مشاهده نسخه کامل
: شعر گمنام
كليساي فرانسيس قديس
در زلزله ايتاليا ويران شد
از دنيا چه كم شده است
كليساي فرانسيس قديس
چه بيهوده است
كوشش ما
براي رسيدن به جهنم
آنگاه كه دست ما
از رسيدن به بهشت
كوتاه است
پاییز یه امر شخصیه
کافیه آدم مثلن یه جفت جوراب بلند سبز بخره
تا پاییز بیاد
باد بوزه ته کوچه
و خاک و برگش بره تو چشم آدم
خب
پاییز من از دیروز بعد از ظهر شروع شد.
روزهای بارانی شاعر پرور است
برف نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن همه آنچه
روزهای قبل نوشته شده
می گذرد.
امروز
جانانه می جنگیم
سلام ما
صفیر گلوله خواهد بود
مگر دشمنان من
چشم به راه تو
و دشمنان تو
چشم به راه من نیستند؟
شلیک کن!
امروز
جانانه می جنگیم
فردا
خون من
سردوشی تو خواهد بود
یا خون تو
سردوشی من؟ ...
Ali sepehri
19-12-2008, 10:41
به چشمانت عادت کرده بودم
با دستانت رفاقت کرده بودم
نمى آیى توامشب کاش دیشب
دل سیرى نگاهت کرده بودم
Ali sepehri
19-12-2008, 10:42
همه /لرزش دست ودلم /از آن بود /که عشق /پناهی گردد /پروازی نه /گریزگاهی گردد/
باز باران بی ترانه
چکه کرد از بام خانه
یک اتاق سرد و پر غم
یک اجاق بی زبانه
روح سرگردان یک زن
در پی تابوت می گشت
مرگ را دشنام می داد
خسته و مبهوت می گشت
آتش دوزخ کماکان
در درونش شعله ور بود
دستهایش تاول و خون
چشمهایش خیس وتر گشت
عقده ْ یک تکه نان
در نگاهش موج می زد
دستهایش پر ز خالی
حسرتش تا اوج می زد
مرگ بر لبهای ظلمت
بوسه می زد عاشقانه
می سرود از رنج یورقون
باز باران بی ترانه....
من به آیینه شبیه ترم تا تو.
تو به هیچکدام شبیه تر نیستی حتی خودت.
این را من می دانم و تو.
و آیینه ها ندانسته تکرار می کنند.
این نوشته ها ضربه دارند.
تا آخر بخوان.
شاید ضربه اش آیینه ات را شکست.
کاش می شد
تمام شعر ها را نوشت
مثلا اینکه
من به تو فقط عادت کرده ام
و تو
همیشه دروغ می گویی،
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت
و خیس نشد.
Ali sepehri
19-12-2008, 16:18
نوازش کن به بوسهلب خشکیده ام رانگاهم کن به خندهبزن آتش دلم راصدایم کن به نرمیتحمل کن غمم راشبیهم کن به خورشیدتو رنگین کن شبم را
Ghorbat22
19-12-2008, 16:55
او نه چشم های خیس و شسته ام را
نه نگاه دیگرم را
هرگز ندید !!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
"دیوانه ی باران ندیده !"
Ghorbat22
19-12-2008, 17:04
لحظه ها گذرا و خاطرات ماندگارند
حاضرم تمام هستی را دهم
تا لحظه ها ماندگار شوند و خاطرات گذرا
کاش می شد ....
Ali sepehri
19-12-2008, 17:29
((پیرزن))بیچاره پیرزنروزی ستاره بودمهتاب و ماه بوددر آسمان دل مرد خانه بودخورشید بود گرمیهم خانه هم دلشاکنون چه بی کس استاو در خیال رفته ی پر رونق خود استآن روزها که خانم و سالار خانه بودهرحکم خویش رابر کرسی طلائی آن خانه می نشاندبعد از هزار سال از پی فقدان شوهرشتک و تنها سپرده استیک چشم خود به درشاید نواده ای شاید که دختریآهنگ مادر خود کرده در رسددرد دلی دوباره و دیار تازه ترآن چشم دیگرشنگران سوی رفتن استبا او فقط خیال خاطره ها زنده مانده استچشمی به انتظاروزبانی به گفتن استاز بهر گفتن همه ی آنچه مانده استناگفته در دلشگاهی دو قطره اشک...بیچاره پیرزنکه چه تنها و بی کس است.
MaaRyaaMi
19-12-2008, 17:41
بيش از يك نوشيدني سرد
چيزي نمانده
تو زودتر از
عقربه ها
به هشت رسيده اي
و وقت رفتن را بهتر از
جاده مي داني
استخون هات رو می فروشی به من؟
گاهی
میشه تا ابد
نگهشون داشت
بغلشون کرد
و زیر خاک خوابید
مریم مومنی
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم .
بهمن قره داغی
اون نگاه گرم تو، جام شرابه، اما سرابه
زندگی بیچشم تو، رنج و عذابه
آه من ترسم شبی دامنت بگيره
با دلم بازی مکن، عاشق و اسيره، ترسم بميره
يک شب از روی صفا، ای بلای دلها، درد من دوا کن
يا وفا کن با دلم، يا مرا رها کن
اميد جانم ز سفر بازآمد
شکردهانم ز سفر بازآمد
عزيز آن که بيخبر
به ناگهان رود سفر
چو ندارد ديگر دلبندی
به لبش ننشيند لبخندی
چو غنچهء سپيدهدم
شکفته شد لبم ز هم
که شنيدم يارم بازآمد
ز سفر غمخوارم باز آمد
همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری
بعد از غم مهجوری
يک شاخهء گل بردم به برش
ديدم که نگار من
سرخوش ز کنار من
بگذشت و به بر يار دگرش
MaaRyaaMi
19-12-2008, 20:57
قدم می زنم تا دلم باز شه
سیا مشق فکرم غزل ساز شه
قدم میزنم حوصله گل کنه
دلم خود خوریمو تحمل کنه
قدم میزنم ساکت و سر بزیر
خیابون قدم هامو از من نگیر
می خوام از همیشه سبکتر بشم
شاید با قدم پرسه بهتر بشم
خیابون بلندِ هوا معرکه اس
منو پای همپرسگی دس به دس
از این پرسه تا خواب و بیدار شهر
از این پرسه تا قلب بازار شهر
قدم می زنم تا سبکبال شم
می خوام خیلی آهسته خوشحال شم
قدم می زنم خنده یادم نره
قدم می زنم داره خوش می گذره
مریم دلشاد
MaaRyaaMi
19-12-2008, 22:13
درد ،
دلگیری ،
و نگاه های له شده ی خیابان
پیوند می زنند
با دست های همیشه مچاله ی من
با تپش های نا موزون قلب های از کار افتاده
گریزی نیست
پیوند می زنم
لبهایم را با واژه ی مصنوعی تبسم
تبسم می زنم به درد های بخار گرفته مردم...
شعز از خودم
و سکوت
چقدر
شبیه جمعه است
و جمعه
چقدر
شبیه سکوت…
سياه را سپيد
سپيد را سياه مي بيني
آب كه از سرت گذشت
جز سياهي نمي بيني
شايد نوري بي جهت
تابيده از دست هاي من
كه تو را برنمي تابد.
چاره يي نيست
به تاريك خانه ات برگرد
در نگاه دوربين ام
حلقه ديگري بايد
جست وجو كنم.
كاغذها،
يكیيكی خيس میشوند
ترسی ندارم
حتی
پليس هم بو نخواهد برد
اين باران
از آسمان ديگریست
تنها ترم اما
سنگین تر از قبل، نه!
هم وزن ِ خودم :
- آن زمان که تو هنوز
بر سرشاخه هایم
لانه نساخته بودی -
کلاغ اندوه!
.
من از سرزمینی می ایم
سرا پا عشق
سرزمین مرغکان عاشق
سرزمینی که تنها یک رنگ بر آن حکومت می کند:
"سفید"
زمان جدایی من و تو،
به اندازه ی ذوب برف ها خواهد بود
و تو آن لحظه را به خاطر نخواهی سپرد
چرا که ترا شتابی در کار خواهد بود
و مرا
رنجی در دل...
هراس متولد میشود
و
در قهقرای حادثه
زندگی شکل میگیرد!
MaaRyaaMi
20-12-2008, 14:04
موهایت را باز میکنی
دستانم را میگشایم
خدا
خیس میشود
خداوندا وقتی تو می روی
شب میشود
و قلب من پر پر می شود
و ناامید می شوم و حقیر می شوم
چو خاکی می شوم
که بر آن نسیمی نمی وزد
و بارانی نمی بارد
و در آن گلی نمی روید
و بر سرش ستاره ای نمی درخشد
تو میروی
و من تنهای تنها می مانم
تو میروی
ومن در غم خود خاک می شوم
بیژن جلالی
شب چون دوستی است
که از هر سو مرا در آغوش خود میگیرد
ومن در دامن بزرگواریش
ستاره ی کوچک خویش را می نگرم
و ناتوانی های خویش را
شب چون دوستی است
که مرا در بستر نرم خویش می پذیرد
و من در آغوش او
از یادگارها
آنچه را او عزیز داشته است
عزیز میدارم
شب چون تاجی است
که من بر سر می گذارم
و بر ساحل های حاصلخیزش
به صدای آیندگان و رفتگان گوش فرا میدهم
شب چون جواب کلامی است
بگسیختگی های جهان
و من چون برزگری
در پهنه ی عظیم آن
بذر امید و نامیدی
می پاشم.
