مشاهده نسخه کامل
: فدريكو گارسيا لوركا
Baran_ns
11-07-2007, 20:12
فدريکو گارسيا لورکا بي شك درخشانترين شاعرـ نويسنده، هميشه اسپانياست، با شهرتي جهاني كه از واژه هاي غني شعر بي تكرار و مرگ دردناكش سر مي زند.
فدريكو به تاريخ 5 June 1898 در دهكده Fonte Vacros در جلگه غرناطه ،چند کيلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده می شود در خانوداه اي كه پدر يك خرده مالك مرفه و مادر فردی متشخص و فرهيخته بود! ....
نخستين سالهاي زندگي را در روستاهاي غرناطه ؛ پايتخت باستاني اسپانيا، شهر افسانه هاي كوليان و آوازهاي قديمي مي گذراند.
شايد به همين دليل و به خاطر بيماري فلج كه تا 4 سالگي با او بود و او را از بازيهاي كودكانه بازداشت ، فدريكوي كودك به قصه ها و ترانه هاي كولي رغبت فراواني پيدا مي كند ، آنچنانكه زمزمه اين آوازها را حتي پيش از سخن گفتن مي آموزد. اين فرهنگ شگرف اندلسي و اسپانيايي كولي است كه بعدها در شعرش رنگ مي گيرد.
لوركا توسط مادر با موسيقي آشنا مي شود و چنان در نواختن پيانو و گيتار پيشرفت مي كند كه آشنايانش او را از بزرگان آينده موسيقي اسپانيا مي دانند ، اما درگذشت معلم پيانويش به سال 1916 چنان تلخي عميقي در او به جاي مي گذارد كه ديگر موسيقي را پي نمي گيرد.
همزمان با فرا رسيدن سن تحصيل لوركا ، خانوداه به گرانادا نقل مكان مي كند و او تا زمان راهيابي به دانشگاه از آموزش مناسب با طبقه اجتماعي اش برخوردار مي شود .(در همين سالهاست كه فدريكو موسيقي را فرا مي گيرد.) اما هر گز تحصيل در دانشگاه را به پايان نمي رساند ، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادريد.
باري در همين سالهاست كه در Residencia de Etudiante مادريد – جايي براي تربيت نيروهايي با افكار ليبرالي ـ لوركا، شعرش را بر سر زبانها مي اندازد و در همين دوره است كه با نسل طلايي فرهنگ اسپانيا آشنا مي شود ، در محفل ادبي مادريد و در كافه معروف Alameda در گرانادا با مرداني آشنا مي شود كه همه ي اسپانيا در رگ هايشان مي تپيد بزرگاني چون :
مانوئل دفايا( Manuel de Falla) موسقيدان و خالق قطعه" رقص آتش" ، كسي كه بعد ها دوست بزرگ او مي شود و در جان دادن دوباره به آوازهاي سنتي اسپانيا همراهي اش مي كند.
خوان رامون خيمنس (Juan Ramon Jimenez ) شاعر كلاسيك شناخته شده آنروزهاي اسپانيا كه فدريكوي جوان و شعرش را زير چتر حمايت خود مي گيرد.
ساولوادور دالي( Salvador Dali ) نقاش اسطوره اي سوررئاليست ، يكي از دوستان نزديك فدريكو. لوركا بسياري از شعرهايش را به او تقديم كرده ، آثار بزرگي چون " قصيده اي براي دالي" ،" بازگشت" و ...
با تاثير پذيري از دوستي با دالي است كه لوركا نيز به سوررئاليزم علاقمند مي شود و آثار جاودانه اي را خلق مي كند . لوركا در روزهاي اقامتش در مادريد به همراه دالي ، لوئيس بونوئل (Luis Bunuel) ؛ فيلم ساز برجسته ي تاريخ سينما (كسي كه فيلم درخشانش به نام " سگ اندلسي" ، يكي از بي نظيرترين آثار سوررئاليستي سينما به شمار مي آيد.) و رافائل آلبرتي ( Rafael Alberti )؛ يكي از شاعران برجسته اسپانيا ، گروهي را تشكيل مي دهند كه بعدها نام Generacion del 27 به آن اطلاق مي شود...!
و بزرگان ديگری چون بيسنته آلخاندرو(vicente alejandro)...لويی آراگون(aragon) و...
مطالعات لوركا ، هرگز در چارچوب " فلسفه" و" حقوق" كه به تحصيل آنها در دانشگاه مشغول بود ، باقي نمي ماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نويسندگان نهضت 98 چون ماچادو (Machado ) و آسورينAzorin ) ( وهمينطور آثارشاعران معاصر اسپانيا چون روبن داريو (Roban Dario) ، خيمنز گرفته تا نمايشنامه هاي كلاسيك يوناني، از لوركا شاعري با دستان توانا و تفكري ژرف و گسترده مي سازد.
لوركا نخستين كتابش (به نثر) را در سال 1918 به نام " عقايد و چشم اندازها" (Impersiones y Viajes ) در گرانادا به چاپ مي رساند.
به سال 1920 اولين نمايشنامه اش با نام " دوران نحس پروانه ها " (el malificio de la mariposa) را مي نويسد و به صحنه مي برد كه با استقبال چنداني مواجه نمي شود. و سال بعد (1921)، " كتاب اشعار" ( Libre de Poems) كه نخستين مجموعه شعرش است را منتشر مي كند.
1922 سالي است كه با مانوئل دفايا جشنواره بي نظير كانته خوندو(Conte Jondo) ، آميزه اي از افسانه ها ، آوازها و رقص هاي كوليان اسپانيا كه مي رفت در هياهوي ابتذال آن سالهاي فلامنكو به دست فراموشي سپرده شود، را برپا مي كند .
لوركا در 1927 " ترانه ها ( Canciones ) " را منتشر مي كند و نمايشنامه " ماريانا پيندا" (Mariana Pineda ) را در ماه ژوئن همين سال به صحنه مي برد و در بارسلونا نمايشگاهي از نقاشي هايش بر پا مي شود.
در 1928 محبوبترين كتابش، " ترانه هاي كولي " ( Romancero Gitano) منتشر مي شود . اثري كه بسياراني آن را بهترين كار لوركا مي دانند. مجموعه اي كه شهرتي گسترده را براي فدريكو به ارمغان مي آورد چنانكه لقب" شاعر كولي" را بر او مي نهند. شكل گيري هسته نمايشنامه " عروسي خون " با الهام از خبر قتل نيخار( Nijar) در روزرنامه ها، نيز به سال 1928 بر مي گردد.
در تابستان 1929 شاعر به نيويورك سفر مي كند و براي آموختن انگليسي وارد دانشگاه كلمبيا مي شود. در نيويورك است كه لوركا به شعر سختش مي رسد. به ملامت از شهري با معماري هاي مافوق بشري ، ريتم سرگيجه آور و هندسه ي اندوهناك مي رسد. حاصل سفر نيويورك مجموعه اشعاري است با نام" شاعر در نيويورك" كه در 1940 (پس از مرگ شاعر ) منتشر مي شود . واژه هايي كه مملو از همدردي با سياهان آمريكا است و اثر ديگري كه نمايشنامه اي شعرگونه و ناتمام و تاثير گرفته از سفر شاعر به آمريكاست " مخاطب "Audience و يا به تعبير گروهي ديگر " مردم "(people) نام دارد.
فدريکو، دربهار 1930 خسته از زندگي سياه “هارلم” و ريشه هاي فولادي آسمان خراشهاي نيويورك ، در پي يك دعوت نامه جهت سخنراني در” هاوانا” به آغوش سرزميني كه آنرا” جزيره اي زيبا با تلألو بي پايان آفتاب” مي خواند ، پناه مي برد .شايد دوماه اقامت لوركا دركوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانه هاي بومي و تم اسپانيايي آن بود كه سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد.
در همين سال است كه نگارش "يرما " را آغاز مي كند. با بازگشت به اسپانيا در خانه پدري (گرانادا) ساكن مي شود و "مخاطب " را در جمع دوستانش مي خواند و در زمستان" همسر حيرت آور" (la zapatero prodigiosa) را به صحنه مي برد.(در مادريد)
سال بعد (1931)” چنين كه گذشت اين 5 سال” را مي نويسد كه تنها پس از مرگش يه صحنه مي رود و پس از آن كتاب جديدش به نام "ترانه هاي كانته خوندو" el poems del Conte Jondo ، كه در ادامه كار بزرگش در جشنواره كانته خوندو و "ترانه هاي كولي" است را منتشر مي كند.
در ماه آوريل حكومت جمهوري در اسپانيا اعلام موجوديت مي كند و اين سبب مي شود تا شاعر ، كه تئاتر را بي وقفه به روي مردم مي گشايد ، بيش از پيش موفق شود. چرا كه در 1932 به عنوان كارگردان يك گروه تئاتر سيار (la barraca) كه افراد آن را بازيگران آماتور تشكيل مي دادند به شهرها و روستاهاي اسپانيا مي رود و آثار كلاسيك و ماندگاري چون كارهاي لوپه دبگا) l’ope de vega (و كالدرون) Calderon ) و ..را به اجرا در مي آورد.
در زمستان همين سال” عروسي خون” را در جمع دوستانش مي خواند و به سال 1933 آنرا به صحنه مي برد.(مادريد)
اجراي اين تراژدي با موفقيت و استقبال بي مانندي روبه رور مي شود ، و همچنين وقتي در همين سال شاهكارش را به آرژانتين مي برد و در بوئينس آيرس به نمايش در مي آورد ، اين موفقيت براي لوركا تكرار مي شود.
در همين سفر (از سپتامبر 1933 تا مارس 1934) است كه هسته” دنا رزيتا” شكل مي گيرد.1934 سالي است كه فدريكو ، "يرما (Yerma)" و "ديوان تاماريت)" Divan del Tamarit ) را به پايان مي رساند. "يرما" نيز چونان اثر قبلي (عروسي خون)تراژدي است كه از فرهنگ روستائيان اندلس و يأس عميق اشان سرچشمه مي گيرد.و درخشانترين جاي شعر لوركا (و حتي اسپانيا) به همين سال است كه رقم مي خورد . "مرثيه اي براي ايگناسيو سانچز مخياس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامه اي كه براي هميشه در تاريخ ادبيات جهان بي مانند و بي جانشين ماند؛ شعري جادويي براي دوستي گاوبازكه مرگي دلخراش را در ميدان گاوبازي درآغوش مي كشد.
اين شاهكار شاعر را از نظر تفكر و انگيزه نگارش ، مي توان در رديف تراژديهاي سالهاي آخر عمر درخشانش دانست كه در آنها بي وقفه از مرگ و باورهايش در اين باب ، سخن مي گويد.
ديگر هيچگاه در تاريخ ادبيات اسپانيا و جهان شايد ، همه شاعراينچنين در واژه ها فرياد نشود، بغض نشود:
“زادنش به دير خواهد انجاميد ، خود اگر زاده تواند شد
اندلسي مردي چنين صافي، چنين سرشار از حوادث
نجابتت را خواهم سرود با كلماتي كه مي مويند
ونسيمي اندوهگين را كه به زيتون زاران مي گذرد ، به خاطر مي آورم.”
