مشاهده نسخه کامل
: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!
نمی دونم می تونم رمان توی تاپیک بزارم یا نه ؟از مدیران پرسیدم جوابی نیومد این رمان روخودم نوشتم می خواستم در قسمت ادبیات بذارم فکر کردم بازدید کننده کم باشه گذاشتم اینجا :46:
فعلاً بخش اول رو می ذارم اگه خوشتون اومد نه بخش بعدی رو هم می ذارم...
اینم لینک کامل کتاب :
به صورت PDF :
کد:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به صورت Doc:
کد:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به صورت TXT :
کد:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شیطان کیست؟
تولد نفرت
با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوش میكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کن سوفـیا...
سرعت روكم كن شارل!)
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
بيرون اشاره می کرد:(اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...)
مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!(*tuxedoلباس رسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه ی خواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزی ناراحتند؟)
سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردی جواب داد:(راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اما خدا رو شكر چيزی نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتادكه راننده باگستاخی پرسيد:(مطمعنيد؟)
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:(مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟)
راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمی هوا بخورم!)
خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هوای عـصر نيمه گرم و تمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهای سبزكاليفرنيا می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصی صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به او رساند:(ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف زدی؟اگه به بابا بگه اون می فهمه كه تو...)
سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمی تونم خونه برم,خيلی می ترسم!)
خواهرش خود را سپركرد:(از چی می ترسی؟)
(از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...)
(اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهای طلايی اوکشید:(تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ی ويكتور!)
و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونم صبركنم؟)
(تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضی هستی؟)
(الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
(جوابم رو بده,راضی هستی؟)
(از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
(تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
(من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)
خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:(جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:(اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
(عاليه ماما...خودشه!)
(جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
پسرش گفت:(با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
بچه به همبازی اش نگاه كرد:(بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:(من می رم بالا,تو
هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد: (كجا بوديد؟)
چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:(رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:(خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...)
سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سدكرد:(تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:(چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:(سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:(آه بابا ولم كن...تو رو خدا...)
سوفيا پيش دويد:(اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:(جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:(نه فقط سوءتغذيه شده...)
سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
***
وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
مرگ عشق
مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
رابرت زمزمه کرد:(آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
مایرا با صدای گرفته ای پرسید:(حالا می خواهی چکارکنی؟)
(نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
(برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
مایرا امیدوارانه گفت:(چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
(در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:(شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!)
مایرا با عجله گفت:(حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.)
رجینالد هم وارد بحث شد:(اما امتحانات من شروع شده.)
مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:(به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
رابرت حرف را به اول برگرداند:(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
می تونیم قایم بشیم؟)
رجینالدگفت:(ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:(حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:(پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
***
شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم باکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:(کیه؟)
جوان به در نزدیک شد:(بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:(منزل آقای فلوشر؟)
(بله بفرمایید؟)
(باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکه باورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالدکه از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:(بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
پسرک با عجله گفت:(این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:(تو موضوع رو ازکجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:(شماکه باید بهتر بشناسید!)
مایـرا با وحشت نالید:(یعنی اونها اند؟)
(بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!)
وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:(خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.)
هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:(چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
(چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
(ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)
مایرا نالید:(خدایاکمکمون کن!)
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:(از اینجا برو!)
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:(نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:(لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
رابرت غرید:(خفه شو!)
رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:(بابا لطفاً!)
رابـرت هـنوز عصـبی بود:(صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
اینبار مایرا دخالت کرد:(رابرت بس کن!)
پسرک بی اعتنا به توهین هاگفت:(تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:(اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
پسرک چند قدم عقب رفت:(چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:(رجینالد برو نگاه کن.)
پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:(لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
رجینالد شوکه شد:(تو با خودت اسلحه آوردی؟)
مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:(باورکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:(اونو بده به من.)
پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:(شما بایـد بریدوقت برای تلف کردن ندارید.)
رابرت دست بردار نبود:(اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
رابرت متعجب و عصبانی شد:(چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:(تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
(که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
(حرفی نمونده بابا من...)
(چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرک را نشانه گرفت:(تا نزدمت برگرد و برو!)
(من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
(برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:(رجینالد توکه منو می شناسی...)
رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:(برو بیرون!)
پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:(شما باید حرف منو باورکنید...)
(برو بیرون.)
(شما رو می کشند!)
(برو بیرون.)
(پشیمون خواهید شد!)
(برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:(با من بیا...)
و باز رابرت غرید:(به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
بـناگه پسرک داد زد:(لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرامیشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:(با من بیا,لطفاً...)
رسید و دست او راگرفت:(تو رو می کشند رجینالد...)
مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:(نه...خدای من!)
پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:(لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)
رابرت با خجالت گفت:(فکرکردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
(چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:(اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:(یا اگه راست گفته باشه؟)
مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت باآوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:(مایراآمبولانس خبرکن.)
و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:(رجینالدکمی بلندش کن.)
رجینالد به گریه افتاده بود:(خونریزی اش شدیده!)
(نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:(می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت و با صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:(برید...لطفاً از اینجا برید,الان می یاند...)
نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:(اونهااند...اومدند...)
رابرت مشکوکانه بلند شد:(شایدکس دیگه ای باشه؟)
(نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:(آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:(بیایید بریم!)
رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:(لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:(ما می ریم بابا!)
و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:(گاراژ!)
هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را می آورد عقب مانـد.رابرت هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:(سوار شید...مایرا زود باش سوار شو!)
صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالد بماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:(تو برو سوار شو من باید برگردم.)
رجینالد به وضوح داد زد:(نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!)
رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:(مگه دوست نـداری پیشم باشی؟)
رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه ی رجینـالدکشید:(چرا اما می دونی که نمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزی دوباره همدیگه رو می بینیم.)
و با یک حـرکت ناگهانی خود را رهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:(تو رو خدا مواظب خودت باش.)
مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش را صداکند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیب ترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضا پیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر روی زمین افتاد وگوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندی بکشد.با وحشت سر برگردانـد.
بـله ماشین منفجر شده بود وگاراژ درآتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد و پیش دوید.چمن حیاط پر از خـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتاب شده بود.از میان شعله های آتش سر پدر و مادر رجیـنالد را دید!امکان نداشت زنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهای او را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاه شده او را تا نزدیکی بوتـه های
رزآنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیق کتفش بلندکرد وکنـاری انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوش بود.یعنی امیدوار بود باشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و صورت دوست داشتنی اش را سیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش را زخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه می فهمیدند زنده مانده حتی در
بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و دردکشان او را بر شانه انداخت.صدای چند مرد مجـبورش کرد به سوی دیوار خانه بدود...(پست فطرتها قصد فرار داشتند...)
(یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه ازکجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟)
(ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!)
(هی...چند نفر دارند می یاند.)
پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود واوحتی قدرت ایستادن نداشت...
(شما برید وانمودکنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟)
به لای دیوار و نرده های سفید حیاط وارد شد...(هی بیلی انگار پسره نیست؟!)
ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
(لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.)
باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
***
همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفن مخفی شده بود و تن نیمه جـان رجینـالد باکبودی شدید در پیشانی و خراشهـای عمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک وکشش اتفـاق افـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس می زد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک در چشمانش
حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟
1
به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـار بود.هوا سرد بود,سردتر از آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردتر ازآنچه از شهرگرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر از انـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.می خواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش باآنکه کوچک بود و چیز زیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید و قـدرت ایستادن نداشت پس بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کنار دیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند اما او بـدون آنکه منتظر شنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت و هیاهوی اطرافش تاآن حد بلند بودکه صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش را بر روی نیمکت گذاشته ونشسته
بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیت عبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دور شدنش خیره شد.آخرین رابط باگذشته اش داشت قـطع می شد. سوزش پلکهایـش را احساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند. پدر و مـادر و خواهرکوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیرین نوجوانی اش را پشت سر گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بود و وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت و ناآشنا شده بود.چکار باید می کرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازد اما باز بـه نگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـار درآن محو شده بود,خیره مانده بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه و زندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس می کرد.صدایش هنوز ازآن فریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود, گرفته بود وگلویش درد می کرد.یکماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمان کابوس وهمان صحـنه!با آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود باز اوآرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزاران فکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبول کردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدن درباره یشـان ازکودکی برایش منع شده بود!
کسی صدایش کرد:(دخترم بیا بشین...خسته می شی!)
سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستاده بود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان او اشاره کرد:(این مال توست؟)
به سویش راه افتاد:(بله.)
(مثل اینکه اولین بار ته به لوس آنجلس می آیی؟)
(چطور؟)
(اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد و قاتل و...)
و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:(ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.)
دخترک خندید:(نه مهـم نیست,من از ایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال می شم اولین بـاره به یک همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی که تنهام...)
مرد وحشت کرد:(چی؟تنهایی؟!دختری به سن و سال تو؟!...چند سالته؟)
(هجده!)
(باورم نمی شه, اینجا اصلاًجای تو نیست!)
(اماآخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...)
پیرمرد بر روی نیمکت نشست وکلاهش را برداشت:(آره اگه میلیونر ومشهور باشی و خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه ای نداشته باشی وای به حالت!)
کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:(توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست می گم!اسمت چیه؟)
خندان دستش را درازکرد:(ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.)
مرد دست سفید وکوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:(منم جیمزآلن هستم.)
و رهاکرد:(خوب ویرجینیاکجامی خوایی بری؟)
(نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.)(*Beverly hills)
(اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟)
(نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.)
(پس جـای نگرانی نیـست ,بخت بهـت روکرده!)و به شوخی اضافـه کرد:(اگه تـوی خیابون مگ رایان رو دیدی تعجب نکن!)
ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش را با روباند سیاهی دربالای سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ و خوش حالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص که انگار تکمیل آرایش کرده است.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف وکـوچک بود بـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفید رنگـش شل
و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تاکفشهای بدون پاشنه وکهنه اش بیرون می ماند.جیمز سرش را برگرداند:(تا حالافامیلهاتو ندیدی؟)
(نه...)
(چطور شده اومدی دیدنشون؟)
(به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!)
(مگه پدر و مادر نداری؟)
ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:(متاسفم,نباید می پرسیدم!)
مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع به تابـش کرده بود.ویرجینیا احـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـه وار شروع کرد:(یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام رفته بودم,خبرآوردند به مزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمون بود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!)
یادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:(پس این یک ماه کجا بودی؟)
(خونه همکار پدرم...)
(پدرت چه کاره بود؟)
ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:(شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟)
جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
(لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
جیمز مشتاقانه پرسید:(کدوم سویینی؟)
جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
(اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:(خوب؟)
جیمزمتعجب مانده بود:(فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجی خداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:(من و نوه ام توی خیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خسته شدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکه باور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکان داد وگفت:(اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافه کرد"تا قیامت!"
***
ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر و قشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصله های زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریض توسط درختان تنومند و پربرگ که در دو طرف,موازی هم,تاآسمان سر برافـراشته بودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده به خودآمد.تلفـن همراه در دست داشت:(الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـته ای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:(بله فهمیدم...همین الان!)
و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرف بزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروع کرد:(اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید و متاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:(مهم نیست...می فهمم.)
قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبل مادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بی توجـهی و بدرفـتاری را داشت.خود را برای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیف که فقط این خانواده را داشت!
با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستاده بودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجله پیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و او هر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلت خروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده می شد
پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانی بلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگ موهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش بر عینک آفـتابی وگونه ی راستـش تاگوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرم ویکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدون آنکه جوابش را بدهدکنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بودکه جواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورت ویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوان بگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـرهای دهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیب و دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی اوگیجش کرده بود.بایک حرکت ملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:(زود باش استف...دیر شد!)
صدای پرشـور و نرمی داشت که با لطـافت حرکاتش کاملاً متـناسب بود.بارانی اش راکنار زد و ازکمربند پهن شلوارش پوشه ای قرمز رنگ بیرون کشید:(همه اونجاند؟)
راننده جواب داد:(تقریباً...)
(تقریباً؟...بازم براین؟!)
راننده با تمسخرگفت:(بله بازم آقای کلایتون!)
پسرک نگاهی به بیرون انداخت:(نمی دونم اون چی از جون من می خواد!)
راننده ازآینه نگاهش کرد:(شاید خیلی دوستتون داره؟)
لبخند سرد و خفیفی بر لبهای جوان نقش بست:(یا هم ازم متنفره!)
راننده هنوز نگاهش می کرد اما پسرک متوجه نـبود.سر برگرداند و از بالای عینک نگـاه خونسردانه ای به ویرجینیا انداخت:(پس اون دختر تویی؟)
صدایـش وآن لبخند بی حالـش ویرجینیا را از خـود بی خودکرده بود:(باورم نمـی شه, خیلی کوچیکتر از اونی هستی که فکر می کردم و البته خوشگلتر!)
حالاویرجینیا می توانست چشمانش را ببیند,مست وآبی رنگ,کشیده و وحشی ,موازی با ابـروهای باریک و بلندش! (چند سالته؟)
ویرجینیا محو نگاه و جمله ی قبلی اش مانده بود و او تکرارکرد:(گفتم چند سالته؟)
(هجده!)
(چی؟!!)
و قهـقهه ای طولانی زد.برای ویرجینیا اهمیت نداشت به چه می خندیدآنقدر قـشنگ و هوسناک بودکه از شدت هیـجان,حالت تهـوع به ویرجیـنیا دست داد.جوان همچـنان خندان گفت:(هجده...خدای من!شنیدی استف؟)و نگاه بی اعـتنااش را از دسـتان کوچک ویرجینیـاکه درآغوشش به هم قفل کرده بودگذراند و با خودگفت:(دخترک بیچاره!باید حساب می کردم,پنج سال!)
ویرجینـیا متعجب شد.منظـورش چـه بود؟پسرک دستش را به سوی او درازکرد:(دوست نداری باهام آشنا بشی؟)
ویـرجینیا هنوز به جمله ی قـبلی او فکر می کرد.مگر هجده ساله بـودن اوج بدبختی بود؟جـوان متوجه شد و خندید:(منظوری نداشتـم فـقط ...فقط می خواسـتم بگم عـضوکـوچیکی خواهی بود یعـنی بعد از دختـر دایی سمنتاکه چهارده سالشه توکوچکتـرین عـضو فامیل به حساب می آیـی البته اگر دنیس رو هم حساب نکنیم!)
باز هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چه که بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:(خوب در رفتید...!)
پسرک هم زیر لب گفت:(چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:(من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوق دست گرم پرنس راگرفت و او هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد این جوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هل کنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنس با زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:(زور بزن استف,می تونم قسم بخـورم این قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به اوکرد:(متاسفم عزیزم اما حالانمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
و بدون آنکه منتظرگرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اش را بازکرد و تا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب بازکندهمانطور سر به زیر با ورقه های داخل پوشه ور رفت.به ویرجینیاکلی فرصت داده شده بود تا از تماشای مخفیانه ی او لذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ و پـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش باکشیدگی خفـیف رو به بالادرگـوشه هـا و مژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش می رسید,قیافـه اش راکاملاًملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساخته بود.
بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعت کم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بودکه در دو طرف جاده ی سفیدی که می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.در انـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمام ضلعی همچـون قصری بلوری بنظرمی آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا را هیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مال پدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنی خدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده ها و خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟باایستادن ماشین,راننده با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرف زد:(به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدن نداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنس برخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمی کرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشت و البته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمن گذاشت باز پرنس صدایش کر د:(شایدعصر
برگردم!)
ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشدکه متوجه افکارش شده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقین کرد:(نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
صدایی از محلی دور به گوش رسید:(پرنس...پرنس...)
پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:(غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمری مقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را از صندوق عقب درآورد وکنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت داد زد:(لطفاً صبرکن...)
رانـنده سوار شد و ماشین داشت راه می افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه ی متفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوه ای رنگ پرتلاُلواش می رسید.ته ریشی که برچهره ی ملایم اما خـشنش داشت او را بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشین کوبید:(نگه دار!)نفس نفس می زد:(یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)
پرنس با خشم فوت کرد:(نگه دار استف!)و سر از پنـجره درآورد:(می دونـم چی می خوایی بگی بـراین و من عجله دارم!)
جوان به کمک ماشین خود را به پنجره ی باز رساند:(تو رو خدا پرنس...تو باید بری اونجا.)
(بایدی وجود نداره!)
(خواهش می کنم پرنس!)
صدایش سرد اما نرم بود.پرنس با خستگی گفت:(چقدر بهت بدم دست از سرم بر می داری؟)
(همه اونجااند...منتظرتند...)
(چه بهتر!از شکنجه دادن اونها لذت می برم!)
(داری همه چیزو خراب می کنی...)
پرنس به همه چیز نگاه می کرد الاچهره او:(تبریک می گم,قصدم رو فهمیدی!)
(چرا این کارها رو می کنی؟)
(راه بیفت استف!)
ماشـین غـرشی کرد.جـوان با وحـشت گفـت:(اون شرکت خیلی خـوبیه...بـبین الان ماروین زنگ زده بود می گفت پدربزرگ...)
پرنس بالاخره صدایش را بالابرد:(دست ازسرم بردار براین!واقعاً مریضی یا خونه موندی منو دیونه بکنی؟)
جوان با شرم اضافه کرد:(اما پدربزرگ داره دنبالت می گرده!)
(به جهنم!!راه بیفت لعنتی.)
و ماشین عقب عقب راه افتاد.جوان به لب پنجره چنگ انداخت:(بهش چی بگیم؟)
(بگید پرنس رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
ماشین سرعت گرفت و دستهای او رها شد.ایسـتاد و با ناامیدی فـریاد زد:(اون هـتل لعنتی مال توست کمی عاقل باش!)
و پرنس هم با همان تن صدا جوابش را داد:(پس بذار خودم تصمیم بگیرم!)
یعـنی صاحب هتل رجنسی,آقای سویینی او بود؟اوکه نمرده بود؟ماشین از همان راه سفـیدی که آمده بود بر می گشت که جوان بطـور ناگهـانی انگارکه چـیزی یادش افـتاده باشد پـیش دوید و داد زد:(تلفـنت رو روشن کن,دایی می گفت قطع کردی نمی تونند باهات تماس..)
و حرفـش با یک اشـاره ی پرنس نصفـه ماند!دسـتش را از پنـجره درآورده بود و انگشت وسطش را نشان می داد!
بعد از غیب شدن ماشین جوان به سوی ویرجینیا برگشت:(بدید...بدید چمدونتون رو من ببرم!)
و به طرفش آمد,چمدان راگرفت و با همان متانت راه افتـاد و رفت!با این حرکت سردش ترس و نـاامیدی ویـرجینیا شدت گرفـت.او حتی خـود را هم معـرفی نکرد!وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـود تاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروب از سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکت چوبی چسبیده
به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبرو شد.کف پارکر زرد رنگ داشت وآنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها را با تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری هم در زیر پا وجود داشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهایی که از روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر می رسیـد,نورانی می کرد.همه جا با فـرشهای بـزرگ وکوچک کـرمی رنگ مفـروش بود و با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه و مبلمان کرمی رنگ ختم می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود با مزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان به خودآمد:(جیل...جیل بیا...)
زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایین می آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزه ای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتون برگردید,حال شما خوب نیست!)
اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهای اوگوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت و مشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:(آقای میجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش را بشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برو اتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
(الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حال تماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو می شناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگه دختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسر خم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
(هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندی چرخیـد و رفت. ویـرجینیا دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرک هنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـض است و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشته و راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو با دیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره اومد,پرنس آورد!)
ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم رفت.)
ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدای پسرک بلندتر و خشن تر شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنید اون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلو خـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی در سمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید توی تختتون می موندید.)
از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد و ویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحت دارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
***
طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت که به راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کف باز هم پارکر بود اما بر دیوارها بجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوش آویخـته شده بودکه با نگاه و قیـافه های سخت و پرابـهت در مکانهای مختلف آمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمی رفت او می توانست
پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر از قابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بودکه فضاراکاملاً شبیه قصرکرده بود و تعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زده کرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانه بود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت و دیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه ی تخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت
زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق مانده بود.خانه ای که در هـایلند داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره های کوتاه اماآنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست در فیـلمهای پر هـزینه بـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگ مخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه ی گرانیـتی,گاه به پـرده های
تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز می شد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:(خوب چه خبر؟)
(انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسامرگ تو رو از خدا بخواد!)
(آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودش به سوی ویرجینیا رفت:(هر چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینم جیل.)
دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیاگفت:(خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفته باشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تاآخرین حد تمیز بود و عطرگلهای ماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفت و با احتیاط بر رویـش نشـست.خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کرد وآهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی به آن خانه ی روسـتایی وکارهای پرمشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودش پیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندی طردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریه افتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـان ریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.این گریه از خستگی و نگـرانی و فـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانی یک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجا قشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در راگشود.ویرجینیاکه از خستگی بر تـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و بازکابوس می بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده در چهارچـوب در برایش بیگانه آمد:(آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جواب ندادید نگران شدم.)
همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورد دامنش را بر روی پاهایش کشید:(بله بله ...مثل اینکه خوابم گرفت...)
پسرک شرمگین گفت:(واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـایدگرسنه باشید...)
از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:(برو تو!)
و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانی لبالب ازآبمیوه در سینی بود جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:(راستش لحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یک لحظه خیال کنید...)
و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیاگـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت:( مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)
و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جوان نمی خنـدید!:(بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)
ویرجینیابخیال آنکه قصد شوخی دارد خندید اما او باگیجی حرف را عوض کرد:(البته ما همگی منتظرتون بودیم واز اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم و خیلی باعث شرمه که فقط من هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
(لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری که ویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهای خودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرک بخودآمد:(بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکه باید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:(براین!)
و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او راکه هنوز یک بیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظ کند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:(بله؟)
ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:(اسم شما براین ...درسته؟)
جوان به سردی خندید:(عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:(بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بود و نـفـشرد.ویرجیـنیابرای معطل کردنش پرسید:(شما برادر پرنس هستید؟)
(نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
(من چند تا خاله و دایی دارم؟)
(همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:(کشته شد!چطور؟)
اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:(اطلاعی ندارم!)
و قدمی عقب گذاشت:(من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
و چرخید و با عجله خارج شد.
***
عصر شده بود و خورشید داشت جایش را به پرده ی طوسی آسمان می داد.ویرجینیا در اتاق بیکار مقابل چمدانش نشسته بود و برای سرگرم کردن خود وسایلهایش را بررسی میکرد.لباس درست حسابی نداشت.
دو دست لـباس زیر و یک بـلوز شـلوارآبی که متعـلق به پسر همکـار پـدرش بود.وسایلـهای شخـصی اش همچون مسواک و برس و حوله اش نو به حساب می آمدند.دفتر خاطراتش هم نو بود مثل زندگی اش که داشت از نـو شروع می شد.دفـتر خاطرات قـدیمی و اصلی اش به هـمراه زندگی قبلی اش سوخته و از بین رفته بود و حالامجبور بود یک زندگی جدید با صفحات جدید و اسمهای جدید شروع کند.در چمدان را بست و از جا بـلند شد.اشک در چشمانش حلـقه زده بود.هـنوز نمی توانست قبـول کند همـه چیزش را از دست داده باشد.این نهایت ظلم بودهیچ,هیچ چیز با خود نداشت غیر از اسمش!و می دانـست کم کم همه چیز فراموشش خواهد شد.پیک نیک ها,جشنها,اتفاقات شیرین و مهم ,دوستان,حرفها...
مقابل پنجره ایستاده بود و محل غـروب خورشید راکه به صورت تداعی رنگهای سرخ, نارنجی و زرد بود وفقط به صورت یک خط در دور دستها مانده بود,نگاه می کرد و سعی می کرد روزهای قشنگی راکه با خانواده داشت بیاد بیاورد اما نتوانست.ازآن شب به بعدکه دیر رسیده بود و خـود را بی توجه به آتـش زده
بود اما داخل نرفته بیهوش شده بود,دیگر نمی توانست چیزی بیاد بیاورد و فقط کابوسهای لعنتی بـودندکه بجـای روزهـای خـوش قـبلی,لحـظات تلخ آخـر را بیـاد او می آورد,اینکه هـیچوقـت جسد پدر و مادر و خواهـرش را ندید,اینکه وسط ماه گـذشته مخـفیانه به مزرعـه ی خودشان رفته بود و خانه یشان را,خانه ی نقلی و با صفایی راکـه خواهـرش درآن بدنیاآمده و مرده بود,بصورت ویرانه ای از خاکستر و سیاهی دیده بود. ایـنکه یک مدت بخاطر بیـماری روانی در بیمارسـتان بستری شده بود...با صدای در متـوجه ورود بتی شد:(خانم,آقای کلایتون می خواند شما رو ببینند...)
ویرجیـنیا مخفـیانه اشکهـایش را پاک کرد و با او راه افـتاد.اتـاق براین بعـد از یک راهرو در سمت راست اتاقش بود.وقتی رسیدند زن در زد:(آقاآوردمش!)
و صدای براین از داخل شنیده شد:(بیارش تو!)
زن ویرجینیا راداخل کرد و در را پشت سرش بست.اتاق کمی تاریک بود.پرده هاجز یکی همه بسته بودند تختی بزرگ و بلند بر سر اتاق بودکه براین بر روش نشسته بود:(بیا جلو...گفتم بیایی حرف بزنیم اینطوری تنها نمی مونی.)
ویرجینیا با علاقه پیش رفت:(متشکرم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.)
(می فهمم...بشين،من مريض هستم نتونستم اتاقت بيام. راستی اگه بخوايی می تونی پرده ها رو بازكنی.)
ويرجينيا چون می دانست صورتش از هيجان سرخ خواهد شد قبول نكرد تا صورتش را نبـيند:(نه اينطوری بهتره!)
و لب تخت نشست.براين به او خيره شد و ويرجينيا برای فـرار از تماس چـشمی به اطراف نگاهی انداخت.
آنجا از اتاقـی كه به او داده بودنـد بزرگتـر بود اما هـمان وسايـلها و رنـگها و دكوراسيـون را داشت.مدتی گذشت.ويرجينيا ازگوشه ی چشـم می ديدكه براين هـنوز هم دارد او را برانداز می كند و بالاخـره شروع كرد:(خوب ويرجينيا از خودت بگو,هجده سالته مگه نه؟)
ويرجينيا متعجب از دانستنش سرش را به علامت بله تكان داد و او ادامه داد:(درس ات رو تموم کردی؟)
(بـله.)و سكوت!اينبار ويرجينيا پرسيد:(شما چی؟)
(من دانشجو هستم...دانشجوی كامپيوتر.)
(چه عالی!شما چند سالتونه؟)
(بیست و سه.)
ويـرجينيا متعجب شد.می دانست از اين كمـتر به قـيافه ی او نمی آمد ازآن بيـشتر هم بعيد بود پس باز چرا تعجب كرده بود؟(از چی ها خوشت می ياد؟رقص ؟موسيقی؟ورزش؟مطالعه؟)
(مطالعه رو دوست دارم اما رقص رو بيشتر فقط متاسفانه اونقدرها بلد نيستم!)
(مهم نيست پرنس می تونه يادت بده.)
ويرجينيا با هيجان پرسيد:(چطور؟)
(اون دانشجوی هنر,هنرهای زیبا.)
قلب ويرجينيا از شوقی بی علت لرزيد:(قشنگ می رقصه؟)
(نمی دونم,تا حالاندیدم اما حتماً عالیه اون...)و با خود ادامه داد:(اون هميشه عاليه!)
ويرجينيا برای مخفی كردن لبخند بدون كنترلش سر به زير انداخت:(اون چند سالشه؟)
(همسن هستيم فقط من چهار ماه بزرگترم!)
پس اوهم بيست و سه ساله بود!پنج سال فرق!اتاق برای مدتی در سكوت ماند بعد براين برای ارضای حس كنـجكاوی ويرجينياكه از نگاه ساكت و شيرينـش خوانده می شد ادامه داد:(مـن دو برادر ديگه هم دارم و يك خـواهر...برادر بزرگم اسمـش اروين كه ازدواج كرده و يك پسر دو سالـه به اسم دنيـس داره، برادر كوچيكم اسـمش ماروين,بيـست سالشه و قـهرمان دو ميدانی و خواهـرمون هلگا هفـده سالشه و از هممون كوچيكتره.)و خندید:(دختر خيلی پر شور و خوبيه,زود با همه دوست می شه!)
ويرجينيا به چشمان قهوه ای براين خيره شد و فكركرد,بله از او خوشم خواهدآمد!(پرنس تنها بچه ی خاله دبوراست پدر نداره يعنی دو ماه قبل توی تصادف كشته شد.)
ويرجينيا بطور ناگهانی احساس دلسوزی كرد:(بيچاره پرنس!)
(وقت مرگ پدرش اينجا نبود...الان سه هفته است برگشته.)
(ازكجا؟خارج كشور؟!)
(نه...يعنی... نمی دونم!)
و سر به زير انداخت.ويرجينيا باكنجكاوی پرسيد:(كی رفت؟)
(تقريباً شش سال قبل!)
(چرا رفت؟)
افسردگی كم كم در چهره ی براين شكل می گرفت:(كسی نمی دونه!)
ويرجينيـاكه از حـرف زدن درباره ی پرنس لـذت می برد,بی اعتـنا به منـقلب شدن حال بـراين به سوالات كودكانه اش ادامه می داد:(كسی ازش نپرسيده چرا رفته...کجا رفته...)
براين با عجله حرفش را بريد:(می شه ديگه در اين باره حرف نزنيم؟منو ناراحت می كنه!)
ويرجينيا تازه متوجه تغيير ناگهانی حال او شد و شرمگين گفت:(بله بله،هر چی شما بگید!)و وقتی چهره ی عصبی براين را دید با ناراحتی اضافه کرد:(منو ببخشید!)
اما براين جوابش را نداد!انگشتانش را به هم قفل كرده بود و شديداً متفكر و عصبانی بنـظر می آمد و حال كنجكاوی ویرجینـیا چند برابر شده بود.چـرا حرف زدن درباره ی پرنس زيبا او را معذب و مشوش كرد؟ خوب او ديگر عضـو فـاميل می شد و شانـس كشف كردن داشـت!(دايی كوچـيكه اسمش جان و سه بچه داره،بزرگه پسره،كارل,بيست و يك سالشه دومی دختره،لوسی...نـوزده سالشه و سومی سمـنتاكه چهارده سالشه.)
ويرجينيا اسم سمنتا را قبلاً از پرنس شنيده بود و حالاحواسش به حالت اجباری براين جـلب شده بود سعی می كرد ردگم كند و نشان بدهـد حالش خوب است در حالی كه از سرعت تنفس و لرزش خفيف دستها می شد فهميد هنوز عصبی است:(مادر بزرگ نداريم،يعنی سالها قبل مرده اما پدربزرگ هـست...فردريك ميجر...)
ويرجينيا با بی علاقگی به كمكش شتافت:(چطور مردیه؟)
(پدربزرگ؟راستش يك خورده جدی و مقرراتی اما عاشق همه نوه هاشه.)
ويرجينيا در دل دعاكرد او را هم دوست داشته باشد.حال براين وخيمتر بنظر می آمد سر به زير انداخته بود و نفسهای عميق و صداداری می كشيد.ويرجينيا برای بر هم زدن فضا پرسيد:(در مورد دايِی بـزرگ حرفی نزديد؟!چند تا بچه داره؟)
(دو پسركه...)
و بناگه سر برداشت و بی مقدمه پرسيد:(ويرجينيا اگه اینجا نبود قرار بودکجا بمونی؟)
ويرجينيامتعجب شد:(شايد خونه ی همكار پدرم می موندم چون مزرعه مون بابت بدهی های پدرم فروخته شد می خواستم کارکنم و با پول خودم...)
براين بسيار عجول بنظر می آمد:(من می خوام يك توصيه بهت بكنم يك جور خواهش اميدوارم ناراحت نشی...)
ويرجينيا نگران شد و براين تمام تلاشش راكرد خونسرد باشد:(ببين ويرجينيا...اينجا اصلاً جای تو نيست!)
ويرجينيا باآسودگی خندید:(می دونم...اين زندگی با زندگی قبلی ام خيلی فرق داره و لوس آنجلس جای خيلی خطرناكيه...)
(نه مساله اون نيست... نمی دونم چطوری بگم...واقيتش تو تازه اومدی و از همه چـيز بی خبری اينجـا،اين زندگی هـر قدر هم خيـره كنـنده و بی نقـص باشه و البته مـورد نياز تو،برات خطر سازه و من با اينكه فعلاً غريبه به حساب ميام فقط بخاطر صلاح خودت،از تو می خوام برگردی...همين حالا!)
اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:(چی؟!برگردم؟اما...)
چهره ی براين بر افروخته بود وبا هيجان غير عادی نگاه می كرد:(می دونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما تو بايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری وگرنه بعداً پشيمون می شی!)
ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:(اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
(من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت وتكميل جورکنی.)
و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشت بازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:(يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
ويرجينيا بدون كنترل داد زد:(چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
(تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
ویرجینیاکم مانده بود به گریه بیفتد:(من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست احتیاج دارم!)
چهره ی براین سخت شد:(اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:(چرا؟علت چيه كه بايد برم؟)
(من...من نمی تونم توضيح بدم!)
برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شد او حق داشت در مقابل اين درخواست مسخره و حرفهای غير منطقی اوگستاخـی کند:(چـرا باید حرفـهای شما رو باوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـماكی هستید؟)
براين گرفـته تـر شد:(من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه تو و هيچ كس ديگه ای نمی دونه,فعلاً...و تو باید تا دیر نشده خودتو نجات بدی.)
ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش را نبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داد او را از زنـدگی و راحتی و فـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او را ناراحت کند؟زمزمه كرد:(من بايد فكركنم!)
(فرصت نداری!)
ويرجينيا ناباورانه سر بلندكرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:(متاسفم!)
ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:(شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
(كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـه چيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود می گرفت,ترسيد.براين پرسيد:(خوب؟...جوابت چيه؟)
ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اش می شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی و دوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی تلخش.شايد او يك ديوانه بود؟!:(من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)
براين آه عميقی كشيد و سر به زير انداخت:(می دونستم نمی شه اما بازم خواستم بهت تذكر داده باشم.)
تـذكر؟!يعنـی واقـعاً بايد می رفت؟اما چـرا؟با باز شدن ناگهـانی در حواس هر دو پرت شد:(سلام مهـندس کوچولو!)
پرنس بود.بدون بارانی،غرق در عطرگيج كننده اش!براين با ديدنش ناليد:(مگه تو نرفتی اونجا؟)
پرنس می خندید:(چرا رفتم!)
(جدی؟...چطور شد؟خراب نكردی؟)
(چراكردم!)
(خدای من تو ديونه ای!)
(چيز تازه ای بگو!اوه سلام دختر خاله اومدی پيش اين آدم فروش؟)
ویرجیـنیا از ایـن صمیمیت کـیف کرد بـطوری که به خنده افـتاد اما براین دلگیر شـده بود:(خیلی بی رحم هستی!)
(منو خوب می شناسی!)
ونگاه ترسناکش را از روی اوگذراند و به سوی پنجره رفت:(چرا این اتاق اینقدر تاریکه؟پسر,خانم هبیشام شدی.)
وباخشونت پرده ها راکنار زد و به بیرون نگاه کرد.ویرجینیا با علاقه به اندام او خیره شد.تی شرت سرمه ای آستین کوتاهش را داخل کمربند پهن شلـوار آبی اش فـروکرده بودکه کامـلاً باریکی کمـر و ورزیـدگی رانهاوکشیدگی ساقهایش را در معرض دید قرار می داد. یقه ی گشاد تی شرت با لجاجت تا نیمه ی کتف لختش کنار رفته بود.انگارکه می خـواست روشن بـودن پوست تن پرنس را نشان بدهد و دل ببرد و موفـق
هم شد چون ویرجینیا تمام حرفها و تهدیدها و توصیه های براین را بناگه فـراموش کرد.مسلماً او زیبـاترین چیزی بودکه در عمرش می دید.زیباتر از تمام گلها و طبیعت دهکده,زیباتر از تمام حرفهـای رمانتیکی که شنیده بود,زیباتر از تمام هدیه هایی که گرفته بود و روزهایی که گـذرانده بود.آن شـکل موزون انـدامش آن عطرشعف انگیز تنش آن جذابیت چهره اش وآن صدای دلنوازش مدتها قبل ویرجینیا را از خود ربوده بود!:(اونجا رو...کارل داره میاد!)
براین با خستگی فوت کرد:(بازم دعوا!)
پرنس با بدجنسی از پنجره دست تکان داد.براین پرسید:(چکارکردی؟)
(گفتم که... خراب کردم.)
(معامله رو بهم زدی؟)
(البته!؟)
(اما اون یک مرکز معتبر بود.)
(شاید!)
(اما...اما پس چرا؟)
پرنس با لبخند شیرینی بر لب به سوی او چرخید:(نمی دونم...از رنگ شلوار پسر خاله اش خوشم نیومد!)
براین نالید:(اوه نه!...تو بازم یک قصدی داری مگه نه؟)
پرنس سرش را شرورانه به علامت بله تکان داد.ویرجینیا بدون ذره ای وقـفه او را نگاه می کرد و مکرراً از ذهنش می گذراندکه او زیباترین انسانی است که خداآفریده!(می خواهی جدا بشی؟)
پرنس دوباره با همان لبخند ثابت بر لب سرش را به علامت بله تکان داد و براین ادامه داد:(اما چرا؟)
پرنس دست به سینه زد:(خوب بذار ببینم...نکنه می خوام هتلم رو از چنگ میجرها در بیـارم وآبروی پدرم رو بعد از مرگش حفظ کنم؟)
با این جمله ویرجینیا به حقیقت مرگ سویینی پی برد!براین با خجالت غرید:(اما تو نمی تونی سرپا بایستی)
(برام مهم نیست!)
براین با تعجب به او زل زد:(توی مغز تو چی می گذره پرنس؟)
لبخندپرنس دوباره تشکیل شد:(نمی تونی بخونی؟)
(نه...!)
(اما قبلا می تونستی...)
(قبلاً تو اجازه می دادی!)
(اوه تو واقعاً مریضی!)
مریـض؟!ویرجینیا نگاه مشکـوکانه ای به بـراین انداخت و براین با عجله حرف را عوض کرد:(اما این کار خیلی خطرناکیه که شروع کردی!)
پرنس دست ازکنایه زدن بر نمی داشت:(نکنه نگرانم شدی؟)
براین سعی می کرد بحث قبلی را حفظ کند:(برای جدا شدن چه بهانه ای پیداکردی؟)
پرنس هم در تلاش خود بود:(نکنه هنوز هم دوستم داری؟)
براین سکوت کرد و پرنس قدمزنان به تخت او نزدیک شد:(هنوز دوستم داری؟)
براین نگاهش نمی کرد:(من به فکر خاله هستم...نمی خوام بازم گریه بکنه!)
پرنس نرسیده به تخت ایستاد:(اون مادر منه پس به من مربوطه نه به تو!)
براین با ناباوری سر بلندکرد و نگاهشان بر هم قفل شد.ویرجینیا در چشمان براین درد را دید و در چـشمان پرنس خشم را!بناگه صدایی از بیرون اتاق شنیده شد:(پرنس کجایی...لعنتی بیا اینجا!)
پـرنس چند قدم عقـب رفت:(می بیـنم که کارل عادتش رو ترک نکرده!)و رو به ویرجینیاکرد:(نترسی ها, پسره کمی وحشیه!)
تن صدا و فرم گفتنش ویرجینیا را دوباره خنـداند و بالاخـره در باز شـد و محکم عـقب کوبیـده شد:(پس اينجايی؟لعنت به تو,چرا همه چی رو خراب كردی؟می دونی بابام چقدر زحمت كشيده بودبرای فروختن كشتارگاه راضيشون بكنه؟و تو...)
پسرك تازه وارد همـچنان غـر زنان تا وسط اتاق آمد.رنگ موهـای كوتاه و چشمان باريك اش قهـوه ای روشن بود و قيافه ی جالبی داشت.ویرجینیا را ديد اما ناراحت تر ازآن بودكه به دختر زيبايی چون اوتوجه بكند:(بگو چرا اين كاروكردی؟)
پرنس خونسرد بود:(مجبور نيستم بهت حساب پس بدم كارل!)
(اوه جـدی؟اما اين منم كه از صبح تا شب تـوی اون خراب شـده زحمت می كشم و خيلی بهتر و بيشتر از تو صلاح اونجا رو می دونم مدیر اونجاام و اجازه دارم تمام معاملات هتل رو انجام بدم و محض يادآوری میگم ليسانس مديريت دارم وقتی تو فراركردی پدرت كلی از من خواهش كرد تا مسئوليت اونجا روقبول بكـنم وحـالا تـو برگشـتی و داری زور می گی؟خيـال می كنی كی هستی؟)مقابلش رسيـده بود امـا ادامـه می داد:(بدون من اون هتل ورشكسته می شد و تو اونقدر پستی كه كمكهای منو نمی بينی!)
براين با خشم غريد:(می شه آروم باشی كارل؟!پرنس از تو بزرگتره و فكركنم صاحب هـمه چيز بودن اين حق رو به اون می ده كه هر معامله ای روكه خواست بهم بزنه!)
پرنس بر خلاف تـصور به او عصبـانی شد:(به كمك تو يكی احتـياجی ندارم...می فهمی؟)و رو به پسرك کرد: (و اما توكارل,اخراجی!)
پسرك مثل آبی كه به گچ ريخته باشند,وا رفت:(چی؟اخراج؟اما...اما چرا؟)
پرنس جـوابش را نداد.با خـونسردی او را دور زد و به سـوی در رفـت.پسرك در پی اش دويـد:(تـو ديونه شدی؟نمی تـونی منو اخـراج کنی!هتـل بدون من ورشكستـه می شه!)و خـود را جلويش انداخت :( بخاطر حرفهام ناراحت شدی؟)
پرنس میخواست دوباره او را دور بزندكه پسرك اينبار بازويش راگرفت:(اگه بخاطر حرفهامه من معذرت می خوام!)
پرنس دست او راكنار زد:(تادسن می گفت مست سركار مي ری و سه روز قبل ديدنت درست نيم ساعت با منشی توی اتاق موندی!)
پسرك دستپاچه شد:(نه ما...ما پرونده ها رو قاطی كرده بوديم و...)
براين با خشم و تعجب پرسید:(لعنت به توكارل سركار چه غلطی می كنی؟)
ويرجـينيا از اينكه در اتـاق بود و شاهد دعـوای خصوصی يشان می شد احـساس بدی پيداكـرد...(باور كن ما دنبال پرونده می گشتيم پرنس,فقط پنج دقيقه طول كشيد...)
پرنس لبخند ظالمانه ای زد:(براين رو قانع كن هر چی باشه قراره با خواهر اون ازدواج بكنی نه با من!)
و مثل كسی كه با قصـد و لـذت خانه ای را ويران كرده باشد,پيروزمندانه از اتاق خارج شـد.پسرك مدتی ساكت همانجا ماند تا اينكه براين به سردی گفت:(خوب كارل؟منتظرم قانعم بكنی!)
پسرك باخستگی گفت:(اوه دست بردار براين!هممون می دونيم چقدر تادسن دروغگوست و چقدر برای گرفتن جای من تلاش می کنه و خوب بايد بهش تبریک گفت! موفق شد!)
(پرنس هيچوقت بخاطر حرف يك نفر اين كار رو نمی كرد حتماً برای خودش هم اثبات شده!)
(اون هنوز سه هفته است که اومده و در عرض اين مدت فقط دو بار به هتل اومد!)
(پرنس پسر دقيق و زرنگيه!)
(اوه خدای من! تو ديگه چرا طرفداری اونو می کنی؟)
به هم خيره شدند.جواب ندادن براين او را جسورتركرد:(به من نگوكه هنوز هم دوستش داری!؟)
(اين به تو ربطی داره؟)
(يعنی نمی بينی چقدر ازت متنفره؟)
براين دستهايش را مشت كرد و با شك و ترديد پرسيد:(ازكجا می دونی؟)
پسرك با تمسخر خنديد:(خودت هم می دونی این پسر همون دوست عزيز و جون جونی تو نيست عوض شده...اگه هم قبلاًدوستـت داشت حالاازت متنفره!)
براين سر به زير انداخت:(در هر صورت من وظيفه ی دوستی می دونم كه...)
جوان گستاخ تر شده بود:(چه وظيفه ای پسر؟!تو ازش می ترسی.)
براين با خشونت به او زل زد:(آيا اينم به تو ربطی داره؟)
پـسرك كه ظاهراً بخاطر اخراج شدنـش بسيار عصبی بود به توهـين کردن ادامه می داد:(چرا خواهرت رو به اون نمیدی؟توكه اینقدر دوستش داری بذار دامادتون بشه..!يا اصلاً چرا خودت باهاش ازدواج نمیكنی؟ توی يك مجله خوندم اگه عاشق از معشوق بترسه...)
براين غريد:(می شه بری بيرون؟)
پسرك آرام شده بود.تعظیم کوچکی کرد وخندید:(البته عزيزم!)و رو به ويرجينياكرد:(شما بايد دختر عمه ويرجينيا باشيد,من كارل هستم.)و پيش آمد و با او دست داد:(می بينيدكه مجبورم برم اما بعداً مفصل با هم صحبت می كنيم فعلاًخداحافظ...)
ويرجينيا لب باز نكرده،كارل به سوی در رفت و به سرعت خارج شد و باز سكوت...هـنوز عـطر تن پرنس به مشام می رسيـد.براين بالاخـره سكوت را شكست:(متاسفم,از وقـتی پرنس برگشتـه داره همه چيزو بـهم می ريزه،فكركنم هنوز در شوك مرگ ناگهانی پدرشه.)
صدای ترمز چند ماشين از بيرون حرف او را نصفه گذاشت:(مثل اینکه بقيه هم اومدند...تو هنوز هم وقـت داری!)
ويرجينيا منظورش را نفهميد.براين ادامه داد:(می خوای باهاشون آشنا بشی؟)
(مسلمه... چطور؟)
(قول بده در مورد توصيه ی من فكركنی...)
بناگه ويرجينيا همه چيز را بيادآورد:(باشه قول می دم!)
براين از طـرزگفتـن و نگاه بی اعـتنايش فهميـد مدتهـا قـبل،بعـد از ورود پرنس،خواسته و توصيه ی او بباد فراموشی سپرده و حتی رد شده است پس با نااميدی گفت:(اميدوارم اين آشنايی رويت تاثير نذاره!)
بناگه صدای زنی از پشت در شنيده شد:(كو؟اينجاست؟)
و در باز شد وكارل همراه يك زن بسيار زيبا داخل شد:(ويرجينيا اين خاله ی توست... دبورا.)
زن قـدكوتاه وكوچك جثـه بودكه دركت دامـن سـياه رنگـش همـچون عـروسك بـنظر می آمد.موهـای قهوه ای اش را پشت سرش جمع كرده بود و چشمان آبی و درشتش پشت عينكی باريك می درخشـيد.به محض ديدن ويرجينيا ناله ای كرد:(خدای من...عزيز دلم ...)
***
ساعـتی بعد ويرجينيا با تمام فاميلهای مادرش آشنا شده بود غير از پدربزرگ كه ديدارش را ردكرده بود. خاله پگی زن درشت اندام و خشكی بودكه با يك سلام سرد بدون آغـوش و بوسه به او خوش آمدگـفته بود.شوهـرش راف مرد مسن وگندمگـونی بودكه تيپ عمـومی شكم برآمـده و موی كـم را داشت امـا بـا ويـرجينيا برخورد خـوبی كرده بود لااقل بهـتر از همسرش!پـسر بزرگشان اروين قد بلند و مو طلايی بود و چشمان قهوه ای شبيه چشمان براين داشت.زنش بر عكس خـودش قـدكوتاه و سياه چـرده بود اما قـيافه ی كودكانـه و زیبایی داشت و نامش فيونا بود.ماروين برادركوچك براين پسر خنده رو و قشنگی بود با موها و چشمان قهوه ای و لبخندی مداوم بر لب كه بر عكس بقيه,ويرجينيا را ازگونه بوسیده بود.خواهرش هلگا صورت گرد ومو فرفری بود و انگاركه تمام نمك عالم را بر چهره داشت بسيار دوست داشتنی ديده میشد و به او مثل يك خواهر واقعی ابراز علاقه كرده بود.دایی مرد جذاب و مو خرمايی بودكه اصـلاًچهـل ساله بنظر نمی آمد.با ديدن ويرجينيا بازوهـايش را تاآخـر بازكرده بود و او را به سينه فـشرده بود.زن دایی الیت هم به اندازه ی شوهرش زیبا و جوان بود و به همـان اندازه به او توجه کرده بود.لوسی بعـد ازکارل دومین فرزندشان بود.دختری بسیار قشنگ اما سرد با موهای طلایی و بلندکه از مادرش به ارث برده بود وچشمان خاکستری و درشت که از پدرش به او رسیده بود.با او فقط دست داده بود و سمنتا خواهـرش,دخـترکوتاه قـد و مو خرمـایی بودکه بر عکس خـواهر و برادرش,هم زشـت بود هـم چاق!آن شب ویرجینیا نام سه نفر دیگر را شنیدکه حضور نداشـتند.خانواده ی دایی بزرگـش که در سفر شغلی بود.زن دایی ایرنه گراندی و دو پسرش مارک و نیکلاس که چون از شوهر قبلی ایرنه بودند,پسر دایی به حساب نمی آمدند.
کمی بعد از تمام شدن آشنایی ها,همه در سالن زیر نور قوی لوسترهاکه تمام مدت روشن بودند,بر مبلمان نرم کرمی رنگ نشستند و جرقه ی صحبت از جایی زده شد.ویرجینیا شدیداً هیجـان زده و شاد بود.بعـد از سالها بی کسی و فقر,این گروه آشنا و ثروت او را به اوج آسمانـها برده بود.خدمتکـارها از طرفی به طرف دیگر می رفتند و از جمع مردان که بر مبلهای آن طرف سالن دور هم نشسته بودند و زنان اطراف ویرجینیا پزیرایی می کردند.همه ی قیافه ها جالب و جـذاب بودند و شخصـیتها مدرن و متفاوت.از همه چیـز نوعی عطربخصوص و با ارزش استشمام می شد.همه لباسهای نو و شیک و متنوع داشتند.همه و همه چیزویرجینیا را جذب کرده بود و او در واقع نمی دانست به چه کسی و چقدر نگاه کند!و تا به خود بیاید درمحاصره ی سـوالات قـرارگرفت!(کی رسیـدی؟)(چیـزی خوردی؟)(از اینـجا خوشت اومد؟)(در مـورد ما چـی فکـر می کردی؟)و او با وجود دوازده جفت چشم کنجکاو,با هیجان جواب می داد.باز خدا را شکر خـاله پگی زیـاد به او توجه نمی کرد و با به حرف کشیدن مردها,تعداد راکمتر می کرد.ظاهراً همه منتظر پرنس بودند تا با او در موردکار حرف بزنند.در چهره هاآثار نگرانی و خشم به چشم می خورد.آنطورکه از یکی شنیده بود پدربزرگ بخاطر لغو قرارداد از شدت خشم مریـض شـده بود و استراحت می کرد و نمی توانست به جمع بیاید.ویرجینیا فکر می کرد اگر تصمیم می گرفت بیاید بااوچگونه برخورد می کرد؟یعنی پدربزرگ آنقدر از دست مادر او عصبانی بودکه با وجودگذشتن اینهمه سال وآن حادثه ی دردناک,باز هم حاضر به دیـدن او نبود؟بیشـتر سوالات را خاله دبورا می پرسید.نشسته درکنارش,دست در دست او با چشمانی پر از اشک.ویرجینیا بیاد می آوردکه در بچگی چند بار نام او را از مادرش شنیده بود و این موضوع باعث شـده بود از همه بیشتر با او احساس صمیمیت بکند اما حرف زدن درباره ی گذشته ویرجینیا را رنج می داد پس سعی می کرد بـا جوابهـای کوتاه و نامفهـوم به او بفـهماندکه پرنس به کمک آمد.بالاخره وارد جمع شده بود.ورود او همه ی صداها را خواباند.در اول رو به مادرش کرد:(اینقدر اذیتش نکن ماما,نمی بیـنی حرف زدن درباره ی گذشته ناراحتش می کنه؟)
خاله تازه متوجه اشتباهش شد و شرمگین معذرت خواست و از سالن خـارج شد. پـرنس نگاه کوتاهـی به ویرجینیا انداخت و به سوی جمع مردان راه افتاد.دایی قبل از همه گفت:(ما همه منتظر تو بودیم.)
پرنس رسید و همچون تخـته ی هـدف با لبخـندی سوزنـده بر لب مقابلشـان ایستاد:(خـوب منتظرم...شروع کنید!)
شوهر خاله پگی,آقای کلایتون,با خشم پرسید:(چرا معامله رو بهم زدی؟)
پرنس قدمی عقب گذاشت:(چون اونهاکشتار غیر قانونی می کنند.)
و خود را بر مبل انداخت.اینبار دایی غرید:(چنین چیزی وجـود نداره,سالهاست ما داریم از این کشـتارگاه خرید می کنیم...)
(و سالهاست اونها دارندگوشت فاسد بهتون می دند!)
(پس چرا تا حالایک نفر شکایت نکرده؟)
(خوب اینم یک نفر...من!)
دایی از جا جهید:(ببین بچه تو هنوز یک ماه نشده که اومدی و بهتره زیاد به خودت مغرور نشی!اصلاً به تو چه ما داریم باکی معامله می کنیم؟)
(به من چه؟حرف از این مسخره تر نشنیدم!تا اونجایی که یادمـه آقای کارل میجر برای تامیـن مواد غـذایی هتل از شما خریداری می کرد,درسته؟!)
(خوب که چی؟سالهاست هتل مشتری ماست.)
(خوب من قصد ندارم هتلم رو از دست بدم و اگه نمی رسیدم پسرت قرارداد رو تجدید می کرد!)