بیژن جلالی
بناگاه ترا مینامم
و با تو سخن می گویم
و به دست های خود می نگرم
که پراز توست
و در سر تا پای خود
تن تو را حس میکنم
نام تو در سرم می پیچد
که رساتر از های و هوی ِ دنیاست
ولی تو را به فراموشی می سپارم
چون باغبانی که
گل ها را به سکوت باغ می سپارد
زیرا باز به سوی تو خواهم آمد
زیرا به ناگاه ترا خواهم نامید
و با تو سخن خواهم گفت
بیژن جلالی
آن چه از یاران شنیدم،
آنچه در باران گذشت...
آن چه در باران ِ ده
آن روز،
بر یاران گذشت...
های های ِ مستها،پیچیده در بن بستها
طرح یک تابوت،در رؤیای بیماران گذشت
کوه ها را،در خیال پاک،تا مرز غروب
سیلی از آوای اندوه عزاداران گذشت،
کاروان دختران شرمگین روستا،
لاله در کف در مهی از بهت ِ بسیاران گذشت
در ته تاریک کوچه،یک دریچه بسته شد
انتظار بی سرانجام بد انگاران گذشت
جای پای ماند و زخمی،سبزه زاران را، به تن
جمعه ی جانانه ی گلگشت ِ عیاران گذشت
تا به گورستان رسد-دیدار اهل خاک را
ماهتاب،پیر،لنگان،از علفزاران گذشت...
منوچهر نیستانی
حنجره ام
سیاه پوشیده است
و لحن تلخ عزا
سپیده های کلام را
در شبانه ای مأیوس
به خاک می ریزد...
با رفتنت
-ای قامت رسای عاطفه ها!-
دیگر، اعتماد بودن و ماندن را
هیچ اعتبار نیست
چندان
که حتی
دوام دم زدن خویش را مشکوکم.
((تنها صداست که میماند!))
-گفتی-
ای صدای سبز رهایی
آیا تو مانده ای!؟
درد!
تنها نماندن است که می ماند
ودر نهایت روز
تنها شب است که می خواند...
اکنون که شب
تفکر طولانی من است
و ماه:
سالکی از زخم
بر چهره ی تفکر خونینم
ای بادهای بیماری!
ای ضجه های ویرانی!
بگویید
منوچهر نیستانی
Ghorbat22
20-12-2008, 20:55
عکس فوری نگیر
تاریخی نمی شوم.
رباب محب
Ghorbat22
20-12-2008, 21:01
تنم را به قدم هايت می سپارم
اين چهارراه
از چهار طرف بن بست است آقا !
صد بار بالا و پائينش کنی به قلب من می رسی!
فاطمه حق وردیان
مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی خورشید را
در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا پدر
کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد.
هرگز آدم نخواهم شُد . . .
ترجیح میدَهَم حوّا باشم و اغفال کُنَم !
شب یلداست
و تو در کنار منی
امشب
کوتاه ترین شب سال است…
Ghorbat22
21-12-2008, 05:32
آنقدر در گفتن يک حرف حاشيه رفتم
وبه جاي نوشتن تنها يک کلمه گوشه ي دفتر خاطراتت
شعر هاي حاشيه اي نوشتم !!!!
تا عاقبت در حاشيه چشم هايت افتادم
حالا که حاشيه نشيني را تجربه مي کنم
بگذار فقط يک حرف حاشيه اي ديگر بزنم
دوستت دارم .
معشوق من...
همان مترسک خندان جالیزهای دور بود
پر از خالی..
و شانه هایش که تکیه گاهم بود،
پوشالی..
پوشالی!!!
این بلیت یکسره بود
و عكس دختري كه تكنفره ميماند
شوخي تلخي است زندگي
وقتي هر چيزي راهش را گم ميكند
مثل هواپيمايي كه فرود آمد
تا تو اوج بگيري
« چه فرق می کند
وسوسه
سیب
یا
حوا
برای کسی که
آدم نیست .
میدونی؟!
هی دل بدی و دل بکنی
میشه مثل اون چسب زخمی
که یه بار از روی زخم برش داشتی
دیگه بعیده بچسبه
اونوقته که هم زخمه عریونه
هم جای چسبه
Ali sepehri
21-12-2008, 09:03
نگاهی کن مرا یک لحظه و دریاب سکوت و مهر لبهایمنه از شرم است .درون چشم هایم خواهشی بر پاست دلم را به دریا می زنم دلم را میکنم دریا درونت غرق خواهم شد خواهم گفت : با تو.... نگاهم را نگاهی کن نگاهت سرد وخاموش است باکی نیست من آنرا تا ابد تا بی نهایت دوست خواهم داشت
پیراهن بلند بپوش
تا باغهای یاس نسوزند
از هرم آفتاب.
کفش هایم کو
باید بزنم
بزنم بر سر بوش
هر چه بادا باد
حبس و زندان هم روش!
...
کفش هایم کو ؟
چه کسی بود صدا کرد:عراق؟
چه کسی بود که گفت:
می دهم آزادی…
تو اگر نفت به ما می دادی..
من
آنقدر آسمان در نگاهم ذخیره دارم
که تو پر بگیری !
MaaRyaaMi
21-12-2008, 18:15
در سلول سلول من بمان
بیرون
دروغ هایی داغ
دست در دست هم
گرفتار اتفاقی آنی اند
و مردی خیس از مرور خویش
چرخ می خورد
دور میدانی که عقربه هایش آویزان هم اند
در من بماند
نه دلتنگ خورشید
نه بی قرار باران
برایت لباس هایی رنگارنگ خریدم
و می خواهم
رنگین کمان صدایت کنم
Ghorbat22
21-12-2008, 20:20
به چهارسمت اصلی خواهم رفت
سراغ تو ونگاههایت
شمال که نیستی
به جنوب نرسیده ام هنوز
اما خیال می کنم
جایی حدود طلوع تو را بیابم
خدا نکند
حوالی غروب گم شده باشی
MaaRyaaMi
21-12-2008, 22:05
اینهایی که یلدا را جشن میگیرند
اگر شب چشمان تو را ببینند
.
.
.
.
از غصه خواهند مرد
می دانم !
م.محمدی مهر
از یخ نبود
دل شمعی
که آب شد…
تا وقتی بود
شعر حفظ می کرد
حالا فقط
شعر او را حفظ می کند . . . .
نه کلمات و نه سکوت
هیچکدام یاری نمیکند
تا تو را
به زندگی برگردانم.
چه نا برابر است ، جنگ ِ من و تو
قبول ندارم
به جنگ آمده ای و تیغ عشق آوردی
حساب نکردی که من
به جز تو
هیچ ندارم ؟
من نه عاشقى دارم
که از آن سوى آب ها
به دیدنم بیاید
نه شاهزاده اى هستم
نه دل به امواج مى بندم
نه به قلعه هاى ماسه اى ساحل
من شاعرى بى دست و پایم
در اقیانوس کلمات
غواص ساده لوحى
ساکن کتابخانه اى تاریک
زنى در جستجوى معنا.
Ali sepehri
22-12-2008, 09:02
دفتر عمر مرا٬با وجود تو شکوهی دیگر٬رونقی دیگر هست،می توانی تو به من٬زندگانی بخشی٬یا بگیری از من٬آنچه را می بخشی.
Ali sepehri
22-12-2008, 09:04
سر می رود/گل از سبد/عطر از گل/باد از عطر/چنان که تصویر از آیینه/و زیبایی تو/از چشم من.
Ali sepehri
22-12-2008, 09:07
من با امید مهر تو پیوسته زیستم/بعد از تو؟/ - این مباد/ - که بعد از تو نیستم/بعد از تو آفتاب سیاه است/دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست/بعد از تو ٬/در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست./
MaaRyaaMi
22-12-2008, 10:05
نمی دانم
شاید به تعطیلات رفته اند
شعر هایم
که حتی
یک سر کوتاه
به خا نه ی ذهنم نمی زنند
و شاید
ذهنم
آنقدر شلوغ است
که
صدای زنگ در را نمی شنوم
چقدر تنها یم
بدون شعر هایم
شاید فردا برگردم
باید زیر چراغ بایستم
و بر خلاف تمام آموزه های بشری
بجای چراغ ،
خودم رو خاموش کنم.
