PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان هاي عجيب تر از علم ( فرانک ادواردز )



احمدزاده
22-10-2007, 02:10
سلام دوستان عزيز


چند شب پيش تو يک تاپيکي چند تا فصل از کتاب عجيب ولي واقعي رو به صورت عکس براي دانلود گذاشته بود

منم چون يه کتاب مثل اون ولي با عنوان عجيب تر از علم نوشته فرانک ادواردز رو وسوسه شدم دوباره بخونم
البته داستانهايي که علم هيچ جوابي براشون نداشته (و البته در صحت و عدم صحتش هيچ بحثي ندارم)

از اونجا که تو اون تاپيک دوستاني که کتاب رو دانلود کرده بودند استقبال کردند
منم ديدم که داستانهاش زياد طولاني نيستش تصميم گرفتم تا جايي که حسش رو داشتم و حوصله داشتم داستانهاي اين کتاب رو براي دوستان تايپ کنم
اگه اين وسط از اين مطالب يه نفر هم خوشش بياد برام بسه
و البته اميدوارم که مورد استقبال دوستان قرار بگيره
و البته اگه دوستان مطالب رو خوندن و علاقه پيدا کردن و اگه حال و حوصله کمک کردن داشتن بگن تا داستانهاي کتاب رو براشون اسکن کنم و بفرستن و تو تايپش بهم کمک کنن(اگه هم حوصله نداشتن که هيچ:10:فداي سرشون)

اميدوارم مطلب تکراري نباشه
و جايي که اين تاپيک رو ايجاد کردم درست باشه

اگه بتونم سعي ميکنم هر روز يه داستانش رو تايپ کنم


يا حق:11:

احمدزاده
22-10-2007, 02:17
آيا امکان دارد که انساني به آساني در جلو چشمان چندين نفر ناپديد شود ؟
قبل از اينکه به اين سوال پاسخ دهيد ، پيشنهاد ميکنم که به ماجراي ديويد لنگ (David Lang) توجه کنيد .

اين حادثه در يک چشم به هم زدن در يک بعد از ظهر آفتابي در روز 23 سپتامبر 1880 اتفاق افتاد . مکان حادثه مزرعه خود او بود که در چند کيلومتري شهر گالاتين(Callatin) در ايالت تنسي(Tennessee) قرار داشت .
سرنوشت مکان اين اتفاق مرموز را در اين محيط زيبا قرار داده بود . خانه لنگ يک خانه آجري زيبا بود که برگ هاي درخت مو اطراف آن را پوشانده بود و در جلو آن چراگاهي به وسعت چهل جريب قرار داشت که به علت تابستان گرم و طولاني ، خشک شده بود .
در بعد از ظهر آن روز دو فرزند لنگ ، جرج هشت ساله و سارا يازده ساله با اسباب بازي هاي خود در جلو خانه بازي مي کردند . پدرشان اين اسباب بازي ها را صبح همان روز از ناشاويل(Nashville)آورده بود . بچه ها مشغول بازي بودند که پدر و مادرشان از خانه بيرون آمدند . خانم لنگ به شوهرش گفت : ديويد زود برگرد ، ميخ واهم قبل از اينکه فروشگاهها بسته شوند مرا به شهر ببري . آقاي لنگ تا اين لحظه به نرده هاي چراگاه رسيده بود ، زيرا مي خواست قبل از رفتن اسب هاي زيباي خود را ببيند . او در جلو نرده توقف کرد و ساعت جيبي خود را بيرون آورد و نگاهي به ان انداخت بعد دستش را براي همسرش تکان داد و گفت : من چند دقيقه ديگر بر ميگردم .

اما او هرگز برنگشت . زيرا او 30 ثانيه ديگر با سرنوشت وعده ملاقات داشت .

بچه ها همانطور که سرگرم بازي بودند ، درشکه اي را ديدند که به سمت خانه آنها مي امد . بچه ها دست از بازي کشيدند و بطرف درشکه رفتند . آنها درشکه قاضي آگست پک (August Peck) را به خوبي ميشناختند ، او هميشه براي آنها هدايائي مي آورد . خانم لنگ و شوهرش هم درشکه او را ديدند و به همين خاطر ديويد دستش را براي قاضي تکان داد و به طرف خانه برگشت . اما هنوز بيشتر از شش قدم برنداشته بود که در جلو ديدگان همه ناپديد شد .
خانم لنگ جيغ کشيد . بچه ها آنقدر ترسيده بودند که بيحرکت و ساکت ايستاده بودن .ناگهان ناخود آگاه همه بطرف نقطه اي که لنگ براي اخرين بار چند ثانيه قبل ديده شده بود ، دويدند .
قاضي پک و برادر زنش که همراه او بود از بالاي درشکه فريادي کشيدند و بطرف مزرعه رفتند ، هر پنج نفر تقريبا بطور همزمان به نقطه اي که ديويد ناپديد شده بود رسيدند . در آنجا درخت ، بوته و يا گودالي در زمين ديده نمي شد . حتي سرنخي وجود نداشت تا نشان دهد چه بر سر ديويد آمده است .
چندين بار اطراف محلي را که ديويد ناپديد شده بود ، جستجو کردند ولي چيزي پيدا نکردند . خانم لنگ بر اثر اين حادثه دچار ناراحتي اعصاب شده بود و در خانه فرياد مي کشيد . همسايه هاي انها با شنيدن صداي بلند زنگي که در حياط پشتي خانه قرار گرفته بود ، از موضوع مطلع شدند و بنوبه خود ديگران را مطلع ميکردند .
تا هنگام شب دسته هائي از مردم با فانوس به آنجا مي آمدند و تمام زميني که لنگ چند ساعت قبل براي آخرين بار در آنجا ديده شده بود را جستجو مي کردند .
آنها پاي خود را روي علف ها فشارميدادند به اميد اينکه سوراخي پيدا کنند که ممکن بود او در آن افتاده باشد ، اما کوشش هاي آنها نيز بي حاصل بود .
ديويد لنگ ناپديد شده بود . او در جلوي چشمان همسر و فرزندانش و دو مرد سوار بر درشکه ناپديد شده بود . دريک لحظه او آنجا بود و بر روي زمين راه مي رفت و لحظه اي بعد اثري از او نبود . در هفته هاي بعد مقامات اقدامتي در جهت جلوگيري از کنجکاوي مردم به عمل آوردند . خانم لنگ از شوک اين حادثه بستري شده بود . تمام خدمتکاران به جز آشپز خانواده سوکي(Sukie) از آنجا رفته بودند . تنها به خاطر قاضي پک بود که آرامش به آنجا بازگشت .

تحقيقات بعدي از شاهدان روشن کرد که تمام آنها در زمان و مکان يکسان يک چيز را ديده بودند . نقشه برداران محلي زميني را که لنگ در انجا ناپديد شده بود ، آزمايش کردند و دريافتند که زمين محکمي است که در زير ان لايه ضخيمي از سنگ آهک وجود دارد و هيچ شکاف و يا سوراخي در آن وجود ندارد .
هرکز براي ديويد لنگ مراسم تشييع جنازه و يا يادبود برگزار نشد . خانم لنگ که سالها بعد از اين واقعه زنده بود ، اميد داشت زماني شوهرش به خانه باز خواهد گشت .
عاقبت او به قاضي پک اجازه داد که مزرعه را به جز زمين جلوي خانه را بفروشد ، چراگاهي که تازماني که زنده بود آن را دست نخورده باقي گذاشت . با گذشت زمان هيجان ناشي از ناپديد شدن باور نکردني ديويد لنگ فروکش کرد .
زمستان و بعد از ان بهار از راه رسيد . خانم لنگ اسب هاي خود را فروخت و تنها قاضي پک بود که اسب هاي خود را در آن زمين به چرا مي برد .
عجيب تر از ناپديد شدن شدن لنگ اتفاقي بود که براي فرزندان او در بعد از ظهر نسبتا گرم سال 1881 ، درست هفت ماه بعد از ناپديد شدن لنگ روي داد .
بچه ها متوجه شدند در نقطه اي که پدرشان ناپديد شده ، دايره اي به قطر 5 متر ايجاد شده که علف هاي آن قسمت خشک شده بود . همينطور که آنها در کنار دايره ايستاده بودند سارا يازده ساله پدرش را صدا کرد و بچه ها با تعجب صداي ضعيف پدرشان را شنيدند که بارها تقاضاي کمک مي کرد .