باري ، درهمين سال است كه انقلاب اكتبر عقيم مي ماند و دستگيري وسركوب انقلابيون اسپانيايي آغاز مي شود.
لوركا ، شاعر آزاده هميشه ، از امضاء كنندگان طرح عفو عمومي حمايت مي كند و در آخرين روزهاي زمستان 1934 يرما را به صحنه مي برد.
به سال 1935 آخرين پيشنويس "شاعر در نيويورك "را در ماه آگوست تهيه مي كند. پيش از آن در ماه مه ، "سوگنامه ايگناسيو سانچز مخياس "منتشر مي شود.
"دنارزيتا "را در 12 دسامبر به صحنه مي برد ، و در همين سال بيانيه تاريخي ضد فاشيسم را امضاء مي كند.
در 16 فوريه 1936 جبهه خلق در انتخابات به پيروزي مي رسد و لوركا به امضاء كنندگان طرح همكاری مسالمت آميز مي پيوندد . در همين سال به نگارش يكي از آثار جاودانه اش ، غزلهاي عشق تاريك ، مشغول مي شود. و نمايش نامه" خانه برناردا آلبا" ( la Cosa de Bernarda Alba ) را به پايان مي رساند و در جمع دوستانش مي خواند.
آتشفشان هنري او به اوج رسيده و همزمان تشنجات سياسي در اسپانيا...
لوركا در 13 جولاي به زادگاهش بازمي گردد ، حكومت نظامي كه در 17 جولاي اعلام شده ، ائتلاف كثيف فاشيست --ديكتاتور ، به فدريكو نيز چنگ مي اندازد.
اگر چه به سخن خود شاعر، او هميشه يك انقلابي بوده است ؛ كه شاعر نمي تواند انقلابي نباشد، اما او هرگز به معني خاص كلمه يك شاعر سياسي نبود .
صداي او اما كه از آبهاي غرناطه و رودهاي آندلس اندوهگين تا آفتاب زرد و كولي اسپانيايش با طراوت نارنجزاران پاك آوازمي خواند و شعرش كه تا هميشه در رگهاي اسپانيا جاريست ، براي فالانژ و گارد سويل فرانكو حكم هزار نيزه سخت را داشت .
باري شاعر در 17 آگوست دستگير و پس از دو روز بازداشت و بازجويي در سحرگاه 19 آگوست ، تيرباران مي شود. لوركا را در ناكجايي از خاك گرانادايش ، به ريشه درخت زيتوني سپردند اما تا هميشه با همه ی اسپانيا و شايد با همه ی دنيا خواهد بود....
Baran_ns
11-07-2007, 20:17
صدای قدیمی من
از عصاره تلخ زهر ها آگاه نبود
گویی خزه ها
کف پای مرا می لیسیدند !
آه صدی قدیمی عشقم
آه صدای حقیقت من !
به هنگامی که از دهانم
گلهای سرخ می بارید
و چمن
دندان بی خیال اسب را نمی شناخت !
برای سرکشیدن خون من تو اینجایی
و سر کشیدن خلق صامت کودکی ام !
هنگامی که نگاهم در باد تکه تکه می شود
از صداهای همیشه مست فلزی !
بگذار از این دریچه بگذرم !
آنجا هوا مورچگان را می خورد
و آدم از ماهیان بارور می شود
بگذار بگذرم ، ای مرد شاخدار !
از جنگل دهان دره و
تپش های شادمان !
من می دانم که سنجاق زنگ زده به چه کار می آید
و می شناسم هراس چشمهای گشوده را
بر سطح روشن بشقاب .
اما نه خواهان جهانم
و نه رویا ـ این صدای خدایی ـ
من خواهان آزادی و عشق زمینی ام
در تیره ترین کنج نسیم
که کسی خواستار آن نیست .
عشق زمینی من !
سگان رودخانه ای از پی یکدیگرند
و باد
به کنده های تک افتاده گوش خوابانده است .
آه صدای قدیمی من !
با حنجره ات بسوزان این صدای قراضه را !
Baran_ns
11-07-2007, 20:19
می خواهم بگریم
ـچرا که شادمانم می کند ـ
آنگونه که کودکان
در نیمکت آخر کلاس می گریند .
من نه انسانم و نه شاعر
و نه حتی یکی برگ !
ضربانی زحم خورده ام من
زخم زننده در دیگر سو !
می خواهم با بردن نام خود بگریم
تا حقیقت انسانی خویش را بیان کنم
آنگونه که ظرافت واژگان را می کشم !
گل های سرخ ، کاج و کودکی بر ساحل رود ...
نه ! نه! سوال نمی کنم !
خواستار این صدایم که بر دستانم لیسه می کشد !
این منم که با عریانی خویش از پس پرده
ماه جزا و ساعت خاکستر را سیراب می کنم !
اینگونه حرف می زنم !
اینگونه حرف می زنم زمانی که الهه زراعت
قطار ها را متوقف می کرد
وقتی که ابر و رویا و مرگ
از پی من بودند
وقتی کفه های تعادل پیکرم معلق بود
و گاوها
ـ سم های پهنشان را کوبان -
ماق می کشیدند .
Baran_ns
11-07-2007, 20:20
گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نی***ت اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
Baran_ns
11-07-2007, 20:21
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
pedram_ashena
11-07-2007, 20:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دربارهي زندگي و آثار فدريكو گارسيا لوركا
فدريكو گارسيا لوركا در پنجم ژوئن 1898 در منطقة «فوئنته واكروس»[1] گرانادا به دنيا آمد. وي كه فرزند يك زميندار ليبرال بود از همان كودكي نشانههاي خلاقيت بسياري از خود بروز داد. لوركا را در كودكي به عنوان فردي ميشناختند كه با موجودات بيجان صحبت ميكرد. او در كودكي شخصيتي براي اشياء انتخاب ميكرد و به گونهاي با آنها سخن ميگفت كه گويي آنها موجودات زنده هستند و به حرفهاي او پاسخ خواهند داد.
در دوران كودكي به فراگرفتن موسيقي پرداخت اين كار باعث شد كه حس طبيعي ريتم و وزن در او تقويت شود. در اواخر دوران نوجواني به سرودن شعر پرداخت و اشعار خود را در يك رستوران محلي مينواخت.
در جواني به تحصيل فلسفه و قانون در دانشگاه گرانادا پرداخت اما خيلي زود ترك تحصيل كرد و به تحصيل در رشتة ادبيات، هنر و تئاتر روي آورد.
در سال 1918 وي كتاب نثري نوشت كه الهام گرفته از سفري بود كه به شهر «كاستيل»[2] داشت. در سال 1919 به دانشگاه مادريد نقل مكان كرد و در آنجا توانست نمايشهاي خود بر صحنة تئاتر سازماندهي كرده و اشعار خود را براي مردم بخواند. در طول اين دوران لوركا در جمع گروهي از هنرمندان وارد شد كه بعداً به نام «نسل 27»[3] معروف شد. جمعي كه هنرمنداني چون «سالوادوردالي» نقاش، «لوييز بونئول» فيلمساز و «رافائل آلبرتي» شاعر در آن حضور داشتند.
اولين اثر نمايشي لوركا به نام «كلام شيطاني پروانه (1920)»[4] در سالن تئاتر «اسلاوا» شهر مادريد به روي صحنه رفت. اگر چه اين نمايش تنها يك شب به روي صحنه بود اما بدين شكل اولين تجربة لوركا رقم خورد.
لوركا نخستين كتاب شعر خود را در سال 1921 منتشر كرد. هفت سال بعد با ديوان شعر «قصيدههاي كولي»[5] در سراسر اسپانيا به شهرت دست يافت. عامهي مردم بلافاصله به لوركا لقب «شاعر كولي» دادند كه چندان مورد استقبال لوركا قرار نگرفت.
در سال 1929 به نيويورك مهاجرت كرد تا در دانشگاه كلمبيا زبان انگليسي بياموزد. در آنجا با يك گروه آماتور تئاتر و مجامع حرفهاي آشنا شد. اين سفر همچنين باعث شد كه لوركا كتاب شعري به نام «شاعري در نيوريورك»[6] را بنگارد.
وي در 1931 به اسپانيا بازگشت و شركت تئاتري تأسيس كرد كه بيشتر دانشجويان را در برميگرفت. شركت «لا باراسا»[7] با سفر به سراسر اسپانيا نمايشهاي مجاني از آثار كلاسيك اسپانيا اجرا ميكرد. نمايشهايي چون «لوپادي وگا»، «پدروكالدرون دي لا بارسا» و «ميگوئيل سروانتس» به اجرا در آمدند و شهرت فراواني براي لوركا به ارمغان داشت.
اولين تراژدي او، «عروسي خون»[8] (1933) براساس فرار يك نو عروس در شب عروسي به همراه معشوقة خود تدوين شد. لوركا در اين نمايشنامه كشمكش عروس جوان را با قراردادن وي در ميان كينة خانوادگي نشان ميدهد. عروسي خون به عنوان بخشي از داستان سه گانة «زمين اسپانيا»[9]ديوان شعري تراژيك در نمايش اسپانيايي قلمداد ميشود.
«يرما»[10] بخش ديگري از اين داستان سه گانة زمين اسپانيا است و داستان زني است كه عاشق مادر شدن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]است ولي همسر وي توانايي صاحب فرزند شدن را ندارد و اين زن به خاطر رسوم اجتماعي نميتواند شوهرش را ترك كند و ميخواهد با مرد ديگري به خواستهاش برسد و در نهايت شوهر عقيم خود را به قتل ميرساند.
از يرما به اندازة عروسي خونين استقبال نشد زيرا محافظهكاران اسپانيا اين داستان را توهين به ارزشهاي سنتي اين كشور خواندند.
تراژدي خانة «برناردا آلبا»[11] ديگر داستان لوركا است كه به اشتباه از آن به عنوان بخش سوم سهگانة «زمين اسپانيا» نام ميبرند. اما واقعيت اين است كه داستان سهگانة لوركا هيچگاه به پايان نرسيد.
داستان خانة برناردا آلبا داستان پنج دختر است كه مادري ستمكار دارند كه از لحاظ رواني فشار زيادي بر آنها وارد ميآورد. اين دختران بالغ و تشنة عشق بازي هر يك بصورت ناموفقي تلاش ميكنند كه راهي براي گريز از خانة مادري پيدا كنند. در پايان دختر كوچك خانواده به خاطر آنكه فكر ميكند عشق مورد نظرش توسط مادر سختگير وي كشته شده است دست به خودكشي ميزند.
نقش برناردا براي بزرگترين بازيگر تراژيك زن اسپانيا يعني «مارگارتا ژيرگو»[12] نوشته شد. اگر چه اين نمايشنامه هيچگاه در زمان حيات لوركا به نمايش در نيامد ولي به عنوان بزرگترين اثر لوركا شناخته ميشود.
اگر چه لوركا را با تراژديهاي معروفش ميشناسند ولي او داستانهاي خندهداري چون «زن عجيب آقاي كوبلر»[13] (1930) و «عشق دون پرليمپرين»[14] در سال 1933 از آن جمله هستند.