آقای کلایتون گفت:(تو داری برای ما تکلیف تایین می کنی؟)
(البته که نه!این دفعه چون پای هتل من در میان بود از این به بعد این شما و این کشتارگاه!)
خاله پگی با وحشت وارد بحث شد:(منظورت چیه؟غذاهای هتل بازم از صنایع دلیشز تهیه خواهدشد,مگـه نه؟)
پرنس لم داد:(نه دیگه خاله جون گفتم که...هیچ دوست ندارم در هتلم تخته بشه!)
ایـن جمله همه را برآشـفت.دایی نالیـد:(بدون ما...تو بـدون ما وکارخونه ی ما بدبخت می شی!ورشکسته می شی!)
(بذار این غصه من باشه!)
(تو با این کارهات داری زحمتهای پدرت رو هدر می دی!)
(از تذکری که دادی متشکرم!)
(حرفهای تو همه اش تهمته,مسخره بازیه...خودت هم می دونی هیچ اشتباهی توی کار ما نیست!)
(امیدوارم که این طور باشه!)
(اگه راست می گی اثبات کن!)
(من دنبال چیزهای مهمتری برای اثبات کردن می گردم!)
مدتی سکوت برقـرار شد و بعـد شوهر خـاله نفس عمیقی کشید:(پس تو داری قرارداد بیست و سه ساله ی هتل و دلیشز رو لغو می کنی؟)
(دقیقاً!)
باز صداها به هوا برخاست. دایی رو به پسرش کرد:(کارل اون چی داره می گه؟)
کـارل سر به زیر انداخـت و ساکت ماند.ظاهـراً هنوز جرات نکرده بود خبر اخراج شدنش را به بقیه بدهد. سکوت او,دایی را عصبانی ترکرد:(چرا حرف نمی زنی؟تو مدیر اونجا هستی بگو چقدر ضرر می کنه؟!)
بازکـارل جوابی نداد.پرنس از جـا بلند شد:(بهتـره زیاد به پسرت امیـدوار نشـی دیگه کـاری از اون ساخته نیست!)
(چطور؟چرا؟)
(اخراجش کردم!)
آوای همه بالارفت.هلگا از جا بلند شد:(چرااین کاروکردی پرنس؟)
نگاهها منتظر بودند.پرنس با دلسوزی گفت:(متاسفم دختر خاله اما فکر نکنم بخواهی علتش رو بدونی!)
کارل باشرم سرش را میان دو دست گرفت. خاله دبورا هم به جمع برگشته بود.ظـاهراًگریه کرده بود چون ازآرایش چشمانش پاک شده بود و نگاهش صاف و معصومانه دیده می شد.هلگا پافشاری می کرد:(بگـو
چرا...اگه نگی نمی بخشمت!)
برای لحـظه ای ویرجینـیا از پررویی او متعـجب شد اما ناگهان یاد مکالمه پرنس وکارل در اتاق براین افتاد و فهمید او وکارل نامزد هستند.پرنس جواب همه را داد:(راستش کارل مریض شده ودکتر یک ماه برایش استراحت داده در چنین شرایطی کار من عقب می افتاد)
صدای آه و ناله از تـرحم برکارل و فحش و غرش از خشم بر پرنس از هر طرف شنیده می شد.هلگا نالید: (خیلی بیرحم هستی پرنس!بهش مرخصی می دادی!)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.پرنس پسر خیلی خوبی بود!دایی شک کرده بود:(تو اینو بهانه قراردادی اون بعد از یک ماه می تونست سالمتر و بهتر از قبل سرکارش برگرده.)
پرنس به سوی مادرش می آمد:(بله اماکارهای هتل طبق برنامه ریزی من زیـادتر از قـبل خواهـد شد و این باعث بدتر شدن وضع جسمی پسرت می شد!)
و به خاله رسید ویرجینیا دیدکه هر دو لبخند به لب دارند.خاله گونه ی پسرش را نوازش کرد:(شیطون!)
و اوآرامتر جواب داد:(شکستن قلب عاشقهاگناهه!)
و به ویرجینیا چشمک زد!بناگه انگارکه تمام انرژی ویرجینیا راگرفته باشند احساس سستی شدیدی کرد و همچون جادوشدگان به چشمان آبی پرنس خـیره ماند و پرنس با بدجـنسی,تا وقـتی طرف دیگرکـاناپه ای که او نشسته بود بنشیند,به آن نگاه شیفته کننده اش ادامه داد!جمع به هم خورده بود.بزرگترها می خواستند با پدربزرگ حرف بزنند.بعد از رفتن آنها جوانان صمیمی تر جمع شدند و هرکس طرفی مشـغـول صحبت شد.ویرجینیا نمی دانست واردکدام گروه بشود.هنوز شنونده بودکه صدای گریه ی بچه ای در سالن طنـین انداخت.ویرجینیا متوجه عروس خاله پگی,فیونا شدکه بچه ای در بغل داشت و طول سالن را قدم می زد و فهمیدآن باید پسر دو ساله اش دنیس باشد.غرش کارل همه را ترساند:(اونو خفه کن فیونا!)
فیونا باآوارگی در چهارچوب در ایستاد:(نمی دونم چشه!؟)
پرنس گفت:(بده بغل من...اون عموشو می خواد!)
ماروین که در مبلی کنار پرنس نشسته بود,نالید:(نه تو رو خدا پرنس!)
پرنس اعتنایی نکرد وفیونا بچه را به او داد.ویرجینیا مشتاقانه به او خیره شد.پرنس بچه را درآغوشش جابجا کرد و به صورتش لبخند زد:(منو دوست داری کوچولو؟می خواهی ببوسمت؟)
این جملات شهوت انگیز و طرز پرشور تلفـظش,ویرجینـیا را به لـرز ناآشنایی انـداخت.مـاروین به شوخی گفت:(بچه داری بهت نمیاد پرنس,بده بغل بابای بی عرضه اش!)
اروین با بی حوصلگی گفت:(بغل منم گریه می کنه!)
بچه آرام شده بود و باگنگی به چشمان پرنس نگاه می کرد.پرنس پیشانی بچه را بوسید:(چرا بغل باباگـریه می کنی؟از بابا می ترسی؟بابا زشته؟)
همه خنـدیدند و بچه که لبخنـد پرنس را دیـد با شوق جـیغ زد و این باعث حسـودی پدرش شد:(پسرم رو منحرف نکن!به اون یکی لااقل رحم کن!)
پرنس گفت:(این بچه خیلی خوشگله اروین...مطمعنی مال توست؟)
فیونا با وحشت وشرم لبش راگازگرفت و از سالن خارج شد.کم کم صداها خوابید و هرکـس سر صحبت خود برگشت.ویرجینیا علاقمند به جلب توجه پـرنس,به بچه نگاه کرد و با خجالت گفت:(میـشه منم کمی بغلش کنم...)
و از بدشانسی صدای زنگ در همه چیز را خراب کرد.ظاهراً مهمان آمده بود چون اکثر جوانان با شوق از جا بلند شدند و به پیشواز رفتـند.ویرجینـیا چشم بر در داشت.لحظه ای نگـذشت که در میان سر و صدا,سه دخـتر زیبا در لباسهای گرانبـها و یک مـرد میانسـال با چهره ی سنگی که فـقط می توانست پدرشان باشد, وارد سالن شدند.ویرجینیا نگران سر و وضع ساده ی خودش به پای آنها بلند شد.تنها پرنس بودکه بی اعتنا
به ورودشان همچنان سر به پایین با بچه بازی می کرد!بعد از سلام و احوال پرسی ها,لوسی آنها را به سوی ویرجینیاآورد:(این ویرجینیاست... دختر عمه ام.)
یکی از دختـرهاکه نسبت به آندوی دیگر بزرگتر و متین تر بنظر می آمد,قبل ازآندو با ویرجینیا دست داد: (من جسیکا هستم... جسیکا استراگر.)
دخـتر دومی که صـورت تپـل و دوسـت داشتـنی داشت,دروتـی بـود و سـومی که ازآنـدوکوچک جثه و شیرین تر بود نورا نام داشت.آنها سه خواهـر بودند و عجیـب اینکه غـیر از چشمان درشت آبی رنگ هـیچ وجـه تشابه دیگری نداشتند.جسیکا مو قـهوه ای و جذاب بود دروتی مو سیاه و با نمک و نورا مو طلایی و زیبا.مرد همانـطورکه ویرجـینیا حـدس زده بود پدرشـان بود:(من ویلـیام استـراگر هسـتم... بـرادر الیت,زن
دایی ات)
ویرجـینیا سعی می کـرد اسمـها را به خـاطر بسپاردکه صدای خنده ی بچه حواسها را به سوی پرنس جلب کرد.بچه را قلقلک می داد و خودش هم همـراه بچه می خنـدید.مرد به شوخی گفت:(بچـه داری می کنی پرنس؟اینهمه دختر اینجاست پس اینها به چه دردی می خورند؟)
پـرنس همانطور سر به زیر انگارکه از دیدن چهره ی مهمانان می گریزد,گفت:(نمی دونم ,شاید فقط بدرد عاشق کردن پسرهای بدبخت!)
و زیر چشمی نگاه پر منظوری به ویرجینیا انداخت و ویرجینیا از شدت هیـجان بناگه عرق کرد!مرد هـمراه اروین به منظـور دیدار پدربزرگ از سالن خارج شد.با رفـتن او جمع شلوغـتر وگرمتر از قبل به حالت اول برگشت.ویرجینیاکه هنوز هم فکرش پیش بچه و در اصل پیش پرنس مانده بود,از نگاههای سرد و غـریب آن سه خواهر خصوصاًکوچک ترینشان,نورا,احساس نـاراحتی می کرد و مجـبور می شد سر به زیر بماند. هلگا مرتب او را به حرف می کشید و سعی می کرد پل دوسـتی بین او و دخترها شود اما حواس همیـشان ازجمله خود ویرجینیا همچنان درپرنس بودکه سرش با بچه گرم بود!مدتی نگذشته بودکه همان دختر,نورا از جا بلند شد و به سوی پرنس رفت:(می شه منم کمی بغلش کنم؟)
و چرخید تاکنارش بنشیند.داشت موفق می شدکاری راکه ویرجینیا جرات نکرده بود انجام بدهد,بکـندکه پرنس دست بر دشک کاناپه گذاشت و مانع شد:(متاسفم عزیزم اما قبل از تو یکی دیگه خواسته!)
ویرجینیا متعجب ومشتاق به او خیره شد و او همانطور بچه درآغوش ازآنطرف کاناپه کشان کشان به سوی ویرجینیاآمد:(مگه تو نخواسته بودی؟)
ویرجینیا با شادی سرش را به علامت بله تکان داد و نورا با عصبانیت رفت و سر جایش نشست.حالاپـرنس کنار ویرجینیا بود!از پهلو به او چسبید:(بگیر دو دستی...آروم...)
و بچه درآغوشش قرارگرفت.وجود تن هوس انگیز پـرنس ضربان قلب ویرجینـیا را بالا برد.دیگر بچه عین خیالش نبود حتی بر اثر وجود پرنس و لرزش حاکی از هیجـان,دیگر نمی توانست آن را نگه دارد.خواهـر بزرگتر پرسید:(پس براین کجاست؟)
و باز عده ای خندیدند!ویرجینیا سر به زیر فـقط بچه را نگاه می کردکه زمزمه ای درگوشش شنـید:(خیلی دوست دارم بچه ی اولم پسر بشه!)
ویرجـینیا متعـجب سر برگـرداند.صورت پـرنس در یک وجبـی صورتـش بود و این حادثه ی بسیار زیبا و نفس گیری بود.پرنس لبخند زد وآرامترگفت:(تو چی؟...دختر یا پسر؟)
ویرجینیا به رنگ آسمانی چشمان وحـشی اش خیره مانـده بود و خیلی بیشتـر ازآنچه بتـواند جواب بدهـد, شوق زده بود اما پرنس منتظر بود پس بناچار یک جمله ی عمومی بکار برد:(تا حالا فکرش رو نکردم!)
پرنس پا روی پا انداخت وکاملاً نزدیک شد بطوری که سینه اش به بازوی ویرجینیا چسبید:(چرا؟)
و دست درازکرد و پای لخت بچه راگرفت.ویرجینیا نمی دانست چکارکند.کاملاً درآغـوش اوگیر افـتاده بود و از زیر چشم می دیدکه تمام نگاهها به سوی آنها چرخیده است!(خوب...شاید...)
و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:(چون تا حالا عاشق نشدی!)
ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:(درست حدس زدم؟)
ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:(اینجا خیلی فـرصت داری عـاشـق بشی ...سعی کن!)و دوباره سر به زیر انداخت واینبارآهسته ترگفت:(می دونی,ثابت کردند اگر مرد خیلی پرهوس باشه بچه پسر می شه!)
ویرجـینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.پرنـس با بی رحمی مچـش را پایـین آورد و بر روی ران او گذاشت!دیگـر شدت هیـجان ویرجینیـا حد نداشت.کاملاً محـسور شده بود.گرمای تـن او راکه اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماس بود,حس می کرد.عطر سر مست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس و صدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...با صدای ناگهانی
گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـم بخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکه اگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت و حتی دستش را به جای عقب کشیدن به ران او چسباند و پرسید:(از اینکه اینجا هستی ناراحت نیستی؟)
با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:(نه!)
(قصد نداری برگردی؟)
گرمای نفس او را بر لبهای خود حس کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت:(نه!)
(هیچوقت؟)
(فکرکنم هیچوقت!)
لبخند پرنس هم تشکیل شد:(از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:(شما فهمیدید؟)
(بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محو شد:(راستش اون پارانویید* شده!)(*paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبت به مردم)
ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس با جـدیت گفت:(ازش دور وایستا و هیچوقـت به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
و ناگهان او را رهاکرد و از جا بلند شد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنس بدون نگاه کردن به پـشت سرش سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را در برگرفت.همچون نوزادی که به زور ازآغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شده باشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت درگلویش باد کرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خاله ها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجه به رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتاده بودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:(تو با ما غذا نمیـخوری بابا هنوزآمادگی دیدن تو رو نداره!)
آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:(چرا؟)
(پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:(به خدمتکار می گـم غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:(پس چرا قیمم شد؟)
خاله با خشم چرخید:(مجبور بود وگرنه آبروش می رفت!)
اشک پلکهای ویرجینیا را بدردآورد.هیچکس از سالن خارج نشده بود انگار همه منتظر بودندعکس العمل او را ببینند و ویرجینیا با سر به زیر انداختن این فرصت را ازآنهاگرفت!خاله دبورا به او نزدیک شد:(عزیزم تو می تونی بری پیش براین,اون مریض و تنهاست)
ویرجینیا خشمگین شد.مگر مشکل محل غذا خوردن بود؟!خاله پگی به سردی ادامه داد:(فکرکنم میـدونی مادرت بچـه ی ناتـنی پـدر بود با این حـساب تو حتـی نوه ی اون به حـساب نمی آیی و مطمعـن باش اگراصرارهای دبورا نبود هیچوقت سرپرستی تو رو قبول نمی کرد!)
دردی عمیـق قـلب ویرجیـنیا را پـیمود و اشک برای سـرازیر شدن پلکهـایش را فـشرد.نمی دانـست چقدر می توانست خود راکنترل کندکه صدای پرنس از بالای پله هاآمد:(اون باید خـیلی هم خوشـحال باشه که نوه ی پیرمرد نیـست من تمام عمرم از اینکه خون کثیف میجرها توی رگهام جریان داره عذاب کشیدم.)
خاله با نفرت رو به اوکرد:(برو به جهنم سویینی!)
پرنس خونسردانه از پله ها سرازیر شد:(متاسفم اما نمی خوام پیش تو باشم!)
خاله می خواست جوابی پـیداکندکه پرنس پاییـن رسید:(ویرجی بیا بریم پـیش براین....یک شام رمانتـیک سه نفره!)
این جمله راآنـقدر بلند اداکردکه تمام نگـاهها را قـبل از خـروج از سالن به سوی خـود برگـرداند و باعث افتخار ویرجینیا شد.خاله دبورا با تعـجب گفت:(تو سر میز نمی آیی؟)
پرنس خود را به ویرجینیا رساند دستش راگرفت و راه افتاد:(غذا خوردن با انسانهایی مثل پدر و خواهـرت برام ننگ آوره!)
و درست از وسط جمع گذشت ودر حالی که ویرجینیا را بدنبال خود می کشید,به سوی پله ها رفت:(جیل برای ویرجینیا هم بشقـاب بیار.)
ویرجینـیا می دانست حال چـشم همه خـصوصاًآن سه خواهـر بر رویشان است اما بیشتر حواسش در دست گرم پرنس بودکه انگشتان او را محکم می فشرد!
وقـتی مقـابل در اتـاق براین رسیدند,پرنس آهسته گفت:(شانس آوردی پیرمرد نخواستت...باورکن سر میز اونها بودن مثل سر زیرگیوتین داشتنه!)
وآرام لای درراگشود و داخل شد.براین به پشت بر تخت درازکشیده بود و ظاهراً در خواب بود.پرنس بـه سویـش رفـت وکنارش لب تخت نشست.ویرجینیا هم در را بست و پیش رفت.پرنس مدتی براین را تماشا کرد و بعد بر رویش خم شد و درگوشش زمزمه کرد:(هی زیبای خفته!)
براین با چنان وحشتی از خواب پریدکه ویرجینیا ترسید.پرنس خندان اضافه کرد:(از بابت بوسه متاسفم!)
براین به سرعت خود را از او دورکرد:(تویی...؟لعنتی ترسیدم.)و دوباره سر بر بالش گذاشت:(چرا این کار روکردی؟)
پرنس از جا بلند شد:(خوشم اومد!توکه منو می شناسی!)
و به سوی پنجره رفت.براین نفس عمیقی کشید:(نه دیگه!)
پرنس متعجب نیمه ی راه ایستاد و به او خیره شد.براین تکانی به خود داد تا بنشیند:(چرا اومدی؟)
پرنـس جواب نداده براین متوجه ویرجینیا شد و قیافه اش بیشتر در هم رفت اما به زور خود راکنترل کرد و به سردی پرسید:(بابابزرگ اجازه نداده؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد و پرنس با چهره ی سخت شده خود را به پنجره رساند و پشت به آنها مشغول تماشای بیرون شد.براین به ویرجینیا اشاره کرد:(بیا بشین.)
ویرجینیا در قسمت پایین تخت نشست.لحظه ای نگذشت که بتی با میز متـحرکی پر از دیـسهای رنگارنگ غـذا و سالاد و لیوانهـای پر از نوشـیدنی و ظروف چیـنی,داخل شد و به سوی تخت آمد.پـرنس به سرعت برگشت:(تو برو بتی,من به بقیه اش می رسم.)
بتی تشکرکرد و بی صدا خـارج شد.پرنس خـود را به میـز رساند وگفت:(راستی براین معشوقـه ات حالت رو می پرسید.)
ویرجینیا باکنجکاوی منتظر شد.براین غرید:(تمومش کن... من معشوقه ندارم!)
(به این زودی جسیکا رو فراموش کردی بی وفا؟)
ویرجینیا بیاد خنده ی بچه ها در جواب سوال جسیکا افـتاد و لبخـند زد.براین به پرنس نگاه نمی کـرد:(اون عاشق توست نه من و فقط برای ردگم کردن از من استفاده می کنه و البته خـیلی هم خوشحـالم که جدی نیست!)
پرنس در حالی که داخل بشقابها سوپ پر می کرد,خندان گفت:(سر خودت کلاه نذار پسر!اون از بچـگی تو رو می خواست...)
و بشقابهای آندو را داد.براین با مهارت حرف را عوض کرد:(پس مال توکو؟)
پرنس به سوی پنجره برگشت:(من نمی خورم!)
(چرا؟)
(غذای حرام با معده ام سازگار نیست!)
(منظورت چیه؟این غذا حرام نیست!)
(برای تو شاید!..معیارهامون فرق می کنه!)
ویرجینیا با شادی از حضور در اتاقی تنها با دو پسر زیبا,شروع به خوردن کرد.مزه ی سوپ عالی بود اما او به طعم یکنواخت امالذیذ غذای مادرش عادت کرده بود و ترجیح می داد باز همان سوپ آشنای خودشان را بخـورد...پرنس سر صحبـت را بازکرد:(می دونی دیشـب چی پیداکردم؟)و به سوی براین چرخید:(نوار لوسی!)
براین متعجب شد:(جدی؟من فکرکردم دور انداختی!)
(نه تازه می خوام به تلویزیون بفرستم!)
ویرجینیا مفهوم حرفهایشان را نمی فهمید.براین نالید:(دیونه نشو!)
پرنس لبخندشرورانه ای زد:(می دونی که من دیونه ام!)
(اونوقت لوسی خودشو می کشه!)
(دلیل از این بهتر؟)
براین بخنده افتاد.ویرجینیا بالاخره تحمـلش را از دست داد و پـرسید:(چه نواری؟شما در مورد چی حـرف می زنید؟)
پرنس جوابش را داد:(من یک نوارآبروریزی از لوسی دارم...تصویری!)
ویرجینیا شوکه شد:(چطوری بدست آوردید؟)
(شش سال قـبل بود...نزدیک کریسمس,براش نامه نـوشتم که ساعت دوازده شب بیا اتاقم,ماما و بابا خـونه نبودند,در عقب رو بازگـذاشته بودم و با پیـژامه توی تخـتم خوابیـده بودم به براین هم دوربین فیلمـبرداری داده بودم و توی کمد مخفی کرده بودم...)
ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(توی نامه چی نوشته بودید؟)
(از همین مزخرفات عاشقانه...دوستت دارم و برات می میرم و...امشب تو رو می خوام و...)
(مگه شما دختر دایی و پسر عمه نیستـید؟*)( *در مذهب پروتستان ازدواج فامیلی مطرود است.)
براین بجـای او جواب داد:(نه مـادر من و مادر پـرنس خواهر واقـعی اند و از زن اول پـدربزرگ هستند اما دایی ها بچه های مشترک پدربزرگ و مادربزرگ هستند پس لوسی و پرنس محرم نمی شند.)
ویرجینیاکه تازه موضوع رامی فهمید,علت نامزدی هلگا وکارل هم برایش معنی می شد.براین رو به پرنس کرد:(ادامه بده!)
و پرنس ادامه داد:(تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تاگلو بالاکشیدم اونم خیال کرد از بـس منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم و احتمالاً لخت هستم!لباسهاشو درآورد وکنارم خزید...)
ویرجینیا بجای لوسی خجالت کشید و رو به براین نالید:(یعنی شما اونو لخت دیدید؟)
براین شرمگین غرید:(پرنس مجبورم کرده بود!)
لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:(ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:(خوب بعدش؟)
(منم وانمودکردم انتظار دیدن اونو نداشتم بیـدار شدم و داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,بروگم شو")
ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگارکه کار ساده ای انجام داده خونسردانه ادامه داد:(همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بود با دوربین ازکمد دراومد لوسی با دیدن براین لباسهاشو برداشت وگریون فرارکرد.)
براین اضافه کرد:(درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
پرنس خندید:(براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمی تـوانست تـصورکند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی عفتی و بی شرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:(منکه فکر می کنم لوسی عاشقت بود وگرنه...)
پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:(اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو به جاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعد ازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری رو بگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)و با خود زمزمه کـرد:(البته اگه دختر باشه!)
براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:(بعـد از اون اتفاق لوسی چکارکرد؟)
براین گفت:(از اون دبیرستان در اومد!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس باگیجی گفت:(چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:(و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
(اگه تو خرابش نمی کردی!)
(اگه تو نمی رفتی!)
(اونم تقصیر تو بود.)
و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجه گرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه ی آنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشته افتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً به سوپـش دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواند بخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهادکمک بدهدکه ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجره دید و برگشت:(براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
وآمد وکنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میزگذاشت:(میل ندارم...)
پرنس بشقاب را برداشت:(دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
و قاشق پر را به سوی دهان او بلندکرد اما براین سر چرخاند:(گفتم میل ندارم!)
پرنس به شوخی گفت:(مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و باز پرنس اصرارکرد:(لطفاً بخور...بخاطر من...)
نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:(چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
(می خوام کمکت کنم...)
(نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:(می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:(چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:(نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید و باز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او را تحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی هم نگاهش کرد و بعد خونسردانه بشقاب را سر جایش گذاشت و از جا بلند شد:(تو دیونه شدی!)
و بـه سوی در راه افتاد.انگارکه جایی از بدن براین را زخمی کرده باشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم بر هم گذاشت و چهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکمفرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلند شد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میزگذاشت و بالاخره براین لب بازکرد:(ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:(بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:(و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)
براین زمزمه کرد:(تو دختر زرنگی هستی.)
ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(چی شده؟شماکه دوستهای خوبی بودید...)
براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:(ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
(نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:(سلام براین ... اومدم عیادتت!)
خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:(چقدر رمانتیک!)
براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:(تو در زدن بلد نیستی؟)
جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و در پی آنها,سمنتا و لوسی وکارل, اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی می گفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ما داریم می ریـم براین!)ویرجیـنیاگوشـهایش را تیـزکرد.چه کسـی این جمله راگفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:(الان حاضر می شم...)
می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:(تو می مونی براین.)
(می مونم؟چرا؟)
(هنوز سه روز تموم نشده!)
(اما حال من خوب شده!)
(در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
لوسی به شوخی گفت:(می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:(شما کجا دارید می رید؟)
اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگاگفت:(خونمون!چطور؟)
(مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:(تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
براین جواب ویرجینیا را داد:(اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن او نبود تنها بماند!
ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن و ماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکرده بود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم بمونم"اما چرا نمی توانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کرده بودند.دایـی پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اما پـرنس سردتر از همه ازکنارش رد شده بود
"مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آن سالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت و ساکت شده بود.از یکی از خدمتکارها شنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت داشت بر روی تاب بنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر ازآنچه انتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بودکه حـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمی وگرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی باآن فامیلهای پرشور و با فرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه و شروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقط یک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بودکه به شکار پرنس درآمده بود!
***
شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکرد و تا نـیمه شب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت و تـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرا نمی توانست بخوابد؟تا در تخت غلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی برایش آغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و او نگران بود نکند وقـتی صبح چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایان یافته باشد؟
ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفها و حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که در او احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکرده بود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسر پرروی همکار پدرش!همچون کـودکی که با دیـدن قشنگتـرین اماگرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برای عیـدکریسمس
می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اش دور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است و صاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانست به این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
خوب اینکه ترسی نداشت!در مورد عشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بود و خـیلی آرزو داشت روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدام ازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر و زیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر از عـشق احساس دیگری هم وجود داشت؟
ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست می داد.فـقـط دلش می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی از زندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـز تلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و لذت بخش بود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده و بیشتـر ترسید!
بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی در بـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اما خودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...بدنش سست تـر شد وکم کم رقـص نفس او را درگردنـش حس کـرد و بالاخره خـود را درآغـوش او دید!ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
***
ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوق خندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشت پوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین بار بعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـول شانه کردن موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:(ولتر...ولتر,به لیونل بگو ماشین روآماده بکنه.)
براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکن شد.لحظه ای خورشید چشـمش راآزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خود بود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در هم رفت:(پس تو نرفتی؟)
ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیادآورد و به شوخی گفت:(نه...تصمیم گرفتـم بمونم و مبارزه کنم!)
اما براین هنوز هم جدی بود:(می بازی!)
کسی ازداخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیا باآن حرف وبرخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه می مانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد خوبی کرده بودند و او جایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینه کراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیا وارد شد:(داریدمی رید؟)
(آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)وکت را پوشید:(متشکرم جیل,می تونی بری.)
و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و در دل نالید"اگه تو بـری من تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن ازکارش گفـت:(من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:(یعنی شما جدی بودید؟)
براین به سوی او چرخید:(فکرکنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:(اینو یـادت نگه دار!)
او دیگـر باآن پسر مـریض و سر و رو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورت سه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپ یک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:(اما من نمی تونستم...یعنی...)
(می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟اما نه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعی کردحـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:(در هر صورت ازت می خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
ویرجینیا با عجله گفت:(اماآقای سویینی می دونستند!)
بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:(هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامه داد:(دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدی پدربزرگ هنوزآمادگی دیدن تو رونداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:(همه فکر می کنند تو رو ناراحت خواهدکرد اما بنظر من...)
و ولتر وارد شد:(آقا ماشین حاضره.)
(متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:(نظر اونها اینه که تو فـعلاً هر هفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه ی خاله دبورا و...)
ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اش را نداد.فریادی از شادی کشید:(این عالیه!)
لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:(می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)
آمنه محمدی هریس3/8 /85Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
online_amin
26-04-2007, 10:33
كي ميره اين همه راهو؟ (صداي سوت = فيشو فيش)
online_amin
26-04-2007, 19:11
من همه اش را خواندم خيلي قشنگ بود
اگر باز هم داري بزار
من اول از رمان خيلي بدم مي آمد اما معلم من گفتم كه خواندن رمان خوب هست و باعث مي شود كه شما به درس خواندن علاقه پيدا كنيد من از آن به بعد به خواندن رمان علاقه پيدا كردم
باز هم ممنون
اگر واقعا خودت نوشتي خيلي عالي بود تو در آينده يك نويسنده بزرگي خواهي شد (اگر خدا بخواهد)
فقط آخرش را نا قص تمام كردي و خيلي به حاشيه پرداختي
2
در طول یک هفـته در خانه ی کلایتـونها به ویرجینیا خیلی خوش گذشت.با وجودآنکه خاله اصلاً به او محل نمی گذاشت و با او حرف نمی زد,باز از تـوجه آقای کلایتون و بچه ها راضی بود.در طول آن هـفته به اندازه ی یک خواهـر واقـعی با هلگـاگرم گرفتـه بود.او واقـعاً دختـر شوخ و مهربانی بود.تا می توانست از ماجراهای جالب خانواده و فـامیل خصـوصاً از نامـزدش کارل تعریف می کرد و او را سرگرم می کرد. ماروین هم پسر خوب و دلسـوزی بود و در حـرف زدن جملات و حـالات مزحک بکار می بـردکه حتی براین را هـم که پـسر ساکت و تـوداری بود,بخـنده وا می داشـت اما عجـیب بـودکه با وجـودآن درگیری کوچک اما جدی دربینشان باز از همه نزدیکتر به او,براین بود.به نوعی همیشه متوجه اش بود,به حرفهایش گوش می کرد,سوالاتـش را جواب می داد و با او درد دل می کـرد و این برای ویرجینیا خیلی هیجان آور و شیرین بود چون او هیچوقت برادر نداشت!
خانه یشان هم به زیبایی خانه ی پدربزرگ بود.وسیع و بزرگ, تزئین شده توسط گرانبـهاترین اشیاءبا تن رنگهای زرشکی و طلایی و سفید.چهار خدمتکار و یک آشپز ایتالیایی داشتـند.هلگا و ماروین باآنها بسیار صمیمی و راحت بودند و حتی سر به سرشـان می گذاشتند اما براین بر عکس آنـدو,بـسیار رسمی و جدی برخـورد می کرد.ماروین فقط لباسهای رنگارنگ اسپورتی می پوشید اما براین بر عکس اغلب کت شلوار بتن داشت و حتی در خانه هم کراواتش را در نمی آورد!فقط کمی شل می کرد!او بـسیار دقیق و با سلیقـه بود و تفاوتش با ماروین انسان را به شک می انداخت که آیا واقعاً ایندو برادرند؟طرز هلگا او را بیاد دختر های دهکده اش می انداخت.دامنهای گشادگلدار یا شطرنجی,تاپهای رنگی,موهای بافته شده... او را واقعاً دوست داشـتنی می کردند.در طول آن هفتـه غـیر از رفـتار سرد خاله,ویرجینیا هر لحظه خود را در خانه ی خـود احساس می کرد و راحت وآزاد بود.هر وقت می خواست سراغ یخچال و تـلویزیون می رفـت و هر وقت دوست داشت حمام میکـرد.با هلگا ساعتها به نگاه کردن مجله و عکسـهای خانوادگی سرگرم میشد. با ماروین به گردش دراطراف ونقشه کشی برای شوخی با خدمتکارها می گذراند و با براین گرم صحبت می شد.اصلاً متوجه نمی شدند حرف ها ازکجا شروع می شد و در چـه مورد بـود!گاه در موردگذشته بود گاه آینده,گاه حقیقت بودگاه نصیحت,گاه خـاطره گاه عـقیده وگـاه کاملاًبی ربط!آقای کلایتون هم با او
همانندیک پدر واقعی رفتار می کرد.او را قاطی بحث هایش می کرد.در موردکار و دوستان و تصمیماتش می گـفت و حتی در مورد مدل مو و لباس ویرجینیا نـظر می داد اما زیباتریـن حرکتش دادن کارت بانکی خود به هلـگا بود تا برای ویرجینـیا خـریدکند.در طول آن مدت کم,پـنج دست لبـاس خانگی و دو دست لباس مـهمانی خریداری شد.گـر چند لباسها بـیشتر از مدلهایـی بودکه هلگـا می پسندید یعنی رنگارنگ و سبک اما خرید خودش به تنـهایی زیبا بود.دیدن مرکز شهر,فـروشگاههـا,هـتلـها,رس ورانها,پارکها...همه و همه چیز ازآنچه در تلویزیون دیده بود قـشنگ تر و مجلل تر بود.وقـتی صبح یکشنبه فرا رسید ویرجیـنیا به شوق رفتن به خانه ی خاله دبورا وخصوصاً دیدار پرنس لباسهای قشنگی پوشید.دامنی کوتاه از مخمل سیاه رنگ و تـاپ زرد رنگ که هـر دو تنگ بر تنـش می خوابید.موهایـش را بازگـذاشت و پاپیون سیاه بالای گوش راستش زد.هفته ی قبل او هنوز یک دختر بچه ی روستایی بود وآن هفـته هـمچون تصویر دخـتران روی جلد مجلات شده بود.ویرجینیا از ترک آنجا هم به نوعی ناراحت بودچون عادت کرده بود ودرآنجا هم به او خوش می گذشت.زندگی دوم واقعاً عالی تر از قبلی بود باآنکه هیچوقت نمی خواست به ذهـنش هم بیـاوردکه ازآمـدن و عـوض شـدن زندگی اش راضی است امـا می دانست واقعـیت همـین بود.تجـمل چشمان او راکورکرده بود بطوری که خیلی زود دوستان قدیمی اش را فراموش کرد.حـتی به قـولی که به همکار پدرش داده بود مبنی بر اینکه با سر و سامان گرفتن او را خبردارکند,هم,عمل نکرد.در ماشین کنار براین و روبروی هلگا و ماروین نشسته بود.ماشین ازآن درازها بودکه فـقط یکبار نامش را ازآقای کلایتون شنیده بود و سومین ماشین شخصی آنها بود.خاله پگی زودتر از همه به خانه ی پدربزرگ رفته بود وآقـای کلایتون قرار بود ازسرکار بیایدونوه ها... نوه ها عزیزان پدربزرگ بودند و باید همگی سر میز ناهار حاضر می شـدند.حتی قرار بود پـسرهای زن دایی ایرنه هم بـیایند چون اگر هم نوه ی واقعی محسوب نمی شدند باز هم جـوان بودند وآنطورکه همه می دانسـتند پدربزرگ نسبت به جوانان علاقه ی خاصی داشت اماآیا ویرجینیا را هم نوه ی خود یا حتی جوان حساب کرده و سر میز می خواست یا نه,هنوز معلوم نبود.
مقـابل در دو پـسر ایرنه به پـیشواز آمدند.هـر دو چشم و مو قهوه ای بودند.ماروین معـرفی کرد:(ویرجینیااین پسر دایی مارک و اینم نیکلاس...پسرها این دختر خاله مون ویرجینیا...)
مـارک که بزرگتـر بود و قـیافه ی آرام و دوست داشتـنی داشت با احـترام با او دست داد امـا نیکلاس که سردتـر و سخت تر بنـظر می آمد,باگستاخی گـونه ی او را بـوسید و خندید:(خوشحالم که فامیل نیستیم... چون ممکنه عاشقتون بشم!)
در سرسـرا هم با زن دایی ایرنه آشنا شد.زن بسیار لاغری بود با قیافه ی ملایمی همچون مارک که بسیار با وقار رفتار می کرد.خاله دبورا هم آنجا بود اما از پـرنس خبری نبود.همه آمده بـودند اما پخـش و پلا قـدم می زدنـد.زنها در سالن اصلی,جوانان در دوگروه در راه پله و ایوان جلویی بودند و لعنت!دختران استراگر باز هم آمده بودند وآنچنان با پسرها صمیمانه رفتار می کردندکه ویرجینیا حسودی اش می شد.نمیـدانست کجا باید باشد.از داخل خانه می ترسید چـون ممکن بود با پدربزرگ روبرو شود.از حبس شدن در اتاقش هم فرار می کرد.براین در ایوان بود و او حالاکه پرنس نبود ترجیح می داد پـیش براین باشد.خورشید ظهر به ایوان نمی رسید و سقـف شیـروانی و ستونها,سایه ی خـوبی ایجادکرده بـودند.نیکلاس هم آنجا بود.در نیمکت چوبی کنار او نشسته بود و برای شـروع صحبت با او دنبال بهـانه می گشت.کم کم ایوان شلوغ تـر شد.کارل و هلگاآمدند,ماروین و دروتـی و لوسی...اروین و سمنتا...دیگـر جا برای نشستن نبود!و بالاخـره از جایی سر صحبت باز شدو باعث شد نیکلاس شروع نکرده تمام کند!ماروین با افتخارگفت :(پدربزرگ امروز بهم گفت قصد داره وقت ازدواج من یک ویلا بهم هدیه بکنه!)
کارل خندید:(صبح بخیر عزیزم!اینو به همه ی نوه هاش گفته!)
مارک مسخره کرد:(فقط حرف نه؟)
براین با تلاشی جدی برای فرار از تماس چشمی با جسیکا,گفت:(اما عروسی اروین ثابت کرد.)
لوسی گفت:(من ترجیح می دم آپارتمان باشه!)
ماروین گفت:(دلت رو خوش نکن!ویلابرای پسرهاست برای نوه های دختر هیچ قصدی نداره!)
(این ممکن نیست!اون دخترها رو بیشتر از پسرها دوست داره!)
مارک اضافه کرد:(به استثنای پرنس!)
غیراز ویرجینیا هیچکس متعجب نشد.همچون حقیقتی شناخته شده!کارل حرف را به اول برگرداند:(اما من از اینجور تجملات خوشم نمیاد...یک عروسی مختصر و ماه عسلی وحشیانه و طولانی!)
همه هـوی کشیدند و هلگـا از شدت شرم صورتش را با دو دست مخفی کرد.ویرجینیا با این جمله به رویا فـرو رفـت.یک ازدواج ناگهـانی و فـرار از روی دیوانگی!عالی بایـد باشد!بحـث ادامه داشت:(اگه ازدواج فامیلی باشه به نفع پدربزرگه...با یک تیر دو نشان!)
(شاید هدیه ی دخترها متنوع باشه...)
بناگه نورا با یک سوال بی ربط مسیرصحبت را عوض کرد:(یادمه شماها قبلاً اسم یکی روکازانوا*گذاشته بودید...اون کی بود؟)(*casanovaماجراجو و نویسنده ی ایتالیایی که مظهر عشق و عیاشی است)
کارل شوخی کرد:(من بودم!)و از نگاه هلگا ترسید:(پرنس بود!)
ویرجینـیا به چهـره ی گل انداختـه ی نـورا نگـاه کرد.لبخنـد می زد.کـاملاً معـلوم بـود خـودش جـواب را می دانست و فقط می خواست کاری کند تا بحث پرنس باز شود و خـوب ویرجینیا باید ممنونش می شـد!
براین گفت:(آره پرنس بود چون همیشه دوست دخترهاتون رو از چنگتون در می آورد!)
ماروین عصبانی شد:(خیر همیشه نمی شد!)
(چرا همیشه می شد!و حالاهم ممکنه بشه البته اگه پرنس بخواد!)
(حالاکه اصلاً نمی شه...اونوقتها ما بچه بودیم حالادخترها هم بزرگ شدند و واقعیتها رو می بینند!)و رو به دروتی کرد:(مگه نه؟)
پس از او خوشش می آمد!مارک هم قاطی بحث شد:(چه واقعـیتی پسر؟فقط یک واقعیت وجودداره اونم هوس!اون پسر با اینکه همیشه با دخترها مثل اسباب بازی رفتار می کرد بازم دخترها نمی تونستند در مقابل جذابیتش خودداری بکنند و همیشه فریب می خوردند!)
ماروین غرید:(مثلاًکی فریبش رو خورده؟)
نگاهها به سوی لوسی چرخید اما لوسی شرمگین نبود:(اون منو مجبورکرد!)
براین خندید:(بس کن لوسی!اون فقط با یک نامه تونست تو رو بدست بیاره!)
لوسی زیر بار نمی رفت:(اونوقتها من بچه بودم!)
ماروین با افتخارگفت:(بفرمایید!منظور منم همین بود!)
مارک تیرآخر را رهاکرد:(فقط چندسال گذشته حالاپرنس هوس انگیزتر شده و دخترها هوس بازتر!)
این جمـله همچون جرقـه ای در انبارکاه به یکباره جمع راآتـش زد.حالادیگـر هرکس برای دفاع از غرور خود تـلاش می کرد(دیگه پرنس نمی تـونه!)(می تونه خوبم می تونه فـقـط کافیه بخواد!)(اون قدیمهـا بود حالا دیگه هیچکس فریبش رو نمی خوره...)(اون بزرگتر و خشن تر شده و این دو فاکتور برای یک پسر خـوشگل یعنی شانس عاشـق کردن بالا!)(حاضرم شرط ببندم که دیگه نمی شه.)(شرطبندی لازم نیست در حال حـاضر سه نفـر توی این جمع عاشـق اون هستند.)(آره تـو و برادرت!)(خفـه شو لوسی!تو خودت هم یکی از اونهایی!)
بحث تاآمدن فیونا ادامه داشت.پدربزرگ می خواست همه را ببیند و جوانان همچنان غـر زنان راهی سالن شدنـد.ویرجینـیا نگران سر پا مانده بود.یعـنی پدربزرگ حاضـر به دیدن او شـده بود؟براین متـوجه او شدو گفت:(بشین همینجا,اگه خواست میام دنبالت.)
و رفتـند!ایوان باآن جمع شلـوغ و پرشورش بناگه خـالی شد و او به امید اینکه براین سراغش خواهدآمد تا وقـت ناهار منتظرش شد اما براین نیامد.کم کم داشت از پدربزرگ بدش می آمد.همه چیز عالی بود اما او خـرابش کرده بود و ویرجیـنیا مطمعـن بود حال با رفـتار سخت و دیکتاتـورانه اش اجازه نمی دهدکسی از اطرافش جدا شود پس بی صدا و به کمک بتی راهی اتاقش شد.
***
ساعت دو ظهر شده بود و او بر تخت درازکشیده بود و ناامیدانه منتظر بود.به پایینی ها حسودی اش میشد. حالاهمه یشان دور یک میز جمع شده بودند و می خوردند و صحبت می کردند و می خندیدند...و چقـدر بی مـورد بود شادی آنـروز صبحش!به امـید دیدن پـرنس حاضر شده وآمـده بود و حال او نبود...نـاهارش همـچنان دست نخـورده و سرد شده بر روی میز مقابـل پنجره مانده بود.او هیچـوقت نتوانسته بود تنـها غذا بخورد حالاهم نمی توانست خـصوصاً باآن بغضی که راه گلویش را بستـه بود.کاش زودتـر شب می شد...
حدس می زد حداقـل تا دو ساعت دیگر هم تنهـا بماند.بعد از ناهار حتـماً زمان دسر خوردن بود بعـد قهوه بعـدگوش کردن به نـصایح و صحبـتهای شیـرین فـرد بزرگ خاندان و بعـد هـزار و یک بـهانه ی دیگر!به دختران استراگر حسودی اش می شد.آنها حتی نوه های پدربزرگ نبودند اما اجازه داشتند در جمع وپیش او و بقیه باشند.تنـها یک مورد خوشحال کنـنده بود وآن نبود پرنس در جمعـشان بود!پرنس...زیبای خـانه! ویرجینیا چشم بر هم گذاشت و سعی کرد قـیافه ی او را بیاد بیاورد اما نتوانست و این موضوع او را ترساند اما بعد به خود حق داد.او را فقط یک بارآنهم یک هفته قبل دیده بود...شاید باز خـوابش گرفته بود چـون صدای باز و بسته شدن در را نشنید فقط یک جمله بیخ گوشش:(زیبای خفته...بلند شو پرنس اومده!)
ویرجیـنیا با شوق و ناباوری بر تخت غـلت زد و او را دیـد.بالای سرش خم شده بر صورتش:(چرا ناهارت رو نخوردی؟منتظر من بودی؟)
ویـرجینیا نمی توانست نفسش را تنظـیم کند.باز او و باز همان حس قوی خواستن!حالا قیافه اش را دقیق تر می دید.رنگ هاله ای چـشمان مستش و مـژه هایی که همچـون نیزه برای شکار قـلبها به هر سو پر رنگ و بلـندکـشیده شده بـود.قـد راست کرد و اجازه داد ویرجینـیا بنشیند:(اوه چه تیپـی زدی...خیلی فـرق کردی ویرجی!)
فرق؟!ویرجینیا با خوشحالی نشست:(شما...کی اومدید؟...چطور شدکه...اومدید,من...)
پرنس بـه سوی میز رفـت:(آروم,آروم...هل نشـو!)و به سس مرغ ناخـونک زد:(حدس زدم تنـهات بـذارند اومدم ببرمت...واه واه این چه غذایه؟)
و به سوی در رفت.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد بخاطر اوآمده باشد!لبش از شدت شوق بازمانده بود و به اوکه در بلوز سفید و شلوار جین کمرنگ محشر دیده می شد,خیره مانده بود.پرنس در را بازکرد و رو بـه راهرو داد زد:(بتی...جیل,یکیتون بیاد بالا)و در را بازگذاشت و برگشت رو به اوکرد:(چرا نشستی؟بیا پایین آماده شو.)
و جیل داخل شد:(بله آقا؟)
پرنس سینی را برداشت و به او داد:(این چیه؟یخ کرده و مزه ی آشغالی داره,ببینم این غذاها از محصولات دلیشز تهیه می شه؟)
(بله.)
(مسلمه دیگه,عجب احمقم!خیلی خوب برو.)و دوباره رو به ویرجینیاکرد:(یک ساندویچ مک دونالد هزار مرتبه از اینها خوشمزه تر و سالمتره...تو چرا اونجا موندی؟)
ویرجینیا لب تخت سر خورد:(من آماده ام...چمدونهامو هنوز باز نکرده بودم.)
و خاله دبورا درآستانه ی در ظاهرشد:(سلام پسرم کی اومدی؟)
پرنس نگاهش نکرد:(چطور مگه؟)
خاله داخل شد:(برای ناهار اومدی؟)
(من غلط بکنم!)
(پس چی شده؟)
(اومـدم ویرجینیا رو ببرم,مگه ایـن دوره نوبت ما نیست؟)و بنـاچار به صورت مادرش نگاه کـرد:(پس چرا بیخودی اینجا حبس مونده؟)
ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند!خاله گفت:(اما شاید عصر بازم جوانها جمع بشند و ویرجینیا بخواد پیششون باشه؟!)
ویرجینیا می خواست به نوعی مخالفت خود را نشان بدهدکه پرنس به کمکش آمد:(اونها هـیچوقـت جمع نمی شند,خودت هم می دونی!اون پیرمرد مجال نمیده جوونها از اطرافش دور بشند یکشنبه ها روزسلطنت اونه!)و رو به ویرجینیاکرد:(چمدونهات اینهاست؟)
خاله ناراحت شده بود:(لااقل بیا سلام و احوال پرسی کن,همه پایین هستند...)
پرنس دستش را بلندکرد:(تمومش کن ماما!من از همه ی اونها متنفرم و فـقط بخاطر تو هر چند برام سخـته سعی می کنم برخورد خوبی داشته باشم پس لطفاًکارم رو سخت تر نکن!)
خـاله نگاه ناراضی به ویرجینیا انداخت و پرنس متوجه شد و از ویرجینیا پرسید:(می خواهی اینجا بمونی یا با من بیایی؟)
ویرجینیا در یک نظر به چشمان آبی پرنس بی شرم شد:(می خوام با شما بیام!)
لبخندکوچکی بر لبهای پرنس نقش بست:(دیدی ماما؟!بهتره توهم کیف اینجا نبودنم رو با ویلی دربیاری!)
و چمـدانها را برداشت و راه افـتاد.خاله گیج شـده بود.قبل از ویرجـینیا در پی او راهی شـد:(صبرکن ببینم, منظور تو چی بود؟)
پرنس بدون جواب همچنان می رفت.ویرجینیا هم با شادی دنبالشان راه افتاد.خاله دست بردار نبود :(وایستا و حرفت رو بزن!)
بالای پله ها رسیده بودند.چشم ویرجینیا به مارک و نورا افتادکه از پله ها بالامی آمدند.خاله دبورا بـالاخره خود را رساند و با چنگ زدن به بازوی پسرش او را وسط پله ها نگه داشت:(بگو منظورت چی بود؟)
پرنس با نفرت به او زل زد:(خودت می دونی منظورم چی بود!بابا هنوز دو ماهه که مرده و تو...)
و به سختی جلوی خود راگرفت,بازویش را رهانید و دوباره سرازیر شد.خاله غرید:(و من چی؟)
پرنس جواب نداد.مارک به او رسید:(سلام پرنس!نیومده داری می ری؟)
نورا هم اضافه کرد:(ما می اومدیم تو رو ببینیم!)
پرنس ازکنارشان رد شد:(من برای دیدن شما نیومدم!)
با صدای آنها,لوسی و براین و بقیه هم وارد سالن شدند.پرنس خود را مقابل در رساند و به انتظار ویـرجینیا ایـستاد.ویرجینیا بسیار مغرور از اینکه همه شاهد رفتن او هستند,پایین رفت و پرنس بدون معطلی دستش را گرفت و از خانه خارج کرد.ویرجینیا می دانست حالانوبت آنها بودکه حسودی اش را بکنند!هـمان ماشین سیـاه و بلند و همان راننده ی جوان در حیاط بـودند.پرنس او را رساند و سوارکرد.ویرجینیا می توانست از داخل ماشین ببیندکه جوانان همراه خاله وارد ایوان شدند.پرنس هم کنارش سوار شد:(راه بیفت!)
ویرجینیا دلش می خواست بغل او بپرد و از او بخاطر بوجودآوردن چنین افتخاری تشکر بکند.وقتی ماشین عقب عقب راه افتاد,پرنس زمزمه کرد:(حالامی شینند و مثل پیرزنها پشت سر ما حرف در میارند!)
ویرجینیا به او نگاه کرد و او پرسید:(چیه؟از اینکه منو وصله ی تو بکنند ناراحت می شی؟)
ویرجینیا از روی لذت به خنده افتاد و پرنس هم لبخند زد:(گر چند منم به همین خاطر دنبالت اومدم!)
نگاهشان بر هم قفل شد وچیزی سینه ی ویرجینیا را درید.احساسی به او می گفت پسر خاله اش قصد دارد با نگاه هوس انگیزش,ظالمانه او را به بند اسارت بکشد و او با وجود درک این حقیقت,باز نمی توانست از نگاه کردن دست بردارد!نه لااقل تا وقتی که پرنس نگاهش می کرد چون اسیر او شدن زیبا بود...
مدتی طول نکشیدکه ماشین کناری پارک کرد و پرنس پیاده شد و به انتظار خروج ویرجینیا در را باز نگـه داشـت.ویرجینیا به خیال دیدن یک خانه ی مجـلل دیگر در وسط محـیطی پرگل و چمن پیاده شد اماآنجا وسط خیابان بود.پرنس ماشین را دور زد:(آوردمت ناهار...اینجا هتل منه.)
و به ساختـمان بسیار بلندی که روبرویشـان بود,اشاره کرد.آنقـدر بلندکه امکان شمـردن طبقـات نبود.چند ضلعی و عریض,آنقدر عریض که ساختمانهای دو طرفش دیده نمی شد.پرنس جلو رفت و دربان به حالت احترام خم شد:(خوش اومدید عالیجناب...)
عالیجناب؟!چقدر باشکوه!وقتی از در شیشه ای هتل داخل شدند,ویرجینیا همانجا خشکید.زمین مرمر,سفید و بـراق تا پای پله های مارپیچ آنطرف سالن, مفروش با فرشهای ریزبافت ابریشمی,گسترده شده بود.لوستر های مجلل و رنگی از سقف بلندش آویزان بود.لوسترهایی که اگر پایین بودند یک اتاق چهار متر مکعبی را اشغال می کردند!چند ستون استوانه ای بسیار بزرگ ساخته شده ازگرانیت سفید با تزئینات طلایی,پشت سر هـم ردیف شده بودند.پله ها با نرده های شیشه ای و فرشی زرد بعنوان آخرین نـقطه ی زیبای سالن بـه چشم می زد.پرنس به پزیرش نزدیک شد.سه مرد پوشیده در یونیفـرم های سفیدآنجا ایستاده بودند.پـرنس مدتی باآنهاصحبت کرد وآنهـا دو دفـتر ضخـیم برایش بازکردند.ویرجینیا هـنوز محـو اطراف مانده بودکه صدای پرنس او را به خودآورد:(اونجا رستورانه تو برو منم الان میام...)
ویرجینیا به ناچار راه افتاد.رستوران آنقدر دور و سالن آنقدر بزرگ بودکه وقتی رسید و برگشت پرنس را ببـیند او را به اندازه ی یک نقطـه دید!رستوران پر ازآدم بودکـه دور میزهای شیشـه ای نشسته بودند و غذا می خوردند.یک میز دراز و پهن در یک ضلع سالن بودکه با دیسهای نقره ی پر از غذاهای متنوع و خوش ظاهر,که او هرگـز حتی یکی را در عـمرش ندیده بود,اسـتتار شده بود و او فهمید باید سلف سرویس کند
پس منتظر پرنس ماند و پرنس آمد:(چرا ایستادی؟برو هر چی می خوری بردار.)
ویرجینیا با خجالت گفت:(من...من راستش زیاد وارد نیستم آقای سویینی!)
(لطفاً بهم آقای سویینی نگو!هیچ خوشم نمیاد...فقط پرنس!)
