مشاهده نسخه کامل
: شعر گمنام
Ghorbat22
19-02-2009, 20:31
صبح خورشید آمد،
دفتر مشق شبم را خط زد.
پاک کن بیهوده است
اگر این خطها را پاک کنم
جای آن معلوم است
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست
تو بگو
من کجا حق دارم
مشقهایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟
می روم دفتر پاک نویسی بخرم
زندگی را باید از سر سطر نوشت.
Ghorbat22
19-02-2009, 20:40
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سو سو می زند !
موضوع دوری دست ها و دیدار ها مطرح نیست !
همنشین نفس های من شده ای ...
زیبای خفته نیستم اما....
ناجی خوشبختی هایم مادریست....
که هر روز.....
پیش از بیداری خورشید....
وقتی فرشتگان هم در آسمان خفته اند....
بوسه اش بر گونه ام می رقصد!!!
بچهبورژواهای انقلابی
عكس «چه گوآرا» را
از كتابخانههای متروك پدرهاشان
كش میروند
و روی سینههای تیشرتهای گرانقیمت میچسبانند
بچهكارگرهای جنوب شهری
مدركهای مهندسی خود را
به سبك بورژواهای قدیمی قاب میگیرند
و در كتابخانههای خالی شركتهاشان نصب میكنند
تجارت تیشرت
تجارت انقلاب
شركتهای قدیمی ورشكسته
شركتهای جدید در حال شكوفایی
حقهبازی، كلاهبرداری، جنگ
ظهور ناگهانی «آدام اسمیت» از دلِ كاپیتال
فرار «ماركس» به هندوستان
قبول عضویتِ «انگلس» در كلوب مرتاضان
......
قبول میكنم، اینها اصلا شعر نیست
فقط گزارههای وارونهایست در صناعتِ پوئتیك
به سبك شاعران رمانتیك
اما برای تقویت حافظه
و پیشگیری از بیماری خطرناك فراموشی( یا آلزایمر)
بد نیست
و میتوانید به دلخواهتان مرتبشان كنید:
بچهبورژواهای شمال شهری
بچهكارگرهای انقلابی
توسعهی تجارت اینترنشنال
الگوی بیبدیلِ دموكراسی
اخلاق، عشق، اعتلای حقوق بشر، آزادی
سوت، سوت، سوت
لطفا برای خودتان(و من)
بلند كف بزنید!
حافظ موسوی
ای بوته ی گل در دستم
که سراسر راه به پنجره ها خیره ئی
زیباترین خانه اتاقی است
که پای پنجره اش تو باشی
از من چیزی نمانده است
نه لبخندی
نه اشکی
نه رویایی حتّی
آنقدر به تمام شدن فکر کردم
که تمام شدم.
به زیبایی ی چشم هایت
بی عاطفه ای
چه کسی جز من اما می داند
چه چشم های زیبایی داری
به سرخی ی لب هایت
حیله گری
چه کسی اما
جز من
سرخی ی لب هایت را می فهمد
می گزی
سپس
منتظر می مانی
اولین و آخرین شکارت
جان بگیرد
تا زمینش بزنی
باز
با
زیباترین
چشم هایت
خيابانهاي شهر
ديگر مرا به جايي نميرسانند
روي قدمهايم سنگيني ميكنند روي پلكهايم
لطفا اينقدر بوق نزنيد!
اين جنازه از خواب ميپرد
از آزادي
ننويس!
کاغذت را سفيد
به پاي کبوتري ببند
که فکر قلم ساختن
از پرهايش بودي..
جهان
کاردستی نیمه ی کاره ی کودکی ست
که همیشه ی خدا
قیچی را به چسب
ترجیح داده است
از روزهای رفته نگو
روزهای مانده را تعریف کن
با چند ماه خداحافظی کنم
به چند خورشید سلام
تا بیایی .... ؟!
سير سير نگاهم کن
پيش از آنکه فراموش کنيم
به هم رسيده ايم
متاسفم
نه برای تو که دروغ برایت خود زندگیست
نه برای خودم که دروغ تنها خط قرمز زندگیست برایم
متاسفم که چرا مزه عشق را از دست تو چشیدم
تا همیشه در شک دروغبودنش بمانم
تخت می خوابم
کنار تخته ای که تصویر تو را روی آن کشیده اند
و تو را تصور می کنم
که تاختی بر تخت خوابی که تهی از تن من بود.
با شکوه است
جلوه های ویژه ی هالیوود را دارد
گیوتین
چیزی بیشتر از یک قیچی نیست
این سر است که باید بفهمد
کجا نباید بخوابد
آسمان روی سرمان
چه سنگین
و زمین زیر پایمان
چه سست
برای حرف های عاشقانه
بیا وارونه قدم بزنیم.
این اپیزود قدمائی است:
تمامی مردمان این سرزمین
میان علامت های سئوال
گردن هاشان را آویخته اند
و رستم دستان
یلی بوده است
در سیستان
موهای سیاهم
که خیال میکنی
کوتاهند
تیمارستانیست
پر از جانیهای بسته به تخت
پیشتر نیا محبوب من
آرام نمیگیرند
هر کدامشان داستانی دارند
که فراموش کردهام
از دستهایم نیز
بترس
آنها عاشق خنجرهای خوش دستند
و تراژدیهای بزرگ
پیشتر نیا محبوب من
پردهی قرمز
پایین که بیافتد
همه خواهند فهمید
این یک نمایش نبودهاست
Ali sepehri
22-02-2009, 11:16
اگر در گلبرگ دست هایت
از برای من مهربانی می آوردی
بر انگشتان خواهشت
پیوسته
می باریدم
تا طراوت را در آن ها
جاودان سازم
Ali sepehri
22-02-2009, 11:20
بازیچه دست یار بودن عشق است ...
در پنجه غم شکار بودن عشق است ...
در محکمه ای که یار قاضی باشد ...
محکوم طناب دار بودن عشق است
Ali sepehri
22-02-2009, 11:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]روزی رسد غمی به اندازه کوه
روزی رسد شادی به اندازه دشت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]افسانه زندگی چنین است عزیز
که در سایه کوه می باید از دشت گذشت[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Ali sepehri
22-02-2009, 11:28
در میان من و تو اسب نمی تازد باز
باعث قصه ما باران است
در میان من و تو اشک نخواهد بارید
شاید این حاصل بی چتری ماست
در میان من وتو حادثه ها بیکارند
شاید این حادثه از غالب ماست
در میان من و تو شعله نخواهد خندید
قصه چشم تو ، آتشکده است
در میان من و تو عشق نخواهد رویید
داستان من و تو فلسفه بیشتریست
گیسوانش را نمی بافد
دامن گلدار پایش نیست
اما
چشمان ایلیاتی اش کافیست
که حالا
چشم در چشم برنویی باشم
که ماشه اش درد می کند
برای چکیدن
همه بیهوده می میرند
من
می میرم برای محبوبه های شهر !!!
راستی
هیچ چیزی
هیچ چیز
آن قدر ها هم که به نظر می رسد بزرگ نیست
یکی از چشم هایت را ببند
تا ماه
بین دو انگشتت جا شود
نقشهی جغرافيا يعنی
هزارها
تکهی سبز و آبی و قهوهای
فاصلهی قايق من
تا جزيرهی تو
هزاران سال نجومی ست که
نمی دانم به کی قول داده ایم که
تا جایی که شد
عاشق هر که شد شویم و
صادقانه دروغ بگوییم و
دم رفتن
شانه بالا بیاندازیم فقط
اين شعر
يك زير سيگاري ست
مرا
در آن خاموش كرده اند
به همين خاطر
خاكسترش مايل به خون است
يك نفر
مرا مثل سيگاري
روي لبش گذاشت و
تا انتها كشيد...
Ghorbat22
23-02-2009, 01:13
گویند غروب جایی ست که زمین آسمان را می بوسد
امشب برایت غروب می کنم
آسمان من کجایی؟؟!
Ghorbat22
23-02-2009, 01:15
من نیز گاهی به آسمان نگاه می کنم
دزدانه در چشم ستارگان !
نه به تمامی آن ها
تنها به آنها که شبیه ترین به چشمان تو ...
Ghorbat22
23-02-2009, 01:22
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو ناخواسته ترسیدی
و من به دنبال تاریکی دویدم
از لابلای دستانت
هراس را دزدیدم و آرام بوسیدمت...
عاشق شده بودم آرام
و فقط من بودم و تو و خدا
همه چیز از آن شب شروع شد
که تو فنجان چای را شکستی
و من آرام بوسیدمت!