تا اينکه صدا براي هميشه خاموش شد .

yas30n
22-10-2007, 14:25
عزیز چرا ادامه ندادی تاپیک قشنگی می شد اگه ادامه میدادی من خودم روزانه سر می زدم منم این کتاب رو داشتم اما الان ندارم خاهش میکنم کارت رو ادامه بده اگه تونستی لینک نسخه ی الکترونیکی اش را پیدا کنی که چه بهتر مترجمش هم سیروس گنجوی بود درسته ؟؟؟؟؟؟؟
خواهشا لینک اون تاپیکی رو که گفتی یه نفر دیگه در رابطه با همین موضوع زده رو هم بذارین ممنون میشم

احمدزاده
22-10-2007, 14:52
مسخره کردن افسانه هاي مردم بومي در مورد هيولاهاي باورنکردني ، عاقلانه نيست . زيرا گاهي اين افسانه ها از واقعيت سرچشمه مي گيرد .
در نيمه دوم قرن نوزدهم ، زمانيکه يک کاشف آمريکائي بنام پل دوشايليو (Paul Duchailliv) پوست و اسکلت يک گوريل بزرگ را براي متعجب ساختن منتقدان خود به زادگاهش آورد . ثابت شد که اين افسانه ها چندان به دور از واقعيت نيستند .

تا آن زمان هيچکس پوست يا موي آدم برفي زشت کوههاي هيماليا را با خود نياورده بود ، اما دانشمندان در انتظار روزي هستند که اين اتفاق روي دهد .
مردمان بومي که در ان ناحيه متروک و ممنوع زندگي مي کنند ، اين موجودات را يتي(Yeti) مي ناميدند که ما آن را زشت ترجمه کرديم که البته معني واقعي اين کلمه نيست ، ام نزديکترين معادلي است که ما براي تعريف اين کلمه بکار مي بريم . يتي يا آدم برفي زشت به موجب گفته هاي مردم بومي در صخره هاي بلند هيماليا زندگي مي کند . اما مشکل زماني بوجود مي آيد که آنها بطرف دره ها ، محل زندگي بوميان مي آيند . بموجب داستان هائي که شرپا(Sherpa) ها ميگفتند ، يتي(آدم برفي زشت) فقط به خردن قورباغه از درياچه ها اکتفا نمي کند و از ميوه درختان و شالي ها نيز استفاده مي کند . آنها همچنين علاقه زيادي به خوردن گوشت تازه دارند و گاهي بز يا گاوي را بسرقت مي برند و گاهي اوقات يک کودک و يا چوپان تنهايي را که در آفتاب خوابيده را مي دزدند . هنگاميکه اشغال هندوستان توسط انگلستان حتي به دامنه هاي ترسناک هيماليا گسترش پيدا کرد ، آنها با اولين گزارشات درباره اينگونه موجودات عجيب روبرو شدند و آنها را همچون اوهام و تصورات مردم بومي که ناشي از هيجان زياد بود ، تلقي کردند . اولين ترديد در خصوص اين مطلب درسال 1913 پديد آمد ، هنگاميکه يک گروه از شکارچيان چيني يک موجود عجيب شبيه انسان را زخمي و اسير کردند که تبتي ها آن را آدم برفي مي ناميدند .
چيني ها ميگفتند که اين موجود را در پاتانگ(Patang) در استان سين کيانگ(Sin Kiang) براي ماهها در قفس نگه داشته بودند ، حيواني با صورت سياه شبيه ميمون و داراي موهاي نقره اي بلند که تمام بدن او را پوشانده بود . دست هاي نيرومندي داشت و پاهاي او شباهت زيادي به پاهاي انسان داشت . صدائي شبيه به خر خر از گلويش خارج مي شد .اما بيشتر اوقات لب هاي خود را جمع مي کرد و با صداي بلند سوت مي زد . اما بعد از پنج ماه بيمار شد و مرد .
آغاز جنگ جهاني اول هرگونه تحقيق علمي در ان ناحيه را متوقف کرد . در سال 1937 يک جهانگرد انگليسي بنام فرانک اسميت(Frank Smythe) هنگاميکه تبت را ترک کرد ، گزارشاتي از يک موجود وحشي شبيه انسان از گونه اي ناشناخته منتشر کرد که غالبا در مناطق مرتفع هيماليا زندگي مي کردند و از لارو حشرات جوندگان و حيوانات تغذيه مي کردند .
اسميت رد پاي آنها را در ارتفاع 4500 متري پيدا کرد و هنگامي که آن را به راهنماي خود که يک شرپا بود ، نشان داد ، او ديگر حاظر به ادامه دادن راه نشد . اندازه جاي پاها نشان مي داد که آنها شباهت زيادي به جا پاي انسان داشتند ، منتها يک انسان غول پيکر ، زيرا اندازه کف پاي اين حيوان در حدود 33 سانتيمتر و عرض آن 13 سانتي متر بود .
از ان تاريخ به بعد ، هيات هاي علمي زيادي عازم منطقه شدند و مدارکي يافتند که حاکي از ان بود که آدم برفي زشت يک موجود زنده و واقعي است که ممکن است روزي او را گرفتار و به دام انداخت .
اما يک سرگرد انگليسي به نام آلن کامرون (Alan Cameron ) در سال 1923 همراه هياتي به اورست رفت و اطلاعات زيادي درباره آدم برفي بدست آورد .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هنگاميکه آنها در حال صعود به قله اورست بودند ، يکي از راهنماها به نقطه اي اشاره کرد که موجودات زنده اي در يک رديف به آرامي در امتداد يک صخره بلند پوشيده از برف حرکت مي کردند . دو روز بعد وقتي گروه به نقطه مورد نظر رسيدند ، جاي پاهاي بزرگي شبيه جاي پاي آنسان به روي برف مشاهده کردند .
در اواخر سال 1936 ، گروه ديگري عازم اورست شدند و به نشانه هاي عجيب تري برخوردند . در مکاني که تصور نمي رفت هيچ موجود زنده اي در انجا زندگي کند . يکي از افراد اين گروه بنام اچ دبليو تيلمن (H.W. Tilman) جاي پاهائي را در طول چندين کيلومتر دنبال کرد و متوجه شد آنها بدنبال يکديگر قرار گرفته است ، بطوريکه نمي تواند متعلق به هيچ موجود چهار پائي باشد . سرانجام تيلمن آنها را در امتداد صخره گم کرد .
در سال 1985 يک دانشمند آمريکائي بنام دکتر نورمن دايرنفورت(Norman Dyrenfurt) از کاتماندو و پايتخت نپال گزارش داد که مدارکي يافته که او را متقاعد ساخته که آدم برفي زشت در رده پائين تري نسبت به انسان يا موجودات شبيه انسان قرار دارد . با جستجو کردن غارهائي که آنها بدون آتش در آن زندگي ميکردند . او دو رنگ مو به رنگ خاکستري مايل به نقره اي و قرمز مايل به قهوه اي ، باقيمانده غذا و چيزهاي عجيب ديگري پيدا کرد . از روي جاي پاي آنها قالب هاي پلاستيکي درست کرد ، تا ثابت کند که آدم برفي وجود دارد .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين موجودات به دو گونه يافت مي شدند . نوع بالغ آن در حدود 2/5 متر بلندي داشت و نوع ديگر در حدود 120 سانتي متر قد داشت . در سال 1958 انسان شناسي بنام جان هاپکينز(Jahn Hopkins)اظهار داشت که جاي پاي آدم برفي زشت که در روزنامه ها چاپ شده بود در واقع جاي پاي مردمان بومي است که انگشتان پاي آنها از کفش هاي کهنه شان بيرون زده است .
درپاسخ به مطالب هاپکينز روزنامه شيکاگو تريبون نوشت :
اين استدلال براي کسي که هرگز به آنجا نرفته است ، قانع کننده است ... .و کسي که آنقدر دور از آنجا زندگي مي کند که به اين مطالب بي علاقه استن .

احمدزاده
22-10-2007, 14:57
عزیز چرا ادامه ندادی تاپیک قشنگی می شد اگه ادامه میدادی من خودم روزانه سر می زدم منم این کتاب رو داشتم اما الان ندارم خاهش میکنم کارت رو ادامه بده اگه تونستی لینک نسخه ی الکترونیکی اش را پیدا کنی که چه بهتر مترجمش هم سیروس گنجوی بود درسته ؟؟؟؟؟؟؟
خواهشا لینک اون تاپیکی رو که گفتی یه نفر دیگه در رابطه با همین موضوع زده رو هم بذارین ممنون میشم




سلام ياسين جان :11:
ممنون از نظرت و البته يک کم هم دلخور شده بودم که چرا هيشکي تحويل نگرفته :41:

من اين تاپيک رو ديشب زدم و الان هم دومين داستانش رو گذاشتم :20:
البته چون بايد مطالب رو از روي کتاب تايپ کنم حوصله ميخواد :13:
ولي سعي ميکنم هر روز يه داستانش رو حتما بذارم :20:


در مورد اون يکي تاپکي که گفته بودي اون چيزه خاصي نداشت جز اينکه 5 تا داستان رو از روي کتاب اسکن کرده بود و براي دانلود گذاشته بود که انشالله اونها رو هم که در ادامه همين کتاب هست تايپ ميکنم و ميذارم

مترجم اين کتابي که من دارم نيلوفر عامري و رخشنده عظيم هستش




از بقيه دوستان هم ميخوام که اگه براشون سخت نيست حداقل يه تحويلي بگيرن که من دلسرد نشم :10:

yas30n
22-10-2007, 21:00
عزیز خیلی ممنون از مطلب ادم برفیت تا ته خوندمش قشنگ بود ولی به پای تیمور لنگ نمی رسید
اگه می خواهی با هم داستانا رو تایپ کنیم چند تا رو اسکن بگیر به ایمیل من بفرست امیدوارم که بتونم کمکت کنم ایمیل من vafadar.bash@gmail.com هست

احمدزاده
23-10-2007, 15:06
آيا امکان پذير است که نهنگ مردي را ببلعد و آن مرد زنده بماند تا داستان اين ماجراي عجيب را تعيرف کند ؟
جواب علمي به اين سوال منفي است ، اما بواقع پاسخ مثبت است . گزارشات ثبت شده توسط نيروي دريائي بريتانيا روشن مي کند که يک دريانور انگليسي بنام جيمز بارتلي (James Bartley ) توسط يک نهنگ بلعيده مي شود و بعد زنده از شکم نهنگ خارج مي شود و اين داستان حيرت انگيز را تعريف مي کند .

