مشاهده نسخه کامل
: پابلونرودا
امیدوارم تکراری نباشه
خوشحال میشم اگر دیگر دوستان هم همکاری کنند. تا بتونیم مجموعه ای از آثار پابلونرودا رو اینجا قرار بدیم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
((چه بسا من در جسم خود زندگي نكرده ام، شايد در قالب ديگران زيسته ام. زندگاني من مجموعه اي از تمام زندگي ها است: زندگي شاعرانه.))
پابلو نرودا
ريكاردو نفتالی ريس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش و...
هر روز بازی می کنی با روشنائی جهان.
مهمان ظریف، می رسی درگل وآب.
بیشتر ازسر سفیدی که نگه می دارم محکم
میان دستانم هرروز چون دسته گل ها.
به هیچ کس نمی مانی از آن زمان که دوستت دارم.
بگذار تو را میان گل تاج های زرد گسترم.
چه کسی می نویسد نامت را میان ستارگان جنوب با حروف دود؟
آه بگذار یادت آورم زمانی که بودی پیش از آن که وجود داشتی.
ناگهان باد نعره می کشد ومی کوبد بر پنجره ی بسته ام.
آسمان تور تلمبار ماهیان واهی است.
این جا همه ی بادها زودتر یا دیرتر رها می شوند، همه ی آنان.
باران لباسش را در می آورد.
پرندگان می گذرند، ناپدید می گردند.
باد. باد.
تنها می توانم برابر قدرت انسان ستیزم.
توفان برگ های تیره را می چرخاند
ورها می کند تمامی قایق های مهار شده به آسمان دیشب را.
تو این جائی. آه فرار نمی کنی.
پاسخ خواهی داد به آخرین فریادم.
پیچ بر من چنان که گویی تو را ترسانده اند.
با این که، یک بار از چشمانت دوید سایه ی غریبه ای.
اکنون، اکنون نیز، عزیزکم، برایم پیچک می آوری،
وحتی پستان هایت بوی آن را می دهند.
زمانی که باد غمناک می رود کشتن پروانه ها
دوستت دارم، وسعادتم گاز می زند آلوی دهانت را.
چه طور باید بر می تابیده ای عادت به من را،
به روح وحشی وتنهایم را، به نامم را که همه ی آنان را گریزانده.
زمان های بسیار سوزان دیده ایم ستاره ی صبح را، که می بوسند چشمانمان را،
وبالای سرمان باز میشود شفق در باد بزن های چرخان.
کلماتم بارید بر تو، نوازشت می کنند.
مدت ها دوست داشته ام مادر آفتاب صدف بدنت را.
تا حتی بر این باورم که جهان از آن توست.
از کوه ها برایت می آورم گل های شاد، گل های استکان آبی،
فندق های تیره، وسبدهای روستائی بوسه ها.
می خواهم
با تو آن کنم که بهار می کند با درختان گیلاس.
« باغ زمستان پابلو نرودا-اصغر مهدی زادگان»
تو را بانو ناميده ام
بسيارند از تو بلند تر ، بلند تر
بسيارند از تو زلال تر ، زلال تر
بسيارند از تو زيباتر ، زيبا تر
اما بانو تويي .
شعر فوق از پابلونرودا كتاب هوارا از من بگير خنده ات را نه !
نان را از من بگير ، اگر ميخواهي ،
هوا را از من بگير ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگير
سوسني را كه ميكاري ،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سر ريز ميكند ،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد .
از پس ِ نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده است
بي هيچ دگرگوني ،
اما خنده ات كه رها ميشود
و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد .
عشق من ، خنده ي تو
در تاريكترين لحظه ها مي شكفد
و اگر ديدي ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاري است ،
بخند ، زيرا خنده ي تو
براي دستان من
شمشيري است آخته .
خنده ي تو ، در پاييز
در كناره ي دريا
موج كف آلوده اش را
بايد برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پيچاپيچ خيابان هاي جزيره ، بر اين پسر بچه ي كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند ، و باز ميگردند
نان را ، هوا را ،
روشني را ، بهار را ،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنيا نبندم .
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
عشق
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!
شعر، سیاست و پابلونرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ویبها مائوریا Vibha maurya ))
برگردان: خسرو باقری
پابلونرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بیآلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، همچون شخصیتهای اسطورهای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهامبخشِ تودههای مردم تبدیل شد. گابریا گارسیا مارکز، او را بزرگترین شاعر سدهی بیستم میخواند و در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبانها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است. در واقع از سر تصادف نیست که در بسیاری از آثار داستانی و رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین، پابلونرودا، چونان اسطوره و چهرهی آرمانی، پدیدار میشود. در یکی از آثار مارکز به نام «رویاهایم را میفروشم»1 که در مجموعهای تحت عنوان «داستانهای دوازده زائر»2 منتشر شده است؛ نرودا در قالب شخصیتی ظاهر میشود که با قاطعیتی کامل اعلام میکند که «تنها شعر است و نه چیز دیگر که با الهام و بصیرت ویژهی خود به آدمی اعطا میشود.» نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود؛ تودههای مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و به خاطر سپردند. او در خاطرات خود مینویسد: «وقتی نخستین مجموعههای شعریم منتشر میشد؛ هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی آنها را در میادین شهرها، خیابانها، کارخانهها، سالنهای همایش، تئآترها و بوستانها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام.» رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا»3 (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده؛ به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی این نکته را به خوبی خاطرنشان میکند که کمتر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.
«ریکاردو نفتالیرییز4 » (1904-1973) که به پابلونرودا شهرت یافت، 69 سال زیست که 55 سال آن با آفرینش شعر همراه بود. در این دوران، او هزاران شعر و آثار بسیاری بهصورت نثر خلق کرد. پدر و مادر نرودا که از میان تهیدستان برخاسته بودند؛ در شهر کوچکی به نام «تموکو»5 زندگی میکردند. تمام خاطرات دوران کودکی نرودا که در شعرهای او بازتاب یافته است؛ درواقع از همین شهر کوچک الهام گرفته است که چشماندازهای حیرتانگیز آن را، آداب و رسوم اجتماعی یا دینی یا آنچه آن را «پیشرفت تمدنی» مینامند تحت تأثیر قرار نداده بود. به همین خاطر، در شعرهای او از پیشداوریهای غرضآلود مکتبهای ادبی یا نظریهپردازیهای رایج در شهرها اثری نیست. آنچه در شعر او حضوری همواره دارد؛ همانا طبیعت شگفتانگیزی است که او در آن زیسته است. نرودا میگوید: در واقع شعر من با سخن گفتن دربارهی ماهها و سالهای کودکیم آغاز شد. از آن پس، باران برای من حضوری همیشگی یافت؛ آن بارانهای سهمناک جنوبی که چونان آبشار از آسمانهای کیپهورن6 بر سراسر سرزمین من میبارید. احتمالاً، آن حضور قاطع طبیعت و نیز شگفتیهای حیرتآور آن بود که زمینهی مناسب را برای آفرینش شعر در وجود نرودا پدید آورد. او نخستین شعرش را در سیزده سالگی سرود در شانزدهسالگی «تموکو» را به قصد سانتیاگو ترک کرد تا تحصیلات خود را ادامه دهد. در این شهر شلوغ و پر هیاهو، او خود را انسانی تنها یافت، اما شعر، همواره همراهش بود. نرودا نخستین مجموعهی شعر خود را تحت عنوان «بامدادان»7 در سال 1923 و مجموعهی «بیست شعر عاشقانه و یک ترانهی یأسآلود»8 را در سال 1924 منتشر کرد و از آن پس دیگر از گذشتهها گسست. میگویند که نرودا شاعری گوشهگیر بود که اشعارش را در تنهایی و عزلت میسرود. این سخن درست است زیرا که او در دورانهای گوناگون زندگی تنها زیست: در تموکو، در سمت کنسول در شرق دور، - و همانجا بود که مجموعهی «اقامت روی زمین»9 (1933-1947) را سرود- و سالهای بسیار طولانی در فعالیتهای زیرزمینی سیاسی و سرانجام در دوران تبعید.
بههر حال، مطالعهای دقیق در زندگی نرودا و آثارش بیانگر آن ایت که او انسان تنهایی بوده است که آگاهانه میکوشیده است تا خود را از این تنهایی نجات دهد. با گذشت زمان نرودا را حلقهای از دوستان فراوان فرا گرفت. «و.تلیلبویم»10 دوست دیرین و رفیق نرودا میگوید: بار سنگین تنهایی بر دوش نرودا فشار میآورد؛ به همین خاطر، جنوب را رها کرد و به سمت شمال رهسپار شد، باران را پشت سر گذاشت و به خورشید پناه آورد. در جستجوی شعر و در آرزوی کشف جهان، در جستجوی عشق و در آرزوی دوستی. نرودا در جستجوی خویش برای یافتن دوستی و عشق، میخواست کولهبار سنگین تنهایی خویش را بر زمین بگذارد و همگان را در عشق سرشار قلبش سهیم کند. با این وجود، پنج سال زندگی تنها و در انزوا در آسیا، اثر خود را بر او باقی گذاشت. او سالها از محیط آشنای اجتماعی و خانوادگی خود دور افتاد و رابطهاش حتا با زبان مادریش از هم گسست. این دوران، تنها دورانی است که در اشعار نرودا، اندوه و یأس سایه میافکند و بهگونهای باور اگزیستانسیالیستی در او ریشه میگیرد. شاعر در نامهای که از رینگون11 به دوستش ویکتوراندی مینویسد؛ یادآور میشود که: «اشعارم مملو از یکنواختی و کسالت است؛ همه تکراری، پر از رمز و راز و سراسر اندوه.»
نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظهای تردید، دیدگاههای نادرست گذشتهی خود را نقد و رد میکرد و اندیشههای نو و تصحیح شده را میپذیرفت. همین حس بود که سرانجام به نرودا کمک کرد تا در شخصیت و آثار خود تغییری بنیادین ایجاد کند. به همین دلیل منتقدان آثار او، زندگی شاعر را به دو دوره تقسیم کردهاند؛ دورهای که اشعار «دیگری» میسرود و دورانی که به سرودن اشعار سیاسی متعهدانه روی آورد. اما من با این تقسیمبندی موافق نیستم. گفتهاند که سیاست تنها یکی از جنبههای شخصیت انسان است؛ اما به باور من باید به این گفته این نظر را هم افزود که هیچ تجربهی انسانی بدون این جنبه- یعنی جنبهی سیاسی- قابل توضیح نیست. این تقسیمبندی در واقع، آنچه را که انسانی است نفی میکند. نرودا در آثار شعری خود به جنگ و ماشین پرداخته است او دربارهی شهر، خانه، دربارهی عشق و شراب و دربارهی مرگ و آزادی، قضاوت زیبایی را آفریده است.
بنابراین جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت؛ به معنای آن است که نرودا را به عنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا میکنند؛ دشمنان شعرند. این سخن نرودا، درواقع، برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.
در سال 1936 آتش جنگ داخلی اسپانیا شعلهور شد. مردم این کشور به مقاومت قهرمانانهای در برابر یورش نیروهای فاشیستی دست زدند. در این شرایط نرودا نمیتوانست بیتفاوت باشد. شاعر که در این زمان سمت کنسول شیلی در اسپانیا را بهعهده داشت؛ به کمک مبارزانی شتافت که جان آنها در خطر بود و امکان مهاجرت از اسپانیا را برای آنان فراهم آورد. نرودا را به خاطر این مبارزه از سمت خود برکنار کردند. پس از این رویداد، نرودا، به شاعری تبدیل شد که با بانگ بلند علیه جنایتهای فاشیستها، که اینک در اسپانیا آشکارا به آن دست میزدند؛ خروشید. به تدریج در مادرید خود را در کنار شاعرانی دید که با تودههای عادی خلق پیوند داشتند. او همنشین و همسخن لورکا، آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا، لئون فیلیپ و... شد و هم اینان بودند که او را برای نخستین بار با دنیای سیاست آشنا کردند. دوستی با رافائل آلبرتی که خانهاش را در سال 1934، نیروهای فاشیستی که هر روز قدرتمندتر میشدند؛ به آتش کشیده بودند و لورکا که اندکی پس از شعلهور شدن جنگ داخلی، در سال 1936 به قتل رسید؛ در اشعار نرودا، به ویژه در مجموعهای تحت عنوان «اسپانیا در قلب من»12 (1936)؛ بازتاب یافت. خشم بیپایان او نسبت به جنایتها و بیرحمیهای ارتش فاشیست اسپانیا، الهامبخش سرودن مشهورترین اثر او «من چند چیز را توضیح میدهم»13 شد. این شعرها آنچنان ساده و رسا و از آن چنان «قدرت کلامی» برخوردار بودند که بهزودی به ترجیعبند خلق برای مقاومت در جتگ داخلی تبدیل شدند. میتوان انتظار داشت که در این زمان، شاعر درمییابد که باید دایرهی اندیشههای شعری خود را از محدودهی کوچک فردی، به دنیای پهناور جمعی سوق دهد. ناگهان مخاطبان شعر نرودا، اساساً تغییر کردند و مضمون و سبک آثار او کاملاً متحول شدند. جینفرانکو14 میگوید: شعرهای او دیگر واژگانی نبودند که بر جان کاغذ آرام میگیرند؛ بلکه فریاد و خروشی بودند که خلق را به واکنش برمیانگیختند. این تحول به نرودا یاری کرد تا دریابد که شعر به خودی خود واکنشی فردی نیست بلکه شکلی از اشکال سخن است که به حیطهی جمع تعلق دارد.
