PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : جبران خلیل جبران



diana_1989
05-06-2007, 13:19
جبران خلیل جبران (۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) زاده بشرّی لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا و خالق اثر بسیار مهم و مشهور پیامبر است.
دوران کودکی

او در ششم ژانویه سال ۱۸۸۳، در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند، در البشری، ناحیه‌ای کوهستانی در شمال لبنان به دنیا آمد. مادرش زنی هنرمند بود که «کامله» نام داشت.

خليل جبران

مادر جبران کامله رحمه، سی ساله بود که جبران را از شوهر سومش خلیل جبران به دنیا آورد. شوهرش مردی بی مسئولیت بود و خانواده را به ورطه فقر کشاند. جبران خلیل یک برادر ناتنی به نام «پیتر»، شش سال بزرگتر از خودش، و دو خواهر کوچکتر به نام‌های «ماریانه» و «سلطانه» داشت که در تمام عمرش به آن‌ها وابسته بود. از آنجا که جبران در فقر بزرگ می‌شد، از تحصیلات رسمی بی بهره ماند و آموزش‌هایش محدود به ملاقات‌های منظم با یک کشیش روستایی بود که او را با اصول مذهب و انجیل و زبان‌های سوری و عربی آشنا کرد. جبران هشت ساله بود که پدرش به علت عدم پرداخت مالیات به زندان افتاد و حکومت عثمانی تمام اموالشان را ضبط و خانواده را آواره کرد. سرانجام مادر جبران تصمیم گرفت با خانواده‌اش به آمریکا کوچ کند. در ۲۵ ژوئن سال ۱۸۹۵، جبران در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده آمریکا رفت و در بوستون ساکن شد. وی در بوستون به مدرسه رفت. در مدرسه، اشتباهی در ثبت نام، نام او را برای همیشه تغییر داد و به کهلیل جبران Kahlil Gibran تبدیل کرد که علی رغم تلاش‌هایش برای بازیابی نام کاملش، تا پایان عمرش بر جا ماند. جبران در سال ۱۸۹۶ با فرد هلند دی ملاقات کرد و از آن به بعد وارد مسیر هنر شد. دی جبران را با اساطیر یونان، ادبیات جهان، نوشته‌های معاصر و عکاسی آشنا کرد.

بازگشت به لبنان

همچنین دختر جوانی به نام «ژوزفین پی بادی» که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این جوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در آمریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس در فرانسه شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیش‌بینی نمود. زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهم تر خانم «مری هسکل» و «شارلوت تیلر» است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته‌اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در آمریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت. جبران که به کمک فرد هلند دی کم کم وارد حلقه بوستونی‌ها شده بود و شهرت کوچکی به هم زده بود، با نظر خانواده‌اش تصمیم گرفت به لبنان برگردد تا تحصیلاتش را به پایان برساند و عربی بیاموزد. جبران در سال ۱۸۹۸ وارد بیروت شد و به «مدرسه الحکمه» رفت. جبران در این دوره کتاب مقدس را به زبان عربی خواند و با دوستش یوسف حواییک، مجله‌ای به نام «المناره» منتشر کرد که حاوی نوشته‌های آن دو و نقاشی‌های جبران بود.

مرگ در خانواده و بازگشت به ایالات متحده

جبران دانشگاه را در سال ۱۹۰۲ تمام کرد. زبان‌های عربی و فرانسه را آموخته بود و در سرودن شعر به مهارت رسیده بود. در این هنگام رابطه‌اش با پدرش قطع شد و از او جدا شد و زندگی محقر و فقیرانه‌ای را از سر گرفت. در همان هنگام شنید که برادر ناتنی‌اش سل گرفته، خواهرش سلطانه مشکل روده‌ای دارد و مادرش گرفتار سرطان است. با شنیدن خبر بیماری هولناک سلطانه، جبران در ماه مارس ۱۹۰۲ لبنان را ترک کرد. اما دیر رسید و سلطانه در چهارده سالگی درگذشته بود. در همان سال، پیتر به بیماری سل و مادرش به سرطان درگذشتند.

خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد آمریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد.

نویسندگی

جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی، کتابی با عنوان «الارواح المتمردة» (روان‌های سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند.

این کتاب دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان کتابش را محکوم کردند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد.

در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بزرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشی‌های بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته‌است.

در سال ۱۹۱۰ جبران بار دیگر به آمریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سال‌ها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان آمریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله اقامت در آمریکا شکل گرفت و به صورت کتاب‌ها و نمایشگاه‌های متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید.

از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که چندی پیش در یک مجموعه 14جلدی توسط نشر کلیدر و با ترجمهٔ مهدی سرحدی به بازار عرضه شده است. اسامی این کتاب‌ها به ترتیب سال انتشار عبارت است از:

الف - به زبان عربی:

۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. اشک و لبخند ۵. بال‌های شکسته ۶. کاروان‌ها و توفان‌ها ۷. نوگفته‌ها و نکته‌ها

ب - به زبان انگلیسی:

۸. دیوانه ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. پیشتاز ۱۲. خدایان زمین ۱۳. سرگشته ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. باغ پیامبر


خلیل جبران در سال ۱۹۳۱ به علت سیروز کبدی درگذشت.

diana_1989
05-06-2007, 13:19
سلام دوستان من دنبال یه کتاب از جبران خلیل جبران هستم !
یه بار دو تا کتاب از خلیل جبران تو نمایشگاه دیدم به نام عاشقانه ها واون یکی عارفانه ها
ولی این دو کتاب گزیده ای از جملات زیبای ایشون بود !
ولی من یه کتاب ادبی کلی میخوام از خلیل جبران


جز کتاب پیامبر کتابای دیگشونو اگه میشه معرفی کنین بهم !
راستی میخوام حتما این کتاب ادبی باشه !




از عزیزانی که کتاب رو معرفی میکنن خواهش میکنم کمی توضیح هم درباره اش بدن


راستی دوستان میشه در کنار معرفی چند جمله ای از کتاب رو بنویسین ! اگه براتون مقدور شد این کار رو کنین مرسی

سلام من چند وقتیه که اینجا این پست ها رو گذاشتم
ولی کسی جواب نداده
یعنی کسی به نوشته ها جبران علاقه ای نداره

خواهشا همکاری کنین
من به کتاب جبران علاقه ی خاصی دارم و نوشته هاشو ستایش میکنم
لطفا منو راهنمایی کنین

Ahmad
11-06-2007, 15:41
سلام زهرا خانم

كتاب "هشت كتاب" رو خوندي ؟

اثر همين نويسنده است كه در آن هشت داستان وجود داره.

diana_1989
13-06-2007, 11:24
احمدرضای عزیز ممنون از لطفت ولی من کتب داستانی ایشون رو نمی خوام
کتب ادبی ! البته اگه باشه ؟
اصلا جبران کتابای ادبی داره؟
یا من خودمو گذاشتم سر کار !

diana_1989
18-06-2007, 21:24
سلام بابا چرا هیشکی منو درک نمیکنه؟؟؟
یکی نیست بگه جبران کتاب ادبی داره یا نه ؟؟؟؟داستان نباشه هاااااااااااااااااا !!!

Asalbanoo
25-06-2007, 23:45
سلام
عنوان تاپیک هست جبران خلیل.. منم یک سری مطلب در مورده ایشون دارم که بهتر دیدم به جای ایجاد کردن یک تاپیک جدید مطالب را همینجا بذارم....

ممنون

Asalbanoo
25-06-2007, 23:46
جبران‌ خلیل‌ جبران‌ در ششم‌ دسامبر سال‌ ۱۸۸۳ م‌ در روستای‌ بشری‌ واقع‌ در شمال‌ لبنان‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. پدرش‌ خلیل‌ جبران‌ مردی‌ شرابخوار، بد خو و بی‌مسئولیت‌ بود اما در مقابل‌ مادرش‌ «كامله‌ رحمه‌» زنی‌ بسیار دیندار، پاكدامن‌ و مدیر و مدبر بود.

در سال‌ ۱۸۹۴ م‌ (یا سال‌ ۱۸۹۵ بنا به‌ گفته‌ برخی‌ از ادبا و محققان) به‌ دلیل‌ فقر اقتصادی‌ مادر جبران‌ مجبور می‌شود با چهار فرزندش‌ (پترس‌، جبران‌، مریانا، سلطانه‌) و بدون‌ همراهی‌ پدر به‌ امریكا مهاجرت‌ كنند كه‌ به‌ محض‌ ورود در شهر بوستون‌ در محله‌یی‌ كثیف‌ معروف‌ به‌ «محله‌ چینی‌ها» اقامت‌ می‌گزینند.

پس‌ از آن‌ جبران‌ در سال‌ ۱۸۹۸ به‌ صلاحدید خانواده‌ و برای‌ یادگیری‌ زبان‌ عربی‌ راهی‌ بیروت‌ می‌شود و در مدرسه‌ «الحكمه‌» تحت‌ تعلیم‌ كشیش‌ «یوسف‌ الحداد» قرار می‌گیرد. زمانی‌ كه‌ جبران‌ در بیروت‌ مشغول‌ فراگیری‌ علم‌ است‌، نامه‌یی‌ از خانواده‌ مبنی‌ برخبر بیماری‌ خواهرش‌ سلطانه‌ دریافت‌ می‌كند و بدین‌ ترتیب‌ در نیمه‌ دوم‌ آوریل‌ سال‌ ۱۹۰۲ م‌ پیش‌ از آنكه‌ تحصیلاتش‌ را به‌ پایان‌ رساند، بیروت‌ را به‌ مقصد بوستون‌ ترك‌ می‌كند، اما دو هفته‌ پیش‌ از آن‌ یعنی‌ ۴ آوریل‌ خواهرش‌ به‌ مرض‌ سل‌ از دنیا رفته‌ بود. پس‌ از خواهرش‌، برادرش‌ پترس‌ در تاریخ‌ ۱۲ مارس‌ سال‌ ۱۹۰۳ م‌ و پس‌ از او نیز مادرش‌ در ۲۸ ژوئن‌ سال‌ ۱۹۰۳ م‌ به‌ مرض‌ سل‌ از دنیا می‌روند.
پس‌ از آن‌ جبران‌ فعالیت‌های‌ ادبی‌ و هنری‌ خود را باردیگر در بوستون‌ از سر می‌گیرد و در سال‌ ۱۹۰۴ م‌ نقاشی‌های‌ خود را در نمایشگاه‌ «فرید هولاند دای‌» به‌ نمایش‌ می‌گذارد اما با شكست‌ مواجه‌ می‌شود. در همین‌ نمایشگاه‌ است‌ كه‌ با ماری‌ هسكل‌ مدیر مدرسه‌ «میس‌ هسكل‌» آشنا می‌شود.

ماری‌، با حمایت‌ مالی‌ خود جبران‌ را در تاریخ‌ ۱۳ ژوئن‌ سال‌ ۱۹۰۸ راهی‌ پاریس‌ می‌كند تا در آنجا فنون‌ نقاشی‌ را بیاموزد و به‌ او قول‌ می‌دهد كه‌ ماهیانه‌ ۷۵ دلار برای‌ جبران‌ بفرستد. جبران‌ به‌ محض‌ ورود آپارتمانی‌ را برای‌ اقامت‌ اجاره‌ و در آكادمی‌ «لوسیان‌» نام‌نویسی‌ می‌كند و فراگیری‌ هنر نقاشی‌ را در نزد «جان‌ پل‌ لورانس‌» آغاز می‌كند.
در همین‌ سال‌ها پدرش‌ خلیل‌ از دنیا می‌رود و پس‌ از آن‌ جبران‌ در تاریخ‌ ۲۱ اكتبر سال‌ ۱۹۱۰ پاریس‌ را ترك‌ كرده‌ و به‌ بوستون‌ باز می‌گردد اما بوستون‌ با افق‌ تنگ‌، دیگر جذبه‌یی‌ برای‌ جبران‌ نداشت‌ از این‌ رو در آوریل‌ سال‌
۱۹۱۱ م‌ تصمیم‌ می‌گیرد به‌ نیویورك‌ نقل‌ مكان‌ كند. براین‌ اساس‌ در نیویورك‌ در یكی‌ از محله‌های‌ قدیمی‌ روستای‌ «گرینویچ‌» در ساختمان‌ قدیمی‌ شماره‌ ۵۱ خیابان‌ دهم‌ غربی‌، كارگاه‌ كوچكی‌ را برای‌ خود اجاره‌ می‌كند و در همانجا سكونت‌ می‌گزیند.

جبران‌ در این‌ سال‌هابه‌ مطالعه‌ كتاب‌ «چنین‌ گفت‌ زردشت‌» نیچه‌ (فیلسوف‌ آلمانی‌) می‌پردازد و برای‌ بسیاری‌ از روزنامه‌ها و مجلات‌ از جمله‌ «مرآه‌ الغرب‌»، «المهاجر» و مجله‌ «الفنون‌» كه‌ در سال‌ ۱۹۱۳ م‌ توسط‌ نسیب‌ عریضه‌ و نسیم‌ دیاب‌ تاسیس‌ شده‌ بود، مقاله‌ می‌نویسد. در همین‌ سال‌هاست‌ كه‌ انجمن‌ «الرابطه‌ القلمیه‌» را تاسیس‌ و ریاست‌ آن‌ را برعهده‌ می‌گیرد. در همین‌ سال‌ها جبران‌ از نوعی‌ بیماری‌ جسمی‌ رنج‌ می‌برد كه‌ سرانجام‌ او را از پا در آورده‌ و راهی‌ بیمارستان‌ «سنت‌ وینسنت‌» می‌كند و او در تاریخ‌ دهم‌ آوریل‌ سال‌ ۱۹۳۱ م‌ چشم‌ از جهان‌ فرو می‌بندد.
جنازه‌ جبران‌ را ابتدا بطور موقت‌ در بوستون‌ به‌ خاك‌ می‌سپارند و سپس‌ در تابستان‌ خواهرش‌ مریانا و ماری‌ هسكل‌ بنا به‌ وصیت‌ جبران‌ جنازه‌اش‌ را به‌ زادگاهش‌ بشری‌ انتقال‌ داده‌ و در دیر مارسركیس‌ به‌ خاك‌ می‌سپارند و موزه‌یی‌ از آثارش‌ را در آنجا تاسیس‌ می‌كنند. از این‌ ادیب‌ برجسته‌ لبنانی‌ آثار چندی‌ برجا مانده‌ است‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از:
«الموسیقی‌»، «عرائس‌ المروج‌» (عروسان‌ دشت‌ها)، «الارواح‌ المتمرده‌» (روح‌های‌ سركش)، «الاجنحه‌ المتكسره‌» (بال‌های‌ شكسته) و «دمعه‌ و ابتسامه‌» (اشكی‌ و لبخندی‌) «The mad man» )دیوانه‌(، المواكب‌ (كاروان‌ها)، العواصف‌ «تندبادها»، «The Forerunner» (پیشرو)، «البدائع‌ و الطرائف‌» (تازه‌ها و طرفه‌ها)، «The prophet» (پیامبر)، «Sand and foam» (ماسه‌ و كف)، «Jesus son of man» (عیسی‌ پسر مسیح)، «The Earth Gods» (خدایان‌ زمین)، «The wenderer» (سرگردان) و «The Garden of the prophet» (باغ‌ پیامبر).

● عشق‌ از نگاه‌ جبران‌ خلیل‌ جبران‌
از جمله‌ دیدگاه‌های‌ جبران‌ این‌ است‌ كه‌ وی‌ عشق‌ را تنها استحكام‌ پیوند زناشویی‌ می‌داند و براین‌ اساس‌ معتقد است‌ كه‌ در امر ازدواج‌ بایستی‌ تنها عامل‌ عشق‌ و محبت‌ بین‌ زن‌ و مرد مود توجه‌ قرار گیرد نه‌ چیز دیگر. جبران‌ می‌گوید:
«دانستم‌ كه‌ سعادت‌ زن‌ به‌ مجد و شرف‌، كرم‌ و بردباری‌ مرد نیست‌، بلكه‌ به‌ عشق‌ و محبتی‌ است‌ كه‌ روح‌ زن‌ را به‌ روح‌ مرد پیوند می‌زند و عواطف‌ زن‌ را در قلب‌ مرد می‌ریزد و زن‌ و مرد را همچون‌ عضو واحدی‌ در كالبد زندگی‌ قرار می‌دهد.»
عشق‌ جبرانی‌ همانند شهدی‌ است‌ كه‌ به‌ همراه‌ خون‌ در رگ‌های‌ عاشق‌ جاری‌ می‌شود، عشق‌ متنوع‌ است‌ و در حالت‌های‌ گوناگون‌ متجلی‌ می‌شود، عشق‌ جبرانی‌ متعدد الاشكال‌ ولی‌ وحدت‌ التاثیر است‌. افكار عشقی‌ و عاطفی‌ جبران‌ در ارتباط‌ با تجلی‌ عشق‌، اینچنین‌ در قلم‌ وی‌ جاری‌ می‌شود:

«محبوب‌ من‌! اگرچه‌ پرتو عشق‌ به‌ اشكال‌ مختلف‌ از آسمان‌ فرود می‌آید اما تاثیر آن‌ در عالم‌ خاكی‌ یكسان‌ است‌، عشق‌ نوری‌ است‌ كه‌ دل‌ انسان‌ را روشن‌ می‌كند، عشق‌ همان‌ شعله‌ و اخگری‌ است‌ كه‌ از آسمان‌ هبوط‌ می‌كند تا تیرگی‌ و پلیدی‌ را از جان‌ انسان‌ها بزداید، زیرا تمام‌ عناصر عشق‌ در نهاد انسان‌ و بشریت‌ مشترك‌ است‌.»
پس‌ تجلی‌ عشق‌ در افكار جبران‌، گاه‌ در قالب‌ خرد، زمانی‌ به‌ صورت‌ عدل‌ و گاهی‌ نیز به‌ شكل‌ امید متجلی‌ می‌شود.
اما اینكه‌ عشق‌ چگونه‌ به‌ وجود می‌آید، آیا به‌ اختیار انسان‌ است‌ یا خیر، جبران‌ معتقد است‌: عشق‌ تنها با اراده‌ خداوند و با الهام‌ خاصه‌ حضرت‌ حق‌ است‌ كه‌ در وجود انسان‌ متبلور می‌شود در حالی‌كه‌ خود انسان‌ هیچ‌گونه‌ دخالتی‌ در این‌ رابطه‌ ندارد.

آفتاب

Asalbanoo
25-06-2007, 23:47
عشق‌ و پیدایش‌ آن‌ در اندیشه‌ جبران‌، طوری‌ تبیین‌ می‌شود كه‌ زمان‌ در آن‌ دخیل‌ نیست‌، بلكه‌ عشق‌ در همان‌ لحظه‌ نخست‌ دیدار به‌ وجود می‌آید. اگر این‌ اتفاق‌ نیفتد، با گذشت‌ زمان‌ هرگز چنین‌ اتفاقی‌ نخواهد افتاد، چراكه‌ عشق‌ زاده‌ تفاهم‌ روحی‌ است‌:
«چه‌ نادان‌اند، آنان‌ كه‌ می‌پندارند عشق‌، پس‌ از همزیستی‌ طولانی‌ و همراهی‌ مستمر پدید می‌آید. حقیقت‌ آن‌ است‌ كه‌ عشق‌ حقیقی‌، حاصل‌ تفاهم‌ روح‌ است‌ و این‌ تفاهم‌، اگر در یك‌ لحظه‌ ایجاد نگردد، با گذر سال‌ها و نسل‌ها نیز به‌ وجود نخواهد آمد.»در جای‌ دیگر نیز می‌گوید:

«عشق‌ تنها شكوفه‌یی‌ است‌ كه‌ بدون‌ یاری‌ فصل‌ها می‌روید و رشد می‌كند.»
به‌ اعتقاد جبران‌ پس‌ از به‌ وجود آمدن‌ عشق‌ بایستی‌ برای‌ جاودانگی‌ آن‌ تلاش‌ كرد. او معتقد است‌ عشقی‌ پاك‌ و جاودان‌ می‌ماند كه‌ با اشك‌ چشم‌ شست‌وشو داده‌ شود.
او می‌گوید عشق‌، میوه‌ جاودانگی‌ و جاودانگی‌ میوه‌ عشق‌ است‌، جاودانگی‌ را چیزی‌ غیر از عشق‌ در نمی‌یابد، تنها عشق‌ همانند جاودانگی‌ است‌. از دیدگاه‌ جبران‌ تنها چیزی‌ كه‌ برای‌ عشق‌ مضر است‌ و می‌تواند باعث‌ از بین‌ رفتن‌ آن‌ شود، شك‌ و تردید است‌:

«در راه‌ عشق‌، تردید گناهی‌ بس‌ بزرگ‌ است‌.»
جبران‌ به‌ تفاوت‌ میان‌ عشق‌ محدود با عشق‌ لایتناهی‌ می‌پردازد و می‌گوید:

«عشق‌ محدود، در پی‌ دست‌ یافتن‌ بر محبوب‌ است؛ اما عشق‌ نامحدود، جز نفس‌ عشق‌ چیزی‌ نمی‌خواهد. چه‌ بسا عشقی‌ كه‌ در دوران‌ جوانی‌ پدید می‌آید تنها به‌ دیدار بسنده‌ می‌كند، به‌ وصال‌ قانع‌ می‌شود و در این‌ سطح‌ رشد می‌كند، اما عشقی‌ كه‌ در دامان‌ بی‌نهایت‌ پدید می‌آید و با اسرار شبانگاه‌ همراه‌ می‌شود، جز به‌ جاودانگی‌ راضی‌ نمی‌شود و جز در برابر الوهیت‌، در برابر پیشگاه‌ هیچ‌ چیز سر خم‌ نمی‌كند.»
در آثار جبران‌ به‌ فواید عشق‌ و تاثیر آن‌ برزندگی‌ انسان‌ اشاره‌ می‌شود. جبران‌ این‌ تاثیر را در دوران‌ مختلف‌ زندگی‌ خود به‌ قرار زیر تبیین‌ می‌كند:

«در جوانی‌، عشق‌ تهذیب‌گر من‌، در میانسالی‌ قوت‌ بازویم‌ و به‌ هنگام‌ پیری‌ همدم‌ و مونس‌ من‌ خواهد بود.»
از دیدگاه‌ جبران‌ عشق‌ مایه‌ زندگی‌ و نبود آن‌ مایه‌ مرگ‌ است‌:
«بیرون‌ آمدم‌ در حالی‌ كه‌ احساس‌ می‌كردم‌ در همان‌ شب‌ كه‌ گویی‌ باردیگر متولد شدم‌، به‌ هنگام‌ دیدار با سلمی‌ (قهرمان‌ داستان‌ «بال‌های‌ شكسته‌»)، همان‌ شبی‌ بود كه‌ چهره‌ مرگ‌ را برای‌ نخستین‌ بار در برابر دیدگانم‌ دیدم‌ (به‌ هنگام‌ جدا شدن‌ از سلمی‌)».