جيمر اولين سفر دريائي يا بهتر بگوييم آخرين سفر دريائي خود را به عنوان ملوان در يک کشتي شکار نهنگ بنام ستاره شرق (Star of the East) آغاز کرد . در فوريه سال 1981 کشتي در چند صد مايلي شرق جزاير فاکلند در اقيانوس آتلانتيک جنوبي در حرکت بود که ناگهان ديده بان فرياد کشيد نهنگ .... در حدود يک مايلي نزديک به دماغه جلو کشتي نهنگ عظيمي ديده مي شد .
با ديدن نهنگ کشتي سرعت خود را کم کرد و اعظاي گروه شکار نهنگ در سه قايق کوچک سوار شدند تا نهنگ را با نيزه هاي مخصوص شکار کنند . جيمز بارتلي در اولين قايل سوارد بود که به نهنگ نزديک شد . آنها به آرامي پاروها را از آب بيرون آوردند . قايق ها بقدري به حيوان نزديک شده بود تا نيزه ها درست به حيوان اصابت کند و کار او را يکسره نمايد .

وقتي ملوانان نيزه ها را در بدن حيوان فرو کردند بسرعت بطرف عقب پارو زدند تا از ضربات خشمگين دم حيوان در امان باشند .

براي يک لحظه بنظر مي رسيد که شانس با ملوانان است زيرا نهنگ بزير آبهاي اقيانوس رفت و هيچکس نمي دانست که از کدام نقطه بيرون خواهد آمد . در چنين مواردي اين مسئله براي ملوانان حکم مرگ و زندگي است .

ناگهان آب هاي اطراف آنها متلاطم شد و قايق بارتلي به هوا بلند شد . نهنگ زخمي ديوانه وار بر آب ضربه مي زد و آب ها از خون حيوان قرمز شده بود . بعد از مدتي نهنگ دوباره به زير آب فرو رفت . قايقي به نجات ملوانان آمد ، اما دو نفر از آنها ناپديد شده بودند که يکي از انها جيمز بارتلي بود .

شامگاه جسد نهنگ مرده چهارصد متر دورتر از کشتي بر روي آب ظاهر شد . ملوانان طنابي را به دور نهنگ محکم کردند و آن را به آرامي به طرف کشتي کشيدند ، هواي گرم آنها را وادار مي کرد که زودتر نهنگ را تکه تکه کنند . چونکه وسيله اي براي کشيدن اين حيوان چند صد تني به درون کشتي نداشتند . ملوانان با چنگک به جدا کردن قسمت هاي ضخيم چربي حيوان پرداختند . و اين کار بسيار خطرناک بود زيرا اقيانوس مملو از کوسه هائي بود که استشمام بوي خون به آنجا هجوم آورده بود .

قبل از ساعت 11 شب ملوانان خسته که در زير نور فانوس مشغول کار بودند هنگاميکه شکم حيوان را پاره کردند ، متوجه شدند که چيزي درون شکم حيوان تکان مي خورد . گوئي چيزي دارد نفس مي کشد .

ناخداي کشتي بلافاصله دکتر کشتي را خبر کرد و بعد دکتر با دقت شکمبه حيوان را پاره کرد که ناگهان پاي يک انسان با کفش هويدا شد و لحظه اي بعد آنها يکي از ملوانان گمشده را از داخل شکم حيوان بيرون کشيدند .

باور کردني نبود ... اين ملوان جيمز بارتلي بود ، که بيهوش شده بود ، اما زنده بود . دکتر دستور داد که سطلي از آب دريا به روي بارتلي بريزند تا بهوش آيد . دو هفته بارتلي بين مرگ و زندگي در کابين ناخدا بسر مي برد . بتدريج بحال طبيعي بازگشت و يکماه بعد قادر بود تعريف کند که چه اتفاقي براي او افتاده بود .

وقتي قايق ما به هوا بلند شد من به درون آب افتادم و در برابر خودم دهان غول پيکري را ديدم که باز شده بود . فريادي از وحشت کشيدم . او مرا بلعيد زمانيکه از ميان دندانهاي تيز جانور عبور مي کردم درد شديدي را احساس کردم و بعد از ميان يک لوله لزج عبور کردم . بسختي مي توانستم نفس بکشم ، ديگر چيزي نفهميدم . تا يک ماه بعد که در کابين ناخدا به هوش امدم .

جيمر بارتلي بمدت 15 ساعت در شکم نهنگ بود و به همين خاطر تمام موهاي بدنش ريخت و پوست او به طرز غير طبيعي سپيد شد و تقريبا بقيه عمر خود را نابينا بود .

پرشکان بي شماري از سراسر دنيا براي معاينه بارتلي مي امدند . و درباره تجربه باور نکردي او به بحث و تبادل نظر مي پرداختند . او هيجده سال بعد از اين ماجرا زنده ماند و بر روي سنگ قبرش بطوره مختصر درباره تجربه شگفت انگيز او نوشتند :

جيمز بارتلي 1904-1870 يونس عصر جديد







[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

mobiledead
23-10-2007, 17:03
قشنگ بودن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جدی داری تایپ می‌کنی؟
چه حوصله‌ای داری[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

احمدزاده
23-10-2007, 18:21
قشنگ بودن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جدی داری تایپ می‌کنی؟
چه حوصله‌ای داری[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


صد در صد دارم تايپ ميکنم
البته چون تعداد هر داستانش کمه روزي يه دونه رو آدم حوصله ميکنه تايپ کنه
البته ياسين جان هم قراره کمک کنه:10:

yas30n
23-10-2007, 22:47
من که خوشحال میشم اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام بدم دوست عزیز منتظر ایمیلهات هستم

yas30n
23-10-2007, 22:48
خوندم داستان جالبی بود ممنون دوست عزیز

yas30n
24-10-2007, 10:17
واسه امروز هنوز تاپیکو اپدیت نکردی ؟//////// یا من زود به زود سر می زنم ؟

احمدزاده
24-10-2007, 13:06
بيست و دو تن سرنشينان كشتي براي نجات زندگي شان با امواج خشمگين دريا در نبرد بودند ، ليكن هربار كه برآن غلبه مي يافتند ، حادثه اي ديگر در انتظارشان بود . در دفاتر شركت بيمه لويد(Lvoyd ) لندن ماجراي كشتي حوري درياي(Mermaid) و بيست و دو تن سرنشينان آن ثبت شده است . البته در پرونده هاي اين شركت حوادث عجيب بسياري به ثبت رسيده ، هيچيك به اندازه ماجراي كشتي حوري دريايي شگفت انگيز نيستند . در صبحدم 16 اكتبر 1829 زمانيكه كشتي حوري دريايي از خليج كوچكي در بندر سيدني به مقصد خليج كالير(Callier) حركت كرد ، هوا كاملا مطبوع و دلپذير بود . در اين قسمت از ساحل غربي استراليا نسيم جانبخشي مي وزيد و انوار درخشان خورشيد بر نوك امواجي كه كشتي حوري دريايي سينه آنها را مي شكافت تا پيش رود ، مي تابيد .

سرنشينان كشتي كه شامل 18 ملوان ، 3مسافر و يك ناخدا بنام ساموئل نالبرو(Samuel Nolbrow) بودند ، بر روي عرشه ديده مي شدند . اين عده ندانسته دست به سفري زده بودند كه شايد در تاريخ دريا نوردي بي نظير باشد .