همه چیز آن شب تمام شد
که من پیراهن را پوشیدم
عروسکم را بوسیدم ( آرام و با گریه)!
و تو بی خداحافظی
رفتی ...!!
Ghorbat22
23-02-2009, 18:17
ساکنین دریا پس از مدتی
صدای امواج
را نمی شنوند !
چه تلخ است قصه ی عادت ...
فقط به چيزهاي خوب
فکر کن
مثل من که
فقط به تو ..
و خداوند
پشت زيبايي " چشمانت "
پنهان شد
من
مؤمن ترين
" نشانه " پرست شدم !
حسودی نمی کنم / نقطه
نه ، من هرگز حسودی نمی کنم / نقطه
به پیراهن ات / نقطه
یا روسری ات / نقطه
یا حتی آن پپسی که در شب تجلی نوشیدی / نقطه
من تنها
ــ تا سر حد مرگ ــ
حسودی می کنم به آن کفش های تایوانی پاشنه بلند دوست داشتنی
که رازهای پیچیده ی راه رفتن را
در شب مکاشفه
به تو آموخت
نه ، اینجا دیگر نقطه نمی خواهد
خودم را به رویا تسلیم می کنم
همانگونه که به تو تسلیم کردم
در آن غروب
یا سپیده دم
که انگار همین دیروز بود ...
به سادگی خیره می شوم
و به سادگی قسم می خورم
تمام این اتفاق های پیش پا افتاده می توانند
مصراع اول شعری باشند
که این همه صبح را به خاطرش دوست داشته ام
دو دلم...
با فاصله ی زیـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــاد...
دستم به هیچ کدام از دل هایم نمی رسد...
بر روی تکه های قلب من پا گذاشته ای
آرام برگرد
من نمی خواهم
این تکه تکه ها
پاهای تو را زخمی کند
تا قلب تو به درد آید
که من خود زخمی این تکه ها هستم
و هرگز
این درد را برای تو نمی خواهم
هرگز
آرد ها را بیخته ام و الک ها را آویخته ام
نشسته ام کنار ملیحه
به کودکی می اندیشم
که قرار است هر روز صبح
ماردش را شیر دهد
کهنه ی پدرش را عوض کند
مادر بزرگ و پدربزرگش را
به کودکستان برساند !!
........
از اکبر اکسیر
بانو
نمی دانم چرا
هیچکدام از راه های جهان
به دل تو راه دارد
و
هیچ عابری هم
راه ورودش را نمی داند
البته اگر
عاشق یکی از انها نشوی..
محمد صادق خدامرادی
در این زمانه
چه نعمت خوبی ست
خورشید بی توجه به پول جیبمان
برایمان طلوع می کند
محمد صادق خدامرادی
عاقلانه ترین شکل من این است!
که با تو بنشینم
بی تو فریاد کنم
در تو جاری باشم
اما ...
فاصله تنها فرزندش
چند نقطه چین است!
خوشبختی مثل برف به سرم می ریزد..
و در چشم بر هم زدنی
آب می شود
خیس از خوشبختی ام
لطفا چتری دهید مرا..
آیه
Ghorbat22
24-02-2009, 06:56
گفتی تا شقایق هست
زندگی باید کرد !
شقایق هست
اما تو نیستی
چه باید کرد ؟!
Ghorbat22
24-02-2009, 07:09
هرگز نام تو را از اولین برگ دفترم پاک نمی کنم
اگر دفتر ها نباشند ...
قلم ها نیز نباشند ...
درخود فرو می ریزم و می شکنم
اما نمی میرم !
مثل آینه ای که هزار تکه می شود
و هر تکه اش آینه است ...
Ali sepehri
24-02-2009, 22:29
قبل رفتن مثل اشکات از چشات افتادم انگار
اما طاقت نیاوردی واسه خدانگهدار
ناچارم منم مثل تو انگار این قسمت نمیخواد
اینو قول بده عزیزم منو هرگز نبر از یاد
دستت رو از دستم آروم قبل رفتن جدا کردی
اینو باورم نمیشه که قرار بر نگردی
دور شدی ازم گذشتی بی خداحافطی و ساده
اشکای من روی شونم میباریدن بی اراده
خون من به گردن تو
با این عذاب های آبکی ات!
خون دایناسورها به گردن نوح
که کشتی اش
آنقدرها که معروف است
بزرگ نبود!
من که از بچگی
می خواستم خلبان شوم
حالا مترسکی چلاقم
با یک دل پارچه ای
که نصفش راقار قار ِ کلاغ ها بُرده
نصف دیگرش را خانم همسایه.
تو می خواهی در آینده چه کاره شوی
اقاقی کوچک؟
بیدار که شدیم
کشتی مان را
نهنگ معروف داستان پینوکیو
قورت داده بود.
حالا همگی
بخش هایی از یک خواب آشفته ایم
که پسر بزرگ نوح می بیند.
سرنوشت من
از آن روز به شاخ جن ها گره خورد
که در دهان معلم علوم
آرواره ی دایناسوری را کشف کردم
که میلیون ها سال پیش مرده بود
و دربرگه ی امتحان جغرافیا نوشتم:
استوا خطی است
که از نُخاع تو می گذرد.
گمشده ی من
دچار اختلال روانی نیست
از خانه هم قهر نکرده
که قرار باشد دیگر باز نگردد.
او عجیب ترین گمشده ی دنیاست.
نه عکسی دارد
تا به روزنامه بفرستم
ونه اسمی دارد
تا با آن صدایش بزنم.
گمشده ی من
رو یاست
دختری که هم هست و هم نیست!
بنای طوفان می گذاری و
از ریشه نمی کنی ....
بنای طوفان می گذاری و
شاخه شاخه می شکنی ....
مهدیه لطیفی
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاريکی يک گنجه خالی …
روی شانه هايم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سايه اش آرام گيرم
ناظم حكمت
کاش مهتاب هم,کوهی داشت
آن وقت
غمگین نبود هر شب
پشت کوهها حتما خبریست
که آفتاب
اینگونه شادمان بر میخیزد
هر صبح!
نمی توان چکاوک را از خواندن بازداشت
اما ;
میتوان کر شد
و چکاوک را نشنید
آنگاه از خواندن دست بر خواهد داشت!
Parisa-007
25-02-2009, 12:49
در خلوت تنهايی ام
حضور مبهمت
مرهمی است بر درد های کهنه ی دلم.
بی تو ؛ شبهايم
بدون شبگرد عاشق ؛
مرگ بار ترين شب هاست.
از انگور، شراب
از زغال، آتش
از بوسه، انسان مي آفرينند
اين قانون شيرين آدم هاست!
به رغم فقر
به رغم جنگ
به رغم خوف مرگ
خود را وارسته مي دارند
اين قانون دشوار انسان هاست!
آب را به نور
رويا را به واقعيت
دشمني را به دوستي بدل مي كنند
اين قانون پر شور انسان هاست!
قانوني كهنه ، قانوني نو
كه به سوي كمال مي رود
از ژرفاي دل كودكان
تا علت علت ها...
از تو که حرف میزنم
همه فعلهایم ماضیاند
حتی ماضی بعید
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیکتر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است
گاه می انديشم
.
.
که چه دنيای بزرگی داريم
و چه تصوير به هم ريخته ای ساخته ايم از دنيا
در چه زندان عبوسی محبوس شديم
چه غريبيم در آبادی خويش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خويش
آدميزاده درختی ست که بايد خود را بالا بکشد
ببرد ريشه خود را تا آب
بی امان سبز شود ، سايه دهد...
گاه می انديشم
که چه موجود بزرگی هستيم
و چه تقدير حقيری را تسليم شديم
و چه تسليم بزرگی را هستی گفتيم
خوردن و خوابيدن
و خراميدن و خنياگری خود را خشنود شدن
کاش در کالبدم معده نبود
و گلويم تنها
جای آواز و بيان بود - نه بلعيدن نان
کاشکی همواره
کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سيرتر از اينها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد
مثل پر با طاووس
مثل پوشينه پشمين با ميش
کاش بيماری با ما کار نداشت
يا طبيبان همه عيسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست
نمی افسرد به اين زوديها
کاش ما اهل طبيعت بوديم
مادرم باران بود
کودکانم همه از جنس گياهان بودند
خوابم انديشيدن
بسترم بال کبوترها بود
دوستانم همه افرا و صنوبر بودند
طلبم از همه جز عشق نبود
و بجز مهر بدهکار نبودم به کسی
خانه ام هرجا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياستها بود
کاش معنای سياست اين بود
که قفس ها را در حبس کنيم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی ...