تحول او در گزینش مخاطبان جدید و نیز ارتباط و پیوند با خلق را میتوان به خوبی در مجموعهی شعر او تحت عنوان «شعر مردم» یافت. این مجموعهی شعری را معمولاً «شعر حماسی شیلی» مینامند. این کتاب که در پانزده بخش است و در سال 1950 منتشر شده، در واقع مهمترین شعرهای او را شامل میشود. مضمون این شعرها را زندگی مردم عادی آمریکای لاتین تشکیل میدهد. این شعرها در طول دوازده سالی سروده شدهاند که نرودا به مبارزه سرسختانهای دست یازیده بود. نرودا به مبارزهی دشوار کارگران معدن شیلی پیوست و در مبارزات انتخاباتی استانهای «تارپاکا» و «آنتوفگستا»16 که به خاطر مبارزات پر شور اتحادیههای کارگری زبانزد بودند؛ شرکت کرد و سرانجام در سال 1945 بهعنوان «سناتور» برگزیده شد. در همین زمان به عضویت حزب کمونیست شیلی درآمد. شاعر هرچه بیشتر با دشواریهای زندگی عادی مردم شیلی آشنا میشد، به همان اندازه با خشم بیشتری به انتقاد از حزب حاکم کشور که تحت رهبری دیکتاتوری به نام گنزالس ویدلا بود؛17 میپرداخت. سرانجام دادگاه عالی شیلی نرودا را به خاطر سخنرانیای که در ژانویهی 1948 در مجلس ملی کشور ایراد کرده بود- و متن آنها بعدها تحت عنوان «من متهم میکنم» منتشر شد- ؛ از مقام سناتوری برکنار کرد و دستور بازداشت او را صادر نمود. شاعر مجبور شد به مبارزهی مخفی روی آورد. در این دوران است که کارگران به یاریش میشتابند و همراه دهقانان انقلابی، او را از خانهای به خانهی دیگر منتقل و از چشم دشمن پنهان میدارند. به همین دلیل است که اکثر شعرهای مجموعهی «شعر مردم» به کارگران و دهقانانی تقدیم شده است که شاعر را در خانهها و تجربههای خود شریک کردهاند. هنگامیکه این اشعار را میخوانید، احساس میکنید که این خلق شیلی است که کلام خود را به شاعر وام داده است. در این شعرها، نرودا، داستان سرکوب و استثمار زحمتکشان توسط فاتحان و دیکتاتورها را باز میگوید. این مجموعهی شعرها با اشعاری که به زندگی خود شاعر باز میگردند؛ خاتمه مییابد.
مجموعهی «شعر مردم» بدون تردید، مهمترین اثر شعری هنرمند است که بیانگر آرزوهای شاعر و مبارزات او برای تحقق آنهاست. این آرزوها و آرمانها هم در زمینهی جهان بینی معین هنرمند و هم در دیدگاههای زیبا شناختی اوست. در شعرهایی چون «ارتفاعات مچوبیکو17 »، «کاشفان شیلی18 »، «قلب مگلانز19 »، حیوانها20 ، برای شاعر، خودِ شعر است که اصل است. گرچه در این شعرها، هنرمند درپی ارتباط و انتقال پیام است؛ اما از مضمون فارغ است و برای آن نیست که شعر میسراید. او فرمالیست نیست زیرا نمیکوشد بر پیچیدگی عناصر زبانی چیزی بیافزاید. پیامهای نرودا تنها بیانگر واقعیتها نبودند، بلکه میکوشیدند که چگونگی درک واقعیتها را کشف کنند. در این زمان، نگارش تاریخ روزشمار آمریکا را آغاز میکند.در این اثر، او نقاط مثبت این تاریخ را میستاید اما بر نقاط منفی آن سخت میتازد. او توضیح میدهد که تاریخ آمریکا مشمول از مبارزات همیشگی سرکوبگران و آزادیخواهان بوده است. شعر «ارتفاعات مچوپیچو» که شعر بسیار مهمی در مجموعهی «دوازده ترانه» است؛ در واقع توصیف روشن و صریح رنج و آلام انسان است.
نرودا پس از مجموعهی شعر «شعر مردم» بیش از پیش به زبان خود توجه میکند و بهخوبی درمییابد که اگر او به عنوان فعال سیاسی میخواهد با تودههای عادی مردم که عموماً بیسواد و ناآگاه هستند، ارتباط برقرار کند، لازم است که کوتاه، ساده و روشن سخن بگوید. این دریافت شاعر به خلق اثری منجر شد به نام «تفاوتهای بنیادین»21 (1957) که در آن شعرها کوتاهند و مسألهی اصلی آنها در درجهی اول انسان است و شرایط او. این مجموعهی شعر، بیانگر آن است که شاعر از شعرهای بلند و توصیفی که ویژگی مجموعههای پیشین اوست؛ با قاطعیت عبور میکند و به شعر ساده و کوتاه میرسد. نرودا در عرصهی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت. شاعر در خاطرات خود مینویسد:
شعر من و زندگی من مانند رودخانههای آمریکا همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانهها در قلب گرم کوههای جنوب متولد میشود و با به حرکت درآوردن آب، آنها را به سوی دریاها میراند. در این مسیر هیچ چیز را رد نمیکند. عشق را میپذیرد، از رمز و راز دوری میکند و راه وخویش را به سوی قلبهای سادهترین مردم باز میکند. من میباید تحمل میکردم و به مبارزه دست میزدم، باید عشق میورزیدم و سرود سر میدادم، من سهم خود را از پیروزیها و شکستهای جهان بهچنگ آوردهام. من هم طعم گواری نان را چشیدهام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه میخواهد؟ در شعر همه چیز هست: اشک، بوسه، عزلت و تنهایی و برادری و همبستگی انسانی. اینها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخشهای مهم آنند. زیرا من برای شعرم زیستهام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است.
پابلو نرودا تا آخرین روز زندگی یعنی تا 23 سپتامبر 1973 از آفرینش دست نکشید. نه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند. مراسم بدرود با نرودا، به تظاهرات گستردهی مردم سانتیاگو علیه دیکتاتور نظامی تبدیل شد.
ما امروز یاد پابلو نرودا را گرامی میداریم زیرا او به شعر قدرت بخشید؛ علیه فاشیسم و سرکوبگری مبارزه کرد و شعر را به خروش تودههای سادهی مردم شیلی مبدل ساخت.
خواهش میکنم دوست عزیز
****************************
Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?
Why do trees conceal
the splendor of their roots?
Who hears the regrets
of the thieving automobile?
Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?
به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟
I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair
DON'T GO FAR OFF, NOT EVEN FOR A DAY
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.
Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.
Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,
because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?
من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !
POETRY
And it was at that age...Poetry arrived
in search of me. I don't know, I don't know where
it came from, from winter or a river.
I don't know how or when,
no, they were not voices, they were not
words, nor silence,
but from a street I was summoned,
from the branches of night,
abruptly from the others,
among violent fires
or returning alone,
there I was without a face
and it touched me.
I did not know what to say, my mouth
had no way
with names
my eyes were blind,
and something started in my soul,
fever or forgotten wings,
and I made my own way,
deciphering
that fire
and I wrote the first faint line,
faint, without substance, pure
nonsense,
pure wisdom
of someone who knows nothing,
and suddenly I saw
the heavens
unfastened
and open,
planets,
palpitating planations,
shadow perforated,
riddled
with arrows, fire and flowers,
the winding night, the universe.
And I, infinitesmal being,
drunk with the great starry
void,
likeness, image of
mystery,
I felt myself a pure part
of the abyss,
I wheeled with the stars,
my heart broke free on the open sky.
شاعری
و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !
اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم …
و
( او ) مرا نواخت !!
نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !
و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !
تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.
تابوت پابلو نرودا
مهناز بدیهییان
این نوشته از روی یک نوار که توسط کارلوس اورنیز از مراسم عزاداری پابلو نرودا ضبط شده تهیه گردیده. متن را ریکاردو گری بی نوشته است.
مراسم عزاداری از خانه ی شاعر آغاز می شود.جایی که جسدش در حضور همسر و خواهرانش قرار گرفته.مراسم در میان اطاقی پراز گل و لای و آب که زمانی کتابخانه شاعر بوده انجام می شود.کتابها.نوشته هاو مدارک همراه با وسایل خانه در آب غرق اند زیرا روز قبل جریان آب توسط ارتش شیلی به خانه ی شاعر باز شده که پس از شکستن آنچه شکستنی بوده با دسته ی تفنگشان خانه را در حال غرق شدن رها کرده اند.
تابوت توسط دوستان نرودا از اطاق خارج شد.چند تایی انگشت شمار همراه همسر و خواهران نرودا به اتفاق سفیر مکزیک مارتینز کوربالا تابوت را دنبال می کردند.
شخصی پرسید کی مرده؟ به او می گویند "پابلو نرودا".و او می گوید کی؟ بله آقا درست شنیدید"پابلو نرودا"......چیزی طول نمی کشد که دهان به دهان این خبر می پیچد و نام نرودا سبب باز شدن درها و پنجره هاو نیمه بسته شدن در مغازه ها می شود.خبر سپس از طریق نفس های جاری در خطوط تلفن در سطح شهر منتشر می شود.اتوبوس ها متوقف می شوند ومردم دسته دسته از آنها پیاده می شوند. مردم در خیابان های دور در حال دویدن هستند.مردمی که هم اکنون در نزدیکی تابوت هستند همه می گریند و هنوز امید دارند که خبر دروغ باشد.نام نرودا مثل معجزه ای از خشونت بصورت صد ها زن و بچه و مرد سرازیر می شود.مردمی که تقریبا همه فقیرند.همه ی مردم کپر نشین سانتیا گو تبدیل به پابلو نرودا می شوند.و ما صدای غم زده ی کفش های مردم عادی را می شنویم و بوی بی نهایت گردو خاک را.در چشمانمان. نفس های فشرده ی هزاران گلو را که آماده ی انفجارند را حس می کنیم.
سپس صدای خجول و نیمه خفه ای پنهانی بگوش می رسد که میگوید: "رفیق پابلو نرودا" و صدا که می گوید : "نگو که من گفتم".حالا.همین جاوبرای همیشه.
از ان دورتر صدایی فریاد می زند "رفیق پابلو نرودا". آنجا در حال خشم.."اینجا"
و در حال پرتاب کلاه در حال محکم کوبیدن قدمها بر روی زمین و مواجه شدن با ارتشی که کم کم جمعییت را محاصره می کرد.
در اینجا حرکتی آغاز می شود عظیم و تاریخی.چیزی بزرگتر از دنیای ادبیات.چیزی شگفت.جالب زیرا حرکتی است تخیلی که امکان آن در گوشه و کنارنیست .نوعی شعر عظیم که برای آن جانها سپرده اند و معلوم نیست چه تعداد برای هین شعر بلند جانشان را از دست خواهند داد.
صدا های لرزان در حال شکافتن جاده ها هستند"رفیق پابلو نرودا".و صدا های این مردم که توسط میلیون ها جاسوس و آدم کش شنیده می شود می خوانند:
"اینجا با ما..حال و برای همیشه"
در آنجا بالاتر.اینجا در راست و چپ در انتهای ستون راهپیمایان.ستون های سه هزار نفری.شیلی می گرید.قیام می کند.
تلخی پایان نا پذیر.جرقه های نور"رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"....."رفیق پابلو نرودا"...."رفیق سالوادر آلنده".."اینجا با ما..اکنون..برای همیشه....
ای مردم شیلی این ها شما را زیر پا می گذارند.این ها شما را بقتل می رسانند.شما را شکنجه می کنند.مردم شیلی دلسرد نشوید انقلاب منتظر شماست.ما می جنگیم تا جاییکه حسابمان را با این خیانت کاران تمام کنیم.
موجی از گریه ..فریاد..تهدید ..ناسزا ..از صداهایی که از خشم خفه می شوند.کلمات دیوانه کننده..کلمات جهنمی..کلمات بهشتی. سه هزار مردم مغلوب ناله کنان در آن میان ناله ای عظیم و قدرتمند.صدای زنی شروع به خواندن شعرهای نرودا می کند.
"من بارها زاده شده ام.از ریشه ها.از ستاره های مغلوب........."و تمام جمعیت بقیه ی شعر را فریاد مکنند. دوباره تهدید آغاز می شود...."از ابدیتی که با دستهایم آفریدم....." جمعیت بخش هایی از شعر بلند و معروف نرودا را می خواند ..
...........................
............................
...........................
من بدرود می گویم.بر میگردم.
به خانه ام .در رویایم
.
به پاتاگونیا باز می گردم.جاییکه
باد طویله را می تکاند
و اقیانوس یخ می پراکند
من چیزی بیش از یک شاعر نیستم
و همه ی شما را دوست دارم
پرسه می زنم در دنیایی که دوست دارم.
در کشور من معدنچیان و سربازان به قضات دستور میدهند.
من اما حتا ریشه ها را در کشور سردو کوچکم دوست دارم.
آنجاست که من خواهم مرد
اگر هزار بار دیگر متولد شوم
آنجاست که متولد خواهم شد.
نزدیک کاج های بلند
بادهای طوفانی جنوب
رنکهای تازه ی خریده شده
بگذار کسی به من نیندیشد.
بگذار ما به تمام جهان بیندیشیم
و مشت هایت را با عشق بر میز بکوب
من دوباره خون نمی خواهم
که با آن نان ودانه ام و موسیقی ام را خیس کنم.
کاش آنها با من می آمدند
معدنچیا ن ودخترک
آن وکیل.خیاط.عروسک ساز
که با هم به سینما برویم و خارج شویم.
که قرمز ترین شراب را بنوشیم
من نمی آیم که همه چیز را حل کنم
آمده ام که آواز بخوانم
آمده ام که تو با من بخوانی.
مرثيه ادواردو گاليانو براى پابلو نرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نرودا، جائى در شيلى، ۱۹۴۸: تيتر اصلى روزنامه "ال ايمپارسيال" اين است: در تعقيب نرودا در سراسر كشور. و زير آن نوشته شده: هر كه از مخفيگاه او خبر دهد جايزه ميگيرد. شاعر شباهنگام از اين مخفيگاه به مخفيگاه ديگر ميرود. نرودا يكى از بسياران است كه از تعقيب در امان نيستند چرا كه سرخ هستند يا نحيب هستند و يا چون فقط هستند. و او از سرنوشتش گلايه ندارد، سرنوشتى كه خود آنرا رقم زده است. از تنهائى هم نمينالد، از اين شور جنگاورى لذت ميبرد، با همه دردسرهايش. همانقدر كه از نواى زنگ كليسا، از شراب، از خوراك مارماهى و از ستاره هاى دنباله دار كه با بالهاى گشاده در پروازند لذت ميبرد.
تصرف دوباره شيلى، سانتياگو، ۱۹۷۳: ابرى انبوه و سياه از كاخ شعله ور به هوا برميخيزد. پرزيدنت آلنده سر پستش ميميرد و در همان حال ژنرالها مردم شيلى را هزار هزار ميكشند. اداره ثبت احوال تعداد مردگان را ثبت نميكند چون در دفاترش به اندازه كافى جا نيست، اما ژنرال توماس اوپاز سانتاندر اطمينان خاطر ميدهد كه رقم قربانيان از يك در صد جمعيت تجاوز نميكند، كه به هر حال بار اجتماعى بالائى ندارد، و ويليام كلبى، رئيس سی آى ا، در واشينگتن توضيح ميدهد كه به يمن همين اعدامها شيلى از خطر جنگ داخلى رهائى يافته است. جناب پينوشه اعلام ميدارد كه اشك مادران كشور را نجات ميدهد. قدرت، تمامى قدرت به چنگ يك خونتاى نظامى با چهار عضو ميافتد كه در "آموزشگاه قاره امريكا" در پاناما شكل گرفته است. رهبرش، ژنرال آگستو پينوشه، استاد جغرافياى سياسى است. مارشهاى نظامى در پسزمينه اى از انفجار و آتش مسلسل شنيده ميشود. راديوها فرمانها و اعلاميه هائى را پخش ميكنند كه نويد خونريزى بيشترى را ميدهند. و اين در حالى است كه قيمت مس به ناگهان در بازار جهانى افزايش مييابد. پابلو نروداى شاعر در بستر مرگ ميخواهد در جريان اخبار وحشت قرار بگيرد. دقايقى ميتواند بخوابد ولى در خواب فرياد ميكشد. خواب و بيدارى كابوسى دهشتبارند. از وقتى بدرود غرورآميز سالوادور آلنده را از راديو شنيده، شاعر رعشه مرگ را آغاز كرده است.