و بازوی او راگرفت و به سوی میز برد:(ازکدوم می خواهی؟مرغ می خوری یا ماهی یا ژامبون یا...)
یکی ازگارسنها با هیجان به آنها نزدیک شد:(اوه آقای سویینی خوش اومدید!)
پـرنس غـرید:(هیش!چه خبرته؟مگه نگفتم پیش مشتری ها منو صدا نکنید؟)و رو به ویرجینیاکرد: (خوب؟ انتخاب کردی؟)
پشت یک میز خالی دور از بقیه نشـستند و پرنس بجـای گارسن برایش غـذاکشید:(حالا بخور بـبین مزه ی اینها چطوره,بعد می ریم بالا...یک اتاق خلوت...)
ویرجینیا از بس حواسش در غذا مانده بود,بی اعتناگفت:(باشه!)
پـرنس عصبانی شد:(چه باشه ای؟داشتـم امتحانت می کردم!تو نبایدچنین درخواستی رو از طرف یک پسر قبول کنی!)
ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟مگه چه عیبی داره؟)
(چون...خوب...)و خندید:(عجب احمقم!مسلمه که تو از دنیای کثیف شهری ها بی خبری...بخور!)
ویرجینیا شرمگین گفت:(وقتی نگاهم می کنید نمی تونم بخورم!)
(اگه می خواهی برم؟)
(نه... شما هم بخورید!)
(من تو رو دیدم سیر شدم!)
یک لحظه قلب ویرجینیا فشرده شد:(یعنی من چندش آورم؟)
پرنس آنچنان قهـقهه زدکه نگاه اکثر مهمانان وگارسنها به سوی آنها برگشت.ویرجینیا فهـمید بازگـند زده است پس با خجالت سر به زیر انداخت و پرنس خود راکنترل کرد:(تو واقعاً ساده ترین دختری هـستی که توی عمرم دیدم!)و با خود زمزمه کرد:(یک اسباب بازی!)
گارسن مسنی به سوی آنهاآمد:(آقا و خانم به چیز دیگه ای احتیاج ندارند؟)
پرنس به جامش اشاره کرد:(شراب لطفاً...از همیشگی!)
مرد از سینی اش یک بطری برداشت اما نریخته پرنس گیلاسش را عقب کشید:(قرمز!)
مرد تعجب کرد:(اما شما همیشه از سفید می خوردید؟)
(فکر نکنم!من فقط قرمز می خوردم...شما باید فراموش کرده باشید!)
(نه آقای سویینی اونوقتهاکه می اومدید همیشه سفید...)
(حالاهر چی!قرمز بده.)
مـرد با چهره ی گرفته و هنوز متعجب از بطری دیگری جام او را پرکرد و رفت.پرنس با خود خندید:(فکر کنم خیلی پیر شده!)
غـذای هتل واقعاً لذیذ بود شاید هم وجود پرنس بر این لذت می افزود.او بسیار پر ابهت و زیبا تکیه زده بر پشتی صندلی,پا روی پا انداخته ,نشسته بود و در حالی که ذره ذره شـرابش را می نوشید با لبخـندی مداوم بر لب,ویـرجینیا را تماشـا می کرد و ویرجیـنیا با دانستن اینکه اگـر سرش را بلندکند چهره ی جذاب او را خواهـد دید,سعی می کرد با غـذایش مشغـول شود.تازه ناهـارش را تمام کرده بودکه مردی درکت شلوار
سیاه رسمی به میزشان نزدیک شد:(آقای سویینی ممکنه به اتاق کنفرانس بیایید؟همه منتظرتونند.)
(چرا؟)
(مدیرها با شماکار دارند.)
(من ازشون نخواستم جمع بشند!)
(اما چند تا مشکل پیش اومده وکسی نیست برطرف بکنه!)
ویرجینیا متوجه پچ پچ مهمانان شد:(اون باید پسرآقای سویینی باشه!)
(می گند درست بعد از مرگ پدرش برگشته!)
(خدای من...یعنی الان صاحب اینجا اونه؟)
مرد ادامه می داد:(موضوع مواد خریداری شده مجهول مونده همینطور سایزآشپزخونه ی جدید و...)
(من برای انجام کارهای هتل نیومدم!)
(اما پس کی...)
(من مسئولیت اینطورکارها رو به تادسن دادم ایشون کجا هستند؟)
(رفتند برای پس دادن مواد غذایی شرکت دلیشز راضی شون بکنند.)
(نه لازم نیست.اون مواد هیچ ایرادی ندارند...می تونید مصرف کنید.به تادسن هم خبر بدید برگردند...)
ویرجینیا هم مثل مرد شوکه شد:(اما شماگفته بودیدکه...)
(من چی گفتم یادمه...حالامی شه تنهامون بذارید؟)
ویرجینیا باز متوجه صحبت اطرافیان شد:(مثل پدرش شده...خوشگل و خوش تیپ.)
(خوش به حال دوست دخترش!)
(فکر می کنید اونی که اونجاست معشوقشه؟)احـساس غرور در درون ویرجینیا پر شد.بعد از رفتن مرد,پرنس با خستگی فوت کرد:(خدای من...چه کار گندی!هر قدر سعی می کنم از این کارها فرارکنم نمی تونم!)
ویرجینیا پرسید:(یعنی ازکار هتل خوشتون نمیاد؟)
(نه...ادامه دادن راه پدری که خیلی دوست داشتی سخته!)
ویرجینیا احساساتی شد:(خیلی اینجا می اومدید؟)
(نه راستش...من هیچوقت اونو در حال کار ندیدم!)
(چرا؟)
(چون ازکاری که می کرد متنفر بودم!)
(ازکار هتل؟)
(نه!کار اون ترسیدن بود...اون یک ترسو بود!)
ویرجینیا از این توهین جدی در حـق پدری که دوست داشت,وحشت کرد.چهـره ی پرنس نشان از خـشم ناگهانی داشت اماآن خشم هم به چهره ی زیبای او مردانگی خاصی داده بود.بناگه پرنس بی مقدمه گفت: (خیلی ---- هستی ویرجی!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید اما از نگاه شـرارت بار و طرز تلفـظ متفاوتش حدس زدمنظور بدی داشت و همین فکر او را هیجان زده کرد چون پرنس گوینده اش بود:(شما خیلی بی ادب هستیدآقای سویینی!)
پرنس با خستگی گفت:(اولاً بهت گفتم بهم آقای سویینی نگو...در ثانی این حرف بدی نبود!)
(پس منظورتون چی بود!)
(اونو دیگه نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(راستش ادب خانوادگی ام اجازه نمی ده!)
ویـرجینیا با خشم دندانـهایش را بر هم فشرد و پرنـس خندید:(خدای من وقـتی عصبانی می شی ---- ترمی شی!)
ویرجینیا متعجب از این بامزه گی به او خیره شد.نور خورشیدی که داخل رستوران پر شده بود بر موهایش برق می پـاشید انگارکه تاجـی از طلابر سر داشت و چشـمانش آنقـدرکمرنگ دیـده می شدکه انگـار دو الماس شفاف هستند.(تا دوباره دنبالم نیومدند بلند شو بریم.)
***
وقـتی مقابل خانه ی آنها پـیاده شد از چیـزی که دید شوکه شد.خـانه ای, ساختمانی,ملکی,قصری یا هر چیزی بزرگتر ازقصرآنجا بود به رنگ سرمه ای با ستونهای مکعبی سفید و بلندکه با زمینه ی پر رنگ خانه محشر دیده می شد.اطراف پر ازگل بود.گلهای یاسمن و نیلوفر و بنفشه,رزهای رنگارنگ,چمنهـای کوتاه
و درختان نزدیک به هم و پر شکوفه که محیط راکاملاً شـبیه باغ کـرده بودند و از هـمه زیباتر باغچـه های رنگارنگ قلبی شکل بودکه از دو متر به دو متر در دو طرف جاده,بر چمن یکدست درست شده بود و در وسطشان مجسمه های نیـمه لخت کیوپیـد*نصب شده بود با بسته ی تیر وکمان بر شانه و قلبی شیشه ای در دست که معـلوم بود چراغ بـودند.(*cupidخدای عشق یونان که به شکل یک بچه ی بالدار است.)تـازه به ایـوان رسیـده بودندکه در خانـه باز شد و خاله دبورا خارج شد!
ویـرجینیا از دیدن او تعجب کرد اما پرنس انگارکه انتظارش را داشت,با عصبانیت راهش راکج کرد:(لطفاً ماما...هیچ حوصله ندارم!)
خـاله سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:(پس کمی بعد حرف می زنیم!)و خود را به ویرجینیا رساند: (به خونه ی ما خوش اومدی.)
و او را وارد خانه کرد.به محض ورود,ویرجینیا با جمع بزرگی از خدمتکارها روبرو شدکه ظاهراًخاله برای معرفی به اوآماده کرده بود:(ویرجینیا بیاآشنا شو...این آیریس اینم رولند,تیفانی,لیزا,مکس ورئالف...خونه دست ایشونه.)
مرد مسن تعـظیم کرد.ویرجیـنیا ازگوشه ی چـشم می دید که پـرنس از پله های سمت چپشان بالامی رود. همانطورکه از نمای خارجی خانه انتظار می رفت داخل خانه بسیار بزرگ بود.بزرگتر ازخانه ی پدربزرگ و خاله پگی,و البته زیـباتر.کف کاشـی های سفـید و سرمه ای شطـرنجی داشت و سقـف خیلی بلند بود و لوسترهابسیار پر,دالانهاگشاد,پنجره ها بزرگ,پرده ها ابریشمی و پله ها عریض وکمانی با نرده های طلایی و فرش سرمه ای رنگ و...پرنس هنوز داشت بالامی رفت:(به سرا بگید برام قهوه بیاره.)
سـرا,آیریس,رولند,تیفـانی,لی زا,رئالف,مکس,استـف...آن خانه چنـد خدمتکـار داشت؟با ورود زن مسن و نسبتاًچاقی از یکی از راهروها به سالن, خدمتکارها پخش شدند.زن با دیدن ویرجیـنیا لبخند شیـرینی به لب آورد:(خانم ویرجینیا ایشونند؟)و خود را رساند و دستان سرد ویرجینیا را مشتاقانه در دستان داغ و تپل خود گرفت:( خوش اومدی دخترم.)
خاله معرفی کرد:(ویرجینیا,ایشون خانم میبل رودریگز هستند.)
میبل پیرزن دورگه و بسیار دوست داشتنی بود وکمی لهجه داشت:(تعریف تو رو خیلی از خاله ات شنیدم, خوشحالم که بالاخره می بینمت!)
ویرجینیا با شرم از اینکه نمی توانست جواب متقابل بدهد,خندید:(خوشبخت شدم.)
زن با هیجان پرسید:(پسرم رو دیدی؟چه آقایه...پسندیدی؟)
خاله به سوی پله ها می رفت:(ویرجینیا چیزی نمی دونه میبل...فعلاً!)و او را صداکرد:(بیا اتاقت رو نشـونت بدم.)
ویرجینیا دست زن را فشرد:(بعداً میام صحبت می کنیم...باشه؟)
(باشه عزیزم,بفرما.)
ویرجینیا دنبال خاله اش راه افتاد و در نیمه ی پله ها به او رسید:(خاله پسرش کیه؟)
(اون پـرستار بچه ی ماست,یعـنی بود!پرنس رو اون بزرگ کرده...اون یک بیـوه ی مهاجر مکزیکی بود و چون پرنس خیلی بهش وابسته شد,نذاشت بره!)
ویرجینیا متعجب از این عشق نگاهی به پایین انداخت تا دوباره او را ببیندکه سرش گیج رفت!حداقل شش متر بالاتر از زمین بودند و لوسترهاآنقدر حجیم بنـظر می آمدندکه ویرجیـنیا ترسید نکند سنگینی بکنـند و سقف را پایین بیاورند؟طبقه ی دوم هم سالن بزرگی داشت که با فرشهای دستباف ابریشمی مفـروش شده بود.در و دیـوارهـا خالی بودند اما در هرگـوشه ای بر روی هر چهـار پایه ی شیشه ای می شد مجسمه های
نیمه لخت مرد و زن,کوزه های چینی ویا عتیقه های ایتالیایی دید.خاله درحالی که وارد یکی از راهروهای گشاد و پر نور سالن می شدگفت:(من زن بی عاطفه ای نبودم تا پنج سالگی خودم پرنس رو بـزرگ کردم اون همه چیز من بود تا اینکه یک مدت مریض شدم,یک مدت طولانی و مجبورشدم پرستار بچه بیارم بـا اومدن مـیبل,پرنس از من سرد شد و باگذشت هر روز سردتر تا اون حدکه بعد از چهارسال که حالم بهـتر
شد اون دیگه پیشم برنگشت و میبل رو برای همـیشه کنارش خواست...پدرش عاشـق پرنس بود و هر چی اون می خـواست براش فـراهم می کرد.شاید هم رفـتار ملایم اون باعث شد پرنـس اینقـدرگستاخ بشه!) و مقـابل دری ایستاد:(اینجا اتاق منه,در پنجـم از راهروی روبرویی,هر وقت خواستی بیا پیشم,من اغلب اینجا می شم.)
و در راگشود وداخل شدند.اتاق دراز و خفه بود با پرده های کیپ شده و دیوارهای خالی ویرجینیا پرسید: (بیماری ات چی بود خاله؟)
خاله به سوی تخت می رفت:(حامله بودم بچه ام رو انداختم و به رحمم صدمه خورد.)
ویرجیـنیا وحشتزده وسط اتـاق ماند و خاله بر روی تخت نشـست:(باید زود برگـردم,پدر به اینجـور چیزها خیلی حساسه!)
و ازکشوی میز سر تخـت یک جفت جوراب تـوری درآورد و مشغـول تعـویض جورابهایش که ظاهراً در رفته بودند,شد.ویرجینیا هنوز هم تحت تاثیر بیماری او مانـده بود و خاله هم متوجه شد و اضافه کـرد:(البته من بخاطر درد فیزیکی توی تخت نموندم,بخاطر از دست دادن بچه ام و شانس دوباره مادر شدنم ناراحتی روانی پیداکرده بودم.)
ویرجینیا متوجه عکس مرد ناشناسی بر روی سکوی دکور شد:(این کیه خاله؟)
خاله از جا بلند شد:(شوهرم.)
مرد چشـمان کـشیده شـبیه چشـمان پرنس داشت و مـوهایش کمی پر رنگ تر به قهـوه ای می زد:(خیـلی دوستش داشتید؟)
(اوایل نه اما بعدکه اخلاقش رو شناختم فهمیدم مرد خوبیه و ازش خوشم اومد.)و به سوی در راه افتاد:(بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم من عجله دارم.)
ویرجینیا بدنبالش راه افتاد:(چرا خونه اومدی خاله؟)
(اومدم با پرنس حرف بزنم.)و خارج شدنـد:(اتاقی که برات انـتخاب کردم تقریباً روبروی اتـاق پرنس...ما این طبقه اتاق کم داریم طبقـه ی سوم مال مهـمونهاست اما حدس زدم بالابترسی,توی اون یکی دالان هـم میبل می مونه نخواستم با اون یکجا باشی اغلب شبها وراجی اش می گیره حوصله ات رو سر می بره...ببین می پسندی؟)
و در اتاق راگشود.اتاق شرقی بسیار پر نور و بزرگ بود و میز توالت سلطنتی,یکدست مبل سرمه ای رنگ و تخـتی دو نفری وسایلهایش را تشکیل می داد اما حواس ویرجـینیا به دری که چند قدم آنطرف تر بود و می دانست پرنس در پشتش بود,مانده بود!خاله عجله داشت:(خوب عزیزم امیدوارم خوشت بیاد من دیگـه باید برم شب می بینمت.)
وگونه ی او را بوسید و خارج شد.ویرجینیاکمی منتظر شد تا اینکه صدای باز و بسته شدن در شنید وفهمید خاله داخل اتاق پرنس رفت پس آهـسته بیـرون درآمد.خانه در سکوت بود و نیـازی نبود تا پشت در برود. صدای خاله بگوش می رسید:(فکرکنم می دونی برای چی اومدم؟)
و صدای پرنس...:(فکرکنم منم بهت گفتم هیچ حوصله ندارم!)
(منم ندارم اما تو باید بگی حرف حسابت چیه؟!)
(باورم نمی شه!یعنی تو برای شنیدن شکایتم اینهمه راه اومدی؟)
(بله چون دوستت دارم و برات ارزش قائلم.)
(لطفاً اینقدرکلیشه ای حرف نزن!)
(خیلی خوب بلدی قلب بشکنی!)
(امیدوار بودم پسرت رو بشناسی!)
(سعی می کنم اما شش سال گذشته!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد خاله به آرامی پرسید:(خوب؟بگو!من اومدم این فرصت رو بهت بدم.)
(تو می دونی من چقدر از ویلیام استراگر متنفرم؟)
(آیاکسی هست...غیر از میبل که تو دوستش داشته باشی؟)
(گر چند به تو مربوط نیست اما محض اطلاع می گم هست...خیلی بیشتر از اونی اندکه تو بتونی بشماری!)
(خوب چون تو از ویلیام متنفری من باید دوست قدیمی ام رو از خودم دور بکنم؟)
(دوست قـدیمی؟!...ازکی تا حالارسم شـده دوستهای قـدیمی با بـوسه ی فـرانسوی سلام و احـوال پـرسی می کنند؟)
(کار جیل نه؟تو اونو جاسوس خودت کردی...باید می دونستم تو از عشق اونم سوءاستفاده خواهی کرد!)
(بله اگه پسرت رو می شناختی باید می دونستی!)
(بگو حرف آخرت چیه؟)
(حرف آخر اینه...یا من یا اون!)
(هیچ می دونی چه چیز سختی ازم می خواهی؟)
(سخت؟من خیال می کردم راحت ترین انتخاب رو پیشنهاد دادم!)
(چطور می تونه راحت باشه؟من هر دو تونو دوست دارم.)
(تـو نمی تونی منو اونو در یک سطح دوست داشتـه باشی مگر اینکه گذشتـه رو فـراموش کرده باشی و یا شخصیت پلید ویلیام رو!)
(ویلیام عوض شده.)
(اون عوض نشده این شماییدکه عوض شده اید خانم میجر!)
(تو هم عوض شدی!)
(می دونم!)
(خوب من ترجیح می دم با پسر قبلی ام حرف بزنم!)
(منم ترجیح می دم با مادر قبلی ام حرف بزنم!)
بناگه خاله دادکشید:(من مادر قبلی و اصلی و همیشگی تو هستم...لطفاً پرنس تو چت شده؟)
(من چیزی ام نشده؟!)
(چرا شده...خودت هم می دونی شده...)
(شاید...اما فکرنکنم به شما ربطی داشته باشه خانم میجر!)
بـازخاله فریاد زد:(به من خانم میجر نگـو...لعنت به تو پـرنس من مادرتم!)و صدایش ضعـیف شد:(مـادری که شش سال تمام برات دعاکرده,گریه کرده و انتظارت روکشیده!)
مدتی سکوت برقرار شد.ظاهراً خاله گریه میکردکه پرنس با بی رحمی زمزمه کرد:(می شه تنهام بذاری؟)
(نه!تا نگی این شش سال کجا بودی و چکارکردی از اینجا نمی رم!)
(خوب من دو تا پا دارم!)
(بشین سر جات و جوابم رو بده پرنس!)
(من پرنس نیستم!حالاراحت شدی؟)
وصدای قدمهایی به سوی درآمد.ویرجینیا با وحشت و عجله به اتاقش برگشت و تا مدتی پس از محوشدن صدای قدمهای او وگریه ی خاله خارج نشد.
***
تـا عصر به کمک یکی از خدمتکارهاکه سرا نام داشت بعضی مکانهای خانه را یادگرفت و بعد از رفـتن خاله,برای اینکه حوصله اش سر نرود مقابل تلویزیون سی ودواینچی خانه که در یکی از اتاقهای مشرف به حیاط بود,نشست اما هنوز چیزی تماشا نکرده بودکه پرنس آمد و لعنت بر او!تمام دکمه های بلوزسفیدش را بازگذاشته بود و تن روشن و صافش ازگردن لختش که زنجیری از نقـره دورش کیپ بسته شده بود,تـا کمربند پهن شلوار جینش دیده می شد و باعث ارتعاش قلب و زانوهای ویرجینیا شد و پرنس بـدون درک واهمیت به شرایط روحی دختر چشم وگوش بسته ای چون او,کاملاً خونسردانه و طبیعی آمد و خود را بـر روی کـاناپه ی کناری او تقـریباً به حالت خوابـیده انداخت.ویرجیـنیا سعی می کرد به خود یادآور شود او شش سال بزرگتر بود و پسر خاله اش بود پس نباید به چیز دیگری جز دوستی فکر بکند اما نمی شد!چـون او پسر بود.چون بسیار جذاب و زیبا بود.چون بزرگتر و قوی تر و عاقلتر و بالغتر از او بود واگرچه ویرجینیا نامش را نمی دانست در او احـساس جدید و غریب و قـشنگی که باعث لـذت بردنـش از او و از همه چیز می شد,پیـداکرده بود.پرنس بسیار عـصبی وگرفـته بود بطوری که تا دقـایقی بی اعـتنا به وجود او مشغـول تماشای تلویزیون شد.ویرجینیا هرکاری می کرد نمی توانست نگاهش نکند.موهایش صاف و نرم برنصف صورت و دستـه ی گردکاناپه پخش شده بود.چشمانش وحشی و پرکشش لبـهایش براق و خوش حالت... بلوزش ازکتف و سینه کاملاً باز شده بود و پـاهایش بلند و بی قـید,بر پشتی و دسته ی دیگرکاناپه انداخـته
بود.چنـان زلال و سرکش و هـوس انگیز دیده می شـدکه ویرجینـیاکاملاً از خود بی خـود شده به او خیره مانده بود بطوری که صدای پرنس را بعد از دومین و یا سومین بار شنید:(هی با توام...به چی نگاه میکنی؟)
و سر خم کرد و متعجبانه به سینه و تن خود نگاهی انداخت!ویرجینیا با وحشت سر به زیر انداخت و پرنس متوجه شد و با بدجنسی خندید.بلند و پر تـمسخر,بطوری که کم مانـده بود ویرجیـنیا از شدت خجـالت به گریه بیفتد!پرنس دست بر نمی داشت.بسیارآهسته و هوس آلود زمزمه کرد:(ویرجینیا...بیا پیشم...)
خدا را شکر میبل با ورود ناگهانی اش به نجات آمد.سبدی پر از تکه پارچه های رنگی وگـلهای مصنوعی در دست داشت.پـرنس به احترام او بلنـد شد و اوآمد وکنارش برکـاناپه نشست:(چـطورید بچه هـا؟مزاحم نشدم؟چی شده؟چرا می خندی؟)
ویرجـینیا با این حرف متـوجه پرنس شدکه هـنوز نـیشش باز بود وآنچـنان هل کردکه برای ردگـم کـردن بی اختیار از میبل پرسید:(چکار..چکار دارید می کنید؟)
خنده ی پرنس بلندتر شد بطوری که میبل هم به خنده افتاد:(هیچ...گل درست می کنم...از بی کار مـوندن بدم میاد!)
(می شه ازکارهاتون ببینم؟)
قبل از میـبل پرنس یکی ازگلـها را برداشت و به سویش درازکرد.ویرجیـنیاگرفت اما پرنس برای لحظه ای رها نکرد و مخفیانه نوک انگـشتش را به روی دست او زد.تماس با او مثل تماس با برق ویرجینیا را لرزانـد بطوری که بدون کنترل دستش را عقب کشید وگل بر زمین افتاد.میبل ترسید:(چی شد؟)
ویرجینیاگل را برداشت:(سیمش توی دستم رفت!)
(اما اینها با سیم درست نمی شند؟!)
پرنس قهقهه زد و ویرجینیا از شدت خشم و شرم سر به زیر انداخت و باز میبل به کمک آمد:(اگه بخواهی به تو هم یاد می دم.)
پرنس با تمسخرگفت:(اگه بتونه درست کنه من ازکارم استعفا می دم!)
ویرجینیا از شدت هیجان قدرت عصبانی شدن نداشت.میبل بجای او جواب داد:(اونطوری نگو...تو ذوقش می زنی!)
پرنس رو به ویرجینیاکرد:(خیلی خوب تو یکی بساز منم هرکاری بگی برات می کنم!)
ویرجینیا متعجب و شاد شد:(جدی می گید؟)
(قول می دم...هر چی بخواهی!)
و این جمـله را طوری اداکردکه انگـار مبتذل ترین پیشنـهاد را به او داده!ویرجینیا به او نگاه کرد و او باز با شرارت چشمک زد!تمام وجود ویرجینیا بناگه عرق کرد.باز میبل به نجات آمد:(براش برقص!)
پرنس وحشت کرد:(چی؟!)
میبل سر به زیر مشغول بود:(نکنه بلد نیستی؟)
پرنس ناراحت شد:(چه منظوری داری میبل؟)
میبل جواب نداد و ویرجینیا بهتر دید اینبار هم او به کمک میبل برود:(آره برقصید!)
پرنس با عصبانیت رو به اوکرد:(رقص من به چه درد تو می خوره؟)
میبل زمزمه کرد:(دخترها همیشه از رقصیدن پسرها خوششون میاد!)
پرنس غرید:(لطفاً دخالت نکن میبل!)
ویرجینیا پرسید:(باله بلدید؟)
پرنس به او زل زد:(باله بلدم,گریس و سالسا هم بلدم...فلامینکو و والس و تانگو و لامبادا و فانک و مامبـو هم بلدم ,حتی استیب تیز هم بلدم!)
میبل زیر لب کفت:(پس یکی نشونش بده!)
حـواس ویرجینیا در اسم رقـصها مانده بود.بیـشتر شبیه اسم غذا بودند تا رقص!پرنس با خستگی فوت کرد: (خیلی خوب تو یکی بساز منم برات می رقصم!)و رو به میبل کرد:(حالاراضی شدی؟)
میبل هنوز هم سر به زیر داشت:(تا نبینم باور نمی کنم!)
پرنس از شدت خشم به خنده افتاد.ویرجینیا به گلها نگاه کرد.به نظرکار سختی می آمد اما او قول داده بود ومجبور بودبسازد!باصدای زنگ تلفن در جایی از خانه وآمدن یکی از خدمتکارها برای صداکردن پرنس, نگرانی در چهـره ی میبل ریشـه دواند بطوری که بعـد از رفـتن پرنس دست ازکارکـشید وگـوش ایستـاد!
صدای پرنس بسیار ضعیف می آمد.نگاه میبل مشوش بود.درآخر ویرجینیا تحمل نکرد و پـرسید: (موضوع چیه؟)
میبل از جا بلند شد:(کاش می دونستم؟!)
و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم دنبالش رفت.پرنس سمت دیگر سالن با تلفن بی سیم حرف می زد:(نه! آه خدای من...نه نگفتند...لعنتی!ببخشید با شما نبودم...بله بله فهمیدم...الان چند ساعت میـشه؟نه پلیس لازم نیست همین الان راه می افتم,بله منم امیدوارم!)
وگـوشی را قـطع کرد اما در دستش نگـه داشت.حالت چهـره اش بکلی عـوض شده بود.قـیافه ی ملایم و خـندانش مثل ببر تیر خورده,وحـشی و پر درد شـده بـود.میبل می خـواست سراغـش برودکه او بنـاگه داد کشید:(تیفانی,رئالف,آیریس,سر ...همه بیایید اینجا!)
خـدمتکارها با عجله از هر سوی خانه به سالن جمع شدند.میبل دست بر سینه اش گذاشت:(یا مریم مقدس! یعنی چی شده؟)
وقـتی همه مقابل پرنس صف بستنـد,پرنس با تلاشی سخت سعـی کرد برخوردآرامی بکند:(یکیتون امروز صبح یک پیغام برام گرفته از رنو...)
تیفانی که دختر تپل و دوست داشتنی بود با عجله گفت:(آه بله آقا!)
پرنس به سوی او رفت:(پس تو بودی؟...چرا بهم نگفتی؟)
تیفانی با شرم و لرز سر به زیر انداخت:(بخداآقا یادم رفت...)
و سیلی وحشتناک پرنس بر صورتش فـرودآمد و او را بر روی خدمتکـاری که دوشادوشش ایستاده بـود, پرت کـرد!میبل ناله ای کرد و ویرجـینیا محکم لب بر لب فـشرد تا جیغـش در نـیاید!تیفانی به گریه افتاد و پرنس سرش فریاد زد:(از این خونه گورت روگم کن!)
دخترک درآغوش همکارش هق هق به گریه افتاد و رئالف با دلسوزی گفت:(آقا لطفاً این دفعه روببخشید قول...)
پرنس سر او هم غرید:(خفه شو رئالف!)
میبل به سویش راه افتاد:(چی شده عزیزم؟)
پرنس بجای جواب دادن به او سر همه ی خدمتکارها داد زد:(از جلوی چشمم گم شید!)
خدمتکارها با عجـله دور می شدندکه بناگه پـرنس گـوشی بی سیم را بـلندکرد و محکـم به دیـوارکـوبید.گوشی به سه تکه شکست و هر تکه طرفی پرت شد.میبل از ترس نیمه ی راه ایستاد و پرنس به سوی پله ها دوید.خـدمتکارها سرعت گرفـتند و هرکس درگـوشه ای مخـفی شد.میبـل با نـابـاوری به ویرجینیا نگاهی انداخت و ویرجینیا برای برداشتن شکسته های گـوشی پیش رفـت.طولی نکشیدکه پرنس به همان سرعـت برگشت.کاپشن کرمی رنگش را می پـوشید و دستـه ای کلیـد به دندان داشت.میـبل با نگـرانی پیش رفت: (چی شده پرنس؟کجا می ری؟)
پرنس جواب نداد.او را دور زد و خود را به در رسانید.میبل قبل از خروجش داد زد:(کی بر می گردی؟)
و درکوبیده شد.
***
شـش روزگـذشت و از پـرنس خـبری نشد.میـبل و خاله آنقـدر ناامیـد بودندکه گهگاهی مخـفـیانه گریه می کردند.خدمتکارها می گفتند پرنس بعضی وقتها تلفنهای مرموز این چنینی داشت اما این اولین برخورد جدی و شدیدی بودکه در طول مدتی که برگشته بود,نشان داده بود!
نیمه شب آخرین روز هفته بود.شاید ساعت حوالی دو,ویرجینیا باز نمی توانست بخوابد.او در تمام شـش روز,یک شـب راحت نخوابـیده بود.گـریه ی خاله او را نگـران کرده بود.یا اگـر واقعاً پرنس بازهـم برای مـدت زیادی رفـته باشد چه؟یا برای همـیشه؟او می تـوانست دوری و نبـودش را تحـمل کنـد؟نه الـبته کـه نـمی توانست چون...چـون عاشقـش شده بود!در تخت غلتـی زد و شروع به گریستن کرد.بله او عاشقـش
شده بود.شاید خیلی زود بود اینرا قـبول کند شاید هم خیلی دیر اما بالاخره اثبات شده بود.از لرزش قلبش هنگام شنیدن صدای او,از لرزش زانوهایش هنگام دیدن او و از لرزش پلکهایش هنگام فکرکردن به او...و او بایدبرمی گشت!بناگه صدای غریبی همچون برخورد فلز با سطحی محکم از بیرون پنجره, وادارش کرداز تخت خـارج شود و به ایـوان برود.هـواکمی سرد بود و باد ضعـیف و بی صدایـی می وزیـد.به نـرده هـا نزدیک شد وحیاط راکه توسط همان چراغهای قلب شکـل زرد رنگ روشن بود,از نظرگذراند. در وحله
اول متوجه چیزی نشد اما بعـدکه دقیق تر وآرامتر نگاه کرد چشمش به دو خط پر رنگ و موازی بر چمـن حـیاط افتاد.شبیه رد چرخ ماشین بود.یعنی پرنس برگشته بود؟با شوق به اتاق برگشت و به سوی در دوید و تارسیدن به حیاط لحظه ای نایستاد.حیاط دربادی که می وزید بابوته ها و درختان رقصان بسیارخوف انگیز بنـظر می آمد اما او لحـظه ای هم مردد نـشد.پرنس آنجـا بود در بیـرون!وقـتی وارد حیاط شـد ازگشادی و نازکی لباس به لرز افتاد.دوان دوان و پا برهنه خود را به محل رساند وبالاخره فراری زرد و روباز پرنس را دید.لای درختان سمت راستش بود.جلویش به درخت تـنومندی برخوردکرده و مانـده بود و پـرنس پشت فـرمان بود!ویرجـینیا با شادی به سویش دوید وآنقـدرکه نور چراغـها اجازه می داد,نیم رخ و تیپ درب و داغـون پرنس را دید.موهـای بهم ریختـه چشمان نیـمه باز و خیره به نامعـلوم,گونه های گل انداخته و بلوز کثیف شده!ویرجـینیا با نگـرانی از اینکه شایدصدمه دیـده باشد,بازویش را تکان داد:(آقـای سویینی...چی شده؟ حالتون خوب نیست؟)
پرنس باگیجی دست او راکنار زد و نالید:(راحتم بذار!)
و سر بر فرمان گذاشت.ویرجینیا در ماشین را بازکرد:(از من کمک بگیرید...)
اما پرنس حرکتی نکرد.قلب ویرجینیا از شدت شوق می کوبید.او برگشته بود!خنده ی نابهنگام پرنس او را ترساند.با خود حرف می زد:(رفته...گمش کردم...چرا اینقدر حماقت کردم؟!)
صدایش بسیارگرفته و خشک بود انگارکه مدتی با صدای بلند فریادکشیده بود.یعـنی تب داشت؟ویرجینیا دوباره بازویش راکشید:(لطفاً از ماشین در بیایید...شما باید خونه برید...)
ایـنبار مخالفـتی نکرد انگارکه اصلاً متوجه نبود چکار می کند.در حالی که به زحمت و به کمک ویرجینیا از ماشین در می آمد,باز با خود حرف می زد:(بخاطرش اینهمه عذاب کشیدم...لعنتی,حالابه بابا چی بگم؟ بگم بد قولی کردم؟)
و به محض پیاده شدن افتاد!ویرجینیا با عجله او راگرفت وکمکش کرد تاکنار ماشین بنشیند.چرا حال او بد بود؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(نمی تونید راه برید؟)
پرنس سر به پایین انداخته بود:(نه...)
(حالتون خوبه؟)
(نه...)
(نکنه تب دارید؟)
(نه!)
ویرجینیا با وجود شرم خواست دست او را لمس کند تا مطمـعن شودکه پـرنس با خشـونت خـود را عقب کشید:(من چیزیم نیست...زیاد خوردم واسه همون...)
ویرجینیا بیشتر ترسید:(پس مسموم شدید!)
پرنس آرام وکشدار خندید:(من مسموم نشدم عزیزم,مست شدم!)
لرزش خفیف و ناگهانی از ترس بر تن ویرجینیا نشست.مادرش همیشه می گفت یک مرد مست هـرکاری ممکن است بکند اما این ترس هم زیبا بود.با وجود نیمه لخت بودن در مقابل او,با فاصله ی بسیار زیادی از خانه,لابه لای درختان در تاریکی نیمه شب!پرنس به او زل زده بود:(کسی غیر از تو نفهمید من اومدم؟)
ویرجینیا نگاهـش کرد.باگـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:(فکر نکنم)
پرنس حرکتی بخود داد تا شاید راحت تر بنشیند:(خیلی خوب...تو هم برو!)
ویرجینیا متعجب شد:(شما نمی آیید؟)
(نه!باید مستی از سرم بپره بعد!)
(سرما می خورید!)
(مهم نیست...اگه اینجوری بیام تو میبل می فهمه و ناراحت می شه!)
(اما میبل خوابه!)
پرنس با تمسخر خندید:(نه اون بیداره...مطمعنم...تو هنوز اونو نشناختی!)
ویرجینیا دست بر نمی داشت:(قایمکی می ریم تو.)
پرنس با خستگی غرید:(من نمی تونم راه برم و...)
ویرجینیا می خواست چیزی بگوید اما پرنس به راحتی مغز او را خواند و ادامه داد:( نه تو نمی تونی کمکم کنی چون من سنگین ترم و..) باز ویرجینیا می خواست پیشنهاد دیگری بدهدکه پرنس با عجله اضافه کرد: (و نمی خوام کسی رو با خبرکنی چون فردا حتماً به گوش میبل می رسونند...حتی رئالف,وممنون می شم اگه تو هم به کسی چیزی نگی!)
ویرجینیا دست بسته مقابلش ماند:(پس...پس...)
پرنس پشت به در ماشینش تکیه داد و پاهایش را بر چمن درازکرد:(تو برو...من راحتم!)
نه او نمی تـوانست برود,او نمی تـوانست این موقـعیت بی نـظیر را از دست بدهد پس با جراتی که از خود بعید می دانست و با وجودگلی بودن چمن,با لباس خواب سفیدش کنار او نشست:(پس منم می مونم!)
پرنس با تعجب به او خیره شد:(جدی؟اسم این چیه؟فداکاری یا...)
ویرجینیا خودش هم متعجب از این رفتارگستاخانه اش سر به زیر انداخت وپرنس باآسودگی خندید.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه پرنس زمزمه کرد:(خیلی خسته ام...پنج روزه توی ماشینم!)
ویرجینیا سعی کرد مکالمه را ادامه بدهد:(کجا رفتید؟)
(همه جا!)
(چرا؟)
پرنس نگاه تمسخر باری به او انداخت:(نه کوچولو!هنوز اونقدر مست نشدم که همه چیز رو لو بدم!)
ویرجینیا هم به او خیره شد.در زیر نور چراغها,باآن باد خفیفی که موهای طلایی و بلندش را می رقـصاند, باآن نگاه خمار و لبخند مستانه که بر لبهای سرخ و صافـش داشت, بسیار متفـاوت از همیـشه دیده می شد.
ویرجینیا برای شروع مجدد صحبت پرسید:(اولین بارتونه مست می کنید؟)
پرنس به فضای تاریک روبرویش چـشم دوخت:(آره,من با اینکه بـچه ی خیلی خوبی نبودم اما هیچـوقت لب به ویسکی نزده بودم)
(پس حالا چرا خوردید؟)
(چون داشتم دیونه می شدم,چون شکست خوردم,چون...چون خسته شدم!)واشک در چشمانش حلقه زد. سر به زیر انداخت و مشتی حواله ی زانویش کرد:(لعنت...خسته شدم!)
دردی ناگهانی از دیدن عجز وتنهایی و معصومیت کسی که تازه فهمیده بود چقدر دوستش دارد,ویرجینیا را ویران کرد.این حرف و این اشک به او فهماند پرنس رنجی در درون داشت که ازگـذشته ی مرمـوزش سرچشـمه می گرفت.زخمی عمـیق در دل و خاطـره ای تلـخ و سخت در پی!بنظر می آمد مستی پرنس را وادار می کند حرف بزند:(وقتی پـدر مرد خیال کردم هـمه چیز دیگه تموم شد اما بعـد...دیدم نه,تـازه اول دردسره!)
ویرجینیا با شوق از درد دل کردن او پرسید:(شما منتظر مرگ پدرتون بودید؟)
(نه...مسلمه کـه نه!کدوم پسری مـنتظر مرگ پدرش می شـه که؟)و بعـد ازکمی مکث ادامـه داد:(من برای انتقام گرفتن برگشتم.)
(ازکی؟)
(از هرکی که بدبختم کرده!)
بدبخت؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(گرفتید؟)
(نه هنوز!)
(منتظر چیزی هستید؟)
(نه...نقشه ام داره خوب پیش می ره!)
پـس شـروع کـرده بـود!وحشت نـاگهانی ویرجیـنیا را وادارکـرد برای منصرف کـردنش از هـر نـوع اقدام خطرناکی وارد جدل شود:(چرا می خواهید انتقام بگیرید؟)
(داستانش طولانیه!)
(ما بقدرکافی وقت داریم!)
پرنس خندید:(آخه نمی شه...من نمی تونم به تو توضیح بدم!)
ویرجیـنیا بناگه متوجه شد!هـنوز دو هفـته ازآمدنش نگذشتـه بود.چطور می توانست توقع داشته باشد به او اعتمادکنـد؟پس سعی کـرد از جای دیگری صحـبت را ادامه بدهـد:(چرا بجای انـتقام گرفتن همه چیز رو فراموش نمی کنید؟اینطوری به آرامش می رسید.)
(سعی کردم اما نشد!)
ویرجینیا به نیمرخ او خیره شد:(چرا؟به چی احتیاج داشتید؟)
پـرنس همـچنان گنگ و منگ روبـرویش را نگـاه می کرد:(شایـد به حسی قـوی تر از انتـقام,به چیزی که هیچوقت نداشتم و باور نکردم.)
ویرجینیا با تعجب پرسید:(چی رو می گید؟)
پرنس به او زل زد:(عشق!)
تمام تن ویرجینیا از هیجان لبریز شد.یعنی اصلاً عاشق نشده بود؟پرنس با بی اعتنایی ادامه می داد:(برای من همیشه سه نوع عشق وجود داشت یا به عبارتی فکـر می کردم وجود داره...یکی عـشق بزرگترها بـود یکی عشق دوستام و یکی عشق دخترها بود...پدر و مادرم با مرگشون و دوستام با خیانتشون این عشقها رو از بین بردند...)
(اما مادرت زنده است و دوستت داره؟!)
(بـرای من اون خیلی وقـته مرده...از وقـتی که عاشــق ویلیام شده...با این حساب...اون هیچوقت برام وجود نداشت!)
بیچاره خاله!(اما این بی انصافیه!)
(خودش اینو خواست!)
(اما اون خیلی دوستت داره و برای...)
پرنس با خستگی نالید:(لطفاً ویرجینیا...صحبت کردن در مورد اون آخرین چیزی که حالابخوام!)
ویرجینیا با عجله معذرت خواست و برای حفظ موضوع اصلی با وجود شرم بسیار پرسید:(دخترها چی؟)
(اونهاکه هیچوقت عشق نبودند...فقط وسیله ی لذت جنسی و بس!)
(اما این فکر غلطه!)
(برای من که همیشه اینطور بود!)
(چطور می تونید مطمعن باشید؟)
(چون تا از تختشون در می اومدم از بین می رفت.)
ویرجینیا به وضوح داد زد:(تخت؟شما بهشون تجاوز می کردید؟)
پـرنس قهقهه زد:(چه تجاوزی؟تو چی داری می گی؟به اون می گند عشقبازی!)و رو به اوکرد:(اگر هر دو طرف راضی باشند می گند عشقبازی!)
ویرجینیا وحشت کرده بود:(یعنی شما با همشون...)
و شرم اجازه نـدادآن جملـه را تلفـظ کند.پـرنس رو به آسمـان کرد:(نه...فـقط باکسانی که فکر می کردم عاشقشون شدم و باورکن تا بهشون نزدیک می شدم بدون معطلی خودشون رو بغلم می انداختند.)
قلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد:(پس واسه همون بهتون کازانوا می گفتند؟!)
پرنس با ناباوری به او نگاه کرد:(خدای من!چهـار تا دختـر بیشتـر نبودند و بعـدها فهـمیدم هر چهارتـاشون فاحشه بودند!)و با شک و تردید اضافه کرد:(تو موضوع کازانوا رو ازکجا می دونی؟بچه ها بهت گفتند؟)
ناگهان باد شدیدی برخاست و داخل بلوز سفید پرنس پر شد وگـردن مزین به زنجـیر و سینه های صافـش دیده شد.با عجله رو به ویرجینیاکرد:(تو برو خونه...سردت می شه.)
تـن ویرجینیا از شدت هـیجان و شور و شهوت و عشق می سوخت.درکنار پرنس بودن عالی بود حتی اگر تماس یا حرکتی هم درکار نباشد!پس با خجالت غرید:(سردم نیست!)
پرنـس با دقـتی که از شخص مستی چـون او بعـید بود دستش راگرفت:(کو؟توکه از منم داغتری؟!نکنه تو تب داری؟)
همین یک تماس کوچک آن احساس غریب ویرجینیا را تاآن حد قوی کردکه با جرات دست دیگرش را بر روی دست اوگذاشت و مانع عقب کشیدنش شد.پرنس متعـجبانه به او خیره شد.ویرجینیا سریع نگاهش را دزدیـد و قلبش شروع به نواختن ضربه های شوق کرد.پرنس اجازه داد دستش را نگه دارد:(می دونی... صبح هیچ چیز بیاد نخواهم داشت!)
ویـرجینیا خندید اما بـاز قدرت هوس مانع ازآن می شدکـه رهـایش کنـد و پرنس هـم متـقابلاً دست او را گرفت:(راست می گم!شاید یک روزی مست کنی اونوقت می بینی که هرکاری می کنی نـمی تونی شب قبل رو بیاد بیاری!)
ویرجینیا غرق لذت موقعیت شیرینشان بود.دست در دست هم شانه به شانه و تنهـا...زمزمه کرد:(می دونـم! ما توی دهکدمون یک همسایه داشتیم کـه مرد بـعضی شبهـا مست به خونه برمی گشت و زنش اونو تـوی اصطبل می خوابوند صبح مرد خیال می کرد خودش به اصطبل رفته!)
پرنس بی مقدمه گفت:(اگه من شوهرت بودم تو هم منو توی اصطبل می خوابوندی؟)
تن ویرجینیا از تجسم زن و شوهری کرخت شد:(شاید...نه...یعنی نمی دونم...یعنی نیستیم که بفهمم؟!)
پرنس به او خیره شد:(اگه بخواهی می تونیم همینجا زن و شوهر بشیم!)
نفس ویرجینیا بندآمد!این چه بود؟توهین بود یا درخواست ازدواج؟نگاه شرورانه ی پـرنس او را شرمگیـن کرد و دستانش شل شد اما پرنس دستش را عقب نگشید بدتر با پررویی به لباس خوابش چنگ انداخت و رانش را لمس کرد:(خوب چی می گی؟)
احساس سستی جایش را به لرز داد و او را محو چهره ی الهی وصدای دلنواز و تن خوش تراش پرنس,که حتی از روی بلوز قابل تشخیص بود,کـرد اما در عین حال تـرسید.ترسی خـفیف از حرفی بدتر یا حـرکتی نـاگهانی و جالب!اما پـرنس بی تحرک بود و ظاهراً منتظر!ویرجینیا سر به زیر انداخت و به انگشتان اوکه با لطافـتی دخترانه مشت شده بود نگاه کرد:(من منظورتون رو نمی فهمم آقای سویینی؟!)
پرنس غرید:(بهت گفتم پرنس صدام کن...فقط پرنس!)
و حرکت کـرد!داشت نزدیک می شـد.شروع ناگهانی صدای تاپ تاپ قلب ویرجینیا,نفـسش را به شماره انداخت:(بله آقای...یعنی...)
نـه!تلفظ نام او سخت تر شده بود.بناگه پرنس سر پیش آورد و با صدای آرامی بیخ گوشش گفت:(پرنس, بهم پرنس بگو!)
و لبـهای او را احساس کرد.ازگـرمای سوزان نفسش فهمـید داردگیجگاهـش را می بـوسد و دیـدکه دارد قدرتش را از دست می دهد.آن احساس قوی و زیبای لعنتی!(موهای قشنگی داری ویرجینیا...)
حالاداشت لبـهایش را به موهای او می کشـید و سینه اش را به بـازوی او...عـطر مردانه ی تنش تمام وجود ویـرجینیا را رقـصاند بطـوری که بـرای حـلقه نـشدن دستانش به دورکمر پـرنس به زحمت جلوی خـود را گرفت.انگشتان پرنس به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.تمام فکرش در لبهای پرنس بود.اگر او را می بـوسید...کاش او را می بـوسید!نفسهایش راکندترکـرده بـود تا صدای نفس نفس زدن پرنس را بهتر بشنود.به گردن لختش خیره مانده بود و از ترس اینکه مبادا داد بزند"مرا ببوس" لب بر هم می فشرد.پرنس بسیار هوسناک زمزمه کرد:(تو نمی دونی...نباید نصف شبی,پیش یک پسر مست,با لباس خوابت بشینی؟)
بله می دانست فقط یک مانع وجود داشت.او عاشق پسر مست بود!نمی دانست بایـد چیزی می گفت یا نـه و اگـر لازم بود,می تـوانست یا نـه!؟سکوت او پرنس راگستاختـرکرد.دست چپش دور شانه های ویرجینیا حلقه شد و دهانش ازگیجگاه برگردن او خـزید.دست راستش به زیر دامن فـرو رفـت و رو به بالاحـرکت کرد.ویرجینیا بدون آنکه متوجه باشد به آغـوش او پنـاه برد,دستهـایش را به سینه ی نیمه لختـش چسباند و سـر بر شانه اش گـذاشت.دست پرنس هنوز در زیر لباس ویرجینیا حرکت می کرد.پهلو ...پـشت ...کمر ... لبهایش هم حرکت کرد.باز شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند بعد...بوسید! ویرجینیا کاملاً درآغـوش او اسیر شده بـود و از شدت شوق و لـذت سست می شد.چقـدر هـوس انگـیز بود احساس کـردن رطوبت لبهایی که برای اولین بار درگردنش می رقصید.چقدر هیجـان انگیز بود فـشرده شدن توسط تنی که بـرای
اولین بار او را در برگرفته بود و چقدر شیرین بودگرمای عشقی که برای اولین بار تجربه می کرد.انگـشتان پرنس بر پوست کتف وکمرش فرو رفت و بازوهایش کیپ تر شد بطوری که تمام عضلات ویرجینیابدرد آمد و وادارش کرد ناله ای بکند:(آه..آقای سویینی...لطفاً...)
پرنس زمزمه کرد:(پرنس...بهم پرنس بگو لعنتی!)
و فشار بازوهایش بیشتر شد بطوری که اینبار ویرجینیا از شدت درد بی اختیار داد زد:(پرنس نکن!)
پرنس به سختی خندید:(متشکرم...)و دستهایش شل شد:(کاش امشب مست نبودم!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید.فـرصت هم نکـرد بپرسد.سر پـرنس بر بـازوی او غـلتید و دستهایش باز شد.
ویـرجینیا با عـجله او راگرفت اما نتوانست نگهش دارد و پـرنس به پهلـو بـر چمـن افـتاد!وحشتی عظـیم به ویرجینیا روی آورد.چه شده بود؟تکانش داد و با ترس صدایش کرد اما جوابی نیامد.بعد ازآنرا ویرجینیا به خـوبی بیاد نداشت!به خانه دویـده بود و چطورکه تـوانسته بود خاله و میبل و رئالف را بـیدارکرده بود و با خود سراغ پرنس بـرده بود و از دیـدن عکس العمل آنـها بعد از معـاینه ی پرنس,شـرمنده شده بود!رئـالف غریده بود:(خانم ایشون خوابند!)
میبـل با مـهربانی دست او را نوازش کرده بود:(نـترس دخترم سالمه!)و رو به خـاله لبخند زده بود:(بـالاخره برگشت...خدا رو شکر!)
اما خاله عصبانی شده بود:(آقا مست کرده!همینمون کم بود!)
ویرجینیا نمی توانست باورکند!پرنس همچون کودک درآغوش او بخواب رفته بود!
تا صبح ویرجینیا با یادآوری مجـدد و مجدد اتفاق افـتاده وکنجکاوی برخوردهای بعـدی پرنس نـتوانسته بود بخـوابد و صبح قـبل ازآنکه پرنس از خـواب مستی اش بـیدار شود,طبق قرار قـبلی باکارل,که دنـبالش آمده بود, راهی خانه ی دایی جان شد.
***
خانـه ی آنها به اندازه ی خانه ی خـاله دبورا عظمت نداشت اما زیبا بود.خانه ای دو طبقه وسط باغ آلبالو با اتاقهای کمتر وسایلهای ارزانتر و خدمتکارهای نیمه وقت.رفتار همه در طول آن هفته با اوعالی بود.همان روز اول لوسی بی عرضگی هلگا را بهانه کرد و او را به خرید برد.باز هم کلی کیف وکفش ولباس برایش جمع شد.سمنتا او را همچون الهه می دید.مرتب ابراز علاقه می کرد و طرز رفتار و حرف زدن وحتی لباس پوشیدن او را تقلید می کرد.کارل هـم پسر خوبی بود فـقط گهگاهی با پـدرش درباره ی کار جر و بـحث می کرد و یا با شوخی های بیجایش سمنتا را عصبانی می کـرد اما با او مهربان و خـوش برخـورد بود.دایی چند بار او را به گردش برد و مکانهای مشهور و تاریخی شهر را نشـانش داد.زن دایی هم برنامه ی غـذایی آن هفته را بر طبق غذاهای مورد علاقه ی او تنظیم کرد و باعث شد او یک و نیم کیلو چاقتر بشود!
آخـر هفتـه چیزی عوض نشد.باز پدربزرگ او را نمی خواست باز او تنها ماند و باز به پرنس فکرکرد! در خانه ی خاله پگی هم همه چیز مثل قبل بود.خاله هنوز هم بی اعتنایی می کرد.هلگا وراجی میکرد,ماروین شوخی می کـرد و براین گوش می کـرد!جمعه شوهـر خاله خـبرآورد بالاخره پدربزرگ بنابه اصرار خاله دبـورا حـاضر به قبول و دیدن او شده امـا این خبر دیگـر برای ویرجیـنیا شادکنـنده نبود.همیـنقدرکه دیگر
نمی توانست در خانه ی خاله دبورا و پیش پرنس باشد برای ناراحت شدنش کافی بود اما مجبور بود نـشان ندهد چون همه شاد بودند و از او هم انتظـار داشتنـد شاد باشد!از صبح یکـشنبه دخترها او را احاطه کردند تابه نوعی کمکش کنند.یکی در مورد لباسش نظر می داد.یکی فرم راه رفتن یادش می داد.یکی چگونگی بـرخورد با انسانها,یکی طرز حرف زدن,یکی طرز نگاه کردن و خندیدن!انگار که جشن عروسی اش بود!
ساعت شش عصر همه به هتل پلازا که محل برگذاری مراسم مثلاً ورود ویرجینیا بود رفـتند و فقط لـوسی مانـد تـا او راآرایش و همراهی کنـد.لوسی اخلاق زورگویانـه ای داشت و مرتب خواسته هایش را تحمیل میکرد.برای او لباس نارنجی رنگی انتخاب کرده بود و سعی میکرد راضی اش کندآنراکه بی ریخت ترین و ارزانترین لباس ویرجینیا بود,بپوشدکه ولتر به نجات آمد:(خانم میجرآقای سویینی پشت تلفن با شماکـار
دارند.)