از آن بالا
مگر چه می بیند ابر؟
می ایستد و به حال ما
می گرید…
می پرسم چرا…چرا…چرا…
و صورتم را در دست هایم پنهان می کنم
چرا این دست ها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردن صورتم…
اینجا
خاورمیانه است
ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم
از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند
اینجا
خاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.
درست مثل کسی که
بر لوح های گلی سومری
چیز عجیبی دیده باشد
آب از سوراخ های گوش و بینی ام می زند بیرون و
تو هم
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگی ام را به عکس گرفته ای
که وارونه ظاهر مگر می شوم!
درست مثل فنجانی لب شکسته ام
و لطفا مواظب خونی که در رگهایتان جریان دارد باشید
ابتدای این جاده
نه
ابتدای این دریا
نه
بتدای این کافه بخوانید
زنی دلش میخواهد بخوابد و کابوس نبیند.
تصورات ایده آلیستی یک سرباز صفر
تفنگ را برداشت
و از دور
فرمانده را نشانه گرفت
کار خودش را کرد
ماشه را که کشید
تمام تنش لرزید
صحنه در ذهنش جا گرفته بود
سیم های خاردار
تانک های نیم سوخته
و تنها چند قدم با خانه فاصله داشت
گفت می روم
و از کرانه می گذرم
و از آنجا برایش نامه خواهم داد
ابرو برداشته
و در گلدان به یقین
سبزه ی عیدانه کاشته
از نظام خسته بود
از سربازی و قمقمه های سوخته
و او چطور حماسه ساخت
با تفنگی که اصلا
گلوله
نداشت؟
♥ Pegah ♥
26-02-2009, 17:11
ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره
دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
ماه من غصه نخور همه که دشمن نمی شن
همه که پر از تَرَک مثل تو و من نمیشن
ماه من غصه نخور مثل منو تو فراوونه
خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه
ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
تر و تازه موندن گل مال اشک شبنم هاست
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونی که غم نداشته باشه آدم نمیشه
ماه من غصه نخور خیلی ها تنهان مثل من
خیلی ها با زخم های زندگی آشنان مثل تو
ماه من غصه نخور خدارو چه دیدی شاید فردامون بهشت باشه
ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونی که غصه نداشته باشه آ دم نمیشه
ماه من دنیا رو بسپار به خدا
هر دو مون دعا کنیم
تو هم جدا...
منم جدا...
ظرف های ظهر را
شسته ام…
چای هم دم کشیده…
شام حاضر است…
تو فقط چروک درد را
اطو بزن…
ساده؟؟
سیبی را که تمام راه با خود اورده بودم که با تو قسمت کنم
پرت کردی زیر ماشین
ساده ساده
و حالا
از خجالت پنهان شده ی
پشت همان ماشین
کنار راننده
کنار کسی که نمی داند حتی
عاشقی پلاک چند است
زندگی زبیا
یک تکرار نا موزون برگ برگ تقویم
هفت روز هفته را
جدل می کنم با
دلهره و تنهائی و اضطراب
و سر خود را گرم می کنم با
چند تکه کاغذ و کتاب و روزنامه
راستی
اکنون چند هزار دقیقه گذشته ست از آخرین دیدار
خوب می دانم
هیچ خورشیدی توان مرحم زخم مرا ندارد
بگذار آسوده تر بگویم
قضیه ی من و تو را سالها پیش
فیثاغورث کشف کرد
دو خط موازی...
نه سندبادم ،نه رابینسون
و سرنوشت غم انگیزم
در جزیره ای متروک ،رقم نمی خورَد.
صیاد ِ شور بخت ِداستان های ِ هزار و یک شبم
با تور ِ کهنه ای
که فقط جن می گیرد
و دو چشم ِ خیس
که از هیچ دریایی آب نخورد !
همهی کلمات
معنای تو را میدهند
مثل گلها همه
که بوی تو را پراکندهاند
سکوت کردهام
که فراموشت کنم
اما مدام
مثل زنبوری سرگردان
رانده از کندویش
دورِ گلم میگردم
Ali sepehri
27-02-2009, 08:02
لبریزم از تگرگ
برف
باران
زمستان
تو
چون ماهی به ماهم آویخته ای
بغض بارش بی بهار
بی آشیانه
بی سکوت
خسته ام...
گل از گلم پژمرد
و تا شمارش امروز
میشود چقدر انتظار تو...
Ali sepehri
27-02-2009, 08:11
از دلم این بار گذشتی
با دلم این بار نگشتی
تا چشم زدم بر توی مسکین
رفتی و نماندی و گذشتی
Ali sepehri
27-02-2009, 08:22
دختر، کنار پنجره تصویر می شود
وقتی که شور
تشنه ی شعر است
دختر، کنار پنجره زل می زند
...
آن سوی کلبه
رود به سرچشمه می رود
آن جا که ابر...حکایت تلخی ست...
دختر،
میان پنجره می گرید
Ali sepehri
27-02-2009, 08:23
نان ام نبود و تفنگ ام
سرمایه ام کلام
در واژه چرت می زنم
جمله می نوشم
یک سفره موسیقی
سقفی از سکوت...
شعری برای تعارف نمانده است
تنها دو واژه هست:
عشقی
که پاس دارم و
قلبی
که پیشکش...
Ali sepehri
27-02-2009, 08:24
عشق
بذری نداد، بکارم
آسمان ..... ابری
زمین مچاله
رگ-ترک برداشت!
Ghorbat22
27-02-2009, 10:51
می روم با باد
می روم از باغ خنجر خورده ی پاییز
می روم اما...
یاد ها کی می رود با باد ها از یاد من
Ghorbat22
27-02-2009, 10:56
كاش چشم هات بودم
كاش دلت بودم
نه كاش ريه هات بودم
تا نفس هات را در من فرو ببري
و از من بيرون بياوري،
كاش من تو بودم
كاش تو من بودي
كاش ما يكي بوديم !
Ghorbat22
27-02-2009, 11:03
نمی خواستم
عکسی باشی نشسته در قاب
من
حرف بزنم و
گوشَت سفیدی های پنبه را بشنود
می خواستم
آن دم آخر
کسی باشی که جای خالیِ روبرو را پر کند
و غروب روییده در گلدان را
گل آفتابگردانی بکارد ...
تصویرم
در برابر آینه
لبخند زنان
غرق تماشایم شده است
چشمان سیاهت
مفهوم شب را
با خورشید
در میان میگذارد
اگر باران
اگر دوباره زیر طاق
باران که با دوده در کوچه رقص
و چتر که نیست
کیف روی سر
میدوند و ما بیکار
اگر که طاق
اگر هنوز طاق
اگر که زیر طاق
که باز بخندیم به کیفها که روی سر
اگر تگرگ
اگر فقط تگرگ
یک دانهاش که در دو دست آب
با آن نگاه
از لابهلای دودهها و کوچهها
هزار حرف
بعد از هزار حرف
اگر نگاه
اگر که باز نگاه
پس باران.
نفرین نمی کنم
که کور شوی!
یا این که یک تصادف سخت
تکه تکه ات کند!
نفرین ات می کنم که درخت شوی!:
که هزار بار بمیری و زنده شوی!
تو رفته ای و نگاهم
بر دری خیره مانده است
که همیشه حسرت آمدنت را داشت !
خانه ؟!
واژه ی کسالت بار حسرت از در و دیوارش می ریزد
*
تو رفته ای و من
مانده ام
در این دنیا باید یک نفر ثابت کند
که عشقی کوچک در نقطه ای کور
هنوز هست !
*
می نشینم تا شاید روزی
تصمیم بگیری از رویاهایم خارج شوی
و از همین در
تو بیایی !
قدم به قدم نزديکتر ميشوم ، وقتش نرسيده...
که ستاره ها را بشمارم
که شعرهايم را پنهان کنم
که شکفتن شکوفه ها را ببينم
دلم به در زدنها خوش بود و حالا ديگر ....
جلوی همه درها را ديوار کشيده اند
و من .....
در تاريخ زندگی گم شده ام .