خانه نرودا، سانتياگو، ۱۹۷۳: در ميان خرابه ها، در خانه اى به همان سان ويرانه، نرودا مرده است. از سرطان، از غم. مرگ او اما كفايت نميكند. نظاميان ميبايست نرودا، مردى كه آنچنان سرسختانه زنده مانده بود را، همراه با مايملكش ميكشتند. آنها تختخواب و ميزش را متلاشى ميكنند. پنبه لحافش را بيرون ميكشند و كتابهايش را ميسوزانند. چراغها و بطريهاى رنگ وارنگش را ميشكنند، نقاشيها و گوش ماهيهايش را خرد ميكنند. پاندول و عقربه هاى ساعت ديواريش را ميشكنند. با سرنيزه چشم همسرش را از تابلو ديوارى در ميآورند. شاعر از همين خانه ويرانه، روبيده به سيلاب گل آلوده، به گورستان برده ميشود. در پيچ هر خيابان مردم تازه اى بى اعتنا به كامانكارهاى نظامى كه با تفنگ و مسلسل نفس كش ميطلبند و سربازانى كه با موتور سيكلت و ماشينهاى ضد گلوله در رفت و آمدند و غوغا و وحشت ميافشانند، پا در صف ميگذارند. دستى، پشت پنجره اى به سلام بالا ميرود. جائى در بالكنى دستمالى به اهتزاز در ميآيد. اين دوازدهمين روز بعد از كودتاست. دوازده روز خفقان و مرگ. و براى اولين بار است كه سرود انترناسيونال در شيلى شنيده ميشود. انترناسيونال زمزمه ميشود، ناله ميشود، گريه ميشود، اما خوانده نميشود تا وقتى كه جمع مشايعين به انبوه تشييع كنندگان و از انبوه تشييع كنندگان به تظاهرات بدل ميشود. و مردم در مسيرى خلاف جهت ترس، يكباره با همه نفسى كه در سينه دارند، با همه صدايشان به خواندن در خيابانهاى سانتياگو ميپردازند و با اين سرود نرودا، شاعرشان را، به وجهى شايسته در آخرين سفرش همراهى ميكنند
﴿ترجمه شده از تريولوژى "يادمان آتش"﴾
ترجمه مهناز بدیهیان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اعلام میکنم که گناهکار م
چرا که با دستهایی که به من داده اند
جارویی نبافته ام.
چرا جاروئی درست نکرده ام؟
این دستها را چرا به من دادند؟
چه فایده ای داشته اند؟
اگر تنها کاری که کرده ام
تماشای آمیختن دانه ها بوده است
و گوش سپردن به باد.
چرا گرد نياوردم نی ها ی جوان را
از نیزار
آنهنگام که سبز بودند.
آن دسته های نرم را نچیدم
تا بخشکند،
تا آنها را به هم ببافم
در بافه هائی زرين
و به آن دامنهء زرد بکوبم
تا جارویی بسازم برای روفتن کوره راه
راهی که چنین ادامه دارد.
چگونه زندگی من گذشت
بدون دیدن، یاد گرفتن،
بدون گردآوردن و بهم آمیختن نخستين چیزها ؟
برای حاشا کردن، بسی دير است
من وقت داشتم
اما
دست نداشتم.
پس چگونه بزرگی را نشانه می گیرم
اگر
هرگز نتوانسته ام جارویی بسازم
حتی یک جارو
حتی یکی
بر خيز با من
هيچ كس بيش از من
نمي خواهد سر به بالشي بگذارد
كه پلكهاي تو در آن
در هاي دنيا را به روي من مي بندند
آنجا من نيز مي خواهم
خونم را در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم
اما بر خيز!
بر خيز با من
و بگذاربا هم برويم
براي پيكار روياروي
از تارهاي عنكبوتي دشمن ،
بر ضد نظامي كه گرسنگي را تقسيم مي كند ،
بر ضد نگون بختي سازمان يافته
برويم
و تو ، ستاره ي من ، در كنار من ،
سر بر آورده از گل و خاك من ،
تو بهار پنهان را خواهي يافت
و در ميان آتش
در كنار من ،
با چشمهاي وحشي خود ،
پرچم من را بر خواهي افروخت .
برگردان از متن اسپانیایی توسط سام واثقی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و در آن سن... شعر بود، که در جستجویش
مرا یافت. نمی دانم، نمی دانم از کجا آمد
از رودخانه شاید از زمستان،
نه می دانم چگونه، نه چه هنگام.
نه؛ نه صدا بود نه حرفی
نه سکوت، گویی
از خیابان صدایم کردند تنها
مرا، از شاخه های شب ناگاه
از میان دیگران از میان آتش های پرتوان یا
از بازگشتی تنها،
اینک، ایستاده آنجا، من بی هیچ چهره ای وُ
او در تماس من.
من، نمی دانستم چه بگویم، دهان
ره به هیچ نامی نمی گشودم،
چشمانم کور،
و ناچیزی می تپید گویی در جانم
تبی یا بالهایی بر باد رفته،
و من پای در رکاب خویش نهاده،
گشودم
باری رمز آن داغ از دل
و نوشتم
آن نخستین خط نهیفُ بی رنگ،
بی رنگ، بی جان، لوده کلامی شاید
اما حکمتی ناب
از آنکس که هیچ هیچ نمی داند،
و ناگه آنی
نگاهم بر آسمان، که
از بند کهکشانش رسته
و رها،
گشتاور سیارات،
کشتزارها که می تپندُ
سایه ها سوراخ سوراخ
از گذر تیرها ، آتش و گل ها،
و شب پیچ در پیچُ عالمی بی انتها.
و من، خردترین ِ موجودات،
مستِ خلأ بزرگِ ستارگان،
در تشابه، در تصویر ِ
ذهنیّت اسرار،
خود را جزئی ناب احساس کردم، باری
جزئی از این مغاکُ
گردون ِ ستارگان، که
قلبم رها در این هزارتوی باد شکست.
از کتاب "یادمان ایسلا نگرا"1964 Memorial de Isla Negra
مترجم صفدر تقى زاده
دير هنگام كه ستارگان
بى هيچ پوششى از ابر در هواى خنك
مى درخشيدند، در خانه ام را باز كردم.
اقيانوس
در دلِ شب
چهار نعل مى تاخت.
بوى تندِ
هيزم آماده
مثل دستى
از ميان تاريكىِ خانه
بيرون خزيد.
بو ديدنى بود
انگار
درخت
زنده بود.
انگار هنوز قلبش مى تپيد.
ديدنى
مثل يك لباس.
ديدنى
مثل يك شاخه ى شكسته.
قدم زنان
به درونِ خانه
پاى نهادم
كه آن
تاريكىِ معطر.
در خود احاطه اش كرده بود.
بيرون
نقطه هاى آسمان
مثل سنگ هاى مغناطيسى
برق مى زدند،
و بوى هيزم
قلبم را نوازش كرد
مثل انگشتانى،
مثل ياسمن
مثل بعضى خاطره ها.
بوى برگ هاىِ نوك نيزِ
كاج نبود،
نه،
پارگى پوستِ
او كاليپتوس نبود
و نيز
عطر
تاكستانِ سرسبز
بلكه
چيزى راز آميزتر بود
زيرا آن بو
تنها يك بار،
تنها يك بار،
پديد آمد
و آنجا، از ميان همه ى چيزهايى كه
روى زمين ديده بودم،
در خانه ىِ
خودم، شب هنگام، كنار درياى زمستانى،
آنجا رايحه ىِ
زيباترين رُزها
چشم انتظار من بود،
قلبِ جريحه دارِ زمين،
چيزى
كه مثل موج
مرا در خود گرفت
از زمان
رهايى يافت
و در درونم گم شد
به هنگامى كه دروازه ىِ شب را
گشودم.
(از ترجمه انگليسى: استفن كسلر)
شايد گزافه نباشد اگر پابلو نرودا را پر خواننده ترين شاعر معاصر جهان بدانيم. کمتر کسی را در عرصه شعر معاصر جهان می شود يافت که مانند پابلو نرودا محبوب باشد.
نرودا در ۱۹۰۴ در پارال يکی از شهرهای کوچک شيلی بدنيا آمد. در دوران مدرسه با گابريلا ميسترال شاعره سرشناس شيلی که اولين نوبل را برای شيلی به ارمغان آورد آشنا شد و اين ميسترال بود که دروازه دنيای ادبيات و شعر را به روی او باز کرد.
نرودا از ۱۵ سالگی وارد عرصه ادبيات شد و از اين تاريخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود و زندگی پر از حادثه خود را پی گرفت.
نرودا در پر التهاب ترين دوران تاريخ جهان زيست. او که نا خواسته و تنها به دنبال يافتن شغل با توصيه يکی از آشنايان پر نفوذ به عنوان کنسول به رانگون در برمه اعزام شده بود، از همان دوران جوانی در عرصه ادبيات و سياست، فعاليت پر شوری را پيش گرفت.
پابلو نرودا بزرگترين شاعر قرن بيستم است. (گابريل گارسيا مارکز)
نرودا نيز مانند هزاران نيروی روشنفکر دهه ۳۰ ميلادی مجذوب آرمانهای کمونيستی شد و به جبهه چپ پيوست. فعالانه در مبارزه عليه ديکتاتور اسپانيا در جنگهای داخلی شرکت کرد. او در کتاب خود به نام "خاطرات" می نويسد که چگونه در بحبوحه جنگ در مادريد اشعارش با نام "اسپانيا در قلب من" را که کاغذهايش از خمير کردن کاغذهای باطله و حتی پيراهن سربازان تهيه شده بود در تيراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و دست به دست ميان مبارزان در سنگرها گشت.
سفرهای متعدد نرودا چه در سالهائی که به طور رسمی نماينده دولت شيلی در سفارتخانه های کشورهای گوناگون بود و چه در سالهای تبعيد از شيلی، او را با چهره های برجسته قرن در ادبيات و سياست آشنا کرد.
نرودا در کتاب خاطرات خود از آشنائی با نهرو، مائوتسه تونگ، چوئن لای، فيدل کاسترو و تقريبا تمامی غولهای ادبی دهه های ۳۰ تا ۷۰ ميلادی سخن می گويد.
در دوران جنگ سرد نرودا متهم به طرفداری از استالين شد اما شعر او چنان پر قدرت و ماورای جنجالهای روزمره بود که مخالفانش نتوانستند با اين اتهامات او را از ميدان بدر کنند.
اشعار تغزلی نرودا از چنان قدرتی برخوردارند که مرزهای جغرافيائی را شکسته و براحتی در دل مردم جهان می نشيند.
فيلم پستچی به کارگردانی مايکل رادفورد بر اساس زندگی نرودا در تبعيد ساخته شده است
در ايران تا مدتها نرودا به عنوان شاعری سياسی و مبارز شناخته شده بود. مترجمان اشعار او شايد بيشتر به سبب نياز آن روزها شعرهای سياسی او را ترجمه کرده بودند. اما اگر مجموعه کارهای او را در نظر بگيريم نرودا را می توان به جرئت شاعر عاشقانه ها ناميد. اشعار او در باره عشق بسيار زيبا و گاه از نظر غنای تصويری و ايجاز حيرت انگيز و غير قابل دستيابی هستند.
مجموعه از شعرهای عاشقانه نرودا به فارسی با نام " هوا را از من بگير، خنده ات را نه " در سال ۱۳۷۴ توسط نشر چشمه به چاپ رسيد که استقبال زيادی از آن شد و اکنون چاپ هشتم اين کتاب در بازار است.
پس از اين کتاب، مجموعه های ديگری نيز از او چاپ شد و پابلو نرودا امروز چهره ای است شناخته شده برای دوستداران شعر در ايران.
نرودا پس از روی کار آمدن حکومت سالوادور آلنده در ايسلانگرا اقامت کرد و از سياست بکلی کناره گرفت. ۱۱ روز بعد از کودتای ۱۹۷۳ در شيلی و کشته شدن آلنده، نرودا در اقامتگاه خود در ايسلانگرا چشم از جهان بست.
کوزه گر
تن تو را يکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سينه هايت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
از يک شکل
و ما با هميم
کامليم چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن
از مجموعه " هوا را از من بگير خنده ات را نه "
هشت سپتامبر
امروز روزی بود چون جامی لبريز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود به پهنای زمين.
امروز دريای توفانی
ما را با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم
و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بی اينکه از هم جدايمان کند.
امروز تنمان فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره ای شد
از موم يا شهاب
ميان تو و من دری تازه گشوده شد
و کسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود
از مجموعه " هوا را از من بگير خنده ات را نه "
Die Slowly
He who becomes the slave of habit
who follows the same routes every day
who never changes pace
who does not risk and change the color of his clothes
who does not speak and does not experience, dies slowly
He or she who shuns passion
who prefers black on white
dotting ones "is" rather than a bundle of emotions
the kind that make your eyes glimmer
that turn a yawn into a smile
that make the heart pound in the face of mistakes and feelings, dies slowly
He or she who does not turn things topsy-turvy
who is unhappy at work
who does not risk certainty for uncertainty
to thus follow a dream
those who do not forego sound advice at least once in their lives, die slowly
He who does not travel
who does not read
who does not listen to music
who does not find grace in himself, dies slowly
He who slowly destroys his own self-esteem
who does not allow himself to be helped
who spends days on end complaining about his own bad luck
about the rain that never stops, dies slowly
He or she who abandon a project before starting it
who fail to ask questions on subjects he doesn't know
he or she who don't reply when they are asked something they do know, die slowly
Let's try and avoid death in small doses
always reminding oneself that being alive requires an effort by far
greater than the simple fact of breathing
Only a burning patience will lead to the attainment of a splendid happiness
مرگ آرام
کسی که اسیر عادت می شود
آن که هر روز همان مسیر را دنبال میکند
آرام آرام می مآن که هرگز سرعتش را تغییر نمی دهد
آن که ریسک نمی کند و رنگ لباسش را عوض نمی کند
آن که حرف نمی زند و تجربه نمی کند
می میرد
کسی که چیزها را برعکس (وارونه) نمی کند
آن که سر کار خوشحال نیست
آن که «غیر مطمئن» را بر «مطمئن» ریسک نمی کند
تا که به دنبال یک رویا برود
آنهایی که حداقل یک بار در زندگی خود یک اندرز درست را ندید نگیرند
آرام آرام می میرند.
