PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼



Ahmad
12-06-2007, 08:11
سلام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

همانگونه كه مي‌دانيد در ادبيات كهن ايراني حكايتهاي زيبا ، عرفاني ، آموزنده ... و گاهي همراه با طنزي در درون خويش بسيار وجود دارند كه هر كدام از آنها مي‌تواند يك نكته زيبا، يك درس اخلاقي و يا بيان يك مسير روشن در طول زندگي را در خود به همراه داشته باشد.

اين تاپيك محلي است براي نوشتن اين حكايتهاي زيبا.

شما نيز حكايتهاي زيبايي را كه خوانده‌ايد حتما بنويسيد تا همه از اين حكايتها بهره‌مند شويم.

باتشكر از دوستان :46:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
12-06-2007, 08:13
پادشاهي عالمي رباني را گفت : " مرا پندي ده و موعظتي گوي كه به آن رضاي خلق و خالق هر دو حاصل كنم. "

گفت : " در روز ، داد گدايان بده تا خلق از تو راضي باشند و در شب ، داد گدايي سرده تا خالق از تو راضي باشد. "

Ahmad
12-06-2007, 08:13
مولانا قطب‌الدين علامه به عيادت بيماري كه همسايه او بود رفت و او را پرسش كرد و گفت :

- حالت چطور است ؟

بيمار گفت :

- تب ميكنم و گردنم درد مي‌كند. اما امروز تبم شكسته است.

مولانا گفت :

- اميدوارم كه تا فردا آن نيز بشكند.

Ahmad
12-06-2007, 08:28
خري و اشتري دور از آبادي به آزادي مي‌زيستند. نيم شبي چراكنان به شارع عام نزديك شدند. اشتر گفت : ساعتي دم فرو بند تا از آدميان دور شويم. نبايد گرفتار شويم. خر گفت : اين نشايد كه درست همين ساعت نوبت آواز من است و در ترك عادت رنج جان و بيم هلاك تن. و بي‌محابا آواز برداشت.

كاروانيان به دنبال بيامدند و هر دو را در قطار كشيده بار نهادند.

فردا آبي عميق پيش آمد كه عبور خر از آن ميسر نبود. خر را بر اشتر نشانيده، اشتر را به آب راندند. اشتر چون به ميان آب رسيد، دستي برمي‌افشاند و پاي مي‌كوفت. خر گفت : رفيق! اين مكن، وگرنه من در آب افتم و غرقه شوم. شتر گفت : چنانكه دوش نوبت آواز نابهنگام تو بود، امروز گاه رقص ناساز من است!

Sharingan
12-06-2007, 08:40
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به ككوهستنا مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو انشاء ا...
ملا گفت: انشاءا... ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: انشاءا... كه منم!

Sharingan
12-06-2007, 08:48
روزي شخصي به ملانصرالدين گفت: آيا مي داني در خانه همسايه شما جشن عروسي است؟
ملا گفت: نه نمي دانستم. به من چه؟
شخص گفت: خب قرار است يك سيني شيريني براي تو بياورد.
ملا گفت: خب به تو چه؟

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:06
حاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:06
منصور خلیفه عباسی روزی به طاق کسری رفت و بر ستونی شعری دید که از شوق عاشق به دیدار معشوق حکایت می کرد، و زیر آن نوشته بود: اهه، اهه!
منصور از همراهان پرسید این را چه معنی است؟ هرکسی سخنی گفت ولی ربیع حاجب که مردی باهوش بود پاسخ داد که گوینده شعر خواسته بفهماند که در حال سرودن این بیت گریه میکند!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 21:06
آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.

روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".

زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي.

مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن".

زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشۀ چادر او بكشيد و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.

زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشۀ چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد".

زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است

ali reza majidi 14
18-06-2007, 21:08
زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید:

زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟

زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!

ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟

زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم

ali reza majidi 14
18-06-2007, 21:12
روزى حضرت موسى عليه السلام در مناجاتى عرض کرد: خدايا! از تو مى خواهم که همنشين مرا در بهشت به من بنمايى تا او را بشناسم. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى، خداى مهربان مى فرمايد: همنشين تو در بهشت فلان مرد قصاب است:

موسى عليه السلام به دکان او رفت. جوان قصابى را ديد که به مردم گوشت مى فروخت. مدتى او را زير نظر داشت اما کار برجسته اى از وى نديد.

هنگامى که شب فرا رسيد قصاب به سوى خانه رفت، موسى عليه السلام نيز در پى او روان شد. چون به در خانه رسيد موسى عليه السلام گفت: " اى جوان! ميهمان مى خواهي؟ "

قصاب گفت: ميهمان حبيب خداست، بفرماييد، خوش آمديد!

جوان، ميهمان را به خانه برد و غذايى آماده ساخت. در کنار اتاق تختى قرار داشت و پيرزنى بسيار نحيف در آن آرميده بود. دستان پيرزن را شست و سپس از غذايى که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سير شد.

دوباره پيرزن را روى تخت خوابانيد، در آن هنگام پيرزن دهانش را حرکت داد و سخنى بر زبان آورد، اما موسى نتوانست بشنود.

وقتى قصاب با ميهمان خود مشغول خوردن غذا شد، موسى عليه السلام گفت: بگو ببينم اين پيرزن با تو چه نسبتى دارد؟

جوان گفت: " او، مادر من است و چون دستم از مال دنيا تهى است، نمى توانم برايش خدمتکارى بگيرم تا از او پرستارى کند. از اين رو، خودم کارهايش را انجام مى دهم.

موسى پرسيد: وقتى به مادرت غذا دادى، او چه گفت؟

قصاب گفت : هر بار که مادرم را تميز مى کنم و غذا به او مى خورانم، در حقم دعا مى کند. مى گويد: خدا تو را ببخشد و همنشين حضرت موسى عليه السلام در بهشت قرار دهد.

موسى عليه السلام گفت: اى جوان، به تو بشارت مى دهم که خداوند دعاى مادرت را مستجاب فرموده است، زيرا من موسى هستم و جبرائيل مرا از اين موضوع آگاه ساخته است.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 21:49
حكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»6
ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:08
یک روز شغالی که از شغال بودن خود ناراحت بود چند پر طاووس پیدا کرد آن ها را به خود آویزان کرد ، از شغالهای دیگر جدا شد و به جمع طاووسان پیوست ، طاووسان وقتی آن هیکل زشت و بیریخت شغال را دیدند که با پر آن ها تزئین شده عصبانی شدند و بر سر شغال بیچاره ریختند و تا جا داشت او را کتک زدند . شغال که حالا زشت تر و درمانده تر از قبل شده بود به جمع شغالان بازگشت اما شغالان هم به او اعتنایی نکردند و آنجا را ترک کردند . در بین شغال ها یکی به شغال درمانده رو کرد و گفت: اگر به شغال بودن خود قناعت میکردی نه از طاووسان کتک می خوردی و نه
شغالان تورا ترک می کردند.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:08
از گورخري پرسيدم: ?تو سفيدي راه راه سياه داري، يا اينكه سياهي راه راه سفيد داري؟
گورخر به جاي جواب دادن پرسيد
تو خوبي فقط عادت‌هاي بد داري، يا بدي و چندتا عادت خوب داري؟
ساكتي بعضي وقت‌ها شلوغ مي‌كني، يا شيطوني و بعضي وقتها ساكت مي‌شي؟
ذاتا خوشحالي بعضي روزها ناراحتي، يا ذاتا افسرده‌اي و بعضي روزها خوشحالي؟
لباس‌هات تميزن فقط پيراهنت كثيفه، يا كثيفن و شلوارت تميزه؟
و گورخر پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد، و بعد رفت

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:18
ياد دارم كه در ايام پيشين من و دوستي، چون دو بادامْ مغز در پوستي، صحبت داشتيم. ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم : دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
يار ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده
كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن
رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند
باز گويم كه كسي سير نخواهد بودن

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:21
يكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گويد: التمر يانع و الناطور غير مانع، هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري از وي بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند.
و ان سلم الانسان من سوء نفسه
فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم
*
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:23
رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دل بستگي بود بحكم آن كه شنيدم كه روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند كه:
نگار من چو درآيد بخنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي
چو آستين كريمان به دست درويشان
طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه، كه بر حسن سيرت خويش گواهي داده بودند و آفرين كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت ديرين تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتي هست؛ اين بيتها فرستادم و صلح كرديم.
نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟
جفا كرديّ و بدعهدي نمودي
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردي بزودي
هنوزت گر سر صلح است باز آي
كزان محبوب تر باشي كه بودي

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:28
يكي را زني صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت كابين در خانه متمكن بماند. مرد از محاورت وي بجان رنجيدي و از مجاورتا و چاره نديدي؛ تا گروهي آشنايان به پرسيدن آمدندش. يكي گفتا: چگونه اي در مفارقت يار عزيز؟ گفت : ناديدن زن بر من چنان دشوار نمي نمايد كه ديدن مادر زن.
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
ديده بر تارك سنان ديدن
خوشتر از روي دشمنان ديدن
واجب است از هزار دوست بريد
تا يكي دشمنت نبايد ديد