Ghorbat22
22-12-2008, 19:03
همه جیبهای دنیا درز کوچکی داشت
آن اندازه که تو را
چون کشتی نوح
از تنگه بغض من
عبور می داد.
شیدا محمدی
Ghorbat22
22-12-2008, 19:05
به آلزایمری سخت زده است
اجباری جا می گذارد
هر بار بخشی از خاطره ای را که بزرگ کرده بود!
مهرنوش قربانعلی
Ghorbat22
22-12-2008, 19:46
نوروز آمد
حول حالنا هم خواندیم
اما...
دریای بزرگ خدا
به تنگ کوچک ماهی ها
نرسید که
نرسید!
(زهرا ملوکی)
Ghorbat22
22-12-2008, 19:47
بیا نشانه های بودنمان را
بکاریم
میان همین خاک هرزه ،
شاید
امیدی سبز شود ...
Ali sepehri
22-12-2008, 21:32
دل مي سپرم به چشمات /چشمـــات چشـــمه نوره/تو کــــوچه هـاي قلـــــبم/هميشــــــــه... در عبوره/پـــــــل مي زنم به قلبت/از راه رنـــگـــين کمــــون/رو جـــــاده مــي نويسم /هميشــــــه با من بمون/.................../با هــــــــر نگاه پاکــــت/پر ميشـــــــــم از تـرانه/من با تو مونــــــــدگارم/اي بهتــــــــرين بهـــانه/از نســـل پاک عـشقي/روحــــــت گـــل اقاقي/تا صـــبح ميـلاد عشق/عمــــــرت بمونه باقي!/
Ali sepehri
22-12-2008, 21:55
ای روزهای خوب که در راهيد ای جاده های گمشده در مه ای روزهای سخت ادامه از پشت لحظه ها به در آیيد
Ghorbat22
22-12-2008, 21:59
چشم گذاشتی
قایم می شوم
تا دویست می شماری
چرا اینقدر طولانی ؟
گفتی :
جای خوبی قایم شو .
کاش زوتر می فهمیدم در انتظار ناپیدا شدنم هستی ...
"خودم"
mehrdad21
22-12-2008, 23:32
پیراهنت در باد تکان میخورد
این
تنها پرچمی ست که دوستش دارم.
(دوماه میشه به اینجا سر نزدم اگه تکراری بود به دل دریایی خودتون ببخشید)
amirtoty
22-12-2008, 23:38
این باغ محل مار و مور است مگر !
ابلیس خدا نکرده کور است مگر
بگذار که ما اهل جهنم باشیم
آدم بشو نیستیم زور است مگر؟؟؟
mehrdad21
22-12-2008, 23:42
مثل روزنامهها، اول همه را سر كار ميگذارند
بعد آگهي استخدام ميزنند
بچههاي وظيفه، يا شاعر شدهاند يا خواننده!
خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر ميكند، يكي احكام ميخواند
يكي به سرعت پير ميشود
و آن يكي مدام نق ميزند:
مردهشور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟!
حالا که آمده ای
چه لباس های مهربانی پوشیده اند
همه این کلماتی …
که از تو می گویند…
یقه ی آسمان را ول کن
خدا که کاره ای نبود
ما از ما بودن ترسیدیم
mehrdad21
23-12-2008, 06:07
دزدی در تاریکی
به تابلوی نقاشی خیره مانده است .
Ali sepehri
23-12-2008, 08:30
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم/نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم/یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم./نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه./می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم./
Ali sepehri
23-12-2008, 08:38
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد، / مرواریدی صید نخواهد کرد./ من/پری گوچک غمگینی را /میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/و دلش را در یک نیلبک چوبین/مینوازد آرام، آرام/پری کوچک غمگینی/که شب از یک بوسه میمیرد/و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد./
mehrdad21
23-12-2008, 10:26
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد، / مرواریدی صید نخواهد کرد./ من/پری گوچک غمگینی را /میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/و دلش را در یک نیلبک چوبین/مینوازد آرام، آرام/پری کوچک غمگینی/که شب از یک بوسه میمیرد/و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد./
والا تا اونجایی که ما میدونیم شاعر این شعر به هیچ وجه گمنام نیست و فروغ فرخزاد از مشهورترین شاعرهای زن ایرانی است . خواهشا شعر شاعران مشهور رو در اینجا قرار ندهید .
mehrdad21
23-12-2008, 12:20
این روزها خیلی نجیب شدهام
میگویند در نجابت به پدرم رفتهام
ناخنم چه زود بلند میشود
کمرم چه تند خمیده میشود
فارسی اول که یادتان هست
آن مرد با اسب آمد
آن اسب،
من بودم
دستهایم کـج است
آنقدر کـج، که هر وقت میخواهم به خورشید اشاره کنم
ماه را میبینم...
چشمهایم چـپ است
آنقدر چـپ، که هروقت مرا میزنند
گویی شب شعری برایم گرفتهاند
آه... شاعر دیوانه... شاعر دیوانه!... شاعر دیوانه؟
من خواب بودم؛
باز هم پاهایم اشتباه آمدهاند
اینجا که شاعری نیست...
نباید دستش را رها میکردم !
پشت سکوتم حاضر باش
با تمام بیتهایت خواستی بیا
بعد از زنگ انشاء
و من هم میآورم، تمام دفترهای خالیم را...
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
گروس عبدالملكيان
دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست
گروس عبدالملكيان
نیمه شب نجوا کنان در گوش هم
راه افتـــــادیم دوشـــا دوش هم
ساحل و ماه و سکوت نیمه شب
شاخه ها سر برده در آغوش هم
جیر جیرکهـای شب خوان یکصـدا
مست از غوغای نوشا نوش هـم
موجها غرق تماشامـــــان شـدند
تـــا که بـــالا آمــدند از دوش هـم
قرص ماه از آسمـــان مبهوت مـا
مـا رها از خویشتن ، مدهوش هـم
بسته شد عهدی میان ما ؛ زدیم
مُهر مهری بر لب خــاموش هـــم
سایه های ما به هم محرم شدند
بی صــدا رفتند در آغــــوش هـم
mehrdad21
23-12-2008, 15:12
نهایت
دلم می خواست
مثل قصه های قدیمی کودک
پدر از پشت آینه بر می گشت
و می گفت
من هرگز نمرده بودم
وبرادرم عباس که در جنگ کشته شد
در خانه را با کلید قدیمیش باز می کرد
و می گفت
من تمام آن پانزده سال گذشته را
جایی گرمسیر در سایه یک درخت قطور
به خواب رفته بودم
دلم می خواست
خواهرم راحله که فلج بود
از تخت خواب مریضیش بر می خواست
دور اتاق می دوید و می گفت
مرض ، تنها زاده خیال مردمان آشفته است
دلم می خواست
کسی نمی مرد
و کسی به دنیا نمی آمد اصلا
و هر چند سال رنگ موهامان عوض می شد
و رنگ پوستمان
و هرکس به همان اندازه سیاه بود
که سفید بوده است
دلم می خواست
زندگی برای زندگی جریان داشت
و نهایت این بی نهایت
پیدا بود
MaaRyaaMi
23-12-2008, 20:59
زمستان بیرحمیست
چشمهایِ تو را از من دزدیده
حالا
هر عابرِ شالگردن پوشی که میگذرد
انگار تویی که از کنارم گذشتهای...
mehrdad21
23-12-2008, 22:23
هر نتی که از عشق سخن بگوید
زیباست.
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست.
در نمايشگاه تنهايي هاي معاصر
با نقاشي بستر هاي آبستره
شاهکار انتزاع مرا از خود
در سه کنج زاويه ساز تنهايي
مفهومي کن
اما
توجيه نکن
افتضاحي را که
با دست خود ساخته اي
بهشت
جعبه سياهي داشت
كه بعدا پيدا شد؛
پر از آخرين واگويههاي آدم...
بيچاره حوا؛
هنوز
در اين سقوط
تكرار ميشود!!
همهچيز از آن شب شروع شد
و آن سوراخ لعنتي
و انگشتم كه كافي بود
فردا صبح اما هيچكس از آن حوالي عبور نكرد
و روزهاي بعد
و ماهها و سالهاي بعد
و كمكم
حالا تمام منهم كفايت نميكنم
دارم گم ميشوم در اين حفره
اين سد دارد ميشكند
و هيچكس از اين حوالي عبور نميكند
و نخواهد كرد انگار...
ما نباید دفن شویم
باید یکی از انگشتهایمان
از خاک بیرون بماند تا هر که رد شد
پایش گیر کند به آن انگشت
بیرون مانده از خاک.
نمی دونم شعر هست یا نه به نظرم شبیه شعر اومد. امضای یکی از بچه هاست
mehrdad21
24-12-2008, 07:55
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
هر ثانیه که می گذرد
چیزی از تو را با خود می برد
زمان غارتگر غریبی ست
همه چیز را بی اجازه می برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می کند ....
حس " دوست داشتن " تو را ...
