مشاهده نسخه کامل
: خورخه لوئيس بورخس
pedram_ashena
25-08-2007, 16:34
بیوگرافی بورخس به همراه سه داستان کوتاه
"برای من خواندن،شیوهای برای زندگیست.فکر میکنم تنها سرنوشت ممکن برای من حیاتی ادبی بود.نمیتوانم خودم را در جهانی بدون کتاب تصور کنم.من به کتابها محتاجم.آنها همه چیز من هستند."
خورخه لوئیس بورخس به سال 1899 در بوئنس آیرس آرژانتین به دنیا آمد.پدر وی به وکالت اشتغال داشت و یک استاد روانشناسی نیز بود و قصد داشت نویسنده شود.به گفته بورخس غزلهای زیبایی هم میسرود ومادر وی به یک مترجم حرفهای بود.
بورخس در جوانی به اروپا رفت و در سوئیس و انگلستان به تحصیل پرداخت و پس از بازگشت به آرژانتین مکتب شعری به نام ultraism را معرفی کرد و به چاپ پارهای از مجلات پیشرو کمک شایانی کرد.بعدها با وجودی که از ناراحتی چشم سخت در عذاب بود،ریاست کتابخانه ملی و استادی زبان انگلیسی دانشگاه بوئنس آیرس را برعهده گرفت.
گرچه بورخس به عنوان شاعر،مقالهنویس و فیلسوف هم شناخته میشود،اما عمده شهرت وی به خاطر داستانهای کوتاهش است:
"هرگز رمان ننوشته ام. چه بنظر من رمان برای نويسنده نيز همچون خواننده در نوبتهای پی در پی موجوديت می يابد. حال آنکه قصه را می توان به يکباره خواند. به قول پو : چيزی به نام شعر بلند وجود ندارد."
علایم کاهش حدت بینایی از سال 1940 در وی آغاز شد، پدر وی هم در میانسالی نابینا شده بود.شاید بیماری گلوکوما علت بیماری وی باشد.
وی را نمیشد در زمان و زبان خاصی محدود دانست:
"من مطمئناً نويسنده اى خارجى نيستم. نويسندهاى هستم كه همه مجبورند نوشته هايش را بخوانند، همه مردم خواهان ملاقات با او هستند وتمام شهرها، جاى من است."
در این زمینه خواندن مقاله" بورخس و تـﺄثير آن بر ادبيات داستاني معاصر ايران" را در مجله ادبی قابیل، به شما توصیه میکنم.
بورخس، غير از كتاب شعر و داستان كوتاه، چند مجموعه مقالات نيز منتشر كرد. از جمله آثار او"تاريخ ابديت،هزار تو،آلف،كتابخانه شخصي، پرچم سياه، باغ كوره راهها، تفتيش عقايد" و "تحسين سايه" هستند. او در كشورهای انگليس،فرانسه و آمريكا، قبل از كشور خود مشهور شد. بورخس در سال 1961همراه ساموئل بكت، موفق به دريافت جايزه ادبی ناشران اروپايی گرديد. او از جواني به ترجمه آثار كافكا،فاكنر،آندره ژيد و ويرجينيا ولف پرداخت. بورخس هنری جيمز،كنراد، آلن پو و كافكا را معلمان ادبی،و بودا،شوپنهاور و عطار را از معلمان فلسفی خود ميدانست.
بورخس در سال 1986 درگذشت.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از بورخس، دو داستان کوتاه برای شما در نظر گرفتهام:"شکل شمشیر" و"اما زونز".
در داستان "شكل شمشير" بورخس به واسطه پرسوناژ خود، ژان ونسان مون، اين يقين را اظهار مى كند كه "چيزى كه يك انسان انجام مى دهد، انگار كه تمام انسان ها آن را انجام داده اند. از اين رو ناعادلانه نيست كه يك نافرمانى در يك باغ، تمام نوع بشر را فاسد كند، همان طور كه ناعادلانه نيست كه مصلوب شدن تنها يك يهودى براى نجات يافتن نوع بشر كافى است. شايد شوپنهاور حق داشت كه مى گفت: من ديگران هستم، همه انسان ها همه انسان ها هستند، شكسپير به نوعى ژان ونسان مون بيچاره است."
داستان اما زونز را در کودکی خوانده بودم،شاید در 8 سالگی ،در یک مجموعه داستان کوتاه که اولین مجموعه داستان کوتاهی بود که از نویسندگان معتبر میخواندم. بورخس سرگذشت يك دختر يهودى اصالتاً آلمانى را برايمان تعريف مى كند. داستان در بوئنوس آيرس روى میدهد.دختر براى گرفتن انتقام مرگ پدرش، كارى مى كند كه توسط ملوانى بيگانه مورد تجاوز قرار گيرد تا بتواند مردى را كه خانواده اش را تباه كرده، به قتل برساند و در عين حال توجيه قابل قبولى براى پليس فراهم مى كند. قصه با اين كلمات به پايان مى رسد: "سرگذشت اِما زونز در واقع باور نكردنى بود، ولى او خود را به همه تحميل كرد؛ چون او حقيقت اجتناب ناپذير بود. لحن اِما واقعى بود همان طور كه عفت و نفرتش واقعى بودند و همان طور كه لطمه اى كه او تحمل كرد هم واقعى بود. فقط موقعيتها، زمان و بعضى از اسمها جعلى بودند."
اما داستان کوتاه سوم را از هوشنگ گلشیری برایتان انتخاب کرده ام.نوشتهای به نام گنجنامه،شما با خواندن این داستان که با زیبایی بسیار نوشته شده با بیوگرافی بورخس آشنا میشوید.
و اما لینکهای دانلود:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
منبع:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
☚
بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
داستان های کوتاه
خورخه لوئیس بورخس
دیسک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مزاحم ۱ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مزاحم ۲ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ويرانههاي مدور
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])زخم شمشير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک داستان کوتاه از بورخس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نوشتهی خداوند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آپدیت تا پست 11#
pedram_ashena
26-08-2007, 13:44
ديسک
خورخه لوئيس بورخس
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برگردان: کاوه سيد حسيني
من هيزم شکنم. اسمم چه اهميتي دارد. کلبهاي که در آن متولد شدهام و بزودي در آن خواهم مرد در حاشية جنگل است. ظاهرا اين جنگل به دريايي ميرسد که دورتادور زمين را گرفته است و روي آن خانههاي چوبي مثل مال من در رفت و آمدند. هيچ نميدانم؛ آن دريا را هرگز نديدهام. آن سر جنگل را هم هرگز نديدهام. برادر بزرگترم وقتي کوچک بوديم مرا وادار کرد با هم قسم بخوريم تا دونفري تمام درختهاي جنگل را قطع کنيم تا آنجا که حتي يک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است آنچه حالا در جستجويش هستم و در جستجويش خواهمبود، چيز ديگري است. حدود پونانت1 نهري جاري است که ميتوانم با دست در آن ماهي بگيرم. در جنگل گرگ هست، ولي از گرگها نميترسم و تبرم هرگز به من خيانت نکرده است. حساب سالهاي عمرم را ندارم. ميدانم که زياد است.
چشمهايم ديگر نميبينند. در دهکده، که ديگر به آنجا نميروم چون در راه گم ميشوم، به خست معروف هستم ولي هيزمشکن جنگل چه پولي ميتواند جمع کرده باشد؟
در خانهام را با يک سنگ ميبندم تا برف تو نيايد. يک بعدازظهر صداي پاهاي سنگيني را شنيدم، بعد ضربهاي که به در خورد. در را باز کردم و ناشناسي را راه دادم. پيرمردي بود با قد بلند که بالاپوش فرسودهاي به خودش پيچيده بود. جاي زخمي صورتش را خط انداخته بود. به نظر ميرسيد سن زيادش به جاي اينکه از نيروهاي او کم کند، توان بيشتري به او داده باشد. ولي با اين حال ميديدم که براي راه رفتن بايد روي عصايش تکيه کند. با هم حرفهايي زديم که يادم نميآيد. آخر سر گفت: «خانمان ندارم و هرجا که بتوانم ميخوابم. تمام امپراتوري آنگلوساکسون را پيمودهام.»
اين کلمات به سنش ميخورد. پدرم هميشه از امپراتوري آنگلوساکسون حرف ميزد؛ امروزه مردم ميگويند انگلستان.نان و ماهي داشتيم. در سکوت شام خورديم. باران گرفت. با چند پوست حيوان روي کف زمين، همان جايي که برادرم مرده بود، برايش جاي خوابي درست کردم. شب شد و خوابيديم.
وقتي که از خانه خارج ميشديم صبح داشت ميدميد. باران قطع شده بود و زمين پوشيده از برف تازه بود. عصايش را انداخت و به من دستور داد که برش دارم.
گفتم: «چرا بايد از تو اطاعت کنم؟»
جواب داد: «چون من پادشاهم.»
فکر کردم که ديوانه است عصايش را برداشتم و به دستش دادم. با صدايي متفاوت گفت: «من شاه سگنس2 هستم. اغلب آنها را در نبردهاي سخت به پيروزي رساندهام، ولي در ساعتي که سرنوشت تعيين کرده بود، سلطنتم را از دست دادم. اسمم ايسرن3 است و نژادم به اودين4 ميرسد.»
جواب دادم: «من احترامي براي اودين قايل نيستم. به مسيح ايمان دارم.»
انگار حرفم را نشنيده باشد ادامه داد: «در جادههاي غربت سرگردانم ولي هنوز هم شاه هستم چون ديسک را دارم. ميخواهي آن را ببيني؟»کف دست استخوانياش را باز کرد. چيزي در دست نداشت. دستش خالي بود. ولي
دست حالتي داشت که احساس کردم چيزي را محکم گرفته است. نگاهش را به چشمهايم دوخت و گفت: «ميتواني بهش دست بزني.»
با کمي ترديد با نوک انگشت کف دستش را لمس کردم. چيز سردي را حس کردم که ميدرخشيد. دستاش به سرعت بسته شد. چيزي نگفتم. او انگار که با بچهاي حرف ميزند با حوصله ادامه داد: «اين ديسک اودين است. فقط يک رو دارد. روي زمين چيز ديگري نيست که فقط يک رو داشته باشد. تا وقتي که در دست من باشد، شاه خواهم بود.»
پرسيدم: «طلاست؟»
- نميدانم. ديسک اودين است، فقط يک رو دارد.
دلام ميخواست که مالک اين ديسک باشم. اگر مال من بود ميتوانستم آن را بفروشم، با يک شمش طلا عوضاش کنم. شاه ميشدم. به اين ولگرد که هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در کلبهام صندوق پنهاني دارم که پر سکه است. طلا هستند و مثل تبرم برق ميزنند. اگر ديسک اودين را به من بدهي من صندوقم را به تو
ميدهم.»با لجاجت گفت: «قبول نميکنم.»