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:30
آن سيمرغ قاف يقين. آن گنج عالم عزلت. آن گنجينه اسرار دولت. آن پرورده لطف و كرم. ابراهيم ادهم- رحمةالله عليه- متّقي وقت بود و صدّيق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقايق, حظّي تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسي مشايخ را ديده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتداي حالِ او آن بود در وقت پادشاهي, كه عالمي زير فرمان داشت, و چهل سپر زرّين در پيش و چهل گرز زرّين در پسِ او مىبردند. يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد, چنانكه كسي بر بام بُوَِد گفت:«كيست؟» گفت: «آشنايم, شتر گم كرده‌ام.» گفت:«اي نادان! شتر بربام مىجويي؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرّين و در جامه اطلس مىجويي! شتر بر بام جستن از آن عجيب‌تر است؟».
از اين سخن, هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دلِ وي پيدا گشت. متفكّر و متحّير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند كه: روزي بارعام بود, اركان دولت, هريك برجاي خود ايستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در, درآمد- چُنانكه هيچ كس را از خدم و حشم زهره آن نبود كه گويد:«تو كيستي»و به چه كارمىآيي؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پيش تخت ابراهيم. ابراهيم گفت:«چه مىخواهي؟» گفت: «در اين رباط فرود آيم» گفت:«اين رباط نيست, سراي من است.» گفت: «اين سراي پيش از اين از آنِ كه بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پيش از او از آنِ كه بود؟» گفت:«از آنِ فلان كس.» گفت:«پيش از او از آن كه بود؟» گفت:«از آن پدر فلان كس.» گفت:«همه كجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«اين نه رباط باشد كه يكي مىآيد و يكي مىرود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت .
نقل است كه روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان كرد. راهش ندادند؛ گفتند:«كه هنوز از تو گندِ پادشاهي مىآيد.» با آن كردار, او را اين گويند؛ ندانم تا ديگران چه خواهند گفت!
نقل است كه از ابراهيم پرسيدندكه:«از چيست كه خداوند- تعالي- فرموده است: اُدعوني اَسْتَجِبْ لَكُم, مىخوانيم و اجابت نمىآيد.» گفت:« از بهر آنكه خداي را- تعالي و تقدّس- مىدانيد و طاعتش نمىداريد, و رسول وي را مىشناسيد و متابعت سنّت وي نمىكنيد, و قرآن مىخوانيد و بدان عمل نمىنماييد, و نعمت مىخوريد و شكر نمىگوييد, و مىدانيد كه بهشت آراسته است از براي مطيعان, و طلب نمىكنيد, و دوزخ آفريده است از براي عاصيان, با سلاسل و اغلالِ آتشين, و از آن نمىترسيد و نمىگريزيد, و مىدانيد كه شيطان دشمن است و با او عداوت نمىكنيد. و مىدانيد كه مرگ هست و ساختگي مرگ نمىكنيد, و پدر و مادر و فرزندان را درخاك مىكنيد و از آن عبرت نمىگيريد, و از عيبهاي خود, دست برنمىداريد, و هميشه به عيب ديگران مشغوليد. كسي كه چنين بود, دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمّل, از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان كنيم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخريم ونخوريم.»!
نقل است كه به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي, در وجه ياران خرج كردي, يك روز نماز شب بگزارد و چيزي خريد و روي سوي ياران نهاد. راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد, ياران گفتند:«شب دير شد. باييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد. پنداشت كه هيچ نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش بركرد و مقداري آرد آورده بود, خمير كرد. و از براي ايشان چيزي مىپخت كه چون بيدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. ياران چون از خواب درآمدند, او را ديدند, محاسن در خاك و خاكستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدميد. گفتند:«چه مىكني؟» گفت:«شما را در خواب يافتم, پنداشتم چيزي نخورده‌‌ايد و گرسنه خفته‌ايد. از براي شما طعام مىسازم تا چون بيدار شويد, تناول كنيد.» ايشان گفتند:«بنگر كه او با ما در چه انديشه است, و ما با او در چه فكر بوديم!»

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:32
روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله، درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:33
اندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟
گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:34
منصور حلاج را پرسيدند :عشق چيست؟
گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا
آنروزش : بكشتند
ديگر روزش : بسوختند
سيوم روزش : به باد بر دادند
يعني عشق اين است

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:41
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:44
در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:46
حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن مي‌گفت. چوپان مي‌گفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هايت را بشويم پشه‌هايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.‌هاي و هوي من در كوه‌ها به ياد توست. چوپان فرياد مي‌زد و خدا را جستجو مي‌كرد.
موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي مي‌گويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بي‌دين شدي. بي‌ادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه مي‌گويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرف‌هاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.
خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسي زبان و واژه‌هايي داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن مي‌گويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورت‌گري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت مي‌سوزد و معنا مي‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمي‌خواهيم ما سوز دل و پاكي مي‌خواهيم. موسي چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:
هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه مي‌خواهد دل تنگت, بگو

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:55
گبری را گفتند که "مسلمان شو"

گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:57
عابدی از مسجد به خانه باز میگشت مردی از او پرسید :نماز بگزاردند؟ گفت:آری گفت: آه
عابد گفت: تمام عبادات عمرم از آن تو این آه را به من ده

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:57
اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:58
پیامبری از هدایت قومش عاجز ماند پس از خدا تقاضای نازل کردن بلا کرد مردم قوم دورش را گرفتند و پرسیدند اگر واقعا راست میگوبی بگو نشانه های این بلا
چیست و چه وقت نازل میشود پس پیامبر نشانه ها را شمرد و گفت بلا ان است که قحطی شدید حاکم شود و همه از گرسنگی بمیرند و چون نشانه ها ظاهر گشت مردم توبه کردند و به پیامبر گفتند حال چه کنیم پیامبر گفت بلا دیگر نازل شده اما باید فکری کرد تا آذوقه را انبار کرد شاید پس از مدتی خداوند توبه شما را قبول کرد و بلا رفع شود
مردم قوم برای چاره زیر زمین خانه ها را به هم متصل کردند و انبار بزرگی بوجود آوردند و هرچه آذوقه بود انبار کردند و به جیره بندی پرداختند مئتی گذشت اما قحطی نیامد و بلایی نازل نشد؟؟
مردم قوم علت را از پیامبر جویا شدند و پیامبر به محل عبادتش رفت و چون برگشت گفت :

خداوند فرمود: من چگونه میتوانم رحم نکنم بر قومی که خودشان بر خود رحم میکنند

ali reza majidi 14
18-06-2007, 22:59
بهلول را گفتند دیوانگان بصره را بشمار گفت از شمار بیرون است اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودند

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:00
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:00
مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد "

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:01
موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خود برگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي را كه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد و به ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كرد و اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:02
دلاك شوخ (چرك) بر بازوي شيخ جمع ميكرد و در اين ميان از وي پرسيد كه جوانمردي چيست؟ شيخ بي درنگ جواب داد: ((آنكه شوخ مرد به روي مرد نياوري

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:03
روزی شیخ شبی در بازار بغداد و بر دکان قصابی گذشت . بر گوشت نگاه کرد . گوشت فربه نیکو بود . قصاب آواز داد که گوشت ببر ! .
شیخ گفت که درهم نیست . قصاب گفت : مهلت می دهم .
شیخ تاملی کرد و گریان شد . گفت : " ای نفس ! بیگانه مهلت می دهد و تو نمی دهی

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:03
وقتی جولاهه ای (بافنده ) به وزارت رسیده بود.هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی.پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی .امیر را خبر دادند که او را چه میکند؟امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه به چیست.روزی ناگاه از پس وزیر به آن خانه در شد.** گوی (گودال) دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد.وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده.امیر او را گفت که این چیست؟وزیر گفت یا امیر،این همه دولت که مرا هست همه از امیر است.ما ایتدای خویش فراموش نکردیم که ما این بودیم.هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم.امـــــــیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن.تا اکنون وزیر بودی،اکنون امیری!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:04
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود گفت : روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایت های شیخ برای او بنویسم . کسی بیامد و گفت تو را شیخ ابوسعید می خواند . برفتم . چون پیش شیخ رسیدم گفت : چه کار می کردی ؟
گفتم : درویشی حکایت چند خواست از آن شیخ می نوشتم .
شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت : یا عبدالکریم حکایت نویس مباش . چنان باش که از تو حکایت نویسند

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:05
نقل است که يک روز ذوالنون مصری را ديدند که می گريست . گفتند :سبب چيست گريه را ؟
گفت :دوش در سجده چشم من در خواب شد ، خداوند را ديدم . گفت :يا ابا الفيض!خلق را بيافريدم ، بر ده جزو شدند . دنيا را بر ايشان عرضه کردم ، و نه جزو آن ده جزو روی به دنيا نهادند . يک جزو ماند آن يک جزو نيز بر ده جزو شدند . بهشت را بر ايشان عرضه کردم ، نه جزو روی به بهشت نهادند . يک جزو بماند ، آن يک جزو نيز ده جزو شدند ، دوزخ پيش ايشان نهادم ، همه برميدند ، و پراگنده شدند از بيم دوزخ . پس يک جزو ماند که نه به دنيا فريفته شدند و نه به بهشت ميل کردند ، و نه از دوزخ بترسيدند .
گفتم :بندگان من ! دنيا نگاه نکرديت ، و به بهشت ميل نکرديت ، و از دوزخ نترسيديت . چه می طلبيد ؟
همه سر برآوردند و گفتند :انت تعلم مانريد . يعنی تو می دانی که ما چه می خواهيم

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:05
ذوالنون گبری را ديد دامن در سرافگنده و از صحرای برف می رفت و ازرن می پاشيد . گفت :ای دهقان ! چه دانه می پاشی ؟
گفت :مرغکان چينه نيابند . دانه می پاشم تا اين تخم به برآيد و خدای رحمت کند.
گفت :دانه ای که بيگانه پاشد - از گبری- نپذيرد .
گفت :اگر نپذيرد ، بيند آنچه می کنم .
گفت : بيند .
گفت :مرا اين بس باشد .

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:06
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. مدتی اتفاق ملاقات نیفتاد. کسی گفت: فلان را دیر شد که ندیدی. گفت: من او را نخواهم که ببینم. قضا را یکی از کسان او حاضربود. گفت: چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او؟ گفت: هیچ ملالی نیست اما دوستان دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشند و مرا راحت خویش در رنج او نباشد.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:07
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد.کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند.سنگ زیبای درون چشمه دید.آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود....... کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:آیا آن سنگ را به من می دهی؟زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید.او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند.بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد.خیلی راحت ان را به من هدیه کردی.بعد دست در جیبش بردو سنگ را در آورد و گفت:من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای از تو می خواهم.