در چهارمين روز سفرشان ناخدا ، سكان را به يكي از معاونينش سپرد و براي نوشيدن يك فنجان قهوه به سمت پايين كشتي رفت . ملوانان كاري نداشتند و بيكار بودند در گوشه كنار عرشه لم داده بودند و استراحت مي كردند . فشار سنج هيچ علامتي از آنچخ كه در شرف وقوع بود نشان نمي داد . تا دقايقي پيش از ساعت دو بعد از ظهر هوا ظاهرا خوب بود و كشتي به آرامي و بدون اشكال در مسير خود پيش مي رفت . اما در اين هنگام بود كه وضعيت هوا دگرگون شد و ابرهاي خاكستري و تيره خورشيد را پوشاندند . كاپيتان نالبرو كه ناگهان متوجه كاهش سرعت حركت كشتي شده بود ، سراسيمه به عرشه كشتي برگشت و دريافت كه فسارسنج به سرعت پايين آمده است . كمي پيش از تاريك شدن هوا ، آرامش دريا با تندبادهاي شديد در هم ريخت و چيزي نگذشت كه طوفان سهمگيني برپا شد . كشتي حوري دريايي كه در ان هنگام در تنگه پرپيچ و خم تورس(Torres) قرار داشت ، براي نجات خويش با امواج خروشان درگير شد . امواج خشمگين كه دماغه كشتي را خرد كرده بودند در اطراف سكان دار، كه از ترس جانش سكان را رها كرده و براي اطمينان بيشتر خودش را به دكل بسته بود مي جوشيدند .

كاپيتان توانست تا با استفاده از روشنايي اي كه صاعقه ايجاد مي كرد اوضاع را بررسي نمايد و دريابد كه مبارزه با اين طوفان سهمگين كاريست بيهود و حاصلي جز شكست نخواهد داشت .

امواج پر تلاطم كشتي را از هر سو محاطره كرده بودند تا اينكه بالاخره يك موج عظيم كشتي حوري درياي را به صخره اي كوبيد و آن را مانند خربزه اي رسيده از وسط به دو نيم كرد . دقايقي بعد ، بيست و دو تن سرنشينان كشتي شكسته در تاريكي خوفناك شب در ميان امواج دريا دست وپا مي زدند و در اين ميان تنها اميدشان صخره اي بود كه در حدود يكصد متري آنا سر از سينه آبهاي تيره بيرون آورده بود .

هنگاميكه اولين روشنايي روز پديدار شد ، معجزه اي رخ داده بود همه سرنشينان كشتي غرق شده به اين صخره چسبيده بودند و حتي يك نفر هم در آن شب تيره و تار در ميان امواج دريا گم نشده بود ! اين مردان سه روز در ميان سرما و رطوبت سرگردان بودند تا اينكه كشتي سويفت شور(Swiftsure) كه از ان تنگه عبور مي كرد ، انان را ديد و نجات داد . تا پنج روز بعد اوضاع روبراه بود و كارها به خوبي پيش انجام مي شد . تا اينكه سويفت شور به نزديكي ساحل گينه نو رسيد . امام چيزي نگذشت كه نجات يافتگان بار ديگر دچا حادثه شدند . كشتي سويفت شور ناگهان خود را در ميان يك جريان دريايي شديد يافت كه در روي نقشه نشاني از آن به چشم نمي خورد . كشتي با پهلو به صخره هاي كنار ساحل برخورد كرد و در اثر اين حادثه همه سرنشينان مجبور به ترك كشتي شدند و يكبار ديگر همه آنها از كام مرگ رهايي يافتند و ظرف كمتر از هشت ساعت سرگرداني بر روي ساحل شني ، بوسيله كشتي باري گاور نر ردي(Governor Ready) نجات يافتند . اين كشتي 32 مسافر داشت ولي ترتيبي داده شد تا پيش از حركت ، براي نجات يافتگان هر دو كشتي حوري دريايي و سويفت شور ، محلي مناسب در كشتي در نظر گرفته شود و سپس كشتي بسوي ساحل پاييني كه حادثه ديگري در انتظارشان بود ، به حركت در امدند . تنها بعد از گذشت سه ساعت، گاور نر ردي دچا آتش سوزي شد . به علت وجود مقادير زيادي الوار در انبار كشتي آتش به سرعت گسترش يافت و بالاخره كاپيتان دستور ترك كشتي را صادر كرد و همه مسافران سوار قايق هاي نجات كه امكانات كمي هم داشتند ، شدند . اطراف انها را تا كيلومتر ها آب فرا گرفته بود و از مسير عادي كشتيراني نيز فاصله داشتند ، ديگر اميدي وجود نداشت ، اما از آنجايي كه خوش شانس بودند ، يك كشتي دولتي استراليا بنام كامت (Comet) آنها را ديد و از كام دريا بيرون كشيد و اينبار نيز بدون هيچ تلفاتي نجات يافتند . ليكن در روي عرشه كشتي نزاعي در گرفت زيرا انها نجات يافتگان كشتي غرق شده را عليرغم خوش شانسي شان كه باعث شده بود بارها از چنگال مرگ بگريزند ، بد قدم و بدشگون مي دانستند . و معتقد بودند كه وجود آنها در آن كشتي موجب دردسر خواهد شد . يك هفته تمام كشتي كامت بدون اشكال و به آرامي به راه خود ادامه داد ، تا اينكه ناگهان دچار طوفان غير منتظره اي شد كه دكل ان را در هم كشست و بادبانهاي آن را پاره كرد. ملوانان كامت سوار تنها كرجي بزرگي كه هنوز قابل استفاده بود ، شدند و پارو زنان از كشتي شكسته دور شدند و مهمانان بدقدمشان را تنها گذاشتند ، تا براي نجات خود چاره اي بيانديشند . مسافران رها شده ، مدت 18 ساعت به باقي مانده هاي كشتي شكسته آويختند و با كوسه ها جنگيدند تا اينكه كشتي ژوپيتر(Jupiter) از راه رسيد و بار ديگر آنها را از خطر مرگ رهانيد . ناخداها به سرشماري افراد خود پرداختند و دريافتند كه هيچ يك از مسافران چهار كشتي جان خود را از دست نداده اند . البته واقعه حيرت انگيز ديگري نيز در اين ميان وجود دارد كه با اين حوادث بي ارتباط نيست و آن اين است كه يكي از مسافرين كشتي ژوپيتر كه زن سالخورده اي بنام سارا ريچي(Sarah Richey) بود ، از ناحيه يوركشير(Yourk Shire) براي پيدا كردن پسرش كه 15 سال پيش ناپديد شده بود به استراليا مي رفت .

و جالب اينجاست كه در اين گير و دار فرزندش را يافت . زيرا او در بين كاركنان كشتي حوري دريايي بود ، كه كشتي ژوپيتر آنها را از دريا نجات داده بود !

احمدزاده
27-10-2007, 13:41
اين داستان عجيب ماجراي دختري است كه گاهگاه از فرو رفتن دندانهاي يك موجود نامرئي در بدنش ، وحشتزده مي شد و داد و فرياد ميكرد . حتي زمانيكه پليس به كمكش شتافت باز هم به فرياد زدن ادامه داد . هيچكس نميدانست اين موجود ناشناخته كه دندان هاي خود را در بدن اين دختر بيچاره فرو مي كند ، چيست ؟و تا به امروز نيز كسي موفق به شناسايي آن نشده است . در شب دهم ماه مه 1951 كه شب آرام و گرمي بود ، پليس اين دختر را كه دچار هيجانات شديد عصبي شده بود ، به مركز فرماندهي كل اورد . پزشك مخصوص او را تحت معايناتي قرار داد و سپس در حاليكه غرغر مي كرد ، كلاهش را روي سرش جابجا كرد و با اوقات تلخي گفت : اين درست و منطقي نيست كه براي معاينه يك دختر مصروع نصف شب مرا از رختخواب بيرون كشيده ايد . شهرداري مانيل چيزي نگفت و با حيرت به پزشك عصباني و دخترك بيچاره كه فرياد مي زد ، نگاه مي كرد . تاول هايي كه در محل دندان گرفتگي بود ، روي بازويش ديده مي شد . آيا اين امكان وجود داشت كه در موقع بروز حمله عصبي خودش بازويش را گاز گرفته باشد ؟ و يا اينكه همانطور كه ادعا مي كرد موجودي نامرئي او را در اتاق دربسته اش وحشيانه مورد حمله قرار مي داد ؟ هر چه كه بود ، اين مورد خاص آنقدر عجيب بود كه آنها را وادار كرد تا پزشك را نيمه شب به آنجا بكشانند .

شبيه همين اتفاق براي دختر 17 ساله اي بنام كلاريتا ولانوا (Clarita Villaneuva) رخ داد . حالات اين دختر بقدري حيرات انگيز بود كه مأمورين ، رئيس پليس را فراخواندند و او به نوبه خود پزك مخصوص را بر بالين دختر حاظر كرد . و سپس هر دو به زندان رفتند تا علت آنهمه شلوغي و جنجال را پيدا كنند . پليس اين دختر را كه از آوارگان جنگ بود و در خيابانهاي شهر مانيل سرگردان شده بود و عده اي دورش جمع شده بودند ، را پيدا كرد . اين دختر مدعي بود كه توسط يك موجود نامرئي مورد حمله قرار گرفته است . ناظرين اين صحنه كه اغلب آنها از ميخانه هاي اطراف بيرون آمده بودند ، او را مسخره مي كردند و وانمود ميكردند كه او ديوانه است . به هر حال هر چه كه بود ، پليس قضاوت را به عهده متخصصين گذاشت . آنها دختر را در حاليكه سعي داشت خودش را از دست آنها خلاص كند ، گرفتند و به سلول زندان انداختند . زمانيكه در را پشت سرش بستند ، كلاريتا خودش را بر زمين انداخت و پليس هم به خواهش او ، براي اينكه نگاهي به محل گاز گرفتگي روي بازويش بياندازد ، ترتيب اثري نداد .