خيالت را راحت کنم
ديگر نه به گل ،نه به باد
نه حتي به نيلوفرگان روي مرداب
اعتقادي ندارم
اعتقادم را بخشيدم به همان بادي که ردش روي صورتم ماند
دل چرکيني من با هيچ دستمال محبتي پاک نمي شود
دارم بخشيدن را به نخ مي کشم
صبر را خجالت مي دهم
چه خوب یادم دادی که می شود دوست نداشت
که ميان زمستان بي رنگ تهران
خون گريه کردن قرمز قلبم
تا آنسوي پر رنگ جهان تپيد و تو نديدي
حالا من هم یاد گرفتم که ادم ها هم می توانند بد باشند ،خیلی بد
می شود ادمهای خیلی خیلی بد را دوست نداشت ،
نمی دانم روزی دلم برای خودم تنگ می شود یا نه؟؟
شاید نه!
اما تو ديگر پشت سرت را نگاه هم نکن!!!
من به بي معرفتي سرنوشتم ايمان آورده ام
بسيار پيشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههاي دور
آن قدر دور
که هر وقت به ياد ميآورم
پارچبلور کنار سفرهي من
ابريق ميشود
کلاه کپي من، دستار
کت و شلوارم، رداي سفيد
کراواتم، زنار
اتاق، همين اتاق زير شيرواني ما
غار
غاري پر از تاريک و صداي بوسههاي ما
و قرنهاي بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خيالبافي آن همه عشق
تو در سفينهاي نزديک من
من در سفينهاي ديگر، بسيار نزديکتر از خودم با تو
دست ميکشيم به گونههاي هم
بر صفحهي تلويزيون.
Ali sepehri
28-02-2009, 08:42
خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم و برایت پست می کنم .
ستاره کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم روانه کن .
-بسیار تاریکم -.
Ali sepehri
28-02-2009, 08:43
در صبحی بهاری
چون دانه ریزی در خاک فروردین پنهان شدم
نیمه شبی نا تمام
روزنه ای شد پدید
پیوند خوردم
با تجلی آفتاب و نور و نسیم
جوانه ایی کوچک
آرمیده بر شانه ایی وسیع
آن طرف، پشت چنار لخت و عور
صدایی می آید به گوش
صدای نر فاخته ای که می کند کوکو
آی! فاخته های سرزمین من! لانه هاتان کو؟
...
...
...
آه... فاخته!
کاش خدا بودی و می پرستیدمت.
و قرآنم همان کوکوی گرمی در هوای سرد ِ بهمن باشد و
هادی ام پرواز ِ آزاد ِ خودت
رو به رویم پر زدن، روبه رویم ناله سردادن ِ تو
روبه رویم جانمازی مظهر ِ عشق و وفایت! فاخته!
آه... فاخته...
آه... فاخته...
اگر اون بالایی رو "کوکو 1" بنامیم، این میشه "کوکو 2"
کو کوکو کوکوکو
این صدای سبز ِ وهم انگیز ِ پر درد ِ من است
این صدای فاخته است.
این صدای پر تکاپو ... وین صدای پر هیاهو
گردش ِ صوتی فرح بخش از گلوی فاخته است
این صدای عاشق ِ رنجور ِ ویران خانه نیست
این صدای اِنسِلاگر، این طنین ِ عشق باشد
این صدای عشق ِ من عشق ِ تو ... عشق ِ بشر
این صدای فاخته است...
Ali sepehri
01-03-2009, 07:55
ديروز با يک دسته گل اومده بود به ديدنم
با يک نگاه مهربون
همون نگاهي که سالها ارزو شو داشتم و از من دريغ ميکيرد
گريه کرد و گفت دلش برام تنگ شده
ولي من فقط نگاهش کردم ...
وقتي رفت سنگ قبرم از اشکش خيس شده بود
Ali sepehri
01-03-2009, 07:56
نازنینم نمی روم تا بودنم را باور کنی.
می مانم تا بدانی نمی توانی
اینگونه آسان مرا از خود برانی.
می دانم هنوز لحظات بسیاری باید
در کنار تو باشم تا به من عادت کنی.
اینگونه از کنارت نمی روم.
اگر نگاهت را به زیر پايت بیاندازی مرا می بینی.
همیشه همانجایم. به تو نزدیک و به تو دور.
Ali sepehri
01-03-2009, 08:02
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
Ali sepehri
01-03-2009, 08:03
من تنهام....!!
گفتم از زندگی خستم ...گفتی که دل به تو بستم ....
گفتم این حرفا دروغه ... گفتی با تو زنده هستم...
گفتم از عشقت می ترسم.. نا امیدو دل شکستم....
گفتی از دوریت میمیرم....
منه ساده دل در گروتو بستم....
ولی افسوس.......رفتی و وفا نکردی....
گفتم اینا همش یه خوابه یا شاید یه سرابه......
ولی واقعییت داشت.........
تو رفتی و تنهام گذاشتی...هنوزم تنهام......
Ali sepehri
01-03-2009, 08:07
گوش کن
دل من میداند
که شب از دورترین فاصله ها
تنهایی ماه را میشنود
و تو از نزدیکترین فاصله ها
دورترینی با من......
Ghorbat22
02-03-2009, 20:26
با همین کفش ها راه افتادم
از خمیدگی پل ها گذشتم
ردم را به پوست ساحل دادم
ایستادم کنار صخره ای
به موج ها نگاه کردم
خودم را دیدم
باد می وزید در من
شن ها تمام پیراهنم را تصرف کرده بودند
دیگر هیچ خاطره ای
صخره ی تازه را نجات نمی داد ...
Ghorbat22
02-03-2009, 20:31
کوه
کنار رود آرام می گیرد
به همین سادگی که
تو کنار من...
Ghorbat22
02-03-2009, 20:34
آخرين ستاره هم
بر زمين افتاد
و همه به محبوبشان رسيدند
در آسمان هم
سهمي براي من نبود !
Ghorbat22
02-03-2009, 20:37
شبی از شبها
بهم گفتی که شب باش
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
به امیدی که تو
فانوس شب من باشی ...
Ali sepehri
03-03-2009, 00:15
زیر رگبار گریه های سرد ،
زیر شلاق لحظه های تلخ،
باز هم ،
ستاره ای برایت خواهم چید و
به نیت هوای شرجی چشمانت ،
آنرا وقف آسمانم خواهم کرد...
امشب ، باز هم از ستاره ها لبریزم!
امشب من ، فقط چند پرنده تا بلوغ آسمان،دیرم!
بگو!
دست هایت را به کدام بی درد کشیده ای ،
سپرده ای؟
بگو !
دردهای ناگفته ات را ،
به کدام لحظه خنجر خورده ای ،
فروخته ای؟
Ali sepehri
03-03-2009, 00:16
منو عاشقونه بشناس
منو از دوباره بشناس
منو با دلی كه جز تو
چاره اى نداره بشناس
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منو پر كن از بهونه
تازه كن مثل جوونه
رد كن از این همه بن بست
كوچه هاى عاشقونه
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Ali sepehri
03-03-2009, 00:17
من از حقیقت بی پایان ، از تصویری بی نشان ، از عشق یک آهو می ترسم!
من از روزگار سنگدل از بایدها و نبایدها می ترسم،
می ترسم از آغاز هر سرنوشت و از طلوع هر زیبایی ، من از روح
سرگردان زندگی،
از گریزان بودن یاران می ترسم،
از صدای پای رهگذران می ترسم ...
از آنچه هستیم و هست می ترسم ،
از جاده بی انتهایی که عاقبت مرا آواره خود خواهد ساخت می ترسم!
از لحظه ها و ساعتهایی که مرا نیز همانند خودشان بی عاطفه کرد .
می ترسم از خود فراموشی دلهای پاک...
مـی ترسم
Ali sepehri
03-03-2009, 00:18
ای همنشین، ای همزبان، ای دوست، ای یار
ای همنشین، ای همزبان، ای وصله تن!
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ كاج زیر باران – از اشکها گوهرفشان است
در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان، ای وصله تن!
ما آمدیم از دشتها، از آسمانها
بر اوج دریاها پریدیم- تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این، یکدیگر را هرگز ندیدیم
Ali sepehri
03-03-2009, 09:01
از خود شعری نگفتم
هر چه گفتم دفتر شعر غریبه ها بود
تف به شعر من ...
که در ماتم کده ای دیگر
جولان گاه عاشقی
مثل من خواهد شد !
Ali sepehri
03-03-2009, 09:02
حالا که پنج روز است رفتهای،
هر چه بخواهم سیگار میکشم، هر جا که بخواهم.
نان سوخاری درست میکنم و
با مربا و گوشت دودی خوک میخورم.
وقت به بیهودهگی میگذرانم.
به خودم میرسم.
اگر حالاش را داشته باشم در ساحل قدم میزنم.
و حالاش را دارم، تنها و
انباشته از یادهای جوانیم.