به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:08
به گذشته پرمشقت خويش می‏انديشيد ، به يادش می‏افتاد كه چه روزهای تلخ‏ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهايی كه حتی قادر نبود قوت روزانه‏ زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد . با خود فكر می‏كرد كه چگونه يك‏
جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏ روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانواده‏اش را از فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد . او يكی از صحابه رسول اكرم بود . فقر و تنگدستی براو چيره شده بود . در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد
زنش تصميم گرفت برود ، و وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی كند .
با همين نيت رفت ، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد : " هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می‏كنيم ، ولی اگر كسی بی‏نيازی بورزد و دست حاجت پيش مخلوقی دراز نكند ، خداوند او را بی‏نياز می‏كند " . آن روز چيزی نگفت ، و به خانه‏ خويش برگشت . باز با هيولای مهيب فقر كه همچنان بر خانه‏اش سايه افكنده‏ بود روبرو شد ، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد : " هركس از ما كمكی‏ بخواهد ما به او كمك می‏كنيم ، ولی اگر كسی بی نيازی بورزد خداوند او را
بی‏نياز می‏كند " . اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد ، به خانه‏ خويش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان می‏ديد ، برای سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان‏ می‏بخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد . حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتی كه خارج‏ شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فكر می‏كرد كه ديگر هرگز به‏
دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه می‏كنم و از نيرو و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده می‏كنم ، واز او می‏خواهم كه مرا در كاری كه پيش می‏گيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالة اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و بفروشد . رفت و تيشه‏ای عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمی جمع كرد و
فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه‏ داد ، تا تدريجا توانست از همين پول برای خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد . باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانی شد . روزی رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود : " نگفتم ، هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می‏دهيم ، ولی اگر بی‏نيازی بورزد خداوند او را بی‏نياز می‏كند

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:14
پارسايى در مناجات مى گفت : خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى .
گويند: فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خيمه شاهى او را در زمينى وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.

فريدون گفت : نقاشان چين را

كه پيرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!

كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:15
درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .


چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده ** دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:16
موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌اي خوش باشد, موش مهار را مي‌كشيد و شتر مي‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را مي‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌اي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نمي‌توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.
شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو.
موش گفت: آب زياد و خطرناك است. مي‌ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا مي‌ترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست.
موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: ديگر بي‌ادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نمي‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:17
دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟
فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:18
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» مي‌خواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل مي‌خريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور مي‌خواستند. از ناداني مشت بر هم مي‌زدند. زيرا راز و معناي نام‌ها را نمي‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور مي‌خواست. اگر يك مرد داناي زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتي مي‌داد و مي‌گفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را مي‌خرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده مي‌كند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نام‌ها را مي‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:19
شغالي به درونِ خم رنگ‌آميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او مي‌تابيد رنگها مي‌درخشيد و رنگارنگ مي‌شد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتي‌ام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري مي‌كني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيله‌اي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌اي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟
شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ مي‌گويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نمي‌رسي.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:19
يك مرد لاف زن, پوست دنبه‌اي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب مي‌كرد و به مجلس ثروتمندان مي‌رفت و چنين وانمود مي‌كرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود مي‌كشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله مي‌كرد كه‌ اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش مي‌زند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نمي‌زدي, لااقل يك نفر رحم مي‌كرد و چيزي به ما مي‌داد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور مي‌كند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا مي‌كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربه‌اي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌اي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب مي‌كردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:20
مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مرده‌اي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر مي‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بي‌حركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بي‌جان است اما در باطن زنده و داراي روح است.
مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده مي‌شود و ما را مي‌خورد

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:21
شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نمي‌توانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را مي‌شنيدند هر كدام گمان مي‌كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي مي‌بود. اختلاف سخنان آنان از بين مي‌رفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمي‌توان همه چيز را با حس و عقل شناخت

ali reza majidi 14
18-06-2007, 23:21
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:08
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:08
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:10
دنيا آنجور است كه خودت هستي

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:10
مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:11
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت .

مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.

روز ها و هفته ها سپري شد .

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .

آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد



مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند .

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:11
مرد قوي هيكل ، در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند .

روز اول 18 درخت بريد . رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد . روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد ، ولي 15 درخت بريد .

روز سوم بيشتر كار كرد ، اما فقط 10 درخت بريد . به نظرش آمد كه ضعيف شده است . نزديكش رفت و عذر خواست و گفت : « نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي كنم ، درخت كمتري مي برم»

رئيس پرسيد : «آخرين بار كي تبرت را تيز كردي ؟»

او گفت : «براي اين كار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:12
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.

روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.

گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»

داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»

- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:13
گفتگو با خدا

خوابيده بودم ؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم . به هر روزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا . جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زيباييها ، لبخندها ، شيرينيها ، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم .



اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم ، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها ، ترس ها ، درد ها، بيچارگي ها .

با ناراحتي به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري . هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه ، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها ، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني ؟ چگونه ؟
خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت : فرزندم ! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخي و شادي ، در گرفتاري و خوشبختي .

من به قول خود وفا كردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نكردم ،

حتي براي لحظه اي ،

آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني ، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم !!!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:14
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:14
میگویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم میپرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی میگشتند تا از سلطان گلایه کنند تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی ازبقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما غلامی مانند ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار میدهید و از او در امور بسیار مهم مشورت میطلبید و اسرار حکومتی را به او میگوئید در حالی که او فقط یک غلام ساده است سلطان گفت آیا واقعا میخواهید دلیلش را بدانید و وزیر جواب داد بله سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن.
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبر میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه سلطان به وزیر دومش گفت برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند نفرند و.....
به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بیخبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد. سلطان رو به ایاز کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبور میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ایاز گفت آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرد ه اند سلطان گفت آیا پرسیدی بارشان چه بود ایاز گفت آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سوالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره ه نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت حال فهمیدید چرا ایاز را دوست میدارم

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:15
جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبانِ دانشمندي زده و بي حرمتي همي كرد. گفت: اگر اين نادان نبودي كارِ وي با نادانان بدين جا نرسيدي.

دو عاقل را نباشد كين و پيكـار نه دانايــي ستيــزد با سبكســار

اگر نادان به وحشت سخت گويد خردمندش به نرمي دل بجويــد

دو صاحبــدل نگهدارنـد مويــي هميدون سركشي و آزرم جويي

و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگــر زنجيـر باشـد، بگسلانــند

يكي را زشت خويي داد دشنام تحمل كرد و گفت: اي خوب فرجام

بتر زانم كه خواهي گفتن، آني كه دانم، عيبِ من چـون من ندانــي

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:16
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا مرا به زمين مي فرستي، اما من به اين كوچكي و ناتواني، چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم. خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم، يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود.

اما كودك كه همچنان مرّدد بود، ادامه داد:

اما اينجا در بهشت من جز خنديدن و آواز و شادي كاري ندارم. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود».

كودك ادامه داد: (من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند درحالي كه زبان آنها را نمي دانم؟) خداوند او را نوازش كرد و گفت : «فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم؛ چه كنم؟

اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت «فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم قرار خواهد داده و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني.»

كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي كنند؛ پس چه كسي از من محافظت خواهدكرد؟»

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگر چه، من هميشه در كنار توهستم.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدايهايي از زمين بگوش مي رسيد. كودك مي دانست كه به زودي بايد سفر خود را آغاز كند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد:
«خدايا! اگر بايستي هم اكنون حالا به دنيا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»

خداوند او را نوازش كرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهميتي ندارد ولي مي تواني او را «مادر» صدا كني.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:17
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند۰

در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:

اين سفر را چگونه ديدي؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!

پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟

پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.

و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟

پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: «دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست.

زبان پدر بند آمده بود.

در پايان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم، خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:17
هنگامي که در چين سلسله « کينگ » بر سر کار بود، روزي يکي از رؤساي دادگاه از خياطي خواست تا برايش لباس رسمي قضاوت بدوزد. خياط به حضور آمد و پرسيد: «قربان اول از همه به من بگوييد که چه نوع رئيس دادگاهي هستيد؟ آيا تازه به اين مقام رسيده ايد، يا داريد پست و مقام جديدي مي گيريد، و يا خيلي وقت است که رئيس دادگاه شده ايد؟»

مرد صاحب مقام که گيج شده بود پرسيد: « اين سوالات چه ربطي به دوختن يک لباس تازه دارد؟» خياط جواب داد: «خيلي ربط دارد. اگر تازه رئيس دادگاه شده ايد، مجبوريد که تمام مدت راست و صاف در دادگاه بايستيد. در اين صورت، شما به لباسي نياز داريد که طول جلو و عقب آن يکسان باشد. براي مقاماتي که پست جديد مي گيرند، بايد جلوي لباس بلندتر از پشت آن باشد، چون اين افراد آن قدر مغرور و پرافاده اند که سرشان را بالا و سينه شان را جلو مي دهند.

اما براي مقامات قديمي، لباس فرق نمي کند. از آنجا که بيشتر وقتها بالا دستي هايشان به آنها سرکوفت مي زنند و آنها را سرزنش و نکوهش مي کنند، و آنان هميشه مجبورند که با حالتي پکر و گرفته خم شوند، به لباسي احتياج دارند که جلوي کوتاه و پشتي بلندتر داشته باشد. به همين جهت اگر من ندانم که شما جزو کدام يک از اين سه گروه هستيد، چگونه مي توانم لباسي مناسب براي شما بدوزم.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:26
يكي، دوستي را كه زمانها نديده بود گفت : كجايي كه مشتاق مي بودم. گفت: مشتاق به كه ملول.
دير آمدي، اي نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه كه دير دير بينند
آخر، كم ازان كه سير بينند؟
شاهد كه با رفيقان آيد به جفا كردن آمده است، بحكم آن كه از غيرت و مضادّت خالي نباشد.
اذا جئتني في رفقه لتزورني
و ان جئت في صلح فانت محارب
*
به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
بسي نماند كه غيرت وجود من بكُشد
بخنده گفت كه من شمع جمعم، اي سعدي
مرا ازان چه كه پروانه خويشتن بكُشد؟

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:26
ياد دارم كه در ايام پيشين من و دوستي، چون دو بادامْ مغز در پوستي، صحبت داشتيم. ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم : دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
يار ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده
كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن
رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند
باز گويم كه كسي سير نخواهد بودن