بهش گفتم: «خوب پس ميتواني راهت را بگيري و بروي.»
پشتاش را به من کرد. يک ضربة تبر پس گردناش کافي بود که تلو تلو بخورد و بيفتد. ولي در حال افتادن دستاش را باز کرد و آن پرتو را ديدم که در هوا ميچرخيد. جاي دقيقاش را با تبر نشانه گذاشتم و جسد را تا رودخانهاي که در حال طغيان بود کشاندم و انداختماش آن تو.
وقتي به خانهام برگشتم، به دنبال ديسک گشتم. پيداش نکردم. حالا سالهاست که به دنبالش ميگردم.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پانویس ها:
1- ponant
2- secgens
3- iserne
4- odin: ربالنوع ژرمني که خداي جنگ و الفباي قديم ژرمني و شعر است. او
همچنيني جادوگر و حيلهگر است و صاحب حلقة جادويي دروپنر که شايد در اين
داستان منظور ديسک همان حلقه باشد.
pedram_ashena
26-08-2007, 13:47
مزاحم
خورخه لوئيس بورخس
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برگردان: احمد ميرعلائي
آنها مدعياند (گرچه احتمالش ضعيف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کريستيان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبيعي در يکي از سالهاي 1890 در ناحيه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بيحاصل، در فاصله صرف ماته[1] کسي بايد آن را از کس ديگر شنيده باشد و آن را تحويل سانتياگودابووه داده باشد، کسي که داستان را براي من تعريف کرد. سالها بعد، دوباره آن را در توردرا جايي که همه وقايع اتفاق افتاده بود؛ برايم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظهاي دقيقتر و بلندتر بود، با تغيير و تبديلات کوچک و معمول داستان سانتياگورا تکميل نمود. من آن را مينويسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، اين داستان مختصر و غمناک، نشاندهنده وضع خشن زندگي آن روزها در کنارههاي رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زياد آن را به رشته تحرير ميکشم، ولي از هم اکنون خود را ميبينم که تسليم وسوسه نويسنده شده و بعضي از نکات را تشديد ميکنم و راه اغراق ميپويم.
در توردرا، آنان را به اسم نيلسنها ميشناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد ميآورده که در خانه آنها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نامها و تاريخهايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختيهاي ثبت شده نيلسنها گم شد همانطور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان ميتوانست حياطي مفروش با کاشيهاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آنجا رفته بودند، نيلسنها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاقهاي مخروبه، روي تختهاي سفري ميخوابيدند؛ زندگيشان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوشگذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستيهاي تعرضآميز خلاصه ميشد. ميدانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه ميداشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش ميزد. همسايگان از آنان ميترسيدند، همانطور که از تمام مو قرمزها ميترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانهبهشانه، با پليس در افتادند. ميگفتند که برادر کوچکتر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آنچه ما شنيدهايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گلهدزد بودند و گاهگاهي کلاهبرداري ميکردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شرابخواري دست و دلشان را باز ميکرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمدهاند کسي چيزي نميدانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند.
از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردنکلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نميدانيم، به شرح اين موضوع کمک ميکند که چهقدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آنها به منزله تراشيدن دو دشمن بود.
نيلسنها عياش بودند، ولي عشقبازيهاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالنها و خانههاي بدنام محدود ميشد. از اينرو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرقوبرق آراست و در جشنها او را همراه خود ميبرد. در جشنهاي محقر اجارهنشينان، جاييکه فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظهاي را حفظ ميکردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بيمبالاتي زنان را از بين ميبرد او به هيچوجه بد قيافه نبود.
ابتدا، ادواردو همراه آنان اينطرف و آنطرف ميرفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنقتر ميشد، تنها به بار محله ميرفت و مست ميکرد و با هيچکس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينهجويانه چشمبهراه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند.
يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برميگشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگتر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن ميآمد و ميرفت و ماته ميآورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«ميرم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو ميمونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.»
لحن او نيمآمرانه، نيمصميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نميدانست چهکار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بيخيالي دور شد.
از آن شب به بعد، آنها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچکس جزييات آن رابطه پليد را نميدانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم آورد. اين وضع چند هفتهاي ادامه داشت، ولي نميتوانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که ميخواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نميبردند؛ ولي او را ميخواستند و بهانههايي براي مناقشه پيدا ميکردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آنکه متوجه باشند، هر روز حسودتر ميشدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچگاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نميکرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل ميکند و به تملک در ميآيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچکس نميتوانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند.
زن، با تسليمي حيواني به هر دو آنها ميرسيد، ولي نميتوانست تمايل بيشتر خود را نسبت به برادر جوانتر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.
يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول برايشان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون ميخواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بستهبندي کند و تسبيح شيشهاي و صليب نقشدار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خستهکننده شدند. باران آمده بود، به زحمت ميشد از راهها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آنها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
در توردرا، نيلسنها، همانطور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناکشان دستوپا ميزدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوههاي سابقشان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازيهاي پوکر، زد و خورد و ميخوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس ميکردند که آزاد شدهاند، ولي بيشتر اوقات يکي از آنان به مسافرت ميرفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوانتر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانهاي که ما ميشناسيم اسب خالخال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آنجا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي ميکشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.»
او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکهاي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند.
به نظام قبليشان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آنها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده ميشد، ولي رشته علايق بين نيلسنها خيلي محکم بود ـ که ميداند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح ميدادند که خشمشان را سر ديگران خالي کنند. سر سگها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود.
ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يکشنبه (يکشنبهها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله ميآمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.»
محل پاردو، به گمانم، در جنوب آنجا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان ميشد.
به کنار خلنگزار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خونسردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون ميکنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اينجا بمونه و ديگه بيشتر از اين صدمهمون نزنه.»
در حاليکه تقريباً اشک ميريختند، يکديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يکديگر نزديکتر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او.
-------------------------------
[1] چاي گواتمالايي
pedram_ashena
26-08-2007, 13:51
اينکه مردي از حومة بوينسآيرس، يک بدبخت خودنما، بيهيچ هنري مگر خودپسندي حاصل بيباکي، در زمينهاي وسيع چابکسواران در مرز برزيل نفوذ کند و فرمانده قاچاقچيها شود، پيشاپيش بنظر غيرممکن ميرسد. ميخواهم براي کساني که اين عقيده را دارند سر گذشت بنيامين اوتالورا1 را تعريف کنم، که مسلما هيچ خاطرهاي از او در محلة بالوانرا2 نمانده است و با يک گلولة تپانچه، طبق قانون خودش، در اطراف ريوگرانده دسول کشته شده است. جزئيات ماجرايش را نميدانم؛ وقتي برايم روشن شود اين صفحات را اصلاح ميکنم و گسترش ميدهم. فعلا اين خلاصه ميتواند مفيد باشد.
حدود سال 1891 بنيامين اوتالورا نوزده سال دارد. قلدري است با پيشاني کوتاه، چشمان روشن، آکنده از صداقت و زورمند مثل مردم باسک؛ يک ضربة چاقويش که به هدف خورده، بيباکيش را بر او روشن کرده است. نه از مرگ حريفش غمي دارد، نه از اينکه مجبور است بلافاصله کشورش را ترک کند. رئيس ناحيهاش نامهاي به او ميدهد براي آسودو بانديرا3 نامي در اروگوئه. اوتالورا سوار کشتي ميشود؛ مسير کشتي فرسوده توفاني است. فرداي آن روز، دستخوش اندوهي که به آن اعتراف نميکند يا شايد از آن بيخبر است، در خيابانهاي مونتهويدئو سرگردان است. آسودو بانديرا را پيدا نميکند. حوالي نيمهشب، در يکي از ميخانههاي پاسودل مولينو، شاهد مشاجرهاي است بين گلهداران. يک چاقو برق ميزند؛ اوتالورا نميداند حق با کيست، اما فقط مجذوب خطر است، همانطور که ديگران مجذوب ورقبازي يا موسيقي هستند. در ميان دعوا چاقويي را دفع ميکند که يک چوپان به طرف مردي با کلاه نمدي تيره و پانچو پرت کرده است. معلوم ميشود که اين مرد آسودو بانديرا است. (اوتالورا با فهميدن اين مساله نامه را پاره ميکند، چون ترجيح ميدهد همه چيز را مرهون خودش باشد). آسودو بانديرا، هر چند که نيرومند است، اين احساس غير قابل توجيه را ايجاد ميکند که بد قيافه است. در چهرهاش، وقتي که از نزديک نگاه کني، چيزي از يهوديها، سياهپوستها و سرخپوستها هست؛ در رفتارش چيزي از ميمون و ببر. جاي زخمي که صورتش را خط انداخته است، تزئين ديگري است، مانند سبيل سياه ژوليدهاش.
مشاجره که نتيجه يا خطاي ناشي از الکل است، به همان سرعتي که شروع شده است، پايان ميگيرد. اوتالورا با گلهدارها مينوشد، بعد با آنها به مهماني ميرود و موقعي که خورشيد ديگر در آسمان حسابي بالا آمده است، با آنها به خانهاي در شهر قديمي ميرسد. در آخرين حياط خلوت مردها وسائلشان را براي خوابيدن روي زمين خالي پهن ميکنند. اوتالورا بطور مبهم اين شب را با شب قبل مقايسه ميکند، از اين پس، در ميان دوستان، روي زمين سفت راه ميرود. مسلما از اينکه افسوس بوينسآيرس را نميخورد، کمي احساس پشيماني ميکند. تا دم غروب ميخوابد و آن وقت شخصي که، در حال مستي، به بانديرا حمله کرده بود، او را پيدا ميکند (اوتالورا به ياد ميآورد که اين مرد با ديگران ساعتهاي شبانة پرهياهو و شادماني را گذرانده است و بانديرا او را دست راست خودش نشانده و مجبورش کرده است به نوشيدن ادامه بدهد) مرد ميگويد که رئيس او را به دنبالش فرستاده است. در نوعي دفتر کار که درش رو به دهليز باز ميشود (اولترا هرگز يک دهليز با درهاي جانبي نديده است) آسودو بانديرا به همراه زني با چهرة مغرور و بياعتنا، پوست روشن و موهاي قرمز در انتظار اوست. بانديرا او را ستايش ميکند، يک ليوان مشروب به او ميدهد، تکرار ميکند که به عقيدة او، وي مرد شجاعي است و به او پيشنهاد ميکند با ديگران به شمال برود تا يک گله گاو را بياورد. اوتالورا قبول ميکند. روز در حال دميدن است که به سمت تاکوآرمبو4 به راه افتادهاند.