لوسی بـا عجله بیرون دویـد و ویرجیـنیا درآتش ناگهانی حسادت شروع به قـدم زدن کـرد!لعنت بر لوسی! ثروتمنـد بود جـذاب بود بزرگ بود زیباتـر بود بدتـر اینکه گـذشته ی رمانتیکی با پرنس داشت!یعنی چرا پرنس با لوسی تماس گرفته بود؟شاید هم آنها همیشه با هم در تماس بودند!لعنت بر همه چـیز!او پرنـس را می خواست,برای کریسمس,بسته بندی شده در قوطی کادو در زیر درخت!!وقتی لوسی برگشت ویرجینیا تقریباً دعواکرد:(چی می گفت؟)
لوسی از بس هیجان زده بود متوجه گستاخی او نشد:(من الان بر می گردم...)
وکیفش را برداشت و دوان دوان خـارج شد.دیگـر حس حسادت و نفـرت و خشم ویرجینـیا به اوج خـود رسیـد بطوری که از لجش لبـاس نارنجی رنگ را از پنـجره بیرون پرت کرد.می دانست او حـتی حـق فکر کردن به عشق پرنس رانداشت چون اوکسی نبود جز یک دخترکم سن قدکوتاه لاغر فقیر نالایق روستایی که جرات می کرد پرنس سویینی برازنده و زیبا و مشهور و ثروتمند را بخـواهد.بله او از عاشق شدن خـود شرم می کرد!هنوز دقایقی از رفتن لوسی نمی گذشت که در اتاقش بطور ناگهانی باز شد و پرنـس پوشیده
در همان بارانی سیاه آشنایش درآستانه ی در ظاهر شد:(زود باش بیا!)
ویرجینیا با ناباوری به او زل زد:(تو...تو اینجا چکار...می کنی؟)
(اومدم تو رو حاضرکنم!)
(اما لوسی...)
(می دونم,می دونم...خودم اونو دنبال نخود سیاه فرستادمش...زود باش بیا!)
ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند.چقدر زودقضاوت کرده بود!پرنس متوجه خوشحال شدنش شد:(چیه؟دلت برام تنگ شده بود؟)
ویرجینیا شرمگین خندید و پرنس داخل پرید:(باید عجله کنیم...نیم ساعت وقت داریم!)
و دستش راگرفت و با خود خارج کرد.ویرجینیا با تعجب گفت:(اما لباسهای من اینجااند!)
(اونها بدرد تو نمی خورند.)
و وارد راهرو شدند:(ولتر...ولترکجایی؟)
صدای ولتر از طبقه ی پایین شنیده شد:(بله آقا؟)
(در اتاق مادربزرگ قفله؟)
(مسلمه آقا...چطور؟)
(کلیدش کجاست؟)
(آقای میجر همیشه با خودشون می برند.)
(خیلی خوب...متشکرم!)
و ویـرجینیا را به سوی راهـروی دیگری در سمت چپ برد.ولتـرکه تازه خـود را بالای پله هـا رسانده بود, صدایش کرد:(لطفاًآقا...شماکه قصد ندارید قفل رو بشکنید؟)
(نه ولتر!چه حرف احمقانه ای!من فکر می کردم یادته چطور درهای بسته رو باز می کردم!)
ویرجینیا نگران و متعجب از اتفاق غیر منطقی که داشت می افتاد,با او ته راهرو رفت.مقابل در دو لـنگه ای رسیدند و پرنس کارت بانکی اش را از جیبش درآورد ولای درکرد.کمی بر روی قفـل تکان داد.در تـقی کرد و باز شد.پرنس خونسـردانه داخل رفـت و در را برای ورود او باز نگه داشت.اتـاق خیلی بزرگ بـود.
تختی سایه بان دار بر ضلع مقابل بود و شومینه ای ساخته شده از مجسمه های گچی هـیکل انسان در ضـلع دیگر بود.پرده هاکاملاًکیپ بسته شده بودند بطوری که اتـاق در حد شب تاریک بود.پرنس بـدون معطلی در را بست و بـه سوی پنجره هـا رفت.یک یک پرده ها راکـنار زد و پنجـره ها را بازکرد.باد تند و خـنک پـاییزی داخل اتاق پر شد و برای اولین بار بیاد ویرجینیا انداخت که یکماه از ورودش به شهر و فامیل و در کـل از ورودش به زندگی دیگـر می گذشت.پرنس به سوی کمد عریض اتاق رفت و درهایش را بازکرد: (خوب...ببینم...این نه,اینم نه...آها پیداکردم!)وکت دامنی سیاه بیرون کشید:(بگیر اینو بپوش!)
و به سویش آورد.ویرجینیا با دیدن اندازه و حالت لباس نالید:(اما این اصلاًمناسب سن من نیست!)
(بهتر!تو رو بزرگتر نشون خواهد داد!)
پس کم سن بودنش عیب بود!ویرجینیا باز معذب و شرمگین مخالفت کرد:(دامنش خیلی کوتاهـه...یقه ی کت هم...)
ومکث کرد چون پرنس می خندید:(تو مثل اینکه هنوز نمی دونی کجا اومدی !اینجا هایلند نیست,زندگی اینجا مثل زندگی اونجا نیست و تو بایدچیزی روکه ما صلاح می دونیم گوش کنی چون اینجا شهر ماست وما اینجا رو می شناسیم,ببین...)دست بر شانه ی ویرجینیاگذاشت:(امروز تو برای اولین بار با اصیل زاده ها روبرو می شی دلت که نمی خواد همین اول با دیدن تیپ و قیافه ات خیال کنندخیلی بی کلاس هستی؟)
ویرجینیا غرید:(اگه قراره با یک لباس مبتزل بهم باکلاس بگند ترجیح می دم بی کلاس بمونم!)
پرنس لبخند جذابی به لب آورد و دست زیر چانه ی ویرجینیا برد:(یا اگه من ازت خواهش کنم؟)
ویرجینیا به او خیره ماند.باز لذت تماس و جادوی نگاه و صدا و لبخند زیبا...(می خـوام با تو بـه جـشن بیام و دلم می خواد اینو بپوشی...بخاطر من...لطفاً...)
ویرجینیاکاملاً طلسم شده لباس راگرفت:(کجا بپوشم؟)
(اگه به من باشه همین جا!)
ویرجینیا خندید:(اما به شما نیست!)
پرنس هم خندید:(پس برو اونجا...)
آنجـا دری در سر اتـاق بودکه به یک حمام زیـبا و روشن که متناسب بـا عظمت اتاق وسیع و تمیز بود,بازمی شد.ویرجینیا سر پا لباسهایش را عوض کرد.دامن بخـاطرکوتاهی قـدش تا زانوهایش می رسیـد اماکت بسیار یقه گشاد بود بطوری که سینه بند مخصوص لباس کلاً بـیرون می ماند!لحظه ای با بیچارگـی لب وان نشست و سعی کرد دو طرف یقه را وسط بیاورد.بایدگل سینه یا سنجاقی می زد یا هم سعی می کرد پرنس
را منصرف کند.بناگه در حمام زده شد و قبل ازآنکه فرصت جواب دادن پـیداکند,پرنس داخل شد:(چـرا نشستی؟زود باش بیا...دیر شد!)
(لطفاً پرنس,این خیلی...)
(عالیه!هوس انگیز بنظر میایی.)و پیش آمد و دست ویرجینیا راگرفت:(بلند شو ببینم...)
با سر پا ایستادن یقه ی کت تا نافش باز شد.دست درازکرد به هم برساندکه پرنس مچش راگرفت:(نه صبر کن...تو خیلی...)
و حرفش را خورد.ویرجینیا در اوج ترس شیرین تنها بودنشان بود.نگاه پرشور و متـعجب پرنس از سینـه ی اوگذشت:(خدا بهت رحم کنه!)و دستش راکشید:(بریم.)
با نشاندن بر روی صندلی میز توالت پرسید:(آرایش کردن که بلدی؟)
جواب منفی ویرجینیا,او را شوکه کرد:(باورم نمیشه!ای بابا توواقعاً ویرجین*هستی!)(* virginباکره.)
و یکی از صندل هایی کـه جلوی پنجره دور میز سفیدی چیده شده بود,زیرخودکشید:(می تونم قسم بخورم دست هیچکس تا به حال به تو نرسیده!)
ویرجینیا با خشم گفت:(مسلمه که نرسیده!شما در مورد من چی فکر می کنید!؟)
پرنس مقابلش نشست:(ببینم...نکنه خودت رو برای من نگه داشتی؟)
ویرجینیا لرزید.چقدرگوشهای باکره اش به چنین جملات شهـوت آلودی غـریب بود!پرنس جعـبه آرایش را بر روی میز بازکرد:(باید از سایه شروع کنیم...یاد بگیر!چشماتو ببند.)
ویـرجینیا چشمانش را بست اما بـا نگرانی دست بـه یقه ی کت بـرد.نمی توانـست جهت نگاه او را بـبیند و می ترسیدکه پرنس فهمید و خندید:(نترس عزیزم...حالاوقت برای عیاشی ندارم!روزهای بعدی شاید!)
ویرجینیا خندید اما دستش را عقب نکشید!(تموم شد...می تونی چشماتو بازکنی...)
و ریمـل را از جـعبه درآورد.بناگه در بـاز شد و شخصی داخل پـرید:(اوه خدای من!بـایـد حدس می زدم! چکار داری می کنی پرنس؟!)
براین بود.پرنس لبخند زد:(من خوبم,تو چکار می کنی؟)
براین وارد شد و در را بست:(لطفاً پرنس,این کار رو نکن!)
چرا؟کجای کار پرنس غلط بود؟(ریمل هم تموم شد...حالاکمی رژ.)
و چانه ش راگرفت. حالاویرجینیا می توانست قیافه ی او را راحت تماشاکند.قیافه ای که محال بـود روزی تکراری شود.او بـاآن موهای کمان زده بـرگونه ی چپش بـاآن ابروهای باریک و نزدیک به مژه های پر و خمیده اش بـاآن نیم دایره های آبی چشـمان ستاره مانـند و خمارش و بـاآن دهان دوست داشتنی وکجش کـه همیشه ویرجینیا را بـه این فکر می انـداخت که دارد تمسخرآلودمی خندد تا ابد دیدنی بود!(دهنت رو ببند!)ویرجینیا نمی شنید!پرنس دوباره تکرارکرد:(با تو هستم...دهنت رو ببند!)
و ویرجینیا به خودآمد:(بله؟)
(دهنت رو ببند بتونم رژ بزنم!)
(آه بله ببخش...من...یک لحظه حواسم...)
لبخند پرنس عمیقتر شد و ویرجینیاکم ماند از شدت شرم بگرید!(لازم نیست توضیح بدی,من می فهمم!)
براین دوباره به حرف آمد:(پرنس تو داری اشتباه می کنی!)
پرنس با بی اعتنایی به کارش ادامه می داد.ویرجینیا دیگر نگاهش نمی کرد اما از ذهنش فرم لبهای قشنگ او را می گذراند و لذت می برد.براین زمزمه کرد:(تو داری اونو بیچاره می کنی!خودت به دوست احتیاج
نداری برای اون دشمن جور نکن.)
پرنس از جا بلند شد و پشت سر ویرجینیا رفت:(تو و من برای دوستی اون کافی هستیم,ضمناً پیرمرد در هر
صورت ازش خوشش نخواهد اومد...)
وگـیره ی موهای ویرجـینیا را بـازکرد و شروع به بـرس زدن کرد.ویرجیـنیا نـاامیدانه گفت:(اما مـن خـیال می کردم چون یکماه گذشته...)
پرنس حرفش را به سرعت برید:(مطمعن باش برای شهرت و خود شیرینی کردن این کار رو می کنـه پس لزومی نداره برای جلب توجهش تلاش بکنی اون یک گرگ پـیره که اگه همـین روزها نمیره باید خـودم یک کاری اش بکنم!)
این جمله ویرجینیا را خنداند اما براین را ناراحت ترکرد:(اونکه باهات کاری نداره!)
پرنس برس را بر روی میز پرت کرد:(اون هنوز تقاص کارهاشو پس نداده!)
(ازکجا می دونی؟)
پرنس مشغول درست کردن موهای ویرجینیا شد:(از اینکه هنوز زنده است!)
(اما اون پشیمونه...)
(توبه ی گرگ مرگه!)
(و اون تو رو خیلی دوست داره!)
پرنـس دست ازکـارکشید و با صدای سخت شده ای زمزمه کرد:(می دونی بـراین...گاهی رفـتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تا جون توی بدنت داری کتکت بزنم!)
ویرجینیا نگران شد.یعنی داشت دعوا می افتاد؟اما براین آرام بود:(پس منتظر چی هستی؟)
(وقت مناسب!)
وچرخید و به سوی همان کمد رفت و با یک جفت کفش پاشنه بلند سیاه رنگ برگشت.زانو زد و خودش کفشها را بپای اوکرد و قبل ازآنکه ویرجینیا بتواند از فضای رمانتیک لذت ببرد,دستش راگرفت و بـلندش کرد:(خوب شد...همونی که می خواستم!)
براین نالید:(اوه...لعنت!)
ویرجینیا متوجه او نبود.خود را درآینه می دید.شخص داخل آینه نمی توانست او باشد!سـایه ی خاکستری ازگـوشه ی چشمانش تـا بیرون کشیده شده بود و رژلب قهوه ای براق با موهای جمع شده تا فرق سر او را ده سال بزرگتر نشان می داد!(این محشره!)
(نه این مادربزرگه!)
ویرجینیا به او نگاه کرد.جدی بود:(قیافه اش کاملاًیادمه...توی آخرین جشنی که شرکت کرد این تیپ رو زده بود!)و با خود زمزمه کرد:(فقط یک چیز مونده!)و برگشت و به سوی تخت راه افتاد:(هدیه ی پیرمرد)
بناگه براین به سویش دوید و قبل از رسیدن او به کمد سر تخت,خـود را جلویش انداخت:(نه دیگـه!اجازه نمی دم این کار رو بکنی!)
پرنس نایستاد:(تو فکر می کنی می تونی جلومو بگیری؟)
براین هم از رو نمی رفت باآنکه فاصله کمتر می شد از جایش تکان نمی خورد:(چرا این کارها رو میکنی پرنس؟چرا؟)
پرنس سینه به سینه ی او رسید و بناچار ایستاد:(توکه باید بهتر بدونی!)
(نه...من هیچی نمی دونم!)
(اوه بله...یادم رفته بود,تو سرگرمی هاتو زود فراموش می کنی!)
(بی انصافی می کنی پرنس!)
(می بینم که چیزهایی یادت میاد!)
براین کم مانده بود بگرید:(من شش سال جوونی ام روگذاشتم!)
پرنس صدایش را بلندکرد:(من نذاشتم؟)
براین ملتمسانه به او خیره شد:(پس درکم کن!)
پرنس آرامترشد:(نه تا وقتی طرف اون پیرمرد هستی!)
ویرجینیا خیلی ناراحت بود.احساس می کرد دعـوا بـر سر او شروع شده:(لطفاً پـرنس...من دیگه بـه چیزی احتیاج ندارم!)
اما براین او را متوجه اشتباهش کرد.پرنس قصد داشت خشم پیرمرد را برانگیزد و براین در تلاشی ناامیـدانه برای منصرف کردنش:(می دونم چرا و چقدر از پدربزرگ بدت میاد اما...)
پرنـس با نفرت غـرید:(تو؟...تو یک ذره هم نمی تـونی حدس بـزنی چرا و چقدر!اگه تو هم اونشب اونجا بودی و...و اگه می اومدی و می دیدی که...)و به زحمت خود راکنترل کرد و قدمی عقب گذاشت:(قصد ندارم بخاطر یک تکه جواهر با تو در بیفتم!)
و چرخید تا برگرددکه براین غرید:(چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟)
پرنس با خستگی زمزمه کرد:(برای حرف زدن دیگه خیلی دیره!)و به سوی ویرجینیا رفت:(بیا بریم,سر راه چیزی شبیه اون می خرم...)
و با خود ادامه داد:(اون توی هیچ مراسمی بدون گردنبندش نمی شد!)
براین باگیجی نالید:(تو رو خدا پرنس...بگو من چکارکردم؟)
اما پرنس بازوی ویرجینیا راگرفت و با خود بیرون کشید.
هـنوز به پای پله ها نرسیده بودندکه لوسی وکارل همراه یک زن موکوتاه شیک پوش وارد سالن شدند.با دیدن ویرجینیاآه از نهاد لوسی برآمد:(تو چکارکردی پرنس؟)وپیش دوید:(اونو با این وضع کجا میبری؟)
پرنس انگارکور وکر بود.خونسردانه از میان آنهاگذشت و ویرجینیا را هم با خود به سوی در برد.کارل داد زد:(باز چه نقشه ای داری لعنتی؟!)
با ورودبه حیاط,لوسی دنبالشان دوید:(صبرکن...تو نمی تونی اونو اینطوری ببری...)
ویرجینیاکم کم می ترسید.به ماشین سیاهی که تا وسط حیاط آمده بودوچمنها را له کرده بود,می رسیدند. ویرجینیا متعجب شد.آن هم ماشین پرنس بود!؟لوسی دست بردار نبود:(ویرجینیا تو نباید با اون بری...) ویـرجینیا از روی بیچـارگی نگاهی به عـقب انداخت.بـراین در ایوان بود اماکارل در پی لوسی می آمد. با رسیدن به ماشین,پرنس در را بازکرد و او را داخل هل داد:(سوار شو!)
ویـرجینیا خـود را بر صندلی جلـو انداخت و پـرنس در راکوبید.سریع ماشین را دور زد و پشت فرمان قرار گرفت لوسی خود را به سختی رساند و دست بر دستگیره ی ماشین انداخت:(بیا پایین ویرجینیا...)
اما پرنس دکمه را زد و درها قفل شدند.لوسی خشمگین تر داد زد:(تو نباید اونو ببری!)
اینبار شیشه ها بالارفتند و ضبط روشن شد!لوسی کف دستهایش را به شیشه کوبید و باز چیزهایی گفت اما دیگـر شنیده نمی شد!ویرجـینیا بـا وحشت به چهره ی بـرافروخته ی لوسی نگاه کـرد و تـرسش بیشتر شد.
ماشین حرکت کرد.کمی عقب رفت و بعد یک چرخ بزرگ زد باز چمنها را له کـرد و به سوی در حـیاط سرعت گرفت.ویرجینیا باآوارگی به نیم رخ پرنس خیره شد.چیزی در نگاه خشمگین وچهره ی جدی اش موج می زدکـه ویرجینیا نمی توانست معـنی کند!بـا ورود به خیابان اصلی,پرنـس ضبط را خامـوش کرد و پنجره ها را بـازکرد.بـاد به داخل کوبیـد و موهای زرد او را وحشـیانه بـه رقص درآورد.ویرجیـنیا هر لحظه بـیشتر از قـبل می ترسید.احساس می کـرد به سوی خطـر و برانگیختن خشـم و نفرت همه ی عالم می رود وگرنه چرا باید لوسی و بقیه چـنان عکس العمل بزرگی نشـان می دادند؟!صدای پـرنس او را از تفکراتش خارج کرد:(لازم نیست بترسی...)
ویرجینیا دوباره به او نگاه کرد و او در حالی که همچنان چشم به راه داشت ادامه داد:(توهمه چیز رو بسپار به من,اونها همشون دروغگو و ترسو و ریاکارند.هیچکس مثل من واقعیتها رو نمی دونه تو هم تازه اومدی وکسی رو نمی شناسی اما باید بدونی اون پیرمرد شیطانه و هرکی طرف اون باشه همدست شیطانه!)
واقعیتها؟شیطان؟ویرجینیاگی ج تر شده بود.یعنی پرنس از او استفاده می کرد؟ظاهراً در یک طرف جمعـیتی دوازده سیزده نفـری بود و طرف دیگر فـقـط یک نفـر...پـرنس!باید به کـدام طرف می رفت؟آیـا اکثریت حقیقت را می گفتند یا اقلیت؟اصلاًحقیقت چه بود؟بعد از مدتی ماشین به بزرگراهی وارد شد و بـد سلیقـه درگـوشه ای پـارک کرد.پـرنس پیاده شـد و بـه سوی فـروشگاه عظـیمی که سمت راستـشان بـود,دوید و
ویرجینیا را در دلهره و انتظار تنهاگذاشت.بعد از حداکثر سه دقیقه که بـرای ویرجینیا سه ساعت بـنظرآمده بود پرنس برگشت.جعبه ای بـا روکش مخمل قـرمز در دست داشت.بـه محض سوار شدن آنرا بـه آغوش ویرجینیا انداخت:(اینو بزن!)
و چون ماشین را خاموش نکرده بود فقط دنـده عـوض کرد و راه افـتاد.داخل جعبه یک گردنبند نقـره ای بـسیار سنگین و بزرگی بودکه بـا الماسهای رنگارنگ که غیـر قابل شمارش بودند,تزئین شده بود.ویرجینیا با هیجان گفت:(اینو برای من خریدی؟!)
(مسلمه...بینداز دورگردنت!)
ویرجینیا با شوق از اولین و بهترین هدیه از طرف پرنس,آنرا دورگردنش آویخت.سرد بود و دورگردنـش را تا یک وجب از سینه اش پوشاند.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد:(این عالیه پرنس تو...مطمعنی اینو به من می دی؟)
پرنس یک نگاه گذرا به او انداخت و لبخندزد:(البته...خودشه!)
(متشکرم...واقعاً متشکرم,حتماً خیلی گرون بوده...)
(ما به زیر صد هزار دلارگرون نمی گیم!)
(صد؟!این چند شده؟)
(گرون!)
ویرجـینیا دچـار سرگیجه شـد.زیـادترین پولی که او در عمرش دیده بود بیست هزار دلاری بودکه پدرش برای خرید مزرعه جمع کرده بودآنهم باکلی قرض و زحمت و قناعت!بله دنیای ثروت خیره کننده بود!
بعداز چند دقیقه جلوی ساختمان بسیار بزرگی ایستادند.ماشینهای آخرین مدل و لیموزینهای سیاه و سفید مقابلش صف بسته بودند ویک یک مهمانان از داخلش در می آمدند.در نور عصر,هتل پلازا همچون کاخ ورسای بـنظر می آمد.پرنس کناری پارک کـرد و با عـجله خود را بیرون انداخت.ویرجینیا هم پیاده شد و پرنس ماشین را دور زد و دست او را دور بازویش انداخت:(منو بگیر و در هـیچ شرایطی ول نکن و فـقـط لبخند بزن,انگارکه از بودن با من خیلی لذت می بری!)
ویـرجینیا با علاقه خود را به او فشرد و خندید.چطور پرنس نمی توانست بفهمد ویرجینیا واقعاً از بودن با او غـرق لـذت است؟با وجـود هیجـان وکـفشهای پـاشنه بلند,ویرجیـنیا به سختی راه افـتاد.جوانی در یـونیفرم مخصوص پیش آمد اما پرنس سویچ را داخل جیب خود انداخت: (لازم نیست...الان برمی گردیم.)
بناگه صدای ترمز شدیدماشینی هر دو را متوقف کرد.پرنس نگاهی به پشت سرشان انداخت:(براین وکارل و لوسی,خوشحالم که اومدند,دلم نمی خواست چیزی از دست بدند!)و دست ویرجینیا راکه دور بازویش بود لمس کرد:(اولین پارتی رسمی تو...متاسفم که کوتاه خواهد بود!)
ویرجینیا منظورش را نفهمید و طبق معمول فرصت هم نکرد بپرسد.هنوز راه نیفتاده بودندکه جوان دیگری درکت شلوار سیاه و بسیار شیکی از داخل هتل درآمد ومقابل در ایستاد:(متاسفم پرنس اما نمی تونم اجازه بدم!)
پرنس ایستاد:(کی بهت خبر داد؟معشوقه ات!؟)
پسر نگاه کجی به ویرجینیا انداخت:(خواهش می کنم پرنس...از اینجا ببرش!)
(بیاکنار تادسن,حوصله ام رو سر نبر!)
براین از عقب صدایشان کرد:(صبرکنید...)
پرنس دست ویرجینیا راکشید اما پسرک کنار نرفت:(نه پرنس!)
پرنس با خونسردی گفت:(تادسن...اخراجی!)
بناگه انگارکه به پسرک برق وصل کرده باشند,لرزید:(اما...اما پرنس من مجبور شدم توکه...)
پرنس فرصت نداد حرفش تمام شود او را دور زد و همراه ویرجینیا داخل شد.
بـیش از دویست نفـر در لباسهای خـوشرنگ و تـاکسیدوهای تیـره در زیـر نورهای قـوی لوسترهای سالن می گشتند و صحبت می کردند.با ورودشان همهمه ای افتاد و بنـاگه صدای دست زدن به هوا بلنـد شد:(به افتخار خانم اُکونور...)
ویـرجـینیا بـا هیـجان خـود را به پرنس فشـرد و لبخـندی از روی ذوق به لب آورد.در یک آن میـان افـرادعطراگین و زیـبا احاطه شدند(خوش اومدید),(محشر هستید...),(منتظرتون بودیم...)پرنس آرام درگوشش گفت:(می تونی بگی منم همچنین,یا منم مشتاق دیدارتون بودم و یا خیلی راحت,فقط متشکرم!)
ویرجینیا خندان,حرفهای پرنس را خرج آنها میـکرد.همه چیز او را محسور وگیج کرده بود.همه چیز بسیار پـرابهت و خیره کننده بنظر می آمد.نورها,رنگها, بوهـا, صـداها, نگاهها... پرنس خونسردانه و خندان او را از میانشان عبور می داد:(راه بدید...لطفاً...پدربزرگ کجاست؟لطفاً اجازه بـدید,پدربزرگ عزیزم خیـلی برای
دیدن نوه اش عجله داره...)
باشنیدن این جمله ویرجینیا شوکه شد!اگه او می گفت همه دروغگو و ریاکارند,پس چرا خودش این کار را می کرد؟یعنی این کار اشتباه بود؟شاید بهتـر بود بـرمی گشت اما...با هر قـدم چوب پنبه ها می پـریدند,شامپاینهای پرکف ریخته می شـدند و جرینگ جرینگ جامهـا به سلامتی آنها به هم می خـوردند و مجال نمی دادند ویرجینیا فکرکند.به پشت سرش نگاهی انداخت.کارل دیوانه وار از میان جمعیت راه باز میکرد.
تن ویـرجینیا به لرز ناگهـانی و شدیدی افـتاد.حتماً اشتـباه می کردند!بی اخـتیار ایستاد و دستش راکشید اما پرنس رهایش نکرد برعکس بـا زیرکی بازویش را دورکمر او انداخت و او را به خود فـشرد و بـا شرارت خندید:(کجا؟کار من تازه داره شروع می شه!)و به روبرو اشاره کرد:(نگاه کن...اون بابا بزرگ عزیزته!)
ویرجینیا به جهتی که اشـاره می کرد,نگاه کرد.پـیرمردی قد بلند و مو سفیـد,در میان گروهی مهـمان مسن ایـستاده بود.چهـره اش بسـیار شاداب بود و چشمانش بـرق هیجان داشت.موهایش بدون ذره ای ریختگی, پرپشت و خوب شانه شده بود و صورتش بـدون چروک عمیـق و به چشـم زننده ای,سه تـیغ اصلاح شده بود.با نزدیکتـر شدن آنهـا صداها خوابیـد.نگاه پیـرمرد بر او افـتاد.ویرجینیا مشتاقانه پیش می رفت که یک لحظه متوجه چهره ی منقلب شده ی دایی جان و خاله پگی شد!خاله دبورا لـبش راگزید و فیونا بـه بازوی شوهرش آویخت.داشت اتفاقی می افتاد!سرش را برگرداند.پرنس داشت می خندید!پیرمردچند بارنگاهش را از چهـره و اندام ویرجینیاگـذراند و بناگه صورتش منقـبض شد.ویرجینـیا با نگرانی سر جا ماند و پیرمرد بناگه ناله ای کرد:(آه...شرلی...نه...)
و به سینه اش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت.ویرجینیا دوباره و ناامیدانه نگاهی به پرنس انداخت. او هم با برق شادی در چشمان و لبخندی زهراگین بر لب منتظر بود.با صدای فریاد چند نفر متوجه پدربزرگ شد.بر زمـین افـتاده بود!هیاهـویی افـتاد و اطراف شلوغ شـد.ویرجینیا هـنوز سر جا مانده بود و نمی دانست چکارکندکه انگشتان پرنس را دور مچ دستش حس کرد:(می تونیم بریم عزیزم...)
اما حرکت نکرده,خاله دبورا به سویشان آمد,دستش را بلندکرد و با خشونت فرودآورد...
***
در راه خانه بودند.ماشین آنها در سکوت شب بدنبال سه ماشین دیگر می رفتند.پرنس آرام و خونسرد بـود و حتی شاد بود اما وجدان ویرجینیا او را اذیت می کرد.همه چیز خراب شده بـود.حال پدربزرگ بـد شده بود.جشن لغو شده بود وهمه از اومتنفر شده بودند.چرا پرنس اینکار راکرد؟با رسیدن به حیاط خانه,ماشینها پشت سر هم صف بستند.از ماشینی که جلوتر از همه بود دایی و زن دایی,پدربزرگ را به کمک هم پایین آوردند.از ماشـین دومی هم خـاله پگی و شوهـرش و بچـه ها و از سومی خـاله دبـورا و اروین و فـیونا امـا ویرجینیا جرات داخل رفتن نداشت.می دانست گناهی نداشت و می دانست همه او راگناهکار می دانستند. برای اولین باربالاخره ویرجینیا از بودن با پرنس معذب بود.او باعث این ناراحتی ها شده بود.هیچ چیز به او حـق بـیمارکردن یک پیـرمرد و خـراب کردن جـشن و ناراحت کردن اینـهمه آدم را نمی داد.هر قدر هـم ویـرجینیا دوست نداشت به ایـن زودی به آن خانه برود و از دیدار مکرر پرنس منع شود باز هم این کار او را ناراحت کرده بود.حال می دانست او هدیه ی مناسبی برای کریسمس نبود...براین کنار ماشیـن خودشان ایـستاده بود و ظاهراً منتظرآنها بود و نگاه ساکت پرنس بر او قفل شده بود.ویرجینیا حتی از نشستن درکنار پرنس و بودن با او در یک ماشـین احساس نـاآرامی می کـرد.دست انداخت تـا در ماشین را بـازکند و بـه سرعت پیاده شودکه پرنس دکمه ی قفل را زد:(صبرکن,هنوز فرصت نکردم ازت تشکرکنم!)
ویرجینیا به خـشم آمد امـا او ادامـه می داد:(همه چیز هـمونطورکه انتظـار داشتم عالی تـموم شد,ازکمکت متشکرم!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و غرید:(چطور می تونی از اذیت کردن اینهمه آدم لذت ببری؟)
(یکبار بهت گفتم اونهاآدم نیستند!)
(می شه درو بازکنی؟می خوام برم!)
پرنس چشم از براین برنمی داشت:(ازکمک کردن به من پشیمون شدی؟)
(تو به کمک احتیاجی نداشتی!)
(راست می گی!تو بیشتر از من محتاج بودی!)
(فکرنکنم!اون جشن بخاطر من بود قرار بود با پدربزرگ آشنا بشم,اون بالاخره قبولم کرده بود و داشتم از آوارگی نجات پیدا می کردم!)
(یعنی دوست داشتی توی اون خونه حبس بشی؟)
(این مهم نیست...مشکل اینه که من دیگه جرات رفتن به اون خونه رو ندارم!)
(بذار راحتت کنم...اونا همشون می دونند مقصر منم!)
(اما این چیزی رو عوض نمی کنه!تمام فامیل ناراحته و پدربزرگ بدحاله!)
پرنس خندید:(منم همین رو می خواستم دیگه!)
خشمی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد بگوید:(توآدم نفرت انگیزی هستی!)
پـرنس بالاخـره سر برگـرداند و او را بـدون هـیچ تغـییری در حالت چهـره اش نگاه کـرد:(تـو اینطور فکر می کنی؟)
یک لحظـه حس پشیـمانی به ویرجـینیا روی آورد.او پنج سال بزرگتـر بـود و ویرجیـنیا عاشقـش امـا دیگر فرصت نکرد درست کند.پرنس به سردی ادامه داد:(این برات گرون تموم می شه!)
و دکمه را زد و پیاده شد.ویرجـینیا بالاخره ازآوارگی و حماقـت خـود بگریه افـتاد.براین هـنوزآنجا بود و ظاهراً منتظر پرنس,چون با دیدن او به سویش حرکت کرد:(پرنس می دونم چه احساسی داری اما مطمعنم خاله نمی خواست بزندت...)
پرنس با خستگی غرید:(چرا خفه نمی شی براین؟!)
و ازکنارش رد شد و راهی خانه شد.
ساکت درگوشه ی سالن ایستـاده بود وکسی کاری به کارش نداشت.دایی و خاله ها در اتاق پدربزرگ بودند.بقیه در سالن و راهروها به انتظار جواب دکتر قدم می زدند و پچ پچ حرف می زدند.پرنس بر عکس هـمه بر مبل نشسته بود و مجله تماشـا می کرد.براین مقابل پنجره ی پشت سر پرنس ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد.انگارکه می خواست به این طریق حمایت خود را از پرنس به هـمه نشان بدهد.مدتی نگذشته بودکه صدای اروین و لوسی بالارفت:(نه آخه می خوام بدونم چرا این کار روکرد؟!)
(آروم باش اروین...هممون علتش رو می دونیم!)
امـا اروین نتوانست جلوی خـود را بگیرد و از وسط سالن سـر پرنس داد زد:(تو چه مرگته هـان؟نمی تونی یک ذره انسان باشی؟)
همـه بـا نگـرانی به پرنس نگاه کـردند اما او بی اعتـنا و ساکت به تماشاکردن مجـله ادامه داد.اروین دست برنمی داشت:(با توام لعنتی!)
پرنس زیر لب گفت:(تو انسان واقعی رو نمی شناسی!)
(اوه جدی!نکنه انسان واقعی تو هستی؟!)
پرنس خندید و براین با شنیدن صدای خنده اش وحشت کرد:(تموم کن اروین!)
اما اروین به طرفداری کارل و ماروین جرات گرفت و ادامه داد:(چرا این کار روکردی؟چرا اینقدراذیتش می کنی؟مگه چه گناهی کرده؟)
پرنس سر از مجله برنمی داشت:(می خواهی براتون بشمارم؟)
(آره هممون آماده ی شنیدن هستیم!)
براین باز مخالفت کرد:(نه بس کنید...لطفاً!پرنس,اروین,خواه ش می کنم!)
کارل هم به شورآمد:(نه براین بذار بگه!)
هـمه جا در سکوت فـرو رفـت.نگاهـها بر پـرنس چرخیـد اما او باز هـم حرفی نزد.اروین نزدیکترشد:(چرا حرف نمی زنی؟ما منتظریم!)
پرنس مجله را ورق زد:(دلیلی برای توضیح دادن به شما نمی بینم!)
(معلومه حرف و علتی نداری...تو یک دروغگو هستی!)
(شاید دروغگو باشم اما لااقل مثل شماهاکور نیستم.)
کارل پرسید:(منظورت چیه؟)
(همتون می دونید منظورم چیه...سر خودتون کلاه نذارید!)
اروین مشکوکتر,نزدیکتر شد:(تو چی می خواهی بگی؟)
نیکلاس ازآن سو مسخره کرد:(گوش نکنید...می خواد داستانسرایی بکنه!)
باز هم پرنس خندید و باز هم براین ترسید:(می شه تمومش کنید؟بابابزرگ مریضه و...)
اروین متوجه غیر طبیعی بودن حال برادرش شد:(تو چت شده؟!ما داریم مثل آدم حرف می زنیم!)
پرنس سر چرخاند و به براین زل زد:(فکرکنم از شنیدن حقیقت می ترسه.)
براین غرید:(آره می ترسم!چرا بعد از اثبات,حرفات رو نمی گی؟)
اروین خندید:(چی رو؟اونکه هنوز حرفی نزده!)
پرنس مجله را بر روی میز پرت کرد:(حق با براین,بذارید وقتی تونستم اثبات کنم بگم!)
و از جا بلند شد.ویرجینیا برای رو در رو نشدن با او,به سرعت راهی طبقه ی بالاشد.
عجیب بودکه در مقابل پانزده اتاق طبقه ی دوم,اتاق مادربزرگ را به راحتی پیداکرد.خدمتکارها پنجره ها و پرده ها را بسـته بودند.ویرجینیـا بدون روشن کـردن چراغـها راهی حمام شد.لبـاسهایش را عوض کـرد, آرایش صورتش را شست,موهایش را بازکرد و ساده تر از قبل خارج شد.وقتی سراغ آینه رفت تاگیـره ی موهایش را پیداکند,شخصی داخل شد وکلید برق را زد.براین بود:(حالت چطوره؟)
(من خوبم...بابابزرگ چطوره؟)
(می خواند بیمارستان ببرنش,دکتر صلاح دید چند روزی بستری بشه.)
بغض ناگهانی گلوی ویرجینیا را فشرد:(همش تقصیر منه!)
بـراین بـه دیـوار تکیـه زد و دستهایـش را در جیب شلـوار تاکسیدواش فـروکرد:(نه,همه می دونند پـرنس مجبورت کرده بود.)
(من می تونستم به حرفش گوش نکنم...)
(تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی!)
(چرا!؟)
برایـن از دیوار جدا شد:(یک چیزی بگم؟اینطـوری خیلی بهتر دیده می شی,آرایش مال زنهایی که زشتند تا بلکه کمی خوشگل بشند!)
ویرجینیا از فرار واضح او متعجب شد:(چرا جوابم رو نمی دی؟)
(بیا بریم.)
و برگشت که برود.ویرجینیا با عجله پرسید:(تو ازش می ترسی؟)
اما جوابی نگرفت.براین به تندی خارج شد!
در پایین غیر از خاله دبورا و اروین و فیونا کسی نمانده بود.ویرجینیا به گردنبندکه مشتش را پرکرده بود, نگاهی انداخت.بایدآنرا همان شب,قبل از حرکت پس می داد.آن هدیه از صمیم قلب نبودآن فقط آخرین حلقه ی شبیه کردن او به مادربزرگ بود!پـرنس در ایوان بود.آنطـرف تاب رو به درختان ماگنـولیا ایستاده بود و به تاریکی زل زده بود.ویرجینیا با وجود خجالت وکمی ترس,با غرور پیش رفت و او متوجه اش شد :(لازم نیست پس بدی...اون یک هدیه است.)
کلمات از دهان ویرجینیا بیرون پرید:(اگه می خواهی صدقه بدی گدا پیداکن!من از تو چیزی نمی خوام!)
پرنس با لبخندی به سردی مرگ به سوی او چرخید:(اوه...که دختر روستایی می خواد خشن باشه!)
ویرجینیا با شرم دستش را درازکرد وپرنس گردنبند را قاپید و باخونسردی زیر پله ها پرت کرد.این شوک عجیبی برای ویرجینیا بود و حتی ترسید!پرنس با تمسخر زمزمه کرد:(تو خیلی احمقی!)و راه افتاد:(تو هنوز نمی دونی کجا اومدی و باکی ها طرفی!)
و ازکنارش رد شد و به سوی پله ها رفت.نگاه ویرجینیا برگردنبندکه بر روی چمن حیاط برق می زد,مانده بود.چرا این کار راکرد؟چرا درکش نکرد؟این انصاف نبود او را بعد ازکاری که شریکی انجام داده بودند تنها بگذارد...یعنی باید می رفت وگردنبند را برمی داشت؟
در ماشین کنار خاله دبورا نشسته بود و شب شهر را از پنجره تماشا می کرد.نمی دانست چه اتفاقی در خانه آنـها انتظارش را می کشـید.اولین بـار بود دلش نمی خواست بـا پرنس زیـر یک سقف بمانـد.نگـران طرز برخوردش بود.یعنی قرار بود با او چگونه رفتار بکند؟بی محلی یا بدرفتاری؟ترجیح می داد پـرنس آزارش بدهد اما رهایش نکند.در طول این مدت کم به او تـوجه و نزدیکی کـرده و او را عـاشق خـودکرده بود و حال او اسیرش شده بود و به توجهش احتیاج داشت.پشـیمان شده بود.بـه نوعی پشیمان شده بود جـمله ای که پرنس درآخر به اوگفتـه بود او را نگران کـرده بود.یعـنی جای اشـتباهی آمده بود و با اشخاص غـلطی طرف بود؟پس چرا در روز اول با براین در مورد برگشتن او همعقیده نبود؟یعنی ممکن بود از او خـوشش آمده باشد؟
***
بلایی که ویرجینیا می ترسید سرش آمد.با اینکه طبق معمول همه چیز عالی بود اما رفتار سرد پـرنس تمام هفـته ی او را خراب کرد.نه فـقط سرد بلکه بطور غیـر عادی عصبی و غایب و بیگانه شده بود.یا از صبح تا شب و حـتی نیمه شب خانه نمی شـد یا اگر هم می شـد,ساکت و نـاراحت به اتـاقش می رفت.دیگـرکـار ویـرجینیا شده بود افسوس و عشـق و اشک!چیـزی در وجود پرنـس بودکه او را ناآرام و مـتشنج می کرد.
هـنوز هم شدیداً او را می خواست.حتی بیشتر از قبل اما مثل کسی که ماه را می خواست نمی دانست قـرار است با او چکار بکند!هـر چه در وجـودش نبود,در پرنس بـود.قـدرت ,گستاخی , شـور ,آزادی , هیجان,بی خیالی, غـرور , ارزش و خـونسردی!او بزرگتـر بود,صاحب میلیونها دلار ثـروت و شهرت کافـی یعنی چیزهایی که ویرجینیا نداشت پس حق داشت احساس کنـد او لایق پرنس نیست! هـمدم ویرجینیا در طول
آن هفته فقط میبل بود.روحیه ی عجیبی داشت.بافتنی می بافت,گل می ساخت,جوک میگفت وداستانهای کشورش را تعریف می کرد.درکل تمام سعـیش را می کرد تا ویرجیـنیا را سرگرم کند اما بیـشترین چیزی که حرفش را می زد پرنس وگذشته اش بود.او زن با هوشی بود و می دانست برای دخترکم سنی همـچون ویرجینیا,صحبت درباره ی پسر جوان و زیبایی همچون پرنس,چقدر جذاب و جالب خواهد بود.ازنگاهش
عشـق را می خـواند و می دیـدکه دوست دارد او هـم درباره اش حرف بزند اما شـرم اجازه نمی دهد پس او خـواسته اش را بجا می آورد.ویـرجینیا باآنکه آن هفـته پرنس راکمتر از روزهـای قبـل دید اما بـیشتر از همیشه اورا شناخت.اطلاعات دقیق میبل تصویرکامل شخصیت پرنس رامقابل چشمانش ترسیم کرد.پسری قـوی و عمیق و در عیـن حال مهربان و شوخ!میـبل ستایشش می کرد:(از اولین لحـظه که دیدمش عاشقش شدم بچه ی خیلی زرنگ و فهمیده و مهربونی بود خیلی زود با هم صمیمی شدیم چون من برعکس پدر و مادرش سعی می کردم بشناسمش,دوستش باشم و درکش کنم اما متاسفانه اعتماد زیادش به من باعث شد دیگـه به حـرف پـدر و مادرش گـوش نمی کـرد و شرارت و شلـوغی می کـرد بـا این حال هـر سـال کـه می گذشت اون بهتر وآقاتر می شد,فداکار و بخشنده تر شدصبورتر و دقیق تر شد و البته سرگرم کننده تر و پـرشورتر و جـذابتر.. .با اینکه در مورد ابراز علاقـه به اطرافـیان خیلی سرد و بی احساس بود اما به خوبی می توانست رابطه ی دوستانه برقرارکنه.شاید فقط یک عیب داشت اونم شیطنت بود.دوست داشت با همه شوخی بکنه,سر به سر دوستاش می ذاشت و لخرجی میکرد وکاملاً بی منظور,قلب عاشقها رو می شکست اما باز هم غمخوار و مصمم و فداکار بود.درسهاش بخاطر این شخصیت پر شورش همیشه ضعیف بود اون پـسر وحشی بود!تا شونوزده سالگی زندگی پرنس پر از دعواها و شوخی ها و جشنها و دخترها و حسادتها و محبتها بود.همه چیز توی زندگی اون یک جور سرگرمی و هیجان و بازی بود همه چیز غیر از براین!)
ویـرجیـنیا شوکه شـده بود!(اون به برایـن اعـتمادکامل داشت شـایـد اغـراق بنـظر بـیاد امـا مثل معـبود اونو می پرستید,اخلاق ملایم اون موفقیتهای علمی,صحبتهای جدی,تیپ و حتی قیافه اش برای پرنس مظهربود چون آقای کلایتون دوست خوبی بود از اون دوستهای قـوی و پراعتمادی که هـر پسر دردسر سازی مثـل پرنس برای تکیه کردن نیاز داشت...)
پس چـه شده بـود؟!(تـا اینکه اون روز لعـنتی رسید...پـسرکوچیک آقای میجـر بطور ناگهانی کشته شـد و همه رو پریشان کرد.شب بود و سر همه مشغول این مساله که پرنس رفت,گم شد و تاشش ماه خبری ازش نـشد.شش ماه می دونی یعـنی چی؟ما مردیم و زنـده شدیم تا اینکه بالاخره اون بـا پدرش تماس گرفت و پـدرش به ماگفت حالش خـوبه اماکجا بود,چرا رفـته بود و چرا بـرنمی گشت و اصلاً چرا با ما هم حـرف نمی زد...جوابی نـداشت.روزها خیلی سخت می گذشت پـرنس در هرکجاکه بـود قصد بـرگشتن نداشت آقـای سویینی چند بار خواست به دیدن و شاید برگردوندن اون بره اما پرنس اجازه نمی داد و خانم که از جوابهای نامفهوم وکوتاه شوهرش پی به وجود حقیقتی مخفی بـرده بـودکم کم وارد بحث و جدل و دعوا شد بطوری که کـارآقـا و خانم تا مرز طلاق رفـته بود....دیگه خـونه بدون پرنس مثل جهنم شده بود شش سال گذشت اما هیچکس به نبودش عادت نکرد نه من,نه پدر و مادرش,نه براین و نه حتی پدربزرگش! در طـول اون شش سال فقط هـشت بار با خونه تماس گرفت سه بار من تونستم حرف بزنم و سه بار مادرش و فقط فرصت می داد صداشو بشنویم و بگیم دلمون براش تنگ شده اما تا ازش می پرسیدیم کجاست وچرا رفته و برنمی گرده,تلفن رو قطع می کرد!شنیدن صدای اون هممون رو مشتاقتر و دیونه ترمی کرد تا اینکه آقای سویینی بطرز فجیعی توی تصادف کشته شد و پرنس با اولین تماس و فهمیدن ماجرا خودشو رسـوند
انگارکه منتظر مرگ پدرش بود!)
نه او برای انتقام گرفتن برگـشته بود!اینرا به ویرجینیاگفـته بود...میبل با نـابـاوری ادامه می داد:(بـله بالاخره برگشت اما خدایا...این همون پرنس نبود!تغییر شدیدی کـرده بود.دیگه از اون دلرحمی و وفـاداری خبری نـبود!گستاخ و بـداخلاق شده بود,سختـگیر و خودسر شده بود.اون هیچوقـت دروغ نمی گـفت,اون اصلاً حسود و متعصب وکینه توز نبود,اون انتقام جو و بدبین نبود اون هیچوقت چیزی رو جدی نمی گرفت اون
اصلاًبه رقص و موسیقی علاقه نداشت!گاهی فکر می کنم شاید اصلاً این پسر پرنس ما نیست!)
ویرجینیا متعجب ونگران شد:(چطور؟مگه قیافه اش هم عوض شده؟)
جـواب مثبت میبل برای لحـظه ای او را ترساند اما میبل در ادامه نشان داد در اوج محبت مادرانه اش است: (آره عـوض شده...چشمـاش عوض شده!قبـلاًنوعی عـشق وگرما تـوی نگاهـش بود اما حالاپـر از نفرت و سرماست ...لبهاشم عـوض شده دیگه اونطور پرآرامش و شیرین نمی خنده...)اشک در چشمان میبل حلقه زده بود:(من خیلی دوستش دارم و فقط بخاطر اون تـوی این کشور موندم اما اون نـاامید و نگرانم می کنه
دیگه بـا مادرش که اونقـدر به فکرش بود و بـراش دلسوزی می کـرد,خوب نیست و من می ترسم بـا یک حرکت غلط از طرف من,به من هم پشت بکنه و اون حرفهایی که ازش انتظـار ندارم به زبون بیاره اونوقـته که من می میرم...)
و شروع به گریستن کرد.ویرجینیا بـا ترحـم او را بغـل کرد اما حـرفی برای دلـداری دادن پیـدا نکرد چون خودش هم به شک افتاده بود و می ترسید!حق با میبل بود پرنس فرد غیر قابل تخمینی بود!
***
آخـر هفته رسیده بود.با وجودآنکه اتاق پرنس روبروی اتاق ویرجینیا بود در طی هـفته او را اصلاً ندید و این مهمترین علت تلخ شدن آن هفـته برای ویرجینیا بود.خبر بهبودی حال پدربزرگ باعث شد باز یکشنبه همه دعوت شوند.ویرجینیا با لباسهای آماده,سر پله ها بـا نگرانی به انتظـار ایستاده بود.خاله بـا تلفـن حرف می زد.بسیارآرام وگرفته.کیف و لباسش نشان می داد او هم حاضر شده است که پرنس آمد.دیدن قیافه ی زیـبای او بعد از روزها و شبهـا حسرت,ویرجینیا را لرزاند.نگـاه همه ی پایینی هـا از جمله میبل و رئـالف و خـاله به سوی او چرخید اما نگـاه او بر مادرش بود.خاله خداحافظی می کرد:(خیلی خوب فهمیدم...باشه... می بینمت!)
وگوشی راگذاشت.میبل پرسید:(خوب؟خانم کلایتون چی می گفت؟)
خاله بی خبر از حضور ویرجینیا,با عصبانیت گفت:(بابا نمی خواد ویرجینیا اونجا بره!)
پرنس خنده ی کوچکی کرد و رفت بر مبل نشست:(پس منم نمیام!)
(چرا؟)
پرنـس هنـوز با مادرش قهـر بود و به صورتش نگاه نمی کرد:(انتـظار داری دخترک بیچـاره رو توی خونه تنها بذارم؟)
قلب ویرجینیا از شوق تپید.پدربزرگ او را نمی خواست اما پرنس بخاطر او می ماند.او باید ناراحت میـشد یا خوشحال؟خاله گفت:(اونکه تنها نمی مونه...همه هستند,میبل هم هست تو باید بیایی!)
پرنس بناچار به مادرش نگاه کرد:(چرا!؟)
خاله به سویش راه افتاد:(من انتظار دارم بری و از بابا معذرت بخواهی که...)
(چی!؟معذرت؟پوف!..من فقط بخاطر ویرجینیا می اومدم تا توی اون گله ی گرگ وحشی تنها نمونه!)
خاله روبرویش رسید:(اما تو قول داده بودی بیایی!)
(اون یک حماقت بود!)
(حالاهر چی!تو باید به قولت عمل کنی!)
(هیچ بایدی وجود نداره...خودت می دونی من از همه ی اونها خصوصاً پدر جناب چقدر متنفرم...)و با بی خیالی پا روی پا انداخت:(تو برو خوش باش...از عوض من هم ویلیام عزیز رو ببوس!)
خاله برای حفظ غرورش در مقابل میبل با خشم گفت:(یکبار بهت گفتم اون دوست ماست وهیچ منظوری نداره!)
(خوهیم دید!در هر صورت من دیگه حاضر به دیدن ریخت اون و دخترهاش نیستم!)
(اما تو باعث مریضی بابا شدی و باید بیایی و معذرت بخواهی!)
(من کاری روکه درست می دونستم کردم تو هم حق نداری به من زور بگی...من دیگه بچه نیستم!)
(ناراحت و مریض کردن یک پیرمرد چطور می تونه درست باشه؟)
(تو هیچوقت نمی تونی بفهمی!)
(چرا می فهمم...تو داری انتقام می گیری!)
(انتقام حقه!)
(انتقام کدوم کار؟اونکه کاری نکرده و تو از بچگی داری اونو اذیت می کنی!)
پرنس با نفرت دست تکان داد:(برو پی کارت!تو چی می دونی که؟)
خـاله هم عصبانی شد:(کم کم داشتـم بخاطر سیلی که بهت زده بـودم احساس پشیمونی می کردم اما حالا می بینم حقت بوده!)
پرنس سر بلندکرد و به مادرش که تا جلوی زانوهـایش نزدیک شده بود,نگاه کرد:(چیـه؟می خواهی یکی دیگه بزنی؟خیال نکن دست ندارم!)
خاله ناباورانه صدایش را بلندکرد:(منظورت چیه؟)
ویرجینیا هم با وحشت و تعجب کمی از نرده ها فاصله گرفت.خاله رو به میبل کرد:(می بـینی؟می بینی چه بچه ای تربیت کردی؟)
میبل بـیچاره بـا شرم و ترس به پرنس نگاه کرد تا شاید چـیزی بگـویدکه پرنس از روی مبل بلـندشـد:(اگه عرضه داشتی تو تربیتم می کردی!)
خاله شوکه شد و در حالی که به چشمان پسرش زل زده بود,دستش را بلندکرد تا شاید سیلی بزند انگارکه می خـواست چیزی را به خـود اثبات کند و پرنس به سرعت مچ دسـتش راگرفت و مانع شد و شاید فشرد چون خاله جیغی کشید و به دست او چنگ انداخت اما پرنس رهایش نمی کرد.میبل پیش دوید:(تـمومش کن پرنس!)
پرنس بی رحمانه مادرش را بر روی کاناپه هل داد و داد زد:(تو خیال کردی من دارم شوخی می کنم؟!)
خاله نالید:(تو...پسر من نیستی...نه...پرنس من اینطور نبود....)
پرنس با خستگی گفت:(تو هم مادر من نیستی!)
و برگشت و به سوی در رفت.خاله سـر بر دشک کانـاپه گـذاشت و شروع به گـریستن کرد.میبـل به دنبال پرنس بیرون دوید:(پرنس...برگرد و از مادرت معذرت بخواه...پرنس...)
ویرجینیا بی صدا به سوی اتاقش راه افتاد.او هم گریه اش گرفته بود.می دانست تقصیر او بود.باز هم بخاطر او دعوا شده بود.او مزاحم و سربار بود...