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:30
يكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گويد: التمر يانع و الناطور غير مانع، هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري از وي بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند.
و ان سلم الانسان من سوء نفسه
فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم
*
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:31
رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دل بستگي بود بحكم آن كه شنيدم كه روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند كه:
نگار من چو درآيد بخنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي
چو آستين كريمان به دست درويشان
طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه، كه بر حسن سيرت خويش گواهي داده بودند و آفرين كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت ديرين تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتي هست؛ اين بيتها فرستادم و صلح كرديم.
نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟
جفا كرديّ و بدعهدي نمودي
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردي بزودي
هنوزت گر سر صلح است باز آي
كزان محبوب تر باشي كه بودي

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:32
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:32
روزي مردي از بازار عطرفروشان مي‌گذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي مي‌گفت، همه براي درمان او تلاش مي‌كردند. يكي نبض او را مي‌گرفت، يكي دستش را مي‌ماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او مي‌گرفت، يكي لباس او را در مي‌آورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش مي‌پاشيد و يكي ديگر عود و عنبر مي‌سوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي مي‌گفت. يكي دهانش را بو مي‌كرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر مي‌شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را مي‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايه‌هاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌اي كه مي‌خواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:34
طاووسي در دشت پرهاي خود را مي‌كند و دور مي‌ريخت. دانشمندي از آنجا مي‌گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را مي‌كني؟ چگونه دلت مي‌آيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن مي‌گذارند. يا با آن باد بزن درست مي‌كنند. چرا ناشكري مي‌كني؟
طاووس مدتي گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوي ظاهر را مي‌خوري. آيا نمي‌بيني كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجي مي‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من مي‌رسد. شكارچيان بي رحم براي من همه جا دام مي‌گذارند. تير اندازان براي بال و پر من به سوي من تير مي‌اندازند. من نمي‌توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبايي، وسيلة غرور و تكبر است. خودپسندي و غرور بلاهاي بسيار مي‌آورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمي‌توانند خود را بپوشانند. زيبايي نور است و پنهان نمي‌ماند. من نمي‌توانم زيبايي خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:34
صيادي، يك آهوي زيبا را شكار كرد واو را به طويلة خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف مي‌گريخت. هنگام شب مرد صياد، كاه خشك جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگي كاه را مانند شكر مي‌خوردند. آهو، رم مي‌كرد و از اين سو به آن سو مي‌گريخت، گرد و غبار كاه او را آزار مي‌داد. چندين روز آهوي زيباي خوشبو در طويلة خران شكنجه مي‌شد. مانند ماهي كه از آب بيرون بيفتد و در خشكي در حال جان دادن باشد. روزي يكي از خران با تمسخر به دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدن‌ها و جستن‌ها، گوهري به دست آورده و ارزان نمي‌فروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازكي و ظرافت بايد بروي بر تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر كه خيلي كاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: مي‌دانم كه ناز مي‌كني و ننگ داري كه از اين غذا بخوري.
آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايستة توست. من پيش از اين‌كه به اين طويلة تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آب‌هاي زلال و باغ‌هاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوي پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمي شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه مي‌تواني لاف بزن. در جايي كه تو را نمي‌شناسند مي‌تواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت : من لاف نمي‌زنم. بوي زيباي مشك در ناف من گواهي مي‌دهد كه من راست مي‌گويم. اما شما خران نمي‌توانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوي بد عادت كرده ايد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:35
اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق مي‌رفت و به آنها نگاه مي‌كرد و از بدبختي و فقر خود ياد مي‌‌آورد و سپس به دربار مي‌رفت. او قفل سنگيني بر در اتاق مي‌بست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمي‌دهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان مي‌كند. سلطان مي‌دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد.
نيمه شب، سي نفر با مشعل‌هاي روشن در دست به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده مي‌شدند.
وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب مي‌شناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه مي‌كند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:35
راهبي چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهاي شهر دنبال چيزي مي‌گشت. كسي از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه مي‌گردي، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌اي؟
راهب گفت: دنبال آدم مي‌گردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولي من دنبال كسي مي‌گردم كه از روح خدايي زنده باشد. انساني كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمي مي‌گردم. مرد گفت: دنيال چيزي مي‌گردي كه يافت نمي‌شود.
«ديروز شيخ با چراغ در شهر مي‌گشت و مي‌گفت من از شيطان‌ها وحيوانات خسته شده‌ام آرزوي ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ايم يافت نمي‌شود، گفت دنبال همان چيزي كه پيدا نمي‌شود هستم و آرزوي همان را دارم.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:36
مجنون در عشق ليلي مي‌سوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزي نمي‌دانستند گفتند ليلي خيلي زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از و زيادند، دختراني مانند ماه، تو چرا اينقدر ناز ليلي را مي‌كشي؟ بيا و از اين دختران زيبا يكي را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلي مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايي مي‌نوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كنندة زيبايي مي‌دهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه مي‌كنيد. كوزه مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة ليلي به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكي زهر مي‌دهد به ديگري شراب و عسل. شما كوزة صورت را مي‌بينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما ديده نمي‌شود. مانند دريا كه براي مرغ‌ آبي مثل خانه است اما براي كلاغ باعث مرگ و نابودي است

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:36
مردي زن فريبكار و حيله‌گري داشت. مرد هرچه مي‌خريد و به خانه مي‌آورد، زن آن را مي‌خورد يا خراب مي‌كرد. مرد كاري نمي‌توانست بكند. روزي مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهاني گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و براي مهمانها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتي نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهاي غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است. گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:37
مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت ‌تكان مي‌داد و بر زمين مي‌ريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را مي‌كني؟ دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهاي خداوند حسادت مي‌كني؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او مي‌زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا مي‌زني؟ مرا مي‌كشي. صاحب باغ گفت: اين بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا مي‌زند. من اراده‌اي ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست مي‌گويي اي مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:38
جزيرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي مي‌كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي‌خورد و چاق و فربه مي‌شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج مي‌برد و نمي‌خوابد و مثل موي لاغر و باريك مي‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو مي‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي‌شود و تا شب مي‌چرد و چاق و فربه مي‌شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا مي‌كند يا نه؟ لاغر و باريك مي‌شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف‌‌زار مي‌خورم و علف هميشه هست و تمام نمي‌شود، پس چرا بايد غمناك باشم؟

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:39
مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانه‌اي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه مي‌ترسي؟ چرا فرار مي‌كني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بي‌رحم حكومت، خرهاي مردم را به زور مي‌گيرند و مي‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را مي‌گيرند ولي تو چرا فرار مي‌كني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ فراري گفت: مأموران احمق‌اند و چنان با جديت خر مي‌گيرند كه ممكن است مرا به جاي خر بگيرند و ببرند

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:39
درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌هاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آنها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: اي مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:40
شخصي يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود مي‌كشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود مي‌گشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه مي‌كند و فرياد مي‌زند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله مي‌كني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش مي‌دهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:40
در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او گفت: امشب برايت لوبيا پخته‌ام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست. شب از نيمه گذشت و معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به اين معني كه من به قو‎ْلَم وفا كردم. و چند گردو در جيب او گذاشت به اين معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي كني. آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما مي‌آيد از خود ماست

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:42
يك صوفي, سفره‌اي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي مي‌كرد و جامه خود را مي‌دريد و شعر مي‌خواند: «نانِ بي‌نان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان مي‌كند». شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو مي‌زدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما مي‌كنيد؟ رقص و شادي براي سفره بي‌نان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود مي‌برند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بي‌بال دور جهان پرواز مي‌كنند. عاشقان در عدم ساكن‌اند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:42
استري و شتري با هم دوست بودند، روزي استر به شتر گفت: اي رفيق! من در هر فراز و نشيبي و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين مي‌افتم ولي تو به راحتي مي‌روي و به زمين نمي‌خوري. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.
شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين‌تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندي نگاه مي‌كنم، وقتي بر سر كوه بلند مي‌رسم از بلندي همة راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندي مي‌نگرم. من ازسر بينش گام بر مي‌دارم و به همين دليل نمي‌افتم و براحتي راه را طي مي‌كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را مي‌بيني و در راه دوربين و دور انديش نيستي

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:43
معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه كسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، مي‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق مي‌گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:44
در اطراف شهر ري مسجدي بود كه هر كس پاي در آن مي‌گذاشت، كشته مي‌شد. هيچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد مي‌شد در همان دم در از ترس مي‌مرد. كم كم آوازة اين مسجد در شهرهاي ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد. تا اينكه شبي مرد مسافر غريبي از راه رسيد و يكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاري داري؟ اين مسجد مهمان‌كش است. مگر نمي‌داني؟ مرد غريب با خونسردي و اطمينان كامل گفت: مي‌دانم، مي‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرت‌زده گفتند : مگر از جانت سير شده‌اي؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من اين حرفها سرم نمي‌شود. به اين زندگي دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم. مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهي نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روي زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صداي درشت و هولناكي از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهاي كسي كه وارد مسجد شده‌اي! الآن به سراغت مي‌آيم و جانت را مي‌گيرم. اين صداي وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره مي‌كرد پنج بار تكرار شد ولي مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالي است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوري كنم يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست مي‌گويي بيا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صداي وي سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا مي‌ريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون مي‌برد و در بيرون شهر درخاك پنهان مي‌كرد و براي آيندگان گنجينه زر مي‌

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:45
درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي‌خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي‌ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.
قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي‌كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟
خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.
از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه‌اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي‌بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي‌‌دهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي.
اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي‌گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:45
گله‌اي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع مي‌شدند و آنجا مي‌خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار مي‌كردند و مدتها تشنه مي‌ماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيله‌ا‌ي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.
پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:46
روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شما كينه مي‌كشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم.
صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را مي‌بيند و مي‌بيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر مي‌داند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم!!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:47
آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟
مرد گفت: تشنة صداي آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد.
تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند.
شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي‌داند.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:47
پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوه‌اي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانواده‌اي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت مي‌كرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود ساله‌اي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير مي‌افتاد و دست و پاي او را مي‌بوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر مي‌شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را مي‌دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه مي‌گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:49
يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.
پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:50
مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.
مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:50
مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.
بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را مي‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي‌خورد و مي‌ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي‌داد كه نديده است. و با خود مي‌گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي‌دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي‌خوري. تو از فرط خري از من مي‌ترسي، ولي من مي‌ترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي‌فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي‌كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي‌كشاند