«ماريانا پنيهدا»[15] اولين موفقيت نمايشي وي است كه در سال 1929 خلق شد. طراحي اين نمايش با «سالوادوردالي» يكي از نقاشاني انجام شد كه با وي همكاري ميكرد.اين نمايش داستاني تاريخي به نظم است كه ماجراي قهرمان قرن نوزدهم منطقة گرانادا را تشريح ميكند. وي به خاطر توطئه عليه حكومت ظلم فرديناند هفتم اعدام شد.
شايد بهترين آثار مطلوب لوركا دو اثر «وقتي 5 سال گذشت»[16] و «مخاطب»[17] باشد كه از آثاري سورئال هستند. هر دو اثر معيارها و نرمهاي رئاليسم در تئاتر را مورد حمله قرار ميدهند.
لوركا كمي پيش از مرگ، اين دو اثر را بيش از ديگر نوشتههايش به خود متعلق ميدانست.
متأسفانه لوركا از جمله افرادي بود كه در همان اوايل جنگهاي داخلي اسپانيا كشته شد. ژنرال فرانكو ديكتاتور اسپانيا، دانشمندان را خطر بزرگي ميدانست و به اين ترتيب در بامداد روز 19 سال 1936 در سرزميني در پاي رشته كوههاي سيرانوادا به ضرب گلوله كشته شد و محل دفن وي معلوم نيست.
وي تنها توانست نسخة پيشنويس اول داستان خانة برناردآلبا را دو ماه قبل از مرگش به رشته تحرير در آورد. وي پيش از مرگ خود به يكي از روزنامهنگاران اسپانيايي گفته بود:
«من همچنان خود را يك مبتدي ميدانم و هنوز از حرفة خود ميآموزم. بايد در هر زمان تنها يك قدم برداشت. نبايد كسي در جستجوي ماهيت، روحيه و پيشرفت عقلاني من باشد. اين مسائل چيزي نيست كه نويسندهاي بتواند تا مدتها به كسي عطا كند. كار من تازه آغاز شده است.»
نوشتههاي لوركا غيرقانوني اعلام شد و آثارش در گرانادا سوزانده شد و حتي ذكر نام وي نيز ممنوع شد. اين شاعر جوان به سرعت به شهيد اسپانيا تبديل شد و سمبل بينالمللي سركوب سياسي گشت. نوشتههايش تا دهة 1940 انتشار نيافت و حتي تا سال 1971 ممنوعيت آثارش ادامه داشت. امروزه از لوركا به عنوان بزرگترين شاعر و داستانسراي اسپانيا در قرن بيستم ياد ميكنند.
گارسيا لوركا در آثار منظوم و داستاني خود ميان سنت و مدرنيته و همچنين ميان متولوژي و شيوههاي فرهنگي موقت، توازن ايجاد كرده است.
«توبي كول»[18] در سال 1961 دربارة نمايشنامه نويسي و نمايشنامههاي گارسيا لوركا چنين بيان ميكند:
«بسياري از منتقدين مادريدي قابليتهاي دراماتيك و ادبي داستان «ماريانا پنيهدا» را چنان ستودهاند كه باعث تعجب من است. به عبارت كلي آنها اين اثر را چيزي بيش از اثري اميدواركننده خواندهاند. اين اثر نشان دهندة توان نمايشنامهنويس در گنجاندن تكنيكها به تئاتر با توجه به محدوديتهاي موجود در داسانهاي تاريخي است. اين اثر ذكر مداوم و طبيعي كلام شاعرانه نه تنها در شخصيتهاي داستاني بلكه در محيط اطراف آنها نيز هست. اين موضوع را ميتوان در قدرت احساسياي پيدا كرد كه به صورت واضحي در عبارات «ماريانا پنيهدا» به خوبي مشاهده كرد. مفهوم «ماريانا پنيهدا» مفهومي است كه مرا مجذوب ميكند زيرا اعتقاد دارم كه تئاتر چيزي جز احساس و شعر نبوده و نميتواند باشد.»[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعري از فدريكو گارسيا لوركا
همسر بيوفا [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پس او را به كرانه رود بردم
گمانكردم كه دوشيزه است
اما شوهر كردهبود.
شب و كنارهي سنت جيمز
و من مثل آدمي كه مجبور به كاري باشد.
فانوسها خاموش
و زنجرهها در آواز
در گوشهي دنج خيابان
سينههاي لرزانش را بهدست گرفتم
ناگهان چون سنبل بر من شكفتند.
و صداي لغزش زير دامنياش
مثل تكهاي حرير
در گوشم پيچيد.
درختان كه نوري از شاخ و برگشان نميگذشت
بزرگتر از معمول مينمودند
صداي پارس سگها از دوردست
و خرمن موهايش انبوه و بوتهوار
كراواتم را درآوردم
او لباساش را
كمربندم را كه هفتتيري برآن بود كندم
او نيمتنهاش را.
هيچ صدف و مرواريدي
پوستي چنان دلپذير نداشت
وهيچ بلور نقرفامي
چنان درخشندگياي.
رانهايش ميگريختنداز دستانم
چون ماهي جهنده
و تنش
نيمي آتش و
نيمي يخ.
آن شب من در بهترين جادهها راندم
سوار برمادياني چالاك
بي ركاب و بي لگام.
بسان يك مرد، تكرار نخواهم كرد
آن چه را كه او با من گفت.
آن روشني ادراك را.
pedram_ashena
11-07-2007, 20:31
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پا نوشت
1- Fuente Vaqueros
2-Castile
3- Generacion del 27
4- Butterfly Evil spell (1920)
5- Gypsy Ballads
6- Poet in NewYork
7- La Barrace
8- Blood Wedding
9-Spanish earth
10- Yerma
11- The house of Bernarda Alba
12- Margarita Xirgu
13- Prodigious Cobbler’s Wife
14- The love of Don Perlimplin
15- Mariana Pineda
16- When five Years pass
17- Audience
18-Toby cole , 1967
مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس
Ignacio Sanchez Mejias
گاوباز اسپانیولی
اثر: فدریکو گارسیا لورکا
( 1 )
« زخم و مرگ »
در ساعت پنج بعد از ظهر.
درست ساعت پنج بعد از ظهر بود.
پسرکی شمدی سپید آورد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
یک سبد آهک فراهم دیدند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و دیگر مرگ بود، تنها مرگ
در ساعت پنج بعد از ظهر.
باد پنبهدانهها را با خود برد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
زنگار، بلور و نیکل پراکند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
اینک کبوتر و پلنگ به ستیزه برمیخیزند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و رانی با شاخی متروک،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
سیمِ بَم به زخمه درآمد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
ناقوسهای آرسنیک و دود،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
انبوه سکوت در گوشهها،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و گاوی تنها با قلبی پُر توان،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
آنگاه که میدانِ گاوبازی آغشته از یُد بود،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
مرگ در زخم تخم گذارد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
در ساعت پنج بعد از ظهر.
درست در ساعت پنج بعد از ظهر.
تابوتی چرخدار بسترش است،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
استخوانها و فلوتها در گوشش صدا میدهند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
اینک گاو از میان پیشانیاش نعره سر داد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
اتاق رنگینکمان غم بود،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
در دوردست اینک قانقرایاست که میآید،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
شاخ زنبق از میان کشالههای سبزِ ران،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
زخمها همچون خورشید میسوختند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و جماعت پنجرهها را میشکستند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
در ساعت پنج بعد از ظهر.
آه، آن ساعتِ مرگبارِ پنج بعد از ظهر.
همهی ساعتها پنج بعد از ظهر بود.
در سایهسار بعد از ظهر ساعت پنج بود.
( 2 )
خون افشان
من نخواهم دید !
به ماه بگو تا بازآید،
چه من نمیخواهم خونِ ایگناسیو را
بر روی شنها ببینم !
من نخواهم دید !
ماه تمام شکفته.
اسب ابرهای خاموش،
و میدان گاوبازی خاکستریگونِ رؤیاها
با بیدبُنهای میان نردهها.
من نخواهم دید !
بگذار خاطرهام اخگری برافروزد،
یاسمنها را
از خردی سپیدشان بیاگاه.
من نخواهم دید !
گاو باستانی
زبان محزونش را ماسید
بر پوزهیی
از خونِ افشان بر شنها.
و گاوانِ گوئیساندو
نیمهیی مرگ و نیمهیی سنگ.
چونان دو قرن انباشته از گامهای سنگین زمین،
نعره سَر دادند.
نه.
من نمیخواهم ببینم !
من نخواهم دید !
ایگناسیو پلکان را درمینوردد،
با تمامیِ بارِ مرگ بر دوشهایش.
او به دنبال سپیدهدم بود،
و سپیدهدم دیگر نیست.
او به دنبال سیمای رازدار خویش است
و رؤیا گیجش میکند.
او به دنبال بدن زیبایش بود،
با خونِ گشوده رویاروی شد.
من نخواهم دید !
نمیخواهم فورانش را بشنوم
که هر دم کاستی میگیرد:
آن فورانی که نشیمنهای جایگاه را چراغان میکند،
و بر لباسهای مخملین و چرمین جماعتِ تشنه
فرومیچکد.
کیست که فریاد میزند نزدیکتر آیم !
از من مخواهید آن را بازبینم !
آنگاه که شاخها را نزدیک دید،
چشمانش را نبست،
اما مادران ترسناک
سرشان را بالا گرفتند.
و از فرازِ رمهگاهها
نسیمی از آواهای مرموز برخاست،
فریادزنان به گاوان فلک،
گاوچرانان مه رنگباخته.
در سویل هیچ شهزادهیی نبود
که بتوانش با او سنجید،
و نه شمشیری چونان شمشیر او،
و نه قلبی آنچنان پاک.
همچون شطی از شیران
قدرتش سترگ بود،
و همچون تندیسی مرمرین
ملایمتی گسترده و پابرجا داشت.
هوای رم اندلس
بر سَرش تاج میزد:
در آنجا که لبخندش همچون معجونی
از ظرافت و هوش بود.
چه گاوبازِ بزرگی میانِ میدان !
و چه دهقانِ نیکی میان دشت !
با خوشههای گندم چه نرم
و با مهمیز چه سخت بود !
و با شبنم چه لطیف !
در جشنها چه خیرهکننده !
و در واپسین زوبین تاریکی
چه مهیب !
اما اینک تا ابد میخوابد.
اینک خزه و علف
با انگشتانی مطمئن
گل جمجمهاش را بازمیگشاید.
و اینک خونش ترانهخوان بیرون میریزد:
در کنار برکهها و مرغزارها میخواند،
از فراز شاخهای یخزده میگذرد،
و در میان مِه بیروح و الکن سخن میگوید،
و بر روی هزار سُم سکندری میخورد،
همچون زبانهیی دراز و تیره و غمناک،
تا برکهیی از درد
کنار رودِ ستارهگون گوادیالکبیر بسازد.
آه، دیوارِ سپید اسپانیا !
آه، گاو سیاهِ غم !
آه، خونِ سختِ ایگانسیو !