تا وقت شام او با میبل تنها بود.میبل بعد از اتفاق آنروز نگرانتر شده بود و از ویرجینیا می خواست تا بـرای حـفظ روابطشان کمک کند.او دوست داشت مثل سالها قبل لااقل یکبار با پرنس غذا بخورد و از ویرجینیا می خواست او را راضی کند.دیدن شدت ناراحتی و ترس میبل ازکنارگذاشته شدن,ویرجینیا رامجبورکرد قبول کندگر چند می دانست بخاطر درگیری و قهر خودش با پرنس,نمی تواند با او صحبت کند.
تا وقت شام با خودکلنجار رفت تا بلکه بخود جرات دهـد و بپای پرنس برود اما می ترسید پرنس قلب او را هم بشکند.چند بار تصمیم گرفت حقیقت را به میبل بگویدو از انجام این کار سرباز زند اما دیدن شدت شادی وآماده سازی هایش او را منصرف کرد.درآخر یک راه حل پیداکرد.نامه!یک ورق کاغذ بـرداشت و از شـدت دلتنـگی و علاقه ی میبـل نـوشت و او را به شـام درآشـپزخانه دعـوت کرد و درآخـر از طرف خودش خواهش کرد و شب قبل از پایین رفتن از زیر در به اتاق پرنس انداخت.
اولین بار بود ویرجینیاآشپزخانه را می دید.چون ته راهرویی در سمت چپ سالن بود و هیچوقت از اهالی خانه آنجا نمی رفتند اماآنشب او و صاحب خانه مهمان خدمتکارها بودند.آشپزخانه به بزرگی کل اتاقهایی بودکه آنها در هایلند داشتند با تمام تجهیزات لازمه برای یک هتل سیصد اتاقه!اکثر خدمتکارهاآنجا بودند و داشتـند بـرای شام کار می کـردند.در چهره ی همیـشان نوعی شادی و هـیجان موج می زد.ویرجینـیا هم دوست داشت کمک کند پس به همراه رئالف که تنها مردآنجا بود,میز را چید.کم کم غذاها حاضر شد و سر میزآورده شد.بقیه ی مردها از جمله استف راننده هم آمدند و همه نشستند.تنهاکمبود پرنس بود.با پایان گرفـتن دعاکه مکس با قصد طولش داده بود,میبل امیدوارانه گفت:(من می دونم میاد,کمی هم صبرکنیم, ویرجینیا باهاش حرف زدی؟)
ویرجینیاگیرکرد:(بله اما...نمی دونم!)
(به تو چی گفت؟)
ویرجینیاکم مانده بود بگرید:(چیز واضحی نگفت...)
میبل بالاخره اصل ماجرا را حدس زد و به تلخی خندید:(پس تو هم ترسیدی؟)
ویرجینیا سر به زیر انداخت و میبل رو به بقیه کرد:(شروع کنید...اون نمیاد!)
ویرجینیا با عجله گفت:(براش نامه نوشتم...)
میبل با تمسخر غمگینی گفت:(اون به حرف راضی نمی شه چه برسه به نامه!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد استف وسرا شروع کردند به جوک تعریف کردن تا وقت کشی کنند.حتی رئالف هم قاطی شد و به اصرار همه یک آوازکوتاه خواند اما پـرنس نیامد.ویرجینیا از شدت شرم و خشم توان سر بلندکردن نـداشت.کاش می رفت و به پـاهایش می افـتاد,جهنـم!هـر برخوردی که می کرد قـبول می کرد فقط او را وادار به آمدن می کرد تا میبل را ناراحت و قلب شکسته نمی دید.میبل برای پایان دادن به انتظار بی مورد بچه ها,دیس غذا را برداشت:(دیگه بسه!شب به این قشنگی رو خراب نکنیم...)
همه از ترس دلگیری او شروع کردند.در ذهن ویرجینیا غـوغا بود.صدایی مغزش را می کوبید"برو دنبالش برو همین حالاصداش کن!هنوز دیر نشده!"بی اختیار تکانی به خود داد اما میبل به زیرکی فهمید و دستش را با مهربانی بر روی دست اوگذاشت:(تو سعی خودتوکردی,این حماقت من بودکه تو رو وادار بـه کاری کردم که خودم جراتشو نداشتم!)
حرفـش بـا صدای شوخی قـطع شد:(وای وای وای... صاحب خونه رو فـراموش کردید؟ایـنه رسم دعـوت کردن؟)
خودش بود!بالاخره آمده بود!همه دست از غذاکشیدند و به احترام او بلند شدند اما ویرجینیا نمی توانست. او را بـیش از همیشه زیبـا می دیـد.مـوهایش راکامـل عـقب زده بـود,تی شرت زرد رنگ بـا شلـوار جـین کمرنگ به تن داشت و باز غرق ادکلن بود.هرکس برای دادن جای خود تـعارف می کرد اما او یکـراست آمد و روبروی ویرجینیا,کنار میبل نشست:(من اینجا می شینم چون مطمعنم مادر عزیزم اینجا رو بـرای من
نگه داشته!)و دست میبل راگرفت:(متاسفم که دیرکردم...)
میبل با شوق نگاهی به ویرجینیا انداخت و خندید...
در طول صرف شام بـاآنکه پرنس اعتـنایی به ویرجینـیا نمی کرد,بـاز ویرجیـنیا شاد و راضی بود.پـرنس به خواسته او عمل کرده وآمده بود.ضمناً صدای دلپزیر و جذابش راکه با خنده های هوسناکش می شکست, می شنید و لذت می برد.چهره ی فریبنده و زیبایش راکه گهگاهی با موهای طلایی سرش در می آمیخت, می دیـد و مست می شـد.عـطر ملایم و شهوت انگیزش راکه بـا هـر حرکت آرام از تنش بـرمی خواست,
استشمام می کرد و از خود بی خود می شد بله او عاشق پرنس بود...
ساعت دوازده شب شده بود.کم کم جهت صحبت و شوخی ها به مرگ و روح و خون کشیده می شـد. پـرنس کاملاًگرم شده بود و داستانهای وحشتـناک ادگارآلن پو را با مهـارت تعریف می کـردکه بـا تقلید صداهای مکس و استف تکمیل می شد!دیگـر حد ترس شکسته بود بـطوری که دخترها مشتاقـتر با اصرار میبل و رئالف را به اتاقشان فرستادند و چراغهای آشپزخانه را خاموش کردند.پرنس به گفتن افسانه ی ویلا که از خـودش ساخته بود,ادامه می داد:(حالاهر شب هالوون*(*halloweenشب اولیا,آخرین شب ماه اکتبر )از شیرهای اون ویلاخون گرم میاد و بشقابها پر از اعضای قطع شده ی انسان می شه...مثل اون!)
و به قـابلامه ای که پشت سرآیریس بـر روی گاز بـود,اشاره کرد.آیریس فـریادی کشیـد و از جا پـرید اما پرنس دست برنمی داشت:(اون تکه گوشت مال کیه؟)
و چندجیغ دیگر!قهقهه ی پر افتخار مکس واستف و رولند,شنیدن داشت!خود ویرجینیا از بس ترسیده بود قـدرت بازکردن دهانش را نـداشت اما شب بیـاد ماندنی و زیبـایی بود.وقـتی همه خداحافظی کردند و بـه اتـاقهایشان رفتند,پرنس و ویرجینیا تنها وسط سالن ماندند.پرنس بدون اعتنا به ویرجینیا راه افـتاد و ویرجینیا
که مشتاق آشتی بود به خود جرات داد وگفت:(از اینکه اومدی متشکرم...)
پرنس جواب نداد.به پله ها می رسید.ویرجینیا هم راه افتاد:(صبرکن منم بیام...)
نه صبرکرد و نه جواب داد.در نیمه ی پله ها بودند.ویرجینیا باز سعی کرد:(شب خیلی خوبی بود...)
و بالاخره به سالن طبقه ی بالارسیدند و ویرجینیا بالاخره ترکید:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
پرنس وارد راهرو شد و نهایتاً لب بازکرد:(شاید بخاطر اینکه آدم نفرت انگیزی هستم!)
ویرجینیا با خجالت و بیچارگی گفت:(امیدوار بودم درکم کنی...من...)
پرنس به در اتاقش رسید و بازکرد و بدون نگاه کردن به پـشت سرش زمزمه کرد:(گفته بودم بـرات گرون تموم می شه!)
و وارد شد و در راکوبید!
***
کسی به شیشه ی پنجره ضربه می زد.به سوی پنجره رفت و یک دست دید.صاحبش را شناخت از ساعت و حلقـه ی ازدواجش, دست پدرش بود اما...اما مچ نداشت!ساق و بازو و تـن هم نداشت!فریادی کشـید و عـقب دوید.اینبار مادرش را دید.وسط شعـله های آتش می دوید و ناله می کرد.باز فریادکشید.یکی دیگر و یکی دیگر و صدایی شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بیدار شو داری کابوس می بینی...)
و او لرزید و تقلاکرد وآن صدا دوباره شنیده شد:(نترس عزیزم...من اینجام...)
و او تکان و نوازشی آرام حس کرد و پلک زد و اطراف را دید.کم کم آتش محو شد و نورش تبدیـل به نور چراغ خواب شد(چیزی نیست..ببین همه اینجااند...)
(بیدار شد؟)
(آره...فکرکنم...آب آوردید؟)
(همش تقصیر شوخی های ماست!)
(چی شده؟)
(دخترک بیچاره کابوس می دیده.)
ویرجینیا چند بار پلک زد و توانست پرنس و سرا و رئالف را ببیند و خاله را درآستانه ی در:(من اول خیال کردم دزد اومده وآیریس داره دادمی زنه)
چیزی سرد به لبهایش چسبید:(کمی آب بخور...)
کمی نوشید و بیدارتر شد.حال همه چیز را واضح می دید.استف و میبل هم در اتاقش بودند و تـازه درک می کردکابوس می دیده!کابوسی که مدتها بود او را راحت گذاشته بود.ساعت روبرویش سه صبح رانشان می داد(حالاحالت چطوره؟)
و متـوجه پرنس شد.بـا تنی لخـت در تخـتش نشسته بـود و او را درآغـوش گرفـته بود.ویرجیـنیا لرزان لب گشود:(مادرم رو دیدم...داشت می سوخت...دست پدرم از مچ...)
پرنس او را به سینه فشرد:(ادامه نده...اوه خدای من...همش تقصیر منه.)
ویـرجینیا از این نوازشها و حرفها,به گریه افتاد.میان بازوهای قوی پرنس در امنیت بود...(شما برید بخوابید, من پیشش می مونم.)
(خیلی خوب اگه کاری داشتید صدامون کنید.)
و در بسته شد.ویرجینیا می گریست:(روزهای اول هم اینطورکابوس می دیدم اما حالاخیلی ترسناک بود)
(می فهمم...می فهمم...کمی هم آب بخور.)
(کاش پیششون بودم...)
(بس کن!این چه حرفیه؟تو باید قوی باشی تو یادگار اونها هستی و اونها از زنده موندن تو خوشحالند.)
ویـرجینیا بجای حرفـهای او متوجه موقـعیت خودش بودکه چطـور بـا یک لباس خـواب نازک درآغـوش لخت پرنس بود و از بس می لرزید قدرت خارج شدن ازآغوشش را نداشت و حتی اگـر داشت چرا بـاید خـارج می شدکه؟مگر این حـسرت و خواسته اش نبود؟دوبـاره بودن درآغـوش لطیف وگرم او و فـشرده شدن هوس انگیز؟(حالاحالت چطوره؟بهتری؟)
ویرجینیا سر بلندکرد و به چهره ی او در زیـر نور ضعیف چـراغ خواب نگاه کرد.اولین بار بود او را با تـنی کاملاً لخت می دید.تن وگـردنی ورزیده و سیـنه های بـرجسته ای داشت.بـازوهایش قـوی وکشیده بود و کمرش باریک و خوش فرم وآنقدر ظریف و رویایی دیده می شدکه ویرجینیا برای بهتردیدنش بی اختیار از او فاصله گرفت:(منو ببخش,تو رو هم این وقت شب از خواب پروندم...)
(حقم بود!اگه اون داستانهای مسخره رو تعریف نمی کردم اینطوری نمی شدی...حالا دراز بکـش,مطمعنم دیگه خواب بد نمی بینی.)
و پـتو راکنـار زد.ویرجینیـا درازکشید و پـرنس روبـرویش نـشست و دستـش راگـرفت.داغ بود و تمام تـن ویرجینیا را به یکباره به آتش کشید.(سعی کن به چیزهای خوب فکرکنی...نترس تا نخوابی نمی رم.)
ویرجینیا به خنده افتاد.اگر پـرنس قـصد داشت بماند او نمی تـوانست بخـوابد.مگر دیـوانه بود چشم بـر هم بگذارد واز دیدن چهره و اندام زیبای او محروم بماند؟به هم خیره شدند.لحظه ی بسیار قشنگی بود. در نور خفیف ودرسکوت عمیق دست در دست هم,تنها بودند.مثل شب مستی پرنس!آنشب بهترین شب ویرجینیا بود...(یعنی منو بخشیدی؟)
(بخاطر چی باید تو رو ببخشم؟)
(مگه بخاطر پس دادن گردنبند از دستم ناراحت نیستی؟)
پرنس خندید:(من فکر می کردم تو ناراحت شدی!)
(یا بخاطر اون حرف مسخره ام؟)
لبخند پرنس محو شد و فشار انگشتانش بیشتر شد:(نه حق با تو بود...من نباید ازت سواستفاده می کردم...)
و نگاهش را به پایین انداخت.ویرجینیا با جدیت پرسید:(چرا اون کار روکردی پرنس؟)
(چند دلیل داشتم...)
(لااقل یکیشو بگو تا احساس گناه نکنم.)
دوباره به هم خیره شدند:(مثلاً اینکه نمی خواستم به این زودی از هم جدا بشیم!)
ویرجینیا از شدت شوق تقریباً داد زد:(جداً؟بخاطر من؟)
پرنس غرید:(هیس!همه خوابند...)و باز لبخـند شرمگینی به لب آورد:(چـطور؟حالا دیـگه از دستم عصبانی نیستی؟)
(نه...اما دلیلهای دیگه ات چی بود؟)
(اینو باید وقتی دوباره مست کردم بپرسی!)
ویرجینیا وحشت کرد.شب مستی او...نگاهشان بر هم قـفل شد و لبخندشان محـو شد.ویرجینیـا می توانست آن شب را با تمام جزئیات بیاد بیاورد و می توانست حس کند پرنس هم به آن شب فکر می کند!با نگرانی پرسید:(تو اونشب رو فراموش نکردی؟)
پرنس لبخند شرورانه ای به لب آورد:(خوشبختانه نه!)
ویرجینیا با شرم خندید و پرنس اضافه کرد:(هنوز باورم نمی شه اون حرفهای مزخرف رو بهت گفته باشم, هر وقت یادم می افته خجالت می کشم!)
(اونها مزخرف نبودند,درد دل بودند.)
پرنس به آرامی دستش را پس کشید:(خیلی وقته عادت درد دل کردنم رو ترک کردم.)
(چرا؟)
(چون هیچکس نمی تونست درکم کنه!)
(اما من درکت کردم!)
(جدی؟چطور؟ما خیلی فرق داریم!)
ویرجینیاکمی خود را بالاکشید:(فرق مهم نیست...من منظورت رو فهمیدم.)
(خوشحال شدم!)
ویرجینیا با وجود خجالت پرسید:(حالاچی؟اگه عاشق بشی...)
پرنس به تندی حرفش را قطع کرد:(نمی شم...من عاشق شدن بلد نیستم و از تلاش برای عاشق شدن خسته شدم,چند سال قبل به عشق واقعی خیلی احتیاج داشتم اما حالادیگه نه!)
دل ویرجینیا فشرده شد:(هیچکس نمی تونه بدون عشق زندگی بکنه!)
پرنس با خشمی خفیف گفت:(اما من کردم!من زندگی تلخی داشتم و به هر چی وابستگی و علاقـه داشتم از دست دادم دیگه نمی خوام چیـزی از دست بدم پـیداکردن عشق واقـعی سخته اما سخت تر از اون نگـه داشتن عشقه!)
ویرجینیا نشست:(اگه پیداکنی می تونی نگه داری.)
پرنس خنده ی خشکی کرد:(چطور پیداکنم؟چطور باورکنم؟مثلاً...فکرکن تو...تو عاشق من هستی و...)
قـلب ویرجیـنیا به لرز ناگهانی افتاد اما نگاه پرنس بی خبر بود:(و من عاشق تو,ازکجا می تونم بفهمم عشق تو قلبی و عشق من هوس یک روزه نیست؟)
ویرجینیا غرق نگاه دریایی او شد و بی اختیار لبخند زد:(درسته اما...اما اگه من عاشقت بودم,قلباً,هیچـوقت ترکت نمی کردم!)
(ازکجا می تونی بفهمی قلباً عاشقمی؟شاید فقط هوس باشه؟)
ویرجینیاگیر افتاد.پرنس خندید:(تو فکر می کنی اگرکسی که خـیال می کنی عاشـقشی بهت نـزدیک بشه می تونی مقابله کنی؟)
ویرجینیا نگاه گذرایی به اندام او انداخت:(من...من نمی دونم!)
(اگه اون شب...بر اثر مستی خوابم نمی گرفت و ادامه می دادم...تو می تونستی مقابله کنی؟)
ویـرجینیا بـا وحشت به او خـیره شد.یعنـی بـالاخره از عـشق او با خـبر شده بود؟نگاه نافذ پرنس منتظر بود.ویرجینیا به سختی زمزمه کرد:(گفتم که...نمی دونم!)
(یکروز امتحان می کنیم!)
ویرجینیا شوکه شد و پرنس قهقهه زد:(نترس گفتم یک روز...حالاکه نه!)و به ساعت نگاه کرد:(خدای من داره سه و نیم می شه...بخواب.)
و او را وادارکرد دوباره دراز بکشد:(بهتره من برم...اینطوری تا صبح حرف می زنیم!)
و تا بفهمد چکار می خواهد بکند,بر رویـش خم شد.ویرجینیـا لبهای پـر رنگ و مرطوبش را دیـدکه پیش می آورد واز فکر بوسه تنش داغ شد.چشم بر هم گذاشت و نفسش را نگه داشت بعد...لبهای نرم وگرم او را حس کرد اما بر پیشانی!تا چشم گشودگردن گشیده ی او را مقابل صورتش دید:(خوب بخوابی.)وسریع قد راست کرد:(اگه بازم خواب بد دیدی و یا ترسیدی بیا پیشم...امتحان کنیم!)
و چشمکی زد و خندید!اگر ذره ای هم نـیرو در بـدن ویرجینیا بـرای حرف زدن مانـده بود با ایـن حرکت پرنس از بین رفت بطوری که بدون هیچ عکس العملی,ساکت و بی حرکت شاهد رفتن او شد!
درست یک ساعت طول کشید تا ویرجینیا بتواند بر احساسش غلبه کند.احساسی که بطور ناگهانی بعد از خروج پرنس شدت گرفته بود.احساسی که همچـون کشش آهنربـا او را به سوی اتـاق پـرنس می کشیـد. احساسی که دیگر نامش را می دانست!
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
3
صبح بخـاطر دیر خوابیدن دیر بیدار شد.تقریباً نزدیک ظهر بود اما وقتی پایین رفت با دیدن پرنس بـر سر میز صبحانه,خیالش راحت شد.او هم دیر بیدار شده بود!چون یکشنبه بود خاله به خانه ی پـدربزرگ رفـته بود وآندو تنها بودند.پرنس با موهای آشفته وبلوز سیاه دکمه نشده,جذابیت متفاوتی پیداکرده بود.بمحض دیدن او پرسید:(خوب خوابیدی؟)
ویرجینیا روبرویش نشست:(بله,متشکرم.)
(من خیلی منتظرت موندم,فکر می کردم...یعنی امیدوار بودم بترسی و یا...)
ویرجینیا با تعجب به او نگاه کرد.لبخند پرمنظوری بر لبهایش برق می زد:(و یا برای امتحان کردن بیایی!)
ویرجینیا خندید و پرنس پرسید:(حاضری شرطبندی کنیم؟)
(سر چی؟)
(سر هوس!ببینیم کدوممون می تونه اونیکی رو به دام بیندازه؟)
ویرجینیا وحشت کرد:(من هیچ ادعایی ندارم!)
(چطور؟تو به آینه نگاه نمی کنی؟)
ویرجینیا از مکالمه سر در نمی آورد:(منظورت چیه؟)
(نمی تونم بگم!نقطه ضعفم می شه!خوب هستی یا نیستی؟)
(تو دقیقاًچی می خواهی؟)
(سعی کن منو تحریک کنی...منم تو رو!)
ویرجینیا تـازه پی به موضوع بـرد و وحشت کـرد:(نه من نمی تـونم مثل فـاحشه ها عـشوه کنم وکار دست خودم بدم!)
پرنس آنقدر خندیدکه ویرجینیا از خجالت عرق کرد:(تو لازم نیست عشوه کنی,فقط کافیه با لباس خواب و موهای باز سر تختم بیایی...و من قول می دم,ببین قول می دم بهت دست نزنم!)
به غرور ویرجینیا برخورده بود:(ادعای سنگینی کردی!)
نگاه موزیانه ی پرنس بر رویش بود:(برای من مثل آب خوردنه!)
خشم ویرجینیا بیشتر شد:(پس تو هم هر چی داری بریز وسط...برای منم ردکردن تو مثل آب خوردنه!)
خـنده ی پرنس بلندتر و بیشتر شد.ورود ناگهانی خاله دبورا جو را بهم زد:(شماها هنوز صبحانه نخـوردید؟ زود باشید تموم کنید!)
ویرجیـنیا هم مثل پرنس از بازگشت غیـر طبیعی و بی موقـع او متعجب شد و خـاله پریشان تـر ازآنکه بـیاد داشته باشد با پرنس قهر است,به سویش آمد:(بلند شو...باید بریم خرید!)
بـی اعتنایی پرنس همه چیز را بیادش آورد و وادارش کرد برای رساندن حرفهایش به گوش او,با ویرجینیا وارد صحبت شود:(تو هم باید با ما بیایی,باید برای تو هم لباس مناسبی بخریم!)
ویرجینیا به کمکش رفت:(چرا خاله؟)
(امشب به جشن دعوتیم!)
پرنس سر به زیر به خوردن صبحانه اش ادامه می داد.ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(چه جشنی؟)
(جشن ورودآقای دیرمی میجر به خانواده!)
(اون کیه؟)
(پسری که بابا به فرزندی قبول کرده!)
پرنس دست از خوردن کشید و خاله با هیجان منفی که او را وادار به قـدم زدن می کرد,تـوضیح داد:(توی بیمارستان باهاش آشناشده,یک جوون که سالها توی کما بوده و تازه بیدار شده,باباگفت چیزی ازگـذشته بیاد نداره حتی اسمش رو...ظاهراً پدر و مادر نداره دکترها می گند سالها قبل مردند اما پسره...)
پرنس بالاخره سر بلندکرد و با وجود قهر بودن با مادرش,پرسید:(چند سالشه؟)
لـرزش صدایش تـازه ویرجینیا را متوجه بدحالی اوکرد.خاله خوشحال از جـلب تـوجه پسرش گفت:(توی پرونده ی بیمارستان بیست و سه ساله ثبت شده!)
پـرنس با عجله از پشت میز بلنـد شد و بدون هـیچ حرفی از سالن خـارج شد.خاله رو به ویرجینیا ادامه داد: (مشکل اینجاست اونو به فرزندی قبول کرده,غیر از مساله ی ارث که لج پگی وجان رو درآورده,شایعات چی می شه؟مردم چی می گند؟یا روزنامه ها؟علاقه ی بی دلیـل و ناگهانی آقای میجر مشهور به یک پـسر بیگانه و متاسفانه خوشگل!)
ویرجینیا با تعجب پرسید:(شما اونو دیدید؟)
(نه...بابا می گه خوشگله!همون روزی که توی بیمارستان بـستری شده و اونـو دیده چنین تصمیمی گرفـته, این اسم شرم آور*رو هم بابا روی پسره گذاشته!)(*dreamyیعنی چشم رویایی و خمار) و به سوی در راه افتاد:(بیا بریم...تو هم دعوتی!)
ویرجینیا با شادی از جا جهید:(یعنی بابابزرگ دیگه از دستم عصبانی نیست؟)
(نمی دونم!ظاهراً در عرض این مدت کم بابا تـمام رازهای خـانوادگی رو بـهش گفـته اونم ازش خواسـته کمی گذشت داشته باشه...اینم تاثیر قوی آقای دیرمی ما!)
***
تا عصر بیرون بودند.خاله برایش لباس شبی به رنگ زرشکی روشن خـریدکه از جـنس مخمل براق بـود. بلند و تنگ باآسـتینهای کوتاه و یقـه مربعی که باکفشهـای پاشنه بلند و رژلب بـراق زرشکی رنگ تکمیل می شد.موهایش راآیریس از بالابست و خاله گردنبـند طلای خـود راکه مال دوران جـوانی اش بود,بـه او هدیه داد تا برای آن شب بزند.شب چون پرنس خانه نبودآندو تنهایی به خانه ی پدربزرگ رفتند.حیاط در نورچراغهایی که دور تنه ی درختان نصب شده بودند,بسیار نورانی و رویایی شده بود.جلوی در, ویرجینیا به بهانه ی کنترل آرایش خودکمی معطل کرد.می دانست به احتمال بسیار زیاد در طول این مدت گردنبند بـه دست دیگری افتاده و یا توسط خود پرنس برداشته شده اما باز چیزی بودکه او را وادار می کردآن کار را بکند.بر چمن خم شد و مدتی گشت و چون چیزی ندید چمپاتمه زد و دست بر خاک کشید.فـکر کرد شاید بر اثرگذشتن کسی در زمین فرو رفته باشد اما تنها چیزی که پیداکرد یک تیله ی کثیف وکهنه بود!
هنـوز نیمی از سالن خالی بود و نیم دیگـر تـوسط فامیلهای درجه یک وآشنـایان نزدیک از جمله ویـلیام استراگر و دخترانش پر شده بود.جوانان درگوشه ای جمع شده بـودند و در مورد پسرک حرف می زدنـد. ویرجینیا خود را به آنها رسانـد...(کسی می دونه چرا بابابزرگ اونو قبول کرده؟)
(حتماً یک منفعتی براش داشته...من آقای میجر رو می شناسم!)
(مثل پرنس حرف می زنی مارک!)
(من می دونم چرا!می گند خوشگله واسه همون!)
(مودب باشید بچه ها!)
(شنیدید می گند شش سال توی کما بوده...البته توی رنو بوده یک ماه قبل به این شهر اومده!)
شش سال؟رنو؟این کلمات برای ویرجینیاآشنا بود...
(چرا اومده؟)
(معلوم نیست!)
(بچه ها بنظرتون این خیلی مرموز نیست؟)
(واقعیتش من از پدربزرگ انتظار نداشتم یک جوون بی همه چیز رو به عنوان پسرش قبول بکنه!)
(تـازه فقط یک هفـته است باهاش آشنا شده,چطور تـونسته اینطور زود در موردش قضاوت بکنه و اینطور ناگهانی بدون در نظرگرفتن ناراحتی همه در موردش تصمیم بگیره!حالااگه خدمتکار و راننده ویا باغبانش می کرد یک چیزی...)
(خیلی مسخره است!قراره یک بیگانه بیاد به این خونه و دایی ما بشه!)
(چه پسر خوش شانسی!)
(قسم می خورم پسره یک کاری کرده وگرنه بابابزرگ به احساسات ما احترام می گذاشت.)
(منم همین فکر رو می کردم.)
(یعنی چی یک کاری کرده؟)
(مثلاً تهدید و یا...)
(یا شاید جادو!..شاید اون شیطان باشه!)
(هر دوتون خیلی با مزه اید!)
براین که تاآن لحظه ساکت درگوشه ای ایستاده بودگفت:(همتون عاشقش خواهید شد!)
جوابی از جمع نیامد!ویرجینیاکه انتظار خشم و تمسخر یا مخالفت و توهین داشت از سکوت ممتد جـوانان متعجب شد!طولی نکشیدکه هرکدام به بهانه ای جدا شدند و جمع پخش شد. مهمانان کم کم در سالن پر می شدند.سالن تغییر یافـته بود.درها باز شده بود,مبلهـا برداشته شده بود,تمـام لوسترها روشن شده بود و چند میز بلند پـر از مواد خوراکی و نـوشیدنی در جای جای سالن گـذاشته شده بود و دسته ای نوازنده درگوشه ی سالن آهنگ ملایمی و زیبایی می نواختند.ویرجینیا همچنان که اطراف را نگاه می کرد,متوجه ورود پـرنس شد و لـرزش خفیف و قـشنگی وجودش را در بـرگرفت.لباسی کاملاً غـیر رسمی بتن داشت.کاپشن قهـوه ای رنگ با بلـوز شلوار سفید.بـراین متوجه او شد و او متوجه براین اما اعتنایی نکرد.به طرف یکی از میزها رفت و مشغول نا خونک زدن به خوردنی ها شد.ویرجینیا متـوجه نگاه مرموز براین بر پرنس شد و به سویش رفت:(چیزی شده براین؟)
(امیدوارم... نه هنوز!)
ویرجینیاگیج تر شد.صدای صحبت دروتی و نورا از طـرفی می آمد:(شنیدی می گند چشمای پـسره خیلی زیباست,شاید به این خاطرآقای میجر اسمش رو دیرمی گذاشته!)
(شاید هم چون زیبا نبوده این اسم روگذاشته تا بگه اگه چشمات رویایی بود بهتر بود!)
ویرجینیا دوباره رو به براین کرد:(فکر می کنی از دیرمی خوشش بیاد؟)
(خوشش بیاد؟پرنس ازکسی خوشش بیاد؟!تو دیونه شدی؟)
(چطور؟امکان نداره؟)
(نه!اگه این پسر همون پرنس قبلی باشه...محاله!)
(و اگه نباشه؟)
براین متعجبانه سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
ویرجینیا ترسید:(هیچ...شوخی کردم!)
براین دوباره به پرنس که گیلاس شـراب سرخ بدست به سوی راه پـله می رفت نگـاه کرد:(یکبار من به تو گفتم من اهل شوخی نیسـتم,هـنوز در مورد پرنس...اصلاً!)و راه افـتاد:(من می رم مواظبش باشم...احساس می کنم بازم قصد خرابکاری داره!)
ویـرجینیا هم همراهش رفـت.پرنس با دیدن آندو لبخنـدزد:(پسر خاله ی عـزیـز!می بینم که اینجا هم قصد نداری راحتم بذاری؟!)
براین کنارش رسید و رو به جمعیت ایستاد:(راحت گذاشتن تو سخته...خودت هم می دونی!)
(خیلی احساساتی ام کردی!)و خندان کمی از شرابش را نوشید:(شماها پسره رو ندیدید؟)
براین جواب داد:(نه,چطور؟)
(هیچ...خیلی کنجکاوم بشناسمش!)
براین نگاهی به ویرجینیا انداخت.پرنس جدی بود!(نمی دونید کی میاد؟)
(فکرکنم قراره با بابابزرگ تا ساعت نه بیاد.)
(هیچ اطلاعی ازش نداری؟)
(چه عجله ای داری؟الان میاد می بینی!)
پرنس غرید:(بگو ندارم...همین!)
و ازآنها دور شد.براین شوکه شده بود:(این همون پرنس نیست!)
***
ساعت نه شده بود.سالن پر شده بود.نوازنده ها همچنان می نواختند.بزرگان فامیل میان جمعیت پخش شده بودند.خدمتکارها با سینی های شامپاین می گشتند.ویرجینیا دور از چشم بقیه,پای پله ها نشسته بود و براین و پرنس با دو متر فاصله از هم روبروی او ایستاده بـودند.هـر سه مثـل همه,با خستگی منتـظر بودند تا اینکه بالاخره کسی داد زد:(سلام برهمگی...خوش اومدید.)
پدربزرگ بود.جمعیت به سوی در برگشت.ویرجیـنیا از جا بلند شد اما چیـزی ندید پس مشتاقـانه چند پـله بالارفت و توانست سر سفید پدربزرگ را ببیند و سر جوانی که دوشادوش او میان جمعیت غیب شده بود. هم قدپدربزرگ بود و مثل او تاکسیدو بتن داشت.آرام آرام قدم بر می داشت و سعی می کرد با همه آشنا شود.ویرجینیا غیراز موهای قهوه ای روشنش که مواج و براق بر صورت و شانه هایش ریخته شده بود,چیز دیگری تشخیص نمی داد و خیلی هیجان زده بود چهـره اش را بـبیند.نمی دانست چـراکنجکاوی می کرد. زندگی او به نوعی مثل رمان بود.عجیب و پیچیده و دردناک.شاید هم ترحم می کرد چون او در این دنیـا تنها بـود.نزدیک شدنـد و او چرخی زد تـا با این طرفی ها هـم دست بدهـدکه بالاخره هر سه چهره اش را دیدند.بله رویایی و زیبا و جذاب بود.بیشتر ازآنچه انتظارش را داشتند!براین زمزمه کرد:(هر چـی گفتندکم
گفتند!)
حـالادر پنج متری آنهـا بـود.چشمان آبی رنگ و پـرتلالویی داشت کـه بـا ابروهـای باریک و رو بـه بـالا,مژه های پر و خمیده,بینی کوچک ودهان سرخ و بچگانه,صورت دلفریبی پیداکرده بود.براین رو به پرنس کرد:(کمی شبیه توست...)
و حرفش را نـصفه رهاکرد.ویـرجینیا هم متوجه پرنس شد.ثابت ایستاده بود و با چشمان از حـدقـه درآمده جوان را نگاه می کرد.براین متعجب شد:(چی شد پرنس؟شناختی؟)
پرنس جواب نداد.بنظر می آمد نمی تـوانست لبـهایش را حرکت بـدهد.مردمک چـشمانش می لرزیـد اما تنش همچون مجسمه محکم مانـده بود.ویرجیـنیا با شک و تـردید,دوباره به جـوان نگاه کرد.لبخنـدآرام و قشنگی بر لـبهای صاف و خـوش فـرمش داشت.پـرنس داشت می افـتاد!آرام چرخـید و به نرده هـا چنگ انداخت.براین خواست بازویش را بگیـرد اما پـرنس بـا یک حـرکت سرد دست او راکنـار زد و دوباره بـه جوان زل زد:(آه...خدای من...)
او می لرزید و انگارکه درد می کشید,دندان بر هم می فشرد.براین با نگرانی پـرسید:(تـو چت شده؟حالت خوب نیست؟)
پرنس سر به زیر انداخت و راه افتاد.ویرجینیا دیدکه چشمانش برق می زند!یعنی می گریست؟براین سرش را به او نزدیک کرد:(پرنس نکنه اون...)
بناگه پرنس غرید:(خفه شو!می فهمی برای همیشه خفه شو!)
و به سرعت از پله ها بالارفت.
پدربزرگ دروسط جمع ایستاده بود و صحبت می کرد.مهمانان گاهی با خنده وگاهی با ناله او راهمراهی می کردنـد و پسرک بـدون لحظه ای خالی کردن جا,همـانطور دوشادوش او ایسـتاده بود و بـه صحبتهای ناجی اش با لبخندآرام اما بسیـار جذاب که مطمعـناً دل تمـام دخترهای حاضر در سالن را می ربـود,گوش می کرد.از غـیب شدن پرنس بر سر پلـه ها مدت زیادی می گذشت و براین همچنان مشوش و دودل کنار ویرجینیا قدم می زد!ویرجینیا نمی توانست علت این ترس براین را درک کند پـس خودش راه افـتاد.چنـد پله بالانرفته,براین با وحشت صدایش کرد:(کجا می ری؟)
ویرجینیا نایستاد:(می رم ببینم حال پرنس چطوره!)
(تو نباید بری!)
(اما یکی باید باهاش حرف بزنه!)
(صبرکن...)و بدنبال ویرجینیا بالارفت:(من باهاش حرف می زنم!)
پرنس در بالکنی که تـه راهـروی اصلی طبقه ی دوم بود,بـر صندلی نـشسته بود و سرش را میـان دو دست گرفته بود.براین از عقب به او نزدیک شد:(پرنس؟حالت خوبه؟)
پرنس جواب نداد.براین نزدیکتر رفت:(ببین...اگه حالت خوب نیست دکتر مک منس اینجاست...)
صدای خشک پرنس حرف او را نصفه گذاشت:(خوبم...برو!)
براین ایستاد:(من اومدم تا اگه حرفی داری به من بگی...)
(حرفی ندارم...برو!)
ویرجینیاکه در راهرو ایستاده بود,می دیدکه براین از شدت هیجان می لرزد:(می دونم ازم متنفری اما...)
(من ازت متنفر نیستم براین!)
(پس چرا باهام حرف نمی زنی؟)
(چون حرفی ندارم!)
(دروغ نگو!تو به دردل کردن نیاز داری...می تونی به من اعتمادکنی و...)
(من به هیچی نیاز ندارم!)
بله به ویرجینیاگفته بود عادت درد دل کردن را ترک کرده بود!براین دوباره راه افـتاد و اینبارآنقدربه خود شهـامت دادکه رفت و روبـروی پـرنس زانـو زد.پرنس آرنـجهایش را بـر روی زانـوهایش گـذاشته بـود و انگشتانش را لای موهای بهم ریخته اش فروکرده بود.براین زمزمه کرد:(اونو شناختی پرنس؟)
پرنس جواب نداد.براین پرسید:(اون کیه؟)
(حال من ربطی به اون نداره!)
(داره...من مطمعنم!)و نزدیکتر شد:(اون همونی که من فکر می کنم؟)
(نه!)سر بلند کرد و به پسرخاله اش خیره شد:(نه براین...نه!اون فقط شبیه بود...می فهمی؟)
براین لبخند زد:(می فهمم!)
ویـرجینیا برای بهتر شنـیدن,چند قـدم از راهـرو را طی کرد.پرنس غرید:(نه تو هیچی نمی فـهمی!بذار یک توصیه ی مفید بهت بکنم,از من دور وایستا!من آدم قابل اعتمادی نیستم!)
براین با محبت گفت:(من یکبار این اشتباه روکردم و دیگه نمی کنم!)
پرنس دوباره سر به زیر انداخت:(تو منو نمی شناسی!)
براین لبخند زد:(نه دیگه می شناسمت...تو پسر خاله و دوست صمیمی من هستی!)
(دوست تو مرده!)
لبخند براین محو شد:(منظورت چیه؟)
پرنس جواب نداد.براین با شک و تردید پرسید:(هنوز هم از دست من عصبانی هستی؟)
(می شه تنهام بذاری؟)
براین دست بلندکرد تا شاید موهای او را نوازش کند اما منصرف شد:(پرنس لطفاً این کار رو با من نکن!)
(من چکارت می کنم؟)
(می دونی که...من خیلی عذاب کشیدم...بعد از...)
و مکث کرد.پرنس دوباره سرش را بلندکرد:(تو چی می خواهی بگی؟)
(بعد از اونشب من...)
پرنس با خستگی به پشتی صندلی تکیه زد:(من چیزی یادم نیست!)
(داری فرارمی کنی؟)
(من فقط به تنهایی احتیاج دارم!)
(تو فقط قصدآزار منو داری!)
(باورکن اگه می خواستم اذیتت کنم کلی روشهای عالی بلدم اما من چنین قصد احمقانه ای ندارم.)
(پس چرا در مورد اون شب حرفی نمی زنی؟)
(من اصلاًنمی دونم تو در موردکدوم شب حرف می زنی!؟)
براین کم مانده بود بگریه بیفتد:(چطور یادت نیست؟مگه تو نبودی به من زنگ زدی وکمک خواستی؟)
(آه خدای من!تو هنوز اون شب رو فراموش نکردی؟)
(تو...تو انتظار داری فراموشم بشه؟)
(چراکه نه؟این موضوع مال شش سال قبل بود...)
(اما تو تهدیدم کردی!)
(اماکاری که نکردم درسته؟اونها همش شوخی بود...)
(یا شش سال رفتنت؟)
(کار داشتم رفتم!)
(تمومش کن پرنس!)
(انتظار داری چکارکنم؟)
(می دونم گناهکارم...مجازاتم کن!)
(چطور؟کتک بزنم؟)
(آره!)
(فکرکنم تو مازوکیزم* شدی!)(*masochismبیماری روانی که شخص از ظلم وآزار معشوق در حق خود لذت می برد.)
(آره شدم و حالا از تو می خوام چیزی روکه به من آرامش می ده,بکنی!)
(خوب اگه اینقدر مشتاقی یک روز این کار رو می کنم اما حالانه!)
(چرا؟)
(چون حالاناراحت تر از اونم که بخوام به کسی که دوست دارم صدمه بزنم!)
ویـرجینیا با علاقه لبخـند زد اما براین برعکس عصبانی تـر شد:(لعنت به تـو پرنس!چطور می تـونی ایـنقدربی رحم باشی؟)
و از جا بلند شد و به سوی نرده ها رفت.پرنس فوت کرد:(برگشتیم سر جای اولمون!)
صدای موسیقی و خنده و صحبت و ظروف از پایین می آمد.ویرجینیا همانجا به دیوار تکیه زد و منتظرشد. بـعد از مدتی براین زمزمه کرد:(کاش...کاش می دونستم چکارکردم,می دونم مقصرم اما هـنوز نمی دونم چکـارکردم که اون روزهای خوب گذشـته,اون صمیمیت و دوستی از بـین رفت!تـو همیشه هر ناراحتی و مشکلی داشتی به من می گفتی و من همیشه کمکت می کردم,غیر از اون یکبار...)
(و من هیچوقت به اندازه ی اون یکبار به کمکت احتیاج نداشتم!)
براین با اشتیاق برگشت:(اما من نمی دونستم...فکرکردم تو بازم شوخی...)
پرنس دستش را بلندکرد:(لطفاً براین...الان حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم!)
(پـس کی پرنس؟من الان شش ساله منتظرم!)و به سویش آمد:(بگو و بذار منم بگم)و رسید و دستهایش را بر دسته های چوبی صندلی گذاشت:(حرف بزن!)
صحنه ی عجـیبی بود.حالت صدا و چهره اش آنچنـان تغـییر ناگهانی یافته بودکه باعث وحـشت ویرجینـیا شد.مثل زندانبانی که از شکـنجه وآزار زندانی اش لـذت می برد,در چشمانش بـرق شیطانی داشت.پـرنس سر به زیر انداخت:(برو عقب!)
لبخند سردی بر لبهای براین نقش بست:(بگو تا برم!)
(تو دلت کتک می خواد اما من اونی نیستم که بخوام دست روی تو بلندکنم پس لطفاً برو!)
(و اگه نرم؟)
پرنس سر بلندکرد و از فاصله ی کم به او خیره شد:(نمی تونی وادارم کنی براین...من دوستت دارم!)
بناگه هـمه چیز عوض شد.چهـره ی پرنس به لبخند شرارت باری باز شد و چهره ی براین پر درد و خسته شـد:(تو...تو خیلی...)و بغـض صدایش را لرزاند.عـقب رفت و به زحمت قـد راست کـرد:(حالاقصدت رو فهمیدم!لعنت به تو پسر,می دونی که بدبختم کردی,می دونی که اسیر شدم...)
پرنس با خونسردی پا روی پا انداخت:(من هیچ قصدی نداشتم!)
(چرا داشتی!)
نگاهشان بر هم افتاد و لبخند پرنس عمیق تر شد:(در مورد تو همیشه استثنا قائل بودم!)
(حالاچی؟)
(بنظر نمیاد موفق شده باشم.)
(چرا شدی!)
ویرجینیا چیزی از حرفهایشان سر در نمی آورد.حتی صورتشان را هم به وضوح نمی دید.براین نفس تلخی کشید:(می دونی...تو هم سادیسم*شدی!)(*sadismبیماری روانی که شخص ازآزار دیگران لذت می برد.)و تلوتلو خوران به سوی راهروآمد:(بازم تو برنده شدی,از اینکه مزاحمت شدم معذرت می خوام!)
و به ویرجینیا رسید و ویرجینیا متوجه شد چشمانش سرخ شده است.تا نیمه ی سالن او را تعقیب کرد:(چی شد براین؟)
اما حال براین بدتر ازآن بودکه بتواند حرف بزند.سر پله ها نرسیده راه را عوض کرد:(الان بر می گردم...)
و به سوی دستشویی راه افتاد.
***
صداها خوابیده بود.موسیقی ضعیف تر شده بود و مهمانان آرام صحبت می کردند.ویرجینیا بر بالای پله ها نشسته بود و پایین را نگاه می کرد.هرکس درگوشه ای مشغول بود و پسرک,دیرمی,هنوز هم شانه به شانه پـدربزرگ میـان جمعی از بـزرگان باگیلاسی پـر در دست ایستاده بـود و به صحـبتهاگوش می کرد.براین مدتی قـبل ازکنار او رد شده و بدون هیـچ حرفی پایین رفتـه بود.ویرجیـنیا می دانست پـرنس هـنوز هم در
بالکن بـود اما او می ترسید پیشش برود.بعد از دیدن رفتارش با براین,حرف میبل را درک می کرد.همـیشه ترس از اینکه با یک جمله ی تلخ و یا یک حرکت سرد قلبت را بشکند,وجودداشت.این شخصیت او بود. مثل گل خندیدن اما هنگام نزدیکی با خار زخمی کردن!او هرگز نباید این ریسک را می کرد!یکی داد زد:(هی فردریک...پسرت هنوز برامون حرف نزده!)
موسیقی قطع شد و جمـعیت دست زدند.پسرک خنـده ی بسیار زیبـایی به لب آوردکه حـتی ازآن مسافت قابل روئیت بود:(خوب انتظار دارید چی بگم؟)
همان مردگفت:(بگو چه احساسی داری؟)
(خوشحالم...شماکه باید درکم کنید,تا دیروز بی کس و تنها بودم و حالاصاحب همه چیز هستم و از هـمه مهمتر عشق...من مسلماً تمام عمر و زندگی ام رو فدای آقای میجر خواهم کرد چون مدیونشم والبته خیلی خوشحالم که در خدمت شما خصوصاًآقای میجر,پدر عزیزم هستم!)
پدربزرگ گیلاسش را بالابرد:(به سلامتی کوچکترین فرزندم...دیرمی!)
و همه با هم جامها را بلندکردند.ویرجینیا خاله پگی و دایی جان را دیـدکه درگوش هم با خـشم چیزهایی می گویـند اما جوانان با علاقه ی عجـیبی دور پسرک حلقه زده بودند.ظاهراً حرف براین درست ازآب در آمده بود!پدربزرگ بعد از سرکشیده شدن شرابها اضافه کرد:(و البته خوشگلترین فرزندم!)
جمعیت به خنده افتاد و پسرک با شرم سر به زیـر انداخت.چقدر همه شـاد بودند غیر از او!اصلاً هیـچکس متـوجه وجود او نبود.کسی به یاد او نـبود و او خیلی دوست داشت در جمع باشد.کنار پدربزرگ با افتخار از نـوه اش بودن!از طرفی دیـدن ناراحتی پرنـس و براین,کسانی که از همه بـیشتر برایش ارزش داشتـند,بر روحیه ی او تاثیر منفی گذاشته بود...(چرا نمی ذاری بیام نشونت بدم؟)
لوسی بود.در پای پله ها و دایی جدید,دیرمی,درکنارش:(واقعاً نیازی نیست...شما بفرمایید.)
ویـرجینیا خود را جمع و جورترکرد و دیرمی به او نگاه کرد.رعشه ای شدیـد و بی علت بر انـدام ویرجینیا افتاد.لوسی با عجله گفت:(اون ویرجینیاست...دختر...)
پسرک لبخند زنان حرفش را قطع کرد:(بله می شناسمشون!)
و از پـله ها بالاآمد.لرز تن ویرجینیـاآنقدر شدت گرفـته بودکه نمی توانست از جـا بلند شود.چه شده بود؟ لوسی صدایش کرد:(ویرجینیا اتاق دیرمی رو نشون بده...روبروی اتاق براین...)
پسرک تا چهار پله به او نزدیک شد.ویرجینیا به خود نهیبی زد و به کمک دیوار از جا بـلند شد و اوگفت: (سلام ویرجینیا...چرا اینجا قایم شدی؟)
لبخندش با وجود معصومیتش ویرجینیا را ترساند:(فکرکنم شما بهتر بدونید...هر چی باشه به لطف شماست که اینجام!)
(اما اون اعتراضی نداره!)
صدایش جدی و سخت بود...(شاید هم من شهامتش رو ندارم!)
دیرمی به سرعت موضوع را عوض کرد:(می دونی من خیلی مشتاق دیدارت بودم.)
ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟)
(نمی دونم...احسـاس می کنم سرنوشتهای ما مثل همِ...اونـطورکه دکترهاگفتـند پـدر و مادر من هم تـوی آتش سوزی مردند...)
(جدی؟متاسف شدم.)
دیرمی آن چند پله را بالاترآمد و دستش را درازکرد:(خیلی خوشحالم با توآشناشدم.)
چشمانش برق و ظرافت عجیبی داشت بطوری که ویرجینیا احساس کرختی کرد:(من هم همینطور.)
دستـش سرد بود و نفـشرد.حتی لمس تنـش هم ویرجینیـا را منقلب کرد.یعـنی چه؟این چـه احـساسی بود؟ صدای دیرمی او را متوجه آمدن پرنس کرد:(شما بایدآقای سویینی باشید؟)
پرنـس سر پله ها بود.کاپشنش را بر بازویش آویخته بود,موهـایش بر پیشانی و چشمانش پخش شده بود وچـشمانش خسته و مریض بنظر می آمد.با دیدن دیرمی بر سر پله ها ماند و خنده ی تلخی کرد:(دیرمی؟!... آقای دیرمی میجر!)
دیرمی چند پله بالارفت و خود را به او رساند:(بله...خوشبخت شدم.)
و دستش را درازکرد.پرنس به او خیـره ماند:(اوه خدای من...بـاورم نمی شه!)و بـاز خندید:(تو جداً چـیزی یادت نیست؟)
ایـن جمله ی سرد اما صمیمی,باعث تعجب ویرجینیا شد.دیرمی هنوز دستش را نگه داشته بود:(آزمایشها و دکترهاکه اینطور می گند و من غیر از درد و سوزش بدنم چیز دیگه ای یادم نیست.)
پرنس بالاخره دست او راگرفت و دو دستی فشرد:(امیدوارم باگذشت زمان چیزهای بیشتری یادت بیفته!)
دیرمی خندید:(فکر نکنم مایل باشم!از صدماتی که دیده بودم والبته مرگ خانواده ام,اگه این گذشته یادم بیفته عذاب خواهم کشید)
(بله حق با تـوست,گذشـته های بـد,محکوم به فـراموش شدن هستـند.)چشمـانش می لـرزید و هنوز دست دیرمی را می فشرد:(خیلی خیلی خوشحالم تو رو سلامت می بینم.)
(بله ما می تونیم دوستهای خوبی بشیم آقای سویینی.)
(لطفاً به من پرنس بگو!)
دیرمی با علاقه لبخند زد:(خیلی خوب...پرنس!)
ویرجینیا هیجان و عشق را در نگاه پرنس خواند.پس او از دیدن دیرمی شاد شده بود.یعنی او را میشناخت؟ (اسم قشنگی برات انتخاب کردند,من تعجب می کنم چطور در بین لباسهات به چیزی که اسمت رومعلوم بکنه برخورد نکردند؟)
(لباسهام گم شده!گفتند اشتباهی قاطی لباسهای بیماران مسری سوزونده شده!)
پرنس خندید.خنده ای پرمعنی و پرمنظور!لعنت بر او چیزی قایم می کرد!(چطور شد اومدی لوس آنجلس می گند توی رنو بودی!)
(واقعیتش برای کار اومدم دکتری که توی بیمارستان رنـو مسئول بخش ما بـود به من آدرس داد بیـام توی بیمارستان برلی هیلزکارکنم.)
پرنس همچنان لبخند به لب داشت:(به خانواده ی میجرها خوش اومدی...و)همچون خواب روها دست بـه گونه ی دیرمی کشید:(و لطفاً مواظب خودت باش!)
دیرمی هم لبخند زد:(متشکرم!)
پرنـس چند پله پایین رفت و ایستاد:(راستی ویـرجینیا,به براین بگو قصد نـاراحت کردنـش رو نداشتم لطفاً منو ببخشه!)
و دوباره راه افتاد.دیرمی با نگاه بدرقه اش می کرد:(مثل اینکه از من خوشش اومد!)
و بـاز لبخند زد.ویرجینیا متـوجه نگاه و خنده ی عجیبش شد و او متوجه ویرجینیا:(خیلی خوب ویرجینیا ... اتاقم کجاست؟)
اتاقی که برای او انتخاب کرده بودند بزرگتـرین اتاقی بودکه ویرجیـنیا در عمرش می دید.با ورود بـه اتاق دیرمی به سوی تخت رفت و بر رویش نشست.در نور شدید لوستر,رنگ موهایش کمرنگ تر دیده میشد. ویرجینیا در چهارچوب در ماند:(اتاق رو پسندیدی؟)
دیرمی خونسردانه اطراف را دید زد:(بله قشنگه...به تو هم چنین اتاقی داده بودند؟)
(نه به این بزرگی...از اتاقهای اون طرف...)
(چرا دم در ایستادی؟بیا تو...می خوام چند تا سوال ازت بپرسم.)
ویرجینیا با هیجانی متفاوت که بـعد از دیـدن او بـوجودآمده بود,داخـل شد و در را بست.دیـرمی به تخت اشـاره کرد و او رفت وکنارش نشست.دیـرمی دست به پاپـیون تاکسیدواش برد:(برام ازآقای میجـر بگو... دوستش داری؟)
چه بهتر نگاهش نمی کرد:(فکرکنم همه چیز رو به شماگفته!)
(تقریباً)
(پس باید درکم کنید!راستش من خیلی سعی کردم دوستش داشته باشم اما اون اجازه نداد.)
(می فهمم!)
مدتـی به سکوت گـذشت.دیرمی همچنان برای بازکردن پاپیونش تلاش می کرد:(پرنس چی؟رابطه اش با پدربزرگش چطوره؟)
با این چرخش ناگهانی موضوع به پرنس,قبل از همه,شک ویرجینیا بیشتر شد:(متاسفانه بد!)
(چرا؟)
(کسی علتش رو نمی دونه...بنظر میاد همیشه همینطور بوده!)