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:51
يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود مي‌پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي‌كرد و بر سر مي‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌هاي پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:52
روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟
خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را مي‌داني. اين سؤال از علم برمي‌خيزد. هم سؤال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.
آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:54
وقتي مردي جامه فروش رزمه ي جامه 1 دربست وبر دوش نهاد تا به ديهي برد فروختن را.2 اتفاقاً سواري با او همراه افتاد. مرد از كشيدن پشتواره 3 به ستوه آمد و خستگي در او اثر كرد. به سوار گفت: «اي جوان مرد، اگر پشتواره ي من ساعتي در پيش گيري چندان كه من بياسايم، از قضيت كرم و فتوت دور نباشد.»4 سوار گفت: «شك نيست كه تخفيف كردن از متحملان بار كلفت، در ميزان حسنات وزني تمام دارد. و از آن به بهشت باقي توان رسيد. 5 اما اين بارگير 6 من،دوش را تب هر روزه، جو نيافته است و تيمار به قاعده نديده.»7
در اين ميان خرگوشي برخاست، سوار اسب را در پي او برانگيخت و بدوانيد. چون ميداني دو سه برفت، انديشه كرد كه: «اسبي چنين دارم، چرا جامه هاي آن مرد نستدم و از گوشه اي بيرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نيز از همين انديشه خالي نبود كه «اگر اين سوار جامه هاي من برده بودي و دوانيده،8 به گردش كجا
مي رسيدي.» سوار به نزديك او باز آمد و گفت: «هلا،9 به من ده تا لحظه اي بياسايي.» مرد جامه فروش گفت: «برو كه آن چه تو انديشيده اي من هم از آن غافل نبوده ام.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:57
شخصي دعوي خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: «پارسال اين جا يكي دعوي پيغمبري مي كرد، او را بكشتند» گفت: «نيك كردند، كه من او را نفرستادم.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:58
«جحي» در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه ي عسل به دكان برد. خواست به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي.» گفت: «مرا با آن چه كار است؟» چون استاد برفت، جحي وصله ي جامه اي به طرف داد و پاره اي فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبيد. جحي گفت: «مرا مزن تا راست گويم، حال آن كه من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني، گفتم زهر بخورم تا تو بازآيي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:59
خواجه يي بد شكل، نايبي بد شكل تر از خود داشت، روزي آينه داري، آينه به دست نايب داد. آن جا نگاه كرد، گفت: «سبحان الله! بسي تقدير در آفرينش ما رفته است.» خواجه گفت: «لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است.» نايب آينه پيش داشت و گفت: «خواجه اگر باور نمي كني تو نيز در آينه نگاه كن.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:00
«حجي» به دهي رسيد گرسنه بود. از خانه اي آواز تعزيتي شنيد. آن جا رفت، گفت: «شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم» كسان مرده او را خدمت به جاي آوردند. چون سير شد، گفت: «مرابه سر اين مرده ببريد» آن جا برفت. مرده را بديد. گفت «اين چه كاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دريغ! هر كس ديگر بود در حال زنده شايستي اما مسكين جولاه، چون مرد مرد.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:00
چنين آورده‌اند كه در اعوام ماضيه،1 سه كس از دُهات 2 عالم، بر سبيل مشاركت تجارت مي كردند. چون دينار به هزار رسيد گفتند:«قسمت كنيم» يكي از آن سه كس كه داهي طبع بود و در حوادث تجربت يافته، گفت: «قسمت كردن هزار دينار دشوار بود و از كسور3 و قصور خالي نباشد. اين كيسه نزديك معتمدي 4 به امانت نهيم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنيم و هر يك را نصيبي كامل حاصل آيد و در باقي عمر مارا مدخر 5 گردد»
پس هر سه به اتفاق يكديگر كيسه برگرفتند و به خانه‌ي پيرزني رفتند كه به امانت و سداد6 موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«اين هزار دينار نزديك تو به وديعت مي نهيم و وصايت7 مي كنيم تا هر سه جمع نشويم، اين كيسه به كسي ندهي.» و خود برفتند.
روزگاري بر آن بگذشت تا وقتي اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامي كنند يكي از آن سه كس گفت: «در همسايگي آن زن گرمابه‌اي است هم آن جا رويم و از گنده پير8 گل9 و شانه خواهيم.» و چون آن جا رسيدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همين جاي باشيد تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانه‌ي گنده پير رفته و گفت: «كيسه‌ي زر به من ده» پيرزن گفت: «تا هر سه جمع نگرديد من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو يار من در پس خانه‌ي تو ايستاده اند. تو بر بام خويش رو و بگوي آن چه يار شما مي خواهد بدهم يا نه؟»
پير زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه يار شما مي خواهد به وي دهم» گفتند: «بده، كه ما او را فرستاده‌ايم.» زن گمان برد كه ايشان كيسه زر مي گويند. بيامد و كيسه بدين مرد داده مرد كيسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زماني بودند. پس به نزديك گنده پير آمدند و گفتند: «يار ما كجاست؟» پير زن گفت: «كيسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحير شدند و هر دو چنگ در پيرزن زدند كه «دروغ
مي گويي. زر ما باز ده.» در جمله به قاضي شهر آمدند و هر يك بر گنده پير زر دعوي كردند. گنده پير واقعه بگفت كه به يار ايشان دادم. قاضي حكم كرد كه: «زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نيايند زر ندهي، چرا دادي؟ غرامت 10 بر تو لازم است.»
گنده پير هر چند اضطراب نمود فايده‌يي نبود خروشان از پيش قاضي بازگشت و در آن راه بر جماعتي از كودكان گذشت. كودكي پنج ساله پيش او دويد و از وي پرسيد «اي مادر تو را چه حادث شده است كه چنين مستمند و رنجوري؟ گفت: «اي كودك حادثه‌ي من مشكل است تو چاره‌اي آن نداني.» كودك الحاح11 در ميان آورد و سوگندان غلاظ و شداد12 بر وي گنده پير حادثه شرح داد.
كودك گفت: «اگر من اين رنج از دل تو برگيرم مرا يك درست13 خرما بخري؟» گنده پير گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك14 اين مشكل آسان است كه در اين ساعت پيش حاكم رو.ي و خصمان را حاضر كني و بگويي تا در حضور جماعتي از اعيان و ثقات15 قصه‌ي حال از اول تا آخر بگويند و حاضران را بر آن اشهاد فرمايي16 پس گويي: زندگاني حاكم دراز باد كيسه‌ي ايشان من دارم و زر با من است اما ميان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من اين وديعت به ايشان تسليم نكنم بفرماي تا يار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگيرند.»
پير زن اين حجت‌ها17ياد كرد و بر بديهه18پيش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقين كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنيد متحير شد و حكم كرد و خصمان را گفت «بازگرديد و يار سوم حاضر كنيد و امانت خود بگيريد چه حق اين است و حكم شرع هم چنين.»
خصمان خايب و خاسر 19برفتند و گنده پير از آن بلا نجات يافت.
آن گاه حاكم روي به گنده پير آورد و از وي سؤال كرد كه:«اين حجت محكم از كه آموختي؟» پير زن گفت:«از كودكي خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد20 كودك را حاضر كردند و چون در وي آثار رشد و كياست ديد، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق21 و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وي مشاورت مي كرد و فايده مي گرفت.







پانوشت:
1- اعوام جمع عام، به معني سال‌ها ماضيه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنيث مطابقت داده است
2- دهات: جمع داهي، زيركان
3- كسور جمع كسره، خرده (عدد غير تمام)
4- معتمد : آدم قابل اعتماد
5- مدخر: ذخيره
6- سداد: استواري، راستي و درستي
7- وصايت: سفارش
8- پير سالخورده (مخصوصاً زن)
9- گل مقصود گلي است كه سابقاً سر را بدان مي شستند
10- غرامت: تاوان، جريمه
11- الحاح، اصرار،پافشاري
12- سوگندان غلاظ و شداد: قسم‌هاي سخت و شديد
13- درست: سكه‌ي تمام عيار
14- تدارك: چاره كردن
15- ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امين
16- اشهاد فرمايي: به گواهي دادن وادار كني
17- حجت‌ها: دليل‌ها
18- بر بريهه: بي درنگ، فوراً
19- خايب و خاسر: نا اميد و زبان ديده
20- مثال داد:فرمان داد
21- اشقاق: مهرباني كردن و شفقت ورزيدن