تنها توضيحي كه كلاريتا در مورد اين موجود نامرئي مي توانست ارائه بدهد اين بود كه :
اين موجود شبيه به انساني غول پيكر با چشماني درست و ترسناك و لباسي گشاد و سياه رنگ بود و هر وقت كه قصد حمله داشت در هوا معلق مي شد . پس از گذشت لحظاتي ، دختر دوباره شروع به داد و فرياد كرد و مي گفت كه آن موجود وحشتناك بازگشته است و از ميان ميله هاي زندان اورا مورد آزار قرار مي دهد . پليس كه از اين رفتار دختر ، خشمگين و در عين حال مضطرب شده بود ، در زندان را باز كرد و در ختر را در حاليكه با صداي بلند ، فرياد مي كشيد ، به سالن زندان راهنمايي كرد . در انجا پليس آثار گاز گرفتگي هاي تازه اي را روي شانه و بازوي دختر مشاهده كرد . محل هاي كبودي به چيزي شبيه به آب دهان آغشته بود . مامورين با عجله رئيس زندان را مطلع كردند . پس از رسيدن رئيس پليس و شهردار ، پزشك مخصوص دختر را معاينه كرد . نكته عجيب و شگفت آور ، اينجا بود كه هيچكس قادر نيست تا پشت گردن و شانه خود را گاز بگيرد . كلاريتا بقيه شب را روي نيمكتي در جلوي اداره پليس گذراند ، و آنقدر گريه كرد تا بالاخره خوابش برد . صبح روز بعد ، وقتيكه پليس اماده شد تا او را به جرم ولگردي به دادگاه ببرد ، دختر دوباره شروع به داد و فرياد كرد . آن چيز نامرئي برگشته بود و پشت او را گاز مي گرفت . دو پليس قوي هيكل او را گرفتند و ديگري نيز دستهاي او را نگه داشت . مامورين پليس در برابر چشمان حيرت زده خود علائم گاز گرفتگي تازه اي را روي بازوها ، كفت دست و گردن دختر بيچاره ديدند . اين حمله حداقل 5 دقيقه ادامه داشت تا اينكه دختر در اثر شدت درد از هوش رفت و روي زمين افتاد . پزشك مخصوص زندان دوباره او را معاينه كر و با تعجب سر خود را به نشانه پاسخ منفي تكان داد . زيرا هيچ گونه آثار غش يا صرع در وي ديده نمي شد .
محل هاي دندان گرفتگي واقعي بودند . پزشك بلافاصله شهردار و اسقف اعظم را خبر كرد . تقريبا 30 دقيقه قبل از رسيدن آنها دختر به هوش آمد . آثار گازگرفتگي روي بازوهايش ورم كرده بود و كف يكي از دستهايش نيز كبود و متورم شده بود . زمانيكه شهردار و پزشك مخصوص او را به بيمارستان زندان مي بردند ، كلاريتا شروع به جيغ . داد كرد و گفت كه ان موجود نامرئي دوباره به او حمله كرده است و اينبار او تنها نبود ، بلكه يك موجود چشم درشت ديگر نيز به كمكش آمده بود . شهردار بعدا تاكيد كرد كه علائم كبودي در اطراف گردن و سر انگشتان دختر ديده شد .سفر پازنده دقيقه اي به بيمارستان زندان ، براي شهردار مانيل ، پزشك مخصوص ، خود دختر و راننده اتومبيل يك كابوس وحشتناك بود . اما اين حملات يكباره متوقف شدند و كبودي ها و محل دندان گرفتگي ها به تدريج از بين رفت و ديگر هيچگاه چنين حادثه اي براي وي پيش نيامد . پس از اين ماجرا شهردار اظهار داشت كه : « براي اين واقعه شگفت آور هيچ توجيه قابل قبولي وجود ندارد »

مارينا لارا(Mariana Lara)پزشك مخصوص نيز در اينباره گفت : «هر بار كه حمله شروع ميشد ، من از حيرت بر جاي خود خشك مي شدم »

احمدزاده
27-10-2007, 13:43
يعني كسي اين مطالب رو نميخونه؟؟؟؟

بد نيست كسايي كه ميخونن بگن تا بدونم واقعا طرفدار داره اين مطالب يا نه ؟

Gita
27-10-2007, 23:22
سلام ممنون ادامه بدین من 13-14 ساله که بودم خیلی به این داستانها علاقه مند بودم

__Genius__
28-10-2007, 00:23
سلام .
خسته نباشید جناب احمد زاده .
تاپیک خیلی جالبی راه انداختین .
ممنون ، یاد قبلنا افتادم ...
شبها که میشد این کتاب رو میخوندم .
اسم کتاب : " عجیب تر از علم " هست ... کتاب فوق العاده جذاب و جالب ، از بین داستانهاش گورستان اسرار آمیز رو خیلی دوست داشتم .
کتاب فوق العاده ای هست . پیشنهاد میکنم حتما بخونینش .
بازم بابت تاپیک و زحمت آقای احمد زاده ممنون .
:)

farshad_4017
28-10-2007, 01:38
اين انجمن نه پست تشكر داره ! نه امتياز دهي !
آقا ادامه بده كه خفن پيگيريم ! من اسم كتاب رو شنيده بودم ، ولي هيچ موقع نونستم بخونمش !
ممنون از وقتي كه ميزاري

meynoosh
28-10-2007, 08:09
سلام
دستتون درد نكنه خيلي كارتون عالي بود
من اين كتاب رو قبلا خوندم كتاب عجيبتر از رويا رو هم خوندم
خيلي دوست دارم در موردش صحبت كنيم ميخوام بدونم نظر هر كي در مورد اينكه اينا واقعين يا نه چيه

احمدزاده
28-10-2007, 12:11
سلام ممنون ادامه بدین من 13-14 ساله که بودم خیلی به این داستانها علاقه مند بودم


خواهش ميكنم و ممنون از همراهيت




اين انجمن نه پست تشكر داره ! نه امتياز دهي !
آقا ادامه بده كه خفن پيگيريم ! من اسم كتاب رو شنيده بودم ، ولي هيچ موقع نونستم بخونمش !
ممنون از وقتي كه ميزاري


متاسفانه يكي از مشكلات اين فروم همين نداشتن دكمه تشكر زير پست ها هستش

احمدزاده
28-10-2007, 12:15
سلام .
خسته نباشید جناب احمد زاده .
تاپیک خیلی جالبی راه انداختین .
ممنون ، یاد قبلنا افتادم ...
شبها که میشد این کتاب رو میخوندم .
اسم کتاب : " عجیب تر از علم " هست ... کتاب فوق العاده جذاب و جالب ، از بین داستانهاش گورستان اسرار آمیز رو خیلی دوست داشتم .
کتاب فوق العاده ای هست . پیشنهاد میکنم حتما بخونینش .
بازم بابت تاپیک و زحمت آقای احمد زاده ممنون .
:)


خواهش ميكنم
و جالب اينجاست كه منهم شبها اين كتاب رو ميخوندم و جالب تر اينكه اكثر كساني كه اين كتاب رو خوندن ميگن شب كتاب رو ميخونيم
شايد چون يه مقدار دلهره آور هست نوشته هاش و براي همين تو شب بهتر ميشد ارتباط برقرار كرد

پست بعدي رو هم به خاطر گل روي شما براي ياداوري دوباره خاطرات :40::11:

احمدزاده
28-10-2007, 12:16
در تاريخ 24 اوت 1943 يك گروه از فراكاسون ها يك مقبره مهر و موم شده در جزيره باربادوس را باز كردند . آنجا آرامگاه سر ايوان مك گرگور (Sir Evan Mc Gregor) بود كه در سال 1841 آنجا دفن شده بود . اما فراماسون ها علاقه اي به سر ايوان نداشتند . آنها در جستجوي قبر الكساندر ايروين (Alexander Irvine) بنيانگذار فرقه فرماسيونري در جزيره باربادوس(Barbados) بودند كه قبلا جسد او در همين مقبره پيش از مك گرگور دفن شده بود .

مقبره از سنگ هاي جزيره ساخته شده بود و در حدود 1/5 متر بالاتر از زمين ساخته شده بود و عمق آن در حدود 1/5 متر بو . افراد گروه براي وارد شدن به مقبره ابتدا از شش پله بالا رفتند و بعد در مهر و موم شده مقبره را باز كردند ، بعد از اينكه تخته سنگ بزرگي را كنار زدند ، راه ورود به مقبره توسط آجر مسدود شده بود . بعد از مدتي راه را باز كردند ولي در كمال تعجب مشاهده كردند كه تابوت سرايوان واژگون شده و در جاي اصلي خود نيست . چطور ممكن بود بعد از آنكه در مقبره مهر و موم شده ، تابوت حركت كند . از همه عجيب تر هيچ اثراي از تابوت الكساندر ايروين نبود ، جسد و تابوت او از جاي خود در مقبره بكلي ناپديد شده بود .