کسی که مسافرت نکند
آن که نخواند
آن که به موسیقی گوش ندهد
آن که در خود زیبایی نمی یابد
آرام آرام می میرد.
کسی که عزت نفس خود را به تدریج از بین می برد
آن که به خود اجازه نمی دهد که از دیگران کمک بگیرد
آن که روزها را با شکایت کردن از بخت بد خود سپری می کند
و یا بارانی که قطع نمی شود، آرام آرام می میرد.
کسی که یک پروژه را قبل از آغاز آن رها می کند
آن که درباره موضوعاتی که نمی داند سوال نمی پرسد
آن که جواب نمی دهد هنگامی که مورد سوال قرار می گیرد در مورد چیزی که می داند
آرام آرام می میرد.
بیا سعی کنیم و از مرگ ذره ذره ای بپرهیزیم
همیشه به یاد داشته باشیم که زنده بودن مستلزم تلاشی است خیلی بیشتر
از نفس کشیدن ساده
تنها صبر و تحمل پرشور منجر به دست یابی به خوشبختی باشکوه می گردد
Mahdi_Shadi
19-02-2008, 15:14
دستهايم را ميبيني؟ آنها زمين را پيمودهاند
خاك و سنگ را جدا كردهاند
جنگ و صلح را بنا كردهاند
فاصلهها
از درياها و رودخانهها برگرفتهاند
و باز،
آنگاه كه بر تن تو ميگذرند،
محبوب كوچكم،
دانهي گندمم، پرستويم،
نميتوانند تو را در بر گيرند
از تاب و توان افتاده
در پي كبوتراني توأماناند
كه در سينهات ميارمند يا پرواز ميكنند
آنها دور دستةاي پاهايت را ميپيمايند
در روشناي كمرگاه تو ميآسايند
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بيكرانگيها تا دريا و شاخههايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگور چينان
در اين سرزمين
از پاها تا پيشانيت
پياده،پياده،پياده،
زندگيمرا سپري خواهم كرد
diana_1989
13-03-2008, 15:16
شاعر شیلیایی ، متولد 1904 با نام اصلی نفتالی ریکاردو ریس باسوالتو در پارال شیلی . در تموکو دوران جوانی و نوجوانی را گذراند . از 1920 به بعد نام پابلو نرودا را به احترام یان نرودا شاعر چک ( 1834 -1891) برای حود برگزید . در ا920 اولین کتابش به نام گرگ و میسپش سپیده دم و یکسال بعد بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید را منتشر کرد که برایش شهرت به ارمغان آورد . در 1945 به سنای شیلی راه یافت ذر حالیکه پیش از آن به نهضتهای مردمی اسپانیا و فرانسه پیوسته بود . در 1947 به علت سخنرانی اعتراض آمیز نسبت به رییس جمهور وفت شیلی – بیده لا – شیلی را مخفیانه ترک و به اروپا رفت . در 1952 به کشورش بازگشت و در 1971 جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد . از آثار برجسته او می شود به : بیست شعر عاشقانه و یک ترانه نومید ، تلاش انسان بی پایان ؛ اقامت در خاک ، اسپانیا در قلب من ، خشم ها و محنتها ، آواز همگانی ، شعرهای ناخدا ، چکامه های بنیادین ، انگورها و باد ، صد شعر عاشقانه ، یادداشتهای ایسلا نگرا ، کتاب سوالها ، بود ها و یادبودها و دهها اثر دیگر اشاره کرد . بودها و یادبودها مجموعه خاطرات ادبی و سیاسی شاعر است که اتفاقا به فارسی نیز ترجمه شده است . نرودا در سال 1973 چند روز پس از کودتای پینوشه به علت سرطان خون در خانه محبوبش در ایسلا نگرا فوت کرد در حالیکه همسرش و الهه شعرهای عاشقانه اش ماتیلده اوروتیا را در کنار داشت .
***
شاید همین اندک برای معرفی نرودا کافی باشد که بیوگرافی کاملتر از این را می توان در دیباچه هر کدام از کتابهایش و کاملترین آنها را در کتاب بودها و یادبودها به قلم خودش خواند .
در این کوتاه سخن برآنم به برشمردن برخی از دریافتهایم از شعر نرودا بپردازم :
نرودا شاعریست جمیع الاطراف . این گفته شاید برای او بیش از هر شاعر دیگری در دنیا صدق کند . نرئدا آن چنان عاشقانه می سراید که واژه ها تاب مستی شاعر را نمی آورند و ان چنان از دردهای سرزمین اش سخن می گوید که هر کلمه شلاقی می شود بر صورت متجاوز !
گاه انچنان ساده شعر می گوید که چکامه های بنیادین شکل می گیرد و گاه چنان خکیمانه و فلسفی با جهان رو به رو می شود که شعر بلند کتاب سوالها و یا این همه نام .
اما چیزی که مسلم است نرودا شاعر زمانه خویش است و از آن بالاتر انسان زمانه خویش . نگاه و لطیف و شاعرانه او گوشه گوشه جهان هستی را واکائی می کند ئ از دل هر جنبنده و ناجنبنده ای شعر بیرون می کشد !
مثال روشن برای این ادعا ، چکامه های بنیادین اند که شاعر گوچه فذنگی و لیمو و شراب و ذرت و ماهی تون و حتی کت و شلوار را به چالش شعر می کشد و برای هر یک چکامه ای می نویسد ! چکامه هایی که شاید تنها شاعری چون نرودا باید بپردازدشان تا به دامن ابتذال نیافتند و هر یک در پس ظاهر ساده شان حکمتی عمیق را به تماشا بگذارند . نخستین حکمت چنین اشعاری شاید این باشد که در همه مخلوقات عالم هزار حرف نگفته ، هزار تفسیر پنهان و هزار هزار درس آموختنی ست اگر چشم و گوش ات هوشیار باشند و حساس نه زیر غبار عادت و فراموشی !
از سوی دیگر نرودا یک شهروند کاملا سیاسی ست . گذشته از پستهای ریز و درشتش – از نمایندگی سنا تدر چند مرحله تا سمتهای متعذذ کنسولی در کشورهای گوناگون – و نیز کاندیداتوری اش برای ریاست جمهوری در سال1969 و کناره گیری اش از انتخابات به نفع آلنده ، این ذهن شاعر است که به قدری درگیر اجتماع ، میهن و دردهای انسانی ست که وقتی به سرایش شعری با رویکرد اجتماعی دست به قلم می برد ، سیاست نه به شکل یک شعار روشنفکرانه که به صورت مفهومی که در عرصه زندگی انسان تاثیری مستقیم دارد ، در سروده اش شکل می گیرد . به عبارت دیگر او از سیاست نیز می گیو نه به خاطر ذات سیاست بلکه به خاطر تاثیراتش بر انسان و نرودا شاعریست که کاملا انسان مدار است !
و دست به همین دلیل است که عشق نیز با تمام و نمودهای جسمی و روحی اش در شعر او حضوری بسیار پررنگ دارد . صد شعر عاشقانه او مصداق کاملی از تغزل عینی و حسی ست و درک او از معشوق درکی یگانه است و سبب می شود که نام ماتیلده همردیف بلقیس نزار فبانی و آیدای بامداد و مانند آنها قرار گیرد که البته تعداد این معشوقهای یگانه علی رغم تعدد آثار تغزلی در دنیا چندان زیاد نیست ! چرا که اغلب ، درک شاعر از عشق درکی یگانه و مختص او نیست و لاجرم معشوق و در نتیجه عشق ماهیتی یگانه نمی یابند .
فرم در کارهای نرودا در خدمت محتوا و کارکرد اثر است . مثلا در صد شعر عاشقانه از فرم 14 مصراعی ( سونات ) استفاده می برد که فرمی مناسب برای اشعار لطیف و تغزلی ست . در چکامه های بنیادین شیوه تقطیع و سرایش به گونه ایست که شعر در یک ستون روزنامه بگنجد ! …چرا که شعرها برای نخستین بار در آنجا منتشر شده است و…
زبان نرودا زبانی ساده و صمیمی ست و کمتر به دام مغلق گویی می افتد . تصاویر شاعر نیز کاملا عینی اند و نرودا نیز مانند بسیاری از شاعران بزرگ که حرفی برای گفتن دارند ، خود را به ورطه ابهامهای مه الود و لابیرنتهای معماگونه و زهنیتی مالیخولیایی نمی اندازد . چرا که به گمان من ، مضمون برای او اهمیتی بسیار دارد و خواننده را ارج می نهد .
نتیجه این ارج نهادن به مخاطب در داتسان کوتاهی از زندگی او کاملا هویداست که باذکر آن ، این مقال را به پایان می برم :
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
*
نرودا خود از این واقعه و دهها واقعه مشابه ، آنگاه که ایتالیایی ها به نفع او و بر علیه نخست وزیرشان شعار می دادند ، شعرخوانی برای کارگران معدن و ترنم شعرهایش به وقت اعتصابهای کارگری و مواردی از این دست ، به عنوان « زمانی که شعر به صحنه امد و قدرت خود را نشان داد » نام می برد .
و این چنین است شاعری که تحسین منتقدان را تا انجا بر می انگیزد که جایزه نوبل را به او اختصاص می دهند ، چنان مورد توجه حتی فرودست ترین طبقات فرهنگی جامعه است که شعرش را از بر می کنند و از آن تاثیر می پذیرند و به خاطر او و دکلمه شعرهایش ، ساعتها بر زمین می نشینند و به ترنمش گوش می سپارند . او در میان مردم زیست و برای مردم شعر سرود و راز بزرگی و ماندگاری شاعر ، چیزی جز این نمی تواند باشد
diana_1989
13-03-2008, 15:17
Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.
عشق
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!
diana_1989
13-03-2008, 15:17
Discoverers of Chile
From the North Almagro brought his train of scintillations.
And over the territories, between explosion and subsidence,
he bent himself day and night as if over a map
Shadow of thorns, shadow of thistle and wax
the Spaniard joined to his dry shape
gazed at the ground’s sombre strategies
Night, snow and sand make up the form of
my narrow country
all the silence is in its long line
all the foam rises from its sea beard
all the coal fills it with mysterious kisses
Like a hot coal the gold burns in its fingers
and the silver lights like a green moon
its hardened form of a gloomy planet
The Spaniard seated next to the rose one day
next to the oil, next to the wine, next to the ancient sky
did not conceive of this place of furious stone
being born from under the ordure of the sea eagle
کاشفان شیلی
آورد
از آلماگروی شمالی
قطار شراره هایش را ،
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خود خمید
روز و شب
چنان که بر نقشه ای .
سایه خارزار ،
هاشور خاربن و موم ؛
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،
خیره بر رزم آرایی تیره خاک !
شب ، برف و شن
بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
تمام سکوت در درازنایش است و
تمام کفها
بالا شده از ریش دریایش !
تمام زغال سنگها سرشارش کرده
با بوسه های رازآلود .
چون زغالی گداخته
می گدازد بر انگشتانش
طلا ،
و می تابد نقره
مثل ماهی سبز
بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !
اسپانیولی نشست ، روزی
در کنار گل سرخ ،
کنار نفت ،
کنار شراب و
کنار آسمان کهن ؛
بی آنکه گمان برد
زاده شده است
این سرزمین سنگهای سخت
از زیر فضله عقاب دریا !
diana_1989
13-03-2008, 15:18
POETRY
And it was at that age...Poetry arrived
in search of me. I don't know, I don't know where
it came from, from winter or a river.
I don't know how or when,
no, they were not voices, they were not
words, nor silence,
but from a street I was summoned,
from the branches of night,
abruptly from the others,
among violent fires
or returning alone,
there I was without a face
and it touched me.
I did not know what to say, my mouth
had no way
with names
my eyes were blind,
and something started in my soul,
fever or forgotten wings,
and I made my own way,
deciphering
that fire
and I wrote the first faint line,
faint, without substance, pure
nonsense,
pure wisdom
of someone who knows nothing,
and suddenly I saw
the heavens
unfastened
and open,
planets,
palpitating planations,
shadow perforated,
riddled
with arrows, fire and flowers,
the winding night, the universe.
And I, infinitesmal being,
drunk with the great starry
void,
likeness, image of
mystery,
I felt myself a pure part
of the abyss,
I wheeled with the stars,
my heart broke free on the open sky.
شاعری
و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !
اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم …
و
( او ) مرا نواخت !!
نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !
و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !
تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست
diana_1989
13-03-2008, 15:19
I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.
Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.
Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,
because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?
من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !
ممنون
فقط خواستم همین اول دوباره متذکر بشم
در صورتی که پست ها پشت سر هم فقط حاوی شعر باشه و نه مطالب دیگه ای تاپیک از محدوده قوانین انجمن خارج می شه
ممنون از توجهتون
کسی که اسیر عادت می شود
آن که هر روز همان مسیر را دنبال میکند
آرام آرام می مآن که هرگز سرعتش را تغییر نمی دهد
آن که ریسک نمی کند و رنگ لباسش را عوض نمی کند
آن که حرف نمی زند و تجربه نمی کند
می میرد
کسی که چیزها را برعکس (وارونه) نمی کند
آن که سر کار خوشحال نیست
آن که «غیر مطمئن» را بر «مطمئن» ریسک نمی کند
تا که به دنبال یک رویا برود
آنهایی که حداقل یک بار در زندگی خود یک اندرز درست را ندید نگیرند
آرام آرام می میرند.
کسی که مسافرت نکند
آن که نخواند
آن که به موسیقی گوش ندهد
آن که در خود زیبایی نمی یابد
آرام آرام می میرد.
کسی که عزت نفس خود را به تدریج از بین می برد
آن که به خود اجازه نمی دهد که از دیگران کمک بگیرد
آن که روزها را با شکایت کردن از بخت بد خود سپری می کند
و یا بارانی که قطع نمی شود، آرام آرام می میرد.
کسی که یک پروژه را قبل از آغاز آن رها می کند
آن که درباره موضوعاتی که نمی داند سوال نمی پرسد
آن که جواب نمی دهد هنگامی که مورد سوال قرار می گیرد در مورد چیزی که می داند
آرام آرام می میرد.
بیا سعی کنیم و از مرگ ذره ذره ای بپرهیزیم
همیشه به یاد داشته باشیم که زنده بودن مستلزم تلاشی است خیلی بیشتر
از نفس کشیدن ساده
تنها صبر و تحمل پرشور منجر به دست یابی به خوشبختی باشکوه می گردد.