در تفكرات‌ جبران‌، عشق‌ عین‌ آزادی‌ است‌ كه‌ می‌تواند انسان‌ را به‌ بالاترین‌ مقام‌ و كمالات‌ برساند، به‌ گونه‌یی‌ كه‌ دیگر قوانین‌ طبیعت‌ قادر به‌ انجام‌ آن‌ نیستند:

«در این‌ جهان‌، عشق‌ تنها آزادی‌ است‌ زیرا جان‌ آدمی‌ را به‌ جایگاه‌ بلندی‌ فرا می‌برد كه‌ نه‌ آیین‌ها و نه‌ آداب‌ و رسوم‌ بشر می‌تواند بدان‌ دست‌ یابد و نه‌ قوانین‌ و نوامیس‌ طبیعت‌ برآن‌ چیره‌ تواند بود.»
در اعتقادات‌ جبران‌ ،عشق‌، پدیداری‌ بی‌نهایت‌ و بی‌نظیر است‌ كه‌ تمامی‌ زیبایی‌های‌ جهان‌ در برابر آن‌ بی‌ارزش‌ است‌، به‌ گونه‌یی‌ كه‌ اگر كسی‌ از این‌ نعمت‌ الهی‌ برخوردار باشد از دیگر زیبایی‌های‌ طبیعت‌ و جهان‌ بی‌نیاز می‌شود.
«در آن‌ لحظه‌ به‌ سوی‌ طبیعت‌ آرمیده‌ نظر كردم‌ و شی‌ء بی‌حد و نهایتی‌ را یافتم‌. شیئی‌ كه‌ با مال‌ و ؤروت‌ خریدنی‌ نیست‌، چیزی‌ كه‌ نه‌ اشك‌های‌ پاییز و نه‌ اندوه‌ زمستان‌ آن‌ را نمی‌تواند از بین‌ ببرد. چیزی‌ كه‌ نه‌ دریاچه‌های‌ سویس‌ و نه‌ گردشگاه‌های‌ ایتالیا آن‌ را به‌ خود ندیده‌ است‌. چیزی‌ یافتم‌ كه‌ در بهار زنده‌ می‌شود و در تابستان‌ به‌ بار می‌نشیند. من‌ در آنجا عشق‌ را یافتم‌.»
از نظر جبران‌ عشق‌ یك‌ نعمت‌ الهی‌ است‌ كه‌ هیچ‌ نیرویی‌ نمی‌تواند بر آن‌ فایق‌ آید. تجلی‌ آن‌ بدین‌ صورت‌ است‌ كه‌ می‌گوید:
«در سینه‌ام‌ معبدی‌ برای‌ عشق‌ قرار دادم‌ كه‌ خداوند آن‌ را مقدس‌ شمرد و هیچ‌ نیرویی‌ هرگز نمی‌تواند بر آن‌ غلبه‌ كند.»
جبران‌ معتقد است‌ كه‌ با گذشت‌ زمان‌، كاهنان‌ سلسله‌ قوانینی‌ الهام‌ گرفته‌ از جهل‌ و نادانی‌ و ظلم‌ برای‌ عشق‌ تدوین‌ كرده‌اند. ناپسندیده‌تر اینكه‌ به‌ هنگام‌ وضع‌ این‌ قوانین‌ از دیدگاه‌های‌ زن‌ مهمترین‌ عامل‌ عشق‌ استفاده‌ و بهره‌یی‌ نبرده‌اند و بدون‌ حضور او مقرراتی‌ را برای‌ عشق‌ تعیین‌ كرده‌اند كه‌ در حقیقت‌ در راستای‌ تخریب‌ زن‌ و عشق‌ است‌. پاره‌یی‌ از آن‌ به‌ قرار زیر است‌ كه‌ با قلم‌ جبران‌ جاری‌ می‌گردد:

«انسان‌ همچنان‌ در غارها و جنگل‌ها زندگی‌ می‌كرد... زندگی‌ و اندیشه‌اش‌ با گذشت‌ زمان‌ تغییر یافت‌ كه‌ در این‌ میان‌ عامل‌ دین‌ تاثیر زیادی‌ داشت‌... كاهنان‌ قوانینی‌ را برای‌ عشق‌ وضع‌ كردند كه‌ نفس‌ من‌ از آن‌ بیزار است‌، چراكه‌ از جهل‌، كبر، ظلم‌ و عبودیت‌ الهام‌ گرفته‌ است‌. زن‌ بیچاره‌ نیز ناچار است‌ اطاعت‌ كند، آنها زمانی‌ كه‌ این‌ قوانین‌ و مقررات‌ را در مورد امری‌ كه‌ برای‌ زن‌ بسیار حایز اهمیت‌ است‌، وضع‌ می‌كردند، با زن‌ مشورت‌ نكردند، سپس‌ این‌ قوانین‌ را به‌ آفریدگار نسبت‌ دادند، در حالی‌كه‌ خداوند از آن‌ بری‌ است‌ زیرا این‌ قوانین‌ هرجا كه‌ به‌ اجرا در آید دور از روح‌ عدالت‌ الهی‌ است‌.»

منابع‌ و ماخذ
۱. جبران‌، خلیل‌ جبران‌: المجموعه‌�۰۳۹; الكامله‌�۰۳۹; لمولفات‌ جبران‌، قدم‌ لها و اشرف‌ علی‌ تنسیقها میخاییل‌ نعیمه‌، دارصادر للطباعه‌ و النشر، بیروت‌ لبنان‌، الطبعه‌ الاولی‌ ۱۹۴۹، الطبعه‌ ثانیه‌ ۱۹۹۶، جلد اول‌، دوم‌، سوم‌ و چهارم‌.
۲. الحویك‌، یوسف‌: ذكریاتی‌ مع‌ جبران‌، موسسه‌ نوفل‌، بیروت‌ لبنان‌، پاریس‌ ۱۹۰۹ ۱۹۱۰ م‌.
۳. خالد، غسان‌: جبران‌ الفیلسوف‌، موسسه‌ نوفل‌، بیروت‌ لبنان‌، طبعه‌ ثانیه‌، تموز (یولیو) ۱۹۸۳ م‌.
۴. نعیمه‌، میخاییل‌: جبران‌ خلیل‌ جبران‌ (حیاته‌، موته‌، ادبه‌ و فنه) موسسه‌ نوفل‌، بیروت‌ لبنان‌، الطبعه‌ العاشره‌ ۱۹۸۵ م‌.
زیبا میرزامحمدی

Asalbanoo
25-06-2007, 23:52
● نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (۱۸۸۳ ـ ۱۹۳۱)
آن‌ها كه‌ آثار ادبی‌ جبران‌ را بررسی‌ كرده‌اند، به‌ ارزش‌ او برای‌ زن‌ و ستایش‌ او از مادر و مادری‌، به‌ خوبی‌ پی‌ برده‌اند. این‌ ارزش‌ و ستایش‌ ناشی ‌از دینی‌ بود كه‌ وی‌ نسبت‌ به‌ زن‌ عموما، و نسبت‌ به‌ مادرش‌ به‌خصوص‌ احساس‌ می‌كرد. مادرش‌ سجایای‌ اخلاقی‌ فراوانی‌ داشت‌ و برخلاف ‌پدرش‌، زنی‌ شجاع‌ و با سخاوت‌ بود. مادرش‌ بود كه‌ رنج‌ سفر به‌ آمریكا را تاب‌ آورد تا چهار فرزندش‌ را به‌ عرصه‌ برساند.

جبران‌ در عصری‌ زیست‌ كه‌ موازین‌ و اصول‌ در آن‌ بر هم‌ خورده‌ بود. فساد سیاسی‌ در آن‌ بیداد می‌كرد و ستم‌ در آن‌ یكه‌ تاز بود. توانگرش‌ خون ‌درویشش‌ را می‌مكید و ثروتمندش‌ به‌ فقیرش‌ رحم‌ نمی‌كرد. امیر و فئودال‌ و روحانی‌ حاكم‌ بر مقدرات‌ رعیت‌ بودند. سنت‌ اجتماعی‌ نیز زن‌ را از اراده‌ وانسانیت‌ خود تهی‌ كرده‌ بود و رفتاری‌ چون‌ ناقص‌العقل‌ها با او داشت‌ و شخصیتی‌ برایش‌ قائل‌ نبود.

خلیل‌، پدر جبران‌، شغل‌ نامناسبی‌ داشت‌ و الكلی‌ بود. با زن‌ و فرزندانش‌ به‌ بدی‌ رفتار می‌كرد و رابطه‌ خوبی‌ با آن‌ها نداشت‌. فرزندانش‌ از او می‌ترسیدند و با مادر خود دمخور‌ بودند.
مادرش‌ كامله‌ رحمه‌، زنی‌ رقیق‌ طبع‌ و نازكدل‌ یود، و برخلاف‌ شوهر دومش‌، خلیل‌، از مسئولیت‌های‌ خود به‌ طور كامل‌ آگاهی‌ داشت‌; فداكاری‌ می‌كرد و با فرزندان‌ خود مهربان‌ بود و برای‌ بهبود آینده‌شان‌ می‌كوشید.
بدین‌ ترتیب‌، جبران‌ زندگی‌ نخستین‌ خود را در شرایطی‌ گذراند كه‌ فقر استخوان‌سوز و اختلافات‌ جانكاه‌ میان‌ مادری‌ مظلوم‌ و پدری‌ الكلی‌ بر آن ‌فرمان‌ می‌راند. آری‌، جبران‌ میان‌ مهر مادری‌ باعاطفه‌ و سركوب‌ پدری ‌مستبد زندگی‌ كردـ پدری‌ كه‌ وقتی‌ او را در حال‌ نقاشی‌ روی‌ كاغذ یا دیوار

مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علی‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زنی‌ باهوش‌ بود و اراده‌ای‌ قوی‌ و همتی‌ خستگی‌ناپذیر داشت می‌دید بشدت‌ خشمناك‌ می‌شد. مادرش‌ در زندگی‌، پناهگاهش‌ بود. جبران‌همیشه‌ به‌ سوی‌ او می‌آمد تا پذیرایش‌ گردد و روان‌ دردكشیده‌اش‌ را درمان كند.
مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علی‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زنی‌ باهوش‌ بود و در زمانه‌ای‌ بار آمد كه‌ در آن‌ تربیت‌ دختران‌ را امری‌ بی‌ فایده‌ و مضر به‌ حال‌ آنان‌ تلقی‌ می‌كردند. اراده‌ای‌ قوی‌ و همتی‌ خستگی‌ناپذیر داشت‌ و این‌دو خصلت‌ او را در اداره‌ امور فرزندانش‌ بسیار یاری‌ دادند و از او زنی ‌ساختند كه‌ همه‌ چیز را به‌ پای‌ فرزندانش‌ می‌ریخت‌. چنین‌ شرایطی‌ موجب ‌شدند كه‌ جبران‌ در طول‌ حیاتش‌ هموار تشنه‌ محبت‌ مادر و سر سپرده‌ خانه‌ و خانواده‌ بماند.
در این‌ اوضاع‌ و احوال‌، و همراه‌ با پرورش‌ كودك‌، عقده‌ اودیپ‌ هیمنه‌ خود را بر او می‌گسترد و از او فردی‌ گوشه‌گیر و خجول‌ می‌ساخت‌، به‌ ویژه‌ در برابر دختران.
تعلق‌ كودك‌ طاغی‌ به‌ شخص‌ یا چیزی‌ یا عقیده‌ای‌ همانا عقده‌ای‌ روحی‌ است‌، یعنی‌ حالتی‌ انفعالی‌ است‌ كه‌ بر او مسلط می‌شود.

كریستو نجم‌ در كتابش‌ «زن‌ در زندگی‌ جبران» می‌نویسد: «پرورش ‌جبران‌ در آن‌ وضع‌ فقیرانه‌ موجب‌ شد كه‌ همیشه‌ از ناكامی‌ و شوربختی‌ رنج ‌ببرد. آن‌چه‌ از پدر خود می‌دید، مانع‌ از آن‌ می‌شد كه‌ به‌ او به‌ مثابه‌ «پدرـقهرمان» نگاه‌ كند. از این‌ رو به‌ مادر خود رو آورد و او را سرمشق‌ قرار داد، تا آن‌جا كه‌ شخصیت‌ رقیقی‌، به‌ ضرر جنبه‌های‌ رجولیت‌ در او پرورش‌ یافت‌ ــ جنبه‌هایی‌ كه‌ معمولا بر اثر سرمشق‌ قرار دادن‌ پدر در كودكان‌ رشد می‌كند. جبران‌ كه‌ در درون‌ خود دچار حب‌ و بغض‌ شدیدی‌ نسبت‌ به‌ پدر خود بود، با عقده‌ اودیپ‌ آشنا شد و همین‌ عقده‌ او را به‌ مادر خود نزدیك‌ كرد.
عشق‌ به‌ مادر، یا عقده‌ اودیپ‌ در اساطیر یونان‌، «رذیلتی‌ است‌ كه‌سلامت‌ جنسی‌ و عقلی‌ ما را به‌ طور كامل‌ تهدید می‌كند.» و چنانكه‌ د. ه.لارنس‌ می‌گوید: «باید عنان‌ آگاهی‌ عالی‌ را رها كرد و رشته‌ عشق‌ قدیم‌ را گسست‌ و بند ناف‌ را پاره‌ كرد.» و این از آن روست كه دوستی‌ مادر «جهانی‌ از اعتماد گرداگرد طفل‌ منتشر می‌كند و چونان‌ قلمرو روشنی‌ او را از منطقه‌ تاریك‌ و مبهم‌ ذهن‌ نجات‌ می‌دهد.»

د. ه. لارنس‌ در كتاب‌ «پسران‌ و عشاق» از موردی‌ شبیه‌ جبران‌ یاد می‌كند و آن‌ قهرمانش‌ پل‌ مورل‌ است‌. می‌گوید: «مادری‌ كه‌ از دست‌ داد، ستون‌ زندگی‌اش‌ بود. پل‌ او را دوست‌ می‌داشت‌، زیرا آن‌ها با هم‌ با زندگی‌روبرو شده‌ بودند. او اكنون‌ مرده‌، ولی‌ شكافی‌ پشت‌ سرش‌ گذاشته‌ كه‌ تا ابد در زندگی‌ پسرش‌ خواهد ماند و باعث‌ خواهد شد كه‌ زندگی‌اش‌ از آن‌ پس‌ بدون‌ انگیزه‌ پیش‌ برود، انگار نیروی‌ غلبه‌ناپذیری‌ او را به‌ جانب‌ مرگ‌می‌كشاند و چیزی‌ جلودار آن‌ نیست‌. او نیاز به‌ انسان‌ دیگری‌ دارد كه‌ به‌ میل‌خود كمكش‌ كند و در هنگام‌ احتیاج‌ به‌ دادش‌ برسد. از ترسی‌ كه‌ از آن‌ امر بزرگ‌، خزش‌ به‌ سوی‌ مرگ‌ پس‌ از مرگ‌ محبوب‌، داشت‌، همه‌ چیزهای‌ كم‌اهمیت‌ را وانهاد.»

از این‌جا می‌توان‌ دریافت‌ كه‌ كودك‌ گرفتار عقده‌ اودیپی‌، عشق‌ به‌ مادر را پنهان‌ می‌سازد، خود را جای‌ او می‌گذارد و از طریق‌ او عرضه‌ می‌كند. و به‌واسطه‌ مشابهتی‌ كه‌ در گزینش‌ عشق‌ خود بدان‌ راه‌ می‌برد، از مادر خود الگویی‌ می‌سازد. و به‌ این‌ شكل‌ عملا از زنانی‌ كه‌ ممكن‌ بود او را به‌ خیانت‌ به‌ مادر وادارند فاصله‌ می‌گیرد.» و جبران‌ چنین‌ بود. عشق‌ او به‌ مادرش‌ با مرگ‌ او نمرد، بلكه‌ همیشه‌ به‌ زنانی‌ بر می‌خورد كه‌ شباهت‌هایی‌ با مادرش‌داشتند. این‌ زنان‌ از دو خواهرش‌‏، سلطانه‌ و مریانا گرفته‌، تا باربارا یونگ‌، همگی‌ یار و یاورش‌ بودند. خواهرانش‌ و مادرش‌ از نظر مالی‌ فداكاری‌می‌كردند و كوشش‌ داشتند جبران‌ با لباس‌ مناسبی‌، از آن‌ گونه‌ كه‌ برای‌ ماری‌ هاسكل‌ شرح‌ داده‌ است‌، در انظار ظاهر شود.

جبران‌ با این‌كه‌ از نظر جسمانی‌ مرد شده‌ بود و همه‌ صفات‌ مردی‌ را به‌خود گرفته‌ بود، ولی‌ نتوانسته‌ بود از عقده‌ اودیپی‌ رها شود، و زن‌ دیگری‌، غیر از مادرش‌ را دوست‌ داشته‌ باشد. همین‌ عقده‌ بود كه‌ او را بر آن‌ داشت‌ معشوقه‌هایش‌ را از میان‌ زنان‌ مسن‌تر از خود انتخاب‌ كند:

ــ حلا الضاهر، دو سال‌ از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه‌ ثابت‌، ۱۵ سال‌.
ــ میشلین‌ چند ماه‌.
ــ ماری‌ هاسكل‌، ده‌ سال‌.
ــ ماری‌ خوری‌، ۹ سال‌.
ــ ماری‌ قهوجی‌، چهار سال‌.
ــ می‌ زیاده‌، سه‌ سال‌.

جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آمیخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آمیخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود سخن‌ می‌گفت‌، زیرا در این‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را می‌كرد.
سخن‌ می‌گفت‌، زیرا در این‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را می‌كرد. در بخش‌ بزرگی‌ از نامه‌هایش‌ به‌ ماری ‌هاسكل‌، او را چنین‌ خطاب‌ می‌كرد: «مادر عزیز قلب‌ من‌، با مژه‌هایم‌ بر دستانت‌ بوسه‌ می‌زنم‌.» و: «دستان‌ الهی‌ تو زندگی‌ بهتری‌ ارزانی‌‌ام‌ داشتند.»


نوشته:‌ وفیق‌ غریزی
‌ترجمه:‌ محمد جواهركلام‌
ماهنامه ماندگار

Asalbanoo
25-06-2007, 23:53
ماری‌ هاسكل‌ برای‌ او تجسم‌ زنده‌ مادرش‌ بود، و این‌ وادارش‌ كرد به‌طور غیر ارادی‌ به‌ كودكی‌ خود نقب بزند. عشقش به‌ سلما‌ كرامی‌ را چنین‌ توصیف‌ می‌كند: «بهار سپری‌ شد و تابستان‌ آمد، و محبت‌ من‌ به ‌سلما تدریجا از اشتیاق‌ جوانی‌ در صبح‌ زندگی‌ به‌ زنی‌ زیباروی‌، به ‌پرستشی‌ خاموش‌ تبدیل‌ می‌شود كه‌ كودكی‌ یتیم‌ نسبت‌ به‌ مادر خود، این‌ساكن‌ ابدیت‌، احساس‌ می‌كند.»

و برای‌ ماری‌ خوری‌ می‌نویسد: «من‌ چون‌ كودكی‌ كه‌ به‌ مادرش‌ آویزان‌شود، به‌ دامن‌ تو آویختم‌.»
به‌ این‌ ترتیب‌، به‌ هر زنی‌ كه‌ عشق‌ می‌ورزید، عقده‌ اودیپ‌ نیز جلوه‌ خودش‌ را نشان‌ می‌داد. در نوشته‌ها و گفته‌هایش‌ اشتیاق‌ شدیدی‌ نسبت‌ به ‌مهر مادر وجود داشت‌.

در ۲۴ مارس‌ ۱۹۱۱ به‌ ماری‌ هاسكل‌ می‌نویسد: «پدرم‌ می‌خواست‌ وكیل‌ شوم‌، ولی‌ مادرم‌ برعكس‌ مهربان‌ بود و به‌ دل‌ من‌ نزدیك‌ بود و عیبهایم‌ را می‌گفت‌ و همیشه‌ تشویقم‌ می‌كرد.» در ۲۱ اوت‌ ۱۹۱۸ نیز می‌نویسد: «مادرم‌ در بدترین‌ لحظات‌ وجود خود برای‌ من‌ كم‌تر از خواهر و در بهترین‌ لحظات‌ كمتر از آقا نبود. حتی‌ در سه‌ سالگی‌ به‌ من‌ فهمانده‌ بود كه‌ رابطه‌ ما مثل‌ رابطه‌ دو آدم‌ است‌: رابطه‌ عشق‌ متقابل‌، این‌كه‌ ما دو موجود هستیم‌ كه‌ دست‌ زندگی‌ و شرف‌ آنها را به‌ یكدیگر پیوند داده‌ است‌.»
«مادرم‌ عجیب‌ترین‌ موجودی‌ بود كه‌ من‌ در زندگی‌ام‌ شناختم‌. اكنون‌ می‌توانم‌ سیمایش‌ را مجسم‌ كنم‌، زنی‌ در نهایت‌ رقت‌ طبع‌، كه‌ زیباتر هم‌شده‌ است.»