Ghorbat22
24-12-2008, 11:19
همیشه که با هم جلوی آینه می ایستادیم
تو به تصویر من نگاه می کردی
و من به تو
اما حالا که به آینه می نگرم
تصویر عکست که به دیوار است به چشم می خورد ...
"خودم"
Ghorbat22
24-12-2008, 11:32
به پایان خط رسیده ام
اما نقطه را نمی گذارم
یک ویرگول می گذارم
این هم امیدیست که شاید برگردی
"خودم"
Ghorbat22
24-12-2008, 12:12
مادر دستش را با تمام چین و چروک ها از توی طشت رخت بیرون می آورد
و من به آسمانی نگاه می کنم که
پرنده هایش چمدان هایشان را بسته اند
مازیار عارفانی
MaaRyaaMi
24-12-2008, 13:44
دلم برای تنهایی ت می گیرد
وقتی از لمس آفتاب می گویی
و دیگران تنها
ابرهای تیره روشن می بینند...
mehrdad21
24-12-2008, 14:58
باد
روسری ات را برداشت
باد
روسری ات را با خود برد
باور نداشتم
آن شب
خدا هم می خواست
موهای تو را ببیند.
Ghorbat22
24-12-2008, 15:03
ابری از آسمان آبی گرفتم
در صفحه ی چشمان تو گذاشتم
حواسم نبود که باران قلب تو اسیدیست
ببین که چگونه حیاتم را خشکاند
"خودم"
mehrdad21
24-12-2008, 17:52
کتاب شعرم را کسی نخرید
کتاب های ارسالی هم برگشت خورد
با شرمندگی تمام
به جنگل رفتم
به درخت های بریده گفتم:
ببخشید خیلی معذرت می خواهم
نمی دانستم این روزها
مردم
به درخت بیشتر از شعر
احتیاج دارند!
وقتش که برسد
می بارد
نگاه نمی کند
که چتر داری یا نه…
ماهی
حتی اگر توی حوض افتاده باشی
و با انگشت اشاره ام
بلرزی…
Ghorbat22
25-12-2008, 06:44
گفتم دوستت دارم
نگاهی به من کرد و گفت : چند تا ؟
دستهایم را بالا آوردم و تمام انگشتهایم را نشانش دادم
اما او ...
به کف دستهایم نگاه میکرد که خالی بود
mehrdad21
25-12-2008, 09:34
به دریا نگاه کن!
دیگر ترانه نمی خواند
و انگار ، موج
پرچم سفیدی است در دستش
دریا خشمگین است
نعره می کشد و
ساکت هم نمی شود
پرچم سفید را برافراشته
اما نمی خواهد تسلیم شود.
mehrdad21
25-12-2008, 09:40
شاعران دروغ میگویند
باران اصلا شاعرانه نیست
آنها، هی تبلیغ میكنند زیر باران برویم
و خود مثل گربه، كنار شومینه میخوابند
دو هفته است بستری هستم
این باران لعنتی، شعرم را آبكی كرده!
اگر به شمال میآیید به جای دفتر شعر
چتر و پنكه و پشهبند بیاورید
و كمی سوژه برای تابلوهای ویلا
اینجا قورباغه هم زنگ میزند.»
انتخاب با توست:
وقتی تمام آرزویت این است که مرا نبینی
یا کور شو / یا چشمهایت را ببند
ولی من از آغوشت آن طرفتر نمیروم !
قدیم ها صدایت که میکردم برمیگشتی
اما حالا ...
رفتی و من 25 ساله که صدایت میکنم
هنوز برنگشتی
MaaRyaaMi
25-12-2008, 17:20
نیازی بر دویدن نیست
زمان آهسته از آوار دردت می رهاند باز
تو در چشمان گمنامی
دوباره
خیره خواهی شد
و خواهی گفت: می دانی؟
زمان آهسته از آوار دردت می رهاند باز
نیازی بر دویدن نیست!
چه آسان است
این سان در فریب خویش
پوسیدن!...
Ghorbat22
25-12-2008, 18:45
گفتی وقتی گل های باغ را تمام شمردی می آیم
یک,دو,سه.....صد ....هزار .....
همه ی گل ها خشک شدند !
عزیزم قصد آمدن نداری ؟
"خودم"
mehrdad21
25-12-2008, 19:11
در گوشه زندان
فقط به تو فکر می کنم
می دانی ؟!
می توانی این را درک کنی؟!
باورت می شود
چقدر دوستت دارم؟!
هیچ می دانی ؟!
-غیر از من-
هیچ کس در گوشه زندان
پشت میله ها
نمی تواند کسی را
بیشتر از آزادی دوست داشته باشد.
mehrdad21
25-12-2008, 19:23
سیگارت را روشن می کنی
و به راهت ادامه می دهی
چیزی را فراموش نکرده ای؟
MaaRyaaMi
25-12-2008, 20:32
بلیط قطار را پاره می کنم
و با آخرین گله ی گوزن ها
به خانه بر می گردم
آن قدر شاعرم
که شاخ هایم شکوفه داده است
و آوازم
چون مهی بر دریاچه می گذرد
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم می شود
سینه ام را آماده کرده ام
تا تو مهربان تر شوی
گروس عبدالملکیان
در اطراف خانه ی من
آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !
آن کس که به پنجره .... غمگین !
و آن کس که به جستجوی آزادی است ،
میان چار دیواری نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم ....
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که .... نشسته
می ایستد ....
نه ! .... افتاد !
براي زندگي نه سقف مي خواهم
نه زمين
نقشه جغرافيايي دستهاي تو
خانه من است
نیمه ات را گم کرده ای
ماه تنگ دل
صبور باش
نیمه ی ماه به سراغت می آید
و تو را کامل خواهد کرد
نیمه ی من
بر نخواهد گشت…
mehrdad21
26-12-2008, 10:49
این چاه من است
من آن را کنده ام
من آن را محض روز مبادا
وقتی چاهی برای سقوط
نمانده دیگر کنده ام
من از شب نمی ترسم
من از روز می ترسم
و از راهی که بیراهه ندارد.
mehrdad21
26-12-2008, 10:52
- رخش، گاري كشي مي كند
- رستم، كنار پياده رو سيگار مي فروشد
- سهراب، ته جوب به خود مي پيچيد
- گردآفريد، از خانه زده بيرون
- مردان خياباني، براي تهمينه بوق مي زنند
- ابوالقاسم، براي شبكه سه سريال جنگي مي سازد
واي...
موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!
MaaRyaaMi
26-12-2008, 11:28
شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد!
احمدرضا احمدی
MaaRyaaMi
26-12-2008, 11:30
حقیقت دارد
تو را دوست دارم!
در این باران
می خواستم تو٬
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم٬
سلام کنم٬
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم.
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را٬
امروز نگویم!
خانه را برای تو آماده کنم٬
برای تو یک چمدان بخرم٬
تو معنی سفر را از من بپرسی.
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم٬
تا زنده شوم!
احمدرضا احمدی
mehrdad21
26-12-2008, 12:52
از مدرسه که آمدم
به دست خود درختی مینشانم
مشقهایم را که نوشتم
به پایش جوی آبی میکشانم
کلی صبر میکنم
تا بزرگ شود
آنقدر بزرگ که بتوانم خود را از آن بیاویزم
یاس و دلتنگی
26-12-2008, 12:59
زمانی قاصدی امد
خبر از حس گنگ و مبهمی آورد
که در زير هزاران دانه خاکستر
به دست بادهای ناکجا آباد ويرانی
به مقصد شد
فهمیدم
تو بودی کز دلم آرام همراه نفسهایم رها کردم
تو را
آری تو را
در ذهن ها هم نمیگنجد ولی بردم
تو را از یاد ها بردم
چه راحت در نگاهت بود دوستت دارم
ندانستم چرا هرگز
دلم بر تو نمی بالید
ولی اکنون ..
خدایا آه،من همراه این نامر دی ها باد
شاعر: نسیم
Eshghe_door
26-12-2008, 13:37
پر رنگ نوشته بودمت....خیلی
به سختی پاک می شوی
Ghorbat22
26-12-2008, 16:16
من نه تور دارم نه تفنگ شکاری
حالا چه تو ماهی باشی
چه پرنده ای در آسمان آبی
کاش خودت بودی شاید می توانستم کنارت باشم
"خودم"
Ghorbat22
26-12-2008, 16:23
روز تولدم که به اندازه ی سنم شمع روی کیک گذاشتی
یادت هست ؟
به من گفتی صد سالگیت
صدتایش را خودم برایت روشن می کنم !
کاش فقط یک شمع گذاشته بودی
و تنها یک سال کنارم مانده بودی
"خودم"
mehrdad21
26-12-2008, 20:17
ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
برف مى بارد
برف مى بارد
همه تپه ها سفيد مى شوند
آنكه تازه از راه مى رسد
چه مى داند
زير توده هاى سفيد برف چيست
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا،نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله بتمرگ
یاس و دلتنگی
27-12-2008, 10:35
مردان نسل ما
با گريه
مي خندند ، بي تو
اي بي تو من ، بي من
آيا تو هم اينگونه مي خندي ؟
با گريه خنديدن نه آسان است
بي تو
Ghorbat22
27-12-2008, 10:48
یک لشکر نظامی اجیر می کنم
تا مجنونی ام را برایت فریاد کنند؛
لیلا شو جان مادرت!