آدمهایی که بسیار دوستام میداشتند.
و او که بیش از هرکسی دوستاش میداشتم.
یکی پس از دیگری.
با خودم میگویم که درست همان کاری را میکنم
که میخواهم
حالا که رفتهای!
اما یک کار نمیکنم.
در بسترمان بی تو نمیخوابم.
نه. این را بی تو بر خود روا نمیدارم.
میخوابم به هرجای لعنتی که بخواهم-
جایی که بی تو بهتر میخوابم
و نمیتوانم آن گونه که میخواهم در آغوشت کشم.
بر راحتی ِ شکستهی اتاق ِ کارم.
Ali sepehri
03-03-2009, 09:02
تو باز نيستي و مرگ بر هواپيما
فاصله انداخت بين ما يك دنيا هواپيما
عجيب نيست ، نه، چندان عجيب نيست نازنين
اگر كه دق كند از اين جدايي هواپيما
چو ماهي از اقيانوس ابرهاي ملول
گذشت با عصبي شعله ور هواپيما
نازنين طلب سر به خاك مي سايم
اگر نگاه من افتد به هر هواپيما
تو آه مي كشي و روي شيشه مي افتد
شكلي شبيه من بر هواپيما
مدام دور سرم چرخ مي خورند ، ببين
چقدر عطر من پيچيده در هواپيما
مسافران به لب اسم تو را از من مي دزدند
مباد كنده شود از كمر هواپيما...
Ali sepehri
03-03-2009, 09:04
دلربايی که صاعقه وار اينک ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
کيم کيم که نسوزم من تو کيستی که نسوزانی
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد.
Ali sepehri
03-03-2009, 09:05
عيب "از اينجاست كه من '' آنچه هستم '' را با
'' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي كنم ،خيال ميكنم آنچه
بايد باشم هستم،در حاليكه آنچه هستم نبايد باشم
shady_er
03-03-2009, 18:20
" هر عملي،عكس العملي دارد"
به نيوتن،
به قانونهاي او،مشكوكم
مگر مي شود يقين داشت
زماني كه تلاشهايم
بي پاسخ مي ماند
rosenegarin13
03-03-2009, 19:50
از دلم تا دل تو فاصله ای نیست، چه خوب
گاه گاهی یاد من میکنی ای دوست ، چه خوب
گرچه بسیار تو از من دوری،
خاطراتت ، عکسهایت ، مانده بر جای ، چه خوب
مال خودم بود
*TaBaSoM*
03-03-2009, 21:05
قایم می شوم
درگندمزارچشمانت
چه زودفصل درو می رسد
من پیدامی شوم
وتو هنوز
درلابلای خورده داس ها گم شده ای...
صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم
پک به قلیان می زنم
شعر
قلقل می کند
روی قلیان
طبع من گل می کند
دلشان میخواست
چشم مردم را گریان بینند
گاز اشکآور را ول کردند
خنده آور بود... !
شاپورخان میگوید:
- وقتی که مست مستم
- تازه
یک آدم معمولی هستم
شده ام پرتاب
مثل سنگی که بلغزد بر آب
خطر غرق شدن
مثل یک دایره دور سر من می چرخد
می روم لغزان - لغزان ، تا دور
لب آب
وزغی می خندد
هميشه خوابيم
چه از حفره حفره شب نور بيايد
بيايد آفتاب
چه از لوله لوله تفنگ نور بيايد
بيايد آتش
هميشه خوابيم
آن جا كه جوخه ها بيدارند!
از پله های ابر
پایین می آید
بی ذوقی نکن چتر سیاه!
Ali sepehri
04-03-2009, 22:12
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
وتنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نميكرد.
و خاصيت عشق اين است.
Ali sepehri
04-03-2009, 22:18
زندگی چیز کمی نیست،خودم می دانم
قسمت این بود،غمی نیست،خودم می دانم
آنکه چشمان توراچیزکمی می پنداشت
آدم محترمی نیست،خودم می دانم
درده ماکه دل مرده فراوان دارد
دلخوشی جرم کمی نیست،خودم می دانم
Ali sepehri
04-03-2009, 22:19
درحق دلم چه کارخوبی کردم
باماه وستاره پایکوبی کردم
بابوسه تمام دوستت دارم را
بر روی لب توخالکوبی کردم
برگ برنده
چشم های توست که
با پلک زدنی
رو می شود
ــ دو دایره ی سیاه مرموز ــ
تا همیشه بازنده ی این قمار تازه آغاز شده
تک دل من باشد
Ali sepehri
05-03-2009, 08:23
گفتم غم تو دارم... گفتا غمت سر آید...
ترسم بر این صبوری... عمرم به آخر آید...
زندانی ام خدایا... زندانی نگاهش...
تا قاصد رهایی... آیا کی از درآید...
با اشک می سپارم... شب را به یاد چشمت...
امشب گذشت بی تو...
Ali sepehri
05-03-2009, 08:27
هر کسی اومد سنگی به دلم زد و رفت...
با محبتش آشنام کرد و رفت...
با تمام عشقش عاشقم کرد و رفت...
با تمام احساسش رفیقم کرد و رفت...
یک روزی هم با کوله بار غمش تنهام٬
گذاشت و رفت...
حالا من موندم و با خاطرات رفتنش...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Ghorbat22
05-03-2009, 19:33
من که مردم
خورشيد دو سه بار تابيد بعد مرد.
بعد مرگ من خدا حکم تخليه زمين را صادر کرد
همان دو سه بار طلوع هم بخاطر من بود.
من که مردم انگار ناظم حکمت مرد.
که ديگر خدا علاقه اي براي نگهداري زمين نداشت.
که نميدانم توانش را داشت يا نداشت؟
که همه را کشت و ديگر کسي از او خبري نياورد...
رضا پاسبان
winter+girl
06-03-2009, 17:15
تصورش محاله من خالی از سکوتم
اشک غروب پاییز تو لحظه ی سقوطم
یه لحظه کثافت وداع تمومه کاره
نه پیشتم نه پشتت چه ساده رو به رو تم
یه چادر سیاه و خیمه زدم تو ماتم
چه گنگ و مبهمی تو، نه کیشم و نه ماتم
بارون تلخ دیروز، حیات خیس چشمات
تو این روزا عجیبا هواییه هواتم
به یاد لحظه هامون به یاد مرگ آبی
چقد قشنگه گریه وقتی که توی خوابی
دلم زمینه، چشمات یه خورشید سیاهه
براش گلی می مونه اگه بهش نتابی؟
براش که گفتی از عشق گفتی چقد لطیفی؟
هنوز واسم که پاکی شاید براش کثیفی
مبارکه یار نو چه خوش سلیقه ای تو
چه چشمای قشنگی، چه هیکل ردیفی
حالی برام نمونده سر به سرت بذارم
شبای جمعه که شد بیا سر مزارم
عکساتو که select all کردم و shift delete اش
وقتی دیگه نباشم، عکسات میاد به کارم؟
winter+girl
06-03-2009, 17:23
همیشه بیشتر از این نمیشوی
نگاهی به من همیشه نگاهی
تویی که بیشتر از این نمیشوی
منم که بیشتر از تو نمیشوم
چه حس خوبی دارم
همیشه بیشتر از نگاهت نمیشوم
حالا...
اشک هایم شبیه تو شده اند!
گریه که می کنم نمی آیند ..
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت...
لمس تو لمس کلمه است
پنج سر انگشت؟ نه! پنج شاعر
پنجمی را نام نمی برم
این کودک هنوز شعرش بوی شیر می دهد
این شصت ساله هنوز به مکیدن شست خود قانع است
لمس تو لمس کلمه است
بی حواس من که الفبایت را هم لب نزده ام
شایعه که شعر نیست فردا فراموش می شود
تهمت عاشقی
در شش سالگی هم برایم زیبا بود
حالا که شصت و سه ساله ام
از آن همه دوستت دارم ها
حالا چه مانده جز
دوستش دارم ها…
شکارچی
آخرین پلنگ زمین را که نشانه گرفت
ماه
دلواپسی اش را خسوف کرد !!!
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليك شده...
من آویخته از طناب بودم و
تو
تفنگ در دست
شلیک کردی
شلیک کردی به طناب
برگشتم به زندگی
خطا رفته بود
دوباره داری نشانه میروی
قلب هدف را
درست نشانه گرفتی
بزن
زندگی همین است
که شلیک میشود از دستهای تو
قطارها فقط مسافر جابهجا نميكنند
دلهايي را با خود ميبرند و
ميآورند
چشمهايي را به انتظار ميگذارند و
از انتظار درميآورند
گاهي هم از ريل خارج ميشوند و
همه چيز را با خود ميبرند
خسته ام....