جبران‌ از مادر خود تنها مادری‌اش‌ را به‌ یاد می‌آورد، مادری‌ای‌ كه‌نسبت‌ به‌ زندگی‌ باطنی‌ او داشت‌. در ۳ آوریل‌ ۱۹۲۰ می‌نویسد: «مادرم ‌چیزهای‌ كوچكی‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ عشق‌ به‌ دیگران‌ را به‌ من‌ آموخت‌... او مرا از قید خود آزاد كرد. در ۱۲ سالگی‌ چیزهایی‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ امروز به‌ آن‌ها رسیده‌ام‌.» و می‌افزاید: «او مادرم‌ بود، و هنوز هم‌ از نظر روحی‌ مادرم‌ هست‌. امروز هم‌، بیش‌ از هر زمان‌ دیگری‌، قرابت‌ او را نسبت‌ به‌ خودم ‌احساس‌ می‌كنم‌. امروز هم‌، تاثیری‌ را كه‌ بر من‌ گذاشت‌، و كمكی‌ را كه‌ به‌ من‌كرد، بیش‌ از وقتی‌ كه‌ زنده‌ بود، و به‌ صورت‌ قیاس‌ناپذیری‌ احساس‌ می‌كنم‌. علیرغم‌ جدایی‌ و دوری‌ پیكرهامان‌، كامله‌ رحمه‌، زنی‌ كه‌ جسدا مرده‌ است‌، هنوز روحا در ناخودآگاه‌ پسرش‌ جبران‌ زنده‌ است‌; نزدیك‌ به‌ روح‌او; گام‌های‌ فرزندش‌ را استوار می‌دارد و دستی‌ پنهانی‌ بر سرش‌ می‌كشد و او را از محنت‌ ایام‌ حفظ می‌كند.»

درباره‌ ویژگی‌هایی‌ كه‌ از مادرش‌ به‌ ارث‌ برده‌، برای‌ می‌ زیاده‌ می‌نویسد: « بیش‌ترین‌ خلقیات‌ و تمایلاتم‌ را از مادرم‌ گرفته‌ام‌. مقصودم‌ این‌ نیست‌ كه‌ از حیث‌ حلاوت‌ و فطرت‌ و سعه‌ صدر مثل‌ او هستم‌... با این‌كه‌ اندك‌ كینه‌ای ‌نسبت‌ به‌ راهبان‌ دارم‌، ولی‌ راهبه‌ها را دوست‌ دارم‌ و در دل‌ تحسین‌شان‌ می‌كنم‌. عشق‌ من‌ به‌ آنها از تمایلاتی‌ ‌ مایه می‌گیرد كه‌ مادرم‌ در زمان جوانی‌‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها داشت.»

كامله‌ رحمه‌ كه‌ در اعماق‌ وجود پسرش‌ جبران‌ و در ناخودآگاه‌ او هم‌چنان‌ زنده‌ بود، همو بود كه‌ مسیر و ابعاد زندگی‌اش‌ را تعیین‌ كرد. جبران ‌در وجود هر زنی‌ كه‌ دوست‌ داشت‌، وجود مادر خود را می‌دید. در ۷ اكتبر۱۹۲۲ به‌ ماری‌ هاسكل‌ می‌نویسد: «تو و من‌، مادری‌ برای‌ یك‌دیگر هستیم‌. من‌ در وجود خودم‌ نسبت‌ به‌ تو نوعی‌ احساس‌ مادرانه‌ دارم‌. احساس‌می‌كنم‌ انگار پدری‌ برای‌ تو هستم‌. شك‌ ندارم‌ كه‌ تو هم‌ احساس‌ مادرانه‌ای ‌نسبت‌ به‌ من‌ داری‌.» در این‌ گفته‌ دوگانگی‌ شخصیت‌ بخوبی‌ هویداست‌: همذات‌ پنداری‌ او با مادر خود و فرورفتن‌ در قالب‌ او، با همذات‌ پنداری‌ ضعیفش‌ با «پدر – مرد»، در تقابل‌ قرار می‌گیرد. احساسش‌ نسبت‌ به ‌هاسكل‌، همانا احساس‌ پسر عزیز كرده‌ای‌ است‌ كه‌ نسبت‌ به‌ مادر خود دارد; او نیازمند انفاس‌ با احساس‌ زنی‌ است‌، و دو چشم‌ پر شرر كه‌ دلش‌ را بلرزانند، و نگذارند به‌ خواب‌ رود.

ماری‌ هاسكل‌، برای‌ جبران‌، جانشین‌ مادر بود. چنانكه‌ جورج‌ ساند نیز برای‌ آلفرد دوموسه‌ مادر بود. جورج‌ ساند برای‌ محبوبش‌ می‌نوشت‌: «آری ‌عشق‌ من‌، وقتی‌ مرا این‌ گونه‌ عذاب‌ می‌دهی‌، به‌ نظر من‌ چون‌ كودكی ‌بیماری‌ جلوه‌ می‌كنی‌، و در من‌ این‌ میل‌ را دامن‌ می‌زنی‌ كه‌ ترا درمان‌ كنم‌
مادر برای‌ جبران‌ تجسمی از مظهر خداست‌. در «بال‌های‌ شكسته» می‌گوید: «زیباترین‌ لفظی‌ كه‌ از زبان‌ بشریت‌ می‌تراود، كلمه‌ مادر است‌
و در وجود تو مردی‌ را پیدا كنم‌ كه‌ دوستش‌ دارم‌. از الهه‌ مادران‌ و عشاق ‌می‌خواهم‌ كه‌ مرا در انجام‌ این‌ وظیفه‌ دشوار یاری‌ دهد.»

مادر برای‌ جبران‌ تجسمی از مظهر خداست‌. در «بال‌های‌ شكسته» می‌گوید: «زیباترین‌ لفظی‌ كه‌ از زبان‌ بشریت‌ می‌تراود، كلمه‌ مادر است‌; قشنگ‌ترین ‌ندا مادر است‌. كلمه‌ كوچكی‌ سرشار از امید و عشق‌ و عاطفه‌، و هر آن‌چه‌ از رقت‌ و حلاوت‌ در آن‌ است‌. مادر همه‌ چیز این‌ زندگی‌ است‌. تسلایی‌ است ‌در اندوه‌، امیدی‌ است‌ در نومیدی‌، نیرویی‌ است‌ در ناتوانی‌. سرچشمه ‌مهربانی‌ و رافت‌ و شفقت‌ و غفران‌ است‌. كسی‌ كه‌ مادرش‌ را از دست‌ بدهد، سینه‌ای‌ را از دست‌ داده‌ كه‌ سر بر آن‌ می‌گذاشته‌، و دستی‌ كه‌ تبركش‌ می‌كرده‌، و چشمی‌ كه‌ نگهبانش‌ بوده‌.»
مادر در هنر جبران‌ موضوع‌ بخش‌ بزرگی‌ از نقاشی‌هایش‌ را تشكیل‌ می‌دهد. تابلوی‌ «چهره‌ ازلی‌» چهره‌ بزرگی‌ را نشان‌ می‌دهد در حالی‌ كه‌ در وسط آن‌ مردی‌ كوتوله‌ و زنی‌ با مشعل‌ ایستاده‌اند. تابلو اشارتی‌ است‌ به‌ او، كه‌ در پرتو مشعلی‌ كه‌ ماری‌ هاسكل‌ به‌ دست‌ گرفته‌، راهش‌ را به‌ سوی ‌بزرگی‌ می‌گشاید.» در مجله‌ «الفنون» (هنرها) چهره‌ مادر خود را در حال ‌خلسه‌ روحی‌ چاپ‌ كرده‌ بود. و تابلوی‌ «به‌ سوی‌ بی‌ نهایت» در صفحه ‌نخست‌ كتاب‌ «۲۰ تابلو» تصویری‌ از مادر اوست‌.

هم‌چنین‌ ده‌ها تابلو دارد كه‌ مادر و مادری‌ را به‌ صورت‌ سمبلی‌ از زمین ‌و دریا نشان‌ می‌دهند. علاوه‌ بر این‌ بسیاری‌ از كتاب‌هایش‌ درباره‌ مادرند.
عقده‌ اودیپ‌، یا عشق‌ به‌ مادر، آثار خویش‌ را بر روابط او با زنان ‌گذاشته‌ است‌. عقده‌ اودیپ‌ سایه‌ سنگین‌ خود را روی‌ خواهش‌های‌ جسمانی‌ او افكنده‌ و با بستن‌ راه‌ تشفی‌ آن‌ها، سركوبشان‌ كرده‌ است‌.


نوشته:‌ وفیق‌ غریزی
‌ترجمه:‌ محمد جواهركلام‌
ماهنامه ماندگار

Payan
25-06-2007, 23:58
ببخشيد اين درسته كه جبران خليل جبران (jobran:تلفظ درست همينه ديگه؟) شراب خوار بوده؟

Asalbanoo
26-06-2007, 13:33
ببخشيد اين درسته كه جبران خليل جبران (jobran:تلفظ درست همينه ديگه؟) شراب خوار بوده؟

سلام . والا من اطلاعی ندارم.. در مورد تلفظ هم من دیده ام که املای انگیلیسی اسمشو اینجووری نوشتن
Jibran

Asalbanoo
26-06-2007, 13:34
● نگاهی به زندگی جبران خلیل جبران،نویسنده و اندیشمند لبنانی
جبران خلیل جبران، نابغه مشهور لبنانی، موفق ترین نویسنده و هنرمند معاصر عرب، نه تنها از پیشگامان ادبیات نوین عربی است، بلكه در جهان امروز و در ایران نیز بسیار پرآوازه و اثرگذار بوده است.
او نقاش و نویسنده ای نوآور، عارف و شاعری مبارز و اندیشمندی ممتاز و معنویت گرا است كه توانست با آثار كم حجم، اما نغز و پرمغز خود، ستاره شرق و پیام آور سرزمین پیامبران و سخنگوی وجدان فرهنگی ملت خود باشد.
مقاله حاضر دربرگیرنده بخشی از نوشتاری است كه پائولو كوئیلو، نویسنده برزیلی درباره این ادیب عرب به رشته تحریر درآورده كه چندی پیش در ماهنامه كتاب ماه به چاپ رسید.در زمان تولد جبران لبنان بخشی از سوریه بزرگ (شام)، شامل سوریه كنونی، لبنان و فلسطین تحت سلطه عثمانی ها بود، سالها بعد جبران یكی از استقلال طلبان پرشور عرب، علیه دولت ترك عثمانی شد.

مادر جبران «كامله رحمه» دختر كشیشی مارونی بود، مارون قدسی از قرن پنجم میلادی بود كه بسیاری از مسیحیان لبنان پیرو او هستند كامله بیوه ای بود كه همسر خلیل (پدر جبران) شد و در ژانویه سال ۱۸۸۳در روستای زیبا و كوهستانی بشری در شمال لبنان، جبران را به دنیا آورد.خانواده جبران در آغاز وضع مالی متوسطی داشتند،اما پدرش مردی قمارباز، می خواره و بی مسوولیت و تندخو بود كه سرانجام خانواده را به فقر كشاند و خود به جرم اختلاس در اداره مالیات، اموالش مصادره شد و مدتی به زندان افتاد، اما مادرش برخلاف پدر، دیندار، فعال و كاردان بود و در تربیت جبران، اهتمام و تاثیر به سزایی داشت.

جبران در پنج سالگی به مكتب رفت و خواندن و نوشتن آموخت، او كه كودكی درونگرا، رویایی و تیزبین بود گرچه در دامن فقر بزرگ می شد، مشاهده پدیده های خیره كننده طبیعت جذاب در آن منطقه سرسبز او را سرشار می كرد و اثری ژرف بر ذهن كنجكاوش می نهاد.از كشیش روستا و پدربزرگ روحانیش زبان عربی، اندیشه های دینی و انجیلی، تاریخی و سنت مسیحی را فرا گرفت، اما نشانه های هوشمندی و تامل، روح سركش شاعرانه و میل به تصویرگری از پدیده هاو مفاهیم در او مشهود بود.جبران سپس به همراه خانواده اش در سال ۱۸۹۵میلادی بیروت را به مقصد آمریكا ترك كرد و در آنجا در محله چینی های بندر بوستن كه عربهای مهاجر بسیاری در آن می زیستند جایی اجاره كردند تا زندگی خود را با كار و تلاش اداره كنند.

جبران تنها عضو خانواده بود كه به سبب علاقه و استعداد خود و تلاش و تشویق مادرش موفق شد به مدرسه برود و به تحصیل دانش بپردازد، جبران در مدرسه به آموختن انگلیسی و ادبیات پرداخت، اما توانست با نقاشی ها و طرحهایش عادت و سرگرمی ای كه از لبنان با خود آورده بود توجه آموزگارانش را جلب كند.
پس از آن هنرمندی آمریكایی، به نام «فرد هلند دای» كه او را متفاوت یافته بود به تشویق و تقویتش همت گماشت و گرایش هنری و تصویرگری وی را شكوفاتر ساخت.جبران در سال ۱۸۹۸باردیگر به بیروت بازگشت تا در مدرسه ای مسیحی و ملی گرا به نام مدرسه الحكمه، آموزشها و ادبیات عربیش را تكمیل كند.جبران در این ایام زبان فرانسه را نیز فراگرفت، از كتاب مقدس بسیار اثر پذیرفت همراه پدر مناطق مختلف لبنان را گشت و استعداد نقاشی و نویسندگیش تقویت شد.


جبران در سال ۱۹۰۲قبل از تكمیل دروس عربی با شتاب به آمریكا بازگشت اما دیر شده بود زیرا خواهر، برادر و مادرش به علت بیماریهای مختلف یكی پس از دیگری دار فانی را وداع گفته بودند.این مصیبتهای پیاپی چیزی از پشتكار و اراده اعتلاجوی او نكاست و این بار با بلندپروازی و همت بیشتری به نقاشی و نویسندگی ادامه داد.
سال ۱۹۰۴در نخستین نمایشگاه نقاشی جبران، خانم ماری هسكل كه فردی ثروتمند و مدیر مدرسه ای بود او را كشف و با تشویق ها و حمایت مالی خود، موانع پیشرفت او را برطرف كرد.در همین سال انتشار مقالات وی در روزنامه مهاجران عرب المهاجر، آغاز شد و نثر ویژه و اسلوب نگارش جبران مورد توجه قرار گرفت و در پی آن كتابهای «موسیقی» در ،۱۹۰۵«عروسان مرغزار» در سال بعد و «ارواح سركش» را در ۱۹۰۸ به چاپ رساند.

بخشهایی از دوكتاب اخیر حاوی انتقادات تندی نسبت به كشیشان و كلیسا بود كه با عكس العمل شدید آنان رو به رو شد، در نتیجه جبران تكفیر و كتابش توقیف و در بازار بیروت به آتش كشیده شد.بعداز بازگشت از سفر طولانی اروپا، جبران در سال ۱۹۱۲به نیویورك عزیمت كرد و در همان سال داستان بلند «بال های شكسته» را تكمیل و چاپ كرد كه در حقیقت بخشی از زندگی شخصی و تجربه عاشقانه و شكست خورده او بود، بعدها این داستان در لبنان و سوریه به فیلم سینمایی تبدیل شد.نخستین كتاب انگلیسی جبران، با عنوان «دیوانه» در ۱۹۱۸منتشر شد و مطبوعات محلی از آن استقبال كردند.

جبران در سالهای باقی مانده عمرش به نقاشی و صورتگری آثارش و نشر آثاری همچون «تندبادها» و «پیشتاز» و تكمیل و انتشار مهمترین و مشهورترین كتابش «پیامبر» به زبان انگلیسی پرداخت. «پیامبر» كه حاصل سالها تلاش فكری وادبی جبران و عصاره آثار و اندیشه های اوست، به بیشتر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و تاكنون میلیونها نسخه از آن چاپ شده است.او همچنین به نگارش مفصل ترین كتاب انگلیسی اش پرداخت كه روایتی تازه از مسیح بود و عنوان آن را «عیسی فرزند انسان» نهاد.

«مارتا»، «یوحنای مجنون»، «گل هانی»، «فریاد قبرها»، «حجله عروس»، «خلیل كافر»، «اشك و

لبخند»، «مواكب»، «تازه هاو طرفه ها»، «ماسك و كف»، «خدایان زمین»، «سرگشته» و «بوستان پیامبر» از دیگر آثار و نوشته های جبران به شمار می رود.آثار جبران به سرعت مرزها را در نوردید و با جذب میلیونها مخاطب از ملل دیگر، او را تبدیل به پدیده ای چشمگیر كرد.رنجوری مزمن، ناراحتی قلبی و به ویژه بیماری كبد كه به سرطان منجر شد و به مرض سل نیز تشدید شد سرانجام جبران را از پای انداخت تا اینكه چراغ زندگی اش در دهم آوریل ۱۹۳۱در سن ۴۸سالگی در بیمارستان سنت وینسنت نیویورك به خاموشی گرایید.در آمریكا و سوریه هزاران شرقی و غربی و مسلمان و مسیحی برای او به سوگ نشستند، جسدش را به زادگاهش بازگرداندند تا روح بلند و بی قرارش در كلیسای مارسركیس آرام گیرد، جایی كه اینك موزه آثار و اشیای به جای مانده از او نیز هست و هر ساله هزاران نفر از آن بازدید می كنند.


روزنامه ابرار

Sam Fisher 11
26-06-2007, 16:19
ایول، داره کم کم ازش خوشم میاد .

اگر چندتا از شعرهاش هم بذارین ممنون میشم...

diana_1989
26-06-2007, 17:52
ممنون عسل بانوی عزیز
میشه شعراشون رو هم ضمیمه ی زندگینامشون کینن
خیلی توضیحات جالبی بود
فکر نمیکردم که جبران نقاش بوده باشه
میشه از بین آثار ایشون آثار ادبی رو از داستانی تفکیک کنین

diana_1989
26-06-2007, 17:53
منم راجع به شراب خور بودن ایشون یه چیزایی شنیدم
ولی فکر نکنم صحت کامل داشته باشه
مردی که کتاب پیامبر رو به این زیبایی به تصویر قلم کشیده باشه
نمیتونه همچین آدمی باشه

talot
29-06-2007, 23:06
پروردگارا
به من ارامش ده تا بپذیرم انچه را که نمیتوانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم انچه را که میتوانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردممطابق میل من رفتار کنند

یه قطعه کوتاه از جبران

Baran_ns
30-06-2007, 11:34
حقیقت زندگی ، نفس زندگی است، آغازش از زهدان مادر نیست و پایانش نیز به بستر گور ختم نمی شود. زیرا سال هایی که گذشته اند، در قیاس با حیات جاودانه، لحظه ای بیش نبوده اند . جهان مادی و هر چه در آن است، در قیاس با آن لحظه بیداری که وحشت مرگش می خوانیم، خوابی بیش نیست [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Baran_ns
30-06-2007, 11:40
فرزانه کسی است که خدا را دوست می دارد و او را می ستاید. شایستگی آدمی ریشه در کردار و اندیشه او دارد، نه در رنگ ، باورها ، نژاد و یا اعقاب او. زیرا از یاد مبر دوست من ، که فرزند آگاه یک چوپان ، برای یک ملت، گرامی تر از وارث ناآگاه تاج و تخت پدر است. تنها نشانه شرافت توست ، مهم نیست که فرزند کیستی و از کدام نژادی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Baran_ns
30-06-2007, 11:47
سلام . والا من اطلاعی ندارم.. در مورد تلفظ هم من دیده ام که املای انگیلیسی اسمشو اینجووری نوشتن
Jibranپ

سلام عسل بانو جان
همون jobran درست بود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Baran_ns
30-06-2007, 11:54
زمین نفس می کشد ، ما زندگی میکنیم . زمین نفس خود را حبس می کند ، ما میمیریم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

THE EARTH breathes we live it pauses in breath we die

Baran_ns
30-06-2007, 11:59
تو در حضور خورشید نیمروز آزاد هستی ، تو در حضور ستارگان شب آزاد هستی.
و تو آزاد هستی حتی هنگامی که دیگر نه خورشیدی وجود دارد و نه ماه و ستاره ای.
تو آزاد هستی ، حتی هنگامی که چشمان خویش را بر روی هر آنچه هست ببندی.
اما تو بنده کسی هستی که دوستش می داری ، زیرا دوستش می داری.
و بنده کسی هستی که دوستت می دارد، زیرا دوستت می دارد [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Baran_ns
30-06-2007, 12:10
هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

talot
01-07-2007, 00:11
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.
و او (مصطفی)پاسخ داد:
شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.
مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشکه اندوه نیست.
ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه برتر است
اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.
این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..

talot
01-07-2007, 00:15
هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

talot
01-07-2007, 00:34
چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی
• . «آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
o پیامبر، درباره عشق/ ۱۹۲۳
• «اغراق، چون حقیقتی است که صبر خود را از دست داده است.»
o ماسه و کف/ ۱۹۲۶
• «ایمان و رؤیادر وجود شعرا نهفته است، زیرا روزنه ورود به ابدیت در دل آن‌ها پنهان شده.»
o پیامبر/ ۱۹۲۳
• «بگذار تا گذشته و حال را در آغوش خاطره، تنگ بفشریم و آینده را در آغوش گرم اشتیاق.»
o پیامبر/ ۱۹۲۳
• «به نظر می‌رسد که من با تیری در قلب متولد شده‌ام، تیری که تحمل فشار آن در قلب، دردناک است و خارج کردنش کشنده...»
o نامه به ماری/۱۹۱۲
• «درختان شعری هستند که زمین بر پهنهٔ آسمان می‌نویسد. ما آن‌ها را قطع می‌کنیم و از آن‌ها کاغذ می‌سازیم بل‌که تهی بودن خود را بر آن ثبت کنیم.»
o ماسه و کف/ ۱۹۲۶
• «دیروز، مطیع سلاطین بودیم، و سر برآستان ِ امپراطوران داشتیم؛ امروز، حقیقت را می‌ستاییم، و ره عشق می‌پوییم.»
o بچه‌های خدا
• «فرزندانتان از آنِ شما نیستند! آن‌ها پسران و دخترانی هستندکه از خودشیفتگی زندگی، جان گرفته‌اند. آن‌ها به وسیله شما، و نه از شما شکل می‌گیرند، گرچه درکنار شما آسوده‌اند اما در تملک شما نیتند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آن‌ها خود فکورند.»
o پیامبر، در باره فرزند/ ۱۹۲۳
• «گل‌های بهاری، رؤیای زمستان است.»
o ماسه و کف/۱۹۲۶
• «همچون شما زنده‌ام و در کنار شما ایستاده‌ام, چشمان خود را ببندید و اطراف را بنگرید، مرا در برابر خود خواهید دید.»
o گورنوشتهٔ جبران

Asalbanoo
11-07-2007, 13:38
سال ها پیش و كتابفروشی ای كه تازه باز شده است و من كه جزو مشتریان اندك آنجا هستم و كتابفروش كه فرصت دارد تا كتابی را به من معرفی كند، معرفی كه نه، در واقع داستانی از آن كتاب را مانند یك هنرپیشه تئاتر اجرا كند و به قدری زیبا كه من بی درنگ كتاب را بخرم. كتابفروش، با هیجان، بخشی از آن كتاب را اینطور خواند:

«چگونه دیوانه شدم. از من می پرسید كه چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یك روز بسیار پیش از آن كه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی كه خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در كوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزدان نابكار» مردان و زنان به من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند. هنگامی كه به بازار رسیدم، جوانی كه بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد «این مرد دیوانه است.» من سر برداشتم كه او را ببینم، خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید.»