ایوب صادقیانی
Ghorbat22
27-12-2008, 11:13
هر روز صبح زودتر از تو
بیدار می شوم
هر روز صبح زودتر از تو
به ایستگاه می رسم
هر روز صبح پا به پای تو
سوار می شوم
هر روز صبح
حیف!
زودتر از من پیاده می شوی...
ایوب صادقیانی
- سلام؛
قربت را با کدام قاف نوشتی
ظلم که سهوی نمیشود...
- خداحافظ !
shady_er
27-12-2008, 12:22
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا،نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله بتمرگ
سلام فرانك جان
كاملتر اين شعر رو من داشتم گفتم اينجا بذارم
قربانت:11:
بهزيستي ميگفت
مهر مادر،شير مادر
شير مادر نخورده،
مهر مادر پرداخت شد
پدر يك گاو خريد
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت وجود مرا،نشناخت
جز معلم ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله بتمرگ!
صورتت را پنهان کن، نقابت را بزن
این جماعت
بدون نقاب، آدم نیستند
بزرگ شدم
25 سال
اما هنوز وقتی ماشین کوکی میبینم
دلم میخواهد بنشینم و
دلِ سیر، بازی کنم
mehrdad21
27-12-2008, 12:57
مطمئن باشید
دیگر از درون تهی شده ام
می توانید
مرا از کاه پر کنید
بگذارید کنار سر آن گوزن
یا
نزدیک خرس قطبی گمشده
روبه روی در
بنویسید
خودم
خودم را اهدا کرده ام
از تاریخ خجالت می کشم
مرا در زیست شناسی بررسی کنید
mehrdad21
27-12-2008, 13:04
باور کنید من نمونهام
دوست و دشمن اقرار میکنند من نمونه ام
ملیحه هم تأیید میکند من نمونهام
اول باور نمیکردم من نمونهام
حالا باور میکنم من نمونهام
لطفا، قبل از ساعت هشت
مرا به آزمایشگاه تحویل دهید!
« من همان انگشت بودم
تو همان دست
که بین من و بازوی زندگی بود
و مرا به باقی بودنم می بست.
وقتی رفتی از خودم پرسیدم
زور بازو بود که دست را شکست ؟
یا حسادت یک انگشت کوچک
که من چه بند بند بودم
و تو چقدر یکدست ... »
MaaRyaaMi
27-12-2008, 17:20
زیر باران های سنگی
بنده همان گنجشک خیس می باشم
که همه ی دلتنگی هایم را
برای تو به نگارش در می آورم!
با قدم های بهاری تو
هوایی تازه استشمام می نمایم
و تمام شکوفه هایم را
بار دیگر
از زمستان اخذ خواهم نمود...!
MaaRyaaMi
27-12-2008, 17:23
ترکت می کنم
پیش از آن که لباس های چهار فصلم
بارانی شوند
و فکر می کنم
به چند روز مرخصی
و یک عمر رنگ چشم های تو
پیاده نمی شوم
به موهای آشفنه ام
دست نمی زنم
و با همین چند صندلی خالی
جای تو
و خودم را
مدام عوض می کنم
فکر می کنم
به روسری خاکستری
که غرق گل سرخ بود
به چند روز مرخصی
بدون تمام دلهره هام...
Eshghe_door
27-12-2008, 17:53
به شعر هایم توجهی نمی کنند
من نیز به آنها
ولی حال که نمی گذارند فریادت بزنم
در شعرم میارمت
و بجای خالی شدم بغضم
ضرب در تک تک واژه های شعرم می شوی...
کاش فریادت میزدم
"خودم"
Eshghe_door
27-12-2008, 17:55
کابوس می بینم
از خواب بلند می شوم تا به آغوشت پناه ببرم
افسوس یادم رفته بود که از نبودت به خواب پناه برده بودم...
خوابیدم!
"خودم"
Eshghe_door
27-12-2008, 17:57
یک دل دارد و هزار دلبر!
همیشه فکر میکردم : چه ضرب المثل بی خودی، در این زمانه مگر چنین چیزی ممکن است؟!...
ولی اکنون در جستجوی چاقویی تیزم
تا نصف کنم از وسط قلبم را
نیمی مال تو
نیمی مال او
من؟
خداحافظ!
"خودم"
mehrdad21
27-12-2008, 19:40
« من همان انگشت بودم
تو همان دست
که بین من و بازوی زندگی بود
و مرا به باقی بودنم می بست.
وقتی رفتی از خودم پرسیدم
زور بازو بود که دست را شکست ؟
یا حسادت یک انگشت کوچک
که من چه بند بند بودم
و تو چقدر یکدست ... »
بی نهایت این شعر رو دوست دارم
ممنون از یادآوری این شعر بی نظیر
برقرار باشید
==========
آمد از كنار ما گذشت
سلام كرد نفهميديم
دور زد نشست
گفت
خنديد
پول چايي ما را حساب كرد
نفهميديم
عكسي به يادگار گرفتيم
دست تكان داد
تشكر كرد نفهميديم
برخاستيم كه برگرديم
پدر برنخاست
يك روز بعد در پزشكي قانوني مي گريستيم
آن ناشناس صميمي
از قاب كهنه ديوار مي خنديد
ما باز هم نفهميديم.
به هر چه فکر می کنم
هم نیست... هم بود...
دیگر برایم خیلی مهم نیست
چیز هایی که خیلی مهم بود
هنوز حق با کسی ست که ندارد...
mehrdad21
28-12-2008, 13:50
بچه ها زير لحاف، بکوب تمرين مي کنند
پاپا، عاشق پاپ است
و مامان دعا مي کند
زلزله بيايد، سيل بيايد؛ همه بميرند
تا در کاخ نياوران
کنسرتي به نفع محرومين برگزار کنيم
او مي گويد، موسيقي اصيل، آخر و عاقبت ندارد
اگر داشت،
بتهوون در ميدان محسني
بليط فروشي نمي کرد!
حسی شبیه نوشتن آبستن کلماتم در این هوای گرم و خفه
با هر نفس انگار دریا را به درون می کشم
و هر بازدم کلماتی است که بی مصرف به بیرون پرتاب می شوند.
تهی می شوم بی آنکه چیزی گفته باشم،
در کسالت مرگ بار این عصر گرم
اتاق نیمه تاریک
و ذهنی آکنده از هجویات
زیر نور ماه
سایه ام سیاه
پر گشوده خاطرات من به روزهای دور
روزهای کودکی
روزهای شاد
روزگار خنده ها و سرخوشی
بارش زلال زندگی ز ابر
لحظه های مبهم عبور فصل های سال
لحظه های جنب و جوش و زندگی
لحظه های بی مثال زندگی...
mehrdad21
28-12-2008, 14:05
دوری دور
چنانکه دیوانه ترین آرزویم
به گرد دامنت نمی رسد
چنان مایوس می خواهمت
که درختی ، آخرین برگش را
در سنگین ترین طوفان
Eshghe_door
28-12-2008, 14:11
به شعر ها بگو دیگر تمامش کنند
کم کم دارم بهشان حسادت میکنم
نمی خواهم در آغوش شعر بروی
در حالی که دستان من برای در آغوش کشیدنت همیشه باز است
نمی خواهم با هیچ چیز و هیچ کس قسمتت کنم
فقط مال من باش!
"خودم"
Eshghe_door
28-12-2008, 14:13
درشت و خوانا می نویسم دوستت دارم
هر چند...
او که سواد ندارد
"خودم"
MaaRyaaMi
28-12-2008, 16:31
دوستش ندارم
پس چرا شب ها
میخانه ها را بگردم
و مثل همیشه
مست کنم
به یاد او؟
MaaRyaaMi
28-12-2008, 16:33
و سکوت مي کنيم
هم من ، هم تو !
اصلا بيا
يک خط زير قانون خط هاي موازي بنويسيم
دو خط موازي هيچوقت به هم نمي رسند
اما اين دليل نمي شود همديگر را دوست نداشته باشند ...
mehrdad21
28-12-2008, 18:44
لطفا به گيرندههايتان دست نزنيد
فرستنده اشكالي ندارد
تلويزيونتان رنگي هم كه باشد
كلاغها
سياه، سفيد پخش ميشوند
MaaRyaaMi
28-12-2008, 18:45
سیبی رها بودم
بر پهنه آب
و رهایی
سرگردانی بود
کاش دستهایت نزدیک بودند...
Ghorbat22
28-12-2008, 21:22
خدا گفت : اگر او را به تو دهم
خود را از تو می گیرم
گفتم : می پذیرم
اما حالا
او را دارم ولی تو دیگر نیستی .