دیرمی بالاخره به سوی او چرخید:(می شه کمک کنی اینو در بیارم؟)
ویرجینیا به خنده افـتاد و با وجـود همان هیجـان بی علت,که بـا تـماس داشتن با تـن او شـدت می گرفت, کمکش کرد تا پاپیونش را در بیاورد.(بقیه چطورند؟دختر و پسرهای آقای میجر...نوه ها...)
ویرجینیا متعجب شد.یعنی باید یک یک توضیح می داد؟:(من نمی تونم نظر شخصی ام رو بگم,اونا با هـر کس به یک روش برخورد می کنند...)
و پـاپیونـش را درآورد.دیرمی تشکرکـرد و از جا بلند شد:(درسته اما من باید در مورد شخصیتها و روابـط بقیه چیزهایی بدونـم تاآماده بـاشم,من شش سال از انسانـها دور بودم خصوصاً این انسانها با بقیه فـرق های زیـادی دارند می فهمی که؟من باید مواظب رفتار و طرز صحبتم باشم بازم تو زودتر از من اومدی و بیشتـر از من این جمع رو می شناسی تو می تونی کمکم کنی!)
و سـر برگرداند و به او خیره شد.چقدر جالب بود با شخص جدیـد و زیبایی در یک اتاق تنهـا بودن و سد بیگانگی را به این زودی شکستن!ویرجینیا احساس می کردکاملاًدرکش می کند پس هـمه چیز را توضیح داد.تـمام رفـتارهایی که دیـده بود و برداشتـهایی که کـرده بود.علایق و نفرتها,ترسها و حرفها,افتخارات و شرمها و...آمدن لوسی نقطه ی پایانی مکالمه شد:(دیرمی بیا...مهمونها دارند می رند می خواند خداحافظی بکنند.)
دیرمی راضی شده بود:(متشکرم ویرجینیا...صحبت با تو زیبا بود.)
وکتش را درآورد و با همان سر و وضع نامناسب از اتاق خارج شد.خروج او با ورود برایـن هماهنگ شد: (ویرجینیا,بیا داریم می ریم.)
ویرجینیا از جا بلند شد:(صبرکن براین...یک پیغامی برات دارم.)
بـراین در را تا نیمه بست.بنظر می آمد حالـش بهـتر شده بود.ویرجـینیا به سویش راه افـتاد:(راسـتش پرنس گفت بهت بگم قصد ناراحت کردنت رو نداشت و ازت معذرت می خواست.)
براین در راکامل بست:(جدی می گی؟)
ویرجینیا خود را به او رساند:(می دونی براین...ببخش اینو می گم اما بنظر میاد تو خیلی بهش پیله می کـنی یعنی انگار یک جورهایی می خواهی ناراحت و عصبانی اش کنی!)
چهـره ی براین غمگیـن شد:(بر عکس این اونه که داره بـا بی توجهـی به گـذشته وگنـاهم منـو ناراحت و عصبانی می کنه!اون می دونه من در چه عذابی بودم و هستم و...)
(کدوم گناه براین؟این چیه که اینقدر تو رو عذاب می ده؟)
براین سکوت کرد و ویرجینیا بـاز با فکر اینکه فـضولی کرده,گفت:(البته مجبـور نیسـتی چیزی به من بگی من فقط قصد...)
(مهم نیست...الان شش ساله که من این حقیقت رومخفی می کنم و هر روز و شب شکنجه می کشم شاید وقـتشه به یکی بگم و سبک بشـم,شاید تـو تونستی درکم کنی...)وآه سـوزناکی کشید به دیوار تکیه زد وشروع کرد:(شبی بودکه دایی سدریک کشته شد...ساعت یک از بیرون به من تلفن کرد وگفت توی یک بـاجه ی تلفن هستم و ازم خواست به کمکش برم,کلی به من التماس کردگفت مساله سر مرگ و زندگی گفت دنبالمند و...خوب من باور نکردم چون اون پسر خیلی شوخ و شروری بود هـر روز یک خـرابکاری می کرد و اونشب فکرکردم که ازکجا معلوم بازم سرکاری نباشه پس...نرفتم!)
صدای بـراین به طرز وحشتناکی لـرزید و او را از ادامه دادن بـازداشت.ویرجینیا به منظور همدردی گفت: (خوب توکه گناهی نداشتی!واقعاً ازکجا می دونستی که دروغ نمی گه و اینم یکی از...)
(نـه دروغ نمی گفت!وقتی دو ساعت دیرکرد و همه نگرانش شدند قایمکی به آدرسی که داده بود رفتم... اونجا نبود و پلیسها دور همون باجه نوار زرد ورود ممنـوع کشیده بودند...توی باجه خون آلود بود...شیشه باجه...گوشی تلفن کف باجه و حتی توی خیابون کشیده شده بود...)
قـلب ویرجینیا تیرکشید.براین نالید:(هیچ می فهمی من توی اون لحظه چی کشیدم؟چـقدر ترسیدم؟چـقدر احساس گناه و پشیمانی کردم؟اون راست می گفته...اوه خـدای من!تـا صبح تـوی خیابـونهاگشـتم و عـین دیونه ها صداش کردم,التماس کردم,معذرت خواستم,دعاکردم,و خودمو لعنت کردم و ازفکر اینکه شاید مرده باشه,گریه کردم و هزار بار سعی کردم خودمو بکشم اما...نتونستم!)
و قطرات اشکش رها شد.بغض راه گلوی ویرجینیا را هم بست.براین سر به زیر انداخت و ادامه داد:(شـش ماه گـذشت و هیچ خبری ازش نشـد و من بـا فکر اینکه بـاعث مرگش شدم از زندگی سیر شدم و هر روز دردکشیدم اما بدتر بی خبری خانواده اش بودکه دیونه ام می کرد خاله و میبل مرتب به کلیسا می رفـتند و دعـا وگریه می کردند,شکایت و دعوا می کردند...پدرش همه جا روگشت و پول خرج کرد اما منه ترسو
جرات نداشتم حقیقت رو بگم,یااگه می فهمیدند پرنس توی دردسر افتاده بوده واز من کمک می خواسته و من کمکش نکردم؟و اون بـا صدمه ی سختی که دیده بوده و شاید خونریزی شدیدی که داشته,از ترس عده ای آواره ی خیابـونها شده و شایـد به چنگشون افتـاده وکشته شده و یا درگـوشه ای از شدت بدحالی افتاده و مرده...چکار می کردند؟تا اینکه بعد از شش ماه بی خبری باپدرش تماس گرفت خاله به من گفت و تازه اونوقت فهمیدم زنده است اماکجا بود در چه وضعی بود چرا رفته بود چرا تماس نمی گرفت و چرا برنمی گشت...معلوم نبود!با پدرش خیلی کم حرف زده بود و پدرش خیلی کمتر به خاله تحویل داده بـود اینبار فکرکردم حتماً بـلایی سرش اومده,فلج یـاکور شده و یـا...نمی دونم که...هر اتـفاق بدی که بگی به فکرم زد شش سال تمام سعی کردم بفهمم کجاست حالش چطوره وآیا منو بخشیده یا نه که بالاخره اومد همین چند ماه قبل,سالم بود و خیلی ساده گفت چون کـار داشتم رفـتم!انگارکه همون کـس نبودکه پشت تلفن تـهدیدم کرده بود,بغـلم کرد و از دیـدنم ابـراز شادی کرد اصلاً انگار خودشو به نفهمی زده بود...تو حال منو درک می کنی؟رفتم اونجا با یک صحنه ی وحشتناک روبرو شدم هزار جور فکرکردم,تـرسیدم, شش سال زندگی ام حروم شد,روحیه و جوونی و سلامتی وآینده ام از بین رفت و حالا انگارکه اون تلفن و اونهمه خون و تمام این سالها غیبت فقط یک شوخی مسخره ی آوریل بوده باهام عادی رفتار می کنـه...
من مقـصر بودم!مطمعنم من مقصر فرار وآوارگی و تنهایی اش بودم,من مقصر سالهاگریه ی خاله و میبل و نگرانی و عـذاب پدرش بودم و حالاهر روز منتـظرم بهم صدمه بزنه تـو روم بـایسته و بگه ازت متـنفرم,تـو گناهکار بودی تاآروم بشم اما اون با رفتار خونسردانه و بدتر,محبت آمیزش داره شکنجه ام می ده!)
شنیدن ماجرا و دیدن شدت حساسیت و ناراحتی براین,قلب و روح ویرجینیا را لرزاند:(بس کن بـراین,این گناه اونه که سالها پدر و مادرش رو بی خبـر و منتظرگـذاشته شاید اون آواره و تنهـا نبوده شایـد اصلاً اون خونها مال اون نبوده شاید اونقدرکه فکر می کنی عذاب نکشیده؟)
(نه اون خیلی عذاب و سختی کشیده,من احساس می کنم,من می بینـم...اون ایـنطوری نبود...عوض شـده, خیلی عوض شده!)
ویـرجینیا عقیده ای راکه مدتـها بود فکرش را مشغـول کرده بود و حال شدت گرفته بود به زبان آورد:(تو مطمعنی این همون پرنس؟)
(مسلمه که اونه!)
(یعنی قیافه و رفتارش عوض نشده؟)
(توچی می خواهی بگی؟)
(هیچ...راستش میبل هم می گفت عوض شده...می گفت که...)
نگاه متـعجب براین متوقـفش کرد.صدایـشان کردند اما هر دو در سکوت به هم زل زده بودند.براین زمزمه کرد:(تو چیزی می دونی؟)
(نه...ای بابا ولش کن بیا بریم.)
اما براین باکف دست در را بسته نگه داشت:(موضوع چیه؟)
(فقط حدسه...یعنی اونقدر از همه شنیدم که...)
(چی رو؟)
ویـرجینیا با نگرانی از خرابکاری که کـرده بودگفت:(اینکه پـرنس عوض شده...منم فکرکردم شایـد اصلاً این پسر...)
براین باگیجی گفت:(اما اون پرنس...یعنی چرا باید نباشه که؟!)
باز صدایشان کردند:(براین...ویرجینیا...بیا یید داریم می ریم...)
امـاآندو نمی تـوانستند حرکت کنند.نگاهـشان بر هـم قفل شده بود و از چهره ی هم می خوانـدندکه حالا بیشتر از قبل در ترس و نگرانی خواهند بود.
***
در طول هفـته ای که ویرجینـیا در خانه ی دایی جان بود,دیرمی به آنجاآمد تا باآن خانواده بهترآشنا بشود و بادایی و زن دایی بطور خصوصی صحبت کند.روز زیبایی بود.لوسی و سمنتا ازآمدن او بسیار شاد شدند بطوری که در طول آن مـدتی که او با پـدر و مادرش در اتاق مشغـول صحبت بود,لباس عـوض کـردند و آرایش کردند.کارل هم با وجود مغـرور بودن,نسبت به دیدار او ابراز اشـتیاق می کرد و ویرجینیا از دیـدن شادی بی علت آنها به هـیجان آمده بود.وقـتی بالاخره همگی یـکجا جمع شـدند,ویرجینـیا از تغیـیر شدید
روحیه ی دایی تعجب کرد!حالادیگر تمام اعضای خانواده با شیفـتگی به دیرمی نگاه می کردند و او را بـه حـرف می کشیدند و او در لباسهای روشن با لبخندی هر چندکوچک و ساده بر لب,آنچنان وسوسه انگیز بودکه خواه نا خواه ویرجینیا هم حیرانش شد و او انگار اصلاً متـوجه دلبری کردنش نباشد,رفـتاری عـادی و حتی تا حدودی سرد در پیش گرفته بود.در مورد احساسات و عقایدشان نسبت به او پرسید,نسبت به کار و زندگی آنها نظرات مفیدی داد و درآخر از اینکه باآنهاآشنا شده و به جمعشان پذیرفته شده,ابـراز عـلاقه
وشـادی کرد.ویرجینیا می دیدکه کاملاً بر حسب حرفـهای او برخـورد و عمل می کرد و این رفتار متین وصمیمی اما شدیداً حساب شده و تحت کنتـرل,برای ویرجینـیا عجیب بنـظرآمده بود.رفـتاری که اگرکـس دیگری صاحب بود بسیار سـرد و خشک دیده می شد اما به او جـذابیت خاصی داده بود.رفـتاری که برای پسری مثل اوکه سالها از انسانها و دنیا خصوصاً از تجمل و ثـروت دور بوده,بعـید بنظر می آمد.رفتاری که اطرافیانش را تا حد بغل کردنش,هنگام خداحافـظی گرم کرده بود.
آخر هفته چون فـیونا مریض شـده بود و نمی توانست به خـانه ی پـدربزرگ برود,زن دایـی پیـشنهـاد دادویرجینـیا بجـای تنها مانـدن در خانه,پیش او بـرود.خانه ی آنهاکـوچک اما با صفا بود.مثل اکثـر خانه های لـوس آنجـلس,پنجـره های بزرگ و نـزدیک به زمین داشـت که باعث می شـد خانـه بسیار نورگیر بـاشد. خدمتکار نداشتند.پرستار بچه هم نداشتند.وقتی ویرجینیا علتش را فهمید بسیار احساساتی شد.فـیونا عاشـق
زندگی اش بود,عاشق شوهر و فرزندش و خانه اش و دلش می خواست با تمام وجود این زندگی راحس کند.او زن بسیار خوب و نمونه ای بود.رفتار شوهرش اروین هم بـسیار رمانتیک و شـیرین بود بـطوری که ممکن بود به هر دختری,مثل ویرجینیا,که حتی یکروز درآن خانه و درحضورآن زوج بود,آرزوی ازدواج را قدرت ببخشد. در خانه ی خاله پگی خیلی به ویرجینیا بدگذشت.اوکه بـرای صحبـت با بـراین کلی فکرکـرده بود,برای این کار اصلاً وقت پیدا نکرد.براین از صبح تا عصر در دانشگاه بود عصرها هم هلگا رهایش نمی کرد.هـر وقت سراغ براین می رفـت او هم پیدایـش می شد و با حرفـها ی بی ربط و شوخی های بی مـزه مزاحمت ایجاد می کرد.غیر ازآن ماروین هم براین را به صحبت و بازی بسکتبال می کشید و تقریباً هیچ ساعتی تنها نمی مانـدند و شاید اینطور بهـتر بود چون وضع روحی برایـن بسیار بـد بود.تمام وقـت متفکـر و مـشوش و ناراحت بود و این آنقدر شدید بودکه حتی ویرجینیا دلش نمی آمد اسم پرنس را ببرد.
آخرآن هفته پدربزرگ و دایی برای انجام معاملات شغلی به کمک دایی بزرگ به مکزیک رفتند و خاله پگی بجای او میزبان فامیل شد.ویرجینیا هـم دعوت شده بود.روز عجیـبی بود.وجـود تمام فـامیل همراه بـا دیرمی,ویرجینیا را شاد و نبود پرنس ناراحتش کرده بود.بعد از ناهار همه در سالن جمع شدنـد و شروع بـه صحبت کردند.پسرهای زن دایی ایرنه هم بـودند و تلاش می کـردند جوانان را تشـویق کنند شب هـالوون
مهمان آنها باشند.آنطورکه تعریف می کردندویلایی در خارج شهر داشتند و می خواستند به افتخاردیرمی مسابقه ای برگذارکنند.مادرها مخالفت می کردند و بچه ها اصرار!صحنه ی جالبی بود.شوخی ها,التماسها, شکایتها,خنده ها همه چیز قاطی شده بود.فکـر ویرجینیا اغلب مشغـول پرنس بود.سعی می کرد روشـهایی برای صحبت با او در مورد دیرمی پیداکند اما وجود دیرمی تا حدودی حواسش را پـرت می کرد.ساکـت
درگوشه ای نشسته بودو با لبخنی مداوم بر لب,همه را تماشا می کرد.چیزی در نگاهش موج می زد.چیزی غـریب و بی نام,چیزی سوزنده و برنده,چیزی که می ترساند...چه بود؟حسادت؟بی قراری؟ عشق؟ خشم؟ احـتیاج؟نفرت؟حسرت؟بیگانگی ؟شاید شباهـت شدید چشمانش به چـشمان پرنس این احساس نامعلوم و مرمـوز را به ویرجینـیا می داد.بله چـشمانش به کشیدگی و هـمرنگی چشمان پـرنس بود با این تـفاوت که
ابروهای پرنس یک خط مستقیم با انتهای باریکتر شـده و رو به بالابود اما ابروهـای دیرمی یک شکسـتگی شدید رو به پایین در امتداد داشت که او را بزرگتر و جدی تـر نشان می داد امـا نه این دلیل مـوجهی برای ویرجینیا نبود چون شخصیت دیرمی تضادکاملی با شخصیت پرنس داشت.لااقل او باید بجای نفرت,عاشق این جمع می بود و بود چون دست او راگرفته و بلندش کرده بودند و همانطورکه براین گفته بود عاشقـش
شده و ستایشش می کردند و وظیفه ی دیرمی بود عاشق جمع و پدربزرگ باشد.
وقـتی زمان حرکت فـرا رسید,خاله در ایوان به دیرمی که به بدرقه ی آنهاآمده بود با شور و علاقه گفت: (دیرمی جان من از تـو می خـوام اگه ممکنه فردا ناهـار مهمون ما بـاشی حالاکه بابا ایـنجا نیست نمی تونی بهانه بگیری...منتظرتم!)
دیرمی تعظیم کرد:(برای من دعوت شدن از طرف شما افتخار بزرگیه.)
خاله مست رفتار او بغلش کرد:(خوشحالم کردی عزیزم.)
در ماشین ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(مثل اینکه خیلی از دیرمی خوشت اومده خاله؟!)
خاله آهی کشید:(آره بنظر پسر خیلی خوبیه,من اوایل ازش خوشم نیومده بود اما حالامحبت عجیبی نسبت به اون توی دلم احساس می کنم,می دونی...منو یاد جوونی های جویل می اندازه!)
ویـرجینیا متعجب از این تـشابه دادن به فکر فرو رفت.وقتی به خانه رسیدند باز پرنس نبود و حتی تا ساعت دوکـه ویرجینیا جلوی پنجره به انـتظار او بیدار مانده بـود,نیامد اما صبح سر میز صبحانه بالاخره با او روبرو شد.در قیافه و رفتارش تغییر عظیمی به چشم می خورد.آشفـته و رنگ پریده شده بود,دیگر ازآن متلک ها و شوخی ها و تندی ها خبـری نبود.درست مثل یک بیمـار مسلول,خسته و رنـجور بود بطوری که وقتی بـا ویرجینیا روبرو شد فقط یک نگاه گذرا به او انداخت و زمزمه کرد:(خوش اومدی.)
خـاله که قهر ماندن او را به تنگ آورده بـود,با عجلـه قبل از خروج پرنس گفت:(وقـت ناهار بیا خونه,کار واجبی باهات دارم.)
پرنس با بی علاقگی پرسید:(در مورد چی؟)
(نمی تونم بگم...سورپرایزه!)
پرنس کاپشن سفیدش را پوشید:(من حوصله ی سورپرایز ندارم!)
خاله غرید:(اما باید بیایی...لطفاً پرنس!)
پرنس به تندی خارج شد.ویرجینیا پرسید:(چه کاری خاله؟)
(یادت رفته؟امروز دیرمی مهمون ماست!)
ساعت دوازده ظهر دیرمی آمد.پولیورآبی وشلوار سفید بتن داشت که باز هم به او می آمد.هنوز وارد خانه نشده سراغ پرنس راگرفت و وقتی از نبودش مطلع شد با مهارت کامل حالت متاسف چهره اش رابه حالت متعجب از دیدن زیبایی و عظمت خانه تغییر داد:(اینجا خیلی قشنگه خانم سویینی,اجازه بدید به شمابخاطر این سلیقه ی عالی تبریک بگم.)
خـاله با شوق از این توجه,خندیـد و او را به اتـاق نشیمن راهنمایی کرد.تا زمان حاضر شدن ناهار,آنهاکلی صحبت کـردند.در اصل خاله با علاقه دیـرمی را به حرف می کشید,در مورد پرنس وگذشته و خاطرات و شیریـن کاری هایش,در مورد شـوهرش و چگونگی مرگش,حرف زد و درد دل کرد.تمام مدت ویرجینیا ساکت در مبلی روبروی آندو نشسته بود و متعجبانه نظاره می کرد.او هیچوقت خاله اش را تا این حد شـاد
و راضی و راحت نـدیده بود.وقت ناهارکه شد,هـر سه سر میز رفتـند و دقایقی منتظر پرنس ماندند.چند بارخاله به تلفن همراه پرنس زنگ زد و چون نتیجه ای نگرفت مجبور شدند بدون او شروع کنند.سر ناهار هم وضع ادامه داشت و شاید اگر دیرمی مسیر صحبت را عوض نمی کرد خاله هم مثـل پدرش تمام رازهایش را به او می گفت!(راستی قرار هالوون هم گذاشته شد.)
ویرجینیا با هیجان گوش کرد:(آخر هفته همه به سرپرستی آقای اروین کلایتون وخانمش به ویلامی ریم.)
(همه؟)
(آره همه ی جوونهاکه باآقای سویینی می شیم شونزده نفر.)
خاله با بی میلی از سر میز بلند شد:(فکر نکنم پرنس بیاد...)
دیرمی هم بلند شد:(چرا؟)
خاله به سوی در راه افتاد:(نمی دونم؟اون همیشه برای مخالفت با بقیه بهانه ی پیدا می کنه!)
ویرجینیا هم دنبالشان به سوی اتاق قبلی راه افـتاد.دیرمی ناراحت شده بود:(سه روز بـیشتر طول نمی کشه... من سعی می کنم راضی اش کنم.)
(منکه ناامیدم...اون اگه نخواد به حرف هیچکس گوش نمی ده!)
تازه وارد اتاق شده و نشسته بودندکه صدای پرنس از سالن آمد:(رئالف,خانم سویینی کجاست؟)
خاله مشتاقانه خود را به در رساند:(بیا اینجا پرنس...ما اینجاییم.)
و درآستانه ی در به انتظارش ایستاد.پرنس غرمیزد:(من امروزکلی کارداشتم تو باید صبح می گفتی چی...)
و وارد شـد و دیرمی را دیـد و خشکش زد!دیـرمی از جـا بلـند شد و سلام داد اما در چهـره ی متـعجب و ناراحت پرنس هیچ تغییری حاصل نشد.خاله با نگرانی گفت:(دیرمی اومده دیدنمون...موضوع چیه؟)
دیرمی قدم پیش گذاشت تا دست بدهد و شاید او را از این حال نجات دهد:(سلام...مزاحم شدم؟)
پرنس بالاخره به خودآمد:(نه...نه...خواهش می کنم...خوش اومدی.)
و دست داد.دیرمی رهایش نکرد او راکشید وکنار خود برکاناپه نشاند:(خیلی مشتاق دیدارتون بودم.)
پرنس هم دست او را می فشرد:(منم!)
ویرجینیابه زیرکی دیدکه در حالات و رفتار و حتی نگاه دیرمی هم تغییری عجیب ایجاد شده است!(همین چند لحظه قبل در مورد شما صحبت می کردیم...)
پرنس نگاهش نمی کرد حتی تکیه هم نداده بود:(اوه غیبت؟)
دیرمی بـا خنده ای کوتاه تـوانست حواس او را به خـود جلب کنـد:(نه در مورد جـشن هالوون بود...خـانم سویینی می گفتند شما نمی تونید بیایید...)
پرنس نگاه ساده ای به مادرش انداخت:(خانم سویینی درست فرمودند!)
(چرا؟مشکل چیه؟)
(کارهای زیادی دارم.)
(فقط دو یا سه روز؟)
(فکر نکنم بتونم بیام.)
(هیچ راهی برای راضی کردن شما وجود نداره؟)
پرنس بالاخره به چشمان آبی او خیره شد:(امیدوارم نباشه!)
لبخند دیرمی دوباره تشکیل شد:(یا اگه من ازتون خواهش کنم؟)
پرنس هم به خنده افتاد:(لطفاً نکن!)
دیرمی ادامه داد:(خواهش می کنم بیایید...بخاطر من!)
پرنس نفس عمیقی کشید:(باشه میام!)
خـاله بـا شوق از ایـجادشدن صمیمیت میـان آندو,گـفت:(پرنس,دیـرمی خونمون رو ندیده چـرا نمی بری اطراف رو نشونش بدی؟هر وقت چای آماده شد صداتون می کنم.)
پرنس از خدا خواسته به سرعت از جا بلند شد:(اتفاقاً منم با دیرمی کار داشتم.)
لبخـند خاله عمیقـتر شد.او شاد شده بود اما ویرجینیا بـخاطر خـواسته شدن عذرش,ناراحت شده بود.بعد از خروج آن دو,ویرجینـیا هم به بـهانه ی دستشویی رفـتن در تعـقیب آنها به ایوان درآمد.می دانست حقیقتی بین آندو وجود داشت و این موضوع او را نگران کـرده بود. چند بـار نگاهش را چرخاند تا ایـنکه توانست آندو را زیر سایه ی یکی از درختان گیلاس ببیند.به دیوار چسبید وآهسته پیش رفت.روبروی هـم ایستـاده
بودند و پرنس با حرارت و هیـجان حرف می زد.صـدایش نمی آمد اما از حرکت وسیع دستها و چهـره ی متعجب شده ی دیرمی می شد حدس زد موضوع جدی است!کنجکاوی ویرجینیا را می کـشت پس وقتی به انتهای ایوان رسید زانو زد و از لای نرده ها نظاره گر شد.باز هم چیز واضحی نمی شنید اما اوناامید نبود. پرنس مدتی حرف زد و دیرمی را وادار به جواب دادن کرد بعد با خجالت قدم پیش گذاشت و او را بغـل
کرد!ویرجینیا شوکه شد.پس پرنس دیرمی را می شناخت!نسیمی برخاست و ویرجینیا به امید شنیدن چیزی نفسش را در سینه حبس کرد و شنید.دیرمی در حالی که دستهای پرنس را از دورگردن خود بـاز می کـرد گفت:(باورکن چیزی یادم نیست!)
پرنس به او زل زد:(دروغ نگو پسر!نکنه از دستم عصبانی هستی؟)
(چرا باید عصبانی باشم؟)
(نمی دونم...فکرکردم شاید بخاطر اینکه اومدم اینجا و...)
و هـوا ثابت شد!در مغـز ویرجینیا غـوغا بود.پرنس دیرمی را می شناخت حالادیگر مطمعن شده بود و اگر دیرمی دچار فراموشی نشده بود او هم بایـد پرنس را می شناخت!دوباره متوجه آنـدو شد.باز هم درآغوش هم بـودند و پـرنس با ناراحتی چیزی می گفت و دیـرمی را بخـود می فشرد.ویرجینیا به عنوان آخرین امید گوشش را از لای نرده ها ردکرد و باز نفسش را نگه داشت و شنید...(قـول بده هر چی یادت اومد اول بـه
من بگی...به من اعتمادکن...)
بناگه صدای خاله را شنید.به ایـوان درآمده بود وآنـدو را بـه چای دعـوت می کرد.ویرجینیا پـشت گلدان نسـترن خزید و خـدا خـداکرد دیده نـشود.پرنس به تنـدی از دیـرمی جدا شد و اشاره داد به خـانه برود اما خـودش تا غیب شدن مادرش و دیرمی از ایوان,به انتظار ایستاد.خاله بخیال آنکه ویرجینیا به اتاقش رفته,او را از راه پله صدا می کرد.ویرجینیا همانطور دولاراه افتاد برگرددکه صدای پرنس او را متوقف کرد:(الو... منم پرنس...نه لوس آنجلسم...هی پیرمرد زنگ نزدم حال و احوالت رو بپرسم!)
ویـرجینیا متعجب سر جـا ماند.پرنس موبـایل بدست در حیاط قـدم می زد:(در مـورد دیرمی...بله می دونم می شناسی!تو یک پست فطرتی...اوه مسلمه,ازم انتظار داری این مزخرفات رو باورکنم؟)
قـدمزنـان به سوی پله هـاآمد.در چهره اش خـشم و جدیت موج می زد چـه خوب که ساقـه و برگهای رز رونده ی پای ایوان, نرده ها را مخفی کرده بود و ویرجینیا را پشت آنها!(خـیال می کنی خیلی شجـاعی؟نه اشتباه می کنی,دیرمی کسی نیست که فکر می کنی و تو هیچوقت نمی تونی مارسمی رو پیداکنی خواهیم دید و وای به حالت اگه اذیتش کنی...شاید اون چیـزی یادش نباشه که به نفعـته نباشه اما من یـادمه و اگه یک غلط دیگه بکنی بدبختت می کنم پس مواظب باش!)
و تماس را قطع کرد وراهی خانه شد.وقت نوشیدن چای تمام حواس ویرجینیا برآندو بود.به خوبی به نقش بازی کردن ادامه می دادند.پرنس خونگرمتر و ملایم تر شده بود و برعکس دیرمی سردتر و سخت تر بنظر می آمد و خاله بی خبر از همه چیزکیف میزبان بودنش را در می آورد.
***
وقت خواب شده بود اما پرنس که ظهر همراه دیرمی از خانه خارج شده بود هنوز برنگشته بود.ویرجینیا موهایش را با روبان می بست تا بخوابدکه صدای ضعیفی از راهرو شنید.شبیه آواز خواندن بود.میخواست برود سرک بکشدکه کسی در اتاق او را به صدا درآورد:(ویرجینیا...منم میبل...)
(بفرما.)
ومیبل سراسیمه وارد شد.ویرجینیا فهمید اتفاق نگران کننده ای افتاده که میبل هنوز بیدار است و عجیب تر اینکه به اتاق اوآمده بود:(چی شده میبل؟)
میـبل به او نـزدیک شد و پـچ پـچ وارگـفت:(پرنس برگشـته اما حالش بده,مثـل اینکه داره مست می کنـه دستش یک بطری نیمه پر دیدم,برو نذار...باهایش حرف بزن,اگه خانم بفهمه دعوا می افته و من می ترسم پرنس لج کنه و بازم بره,خواهش می کنم برو نذار بیشتر مست کنه...)
هیجان شیرینی سراپای ویرجینیا را در برگرفت:(چرا خودتون نمی رید؟)
(نمی خوام بفـهمه متوجه کارش شدم نمی خوام احتـرام و ارزشم از بین بره دفـعه ی قبل یادت رفته؟به تـو گفته بود نمی خوام میبل بفهمه!)
حق با او بود:(اما من چطوری می تونم جلوشو بگیرم؟)
(نمی دونم...سرگرمش کن,وادارش کن حرف بزنه,درد دل بکنه و...یک چیزی پیدا می کنی فـقـط کافیه تا مدتی معطلش کنی بیرون در نیاد...خانم بره بخوابه کار تمومه!)
و ویرجینیا را به سوی در هل داد.ویرجینیا هم شاد بود هم می ترسید و اصلاً متوجه سر و وضعش نبود...
وقتی در اتاق را زد میبل دوید و دور شد...(کیه؟)
صدا هیچ شباهتی به صدای پرنس نداشت...(منم ویرجینیا.)
صدای او هم از شدت هیجان شبیه نبود...(بفرما عزیزم!)
ویرجینیا لای در راگشود.اتاق توسط تک آباژور روشن بر سر تخت,نیمه روشن بود.پرنس بر روی تختش نشسته بود.البته نه نشستن کامل!بر روی بالشهای کوچک و بزرگ پخش شده بر تخت ولو شده بود. شلوارجین در تنش بود اما پیراهن نداشت.موهایش هنـوز بهم نریخـته بود اما از بطری که در دست چپ داشت, ویسکی برگردن و سینه ی لختش ریخته و خیس کرده بود:(بیا تو...چه عجب؟)
ویرجینیا به راهرو نگاهی انداخت.میبل در انتهای راهرو منتظر بود.به او اشـاره می داد زود داخل شود پـس داخل شد.پرنس می خندید:(غرض از مزاحمت؟)
ویرجینیا با خجالت گفت:(اومدم باهات حرف بزنم.)
پرنس مستانه زمزمه کرد:(وقت خیلی خوبی انتخاب کردی...اگه بتونم حرف بزنم...)
و دوباره خندید!ویرجینیا به او خیره شد.اصلاًحرکت نمی کرد.بنظر می آمد قدرتش را ندارد.چشمانش به شکل یک خـط آبی دیده می شد و لبـخندش بی حال و بی انتهـا...(بیا بشین...وای وای وای...به تو نگفتـم نباید نصف شبی...پیش یک پسر مست...با لباس...)
ویرجینیا تازه متوجه سر و وضعش می شد و دستهایش را بـر سیـنه گـذاشت.پرنس بـا لذت یک قهقـهه ی کشدار زد:(با هوش و البته شجاع!ببینم نکنه اومدی امتحان کنیم؟)
ویرجینیا یادش نیامد:(چی رو؟)
پرنس حرف را عوض کرد:(در مورد چی می خواهی حرف بزنی؟)
و بطـری را به زحمت بلنـدکرد و ناشـیانه چند جرعه به دهان ریخت.ویرجینیا لب تختش نشست:(در مورد این ...چرا داری می خوری؟)
پرنس بطری را پایین آورد:(به تو چه؟)
ویرجینیا جوابی نداشت.پرنس به او زل زد.خسته و ناامیـد.مدتی به سکوت گـذشت.ویرجینیا نمی تـوانست نگاه مرطوب و معصومش را نادیده بگیرد:(لطفاً با من درد دل کن...بگو مشکلت چیه؟)
پرنس هنوز ثابت بود حتی در نگاه:(مشکل من...از مشکل بودن گذشته,یک بدبخـتی محض,یک بدبیاری یک بدشانسی...یک حماقت!)
و دوباره بطری را به لبهای خیس خود چسباند و نوشید و نوشید.ویرجینیا وحشت کرد:(بسه پرنس خواهش می کنم دیگه نخور.)
پـرنس بطری را عقب کشـید:(تو زنم نـیستی پس غـر نزن!)و موزیـانه به او زل زد:(اما اگـه بخواهی من در خدمتم!)
ویـرجینیا از شدت شرم عـرق کرد.نمی دانست چکـار بایـد می کرد.یعنـی اینقدر معطل کردن کافی نبود؟ پرنس کاملاًمست شده بودبطوری که انگار ویرجینیا را نمی شناخت نگاه لرزان و اسرارآمیزش به اودوخته شده بود و لبخندش سمج و پرمنظور خشک شده بود:(چرا راحتم نمی ذاری؟)کلمات همچون آب پخش می شد:(چی می خواهی؟)
ویرجینیا با دلسوزی گفت:(می خوام کمکت کنم.)
(هیچ کاری نمی تونی بکنی...)
(ازکجا می دونی شاید...)
(چون دیگه کاری برای کردن نمونده تو...فقط می تونی دعا بکنی...و..و اگه بلدی خوشحالم کن!)
ویرجینیا هنوز دلسوزی می کرد:(چطوری؟)
پرنس بطری بدست به سوی او خزید:(بیا بغلم!)
ویرجینیا به حساب شوخی خندید:(پرنس من جدی ام...هرکاری...)
(منم جدی ام!)
و خود را به او رسانـد.ویرجینـیا برای ندیـدن چشـمان گستاخ و لـبهای هـوس انگیـزش,رو بـه سوی دیگر برگرداند:(مثل اینکه بی خودی اومدم!)
وگرمای او را درکنارش حس کرد و قلبش شروع به کوبیدن کرد.چکار باید می کرد؟می رفت؟می ماند؟دست پرنس را پشت سرش حس کرد.باند موهای او را باز می کرد!تمام وجود ویرجینیا به لرز افتاد.پرنس روباند راکشیـد و موها بر سینـه وکمر و صورت ویرجینـیا پخش شـد و امکان دیدن پـرنس را از اوگرفت. پرنس غرید:(دختر حیف نیست موها به این قشنگی رو می بندی؟)
ویرجینیا هنوز سر به زیر داشت که دست پرنس به سوی چانه اش دراز شد:(به من نگاه کن!)
ویرجینیا با هیجان لذت بخشی رو برگرداند و از دیدن اندام خیس,یـا از عـرق یا از ویسکی ریخته شده بـر گردن کشیده و لبهای براق و چشمان آبی خمارکه در نور ضعیف آباژور همچون دو زمرد سبز دیده میشد مست شد.پرنس زمزمه کرد:(یک چیزی بپرسم جواب می دی؟)
نگاه جدی شده اش ویرجینیا را وادارکرد قول بدهد و پرنس ادامه داد:(تو عاشق من هستی؟)
خون به گونه های ویرجینیا دوید و قلبش تاپ تاپ به تپش افتاد.پرنس جدی ترگفـت:(قول دادی...جواب بده!)
چشمانش چنان محسورکنـنده بودکه تـرس از از دست دادن کنترل,ویرجینیـا را لرزاند.وقـتش بود...وقـت رسیدن به عشق!او راآسمانی تر و خواستنی تر از همیشه می دید و او...:(تو منو می خواهی ویرجیـنیا...مگه نه؟)
ویرجینیا با یک آه کوتاه نفسش را بیرون داد.سعی کرد حرفی بزند یاکاری بکند و یا لااقل از جا بلند شود اما نتوانست!نگاه و حرفهای شهوت آلود پرنس او را منحرف کرده بود...(منو ببوس!)
ویرجینیا صدا را نشناخت.لبهای براق و خواستنی پرنس دوباره تکان خورد:(منو ببوس!)
ویرجینیا در مه نگاه مست اوگرفتار شد:(نه...من...من باید...برم...)
(تو منو دوست داری؟)
(آره ...اما...)
پرنس نزدیکترشد و پچ پچ وار پرسید:(چقدر؟)
ویرجینیا افسون شده نگاه محتاجش را به دهان او دوخت:(خیلی زیاد!)
نفس گرم و هوس آلود پرنس لبهای ویرجینیا را سوزاند:(پس معطل چی هستی؟اگه منو می خواهی...)
دیگرکنترل اعضا و حرکات ویرجینیا از دستش خارج شد.او را می خواست,لبهایش را می خـواست,بوسه می خواست,با چنان سرعتی سر پیش برد و لبهایش را رساندکه پرنس فرصت نکرد دهانـش را ببندد!لبهای او نرمترین و صافترین و داغترین و شیرین ترین چیز عالم بود.ویرجینیا هیچ چیز جز لذت نمی فهمید.لذت ارضا شدن آن احساس قشنگ!قلبش او را می لرزاند و تمام تنش درآتش عشق و شهوت می سوخت. مـزه
بوسه دیوانه اش کرد بطوری که نمی توانست جدا شود اما چیزی بلد نبود. مالش؟ مکش؟گزش؟..و به خودآمـد.چکارکرده بود؟سر عـقب کشید و به چهره ی ساکت و عاری از هرگونه توجه و هیجان پرنس خیره شد.لعنت بر او چـراکاری نکرد؟چرا استقـبال نکرد؟یعـنی خوشش نیامد؟یعنی بـدش آمد؟یعنی عشقش از بـین رفت؟یا اصلاً عـشقی نسبت به او نـداشت؟پرنس با خـونسردی بطری را بلندکرد وکمی نوشید.شرم و
ترس از بی آبرویی,ویرجینیا را به گریه انداخت.یادش نمی آمد در طول عمرش اینقدر خجالت شده باشد اشتباه کرده بود و خود را رسواکرده بود و حالا او را بیشتر از هـر چیز و هـر لحظه ی دیگری می خواست اما او...بی رحم بود!پرنس مایع داخل بطری را تمام کرد:(چطور بود؟خوشت اومد؟)و خواب آلودخـندید: (دیدی نتونستی مقابله کنی!)
بناگه ویرجینیا متوجه شد و حالش خراب شد.اشک شرم پلکهایش را سوزاند و از شدت خـشم و ناراحتی سـرگیجه گرفت.به سرعت از جا بلند شد تا فرارکندکه انگشتان پرنس دور مچ دستش حلقه شد:(من اصلاً بهت دست نزدم...فقط موهاتو بازکردم چون قرارمون این بود...با لباس خواب و...)
ویرجینیا با خشونت به انگشتان او چنگ زد و خـود راآزادکرد و به سوی در دوید.پرنـس غـرید:(کجا؟من برنده شدم...جایزه ام رو می خوام!)
ویرجینیا خود را بیرون انداخت و در را در پی اش بست اما صدای قهقهه پرنس تا اتاقش شنیده شد!
***
تا صبح او با احساسات گوناگون جنگید.خوشش آمده بود و حتی بیشترین لـذت را برده بود اما خـجالت شده بودوآبرویش رفته بود!آیا پرنس,صبح چیزی بیاد خواهدداشت؟صبح در میان پله ها با خاله روبرو شد :(صبح بخیر عزیزم...برو سر صبحانه منم پرنس رو بیدارکنم بیام....)
میبل پای پله ها بود.مضطرب بنظر می آمد:(ولش کنید خانم...بذارید بخوابه!)
خاله بالامی رفت:(دلم می خواد از این به بعد با هم دور میز بشینیم لااقل روزهایی که ویرجینیا اینجاست!)
میبل با وحشت به ویرجینیا اشاره داد:(ویرجینیا می شه تو بیدارش کنی؟)
خاله بی خبر بود:(نه خودم می رم!)
حرکات و اشارات میبل,ویرجینیا را متوجه کرد و دنبال خاله دوید:(من می رم خاله...شما بفرمایید!)
و قبل ازآنکه خـاله فـرصت حرف زدن و مخـالفت کردن پیداکند,به سوی راهـروی خودشان دوید.وقـتی جلوی در رسید,صدای خاله را شنید:(دختره چش شده؟!)
در زد.بـاز دلش به لرز افـتاده بود.دیـدار دوباره ی پـرنس بعد از اتـفاق دیشب!یا اگر همه چیز یادش مانده باشـد؟باز در زد اما جـوابی نیامد.آرام در راگشـود و با دیـدن داخل اتـاق,بخاطر جلوگیری کردن ازآمدن خاله خدا را شکرکرد!پرنس با همان سر و وضع و شرایط دیشب بر تخت افتاده و خوابیده بود!بطری خالی در یک دست و روبان سر او در دست دیگرش بود!با عجله داخل شد و پیش رفت تا روبان را قبل از بیدار شدن از او بگیرد اما نتوانست.روبان لای انگشتانش گره خورده بود و تا خواست بازکند,پرنس بیدار شد و ناله ای کرد:(چی شده؟)
ویرجینیا با وحشت روبان را رهاکرد و عقب دوید.پرنس چند بار پلک زد و خمیازه کشان پـرسید:(ساعت چنده؟)
ویرجینیا نمی دانست:(هشت و نیم!)
پرنس حرکتی کرد تا بلند شودکه بطری را در دست خود دید:(خدای من!بازم مست کرده بودم؟)
قـلب ویرجـینیا از نگرانی,شدیدتر می زد فـقط توانست سرش را به علامت بله تکان بدهد.پرنس به سختی نشست و اینبار روبان را در دستش دید:(این دیگه چیه؟)
ویرجینیاکمی امیدوار شد:(مال منه...روباند موهامه!)
پرنس چشمان نیمه بازش را به او دوخت:(دست من چکار می کنه؟)و بناگه ترسید:(نکنه اذیتت کردم؟)
بله چیزی بیاد نداشت!ویرجینیا سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد.پرنس از تخت پایین آمد:(من از سـرت درآوردم؟)
ویرجینیا با خیال راحت خندید:(آره...گفتی حیفه موهام بسته بمونه!)
پرنس تلوتلو خوران به سوی اوآمد:(اینو راست گفتم!...بگیر)
و روباند را به دستش داد و به سوی در راه افتاد:(امیدوارم کسی متوجه مست کردنم نشده باشه!)
و از اتاق خاج شد.ویرجینیا دنبالش می رفت که پـرنس برگشت و از چهـارچوب در سر خم کـرد:(راستی جایزه ی من یادت نره!)
و چشمکی زد و راهی دستشویی شد!
***
صبح شنبه,ویرجینیا و پرنس با هم راهی خانه ی پدربزرگ شدند.پدربزرگ هـنوز هم از مسافرت شغـلی برنگشته بود و ویرجینیا خـوشحال بودکه راحت می تـواند در خـانه راه برود.بـعد ازیک هفـته دوباره تنهـا مانـدن با پرنس عالی بود اما او انگارکه هیچ اتفاقی بین آندو نیفتاده,باز هم ساکت و بی توجه وگرفته بود. این وضـع در طول هفـته هم برقـرار بود.اغلب خانـه نمی شد اما وقـتی هم می شد چنـان متفکر و عصبی و
متلاطم بـودکه کسی جـرات نمی کرد به او نـزدیک شود.ویرجیـنیا می دانست این حصار عـظیمی که بین خود و بقیه گذاشته بود بعد از دیدار دیرمی بوجودآمده بود و او نمی خواست خاله و میبل متوجه بشوند و نگران بشوند و از طرفی خودش هم جرات نزدیک شدن به این حصار را نداشت.
بـیش از نیم ساعت در سکوت طی شد.ویرجینـیا بسیار مشتاق صحبت کردن بود اما بـنظر نمی آمد پرنس چنین قـصدی داشته باشـد و ویرجینیـا نمی دانست چطـور شروع کندکه از شـانس موبایل پرنس زنگ زد. بـراین بود.ظاهراً چـیزهایی درباره ی وسایـل مورد نیاز می پرسید و پـرنس جـوابش را داد:(نه لازم نـیست بخرید من دارم...آره پیشمه...راستی براین...منو دوست داری؟)
ویرجینیا متعجبانه به پـرنس نگاه کرد.لبخـند تلخ بر لب,تلـفن را قـطع کـرد وگوشی را در جیب تی شرت سیاهش انداخت:(قطع کرد!پسره ازم متنفره!)
ویرجینیا با ناباوری گفت:(براین هم فکر می کنه تو ازش متنفری!)
(به توگفتم اون پسر مریضه!)
(یعنی تو دوستش داری؟)
(مسلمه!ما با هم بزرگ شدیم و اون بهترین دوستم بود!)
(بود؟)
(بله بود!حالاچی؟نگاش کن!)
(یعنی بخاطر هیچی از دستش ناراحت نیستی؟)
(من گذشته رو فراموش کردم!)
(اما اون باور نمی کنه می گه تو ازش متنفری اما با بی اعتنایی و محبت می خواهی اذیتش...)
(اون دیگه چی ها بهت گفته؟)
قیافه اش خشن شده بود و ویرجینیا شرم کرد:(هیچ...همینقدر!)
(فکر نکن می تونی به من دروغ بگی!اون همه چیزو بهت گفته یا درگوشی ایستاده بودی؟)
ویرجینیا نمی دانست چه جوابی بدهد و پرنس ادامه داد:(اون چی؟هیچ شده ازش بپرسی هنوز منـو دوست داره یا نه؟)
ویرجینیا تازه متوجه می شد!بله راست می گفت!براین با وجودآنکه در مقابل پرنس حساسیت زیادی نشان می داد اما اصلاًعلاقه اش را نشان نداده بود!
وقتی به خانه ی پدربزرگ رسیدند,انگار بمب منفـجر شده بود.همه چیـز پخش در اطراف بود و چـهارده جـوان و چـند خدمتکار اینطرف وآنطرف می دویـدند.وسایل حاضر می کـردند,برنـامه ریزی می کردند, صحبت و مخالفت می کردند و خلاصه هـرکس به نوعی سر و صدا تولید می کرد.دیرمی اولین نفری بود کـه به پیشوازآمد.در چهره ی زیبایـش شادی محسوسی موج می زد.همـه سر پا بودند غـیر از براین که بـر بـالای پله ها نشسته بود و بچه ها را تماشا می کرد.تا دیرمی و پرنس احوالپرسی می کردند,ویرجـینیا سراغ بـراین رفت.حرف پـرنس مغـزش را می خورد و او بایـد همان لحظـه مطمعن می شد.قیافه ی براین شدیداً نگران بود و نگاهش بر پرنس قفل شده بود!ویرجینیاکنارش نشست:(سلام...چطوری؟)
براین جواب نداد.کاملاًمعلوم بود حواسش در خود نبود.ویرجینیا پرسید:(به چی فکر می کنی؟)
(به چی می تونه باشه؟)
(توکه حرفهای منو جدی نگرفتی؟)
(چرا...فکرکردم دیدم حق با توست!اون نمی تونه پرنس باشه لااقل اون اینقدر خونسرد و خنـده رو...و...و خوشگل نبود!)
ویرجینیا ازگفته ی خود پشیمان شده بود.یا اگر حدسش غلط باشد؟(شش سال زمان زیادیه برای تغییر!)
(نه دیگه اینقدر!دیرمی بیشتر از اون به پرنس شبیه!)
ویرجینیا شوکه شد!کارل با پرنس حرف می زد:(توی مسابقه هستی؟)
(من ذاتاً بخاطر مسابقه میام!)
ویرجینیا رو به براین کرد:(چه مسابقه ای؟)
(مسابقه ی ترس!هرکی بتونه تا صبح توی گورستان کلیسای متروکه دوام بیاره برنده است؟)
بحث مسابقه در پایین ادامه داشت(فقط باید قول بدید شوخی ها زیاده از حد نباشه!)
(اما یکی باید برنده باشه!)
(یک جیغ از هرکس!چطوره؟)
(شاید یکی سنکوب کرد و نتونست داد بزنه؟بازم به ترسوندن ادامه بدیم؟)
(چطوره حدمون سنکوب کردن باشه؟)
ویرجینیا با دودلی سوالش را پرسید:(براین من می خوام یک چیزی رو بدونم,تو پرنس رو دوست داری؟)
براین متعجب سر برگرداند:(چی؟)
ویرجینیا تکرارکرد و براین به سردی گفت:(چرا اینو می پرسی؟)
(می خوام بدونم!)
(چرا؟)
(چون پرنس ازم خواست بپرسم!)
براین رسماً فرار می کرد:(کی؟)
(توی راه!)
(الان!)
(آره)
و سکوت!ویرجینیا برای سومین بار تکرارکرد:(خوب بگو...دوستش داری؟)
براین باز هـم جواب نداد و ویرجیـنیاگیج شد!در عیـن حال که مطمعـن بود جـواب او مثبت خواهد بود از سکوت ممتد او به شک بیشتری افتاد:(چرا جوابم رو نمی دی؟)
براین همچون شاگردی که سر امتحان سخت شفاهی باشد معذب و دستپاچه شده بود.دیرمی داشت از پـله ها بالامی آمد.براین زمزمه کرد:(بعداً حرف می زنیم....باشه؟)
لعنت بر او چرا اینقدر شخصیت متفاوت و غیر قابل تخمینی داشت؟ویرجینیا غرید:(باید می دونستم طرف غلطی هستم!)
براین با خشم به او نگاه کرد و ویرجینیا ادامه داد:(تو اول دوست داشتن متقابل رو یاد بگیر!)
صدای بچه ها بالامی رفت(موندن توی تاریکی گورستان بقدرکافی ترسناکه دیگه نیازی نیست بترسونید!)
(کلیسا نزدیک ویلاست هرکی ترسید می تونه برگرده...)
(جایزه چیه؟)
(کاش فردا شب طوفان نشه!)
(اتفاقاً کاش طوفان بشه!)
دیرمی به آنها رسید اما لب باز نکرده پرنس گفت:(کاش همگی بتونیم سالم برگردیم!)
نگاهها به سوی او چـرخید و خـانه در سکـوت کوتـاهی فـرو رفت.دیـرمی به سختی خـندید:(ظاهـراً سفر خطرناکی در پیش داریم!)
***
ساعت یازده شده بود.همه برای رفـتن حاضر بودند اما مادرها دست بـردار نبودند وآخـرین تـوصیه هـا را پشت سرهم تکرار می کردند و قول می گرفتند.درآن شرایط و محیط,ویرجینیا متوجه عشق جدید وشدید همه خصوصاً زنها,بر دیرمی شد.طوری با او صحبت می کردندکه انگار او هم عضو اصلی خانواده است و بوده وخواهد بود و او در لباسهای روشن و ساده و لبخندی گرم و لطیف که حتی دل پسرها را هم می برد
بی خبر مشغول عاشق کردن دلها بود.در او مهارت غریب و شدید وجود داشت. مـهارت در جـذب کردن انـسانها,در ارتباط برقرارکردن,در بدست آوردن اعتماد اطرافـیان,در برقراری و تداوم رابطه ی دوستی,در سرگرم کردن,درددل کردن,کمک کردن و عاشق کردن!شاید تنها تشابهت شخصـیت او با پـرنس هـمین بـود با این تفاوت که پرنس به کمک رفـتار شهوت انگیزش این کار را می کرد و دیرمی به کمک رفـتار دوستانه و صمیمی اش!وقت حرکت,همه در چهار ماشین تقسیم شدند.فـیونا و سمـنتا و هـلگا و دروتی در ماشـین اروین,کـارل و دیـرمی و مارک و نیکلاس در ماشـین پرنس, دختـرها,جسیکا و نورا و ویرجینیا در ماشین لوسی,براین و ماروین و یک خدمتکار و یک آشپز در ماشین براین.اوایل راه خیلی خوش گذشت. ماشین اروین عقب می ماند و پرنس با ماشین پشت ماشین آنها می رفت.با مهارت تکیه می داد و هل میداد وگاهی هم جلوی ماشین لوسی ویراژ می داد و به سرعت ترمزمی کرد.ماشین آنها روباز بود و پسرهاکارل و نیکلاس مرتب از جا بلند می شدند و می رقصیدند و به بقیه پز می دادند.ویرجینیا خیلی افسوس میخورد که پیش پـرنس نیست و او با تی شـرت سیاه وگشـادو عینک آفـتابی باریک که موهـای طلایی سـرش بـر رویش می رقصید,جذابتر وآراسته تر از همیشه بنظر می آمد.وقتی دو ساعت از حرکت کردنشان گذشت, دیگر همه خسته شدند و هرکس در ماشین خودآرام مشغول صحبت کـردن شد.لوسی یک آهـنگ ملایم بازکرد و با جسیکا شروع به همخوانی کرد.نـورا و ویرجـینیا در صندلی عقب تکیه داده بـودند و بـه ماشین پرنس که درکنـار ماشین آنهـا می رفت,نگاه می کردندکه نـورا قـدم اول دوستی را برداشت و پـرسید:(به کدوم نگاه می کنی؟)
ویرجینیا به شوخی گفت:(به اونی که تو نگاه می کنی!)
نورا وحشت کرد:(اوه پس من هیچ شانسی ندارم!)