آه، بلبلِ رگهایش !
نه.
من نخواهم دید !
هیچ ساغری را گنجایش ان نیست،
هیچ پرستویی نمیتواند آن را بنوشد،
هیچ سرمای نوری نمیتواند آن را سرد کند.
نه ترانهیی و نه تندبادِ زنبقهای سپید،
و به سیماب هیچ آیینهیی نمیپوشد.
نه. من نخواهم دید !
( 3 )
« جسد واگذاشته »
سنگ، پیشانیایست که رؤیا در آن ماتم میگیرد،
بی آبهای پیچان و کاجهای یخزده.
سنگ، گردهییست که بار زمانی بر آنست،
با درختانی ساخته از اشکها و رشتهها و ستارهگان.
من رگبارهای تیرهگون را دیدهام که رو به امواج مینهند،
دستان تُرد و سوراخسوراخشان را بالا میگیرند:
تا در سنگ گسترده گرفتار نیایند،
و اندامشان را وامینهند تا خون را نیالایند.
چه سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد،
و اسکلت چکاوکها و گرگان سایهروشن را؛
اما نه صدایی و نه سنگ بلورینی و نه آتشی به جای نمیگذارد،
تنها میدانهای گاوبازی و گاوبازی و باز میدانهای گاوبازی بیحفاظ.
اینک ایگناسیوی نجیبزاده بر سنگ غنوده است،
همهچیز پایان گرفته. چه رخ داده ؟ به چهرهاش بنگر:
مرگ او را در گوگرد مات پوشیده
و بر او سَر یک گاو ـ آدم سیاه گذارده است.
همهچیز پایان گرفته. باران به میان دهانش نشت میکند !
و هوا، دیوانهوش، سینهی بیتوانش را ترک میگوید؛
و عشق، که از اشک برف خیس است،
خود را بر فراز رمه گرم میکند.
آنها چه میگویند ؟ سکوتی بویناک حکمفرماست.
اینک ما با جسدی وامانده که میپژمرد،
با شمایلی پاک و بلبلانش،
آن را میبینیم که از سوراخهای بیانتها پُر میشود.
کیست که کفن را میپیچد ؟ آنچه میگوید راست نیست !
اینجا هیچکس ترانه سَرنمیدهد، هیچکس در هیچ گوشه نمیگرید،
هیچکس مهمیز نمیزند و مار را به وحشت نمیاندازد،
اینجا جز چشمانی باز نمیخواهم
تا این بدن را که دیگربار فرصت راحت ندارد، باز بینم.
میخواهم در اینجا آن مردانی را بازبینم که صدایی سخت دارند،
آنان که پشت اسبان را میشکنند و بر رودخانهها حاکمند،
آن مردانی که با استخوانهای آهنگین
و با دهانی پُر از خورشید و سنگ چخماق ترانه میخوانند.
میخواهم آنان را بازبینم، رویاروی سنگ.
رویاروی این بدن با رگهای گشوده.
میخواهم از آنان راهِ فرار را
برای سالاری که در چنگال مرگ است، بازپُرسم.
میخواهم مرثیهیی را به من بازنمایند چونان رودی که
مه لطیف و ساحلهای ژرف دارد؛
تا جسد ایگناسیو را از آنجا که خود را باخت، بازگیرم
و بدانجا بَرَم که دیگر نفس پُر توان گاوان را نشنود.
آنکه جانش را در میدان گرد گاوبازی ماه
که در نوجوانیاش به گاوی آرام و غمین میماند، از دست داد.
در شبی که هیچ نوایی از ماهیان نبود،
در بیشهی سپید دودی یخزده.
نمیخواهم چهرهاش را در کفن بپوشند،
تا به مرگی که اینک او را با خود میبرد، خو کند.
ایگناسیو، برو، نعرهی داغِ گاوان را احساس مکن،
بخواب، به پرواز آی، آرام باش: حتا دریا هم میمیرد.
( 4 )
« روح غایب »
گاو تو را نمیشناسد، درختِ انجیر هم،
اسبان هم، مورچهگان خانهات هم.
کودک و بعد از ظهر تو را نمیشناسند.
چه برای همیشه مُردهای.
پشت سنگ تو را نمیشناسد،
ابریشم سیاهی هم که در آن خزیدهیی تو را نمیشناسد،
یادِ خاموشت هم تو را نمیشناسد،
چه برای همیشه مردهای.
خزان با حلزونهای کوچک و سپیدش،
و انگورهای مهگرفته با تپههای پُر خوشه فراخواهند رسید،
اما هیچکس به چشمان تو نخواهد نگریست،
چه برای همیشه مردهای.
چه برای همیشه مردهای:
چونان تمامی مردهگانِ خاک،
چونان تمامی مردهگان از یادرفته
در انبوهِ سگان بیجان.
هیچکس تو را نمیشناسد. نه. اما من از تو میخوانم.
برای آیندهگان از سیما و لطفت ترانه میسُرایم.
از بلوغ نمایانِ ادراکت، از ولعت برای مرگ و طعمِ دهانش،
از غمناکیات: شادیِ دلیرانهی گذشتهات.
اندلسیای چنین راستین و چنین سرشار از ماجرا اگر نیز زاده شود،
زمانی دراز خواهد گذشت.
من با کلماتی شیونگر از رعناییات میسرایم،
و نسیمی حزنآلود را میان درختان زیتون بهیاد میآرم.
فدریکو گارسیا لورکا
Federico Garcia Lorca
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فدریکو گارسیا لورکا شاعر و نمایشنامهنویس آزادیخواه اسپانیولی شاعر « اشک و غم و خون » در پنجم ژوئن 1898 در دهکدهی فوئنتهواکوروس Fuenteuagueros در نزدیکی غرناطه Granada زاده شد. پدرش دون فدریکو زارعی مرفه و آزادیخواه و مادرش دوناویسنتا زنی روشنفکر و تحصیلکرده بود و هر دو تآثیری عمیق بر روح گارسیا لورکا باقی گذاردند. لورکا دوران کودکی را در میان دشتهای سرسبزِ اندلس و بیشهزارهای انجیر و زیتون بهسربرد.
در سال 1914 دورهی دبیرستان را به پایان رساند و در دانشگاه غرناطه پذیرفته شد و به تحصیلِ حقوق پرداخت و در همین زمان بود که تحت تآثیر اندیشههای « لوس ریوس » تئوریسین بزرگ سوسیالیسم و استاد حقوق سیاسی دانشگاه غرناطه قرار گرفت و آنگاه به مادرید رو آورد و محشور بزرگانی چون لوئیس بونوئل، سالوادور دالی، رافائل آلبرتی و پدرو سالیناس شد و به سرودن شعر پرداخت. نخستین مجموعه شعر او به نام « یادها و مناظر » در 1918 در غرناطه به چاپ رسید و در سال 1920 نخستین نمایشنامهاش تحت عنوان « جادوی پروانه » در بارسلونا به روی صحنه آمد. میان سالهای 1920 ـ 1925 از لورکا « ترانهها »، « کتاب ترانههای کولی » و « شعر سرودی عمیق » و نمایشنامهی « ماریانا پینهدا » منتشر شد. در 1928 همراه استادش لوس ریوس به آمریکا رفت. در نیویورک بود که یکی از مهمترین اشعارش یعنی « شاعر در نیویورک » را سرود و تآثرات خود را از هارلم و زندگی سیاهان با بیانی لطیف و شاعرانه ولی سخت تند و گزنده بازگفت:
« آه، هارلم، هارلم !
هیچ غمی چونان چشمانِ ظلمدیدهی تو نیست،
و نه چونان خونت که در تاریکیِ کسوف میلرزد
و نه چونان قهر لعلت، گنگ و لال در سایه ... »
« شاعر در نیویورک » به سال 1930 منتشر شد. در همین سال لورکا نمایشنامهی « وقتی پنج سال بگذرد » و « زن خارقالعادهی کفاش » را نیز منتشر کرد. در سال 1933 نمایشنامهی « عروسی خون » با موفقیت در مادرید و بوئنوسآیرس بر روی صحنه آمد. در 1934 لورکا نمایشنامهی « یرما » و « مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس » را نوشت.
دو سال بعد در ماهِ قبل از مرگش « خانهی برنارداآلبا » شاهکار نمایشی او به اتمام رسید. در این سال اسپانیا روزگار سختی را میگذراند. جنگهای داخلی منجر به مداخلهی دار و دستهی ژنرال فرانکو و دستراستیهای افراطی شد که کمک فاشیستهای ایتالیا و آلمان به سرعت جمهوری نوبنیاد اسپانیا را درهم شکستند. لورکا قربانی این جنگ شد. چند روز قبل از آنکه افراد فرانکو به غرناطه برسند دوستی به لورکا پیشنهاد کرد به مادرید برود و از آنجا به فرانسه یا آمریکا مهاجرت کند و لورکا پاسخ داده بود « من یک شاعرم. آنها شعر را نمیکُشند. » و فاشیستهای اسپانیا در سپیدهدمِ نوزدهم سپتامبر 1936 او را بیرون شهر کنار درختِ زیتونی تیرباران کردند. گور او برای همیشه گمنام مانده و کسی نمیداند در کجا به خاک سپرده شده، اما یادش تا ابد در دلِ همهی آزادیخواهانِ جهان زنده خواهد ماند.
مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس یکی از زیباترین و عمیقترین اشعار لورکاست. سانجز مخیاس یکی از بزرگترین گاوبازان اسپانیا و دوست نزدیک لورکا و خود مردی ادیب و هنرمند بود. لورکا در سالهای 1925 با او آشنا شد و این دوستی تا دمِ مرگِ گاوباز ادامه داشت. در 1934 ایگناسیو سانچز مخیاس در میدانِ گاوبازی کشته شد و شاعر تآثرات عمیق و دردناک خود را در مرثیهای شکوهمند بازگفت. در این مرثیه که ندبهی کولیان را بهیاد میآورد، بیانِ واقعه با لحنی روایی و سوگی غنایی درهمآمیخته است و قدرتی دراماتیک و شاعرانه به آن بخشیده است که حکایت از نبوغ لورکا در زمینهی شعر و نمایشنامهنویسی دارد. مرثیه در چهار بند است. بند اول به نام « زخم و مرگ » فاجعهی مرگ گاوباز را با تکرارِ ساعتِ مرگ او هر آن بهیاد میآورد. تکرار مصراع « در ساعت پنج بعد از ظهر » گویی به ناقوس مرگی میماند که حین موعظهی کشیش در گورستان مدام و یکنواخت مینوازد. این بند زمینه و چشمانداز کلی مرثیه است. کبوتر و پلنگ، روح و جسم، باهم در ستیزند. مرگ فرارسیده است.
بند دوم « خونِ افشان » مرگ را در حیطهی زمان و مکانی خاص بازمیگوید. ایگناسیو مُرده است و شاعر نمیخواهد خونِ سرخ او را بازبیند. هر چیزِ سپید را به یاری میخواند تا رنگ سرخ را در خود بپوشد. ماه و یاسمنهای سپید را به آوازِ بلند فرامیخواند. اما گاوباز مرده است و تنها یاد او مانده.