بدينسان براي اوتالورا زندگي متفاوتي آغاز ميشود، زندگي لبريز از سپيدهدمها و روزهايي که بوي اسب ميدهند. اين زندگي براي او تازه است و گاهي بيرحم. از اين پس اين زندگي را در خونش دارد، زيرا همانطور که مردم ملتهاي ديگر به دريا ارج مينهند و آن را از پيش حس ميکنند، ما هم (اين شامل کسي هم ميشود که اين نمادها را به هم ميبافند.) با اشتياق آرزو داريم که در دشت بيپايان، که زير سم اسبها طنين مياندازد، زندگي کنيم. اوتالورا در محلههايي پرورش يافته بود که گاريچيها و چابکسواران به وسايل نقليهاي که مشکل داشتند کمک ميرساندند. هنوز يک سال نشده، گاچو ميشود. ياد ميگيرد اسب رام کند، به اسبها ياد دهد که در گله زندگي کنند، حيوان را سلاخي ميکند، کمندي بيندازد که حيوان را گير مياندازد و کمندي با گلولة سربي بيندازد که حيوان را از پا در ميآورد، با خواب، توفانها، يخبندانها و آفتاب مبارزه کند، و گله را با سوت و جيغ هدايت کند. در اين دوران آموزش، آسودو بانديرا را فقط يک بار ميبيند ولي دائما در حافظهاش حاضر است، چون يکي از مردان بانديرا بودن يعني مورد توجه و ترس بودن و از طرف ديگر، گاچوها، به ديدن هر کار شجاعانهاي ميگويند که بانديرا قويتر است.
کسي ميگويد که بانديرا در آن طرف کواريم در ريوگرانده دوسول، به دنيا آمده است؛ اين توضيح که بايد او را بياعتبار ميکرد، به او و جهة مبهمي از جنگلهاي انبوه، باتلاقها و مسافتهاي درهم و برهم و تقريبا بيپايان ميدهد. کمکم اوتالورا ميفهمد که کارهاي بانديرا متعدد است و کار اصلي او قاچاق است. نگهبان اسبها بودن بردگي است؛ اوتالورا تصميم ميگيرد به درجة بالاتري برسد: قاچاقچي بودن! يک شب، دو نفر از دوستانش از مرز رد ميشوند تا مقاديري جعبة برندي بياورند؛ اوتالورا با يکي از آنها دعوا راه مياندازد، او را زخمي ميکند و جايش را ميگيرد. از روي جاهطلبي و همچنين نوعي وفاداري مبهم به اين کار کشيده شده است. با خود ميگويد: «بگذار اين مرد آخر سر بفهمد که من از تمام اين اروگوئهييهايي که دورش جمع شدهاند بيشتر ارزش دارم.»
پيش از اينکه اوتالورا به مونتهويدئو برگردد، يک سال ديگر ميگذرد. او و همراهانش حومهها و شهري را ميپيمايند که در نظر اوتالورا بسيار وسيع است؛ پيش رئيس ميرسد؛ مردان اثاث خود را در آخرين حياط خلوت پهن ميکنند.
روزها ميگذرد و اوتالورا بانديرا را نديده است. با ترس ميگويند که مريض است؛ يک سياهپوست گماشته شده است تا ماته را با کتري به اتاق ببرد. يک شب اين وظيفه را به اوتالورا واگذار ميکنند. او حس ميکند به شدت تحقير شده است اما در عين حال احساس رضايت ميکند.
اتاق خراب و تاريک است. يک بالکن هست که رو به غرب دارد، يک ميز دراز پوشيده از شلاق، جافشنگيها، سلاحهاي گرم و سرد؛ يکي آيينة دور افتاده هست که شيشهاش کدر شده است. بانديرا به پشت خوابيده است؛ خواب ميبيند و ناله ميکند. آدم را به ياد آخرين شعلههاي آفتاب لب بام مياندازد؛ به نظر ميرسد تختخواب سفيد بلند او را کوچک کرده و به سايهاي بدل کرده است. اوتالورا متوجه موهاي سفيد، خستگي، ضعف و چين و شکنهاي زائيدة ساليان دراز ميشود. از اينکه اين پيرمرد رئيسشان باشد متنفر است. با خود ميگويد يک ضربه کافي است تا از شرش خلاص شود. در اين ميان در آيينه ميبيند که کسي وارد اتاق شده است. زن مو قرمز است؛ نيمه لباسي به تن دارد، با پاهاي برهنه و او را با کنجکاوي سردري برانداز ميکند؛ بانديرا در بسترش بلند ميشود. در حالي که از مسائل روستا حرف ميزند و ماته روي ماته مينوشد، انگشتانش با موهاي بافتة زن بازي ميکند. آخر سر به اوتالورا اجازه ميدهد که برود.
چند روز بعد فرمان ميرسد که به شمال بروند. در ملک روستايي دور افتادهاي اقامت ميکنند که مثل اغلب مزارع از اين نوع، در وسط دشت بيپاياني واقع شده است. هيچ چيزي، محيط آنجا را شاد نميکند. نه درختي و نه جويباري. آخرين اشعة خورشيد به شدت بر آن ميتابد. حصارهايي سنگي براي چهارپايان گرسنهاي با شاخهاي بلند وجود دارد. اين موسسة محقر «حسرت» نام دارد.
اوتالورا از صحبت چوپانان ميفهمد که بانديرا به زودي از مونتهويدئو خواهد رسيد. دليلش را ميپرسد؛ کسي توضيح ميدهد که يک غريبه که زندگي گاچوها را برگزيده است، توقع دارد زيادي فرمان بدهد. اوتالورا مي فهمد که شوخي ميکنند، ولي همين که چنين شوخياي ممکن باشد، خرسندش ميکند. بعدها ميفهمد که ميانة بانديرا با يکي از رهبران سياسي به هم خورده است و اين رهبر از حمايت او دست برداشته است. اين خبر او را خوشحال ميکند.
جعبههاي تفنگ، يک ظرف آب و يک لگن نقره براي اتاق زن، پردههايي از پارچهاي غريب از راه ميرسند. يک روز صبح سوار ساکتي از کوهها پائين ميآيد که ريش پرپشت دارد و پانچو پوشيده است. اسمش اولپيانو سوآرس است و محافظِ آسودو بانديراست. بسيار کم و با لهجة برزيلي حرف ميزند. اوتالورا نميداند که بايد خويشتنداري او را به دشمني، تحقير يا فقط به توحش نسبت دهد. تنها چيزي که ميداند اين است که براي نقشهاي که دارد ميچيند، بايد دوستي او را به دست بياورد.
سپس يک اسب کهر با پاهي سياه در سرنوشت بنيامين اوتالورا وارد ميشود که آسودو بانديرا را از جنوب ميآورد و يراقي را که به نقره مزين شده است و جُل زيرِ زين را با حاشية پوست ببر در معرض نمايش ميگذارد. اين اسب باشکوه نمايانگر اقتدار رئيس است و به همين دليل ميل پسرک را برانگيخته است، که پيش از آن نيز آن زن آتشين گيسو را خواسته بود، خواستي که همراه با کينه بود. زن، يراق و اسب کهر به مردي تعلق دارند که او ميخواهد نابودش کند.
اينجا داستان پيچ و خمهاي بيشتري مييابد. آسودو بانديرا در هنر ارعاب تدريجي، در دسيسة شيطاني که عبارت بود از تحقير تدريجي مختاطبش با حالتي نيمه شوخي و نيمه جدي، مهارت داشت. اوتالورا تصميمي ميگيرد اين روش دو پهلو را براي کار سختي که قصد داشت انجام دهد، به کار برد. تصميمي ميگيرد که به تدريج جاي آسودو بانديرا را بگيرد. در طول روزهاي خطرناک مشترک، دوستي سوآرس را به دست ميآورد.
طرحش را محرمانه به او ميگويد؛ سوآرس به او قول کمک ميدهد. در ادامة جريان، حوادث زيادي اتفاق ميافتد که من فقط قسمت کوچکي از آن را ميدانم. اوتالورا از بانديرا اطاعت نميکند. سعي ميکند فرمانهاي او را فراموش کند، تغيير دهد، و يا خلاف آنها عمل کند. يک روز بعد از ظهر، در ييلاق تاکوآرمبو، تيراندازي متقابل با افراد ريوگرانده روي ميدهد. اوتالورا جاي بانديرا مينشيند و فرماندهي اوروگوئهييها را بدست ميگيرد.
گلوله به شانهاش خورده است، ولي آن بعدازظهر، سوار بر اسب کهر رئيس به «حسرت» باز ميگردد، و قطرههاي خونش پوست ببر را رنگ ميکند، و همان شب با زني که موهايي به رنگ آتش دارد ميخوابد. روايتهاي ديگر نظم وقايع را تغيير ميدهند و تکذيب ميکنند که همه در يک روز اتفاق افتاده باشند.
با اين حال، بانديرا هنوز اسما رئيس است. دستورهايي ميدهد که اجرا نميشوند. بنيامين اوتالورا بر اثر آميزهاي از عادت و ترحم به شخص او آسيب نميرساند.
آخرين صحنة اين داستان در آشوب آخرين شب 1894 اتفاق ميافتد. آن شب افراد «حسرت» گوشت تازه ميخورند و الکل مرد افکن مينوشند؛ کسي بيوقفه با گيتار يک ميلونگاي دشوار را مينوازد. در بالا سر ميز اوتالورا که مست است به وجد ميآيد و شادي به شادي ميافزايد. رفتاري که نماد سرنوشت محتوم اوست. بانديرا، ساکت و افسرده در ميان بقيه افراد که فرياد ميزنند نشسته است و ميگذارد که شب پُرسر و صدا بگذرد. وقتي که دوازده ضربة نيمه شب شنيده ميشود، بلند ميشود، انگار يادش ميآيد که بايد کاري بکند. بلند ميشود و آرام در اتاق زن را ميزند. او فورا در را باز ميکند انگار که منتظر اين احضار بوده است. نيمه ملبس و با پاهاي لخت بيرون ميآيد. رئيس، با تقليد صدايي نازک و بيحال به او دستور ميدهد:
- چون تو و مرد بوينسآيرسي آنقدر همديگر را دوست داريد، همين الان ميروي او را جلو همه ميبوسي.
يک حرف رکيک هم اضافه ميکند. زن ميخواهد مقاومت کند، اما دو مرد بازوي او را گرفتهاند و او را بر روي اوتالورا پرت ميکنند. غرق در اشک، صورت و سينة او را ميبوسد. اولپينا سوآرس هفتتير خود را در دست گرفته است. اوتالورا قبل از مردن ميفهمد که از همان اول به او خيانت کردهاند، که محکوم به مرگ بوده است، که به او اجازه دادهاند دوست داشته باشد، رئيس باشد و پيروز شود، زيرا از قبل او را مرده ميانگاشتند، زيرا براي بانديرا از قبل مرده بود.
سوآرس، تقريبا با تحقير، ماشه را ميکشد.