ویرجینیا با دلسوزی پرسید:(عاشقشی؟)
نـورا با خجالت سر به زیر انداخت:(آره و...وضعم خیلی خرابه!بعـضی وقـتها فکر می کنم اگه بهـش نرسم می میـرم امـا اون اصلاًبه من تـوجه نمی کنه چون خـیلی کوچیکم شاید هم چون از بـابـا بدش میاد از منم بدش میاد!)
ویرجینیـا یاد رفـتار پـرشور و لحظـات خاطره انگیـزش با پرنس افـتاد و احـساس خوش شانسی کرد و این احساس او را دلرحم ترکرد:(این حرف رو نگو...این که دلـیل نمی شه!تـو دختـرخیلی خوب و خـوشگلی هستی.)
(اون خودشم خوشگله و خیلی دخترهای خوشگل تر از من خواهانشند!)
لوسی حرف او را شنید و صدای ضبط راکم کرد:(دخترها لطفاً اون پسره رو فـراموش کنید وگـرنه بیچاره می شید!)
نورا عصبانی شد:(فراموش کنیم که بمونه برای تو؟)
(نه اون پسر هیچوقت مال کسی نبود و نخواهد شد!اون هیچوقت بدست نمیاد چـون نیازی به قـلب نداره و محاله که اسیر بشه!بنظرم بهتر بود بجای کازانـوا,بهش نارسیز*می گفـتـیم ( *Narcissusگل نسترن.افسانهی پسر زیبایی که عاشق تصویر خود درآب شد.) چون فـقـط عـاشق خودشه یک شیطون واقعی که فقط دروغ می گه و دو رویی می کنه تا دخترها رو عاشق وآواره ی خودش بکنه بعدبا بی رحمی مثل یک عروسک کهنه دور بیندازه...این تفریح اونه!)
جسیکا به شوخی گفت:(اما تو هم عاشقشی مگه نه؟)
(بودم!قبل از اومدن دیرمی عاشقش بودم اما حالا...دیرمی کسی بـودکه می خواستم ...به زیـبایی پرنس امـا پردرک و...)
نورا غرید:(دیرمی به اندازه ی پرنس خوشگل نیست!)
لوسی خندید:(حالاهر چی!)
جسیکا غرید:(بچه نباش نورا...)و بعد ازکمی مکث به شوخی اضافه کرد:(البته معشوق من از مال هردوتون خوشگل تره!)
ویـرجینیا فـهمید براین را می گوید و خندیـد اما نورا هـنوز ناراحت بود.ازآینـه به لوسی خیـره شد:(بـاز تو اونقدر شانس داشتی که باهاش خوابیدی!)
لوسی به آرامی گفت:(اون با هیچکس نخوابیده نورا!)
ویرجینیا بی اختیارگفت:(اما به من گفت با چهار تا دختر...)
لـوسی حرفـش را برید:(دروغ می گه...چرا باور نمی کنـید اون دروغگـوست؟بلایی که سر من آورده رو می دونید...کشید توی تختش بعد پرید!عشق اون خیلی زودتر از اونکه عشقبازی بکنه می میره!)
ویرجینیا نمی توانست و نمی خواست حرفهای لوسی را باورکند چون در عین حال که شادکننده بودناامید کننده هم بود.جسیکا هم تعجب کرده بود:(یعنی دست هیچکس بهش نرسیده؟مگه ممکنه؟!)
(اگه پرنس باشه ممکنه!من مطمعنم اون باکره است و خداکمک دختری باشه که بتونه عاشقش بکنه واون واقعاً بخوادش!)
نورا با ناامیدی زمزمه کرد:(که هیچوقت چنین دختری وجود نخواهد داشت!)
جسیکا باز شوخی کرد:(شاید برای اینه که اون از پسرها خوشش میاد!)
لوسی جواب نورا را می داد:(برای همین می گم فراموشش کنید....عشق اون سرگردان کننده است.)
قـلب ویرجینیا بیشتر فـشرده شد چون با فهمیدن پاک و دست نخورده بودنش عاشقـتر شده بود و با درک سخت و دست نیافـتنی بودنش ناامیدتر.لوسی ادامه می داد:(اما دیرمی خیلی فرق داره...جذاب و خوشگله مثل اون اما اجازه می ده همه دوستش داشته باشند یکرنگ و صمیمی و راحته...آره عشق دیرمی راحته اما مال منه,من زودتر اومدم شما برای خودتون یک دیرمی دیگه پیداکنید!)
و خـندید و جسیکا را هم خنداند.ویرجینیا سر برگرداند و به ماشین آنهاکه اینبار عقب مانده بود,نگاه کرد. پرنس درآن گروه همچون گوهر فـریبنده ای می درخشید.بـنظر می آمد حق بـا لوسی بود.عشـق او خـیلی زودتر ازآنچه خودش گفته بود می مرد.برای ویرجینیا اثبات شده بود او را به بهانه ی شرطبندی به تخـتش کشیده بود,منحرف کرده و وادارش کرده بود ابراز علاقه کند و حتی برای بوسیدن اقدام کند بعدانگارکه هیچ اتفاقی نیفتاده,با بی توجهی کنار بکشد.بله او با عشق بازی می کرد پس یعنی تمام توجه هایش هم ریا و دروغ بود؟فقط برای سرگرم شدنش؟یا قلب عاشق او؟یعنی پرنس آنـقدر بی رحـم بودکه او را به بـازی می گرفت؟
ویلابزرگ و باشکوه بود,سرافراشته میان جنگل انبوه راج رو به اقیانوس آرام,دو طبقه با اتاقهای متعـدد و زیـبا.شاید برای بقیـه یک مکان ساده و تکراری بـود اما برای ویرجینیـا چون اولین ویلایی بودکه می دید, جـذابیت بیشتری داشت.تـن رنگهـای پـرده ها و مبلـها و روتخـتی ها و فرشها,طوسی وآبی کمرنگ بود و اشیای چوبی از جمله میزها,صندلی ها,درها وکمدها,همانطور چوبی رنگ مانده بود.به محض رسیدن هـر کس دو نفری یاگروهی اتاقی برای خودشان انتخاب کردند اماکم رویی ویرجینیا باعث شداتاقی نامناسب که تـه راهرویی در طبقه ی بالاو بـسیارکوچک وکم نـور بود,تنهـا به او بـرسد.بعد از ناهـار جوانان پخش شدند.همه کنجکاو بودند اطراف را ببینند,اقیانوس و جنگل وکلیسا را اما ویرجینیا ترجیح می داد در ویـلا بماند.او شانزده سال عمرش را در دامن طبیعت سپری کرده بود و ویلا برای او تازگی داشت.
عصرکه دوباره همه به ویلا برگشتند,در سالن اصلی دور هم نشستند تا برنامه ریزی کنند و برای چگونگی برگذاری مسابقه تصمیم بگیرند.همه موافق بودند پس اروین به عنوان سرگروه,شروع به توضیح دادن کرد :(فردا ظهر می ریدکلیسا روآماده می کنید سیصد متری اینجاست...من خودم کنترل کردم خیلی قدیمی و فرسوده است وآب و برق نداره,خیلی مواظب باشید اگه آتیش روشن کردید خوب کنترلش بکنید ووقت برگشتن از خاموش شدنش مطمعن بشید درسته اونجا متروکه است اما شهـرداری از وجـودش مطـلعه پس اصلاًصدمه نزنید طرح مسابقه هـمونطورکه می دونید تا صبح اونجا موندنه هر طور دوست دارید می تونید همدیگه رو بترسونید اما لطفاً شوخی فیزیکی نکنید اگه بفهمم یکی اذیت شده بر می گردیم,همون لحظه! و اصلاً از هـم جـدا نشـید هرکی تـرسید و یا به عبـارتی باخت و یا حوصله اش سر رفـت می تونه بـه ویلا
برگرده منو فیونا اینجا خواهیم بود اما حتماً به اطرافیان خبـر بده و اگه ممکنه با یک هـمراه برگرده درستـه فـاصله زیـاد نیست امـا راه از وسط جنگل می گـذره و خطرناکه,من دیـرمی رو وکیلم کردم تـا جای مـن سرپرستی شما رو به عهده بگیره هر چی گفت گوش می کنید قبوله؟)
هـرکس به نوعی جـواب مثبت داد.مارک گفت:(حالاکه طرح مسابقـه معلوم شد جـایزه اش رو هـم تایین کنیم.)
لوسی گفت:(من فکر نمی کنم بازنده ای داشته باشیم...هممون می تونیم دوام بیاریم!)
پسرها خندیدند.نیکلاس گفت:(منم فکر نمی کنم برنده ای داشته باشیم چون هممون می بازیم!)
(یعنی اینقدر ترسو هستید؟)
(ادعا نکن لوسی!اونجا یک کلیسای مخروبه است,وسط گورستان,تاریکی و جنگل و شب هالوون و اگـه خداکمکمون بکنه باد و...)
ماروین اضافه کرد:(ما و شوخی های بامزه ی ما!)
کارل گفت:(من یک نظری دارم...می گم هرکی تونست تا صبح دوام بیاره یک روزه رییس بقیه بشه وهر کاری خواست بکنه بقیه هم باید به دستوراتش عمل کنند...چطوره؟)
بناگه جمع به پا خاست و صداها قاطی شد.هرکس چیزی می گفت و به نوعی ابراز رضایت می کرد.چون همـه از پیشـنهاد او خـوششان آمد قـبول کردند.تـازه اروین توانسته بـود با داد و فـریاد سکوت را بـه جمع برگرداندکه نیکلاس پرسید:(می تونیم معشوقه بخواهیم؟)
برای لحـظه ای جمع در سکوت مطلق فرو رفت و نگاهها ناباورانه بر هم چرخید و ناگهان دوباره بالارفت! عده ای آنچنان راضی و شاد شده بودندکه با هیجان پشتیبانی خود را از این پیشنهاد فریاد میزدند و عده ای آنچنان عصبانی شده بودندکه برای ابراز مخالفت از جا بـلند شده بـودند.صحنه ی جالبی بود چـون کسانی کـه موافـقت می کردند عاشقهـا بودند وکسانی که مخالفـت می کردند مغـرورها بودند!مثلاًماروین اصرار می کـرد و دروتی رد می کرد و یا جسیکا موافقت میکرد و براین مخالفت!ویرجینیا چشم بر پرنس داشت. او هم مثل دیرمی پا روی پا انداخته و ساکت تماشاگر بود!مجادله ادامه داشت...(این خیلی احمقـانه است! شایدیکی از یکی متنفره!؟)
(از بین شونوزده نفر احتمالش خیلی کمه!)
(این مثل رفتار شاههای قدیم ظالمانه و دموده است...)
(فقط یک روز و یک نفر!نمی میریدکه!)
(شرط اونه اون یک روز چطور قراره بگذره!)
(هر طور برنده بخواد یا با معشوق می ره قایق سواری یا شام یا...)
(یا عشقبازی؟)
(خیر!اینقدر فاسد نباشید!)
(می گم چطوره کمی پول تایین کنیم هرکی نخواست عوضش پول بده!)
(مثل پدربزرگ حرف می زنی!پول رو می خواهیم چکار؟هممون خرپول هستیم!)
دعوا همچنان ادامه داشت تا اینکه باز اروین به نجات آمد:(رای بگیریم هرکی موافقه دست بلندکنه!)
و دستهایک یک بالارفتند.کارل و لوسی و مـاروین و جسیکا و نیکلاس و پـرنس!پرنس به ویرجینیا اشـاره داد دستش را بلندکند,ویرجینیا اخم کرد و پرنس لبخنـدزد.نورا با دیدن این حرکت پرنس, با شرم دستش را بلندکرد.نگاهها به سوی دروتی و هـلگا و مارک و براین و دیرمی و ویرجینـیا چرخید و فریاد هـورا بالا رفت.ویرجینیا یاد حرفهای لوسی افـتاد.یعنی اگر پرنس بـرنده می شد او را انتخاب می کرد؟اگر انتخـابش می کـرد,با او عشقـبازی می کرد؟اروین بـا خشم گفت:(خیلی خوب قبوله اما ایـن باید بین ما بمونه پدر و
مادرها نباید بفهمند!)
هـمه شاد بودند غیر از براین و دیرمی.براین ساکت سر به زیر انداخته بود اما دیرمی نتوانست تحمل کند و با خشونت گفت:(من نیستم!)
لوسی با وحشت نالید:(چرا؟)
دیرمی پرمنظوربه او زل زد:(چون نمی خوام توی تخت یکی برم!)
(شاید تو برنده شدی؟)
(من به کارهای جدی تری علاقه دارم!)
(پس جایزه ای در ذهن نداری؟)
(من هر وقت بخوام می تونم جایزه ام رو بدست بیارم!)
تـعجب همه بیشتر شـد و سالن در سکوت فـرو رفت اما دیـرمی همچـنان ساکت بود و به جدل چشمی با لوسی ادامه می دادکه سمنتا سکوت را شکست:(منم می خوام توی مسابقه باشم!)
لوسی خشمش را سر او خالی کرد و با بی رحمی گفت:(که چی بشه؟خیال می کنی کسی تو رو انـتخاب می کنه؟)
سمنتا از شدت شـرم به گریه افـتاد و همه ناراحت شدنـد اما پرنس جوابـش را داد:(تـو چی؟خیال می کنی کسی تو رو انتخاب می کنه؟)
لوسی به او زل زد:(من خیلی پاکتر از اونم که اجازه بدم کسی منو انتخاب بکنه!)
پرنس با تمسخرگفت:(بهتره زیاد به پاکدامنی خودت مغرور نشی ممکنه یک روزی از دست بدی!)
دیرمی غرید:(بس کن پرنس!)
فیونا رو به سمنتاکرد تا از دلش در بیاورد:(می تونی تا صبح توی کلیسا بمونی ؟)
سمنتا سرش را به علامت بله تکان داد و ماروین به شوخی گفت:(اونوقت کی رو انتخاب می کنی؟)
نگاه شرمگین سمنـتا می چرخـیدکه نیکلاس دستهایش را بـا وحشت جلوی صورتش گرفت و بـه شوخی نالید:(نه...نه به من نگاه نکن!)
همه خندیدند و جیل وارد شد:(شام حاضره.)
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
mehraria
27-04-2007, 18:15
عالي بود دوست عزيز . ادامه بده حتما
mehdi_vsgh
28-04-2007, 09:14
دوست عزيز اينا كه خيلي طولاني هستش!!!
اي كاش بتوني اينارو Pdf كني!!!
اگه نميتوني بگو به من كه اين كارو برات انجام بدم!!
چشم دوستان سعی می کنم پی دی اف کنم...اما دوست دارم شما هم نظراتتان را بنویسید
4
اولین شب درآن ویلای دور افـتاده برای همه از جـمله ویرجینیاکه خـسته بودند,به راحتی گذشت.صبح, بعـد از صبـحانه,هـمه پخش شدند.عـده ای به منظـورآماده سازی مسابـقه راهی کلیـسا شدند و عـده ای به ماهیگیری و شنا و شکار رفتند.ویرجینیا ترجیح می دادکنار فیونا و بچه اش در خانه بماند اما چـون براین به بهانه ی درس خواندن در خانه می ماند او نمی توانست بمانـد.براین دیـگر با او حرف نمی زد و ویرجـینیا نمی دانست تاکی قرار است به این رفتارش ادامه بدهـد پس با دخـترهاکه اکثـریت را تشکیل می دادند بـه کلیسا رفت.زیاد دور نبود.ساختمانی کوچک و مخروب بود وسط درختان انـبوه وگورستان قدیمی.داخـل ساختـمان آنقدرکهـنه بودکه کف اش وقت راه رفتن جرجر می کرد و دیـوارها با دست زدن می ریـخت. همه جا خاکی بود.نیمکتها فرسوده,پنجره ها شکسته و سقف بلند از چند جا سوراخ شده وآسمان از داخل دیده می شد.خودگورستان بزرگ بود و سنگ قبرها یا افتاده یا شکسته بودند و یا میان بوته های خار غیب شده بودند و فضا را بیش از حد معمـول ترسناک می کرد بطـوری که نیازی نبود با تزئینات زشت هالوون ترسناکترش بکنند اماکردند!بچه ها اسکلتهای چوبی,کدوتنبلها وکله های پلاستیکی خـونی را بر شاخه هـا
آویختند ووسط گورها جایی را برای شب نشینی خالی و تمیزکردند و برای آتش شب,هیزم جمع کردند. وقت ناهار, غیر از پرنس و دیرمی,همه برگشتند.نبودآندو حس حسادت ویرجینیا را برانگیخت . برای شب به نوعی دلهره داشت که شاید از مسابقه نشات می گرفت.او حادثه ی سنگینی در زندگی گـذرانده بودکه باکابـوسـهای وحشتناک تجـدید خاطره می شـد و همینـقدر برای عذاب کـشیدنش کافی بود.نمی دانست چکارکند.دوست داشت پیش بقیه باشد اما از رفتن می ترسید.اگر پرنس در ویلاماندن را انتخاب می کـرد او می توانست به بهانه ای از رفتن سرباز زند و پیش پرنس بماند و اگر براین به بهـانه ی قبلی اش به مانـدن در ویلا ادامه می داد,او مجبور بود برود!
عصرکه شد،او با یک بلوز و دامن سفید و راحتی پایین رفت.غوغایی در پایین بود صد مرتبه بیشتر ازوقتی که می خواستند از شهر حرکت کنند.ساکها باز شده بود,لباسهای متنوع هالوون خارج شده بود و در بدنها امتـحان می شد.ویرجینیا باکنجکاوی نگاهش را چرخانـد.پرنس و دیرمی برگشـته بودند و همراه براین در
یک کاناپه,دور از جمع نشـسته بودند.در نگاه هر سه یک نوع حس خـوانده می شد.تـفریح از لوس بـازی یک مشت احمق!ویـرجـینیا نمی تـوانست بـاورکندآنهـا در عین حـال که کاملاًمـتضاد هم بـودند,در یک فرکانس فکری و عقیدتی بودند!آنهاکاملاًشبیه هم بودند,مرموز و مشخص و سخت!
تا وقت شام نیمی از بچه ها با تیپهای مختلف زامبی و جادوگر و فیردی کروکر و روح و خون آشـام و... حاضر شـدند.نیم دیگرکه شامـل نورا و براین و پـرنس و دیرمی و خـود ویرجینیـا بود,از تغـییر تیپ امتناع کردند و فقـط به شرکت در مسابقه اکتفـاکردند.البـته هیچکدام شکایتی نداشـتند فقط بـراین بودکه کسی
نتوانست نظرش را تغییر بدهد و بـاز هم در خانه ماندن را انـتخاب کرد و ویرجیـنیا را مجـبورکرد رفـتن را انتخاب کند.دیرمی هم به اصرار اروین به سرگروهی جمع,باید می رفت!
هـوا بر خلاف انتظـار و امیدواری همه,مهتـابی وآرام بود اما جنگل تاریک و سـرد بود و ایـن برای لرز و ترس کافی بود.سیزده نفر بـودند,نیکلاس و مارک جلوتر از هـمه راه را با چراغهای معـدن که بیست قـدم یکی بر زمین می انداختند,نشانه گذاری میکردند و پرنس و دیرمی در انتهای صف پچ پچ کنان می آمدند نزدیکی مشکوک و ناگهانی آندو به نوعی ویرجینـیا را عصبی می کرد.این رازی بودکه پرنس باید لااقـل
بـا یکی مثلاًمیبـل,در میان می گذاشت.راه نـیمه نشده,بچه ها شروع کردند به خواندن آوازهای وحشتناک وکم کم مسخـره بازی همه یشان گل کرد.یکی ناله سر می داد,یکی پشت سر هم داد می زد,یکی به بقـیه حـمله ور می شد.جمع پخش شـده بود.می دویـدند,همدیگر را دنبـال می کـردند و یک هیاهـویی بـه راه انداخته بودندکه ویرجینیارا ازآمدن پشیمان می کردند!طولی نکشیدکه ساختمان سیاه کلیسا ظاهر شد.بوی رطـوبت وکهنگی با هـوای سـرد به صورتشـان زد.داخل بـا وجود روشن بودن فـانوسها و شمع ها بـاز هـم تـاریک بود و سایه ها تـا نیمه ی دیوارهای فـرو ریخته دراز می شد.ورود به چـنین مکان رعب انگیزی به یکباره صداها را خواباند و باعث شد هر صدای کوچکی از جمله صدای قدمهایشان با اکوهای طـولانی و صداهای اضافی نـاشـناسی به گوش بـرسد.همه به راهـنمایی مارک از میـان نیمکتهای معـیوب گذشتنـد و جـلوی سکوی کشیش صف بستنـد.مارک بـر سکو درآمد و همـچون رهـبر دینی شروع به موعظـه کـرد: (شاید خنده تون بگیره اما من از شما یک خواهشی دارم...بیایید حیاط رو فراموش کنیـم!ما نمی دونیم این گورها مال کی ها هستند شاید این مسخره بازی ما اونها رو ناراحت و معذب بکنه!)
پرنس از عقب گفت:(مارک!نیومده می خواهی برنده بشی؟پسر خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم!)
همه خندیدند ولی مارک از رو نمی رفت:(بچه هامن جدی ام!این کارمون گستاخی بزرگیه,مرگ شوخی بردار نیست!)
ماروین خندید:(خوب تو هم شوخی نکن!)
مارک غرید:(من جدی ام!)
کارل گفت:(وای خیلی ترسیدیم!)و رو به بقیه کرد:(شما هم چند تا جیغ بزنید بلکه آقا راضی بشه!)
مارک مهلت خندیدن نداد:(من امشب احساس بدی دارم دیشب خواب دیدم که...)
بالاخره دیرمی غرید:(خفه می شی یا من بیام خفه ات کنم؟)
همه هوی کشیدند و خندان و بی توجه بـه مارک به سوی گـورستان راه افـتادند.ویرجینیا با قصد ایستـاد تا آخر صف با پرنس برود ولی حواس پرنس بر مارک بود:(پسر این چه مسخره بازی بود به راه انداختی؟)
مارک از سکو پایین آمد:(نمی دونم پرنس...شاید خیلی خرافاتی بنظر بیاد اما نگرانم!)
دیرمی هم جدی بود:(نگران چی؟)
مارک خوشحال از توجه آندوگفت:(احساس گناه می کنم...اگه اتفاقی بیفته تقصیر من و نیکلاس خواهد بودکه همه رو دعوت کردیم و...)
پرنس با تمسخر خندید:(من چند تا شمع برات روشن می کنم و دعا می کنم اتفاقی نیفته!)
و راهی حیاط شد.دیرمی هم راه افتاد:(تو نباید این حرفها رو می زدی مارک!)
مارک وحشت کرد و در پی اش راه افتاد:(منظورت چیه؟)
دیرمی در چهارچوب در ایستاد:(حالااگر هم اتفاقی بیفته سر تو می اندازند!)
(منم همین رو می گم دیگه...اگه...)
(نه این مساله فرق می کنه!ترس تو به نوعی اعتراف شد حالااگر هم چیزی بشه...که به احتمال زیاد بشه,تو از اول خودتو مقصر معرفی کردی!)
مارک وحشت کرد:(اوه خدای من!تو راست می گی!)
و هر دو خارج شدند اما ویرجینیا نمی توانست حرکت بکند.به احتمال زیاد بشه؟!
هـمه دورآتش بزرگی که درست وسط گـورستان روشن کـرده بودند,حلقه زده و نـشسته بودند. لباسها و آرایشهای زشتشان ویرجینیـا را ناراحت می کرد.فـضاکاملاًشبـیه کابوسهایش بود و او دیگـر نمی توانست فـرارکند!وقـتی آنها هم وارد حلقه شـده و نشستند,جسیکا پـرسید:(حالاچه کسی می خـواد اولیـن داستـان
ترسناک رو بگه؟)
دستـها بالارفت و حق بر اساس حروف الفـبا ازکارل شروع شد امـا داستان او بـجای تـرسناک بودن آنقدر خنده دار بودکه شب هالوون از یاد همه رفت بطوری که دروتـی که دومین نفـر بود چنـد جوک تعـریف کرد و خنده را دو چندان کرد.ویرجینیا سرگرم شده بود و اصلاً نمی ترسـید و بالاخره از بودن درآن جمع شاد و زیـبا,راضی شده بودکه نوبت به دیرمی رسید.اوکـه هـنوز جدیت صحبت با مارک را در چـهره اش
حفـظ کرده بود,شروع سخـتی کرد:(می خواهم ازکابوسهام بـراتون تعریف کنم...کابـوس در مورد پدر و مادرم...)
ویرجـینیا متعجب شد.یعـنی دیرمی مثـل او عـذاب می کشید؟یعـنی پدر و مادرش را به یاد داشت؟(همیشه یک مرد نیمه زنده توی خوابهام هست و می دونم پدرمه,چون به من پسرم می گه اما نـمی تـونم صورتش رو ببینم چون سیاه شده و هنوز هم داره می سوزه و درد می کشه...براش گریه می کنم و...و سعی می کنم
کمکش کنم اما نمی تونم...)
همه ساکت و ناباورانه گوش می کردند و دیـرمی به آتش خیـره مانده بود:(نمی تونم چـون اون نمی ذاره جـلو برم...ازم فـرار می کنه تا منم آتیش نگیرم و مادرم...با زخمهای عمیق روی سر و صورتش دنبالم میاد چون نگران منه و برام گریه می کنه...)
پرنس که کنارش نشسته بود دستش راگرفت:(بسه دیرمی...)
دیـرمی انگشتانش را از دست او بیرون کشید و ادامه داد:(بعد شیطان میاد...همیشه سعی می کنه قلبم رو در بیاره اما پدرم با اون وضعش سعی می کنه مانع بشه و شیطان چشمای پدرم روکور می کنه...)
اینبار پرنس غرید:(کافیه دیرمی...لطفاً!)
و دیرمی ساکت شد.اشک در چشمان آبی اش می لرزید اما نگاهش همچنان ساکت و سخت برشعله های رقصان آتش بود.دروتی برای بر هم زدن جو غمناک گفت:(حالانوبت کیـه؟ای...بی...سی...نوبت تـوست هلگا!)
هـلگا شروع نکرده,دیرمی همچـون هیپنوتـیزم شدگـان از جا بـلند شد و بی صدا راه برگـشت را در پـیش گرفت.پرنس هم در تعقیب او با عجله راه افتاد.ویرجینیا احساس دردی در قلبش کرد.اولین بار بود نسـبت به یک بیگانه اینقدر دلسوزی می کرد واینقدر خوب درکش می کرد.چطور ممکن بود سرگذشت دو نفر اینطور به هم شبیه باشد؟جمع خیلی زود به حال قبلی خـود برگشت بطوری که منتـظر پرنس نـشدند.نوبت جسیکا شـده بود.مهارتـش در ساخت و تعـریف داستانش آنـقدر زیاد بودکه هلگا چنـد بار جیـغ زد و این بهانه ای شد دست پسرهاکه شلوغ بازی راه بیندازند.یکی درکلیسا را نشان می داد:(روح...روح...)
یکی ورجه وورجه می کرد:(خاک داره بالامیاد...)
یکی همه را دعوت به سکوت می کرد:(گوش کنید...صدای ناله رو می شنوید؟)
ویرجینیـا به نورا چسـبیده بود و منـتظر تمام شدن مسخـره بازی ها بود و نگاهش بی صبرانه بر در خروجی کلیسا,منتظر پرنس که نیکلاس انگارکه اینقدر داد و هوارکافی نیست با یک سطل بزرگ آب وارد حـلقه شـد.اصلاًمعـلوم نبودکی رفتـه و سطل راآماده کرده بود!بـر بالای سر بلـندکرد و بر روی آتش خالی کرد.
برای لحظه ای صدای چس...س شنیده شد و همه جا در ظلمت فرو رفت.در یک آن انگارکه قیامت شده بود.همه چـیز بهم ریخت.فـریادها و شدت حرکات به اوج خـود رسید.ویرجیـنیا چیزی نـمی دید اماگـذر اشخاص را از اطراف خـود حس می کرد و صدای خنـده ها,فحشها و شوخـی ها و تـهدیدها را می شنید. چند بار به او تنه ی سختی زدند و او مجبور شد از جا بلند شود و به منظور سالم ماندن درکنار درخـتی پناه
بگیرد.ترسش دوباره داشت شروع می شد.چشمانش هنوز به تاریکی عادت نکرده بوداما می شنیدکه جمع پخش شده در اطراف به کیف و شادی و خنده و دویدن مشـغول است.چطور می تـوانستند از تـرس لذت ببـرند؟کاش دیرمی کنـارش بود.حتماً درکش می کـرد همانطـورکه او دیرمی را درک می کرد.کاش در ویلا می ماند پیش براین,کاش می توانست نترسد.لعنت بر نیکلاس!کمرش را به درخت فشرد وگوشهایش را با دست گرفت اما هنوز صداها را می شنید...(مرده ها زنده شدند...)
(منو نخورید...کمک...کمک...)
(این اسکلت زنده است!)
(نگاه کنید...کله ها دارند حرف می زنند!)
و شـروع به پـرتاب کردن چیـزهایی به هم کردنـد.چشـمان ویرجیـنیاکه کم کم داشت به تـاریکی عـادت می کـرد,متوجه قل خوردن کدوتنبل های خاموش وکله های مصنوعی در اطراف شد و ترسش چنـد صد بـرابـر شد بطوری که او هم بی اختـیار شروع به داد زدن و حـتی گریستن کـرد.نمی دانست چه می گفت.
التماس می کرد تمامش کنند و فحش می داد.بناگه تنـی به او چسبید,بـا یک حرکت به هوا بـلند شد و بر روی شکم بر روی چیزی افتاد و شروع به حرکت کرد.سرش رو به پایین بود و دستهایش پارچـه ی لباسی را لـمس می کرد.طولـی نکشـیدکـه بـازوی محکـمی را دور زانـوهایش حـس کـرد و صـدای بچـه هاکه ضعیف تر می شد...او بر شانه ی شخصی داشت ربـوده می شد!بـه پارچه چنگ انـداخت و سعی کـرد داد
بزند اما ترس بزرگتر و ناگهانی تر مانع می شـد و حتی اگر می تـوانست صدایی از خـود خارج کنـد,مگر کسی در ایـن جـیغ و داد می شنـید؟سعی کرد حرکـتی بکند,ضربـه بزند,تقلابکـند,اما تمام تنش از شدت تـرس سست شده بود و داشت یخ می زد.فـقـط صدای تاپ تاپ سریع قلبش و قدمهای دوانی که او را از
جمع دورتر و دورتر می کرد!:(کی هستی؟)
حتی خودش هم نشنید.بغض خفه اش می کرد:(توکی هستی؟)
و دستهایش کمر او را لمس کرد...(هیس...)
(منوکجا می بری؟)
و وارد یک محوطه ی بسته شدند.نوری ضعیف او را متوجه اطراف کرد.به زحمت سرش را بالانگه داشت و اطراف را نگاه کرد.یک فانوس روشن بر روی میزکهنه ای محل را روشن کـرده بود.یک مخروبه بـود, مثل کلیسا اما نه!خودکلیسا بود!و صدای بچـه ها از جهت دیگر می آمد.هنـوز دست از ادابازی بر نـداشته بودند!به پاها و باسن و بلوز شخصی که او را حالاهم داشت از پله های باریک بالا می برد,نگاه کرد.شلوار جین و تی شرت سیـاه!ورود به یک راهـروی ظلمانی قدرت تفکر را از اوگرفت.چه کسی امروز این لباس را بـه تـن داشت؟وارد یک دالان شدند.دری باز و بسته شد.صدا و سرما به کمترین حد خود رسید.پس در یک اتاق بودند...(منو چرا اینجاآوردی؟توکی هستی؟)
طول اتـاق به آرامی پیمـوده شد و او نفـس زنان ویرجینـیا را پایـین کشید.کف کفشهای ویرجینیا بر سطح نرمی فرو رفت اما توانست بعـد از اینهمه سرگیجه,سر پا بماند و غریبه او را رهاکرد و به گوشه ی نامعـلوم اتاق رفت.ویرجینیا می لرزید:(حرف بزن کی هستی؟چرا این کار روکردی؟)
غریبه چیزی برداشت و قدم زنان برگشت.ویرجیـنیا سایـه اش را به کمک نـور ضعـیف مهـتاب که از تک پنجره ی اتـاق که تـازه تـازه داشت روئـیت می شد,به داخل می افـتاد,دیدکه دارد از روبرو به او نـزدیک می شود.با وحشتی که رو به فزون بود,بی اختیار قدمی عقب گذاشت و نرمی زمین باعث شد بیفتـد.دشک
بود.زبر اما ضخیم,وکبریتی کشیده شد.برای لحظه ای ویرجینیا قـاطی کرد.دیرمی؟و فـانوسی که در دست او بود روشن شد.نه!پرنس بود!ویرجینیا ناباورانه راست نشست:(پرنس؟...تو!؟)
پـرنس خونسردانه و ساکت دشک را دور زد و فانوس را بر سکوی پنجره گذاشت.نورکم بود اما نه آنقدر که ویرجینیا نتواند رنگ نامعلوم و بـزرگی دشکی راکه برکف اتاق خالی از اشیـا انداخـته شده بود,نـبیند!
پرنس به سویش برگشت.چهره اش عاری و عادی بود.ویرجینیا پرسید:(چی شده؟چرا منو اینجاآوردی؟)
پـرنس بجای جـواب دادن با یک حرکت تی شرتش را درآورد و سویی پرت کرد.ویرجینیا فرصت نکرد فکـرکند.پرنس بر زانـوکنارش افتـاد و با چنان سرعتی او را میان بـازوهایش گرفت که مغز ویرجینیا ازکار ایستاد و پرنس او را به سینه ی لخت وگرم خود چسباند و بالاخره لب بر لبش گـذاشت!هـمین تماس با تن و لبی که آرزوی هر دختری بود,تمام عضلات او را شل کرد بطوری که کاملاًتحت تسلط پـرنس رفت و
پرنس او را بوسید و بوسید و بوسید...چنان نـرم و شیرین چنـان پـر هوس و وحشیـانه که ویرجینـیا احساس ضعف کرد و به گریه افتاد.سینه های لرزان از شوقش به سینه ی عرق کرده ی پـرنس چسبیده بود و زمـان و مکان از بین رفته بود.لبش توسط دندانهای او بدردآمد و تنش توسط آغوشش!چه خوب که پرنس ادامه می داد و هر لحظه بیشتر از قـبل بر فـشار بـازوهایش می افـزود بطوری که ویرجـینیا دیگـر نمی توانست به راحتی نفس بکشد اما زیبا بود...رنجی بسیار زیبا و دلچسب!حال همه جا را روشن می دید و سکوت بود و عطر وگرما...بالاخره سرش را عقب کشید و به او خیره شد.ویرجینیا تازه متوجه جذابیت واقعی و نامحدود او می شد.چشمان ظریفش بـرق خـاصی داشت و دهان لطـیفش طعم خاص.موهای زردش بر پیشـانی اش
چسبیده بود وگونه هایش سرخ شده بود اما حالت چهره اش ویرجینیا را متحیرکرد.نوعی دودلی و نگرانی در نگاهش موج می زد.دو دلی شکارچی که میان کشتن یاآزادکردن شـکار زخمی اش با خود در جـنگ و جدل است وسرانجام با یک تصمیم سریع و ناگهانی,پالتوی سبک ویرجینیا را از شانه هایش پایین کشید
و رهاکـرد بر دشک بیفـتد!ویرجیـنیا متعجبـانه لب بازکرد چیزی بـپرسدکه پرنس دوبـاره حمله کـرد,او را محکمتر از قبل گرفت و دست زیر دامنش فروکرد!قلب ویرجینیا فرو ریخت.با وحشت سعی کرد از لمس رانش جلوگیری کند:(دیونه شدی پرنس؟....نکن!)
پرنس سینه اش را به سینه ی او چسباند وگونه اش را به گـونه ی او:(متاسفم عـزیـزم...)و با وجـود ممانعت جدی ویرجینیا,دامنش را بالازد:(باید با من عشقبازی بکنی!)
ویرجینیا به لرز افتاد.او فقط هجده سال داشت و مطمعن بود هنوزآمادگی اش را نداشت:(لطفاً پرنس...نه!)
(چرا؟خوشت نمیاد؟)
و دست دیگرش از پشت به زیر بلوزش رفت و به بالاحرکت کرد:(نکنه می ترسی؟)و قلاب سینه بندش را گشود:(قول می دم اذیتت نکنم...)
صدای ضربات محکم قـلبش را از راه گـلویش می شنید.چیـزی ته مغزش می گفت دارد بدبخت می شود اما دلش چیز دیگری می گفت پس فقط نالید:(ما نباید این کار روبکنیم...)
صدای پچ پچ وار پرنس گوشش را قلقلک داد:(چرا؟مگه عاشقم نیستی؟)
اشک هیجان پلکهایش را سوزاند.یعنی واقعاً اگر عاشق بود باید راضی می شد؟با بیچارگی زمزمه کرد:(اما من باکره ام!)
و ازگفـته ی خودش وحشت کـرد.باورش نمی شـد!چـطور توانـسته بود غـیر از اعتراف دوباره به عشقش, دست نخورده بودنش را هم بی شرمانه یـادآوری کند؟این بود قـدرت فـریبندگی شـهوت و وجود زیـبای پرنس!(دوست نداری اولین نفر من باشم؟)
پلکهایش بی اختیار بر هم افتاد و تنش کرخت شد.پرنس به آرامی او را به پشت بر دشک خواباند وشروع به بازکردن دکمه های بلوزش کرد.ویرجینیا می دیدکه داردگرفـتار جذابیـت اسرارآمیـز پـرنس می شود. تمام سعیش راکرد و زیر لب گفت:(من می ترسم...)
لبهای وحشی پرنس را برگردنش حس کرد.نفس نفس می زد:(مطمعـن باش بهترین...لحظه ی...عمـرت... خواهد بود...)
و ازآنجا بر سینه اش خزید.رطوبت تنش را بر تن و زبری شلوارش را بر پاهایش حس کرد و ترسید.ترسی که شاید برای تمام دخترها درآن موقعیت امری طبیعی بود.پلک زد و صدای بچه ها را شنید.جیغ می زدند فحش می دادند و می خندیدند و اطراف را دید.تاریکی بـود و سـرما و دستهای قوی پرنس که گـستاخانه بـر تنش حرکت می کرد!سستی از لـرز جایش را به لرز از وحشت داد.تقلایی ناگهانی کرد تا رهایی یابد:
(نه ...من نمی تونم...)
اما بـلند نشده پرنـس با یک حرکت زیـرکانه او راگرفت و دوباره درازکرد و خـود را بر رویـش انداخت! همین حرکت زورگویانه آخرین تار شجاعت ویرجینیا را قطع کرد بطوری که به گریه افتاد:(ولم کن... تو رو خدا ولم کن!)
پـرنس سـر از سیـنه اش بلنـدکرد و از فاصله ی یک وجبی به او خیـره شد:(تـو چت شـده؟چـرا اینـطوری می کنی؟)
ویرجینیا چشمان مرطوبش را به چشمان سرد او دوخت:(لطفاً بسه!)
(چرا؟)
(من می ترسم!)
(اما...مگه عاشقم نیستی؟)
(همینقدرکافی نیست؟)
(برای چی کافیه؟)
قطرات اشکش رها شدند:(برای اثبات عشقم؟)
پـرنس ساکت مانـد اما حالت نگاهـش تغییـرکرد.ویرجیـنیا با صدای بغـض آلودی ادامه داد:(تو دیگه چی می خواهی؟)
(ما باید عشقبازی کنیم!)
(چرا؟)
بـاز پرنس سکوت کرد.ویرجینیا می دیدکه نیمه لخت است و در وضعیت نامناسبی قرار دارد اما درد قـلب شکسته اش تمام نیروی حرکتش را از اوگرفته بود.زمزمه کرد:(چرا پرنس؟برای اثبات عشق تو؟)
(توگفتی درکم کردی!)
درد قـلبش شدت گرفت گریه اش هم!:(تو نمی تونی برای اثبات اینکه عشقت هوس یک روزه نیست منو بدبخت کنی!)
(من خیال کرده بودم تو هم منو می خواهی!)
(یـا اگر تو بعـد از عشـقبازی منو نخـواستی چی؟برای تـو همیشه یک بـازی بوده اما بـرای من نه...من...من فاحشه نیستم پرنس!)
و بغض گلویش دوباره ترکید.از جا جهید تا برای گریستن از اتـاق فـرارکندکه پرنـس به سرعت دست بـر سینه ی اوگذاشت و او را دوباره بر دشک خواباند:(اگه مال من نشی فاحشه ی همه می شی!)
ویـرجینیا نفهمید چه شنـید.با ناباوری به او زل زد و پـرنس ادامه داد:(من بهـترین شانست هسـتم ویرجینیا... توی لیست از من ظالم ترها هستند!)
ویرجینیا باگنگی گفت:(چه لیستی؟تو در مورد چی حرف می زنی؟)
پرنس رهایش کرد و نشست:(لیست کسانی که ثروت مادربزرگ رو می خواند!)
ویرجیـنیا هم نـشست.از حرفـهای پرنس اصلاسر در نـمی آورد:(ثـروت مادربزرگ؟ایـن چه ربـطی به من داره؟)
(ثروت اون مال توست...تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی!)
ویرجینیا از اینکه پرنس او را احمق فرض کرده عصبانی شد:(تو انتظار داری باورکنم؟)
(ثروت مال مادرت بود و حالاکه اون مرده همش به تو می رسه!)
ویرجینیا با تسخر خندید:(مادرم یک زن دهاتی فقیر بود!)
(نـه...مادربزرگ قبـل از مرگش تمام سهم ثروت خودشـو به تک دخترش یعنـی مادر تـو داد درست یک سال بعد از فرار مادرت!)
با این حرف ویرجینیا به دروغگویی پرنس مطمعن شد:(تو چی داری میگی؟مادر من فرار نکرد پدربزرگ طردش کرد!از خونه اش بیرون کرد...)
پـرنس خستـه و بی حوصله گفـت:(نه تـو اشتباه می کنی,مادر تـو فـرارکرد چـون بـا وجود اونکه تـو توی شکمش بودی تا حد مرگ کتک خورده بود و توی سرداب همون خونه حبس شده بود!)
ویـرجینیا بی اختیار به گریه افتاد.اینها دروغ بودند باید می بودند...پدربزرگ آنقدر بد نبود!بی اختیار نالید: (تو داری دروغ می گی مگه نه؟مادر من کتک نخورده...فرار نکرده...)
و شروع به گریستن کرد.پرنس او را بغل کرد:(متاسفم دوست نداشتم اینها رو بدونی اما مجبورم کردی!)
ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود.یعنی واقعاً مادرش اینقدر عذاب کشیده بود؟انگشتان پرنس لای موهای او فرو رفت:(لطفاً بس کن...ما وقت زیادی نداریم!)
وقت؟وقت برای چه؟ویرجینیـا فـقـط دوست داشت بگریدکه دستهای پـرنس بر شانه هایش قـرارگرفت و بلوزش تاآرنجهایش پایین کشیده شد.تماس تنهای لخـتشان ویرجینیا را متوجه شروع دوباره ی پرنس کرد و بـا وحشت خود را عـقب کشید.پرنس بـا خشم غرید:(لوس نشـو ویرجینیا!بهت گفـتم ما باید این کار رو بکنیم!)
اما ویرجینیا باز هم عقب تر رفت:(نه...راحتم بذار!)
پرنس به تلخی خندید:(تو یک احمقی!)و از جا بلنـد شد و شروع به قـدم زدن کرد:(تـو خیال می کنی من مـشتاق عشقبازی با تـو هستم؟کافیه یک اشاره بکنم,تمام دخترهای لوس آنجلس بغلم میاند همینطور تو... برای من بدست آوردن تنت کار راحتیه فقط کافیه بخوامت!)
اشک تازه و داغ پلکهای ویرجینیا را سوزاند.پرنس با بی رحمی ادامه می داد:(من فقط قـصدکمک کردن به تـو رو داشتم!تـو نمی دونی چون نـامحرم فـامیل هستی پاک موندنت غیـر ممکنه؟دیـر یا زود تک تک سراغت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هـر حـقه ای در حالی که خواسته ی تـو من بودم و من ایـن فرصت رو بهت دادم و واقعاً برات متاسفم!)
و خم شد,تی شرتش را از زمین برداشت و پوشید.ویرجینیا سعی می کرد حرفهای او را باور نکندچون این حرفـهاآنقـدر زشت و ترسناک و غیرممکن بودندکه اگر حقیقت داشتند و او باور می کرد دیوانه می شد. پـرنس دوباره به او زل زد:(تـو تنها یک چاره داری و اون اینه که بـه همه بگی مال من شـدی!این تو رو از عواقب سختی که منتظرته حفظ می کنه!)
ویرجینیاگریان گفت:(تو انتظار داری من آبروی خودمو ببرم؟)
پرنس لبخند تحقیرکننده ای زد:(که من باعث آبروریزی ات میشم؟!واقعاًکه!من صلاحت رو می خواستم اما حالاکه خودت اینو خواستی دیگه با توکاری ندارم اما اینجا شرط می بندم طوری آبروت خواهد رفت و طوری صدمه خواهی دیدکه مجبور خواهی شد مثل مادرت فرارکنی اما دیگه روی من حسـاب نکـن,به من راه دیگه ای جز اینکه کناری بایستم و شاهد بدبخت شدنت باشم نذاشتی!)
و بـه سوی در رفت و به تندی خارج شد.به محض بسته شدن در بغض گلوی ویرجینیا دوباره و شدیدتر از قبل تـرکید.سر بـر زانوگذاشت و های های گریست.باز هم آرزویش به باد رفته بود و قلبش شکسته بود و ترسیده بود,تحقیر و تهدید شده بود وآواره و تنها رها شده بود.یعنی پرنس راست می گفت؟لیست؟ثروت مادرش؟یعنی واقعاً خطری او را تهدید می کرد؟یعنی سراغش خواهندآمد؟چه کسانی؟چطور؟چرا؟!یعـنی واقـعاً پرنس صلاحش را می خـواست؟یعنی واقعاً قصدکمک داشت؟یعنی واقعاً خواسته ی او پرنس بود؟ آیا باید با وجودآنکه اعتراف عشقی از سوی او نشنیده بود,با وجودآنکه خودش چنـد بار به اصرار پـرنس اعـتراف کرده بود,خـود راکورکورانه,فقط بخاطر اثبات عشق او تقدیمش می کرد؟آیا واقعاً چاره ای جز آبروریزی نداشت؟آیا واقعاً مثل مادرش به سوی بدبخت شدن می رفت؟یعنی مادرش بدبخت شده بود؟ نمی دانست چقدرگذشته و چقدرگریسته بود.دستی به شانه اش خورد:(ویرجینیا؟)
بـا وحشت سر بـرگرداند.دیرمی بـود:(تو اینجا بودی؟...همه نگرانت شدیم!)و تازه متوجه صورت خیس از اشک و بلوز نیمه بازش شد:(چی شده؟)
نگاه اعتماد برانگیز و صدای گرم و الهی اش,ویرجینیا را احساساتی کرد بطوری که بی اختیار به آغوشش پـناه برد و شدیدتر و بلندتر از قبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی بر زانو نشست و او را به سیـنه فـشرد:(آروم باش...تموم شد,همه چی تموم شد...)
چقدر صدایش نوای غمخوار و دوستانه ای داشت!ویرجینیـا نیاز به حرف زدن داشت دلـش داشت سوراخ می شد.چه صلاح بود چه نبود,حال خود را نمی فهمید.نالان هر چه به لـبش می آمد می گفت:(منـو روی شـونه اش آورد اینجا...گفت اگه باهاش عشقبازی نکنم بدبخت می شم...گفت مادرم عذاب کشیده...فرار کرده...گفت بخاطر ثروت مادربزرگ سراغم میاند...)
هر چـه بود و نبود چـون دیرمی دلسوز و امیـن بود و تنهاکسـی بودکه می توانست ارضااش کند وکرد! در حالی که بسیار ملایم و پرمحبت نوازشـش می کرد,گفت:(نه ایـنها دروغـند...من در مورد مادرت اطلاعی ندارم اما ثروت دروغه,پرنس خواسته تو رو بترسونه و شاید می خواد با دستیابی به تو از توعلیه آقای میجر اسـتفاده بکنه و ناراحتش بکنه...بچه ها موضوع جشن رو به من گفتند,اون یکبار هم از تو بـرای آزارآقـای میجر استفاده کرده و حالامی خواد بازم این کار رو بکنه اگه واقعاً قصدکمک داره چرا بهـت درخـواست ازدواج نمی ده؟مگه نمی دونه تو عاشقشی؟)
بـله حق با دیرمی بود.ویرجیـنیا با ناباوری سر بلندکرد.چـهره ی دیرمی جدی اما نـرم بود:(بی آبـروکـردن نمی تونه حفظت کنه...بله تو نامحرم فامیل هستی,دست نخورده و زیبا هستی و باید خـیلی مواظب خودت باشی,این شهر,این خانواده ها,این جوونها,وحشی و بیرحم و عیاش هستند,ممکنه آواره ومسخره ات کنند
قـلبت رو بشکنند و اذیتت بکنند و پرنس هم یکی از اینهاست.اون عاشقت نیست,اگر بود با تو این کار رو نـمی کـرد,نمی ترسـوند,نمی گریـوند,قـلبت رو نمی شکسـت,نـه...اون هـوست روکـرده و بـرای بـدست آوردنت از هر امکانی استفاده می کنه حتی از رازهای فامیل!)
ویرجینیا شوکه مانده بود.چقدر حرفهای دیرمی منطقی بود!:(مادرم چی؟ثروت چی؟)
دیـرمی دست درازکرد و در حـالی که خونسردانه دکمه های بـلوز او را می بست گفت:(بله شایـد مادرت فـرارکرده باشه اما موضوع ثروت منطقی نیست!همیشه وصیت نامه بعد از مرگ صاحبش به اجرا در میاد... مادربزرگت یک سال بعد از رفتن مادرت مرده پس چـرا وصیت نامه بـاز نشده و اونهمه ثـروت به مادرت
انتقال پیدا نکرده؟)
بله این هم منطقی بود!ویرجینیا برای مطمعن شدن پرسید:(شاید پیدامون نکردند؟)
(وکیل وظیفه داره دنبالتون بگرده!مگه شما اونطرف دنیا بودید؟)
درست بود!آنها فقط یک ایالت فاصله داشتند!دیرمی دسـتش راگرفت و بلندش کرد:(نترس...تـو همه چی رو بسپار به من!من قول می دم مواظبت باشم و هر وقت خواستی کمکت کنم.)
ویرجینیا به چهره ی باوقار و قوی و مهربان دیرمی که در زیر نور ضعیف فانوس بسیار دلپذیر دیده می شد خیره شد و او اضافه کرد:(و می دونی که من از اینها نیستم...من درکت می کنم چون توهم مثل من هستی ویرجینیا...ما سختی کشیده و می کشیم...گذشته ی ما رفته وکس دلسوز نداریم,ما بایدخودمون سعی کنیم سر پا بایستیم...تنها...)
ویرجینیا در بحر حرفهای پرآرامش او رفته بود و بی خبر لبخند می زد.دیرمی هم لبخند زد:(تو هم عـاشـق اون نیستی اگه بودی از دستش ناراحت نمی شدی,در مورد حرفهاش دودل و مشکوک نمی شدی,باورش می کردی و خودتو فدا می کردی...نه تو هم مثل هر دختر دیگه ای ازش خوشت میاد چون اون زیباست, چون دلفریب و جذابه,ثروتمند و مشهوره...عشق بالاتر از اونه که تو انتظاری داشته باشی!)
یعنی ممکن بود عاشقش نباشد؟دیرمی پالـتوی او را بـرداشت وکمکش کرد بپـوشد.افکار ویرجینیا به هـم ریخته بود.حرفهای دیرمی کاملاًمنـطقی و درست بنظـر می آمد.پـرنس یک سـاحر دروغگو بودکه داشت پـاکی او را در مقابـل یک هوس زودگـذر از او می گرفت و اگر او مقابله نکرده بود حالا او هم گناهکار
بود!بله پرنس سرچشمه ی گناه بود.دیرمی ادامه داد:(تو باید خیلی مواظب خودت باشی,شاید پـرنس برای اثبات حرفهاش کسانی رو سراغت بفرسته تا تو رو بترسونه!)
ویرجینیا وحشت کرد:(یعنی ممکنه؟)
دیرمی به سوی در رفت:(می بینی که اینجا هیچ چیز غیرممکن نیست!)
کسی درکلیسا نبود.ویرجینیا متعجب شد:(پس بچه هاکجااند؟)
دیرمی می رفت و دست او را هم بدنبال خود می کشید:(رفتند دنبال لوسی و هلگا.)
(مگه چی شده؟)
(گم شدند!)
(چطور؟)
(ما هم نمی دونیم!)
وقـتی به ویلا رسیدند,همـه در سالن جمع شده بـودند و بحث می کـردند.اروین وکارل رسماً دیوانه شده بودند:(می دونستم اینطوری می شه!نباید اجازه می دادم این مسابقه ی مسخره اجرا بشه!)
نیکلاس غرید:(اونهاگم شدند به ما چه؟)
کارل به سوی او حمله ور شد:(همش تقصیر توست لعنتی!اگه آتیش رو خاموش نمی کردی...)
ماروین او راگرفت:(آروم باش کارل!این مساله به اون بازی مربوط نیست...یادت رفـته بعد از اون,همـه به کلیسا جمع شدیم و اونها بودند...)
کارل کم مانده بود بگرید:(پس بیایید بریم دنبالشون!)