Die Slowly
by Pablo NerudaHe who becomes the slave of habit,
who follows the same routes every day,
who never changes pace,
who does not risk and change the color of his clothes,
who does not speak and does not experience, dies slowly.
He or she who shuns passion,
who prefers black on white,
dotting ones "is" rather than a bundle of emotions,
the kind that make your eyes glimmer,
that turn a yawn into a smile,
that make the heart pound in the face of mistakes and feelings, dies slowly.
He or she who does not turn things topsy-turvy,
who is unhappy at work,
who does not risk certainty for uncertainty,
to thus follow a dream,
those who do not forego sound advice at least once in their lives, die slowly.
He who does not travel,
who does not read,
who does not listen to music,
who does not find grace in himself, dies slowly.
He who slowly destroys his own self-esteem,
who does not allow himself to be helped,
who spends days on end complaining about his own bad luck,
about the rain that never stops, dies slowly.
He or she who abandon a project before starting it,
who fail to ask questions on subjects he doesn't know,
he or she who don't reply when they are asked something they do know, die slowly.
Let's try and avoid death in small doses,
always reminding oneself that being alive requires an effort by far
greater than the simple fact of breathing.
Only a burning patience will lead to the attainment of a splendid happiness
( تو را دوست ندارم...) پابلو نرودا
دوستت ندارم
چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
تو را دوست دارم
همانند بعضی چیزهای سیاه
که باید دوست داشت
محرمانه، بین سایه و روح
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
تو را دوست دارم
بدون آنکه بدانم
چگونه،چه وقت،از کجا
دوستت دارم
سریح،بون پیچیدگی و غرور
تو را دوست دارم
چون راه دیگری نمیدانم که در آن
"من" وجود ندارم و تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام،دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی بخواب میروم..
مترجم مهناز بدیهیان اوبا
تابوت پابلو نرودا
مهناز بدیهییان
این نوشته از روی یک نوار که توسط کارلوس اورنیز از مراسم عزاداری پابلو نرودا ضبط شده تهیه گردیده. متن را ریکاردو گری بی نوشته است.
مراسم عزاداری از خانه ی شاعر آغاز می شود.جایی که جسدش در حضور همسر و خواهرانش قرار گرفته.مراسم در میان اطاقی پراز گل و لای و آب که زمانی کتابخانه شاعر بوده انجام می شود.کتابها.نوشته هاو مدارک همراه با وسایل خانه در آب غرق اند زیرا روز قبل جریان آب توسط ارتش شیلی به خانه ی شاعر باز شده که پس از شکستن آنچه شکستنی بوده با دسته ی تفنگشان خانه را در حال غرق شدن رها کرده اند.
تابوت توسط دوستان نرودا از اطاق خارج شد.چند تایی انگشت شمار همراه همسر و خواهران نرودا به اتفاق سفیر مکزیک مارتینز کوربالا تابوت را دنبال می کردند.
شخصی پرسید کی مرده؟ به او می گویند "پابلو نرودا".و او می گوید کی؟ بله آقا درست شنیدید"پابلو نرودا"......چیزی طول نمی کشد که دهان به دهان این خبر می پیچد و نام نرودا سبب باز شدن درها و پنجره هاو نیمه بسته شدن در مغازه ها می شود.خبر سپس از طریق نفس های جاری در خطوط تلفن در سطح شهر منتشر می شود.اتوبوس ها متوقف می شوند ومردم دسته دسته از آنها پیاده می شوند. مردم در خیابان های دور در حال دویدن هستند.مردمی که هم اکنون در نزدیکی تابوت هستند همه می گریند و هنوز امید دارند که خبر دروغ باشد.نام نرودا مثل معجزه ای از خشونت بصورت صد ها زن و بچه و مرد سرازیر می شود.مردمی که تقریبا همه فقیرند.همه ی مردم کپر نشین سانتیا گو تبدیل به پابلو نرودا می شوند.و ما صدای غم زده ی کفش های مردم عادی را می شنویم و بوی بی نهایت گردو خاک را.در چشمانمان. نفس های فشرده ی هزاران گلو را که آماده ی انفجارند را حس می کنیم.
سپس صدای خجول و نیمه خفه ای پنهانی بگوش می رسد که میگوید: "رفیق پابلو نرودا" و صدا که می گوید : "نگو که من گفتم".حالا.همین جاوبرای همیشه.
از ان دورتر صدایی فریاد می زند "رفیق پابلو نرودا". آنجا در حال خشم.."اینجا"
و در حال پرتاب کلاه در حال محکم کوبیدن قدمها بر روی زمین و مواجه شدن با ارتشی که کم کم جمعییت را محاصره می کرد.
در اینجا حرکتی آغاز می شود عظیم و تاریخی.چیزی بزرگتر از دنیای ادبیات.چیزی شگفت.جالب زیرا حرکتی است تخیلی که امکان آن در گوشه و کنارنیست .نوعی شعر عظیم که برای آن جانها سپرده اند و معلوم نیست چه تعداد برای هین شعر بلند جانشان را از دست خواهند داد.
صدا های لرزان در حال شکافتن جاده ها هستند"رفیق پابلو نرودا".و صدا های این مردم که توسط میلیون ها جاسوس و آدم کش شنیده می شود می خوانند:
"اینجا با ما..حال و برای همیشه"
در آنجا بالاتر.اینجا در راست و چپ در انتهای ستون راهپیمایان.ستون های سه هزار نفری.شیلی می گرید.قیام می کند.
تلخی پایان نا پذیر.جرقه های نور"رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"..."رفیق پابلو نرودا"....."رفیق پابلو نرودا"...."رفیق سالوادر آلنده".."اینجا با ما..اکنون..برای همیشه....
ای مردم شیلی این ها شما را زیر پا می گذارند.این ها شما را بقتل می رسانند.شما را شکنجه می کنند.مردم شیلی دلسرد نشوید انقلاب منتظر شماست.ما می جنگیم تا جاییکه حسابمان را با این خیانت کاران تمام کنیم.
موجی از گریه ..فریاد..تهدید ..ناسزا ..از صداهایی که از خشم خفه می شوند.کلمات دیوانه کننده..کلمات جهنمی..کلمات بهشتی. سه هزار مردم مغلوب ناله کنان در آن میان ناله ای عظیم و قدرتمند.صدای زنی شروع به خواندن شعرهای نرودا می کند.
"من بارها زاده شده ام.از ریشه ها.از ستاره های مغلوب........."و تمام جمعیت بقیه ی شعر را فریاد مکنند. دوباره تهدید آغاز می شود...."از ابدیتی که با دستهایم آفریدم....." جمعیت بخش هایی از شعر بلند و معروف نرودا را می خواند ..
...........................
............................
...........................
من بدرود می گویم.بر میگردم.
به خانه ام .در رویایم.
به پاتاگونیا باز می گردم.جاییکه
باد طویله را می تکاند
و اقیانوس یخ می پراکند
من چیزی بیش از یک شاعر نیستم
و همه ی شما را دوست دارم
پرسه می زنم در دنیایی که دوست دارم.
در کشور من معدنچیان و سربازان به قضات دستور میدهند.
من اما حتا ریشه ها را در کشور سردو کوچکم دوست دارم.
آنجاست که من خواهم مرد
اگر هزار بار دیگر متولد شوم
آنجاست که متولد خواهم شد.
نزدیک کاج های بلند
بادهای طوفانی جنوب
رنکهای تازه ی خریده شده
بگذار کسی به من نیندیشد.
بگذار ما به تمام جهان بیندیشیم
و مشت هایت را با عشق بر میز بکوب
من دوباره خون نمی خواهم
که با آن نان ودانه ام و موسیقی ام را خیس کنم.
کاش آنها با من می آمدند
معدنچیا ن ودخترک
آن وکیل.خیاط.عروسک ساز
که با هم به سینما برویم و خارج شویم.
که قرمز ترین شراب را بنوشیم
من نمی آیم که همه چیز را حل کنم
آمده ام که آواز بخوانم
آمده ام که تو با من بخوانی.
پابلو نرودا
برگردان از متن انگلیسی : روشنک بیگناه
طفلکی ها
چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند
پابلو نرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بر خيز با من
هيچ كس بيش از من
نمي خواهد سر به بالشي بگذارد
كه پلكهاي تو در آن
در هاي دنيا را به روي من مي بندند
آنجا من نيز مي خواهم
خونم را در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم
اما بر خيز!
بر خيز با من
و بگذاربا هم برويم
براي پيكار روياروي
از تارهاي عنكبوتي دشمن ،
بر ضد نظامي كه گرسنگي را تقسيم مي كند ،
بر ضد نگون بختي سازمان يافته
برويم
و تو ، ستاره ي من ، در كنار من ،
سر بر آورده از گل و خاك من ،
تو بهار پنهان را خواهي يافت
و در ميان آتش
در كنار من ،
با چشمهاي وحشي خود ،
پرچم من را بر خواهي افروخت .
پابلو نرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پابلو نرودا در سال 1904 در شیلی متولد شد. نام اصلی او نفتالی ریکاردو ری یس باسواآلتو بود که مثل اسم بقیهی اهالی امریکای جنوبی برای بقیهی مردم دنیا زیادی طولانی است! برای همین هم پابلو نرودا را به عنوان اسم مستعار انتخاب کرد. خیلی زود و قبل از آنکه هجده ساله شود، به عنوان شاعر شناخته شد. روح ناآرام نرودا حوادث زیادی را برایش رقم زد. او از یک سو به عنوان ادیب و شاعری توانا شهرت جهانی پیدا کرد و در سال 1971 جایزهی نوبل ادبیات را کسب کرد و از سوی ديگر عاشقی پرشور و دوستی قابل اعتماد بود. بخش مهمی از زندگیاش هم به فعالیتهای سیاسی پیوند خورد و باعث شد او یاور و حامی بزرگی برای سالوادور آلنده باشد و پس از انتخاب او به ریاست جمهوری به مقام سفیر شیلی در پاریس منصوب شود.
نرودا همه جا سفیر صلح بود؛ طوری که وقتی دولت ایتالیا ویزای اقامت او را باطل کرد، هنرمندان و متفکران ایتالیایی با تجمع خود جلوی این کار را گرفتند. عشق اثر خود را بر تمام زندگی نرودا گذاشته بود. او عاشقانههای زیادی سرود. در عاشقانههایش با همسرش ماتیلده، هموطنانش، کشورش، طبیعت و انسان سخن گفت. نرودا با عشق به زندگی مدتها با سرطانی که وجودش را تحلیل می برد، مبارزه کرد. او همهی اینها را در استعارههای زیبای شعرهایش درهمآمیخت و زیباترینها را سرود.
نرودا در سال 1973 درگذشت. این شاعر، سیاستمدار، مترجم و چهرهی مشهور ادبیات شیلی و آمریکای جنوبی، بعد از گذشت سالها محبوب بسیاری از مردم جهان است.
نرودا، جائى در شيلى، ۱۹۴۸: تيتر اصلى روزنامه "ال ايمپارسيال" اين است: در تعقيب نرودا در سراسر كشور. و زير آن نوشته شده: هر كه از مخفيگاه او خبر دهد جايزه ميگيرد. شاعر شباهنگام از اين مخفيگاه به مخفيگاه ديگر ميرود. نرودا يكى از بسياران است كه از تعقيب در امان نيستند چرا كه سرخ هستند يا نحيب هستند و يا چون فقط هستند. و او از سرنوشتش گلايه ندارد، سرنوشتى كه خود آنرا رقم زده است. از تنهائى هم نمينالد، از اين شور جنگاورى لذت ميبرد، با همه دردسرهايش. همانقدر كه از نواى زنگ كليسا، از شراب، از خوراك مارماهى و از ستاره هاى دنباله دار كه با بالهاى گشاده در پروازند لذت ميبرد.
تصرف دوباره شيلى، سانتياگو، ۱۹۷۳: ابرى انبوه و سياه از كاخ شعله ور به هوا برميخيزد. پرزيدنت آلنده سر پستش ميميرد و در همان حال ژنرالها مردم شيلى را هزار هزار ميكشند. اداره ثبت احوال تعداد مردگان را ثبت نميكند چون در دفاترش به اندازه كافى جا نيست، اما ژنرال توماس اوپاز سانتاندر اطمينان خاطر ميدهد كه رقم قربانيان از يك در صد جمعيت تجاوز نميكند، كه به هر حال بار اجتماعى بالائى ندارد، و ويليام كلبى، رئيس سی آى ا، در واشينگتن توضيح ميدهد كه به يمن همين اعدامها شيلى از خطر جنگ داخلى رهائى يافته است. جناب پينوشه اعلام ميدارد كه اشك مادران كشور را نجات ميدهد. قدرت، تمامى قدرت به چنگ يك خونتاى نظامى با چهار عضو ميافتد كه در "آموزشگاه قاره امريكا" در پاناما شكل گرفته است. رهبرش، ژنرال آگستو پينوشه، استاد جغرافياى سياسى است. مارشهاى نظامى در پسزمينه اى از انفجار و آتش مسلسل شنيده ميشود. راديوها فرمانها و اعلاميه هائى را پخش ميكنند كه نويد خونريزى بيشترى را ميدهند. و اين در حالى است كه قيمت مس به ناگهان در بازار جهانى افزايش مييابد. پابلو نروداى شاعر در بستر مرگ ميخواهد در جريان اخبار وحشت قرار بگيرد. دقايقى ميتواند بخوابد ولى در خواب فرياد ميكشد. خواب و بيدارى كابوسى دهشتبارند. از وقتى بدرود غرورآميز سالوادور آلنده را از راديو شنيده، شاعر رعشه مرگ را آغاز كرده است.