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:01
نيك مردي بود و زني پارسا داشت. زني با رأي و تدبير بود. به پيغمبر زمانه وحي آمد كه آن نيك مرد را بگوي كه ما تقدير كرده‌ايم كه يك نيمه‌ي زندگاني به درويشي گذرد و يك نيمه به توانگري. اكنون اختيار كن كه درويشي در جواني خواهي يا در پيري؟ جوانمرد چون اين بشنيد به نزديك زن شد و گفت: «اي زن! از خداي تعالي چنين فرمان آمده است اكنون تو چه مي گويي؟ چه اختيار كنيم تا چون سختي رسد صبر توانيم كرد و چون پير شديم چيزي بايد كه بخوريم تا به فراغت طاعت نيكو بتوانيم كرد.» پس زن گفت: «اي مرد در جواني چون درويش باشيم طاعت نيكو نتوانيم كرد و آن گاه كه عمر به باد داده باشيم و ضعيف گشته چگونه طاعت به جاي آوريم؟ پس اكنون توانگري خواهيم تا هم در جواني طاعت توانيم كرد و هم خيرات.» مرد گفت: «رأي تو صواب است چنين كنيم.» پس بر پيغمبر زمانه وحي آمد كه اكنون كه شما به طاعت من مي كوشيد و نيت شما نيكوست من كه پروردگارم، همه‌ي زندگاني شما بر توانگري بگذرانم اكنون به طاعت كوشيد و هرچه را دهم از آن صدقه دهيد تا هم دنيا بود شما را و هم آخرت.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:02
مثل اهل دنيا، در مشغولي ايشان به كار دنيا و فراموش كردن آخرت، چون مثل قومي است كه در كشتي باشند و به جزيره‌اي رسيدند؛ براي قضاي حاجت1 و طهارت بيرون آمدند؛ و كشتيبان منادي2 كرد كه: «هيچ كس مباد كه روزگار بسيار برد و جز به طهارت مشغول شود كه كشتي به تعجيل خواهد رفت.» پس ايشان در آن جزيره پراكنده شدند گروهي كه عاقل تر بودند سبك طهارت كردند و باز آمدند؛ كشتي فارغ يافتند، جايي كه خوشتر و موافق‌تر بود بگرفتند و گروهي ديگر در عجايب آن» جزيره عجب بماندند. و به نظاره باز ايستادند و در آن شكوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگريزه‌هاي منقش و ملون نگريستند. چون باز آمدند، در كشتي هيچ جاي فراغ نيافتند. جاي تنگ و تاريك بنشستند و رنج آن مي كشيدند گروهي ديگر نظاره اختصار نكردند، بلكه آن سنگريزه هاي غريب و نيكوتر چيدند و با خود بياوردند و در كشتي جاي آن نيافتند، جاي تنگ بنشستند و بارهاي آن سنگ ريزه ها بر گردن نهادند و چون يكي دو روز برآمد آن رنگ‌هاي نيكو، بگرديد و تاريك شد و بوي‌هاي ناخوش از آن آمدن گرفت جاي نيافتند كه بيندازند پشيماني خوردند و بار رنج آن بر گردن مي كشيدند و گروهي ديگر در عجايب آن جزيره متحير شدند تا از كشتي دورافتادند و كشتي برفت و منادي كشتيبان نشنيدند و در جزيره مي بودند تا بعضي هلاك شدند – از گزسنگي – و بعضي را سباع هلاك كرد. آن گروه اول مثل مؤمنان پرهيزكار است؛ و گروه بازپسين مثل كافران كه خود و خداي را عزوجل و آخرت را فراموش كردند و همگي خود به دنيا دادند كه «اِستَحَبُو الحَيوةَالدُنيا عَلَي الاخِرَة» و آن دو گروه ميانين مثل عاصيان است كه اصل ايمان نگاه داشتند وليكن دست از دنيا برنداشتند گروهي يا درويشي تمتع كردند و گروهي با تمتع، نعمت بسيار جمع كردند تا گران بار شدند

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:02
مردي بود در شهر مرو رود1 او را رشيد حاجي گفتندي و محتشم بود و املاك بسيار داشت و از او توانگرتر كس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمت‌ها كرده بود و عواني2 سخت بود و ظلم بسيار كرده بود و در آخرعمر توبه كرد و به كار خويش مشغول گشت و مسجد جامع بكرد و به هر ناحيتي3 و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزي چند مقام4 كرد.
روزي در بازار در راه سگي را ديد گرگين5 و از رنج گر سخت بيچاره گشته. چاكري را گفت: «اين سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سيرش بكرد و به دست خويش او را روغن بماليد آن سگ را مي داشت6 و داروش همي كرد تا نيك شد پس از آن حج ديگر بكرد و بسيار خير كرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان يافت7 و مدتي بگذشت او را خواب ديدند نيكو حال . گفتند: «مافعل الله بك 8 » گفت: «مرا رحمت و عفو كرد و آن چندان طاعت و خير و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگك9 كه به دست خويش او را بيندودم10 كه مرا ندا دادند كه تو را در كار آن سگ معاف كرديم11 و مار از همه‌ي طاعت ها آن يكي بود كه دست مرا گرفت.»
پانوشت:
1- مرو رود: يكي از شهرهاي قديم و مهم خراسان
2- عواني: مأمور اجراي ديوان. پاسبان
3- در هر ناحيه مسجدي ساخت كه در آن نماز جمعه گذارند.
4- مقام: اقامت كردن، جاي گزيدن
5- گرگين: آم كه به مرض جرب مبتلا باشد
6- مي داشت: نگهداري و مواظبت مي كرد.
7- با خانه شد و به مرو رود فرمان يافت: به خانه‌ي خود مراحعت كرد و در مرو رود وفات يافت
8- ما فعل الله بك: پروردگار با تو چه كرد؟
9- سگك: سگ بي نوا، سگ مريض و بيچاره
10- بيند ودم: روغن مالي كردم
11- ترا به خاطر آن سگ بخشوديم

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:03
شيخ ما گفت كه شبلي گويد كه:«وقتي دو دوست بودند. يك چند با يكديگر در سفر و حضر صحبت كردند. پس وقتي چنان بود كه به دريا مىبايست كه گذر كنند ايشان را. چون كشتي به ميان دريا رسيد, يكي از ايشان به كران كشتي فراز شد و در آب افتاد و غرقه شد. دوست ديگر خويشتن را از پس او در آب افكند. پس كشتي را لنگر فرو گذاشتند و غواصان در آب شدند و ايشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتي برآمد و برآسودند, آن دوست نخستين, با ديگر گفت:«گرفتم كه من در آب افتادم؛ تو را باري چه بود كه خويشتن در آب انداختي؟» گفت:«من به تو از خويشتن غايب بودم؛ چنان دانستم كه من توأم».

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:03
شيخ ما گفت كه محمّد بن حُسام گويد:«طبيبي كه تو را داروي تلخ دهد تا درست شوي مشفق‌‌تر از آنكه حلوا دهد تا بيمار شوي, و هر جاسوسي كه تو را حذر فرمايد تا ايمن شوي, مهربان‌تر از آنكه تو را ايمن كند تا پس از آن بترسي»،

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:08
طاووسي و زاغي در صحن باغي فراهم رسيدند و عيب و هنر يكديگر را ديدند. طاووس با زاغ گفت:«اين موزه سرخ كه در پاي توست, لايق اطلس زركش و ديباي منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاريك عدم, به روز روشن وجود مى آمده‌ايم در پوشيدن موزه غلط كرده‌ايم. من موزه كيمخت سياه تو را پوشيده‌ام و تو موزه اديم سرخ مرا.» زاغ گفت:«حال بر خلاف اين است؛ اگر خطايي رفته است, در پوششهاي ديگر رفته است, باقي خلعتهاي تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خواب‌آلودگي, تو سر از گريبان من برزده‌اي و من سر از گريبان تو.» در آن نزديكي كشَفَي سر به جيب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:«اي ياران عزيز و دوستان صاحب تميز! اين مجادله‌هاي بيحاصل را بگذاريد و از اين مقاوله بلاطائل دست بداريد خداي – تعالي- همه چيز را به يك كس نداده و زمام همه مرادات در كف يك كس ننهاده. هيچ كس نيست كه وي را خاصّه[اي] داده كه ديگران را نداده است و در وي خاصيتي نهاده كه در ديگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند بايد بود و به يافته خُشنود».

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:09
گفتند فقيهی یک بار پای منبر فرزند نشست و از بی ربطی گفته های پسر برآشفت. و او را خطاب قرار داد و گفت پسر جان سخن گفتن نمی دانی، آيا سخن نگفتن هم نمی دانی

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:10
گفته اند مردی فرزند کوچک خود را با خود به ميهمانی می برد، و هر فعل نابه جائی از خودش سر می زد، یکی بر سر آن طفلک می کوفت که چرا بشقاب را برگرداندی، چرا از دهانت صدا خارج شد. و ... ظریفی در مجلس بود و عملی نابه جا از وی صادر شد، برخاست و رفت و بر سر آن طفلک کوفت. مرد به غيرت پدری فغان کرد که چرا به سر فرزندم کوفتی. مرد گفت مگر نه اين که اين بچه را آورده ای که هر که خطائی کرد بر سر او بکوبد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:21
مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 21:37
آورده اند كه كسي از بغداد برخاست و به ميهنه نزد شيخ ابوسعيد آمد و از او پرسيد كه " اي شيخ چرا حق تعالي اين خلايق آفريد؟ پاسخ داد " به سه جهت :اول آنكه قدرتش بسيار بود ، بيننده لازم داشت ..دوم: نعمتش بسيار بود، خورنده لازم داشت ... سوم رحمتش بسيار بود ، گنهكاري لازم داشت ....."

ali reza majidi 14
19-06-2007, 21:37
گويند ملا نصر الدين با جامه ي مندرس به وليمه ي عروسي حاضر شد . او را زده واز در راندند . ملا به خانه باز گشت لباسي نو و گرانبها به عاريت گرفت و پوشيد و باز به آنجا باز گشت .

اين بار او را گرم پذيرفته و در صدر مجلس جاي دادند. چون طعام حاضر شد ، او هيچ نمي خورد وتنها آستين خود را به خوردنيها نزديك برده بود و مي گفت : آستين نو بخور پلو ...! حاضرين از معني اين كار شگفت ، پرسيدند....پاسخ داد : آن بار كه من با لباس كهنه آمدم مرا زدند وبراندند . پس اين خوان گسترده براي لباس من است نه خود من

ali reza majidi 14
19-06-2007, 21:39
مي گن يه روز پالون خر ملانصرالدين گم مي شه. ملانصرالدين سر و صدا راه مي ندازه كه : " پالون خرمو پيدا كنيد، والا... " مردم مجال نمي دن حرف ملا تموم بشه، راه مي افتن مي رن دنبال پالون و پيداش نمي كنن. مي آن به ملا بگن، ملا دوباره صداشو بلند مي كنه كه : " پالون خرمو پيدا كنيد، و الا... " باز همه راه مي افتن به گشتن و... خلاصه مي آن مي گن: هر كاري كه مي خواستي بكن ديگه حاجي، پيدا نشد».
ملا نصر الدين يه بادي به غبغب مي ندازه، مي گه : " پالون خرمو پيدا كنيد و الا...» يه نگاهي به دور و بر مي كنه و مي گه: " و الا مجبور مي شم يه پالون نو بخرم. .

ali reza majidi 14
19-06-2007, 21:41
روزی مردی که در بازار حجره داشت پولی گم کرد هر چه فکر کرد ندانست که آن پول را کجا خرج کرده چون وقت نماز شد به پسرش گفت تو مراقب حجره باش تا من نماز بخوانم پس به نماز ایستاد و چون نمازش تمام شد به پسرش گفت حال یادم آمد که آن پول را چه کردم به فلان کس قرض دادم
پسر گفت: ای پدر نماز میخواندی یا پول پیدا میکردی؟؟

Marichka
21-06-2007, 21:55
سلام دوستان

از زحمات همه ي دوستان عزيز كه مطلب در اين تاپيك مي ذارن ممنونم و متشكر:20:

فقط چند نكته در مورد نحوه ي قرا ردادن مطالب در اين تاپيك:

1- همونطور كه نام تاپيك مشخص مي كنه، تاپيك فقط مخصوص حكايتهاي آموزنده ي ايراني هست؛ اين طور حكايتها معمولا كوتاه هستن و زود به نتيجه ميرسن و عموما در مورد اقوام ايراني هستن. براي آشنايي با اين حكايتها به چند پست اول تاپيك مراجعه بفرماييد.