فراماسون ها ماموراني را براي محافظت از مقبره گماردند و خواهان تحقيق در اين زمينه شدند . آنها شرحي از وقايعي را كه ديده بودند به مقامات باربادوس دادند و آنها كارشناساني را براي تحقيق در اين خصوص انتخاب كردند . بررسي هاي اوليه حاكي از آن بود كه هر دو مرد در يك مقبره دفن شده اند و مقبره مهر و موم شده بودند .

تمام شاهدان گواهي دادند كه مهر و موم در مقبره شكسته نشده بود و مقبره قبل از اينكه در ان باز شود از شرايط مناسبي برخوردار بود . ولي كسي نميدانست كه چگونه اين اتفاقات عجيب در مقبره رخ داده است .

دانشمندان تحقيقات زيادي پيرامون اين مسئله انجام دادند ولي انها هم از حوادث عجيبي كه اتفاق افتاده بود دچار حيرت شده بودند .ظاهرا همه چيز دست نخورده بنظر مي رسيد به استثناي اينكه جسد الكساندرو ايروين ناپديد شده بود ، هيچ كس علت اين امر را نميدانست .

حوادث عجيبي كه در مقبره سر ايوان مك گرگور روي داد ، تنها حداثه عجيب در جزيره باربادوس نبود . در يك قبرستان ديگر كه چند كيلومتر دور تر قرار داشت ، مقامات محلي با حوادث عجيب و ترسناكي روبرو بودند كه مربوط به تابوت هائي بود كه در مقبره خانوادگي چس(Cahse) قرار داشت .

هر گاه كه يكي از اعضاي خانواده را براي دفن به اين آرامگاه مي بردند ، در كمال تعجب مي ديدند كه بقيه تابوت ها در جاي اصلي خودشان قرار ندارند . هر دفعه آنها در مقبره را بر سرب مذاب لاك و مهر مي كردند و دفعه بعد كه آن را باز مي كردند و وارد مقبره مي شدند تابوت ها را نامرتب مي ديدند . تابوتي كه جسد توماس چس (Tomas Chase) در ان قرار داشت بقدري سنگين بود كه هشت مرد قوي هيكل لازم بود تا ان را بلند كنند . اما هر دفعه كه در مقبره باز مي شد آن را واژگون در طرف مقابل در مقبره پيدا مي كردند . شايد باور كردني نباشد ، اما تنها دو تا از تابوت ها دست نخورده باقي مي ماند . يكي تابوت خانم گادارد(Goddard) صاحب اصلي مقبره و تابوت ديگر متعلق به يك دختر بچه بود كه نوه دختري خانم گادارد محسوب مي شد . نگهبانان مسلح شب و روز در بيرون مقبره به محافظت از ان مشغول بودند ولي باز هم نتوانستند از نيروئي كه باعث جابجا شدن تابوت ها در مقبره مي شد ، جلوگيري كنند . سر انجام خانواده چس تصميم گرفتند كه اجساد فاميل خود را به جاي ديگري انتقال دهند .


در قبرستان قديمي كليساي باربادوس مقبره خانواده چس هنوز وجود دارد . بر روي سنگ بزرگي علامت سوالي(؟) كنده كاري شده است كه اين علامت يادآور حوادث شگفت انگيزي است كه در انجا اتفاق افتاده است .

احمدزاده
28-10-2007, 12:18
سلام
دستتون درد نكنه خيلي كارتون عالي بود
من اين كتاب رو قبلا خوندم كتاب عجيبتر از رويا رو هم خوندم
خيلي دوست دارم در موردش صحبت كنيم ميخوام بدونم نظر هر كي در مورد اينكه اينا واقعين يا نه چيه




منم موافقم در موردش بحث كنم
چون واقعا بعضي از موارد اصلا با ذهن و واقعيت و عقل جور در نمياد
اگه كسايي هم كه مطالب رو ميخونن موافق هستن نظراتشون رو در مورد داستانها بگن



اگه كسي هم در اين مورد داستان يا مطلبي داره همينجا بذاره كه ديگران استفاده كنند(اين تاپيك اختصاصي نيستش)

Hamidkhann
29-10-2007, 00:41
برادر احمد زاده خیلی عالیه. ادامه بده

arashbkaman
30-10-2007, 12:17
آقا اين انجمن دکمه تشکر نداره بيچاره ها چي کنن شما بنويس و مطمئن باش طرفدار داره .
عاليه ادامه بده کاري کردي که ما نا پرهيزي کنيم و اولين پستمون رو تو اين فروم p30world بزاريم !

somayeh_63
30-10-2007, 14:45
این کار شما قابل تحسینه آقای احمدزاده
خسته نباشید
منتظر بقیه ش هستم
درضمن من فعلا فقط داستان اول رو خوندم
ایا به نظر شما واقعیه؟
شاید این خیال پردازیه یک عده ادم خیالاتی باشه
نمیدونم چرا باورم نمیشه

yas30n
30-10-2007, 16:47
ممنون احمد زاده عزیز
یک هفته می شه که بیمار هستم واسه همین نتونستم سر بزنم
ایشالله دو داستانی رو که برام فرستاده بودی در اولین فرصت تایپ می کنم

احمدزاده
30-10-2007, 17:42
آقا اين انجمن دکمه تشکر نداره بيچاره ها چي کنن شما بنويس و مطمئن باش طرفدار داره .
عاليه ادامه بده کاري کردي که ما نا پرهيزي کنيم و اولين پستمون رو تو اين فروم p30world بزاريم !

واقعا يكي از عيب هاي اين فروم نداشتن دكمه تشكر هستش
خود من بارها خواستم از كسي تو اين فروم تشكر كنم و تنها راهش زدن يه پست بود
ممنون كه توجه ميكنيد به مطالب







ممنون احمد زاده عزیز
یک هفته می شه که بیمار هستم واسه همین نتونستم سر بزنم
ایشالله دو داستانی رو که برام فرستاده بودی در اولین فرصت تایپ می کنم

بلا به دور ياسين جان
اميدوارم زودتر خوب بشي
هر وقت حوصله داشتي اونها رو تايپ كن





این کار شما قابل تحسینه آقای احمدزاده
خسته نباشید
منتظر بقیه ش هستم
درضمن من فعلا فقط داستان اول رو خوندم
ایا به نظر شما واقعیه؟
شاید این خیال پردازیه یک عده ادم خیالاتی باشه
نمیدونم چرا باورم نمیشه


نظر لطفتونه
ممنون از شما

اگه اين كتاب رو خونده باشي واقعا بعضي مطالب ديگه هم داره كه واقعا هيچ جوابي براش نيست
به هر حال شايد براي خود ما هم مسائلي اتفاق افتاده باشه كه خودمون هيچ جوابي براش نداشتيم

دنبال زندگينامه فرانك ادوارز نويسنده اين كتابها هستم تا ببينم كه خود اين شخص چه جور ادمي بوده

احمدزاده
31-10-2007, 11:57
ويلكي كالينز(Wilkie Collins) از دوست خود چارلز ديكنز(Charles Dickens) خواست كه داستانهاي خود را تغيير دهد و مانند او داستان هاي جنائي بنويسد . ديكنز درباره اين موضوع ماهها به دقت فكر كرد و بعد نخستين داستان و تنها داستان خود را به اين شيوه نوشت . داستاني به نام راز ادوين درود(Edwin Drood) . او با يك مجله قراردادي بست كه داستان او به صورت يك پاورقي به مدت يكسال در مجله چاپ شود و عجيب آن بود كه براي نخستين بار در زندگي اش اصرار داشت كه قرارداد طوري تنظيم شود كه در صورت مرگ حق الزحمه او به ورثه اش تعلق گيرد .

در سال 1870 ، ديكنز در گذشت در حالي كه تنها شش داستان را نوشته بود . خوانندگان داستان هاي او ، منظور ديكنز را از اين كار نمي دانستند . آيا ديكنز مرگ خود را پيش بيني كرده بود ؟ اي رازي بود كه او با خود به گور برده بود و هيچگونه يادداشتي بر جا نگذاشته بود كه سرنخي براي اين راز باشد . اما جواب سوالات آنها در راه بود . يكسال بعد از مرگ ديكنز يك چاپچي جوان و خوش قيافه وارد شهر ورمونت(Vermont )شد . اسم اين جوان توماس پ . جيمز(Tomas P.James) بود . جواني راحت طلب به نظر ميرسيد ، اما در كار چاپ مهارت داشت . بعد از چند روز اتاقي از يك خانم جوان اجاره كرد و بزودي فهميد كه در ان خانه خانم مسني زندگي ميكند ككه كارش احظار روح بود و اين كار در آن زمان رواج داشت .