از این همه خواستن هایی
که داشتن نمی شود!
آخ !
پیشانیام ...
چه تصادفی !
مقصر کیست ؟
من ؟
ماشینِ پشتِ سر ؟
یا یاد تو
که پیچید بیهوا در سرم ؟
- مقصر فرار کرد آقای پلیس !
- نه
مقصر شمایید
حق با کسیست
که فرار میکند
در آینه خون از پیشانیام جاریست
سرم به سنگ نخورده
باز
تختهگاز میروم
ساده ی ساده
از دست می روند
همه ی آن چیز ها که
سخت سخت…به دست آمدند…
کتاب شعری بودم
که به دست ات/ ورق می خوردم
خوانده می شدم وُ
می لرزاندم ات
خاک می خوردم و ُ
ورد زیان ات می شدم
و پس از چندی/وقت
اکنون
در پیاده روی خیابان انقلاب
حراج می شوم
تماشا می کنم ؟؟؟
یا تماشا می شوم ؟؟
تمامش کن
می خواهم تمام ِ تو شوم
Ghorbat22
09-03-2009, 05:48
وقتي مي آيي
زمان را دو تايي پشت در
جا ميگذاريم.
وقتي مي روي
تنهايي
از پس خاطرات مسن هم
بر نمي آيم!
Ghorbat22
09-03-2009, 05:51
من سادهام
ومعصوم
و الفبای عشقام
محدود به چند حرف ساده است
تا با آنها
بتوانم بگویم
"دوستت دارم"
همین!
Ghorbat22
09-03-2009, 05:57
از بهشت بر میگردم !
خبری نبود ...
هم خوابگی با مهوشان پاداش بندگیم بود
بوی تنت را هیچ حوری ای نمی داد
رغبت بوسه ی هیچ یک را نداشتم !
فقط رفتم که خدا بدهکارم نباشد
.
.
یاوه گفتم از بهشت برنمی گردم
مرا راندند به جرم تکفیر
گفتم که تو بهشت منی !
نه فقط من
نه فقط ساحلیان خاموش
بی تاب تواند_جمعه ها
نشستن بر صندلی غروب و واژه واژه تاریک تر شدن
عقوبتی ست انتظار
رسیده که باشی
طعم ات اشتهای خاک را باز می کند
نارس هم _ فرقی نمی کند
تنها بی اشتها جویده می شوی
هر گام
به سوی ژرفایی است، تاریک، ناشناس.
هر حرف، هر تلاش... مه آلودِ فاصله هاست!
به کدامین سمت می کشانی ام ای گرم ترین ابهام؟!
آغازِ کدامین روز است
پایانِ این شبِ نافرجام؟
این نیز بگذرد ...
اما نه مثل گذشته هایی که، گذشت ...
امروزم را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم ...
ثبت حماقتهای آدمی هم، جزیی از زندگی آدمیست ...
امروز و پیوست گذشته هایش
با نگاه مرور می کنم
و با دل حسرت سر می دهم
و این جمله رو در خود تکرار، و بهش فکر می کنم:
دست های خالی، همیشه به کوچه های بن بست می رسند ...
به کوچه های بن بست
باور نکردی
باور نکردی که سکوت
همان حرف نگفته
همان نگاه مشتاق و پرپر
همان التهاب دیدار
و همان
همان هایی که هیچگاه
کلمه ایی برایش
متولد نشد ...
سکوت
همهء آنهاست ...
باور نکردی
که سالها
با طعم بوسه هایت
نوشتم
با طعم بوسه هایت
خواندم
و با طعم بوسه هایت
نفس کشیدم ...
باور نکردی
که باران
بهانه ایست، برای تو
که التهاب دریا
در چشم من
همان قرارهای توست ...
و عشق
امان از عشق
عشق، عشق و باز هم عشق
کلمه ایی که
روسیاهان زیادی را
سپید کرد ...
و همان عشق
ردپایی نگذاشت در تو
اما مرا
خاک ریز کرد
خاک ریز ...
افسوس
باور نکردی ...
Ali sepehri
09-03-2009, 23:22
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنياد مکن تو حيله و دستان را
تو غره بدان مشو که می نخوری
صد لقمه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) خوری که می غلامست آن را
Ali sepehri
09-03-2009, 23:25
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) بر انگيخته اند
من بهتر از اين نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنين برون ريخته اند
Ali sepehri
09-03-2009, 23:28
آسمون به ماه میگه: عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) یعنی چه؟
ماه میگه:یعنی بودن در آغوش تو
ماه میگه:تو بگو عشق یعنی چه؟
آسمون میگه:انتظار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) دیدین تو.
دوستت دارم
و عقربه ها می رقصند کف زنان
مثل دو بچه - برادر ِ پابرهنه
در عروسی دیگران
شمس لنگرودی
این روزگار غریب من است
روزگاری
که تو…ناچاری
شریک آن باشی
………………………………
جایی برای اعتراض نمانده است
آسمان فقط یکی ست
و من یکی
و تو…
یکی…
اول این شعر که رسیدم
کسی نگفت
قرار بر این شده دستهام
بپوسند از فرط نداشتنت
دریا توی چشم های کسی به گل نشست
که تمام شعر های مرا بی رد پایی
ورق زده بود
………………..
مردی که از تمام روزهای هفته
شنبه ی چشم های تو را می خواست
…………….
این شانه های سوخته کسی را
به آسمان نمی برد…
تو کاری به باران نداری
چه ببارد چه نه
چیزی از من به یاد نمی آوری
من اما هزاری هم که از یادت ببرم
همین که ببارد
به خودم می آیم که
همین جایی
این شعر را همین حالا بخوان
و گرنه بعد ها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار
عاشقت بودم…
omid2020-com
10-03-2009, 00:20
در دادگاه احساسم
به حکم قلبم
تو را محکوم میکنم به سکوت
و شاید خود را محکوم میکنم
که دیگر از تو
هیچ نگویم
هیچ
omid2020-com
10-03-2009, 00:27
با تو بودم
بی تو مٌردم
با تو بودم
بی تو مٌردم
لحظه هامو به تو دادم
تنها موندم
قصه هامو با تو خوندم
غصه ها تو با خودم بردم
با تو بودم
بی تو مٌردم
لحظه ها رو تا تهش شمردم
نگاهم رو به جاده
حتی برای یه قدم
برام نفس نموده
MaaRyaaMi
10-03-2009, 10:26
دیشب
از تاریکی شب نترسیدم
تمام شب
شعر نیمهتمامت
با من بود
ترس ما
ـ من و شعر ـ
تنها
این بود
که تو
تمامش کنی
بیا
باز هم
شبها
شعر نیمهتمام بگو
می دونم يه روز باید اونقدر راه برم که خسته بشم..
بعد باید یه برنامه ریزی دقیق بکنم
که به هیچ کدوم از کارهام نرسم
روز به روز دارم لاغر تر می شم
دانشمندها اعلام کردن
لاغری از یه حد که بگذره باعث مرگ میشه..
من دلم با تو بود
تو سرد شدي
آنقدر سرد كه
ناچار گرمايم را به تو بخشيدم
و تو به من
تهمت سردي زدي...
نقطه می گذاری انتهای خط..
و من ،
باز می رسم سر سطر.
تو دوباره با نقطه ای تمامم می کنی
و من سمج تر از هزار سطر به پایان رسیده..
انگار تصور من از خوشبختی
با تصور خدای من متفاوت است
خدایا ..
شاید لازم است کمی با هم حرف بزنیم!
Ghorbat22
10-03-2009, 21:46
غمم از وحشت پوسيدن نيست !
غمم از زيستن بي " او "
در اين لحظه ي پر دلهره است
ديگر از من تا خاك شدن
راهي نيست...