--------------------------
پانويسها
1) Benjamin Otalara
2) Balvanera
3) Azevedo Bandeira
4)Tacuarembo
pedram_ashena
26-08-2007, 13:54
ويرانههاي مدور
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
هيچکس قدم به خشکي گذاردن او را در شبي آرام نديد، هيچکس غرق شدن کرجي خيزراني را در گل و لاي مقدس نديد. اما در خلال چند روز کسي نبود که نداند مرد کمحرفي که از جنوب آمده است از يکي از دهکدههاي بيشمار بالاي رودخانه است، دهکدهاي که عميقاً در شکاف کوه فرو رفته و هنوز در آنجا زبان اوستايي به زبان يوناني آلوده نشده و جذام بسيار نادر است. مسلم بود که پير سپيد موي گل و لاي رودخانه را بوسيده و از کنار آن (شايد بدون احساس) بالا رفته است و بدون آنکه خارهايي را که گوشت بدنش را ميدريده به کنار زند، چاردست و پا، دل بههم خورده و خون آلود به سوي طاقنماي دايرهاي شکلي رفته، که پيکرة سنگي ببر يا اسبي چون تاج بالاي آن قرار داشته است. اين بنا که روزي به رنگ شعلهها بوده است اکنون خاکستري رنگ به نظر ميرسيد. اين معبد دايرهاي شکل را آتشهاي باستاني خورده و جنگ با بخار بدبويش به حريم مقدس آن تجاوز کرده بود و خداي آن ديگر نيايش بشر را از آن نميشنيد. بيگانه در زير پاية ستون معبد دراز کشيد، آفتاب که از بالا ميتافت بيدارش کرد، از اينکه همة زخمهايش شفا يافته بود هيچ تعجبي نکرد، چشمهاي بيرنگش را بست و نه از ضعف جسماني بلکه با تصميم و اراده خوابيد. خوب ميدانست که اين معبد جاي مناسبي براي تصميم خللناپذير اوست. همچنين ميدانست که پيشروي درختان جنگل نتوانسته است ويرانههاي معبد مناسب ديگري را در پائين دست رودخانه نابود کند. اين معبد زماني به خداياني اختصاص داشت که اکنون سوخته و مرده بودند. او ميدانست که وظيفة آني او خواب ديدن است. نزديک نيمهشب از نالة تسليناپذير مرغي از خواب پريد. جاي پاهاي برهنه، تعدادي انجير و يک کوزه با خبرش کرد که مردم آن ناحيه با احترام مراقب خواب او بوده، از او تقاضاي حمايت داشته يا از جادويش بيمناک بودهاند. از ترس احساس سرما کرد، سوراخي قبر مانند در يکي از ديوارهاي مخروبه جست و خود را در آن، در ميان برگهاي نامأنوس پنهان ساخت.
هدف و منظور او گرچه غير طبيعي به نظر ميرسيد اما ناممکن نبود. ميخواست انساني را به خواب ببيند، ميخواست وجود کامل او را به مقياس کوچکتري ببيند و او را به واقعيت تحميل کند. اين برنامة جادويي تمام فضاي مغز او را اشغال کرده بود؛ اگر کسي نام او را ميپرسيد يا رويدادي از زندگي پيشين او را برايش بازگو ميکرد قادر به جواب دادن نبود. اين معبد نامسکون ويران درخور حالش بود چون شامل حداقل ممکن از دنياي قابل رؤيت بود، نزديکي کارگران هم مناسب حالش بود، چون آنان وظيفة خود را ميدانستند که احتياجات سادة او را تأمين کنند؛ برنج و ميوهاي که برايش ميآورند براي تغذية بدن او که وقف خوابيدن و خواب ديدن شده بود کفايت ميکرد.
ابتدا روياهايش نابسامان بود، بعد در مدت کمي طبيعت روياها تغيير کرد و شکل و نظمي منطقي به خود گرفت. بيگانه خواب ديد که در مرکز آمفيتآتري دايرهاي شکل است که کم و بيش همان معبد سوخته بود. ابرهايي از دانشآموزان کم حرف رديفهاي صندلي را پرکرده بودند؛ چهرههاي آنان که دورتر بودند در فاصلة قرنها و به بلندي ستارهها آويخته بود، اما اجزاء صورت آنان بهطور مشخص ديده ميشد. پير به طلابش تشريح و هيئت و جادو درس ميداد، چهرهها با دقت گوش ميکردند و سعي داشتند جوابهاي معقول بدهند، گويي به اهميت اين امتحان که يکي از آنها را از دنياي خيالي تصورات باز ميخريد و در دنياي واقع باز ميساخت پي برده بودند. مرد در خواب و بيداري به جوابهاي آن اشباح ميانديشيد. به خويش اجازه نميداد که فريب حيلهگران را بخورد و در حالت گيجي رشد و نماي هوشياري فوقالعادهاي را در خويش احساس ميکرد، روحي را ميجست که لياقت سهيم شدن در عالم را داشته باشد.
بعد از نُه يا ده شب با اندوه بسيار دريافت که نميتواند هيچ انتظاري از آن دسته طلاب که عقايد او را بياراده و کورکورانه ميپذيرفتند داشته باشد، بلکه بايد از کساني چشمداشت داشته باشد که گاه و بيگاه جرأت مخالفت با او را ميکنند. دستة اول گرچه استحقاق عشق و علاقة او را داشتند نميتوانستند تا سطح افراد انساني عروج کنند، دستة دوم تا حدي زمينة قبلي براي ادامة حيات داشتند. يک روز بعد از ظهر (اکنون بعد از ظهرها هم به خواب اختصاص داشت. او تنها يکي دو ساعت هنگام سر زدن آفتاب بيدار بود.) او تمام شاگردان خيالياش را براي هميشه از خود راند و تنها يک شاگرد را نگهداشت. او پسري کم حرف و زرد چهره و با اين حال سرسخت و رام نشدني بود که اجزاء مشخص چهرهاش به اجزاء صورت آنکه به رويا ميديدش شباهت داشت. غيبت ناگهاني همدرسانش فقط مدت کمي او را مشوش کرد و بعد از چند جلسه درس خصوصي پيشرفتش چنان بود که معلمش را به شگفتي انداخت. با اين همه فاجعهاي به وقوع پيوست و يک روز مرد از عالم خواب که گويي صحرايي مرگبار بود بيرون آمد، نگاهي به روشنايي بيرنگ بعدازظهر انداخت و بيدرنگ پنداشت که اين روشنايي سپيدهدم است. با وحشت دريافت که خوابي نديده است. تمام روز و تمام شب روشني طاقت فرساي بيخوابي براو چيره بود، کوشيد تا با جستوجو در جنگل نيرويش را بفرسايد. در ميان بوتههاي شوکران تنها چند بار توانست اندک زماني به خواب رود، خوابي از رگههايي از روياي فرار و شکل نيافتة او داشت. به عبث کوشيد همة شاگردانش را گرد آورد، اما هنوز به زحمت چند کلمة شمرده شمرده براي ترغيب آنان نگفته بود که همهچيز تغيير کرد و به يکباره از صفحة خاطرش محو شد. از سر خشم گريهاي بيامان سر داد که چشمان پاسدار و پير او را سوزاند.
دريافت که شکل دادن به مادهاي بيشکل و سرگيجهآور که روياها را تشکيل ميدهد دشوارترين وظيفهاي است که انسان ميتواند به عهده بگيرد. حتي براي اين کار بايد با مسائل بغرنجي از نوع عالي و داني درگير شود که از طناببافي يا سکه زني از باد بيشکل دشوارتر است. سوگند خورد که آن هذيان عظيمي را که نخستين بار بر او چيره شده بود و از دستش گريخته بود فراموش کند و راه و روش ديگري پيش گيرد. پيش از آنکه اين نقشه را عملي سازد يک ماه به ترميم قواي جسماني خود، که بر اثر ماليخولياهايش به وضع وخيمي دچار شده بود، پرداخت، تمام تدارکات خواب ديدن را کنار گذاشت. تقريباً بيدرنگ موفق شد که قسمت اعظم روزها را بخوابد. در اين مدت چند بار خواب ديد، ولي به اين خوابها وقعي نگذاشت. پيش از آنکه وظيفة خود را از سر بگيرد صبر کرد تا ماه بدر کامل شود. آنگاه يک روز بعد ازظهر در آبهاي رودخانه غسل کرد و به نيايش خدايان و اختران پرداخت. هجاهاي تجويز شدة اسم اعظم را به زبان راند و به خواب رفت و تقريباً بيدرنگ خواب ديد. دل در سينهاش ميتپيد.
او را به خواب ديد که گرم و مرموز و به اندازة مشتي گره کرده بود. رنگي لعلگون داشت و در هالهاي از تن انساني که هنوز شکل نيافته بود قرار داشت. چهارده شب درخشان او را با عشق و علاقهاي وافي در روياهايش ديد. هر شب وجودش را بيش از پيش درک ميکرد. به او دست نزد، بلکه تنها به خود اجازه داد که ناظر وجودش باشد و گاهگاهي با نظري کوتاه پرداختش کند. از تمام فواصل و زوايا او را حس کرد و در او زيست. در شب چهاردهم شريان ريويش را با انگشت اشاره به آرامي لمس کرد، بعد تمامي قلب را از خارج وداخل آزمايش کرد، از آزمايش راضي بود. عمداً يک شب خواب نديد، آنگاه کار قلب را دوباره از سر گرفت، از نام جادويي سيارهاي استمداد طلبيد و تجسم يکي ديگر از جهازهاي اصلي را به عهده گرفت. پس از يک سال به استخوانبندي و پلک چشمان رسيده بود. موهاي بيشمار شايد دشوارترين قسمت کار بود. تا اينکه توانست مرد کاملي را در رويا ببيند. مرد جواني که نه مينشست و نه حرف ميزد و نه ميتوانست چشمهايش را باز کند. شبهاي متوالي او را به خواب ديد.
فرضية پيدايش در مشرب فلسفي گنوستيک1 بدين قرار است که خدا آدم را از گل سرخ ميآفريند و اين آدم نميتواند بايستد. آدم رويايي او در ناهنجاري و خشونت و خامي دست کمي از آن آدم خاکي نداشت با اين تفاوت که جادوگر پير هر شب در تکامل آن ميکوشيد. يک روز بعد از ظهر نزديک بود که پيرمرد همة کارش را از بين ببرد، ولي تغيير عقيده داد. (بهتر آن بود که آن را از ميان ميبرد.) سرانجام هنگامي که همة لابهها و استغاثههايش را به درگاه خدايان بينتيجه ديد، خود را به پاي پيکرهاي که شايد ببر يا کره اسبي بود انداخت و نوميدانه از او کمک خواست. آن شب به هنگام غروب خواب پيکره را ديد، خواب ديد که آن پيکره زنده و متحرک است. اين تنها ببر يا کره اسبي وحشي و شرير نبود، بلکه ترکيبي بود از اين دو حيوان خشماگين و نيز گاو نر و گل سرخ و طوفان. اين خداي چندگونه بر او آشکار ساخت که نام زمينياش آتش است و در اين معبد دايرهاي شکل (و ديگر معابد) مردم براي او قربانيها کرده و او را پرستيدهاند و پذيرفت تا به طريقي جادويي به آن ساية رويايي جان بخشد، به شيوهاي که تمام موجودات بهجز آتش و رويا ببينند و باور کنند که اين انساني است از گوشت و خون. فرمود هنگامي که اين انسان تمام مراسم مذهبي را آموخت بايد به معبد مخروبة ديگري که هنوز هرمهايش در پايين دست رودخانه پابرجاست فرستاده شود تا آواي آتش را در آن معبد متروک تجليل کند. در روياهاي مردي که خواب ميديد موضوع خواب از جا برخاست.