قدری جنون به كار است در كار عمر ورنه
دیوانه می كند پاك رنج زمانه ما را

خانواده، مدرسه و اجتماع، به عنوان سه نهاد بنیادین در شكل گیری شخصیت ما نقشی انكارناپذیر دارند. عنصر مشترك در این هر سه، آموزگارانی در لباس های رسمی یا غیررسمی است كه چگونه عاقل بودن را می آموزند. اما هرگز از آنها پرسیده ایم رسم دیوانگی را؟ آیا آنها هرگز به ما آموخته اند قدر و منزلت دیوانگی را. در اینجا دیوانگی را به مثابه متفاوت بودن یا متفاوت دیدن آورده ایم. همان تفاوتی كه به جوامع بشری و در نهایت به دنیای ما زیبایی می بخشد و رنگارنگش می كند.

● جبران خلیل جبران، آموزگار دیوانگی
جبران خلیل جبران در سال۱۸۸۳ در یك دهكده سرسبز كوهستانی به نام بشری در شمال لبنان به دنیا آمد. در سنین نوجوانی خانواده جبران به همراه بسیاری دیگر از خانواده های لبنانی به علت نبود كار و تنگنای اقتصادی لبنان آن دوره، به آمریكا مهاجرت كرد. او پس از چندسال به وطن بازمی گردد تا تحصیلاتش را به طور جدی تر ادامه دهد. در بهار سال۱۹۰۲ برای پیوستن به خانواده اش به آمریكا بازمی گردد. اولین نمایشگاه هنری اش در سال۱۹۰۴ برگزار می شود اما اتفاق مهم تر هنوز در راه است. او با زنی به نام «مری الیزابت هسكل» كه ۱۰ سال از خودش بزرگتر است، آشنا می شود. زنی كه بی تردید تأثیر ژرفی بر جبران می گذارد. رابطه ای كه تا پایان عمر جبران یعنی سال۱۹۳۱ ادامه می یابد. هر چند مری هسكل به علت تفاوت سنی پیشنهاد ازدواج جبران را رد می كند و با مردی دیگر ازدواج می كند.

نامه نگاری ها و روزنوشت های مری هسكل از دیدارهایش با جبران اینك مهم ترین منبع برای زندگی نامه نویسان وعلاقه مندان به زندگی جبران محسوب می شود. جبران با نگارش كتاب شعرگونه اش «پیامبر» به شهرت جهانی می رسد. كتاب دیگرش «دیوانه» نام دارد كه این دو كتاب در ایران در یك مجلد به چاپ رسیده است. كتاب دیوانه به تبع نامش ترتیب و توالی خاصی برای خواندن ندارد. داستان های نغز و كوتاه این كتاب همواره تمی رازآلود و عرفان گونه دارد.
● رنج با خویش نبودن
جبران خلیل جبران در جای جای كتاب اهمیت تنهایی را به ما یادآور می شود. تنهایی عزیزی را كه نه تنها قدرش را نمی دانیم بلكه از آن می گریزیم و همیشه سعی می كنیم در سر یكی از چهار راه های شلوغ زندگی مان قالش بگذاریم. به اجتماعاتی می رویم وخود را در بین آدم هایی كه كوچكترین سنخیتی با ما ندارند گم می كنیم تا بلكه آن تنهایی كوچك در آن همهمه و هیاهوی بزرگ گم شود. انگار فراموش كرده ایم همین تنهایی تجلی خالصانه ترین حالات انسانی است. در تنهایی است كه راز و نیاز می كنیم و رؤیا می بافیم، كتاب می خوانیم و تفكر خلاقه مان شكوفا می شود.
● هایكوهای لبنانی!
گرچه شخصیت جبران در غرب شكل می گیرد، اما آثارش به طرز غریبی با فرهنگ و ادبیات شرق نزدیكی دارد. نكته ای كه باعث می شود خواندن آثارش برای خواننده شرقی ملموس تر و شیرین تر شود.این هایكوی ژاپنی را با قطعه «دوست من» جبران مقایسه كنید. انگار در ادامه هم سروده شده اند. شاعر ژاپنی می گوید: «هر چند بایكدیگر به یك نرده تكیه داده ایم، رنگ كوه ها، اما، یكسان نیست.» و جبران می گوید: «هنگامی كه تو می گویی باد به مشرق می وزد، من می گویم آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی كه اندیشه من در بند باد نیست، بلكه در بند دریاست. تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی و من هم نمی خواهم كه تو دریابی. می خواهم در دریا تنها باشم. دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست گرچه با هم راه می رویم، دست در دست.»









روزنامه ایران

Asalbanoo
11-07-2007, 13:40
ای خدای ارواح گم گشته ، ای تویی كه در میان خدایان گم گشته ای صدای مرا بشنو:ای سرنوشت مهربانی كه ماروح های دیوانه وسرگشته را نظاره می كنی صدای مرا بشنو:من در میان این قوم كامل زندگی می كنم كه هیچ بهره ای از كمال ندارم.
من یك خائوس انسانی ابری ازعناصر آشفته درمیان مردمانی با قانونهای كامل ونظام های خالص درمیان جهان های ساخته وپرداخته می گردم كه اندیشه هایشان منظم است ورویاهایشان مرتب وخیالهایشان نوشته وثبت شده ای خدا اینها ثوابهایشان معین است و گناهانشان معلوم ونزد آنها حتی ان امور بی شماری كه در ناروشنایی میان ثواب و گناه واقع میشوند برشمرده وبه ثبت رسیده اند .
انجا روزها وشبها به فصلهای رفتار تقسیم شده اند وتابع قانونهای دقیق وبی خطا هستند خودن ونو شیدن خوا بیدن پوشاندن برهنه گی تن وسپس به هنگام خود آسودن كار كردن بازی كردن او از خواندن رقصیدن و آنگاه كه ساعتش فرا مِی رسید از حركت باز ایستادن این گونه اندیشیدن این اندازه احساس كردن و انگاه وقتی كه فلان ستاره از افق تو بر می آید از اندیشه واحساس باز ماندن مال همسایه را با لبخندی دزدیدن هدیه هایی با حركت زیبای دست به كسان بخشیدن را با حزم تمجید كردن، بااحتیاط متهم كردن، روحی را با كلمه ای درهم شكستن، تنی را با نفسی به آتش كشیدن وآنگاه در پایان روز دست شستن .مهر ورزیدن به رسم جاری،بهترین خویشتن خویش را به رسم معهود نواختن خدایان را چنان كه بایست پرستیدن شیطانها را با تردستی فریفتن سپس از یاد بردن چنان كه گویی یادمرده است . خواستن با انگیزه ای ،در نظر آوردن با غرضی خوش بودن با شادی رنج بردن با بزرگواری و آنگاه خالی كردن پیاله برای آنكه فردا باز پر شود همه این چیزها ای خدا با اندیشه پیشین نطفه میبندد با عزم به دنیا می آیند با دقت پرورش می یابند به حكم قانون نظام میگیرند به دلیل عقل هدایت می شوند آنگاه كشته میگردند ومطابق ایین معینی در خاك میروند وحتی گورهای خاموش آنها كه در روح آدمیان نهفته اند نشان و شماره معینی دارند.
این جهان جهان كاملی است عین كمال و اوج شگفتی است رسیده ترین میوه باغ خداوند است شاهكار اندیشه هستی است.
ولی ای خدا من چرا باید اینجا باشم من كه تخم نارس شهوت ناتمامی بیش نیستم طوفان دیوانهای كه نه به شرق میرود نه به غرب پاره سرگشته ای از یك سیاره سوخته ؟ من چرا اینجا هستم ای خدای ارواح گم گشته ای تویی كه در میان خدایان گم گشته ای؟


جبران خلیل جبران



مجله الکترونیکی تکاپو

AaVaA
11-07-2007, 18:34
اين داستان من است براي هر كسي كه دوست دارد بداند چگونه ديوانه شدم:در روزهاي بسيار دور و پيش از آنكه بسياري از خدايان متولد شوند، ازخواب عميقي برخاستم و دريافتم كه همه ي نقاب هايم دزديده شده است؛ آن هفت نقابي كه خود بافته بودم و در هفت دوره ي زندگاني بر روي زمين بر چهره زدم.لذا بي هيچ نقابي در خيابان هاي شلوغ شروع به دويدن كردم و فرياد زدم:دزدها! دزدها! دزدهاي لعنتي!مردها و زنها به من خنديدند و برخي از آنان نيز به وحشت افتادند و به سوي خانه هايشان گريختند.چون به ميدان شهر رسيدم، ناگهان جواني كه بر بام يكي از خانه ها ايستاده بود فرياد برآورد:اي مردم! اين مرد ديوانه است!سرم را بالا بردم تا او را ببينم اما خورشيد براي نخستين بار بر چهره ي بي نقابم بوسه زد و اين براي نخستين بار بود كه خورشيد چهره ي بي نقاب مرا بوسيد، پس جانم در محبت خورشيد ملتهب شد و دريافتم كه ديگر نيازي به نقاب هايم ندارم و گويي در حالت بيهوشي فرياد برآوردم و گفتم:مبارك باد! مبارك باد آن دزداني كه نقاب هايم را دزديده اند!اين چنين بود كه ديوانه شدم اما آزادي و نجات را در اين ديوانگي با هم يافتم:آزادي در تنهايي و نجات از اينكه مردم از ذات من آگاهي يابند زيرا آنان كه از ذات و درون ما آگاه شوند، مي كوشند تا ما را به بندگي كشند اما نبايد براي نجاتم بسيار مفتخر شوم زيرا دزد اگر بخواهد از دزدان ديگر امنيت يابد بايد در زندان باشد!

AaVaA
12-07-2007, 01:17
اي دوست من! آنچه از من براي تو نمايان مي شود، نيستم.ظاهرم چيزي نيست جز لباسي كه از نخهاي تساهل و نيكي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهاي بي جاي تو و تو را از كوتاهي و غفلت من محافظت كند.و اما آن ذات بزرگ و پنهان كه او را «من» مي خوانمش، راز ناشناخته ايست كه در اعماق درونم جاي دارد و كسي جز من آن را درك نتواند كرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.دوست من! نمي خواهم تمام سخنان و كردارم را باور كني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواك انديشه هاي تو و كردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو!دوست من! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي ورزد، في الفور پاسخت مي دهم كه: آري! به سوي مشرق مي وزد زيرا نمي خواهم گمان ببري افكار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد در حالي كه بادها تار و پود فرسوده ي افكار قديمي ات را از هم گسيخت و آن را متلاشي كرد و ديگر نمي تواني افكار عميق مرا كه بر درياها درحال اهتزاز است، درك كني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سَير كنم.دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع كند، تاريكي شب بر من فرا مي رسد. با اينحال از پشت حجابهاي تاريكم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم چون در هنگام ظهر بر قله ي كوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص از ظلمات و تاريكي دره ها و دشتها خبر مي دهد.در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بالهاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است كه تو آن را نمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري كنم.دوست من! وقتي تو به آسمانت صعود مي كني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينكه رود صعب العبوري در ميان ما قرار مي گيرد اما يكديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطاب مي كنيم.من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است كه من در دوزخ خود تنها باشم.دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاكدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:شايسته است كه انسان چنين صفاتي را دوست بدارد در حالي كه در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را كتمان مي كنم زيرا مي خواهم تنها بخندم.دوست من! تو نه تنها مردي درخورِ ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلكه يك مرد كامل بشمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم كه از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود رااز تو مخفي مي كنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تو را قانع كنم تا سخنم را درك كني؟راه من راه تو نيست اما در كنار هم و با هم قدم مي زنيم!

AaVaA
12-07-2007, 01:22
در شهري كه به دنيا آمدم زن و دختري بودند كه عادت داشتند در خواب راه بروند!در يكي از شبهاي تابستان آرام و زيبا، مادر و دختر طبق عادت هميشگي شان در خواب راه رفتند و در باغ مه گرفته شان به هم رسيدند.مادر به دخترش گفت: هلاك شود آن دشمن بدخوي من! تو جواني مرا تباه كردي تا زندگي خود را بر ويرانه هاي زندگاني ام آباد كني. اي كاش مي توانستم تو را به قتل برسانم!دختر پاسخش داد و گفت: اي زن نفرين شده و پست و خودخواه! اي كسي كه سدِّ راه آزادي من شده اي! اي كسي كه دوست مي دارد زندگي ام را انعكاس زندگي فرسوده ي خود كند! آيا شايسته ي هلاك نيستي؟در همين اثنا بود كه خروس بانگ زد و هر دو در حالي كه در باغ راه مي رفتند از خواب بيدار شدند.لذا مادر با مهرباني گفت: اين تو هستي اي كبوتر من!دخترش با صداي شيرين پاسخ داد و گفت: آري! من هستم اي مادر مهربانم!

pedram_ashena
12-07-2007, 01:27
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

pedram_ashena
12-07-2007, 01:33
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

AaVaA
12-07-2007, 01:35
روزي سگ دانائي از كنار گربه ها گذشت. اما چون به آنها نزديك شد دريافت كه به او هيچ توجهي نمي كنند لذا از كارشان شگفت زده شد وايستاد.در اين اثنا گربه اي تنومند كه آثار هيبت و بزرگي بر چهره اش بود به دوستانش نگاه كرد وگفت: برادران با ايمان! همواره دعا كنيد زيرا اگر دعاي خود را با شدت بسيار تكرار نمائيد به درخواستتان استجابت مي شود از آسمان موش مي بارد!سگ دانا با شنيدن اين پند در دل خود خنديد و در حالي كه از آنان روي گردان مي شد با خود چنين گفت: در درك آنچه در كتابها هست، كودن تر از اين گربه ها نيست. مگر دركتابها نخوانده اند كه آنچه با راز و نياز و دعا از آسمان فرود مي آيد، استخوان است و نه موش؟!

talot
12-07-2007, 01:38
• «شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.»
• «من چهره‌ها را می‌شناسم، زیرا از ورای پرده‌ای که چشمانم می‌بافند، نگاه می‌کنم، و واقعیت پشت آن‌را می‌بینم.»
• «هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:
نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلج‌ها می‌لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی‌که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه می‌کنند.
پنجمین بار آنگاه‌که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باززد و صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانست.
ششمین بار زمانی‌که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره، یکی از نقاب‌های خود اوست.
و هفتمین‌بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.»

talot
12-07-2007, 01:38
جبران خلیل جبران : چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی

talot
12-07-2007, 01:39
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسانیت روح خداوند است در زمین.
در اعماق روح، شوقی است که انسان را از دیده به نادیده ، و به سوی فلسفه و ملکوت سوق می دهد.
آنکه وجود حقیقی خویش را می بیند ، به راستی واقعیت زندگی را برای خود ، بشریت و همه چیز دیده است




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : در رنجی که ما می بریم ، درد نه تنها در زخم هایمان ، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل ، کوهها ، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند ، همانگونه که انسان در گذر عمر ، با تجربیات و احساساتش تحول می یابد.
در دل هر زمستان ، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است


من هم فکر می کنم کمتر وبلاگی این قدر پر باره زحماتت در بند بند جملات زیبای تارنگارت دیده میشه
من هم برات هدیه دارم امیدوارم بپسندی :



جبران خلیل جبران : توبه
مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست
دزدید و به خانه
آورد .

وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش
تکان خورد و افسوس
خورد که هندوانه را دزدیده






جبران خلیل جبران : باد نما
باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو را چقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !
نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟
نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به من عنایت کرده تیره و
کدر می کنی ؟ "
باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .





جبران خلیل جبران : هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر
راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد
آمد .
در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از
چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می
رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.





جبران خلیل جبران : شادی و اندوه
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.
و او (مصطفی)پاسخ داد:
شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه
بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.
مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته
است؟
مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد
خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز
سرچشکه اندوه نیست.
ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن
چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه
برتر است
اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.
این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد
داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..




جبران خلیل جبران : مرگ
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟

talot
12-07-2007, 01:43
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : نفرین بر او که با بدکار به اندرز خواهی آمده همدستی کند. زیرا همرایی با بدکار مایه رسوایی، و گوش دادن به دروغ خیانت است.


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : برادرم تو را دوست دارم ، هر که می خواهی باش ، خواه در کلیسایت نیایش کنی ، خواه در معبد، و یا در مسجد . من و تو فرزندان یک آیین هستیم ، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه برتر " هستند، همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه بسیارند گل هایی که از زمان زاده شدن بویی برنیاورده اند! و چه بسیارند ابرهای سترونی که در آسمان گرد هم آمده، اما هیچ دری نمی افشانند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : کنار یکدیگر بایستید ، اما نه چندان نزدیک هم چنان که ستون های معبد از هم جدا می ایستند و درختان سرو و بلوط در سایه یکدیگر نمی بالند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بخشش زودگذر توانگران بر تهیدستان تلخ است و همدردی نمودن نیرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا که یادآور برتری آنان است .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مزی خویش را در انها به نگارش درآوریم .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دین شماست . آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .

talot
12-07-2007, 01:43
حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .
و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .
و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .
***
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .
و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که
جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو
رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .
***
چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .
و شمارا می کوبد تا عریان شوید .
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .
و می ساید تا مثل برف سفید شوید .
و می ورزد تا نرم شوید .
آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد
تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .

talot
12-07-2007, 01:55
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هیچکس نمی تواند چیزی را بر شما آشکار سازد ، مگر آنچه که از قبل درطلیعه ی ناخود آگاه معرفتتان قرار داشته است


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : افکار جایگاهی والاتر از دنیای ظاهری دارند .
چه حقیر است و کوچک ، زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش.
در خانه نادانی ، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : براستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقیقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ایمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نیکی در انسان باید آزادانه جریان و تسرِی یابد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است.
طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم ، از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت بریم.
چرا انسان باید آنچه در طبیعت ساخته شده است از بین برد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شاید بتوانید دست و پای مرابه غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید
ولی افکار مرا که آزاد است به اسارت در آورید.
با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنید که چشمهایشان ، چهره ی سالها را دیده و گوشهایشان ، نوای زندگی را شنیده است




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
ظاهر هر چیز بنا بر احساس ما تغییر می کند و به این خاطر، سحر و زیبایی را در آن می بینیم ، حال آنکه سحر و زیبایی، به واقع درون خود ماست.
آنکه فرشتگان و شیاطین را در زیبایی و زشتی زندگی نمی بیند ، به یقین از دانش و آگاهی دور است و روحش نیز تهی از عشق و محبت

AaVaA
12-07-2007, 02:06
در سكوت شبي تاريك، هنگامي كه خواب بر من غلبه مي كرد، هفت ذاتِ من با يكديگر گفتگو كردند.نخستين ذات گفت: سالهاست در درون اين مرد ديوانه سپري مي كنم و در اين مدت كاري جز زنده كردن درد و اندوه هايش نكردم. اكنون از اين كار خسته كننده بيزار شدم و مي خواهم بر وي طغيان كنم.دومين ذات گفت: خواهرم! تو از من خوشبخت تر هستي زيرا ب رمن چنين مقدر شده است تا همواره شريك شادي اين ديوانه باشم و براي خنده هايش بخندم و در هنگام شادماني اش آواز سر دهم و براي افكار زيركانه اش به رقص در‌آيم. پس اگر قرار است طغيان و آشوبي باشد، چه كسي از من سزاوارتر است؟سومين ذات گفت: واي بر شما دوستان! من از هر دوي شما مستحق ترم زيرا بر من مقدر شده است تا همواره بيمار باشم و در آتش شوق و دلدادگي بسوزم. پس به خاطر تحمل اين همه درد و رنج چه كسي از من سزاوارتر است؟چهارمين ذات گفت: دوستان! من از شما نگون بخت ترم! زيرا بر من چنين مقدر شده است تا همواره آتش خشم و نفرت و حقد را در قلب اين ديوانه برافروزم. من آن ذاتي هستم كه در غارهاي تاريك دوزخ زاده شده است. پس چه كسي از من مستحق تر است تا بر اين مرد ديوانه شورش كند؟پنجمين ذات گفت: خواهران! من نسبت به وظايفي كه داريد غبطه مي خورم زيرا بر من چنين مقدرشده است تا آرزوها و خوابهاي تمام نشدني اين مرد ديوانه را زنده نگه دارم و گرسنگي و تشنگي نا آرام او را به هيجان درآورم. من محكوم هستم تا بي آنكه طعم استراحت را را بچشم در جستجوي ناشناخته ها و آنچه كه هنوز آفريده نشده است، باشم. پس اين من هستم كه بيش از شما مستحق شورش و عصيانم!ششمين ذات گفت: خواهران! چقدر شما خوشبخت هستيد و چقدر افسرده و نگون بخت هستم زيرا من آن ذات پست و خوارم كه با دستاني شكيبا و چشماني بيدار، روزها را به تصوير مي كشم و به عناصر زشت و فاني، شكل هايي زيبا و ابدي مي بخشم و ذات گوشه گير و آرامي چون من شايسته ي خشم و شورش است.هفتمين ذات گفت: واي بر شما! خشمتان بر اين مرد بيچاره چقدر تعجب آور است! اي كاش مي توانستم مانند شما باشم تا كار مشخصي براي او انجام دهم! اما چه كنم كه من آن ذات بي كار هستم كه جز سكوت و خاموشي وظيفه اي ندارم در حالي كه هر يك از شما سرگرم خلق زندگي دوباره بامظاهر گوناگونش هستيد.خواهران! به پروردگار سوگندتان مي دهم! به من بگوئيد كدام يك از ما مستحق شورش است، من يا شما!چون هفتمين ذات سخن خود را به اتمام رساند، شش ذات ديگر با ترحم و دلسوزي به او نگريستند اما هيچ پاسخي ندادند و در سكوت شب در حالي كه قلبا احساس شادماني مي كردند، به خواب رفتند اما هفتمين ذات همچنان بيدار ماند و به «هيچ» كه پشت «همه چيز» ها بود، چشم دوخت!