پنجره خوابیده است
آرام باش
پرده ها خوابیده اند
حرف نزن
حتا اگر برف صدا کند
وپرده ها و پنجره پلک هاشان
را باز کنند
تو حرف نزن
دنیا خوابیده است
و در رویایی بی پایان انگار
آرام گرفته
آرام بگیر
شاید دنیا دارد رویاهای ما را
می بیند
شهاب مقربین
از میان جملهی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمهی شیرین بودی
کلمهی عشق نه
عشق تلخ است
کلمهی دوستی نه
شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمهی خیال مثل کلمهی خواب
شیرین بودی
از میان جملهی آدمها
بیرونت آوردم
آوردم
چون کلمهای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
مثل کلمهی خواب
پریدی و رفتی
میان جملهی آدمها
شهاب مقربین
تو قشنگی
مثل صدای باران
باد
رعد و برق و ُ
نقطه . / تمام
این داستان سر دراز دارد
چه فرق می کند
یکی بود / یکی نبود
یا آن کلاغی که هنوز
زیر گنبد کبود
بالا تر از هر سیاهی
قار و قار می کند
همخوابه ی انتظار شده ام
هم رنگ پنجره ی رو به هیچ
ملافه ،
بوی نا می دهد
بس که بغضم را
شسته ام .
یک کلام بگو :
چشم انتظار بمانم ....؟
Ghorbat22
11-03-2009, 11:22
اگر تو روی نیمکتی این سوی دنیـــا
تنها نشسته ای
و همه ی آنچه نداری
کسی هست
شاید آن سوی دنیا
روی نیمکتی دیـــــــگر
کسی نشسته است
که همه ی آنچه ندارد... تویـــــی !
.
.
نیمکت های دنیا را بد چیده اند ....
Ghorbat22
11-03-2009, 11:40
دلم را بر دوشم می گذارم
می روم
باید کمی صبر کنی
تا قیمتی شوم
زیر خاکی شدن وقت می خواهد ...
تو هم زمزمه های نامهربانیت را آرام تر بگو
یک وقت دیدی صدایت را
باد نه خاک
به گوشم رساند و دلم ترک خورد
دل است دیگر
روی خاک زیر خاک نمی شناسد
می شکند !!
Ghorbat22
11-03-2009, 13:28
از دست دادنت شیرینتر است
از ربودنِ همه دلهایی که میشناختم.
امیلی دیکنسون
Ghorbat22
11-03-2009, 13:30
با چنگ و دندان من که نه
با نگاه تو باز می شود
گره ای که دلم را به چشمانت بست !
ماهي حوض هنوز,
عاشق گربه شوخي ست
كه چنگال قشنگش...
تيز است!
برای خودم
چای تلخ سفارش می دهم
برای تو
فنجانی خالی
نمی دانم کیستی
و کی خواهی آمد...
آسمان خراشها
تن آسمان را زخمی می کنند
.
.
.
شاعری تنها
هر صبح
از نردبام رؤیا بالا می رود
و زخمها را میبندد
که از آسمان شعرش
خون نبارد.
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پيراهنت روي طناب رخت ...
باران را،
اگر مي بارد بر چتر آبي تو
و چون تو نماز خوانده اي ،
خدا پرست شده ام ...
از فیلمهای جنگی
میترسم
شاید، تیری به خطا رود
و کشته شوم!
چه غمگین
آخرین فرود
آخرین تکان و
لرزه
اولین لحظه آرامش
چه عظیم
آخرین فرود
MaaRyaaMi
12-03-2009, 19:41
همیشه اینگونه میشود
تا میآیم رویای تو را ببافم
باد رنگِ موهایم را میبرد
مینو نصرت
لطافت و گرمای آغوشت چون شرابست
و صورت زیبایت یادآور جام
آنها عاشق کوزه اند
و من شراب
هر گاه ببری بمیرد
چشمه ای از دست می رود
درختانی کم می شوند
و آسمان آبی می شود
آن قدر
که دست آدمی رنگ می گیرد .
در آسمان دو چیز مرا افسون می کند,
آبی بیکران و خدا.
آن را می بینم و می دانم که نیست,
او را نمی بینم و می دانم که هست...
برخي جان را براي دين باخته اند
برخي دين را به دور انداخته اند
برخي نه انداخته نه باخته اند
از دين براي خود دکان ساخته اند
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر .
به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندان هایم سیگار می کشم .
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم .
چشمانم را باز نکرده
دنبال واژه ام
چند وقت است که می گردم
پیدا نمی شود…
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب هاي باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوييم
بگذار تا بخندند
اين شعر کانديدای شعر برگزيده سال 2005 شده .
توسط يک بچه آفريقايی نوشته شده واستدلال شگفت انگيزی داره
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم،سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم،سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتیای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
وتو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
نمی دانم
سپیده کی خواهد دمید
اما
همه ی در ها را
گشوده ام..
غبار عادت
پیوسته
در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه
راه
باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود
صورت
طلایی
مرگ
کجاست سنگ ونوس؟
من از مجاورت
یک درخت
می آیم
که روی پوست آن
دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم
خطی ز دلتنگی
نه !
وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی
که میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
این ترنم موزون حزن
تا ابد
شنیده خواهد شد
من از مجاورت آفتاب می آیم
کجاست سایه؟
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
وای باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا
تا بدان جا که فرو می ماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا
این چه حزنی ست
که در همهمه ی کاشی هاست
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
و به جای همه ی نومیدان می گریم
آه من
حرام
شده ام
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
زندگی خالی نیست
zende-be-gor.blogfa
متلاطم ...
تنها ...
بیکران ...
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل ...
حرفي دارم
که تا کنون
آن را ننوشتهام
زيرا سفيدتر از کاغذهاست....
کاش کمی بیرحمانه تر می رفتی
فقط کمی مانده تا بمیرم !
بهانه تا بخواهی هست
ایراد از جایی در اعماق قلبم است
اشکهایم از آنجا خشکیده اند !
با یک عالمه فاصله از خودم
انتظار دارم به تو برسم !
از اول هم آرزوهایم محال بودند ...
سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم...
شعر خیلی خیلی زیبا از شاعر خیلی خوب مهدیه لطیفی
تقصير خودم نيست
تو را که مي بينم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
!تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم
همه ی اینها تقصیر حرارت جضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم
گریه را اگر می شد کُشت
می کشتم
که تو آنقدر نخندی به چشمان خیس من !
و من
نکوبم سرم را به دیوار سادگی مُدام
که چرا عاشقت شدم ؟
چرا ؟!
خدا را که خواب ببرد
تو را آب
آن وقت نه که دنیا چپه شده است
شب روز می شود
تو خوب می شوی
حسابی کیف می کنیم
دل از کف نمی دهیم که برود پی کارش
دل به دل می دهیم
و تو
در نهایت
در چشمان کسی
اسیر می شوی
که تو را
درک . . . نه ،
ترک خواهد کرد
Ghorbat22
15-03-2009, 11:33
چه قدر در رویــــــا
با نگاه هایم نگاه هایت را ببوسم
اما باز تو
نیامده باشی ...!!
Ghorbat22
15-03-2009, 11:37
تمام ماهی ها فرار می کنند
تنها منم که می مانم
و دلم را به قلابت بند می کنم
سال هاست ...
و تو فراموش کرده ای مرا بالا بکشی !
Ghorbat22
15-03-2009, 11:40
گفتی : سکوت کن که سکوت دل تو دیدنی است
گفتم : زین بعد
فریاد خواهم زد
اندوه پاره های دل من
شنیدنی است ...
باد
ضربه می زند
به زمین
سخت
و مثل یک دلقک می خندد و
می شکند
پای هر کس که به سازش نرقصد !
زمین وز و وز می کند
حمله می کند
یک پروانه ی در حال جان دادن
باد دیوانه ای بی حوصله است
چشمان زمین را می درد
این طرف درختان را در هم می شکند،آن طرف خانه ها را
و این قایق کوچک، قطره ای در میان دریا !
برای باد بی رحم فرقی نمی کند
شهر کجاست و دریا کجا
ديروز را بسيار دنبالت گشتم
اما پيدايت نكردم
گفتند تو را ديده اند
كه توده اي برف شده اي
و بر بلندترين قله نشسته اي
باور نكردم
تا اينكه خودت آمدي
و ذره ذره
آب شدي بر جنازه ام
ظهرهای تابستان من و گنجشک های خانه
و آهنگی که با من لبخند می زدی.
خانه را که فروختيم
تو هم با گنجشک ها رفتی
حالا من مانده ام و ظهرهای بی آهنگ تابستان
که در اتاقی اجاره ای
لبخند تو را قاب گرفته ام
MaaRyaaMi
15-03-2009, 17:20
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم...
Ghorbat22
15-03-2009, 18:16
فروتنانه می شکنم
در مقابل گرد باد اندوهت
و شوکران حیات را
قطره قطره می نوشم
چه سهمناک، عقوبتی است
تاوان گناهی که نکرده ام....
Ghorbat22
15-03-2009, 18:22
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم !!
وقتي از قتل قناري گفتي
دل پر ريخته ام وحشت كرد .