توماس به مدت يكسال در اتاق اين زن در مراسم احظار روح شركت ميكرد . در سوم اكتبر سال 1872 جيمز به صاحبخانه خود گفت كه او با روح چارلز ديكنز در تماس بوده است و نويسنده بزرگ به او اجازه داده كه داستان ناتمام راز ادوين درود را بپايان برساند .

صاحبخانه جيمز كه زن بسيار خوبي بود از حرف هاي او متعجب شده بود و مايل بود اين جوان كه تا اين اندازه نسبت به چارلز ديكنز علاقه دارد، كمك كند . از اين رو به او گفت تا زمانيكه كه به تكميل كردن داستان ناتمام چارلز ديكنز مي پردازد ، مي تواند بطور رايگان در آنجا اقامت داشته باشد . شاهدان بيشماري گواهي دادند كه جيمز روي يك صندلي مي نشست و ساعت ها به عالم خلسه فرو مي رفت . بعد از ان ديوار وار شروع به نوشتن مي كرد . او به دوستش مي گفت كه هيچ چيزي از خودش نمي نويسد و فقط مطالبي را كه چارلز ديكنز در عالم خلسه به او مي گويد مي نويسد .

بعضي اوقات مطالبي كه مينوشت به اندازه اي زياد بود كه چندين صفحه مي شد و بعضي اوقات چند خط هم نمي توانست بنويسد .بنظر مي رسيد كه ارواح گاهي در انتقال مطلب دچار اشكال مي شوند و شايد به خاطر اين بود كه اين جوان لا ابالي فكرش متوجه چيز ديگري مي شد و روح چارلز ديكنز مجبور بود هر

كجا هست منتظر بماند !

عاقبت اين ماجراي شگفت انگيز به گوش ديگران هم رسيد و روزنامه نگاران فورا آن را نوعي شيادي و كلاهبرداري خواندند كه بالاخره دست اين شارلاتان جوان رو و كار او با شكست روبرو خواهد شد . اما آنها اشتباه مي كردند زيرا در كمتر از يكسال در 31 اكتبر 1873 كتاب جيمز منتشر شد ، حتي نويسندگان بزرگ دنيا از انتشار اين كتاب دچار حيرت شده بودند . اين كتاب به شيوه اي نوشته شده بود كه گوئي خود ديكنز آن را نوشته است و يا آنطور كه جيمز ادعا مي كرد ديكنز به او ديكته كرده است .

جيمز جوان يك شبه به عنوان يك شخص ادبي معروف شد . يكي از رونامه هاي اسپرينگ فيلد چاپ ماساچوست او را جانشين شايسته اي براي چارلز ديكنز معرفي كرد . يكي ديگر از روزنامه ها نوشت جيمز بدون كمك ديكنز قادر نبود كه اين كتاب را بنويسد . اينكه به او الهام شده و يا بطريق ديگري اين كار را انجام داده بر ما روشن نيست .

سر آرتور كانن دويل(Sir Arthur Conan Doyle) نويسنده و خالق معروف شخصيت شرلوك هلمز در حدود پنجاه سال بعد به بررسي در مورد كار عجيب توماس جيمز پرداخت . و در دسامبر 1927 مقاله اي در مجله فورت نايتلي ريويو چاپ كرد . در اين مقاله دويل نوشت كه جيمز نشان داده است كه هرگز ذوق و استعداد ادبي چه قبل و يا بعد از انتشار كتاب نداشته است .

در سن 13 سالگي بعد از پايان دوره ابتدائي ترك تحصيل نموده ولي با اين وجود چطور جيمز توانسته از كلمات و شيوه چارلز ديكنز مشهور در نوشتن كتاب استفاده كند، جاي بسي شگفتي بود . نوشتن چنين كتابي از كسي با معلومات كم كه در يك چاپخانه كار مي كرد ، كاري فوق العاده بود .
دويل در اخرين مقاله خود نتيجه گرفت : اگر كاري كه جيمز انجام داده واقعا تقليد از شيوه نگارش ديكنز باشد ، بايد آن را كاري فوق العاده بناميم زيرا برخلاف كساني كه از آثار ديگران تقليد مي كنند كار او عاري از مبالغه از نوشته اصلي بوده است .

اما عاقبت توماس جيمز ، چاپچي جوان چه شد ؟ او همانطور كه از قله معروفيت به سرعت صعود كرد چند سال بعد ستاره اقبال او اوفل كرد و در گمنامي درگذشت .

در بعضي كتابخانه ها هنوز نسخه هائي از كتاب راز ادوين درود نوشته توماس جيمز وجود دارد . رازي كه راز شگفت انگيزي در خود داشت .

yas30n
31-10-2007, 20:14
ممنون دوست عزیز از داستانهای بسیار جذابتان

yas30n
31-10-2007, 20:30
ولی بالاخره ما نفهمیدیم وبلاگت در مورد چی هست ؟؟؟؟؟؟

somayeh_63
31-10-2007, 21:18
خداییش دیگه این هيولاي نامرئي الکی بودا
من اصلا باور نمیکنم
شاید اینا همه ش خیالبافیه نویسنده س

yas30n
03-11-2007, 22:41
چون تو باور نمی کنی نگو الکی بود
ببین دوست عزیز آقای احمدزاده این داستانا رو از خودش که در نمی کنه
اینا از یه کتاب معتبره می فهمی که ؟؟؟؟؟
منم چند سال پیش این کتابو خوندم اما مترجم کتا بش سیروس گنجوی که الان با روزنامه اطلاعات هفتگی همکاری داره بود
مطمین باش که داستاناش معتبرند و همانطور که از اسمش پیداست علم نمیتونه جوابی واسه اونا داشته باشه

somayeh_63
04-11-2007, 10:11
نه منظور من این نبود که اقای احمدزاده از خودشون یه چیزایی می نویسن
شما منظور منو متوجه نشدین
در ضمن از جمله "اینا از یه کتاب معتبره می فهمی که ؟؟؟؟؟" اصلا خوشم نیومد
کاش یه کم باهمدیگه نرمتر برخورد کنیم:41:
من فقط گفتم باورم نمیشه، و شاید اونایی که اطراف این دختر خانوم بودن خیالاتی شدند

دیدید می فهمم؟؟؟:41:

احمدزاده
04-11-2007, 16:24
چون تو باور نمی کنی نگو الکی بود
ببین دوست عزیز آقای احمدزاده این داستانا رو از خودش که در نمی کنه
اینا از یه کتاب معتبره می فهمی که ؟؟؟؟؟
منم چند سال پیش این کتابو خوندم اما مترجم کتا بش سیروس گنجوی که الان با روزنامه اطلاعات هفتگی همکاری داره بود
مطمین باش که داستاناش معتبرند و همانطور که از اسمش پیداست علم نمیتونه جوابی واسه اونا داشته باشه


نه منظور من این نبود که اقای احمدزاده از خودشون یه چیزایی می نویسن
شما منظور منو متوجه نشدین
در ضمن از جمله "اینا از یه کتاب معتبره می فهمی که ؟؟؟؟؟" اصلا خوشم نیومد
کاش یه کم باهمدیگه نرمتر برخورد کنیم:41:
من فقط گفتم باورم نمیشه، و شاید اونایی که اطراف این دختر خانوم بودن خیالاتی شدند

دیدید می فهمم؟؟؟:41:



بر منكرش لعنت
شما مطمئنا مي فهميد
البته من خودم هميشه سعي ميكنم از واژه ميفهميد استفاده نكنم


معمولا از واژه متوجه شديد استفاده ميكنم


ياسين عزيز هم منظورش همينه
منظور توهين نبود
لطفا دلخور نشيد

yas30n
04-11-2007, 17:52
من معذرت می خوام اصلا قصد توهین و اهانت نداشتم به خدا

yas30n
04-11-2007, 17:54
تا یکی دو روز آینده دو داستان جدید چاپ می شه بچه ها بازم سر بزنین
احمدزاده جان هنوز تاپیکو اپدیت نکردی

yas30n
04-11-2007, 17:55
من که فکر می کنم اون هیولا یه جن بوده بچه ها شما چی فکر می کنین اصلا به تاثیرات جنه اعتقاد دارین ؟یا نه ؟

somayeh_63
04-11-2007, 22:02
دلخور فقط یه کم شدم، ولی الان نه
من منتظر بقیه ش هستم
بااینکه هیولاهه ترسناک بود و منم شب قبل از خواب خونده بودمش و تا صبح نتونستم بخوابم
اما منتظرم ببینم بقیه داستانها در چه موردیه

J A V I D
06-11-2007, 16:31
در مورد اون يکي تاپکي که گفته بودي اون چيزه خاصي نداشت جز اينکه 5 تا داستان رو از روي کتاب اسکن کرده بود و براي دانلود گذاشته بود که انشالله اونها رو هم که در ادامه همين کتاب هست تايپ ميکنم و ميذارم

خيلي ناراحت شدم اين همه زحمت بكش كتاب اسكن كن بعدم بگن چيز خاصي نداشت ! من نمي تونم همه كتابو با هم اسكن كنم اونقدرم وقت ندارم كه بشينم تايپ كنم وگرنه همشو با هم مي ذاشتم تا الانم هشت فصلشو گذاشتم ... بعضي دوستان خوب جواب بقيه رو مي دن :41:

آدرس تاپيكي كه چيز خاصي نداره !