پير جادوگر دستورهايي را که به او داده شده بود اجراکرد. مدت زماني مشخص را (که سرانجام معلوم شد دو سال بوده است) به تعليم اسرار آفرينش و آيين پرستش آتش به آفريدهاش اختصاص داد. در خفا از اين فکر که بايد از او جدا شود رنج ميبرد. برحسب مقتضيات تربيتي، هر روز بر تعداد ساعتهايي که به خواب اختصاص داشت افزود، همچنين شانة راست را که اندکي ناقص بود دوباره ساخت. گاهگاهي اين احساس ناراحتش ميکرد که همه اين چيزها قبلاً اتفاق افتاده است. ولي اين روزها بهطور کلي شادمان بود. وقتي چشمهايش را ميبست، ميانديشيد: اکنون با پسرم خواهم بود و گاهي به خود ميگفت: پسري که آفريدهام منتظر من است و اگر به سويش نروم باز وجود خواهد داشت.
به تدريج او را با واقعيتها آشنا ساخت. يک روز به او فرمان داد تا پرچمي را بر قلهاي دوردست نصب کند، روز بعد پرچم بر فراز قله در اهتزاز بود. اندک اندک کارهاي ديگري به او محول کرد که هر يک هراس آورتر از ديگري بود. با نوعي اندوه دريافت که فرزندش آمادة به دنيا آمدن است و شايد ناشکيباست. آن شب پسرش را براي نخستين بار بوسيد و او را از ميان فرسنگها جنگل پيچ در پيچ و باتلاقي به معبد ديگري فرستاد که خرابههايش به سپيدي ميگراييد و در پايين دست رودخانه بود. پيش از انجام دادن اين کار (براي آنکه پسرش هيچگاه نداند که شبحي بيش نبوده است و خود را چون ديگر مردمان بپندارد) تمام خاطرات دوران شاگردياش را در او از ميان برد. بيحوصلگي احساس پيروزي و صفاي خاطرش را تيره ساخت. در گرگ وميش شامگاه و بامداد خود را به خواري و ضعف به پاي پيکرة سنگي انداخت. شايد به ياد پسر غيرواقعياش افتاده بود که در معبد دايرهاي شکل ديگري در پايين دست رودخانه به اجراي مراسم مذهبي مشغول بود. ديگر شبها خواب نديد يا اگر ديد روياهايش چون ديگر مردمان بود. برداشت او از اصوات و اشکال عالم، خفيف و بيرنگ شد. پسر غايبش از اين کاهشهاي روح او تغذيه ميکرد. در زندگي به هدف خود رسيده بود، در حالت جذبه باقي ماند. پس از مدت زماني که برخي وقايع نگاران آن را به سالها و ديگران به دهها سال برآورد کردهاند نيمهشبي دو پاروزن او را بيدار کردند. چهرههاشان را نميتوانست ببيند، اما آنها با او از جادوگري سخن گفتند که در معبدي در شمال ساکن بود، اين مرد ميتوانست بدون آنکه بسوزد روي آتش راه برود. پيرمرد ناگهان سخنان خدا را به ياد آورد که از تمام مردمان و موجودات روي زمين تنها آتش ميدانست که پسرش سايهاي بيش نيست. اين خاطره که ابتدا ماية تسلي خاطرش بود اکنون او را شکنجه ميداد. از آن ميترسيد که فرزندش به امتيازهاي فوقالعادة خويش بينديشد و به طريقي دريابد که پيکري خيالي بيش نيست. انسان نبودن، تجسم روياهاي مرد ديگري بودن چه خواري و خفتي است، چه ديوانگياي است! هر پدري دوست دارد فرزندي را که به وجود آورده (يا اجازه داده به وجود آيد) شادمان و از نابساماني دور ببيند. طبيعي بود که پير جادوگر از آيندة فرزندش بيمناک باشد، فرزندي که تک تک اعضاء و اجزاء بدن او را در هزار و يک شب مرموز انديشيده بود. هراس او بهطور ناگهاني به پايان رسيد. اين سرانجام چندان هم بيمقدمه نبود. ابتدا (پس از خشکسالي طولاني) ابري به سبکي پرندهاي بر فراز تپهاي آشکارشد. آنگاه آسمان جنوب رنگ گلي به گونه لثة پلنگ به خود گرفت. ابرهايي از دور برآمد که فلز شبها را زنگار زد، آنگاه نوبت فرار وحشتزدة حيوانات وحشي رسيد. چون آنچه که قرنها پيش اتفاق افتاده بود تکرار ميشد. آتش خرابههاي مقدس خداي آتش را نابود کرد. در بامدادي بي پرنده، پير جادوگر دواير متحدالمرکزي از آتش ديد که از ديوارها زبانه ميکشيد. يک لحظه پنداشت که ميتواند در آبها پناه گيرد، اما بعد دانست که مرگ ميخواهد بر سر سالخوردهاش تاج گذارد و از رنجها آزادش کند. به سوي شعلهها گام برداشت، شعلهها جسمش را نيازرد، بلکه آن را نواخت و در جرياني رهايش کرد که هيچ گرمي و انفجاري نداشت. با ناراحتي و خواري و هراس دريافت که خود نيز خيالي بيش نبوده است، دانست که ديگري او را به خواب ميديده است.
پانويسها:
1.Gnostic
نقل از کتاب: هزارتوي بورخس
نويسنده: خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
مرسي پدرام
عالي است
PLZ CONTINUE
و اينكه 2 روز پيش يعني 24 اوت روز تولد بورخس بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کاشکی پدرام خان عنوانو ویرایش بکنه که فقط به 3 داستان محدود نشه .
بورخس کارهایش عالیست.
امیدوارم تاپیک مفیدی بشه.
pedram_ashena
28-08-2007, 12:41
زخم شمشير
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
جاي زخمي ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جاي زخم به شکلِ هلالي، رنگ باخته و تقريباً کامل بود که شقيقه را از يکسو به گودي نشانده بود و گونه را از سويي ديگر. دانستن نام حقيقياش بياهميت است. در «تاکارم پو» همه او را انگليسي «لاکالارادبي» مي ناميدند. «کاردوزو» که مالک سرزمينهاي آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برايم تعريف کرد که مرد انگليسي بحثي پيشبينيناشدني را به ميان کشيده و براي او داستان مرموز جاي زخم را گفته است. مرد انگليسي از جانب مرز آمده از «ريو گراند روسل».عدهاي هم بودند که ميگفتند در برزيل قاچاقچي بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق ميافتد، چاهها ميخشکند و مرد انگليسي براي آنکه دوباره کار و بارش رونق بگيرد، شانهبهشانه کارگرانش کار ميکند. ميگفتند سختگيري او تا حد ظلم پيش ميرفته، اما به حد افراط آدم منصفي بوده. ميگفتند در شرابخوري کسي به پايش نميرسيده. سالي يکي دوبار در اتاقي آن سوي ايوان در به روي خود ميبسته و دو سه روزي بعد بيرون ميآمده و مثل از جنگ برگشتهها و با آدمهايي که تازه از حالت غشي بيرون آمده باشند، رنگ پريده، لرزان و پريشان بوده اما صلابت هميشگي را داشته است. چشمان يخگون و لاغري خستگيناپذير و سبيل خاکستري رنگش را از ياد نميبرم. آدم مرموزي بود. راستش زبان اسپانيايي او پختگي نداشت و نيمه برزيلي بود. و جز تک و توکي نامه که دريافت ميکرد، پست چيزي برايش نميآورد.
آخرين باري که از نواحي شمال عبور ميکردم، سيلي ناگهاني دره تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوري که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقيقه پي بردم که ورودم بيموقع بوده، چرا که براي جلب علاقه مرد انگليسي آنچه از دستم برميآمد، کردم. دست آخر کورترين احساسات يعني ميهنپرستي را به کمک گرفتم و گفتم: کشوري که روحيهاي انگليسي دارد شکستناپذير است. ميزبانم پذيرفت اما با لبخندي اضافه کرد که من انگليسي نيستم. ايرلندي بود، اهل «دانگاروان». اين را که گفت مکث کرد، گويي رازي را فاش کرده بود.
پس از شام بيرون زديم، تا نگاهي به آسمان بيندازيم. باران نميباريد اما آن سوي دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطي که رعد و برق ايجاد ميکرد، خبر از توفاني ديگر ميداد. پيشخدمتي که غذا را آورده بود، يک بطري عرق نيشکر روي ميز غذا خوري خالي گذاشته بود. ما در سکوت به نوشيدن نشستيم.
درست نميدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نميدانم در اثر الهام بود يا هيجان و يا خستگي که به جاي زخم اشاره کردم. مرد انگليسي سرش را پايين انداخت. چند ثانيهاي با اين فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بيرون بيندازد. سر انجام با صداي معمولياش اين طور آغاز کرد:
من داستان اين زخم را به شرطي براي شما ميگويم که در پايان از سر هيچ خفت و ننگي آسان نگذريد. و اين داستاني است که نقل کرد، با ترکيبي از زبان اسپانيايي، انگليسي و حتي پرتقالي:
در حدود سال 1922، در يکي از شهرهاي «کانات» من از جمله افراد زيادي بودم که نقشه استقلال ايرلند را طرحريزي ميکردند. اکنون از يارانم، عدهاي زندگي آسودهاي دارند، عدهاي ديگر به عبث در دريا يا بيابان زير پرچم انگليس سرگرم جنگاند؛ يکي ديگر که از بهترين همکارانم بود در طلوع صبح به دست يک جوجه سرباز خواب آلود در سربازخانه کشته شد. و ديگران (نه آنان که بدبختترين همکارانم بودند) در جنگهاي گمنام و تقريباً مرموز داخلي با مرگ دست و پنجه نرم کردند. ما جمهوريخواه، کاتوليک و نيز به گمانم رمانتيک بوديم. ايرلند براي ما نه تنها مدينه فاضله آينده و سرزمين غيرقابل تحمل حال بود، بل سرزميني بود يا گنجينهاي از افسانههاي تلخ که طي سالها شکل گرفته بود. سرزمين برجهاي مدور و زمينهاي باطلاقي قرمز رنگ. سرزميني که در آن به «پارنل» خيانت کردهاند و سرزمين اشعار حماسي بلندي که در آ نها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهايي که روزي به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزي به شکل ماهي روزي به شکل کوه... آن روز بعد از ظهر را که يکي از دسته «مانستر» به ما پيوست از ياد نميبرم. نامش «جان وين سنت مون» بود.