AaVaA
12-07-2007, 02:09
در هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه كرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من كافي است!

AaVaA
12-07-2007, 02:14
سه مرد وارد ميخانه شدند. اولي بافنده و دومي نجار و سومي گوركن بود.بافنده به آن دو دوست گفت: امروز كفني بي نظير از جنس كتان به دو دينار فروختم. پس بهترين نوشيدني ها را بنوشيم.نجار گفت: امروز گران ترين تابوت خود را فروختم. پس فاخرترين گوشتها را به همراه نوشيدني بخوريم.گوركن گفت: دوستان! من امروز تنها يك گور كندم اما مزد مضاعفي دريافت كردم. پس اندكي عسل نيز تناول كنيم!صاحب ميخانه در آن شب شادمان شد زيرا آن سه مرد بارها درخواست نوشيدني و گوشت و عسل كردند و سپس با خوشحالي به رقص در آمدند. او به همسرش لبخد رضايت آميزي زد و سه مرد تا پاسي از شب در ميخانه سپري كردند و چون سيراب گشتند از جا برخواستند و به كمك صاحب ميخانه از در ميخانه بيرون رفتند.زن به همسرش گفت: اي كاش سرنوش بر ما چنين مقدر شود كه هر روز شاهد چنين ميهماناني بخشنده باشيم تا بتوانيم تنها فرزندمان رااز كار كردن در اين ميخانه ي كثيف بي نياز كنيم و بكوشيم تا در آينده كشيش شود!

AaVaA
12-07-2007, 02:17
سه روز پس از تولدم، در حالي كه در گهواره ي ابريشمي دراز كشيده بودم و با تعجب به جهان تازه ي اطرافم مي نگريستم و دست و پا مي زدم، مادرم از دايه پرسيد: امروز فرزند من چطور است؟دايه پاسخ داد و گفت: او خوب است خانم! سه بار به ا و شير دادم و تا اكنون نوزادي به شادابي و سرحالي او نديده بودم. چون اين سخن را شنيدم بر خشمم افزوده شد و فرياد زدم و گفتم: مادر! سخن او را باور مكن! زيرا رختخواب من خشن است و مزّه ي شيري كه خورده ام بسيار تلخ بود و بوي سينه اش در مشامم بيزار كننده و بد است.اما مادرم زبان مرا نفهميد و دايه نيز سخن مرا درك نكرد زيرا من با زبان جهاني كه از آن آمده بودم، با آنان صحبت كرده ام.در بيست و يكمين روز تولد من، يعني روزي كه مي خواستند مرا غسل تعميد دهند، كشيش به مادرم گفت: خانم! من به تو تبريك مي گويم زيرا فرزند تو يك مسيحي متولد شده است!با تعجب به كشيش گفتم: اگر راست مي گويي پس مادر تو در آسمان به خاطرت بسيار بدبخت و غمگين است زيرا تو يك مسيحي متولد نشده اي! كشيش نيز زبان مرا نفهميد.هفت ماه گذشت. فالگيري به صورتم نگاه كرد و به مادرم گفت: فرزند تو در آينده رهبر بزرگي خواهد شد و مردم از او پيروي خواهند كرد!با صداي بلند فرياد زدم و گفتم: اين پيشگويي دروغ محض است زيرا من از خود آگاهم و يقين دارم كه در آينده موسيقي دان خواهم شد. اما اين بار نيز كسي زبان مرا درك نكرد و از اين بابت شگفت زده شدم!از آن زمان سي و سه سال مي گذرد و در اين مدت مادر و دايه و كشيش به رحمت خدا رفتند و مردند در حالي كه فالگير هنوز زنده است و به كار خود مشغول.ديروز او را در كنار معبد ديدم و پس از احوال پرسي، به من گفت: مي دانستم كه تو موسيقي دان بزرگي خواهي شد. من آيندهي تو را از زمان كودكي به مادرت پيش بيني كرده بودم!سخن فالگير را باور كردم زيرا من نيز زبان جهاني كه از آن آمده بودم را از ياد برده ام!

AaVaA
12-07-2007, 02:24
در باغ پدرم دو قفس بود. در درون يكي از آنها شيري است كه غلامان آن را از بيابانهاي نينوي آورده بودند و در درون ديگري پرنده اي كه هرگز از نغمه سرايي خسته نمي شود. پرنده هر روز در هنگام سحر شير را صدا مي كند و به او مي گويد: صبح بخير برادر زنداني!

AaVaA
12-07-2007, 02:32
روزي مشغول دفن كردن يكي از ذات هاي مرده ام بودم كه ناگهان گوركني نزديك من شد و گفت:از ميان تمام كساني كه به اين گورستان مي آيند، تو تنها مردي هستي كه دوست مي دارم!به او گفتم: سخن تو مرا شاد كرد اما چرا تنها مرا دوست مي داري؟پاسخم داد و گفت: زيرا ديگران گريان مي آيند و گريان مي روند اما تو خندان مي آيي و خندان مي روي!

Nazanin_rose
12-07-2007, 02:33
به نظر من حتما کتاب "پیامبر و دیوانه" رو بخون
یکی از بهترین کتاب های جبرانه:20:

Nazanin_rose
12-07-2007, 02:46
داستان دیوانه و شب اش که خیلی محشره ...

AaVaA
12-07-2007, 03:00
در دوران جواني شنيدم كه شهري وجود دارد كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند لذا با خود گفتم: خواهم كوشيد تا خود را به آن شهر برسانم تا از بركت آسماني اش بهره مند شوم.آن شهر دور بود لذا توشه اي كامل فراهم كردم و پس از چهل روز بدان رسيدم و در چهل و يكمين روز وارد آن شدم اما همه ي ساكنينش را يك چشك و يك دست ديدم! از اين بابت متحير شدم و با خود گفتمك آيا هر كسي كه بخواهد در اين شهر زندگي كند بايد تنها يك چشم و يك دست داشته باشد؟ سپس متوجه شدم كه مردم با تعجب بيشتر از تعجب من به من مي نگرند زيرا آنان باديدن دو چشم و دو دشت من شگفت زده شده بودند!‌ و در حالي كه با يكديگر مشغول گفتگو شدند از آنان پرسيدم: آيا اين همان شهر مقدس نيست كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند؟گفتند: آري!‌ اين همان شهر است.پرسيدم: براي شما چه اتفاقي افتاده است؟ چشم و دست راستتان كجاست؟مردم جهل مرا با مهرباني پاسخ دادند و گفتند: با ما بيا تا بنگري! و سپس مرا به معبدي بردند كه در وسط شهر قرار داشت و چون وارد معبد شدم، انبوهي از چشم ها و دست هاي خشكيده در آنجا ديدم. با تعجب بسيار گفتم: به پروردگارتان سوگندتان مي دهم، اين كدام جلاد خونخواري است كه بر شما شبيخون زده و فرمان بيرون آوردن چشم و بريدن دستهايتان را صادر كرده است؟همگي با شنيدن اين سخن شگفت زده شدند و بر جهلم افسوس خوردند. آنگاه يكي از آنان كه شخصي سالخورده بود نزديك من شد و گفت: فرزندم! چنين كاري را خودمان كرديم زيرا خداوند ما را بر سلطان شرّ كه در درونمان بود، مسلّط گردانيد!آنگاه مرا به سوي قربانگاه بزرگي راهنمايي كرد و مردم نيز به دنبال ما آمدند و در آنجا با انگشت به سوي سنگ نوشته اي كه بر بالاي قربانگاه بود، اشاره كرد و از من خواست تا آن را قرائت كنم. من نيز آن را با صدايي بلند خواندم:«اگر چشم راست، تو را به گناه وادارد آن را از حدقه درآور و از خود دور كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضاي خود را از بين بري تا همه ي جسمت در دوزخ افكنده نشود!و اگر دست راست، تو را به گناه وادارد آن را قطع كند زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضايت را از بين بري تا همه جسمت در دوزخ افكنده نشود!»و چون منظورشان را دريافتم به سوي آنان سر برگرداندم و فرياد زدم: آيا هيچ مرد و زني در ميان شما هست كه دو چشم و دو دست داشته باشد؟پاسخ دادند و گفتند: نه در ميان ما چنين كسي نيست جز خردسالاني كه هنوز رشد نكردند تا بتوانند كتاب را بخوانند و به سفارشات آن عمل كنند.و چون از معبد بيرون آمديم با سرعت آن شهر مقدس را ترك كردم زيرا من رشد كرده بودم و مي توانستم آن كتاب را بخوانم!

AaVaA
12-07-2007, 03:06
اي شكستها و اي نا اميدي هاي من!اي تنهايي ها و اي گوشه نشيني هاي من!شما نزد من از هزار پيروزي عزيزتر هستيد و در دل من از افتخارات همه ي شهرها شيرين تر.اي شكستها و اي نا اميدي هاي من!اي شناخت من نسبت به خود و اي يافتن خواري من!من به وسيله ي ما دانستم كه هنوز يك جوان خطار كار هستم و ديگر تاج آلاله هاي پژمرده و فاني مرا فريب نمي دهند. من به وسيله ي شما به تنهايي و گوشه نشيني رسيدم و طعم گريختن و خوار شدن را چشيدم.اي شكستها و اي نااميدي هاي من!اي شمشير برنده و اي جوشن درخشان من!در چشمان شما چنين خوانده ام كه:هرگاه انسان برتخت سلطنت نشيند، برده مي شود و هر گاه مردم از درونش آگاه شوند، كتاب عمرش بسته مي شود و هر گاه به اوج كمال رسد، به قتل مي رسد!انسان ماننده ميوه ايست كه چون برسد بر زمين مي افتد و زير پا له مي شود.اي شكستها و اي نااميدي هاي من!اي دوست دلاور محبوب من! تو تنها كسي هستي كه سرودها و فريادها و سكوت هاي مرا مي شنوي و جز تو كسي با من ازتپش بالها و بانگ درياها و صداي انفجار آتشفشانها در ظلمات شب سخن نخواهد گفت.تو تنها كسي هستي كه از صخره هاي مرتفع درونم بالا مي روي.اي شجاعت ناميراي من!در هنگام طوفان با من خواهي خنديد و و گورهايي براي آنان كه از من و تو مي ميرد حفر خواهيم كرد و با عزم و استواري در برابر چهره ي خورشيد خواهيم ايستاد تا شكوهمند و خوفناك باشيم!

AaVaA
12-07-2007, 03:16
چهره اي ديدم كه به هزار چهره در مي آيد و چهره اي كه هميشه در يك قالب بود.چهره اي ديدم كه توانستم درون پنهان زشتش را دريابم و چهره اي كه چون نقاب رويش را برداشتم، زيبايي بي نظير درونش را مشاهده كردم.چهره اي يير ديدم كه چين و چروكش از پيغام تهي بود و چهره اي صاف كه همه چيز بر آن نقش بسته است.من چهره ها را مي شناسم زيرا از وراي آنچه ديدگان مي بافد به آنان مي نگرم تا حقيقتي كه پشت آنهاست را ببينم!

rsz1368
14-07-2007, 11:18
من کتاب به لهجه بارانش رو خیلی دوست دارم
چند تا از جملاتش رو هم می نویسم
محبت به فرمان خدا بر روح ما فرود می آید نه به خواست بشر


رنج با عشق و درک و مسئولیت همراه است اما رنجی است شیرین نشاط نیمی از زندگی است و دلمردگی نیمی از مرگ


کسی که تو را به معبد دردهایش راه نمی دهد نمی تواند تو را به خانه دوستی اش راه دهد

AaVaA
14-07-2007, 17:56
در يكي از شهرهاي دور دست، پادشاهي قدرتمند و دانا فرمانروايي مي كرد. مردم شهر نه تنها از او مي ترسيدند بلكه وي را نيز دوست مي داشتند.در وسط شهر چاهي با آب گوارايي وجود داشت و همه ي مردم و حتي پادشاه و يارانش نيز از آن مي نوشيدند زيرا چاه ديگري در شهر نبود.


در يكي از شبها كه همه ي مردم در خواب بودند، ساحره اي وارد شهر شد و هفت قطره از مايعي عجيب در چاه ريخت و گفت:


از اين به بعد هر كسي از آب اين چاه بنوشد ديوانه مي شود!


صبح روز بعد همه ي مردم شهر به جز پادشاه و وزير از آب چاه نوشيدند و به گفته ي ساحره دچار شدند ديوانه گشتند.


مردم گروه گروه از محله اي به محله ديگر و از كوچه اي به كوچه ي ديگر مي دويدند و مي گفتند


: شاه و وزير ديوانه شده اند و آنان نمي توانند بر ما حكومت كنند! بيائيم تا ايشان را از تخت سلطنت پائين آوريم!


ماجرا به گوش شاه رسيد لذا دستور داد جام زريني كه از اجدادش به ارث برده بود را از آب چاه پر كنند.آن را پر كردند و براي شاه آوردند. شاه از آن آب نوشيد و چون سيراب شد، به وزيرش داد تا او نيز چنين كند. مردم شهر از اين ماجرا مطلع شدند و شادماني كردند زيرا دريافتند كه پادشاه و وزير شهر، عقل خود را از دست نداده اند!

rsz1368
14-07-2007, 20:28
زیبایی راز است که روح ما آن را می فهمد و با آن شاد می شود و از تاثیرات آن رشد می کند . اما اندیشه های ما در برابرش متحیر می ماند و تلاش می کند تا آن را محدود کند و به واژگان در آورد ولی نمی تواند.
زیبایی سیالی است پنهان از چشمان که در میان عواطف ببیننده و دیده شده در جریان است

AaVaA
14-07-2007, 23:29
در يكي از شبها، جشني در كاخ سلطنتي برپا شد. ناگهان مردي ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و دربرابر شاهزاده اداي احترام نمود. همگي با تعجب به او نگريستند زيرا يكي از چشمانش بيرون آمده بود و خون از آن جاري مي شد!

شاهزاده از او پرسيد: چه اتفاقي براي تو افتاده است؟
مرد پاسخ داد و گفت:

اي شاهزاده! من دزد نيستم و تاريكي چنين شبي را غنيمت شمردم و وارد يكي از مغازه هاي صرافي شدم. از ديوار بالا رفتم اما اشتباها از پنجره ي ديگري وارد مغازه ي بافندگي شدم لذا با سرعت تصميم گرفتم تا بگريزم اما به سبب تاريكي بسيار، سوزن دستگاه بافندگي به يكي از چشمهايم اصابت كرد و آن را از حدقه بيرون آورد.

اكنون نزد شما آمدم تا عدالت را اجرا كنيد و حق مرا از مرد بافنده بستانيد!شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار كنند و في الفور او را آوردند. لذا فرمان داد تا چشمان وي را از حدقه بيرون آورند!

مرد بافند گفت: شاهزاده! به راستي كه حكم عادلانه اي را صادر فرموديد اما من براي بافندگي به دو چشم نياز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببينم. همسايه اي دارم كه پينه دوزي مي كند و او مانند من دو چشم دارد اما براي پينه دوزي تنها به يك چشم نياز دارد. پس اگر مي خواهيد قانون را زير پا نگذاريد مي توانيد او را احضار كنيد تا يكي از چشمهايش را بيرون آوريد!

آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پينه دوز را احضار كنند و چون آمد، يكي از چشمهايش را در آوردند و اينگونه عدالت اجرا شد!

AaVaA
15-07-2007, 10:01
در گذشته اي بسيار دور، مردي بود كه دره اي پر از سوزن داشت.

روزي مادر يك نصراني نزد او رفت و گفت:

اي مرد بزرگ، جامه ي فرزندم پارهاست

و من مي خواهم آن را پيش از آنكه به معبد برود بدوزم. آيا به من سوزني قرض مي دهي؟

مرد به او سوزن نداد اما پندي به وي گفت تا آن را نزد فرزندش ببرد پيش از آنكه به معبد برود.
پند چنين بود:

«بخواهيد تا بيابيد!»

rsz1368
15-07-2007, 19:19
زندگی آدمی کاروان عظیمی است که پیوسته به پیش می تازد و از آن غبار طلایی برخاسته و از کنار جاده زندگی زبانها حکومتها و مذاهب شکل می گیرد

AaVaA
15-07-2007, 20:54
دو عابد كه دوست يكديگر بودند بر قله ي كوهي بلند زندگي مي كردند و در آنجا به پرستش خدا مي پرداختند.تنها سرمايه ي آنان ظرفي گلين بود. روزي شيطان قلب عابد كهتر را وسوسه كرد لذا نزد عابد جوانتر رفت و گفت: از مدتهاست در كنار هم زندگي مي كنيم و اكنون وقت آن رسيد تا از يكديگر جدا شويم. بيائيم و سرمايه ي خود را تقسيم كنيم.

عابد جوان كه با شنيدن اين سخن اندوهگين شد، گفت: اگر چه جدايي، قلب مرا زخمي خواهد كرد اما اگر در رفتن ضرورتي مي بيني، ممانعت نخواهم كرد. آنگاه ظرف گلين را آورد و گفت: برادر عزيز! اين تنها سرمايه ي ماست. تقسيم كردن آن كار دشواريست لذا بهتر است كه از آن تو باشد.

عابد كهتر گفت: من از تو صدقه نخواستم و چيزي كه مال من نيست را هرگز نمي پذيرم لذا بايد ظرف ميان ما تقسيم شود تا هر يك سهم خود را بردارد.

عابد جوان با مهرباني گفت: اگر ظرف دو نيمه شود ديگر براي ما سودي نخواهد داشت. لذا چاره اي نداريم جز آنكه قرعه بياندازيم.



عابد كهتر گفت: من مي خواهم عدالت اجرا شود و قرعه كشيدن كار عادلانه اي نيست. من تنها سهم خود را مي خواهم.

عابد جوان بحث كردن را بي فايده ديد لذا به ناچار گفت: برارد و دوست من! حالا كه در اين باره اصرار مي ورزي پس ظرف را تقسيم كنيم.

ناگهان چهره ي عابد كهتر به سياهي گرائيد و بر وي فرياد زد و گفت:

واي بر تو! چقدر بزدل و پست و كودن هستي زيرا نمي تواني دشمني كني!

rsz1368
16-07-2007, 15:50
چه زشت ات عاطفه ای که از سنگی ی نهد و از طرف دیگر دیواری را خراب می کند.
چه بد است عاطفه ای که گلی می رویاند و جنگلی را از بین ی برد

AaVaA
21-07-2007, 18:28
از مترسكي سوال كردم: آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟

پاسخم داد و گفت: در ترساندن ديگران براي من لذّت بياد ماندني است پس من از كار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!

اندكي انديشيدم و سپس گفتم: راست گفتي! من نيز چنين لذتي را تجربه كرده بودم.

گفت: تو اشتباه مي كني زيرا كسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنكه درونش مانند من با كاه پر شده باشد!

سپس او را رها كردم و درحالي كه نمي دانستم آيا مرا مي ستايد يا تحقير مي كند.

يك سال بعد مترسك، فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از كنار او گذشتم دو كلاغ را ديدم كه سرگرم لانه ساختن زير كلاه او بودند!

AaVaA
22-07-2007, 17:45
چون لبهايم براي نخستين بار آماده ي سخن گفتن شدند و جنبيدند، از كوه مقدس بالا رفتم و خدا را چنين صدا زدم:

پروردگارا! من تورا پرستش كرده ام. مشيّت پنهان تو شريعت من است. تا روزي كه زنده ام در برابر تو خضوع خواهم كرد. اما خداوند پاسخ مرا نداد بلكه مانند طوفاني سهمگين از من گذشت و از ديدگانم پنهان شد.

يك هزار سال بعد، براي دومين بار از كوه مقدّس بالا رفتم و با خدا چنين سخن گفتم:

تو مرا از خاك زمين آفريدي و از روح معنوي ات بر من دميدي و زنده ام كردي، پس همه ي وجودم به تو مديون است. اما خداوند پاسخ مرا نداد و همچون هزاران پرنده ي بالدار به پرواز در آمد و از من گذشت.