"خودم"
Ghorbat22
28-12-2008, 21:24
اگر باران شوم و بر زمین هم ببارم
تو آنقدر سریع خورشید می شوی
که دیگر اثری از من نمی ماند .
"خودم"
Ghorbat22
28-12-2008, 21:56
فکر کردن به تو زیباست
آرام
مثل قایقی که بر دریا
خانه کرده است
فکر کردن به خاطرات تو زیباست
مثل مهتابی نیم سوخته
مدام
چشمک می زنی
حتی عکس هایت
مثل دمباله ی عطری که زدی
و در خانه تکرار می شوی...
اما خودت آن نیستی
زنگ که می زنی و می گویی:
اعصابم را خرد کرده ای
مثل پارازیت و برفکی
که آرامش مغزم را
با یک کلید
در شب خاموش
بر هم می زنی!
Ghorbat22
28-12-2008, 22:02
از پس سالها
سراغت را از کوچه می گیرم
می گوید او گذر نمیکند دیر زمانیست
سراغت را از گلدان میگیرم
می گوید او گلی نمی بوید دیگر
از کتاب سراغت را گرفتم
گفت او سطری از من نمی خواند دیگر
از پنجره پرسیدمت گفت
او به دیدار نمی آید
دانستم کجایی
این بار سراغت را از قلب زمین گرفتم
از گور
گفت : هییسسسسس!
او خواب است!
تا غمی گم شد، سراغ من بیا
دست من سالهاست
بر اندوه مردم کج است
دست یک انسانی، روزی
به جای آن همه درخت
تیر چراغ برق اینجا کاشت
حالا همهی تبرها بیکارند و
گنجشکها تاکسیدرمی !
MaaRyaaMi
29-12-2008, 12:18
تمام ثانیه ها را پیاده آمدم با تو
وتو نگاه نکردی
چه قدر دلم هوای لحظه ی طوفانی نگاهت را داشت
تو از کدام دقیقه ی حرفم دلت گرفته بود؟
نگاه نکردی
دوباره یاد روزهای قدیم افتادم
چه قدر سرم برای دردسر آن روزها درد می کرد
بدون چتر آمده بودم
شبی که آسمان بی درنگ می بارید
بدون عینک دودی در آن دقیقه ی روشن
کنار دلشوره ی آفتاب راه می رفتم
و آن حرارت نایاب عاشقانه گونه های مرا می سوزاند
چه ساده بودم و کوچک
چرا نمی دانستم
نمی شود هوای چشمهای تورا
پیش بینی کرد ؟
چه پیچیده است
دنیای خطوط موازی
نمیدانم
دیگر ندیدنت ،
به یک برخورد می ارزد یا نه!!
نگران نبودنت نباش
نفرینت نمیکنم!
همین که دیگر
جایت در دعاهایم خالیست
برایت کافیست!!!
چه خوب است این روزها
- با این تعداد جمعیت -
فرهاد کم پیدا میشود!
وگرنه خورشید پشت کدام کوه بخوابد!؟!
Ghorbat22
29-12-2008, 19:43
شعر اضافه است
بيرون مي ريزد
تا تنها
تو
در من باشي
سپور هر صبح خالي مي كند
دفترم را
چيزي كه درش نباشي
آشغال است!
محمدحسین ابوترابی
و سرانجام
همه چیز تعبیر شد
غیر از چشم های تو
که هنوز در ته فنجان
نگاهی مبهم را دنبال میکند
mehrdad21
29-12-2008, 23:36
در ارشاد راست میشوی
در بانک، خم
هم ناشر میشوی هم دستفروش
با اسم مستعار نقد میزنی
با خود مصاحبه میکنی
تا مرز نوبل خواب میروی
بعد مینشینی بفروشد، نمیفروشد
تازه گلایه میکنی
چرا حافظ نداریم، چرا جهانی نمیشویم؟
راستی قرصاتو خوردی!!
نگران نبودنت نباش
نفرینت نمیکنم!
همین که دیگر
جایت در دعاهایم خالیست
برایت کافیست!!!
خیلی خیلی خوشم اومد :11:
شاعرش را می دونی کیه اقا امیر؟
mehrdad21
29-12-2008, 23:36
نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منجّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتادهاند
و نيوتن، پشت وانت
سيبزميني ميفروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست!
خیلی خیلی خوشم اومد :11:
شاعرش را می دونی کیه اقا امیر؟
خوشتون اومد:18:
از دستم در رفته بود : دی
mehrdad21
30-12-2008, 00:10
گاه در خلوتي گم مي شوي
نه به فراواني اسباب
نه به شلوغي کوچه
نه در جيب هاي پر
در دفتر خاطراتي
که سفيد سفيد ورق مي خورد
محو مي شوي
انگار که هرگز نبوده اي
mehrdad21
30-12-2008, 00:16
هر برج که پدر مي ميرد
پارچه اي سفيد رويش مي اندازم
تا مادر گريه مي کند
پارچه را مي کشم :
چند کبوتر به آسمان برمي گردند
من شعبده بازِ بزرگي هستم...
تو!!! هميشه فرصت كوتاه منى
براى شعر
تا مى ايم زمزمه ات كنم
زود تمام مى شوى
ساعت قرارمان
يك دقيقه به هيچ است
و من هميشه فقط يك دقيقه
دير ميرسم....
بر می خیزم
از خواب رویا ها
مشتی هوشیاری بر صورت ام می پاشم
چشمان ام هنوز می سوزد
از خواب شیرین رویا ها
رویاهای با تو بودن !!!
sltavakoli
30-12-2008, 00:42
سه غم امد به جانم هر سه یک بار غریبی و اسیری . غم یار.
غریبی و اسیری چاره دارد غم یارو غم یار و غم یار .
sltavakoli
30-12-2008, 00:45
خوشا عشقی که معشوقش تو باشی.
خوشا جانی که جانانش تو باشی.
خوشا عطشی که بارانش تو باشی.
خوشا فرهاد که شیرینش تو باشی
خوشا رنگی که رخسلرش تو باشی
و .....
این مال خودم بود!اگه دوسش داشتین بگید بقیش رو بزارم.
کجایی ؟
چرا فریادهای قلبم را حس نمی کنی ؟
چرا دوست داشتن اینقدر درد آور است ؟
کاش میشد ...
کاش میشد نشانم دهی حقارت ماه را
کاش میشد تار و پودم را به آتش مهرت بسوزانی
میترسم ...
میترسم از تاریکی آینده
میترسم از جادوی کهنه تو
میترسم از سفید پوشی گناه
گناه دوری ...
گناه جدایی ...
گناه شکستن دل...
می ترسم فریادهایم خاموش شود
در حسرت تو
------------------------
دوست خوبم مصطفی
همديگر را يافتيم
در جايي كه قرار گذاشته بوديم
اما نه در زمان موعود
من بيست سال
زود آمدم و منتظر ماندم
وتو بيست سال دير آمدي
من در انتظار تو پير شدم
تو اما جوان ماندي
به خاطر كسي كه چشم به راهش گذاشته بودي
همیشه در پل خواب
مجال بیداری است
بیا و چشم بپوش
از غروب پشت سرت
حالا که آمده ای
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟!
نه بيل گيتس
نه اسپايدرمن
نه امير امارات
نه انيشتن
نه تام کروز
نه شاملو
نه...
دوست دارم فقط خودم باشم
تا ابد اسفند بچرخانم دور سرت
و چشم اين چراغ حسود را
که بی رحمانه سبز می شود
کور کنم...
هيچ اتفاقي
در اين عکس ها، خوب نمي افتد
.
.
.
وقتي تو پشت دوربين ايستاده اي...
دوران ترس گذشت:
آینهها را شکستم،
از نو آنها را صیقل دادم
و بر روی هرکدام، چهرهای خوشنود کشیدم
...
MaaRyaaMi
30-12-2008, 12:38
تو از غروب این روزها نزدیکتری به من
و شهریور را از هر خیابانی رسیده باشی
به فنجانی چای و لبخندی تلخ نمیارزد
من که این خانه را برای قدمهای تو چیدهام
و از پلههای بیمارستانی متروک
پرنده را به خواندن دستهای تو آوردم
که خدای این شهر
در کوچههای تن فروشان
چیزی برای از دست دادن ندارد
دست به سینههای تو این میز را تمام نمیکند
و این که بهانه را به فال نیک بگیری
تنها کمی زمین را گیجتر میکند
دلم به پیشانیِ هیچکس رحم نکرده
و آنچه از خطوط گریههای تو پیداست
ما را به عمق مصیبت عظما بر نمیگرداند
روی دیوارهای خانه را سفید کردهام از دلتنگی...
و هیچ قابی به خندههای من از تو دل نمیبندد
از این کتاب به آن کتاب
از این سلام به آن سلام
هرجا که خواستی
زیر تمام فالها بزن
روی پیشانیم
جایی برای نبودنت خالی گذاشتهام...