سنش به بيست نميرسيد، استخواني و در عين حال گوشتالو بود. زشتي اندامش آدم را به اين فکر ميانداخت که در او از تيره پشت خبري نيست. با شوق و خودنمايي، تقريباً تمام اوراق يک کتابچه کمونيستي را خوانده بود. ميتوانست هر بحثي را با ماترياليسم ديالکتيک به نتيجه برساند. دليلي که يک انسان براي دوست داشتن و يا نفرت از دوستش ميتواند داشته باشد، بينهايت است؛ مون تاريخ جهان را منحصر به کشمکشهاي کثيف اقتصادي ميدانست. و اذعان داشت که پيروزي انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهاي بر باد رفته ميتواند علاقه يک مرد واقعي را برانگيزد... ديگر شب شده بود. در حالي که اختلاف ما همچنان باقي بود، از سالن و ازپلکان گذشتيم و به خيابان تاريک رسيديم. حالت رک و راست و تسليمناپذيري او بيش از عقايدش در من اثر ميگذاشت. دوست جديدم بحث ميکرد، او با تحقير و نوعي خشم خودش را مقدس جا ميزد.
وقتي به خانههاي دور افتاده رسيديم، صداي شليک تفنگي ما را در جامان ميخکوب کرد ( پيش ازاين يا پس از آن بود که از ديوار بنبست يک کارخانه و يا سربازخانه گذشتيم.) در جادهاي که تلمبار از کثافت بود پناه جستيم، سربازي که در کنار آتش عظيم مينمود از کلبهاي مستمعل بيرون آمد و با فرياد فرمان ايست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفيقم به دنبالم نيامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وين سنت مون» در آنجا ايستاده بود، افسون شده و گويي از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهاي سرباز را به زمين زدم، وين سنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بيفتد. مجبور شدم بازوش را بگيرم، ازترس فلج شده بود. ما از ميان شب که انباشته از شعله بود گريختيم. باراني از تير تقعيبمان کرد؛ يکي از آنها شانه راست مون را زخمي کرد، از ميان کاجها که ميگريختيم، هقهق گريهاش بلند شد.
در پاييز سال 1923 من در خانه ييلاقي «ژنرال برکلي» مخفي شده بودم. ژنرال ـ که هرگز او را نديده بود ـ در آنوقت يک نوع شغل اداري در بنگال داشت. خانه که کمتر از يک قرن از ساختش ميگذشت غيرقابل سکونت و تاريک بود و از سالنهاي گيجکننده و اتاقهاي تو در تو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانه بزرگ ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوي کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتي مبين تاريخ قرن نوزده ست؛ و در اتاق اسلحه شمشيرهاي ساخت نيشابور بود که در انحناي آنها خشونت و بوي جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شديم، به گمانم از راه زيرزمين. مون که لبهاش خشک شده بود و ميلرزيد، با زمزمه گفت: وقايع امشب جالب بود. زخمش را بستم و يک فنجان چاي برايش درست کردم؛ زخم سطحي بود. ناگهان با گيجي و لکنت گفت: خيلي خطر کردي.
به او گفتم: اهميتي ندارد. ( تجربهاي که از جنگ داخلي به دست آورده بودم حکم ميکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگيري يک تن از افراد، ما را به خطر ميانداخت.)
روز بعد مون از حالت گيجي بيرون آمد، سيگاري قبول کرد، و چپ و راست سوالاتي در خصووص منابع مالي حزب انقلابي ما از من کرد؛ سوالاتش بسيار پخته بود؛ به او گفتم موقعيت حساس است. ( و درست هم ميگفتم.) از سوي جنوب صداي انفجار آتش شنيده ميشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را ميکشند. پالتو و هقتتيرم در اتاقم بود؛ وقتي برگشتم، مون روي کاناپه دراز کشيده بود، خيال ميکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهميدم ترسش ماندني است. سرسري به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهاي از ترس او متنفر شده بودم که گمان ميکردم اين منم که ميترسم و نه وينسنت مون، عمل يک انسان چنان است که گويي همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همين دليل بيعدالتي نيست اگر يک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده ميکند، و به همين دليل بيعدالتي نيست اگر مصلوب شدن مسيح يک تنه براي باز خريد آن کفايت ميکند. شايد شوپنهاور حق داشت که گفت: من ديگرانم، هر انساني همه انسانهاست. به يک تعبير شکسپير همان وينسنت مون قابل تحقير است.
ما نه روز در آن خانه دور افتاده مانديم. من از آزمايشها و لحظات درخشان جنگ چيزي نخواهم گفت. آنچه که ميخواهم بگويم، نقل داستان اين جاي زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نه روز، در حافظه من، در حکم يک روزنه، جز يک روز به آخر مانده که نفرات ما با يک يورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقايمان را که در «الفين» از پا درآمده بودند گرفتيم. نزديکيهاي صبح، با استفاده از تاريک و روشن هوا، از خانه بيرون خزيدم و شب برگشتم. رفيقم در طبقه اول انتظارم را ميکشيد. زخمش به او مجال نداده بود به زير زمين بيايد. يادم هست يک کتاب تراژدي نوشته «ف.ن. ماديا کلوزويتس» توي دستش بود. يک شب پيش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحي ترجيح ميدهد. از نقشهمان جويا ميشد. ميلش ميکشيد که آنها را مورد انتقاد قرار دهد يا تغييراتي را پيشنهاد کند و نيز به «موقعيت اقتصادي اسفناک ما» حمله ميکرد و با افسردگي و قاطعيت، پايان مصيبت باري را پيشگويي ميکرد و براي آن که ثابت کند ترس جسمي چندان اهميتي ندارد در پرخاشگري فکري خود مبالغه ميکرد. به اين ترتيب خوب يا بد نه روز گذشت.
روز دهم شهر به دست هنگ «بلک وتانز» افتاد. سواران بلند قد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شديدي همراه دود و خاکستر ميوزيد. در گوشهاي چشمم به جنازهاي افتاد، جنازه کمتر از آدمکي که سربازها به عنوان هدف در وسط ميدان به کار ميبردند در حافظهام تأثير گذاشته است. پيش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پيش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصي حرف ميزد. از لحن صدايش پي بردم که از پشت تلفن با کسي صحبت ميکند. آنوقت نام مرا به زبان آورد و اين که ساعت هفت بر ميگردم و اين که وقتي از باغ ميگذرم آنها دستگيرم کنند. رفيق عاقل من، عاقلانه مرا ميفروخت. و شنيدم که براي حفظ جان خود تضمين ميخواهد
در اينجا داستان من پيچيده و مبهم ميشود. ميدانم که او را در سرسراهاي سياه و کابوسآور و پلکانهاي شيبدار و گيجکننده تعقيب کردم. مون خانه را خوب ميشناخت، خيلي بهتر از من. يکي دوبار او را گم کردم. پيش از آن که سربازها دستگيرم کنند در گوشهاي گيرش آوردم، از يکي از کلکسيونهاي ژنرال شمشيري بيرون کشيدم، با انحناي هلالي شکل آن نيم هلالي از خون براي همه عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من اين را از آن جهت پيش تو اعتراف ميکنم که غريبهاي. تحقير تو آن قدرها نارا حتم نميکند.
در اين جا گوينده درنگ کرد. ميديدم که دستهاش ميلرزد. پرسيدم: مون چطور شد؟ گفت: او پولهاي يهودا نشان را برداشت و به برزيل گريخت. در آن روز بعد از ظهر من در ميدان گروهي سرباز مست را ديدم که آدمکي را تيرباران ميکردند.
من به عبث در انتظار پايان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم ادامه بده. نالهاي اندامش را لرزاند، و با نوعي دلسوزي عجولانه به جاي زخم هلالي شکل و رنگ پريده اشاره کرد و با لکنت گفت: باور نميکني؟ نميبيني که داغ رسوايي بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به اين ترتيب بازگو کردم تا تو تا انتهاي داستان مرا دنبال کني. من مردي را لو دادم که از من مواظبت ميکرد؛ من وينسنت مونم. اکنون تحقيرم کن.
یک داستان کوتاه از بورخس
به ساعت کوچک ايستگاه كه نگاه كردم، يكى دو دقيقه از يازده شب
گذشته بود. پياده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى قيدىايى كه
جاهای آشنا به جان آدم مى ريزد، مثل دفعات قبل به جانم ريخت. در بزرگ
آهنى باز بود. عمارت توى تاريكى فرو رفته بود.
وارد سرسرا شدم كه آينههاى دودیاش تصوير گلدانها را در خود
منعكس مى كرد. عجيب آنكه مهمانخانهچى مرا به جا نياورد و دفتر ثبت نام
را مقابلم گذاشت. قلم را كه با زنجير نازكى به پيشخان بسته بودند برداشتم.
آن را در مركبدان برنجى فرو كردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم كه
ناگهان يكى از آن عجايبى را كه قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.
اسم من خورخه لوئيس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و
جوهر آن هم هنوز كاملا خشک نشده بود.
مهمانخانهچى گفت: «گمان مىكردم جنابعالى تازه به طبقه بالا
تشريف بردهايد.» بعد هم با دقت بيشترى مرا نگاه كرد و گفت: «معذرت
مى خواهم قربان. آن يكى خيلى شبيه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان
هستيد.»
يرسيدم: «توى كدام اتاق است؟»
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»
ترس من هم از همين بود.
قلم را انداختم و به سرعت از پلهها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در
طبقه دوم بود و پنجرهاش به حياط درب و داغانی باز مىشد. ايوانى هم
داشت و به گمانم نيمكتى هم در ايوان بود. اين اتاق بلندترين اتاق
مسافرخانه به حساب مى آمد. دستگيره را چرخاندم. در باز بود. چراغ را
خاموش نكرده بودند. آهسته وارد اتاق شدم و در نور تند، خودم را ديدم!
طاقباز روی تخت آهنى كوچک دراز كشيده بودم. پيرتر بودم و جا افتادهتر و
نحيفتر. چشمها در چشمخانه گم شده بود. صدايش به گوشم رسيد.
صداى واقعی من نبود. به صدايى شباهت داشت كه غالبا در مصاحبههاى
ضبط شدهام مىشنوم ، صدايى يكنواخت و ملال آور.
گفت: "چقدر عجيب است. ما دو نفريم و ما يك نفريم. ولى خوب،
وجود چنين چيزی در رؤيا، واقعا جای تعجب ندارد."
پريشان و حيران گفتم. "پس تمام اين ماجرا خواب است؟ "
مطمئنا آخرش خواب من است.