در بند سوم « جسدِ واگذاشته » شاعر صحنه و عذاب مرگ را فراموش کرده است. در دو بند نخست شاعر گویی خود طعم مرگ را از درون چشیده. در بند سوم از خود بیرون میآید و آهنگ کلام آرام و پُر از اندیشه میشود. شاعر درمییابد که تنها سنگ که بارها در این بند تکرارشده تابِ مرگ را دارد. باران و عشق که از اشکِ یخزده سیراب است یکآن در کنار او درنگ میکنند و دور میشوند، تنها سنگ همیشه با اوست. با اینهمه شاعر در ابیات آخر این بند تنها مرگِ جسم را باور میدارد، عناصر طبیعی حتا دریا هم میمیرد، اما روح و یاد انسانها زنده است.
در بند چهارم « روح غایب » پیروزی روح انسانی ـ یاد و خاطرات ـ بر جسمِ میرا بیان شده است. چه بسیارند آنها که دیگر ایگناسیوی نجیب را بهیاد نمیآورند. سنگ و درخت و کودک او را بهیاد نمیآورند اما شاعر مهر مرگ را برمیگیرد و به پشت سنگ نظاره میکند و لطف و رعنایی و دلیری و ولع مرگ را در تندیسی مرمرین ـ در تندیس شعر ـ جاودان میکند.
تئاتر لورکا
لويی پارو
برگردان احمد شاملو
تآتر لورکا را بايد دنبالهی کارهايی به حساب آورد که در کتابهای شعر او روايت شده است: پردههايی رنگين و متحرک در ابعادِ وسيع از عکسهايی که در جوانی با سالوادور دالی برداشته بود.
در اين نقاشیهاــ که طرحهايی از آنها را در پارهيی از حکاياتِ گفتوگويیِ خويش زايد و در رمانسهای تاريخیاش آمده بود ــ همهی نهاد شاعرانهاش با احساس فوقالعاده شديدِ الزامات صحنه در هم میآميخت.
در واقع، تآترِ لورکا را نبايد يک تآترِ شاعرانه به حساب آورد (آن هم در مفهومِ بدی که از اين ترکيب به ذهن متبادر میشود). قضاوتِ درست در اين باره، اين است که بگوييم: «آثار نمايشیِ لورکا، تراژدیهايی سخت واقعبينانه است که در تمامیشان، همهی آنچه ارزشِ شعری لورکا را برآورده میکند ملحوظ شده است.»
دکورِ آندلسی که در شعر او تا بدان حد فصيح است در نمايشنامهها جنبهيی سخت فعالتر میيابد; و در اين آثار، هنگامی که شاعر شخصاً مداخله میکند تا ترانهيی بسرايد يا برگردانِ کودکانهيی و يا سرودی را بیواسطه به گوش برساند، آدمهای نمايشنامه خاموش میشوند و به کناری میروند.
در سراسرِ اين نمايشنامهها، در هيچ لحظهيی، تماشاچی از ياد نمیتواند برد که نويسنده، همان شاعرِ «ترانههای کولی» است. هر يک از نمايشنامههای او يادآورِ اين حقيقت است.
اما در تآتر نيز، هم بدانگونه که در شعرِ خويش، شاعر در پسِ موضوع نقلِ خود پنهان میشود. عنان خود را به دست شعر میسپارد تا او را به هر کجا که میخواهد بکشد. آنگاه تقديری آندلسی درام را هدايت میکند; هم از آنگونه که دشنهی کوليانِ خود را.
اکثرِ قهرمانانِ درامهای لورکا، بارِ ميراثِ گرانوزنی را بر دوش میکشند. بارِ آيين و رسومی خانوادهگی، بارِ سُننِ ستمگر و سختگيرِ شرافتی که امروز ديگر به هيچ روی قابل درک و فهم نيست.
مردها، بچهها، مادران ــ که در همهحال، از ديدِ لورکا، قربانی شرايطاند ــ بدين سنت گردن مینهند. به بيانِ ديگر: آنان با اطاعت و انقيادِ خويش حتا به هنگامی که از آن جز درد و رنج حاصلی برنخواهند گرفت، سُنتها را جاودانی میکنند. و از آنجا که مادران بدين سُننِ خانوادهگی سرِ تسليم فرود میآورند، مرگ يا قربانی شدنِ فرزندانِ خود را چون امری اجتنابناپذير ميپذيرند.
در عروسیِ خون، مادر که پيشاپيش سرنوشتی مشابهِ شوهر و پسرِ از دست رفتهاش برای آخرين فرزندِ خويش احساس میکند، میگويد: «او هم بايد سرنوشتِ پدر و برادرش را داشته باشد.» و برای پرهيز از چنين سرنوشتی، خود را ناتوان میبيند. مغموم و دلشکسته، در روياهای خود میگويد:
«واسه همينه که وحشتناکه آدم ببينه خونِ پارهی تنشو ريختن ... اون چيزی که سالهای سال عمرِ آدم به پاش رفته تو يه چش همزدن نيست و نابود میشه... وقتی من بالا سرِ پسرم رسيدم نعشش وسطِ کوچه افتاده بود ... من دستامو تو خونش خيس کردم و با زبونم ليسيدم ... اون خونِ خودم بود! تو نمیدوني اين يعنی چی. من اون خاکی رو که اون خونو خورده بود تو يه جعبهی بلورِ ياقوتنشون ريختم و نگهش داشتم.»
تنها به سبب اعتقاد به ناگزيریِ سرنوشت مردان میپذيرند که مُجریِ عدالت شوند و آدم بُکشند ــ علیرغم محبتی که نسبت به قربانی دارند ــ هرچند که بر شناعتِ عملِ خويش آگاهند. «خونشان از خودشان نيرومندتر است»
عروس پاک و سودايیِ عروسیِ خون، روز عروسیاش با مردی که عشق از تمنا و نفرت سرشارش کرده میگريزد.
میداند که کيفری سهمگين به انتظارش نشسته است، و اقدام او به بهای زندهگیِ دو مردی که دوستاش میدارند تمام میشود و آن دو بیگناه سرانجام عشق خود را در قلمرو مرگ خواهند ديد، اما نمیتواند عملِ خود را به ترازوی استدلال و تعقل بسنجد:
«ــ من نمیخواستم. يادت باشه: من نمیخواستم... پسرتو سرنوشتِ من بود و من گولش نزدم. اما بازوهای اون يکی، عين خيزابی که از ته دريا بلند شده باشد منو کشيد و با خودش برد.»
همچنين گناه از لئوناردو نيز نيست که عروس را به دنبالِ خود کشانده است. «اينا همهش تقصير خاکه. تقصيرِ عطريه که از تو، از موهای تو بلند میشه...»
تقصيری که انگار هيچچيز نمیتواند مسيرش را منحرف کند، آدمهای تآترِ لورکا را پيش میبرد. بند و زنجيرش تن خستهی آنان را مجروح میکند، اما جهدی که برای گسيختن آنها به کار بسته میشود بینتيجه میماند.
اين سرنوشت، بدين گونه، جنونآميزترين اعمالِ آدمهای لورکا را توجيه میکند.
بیهيچ ترديدی، بازيگران، در برابر اين چنين سرنوشتِ ستمگری سر به عصيان برمیدارند. اما، هم در لحظهی عصيان نيز، نيک میدانند که از گردنکشیِ خويش، جز اين که دريابند از به زانو درآوردنِ تقدير ناتواناند و بدينگونه بر درد و رنجِ خود بيفزايند سودی نمیبرند. اما عصيان میکنند، عصيانی بیثمر. گردن میکشند، اما بی هيچ اعتقاد و ايمانی. قد برافراشتن در برابرِ سرنوشت، به جز آن که نهايت انقياد و اطاعت ناگزيرشان را روی دايره بريزد نتيجهيی به دست نمیدهد. آدمهای نمايش، از همان ابتدای حادثهيی که آنان را به صحنه میکشد و به يکديگر نزديک میکند يا به شدت در برابر هم قرار میدهد، شکستِ خود را احساس میکنند.
فضای پُر از وحشت و دلهرهيی که آثارِ نمايشیِ لورکا را زير سلطهی بالهای خود گرفته است، هم از اين نکته ناشی میشود.
تيرهبختي، در کمينِ کمترين فتوری از جانبِ بازيگرانِ حادثه است. سرنوشت تنها و تنها بدان اندازه به آنها مهلت میدهد که لازم است و آزادیِ اقدام و عمل، تنها به اندازهيی است که نمايشنامه به حرکت در آيد و درام، تنها به حديثِ نفسی دردناک محدود نشود. اما دير يا زود اختيارِ همه را به دست میگيرد، آنان را به پيش میراند و در قلمروِ مرگ لالایشان میگويد.
در سراسرِ تآترِ کلاسيک، اين ستمگری و نفوذِ جابرانه با خشونتی زاييده از تعصب بر آدمی تحميل میشود، رستگاری و آسايشِ روح، جز به مددِ ايمانِ مطلق نسبت به قوانينی که هرگز خلل نمیپذيرد به دست نمیآيد. و اين ايمانِ مطلق، خود سببِ شدت و تقويتِ سختگيری و انعطافناپذيری میشود.
در تآترِ کهن، آزادیِ عمل تنها از برای آن به قهرمانانِ سرگذشت اعطا میشود تا آنان را متقاعد کند که آزاد زيستن به کارشان نمیآيد. بدين گونه، درامها، اعمالی هستند که از عقيدهيی ناشی میشود، و حکمت بالغهشان نمايشِ بيهودهگیِ هر گونه کوششی است که در جهتِ اثباتِ خلافِ آن به کار بسته شود. سرنوشتِ تمامیِ قهرمانانِ اين بازی پيشاپيش رقم خورده است.
در تقوی بر صليب ــ يکی از شاهکارهای تآترِ کلاسيکِ اسپانيا ــ کالدرون آدمهايی را بر صحنه میآورد که سراسرِ کِرد و کارشان، حتا عجيبترينِ آنها، تنها و تنها تجربهيی از همين جبرِ سرنوشت فراهم میآورد که اکثرِ آنها بسی دردناک است. آنان صليبِ آهنين کوچکی با خود دارند که از هر پلشتی و آلودهگی در امانشان میدارد و «از ميان شعلههای آتشِ جهنم به سلامت عبورشان میدهد». آنان، تنها نمايندهگانِ مشيتی ربانی هستند و هدفی بسيار صريح از برایشان معين شده است اگرچه از آن آگاهی ندارند، کورکورانه به جانبِ آن میخزند: «اينجا، ميان سينهی من با شيارهای خونآلود صليبی خدايی حک شده است. من تابشِ هم اين نشانه را در ابرهای سياهی که آذرخش را بی که بر من اصابت کند گردِ سرم میگرداند، و در امواجی که بیهيچ چشمزخمی مرا تهديد میکرد، ديدهام. نصيب و قسمتِ من به وضعی اسرارآميز از پيش معين شده است.»