خانه نرودا، سانتياگو، ۱۹۷۳: در ميان خرابه ها، در خانه اى به همان سان ويرانه، نرودا مرده است. از سرطان، از غم. مرگ او اما كفايت نميكند. نظاميان ميبايست نرودا، مردى كه آنچنان سرسختانه زنده مانده بود را، همراه با مايملكش ميكشتند. آنها تختخواب و ميزش را متلاشى ميكنند. پنبه لحافش را بيرون ميكشند و كتابهايش را ميسوزانند. چراغها و بطريهاى رنگ وارنگش را ميشكنند، نقاشيها و گوش ماهيهايش را خرد ميكنند. پاندول و عقربه هاى ساعت ديواريش را ميشكنند. با سرنيزه چشم همسرش را از تابلو ديوارى در ميآورند. شاعر از همين خانه ويرانه، روبيده به سيلاب گل آلوده، به گورستان برده ميشود. در پيچ هر خيابان مردم تازه اى بى اعتنا به كامانكارهاى نظامى كه با تفنگ و مسلسل نفس كش ميطلبند و سربازانى كه با موتور سيكلت و ماشينهاى ضد گلوله در رفت و آمدند و غوغا و وحشت ميافشانند، پا در صف ميگذارند. دستى، پشت پنجره اى به سلام بالا ميرود. جائى در بالكنى دستمالى به اهتزاز در ميآيد. اين دوازدهمين روز بعد از كودتاست. دوازده روز خفقان و مرگ. و براى اولين بار است كه سرود انترناسيونال در شيلى شنيده ميشود. انترناسيونال زمزمه ميشود، ناله ميشود، گريه ميشود، اما خوانده نميشود تا وقتى كه جمع مشايعين به انبوه تشييع كنندگان و از انبوه تشييع كنندگان به تظاهرات بدل ميشود. و مردم در مسيرى خلاف جهت ترس، يكباره با همه نفسى كه در سينه دارند، با همه صدايشان به خواندن در خيابانهاى سانتياگو ميپردازند و با اين سرود نرودا، شاعرشان را، به وجهى شايسته در آخرين سفرش همراهى ميكنند
﴿ترجمه شده از تريولوژى "يادمان آتش"﴾
گناهکار [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ترجمه مهناز بدیهیان
اعلام میکنم که گناهکار م
چرا که با دستهایی که به من داده اند
جارویی نبافته ام.
چرا جاروئی درست نکرده ام؟
این دستها را چرا به من دادند؟
چه فایده ای داشته اند؟
اگر تنها کاری که کرده ام
تماشای آمیختن دانه ها بوده است
و گوش سپردن به باد.
چرا گرد نياوردم نی ها ی جوان را
از نیزار
آن هنگام که سبز بودند.
آن دسته های نرم را نچیدم
تا بخشکند،
تا آنها را به هم ببافم
در بافه هائی زرين
و به آن دامنهء زرد بکوبم
تا جارویی بسازم برای روفتن کوره راه
راهی که چنین ادامه دارد.
چگونه زندگی من گذشت
بدون دیدن، یاد گرفتن،
بدون گردآوردن و بهم آمیختن نخستين چیزها ؟
برای حاشا کردن، بسی دير است
من وقت داشتم
اما
دست نداشتم.
پس چگونه بزرگی را نشانه می گیرم
اگر
هرگز نتوانسته ام جارویی بسازم
حتی یک جارو
حتی یکی
اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی٬
به آرامی آغاز به مردن میکنی.
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند٬
به آرامی آغاز به مردن میکنی.
اگر برده عادات خود شوی،
اگرهمیشه از راه تکراری بروی٬
اگر روزمرگی را تغییر ندهی٬
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی٬
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی.
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند٬
و ضربان قلبت را تندترمی کنند،
دوری کنی٬
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی.
اگر هنگامیکه با شغلت،
با عشقت شاد نیستی،
آنرا عوض نکنی٬
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی٬
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن.
امروز کاری کن.
امروز مخاطره کن.
نگذار که به آرامی بمیری.
شادی را فراموش نکن .
و امروز باز هم زندگی کن.
امروز ...
پابلو نرودا
Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?
Why do trees conceal
the splendor of their roots?
Who hears the regrets
of the thieving automobile?
Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?
به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا تنها لباسي ست که بر تن دارد؟
چرا درختان كتمان مي كنند شُكوه شاخه هايشان را ؟
آيا كسي حسرت يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است؟
آيا در اين جهان چيزي غمگين تر از توقف قطاری در باران هست؟
شعر، سیاست و پابلونرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ویبها مائوریا Vibha maurya ))
برگردان: خسرو باقری
پابلونرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بیآلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، همچون شخصیتهای اسطورهای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهامبخشِ تودههای مردم تبدیل شد. گابریا گارسیا مارکز، او را بزرگترین شاعر سدهی بیستم میخواند و در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبانها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است. در واقع از سر تصادف نیست که در بسیاری از آثار داستانی و رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین، پابلونرودا، چونان اسطوره و چهرهی آرمانی، پدیدار میشود. در یکی از آثار مارکز به نام «رویاهایم را میفروشم»1 که در مجموعهای تحت عنوان «داستانهای دوازده زائر»2 منتشر شده است؛ نرودا در قالب شخصیتی ظاهر میشود که با قاطعیتی کامل اعلام میکند که «تنها شعر است و نه چیز دیگر که با الهام و بصیرت ویژهی خود به آدمی اعطا میشود.» نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود؛ تودههای مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و به خاطر سپردند. او در خاطرات خود مینویسد: «وقتی نخستین مجموعههای شعریم منتشر میشد؛ هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی آنها را در میادین شهرها، خیابانها، کارخانهها، سالنهای همایش، تئآترها و بوستانها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام.» رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا»3 (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده؛ به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی این نکته را به خوبی خاطرنشان میکند که کمتر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.
«ریکاردو نفتالیرییز4 » (1904-1973) که به پابلونرودا شهرت یافت، 69 سال زیست که 55 سال آن با آفرینش شعر همراه بود. در این دوران، او هزاران شعر و آثار بسیاری بهصورت نثر خلق کرد. پدر و مادر نرودا که از میان تهیدستان برخاسته بودند؛ در شهر کوچکی به نام «تموکو»5 زندگی میکردند. تمام خاطرات دوران کودکی نرودا که در شعرهای او بازتاب یافته است؛ درواقع از همین شهر کوچک الهام گرفته است که چشماندازهای حیرتانگیز آن را، آداب و رسوم اجتماعی یا دینی یا آنچه آن را «پیشرفت تمدنی» مینامند تحت تأثیر قرار نداده بود. به همین خاطر، در شعرهای او از پیشداوریهای غرضآلود مکتبهای ادبی یا نظریهپردازیهای رایج در شهرها اثری نیست. آنچه در شعر او حضوری همواره دارد؛ همانا طبیعت شگفتانگیزی است که او در آن زیسته است. نرودا میگوید: در واقع شعر من با سخن گفتن دربارهی ماهها و سالهای کودکیم آغاز شد. از آن پس، باران برای من حضوری همیشگی یافت؛ آن بارانهای سهمناک جنوبی که چونان آبشار از آسمانهای کیپهورن6 بر سراسر سرزمین من میبارید. احتمالاً، آن حضور قاطع طبیعت و نیز شگفتیهای حیرتآور آن بود که زمینهی مناسب را برای آفرینش شعر در وجود نرودا پدید آورد. او نخستین شعرش را در سیزده سالگی سرود در شانزدهسالگی «تموکو» را به قصد سانتیاگو ترک کرد تا تحصیلات خود را ادامه دهد. در این شهر شلوغ و پر هیاهو، او خود را انسانی تنها یافت، اما شعر، همواره همراهش بود. نرودا نخستین مجموعهی شعر خود را تحت عنوان «بامدادان»7 در سال 1923 و مجموعهی «بیست شعر عاشقانه و یک ترانهی یأسآلود»8 را در سال 1924 منتشر کرد و از آن پس دیگر از گذشتهها گسست. میگویند که نرودا شاعری گوشهگیر بود که اشعارش را در تنهایی و عزلت میسرود. این سخن درست است زیرا که او در دورانهای گوناگون زندگی تنها زیست: در تموکو، در سمت کنسول در شرق دور، - و همانجا بود که مجموعهی «اقامت روی زمین»9 (1933-1947) را سرود- و سالهای بسیار طولانی در فعالیتهای زیرزمینی سیاسی و سرانجام در دوران تبعید.
بههر حال، مطالعهای دقیق در زندگی نرودا و آثارش بیانگر آن ایت که او انسان تنهایی بوده است که آگاهانه میکوشیده است تا خود را از این تنهایی نجات دهد. با گذشت زمان نرودا را حلقهای از دوستان فراوان فرا گرفت. «و.تلیلبویم»10 دوست دیرین و رفیق نرودا میگوید: بار سنگین تنهایی بر دوش نرودا فشار میآورد؛ به همین خاطر، جنوب را رها کرد و به سمت شمال رهسپار شد، باران را پشت سر گذاشت و به خورشید پناه آورد. در جستجوی شعر و در آرزوی کشف جهان، در جستجوی عشق و در آرزوی دوستی. نرودا در جستجوی خویش برای یافتن دوستی و عشق، میخواست کولهبار سنگین تنهایی خویش را بر زمین بگذارد و همگان را در عشق سرشار قلبش سهیم کند. با این وجود، پنج سال زندگی تنها و در انزوا در آسیا، اثر خود را بر او باقی گذاشت. او سالها از محیط آشنای اجتماعی و خانوادگی خود دور افتاد و رابطهاش حتا با زبان مادریش از هم گسست. این دوران، تنها دورانی است که در اشعار نرودا، اندوه و یأس سایه میافکند و بهگونهای باور اگزیستانسیالیستی در او ریشه میگیرد. شاعر در نامهای که از رینگون11 به دوستش ویکتوراندی مینویسد؛ یادآور میشود که: «اشعارم مملو از یکنواختی و کسالت است؛ همه تکراری، پر از رمز و راز و سراسر اندوه.»
نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظهای تردید، دیدگاههای نادرست گذشتهی خود را نقد و رد میکرد و اندیشههای نو و تصحیح شده را میپذیرفت. همین حس بود که سرانجام به نرودا کمک کرد تا در شخصیت و آثار خود تغییری بنیادین ایجاد کند. به همین دلیل منتقدان آثار او، زندگی شاعر را به دو دوره تقسیم کردهاند؛ دورهای که اشعار «دیگری» میسرود و دورانی که به سرودن اشعار سیاسی متعهدانه روی آورد. اما من با این تقسیمبندی موافق نیستم. گفتهاند که سیاست تنها یکی از جنبههای شخصیت انسان است؛ اما به باور من باید به این گفته این نظر را هم افزود که هیچ تجربهی انسانی بدون این جنبه- یعنی جنبهی سیاسی- قابل توضیح نیست. این تقسیمبندی در واقع، آنچه را که انسانی است نفی میکند. نرودا در آثار شعری خود به جنگ و ماشین پرداخته است او دربارهی شهر، خانه، دربارهی عشق و شراب و دربارهی مرگ و آزادی، قضاوت زیبایی را آفریده است.
بنابراین جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت؛ به معنای آن است که نرودا را به عنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا میکنند؛ دشمنان شعرند. این سخن نرودا، درواقع، برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.
در سال 1936 آتش جنگ داخلی اسپانیا شعلهور شد. مردم این کشور به مقاومت قهرمانانهای در برابر یورش نیروهای فاشیستی دست زدند. در این شرایط نرودا نمیتوانست بیتفاوت باشد. شاعر که در این زمان سمت کنسول شیلی در اسپانیا را بهعهده داشت؛ به کمک مبارزانی شتافت که جان آنها در خطر بود و امکان مهاجرت از اسپانیا را برای آنان فراهم آورد. نرودا را به خاطر این مبارزه از سمت خود برکنار کردند. پس از این رویداد، نرودا، به شاعری تبدیل شد که با بانگ بلند علیه جنایتهای فاشیستها، که اینک در اسپانیا آشکارا به آن دست میزدند؛ خروشید. به تدریج در مادرید خود را در کنار شاعرانی دید که با تودههای عادی خلق پیوند داشتند. او همنشین و همسخن لورکا، آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا، لئون فیلیپ و... شد و هم اینان بودند که او را برای نخستین بار با دنیای سیاست آشنا کردند. دوستی با رافائل آلبرتی که خانهاش را در سال 1934، نیروهای فاشیستی که هر روز قدرتمندتر میشدند؛ به آتش کشیده بودند و لورکا که اندکی پس از شعلهور شدن جنگ داخلی، در سال 1936 به قتل رسید؛ در اشعار نرودا، به ویژه در مجموعهای تحت عنوان «اسپانیا در قلب من»12 (1936)؛ بازتاب یافت. خشم بیپایان او نسبت به جنایتها و بیرحمیهای ارتش فاشیست اسپانیا، الهامبخش سرودن مشهورترین اثر او «من چند چیز را توضیح میدهم»13 شد. این شعرها آنچنان ساده و رسا و از آن چنان «قدرت کلامی» برخوردار بودند که بهزودی به ترجیعبند خلق برای مقاومت در جتگ داخلی تبدیل شدند. میتوان انتظار داشت که در این زمان، شاعر درمییابد که باید دایرهی اندیشههای شعری خود را از محدودهی کوچک فردی، به دنیای پهناور جمعی سوق دهد. ناگهان مخاطبان شعر نرودا، اساساً تغییر کردند و مضمون و سبک آثار او کاملاً متحول شدند. جینفرانکو14 میگوید: شعرهای او دیگر واژگانی نبودند که بر جان کاغذ آرام میگیرند؛ بلکه فریاد و خروشی بودند که خلق را به واکنش برمیانگیختند. این تحول به نرودا یاری کرد تا دریابد که شعر به خودی خود واکنشی فردی نیست بلکه شکلی از اشکال سخن است که به حیطهی جمع تعلق دارد.
تحول او در گزینش مخاطبان جدید و نیز ارتباط و پیوند با خلق را میتوان به خوبی در مجموعهی شعر او تحت عنوان «شعر مردم» یافت. این مجموعهی شعری را معمولاً «شعر حماسی شیلی» مینامند. این کتاب که در پانزده بخش است و در سال 1950 منتشر شده، در واقع مهمترین شعرهای او را شامل میشود. مضمون این شعرها را زندگی مردم عادی آمریکای لاتین تشکیل میدهد. این شعرها در طول دوازده سالی سروده شدهاند که نرودا به مبارزه سرسختانهای دست یازیده بود. نرودا به مبارزهی دشوار کارگران معدن شیلی پیوست و در مبارزات انتخاباتی استانهای «تارپاکا» و «آنتوفگستا»16 که به خاطر مبارزات پر شور اتحادیههای کارگری زبانزد بودند؛ شرکت کرد و سرانجام در سال 1945 بهعنوان «سناتور» برگزیده شد. در همین زمان به عضویت حزب کمونیست شیلی درآمد. شاعر هرچه بیشتر با دشواریهای زندگی عادی مردم شیلی آشنا میشد، به همان اندازه با خشم بیشتری به انتقاد از حزب حاکم کشور که تحت رهبری دیکتاتوری به نام گنزالس ویدلا بود؛17 میپرداخت. سرانجام دادگاه عالی شیلی نرودا را به خاطر سخنرانیای که در ژانویهی 1948 در مجلس ملی کشور ایراد کرده بود- و متن آنها بعدها تحت عنوان «من متهم میکنم» منتشر شد- ؛ از مقام سناتوری برکنار کرد و دستور بازداشت او را صادر نمود. شاعر مجبور شد به مبارزهی مخفی روی آورد. در این دوران است که کارگران به یاریش میشتابند و همراه دهقانان انقلابی، او را از خانهای به خانهی دیگر منتقل و از چشم دشمن پنهان میدارند. به همین دلیل است که اکثر شعرهای مجموعهی «شعر مردم» به کارگران و دهقانانی تقدیم شده است که شاعر را در خانهها و تجربههای خود شریک کردهاند. هنگامیکه این اشعار را میخوانید، احساس میکنید که این خلق شیلی است که کلام خود را به شاعر وام داده است. در این شعرها، نرودا، داستان سرکوب و استثمار زحمتکشان توسط فاتحان و دیکتاتورها را باز میگوید. این مجموعهی شعرها با اشعاری که به زندگی خود شاعر باز میگردند؛ خاتمه مییابد.