MaaRyaaMi
30-12-2008, 12:44
پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند
آري، اگر بسيار .. اگر كم .. فرق دارند !
شادم تصور مي كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند !
برعكس مي گردم طواف كعبهات را
ديوانهها آدم به آدم فرق دارند ...
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان ...
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند !
در من به چشم كشته عشقت نظر كن
پروانههاي مرده با هم فرق دارند !
Ghorbat22
30-12-2008, 12:53
فرو نمی ریزم ...
فقط
گاهی وقت ها
لرزه ای بر من می افتد
"خودم"
MaaRyaaMi
30-12-2008, 19:05
جورابهایی
که تو برایم خریدی
آن بشقاب چوبی
که با هم خریدیم
و موهایم
که مطابق سلیقه تو
کوتاه شدند
حالا همه
طور بدی
نگاهم می کنند . . .
آزاده اخلاقی
mehrdad21
30-12-2008, 20:14
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
جه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
عشق گناهی است
اعتماد گناهی است
ومردمان
چه پرهیزگارند!!
تو چه می جویی
ای دست پر گناه؟؟
مهدی مؤذن
به ندارمت ، به عصیان ِ بی دلیل ِ حروف مبتلایم
آخرین شعرم تمام نمی شود
کلمات
اعتصابِ نوشتن کرده اند!!
رضا حیرانی
همیشه همینطور بوده است
آجرِ دیگری در دیوار
ضجه های توی خواب تعبییر ترانه های
سیاه من و تو بود
بهار بانو!
روزگار من و تو سیاه بود
مثل گیس همین ترانه ها
آجر ِ دیگری باش
شکسته ، در کنار من !
و ...رفت!!
محسن بوالحسنی
ما از یکدیگر پر شده ایم
خاموشیمان از نه از تهی بودن
از آکندگی است
ما به یکدیگر گره خورده ایم
جداییمان نه از گسسته بودن
از پیوستگی است
مثل عكس رخ مهتاب
كه افتاده بر آب
در دلم هستي
و بين من و تو
فاصله هاست
Ghorbat22
31-12-2008, 05:51
چه فايده من اگر
زيباترين شعرهاي عالم را بسرايم
و تو با حجب و حيايي دخترانه
فقط بگويي: خيلي قشنگند
وقتي كه چشم هاي تو
قشنگ تر از شعرهاي من هستند و
من هيچ وقت نتوانسته ام
چشم در چشم تو بدوزم و بگويم:
خيلي قشنگند...
از هر خیابان که می روم
باز هم به تو می رسم
حالا دیگر مطمئنم
که زمین گرد است!!!
این کاغذ های سفید
روی میز
و این قلم
در دست من
سال ها خمیازه می کشیدند
تا تو آمدی
-اگر چه برای رفتن-
حالا این کاغذ ها و این قلم
می خندند و می گریند با من
شب زنده داری می کنند با من
می میرند و زنده می شوند با من
در این اتاق
حالا فقط
گوشی تلفن خمیازه می کشد
با آمدنت فریبم دادی
یا با رفتنت؟
کاش تو را هرگز نمی دیدم
تا همیشه سراغت را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش تو را هرگز نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه این دل شدگی
و نه مشتی شعر
قطار هميشه استعارهي جدايي نيست
از صبح اين شهر كه پيادهروهايش
بوي زيتون كال و قهوهي شبمانده ميدهد
همان تعداد مسافر ميبرد
كه شامگاه باز ميآورد
تقصير قطار نيست اگر امشب
از هيچ دريچهاش دستي
براي تو بيرون نميآيد
كسي برايم مريم آورده
كسي انار
كسي ريواس
ولي من به كسي فكر ميكنم
كه هيچ وقت
جز دستهايش
چيزي برايم نميآورد
Ghorbat22
31-12-2008, 11:57
یک ...ده...بیست ...صد
بیام ؟
هنوز هم بشمار عزیزم !
تا دویست هم برایت شمردم
اما
تا رویی برگرداندم تو با او به انتهای جاده رسیده بودی
و من فقط توانستم دستی از دور برایت تکان دهم
"خودم"
MaaRyaaMi
31-12-2008, 12:12
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول میدهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه میشود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور میشود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی
من پشت شیشهی اتوبوسی که ممکن است...
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
حروف عشق به خط عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است
زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده
کنار پنجرهای ماه میوزد، داری
به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده ست
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
هجوم خاطرهها، چشمهای تو بسته ست
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای عشق تو سرمشق تازه میخواهی:
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
نجمه زارع
هیچ چیز غیرممکن نیست
حتی برگشتن تو!!
من هم میروم
تا با هم بودنمان ...
غیر ممکن بماند!!
Ghorbat22
31-12-2008, 19:37
صداهای زیادی در گوشم می پیچد
ولی وقتی صدایی که از تو به یادگار دارم
سکوت است
همان بهتر که کر شوم
و هیچ نشنوم ...
"خودم"
anti_girl
31-12-2008, 21:10
انقدر مستم که بی قایق به دریا میزنم یا غرق دریا میشوم یا به عشق میرسم......!
پاره شو
یک
دو
…..
نود و نه
….
صد…
به نخ می کشم
دانه دانه دروغ هایت را
تا از سر گیری
دوباره
ذکر های عاشقانه را…
من از سکوت می ترسم
از تکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد…
می ترسم…
با اندوهی
کودکانه گفتی: ماهی ام مرد
اما از تنگ بلورش
هیچ نگفتی…
وقتی که
واژه فقط واژه است
باید پی چیزی فراتر بود
در توضیح حیات
آنجا که نابینایی
آهسته می پرسد
زیبایی چیست؟…
پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا ز چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز
گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری ؟
گفت: نه باور کن،نه !
ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمیخواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد،
زحمتی به خود هموار کنی
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
خسته ام
و شهر ناگهان چه ساکت شده است
خسته ام
و موسیقی باران پشت پنجره
چه افسونم کرده است!
برای اولین بار یک در بسته
که مرا از هیاهوی آنسوی دنیا دور کند
تمام آرزویم است
خسته ام و
پلک های سنگینم امیدوارانه
رو به سیاهی و سکوت بسته می شوند
هیچ اتاق روشنی نمی تواند به زیبایی باریکه نوری باشد
که از پشت دری بسته رو به روشنایی
به میان تاریکی اتاق من راه پیدا می کند!
همین است که انقدر همیشه
عاشق تاریکی ام!
گرم بازی بودم
که یکهو فرار کردی
و من
سالهاست کیش ماندهام.
تیرِ هوایی بیخطر!
تو آسمان را کُشتی
روز به سختی
از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی میدادم
به شب اضافه کار!
سیگاری روشن میکردم
و با دود
از هواکش کافه بیرون میرفتم
مِه میشدم در خیابانها
که لااقل
این همه گم شدن را
اتفاقی کنم
برادرم!
چگونه پیدایت کنم
وقتی به یاد نمیآورم
چگونه گُمَت کردهام
چهقدر کلمات تنهایند
چهقدر تاریکی آمدهاست
چهقدر کلمات در تاریکی جا عوض میکنند
چهقدر طبیعت لاغر شده است
به چیزهایی در اتاق
که چیزهایی هم نیستند
خیره میشوم
و دل خوش میکنم
به جیرجیر پرندهای
که در لولای در گرفتار است
گروس عبدالملکیان
دنیا کوچک تر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را !
" عباس صفاری "
Ghorbat22
01-01-2009, 15:21
قلبی داری به وسعت هفت دریا ...
و بی نهایتی آسمان ها ...
باید منطقی باشم !
حق داری اگه دلت برایم تنگ نشود .
MaaRyaaMi
01-01-2009, 17:25
از دستهایم
كه جدا می شوی
پاییز
تمام فصل هایم را می برد
در غروب غمگین این شهر
تنها
نگاهی می ماند
كه در من ریختی
خیابان
كه پر می شود از سكوت
من
خالی می شوم از خودم
وبغض میكنند شمعدانی ها
به خودم كه می آیم
تمام برگهازرد شده
چیزی به ما شدن نمانده بود
كه كم شدی از من
صدای شفاعت باران را می شنوم
بر می گردم
سمت بارش دعا
جمع می شوم
پشت پنجره ای
كه تا نیامدنت
می بردم
آنقدر می مانم
تا به نبودنم
عادت كنم
MaaRyaaMi
01-01-2009, 17:45
به این جمعه پشت میکند
کسی
مثل هیچ کس
کسی که کوچه بلند می خواندش
وبعد
انگشت اشاره ای که
جلوتر ازاین غروب رانشان نمیدهد
بیا
تصمیم آمدن نگرفته بیا
طلوع کن
به پیاده روهایی که به آمدنت پیر میشوند
نوشته های روی پوستم را بخوان
وبگو
چند چشم را له میکنی ؟
پا که روی صورت کوچه نمی گذاری
انتظار را با چشمهای پنجره باید دید!