2- از قرار دادن روايات مذهبي، متون بلند بي ارتباط، و داستانهاي كوتاه در اين تاپيك جدا خودداري بفرماييد.

3- داستانهاي كوتاه رو در اين تاپيك قرار بدين:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

4- به محتواي پستهاي ارسالي خودتون رو توجه داشته باشين كه بر اساس مسير كلي تاپيك باشه.

تاپيك ويرايش و پستهاي بي ارتباط حذف شدند.

از زحمات همگي ممنونم
پايدار و پيروز باشيد :11::10:

ali reza majidi 14
26-06-2007, 22:57
نقطه ته خط
دهقان فناكار



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يكي بود يكي نبود. يكي از روزهاي گرم تيرماه بود. يك دهقان فداكاري بود كه ريزاحمد نام داشت و خيلي به شدت احساس فداكارآلودگي مي‌كرد و تصميم گرفته بود پوز پترس فداكار اجنبي را بزند. يكي از همان شب‌هاي تيرماه كه ريزاحمد خسته و كوفته از سر كار به خانه برمي‌گشت و در حال خواندن يك ترانه‌ي محلي گرمساري روي ريل‌ها بود (معلوم نبود بالاخره اون شب بارون مي‌اومد يا نمي‌اومد. به من و شما مربوط نيست قصه را بچسبيد و درس‌تان را بخوانيد) بله اون شب كه بارون ‌اومد... يارم لب بون اومد... نه اين مربوط به درس نبود. حواس نمي‌گذاريد براي آدم. بله اون شب كه بارون مي‌اومد ريزاحمد روي ريل قطار داشت مي‌رفت كه ديد كوه ريزش كرده و سنگ‌هاي بزرگ‌ناكي افتاده‌اند روي ريل به چه درشت‌جاتي.
ريزاحمد پيش خود فكر كرد: ياپيغمبر! الان قطار مي‌آيد و همه‌ي مسافرها خاكشير مي‌شوند و آبرويمان پيش بين‌الملل و سرخه صليب مي‌رود. اتفاقاً قطار آن شب قطار اصلاح‌آلات و بارش پر از ماشين اصلاح بود كه براي زدن پشم و پيله‌ به كار مي‌رفت.
ريزاحمد كه ديد كوه ريزش كرده به ذن فرو رفت و پس از دقايقي رفتن به عوالم روحاني و مديتيشن اي‌كيوساني، فكر بكر و منطقي خوبي به كله‌اش رسيد و تصميم گرفت براي اين كه قطار به سنگ‌ها نخورد و از خط خارج نشود خودش قبلاً آن را منفجر كند! اين كه چطور اين فكر بكر به مخ احمدك ما رسيد به شما مربوط نيست، درس‌تان را بخوانيد.
بله ريزاحمد با اين فكر چند ديناميت از جيبش در آورد و آن را به ريل قطار بست. همين كه قطار نزديك شد ريزاحمد ديناميت‌ها را روشن كرد. (البته براي دماغ‌سوخته كردن مستندسازان فضول او به دليل بارندگي به جاي كبريت از فندك المنتي استفاده كرد). بعد از چند ثانيه ديناميت‌ها گرومپي منفجر شدند و قطار با صداي وحشت‌انگيزناكي از ريل خارج شد و سر و كله‌ي مسافران و لوكوموتيوران را هم شكست و پدر صاحب بچه‌ي همه‌شان را درآورد. لوكوموتيوران زخمي و عصباني از قطار چپ شده خودش را كشيد بيرون و به قصد كشت دنبال ريزاحمد گذاشت. ريزاحمد بي‌گناه و معصوم هم كه ديد هوا پس است پا گذاشت به فرار و حالا ندو كي بدو. لوكوموتيوران هم پشت سرش با مشت‌هاي گره كرده و فحش‌هاي هجده سال به بالا و كمر به پايين همچنان مي‌دويد تا رسيدند به نقطه و محل ريزش كوه. و آنجا بود كه لوكوموتيوران خشكش زد.
لوكوموتيوران كه ديد كوه ريزش كرده و فهميد ريز احمد چه فداكاري بزرگي كرده اشك در چشم‌هايش جمع شد. ريزاحمد را بغل كرد و هاي هاي شروع كرد به گريستن. بقيه مسافران و خبرنگاران بين‌المللي و روساي ايستگاه‌هاي قطار هم با فهميدن حادثه به محل آمده دور آنها جمع شدند و صحنه‌ي ملودرام هندي‌ناك و باليوودآسايي به وجود آمده بود كه اشك از مشك قورباغه در مي‌آورد. عكاسان كليك كليك عكس مي‌گرفتند و بقيه در دستمال‌شان فين مي‌كردند و توليد آب دماغ در آن سال از همين جا فراوان شد.
به زودي عكس ريزاحمد را به عنوان دهقان فداكار در تمام كتاب‌هاي دبستاني و دانشگاهي و روي جلد مجله تايم زدند و تفاسير متعددي از روش‌ فداكارانه ريزاحمد و ذكاوت او در دنيا انجام شد. حادثه‌ي آن شب فراموش ناشدني به عنوان درس عبرت و الگويي براي فرزندان خاك عالم شد.
هنوز كنار ريل‌ها، قطار از خط خارج شده‌ي زنگ‌زده‌اي وجود دارد كه به عنوان يادبود عكس ريزاحمد فداكار را در حالي كه نيش‌اش تا بناگوش باز است روي آن زده‌اند و زير آن نوشته: ما اينيم

pedram_ashena
01-07-2007, 14:51
كَر و عيادت مريض

مرد كري بود كه مي‌خواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان مي‌خورد. مي‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسي مي‌كند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من مي‌گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من مي‌گويم: خدا را شكر چه خورده‌اي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من مي‌گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من مي‌گويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان مي‌كند. ما او را مي‌شناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد مي‌ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه مي‌خوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله مي‌كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسياري از مردم مي‌پندارند خدا را ستايش مي‌كنند, اما در واقع گناه مي‌كنند. گمان مي‌كنند راه درست مي‌روند. اما مثل اين كر راه خلاف مي‌روند.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ
1) قياس: مقايسه
2)عزراييل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تيره, كِدر
***

pedram_ashena
01-07-2007, 14:52
وحدت در عشق

عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بي‌ادبانه‌اي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در مي‌زند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نمي‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمي‌رود.
گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا

pedram_ashena
01-07-2007, 14:53
خر برفت و خر برفت

يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد

magmagf
02-07-2007, 11:20
انوشيروان زنجيرى جلوى قصرش آويزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و يا مشکلى داشت، آن زنجير را به صدا درآورد.
يک روز نگهبان زنجير مى‌بيند مارى مى‌آيد و دور زنجير چنبره مى‌زند. خبر به انوشيروان مى‌برند و انوشيروان دستور مى‌دهد در شهر جار بکشند که نجار با اره‌اش، بنا با تيشه‌اش، بزاز با قيچى‌اش، بقال با ترازويش، آهنگر با کوره‌اش، نعلبند با چکشش، در ميدان جمع شوند.
همه آمدند و مار هم آمد و از کنار همه گذشت تا اينکه به نجار رسيد. جلوى نجار ايستاد. انوشيروان رو به نجار کرد و گفت: اى نجار. تو به فرمان مار برو، اگر اين مار آسيبى به تو برساند، اولاد به اولاد، من همه‌شان را از مال دنيا بى‌نياز مى‌کنم. اگر هم رفتى و برگشتى که انعام بزرگى پيش من داري. نجار قبول کرد و مار به او اشاره کرد که اره‌ات را بردار.
مار رفت و نجار به‌دنبالش، تا اينکه به غارى رسيدند. نجار ديد آنقدر مار در اينجا جمع شده که جاى سوزن انداختن هم نيست. مار رفت نزديک شاه مارها که بالاتر از همه نشسته بود و دو تا شاخ از دهانش بيرون زده بود.
نجار ديد شاه مارها از قرار گوزنى را بلعيده، اما شاخ‌هاى گوزن در دهان مار مانده و نزديک است که شاه مارها را خفه کند. نجار اره‌اش را برداشت و شاخ‌هاى گوزن را اره کرد و شاه مارها را نجات داد.
موقع برگشتن، شاه مارها به نجار تحفه‌اى داد. نجار نگاه کرد و ديد دو تا دانهٔ عجيب، در دستمال پيچيده شده. دستمال را برداشت و آمد. به دربار انوشيروان که رسيد، حال و حکايت را تعريف کرد و دانه‌ها را به انوشيروان داد. انوشيروان، بعد وزير، بعد وکيل به دانه‌ها نگاه کردند و نشناختند.
وزير گفت: پادشاه به سلامت باد. اين هر چه باشد، خوردنى نيست، شايد کاشتنى باشد. اينها را بکاريم تا ببينم چه مى‌شود.
انوشيروان قبول کرد و دانه‌ها را به باغبان‌ها داد و دستور داد دانه‌ها را کاشتند. مدتى گذشت و دانه‌ها سبز شدند. باغبان‌ها مراقبتشان کردند تا يکيشان گل داد و به بار نشست. باغبان‌ها خبر به انوشيروان بردند.
انوشيروان با وزير و وزراء جمع شدند که حالا چه کار کنيم؟ وزير دوباره درآمد: پادشاه به سلامت باد. شايد اصلاً خوردنى نباشد. دستور بدهيد خر و بزى بياورند و هر روز از اين ميوه به آنها بدهند، اگر نمردند که خوردنى است.
خرى و بزى آوردند و چند روزى از اين ميوه به آنها دادند و ديدند هر روز پروارتر مى‌شوند. اسمش را گذاشتند خربزه و خودشان هم خوردند و ديدند طعم و مزه‌اش خوب است.
بعد از آن، دانهٔ دوم بار داد. گشتند و يک هندى پيدا کردند که زنده بودن و مردنش فرقى نمى‌کرد. آن را هم دادند او خورد و آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و باز هم خواست. اسم آن را هم گذاشتند هندوانه.

saye
08-08-2007, 20:14
سلام
ااز دوستان خواهش میکنم
تا جایی که میتونید سعی کنید داستانهای واقعا کوتاه رو اینجا قرار بدید
ممنون میشم
موفق باشید
....................