يك هزار سال بعد، از كوه مقدّس بالا رفتم و براي سومين بار با خدا سخن گفتم:

اي پدر مقدّس! من فرزند دوست داشتني تو هستم. با عشق و دلسوزي مرا به دنيا آوردي. با محبّت و عبادت ملكوت و مُلكِ تو را به ارث خواهم برد! اين بار نيز خداوند پاسخم نداد و همچون مه كه تپه ها را مي پوشاند از چشم من دور شد.

يك هزار سال بعد. از كوه مقدس بالا رفتم و براي چهارمين بار با خدا سخن گفتم:

اي اِلهِ من! اي حكيم و دانا! اي كمال و مقصود من! من گذشته ي تو و تو فرداي من هستي، من ريشه هايت در ظلمات زمين و تو روشنايي آسمانها هستي.

در اين هنگام خداوند به سوي من خم شد و واژگاني شيرين و لطيف بر گوشم نواخت؛ چنانكه دريا، رودخانه ي سرازير شده را درخود فرو مي برد، خداوند مرا در اعماق خود فرو برد! و چون به سوي دشتها و درّه ها سرازير شدم، خدا نيز آنجا بود!

rsz1368
22-07-2007, 20:30
اولین اندیشه خدا. یک فرشته بود .
و اولین کلام او نسان.

rsz1368
22-07-2007, 20:32
دشمنم به من گفت :دشمن خویش را دوست بدار
من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.

rsz1368
22-07-2007, 20:34
ملائکه و شیاطین اغلب به دیدارم می ایند.
به زودی یاد گرفتم چگونه خود را از انها برهانم
برای فرشتگان دعایی طولانی می خوانم .حوصله شان سر می رود.
و برای شیاطین گناهی حقیر مرتکب می شوم آنها نیز می گریزند.

rsz1368
22-07-2007, 20:37
روزی از دریا با جویبار سخن گفتم و جویبار به چشم یک خیالاتی به من نگاه کرد.
روزی دیگر از جویبار با دریا سخن گفتم و دریا گمان کرد:که من هتاکی بیش نیستم.

talot
23-07-2007, 02:33
دوستان میخوام هر کس میتونه بیادو در مورد جبران و دیدگاهاش ،سبکش و نوع نگرشش به دنیا و ماورا نظر بده تا در موردش بحث کنیم اینجوری چیزایی از زوایای کور زندگی جبران نیز اشکار میشه

rsz1368
23-07-2007, 10:57
زندگینامه جبران خلیل جبران


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جبران در خانواده ای متوسط در روستایی به نام "بشری" در شمال لبنان در سال 1883 به دنیا امد.پدرش مردی میگسار و خشن بود. می گویند وقتی پدرش را از میکده به خانه اش بردند ان چنان در حالت بیهوشی بود که فردای ان شب به هوش امد. اما مادرش بر خلاف پدر کاملة دختر "خوری اسطفان" زنی باهوش و فعال بود .کاملة که در قبل از این بیوة حنا عبدالسلام رحمة بود چون زنی رنجیده و با تجربه بود در پرورش و تربیت فرزندان به ویژه جبران تاثیر به زایی داشت.
جبران خود بارهااز تاثیر تربیت و کادانی مادرش سخن گفته بود .می گفت :او در محیط زندگی اش محبوب بود.در کودکی به من اموخت که رابطه ما رابطه بین دو دوست و عشقی طرفینی است.تنها چیزی که ما را به هم پیوند می داد. دست شریف زندگی با عزت بود.
پدر جبران که در اداره مالییات کار می کرد به خاطر اختلا به زندان افتاد و به همین خاطر اموالش مصادره شد .مادرش بعدها توانست انها را پس بگیرد.این حادثه در محیط روستا بعدها یکی از عوامل احساسات تراژدیک جبران شده بود و در اثار او به صورت سرکشی نسبت به انواع سلطه ظهور یافت.جبران خودش هم بسیار قهوه می خورد و سیگار می کشید لذا جای شگفتی نیست که شخصی عصبی مزاج بار اید و به شرابخواری روی اورد در نامه ای به دوستش میخائیل نعیمه از دردهایش سخن می گوید که بیانگر بیماری های جسمی اوست.مثلا خودش را به الت موسیقی تشبیه می کند که تارهایش از هم گسسته است و در دستان شخص قدرتمندی ات که بر ان نغمه های غریبانه و خالی از الفت و ازگاری می نوازد .به همین جهت 48 سال بیشترعمر نکرد.
کودکی جبران در روستای بشری سپری شد روستای زیبا و ر سبز که از عوامل تاثیر گزار در پرورش ح طبیعت گرایی وی شده بود .اطاف بشری را کوههای بلند با چشمه های زیبا و خروشان و دره های عمیق که ابر های خاکستری بالای ان را می پوشاند در بر گرفته بود.
در پنج سالگی به مدرسه رفت .او در همان زمان به نقاشی علاقمند شد .لذا بیشتر به خاطر توجه به نقاشی به حرف معلم در کلاس گوش نمیداد و ظاهرا شاگرد با انضباطی نبود اما بر عکس ظاهرش باهوش و بی توجه به قوانین مدرسه بود.
بعدها به خاطر اختلاس پدرش مجبور به ترک لبنان می شوند مادرش چهار فرزندش را در سال 1884 بوسطن امریکا می برد و در محله فقیر نشین چینی ها به زندگی ادامه می دهند.
جبران در 1897 به لبنان باز می گردد تا در مدرسه الحکمه به فراگیری زبان فرانسه و عربی بپردازد .
در پایان سال تحصیلی به بشری امد تا تابستان را با پدرش بگذراند اما خبر مرگ خواهرش به او رسید و به وسطن باز گشت .بعد از اینکه غم و اندوهی پیاپی به سراغ او اممد مادرش نیز مثل برادرش پطرس به سل مبتلا شد و از دنیا رفت.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
او در این مدت در بوسطن نمایشگاه نقاشی بر پا کرد که مورد توجه همگان قرار گرفت از جمله خانمی که بعد ها در براوردن ارزوهای جبران نقشی مهم ایفا کرد ان زن ماری هاسکل بود .ماری که ده سال از جبران بزرگ تر بود دارای شخصیتی فرهنگی و با نفوذ بود.
جبران به نقاشی بسنده نکرد و به نویسندگی نیز پرداخت. او با روزنمه نگاری اشنا شد که هفته نامه المهاجر را منتشر می کرد و از جبران خواست که در انجا مقالاتی بنویسد . در 1904 جبران اولین مقاله خود را به نام رویا نوشت و بعد ها سلسله مقالاتی به نام رسائل النار منتشر کرد.
جبران توسط ماری هاسکل به پاریس رفت تا دوره نقاشی خود را کامل کند.در 1909 به مدرسه هنرهای زیبای پاریس رفت و به خاطر اختلاف نظر با استادانش درس را رها کرد.
در 1911 به نیویورک می اید و تا پایان عمر در انجا ماندگار می شوددر انجا با گروهی که برای ازاد ازی لبنان تلاش می کردند اشنا شد به همین خاطر به حوزه فعالیت های سیاسی نیز پیوس.
در اثار جبران بیشترین تاکید بر مسائل اجتماعی می رود.ظلم و تبعیض ،فاصله طبقاتی . حقوق زن.استبداد دینی توسط روحانیون مسیحی و .... عمده موضوع های نوشته های او هستند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

rsz1368
23-07-2007, 11:41
جبران از شخصیت هایی است که داوری درباره او دشوار است .
برخی از ناقدان او را شخصیتی نامتعادل می دانستند و برخی او را شخصیتی استوار و با عقیده ای ثابت در زندگی. برخی او را طرفدار نیچه می دانتندو برخی او را ادیبی با مسلک عرفانی -تصوفی. به نظر مارون عبود عشق انسانی و مادی سروردی است که جبران زمزمه می کند. عشق به گوشت و استخوان همان محوری ات که اسیاب برگرد ان می چرخد .حناالفاخوری می گوید جبران با اشنایی با اثار نیچه سخت شیفته او شد و کیش قدرت نیچه با طبع او سازگار افتاد.
فاخوری معتقد است جبران در این دوران در میان رو اندیشه سرگردان بود:
1-شخصیتی که منتقد ساختار قدرت و شورشگر علیه عقاید دینی بود.
2- شخصیتی که از پس ارزوها روان بود و تمتع از زندگی را دوست داشت.
شاید اینگونه داوری در مورد او به نوع سخنان جبران باز می گردد که درباره خودش یا درباره امور دیگر نوشته است.فاخوری می گوید جبران در خطاب به خود چنین می گوید:تو ای جبران عشقت را بر مذبح شهوت فدا کردی.تو ای جبران به بیماری حرف مبتلا شده ای زیرا تو از این همه ضعف بشری که در تو حلول کرده شرمنده ای اکنون می خواهی ان راحله ای از سخن زیبا و شادمانی های رنگارنگ بپوشانی . سخن زیبا زشتی را تا حد زیبایی فرا نمی برد و به ناتوانی رنگ توانای نمی زند.اگر گفته ای که عشق همان خداست نباید شهوات جسمانی را به خدایی برگزید و لذات حیات را نامو حیوانات بشمار اورد.اما در عین حال فاخوری درباره او چنین نظری دارد:جبران نویسنده ای است اجتماعی .در جامعه عیبها و خرافا و برکات زمینی را بر خود اختصاص داده اند و بسیاری از ارباب ریاست ،قدرت و زعامت را وسیله ظلم و استبداد قرار داده اند رنج می برد.
اما جبران خود در نامه ای که به ماری هاسکل نوشته چنین می گوید:
* به تنهایی و در میان کوت کار می کنم ،کار می کنم،کار می کنم
*رنگ مورد نظرم ازرق است
*توفان محبوب تریت چیز برایم در طبیعت است
*مادرم شگفت ترین موجودی ات که در زندگی ام شناخته ام
*مردم را زیاد دو دارم ولی به انها نزدیک نمی شوم
*نواوری تنها ویژگی من است

در نامه ای به یوسف الویک چنین می گوید:
*لعنت خدا بر ثروت که چگونه میان انسان و ارزوهایش کمین کرده است.
*از ان چه تاکنون نوشته ام راضی نیستم
*ای یوسف قبل از تو خواهم مرد ولی امیدوارم که بر سر قبرم شیری قرار دهی که غرش کند.

جبران را نمی توان به سادگی شناخت! او ناقدی است اجتماعی و معتقد است که خرافات و پندارهای باطل مردم انها را در خود اسیر کرده ات لذا بایذ انها را از ساخت اندیشه زدود . در عین این مسیحی است بسیاری از اداب مسیحی را که مانع پرواز روح ادمی می گردد به باد انتقاد می گیرد.
برای او بشر مهم است و نجا او را از قید و بند های اجتماعی مهم ترین وظیفه هر اندیشمند است.لذا نوع نوشته های او چنان سمبلیک است که نمی توان با تکیه بر انها درباره او داوری نمود.
از طرفی دیدگاه دیگر متفکران دربارهاو به حدی است که او را بنی القرن الهشرین لقب دادند.
بعد از مرگش بر مدخل دیر مارسرکیس نوشته اند:"هنا یر قد نبینا جبران" اینجا ارامگاه پیامبر ما جبران است .جبران به دین و ایین های دینی سخت علاقه داشت و اگر از سخنان او چنین بر می اید که به ادیان اعتقادی نداشت دینهای خرافی و امیخته با پندارهای باطل بود. وگرنه دین واقعی را سخت پایبندبود. او دینداری را از مادرش فرا گرفته بود .می گویند در همان دوران کودکی به مراسم دینی علاقه داشت
در عین حال افرادی چون مارون در باره او می گویند:فیلسوفی است در ادبیات و ادبیات جبران فلسفه است این دو عنصر در کلامش چنان به هم متحدند که می توان ان را به اتحاد رنگ و بو در گل تشبیه کرد.

هنری جیمز می گوید:ای هم وطنان جبران .وای ای هم زبانان جبران بسیاری از امریکایی ها که به مادیات چسبیده اند و برای دلار تلاش می کنند بالاخره در برابر نابغه لبنان سر فرود اورده و در برابر عظمت روح و اعتقادات او تسلیم شده اند

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

pedram_ashena
23-07-2007, 12:57
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد. شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
جبران خلیل جبران

rsz1368
23-07-2007, 13:22
راز های دل را کسی درک نمی کند مگر انکه دلش پر از اسرار باشد
آنکه تنها با اوقات خوشش و نه با غمهایتان با شما شریک شود یکی از هفت کلید درهای بهشت را از دست داده است
بر گرفته ازکتاب ماسه و کف

AaVaA
23-07-2007, 13:23
اي خداي ارواح گمگشته!

اي كه در ميان خدايان گمگشته اي!

به من گوش فراده!

اي سرنوشت دلسوز كه براي ارواح گمشده و ديوانه ي ما شب زنده داري مي كني!
به من گوش فراده!
من به كمال نرسيده ام اما در ميان انسانهايي كامل زندگي مي كنم.
من، بشريت آشفته و ابرسرگردان هستم كه در ميان جهان هايي كامل و مردمي كه قانونشان كامل و با نظم است مي گردم.
مردمي كه افكارشان و روياهايشان مرتب و دركتابها و ديوانها ثبت شده است.
پروردگارا! اين مردم فضليت هايشان را اندازه مي گيرند و گناهانشان را با ترازو مي سنجند و داراي دفاتر و فهرستهاي بي شماري هستند اما بيهوده و ناقص كه نه گناه شمرده مي شود و نه فضليت و روزها و شبهايشان را به فصلهايي مدون و مرتب تقسيم بندي مي كنند آنگاه هر كاري را انجام مي دهند؛
خوردن، نوشيدن، خفتن، پوشاندن برهنگي خود و سپس به ستوه آمدن!
كار كردن و بازي كردن و آواز خواندن و رقصيدن و سپس استراحت كردن. همه ي آن كارها را به جاي خود و در وقت معيني انجام مي دهند.
انديشيدن و احساس كردن اما چون ستاره ي خوش يمن آروزها بر بالاي افق دور دست طلوع مي كند، از انديشه و احساس باز مي مانند.
با لبخندي بر دهان از همسايه مي دزدند و با دستاني كه منتظر قدرداني است، مي بخشند آنگاه بازيركي مي ستايند و با احتياط سرزنش مي كنند و روح را مي كُشند و تن را با بوس اي مي سوزانند و شب هنگام، دستها را مي شويند و گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است!

rsz1368
23-07-2007, 13:26
اثار جبران به زبان عربی
1- الاجنحه المتکسره :1912 قاهره
2- الارواح التمرده:1922 قاهره
3- البدائع والطرائف :1923 قاهره
4- دیوان جبران ،گرداوری توسط داود سلیمان ،1945 موصل
5- دمعه و ابتسامه 1923 قاهره
6- رسائل جبران 1923 قاهره
7- عرائس المروج 1952 بیروت
8- العواطف 1920 قاهره
9- کلمات جبران ،گرداوری توسط انطوینوس بشیر قاهره بی ا
10- ماوراء الخیال .گرداوری توسط محمد الفتاح .قاهره بی تا
11- مع عالم الادب .الکتابه و السفر .گرداوری توسط محمد زکی الدین .1924 قاهره
12- مناجاه الارواح .گرداوری وسط نعیف عثمان شاکر .1926 قاهره
13- من اعماق القلول.قاهره بی تا
14- المواکل .1923
15- الموسیقی 1954 قاهره

rsz1368
23-07-2007, 13:41
قابل ترحم ترین مردم کسی است که مشتاق ابر باشد ولی خود غرق در گل و لای

پیشرفت به تعریف از گذشته نیست بلکه حرکت به سوی اینده است

عشق همچون مرگ همه چیز را تغییر می دهد

سیاهی به سپیدی گفت اگر خاکستری بودی با تو مدارا می کردم

پیشرفت به تعریف از گذشته نیست بلکه حرکت به سوی اینده است

AaVaA
23-07-2007, 20:45
هنگامي كه اندوه من متولد شد مانند پرستاري مهربان به او شير دادم و با چشماني عاشق برايش شب زنده داري كردم. سپس اندوه من مانند هر موجود زنده اي ديگر رشد كرد و نيرو گرفت و سرشار از زيبايي و شادابي شد لذا به يكديگر علاقمند شديم و هر دو به جهان گرداگردمان نيز عشق ورزيديم زيرا اندوه من داراي قلبي نازك و مهربان بود و قلب مرا نيز نازك و مهربان گردانيد.

هرگاه با هم آواز مي خوانديم همسايگان ما كنار پنجره هايشان مي نشستند و به آوازمان گوش فرا مي دادند زيرا آواز ما همچون اعماق دريا و شگفتي هاي خاطرات بود.

هرگاه من و اندوهم راه مي رفتيم، مردم با چشماني لبريز از عشق و اعجاب با ما مي نگريستند و با نرم ترين و شيرين ترين الفاظ درباره ي ما سخن مي گفتند در حالي كه برخي با حسد به ما مي نگريستند زيرا اندوه نزد آنان گرانبها و پسنديده بود و من از داشتن اندوه به خود مي باليدم و افتخار مي كردم.

آنگاه اندوه من مانند سرانجام هر موجود زنده ي ديگر، جان سپرد و من تنها ماندم و در انديشه و تامل تنها شدم.

اكنون چون سخن مي گويم، گوشهايم براي شنيدن صدايم سنگيني مي كنند و ديگر كسي از همسايگانم براي گوش دادن به آوازم كنار پنجره نمي آيد.

و چون در خيابانها مي گردم كسي به من توجه نمي كند و تنها تسليتي كه مي يابم آن هنگامي است كه صداهايي در خواب مي شنوم كه با حسرت مي گويند:

بنگريد! بنگريد! اينجا مردي خفته است كه اندوه هايش در گذشته است.

rsz1368
23-07-2007, 23:27
کسی که آسمانی است
مرگ برایش آغاز کامیابی است
بی تردید کامیابی از آن اوست
اگر کسی در خیال خود سپیده دمان را در آغوش بگیرد
جاودانه میشود
وکسی که شب درازش را به خواب می رود
به یقین در دریای خوابی ژرف ، محو می شود
کسی که در بیداریش زمین را تنگ در آغوش میگیرد
تا به آخر بر روی زمین خواهد خزید
و کسی که سبکبار و آسوده با مرگ مواجه شود
از مرگی که به دریا می ماند، با اطمینان عبور خواهد کرد

rsz1368
23-07-2007, 23:28
من همان اندازه
دلواپس شادی توام
که تو
دلواپس شادی من
اگر تو خاطر آسوده نداشته باشی
من هم آسوده خاطر نخواهم بود

rsz1368
23-07-2007, 23:31
بارها برای دفاع از خویشتن به خشم روی آوردم
اما اگر توانمندتر بودم هرگز به این وسیله پناه نمی بردم.