وقتي آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا مي پيچد
از تو مي پرسيدم :
به كجا بايد رفت ؟
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غم من غربت تنهائي هاست
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن از ورطه هستي مي داد
يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد
در قفس طوطي مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من كه روزي فريادم بي تشويش
مي توانست جهاني را آتش بزند
در شب گيسوي تو
گم شد از وحشت خويش
سخن از ماندن نيست،
من و تو رهگذريم،
راه طولاني و پر پيچ و خم است،
همه بايد برويم تا افقهاي وسيع،
تا آنجا كه محبت پيداست
و شايد
اينجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هياهوئي در شهري سبز و آبي و خاكستري
با من بگو:
" وقتی که صد ها صد هزاران سال بگذشت، آنگاه…"
اما مگو "هرگز"
هرگز چه دور است، آه
هرگز چه وحشتناک،
هرگز چه بی رحم است…
دنیا شروع کرده به لنگیدن
از روزی که شصتش خبر دار شده
دلت نمی خواهد
دوستت داشته باشم
امروز
یک توبره دوختم
و خاطراتم را
درون آن پنهان کردم .
هیچکس نمی داند
که یاد تو
از درزی که ندوخته ام
بیرون مانده است !
دلتنگی همه را ،
در آغوش تو
تمام کرده ام ،
دلتنگی رفتن ترا چه کنم ؟
***
تنها
پروانه های زیر باران می دانند
بار شانه هایم چه سنگین اند
...
وقتی که تو نیستی
تو کجا مانده ای که
این روزها
بهار است اما
بهاری نیست ؟
تو کجا مانده ای
که صندلی رو به رویم
این همه خالی ست ؟
Ghorbat22
16-03-2009, 10:10
لباست را جا گذاشتی
با چند خرده ی ریز
در جیب هایش !
قلبم را بردی
با تمام دریچه های پیچ در پیچش ....
آنگاه که شب
به روز می پیوندد
آنگاه که
خورشید
به ما می خندد
دیدار تو
تعبیر هزاران خواب است.
دانهام
دانهای کوچک و خرد
در خیالم ریشه میرویاند هر لحظه
نقش سبزینهی گل
رویش ساق گیاه
اوج احساس من است.
کاش دستی باشد
و مرا زنده به گورم سازد
در زمینی بایر
تا نمودار کنم قدرت زایایی را...
من با این همه لحظه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه نگاه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه بوسه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه باران های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
من با این همه خنده های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه فصل های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه خاطره های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
من، با این همه و همهء اونهایی که گفتنی نیست ...
بی تو،
چه کنم !!؟؟ ...
به خدا نمی سپارمت
راه خانه اش را خودش هم گم می کند
از بس کوچه پس کوچه دارد
این خاصیت زمین است
که ما
که تبار رانده شدگان باشیم
به پر و پای هم بپیچیم و
فرض کنیم عاشقیم !
عشق و عاشقی های ما تا ثریا کج و کوله رفت
تا مافوق ثریا هم که کج برود
هیچ امیدی به معجزه نیست
معماری که تو باشی
جز این باشد عجیب است !
عصر تنگي است
كه من
هر لحظه بزرگتر ميشوم
و ايمانم كوچكتر.
حالا که رفته ای
حسابی که هوا را بی من نفس کشیدی
سر دو راهی که رسیدی
به چپ برو
به جهنم ختم می شود !
مثل شعري كه امروز هم نميآيد
بيهوده انتظار ميكشم
نميآيي و
اين چاي
بي تو سردش ميشود ...
نمی دانم ،؛،
این تویی که پیدا نمی شوی
یا
این منم که گم شده ام ؟!
نمی دانم
...
اتفاقها، همیشه بزرگ نمیافتند.
به وسعتِ میلاد و مرگ نیستند همواره.
به بیکرانیِ طلوع و غروب هم نیستند
که باید
روبهرویِ آفتاب
خیره ایستاده باشی
تا سایهی بلندِ اتفاق
از سرت بگذرد.
گاهی،
اتفاق،
مثل برگی به بوسهی نسیمی میافتد
و فریاد خِشخشِ خُرد شدنش
پژواکی درونی است
که جهان را نمیپریشاند
امّا
از قلب تا گلو را میخراشد.
علی صالحی بافقی
میدانی
تنها دلیل اینهمه دیوانگیهایم
اینست که نمیخواهم
مدیون و گناهکار
روزی کشیده شوم
به دادگاه آرزوهایم!
الهام ناصری
عاشق چگونه صادق است
که در انتظار
دلش هزار راه می رود…
بی خبر رفتی .
برگشتن ات را خبر بده
تا دلم را برایت ،
خانه تکانی کنم !
لعنتی
هر چه تار و پود مانده بود
بـُرید و رفت !
" گم شو از روزگار سگ مصب قمار کرده ام "
لعنتی ، گفت و رفت !
" هی ، با توام اُلاغ ! گریه کار مرد نیست "
غلط می کند هر که اینچنین مزخرفی گفته است !
گریه می کند ....
آنقدر که دنیا گم شود زیر سیل اشکهاش !
گریه می کنم ....
مرد یالقوز شعر من دلش گرفته است !
نمی فهمد !
لعنتی شعور عشق من سرش نمی شود !
حیف ....
" عشق تو برای سفره ام نان نمی شود ... اشتباه بود
شایدم هوس .... این حالی ات نمی شود ؟ "
من ِ نخورده مست از نگاه تو
هیچ چیز حالی ام نمی شود !
هیچ چیز حالی ام نمی شود ....
نپر از وجود گیج من ، لعنتی !
اینقدر هی نرو !
استکان چشمهای تو عرق خورم کرده است !
درد می کند بودنم بدون تو ... نرو لعنتی !
این شاهزاده ای که عقل از کله ی خرت ربوده است
پرواز حالی اش نمی شود !
نرو پرنده ام که بی تو من ، این روزها
زندگی سرم نمی شود ....
سپاسگزارم خداي من
خنده را
براي دهان او
او را
به خاطر من
و مرا
به نيت گم شدن آفريدي...
چه سایه ی بلندی دارد این دلتنگی
هرجا که می روم دست از سرم بر نمی دارد
بی تو که در کوچه ها قدم می زنم
جای پاهایم محو می شود
وقتی کوچه ها هم مرا بی تو نمی خواهند
چه انتظاری از دلم دارم
Ghorbat22
18-03-2009, 11:14
من در یک ماموریتم
ماموریتی برای دوری از تو
ماموریتی برای فراموش کردنت و فرار کردن از دستت
که باهات صحبت نکنم و تورو نبینم
در یک کلام :
ماموریت غیر ممکن!!!
Ghorbat22
18-03-2009, 11:22
لطفا کمی دورتر بایست !
مهربان که می شوی
بیشتر دلم تنگ می شود ...
دست هایم
سیاه شده اند
بس که دست سایه ام را فشرده ام ..
از آينهام بپرس
از شانهام
از بالشام
و از آن چراغ خواب غمگين بپرس
که شب و روز چند بار
مهربانیات انار دلام را میفشارد
و شيرآبهی عشق سرخات
گناهام را رنگآميزی میکند؟
و چند بار
جملهی "جانام دوستات دارم"
بیصدا لبهايم را تکان میدهد!؟
گنجشک
دلش را
در پستوی گرم دیوار پنهان می کند
او می پندارد
غروب در گلوی گرم چراغ
-شب شب-
سیاهی می ریزد
[ گنجشک
پر از خیال های قهوه ای است ]
تو را انتخاب کردم,
تا هر دو مان پایان دهیم,
تنهائی را ...
...
دیگری را انتخاب کردی,
تا هر سه مان آغاز کنیم.
تنهائی را...
از پنجره ی دلتنگی
به حیاط خیره شده ام
نم نم باران
روی سطرهای شعرم می نشیند…
بيا به خوابم
همان قرار
به همان آدرس هميشگي
گرچه ف ی ل ت ر شده است
اما
تو هميشه
ف ي ل ت ر ش ك ن ِ به روز داري
چشمت را ببند و
كليك كن ...
لوكيشن: ايستگاه اتوبوس
زن، موهاي كوتاه
جين پوشيده با تيشرتي سفيد
كتاني كرم به پا
مرد،
شلوار مشكي
پيراهن بدون كروات
با يك جفت صندل
همه چيزعادي است
به جز
نگاه فيلمبردار ...
درعصر گرگها
معصومیت جواب نمیداد
ما هم شدیم داخل آدم بزرگها ...
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.