اين همان سرنوشت ستمگر و گريزناپذير است که قاطعانه «در ساعتِ پنجِ عصر» احتضارِ ايگناسيو سانچس مخياسِ گاوباز را معين میکند. چند لحظه پيش از آن، در ميدانِ گاوبازی، خورشيد به سياهی نشسته بود و دستياران ديده بودند که بالِ سياهی در آسمان میگذرد. «مرگ به گوگردِ پريدهرنگاش فرو پوشيده رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است»(۱) گاوباز ديگر آزاد نبود. سرنوشت او از پيش معين شده بود.
دون خووان کشيش اسپانيولی ــ تيرسو دو مولينا ــ نخستين دون خوانی که ما ميشناسيم نيز موجود آزادي نيست. او «کيفرِ زنان» است. او تنها، وسيلهيی برای اضمحلالِ زنان است و هنگامی که وظيفهی خود را به انجام میرساند، ديگر هيچچيز مانع آن نمیشود که همچون گناهکارانِ ديگر نجات يابد. دون خوانِ اسپانيايی هيچ مشابهتِ چشمگيری با دون خوانِ سيسيلیِ بیدين و دستِ آخر ملعون، که مولیير حوادثِ زندهگیاش را پيشِ چشم ما میگسترد ندارد. مردِ اسپانيايی نيک آگاه است که توبه و انابه، سرانجام او را با آن تقديرِ الاهی که رسالتِ انجاماش را داشته است آشتی خواهد داد.
هيچيک از قهرمانانِ درامهای اسپانيايی آزاد و مختار نبودهاند. ايمانِ مذهبیِ آنان از طريقِ آن اطاعتِ سودايی که همين ايمان ايجاب میکند سرنوشتِ آنهاست.
در درامهای آندلسیِ لورکا، احترام به سُنتی بیرحم حکمفرماست که به هيچروی تخلف از فرمانِ خود را تحمل نمیکند و اين، بازماندهی همان آيين شرافتی است که درامهای مادريدی، از ديرباز به زمانِ ما، به نامِ آن قربانيانِ بیشمار داده است. اين عملاً همان زبانی است که قهرمانانِ لورکا با آن حرف میزنند; اين قهرمانانی که، همهشان مردانی زمينی هستند، زنانی هستند که با آنها خشن میبايد بود، پسرانی هستند که به دنبالِ مرگ میدوند تا وظيفهيی غالباً وهمی را انجام داده باشند; و اينها همه بايد قربانی شوند تا «جادهی خون» تا به آخر طی شود.
قضا و قدرِ قديمیِ درامهای اسپانيايی به صورتِ سرنوشتی درآمده است که ظاهراً آنقدرها گريزناپذير به نظر نمیرسد اما در عمل همانقدر سختگير و جدی است.
خدايانِ خانوادههای آندلسی از خدايان اساطيرِ کهن نيز پُرتوقعترند.
اينان، دمی از مراقبتِ اعمالِ افرادِ خانواده باز نمیمانند و هر فرد را وامیدارند تا زير نفوذِ خوفانگيزِ «تبار» از خشنترين اميالِ آنان تبعيت کنند. خود به همين دليل تآتر لورکا، که اغلب سندی ستايشانگيز از روانشناسیِ آندلسی است، هم در آن حال که شوق و شور ملل شبه جزيرهی ايبری پذيرای آن است، به ذايقهی ديگر مردمِ اروپا آنچنان خوشايند نيست.
بدون کمترين شُبههيی بايد گفت، تآتری که لورکا میخواست اقدام به نوشتنِ آن کند میبايست به طرزی محسوس از نخستين آثارِ دراماتيکِ او متمايز باشد. لورکا پس از آن که همهی ايالاتِ اسپانيا و آمريکا را طی کرد و تمامیِ آنچه را که سُنت میتوانست برای باروری تقديم او کند شناخت، بدان جا رسيد که متقاعد شد انسان نمیتواند کاری درخور انجام دهد، مگر در معيار آزاديِ خويش. وی بر آن سر بود که در نمايشهای تازهی خود ارادهيی آن چنان نيرومند را مداخله دهد که پيروزمندانه در برابر سرنوشت قد برافرازد تا انسانِ آزاد و آزادانديش در آستانهی آن به زانو در نيايد.
آن چه برای لورکا اهميت داشت، نجات از سُننی بود که زيرِ چشمهای خود شکست و اضمحلالاش را مشاهده میکرد و پيروزیِ قاطع شهامت را در برابر آن. چرا که انسانها هميشه در برابرِ مقتضياتی که بر ارادهی ايشان تحميل شده است به پای ايستاده با آن پنجه در پنجه کردهاند.
کمترين شکی در اين حقيقت نبايد داشت که لورکا، در عروسیِ خون، به يقين بدان آيينِ شرافتی که تنها تمِ تآتر اسپانيولی بوده جانی تازه بخشيده و از اين رهگذر دِينِ خود را به آندُلُس ادا کرده است; اما در عينِ حال او بر سر آن بوده که نکتهی ديگری را شرح کند، از چارچوبی که در ابتدا برايش مقدر شده بود بر گذرد و آدمی را در وضعِ طبيعیِ عصيانِ خويش، يا دست کم در وضعِ عدمِ انقيادش نشان دهد.
همسايهها! فرمانِ رفته چنين است :
روزی، به وقت، در لحظهی موعود
تشنه به خون; دو ماهیِ فولادين
بیرودخانه، بیفلس،
خاموش از نيامها، بيرون همی خزند
تا دو مرد عاشق
فرمانِ سرنوشت به پايان همی برند
در لحظهی موعود
تشنه به خون دو ماهیِ فولادين
که غافل در گوشت میفشارند دندان
و مینشينند آن جا آرام
که ريشهی تاريکِ فريادها
به لرزه در آيد...
همسايهها!
اين خشونت که به سرنوشتِ درامهای لورکا شدتی منقلبکننده میبخشد، شايد در يرما در رفيعترين شکلِ خود بيان شده باشد.
يرما به سال ۱۹۳۴ نوشته شد. کمی پس از دومين سفرِ لورکا به آمريکا.
اين درام، حکايتِ زنی عقيم را باز میگويد. يرما از پيرِ زالی که در تمامِ نمايشهای اسپانيايی ظاهر میشود میخواهد که با قدرتِ «جادو»ی خود پسری به او بدهد و به دامناش میآويزد.
دولورس خيلی جيگر داریها !
يرما من واسه اين اومدم که نتيجه بگيرم. از اون زنهای چاخان که نيستی.
دولورس الاهی زبونم مثِ دهنِ مردهها مورچه بزنه اگه حتا يه دفعه چاخان کرده باشم. آخرين باری که اين دعا رو خوندم واسه يه زنِ گدا بود که خيلی پيش از تو از اِزا بِزا افتاده بود. شيکمش چنون خوشگل نرم شد که اون پايين، دمِ رودخونه يه جفت پسرِ کاکُل زری زاييد. ــ آخه طفلی وخ نکرد خودشو به خونهش برسونه. تولههاشو آورد خودم بشورمشون. پيچيده بودشون تو يه پيرهن کهنه .
يرما از رودخونه تا اين جا رو تونست راه بياد؟
دولوروس آره. اومد. دامن و کفشهای لَخهش غرقِ خون بود. اما صورتش برق میزد!
يرما هيچ بلايی هم سرش نيومد؟
دولورس چی میخواستی سرش بياد؟ خدا جا حق نشسته جونم.
يرما خب. اون که آره. هيچ بلايی نمیتونست سرش بياد، کافی بود کوچولوهارو بگيره و تو آبِ روون بشوره. حيوونا بچههاشونو ميليسن. مگه نه؟ من ازمالِ پسرماکراه ندارم. گمونم يه زنِ زائو انگار بايد از تو روشن شده باشه. بچهش بايد بتونه ساعتها رو سينهش بخوابه، به اون جویهای ولرم شيری که از پستونای مادرش جاريه گوش کنه. پستون بگيره و اونقده بازی کنه تا وقتی سيرِ سير بشه و ديگه نخواد و سرشو عقب بکشه: « يه خوردهی ديگهم، کوچولوی ناز!» و پستونا و صورتِ خودِ کوچولو از قطرههای سفيدِ شير پُر بشه.
دولورس تو بچهدار میشی. بت قول میدم.
يرما بچهدار میشم چون که بايد بشم. وگرنه از اين دنيا هيچ خيری نمیبينم گاهی وقتا که به خودم میگم محاله، محاله، يه موج آتيش از پاهام میگيره از سرم میزنه بالا. همه چی خالی به نظرم مياد. آدمايی که تو کوچه راه ميرن: سنگا و گاوا انگار که از پمبه باشن. محو به نظرم ميان. اُنوَخ از خودم میپرسم: اونا به چه دردی میخورن؟
زن اول اينی که يه زنِ شوهردار بچه بخواد محشره، اما اگه بچهش نشد نبايد حرص بزنه.
يرما من به فکر فردا نيستم، فکر امروزم. تو پيری و ديگه همه چی برات مثِ يه کتابيه که خونده باشی. من فکر میکنم عطش دارم و دستم به آب نمیرسه. دلم بچه میخواد برای اين که بگيرمش تنگِ بغلم و با خيال راحت بخوابم. حالا يه چيزی بت میگم که شاخ در بياری: حتا اگه يقين داشته باشم که يه روز پسرم منو زجر ميده و ازم زده میشه و موهامو چنگ میزنه و تو کوچهها میکشدم بازم تولدشو با جون و دل میپذيرم. چون اشک ريختن واسه خاطرِ مردِ زندهيی که کاردمون بزنه خيلی بهتر از گريه کردن واسه خاطرِ اين بَختَکيه که سالهاست رو دلم نشسته.
زن اول تو واسه گوشدادن به پندايی که بت میدن خيلی جوونی. با وجود اين در حالی که منتظر کَرَمِ خدايی بايد به عشقِ شوهرت هم پناه ببری.
يرما آخ که روی عميقترين زخمِ قلبم انگشت گذاشتی.
دولورس شوهرت خوب هست؟
يرما (بلند میشود) خوبه! خوبه! اما که چی؟ ای کاش بد بود. اما نيست. صبح زود گوسفنداشو میاندازه جلو و راه میافته. شبم میشينه پولاشو میشمره. وقتی هم مياد پيشم به وظيفهی خودش عمل میکنه. اما دست بش که میکشم تنش عين مُرده سرده. و من منی که هميشه از زنهای اون جوری نفرت داشتم، تواون لحظه دلم میخواد يک کوهِ آتيش باشم!
بدين گونه، در هيچ لحظهيی قهرمانانِ اين نمايشها نمیتوانند خود را از زير بارِ سرنوشتی که برایشان مقدّر است نجات بخشند.
لورکا در آخرين ماههای حياتِ خويش طرح نمايشِ تازهيی را میريخت که استخوانبندیِ آن را برای مانوئل آلتولاگی ئيره نقل کرده بود و من از او شنيدم:
«در کوردوا زارعِ ثروتمندی زندهگی میکند و پسری دارد که به ماده گاوشان عشق میورزد. پدر به مخالفت با اين عشق، گاو را به هفته بازارِ ده همسايه برده میفروشد. پسر، پس از درک موضوع به ده مجاور رفته گاو را میگيرد و باز میگردد. پدر که کم و بيش ماجرا را فهميده است انتظارشان را میکشد و همين که آن دو را ميبيند با تفنگ گلولهيی به پيشانیِ گاو زده سببِ مرگِ آنیِ حيوان میشود. پسر که از فرطِ خشم چشمهای واقعبيناش کور شده است تبری برداشته ديوانهوار پدرش را میکشد.»