مجموعهی «شعر مردم» بدون تردید، مهمترین اثر شعری هنرمند است که بیانگر آرزوهای شاعر و مبارزات او برای تحقق آنهاست. این آرزوها و آرمانها هم در زمینهی جهان بینی معین هنرمند و هم در دیدگاههای زیبا شناختی اوست. در شعرهایی چون «ارتفاعات مچوبیکو17 »، «کاشفان شیلی18 »، «قلب مگلانز19 »، حیوانها20 ، برای شاعر، خودِ شعر است که اصل است. گرچه در این شعرها، هنرمند درپی ارتباط و انتقال پیام است؛ اما از مضمون فارغ است و برای آن نیست که شعر میسراید. او فرمالیست نیست زیرا نمیکوشد بر پیچیدگی عناصر زبانی چیزی بیافزاید. پیامهای نرودا تنها بیانگر واقعیتها نبودند، بلکه میکوشیدند که چگونگی درک واقعیتها را کشف کنند. در این زمان، نگارش تاریخ روزشمار آمریکا را آغاز میکند.در این اثر، او نقاط مثبت این تاریخ را میستاید اما بر نقاط منفی آن سخت میتازد. او توضیح میدهد که تاریخ آمریکا مشمول از مبارزات همیشگی سرکوبگران و آزادیخواهان بوده است. شعر «ارتفاعات مچوپیچو» که شعر بسیار مهمی در مجموعهی «دوازده ترانه» است؛ در واقع توصیف روشن و صریح رنج و آلام انسان است.
نرودا پس از مجموعهی شعر «شعر مردم» بیش از پیش به زبان خود توجه میکند و بهخوبی درمییابد که اگر او به عنوان فعال سیاسی میخواهد با تودههای عادی مردم که عموماً بیسواد و ناآگاه هستند، ارتباط برقرار کند، لازم است که کوتاه، ساده و روشن سخن بگوید. این دریافت شاعر به خلق اثری منجر شد به نام «تفاوتهای بنیادین»21 (1957) که در آن شعرها کوتاهند و مسألهی اصلی آنها در درجهی اول انسان است و شرایط او. این مجموعهی شعر، بیانگر آن است که شاعر از شعرهای بلند و توصیفی که ویژگی مجموعههای پیشین اوست؛ با قاطعیت عبور میکند و به شعر ساده و کوتاه میرسد. نرودا در عرصهی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت. شاعر در خاطرات خود مینویسد:
شعر من و زندگی من مانند رودخانههای آمریکا همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانهها در قلب گرم کوههای جنوب متولد میشود و با به حرکت درآوردن آب، آنها را به سوی دریاها میراند. در این مسیر هیچ چیز را رد نمیکند. عشق را میپذیرد، از رمز و راز دوری میکند و راه وخویش را به سوی قلبهای سادهترین مردم باز میکند. من میباید تحمل میکردم و به مبارزه دست میزدم، باید عشق میورزیدم و سرود سر میدادم، من سهم خود را از پیروزیها و شکستهای جهان بهچنگ آوردهام. من هم طعم گواری نان را چشیدهام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه میخواهد؟ در شعر همه چیز هست: اشک، بوسه، عزلت و تنهایی و برادری و همبستگی انسانی. اینها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخشهای مهم آنند. زیرا من برای شعرم زیستهام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است.
پابلو نرودا تا آخرین روز زندگی یعنی تا 23 سپتامبر 1973 از آفرینش دست نکشید. نه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند. مراسم بدرود با نرودا، به تظاهرات گستردهی مردم سانتیاگو علیه دیکتاتور نظامی تبدیل شد.
ما امروز یاد پابلو نرودا را گرامی میداریم زیرا او به شعر قدرت بخشید؛ علیه فاشیسم و سرکوبگری مبارزه کرد و شعر را به خروش تودههای سادهی مردم شیلی مبدل ساخت.
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
به آرامي آغاز به مردن مي کني
اگر سفر نکني،
اگر کتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدر داني نکني.
به آرامي آغاز به مردن مي کني
زماني که خودباوري را در خودت بکشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو کمک کنند.
به آرامي آغاز به مردن مي کني
اگر برده عادات خود شوي،
اگر هميشه از يک راه تکراري بروي...
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي
اگر رنگهاي متفاوت به تن نکني،
اگر با افراد ناشناس صحبت نکني.
تو به آرامي آغاز به مردن ميکني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چيزهايي که چشمانت را به درخشش وامي دارند
و ضربان قلبت را تند تر ميکنند،
دوري کني...
تو به آرامي آغاز به مردن ميکني
اگر هنگامي که با شغلت، يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نکني
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نکني
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي
که حداقل يک بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت انديشي بروي...
امروز را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاري کن
نگذار که به آرامي بميريد
شادي را فراموش نکن
پابلو نرودا
Ghorbat22
07-12-2008, 19:43
مجالی نیست تا برایت جشنی به پا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی.
دیگران
محبوب را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم.
قلب من
گیسوانت را، یک به یک می شناسد.
فراموشم مکن!
و به خاطر آور که عاشقت هستم.
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
این سوگواران سرگردان یافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آن که، دریغشان نکنی
Ghorbat22
07-12-2008, 19:45
«پابلونرودا» شاعر انقلابى شيليايى و همرزم «سالوادر آلنده» از جمله شاعرانى است كه در مجموعه اشعار خود تصويرى از رئيسجمهور وقت امريكا و شيوههاى سرنگونى يك انقلاب مردمى توسط عوامل سازمان سيا ارائه مىدهد. امروز نيز جهانيان شاهد همان شيوهها و شعارها از سوى رئيسجمهورى و دولت امريكا با ساير ملتها و دولتها است.
استكبار، تغذيه و پشتيبانى روزنامههاى وابسته، دخالت در امور داخلى ساير كشورها به بهانه صلح، سازماندهى اعتصابها، سازمان اپوزيسيونهاى اقشار مرفه... از ويژگىهاى امريكا و دولت اين كشور در نابودى انقلابهاست كه پابلونرودا در آخرين مجموعه اشعار خود به نام «انگيزه نيكسون كشى و جشن انقلاب شيلى» به تصوير كشيده است.
اين مجموعه، كه در سال 1973 و درست هشت ماه پيش از كودتاى امريكايى ژنرال پينوشه و كشته شدن آلنده به رشته تحرير درآمده است، هفتسال بعد در سال 1980 به چاپ رسيد.
نرودا، كه تنها 12 روز پس از كودتا، زنده ماند و در 23، 1973 چشم از جهان فرو بست، دغدغههاى شعراى انقلابى امروز را در برخورد با امريكا به منصه ظهور مىرساند.
نرودا در مقدمه اين كتاب مىنويسد: «در اين كتاب، احضار، محاكمه و احتمالا نابودى مردى با سلاح سنگين شعر انجام مىگيرد; كارى كه براى نخستين بار به عمل آمد.»
نرودا در اين مقدمه با نفى حربه هميشگى آمريكا در وارد كردن تهمت تروريست و حمايت (1) از تروريست توسط انقلابيون و دولتهاى انقلابى، دوگانگى برخورد امريكا با مقوله تروريست را در حمايت امريكا از قاتلان ژنرال اشنايدر به تصوير مىكشد و مىنويسد: «من مخالف سرسخت تروريسم هستم، نه تنها به علت آنكه تقريبا هميشه وسيله اجراى ظلم و جبن غير مسؤولانهاى بوده است، بلكه بدين علت كه نتيجه آن همچون خنجرهاى بران تندگذر، مردمى را كه در وضعيت اصلى دست نداشتهاند زخم مىزند.
با اين وجود، شرايط ميهن من، اعمال وحشتناكى كه آرامش سياسى ما را تيره گردانده، روح مرا مىآزرد. قاتلان ژنرال اشنايدر در شرايطى تحت نظر در خانه شخصى و يا استراحت در هتلهاى باشكوه خارجى به سر مىبرند. محكوميتبرخى خيانتپيشگان به كمتر از آنچه در كشورم به عنوان جريمه دزديدن يك مرغ مىشود، كاهش داده شده است.» (2)
نرودا در پايان مقدمه خود مىنويسد: «از هيچ كس پوزش نمىطلبم. سرودهاى من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهاى آرائوكانىها سخت و تا زنده است. اين عمليات ممكن است عمليات كوتاه مدتى باشد، اما من آن را به انجام مىرسانم و به كهنترين سلاح، شعر، توسل مىجويم. سرود و دفترچه توسط كلاسيكها و رمانتيكها به يك منظور به كار برده شده و هدف آن نابودى دشمن بوده است. حالا به جاى خود! مىخواهم شليك كنم!» (3)
نرودا در اولين شعر اين مجموعه، به نام «با استمداد از والت ويتمن (4) مىآغازيم» سعادت كره زمين و ساكنان آن را در گرو مردن رئيسجمهور وقت امريكا مىداند و مىنويسد:
هيچ كس بر زمين روى سعادت نخواهد ديد
هيچ كس بر اين سياره كارى در خور نمىتواند كرد
تا هنگامى كه آن دماغ همچنان در واشنگتن نفس مىكشد. (5)
وى در اين شعر امريكا را به رغم پيشرفت تكنولوژى، آموزگار مشق آدمكشى و كاخ سفيد را مدرسه تروريستها مىخواند و مىگويد:
بىهيچ تاسفى به اجرا درمىآورم
حكم تيرباران جنايتكارى در محاصره
كه به رغم سفرهايش به ماه
بر روى زمين، چندان آدم كشته است
كه كاغذ از هم مىدرد و قلم در هم مىشكند
تا نام تبهكارى را رقم زند
كه از كاخ سفيد، مشق آدمكشى مىكند. (6)
نرودا در شعر «با مضامين ديگر بدرود مىگويم»، نيكسون را در دادگاه اشعارش محكوم به مرگ مىكند و با ناميدن او به «سوسك» تاخير در به اجرا درآوردن اعدام وى را موجب رنجبيشتر مردم شيلى و ويتنام مىخواند و مىگويد:
اكنون رسميت دادگاه را اعلام مىكنم.
پرسش در دستور اين است: بودن يا نبودن
اگر جنايتكار را زنده بگذاريم
مردم همچنان رنجخواهند ديد
و اين جنايتكار كه رئيسجمهور هم هست
همچنان مس شيلى را از گمرگ خانههايش خواهد ربود
و در ويتنام، شكم بيگناهان را خواهد دريد
يك هفته هم صبر نبايد كرد
و نه حتى يك روز ديگر
چرا كه براى ستمهاى غيرانسانى اين سوسك است. (7)
نرودا در شعر «سرود كيفر» از نيكسون به «شغالى پرت و بىخيال» ياد كرده و مىنويسد:
مردمى كه نيكسون نادان
بىآنكه حتى نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر كرد
آن شغال پرت و بىخيال
وى در شعرى «چهره يك مرد» را به «موشى» تشبيه مىكند كه درصدد جويدن شيلى است و مردم شيلى را كسانى مىخواند كه بر آنند به او «درس شرف» بدهند.
اين موش مىخواهد شيلى را بجود
و نمىداند كه شيليايىهاى كوچك
مىخواهند به او درس شرف دهند (8)
نرودا در شعر «يك درس» رسوا كردن جنايتكارانى چون رئيسجمهور امريكا را وظيفه شاعران مىداند و مىنويسد:
بازگشتبه نيكسون مرا شاد مىكند:
چرا كه داورى جنايات بىامانى
كه به فرمان يك جانى بدنام رخ مىدهد
وظيفه شاعرى سرگردان است. (9)
او در شعر «با يك شعر روشن» شعرهاى خود را به گلولههايى تشبيه مىكند كه پيكر رئيسجمهور امريكا را نشانه رفته و او را از پاى درخواهند آورد...
داريم نيكسون ديوانه سوراخ سوراخ مىكنيم
با يك شعر روشن و قلبى راستبر هدف نشسته
چنين است كه من مىگويم نيكسون بايد از پا در اوفتد
با رگبارى از گلولههاى خشن و دادخواه:
خشابم را پر از شعرهاى ثلاثى كردهام. (10)
نرودا در شعر «صلح، اما نه صلح او»، «صلح» خواهى امريكا را توام با آباد كردن گورستانها و حربهاى تبليغاتى براى كشتار انسانهاى بىگناه مىخواند و صلحخواهى واقعى را از آن ملتهايى چون ويتنام مىشمارد.
صلح براى ويتنام! ببين چه كردهاى
در آرامش گورستانى
پر از مردگانى كه سوزاندى!
با خطى از آتش كه تا ابد مىسوزد
آنان كه به خاكشان سپردى، سراغت را مىگيرند
نيكسون، دستان تواناى انقلاب
تو را خواهد يافت، در هر كجاى زمين كه باشى
و تن پليدت را درهم خواهد كوفت:
و ويتنام است كه تو را به شكست مىكشاند.
نيكسون، من صلح پيروزمندانهات را باور ندارم!
تجاوز تو دفع شد و به شكست انجاميد.
اين صلح تو نبود، نيكسون خونآلود!
نيكسون، رئيسجمهور خونآشام
اين مدال پشيمانى از آن توست
اين صلح ملتهاى معصومى است
كه تو به آتش و رنجشان درافكندى
اين صلح ويتنام است
كه سفيران و اسناد تو واژگونهاش كردهاند
صلح كشورى ستخون داده
كه جهان را از برگ غارى پوشانده
كه از خون ريختهاش رسته است. (11)
وى در شعرى به نام «روزنامه طوطىها» به نقش مخرب روزنامه «ال مركوريو» كه سياستى جز بر زبان راندن سخنان بيگانگان و ايجاد تفرقه نداشت، مىپردازد.
و سركرده نيويوركى
مدير پپسى كولا
از همانجا براى نوچههاى قديمىاش دستور مىفرستد
روزنامه «ال مركوريو» هر روز اظهار لحيه مىكند
و نيكسون سرمقالههايش را تقرير مىكند.
اين هم شد روزنامه شيليايى، مرده شور!