به شيشه خالى روى عسلى مرمرى اشاره كرد و گفت: "ولى تو هنوز
راه درازى داری تا به اين شب برسى و كلى خواب و رؤيا وجود دارد كه
حالا حالا منتظرت است. امروز براى تو چه روزى است؟ "
مردد پاسخ دادم: "دقيقا نمىدانم، اما ديروز شصت و يكمين سالگرد
تولدم بود."
"وقتى تو به امشب برسى، هشتاد و چهارمين سالگرد تولدت ديروز
خواهد بود. امروز 25 اوت 1983 است."
با صدايى فرو خورده گفتم: "پس سالهاى زيادى بايد صبر كنم."
ناگهان گفت: "براى من ديگر چيزى نمانده. هر آن در انتظار مرگ
هستم. در چيزى حل مىشوم كه نمىشناسمش و همچنان در روياى يک
همزاد هستم. اين فكر دستمالى شده را استيونسن و آينهها به من القا
كردهاند. "
احساس كردم آوردن نام "استيونسن "، در واقع نوعى آخرين وداع
است و نه تلميحى فخرآميز. من او بودم و اين را خودم خوب فهميدم. حتی
حساسترين لحظههای تأثرانگيز هم نمىتواند آدم را شکسپير كند تا به خلق و ابداع عبارات به ياد ماندنى دست بزند.
براى آنكه موضوع صحبت را عوض كنم گفتم: "من مىدانم كه سر تو
جه بلايى میآيد. در همين محل ، توى يكى از اتاق هاى پايين، داستان اين
خودكشى را به صورت چركنويس شروع كرديم. "
به آرامى- انگار دنبال رد خاطراتی گنگ مى گشت- گفت: "بله ،
مى فهمم. ولی هيج ربطى ييدا نمىكنم. در آن متن چركنويس، من بليت يک سرهاى خريدم به مقصد "اندروگ". توى هتل "لاس دليسياس " به اتاق شماره نوزده، آن ته ته، رفتم و دست به خودكشى زدم. "
گفتم: "به همين دليل الان من اينجا هستم. "
"اينجا؟ ولى ما هميشه اينجا هستيم. اينجا من خواب تو را مى بينم.
توى آپارتمان "كايه ماييو". اينجا توى اتاقى جان مى دهم كه اتاق مادر بود. "
سعى كردم به ياد نياورم و خودم را به آن راه بزنم. تكرار كردم: "اتاق
مادر. من خواب تو را در اتاق شماره نوزده مى بينم. طبقه بالا. "
"كى خواب كى را میبيند؟ من مى دانم كه خواب تو را مى بينم. اما
نمیدانم تو هم خواب مرا مىبينى يا نه؟ هتل اندروگ، سالها قبل ويران
شد. بيست سال، شايد هم سى سال پیش. كسى چه مىداند؟! "
در مقام دفاع برآمدم و گفتم: "من خواب مىبينم. "
"اما تو هنوز نمىدانى كه مسأله مهم، كشف اين مطلب است كه آيا
فقط يک نفر خواب مىبيند يا هر دو؟! "
"من بورخس هستم كه اسم تو را توى دفتر ثبت نام مسافرها ديدم و به
إين اتاق آمدم. "
"بورخس! منم كه در "كايه ماييو" در حال احتضارم. "
لحظهاى سكوت افتاد. بعد، آن ديگرى كفت: "بيا خودمان را به معرض
امتحان بگذاريم. سختترين لحظه زندگىمان كى بوده است؟ "
به طرف او خم شدم و هر دو در يک زمان لب به سخن باز كرديم.
مى دانستم كه هر دومان دروغ مى گوييم. لبخندى محو و بىرنگ چهره پير
او را روشن كرد. حس كردم كه لبخند او به نوعى بازتاب خنده خود من
است.
گفت: "ما به هم دروغ گفتيم. چون خودمان را يكى نمى دانستيم و دوتا
مى دانستيم. حقيقت اين است كه ما دو نفريم و در حقيقت، يک نفريم. "
صحبتهاى ما كم كم مرا مىآزرد. اين را به او گفتم. بعد هم اضافه
كردم: "خوب ببينم، تو كه در 1983 هستى، نمى خواهى چيزى از سالهايى
كه در پيش رو دارم بروز بدهى؟ "
"بورخس بيچاره ى من! چه بگويم؟ همين بدبختى كه به آن خو
كردهای، ادامه خواهد يافت. در اين خانه تنها زندگى خواهی كرد. كتابهاى
بدون حروف و مدال سوئدنبرگ و جعبه چوبی با آرم صليب فدرال.
نابينايى، تاريكى نيست. شكلى از تنهايى است. به ايسلند بر مىگردى. به
سرزمين يخ. "
"ايسلند! سرزمين يخ درياها! "
"در رم از اشعار "كيتس " مىخوانى كه نامش، مثل نام همه، بر آب
نوشته شده. "
"من هيچ وقت به رم نرفته بودم. "
"چيزهاى ديگرى هم هست. تو بهترين شعرها را خواهى سرود. يک
مرثيه بلند بالا. "
"مرثيه برای"...
جرأت نكردم اسم او را ببرم.
"نه او بيشتر از تو عمر مى كند. "
در سكوت نشستيم و او ادامه داد: "تو كتابى مى نويسى كه سالها
رؤيای آن را در سر مىپرورانديم. حدود 1979 متوجه مى شوى كه اين به
اصطلاح آثارت هيج چيز نيست، جز تودهاى طرح و قلم اندازیهاى متفرقه.
آن وقت دلت مى خواهد به وسوسههاى بيهوده و خرافاتى تن در دهى كه
بزرگترين كتاب خودت را بنويسى. همان خرافهاى كه بر "فاوست " گوته ،
"سالامبو" و "اوليس " سايه افکنده. جالب آنكه من صفحههاى زيادى را پر
كردهام. "
"آخرش هم مى فهمى كه نتوانستهاى از عهده بر بيايى. "
"خيلى بدتر. من فكر مىكردم به معناى واقعى كلمه يک شاهكار است.
نيت خير من از يكى دو صفحه اول تجاوز نكرد. در صفحات ديگر هزار
توهاى درهم تنيدهاى آمدند مثل، كارد، مردى كه خود را رؤيا مى پندارد،
سايهاى كه خود را واقعى مىداند، ببرهاى شب، منازعهاى كه به خون
مى انجامد، "خوان مورانيا" كه بينايى اش را از دست مى دهد و از هستى
ساقط مى شود، كشتىايى كه از ناخن مردگان درست شده، و زبان انگليسى
كهن كه روزگارى دراز راجع بوده است.
بدون طعنه و كنايه گفتم: "من هم آن موزه را مى شناسم. خيلى خوب. "
"خاطرات دروغين كه هست، علم الاعداد، فن نثر نويسى، تناسب
ناقصى كه منتقدين شادمانه كشف مى كنند. نقل قولهايى را هم كه همواره
دو پهلو نيستند، بايد به آن اضافه كرد. "
"اين كتاب را منتشر هم كردهاى؟ "
"وسوسه شدم كه آن را از بين ببرم، با آتش. سرانجام آن را در مادريد
با اسم ديگرى منتشر كردم. همه گفتند يكى از مقلدين عوام بورخس كه
عيبش آن است كه بورخس نيست، به تقليدى سطحى از الگوى خود
پرداخته است. "
گفتم: "تعجبى ندارد. هر نويسندهاى آخرش مريد كم عقل خودش
مى شود. "
"آن كتاب يكى از راههايى بود كه امشب مرا به اينجا رساند. درباره
بقيه، تحقير كهنسالى، اطمينان از گذراندن همه روزهاى ييش رو... "
گفتم: "من آن كتاب را نمى نويسم. "
گفت: "مى نويسى! خوب هم مى نويسى. حرفهاى من كه حى و
حاضر است. تنها خاطرهاى به جای خواهد گذاشت. "
لحن خشن و يكسونگرانه او كه بىترديد همان لحنى بود كه در
كلاس درس از آن استفاده میكردم، مرا مىآزرد. اين واقعيت كه ما هر دو
يكى بوديم و همديگر را تداعى مى كرديم مرا آزار مى داد. از اينكه مىديدم
از مزيت مصونيتى كه رو به موت بودن به او مىبخشيد، اينقدر بهره مى برد
عاصى مى شدم. از سر لج كفتم: "راستى، مطمئنى كه به زودى مى ميرى؟ "
گفت: "بله! آرامشى گوارا و راحت جانى حس مىكنم كه ييش از اين
نمىشناختم. نمىتوانم براى تو توضيح بدهم. براى آنكه بفهمى بايد تجربه کنی. چرا از حرفهایی كه مى زنم اينقدر آزرده شدهاى؟ "
"آخر ما خيلى به هم شباهت داريم. من از قيافه تو كه كاريكاتور من
است، بيزارم. از صدای تو كه تقليد ناشيانه صداى من است حالم به هم
مى خورد. از جملهپردازىهاى دلجويانه ات كه مال من است بدم مى آيد. "
ديگرى گفت: "من هم همين طور. به همين دليل هم تصميم گرفتهام
خودم را بکشم. "
پرندهاى در خيابان آواز خواند.
ديگرى گفت: "اين، آخرين بود. "
با حركتى مرا به سوى خود خواند و با دستهايش دستهاى مرا
گرفت. كمى پس كشيدم. میترسيدم كه ناگهان هر دو دست به يک دست
بدل شود. گفت: "خويشتنداران به ما آموختهاند كه از ترک اين دنيا سر باز
نزنيم. دروازههاى زندان عاقبت گشوده شده است. من هميشه به زندگى با
اين ديد نگاه كردهام. اما ترس و هراس و بزدلىام پای مرا مىلرزاند. دوازده
روز ييش، در لاپلاتا، سخنرانىهايى ارايه كردم درباره ى ششمين كتاب
"انيد". وقتى يكى از ابيات هشت هجايى آن را تکرار مى كردم، ناگهان
دریافتم كه كدام راه را بايد پيش بگيرم. فكرهايم را كردم. از آن لحظه به
بعد آسيبپذير شدهام. سرنوشت من به تو تعلق خواهد گرفت و اين
مكاشفه ناگهانى را، در ميانه ابيات لاتين "ويرژيل " خواهى يافت و اين
گفت وگوى پيشگويانه را كه در دو مكان و دو زمان جدا از هم صورت
مىگيرد، فراموش خواهى كرد. وقتى دوباره خواب آن را ببينى، تو همانى
مى شوی كه من الان هستم و من رؤياى تو خواهم بود. "
"فراموش نمىكنم و فردا در اولين فرصت آن را روى كاغذ مى آورم. "
"نه، در عمق ضميرت تهنشين خواهد شد ، وراى موج رؤياها. وقتى
آن را مىنويسى باورت خواهد شد كه داستانى خيالى مى نويسى. فردا
نخواهد بود. چند سال فرصت دارى و بايد صبر كنى. "
از حرف زدن باز ماند. متوجه شدم كه مرده است. به يک معنى، من
هم با او مردم. نگران و مضطرب روى بالش خم شدم، اما هيچ كس را
نيافتم.