دانا کسی است که نگاه خشم آلودش را با لبخندی بر دهان پیوند زند.
و من را تنها کسانی که از من فروترند به خشم می آورند.
اما دریافتم که من فراتر از کسی نیستم،
زیرا هیچ کسی از من خشمگین نشده است!

rsz1368
23-07-2007, 23:32
کتاب: پیامبر نویسنده: جبران خلیل جبران مترجم: سرحدی

خلاصه ی اول داستان:
پیامبر، آن یگانه ی محبوب که سپیده دم ذات خویش بود؛ دوازده سال تمام در شهر اورفالیس چشم به راه آمدن کشتی اش بود تا به زادگاهش برگردد. روز هفتم سپتامبر از سال دوازدهم بود که در کنار تپه ای آرمیده بود. نگاهی ژرف به دریا انداخت، کشتی اش را دید که آبهای دریای پوشیده از مه را می شکافت و پیش می آمد. شادمان از تپه پایین می آمد که ناگهان اندوهی گنگ به سراغش آمد.
«چگونه می توانم آسوده و بی اندوه از این شهر بروم؟ هرگز! تا زمانی که از زخمهای روحم خون جاری نگردد، این سرزمین را ترک نخواهم کرد. چه روزهای بلندی که در کنار دیوارهای این شهر، به اندوه گذراندم. و چه شبها که به تنهایی و بی کسی سپری کردم. کسیت که از اندوه من دلش به درد نیاید...........
با این همه نمیتوانم در رفتن درنگ کنم.......
لحظه های شب پر شررند، اما اگر من امشب اینجا بمانم، می خشکم، منجمد میشوم و به بند سنگین زمین گرفتار می آیم......»
چون به شهر در آمد، همگان به پیشوازش آمدند و یک صدا او را خوشامد گفتند.
پیران شهر، بازش داشتند و گفتند:«تو را به خدا سوگند چنین شتابان از پیش ما مرو........»
آنگاه مردان و زنان کاهن پیش آمدند و او را گفتند:«مگذار که امواج دریا، میان ما جدایی افکند و سالیانی را که در میان ما گذراندی، از یادها برود........»
آن گاه، مردمان بسیار نزد او آمدندو دست به دامانش شدند و زاری کردند. هیچ یک را پاسخی نداد. سر به زیر بود و اطرافیان، دانه های اشک را بی وقفه بر گونه هایش فرو می غلتید، می دیدند.
همراه جمعیت به راه افتاد.
ناگهان، زنی که "میترا" نام داشت آمد. مصطفی از سر مهر و عطوفت به او نگاه کرد، زیرا او نخستین کسی بود که نزدش آمده بود و زمانی که هنوز یک شبانه روز از آمدن مصطفی نگذشته بود، به او گرویده بود.
مصطفی گفت:«ای اهل اورفالیس! اکنون اگر شما را از جنبش جان و تلاطم ضمیرتان خبر ندهم، پس چه توانم گفت؟»

عشق
در آن لحظه میترا پیش آمد و گفت:«برایمان از عشق بگو.»
مصطفی سربالا گرفت و با مهر و عطوفت جمعیت را نگاه کرد. همه خاموش سراپا گوش بودند. پس به صدای رسا گفت:
«آن گاه که عشق اشارتی کرد، پیروی اش کنید، هر چند راهش دشوار و پر خطر باشد.
و آنگاه که به بالهای خویش شما را در بر گرفت، گردن به اطاعتش نهید، هر چند دشنه ی پنهان در پرهایش، زخمی تان کند. و چون با شما سخن گفت، باورش کنید؛ هر چند آوایش بر رویاهایتان نقطه ی پایان نهد، همچون باد شمال که باغ را به برهوت بدل می کند.
عشق؛ همچنان که تاج بر سرتان می نهد، بر دارتان می کشد.
و همانگونه که می رویاند، کژی ها را ریشه کن می کند.
و همچنان که بر درخت عمرتان فرا می نشیند و شاخسار پر لطافت و لرزان آن در پیشگاه خورشید در آغوش می کشد، تا ژرفای ریشه های چسبیده به خاک نیز فرو می خزد که آرامش در شب، آنها را به جنبش در آورد.
عشق؛ شما را چون ژرفانشینی دانه ی گندم، بر دل خویش می نهد، آنگاه شما را در خرکنگاه خویش گرد می آورد؛
غربال میکند، تا از پوسته جدا سازد؛
می کوبد، تا چون برف پاکیزه کند؛
و به سرشت خویش خمیر میکند، تا نرم گرداند؛
و آنک، شما را به آتشی مقدس می سپارد تا نان مقدسی شوید بر خوان مقدس پروردگار.
عشق این همه را بدان امید میکند که اسرار دل خویش دریابید و بخشی از دل زندگی شوید.
اما اگر هراسان شوید و در پی آسایش و کامجویی برآیید؛
بهتر از آن است که برهنگی خویش فرو پوشانید و از خرمنگاه عشق به جهان دور دست برون شوید، آنجا که می توانید خنده و گریه سر دهید، اما نه همه ی خنده ها و نه همه ی اشکهایتان را.
عشق؛ جز خویتن را عطا نمیکند و جز از خویشتن نمی ستاند.
عشق؛ هیچ چیز را مالک نیست، و خوش ندارد که کسی مالک او گردد؛
که عشق را تنها عشق بسنده کند.
آنگاه که عشق ورزیدی مگو:«خدای در دل من است.»؛ بلکه بگو:«من در دل خدا جای دارم.»
هرگز مپندار که می توانی عنان عشق را به دست بگیری، که عشق اگر تو را سزاوار نعمت خویش ببیند عنان تو را در دست خواهد گرفت.
اگر عشق ورزیدی و تو را خواهشی بود، سزد که خواهشت چنین باشد:
همچون جویباری پر آب جاری شوی و گوش شب را از نغمه ی خویش آکنده کنی.
رنجهایی را که در عطوفت محض نهفته، دریابی؛
درک حقیقت عشق دلت را زخم زند، خون از آن فرو ریزد و تو، خشنود و خرسند باشی.
سپیده دمان، با دلی پرگشوده و مشتاق، برخیزی، نیایش سپاس به جای آوری و روز عاشقانه ی دیگری را طلب کنی.
به گاه غنود نیمروز، به تأثیر عشق، جان خویش را در خطاب آری، عصرگاهان، به سپاس سوی سرای خویش بازگردی، و به گاه خفتن، نیایش برای معشوق در دلت؛ و ترانه ی ستایش و سپاس بر لبانت جاری باشد.

rsz1368
23-07-2007, 23:33
زنی گفت:
جنگ چگونه مقدّس نباشد در حالی که فرزندم را در آن از دست داده ام؟
به زندگی گفتم:
کاش صدای مرگ را بشنوم!
زندگی صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت:
تو اکنون صدایش را می شنوی!
اگر از گشودن تمام اسرار دست بکشی،
مشتاق مرگ می شوی
زیرا مرگ، آخرین راز زندگی است.

rsz1368
23-07-2007, 23:34
تولد و مرگ،
دو مظهر از بالاترین مظاهر شجاعت اند.

rsz1368
23-07-2007, 23:35
هرگز به خود نیامدم
مگر در برابر آن که از من پرسیده باشد:
کیستی؟
خداوند اندیشید
و فرشتگان،
نخستین اندیشه ی او بودند.
خداوند سخن گفت
و انسان،
نخستین کلمه ی او بود!

rsz1368
23-07-2007, 23:36
* ( شاعر راستین کسی است که وقتی آخرین شعرش

را خواندی، تو را وا می دارد که احساس کنی هنوز

بهترین شعرش را نگفته است.)

rsz1368
23-07-2007, 23:37
ماهيت هر انسان ، آن نيست که برايت آشکار مي کند ،

بلکه آن چيزي است که نمي تواند آشکار نمايد

rsz1368
24-07-2007, 14:35
علت جهانی شدن جبران چیست؟
من، علت جهانی شدن او را به چند دلیل مشخص می‌دانم: 1ـ گفتن از عشق و مذهب كه تقریبا همه افراد، در هر قوم و ملیتی، این رو واژه را با تمام وجود شناخته و به آنها اعتقاد دارند، 2ـ بی طرفی نسبت به همه ملل و احترام به همه مذاهب، 3ـ به كار بردن اصطلاحات و واژگان لطیف و مخمل‌گونه، 4ـ احترام سنت ازدواج و پایبندی به اصل زندگی 5ـ نشان دادن حقیقت و رسوایی نااهلان البته یكی دیگر از عواملی كه باعث شهرت جهانی او شده، نقاشی‌های بی نظیر اوست كه به جرات می‌توان گفت از نظر تكنیك‌، مفهوم و تركیب رنگ (در نقاشی‌های رنگی) بی مانند است. نقاشی در كنار شعر و آثار ادبی او، از او چهره‌ای ماندگار و جهانی ساخته است.
در اشعار جبران، بیشتر سنت‌عربی دیده می‌شود یا سنت غربی؟
همان طور كه گفته شد، در كلیة آثار او بیشتر فرهنگ و سنت عربی دیده می‌شود ولی خاصه در اشعارش، سنتی می بینیم كه به نظر من نه غربی است و نه عربی. سنتی است جهانی. در واقع وقتی اشعار وی خوانده می‌شود، چنین حسی در خواننده القا می گردد، كه او در ورای این جهان ایستاده و با نگاهی عمیق و ریزبین، به سرودن شعر پرداخته بی آنكه از سنتی خاص پیروی كند.
تاثیر زن در شكل‌گیری آثار او چگونه است؟
در یك جمله می توانم بگویم كه در كلیه آثارش و یا لااقل نود و نه درصد آثارش، "زن" نقشی اساسی یا حتی حضوری دارد، كه فكر می‌كنم همان عشقی كه او از آن صحبت می‌كند. چه به صورت دنیوی و چه اخروی (هر جور كه بیان كنیم) زن یا دختری در آن حضور داشته یا نقشی كلیدی به عهده دارد.
طبیعت در آثار او چه نقشی دارد؟
تقریباً می‌توان گفت كه در كلیه آثار جبران، تشریح و توصیف، آن هم طبیعت سرزمین‌مادری‌اش بشری و همچنین لبنان دیده می‌شود. هر جا سخن از عاطفه و عشق و زندگی است، درختان سر به فلك كشیده و طبیعت سرسبز و دیدنی بشری نیزحاضر است. در برخی از اشعار وی، به خصوص «ترانه» یا «سرود»‌هایش نیز به خوبی می‌توان دلبستگی او به طبیعت، و طراوت و شادابی آنرا لمس كرد. او، گاهی طبیعت را چنان تعریف می‌كند كه خواننده خود را شاهد و ناظر آن طبیعت منظور می‌داند. گاهی اوقات احساس می‌كنم، نه من و نه هیچكس دیگر، قادر به ترجمه خصوصیات طبیعی كه او توصیف می‌كند، نیست.

AaVaA
27-07-2007, 21:52
هنگامي كه شادي من متولد شد او را در بغل گرفتم و روي بام خانه ام بردم و فرياد زدم كه: اي همسايگان و اي آشنايان من! بيائيد و بنگريد زيرا امروز شادي من متولد شده است! بيائيد و شادي مرا ببينيد كه چگونه در برابر خورشيد مي خندد؟ اما بر تعجبم افزوده شد زيرا هيچ كسي از همسايگانم براي ديدن شادي من حاضر نشد!

هفت ماه روي بام خانه ام ماندم و از بام تا شام حضور شادي خود را به اطلاع همگان مي رساندم اما كسي به صدايم گوش فرا نداد. لذا من و شادي ام تنها مانديم و كسي به ما توجه نكرد.

هنوز يك سال نگذشت كه ناگهان شادي من از زندگي خود بيزار گشت و رنگ پريده و بيمار شد و جز قلب من، هيچ قلبي به عشق او نطپيد و هيچ لبي جز لبهاي من، لب او را نبوسيد.

آنگاه شادي من در تنهايي خود جان سپرد و از اين به بعد هرگاه اندوهم را به ياد مي آورم، شادي را نيز به ياد مي آورم.

ياد و خاطره چيست؟

جز برگ پائيزي است كه اندكي در باد مي جنبد و به خود مي پيچد و سپس براي زمان طولاني با خاك كفن مي شود!

rsz1368
28-07-2007, 18:26
بیا قایم باشک بازی کنیم و در پی یکدیگر بگردیم
اگر در دلم پنهان شوی . یافتنت برایم دشوار نیست .
ولی اگر در لاک خویش پنهان شوی تلاش دیگران برای یافتن بیهوده خواهد بود .
جبران خلیل جبران

thecrow
03-11-2007, 23:25
جبران‌ خليل‌ جبران‌ و عقده‌ اوديپ‌


نوشته:‌ وفيق‌ غريزي
‌ ترجمه:‌ محمد جواهركلام‌


نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آن‌ها كه‌ آثار ادبي‌ جبران‌ را بررسي‌ كرده‌اند، به‌ ارزش‌ او براي‌ زن‌ و ستايش‌ او از مادر و مادري‌، به‌ خوبي‌ پي‌ برده‌اند. اين‌ ارزش‌ و ستايش‌ ناشي ‌از ديني‌ بود كه‌ وي‌ نسبت‌ به‌ زن‌ عموما، و نسبت‌ به‌ مادرش‌ به‌خصوص‌ احساس‌ مي‌كرد. مادرش‌ سجاياي‌ اخلاقي‌ فراواني‌ داشت‌ و برخلاف ‌پدرش‌، زني‌ شجاع‌ و با سخاوت‌ بود. مادرش‌ بود كه‌ رنج‌ سفر به‌ آمريكا را تاب‌ آورد تا چهار فرزندش‌ را به‌ عرصه‌ برساند.
جبران‌ در عصري‌ زيست‌ كه‌ موازين‌ و اصول‌ در آن‌ بر هم‌ خورده‌ بود. فساد سياسي‌ در آن‌ بيداد مي‌كرد و ستم‌ در آن‌ يكه‌ تاز بود. توانگرش‌ خون ‌درويشش‌ را مي‌مكيد و ثروتمندش‌ به‌ فقيرش‌ رحم‌ نمي‌كرد. امير و فئودال‌ و روحاني‌ حاكم‌ بر مقدرات‌ رعيت‌ بودند. سنت‌ اجتماعي‌ نيز زن‌ را از اراده‌ وانسانيت‌ خود تهي‌ كرده‌ بود و رفتاري‌ چون‌ ناقص‌العقل‌ها با او داشت‌ و شخصيتي‌ برايش‌ قائل‌ نبود.
خليل‌، پدر جبران‌، شغل‌ نامناسبي‌ داشت‌ و الكلي‌ بود. با زن‌ و فرزندانش‌ به‌ بدي‌ رفتار مي‌كرد و رابطه‌ خوبي‌ با آن‌ها نداشت‌. فرزندانش‌ از او مي‌ترسيدند و با مادر خود دمخور‌ بودند.
مادرش‌ كامله‌ رحمه‌، زني‌ رقيق‌ طبع‌ و نازكدل‌ يود، و برخلاف‌ شوهر دومش‌، خليل‌، از مسئوليت‌هاي‌ خود به‌ طور كامل‌ آگاهي‌ داشت‌; فداكاري‌ مي‌كرد و با فرزندان‌ خود مهربان‌ بود و براي‌ بهبود آينده‌شان‌ مي‌كوشيد.
بدين‌ ترتيب‌، جبران‌ زندگي‌ نخستين‌ خود را در شرايطي‌ گذراند كه‌ فقر استخوان‌سوز و اختلافات‌ جانكاه‌ ميان‌ مادري‌ مظلوم‌ و پدري‌ الكلي‌ بر آن ‌فرمان‌ مي‌راند. آري‌، جبران‌ ميان‌ مهر مادري‌ باعاطفه‌ و سركوب‌ پدري ‌مستبد زندگي‌ كردـ پدري‌ كه‌ وقتي‌ او را در حال‌ نقاشي‌ روي‌ كاغذ يا ديوار [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علي‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زني‌ باهوش‌ بود و اراده‌اي‌ قوي‌
و همتي‌ خستگي‌ناپذير داشت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مي‌ديد بشدت‌ خشمناك‌ مي‌شد. مادرش‌ در زندگي‌، پناهگاهش‌ بود. جبران‌هميشه‌ به‌ سوي‌ او مي‌آمد تا پذيرايش‌ گردد و روان‌ دردكشيده‌اش‌ را درمان كند.
مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علي‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زني‌ باهوش‌ بود و در زمانه‌اي‌ بار آمد كه‌ در آن‌ تربيت‌ دختران‌ را امري‌ بي‌ فايده‌ و مضر به‌ حال‌ آنان‌ تلقي‌ مي‌كردند. اراده‌اي‌ قوي‌ و همتي‌ خستگي‌ناپذير داشت‌ و اين‌دو خصلت‌ او را در اداره‌ امور فرزندانش‌ بسيار ياري‌ دادند و از او زني ‌ساختند كه‌ همه‌ چيز را به‌ پاي‌ فرزندانش‌ مي‌ريخت‌. چنين‌ شرايطي‌ موجب ‌شدند كه‌ جبران‌ در طول‌ حياتش‌ هموار تشنه‌ محبت‌ مادر و سر سپرده‌ خانه‌ و خانواده‌ بماند.
در اين‌ اوضاع‌ و احوال‌، و همراه‌ با پرورش‌ كودك‌، عقده‌ اوديپ‌ هيمنه‌ خود را بر او مي‌گسترد و از او فردي‌ گوشه‌گير و خجول‌ مي‌ساخت‌، به‌ ويژه‌ در برابر دختران.
تعلق‌ كودك‌ طاغي‌ به‌ شخص‌ يا چيزي‌ يا عقيده‌اي‌ همانا عقده‌اي‌ روحي‌ است‌، يعني‌ حالتي‌ انفعالي‌ است‌ كه‌ بر او مسلط مي‌شود.
كريستو نجم‌ در كتابش‌ «زن‌ در زندگي‌ جبران» مي‌نويسد: «پرورش ‌جبران‌ در آن‌ وضع‌ فقيرانه‌ موجب‌ شد كه‌ هميشه‌ از ناكامي‌ و شوربختي‌ رنج ‌ببرد. آن‌چه‌ از پدر خود مي‌ديد، مانع‌ از آن‌ مي‌شد كه‌ به‌ او به‌ مثابه‌ «پدرـقهرمان» نگاه‌ كند. از اين‌ رو به‌ مادر خود رو آورد و او را سرمشق‌ قرار داد، تا آن‌جا كه‌ شخصيت‌ رقيقي‌، به‌ ضرر جنبه‌هاي‌ رجوليت‌ در او پرورش‌ يافت‌ ــ جنبه‌هايي‌ كه‌ معمولا بر اثر سرمشق‌ قرار دادن‌ پدر در كودكان‌ رشد مي‌كند. جبران‌ كه‌ در درون‌ خود دچار حب‌ و بغض‌ شديدي‌ نسبت‌ به‌ پدر خود بود، با عقده‌ اوديپ‌ آشنا شد و همين‌ عقده‌ او را به‌ مادر خود نزديك‌ كرد.
عشق‌ به‌ مادر، يا عقده‌ اوديپ‌ در اساطير يونان‌، «رذيلتي‌ است‌ كه‌سلامت‌ جنسي‌ و عقلي‌ ما را به‌ طور كامل‌ تهديد مي‌كند.» و چنانكه‌ د. ه.لارنس‌ مي‌گويد: «بايد عنان‌ آگاهي‌ عالي‌ را رها كرد و رشته‌ عشق‌ قديم‌ را گسست‌ و بند ناف‌ را پاره‌ كرد.» و اين از آن روست كه دوستي‌ مادر «جهاني‌[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] از اعتماد گرداگرد طفل‌ منتشر مي‌كند و چونان‌ قلمرو روشني‌ او را از منطقه‌ تاريك‌ و مبهم‌ ذهن‌ نجات‌ مي‌دهد.»
د. ه. لارنس‌ در كتاب‌ «پسران‌ و عشاق» از موردي‌ شبيه‌ جبران‌ ياد مي‌كند و آن‌ قهرمانش‌ پل‌ مورل‌ است‌. مي‌گويد: «مادري‌ كه‌ از دست‌ داد، ستون‌ زندگي‌اش‌ بود. پل‌ او را دوست‌ مي‌داشت‌، زيرا آن‌ها با هم‌ با زندگي‌روبرو شده‌ بودند. او اكنون‌ مرده‌، ولي‌ شكافي‌ پشت‌ سرش‌ گذاشته‌ كه‌ تا ابد در زندگي‌ پسرش‌ خواهد ماند و باعث‌ خواهد شد كه‌ زندگي‌اش‌ از آن‌ پس‌ بدون‌ انگيزه‌ پيش‌ برود، انگار نيروي‌ غلبه‌ناپذيري‌ او را به‌ جانب‌ مرگ‌مي‌كشاند و چيزي‌ جلودار آن‌ نيست‌. او نياز به‌ انسان‌ ديگري‌ دارد كه‌ به‌ ميل‌خود كمكش‌ كند و در هنگام‌ احتياج‌ به‌ دادش‌ برسد. از ترسي‌ كه‌ از آن‌ امر بزرگ‌، خزش‌ به‌ سوي‌ مرگ‌ پس‌ از مرگ‌ محبوب‌، داشت‌، همه‌ چيزهاي‌ كم‌اهميت‌ را وانهاد.»
از اين‌جا مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ كودك‌ گرفتار عقده‌ اوديپي‌، عشق‌ به‌ مادر را پنهان‌ مي‌سازد، خود را جاي‌ او مي‌گذارد و از طريق‌ او عرضه‌ مي‌كند. و به‌واسطه‌ مشابهتي‌ كه‌ در گزينش‌ عشق‌ خود بدان‌ راه‌ مي‌برد، از مادر خود الگويي‌ مي‌سازد. و به‌ اين‌ شكل‌ عملا از زناني‌ كه‌ ممكن‌ بود او را به‌ خيانت‌ به‌ مادر وادارند فاصله‌ مي‌گيرد.» و جبران‌ چنين‌ بود. عشق‌ او به‌ مادرش‌ با مرگ‌ او نمرد، بلكه‌ هميشه‌ به‌ زناني‌ بر مي‌خورد كه‌ شباهت‌هايي‌ با مادرش‌داشتند. اين‌ زنان‌ از دو خواهرش‌‏، سلطانه‌ و مريانا گرفته‌، تا باربارا يونگ‌، همگي‌ يار و ياورش‌ بودند. خواهرانش‌ و مادرش‌ از نظر مالي‌ فداكاري‌مي‌كردند و كوشش‌ داشتند جبران‌ با لباس‌ مناسبي‌، از آن‌ گونه‌ كه‌ براي‌ ماري‌ هاسكل‌ شرح‌ داده‌ است‌، در انظار ظاهر شود.
جبران‌ با اين‌كه‌ از نظر جسماني‌ مرد شده‌ بود و همه‌ صفات‌ مردي‌ را به‌خود گرفته‌ بود، ولي‌ نتوانسته‌ بود از عقده‌ اوديپي‌ رها شود، و زن‌ ديگري‌، غير از مادرش‌ را دوست‌ داشته‌ باشد. همين‌ عقده‌ بود كه‌ او را بر آن‌ داشت‌ معشوقه‌هايش‌ را از ميان‌ زنان‌ مسن‌تر از خود انتخاب‌ كند:
ــ حلا الضاهر، دو سال‌ از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه‌ ثابت‌، 15 سال‌.
ــ ميشلين‌ چند ماه‌.
ــ ماري‌ هاسكل‌، ده‌ سال‌.
ــ ماري‌ خوري‌، 9 سال‌.
ــ ماري‌ قهوجي‌، چهار سال‌.
ــ مي‌ زياده‌، سه‌ سال‌.

جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آميخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آميخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود سخن‌ مي‌گفت‌، زيرا در اين‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را مي‌كرد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]سخن‌ مي‌گفت‌، زيرا در اين‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را مي‌كرد. در بخش‌ بزرگي‌ از نامه‌هايش‌ به‌ ماري ‌هاسكل‌، او را چنين‌ خطاب‌ مي‌كرد: «مادر عزيز قلب‌ من‌، با مژه‌هايم‌ بر دستانت‌ بوسه‌ مي‌زنم‌.» و: «دستان‌ الهي‌ تو زندگي‌ بهتري‌ ارزاني‌‌ام‌ داشتند.»
ماري‌ هاسكل‌ براي‌ او تجسم‌ زنده‌ مادرش‌ بود، و اين‌ وادارش‌ كرد به‌طور غير ارادي‌ به‌ كودكي‌ خود نقب بزند. عشقش به‌ سلما‌ كرامي‌ را چنين‌ توصيف‌ مي‌كند: «بهار سپري‌ شد و تابستان‌ آمد، و محبت‌ من‌ به ‌سلما تدريجا از اشتياق‌ جواني‌ در صبح‌ زندگي‌ به‌ زني‌ زيباروي‌، به ‌پرستشي‌ خاموش‌ تبديل‌ مي‌شود كه‌ كودكي‌ يتيم‌ نسبت‌ به‌ مادر خود، اين‌ساكن‌ ابديت‌، احساس‌ مي‌كند.»
و براي‌ ماري‌ خوري‌ مي‌نويسد: «من‌ چون‌ كودكي‌ كه‌ به‌ مادرش‌ آويزان‌شود، به‌ دامن‌ تو آويختم‌.»
به‌ اين‌ ترتيب‌، به‌ هر زني‌ كه‌ عشق‌ مي‌ورزيد، عقده‌ اوديپ‌ نيز جلوه‌ خودش‌ را نشان‌ مي‌داد. در نوشته‌ها و گفته‌هايش‌ اشتياق‌ شديدي‌ نسبت‌ به ‌مهر مادر وجود داشت‌.
در 24 مارس‌ 1911 به‌ ماري‌ هاسكل‌ مي‌نويسد: «پدرم‌ مي‌خواست‌ وكيل‌ شوم‌، ولي‌ مادرم‌ برعكس‌ مهربان‌ بود و به‌ دل‌ من‌ نزديك‌ بود و عيبهايم‌ را مي‌گفت‌ و هميشه‌ تشويقم‌ مي‌كرد.» در 21 اوت‌ 1918 نيز مي‌نويسد: «مادرم‌ در بدترين‌ لحظات‌ وجود خود براي‌ من‌ كم‌تر از خواهر و در بهترين‌ لحظات‌ كمتر از آقا نبود. حتي‌ در سه‌ سالگي‌ به‌ من‌ فهمانده‌ بود كه‌ رابطه‌ ما مثل‌ رابطه‌ دو آدم‌ است‌: رابطه‌ عشق‌ متقابل‌، اين‌كه‌ ما دو موجود هستيم‌ كه‌ دست‌ زندگي‌ و شرف‌ آنها را به‌ يكديگر پيوند داده‌ است‌.»
«مادرم‌ عجيب‌ترين‌ موجودي‌ بود كه‌ من‌ در زندگي‌ام‌ شناختم‌. اكنون‌ مي‌توانم‌ سيمايش‌ را مجسم‌ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]كنم‌، زني‌ در نهايت‌ رقت‌ طبع‌، كه‌ زيباتر هم‌شده‌ است.»
جبران‌ از مادر خود تنها مادري‌اش‌ را به‌ ياد مي‌آورد، مادري‌اي‌ كه‌نسبت‌ به‌ زندگي‌ باطني‌ او داشت‌. در 3 آوريل‌ 1920 مي‌نويسد: «مادرم ‌چيزهاي‌ كوچكي‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ عشق‌ به‌ ديگران‌ را به‌ من‌ آموخت‌... او مرا از قيد خود آزاد كرد. در 12 سالگي‌ چيزهايي‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ امروز به‌ آن‌ها رسيده‌ام‌.» و مي‌افزايد: «او مادرم‌ بود، و هنوز هم‌ از نظر روحي‌ مادرم‌ هست‌. امروز هم‌، بيش‌ از هر زمان‌ ديگري‌، قرابت‌ او را نسبت‌ به‌ خودم ‌احساس‌ مي‌كنم‌. امروز هم‌، تاثيري‌ را كه‌ بر من‌ گذاشت‌، و كمكي‌ را كه‌ به‌ من‌كرد، بيش‌ از وقتي‌ كه‌ زنده‌ بود، و به‌ صورت‌ قياس‌ناپذيري‌ احساس‌ مي‌كنم‌. عليرغم‌ جدايي‌ و دوري‌ پيكرهامان‌، كامله‌ رحمه‌، زني‌ كه‌ جسدا مرده‌ است‌، هنوز روحا در ناخودآگاه‌ پسرش‌ جبران‌ زنده‌ است‌; نزديك‌ به‌ روح‌او; گام‌هاي‌ فرزندش‌ را استوار مي‌دارد و دستي‌ پنهاني‌ بر سرش‌ مي‌كشد و او را از محنت‌ ايام‌ حفظ مي‌كند.»
درباره‌ ويژگي‌هايي‌ كه‌ از مادرش‌ به‌ ارث‌ برده‌، براي‌ مي‌ زياده‌ مي‌نويسد: « بيش‌ترين‌ خلقيات‌ و تمايلاتم‌ را از مادرم‌ گرفته‌ام‌. مقصودم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ از حيث‌ حلاوت‌ و فطرت‌ و سعه‌ صدر مثل‌ او هستم‌... با اين‌كه‌ اندك‌ كينه‌اي ‌نسبت‌ به‌ راهبان‌ دارم‌، ولي‌ راهبه‌ها را دوست‌ دارم‌ و در دل‌ تحسين‌شان‌ مي‌كنم‌. عشق‌ من‌ به‌ آنها از تمايلاتي‌ ‌ مايه مي‌گيرد كه‌ مادرم‌ در زمان جواني‌‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها داشت.»
كامله‌ رحمه‌ كه‌ در اعماق‌ وجود پسرش‌ جبران‌ و در ناخودآگاه‌ او هم‌چنان‌ زنده‌ بود، همو بود كه‌ مسير و ابعاد زندگي‌اش‌ را تعيين‌ كرد. جبران ‌در وجود هر زني‌ كه‌ دوست‌ داشت‌، وجود مادر خود را مي‌ديد. در 7 اكتبر1922 به‌ ماري‌ هاسكل‌ مي‌نويسد: «تو و من‌، مادري‌ براي‌ يك‌ديگر هستيم‌. من‌ در وجود خودم‌ نسبت‌ به‌ تو نوعي‌ احساس‌ مادرانه‌ دارم‌. احساس‌مي‌كنم‌ انگار پدري‌ براي‌ تو هستم‌. شك‌ ندارم‌ كه‌ تو هم‌ احساس‌ مادرانه‌اي ‌نسبت‌ به‌ من‌ داري‌.» در اين‌ گفته‌ دوگانگي‌ شخصيت‌ بخوبي‌ هويداست‌: همذات‌ پنداري‌ او با مادر خود و فرورفتن‌ در قالب‌ او، با همذات‌ پنداري‌ ضعيفش‌ با «پدر – مرد»، در تقابل‌ قرار مي‌گيرد. احساسش‌ نسبت‌ به ‌هاسكل‌، همانا احساس‌ پسر عزيز كرده‌اي‌ است‌ كه‌ نسبت‌ به‌ مادر خود دارد; او نيازمند انفاس‌ با احساس‌ زني‌ است‌، و دو چشم‌ پر شرر كه‌ دلش‌ را بلرزانند، و نگذارند به‌ خواب‌ رود.
ماري‌ هاسكل‌، براي‌ جبران‌، جانشين‌ مادر بود. چنانكه‌ جورج‌ ساند نيز براي‌ آلفرد دوموسه‌ مادر بود. جورج‌ ساند براي‌ محبوبش‌ مي‌نوشت‌: «آري ‌عشق‌ من‌، وقتي‌ مرا اين‌ گونه‌ عذاب‌ مي‌دهي‌، به‌ نظر من‌ چون‌ كودكي ‌بيماري‌ جلوه‌ مي‌كني‌، و در من‌ اين‌ ميل‌ را دامن‌ مي‌زني‌ كه‌ ترا درمان‌ كنم‌ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مادر براي‌ جبران‌ تجسمي از مظهر خداست‌. در «بال‌هاي‌ شكسته» مي‌گويد: «زيباترين‌ لفظي
‌ كه‌ از زبان‌ بشريت‌ مي‌تراود، كلمه‌ مادر است‌
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و در وجود تو مردي‌ را پيدا كنم‌ كه‌ دوستش‌ دارم‌. از الهه‌ مادران‌ و عشاق ‌مي‌خواهم‌ كه‌ مرا در انجام‌ اين‌ وظيفه‌ دشوار ياري‌ دهد.»
مادر براي‌ جبران‌ تجسمي از مظهر خداست‌. در «بال‌هاي‌ شكسته» مي‌گويد: «زيباترين‌ لفظي‌ كه‌ از زبان‌ بشريت‌ مي‌تراود، كلمه‌ مادر است‌; قشنگ‌ترين ‌ندا مادر است‌. كلمه‌ كوچكي‌ سرشار از اميد و عشق‌ و عاطفه‌، و هر آن‌چه‌ از رقت‌ و حلاوت‌ در آن‌ است‌. مادر همه‌ چيز اين‌ زندگي‌ است‌. تسلايي‌ است ‌در اندوه‌، اميدي‌ است‌ در نوميدي‌، نيرويي‌ است‌ در ناتواني‌. سرچشمه ‌مهرباني‌ و رافت‌ و شفقت‌ و غفران‌ است‌. كسي‌ كه‌ مادرش‌ را از دست‌ بدهد، سينه‌اي‌ را از دست‌ داده‌ كه‌ سر بر آن‌ مي‌گذاشته‌، و دستي‌ كه‌ تبركش‌ مي‌كرده‌، و چشمي‌ كه‌ نگهبانش‌ بوده‌.»
مادر در هنر جبران‌ موضوع‌ بخش‌ بزرگي‌ از نقاشي‌هايش‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. تابلوي‌ «چهره‌ ازلي‌» چهره‌ بزرگي‌ را نشان‌ مي‌دهد در حالي‌ كه‌ در وسط آن‌ مردي‌ كوتوله‌ و زني‌ با مشعل‌ ايستاده‌اند. تابلو اشارتي‌ است‌ به‌ او، كه‌ در پرتو مشعلي‌ كه‌ ماري‌ هاسكل‌ به‌ دست‌ گرفته‌، راهش‌ را به‌ سوي ‌بزرگي‌ مي‌گشايد.» در مجله‌ «الفنون» (هنرها) چهره‌ مادر خود را در حال ‌خلسه‌ روحي‌ چاپ‌ كرده‌ بود. و تابلوي‌ «به‌ سوي‌ بي‌ نهايت» در صفحه ‌نخست‌ كتاب‌ «20 تابلو» تصويري‌ از مادر اوست‌.
هم‌چنين‌ ده‌ها تابلو دارد كه‌ مادر و مادري‌ را به‌ صورت‌ سمبلي‌ از زمين ‌و دريا نشان‌ مي‌دهند. علاوه‌ بر اين‌ بسياري‌ از كتاب‌هايش‌ درباره‌ مادرند.
عقده‌ اوديپ‌، يا عشق‌ به‌ مادر، آثار خويش‌ را بر روابط او با زنان ‌گذاشته‌ است‌. عقده‌ اوديپ‌ سايه‌ سنگين‌ خود را روي‌ خواهش‌هاي‌ جسماني‌ او افكنده‌ و با بستن‌ راه‌ تشفي‌ آن‌ها، سركوبشان‌ كرده‌ است‌

thecrow
03-11-2007, 23:26
21 سخن از جبران خلیل جبران:

1-
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.
2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
17-
کار تجسم عشق است.
18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.
21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

Mahdi_Shadi
06-11-2007, 12:39
خيلي خيلي تاپيك جالبي زدي.من واقعا خوشم اومد.فقط يه سوال برام پيش اومد.اونم اين كه تو داستان اوديپ،اوديپ پدرش رو كشت تا با مادرش زندگي كنه.كه اين خودش شد يه نظريه‌ي روان شناسي كه طبق اون،حسادت پسر به پدر در مالكيّت مادر رو عقده‌ي اوديپ خواندند.
اين قضيه خصوصاً تو علم روان‌شناسي(البته تا اون جايي كه من مي‌دونم.چون ممكنه تو بيشتر راجع بع اين موضوع بدوني) بيشتر جنبه‌ي جنسي داره.براي همينم اين نكته به ذهنم رسيد كه درسته كه جبران خليل جبران واقعا عاشق مادرش بوده،امّا تو متني كه تو نوشته بودي اين علاقه به خاطر تمايلات جنسي او به مادرش نبود.اون فقط به خاطر شرايطي كه داشته، و به خاطر پشتيباني‌هاي مادرش،تا جايي كه يك انسان و يك پسر مي‌تونه،به مادرش علاقمند شده و خبري از تمايلات جنسي نيست.
حالا اگه چيزايي كه من مي‌دونم درست باشه،جبران خليل عقده‌ي اديپ نداشته.
مي‌شه لطف كني نظرت رو در اين باره به من بگي؟

(راستي تا يادم نرفته،بازم مي‌گم كه تاپيكت خيلي قشنگه!!)

Mahdi_Shadi
06-11-2007, 12:41
فقط اينو بگم كه راجع به عقده‌ي اديپ به طور كامل با يك دوست روانشناس صحبت كردم.براي همين فكر نمي‌كنم كه عقده‌ي اديپ فقط عشق به مادر باشه.

thecrow
08-11-2007, 14:39
خيلي خيلي تاپيك جالبي زدي.من واقعا خوشم اومد.فقط يه سوال برام پيش اومد.اونم اين كه تو داستان اوديپ،اوديپ پدرش رو كشت تا با مادرش زندگي كنه.كه اين خودش شد يه نظريه‌ي روان شناسي كه طبق اون،حسادت پسر به پدر در مالكيّت مادر رو عقده‌ي اوديپ خواندند.
اين قضيه خصوصاً تو علم روان‌شناسي(البته تا اون جايي كه من مي‌دونم.چون ممكنه تو بيشتر راجع بع اين موضوع بدوني) بيشتر جنبه‌ي جنسي داره.براي همينم اين نكته به ذهنم رسيد كه درسته كه جبران خليل جبران واقعا عاشق مادرش بوده،امّا تو متني كه تو نوشته بودي اين علاقه به خاطر تمايلات جنسي او به مادرش نبود.اون فقط به خاطر شرايطي كه داشته، و به خاطر پشتيباني‌هاي مادرش،تا جايي كه يك انسان و يك پسر مي‌تونه،به مادرش علاقمند شده و خبري از تمايلات جنسي نيست.
حالا اگه چيزايي كه من مي‌دونم درست باشه،جبران خليل عقده‌ي اديپ نداشته.
مي‌شه لطف كني نظرت رو در اين باره به من بگي؟

(راستي تا يادم نرفته،بازم مي‌گم كه تاپيكت خيلي قشنگه!!)

سلام مهدی جان ببخشید که انقدر دیر جواب می دم
خیلی ممنون به خاطر نظرهات راجع به تاپیک
راستش رو بخوای من خودم زیاد در علم روان شناسی سررشته ندارم و این متن رو هم برای شناخت بیشتر یکی از بزرگان به نام جبران خلیل جبران برای دوستان علاقه مند نوشتم این مطن هم بسیار خلاصه و کلی هست و جزئیات کامل این موضوع درش گنجانده نشده ولی شخصا فکر نمی کنم در این قضیه گرایش جنسی وجود داشته باشه واین عشق بیش از اندازه و عادت کردن و وابسته شدن بیش از حد به مادر بوده که باعث این مساله شده
ولی حالا چون خودم مطمئن نیستم خواهش می کنم از کسانی که در پی سی ورلد در علم روانشناسی سررشته دارند و این متن رو خودن که بیان و نظر خودشون رو در مورد این موضوع مطرح کنند
متشکرم

cityslicker
10-11-2007, 09:48
من خیلی به نوشته ها و شخصیت جبران علاقه مندم
اگر اجازه بدید
من هم در این تاپیک از نوشته های ایشون متنی بگذارم

متشکرم

Mahdi_Shadi
10-11-2007, 18:41
سلام مهدی جان ببخشید که انقدر دیر جواب می دم
خیلی ممنون به خاطر نظرهات راجع به تاپیک
راستش رو بخوای من خودم زیاد در علم روان شناسی سررشته ندارم و این متن رو هم برای شناخت بیشتر یکی از بزرگان به نام جبران خلیل جبران برای دوستان علاقه مند نوشتم این مطن هم بسیار خلاصه و کلی هست و جزئیات کامل این موضوع درش گنجانده نشده ولی شخصا فکر نمی کنم در این قضیه گرایش جنسی وجود داشته باشه واین عشق بیش از اندازه و عادت کردن و وابسته شدن بیش از حد به مادر بوده که باعث این مساله شده
ولی حالا چون خودم مطمئن نیستم خواهش می کنم از کسانی که در پی سی ورلد در علم روانشناسی سررشته دارند و این متن رو خودن که بیان و نظر خودشون رو در مورد این موضوع مطرح کنند
متشکرم
ممنون از جوابت عزيزم:10:
لطف كردي كه وقت گذاشتي.منم خوشحال مي‌شم اگه كسي اطلاعات بيشتري داره،من رو هم در جريان بذاره.
راستي من فردا دوباره اون دوست روانشناسمو مي‌بينم.حتما ازش مي‌پرسمو در اولين فرصت جوابشو اين جا بازگو مي‌كنم.
بازم ممنون از وقتي كه گذاشتي و لطفي كه كردي:20:

thecrow
12-11-2007, 15:14
ممنون از جوابت عزيزم:10:
لطف كردي كه وقت گذاشتي.منم خوشحال مي‌شم اگه كسي اطلاعات بيشتري داره،من رو هم در جريان بذاره.
راستي من فردا دوباره اون دوست روانشناسمو مي‌بينم.حتما ازش مي‌پرسمو در اولين فرصت جوابشو اين جا بازگو مي‌كنم.
بازم ممنون از وقتي كه گذاشتي و لطفي كه كردي:20:

دوست من اگر باز هم اطلاعات جالبی به دست آوردی حتما ما رو هم با خبر کن
متشکرم

Mahdi_Shadi
16-11-2007, 13:39
چشم حتما.منتها من فقط يكشنبه ها اين دوستمو مي‌بينم.براي همين هر وقت كه بتونم با كمال ميل ميام پيشت!

Puneh.A
25-10-2011, 20:29
ای كاش می توانستم بگویم كه با من چه می كنی

تـــــــو جانی در جانم می آفرینی

تـــــــو تنها سببی هستی كه به خاطر آن روزهای بیشتر , شب های بیشتر , و سهم بیشتری از زندگی می خواهم

تـــــــو به من اطمینان می دهی كه فردایی وجود دارد

part gah
13-05-2012, 13:49
امــروز بــه پــایــان مــی رســد!

از فــردا بــرایــم چیــزی نگــو!

مــن نمی گــویــم،

فــردا روز دیگــری ســت!

فقــط مــی گــویــم،

تــو روز دیگــری هستــی!

تــو، فــردایــی!

همــان کــه بــایــد بــه خــاطــرش زنــده بمــانــم . . .

hamid_diablo
24-09-2012, 20:03
عشق هیچ نمی دهد الا خودش

و هیچ نمی ستاند مگر از خودش عشق

مالک هیچ نیست و در تملک کسی هم در نمی آید:

چرا که عشق را عشق کافی است


خلیل جبران

part gah
25-09-2012, 06:42
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم

به من گوش می دهی.

تو ضمیر آگاه را می شنوی.

تو با من به جاهایی می روی که

کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند!

part gah
16-11-2012, 07:20
امروز به پایان میرسد
از فردا برایم چیزی نگو !
من نمیگویم :
” فردا روز ِ دیگریست ”
فقط میگویم:
” تو روز ِ دیگری هستی … ”
تو “فردایی ”
همان که باید به خاطرش زنده بمانم

شاهزاده خانوم
28-01-2013, 18:46
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و
هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
... گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!


جبران خلیل جبران

ツツツ
08-02-2013, 01:30
آنچه را از دستم بر آید انجام میدهم
چرا که نمیتوانم از انجام آن خود داری کنم
تنها کاری که از دستم بر می آید
اعتماد داشتن
و ادامه دادن است...

Atghia
06-10-2013, 23:02
یک نامه عاشقانه زیبا از جبران خلیل جبران درباره ازدواج
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




زناشوئی، بهترین شیوه بخشیدن، و باز بخشیدن است. اما هرگز نمی توانیم فراموش کنیم که انسان ها همواره از هم جدایند.

دوره پیش از زناشویی، دوره معجزه آسایی است که در آن به محبوب خود نزدیک می شویم، صحبت می کنیم، و آن جه را که به ما اجازه شادی و خوشبختی می دهد، می آموزیم، و درمی یابیم چه باید کرد تا این خوشبختی هرگز غروب نکند.

نمی توانیم اجازه دهیم که گذر ستمگرانه بامداد، نیمروز، عصر و شب به این افسون پایان دهد. برای این که شور و عشق اولیه زنده بماند، بخشی از اوقات هر کسی باید فقط به خود او تعلق داشته باشد. هیچ کدام از ما، آن قدر خردمند نیست که بتواند تصمیمی متداخل در زندگی دیگری بگیرد.

کافی است فقط به یک قانون توجه شود – صداقت – و همه چیز دقیقاً همچون یک رویا خواهد بود.

زناشویی به هیچ کس اجازه نمی دهد دیگری را به بردگی بکشد – مگر جایی که فرمان بر بودن را بر خود روا داری. در مقابل، فراسوی آن چه خود می خواهی، به دیگری آزادی بده. تنها می توانیم چیزی را بگیریم که می دهیم.

برای مردمان هوشمند، بنیان ازدواج یک دوستی ناب است، تا در آن، برای دست یازیدن به رویاهای خود و رویاهای کسی که دوستش دارند، بجنگند. بدون این رویاها، زناشویی به ناهار و شام خوردنی در آشپزخانه تبدیل می شود.

دو روح هماند وجود ندارد. در دوستی و در عشق، دو نفر، برای دست یافتن به چیزی آستین بالا می زنند، که اگر تنها باشند، نمی توانند به دست آورند.

عبارت قدیمی در مراسم زناشویی: ...بدین ترتیب، تو فلانی را می پذیری، در سلامت و بیماری ... و غیره، کلاً ابلهانه است. چگونه کسی می تواند دیگری را بپذیرد؟

در این صورت، یکی از آن دو، وجود خود را کنار می گذارد – یا به عبارتی بهتر، آن زوج در کنار هم، هویت مستقل خود را از دست می دهند .

12 ژانویه 1922
برای ماری عزیزم
جبران خلیل جبران