تا آخرين روزهای عمر لورکا انديشه به اين تصاوير خونين مشغلهی ذهنیاش بود. اين افسانهی نافذی که میجست و پيدا میکرد و دستِ آخر مقدّر بود که چون کاردِ عروسیِ خون در جانِ او فرو رود و «در آن نقطهيی بايستد که ريشهی تاريکِ فريادهای آدمی به لرزه در میآيد.»
.
جبریل قدسی(سه ویل)
۱
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستارهگان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری
رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستارهگان شب
به جاودانهگان مبدل میشوند.
نغمهی خوابگرد
برای گلوریا خینه و فرناندو دولس رییوس
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان...
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند...
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
شرقی
در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستارهیی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.
انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستارهیی مبدل شود
که باغستانها را
روشنی بخشد.
کندوییست خُرد
که شاناش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداختهاند.
چون بترکد خندهی هزاران لب را
رها خواهد کرد!
انار دلی را ماند
که بر کشتزارها میتپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند.
دلی که پوستاش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخاش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.
انار
گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرتافتاده
با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامهیی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند:
در اعماق، احجار گرانبها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.
سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.
درخت زیتون
شور ِ کار است و تواناییست.
سیب میوهی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکالهی قرنهاست
که تماس با شیطان را حفظ میکند.
نارنج
از اندوه پلید گلها سخنی میگوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر میشوند.
تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد میشود
و کلیسایش تعمید میدهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.
شابلوطها آرامش خانوادهاند.
به چیزهای گذشته میمانند.
هیمههای پیرند که ترک برمیدارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.
بلوط شعر است،
صفای زمانهای از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاریست.
انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلابها،
خون تند ِ بادهاست که میآیند
از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچهی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست
در آن است.
انگارهی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خندهی باغچه در باد!
پروانهگان به گرد تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نور ِ حیاتی و
مادهگی، میان میوهها.
ستارهیی روشن، که برق میزند
بر کنارهی جویبار عاشق.
چه قدر بیشباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی
نوش کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
از میدانچه چنین به دور دستها
چرا میروی؟
من:
میروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!
کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان:
پس از دریاها و خشکیها
بسی دورتر خواهی رفت؟
من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشناییها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسنهای سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانهها قوت میگرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.
کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا میگذاری.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده
شاخههای خشک
که باد زخمشان زده است
بر برگهای خزان زده میگریند.
پهناب گوادل کویر
از زیتونزاران و نارنجستانها میگذرد.
رودبارهای دوگانهی غرناطه
از برف به گندم فرود میآید.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
پهناب ِ گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد،
رودباران ِ غرناطه
یکی میگرید
یکی خون میفشاند.
دریغا عشق
که برباد شد!
از برای زورقهای بادبانی
سهویل۱۸ را معبری هست;
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو میکشد.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
گوادل کویر،
برج ِ بلند و
باد
در نارنجستانها.
خنیل و دارو
برجهای کوچک و
مردهگانی
بر پهنهی آبگیرها.
دریغا عشق
که بر باد شد!
که خواهد گفت که آب
میبرد تالابتشی از فریادها را؟
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
بهار نارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!
دریغا عشق
که بر باد شد!
برای کونجیتا گارسیالورکا
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینهریز میسازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود.
و در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش،
گردنها بلند برافراخته
و نگاهها همه خواب آلود.
چه خوش میخواند از فراز درختش،
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در سايه ماه و مرگ
(مجموعه شعر دوزبانه)
گزيده ی شعرهای فدريکو گارسيا لورکا
به انتخاب و ترجمهی خسرو ناقد
انتشارات کتاب روشن
تهران ۱۳۸۵
در این مجموعه که توسط نشر کتاب روشن منتشر شده است ، خسرو ناقد طی پیشگفتاری آورده است : « در سایه ماه و مرگ » عنوان شعری از لورکا نیست که من برای ترجمة گزیدة شعرهای او برگزیده ام؛ « سایه » و « ماه » و « مرگ » سه مضمون همیشگی در شعرهای لورکاست که بارها و بارها تکرار می شود و گویی که او همواره در سایه ماه و مرگ میزیسته است.
نگاه کنید به طرح سیاه قلمی که شاعر چند سال پیش از مرگش کشیده است؛ تا لورکا را در لباس سنتی اهالی اندلس ببینید که چهره اندوهگین، بارانی از اشک بر شانهاش میبارد و داس ماه بر سر او که در کنار گورستانی ایستاده، سایه مرگ افکنده است. با این همه لورکا شاعر عشق است و زندگی، شاعری تشنة عطر و خنده، تشنة ترانههای نو؛ و شعرش سرشار از شورِ زندگی. آنجا نیز که اندوهی آمیخته با هراسی ناشناس در شعرش احساس میشود و تلخی مرگ کودکی خردسال را در نیمروز به تصویر میکشد، نشان می دهد که چهسان بهزندگی دلبسته است و چقدر از عجوز مرگ بیزار . لورکا آوازخوان زندگی است، حتی آنجا که در سوگ « ایگناسیو » مرثیه میسراید.
اما لورکا شاعری است که افسانة مرگش بر افسون شعرش پیشی گرفته است. حتی آنان که شعر او را درنمییابند، ناگزیر افسون افسانة مرگ او می شوند، تا شاید با لرزیدن از لرزهای که تیر خلاص جوخة سیاه مرگ در سحرگاه 18 ماه اوت سال 1936 میلادی بر پیکر لورکا انداخت، به ژرفای شعر او راه یابند. این هم گوشهای دیگر از تراژدی زندگی لورکاست که محبوبیت اش بیش از شعر اوست .
در این کتاب ، ترجمه دو گفت وگو از لورکا نیز همراه با اشاره ای بهپیامدهای آن، بهگزیدة شعرهای افزوده شده است. نخست بخشی از گفتوگویی که «فلیپه مورالس» در آوریل سال 1936 میلادی با لورکا انجام داد و سرانجام واپسین گفت وگوی لورکا که دو ماه پیش از مرگش در روزنامة « اِل سول» منتشر شد؛ و این آخری گفتوگوی با پیامدی مرگبار.
در گزینش شعرهای این مجموعه کوشش شده است که شعرهایی از دورههای مختلف حیات لورکا انتخاب شود.
یک نمونه از ترجمه خسرو ناقد از شعرهای لورکا:
صد عاشق دلسوخته
آرامیده اند اینک جاودانه
در اعماق زمینِ خشک.
اندلس
چه گذرگاههای سرخِ بیپایانی دارد
و قُرطُبَه ، باغهای زیتون سبز
آنجا که صد صلیب میتوان نشاند،
به یادشان.
صد عاشق دل سوخته.
آرامیدهاند اینک جاودانه .
دریا خندید
در دور دست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
ــ تو چه میفروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
ــ من آب دریاها را
میفروشم، آقا.
ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
چی داری؟
ــ آب دریاها را
دارم، آقا.
ــ این اشکهای شور
از کجا میآید، مادر؟
ــ آب دریاها را من
گریه میکنم، آقا.
ــ دل من و این تلخی بینهایت
سرچشمهاش کجاست؟
ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.
دریا خندید
در دوردست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
ترانهیی که نخواهم سرود
من هرگز
خفتهست روی لبانم.
ترانهیی
که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک
کرم شبتابی بود
و ماه نیش میزد
با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانهیی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانهیی پُر از لبها
و راههای دوردست،
ترانهی ساعات گمشده
در سایههای تار،
ترانهی ستارههای زنده
بر روز جاودان.
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
پهنهی زیتونزار
همچون بادزنی
بسته میشود و میگشاید.
بر فراز زیتونزار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستارهگان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن میلرزد.
هوای تیره چنبره میشود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گلهیی از
پرندهگان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات میجنبانند.
فریاد
در باد
سایهی سروی به جای میگذارد.
بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
افق بیروشنایی را
جرقهها به دندان گزیده است.
به شما گفتم، بگذارید]
[ در این کشتزار گریه کنم.
کمانداران ِ عبوس
به سهویل نزدیک میشوند.
گوادل کویر بیدفاع.
کلاههای پهن ِ خاکستری
شنلهای بلند ِ آرام.
آه، گوادل کویر!
آنان
از دیاران ِ دوردست ِ پریشانی و ذلت میآیند
گوادال کویر ِ بیدفاع.
و به زاغههای تنگ و پیچ ِ عشق و بلور و سنگ
میروند
آه، گوادل کویر!
در ستایش لوپه د ِ وِگا
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دستهگلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دستهگلها از عشق میمیرند.
شب ِ انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد.
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسون ِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند.
به مانوئل انگلز اوریتس
صحنه
دژهای سر به فلک کشیده.
پهنابهای عظیم
فرشته:
انگشتری ِ زناشویی را
که نیاکانت به دست میکردند بردار.
صد دست، زیر سنگینی ِ خاک خویش
به بیبهرهگی از آن اندوه میخورد.
من:
من بر آنم که در دستان خویش
گل ِ سترگ انگشتان را احساس کنم،
کنایتی از انگشتری.
خواهان آن نیستم.
دژهای سر به فلک کشیده.
پهنابهای عظیم.
به دل فرومینشیند
چون تیغهی گاوآهن
به صحرا
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
کارد،
همچون پرّهی خورشید
به آتش میکشد
اعماق خوفانگیز را.
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک ِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد.]
دوستِ من:
برخيز، تا بشنوى صداى زوزه
سگِ آشورى را.
سه خوشه سرطان در رقصند،
پسرم.
چند كوه از لاكِ سرخ با خود آوردند
و چند شَمدِ زبر و زمخت كه سرطان در آن خفته بود.
اسب بر گردن چشمى داشت،
و الهه ماه در آسمانى چنان سرد ايستاده بود،
كه پشته شرمگاهش پار پار شد
و كهنه گورستان ها در خاكستر و خون فرو رفتند.
تنديسهاى باغ ما
زندگى را از سر خواهند گرفت
پيكرههاى آپولون(1) در باغچه ياسمن
دَم برخواهند كشيد.
در باغها، چه شيرين و مِهآلوده
هوس
بر لبهاى همسران
روشنى بلورين مىنشاند.
۱) خداى اساطيرى روشنايى و هنر شاعرى.
بر شاخههای درخت غار
دو کبوتر ِ تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
«ــ همسایههای کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
و من که زمین را
بر گُردهی خویش داشتم و پیش میرفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
«ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنبالهی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.
(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
جوان از خود میرفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک
از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد.
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جملهیی بر لبانش
و چون دستکشهایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید.
از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.
و سایهی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
غولآسا پیکری داشت و
کودکانه صدایی.
هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود:
درد مطلق بود به هنگام خواندن
زیر نقاب تبسمی.
لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را
به خاطر میآورد
و شِکوهاش
به طعم نمک دریایی بود.
او نیز چون هومر
در نابینایی آواز خواند.
صدایش در خود نهفته داشت
چیزی از دریای بینور و
چیزی از نارنج ِ چلیده را.
ترانه های شرقی فدریکو گارسیا لورکا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](7).jpg
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
مجسمه فدریکو گارسیا لورکا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام " باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند . لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه " ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانههای کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او مینهند. شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک میرسد. حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” میخواند، پناه میبرد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در میآورد. در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه میبرد.(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش در میآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل میگیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان میرساند. «یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد.و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد.»مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش میکشد.
-------------------------
سالشمار زندگی ((فدریکو گارسیا لورکا))
1898- تولد در فوئنته واکروس روستایی در گرانادای اسپانیا
1909- تحصیل در گرانادا و همچنین آموزش موسیقی
1915- ورود به دانشگاه گرانادا در رشته حقوق
1917- چاپ اولین کتابش ((امپرسیون ها و چشم اندازها))
1919- ورود به دانشگاه مادرید وآشنا شدن با دالی ،بونوئل و..
1920-اجرای اولین نماشنامه با عنوان ((ا فسون شوم شا پرک))
1921-چاپ((کتاب اشعار))
1922-نوشتن ترازدی ((دن کریستو بال و سینیوریتا رزیتا))
1924- سرودن((ترانه های کولی)) و نوشتن((همسر دلربای کفاش))و((ماریانا پینه دا))
1927- اجرای (ماریانا پینه دا) در مادرید
1928- انتشار نشریه ((گایو)) و چاپ ((ترانه های کولی))
1928- سفر به نیویورک
1930- سفر به کوبا و نوشتن public))))
1931- نوشتن ((پنج یال بعد)) و راه اندازی تئاتر سیار(باراکا)
1932- نوشتن ((عروسی خون))
1933- اجرای (عروسی خون) و نوشتن((یرما)) و سفر به آرژانتین و آشنایی با پابلو نرودا
1933- اجرای (یرما)
1935- نوشتن ((دنا رزیتای ترشیده))
1936- نوشتن ((رویاهای دختر عموی من اورلیا))و(( خانه برناردا آلبا)) کشته شدن لورکا به دست افراد زنرال فرانکو.
یکی از عناصر بسیار مهم موسیقی فلامنکو آواز میباشد . در جایی از زبان پاکو دلوسیا میشنویم که آرزو داشت یک خواننده شود و همیشه این علاقه در او وجود داشته و در موسیقی فلامنکو خوانندگان همیشه مورد توجه بسیاری بوده اند..
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از عناصر بسیار مهم موسیقی فلامنکو آواز میباشد . در جایی از زبان پاکو دلوسیا میشنویم که آرزو داشت یک خواننده شود و همیشه این علاقه در او وجود داشته و در موسیقی فلامنکو خوانندگان همیشه مورد توجه بسیاری بوده اند . اما آواز همراه با اشعاری برخواسته از فرهنگ اصیل مورد توجه قرار میگیرد و بدون شک یکی از مشاهیر دنیای هنر اسپانیا که شیقته موسیقی فلامنکو و ساز گیتار بود و تاثیر بسزایی نیز در موسیقی و شعر در اسپانیا داشت فرانسیسکو گارسیا لورکا میباشد.
● دوران جوانی
فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه غرناطه ،چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانوداهای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود.
نخستین سالهای زندگی را در روستاهای غرناطه ؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانههای کولیان و آوازهای کهنه میگذراند. شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازیهای کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستانها و ترانههای کولی رغبت فراوانی پیدا میکند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن میآموزد.
این فرهنگ شگرف اندلسی و اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ میگیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا میشود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت میکند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا میدانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای میگذارد که دیگر موسیقی را پی نمیگیرد.
همزمان با فرا رسیدن سن تحصیل لورکا، خانوداه به گرانادا نقل مکان میکند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار میشود .(در همین سالهاست که فدریکو موسیقی را فرا میگیرد.) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمیرساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سالهاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبانها میاندازد و در همین دورهاست که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا میشود.
پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام ” باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند.
به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند .
لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه ” ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانههای کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او مینهند.
شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک میرسد.
حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” میخواند، پناه میبرد .
شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود.
چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در میآورد. در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه میبرد.
(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش در میآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل میگیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان میرساند.
«یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد.
و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد.»مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس” Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش میکشد.
در آغاز جنگ داخلی اسپانیا و در نیمه شب ۱۹ اگوست ۱۹۳۶ میلادی، لورکا که سرودههایش از نگاه سیاسیون، ترانههای آزادی خواهانه و ضد فاشیسم تلقی میشد، توسط عدهای ناشناس به شکل دلخراشی به گلوله بسته شد.
فدریکو گارسیا لورکا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لورکا هرگز يک شاعر سياسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانيا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشيستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذير می کرد. و بی گمان چنين بود که در نخستين روزهای جنگ داخلی اسپانيا - در نيمه شب 19 اوت 1936 - به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجيعترين صورتی تير باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش شناخته شود.
ژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام «باورها و چشم اندازها» (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند .
لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه «ماریانا پیندا» (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانه های کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب «شاعر کولی» را بر او مینهند.
شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد.
در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک میرسد.
حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد.
فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه «هارلم» و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در «هاوانا» به آغوش سرزمینی که آنرا «جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب» میخواند، پناه میبرد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوبارهاش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان «همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد (در مادرید).
سال بعد (۱۹۳۱) «چنین که گذشت این ۵ سال» را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در میآورد.
در زمستان همین سال «عروسی خون» را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه میبرد(مادرید). اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش در میآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود.
در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل میگیرد. ۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما» (Yerma) و «دیوان تاماریت)» (Divan del Tamarit) را به پایان میرساند. «یرما» نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد. و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد. «مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» Mejias Lianto por Ignacio Sanchez؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش میکشد.
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبتبار
در ساعت پنج عصر.
ناقوسهای دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشالهی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
.
---------- Post added at 12:14 AM ---------- Previous post was at 12:10 AM ----------
من تعجب کردم اولش وقتی دیدم هر شاعری تاپیک داره گارسیا نداره...
ولی بعدش متوجه شدم این جا نوشته ادبیات منظوم...
ولی باز دیدم تاپیک احمد شاملو همین جا هست...
واقعا بچه های فروم گارسیا نمی خونن؟
این شعر بالایی یکی از معروف ترین شعر های لورکا هست... که فکر کنم این ترجمه ی احمد شاملو باشه..
خون منتشر
نمیخواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمیخواهم
خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش!
ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان!
نمیخواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزهیی میکشید
آلودهی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
پله پله برمیشد ایگناسیو
همهی مرگش بردوش.
سپیدهدمان را میجست
و سپیدهدمان نبود.
چهرهی واقعی ِ خود را میجست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را میجست
رگ ِ بگشودهی خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فوارهی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
مینشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخها را نزدیک
پلکها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بیرنگ:
در شهر سهویل
شهزادهیی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرتآور ِ او
شط غرندهیی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی آندُلسی
میآراست
هالهیی زرین بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز!
اینک اما اوست
خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاه ِ هرز
غنچهی جمجمهاش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهساز ِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
میغلتد به طول شاخها لرزان
در میان میغ بر خود میتپد بیجان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستارهها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبلهای رگهایش!
نه،
نمیخواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
کهش نگهدارد
نه پرستویی
کهش بنوشد،
یخچهی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
کهش به سیم ِ خام درپوشد.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چرا که تو دیگر مردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها
با خوشههای ابر و قُلههای درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو دیگر مردهای.
چرا که تو دیگر مردهای
همچون تمامی ِ مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را
کمال ِ پختهگی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
سبز، تویی که سبز میخواهمت.
سبز باد، سبز شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند
بر نرده مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
سبز، تویی که سبز میخواهمت.
و زیر ماه کولی
همه چیز به تماشا نشسته است
دختری را که نمی تواندشان دی
فدریکو گارسیا لورکا
H.Operator
24-07-2011, 21:26
Sin
How nice it is
our sins arent obvious
since we had to
wash ourselves cleanly ever day
or perhaps to live under the rain
or our lies
dont chang our figures(shapes)
tought we didnt remember each other even for a moment
merciful god thanks
گناه
ترجمه محمد حسین بهرامیان
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
Maryam j0on
26-07-2011, 00:47
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دیدم
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
Maryam j0on
26-07-2011, 01:01
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان...
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند...
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
Lady parisa
27-07-2011, 15:17
پنجره ی مهتابی را بسته ام
چرا که نمی خواهم زاری ها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستری
هیچ به جز زاری نمی توان شنید.
فرشته گانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من می گنجد.
اما زاری، سگی سترگ است
اما زاری ،فرشته یی سترگ است
زاری ،سازی سترگ است.
زاری ،باد را به سر نیزه زخم می زند
و به جز زاری هیچ نمی توان شنید.
Lady parisa
01-08-2011, 15:01
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی
نوش کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
از میدانچه چنین به دور دستها
چرا میروی؟
من:
میروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!
کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان:
پس از دریاها و خشکیها
بسی دورتر خواهی رفت؟
من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشناییها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسنهای سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانهها قوت میگرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.
کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا میگذاری.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده
شاخههای خشک
که باد زخمشان زده است
بر برگهای خزان زده میگریند.
Lady parisa
02-08-2011, 10:20
من باز مىگردم Yo vuelvo
به سوىِ بالهايم. Por mis alas.
بگذاريد باز گردم! Dejadme volver!
من مرگى مىخواهم Quiero morirme siendo
بهسانِ سحرگاه! amanecer!
من مرگى مىخواهم Quiero morirme siendo
بهسانِ ديروز! ayer!
من باز مىگردم Yo vuelvo
به سوىِ بالهايم. por mis alas.
بگذاريد تا باز گردم! Dejadme retornar!
من مرگى مىخواهم Quiero morirme siendo
بهسانِ چشمه آب. manantial.
من نمىخواهم جان بسپارم Quiero morirme fuera
در دريا. de la mar.
من دوباره باز مىگردم. Yo vuelvo atras.
بگذاريد تا باز گردم Dejadme que retorne
به سر چشمهام! a mi manantial!
من نمىخواهم گُم شوم Yo no quiero perderme
در دريا. por el mar
من به نسيم پاكِ سالهاى نخستينم Me voy a la brisa pura
باز مىگردم de mi primera edad
تا مادرم a que mi madre me prenda
گُلِ سُرخى بر پيراهنم بنشاند. una rosa en dl ojal.
من باز مىگردم Yo vuelvo
...
..
.
.
پنداري امشب
از قديسانم من
ماه را به دستم دادند
و من دگربار به آسمانش نهادم
و خدا اجرم داد
يک گل سرخ
با طيفي از نور
.
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.