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

somayeh_63
07-11-2007, 11:54
الهی J A V I D جان غصه نخور
اینجا بعضی وقتا بچه ها یه چیزایی میگن که اصلا فکر نمیکنن ممکنه به کسی بربخوره
مطمئنا اقای احمدزاده هم قصد ناراحت کردن شما رو نداشت
ما همه میدونم که همه یه طوری سرگرم کار و زندگی هستن و وقت کمی دارند
اما همین که شما کتاب رو برای ما اسکن می کنید و میذارید بازهم ازتون ممنونیم
و منتظر ادامه ی کتاب

احمدزاده
07-11-2007, 14:17
خيلي ناراحت شدم اين همه زحمت بكش كتاب اسكن كن بعدم بگن چيز خاصي نداشت ! من نمي تونم همه كتابو با هم اسكن كنم اونقدرم وقت ندارم كه بشينم تايپ كنم وگرنه همشو با هم مي ذاشتم تا الانم هشت فصلشو گذاشتم ... بعضي دوستان خوب جواب بقيه رو مي دن :41:

آدرس تاپيكي كه چيز خاصي نداره !

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید




:18::18::18::18::18::18::41::41::41::41::41::41::4 1::41::41::41::41:


:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::4 0::40::40::40::40:
:11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11:


به خدا قصد جسارت نداشتم
اون موقع كه من تاپيك شما رو ديدم دو فصل يه سه فصل كتاب رو گذاشته بودي و چند روزي هم بود كه آپ نشده بود
منم فكر كردم تاپيك غير فعال هستش
و درضمن خدا شاهده آدرس تاپيك رو نداشتم وگرنه همينجا ميذاشتم

ديدي كه بعدا ادرس رو پيدا كردم خودم اومدم دعوتت كردم بياي تاپيك ما هم سر بزني

خلاصه شرمنده
الان ديدم هشت تا فصل گذاشتي متوجه شدم كه اونجا هم فعاله
اصلا اصلا اصلا قصد توهين و جسارت نداشتم
پوزش:40::11::10:

yas30n
11-11-2007, 22:23
دهکده ای که ناپدید شد

جولابل شکارچی حیوانات به تماشای دهکده ای ایستاده بود که در جلوی او قرار داشت احساس عجیبی درباره ظاهر این دهکده کوچک اسکیمویی داشت

باد سردی که از طرف دریاچه انجیوکانی می وزید پوست حیواناتی را که بر بالای در کلبه اویزان کرده بود به این سو و ان سو میبرد چند قایق شکسته در ساحل افتاده بودند صدایی شنیده نمی شد حتی سگی پارس نمی کرد جو از خودش پرسید پس مردم کجا رفته اند ؟
اين سوا لی بود که در ان روز سرد سال 1930 جو از خودش پرسيد و تا امروز بدون جواب باقی مانده هست
جو سالهاي زيادی مردم اين دهکده کوچک و صميمی اسکيموی را ميشناخت
اين دهکده در پنج مايلی شمال قرارگه منتی در چرچيل قرار داشت
در ان روز سرنوشت ساز جو چندين کيلومتر از خانه خود دور شده بود تا از ميان دشت يخ زده عبور کند
و چند سا عتی را با دوستان خود بگذراند اما تنها سکوت از او استقبال کرد


به مو جب گزا رشی که او به پليس نو رث وست داد او کنار دهکده ایستاده و چند بار دوستان خود را صدا زد

اما هيچ پاسخی نشنيد چنين رفتاری از مردم این دهکده کچک بعيد بود

پرده ورودی يکی از چادرها را بالا زد و دوباره دوستان خود را صدا زد باز هم پاسخی نشنيد

به کلبه های ديگر هم رفت ولی آنجا هم کسی نبود

در حدود يک ساعت در دهکده ماند و به چند کلبه ديگر هم رفت

می خواست بداند چه بر سر مردم آنجا آمده است در يکی از کلبه ها ظرف های پر از غذا پيدا کرد

که دست نخورده بر روی آتش آويزن شده بود اما این آتش ماه ها سرد شده بود

در يکی از کلبه ها چند لباس نوزاد که از پوست فک دريايی دوخته شده بود مشاهده کرد ولی سوزن هنوز در لباس بود و نشان می داد که مادر ناگهان کار دوختن را رها کرده است

در ساحل چهارقايق وجود داشت که يکی از آنها متعلق به رييس دهکده بود این قايق ها بر اثر برخورد موج با آنها شکسته شده بودند

و به نظر می رسيد که مدت هاست از آنها استفاده نشده است

وقتی ماموران حوف های جولابل را شنيدند همراه او به دهکده رفتند و به تحقيق و بر رسی دهکده پرداختند ولی آنها هم از مشاهده دهکده خالی از سکنه بسيار تعجب کردند

در کلبه ها تفنگ های اسکيموها در کنار در کلبه به ديوار تکيه داده شده بود و در انتظار صاحبان خود بودند که هرگز باز نگشتند در قطب شمال تفنگ با ارزشتر از هر چيز ديگر تلقیمی شود مکانی که زندگی در گرو داشتن آن هست هيچ اسکيمويی به يک مسافرت طولانی بدون تفنگ نميرودبا اين وجود تفنگ ها در کلبه ها بودند و اسکيموها رفته بودنداما چه بر سر سگ ها آمده بود حيوانات بزرگ و نيرومندی که اهميت آنها تقريبا در آن سرزمين به اندازه تفنگ بود
در حدود صد کيلومتر دورتر از دهکده لابل و ماموران هفت سگ را پيدا کردند که به درخت بسته شده بودند و همگی از گرسنگی مرده بودند اما مبهم ترين قسمت اين معما چيزی بود که آنها در جهت مخالف اجساد سگ ها پيدا کردنددر آنجا محلی بود که اسکيموها جسد ا عضای قبيله خودرا به شيوه سنتی در زير توده اي از سنگ دفن می کردند ولی اين قبر باز شده بود و سنگ ها با دقت در دو ستون چيده شده بود مسلما گشودن قبر کار اسکيموها نبود و حيوانات هم نميتوانستند سنگ ها را به اين صورت بر روی هم بچينندکار شناسانی که به تقاضای ماموران به دهکده آمده بودند به مدت دو هفته به بر رسی و تحقيق در آن دهکده پرداختند و از بر رسی غذاهای مانده در ظرفها به اين نتيجه رسيدند که اسکيموها دو ماه قبل از آمدن جولابل به دهکده آنجا را ترک کردند از قرار معلوم سی نفر ساکنين اين دهکده ا اعم از زن مرد و بچه بدليل نا معلومی در اغاز فصل زمستان خانه خود را ترک کرده بودند
آنها آنقدر با عجله از آنجا رفته بودند که از تمام چيز های خود از قبيل غذا تفنگ سگ و لباس صرف نظر کرده بودند وجود قايق های آنها خود دليل محکمی بود که آنها هرگز از درياچه عبور نکردند وقبرهای گشوده شده نيز بر پيچيدگی معما می افزود
ماهّا بر رسی و تحقيق نتوانست حتی نشانه اي از افرادی که در دهکده آنجيوکانی زندگی ميکردند بدست بدهد پليس محلی نتوانست
اين معمای اسرار اميز را حل کند و تا به امروز اين معما همچنان لا ينحل مانده است

احمدزاده
11-11-2007, 23:26
ياسين جان دستت طلا
يه چند روزي نبودم

ممنون كه زحمتش رو كشيدي

habstem
28-07-2008, 14:10
سلام

چرا دیگه نمی نویسین؟
من این کتاب های فرانک ادواردز رو خیلی دوست دارم (مخصوصا با ترجمه ی سیروس گنجوی!)
البته این کتاب عجیب تر از علم رو دو سال پیش خوندم
خیلی باهاش حال کردم
تو کتاب خونه ی مدرسه مون پیداش کرده بودم
کتابهای دیگه ش هم به نظر جالب میاد
عجیب تر از رویا
عجیب تر از افسانه

و سری جدید عجیب تر از علم که گویا 6 جلده
و یه نفر تو قسمت علمی و متفرقه اسکن و آپلودش می کرد
الان خیلی وقته خبری ازش نیست
از شما هم همین طور

ببخشید خیلی حرف زدم

habstem
02-08-2008, 12:03
سلام

کجااااااااااییییییین؟؟؟؟؟ ؟؟؟!

babak_eivazi
10-09-2010, 22:08
آقا درسته که تاپیک دو سال پیشه ولی بازم پست میدم. کسی نیست ادامه بده؟