از اتاق بيرون زدم. بيرون هيچ حياطى نبود، از پلکان مرمرى هم اثرى
نيافتم. نه هتل آرامى ديدم، نه اوكالييتوسى، نه مجسمه و تاقى. نه فوارهاى
بود و نه دروازه خانه ى ييلاقى در "اندروگ". بيرون، رؤياهايى ديگر بود
كه انتظار مرا مىكشيد
نوشتهی خداوند
خورخه لوئیس بورخس
کاوه سیّدحسینی
زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیمکرهای تقریباً کامل است؛ کف زندان که آن هم از سنگ است، نیمکره را کمی پیش از رسیدن به بزرگترین دایره متوقّف میکند، چیزی که بنوعی احساس فشار و مکان را تشدید میکند. دیواری آنرا از وسط نصف میکند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمیرسد. یک طرف من هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آنرا آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خالخال آمریکای جنوبی] هست که با گامهای منظم نامرئی، زمان و مکان زندانش را اندازه میگیرد. همسطح ِ زمین، در دیوار مرکزی پنجرهی عریض نردهداری تعبیه شده است. در ساعت بیسایه [ظهر] دریچهای در بالا باز میشود و زندانبانی – که با گذشت سالها بتدریج تکیده شده – قرهقرهای آهنی را راه میندازد و در انتهای یک سیم آهنی، کوزههای آب و تکّههای گوشت را برای ما پائین میفرستد. آنگاه نور به دخمه رخنه میکند؛ این لحظهایست که من میتوانم جگوآر را ببینم.
دیگر شمار سالهایی را که در ظلمت گذراندهام، نمیدانم. من پیش از این جوان بودم و میتوانستم در این زندان راه بروم، دیگر کاری ازم ساخته نیست جز اینکه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بکشم که خدایان برایم مقدّر کردهاند. با چاقویی از سنگ چخماق که تا دسته فرومیرفت، سینهی قربانیان را شکافتهام. اکنون، بدون کمک سِحر و جادو نمیتوانم از میان گرد و خاک بلند شوم.
شبِ آتشسوزی هرم، مردانی که از اسبهای بلند پیاده شدند، مرا با آهنهای گداخته شکنجه کردند تا مخفیگاه گنجی را برای آنان فاش کنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون کردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زیر شکنجهها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوانهایم را شکستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این زندان بیدار شدم که دیگر تا پایان زندگی فانیام آنرا ترک نخواهم کرد.
تحت اجبار این ضرورت که کاری انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در این تاریکی، هر چه را که میدانستم بیاد بیاورم. شبهای بیشماری را صرف بیاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شکل دقیق یک درخت دارویی کردم. باین صورت سالها را گذراندم و به هرآنچه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس کردم که به خاطرهی گرانبهایی نزدیک میشوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس میکند. چند ساعت بعد شروع کردم به تجسّم این خاطره. یکی از سنّتهایی بود که مربوط به خداست. او که از پیش میدانست که در آخر زمان بدبختیها و ویرانههای زیاد به وجود خواهد آند، در اوّلین روز خلقت، جملهی سِحرآمیزی نوشت که میتواند تمام این بدیها را دفع کند. آنرا به صورتی نوشت که به دورترین نسلها برسد و تصادف نتواند تحریفش کند. هیچکس نمیداند که آنرا در کجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شک نداریم که در نقطهای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیدهای آنرا بخواند. پس فکر کردم که ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط که من آخرین راهب خدا بودهام، شاید این امتیاز را بمن بدهد که رمز آن نوشته را کشف کنم. این امر که دیوارهای زندان احاطهام کردهاند، این امید را بر من منع نمیکرد. شاید هزار بار نوشته را در کائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود که آنرا بفهمم.
تمام این فکر بمن قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گسترهی زمین، اشکالی قدیمی وجود دارد، اشکالی فسادناپذیر و جاودان. هرکدام از آنها میتوانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه میتوانست کلام خدا باشد، یا یک رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوهها فرسوده میشوند و چهرهی ستارگان تغییر میکند. حتّی در فلک نیز، تغییر هست. کوهها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. بدنبال چیزی ماندگارتر و آسیبناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علفها، پرندگان و انسانها فکر کردم. شاید دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه بیاد آوردم که جگوآر یکی از نشانههای خداست. پس تقوا قلبم را آکند. اوّلین صبح جهان را مجسّم کردم. خدایم را مجسّم کردم که پیامش را به پوست زندهی جگوآرها میسپرد که در غارها، در کشتزارها، و در جزایر تا ابد جفتگیری خواهند کرد و تولید مثل خواهند کرد تا اینکه آخرین انسانها آن پیام را بگیرند. این شبکهی ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر میکردم که در چراگاهها و گلّهها وحشت میپراکنند، تا یک نقّاشی را حفظ کنند. در همسایگیم تأید فرضیهام و موهبتی پنهان را دیدم.
سالهای طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لکّهها گذراندم. هر روز نابینایی امکان یک لحظه نور را بمن میداد و من میتوانستم در حافظهام شکلهای سیاهی را ثبت کنم که بر پشمهای زرد نقش بسته بودند و برخی از آنها شکل نقطههایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شکل میدادند، برخی دیگر بطور حلقوی تکرار میشدند. شاید یک صدای واحد یا یک کلمهی واحد بودند. خیلی از آنها لبههای قرمز داشتند.
چیزی از خستگیها و رنجم نمیگویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم که کشف رمز چنین متنی غیرممکن است. بتدریج معمّای ملموسی که ذهنم را اشغال میکرد، کمتر از اصل معمّا که یک جملهی دستخط خدائی بود، عذابم میداد. از خودم میپرسیدم چگونه جملهای را باید عقل مطلق بیان کند. فکر کردم که حتی در زبانهای بشری جملهای نیست که مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن «ببر» یعنی گفتن ببرهایی است که آنرا بوجود آوردهاند؛ گوزنها و لاکپتشهایی که دریده و خورده شدهاند؛ علفهایی که گوزنها از آن تغذیه میکنند؛ زمین که مادر علف بوده است و آسمان که به زمین زندگی داده است. باز هم فکر کردم که در زبان خدا، هر کلامی این توالی بیپایان اعمال را بیان خواهد کرد؛ و نه بطور ضمنی بلکه آشکار و نه به روشی تدریجی، بلکه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یک جملهی الهی هم به نظرم بچّگانه و کفرآمیز آمد. فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیّت باشد. هیچ کلامی که او ادا کند نمیتواند پائینتر از جهان یا ناکاملتر از محموع زمان باشد. کلمات حقیر جاهطلبانهی انسانها، مثل، همه، دنیا و جهان، سایه و اشباح این کلمه هستند که با یک زبان و تمام جیزهایی که یک زبان میتواند در برگیرد برابر است.
یک روز، یا یک شب – بین روزها و شبهایم چه تفاوتی وجود دارد؟ – خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بیتفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانههای شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیمکرهی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفهام میکرد. کسی بمن گفت: «تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانههای شن است. راهی که تو باید بازگردی بیپایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.»
حس کردم که از دست رفتهام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: «شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.» یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایرهی نور شکل گرفته بود. دستها و چهرهی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزهها را دیدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگیناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانهی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجرهی زیرزمینیاش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
پس، چیزی پیش آمد که نه میتوانم فراموش کنم نه بیان کنم. یگانگیام با الوهیّت و با جهان پیش آمد (نمیدانم آیا این دو کلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تکرار نمیکند.) کسی خدا را در انعکاسی دیده است؛ دیگری او را در شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده کرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم که نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در دو طرفم؛ بلکه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینکه لبهاش را تشخیص میدادم، بینهایت بود. تمام چیزهایی که خواهند بود، هستند و بودهاند، در هم پیوسته و آنرا ساخته بودند. من، رشتهای بودم از این تار و پود کلّی و پدرو د آلوارادو – که شکنجهام کرد – رشتهای دیگر. علّتها و معلولها در اینجا بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، بصورتی بیپایان بفهمم ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا احساس! من جهان را دیدم و طرحهای محرمانهی جهان را. مبدأهایی را دیدم که «کتاب اندرز» [بگفتة روژه کالیوا مترجم فرانسوی آثار بورخس، منظور نویسنده از «کتاب اندرز»، Popal-vuh کتابِ مقدّس قوم مایا بوده است.] تعریف میکند. کوههایی را دیدم که از آبها پدیدار میشوند. اوّلین انسانها را دیدم که از جوهر درختها بودند. کوزههای آب را دیدم که انسانها به آنها هجوم میبردند. سگها را دیدم که چهرهی آنان را میدرند. خدای بیچهره را دیدم که پشت خدایان است. راهپیماییهای بیپایان را دیدم که فقط سعادت ازلی را شکل میدادند و همه چیز را فهمیدم، توانستم نوشتهی ببر را هم بفهمم.
فرمولی بود از چهارده کلمهی اتّفاقی (که بنظر اتّفاقی میرسیدند) کافی بود که با صدای بلند آنرا تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا حوان شوم؛ تا جاودان باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینهی اسپانیاییها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن امپراتوری، چهل هجا، چهارده کلمه و من، تسیناکان، بر زمینهایی حکمرانی میکنم که ماکتزوما فرمان رانده بود. امّا میدانم که هرگز این کلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناکان را بخاطر نمیآورم.
باشد که رازی که بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آنکه جهان را در یک نظر دیده است، آنکه طرحهای پرشور جهان را در یک نظر دیده است، دیگر نمیتواند به یک انسان، به سعادتهای مبتذلش و به خوشبختیهای کممایهاش فکر کند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهمیّتی برایش دارد؟ تقدیر آن دیگری چه اهمیّتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیّتی برایش دارد، اگر او اکنون، هیچکس نباشد؟ بهمین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ بهمین دلیل میگذارم روزها مرا، که در تاریکی دراز کشیدهام، فراموش کنند.
- از کتاب:کتابخانهي بابل و ۲۳ داستان دیگر؛ خورخه لوئیس بورخس؛ ترجمة کاوه سیّدحسینی؛ چاپ دوّم؛ ۱۳۷۹؛ تهران: انتشارات نبلوفر
دانست که مرگ می خواهد ٬بر سرش تاج بگذارد
و از رنج ها آزادش کند
به سوی شعله ها گام برداشت
شعله ها جسمش را نیازرد ٬ بلکه آن را نواخت
و در جریانی رهایش کرد
که هیچ گرمی و انفجاری نداشت .
با ناراحتی و خواری و هراس دریافت
که خود نیز خیالی بیش نبوده است
دانست
که دیگری او را به خواب می دیده است .
"ویرانه های مدور" (بورخس)
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
خورخه لوئیس بورخس
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.