ای گرفته شب
از شبم
روزهاست
هوای کلماتم ابری میشود
من که بیایی
دنیا می آیم
در دستهای تو شکل می گیرم
وروبه روی تمام جمعه ها می ایستم
ای گرفته شب
از شبم
پناه میبرم به طلوعت
MaaRyaaMi
01-01-2009, 20:43
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
بهانه ميكند تو را
دلم براي درد خويش
براي حرفهاي تو
براي قلب سرد خويش
ز ياسها شنيدهام
حديث خوب بوي تو
دلم پر از جوانه شد
به يمن خاك كوي تو
هزارمين شب است اين
دل فسرده گشتهام
سكوت غم گرفتهام
فغان و ناله ميزند
چه با كنايه ميزند:
چه شنبهها
كه جمعه شد
چه جمعهها
كه شنبه شد
سعيد سليماني(برگرفته از مجلهي موعود)
پ.ن:یادش بخیر
Ghorbat22
01-01-2009, 22:17
می روی ...
تنها می روی به دیار همیشگی
نیستم تا بدرقه ای کنم تو را
چه مظلومانه می روی
می دانم لحظه ای که رفته ای حتی فرصت آهی کوتاه هم نداشته ای
دلم برایت می سوزد
از این سرزمین دور تو را و درد هایت را حس می کنم
چهره ات را در تلویزیون می بینم
تو حوری بهشتی هستی
جایت در زمین نبود عزیزکم
خدا تو را برداشت
بالا برد به جایی که لایقش هستی
به لقای خودش
خوشا به حالت ..
گریه ی مرا به عنوان هدیه ای بپذیر
آن را جویبار روانی بر جلوی راهت نمودم
سلام گناهکاری را
از زمین
به خالقت رسان ای بی گناه
خدا نگهدارت ...
( این شعری بود از خودم که در وصف کودکان بی گناه غزه که امروز به شهادت رسیدند گفته شد :11:)
حالا که رفتهای
دل دلیل میآورد و
عشق گریه میکند
با این همه
جالی خالیات پُر نمیشود
نه با خیال و نه با خاطره
دلم میسوزد
برای آسمانی که
موشک ها را
به حساب او می گذارند
کودکان دیگر به آسمان نمی نگرند
آنهایی که
حتی فرصت نمیکنند
طعم یتیمی را بچشند...!
پنجره آبيه رُ وا کن و
بِذا هوا رَگاي اتاقُ پُر کُنه.
مي خوام
خورشيد که مي ياد
چِشات خودِ صبح باشه و
بچه ها دِلاشونُ تو زمين نِشا کُنَن.
پنجره آبيه رُ واکن و
بِذا پروانه ها بيان و بِگَن:
« پسره
پاک خُل شده. »
آدمک برفی خسیس بود
تا میانه ی تابستان ماند
کسی ندانست
قلب گداخته ی من
در درونش می طپید و پنهان بود،
و او عاشقانه مقاومت می کرد
از تو نمیشود گذشت،
مثل چنگیز
که دل نکند از ایران،
و ناپلئون
که از جهان
من اما
شانههایت را به آتش نمیکشم
چون چنگیز،
و با پوتین به سینهات نمیکوبم
چون ناپلئون
نمیشناسی تو مرا
که یادت نیست آن روز را
من
عاشقت شده بودم
در آغوشت گرفتم
در بوسههایی
که چون چشم گشودی،
یادت نبود
که چنگیز با ایران چه کرد
و سر کشیدی آن تلخ شیرین را،
مرا...
دلم نگاه می خواهد
نگاهی از سر شوق،که از آن طرف چهاراه
آمدنم را بنگرد.
MaaRyaaMi
02-01-2009, 12:22
روي سنگ فرش هاي خيابان كه راه مي روي
مراقبي تا خط هاي فاصله شان را، لگد نكني
قدم هايت را جايي بلند
جايي ديگر كوتاه بر مي داري
مي آيي
تا مثل يك غريبه از كنارم بگذري
دلم مي خواهد در چشمانت خيره شوم
فرياد بزنم
"كه هنوز هم بر نمي گردم
به صداهاي آشنايي كه مرا به نام مي خوانند ".
عابري از كنارم مي گذرد ، كه تنها مراقب فاصله هاست
تو ، از كنارم مي گذري .
من ، خط ها را مي شمارم
بي خبر از مورچه هايي كه هر بار لگد مي شوند.
MaaRyaaMi
02-01-2009, 12:23
روزهای باقی مانده را جمع می کنم
درون پاکت می گذارم
پست می کنم
به نشانی دلم .
دعا می کنم
پستچی، پیدایش کند .
آسمان گريست
وقتي در سرماي بي آفتاب يك روز سردو برفي
دختركي در انتظار آمدن
منجمد شد ...!
هي دخترك منجمد
هزار سال گذشت بيدار نمي شوي؟؟؟
شاعر ناشناس
ای آرزوی من
هر شب که آسمان خیالم در این دیار
با چلچراغ یاد تو چون روز می شود
هرشب که باد مست از آن سوی کوهها
بوی ترا به کلبه ی من می پراکند
سنگین تر از همیشه
غم دوری ترا احساس میکنم
Ghorbat22
02-01-2009, 15:37
برو
ولی بدان همیشه نیمه مهربان قلب من
با تو خواهد بود ...
و دعای من
در کوله سفر تو سنگینی خواهد کرد ..
Ghorbat22
02-01-2009, 15:52
دنیای من
مثل توپ کوچک معصومی
زیر پای تو قل می خورد
و گاه آن را بین من و دست های خود
می بری، می آوری
می بری، می آوری
جوری که من نخ یویو را نبینم
چرا همه سرنخ ها را جوری کور نمی کنی که خیالم راحت شود
این رشته های پیدا وناپیدا
گیجم کرده اند.
درک من از زندگی، درست کار نمی کند
اما همین بهانه ها کافی ست
همین که حس کنی هنوز به نخ یویو وصلی
همین که ندانی بازیگری یا تماشاچی.
شاید!
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو!
با هر که میخواهی
Ghorbat22
02-01-2009, 17:44
گفتی از بدو ورودت به قلب خویش قفلی زده ام
که نه تو توانی از آن گریزی
نه خود توان آن دارم که تو را بیرون کنم
زیرا که کلیدش را از بین برده ام !
حالا اگر در قلب همه باشم
در قلب تو نیستم !
یا قفل تو بی خود بوده
یا تو قفل باز کن خوبی بودی
"خودم"
ننگ اشتباهات جبران ناپذیر
غباری می شود
بر خاک های سرگردان دلم...
آب می خواهم
و شاید تکه ای آینه
برای زدودن و دیدن...
سنگ نه !
شبيه او ...
آدم آهنی شدم ...
ازباران
این روزها
تنها سردیست
که بر پیکره ام می نشیند
بدون تو ...
چه سخت میشود باران را نظاره کرد!
نگران نباش سهراب
هنوز هم میشود زیر باران رفت
دیگر اما با چـتر!!
Ghorbat22
02-01-2009, 21:11
از کنارم که گذشتی عاشقت شدم
حالا که نیستی
از کنار هر رهگذری که می گذرم
عاشقم می شود .
دعا میکنم...
مانند کودکی که
تاوان اشتباهات امتحان جغرافی خود را
از خدا می خواهد
نه تهران پایتخت فرانسه می شود !
نه تو می آیی ...!!
کاش
همچون داغ آب
بر جویبار
نشانهای داشتم
دفتر عاشقانه هایم
را مقابلت گذاشتم
تا تکلیفم را مشخص کنی
تصمیم کبرا گرفتی
باران می بارید
تهران،
همه ی چهارراها دور برگردان شده اند
بر می گردی؟!
یکی می رفت
یکی باز می ماند
مقصد،خانه ی فرشتگان بود
آن که ماند،گفت:
عجب جنگیدیم
چه غوغایی بود
آن که رفت،گفت:
ما نجنگیدیم
ما زانو زدیم
در برابر عشق
عشق بازی کردیم با خاک وطن
کاش خودش این جا بود
کاش این غزل را خودش می نوشت...
واهه آرمن
وقتی زمین را قسمت می کنی
برای من از رودها
دریاها
کوهها و دشتها
چیزی مگذار
جز نعره پلنگی عاشق
برای حنجره کوچکم وقتی بخواهم
نام تو را فریاد کنم.
گر در تابستان چون بید بلرزم
و در روز تولدم نالهء غم سر بدهم
در بهار شقایقم پژمرده شود
و در کودکی موهایم سپید
در تنهایی دنبال یک همدل باشم
و برای زنده ماندن دنبال یک دلیل
از سرابهای عشق سیر باشم
و از خستگی خسته...
وای بر من!
من از بهار و اقاقیا
که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند
از آفتاب و زلالی بی حد آب
از روزهای بلند، از شتاب
از خورشید بیمار پاییزی
از پایان فصلها
می ترسم
من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.