آه چه آيههاى ياسى، چه هرزه درآيىهايى
كه اين طوطيان استاد ازل رقم مىزنند! (12)
نرودا در شعر «پيروزى» اشاره به خائنانى مىكند كه با گرفتن پول از سرمايهداران و شركتهاى مس وابسته به امريكا، زمينه اعتصاب كارگران را فراهم مىساختند.
و معدنداران را به اعتصاب فرا خواندند
و پول از نيكسون گرفتند:
سى سكه نقره براى خائنان (13)
نرودا در شعر «اينجا مىمانم» به سرمايهداران، خودباختگان فرهنگى امريكا و كسانى اشاره مىكند كه با شعار نبودن آزادى در شيلى، مجامع بينالمللى و حقوق بشر را به دخالت در شيلى فرا مىخوانند مىنويسد:
براى ما همه جايى هست در ديار من
بگذار آنان كه خود را زندانى مىپندارند
گورشان را گم كنند با ترانههاشان
دولتمندان هميشه بيگانه بودهاند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند ميامى!
من اينجا مىمانم تا با كارگران همآوا شوم
در اين تاريخ و جغرافياى نو (14)
نرودا عامل اصلى سقوط انقلاب شيلى را، آن دسته از مردمى مىداند كه دعوت به تسليم شدن در برابر امريكا مىكنند وى در شعر «خواندن، ركودو در كنار دريا» مىگويد:
شيلى را همان مردمانى مىكوبند
كه ما را به سوى تسليم مىرانند
و برما چنگ و دندان مىيازند. (15)
«نرودا» حامى اصلى معترضان را نيكسون و برپادارندگان «حزب ملى» را سرمايهداران و رانتخوارانى مىداند كه در صدد به حاشيه راندن و نابودى عامه مردم برآمدهاند. وى در شعر «آى. تى. تى» مىگويد:
و اعتصاب كارفرمايان را راه انداختند
در حالى كه حامى اصلىشان نيكسون بود
اين شكمسيران مىخواهند
هر كس كه توى «حزب ملى» نيست
از گرسنگى بميرد. (16)
پابلو نرودا در شعرى به نام «هشدار ابدى»، ملتخود را به وحدت و ائتلاف دعوت مىكند و درباره «قشر مرفه و صاحبان سرمايه» كه سياست را با پول و قدرت را با شايعهپراكنى و غوغاسالارى مطبوعاتى گره زده بودند، مىگويد:
ملت! در اين تند باد توفانى
تو بايد مشتت را گره كنى و بدى را واپس برانى
هر شب، كفتاران زوزه مىكشند
و انقلاب شيلى را مىآلايند
هر روز دشمن مىكوشد
تا آتش انقلابى را خاموش كند
و نيروهاى متحد پيروزى انقلابى را
تجزيه كند
و اين دشمنان تلخكام نگونسار
برآنند كه تاج افتخار پيروزىهاى ما را به خاك بسپارند. (17)
بذر تفرقه و تنش روزنامههاى وابسته، صاحبان سرمايه، مناديان شعار آزادى و سازماندهندگان اعتصابها كه با پشتوانه مالى سازمان سيا به بار نشسته بود، موجب شد كه هنگام حمله كودتاچيان به مقر آلنده، آلنده تنها به استقبال مرگ رود و 12 روز بعد نيز سراينده مجموعه شعر، «انگيزه نيكسون كشى و جشن انقلاب شيلى» بدرود حيات كند تا نيكسون مدافع صلح! و آزادى! در آسايش با بمبهاى ناپالم درصدد برقرارى دمكراسى در جهان برآيد.
و امروز جاى آلندهها، در عصر توحش خالى است كه چگونه نيكسونها با كمك صاحبان سرمايه، و انحصار رسانههاى جهانى، و با شعار دمكراسى روشنفكران سادهلوح ساير كشورها را فريب داده و كشورهاى آزاد و مستقل را با هزاران برچسب از صحنه بينالمللى خارج مىكند.
پىنوشتها:
Ghorbat22
07-12-2008, 19:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اشعار منتشر نشدهای از پابلو نرودا ، شاعر برنده نوبل ادبیات شیلیایی اخیرا از سوی یك مجموعهدار پیدا شده است. این اشعار كه به آلیسیا اوروتیا تقدیم شده سال ۱۹۶۹ نوشته شدهاند. «روزنامه مركوریو» صاحب مجموعه عظیمی از آثار این شاعر شیلیایی است.وكیل این روزنامه خبر كشف اشعار منتشر نشده نرودا را تایید كرد.وی گفت: همه اشعار را خود پابلو نرودا امضا كرده و با بررسی دقیق دستخط او با دیگر نسخ شاعر، صحت واقعی بودن اشعار به تایید رسیده است.
به گزارش فارس ، این اشعار منتشر نشده به گزارش روزنامه شیلیایی ال مركوریو از سوی یك مجموعهدار پیدا شدهاند.
این اشعار در ادامه شعرهایی است كه پابلو نرودا درباره عشق به آلیسیا سروده است.
M O B I N
26-07-2011, 20:49
پابلو نرودا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پابلو نرودا (۱۲ ژوئیه ۱۹۰۴- ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳) نام مستعار نویسندگی ريكاردو نفتالی ريس باسوآلت دیپلمات، سناتور و شاعر شیلیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل بود. وی نام مستعار خود را از یان نرودا شاعر اهل چک انتخاب کرده بود.
نام:
نام اصلی او «نفتالی ریکاردو ریهس باسوآلتو» بود و نام «پابلو نرودا» را از روی نام نویسنده چک یان نرودا به عنوان نام مستعار خود انتخاب کرده بود. بعدها «پابلو نرودا» نام رسمی او شد.
زندگی نامه
او در شهر پارال در ۴۰۰ کیلومتری جنوب سانتیاگو بدنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود. هنگامی که دو ماهه بود مادرش درگذشت و او همراه پدرش در شهر تموکو ساکن شدند.
نرودا از کودکی به نوشتن مشتاق بود و بر خلاف میل پدرش با تشویق اطرافیان روبرو میشد. یکی از مشوقان او گابریلا میسترال بود که خود بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نخستین مقاله نرودا وقتی که شانزده سال داشت در یک روزنامه محلی چاپ شد.
با رفتن به دانشگاه شیلی در سانتیاگو و انتشار مجموعههای شعرش شهرت او بیشتر شد و با شاعران و نویسندگان دیگر آشنا شد. مدتی به عنوان کارمند دولت شیلی به برمه و اندونزی رفت و به مشاغل دیگر نیز پرداخت. بعد مامور به کنسولگری شیلی در بارسلون و بعد کنسول شیلی در مادرید شد. در همین دوره جنگ داخلی اسپانیا در گرفت. نرودا در جریان این جنگ بسیار به سیاست پرداخت و هوادار کمونیسم شد. در همین دوره با فدریکو گارسیا لورکا دوست شد.
پس از آن نرودا کنسول شیلی در پاریس شد و به انتقال پناهندگان جنگ اسپانیا به فرانسه کمک کرد. بعد از پاریس به مکزیکو رفت. در آنجا با پناه دادن به نقاش مکزیکی داوید آلفارو سیکهایروس که مظنون به شرکت در قتل تروتسکی بود، در معرض انتقاد قرار گرفت.
در ۱۹۴۳ به شیلی بازگشت و پس از آن سفری به پرو کرد و بازدید از خرابههای ماچوپیچو بر او اثر کرد و شعری در این باره سرود.
در ۱۹۴۵ به عنوان سناتوری کمونیست در سنای شیلی مشغول شد و چهار ماه بعد رسما عضو حزب کمونیست شیلی شد. در ۱۹۴۶ پس از شروع سرکوبی مبارزات کارگری و حزب کمونیست او سخنرانی تندی بر ضد حکومت کرد و پس از آن مدتی مخفی زندگی کرد. در سال ۱۹۴۹ با اسب از مرز به آرژانتین گریخت.
یکی از دوستان او در بوئنوسآیرس شاعر و نویسنده گواتمالایی میگل آنخل استوریاس، برنده بعدی جایزه نوبل ادبیات بود. نرودا که شباهتی به آستوریاس داشت با گذرنامه او به پاریس سفر کرد. پس از آن به بسیاری کشورها سفر کرد و مدتی نیز در مکزیک بسر برد. در همین دوره شعر بلند آواز مردمان را سرود.
در دهه ۱۹۵۰ به شیلی بازگشت. در دهه ۱۹۶۰ به انتقاد شدید از سیاستهای آمریکا و جنگ ویتنام پرداخت. در ۱۹۶۶ در کنفرانس انجمن بینالمللی قلم در نیویورک شرکت کرد. دولت آمریکا به دلیل کمونیست بودن از دادن روادید به او خودداری میکرد ولی با کوشش نویسندگان آمریکایی، بویژه آرتور میلر، در آخر به او ویزا دادند.
در ۱۹۷۰ نام او به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بود اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد.
در ۱۹۷۱ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
مرگ او در اثر سرطان پروستات چند روز پس از کودتای ژنرال پینوشه و کشته شدن آلنده رخ داد.
آثار
من هستم
خاطرات من
ما بسیاریم
اشعار تکمیلی
اقامت بر روی زمین
سرودهای همگانی
بیست سرود عاشقانه و یک غم آوا
آوای جهانی
تاریک و روشنا
یادبودهای جزیره سیاه
شاهزاده خانوم
02-08-2011, 12:14
شعرها تکراری اند که...
لطفا پست های تکراری رو پاک کنید.
Mohammad
03-08-2011, 19:12
شعرها تکراری اند که...
لطفا پست های تکراری رو پاک کنید.
دوست گرامی !
این بار سومی هست که شما این پست رو تکرار می کنید !! مشکلی دارید ؟!
بار اول تویه دلیل عرض کردم :
دليل: با ذکر شماره پست اصلی از گزارش تخلف استفاده شود
اگه پستی تکراری هست با ذکر شماره پست اصلی از گزارش تخلف استفاده کنید !
pandemonium
04-08-2011, 12:43
و من به آرامی دارم می میرم...
شاید هم مدت هاست مرده ام و به آرامی دارم می پوسم...
Mohammad
04-08-2011, 21:17
و من به آرامی دارم می میرم...
شاید هم مدت هاست مرده ام و به آرامی دارم می پوسم...
لطفا منبع ( یا کتاب ) این شعر رو بفرمایید .
part gah
11-10-2012, 07:06
زیر کوهانت از چه مراقبت میکنی ؟
شتر به لاک پشت گفت .
و لاک پشت پاسخ داد:
تو به پرتقال ها چه می گویی؟
آیا یک درخت گلابی
برگ هایش بیشتر از خاطرات قدیم است ؟
چرا برگ ها به خود کشی گردن می نهند
وقتی احساس زردی می کنند ؟
نرودا - کتاب "سوال ها"
part gah
11-10-2012, 07:12
بگو ببینم آیا گلِ سرخ برهنه است
یا این تنها لباسی است که دارد؟
چرا برگ ها دست به خودکشی می زنند
زمانی که احساسِ زردی می کنند؟
دانه های یاقوت چه گفتند
وقتی با آبِ انار روبرو شدند؟
آیا درست است که در لانه یِ مورچگان
رؤیا نیز وظیفه است؟
تنها برای انتظارِ برف است که
باغ خود را برهنه کرد؟
آیا قطار هایی که راه گم کرده اند
از خجالت آب شدند؟
میان آفتاب و پرتقال
چند متر فاصله است؟
چرا چتر ها همیشه
در لندن گرد هم آیی دارند؟
در تورِ آفتاب این همه
پرنده اند یا ماهی؟
آیا آن که همیشه در انتظار است بیشتر عذاب می کشد
یا آن که هرگز در انتظارِ کسی نبوده است؟
آیا این آرایشگران پاییزی اند که
گل های داوودی را چنین پریشان کرده اند؟
و زمانی که در بِسترِ بیماری بودم
چه کسی به جای من زندگی کرد؟
چگونه است ترجمه یِ
زبانِ پرندگان؟
و مورچه چه اعدادی
تعدادِ سربازانِ کشته شده را تفریق می کند؟
میانِ ارکیده و گندم
دلش با کدام است؟
تو را دوست نمی دارم و دارم
تو را دوست می دارم و ندارم
چندان كه هر باشنده ای
آميزه ای است از هر دو سو
تا آرامش را حتی
نيمه سردی است
و هر واژه را سكوتی
تو را دوست می دارم
چرا كه اين آغاز عشق توست
آغازی به بی نهايتی كه پايانش نيست
و دوستت نمی دارم
زان رو كه جاودانه ای
عشق من دو گونه زيست می كند :
عاشقت هستم وقتی كه عاشقت نيستم
و تو را دوست می دارم وقتی كه دوستت نمی دارم
"ابدیت یک بوسه - شاهکار بینش پژوه"
شاهزاده خانوم
14-03-2013, 01:53
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:
... هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد!
- Saman -
04-12-2013, 14:26
از پا تا سرت
سراسرت
نوری و نیرویی
وجود مقدست را در بر گرفته است
جنس تو ، جنس نان
نانی که آتش او را می پرستد
عشقم خاکستری زیر خاک بود
من با تو گر گرفتم
عشق من
عزیزم
پیشانی ات . پاهایت و دهانت
نانی است مقدس که زنده ام می دارد
آتش به تو درس خون داد
از آرد تقدس را فرا بگیر
و از نان بوی خوش را
پابلو نرودا
Demon King
04-12-2013, 15:04
عشق کوتاه است, اما فراموش کردنش بسیار طولانی...
پاپلو نرودا
HoseinKing
13-12-2013, 21:39
باد اسب است:
گوش کن چگونه می تازد
از میان دریا، میان آسمان.
می خواهد مرا با خود ببرد: گوش کن
چگونه دنیا را به زیر سم دارد
برای بردن من.
مرا در میان بازوانت پنهان کن
تنها یک امشب،
آنگاه که باران
دهان های بیشمارش را
بر سینه دریا و زمین می شکند
گوش کن چگونه باد
چهار نعل می تازد
برای بردن من.
با پیشانی ات بر پیشانی ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقی که ما را سر می کشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد.
بگذار باد بگذرد
با تاجی از کف دریا،
بگذار مرا بخواند و مرا بجوید
زمانی که آرام آرام فرو می روم
در چشمان درشت تو ،
و تنها یک امشب
در آن ها آرام می گیرم عشق من.
WIND ON THE ISLAND
:The wind is a horse
hear how he runs
through the sea, through the sky
He wants to take me : Listen
how he roves the world
.to take me far away
Hide me in your arms
,just for this night
while the rain breaks against sea and earth
.its innumerable mouth
,With your brow on my brow
,with your mouth on my mouth
our bodies tied
,to the love that consumes us
let the wind pass
.and not take me away
Let the wind rush
.crowned with foam
let it call to me and seek me
galloping in the shadow
while I, sunk
beneath your big eyes
just for this night
.shall rest, my love
:»
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.