نقل است که روز ی کریم خان زند در ایوان مظالم نشسته بود که مردی اجازه حضور طلبید و کریم خان اجازه داد و پرسید : کیستی؟
مرد گفت : مردی بازرگانم که آنچه داشتم ، سارقین از من دزدیدند.
کریم خان گفت : وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی و کجا بودی ؟
مرد گفت : در خواب بودم
کریمخان پرسید : چرا خواب بودی؟
مرد گفت : چنین می پنداشتم که تو بیداری..
!

sheeablo
06-10-2007, 02:31
درویشی سوال کرد که یا شیخ ( ابو سعید ابوالخیر ) بندگی چیست ؟
گفت : خدایت آزاد آفرید، آزاد باش.
گفت : سوال در بندگی است ؟!...
گفت : ندانی که تا آزاد نگردی از هر دو هستی، بنده نشوی !...

sheeablo
06-10-2007, 02:33
ذوالنون از عرفای بزرگ به بایزید بسطامی ( سلطان العارفین )
پیام میفرستد که تو در خوابی و قافله ی معرفت در حرکت است
و تو از راه سلوک باز مانده ای.
بایزید که به مرحله ی بالاتری درعرفان رسیده بود ،
پاسخ میدهد ، انسان کامل آن است که در خواب باشد
اما زودتر از بقیه ی قافله به مقصد برسد.
چون این سخن را به ذالنون باز گفتند بگریست و گفت :
مبارکش باد ! احوال ما بدین درجه نرسیده است ، بدین بادیه طریقت خواهد ،
و بدین روش سلوک باطن ....

sheeablo
06-10-2007, 02:33
بایزید بسطامی یک بار که در خلوت بود این سخنان بر زبانش جاری شد :
" سبحانی ما اعظم شانی " ( مرا پاک و منزه بدارید که بالاتر از شأن من شأنی نیست.... )
هنگامی که به خود آمد مریدانش به او گفتند:
هنگامی که در حال خود بودی چنین سخنی را بر زبان راندی.
شیخ گفت: دشمن خدا و دشمن بایزید هستید اگر
از این پس چنین جمله ای بر زبان برانم و مرا پاره پاره نکنید.
سپس به هر یک از مریدان خنجری داد تا اگر بار دیگر چنین گفت وی را بکشند.
پس از چندی، دیگر بار شیخ همان جمله را تکرار کرد.
مریدان خواستند تا اطاعت امر کنند و شیخ را بکشند.
اما هر چه خنجر را به بدن شیخ فرومی کردند اثر نمی کرد و آسیبی به شیخ نمی رسید.
انگار که خنجر را در آب فرو می کردند. هیچ زخمی بر شیخ وارد نشد.
چند ساعت بعد بایزید ظاهر شد. مانند گنجشک کوچکی در محراب نشسته بود.
مریدانش جلو رفتند و اتفاقاتی را که افتاده بود برای وی بازگو کردند.
شیخ گفت: بایزید همین منی هستم که پیش روی شمایم....
و سپس گفت: " الجبار نفسه علی لسان عبده " خداوند خودش را بر زبان بنده اش نمایان می سازد .....

sheeablo
08-10-2007, 01:17
یکی پیش شیخ با یزید بسطامی آمد و گفت : مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت : دو حرف یاد گیر !
از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می کنی می بیند؛
و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است

sheeablo
09-10-2007, 21:20
به نام آفریدگار هستی
****************************
اردشیر، بنایى شگفت انگیز ساخت و حكیمى را گفت : در آن ، عیبى مى بینى ؟
حكیم گفت :همانند آن ندیده ام. اما آن را عیبى هست .
گفت : چه ؟
گفت : آن كه تو را از آن بیرون برند، كه باز نیایى و به جایى برند كه دیگر نیایى .
و اردشیر گریست ........ .
****************************
یا حق ...

bidastar
08-01-2008, 13:13
غزالی ، دانشمند شهير اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏ای است در نزديكی مشهد ) . در آن وقت ، يعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نيشابور مركز سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏آمدند . غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايی كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست می‏داشت .



بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏ای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .

از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت می‏شد ، يكی يكی جمع كردند .

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : " غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد " .
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است . بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند .

گفتند : «اينها چيست و به چه درد می‏خورد ؟ »

غزالی گفت : «هر چه هست به درد شما نمی‏خورد ، ولی به درد من می‏خورد.»

- «به چه درد تو می‏خورد ؟ »

ـ «اينها ثمره چند سال تحصيل من است .اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه می‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏رود ».

«راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ »

- «بلی ».

«علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، بروفكری به حال خود بكن ».
اين گفته ساده عاميانه ، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد . او كه تا آن روز فقط فكر می‏كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالی می‏گويد : " من بهترين پندها را ، كه راهنمای زندگی فكری من شد ، از زبان يك دزد راهزن شنيدم

--------------------------------------------------------------------------------

bidastar
08-01-2008, 13:14
يك روزمردي به ديدن ملا نصرالدين رفت. نصرالدين پرسيد: «كار و بار چه طور است؟»
گفت: «بسيار خوب، هر نامه‌اي كه مي‌نويسم صد دينار حق‌التحرير مي‌گيرم.»
چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، آن نامه را دوباره مي‌آورند خودم مي‌خوانم و صد دينار ديگر مي‌گيرم.»
نصرالدين گفت:‌«آن صد دينار آخري نصيب من نمي‌شود. چون خط مرا هيچ كس نمي‌تواند بخواند، حتي خودم

bidastar
09-01-2008, 23:14
از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.

--------------------------------------------------------------------------------

bidastar
10-01-2008, 12:46
ابوالحسن الولوالجى بزرگ ، مردى بسيار دان و از ياران صميمى ابوريحان بيرونى بود. گاه و بيگاه از او ديدار و درباره مسائل مختلف علمى با او گفتگو مى كرد. به هنگامى كه ابوريحان بيمار شد فواصل ملاقات اين دو كوتاه تر ، و مباحثات علمى شان درازتر و گرمتر شد. اين گفتگوها تا آخرين روزحيات ابوريحان همچنان برقرار بود. نوشته اند: ابوريحان در آخرين ساعت زندگى مسئله اى درباره تورات از ابوالحسن پرسيد. او گفت: اى دوست! اكنون چه جاى اين گفتگوهاست و دانستن و ندانستن اين مسأله ترا چه سود مى بخشد؟!
ابوريحان گفت: مگرحديث " اطلب العلم من المهد الى اللحد " را نشنيده اي؟ آيا اگر اين مسأله را بدانم و بميرم، از اينكه نادانسته بدرود زندگى گويم افضل و بهتر نيست؟ ابوالحسن اين مسأله را شرح گفت و هنوز دقيقه اى چند از پايان گرفتن سخن او نگذشته بود كه روزگار ابوريحان به سر آمد و بانگ شيون از اهل خانه برخاست.

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:44
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری

پيش از نگاهی به شعر سنايی در مثنوی «حديقة الحقيقه»، به افسانه‌ای درباره‌اش اشاره می‌کنم، چون به گمانم، گاه افسانه‌ها نمايی واقعی‌تر از حقايق دارند، مخصوصاً درباره‌ی اعجوبه‌های شعر و ادب، کسانی مثل مولانا و عطار و همين سنايی. آن‌چه مسلم است، سنايی اوايل شاعری مداح سلاطين و بزرگان حکومتی بوده است و به دليل ديوان شعرش، هزل و مطايبه هم گفته است. اما طبق اين افسانه، مدح را رها کرده و به شعری مردمی و عرفانی رسيده است.
گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.

افسانه‌ی ديگری هم درباره‌اش ساخته‌اند که می‌گذارمش برای شماره ديگر. (حيف است از اين استاد شعر، با درخشش مثنوی‌ها و ديوان شعر پر ورقش، در يک شماره سخن گفته آيد. فعلاً سراغ حديقه‌اش می‌رويم و در شماره‌ی بعد به وجوهات ديگر شعری‌اش نگاه می‌کنيم و افسانه‌ی دوم را هم می‌آوريم.)

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:45
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری بود.
گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان هم‌پيمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صله‌ای درخور بگيرد. برف می‌باريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيره‌اند. ديوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به ميکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای اين و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، ديوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تون‌تاب می‌گفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستم‌کاران را می‌گويد. پس می‌بينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.

راه كوير
18-02-2008, 11:15
پند شب عروسي



زني از زنان خردمند در شبي كه دخترش را به خانه شوهر مي فرستاد, او را كنار كشيد و آهسته در گوشش گفت: دخترم! اگر من راهنمايي و خيرخواهي را از كسي مضايقه و دريغ كرده بودم, از تو نيز دريغ مي كردم, ولي گفتن حقايق و راهنماييهاي عاقلانه, بي خبران را هشيار و خردمندان را كمك مي كند.
فرزندم!تو امشب از آشيانه اي كه در آن پرورش يافته اي و از خانه اي كه به آن انس داشته اي قدم به خانه اي نا آشنا مي گذاري و با همسري كه قبلا با او انس نداشته اي شريك زندگي مي شوي. كنيز او باش تا غلام تو شود.

magmagf
11-06-2008, 12:26
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.




شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.
او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
--------------------------------------------------
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»