(ازکجا معلوم ما رو دست نینداختند؟)
(یک ساعت شده و اونها هنوز توی جنگل قایم شدند تا ما رو بترسونند؟)
(آخه کجا ممکنه رفته باشند؟)
(کلیسا رو خوب گشتید؟)
کسی جواب نداد.نگاه اروین چرخید:(خیلی خوب...تقسیم بشیم,دخترها تـوی خونه بـمونند و ما هـم بریم دنبالشون تو و ماروین و مارک بریدکلیسا,براین و نیکلاس برید دریا و من پرنس و دیرمی می ریم جنگل)
ویرجـینیا با اشاره ی اروین تـازه متوجه پرنس شدکه پـای پله ها نشسته بود و انگارکه اصلاًویرجینیا وجود ندارد وقتی نگاهش را می چرخاند او را نمی دید!ویرجینیا با اینکه بعـد از شنیدن حرفهای دیرمی در عـشق خـود نامطمعـن شده بود اما بـاز از بی توجـهی او بسیار ناراحت و دلگیـر و نگران شد.اگـر این حسادت از عشق نبود پس از چه بود؟
هنوز یک ساعت از رفتن پسرها نمی گذشت که نیکلاس نفس زنان برگشت.براین راگم کرده بود.نگرانی دخترها چند برابر شد.تاآنها او را مورد بـازرسی و بازپرسی قـرار می دادند,ویرجینیـا بالابه اتاق خـود رفت اعصاب و فکـر و تنش خسته تـر ازآن بودکه دیگر بـتواند عکس العملی نـشان بدهد.آنروز وآن شب بقدر کافی بـرایش وحشتناک گـذشته بودکه دیگر قـدرت تحمل نـداشته بـاشد.به جهنم سـر بقـیه چه می آمد! بزرگترین بلاسر اوآمده بود.قـلبش شکسته بود.بر تخـتش درازکشـیده بود و باز فکر می کرد.چه اشتباهـی کرده بودکه مستحق چنین جزای سنگینی شده بود؟نباید عاشق می شد؟نباید اعتماد می کرد؟نباید میماند؟ نباید می آمد؟حالاچکار باید می کرد؟چکار می توانست بکند؟به چه کسی اعتماد می کرد؟صدای جرجر در او را متوجه ورود نیکلاس کرد.بر روی ساق دستش بلـند شد و چراغ خـوابش را روشن کـرد.نیکلاس
باوحشت سر جا ماند:(تو...بیداری؟!)
ویرجینیا متعجب نشست:(آره...چطور؟)
نیکلاس در را بست:(ببخش که بی اجازه اومدم!)
و به سوی تخت راه افتاد.ویرجینیاگیج شده بود:(برای چی اومدی؟چیزی شده؟)
(بخاطر تو اومدم!)
ویرجینیا نگران شد:(چرا؟)
نیکلاس بر تخت زانو زد:(امروز خیلی منو به هوس آوردی...)و لبخندگستاخانه ای به لب آورد:(من تو رو می خوام!)
ویـرجینیاآنچنان شوکه شده بودکه قـدرت حرکت کـردن نداشت.بله چـیزی که می تـرسید داشت سـرش می آمد.پرنس...لعنت بر او!نگاهـش بر چهره ی شهـوت آلود نیکلاس خیـره مانده بود:(همین الان گورتو گم می کنی وگرنه...)
نیکلاس مشغول بازکردن دکمه های بلوز شطنجی اش شد:(وگرنه چی عزیزم؟پسرها خونه نیستند, دخترها هم همگی توی ایوان اند و ایوان اونطرف خونه است!)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.باید فرار می کرد.یعنی می توانست؟نیکلاس بلوزش را درآورد:(یک تجربه ی عالی برات می شه تو همه چیزو بسپار به من!)
و تا حرکتی کرد ویرجینیا چرخـی زد و طرف دیگـر تخـت رسید امـا پاهایش به زمیـن نرسیده نیکلاس از عقب موهای بافته شده او راگرفت وکشید!ویرجینیا بر تخت افتاد و نیکلاس بر رویش!ویرجینـیا دیوانه وار وارد جـدل شد تا از زیـر تن نیکلاس خارج شـود اما سنگینی و فـشار نیکلاس آنقـدر زیـاد بودکه او حتی نمی توانست هوای کافی برای تـنفس در ریه هـایش جمع کند چه بـرسد به داد زدن!دقایقی چند نـاامیدانه
تقلاکرد اما این تقلااو را خسته تر و نیکلاس را وحشی ترکرد بطوری که ویرجینیا قدرت درک و حرکت خود را از دست داد و به حالت اغما افتاد.نیکلاس فاتحانه او را لخت می کردکه چراغ اصلی اتـاق روشـن شد:(هیچ فکر نکردی ممکنه به جرم تجاوز به حبس بری؟)
بـراین بود!ویرجینیا چـشمان پراشکش را به سوی در چرخـاند و از دیدن چهـره ی نجات بخـش بـراین در آستانه ی در,به گریه افتاد.براین آرام آرام وارد اتاق می شد:(وقتی غیبت زد فهمیدم یک کلکی داری...)
نیکلاس از روی ویرجینیا بلند شد:(نه...من فکرکردم تو برگشتی خونه منم...)
براین لب تخت رسید:(چرا نمی ری وگورت روگم نمی کنی؟)
نیکلاس از تخت پایین رفت:(هی پسر اینقدر جوش نزن!می دونم تو هم اینو می خواهی...بیا با هم...)
لبخند ناخانای براین حرف او را نصفه گذاشت.ویرجینیا خشکید!یعنی براین هم؟!صدای وحـشتناک سیلی جواب او بود:(گفتم بروگم شو!)
نیکلاس با خشم خارج شد و ویرجینیا غلت زد و صورتش را بر دشک فروکرد وگریست وگریسـت تاآن لحظه که فهمید باز هم تنهاست!
***
صبح ساعت پنج و نیم با صدای هیاهویی از پایین بیدار شد و مجبور شد باآنکه هنوز بدحال بود و به سر و صورتش نـرسیده بود,پایین بدود.اروین و ماروین,هلگـا راآورده بودند.زنـده بود و حتی به هـوش بـود اما وضـعش وحشتناک بود بطوری که ویـرجینیا در نیمه ی پـله ها خشکید!صورتش پـر از زخمـهای کوتاه و خونی بود.موهایش بهم ریخته بود و لباسهایش ازگل و خاک کثیف شده بود.دخترها دورکاناپه ای که او
را نشانده بودند,حلقه زده بودندو با نگرانی سوال پیچ اش می کردند.اروین با براین حرف می زد:(لباسهای لوسی رو پیداکردیم می دونـیم کجاست اما تعـدادمون کمه,بـه کمک احتیـاج داریم,پرنس صدمه دیـده, دیرمی داره میاره تو با ما بیا...نیکلاس کجاست؟)
پرنس صدمه دیده بود؟براین کاپشنش را برداشت:(نمی دونم...گفت میاد دنبال شما!)
ماروین رو به دخترهاکرد:(بهتره آماده باشید...ظاهراً روز سختی در پیش داریم!)
ویرجـینیا با نگرانی به بدرقـه ی آن سه به ایـوان درآمد و دیرمی را دیدکه پرنس راکشان کشان می آورد.
برای لحظه ای همه شوکه شدند!صورت پرنس از زخم بزرگی که بر پیشانی داشت خون آلود شده بود.تی شرت در تنش پاره پاره شده بـود و پاهایـش به زحمت در زمـین کشیده می شد.ویرجینیا محکم دست بـر دهان خود فشرد تا صدای فریاد دلش خارج نشود.اروین به کمک دوید:(من نمی فهمم این چش شد؟!)
دیرمی خسته و خشمگین بود:(پای همون دره پیداش کردم!)
و او را به خانه بردند.ویرجینیا هنوز نمی توانست تکان بخورد.پرنس زخمی شده بود,پرنس درد می کشید! انگار خاری در قـلبش فـرو رفـته باشد,آن درد را تـا اعماق روحش حس کرد و اشک پلکهایش را فشرد. اروین دوان دوان برگشت:(کارل منتظرمونه...بریم!)
و بـدنبال ماروین از پله ها سرازیر شد اما براین هنوز ایستاده بود.نگاه ویرجینیا بی اختیار به سوی او چرخید و ماند.براین می گریست!قطرات براق اشک یکی بعد از دیگری برگونه های سفیدش رد می انداخت.نگاه او هم متقابلاً بر چشمان اشک آلود ویـرجینیا افـتاد و زمزمه کرد:(حالاجوابت روگرفتی؟اینـو می خواستی ببینی؟گریه ام بخاطر پرنس؟)
ویرجینیا دلسوزانه و ناباورانه پیش می رفت بغلش کندکه براین به تندی خود را عـقب کشید و با خـشونت گفت:(اگه حالابگم دوستش دارم باور می کنی؟)
ویرجینیا خجالت کشید:(براین من فقط...)
و براین به سرعت دنبال برادرانش راه افتاد...
کسی در سالن نـبود.صدای دختـرها از تـه راهرو می آمد.ظاهـراً هلگا را به اتاقش برده بودند.ویرجینیا به سوی حـمام رفت.درست حـدس زده بود.دیـرمی و پـرنس آنجا بـودند!آهسته به در نـزدیک شـد وگوش ایستاد.باورش نمی شد.چقدر صدایشان به هم شبیه بود؟!(چرا بلند شدی؟بشین لب وان...)
(اون دستمال رو بده...دوباره داره خون میاد!)
(کو ببینم...خدای من!ببین چکارت کردند پسر!)
(اونهاکی بودند؟)
(من چه بدونم؟چرا از من می پرسی؟)
(یعنی تو نمی شناسی؟منم امیدوار بودم آدمهای تو باشند!)
(آدمهای من؟!تو دیونه ای پرنس!)
(به من نگاه کن...یعنی واقعاً تو نمی دونی کارکیه؟)
(چی ؟تو؟)
(نه لوسی!)
(نمی دونم و نمی خوام هم بدونم!)
(انتظار داری باورکنم؟)
(مونده به قوه ی تخیل تو!)
مدتی سکوت برقرارشد بعد پرنس نالید:(اوف,آروم...لعنتی!باور نمی شه بخاطر لوسی این بلاسرم اومده!)
(منم باور نمی کردم به کمک بیایی,شهرت نفرت تو از لوسی توی فامیل پیچیده!)
(راستش خیلی دوست داشتم اونو اونطوری ببینم...دست بسته و لخت و زخمی!)
چه؟دست بسته؟لخت؟!زخمی!ویرجینیا احساس خفگی کرد!(مگه وضعش رو می دونستی؟)
(نه اما قوه ی تخیل قوی دارم!)
هر دو خندیدند:(اما بنظرم بهتر بود به لوسی کمک می کردیم.)
(نه...بذار خودشون پیداکنند,لذت بخش تره!)
(خیلی بدجنسی پرنس!)
(خدایا دلم می خواد به کسی که بهش تجاوزکرده جایزه بدم!)
تجاوز!؟دیرمی به شوخی گفت:(کس یاکسانی؟)
(حق با توست!شایدکسانی...امیدوارم کسانی!)
آندو چه می گفتند؟(هنوز چیزی یادت نیومده؟)
(نه هیچی!)
(چرا دروغ می گی پسر؟)
(من نمی فهمم تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟)
(فکرکردم شاید لوسی کار تو باشه!)
(من؟!دیونه شدی؟دست زدن به اون دختر حالمو بهم می زنه!)
قلب ویرجینیا فشرده شد.بیچاره لوسی عاشق!(مثل من حرف میزنی!باور نمی کردم اینقدر شبیه هم باشیم!)
(غیر از اینجات دیگه کجات زخمی شده؟)
(قلبم!)
(لوس نـشو!)و بـاز خنده...(راستی آقای میجـر به من زنگ زده بود می گفت آقـای هـنری گم شده ظاهراً اصلاًمکزیک نرفته بوده مارک و نیکلاس خبر ندارند نگفتم تا ناراحت نشند درسته ناپدری شونه اما...هـی تو به چی می خندی؟)
(من نمی خندم!صورت من همین جوریه!)
(شوخی نکن!تو یک چیزی می دونی مگه نه؟)
(شاید...می شه کمی پنبه بدی؟)
(ببینم...نکنه کار توست؟)
(بازجویی نکن!پنبه بده.)
(نه...تو دست نزن!...وای زخمت عمیقه...)
(چیه دلت سوخت؟)
(تکون نخور!)
(راستی تو چراکمکم می کنی؟)
(وظیفه ی منه!)
(چه وظیفه ای؟برادری؟)
(تمومش کن پرنس!)
(چرا اذیتم می کنی پسر؟می دونم که...)
(گفتم تمومش کن!)
دقـایقی سکوت برقرارشد.چند صدای نامعلوم شنیده شدکه معلوم بود از استـفاده کردن جعبه ی کمکهای اولیه ایجاد می شد بعد پرنس بناگه نالید:(خدای من...تو هم زخمی شدی!)
(چیزی نیست!)
(چطور چیزی نیست؟ببین تاکجا خون رفته؟!)
(گفتم چیزی نیست!)
(کی شد؟نکنه تو هم با اونها دعواکردی؟)
(نه...سر جات بمون پرنس!)
(اما داری خونریزی می کنی...)
(لطفاً به من دلسوزی نکن!)
(چی؟چرا؟)
(چون احتیاجی ندارم!)
(اما من دوستت دارم و نگرانت...)
(به علاقه ات هم احتیاجی ندارم!)
(خدای من!تو همه چیز رو بیادآوردی!؟)
(نه پرنس نه!لطفاً اینقدر خسته ام نکن!)
(لعنت به تو!)
و چیزی سنگین بر زمین افتاد(بشین سرجات پرنس...بذار سرت رو ببندم...)
ویرجینیا به موقع عقب دوید و پرنس بدون بلوز باگاز استریل خونی که بر پیشانی نگه داشته بود,خارج شد و بدون دیدن ویرجینیا راهی اتاقش شد.
***
نزدیک ظهر,بچه ها برگشتند.لوسی را پیداکرده بودند.درآغوش کارل بود,پیچیده در پتو و بی هـوش.او را همانجا بـر روی کاناپه ی سالن خوابانـدند.لخت بود و چهـره اش بطرز وحشتناکی زرد شـده بود و دور گلو و مچ دستانش رد سرخ و ضمختی دیده می شد.همه داغون شده بودند...(یکی آب بیاره...)
(کجا بود؟)
(بسته به یک درخت پیداش کردیم!)
(باید زود ببریمش شهر...شاید صدمه ی جدی دیده باشه!)
(آره تب داره!)
(کارکدوم پست فطرتی می تونه باشه؟)
(شماهاکسی رو ندیدید؟)
(نه...اما باید به پلیس خبر بدیم!)
(وآمبولانس!)
(آمبولانس دیر میشه حاضرش کنید با ماشین خودمون می بریمش!)
(هلگاکجاست؟بگید بیاد توضیح بده ببینیم چی شده؟)
(اتاقش خوابیده.)
(اون چیزی نفهمیده...به ما توضیح داد.)
(چی گفت؟)
(گفت در جهت چراغهاپیش می رفتیم دیدیم تموم شدند,خواستیم برگردیم چند نفر بهمون حمله کردند)
(چند نفر؟!)
(آره و لوسی رو بردند و اونو هم از بلندی پرت کردند...)
(لعنتی ها!اگه پیداشون کنم می کشمشون!)
(چراغها روکی چید؟)
(مارک و نیکلاس!)
مارک که از صحبت خارج بود,در این قسمت با وحشت وارد شد:(ما درست چیدیم...دیدیدکه...)
و نـاامیدانه به دیرمی نگاه کرد.کارل بهـانه اش را پیداکرده بود!باید به طریقی و به کسی خشم و نفرتش را خالی می کرد:(پس کار شماست آشغالها!)
و بـه سوی مارک حملـه ور شـد.دیرمی به دفـاع سر راهش قـرارگرفت وکـارل اینـبار مسیر عـوض کـرد:(نیکلاس! اون لعنتی کجاست؟!)
و چند بار در سالن چرخ زد و تازه همه متوجه شدند نیکلاس نیست!(اون کجاست!؟)
(هنوز برنگشته!)
(یعنی چی برنگشته؟مگه دنبال شما نیومده؟)
(نه...ما ندیدیمش؟)
ویرجینـیا بی اختیار به بـراین نگاه کرد.خـونسرد و ساکت,نظـاره گر بود!(معطل نکنید بچه ها,کارل تو برو ماشین رو حاضرکن لوسی رو ببریم)
(ما هم بیاییم؟)
(خودتون می دونید...من وکارل و هلگا و سمنتا و لوسی می ریم!)
(پس ما چکارکنیم؟)
(به دیرمی مربوطه...دیرمی من بازم همه چیز رو به تو می سپارم!)
(دیرمی تو هم زخمی شدی!)
نگاه همه باکنجکاوی به سوی اندام دیرمی چرخید.بلوزش از پهـلوی راست پاره و خونی شـده بود.دیرمی با بی خیالی گفت:(چیزی نشده...به یک شاخه گیرکرد!)
هـمه بـاورکردند!چند دقیـقه طول نکشیدکه آنـها بعـد از یک خداحافـظی مختـصر و تکـرار تـوصیـه های همیشگی ,راه افـتادند و جوانان برای جمع کردن وسایـلهایشان پخش شدنـد.مارک نگران برادرش بود اما چون دیدکسی توجه نمی کند مجبور شد سکوت کند.ویرجینیا هم مثل بقیه تا وقت ناهار دراتاقش مشغول بـود اما فکرش بـیشتر!همه چیز برایش مرموز بنـظر می آمد.اتفاق غیرمنطقی لوسی و هلگا,رابـطه ی غریب پـرنس و دیرمی,شخصیـت غـیرطبیعی براین و حالاغـیب شدن مرمـوز نیکلاس,هـر چـندکه کسی اهمـیت نمی داد,اما یک چیـز از همه مشکـوکتر بود وآن اینکه چـرا پرنس و دیـرمی چگونگی صدمه دیدنشان را مخفی می کردند؟
***
مارک دیـوانه شده بود.سر همه داد می زد وآنها را بخاطـر بی توجـهی نسبت به غـیبت طولانی نیکلاس, سرزنش می کردو هرکس به نوعی سعی می کردآرامش کنند.فیوناگفت:(ما فکر می کردیم کاری برایش پیش اومده رفته بیرون!)
جسیکاگفت:(شاید هم داره شوخی می کنه!)
(یعنی به کسی چیزی نگفته؟)
(آخرین بارکی دیده؟)
(همه جا روگشتید؟شاید یک جایی حالش بد شده!)
مارک غرید:(از دیشب غیب شده و حالاساعت دو شده!کجا می تونه رفته باشه؟)
دیرمی به کمکش آمد:(یک لقمه غذا بخوریم بریم دنبالش.)
ساعت سه بـاز هم پسرها,مارک و بـراین و دیرمی و مارویـن آماده ی حرکت شدند.پرنس هم به کمک آمـد.سرش را ناشیانه باندپیچی کرده بود و به سختی راه می رفت.دیرمی مخالفت کرد:(تو نمی تونی بیایی حالت خوب نیست...)
پرنس به سردی گفت:(به دلسوزی ات احتیاج ندارم!)
و باخشونت کاپشنش را برداشت و قبل از بقیه خارج شد.ویرجینیا جلوی پنجره رفت و با نگاه او را تعقیب کرد.ترحم و قهر و عشق نهفته و یک طرفـه در دل,وادارش می کرد معبـودوار او را پـرستش کند.بقـیه هم بـدنبالش خارج شدند.بـاد شدیدی می وزیـد و موهای طلایی اش را بـر پانسمان سفیـد سرش می کوبید و داخل کاپشن کرمی رنگش پر میـشد.وقتی دخترها باز هم تنها ماندند شروع به صحبت کردند(این اتفاقات
اصلاًطبیعی نیست...ظاهراً یکی دوست داره ما رو اذیت بکنه اما چه کسی و چرا معلوم نیست...)
(یعنی یک نفره؟اما هلگاگفت چند نفر بودند!)
(اون چند نفر حتماً سرگروه داشتند.)
(شاید هم شریک باشند!)
(مثل فیلمهای جنایی!)
(این موضوع اصلاًخنده دار نیست دروتی!بعید نیست این کارها ادامه پیداکنه!)
(اما چرا؟)
(نمی دونم!اگه یکی اونقدر بده که اون بلاها رو سر لوسی و هلگا بیاره ممکنه بازم ادامه بده!)
(اما ما داریم می ریم!)
(شاید نتونیم بریم!)
(اوه نترسون نورا!)
(اگـه یکی یا چنـد تا از بچه های خودمون باشه شاید هیچوقت تموم نشه...نه لااقل تـا وقـتی که به هدفـش نرسیده!)
هدف؟تنهاکسی که هدف داشت پرنس بود.هدف انتقام!اما انتقام از چه کسانی؟(یعنی ممکنه کی باشه؟)
(من به نیکلاس شک می کنم...اون پسر شروریه!)
ویـرجینیا یـاد شب قبل وکارگستاخانـه اش افـتاد.بله از او بعـید نبود اما چرا؟(اگه بتونند پیداش کنند معلوم می شه!)
(شاید هم فرارکرده!)
(یعنی لوسی کار اون بوده؟)
(شاید مسابقه رو جدی گرفته!)
(چرا به نیکلاس شک می کنید؟شایدکار یکی دیگه باشه؟)
(مثلاًکی؟)
(مثلاًکسانی که توی ویلا نبودند...یعنی براین و دیرمی و پرنس!)
فیونا با عجله گفت:(براین از درس خسته شده بود و خوابیده بود!)
جسیکاگفت:(اما تو و اروین به ساحل رفته بودید...شاید بیدار شده و...!)
(پرنس چی؟)
ویرجینیا با شرم گفت:(پرنس هم پیش من بود!)
نگاه نورا بر او قفل شد.دروتی نخودی خندید:(کی؟)
(همون وقت که نیکلاس آب رو ریخت و همه پخش شدیم!)
جسیکا پرسید:(چقدر پیش هم بودید؟)
(شاید ده دقیقه یا...)
(کافی نیست!ما یک ساعت بعد فهمیدیم لوسی و هلگا غیب شدند.)
یک ساعت؟یعنی او یک ساعت گریسته بود؟(یا دیرمی؟)
(اون خیلی زودتر جمع رو ترک کرد!)
چند لحظه سکوت نگران کننده ای حکمفرما شد و بعد دروتی غرید:(بچه ها این خیلی بده که به پسرهای خودمون شک کنیم شاید چند تا ولگرد بودند!)
(اگه لوسی روآزمایش کنند معلوم می شه!)
(چقدر وحشتناک!)
(شاید هم حق با مارک بود ما روحهای گورستان رو عصبانی کردیم!)
(بس کن نورا!اون فقط یک شوخی بود!)
ویرجینیا زمزمه کرد:(ازکجا معلوم؟)
***
تقریباً یک ساعت بعد پسرها برگشتند.نیکلاس را پیداکرده بودنـد.تیر خورده بودیکی بر ران چپ و یکی بر شانه ی راستش!بلوز وشلوارش از خون خیس و چسبناک شده بود و از شدت درد و خونریزی به حالت اغما افتاده بود.ویرجینیا با دیدن شرایط رقت بار اوآنقدر ناراحت شدکه قلباً او را بـخشید!دیگر وقـت برای تلف کردن نداشتند.او را سریعاً سوار یکی از ماشینهاکردند تا به شهر ببـرندکه متوجه شدند تـمام طایرهای
ماشین پنچرشده!سراغ ماشینهای دیگر رفتندآنها هم پنچر شده بود.مارک دیوانه شد:(حالاچکارکنیم؟)
دیرمی گفت:(ببریمش خونه زنگ بزنیم دنبالمون ماشین بفرستند.)
به حرف او,نیکلاس را با احتیاط از ماشین خارج کردند و درآغوششان به خانه بردند.تا بقیه برای کمک به نیکلاس اینطـرف وآنطرف می دویدند,دیرمی به سوی تلفن رفت تا زنگ بزندکه...(یعنی چی؟تلـفن قطع شده!)
مارک پیش دوید:(مگه ممکنه؟ببینم!)
ماروین گفت:(شاید باد سیمها رو قطع کرده؟)
(کی موبایل داره؟)
براین دست در جیب کرد:(نیست...موبایلم نیست!)
(خوب فکرکن ببین کجاگذاشتی؟)
(پیشم بود...مطمعنم!)
نیکلاس داشت بهوش می آمد و می نالید.پرنس دست به کمربندش برد:(بگیرید...)
دیرمی موبایل نقره ای او راگرفت:(اینم کار نمی کنه!)
پرنس متعجب شد:(امکان نداره...ببینم!)
جسیکا به طرف پله ها دوید:(مال من توی اتاقمه بذارید بیارم!)
مارک به سوی برادرش رفت:(نیکلاس...نیکلاس درد داری؟اوه خدای من,خونریزی اش شدیده بچه ها!)
فیونا و دروتی لباسهای کثیف نیکلاس را درآوردند:(باید یک جوری جلوی خون رو بگیریم!)
جسیکا از پله ها سر خم کرد:(پیداش نکردم...کی موبایل منو برداشته؟)
پرنس با تمسخر خندید:(پوف!...بنظرکاسه ای زیر نیم کاسه است!)
مـارک داشت به گریه می افتاد:(آخه کی این کار روکرده؟کی می تونه اینقدر ظالم باشه؟حالاچکار بایـد بکنیم؟)
دیرمی به سوی نیکلاس رفت:(برید چاقو و حوله و...سوزن و نخ بیارید.)
مارک با وحشت پرسید:(چرا؟)
دیرمی لب کاناپه نشست:(سعی می کنم عملش کنم!)
مارک نعره زد:(نه...نه...می میره!)
دیـرمی خونسردانه گفت:(مجبـوریم مارک...تـاگلوله توی بـدنشه نمی تونیم زخمهاشو بـبندیم و باید بخیه بزنیم وگرنه از شدت خونریزی می میره!)
(اگه نتونستی چی؟شایدکمی بعد تلفنها درست بشه و یا یکی به کمک بیاد...)
دیرمی سرسختانه به او خیره شد:(یا اگه نشد؟فکر می کنی نیکلاس تاکی می تونه دوام بـیاره؟تو مجـبوری به من اعتمادکنی!)
ویرجینیا به چشمان بسته ی نیکلاس نگاه کرد و ترسید.چـه کسی می توانست اینقدر ظالم باشد؟چـه کسی می توانست از دست نیکلاس اینقدر عصبانی باشد؟چه کسی غیر از بـراین؟یعنی ممکن بود؟به بـراین نگاه کرد.خسته و بی صدا در مبلی فـرو رفـته بود و اطراف را تماشا می کرد.یعـنی او بود؟یعنی آنقـدر از دست نیکلاس عصبانی بود؟بخـاطر حمله ی دیشب؟بخاطـر او؟مگر او چه ارزشی برای براین داشت؟اما نیکلاس تیر خورده بود,پس یکی با خودش اسلحه آورده بود!کدامیک؟چرا؟یعنی لوسی و هلگا مربوط به نیکلاس نـبودند؟لوسی در مقابل جمع در مورد عفت و پاکی اش توسط پرنس تهدید شده بود.خوب هلگا چرا؟ او مانع کار بود یا...؟اینها نمی توانست کار یک نفر باشد و هلگا می گفت یک نفر بیشتر بود و درآن جمع,به گفته ی دخترها,فقط براین و پرنس و دیرمی نبودند!..دیرمی؟او دیگر چرا؟
ساعتها درسکوت و نگرانی همه دور دیرمی و نیکلاس حلقه زدند و شاهد جراحی شدن دقیق و ماهرانه ی نیکلاس تـوسط دیرمی شدنـد.محشر بـود!همه بـا نـاباوری و تحسین نگاهش می کردند و دیـرمی انگارکه ساده تـرین کار عالم را انجام می دهد,آرام و خونسرد بود.دستها,لباسها,ملافه ی روی کاناپه و تمام سینه و
ران لخت نیکلاس از خـونش سـرخ و رنگیـن شده بـود اما زیبـا بـود عـرضه و مهارت دیرمی و بـازگشتن تدریجی نیکلاس به زندگی!در هرگلوله ای که خارج شد همـه با اشتیاق و شادی کف زدند و وقتی بخـیه زدن شروع شدآرامش به چهره ها بازگشت اما ویرجینـیا و مارک و نـورا نتوانستند نگاه کنند!پرنس بـر سر کاناپه ایستاده بود و با افتخار,دیرمی را نگاه می کرد و لبخند می زد اما براین همچنان نشسته بود!
عصر شـده بود.باران پخش و پلامی بارید.نیکلاس زنده مانده بود اما از بس خون از دست داده بود تا مرز مرگ,بدحال بود.دیرمی خسته بر مبل ولو شده بود.مارک وماروین رفته بودند به سیم تلفن رسیدگی کنند چون حدس می زدندکار هرکسی که بود از بیرون این کار راکرده بـود.پرنس بـدون حـتی لحظـه ای نگاه کـردن به ویرجینیا,روبروی دیرمی نشسـته بود و براین خسته از نشستن,قـدم می زد تا اینکه جـسیکا پرسید: (شما دیشب قبل از غیب شدن لوسی و هلگاکجا بودید؟)
طرف صحبتش با براین و دیرمی و پرنس بود.سوالی پرسیده بودکه هیچکس از جمله خود ویرجینیا جرات نمی کردند فکرش را بکنند.قبل از همه براین با تمسخر گفت: (چیه؟می خواهی بازجویی بکنی؟)
جسیکا مقاومت می کرد:(یکی باید این سوال رو ازتون بپرسه!)
پرنس زمزمه کرد:(و اون شخص تو نیستی!)
(چرا طفره می رید؟)
اینبار دیرمی گفت:(تو دقیقاً چی می خواهی بگی؟)
فیونا وحشت کرد اما جسیکا ادامه می داد:(خودتون می دونید چی می خوام بگم!)
پرنس خندید:(نه نمی دونیم!...توضیح بده!)
جسیکا بدون ترس گفت:(کارکدومتونه؟)
هر سه خندیدند.نورا از ترس دخالت کرد:(جسیکا بسه...به تو مربوط نیست!)
بناگه جسیکا داد زد:(چطور مربوط نیست؟لوسی و هلگا دوستهای من هستند و...)
براین مجال کامل کردن جمله اش را نداد:(و این هیچ به تو حق دخالت کردن نمی ده!)
جسیکا عاشقانه به او خیره شد:(چرا اینطوری می کنی براین؟توکه می دونی منظور من چیه!)
پرنس باز هم خندید:(نکنه می ترسید سر شما هم این بلاها بیاد؟ردیفی,اول لوسی بعد هلگا ومن ونیکلاس و حالاشما!)
دروتی به طرفداری خواهـرش غـرید:(آره اصلاًمی ترسیم!تلفـنها قطع شدنـد و ماشینها پنچر شدنـد...معلوم نیست تاکی قراره اینجا حبس بمونیم,ازکجا معلوم سراغ ما نیاند؟)
دیرمی به سردی گفت:(سراغ شما نمیاند چون از فامیل نیستید!)
این حرف همه را شوکه کرد.نورا نالید:(آوه خدای من....جداً؟)
دیرمی به سرعت لبخند اجباری به لب آورد:(شوخی کردم...خواستم کمی بترسونمتون!)
جسیکا به جدل ادامه می داد:(چطور ممکنه؟این حرف که برعکس خیالمون رو راحت کرد!)
(پس کیفش رو بکن!)
(چرا نمی گی دیشب کجا رفتی؟)
(از خواهرت بپرس!)
نگاه ناباورانه ی همه به سوی دروتی و نورا چرخید.پرنس به خنده افتاد اما دیرمی آنقدر جدی وسرسختانه به جسیکا زل زده بودکه جسیکا شک کرد:(دخترها...شما چیزی می دونید؟)
اینبار براین هم به خنده افتاد.نورا دیوانه شد:(چرا باید بدونیم؟)
دروتی اضافه کرد:(ماکه پیش بقیه بودیم اما تو بعد از رفتن دیرمی غیبت زد!)
جسیکا با خشم جیغ زد:(خجالت نمی کشی تهمت می زنی؟زود معذرت بخواه دروتی!)
براین خندان به پرنس خیره شد و او به دیرمی که بالاخره لبخند میزد و این نگاهها خون ویرجینیا را منجمد کـرد!صدای ترمز ماشـین همه را از جا پـراند.اروین برگشته بود.ماروین و مارک هم با شوق همراه او وارد شدند.بقیه هم به سویشان دویدند:(چطور شد اومدی؟)
(دیرکردید ترسیدیم,زنگ زدیم تلفنها قطع بود پدربزرگ داشت از نگرانی سکته می کرد.)
دیرمی با عجله پیش رفت:(آقای میجر برگشتند؟)
(آره و دایی هنری رو پیدا نکردند!)
مارک شنید:(چی؟چطور شده؟)
دیرمی وسط حرفشان پرید:(اروین اگه موبایل همراهته بده به آقای میجر تلفن کنم.)
اروین دست به کمربندش برد:(چرا نیومدید؟)
(ماشینها پنچر شده!)
مارک با خشم گفت:(این حرفها رو ول کنید باید هر چه زودتر نیکلاس رو ببریم!)
(نیکلاس؟مگه چش شده؟)
فیونا صدایش کرد:(بیا خودت ببین!)
اروین موبایل را داد و رفت و دیرمی تماس را برقرارکرد:(الو...الو سلام,بله منم...سالمم...هـمه سالم هستیم فقط نیکلاس زخمی شده ...تیر خورده...نه نمی دونیم...نه...داریم میاریم...)
و قـدمزنان ازگروه دور شد.اروین به کمک مارک,نیکلاس را تا دم درآوردند:(در رو بازکنید...براین برو در ماشین رو بازکن...نورا پتو بیار...)
همه همراه آنها بیرون رفتند.بعد ازآنکه تن نیمه جان نیکلاس را در ماشین خواباندند,اروین رو به بقیه کرد: (یک نفری جا هست...کی با ما میاد؟)
نگاهها به سوی فیونا برگشت و او با شوق خندید:(متشکرم بچه ها!)
و به خانه دویـد تـا بچه و وسایلهایش را بـردارد.اروین رو به دیـرمی کرد:(اگـه می خواهـی تـو بـیا برو من می مونم,هر چی باشه خسته شدی...بعد از اون کار بزرگت!)
دیرمی با محبت خندید:(نه,من کاری نکردم...تو برو فقط برامون ماشین بفرست.)
پرنس گفت:(و طایر ماشین...ده نفر هستیم و ماشینها نمی تونند اینجا بمونند!)
فـیونا دوان دوان,بچه درآغـوش برگشت.اروین ماشین را دور می زد:(اگه خودم نتونستم برگردم کارل رو می فرستم دنبالتون.)
دیرمی با عجله گفت:(لزومی نداره برگردید,داره شب می شه بمونه فردا صبح!)
پرنس هم تاییدکرد:(فوقش یک شبه...شما نگران ما نباشید.)
ارویـن سوار می شدکه باز جسیکا سوالی راکه هیچکس توانایی پرسیدن نداشت,به لب آورد:(حـال لوسی چطوره؟)
(توی کماست...سرما خوردگی شدیدی داره و تب کرده و...)
همه با نگرانی به اروین زل زدند و او نفس عمیقی کشید:(و چند بار مورد تجاوز قرارگرفته!)
نورا نالید:(چند بار؟!...خدایا!)
وجمع در سکوت ناگهانی و وحشتناکی فرو رفت.نگاه ویرجینیا با خشمی بی علت به سوی پرنس ودیرمی برگشت و از دیدن چهره ی متاسف و شوک زده ی هر دو,امیدوار شد.اروین سوار شد:(خداحافظ بچه ها اگه هوا خرابتر نشد سعی می کنم برگردم شما هم مواظب خودتون باشید...)
بـا این حرف تازه همه متـوجه باد شدیدی شدنـدکه موهایشان را بـر هم می ریخت و لباسهـایشان را تکان می داد...(خداحافظ)
***
شب شده بود.شام مختصری در سکوت خورده شده بود و همه در سالن دور هم,منتظر نشسته بودند.تقریباً همه مطمعن بودندآنشب امکان برگشتن نخواهنـد داشت اما بازکیفـها وکفـشها و لبـاسها را درآستانه ی در جمع کـرده بودند تـا اینکه دانگ دانگ ساعت بـزرگ ویلاساعت یازده شب را اعلام کرد و دیرمی کلید
صحبت را زد:(فکر نکنم کسی بیاد...خیلی دیر شد!هرکی بخواد می تونه بره بخوابه.)
ماروین از جا پرید:(من می رم بخوابم!)
دیرمی اضافه کرد:(اگه صبح یک ماشین اومد اول دخترها رو می فرستیم...)
جسیکا قبل از پخش شدن جمع گفت:(یعنی حالاحال نیکلاس و لوسی چطوره؟)
پرنس زمزمه کرد:(زنده اند!)
جسیکا با موزیگری گفت:(یعنی کارکی بوده؟)
دیرمی غرید:(تو رو خدا شروع نکن!)
(یعنی شماکنجکاو نیستید بفهمیدکارکی بوده؟)
(اینکار فقط تفرقه و دعوا راه می اندازه.)
حرف عاقلانه بود.اینبار دروتی گفت:(چطور؟مگه مقصر بین ماست؟)
ویرجینیا مشکوکانه به براین نگاه کرد.هیچ احتمال دیگری غیر از او,برای مساله ی نیکلاس وجود نداشت. پرنس عصبانی شد:(مقصرکی؟لوسی؟اگه فکر می کـنیدکار یکی از ماست خیلی احمقید!ما هـر سه از اون دختر متنفریم!)
جسیکا لبخند تلخی زد:(دلیل از این بهتر؟)
دیرمی با تمسخرگفت:(اصلاًمی دونی چیه؟واقعیتش من چندنفر رو اجیرکردم تا بگیرند و ببندنش اما اونها زیاده روی کردند...حالاراحت شدی؟)
پرنس به خنده افتاد.جسیکا باورکرده بود:(نیکلاس رو چطور زدی؟)
دیرمی خمیازه کشان گفت:(اون کار من نبود!)
نگاه جسیکابه سادگی به سوی پرنس و براین چرخید.پرنس همچنان ریز ریز می خندید:(خیلی خوب قطع تلفنها و پنچر شدن ماشینها رو به گردن می گیرم اما نیکلاس رو...نه!)
نگاه ویـرجینیا بی صبرانه به سوی براین چرخید.هر حرف یا عکس العملی,اگر نشان می داد,برای ویرجینیا جواب قطعی بود و او بر عکس آندو,با خشم از جا بلند شد:(آره اصلاًمن نیکلاس رو زدم و خوب کردم!)
و یک نگاه گذرا به ویرجینیا انداخت و به سوی پله ها دوید!قلب ویـرجینیا فـرو ریخت!بله کار او بـود!آن نگاه...آن نگاه نـاآشنا اما پـر منظور...همه بـه خیـال آنکه این بحث به بـراین برخـورده,موضـوع صحبت را عـوض کردند اما ویرجینیا نمی توانست چیـزی را عوض کند!بی اختیار از جا بلند شد و به دنبال براین بالا رفت...
در بالکن بزرگ ویلابود.کنار نرده ها رو به دریا ایستاده بود و به آسمان سیاه و ابری نگاه میکـرد.ویرجینیا در روشنـایی ضعیف راهـروکه تـا نـیمه ی بالکن بـه صورت نـوار پهنی می افـتاد,پیش رفت.بـراین صدای قدمهای او را شنید و زمزمه کرد:(برگرد پایین ویرجینیا!)
ویرجینیا ایستاد:(اما من می خوام بدونم تو...)
(آره من زدم!...نیکلاس رو من زدم!)
ویرجینیا سردی صدایش را تا مغز استخوانهایش حس کرد و لرزید.براین دست چـپش را زیر بـلوزش فرو کرد و چیزی بیرون کشید:(با این زدم...از خود نیکلاس خریده بودم!)
و بـه تلخی خندیـد و چرخیـد.ویرجیـنیا بـا وجود تاریکی اسلحـه را تـشخیص داد.یک تفنگ متوسط سیاه رنگ!(فکر نکنم دیگه بدردم بخوره!)
و بـه سوی تاریکی دریـا پرت کرد.مدتی سکوت برقـرار شد.ویرجـینیا نمی توانست صورتـش را ببیند:(اما چرا؟چرا براین؟)
براین خندید!ترسناک و متفاوت:(چرا؟...توکه باید بهتر بدونی!)
پس درست دانسته بود!(یعنی فقط بخاطر اینکه می خواست به من...)
(بله فقط بخاطر اینکه می خواست به تو دست بزنه!)
(اما چرا...یعنی...)
(خوب چون من تو رو دوست دارم!)
ویـرجینیا لرزش صدای او و قـلب خودش را تا راه گلو حس کرد.براین خونسردانه ادامه داد:(و اون تو رو اذیت کرده بود و باید مجازات می شد!)
ویرجینیا از شدت ترس و ناباوری خندید:(اما اون مجازات خیلی سنگینی بود...اگه می مرد...)
(کاش می مرد...نتونستم!)
نتوانست؟!ویرجینیا با وحشت نالید:(نه...تو داری دروغ می گی...تو نمی تونی تا اون حد بی رحم باشی!)
(چرا من می تونم بی رحم باشم...چون من شیطان هستم...زائیده ی رفتار پرنس!)
ویرجینیا با پشیمانی و دلسوزی به سویش راه افتاد:(نه براین منظور من...)
براین سریع چند قدم عقب رفت:(جلو نیا!)
ویرجینیا متعجب ایستاد:(چرا؟تو چت شده؟)
(نمی خوام آزارت بدم!)
(تو چی داری می گی براین؟)
(دستهای زیادی هستندکه می خواند تو رو بچینندکه یکیشون هم...منم!)
حرف پرنس!(اما چرا؟...چرا من؟)
(هرکسی دلیلی برای خودش داره...عشق,پول,غرور؛هوس...)
اشک خشم پلکهای ویرجینیا را فشرد:(یا دلیل تو؟)
(من مجبورم!)
(چرا؟)
(تهدید شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:(چطور؟)
(مادرم توسط نقطه ضعفم تهدیدم کرده تا تو رو هر طورکه می تونم بدست بیارم!)
ویرجینیا نمی توانست به گوشهایش باورکند.براین ادامه می داد:(و من نمی تونم مثل بقیه احساساتت رو به بازی بگیرم...دروغ بگم و یا سعی کنم بهت تجاوزکنم!پس لطفاً تا دیر نشده از اینجا برو!)
باد شدت گرفت آنقدرکه دکمه های بلوزآبی براین را بازکرد:(تو ماها رو نمی شناسی اینجا همه بد هستند انسانهایی که بخاطر ثـروت و شهرت و غرور و لذت و یا...حفظ آبرو...مثل من...دست به هرکاری میزنند)
ویرجینیاکاملاًگیج شده بود.براین چه می گفت؟شوخی می کرد یا جدی بود؟حقیقت را میگفت یا دروغ؟ (نه تو خوبی براین...تو...)
(من سعی کردم خوب باشم اما دیگه نمی تونم!)
ویرجینیا به او خیره مانده بود و حرفای پرنس و دیرمی در مغزش می پیچید"دیر یا زود تک تک سراغـت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هر حقه ای!","شاید پرنس برای اثبات حرفهـاش کسانی رو سراغت بفـرسته تا تـو رو بترسونه!"حرف کدامیک داشت اجـرا می شد؟دیـرمی یا پـرنس؟یا خود براین؟...(اگه از خودم مطمعن بودم,اگه می دونستم می تونم خوشبختت کنم,اگه می دونستم دوستم داری و جواب مثبت
می گیرم...اگه می تونستم خوب باشم بهت در خواست ازدواج می دادم اما حیف که...)
ویرجینیا احساس درد در سینه اش کرد.پرنس اینقدر خوب نبود!:(براین من دوستت دارم و...)
(نه به اندازه ی پرنس!..این کمکی نمی کنه!)
ویرجینیاشرمگین سر به زیر انداخت و براین اضافه کرد:(کاش کمک بیشتری از دستم بر می اومد تا برات می کردم اما تنهاکاری که می تونم برات بکنم اینه که...بذارم بری!)
ویـرجینیا با وحشت نگاهش کرد.باد دو طرف یـقه ی بلـوزش را به سینه ی لختش می زد...(یا تو براین؟از تهدید نمی ترسی؟)
براین نفس عمیقی کشید:(نه دیگه...از ترسیدن خسته شدم!)
ویرجینیا میان چند احساس متفاوت مانده بود.تعجب,نگـرانی ,دلسوزی,نفرت,خـشم ,علاقه,خستگی؟(لطـفاً برو ویرجینیا...)
ویـرجینیا باآوارگی چرخیـد تا برگرددکه براین اضافه کرد:(لطفاً منو ببخش و...)باد موهای سیاهش را بهم می ریخت:(و امشب در اتاقت رو قفل کن!)
***
صبح با صدای تق تق در از جا پرید.دیرمی بود:(کارل اومده دنبالتون.)
در صنـدلی عقب ماشین کنار دروتی نشسته بود و به پسرهاکه در ایوان صف بسته بـودند,نگاه می کـرد و تازه درک می کرد براین نگاه سردتری نسبت به بقیه داشت!به پرنس نگاه کرد.به بزرگترین شور و هیجان و عشقش در زندگی.او را هنوز هم زیباترین می دید و او هنـوز هم بی اعتـنایی می کرد.برای تـرمیم رابطه چکار می تـوانست بکند؟خـود را تقدیم می کرد؟اگر مطمعن بود موفق خواهد شد این کار را می کرد اما
نه...او با اعتماد نکردن به پرنس مدتها قبل این شانس را از خودگرفته بود.
کارل ماشین را روشن کرد:(زود طایرها رو بزنید و بیایید...پدربزرگ نگرانتونه!)
پرنس دهانش راکج کرد و دیرمی دست تکان داد:(خداحافظ...)
و ماشین راه افتاد.
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
خوب من مجبورم بااین بازدیدکم بی خیال بقیه ی رمان بشم ...خداحافظ
خوب بود.
من خودم تو وادى رمان و داستان و اين چيزا نيستم، اما موقع خوندش حس كردم يه جور از هم گسيختگى توش وجود داره. مخصوصا تو قسمتهايى كه ديالوگها رو نوشتى.
شاید برای اینکه کامل نیست.اتفاقاً روی دیالوگها خیلی زحمت کشیدم تا مرموز ونامفهوم بشه باید شخصیت دو
نفر رو قایم می کردم و فکر کنم تونستم چون هر کس کتابم رو خوند تا آخرین بخش نفهمید شیطان کیه!
persian365
26-05-2007, 08:05
western ، عزیز شما زحمت می کشی
ولی باید فایل ها رو پی دی اف بزاری (خیلی بهتره )
بازدید کننده هم باید صبر کنی
اینجوری که نمیشه خوند
من همش رو خوندم خیلی قشنگه انشاالله یه روز چاپ بشه .اما لطف کن زودتر بقیش رو هم بزار چون من طاقت ندار
majid-ar
27-05-2007, 02:28
western جان کارتون خوبه.
ولی فقط یه چیزی.شما وقت میزارید اینا رو مینویسید و میزارید اینجا.
حالا اگه یکی امد به اسم خودش اینا رو چاپ کرد, بعید میدونم کاری از دستتون بر بیاد.
ولی خوب اگه قصد تون فقط نوشتنه و دنبال چیزای دیگه نیستید پس مهم نیست و منم بهتون به خاطر این طرز فکرتون تبریک میگم.
موفق باشید.
western جان کارتون خوبه.
ولی فقط یه چیزی.شما وقت میزارید اینا رو مینویسید و میزارید اینجا.
حالا اگه یکی امد به اسم خودش اینا رو چاپ کرد, بعید میدونم کاری از دستتون بر بیاد.
ولی خوب اگه قصد تون فقط نوشتنه و دنبال چیزای دیگه نیستید پس مهم نیست و منم بهتون به خاطر این طرز فکرتون تبریک میگم.
موفق باشید.
اتفاقاً هدفم همین بود یک عده بخونند سر گرم بشند(اگه هم شد چیزهایی یاد بگیرند)اما کسی تحویل نگرفت
لجم گرفت که حتماً می دزدند!پس از هدفم صرفه نظر کردم آخه این تاپیک رو یک ماه قبل زده بودم وحالا از اینکه دوباره
به صفحه ی اول برگشته تعجب کردم.من قسمت اول سومین کتابم رو هم توی یک تاپیک دیگه گذاشته بودم اما...:41:اگه خواستید این لینک اون تاپیکه واسم رمانم رانده شدگان...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
persian365
27-05-2007, 08:46
western دوست عزیز این قدر نگید کسی نمی خونه . همه می خونند
شما که اینقدر زحمت می کشید حیفه واقعا
به صورت پی دی اف تنظیم کن که خیلی ارزش کار یم ره بالا
موفق باشید
میون خودمون پی دی اف کردن رو بلد نیستم قراره داداشم یادم بده اونم وعده سر خرمن!
من یه مدت رمان زیاد می خوندم.اما رمان تو با بقیه کمی فرق داره یعنی اون چیزی رو که فکر می کنی اتفاق نمیافته و این واقعا داستان رو جذاب کرده.من که دیشب با وجود اینکه امتحان زبان دارم نشستم همش رو خوندم .خیلی به نظرم قشنگه.مخصوصا شخصیت های داستان مثل پرنس و یا دیومی و....
اگر دوست داشتی شاید بتونم برای چاپش کمکت کنم. البته قول نمیدم چون این کارا یه کم سخته مثلا هزار بار داستان خونده می شه تا اجازه چاپ داده بشه اگه داستان آخری آموزنده داشته باشه فکر کنم بشه یه کارایی کرد
Lovelyman
27-05-2007, 14:28
راستي همه تعريف كردن ولي هيچ كي نفهميد كه چرا شخصيت ها نام خارجي دارن و چرا موضوع در خارجه مگه ايران چه شه البته شايدم نويسنده كس ........
من دوستای زیادی دارم که مینویسند.قلم خودم هم بد نیست.همیشه قبل نظر دادن راجع به یه نوشته از اول تا آخرش و دوبار میخونم.شما لطف کن وبقیشو بزار تا بعد.البته یه جوریییی هم هست.در کل
lovlymanعزیز می دونم خارجی نوشتن در ایران کمی عجیبه اما این فقط به الهام واحساس آدم مربوطه.ذاتاً اسمم
توی اینجا وسترن ...یعنی چی؟من با فیلمها وداستانهای خارجی بزرگ شدم ومی بینید که موضوعها خاص اون ور آبه!اگر
ایرانی بشه فضا بهم می ریزه چون شخصیتها وفرهنگ کلاً فرق می کنه سه کتاب دیگه ام هم خارجی اند ومن واقعاً
برای پیدا کردن اسم ها و روزهای تعطیل وجغرافیا و مراسم وفرهنگ اونجا خیلی زحمت کشیده واطلاعات جمع کرده ام
وهیچ چیز در داستانهایم دروغ و من درآوردی نیست حتی برای پیدا کردن چگونگی وقیمت عمل پیوند کبد که برای سومین داستانم لازم بود یک کتاب پزشکی پونصد صفحه ای خوندم!
این قسمت رو برای تو می ذارم دوست عزیز(rsz1368).پنج قسمت آخر رو خلاصه
میکنم اما تو برای فهمیدن اون خلاصه احتیاج به خوندن این قسمت داری
5
در طول مدتی که ویرجینیا در خانه ی دایی بود,هـیچ تغییری در مشکلات فامـیل نشد.لوسی همچنان در بیمارستان بستری بود.نیکلاس بر اثر خونریزی شدید به کما رفته بود و این با غیبت اسرارآمیز دایی هنـری, دو ناراحتی عظیم پدربزرگ شده بود اما درآن خانه هم مشکل جدید و جدی بوجودآمده بودکه مخـتص ویرجینیا بود وآن تغییر ناگهـانی و عجیب رفـتار و حرکات کارل بود.کمتـر سرکار می رفت,کمتر حرف
می زد,عصبی اما خـنده رو شده بـود و دیدار هلگـا راکه در عـشق و دوری او پـر پـر می زد,به هر بهانه ی احمقـانه ای رد می کرد.اما اینها نـبودکه باعث ترس و نگرانی ویرجینیا می شد.مشکل,نگاههای متفاوت و پر منظورکارل بودکه اغلب با یک لبخند هوسناک او را تعقیب می کرد.ویرجینیا تمام تلاشش را می کرد با او تنـها نمـاند.حالادیگر می دانـست دستهای زیادی بـودندکه می خواستـند او را به هـر دلیل مسخره ای بچینند و مسلماً یکی از این دستها متعلق به کارل بود!
هفته ی سختی برای ویرجینیا شروع شده بود.دایی از صبح تا شب سرکار می شد,سمنتا مدرسه می رفت و زن دایی بیـمارستان پیش لوسی و ویرجیـنیا خواه ناخواه باکارل که به علتهای گوناگون سرکار نمی رفت, تـنها می ماند!فقط وجود خدمتکارهـا خیالش را راحت می کرد و او اغـلب سعی می کرد مقابل چشم آنها
بـاشد اما می دیدکه این کـارش کارل را مشکوکـتر و حریص تـر وگستاختر می کند بطوری که یکبار درراهرو او را به دام انداخت و با خشونت پرسید:(تو چت شده؟چرا از من فرار می کنی؟)
ویرجینیا از روی ناچاری خندید:(شما منو می ترسونید...چرا هر جا می رم دنبالم میایید؟)
کارل با لبخند شرارت باری بر لب گفت:(با من بیا بگم چرا!)
و سعی کرد او را بگیرد اما ویرجینیا به بهانه ی آب خوردن خود را به آشپزخانه انداخت و تا رفتن کارل با خدمتکارهاگرم صحبت شد.فردایش با زن دایی به بیمارستان رفت و باز عصر نشده کارل بـه خانه برگشت و اینبارآنقدر پررویی کردکه در مقابل خدمتکارها از او خـواست به کتابخانـه بروند.ویرجینیـا سعی زیادی کرد از رفتن ممانعت کند اما نتوانست چون کارل از دستپاچگی او عصبانی شـده بود وکم کم زورگـویی
میکرد پس ویرجینیاهمراه او راهی کتابخانه شد.به محض بسته شدن در,کارل دوباره صمیمی شد:(خسته ام کردی دختر!من فقط می خوام با تو در مورد یک چیزی مشورت کنم!)
ویرجینیا باور نکرد:(چرا با هلگا مشورت نمی کنید؟)
(چون در مورد اونه!)
(چیزی شده؟)
کارل به سوی مبلهای چرمی کتابخانه رفت:(حرف زیاده...بیا بشین!)
ویرجینیا با اکراه رفت وکنارش برکاناپه ی دو نفری نشست وکارل زمزمه کرد:(امیدوارم بتونی درکم کنی وکمکم کنی...)لحـظه ای سکوت کرد و بـا یک آه کوتاه دوبـاره شروع کرد:(بـذار اول یک چیزی ازت بپرسم...تا حالاعاشق شدی ویرجینیا؟)
نگرانی به ویرجینیا روی آورد:(شاید...چطور؟)
کارل با نگاه پر دردی به او خیره شد:(پس می دونی چقدر سوزنده است؟)
ویرجینیا به خود امیدواری داد.او داشت در مورد عشق هلگا حرف می زد!(سوزنده اما قشنگ!)
(وقـتی قـشنگه که بتونی بهش برسی!)و سر به زیر انداخت:(زندگی ما ثروتمندها از هر جهت هم بی نقص و زیبا باشه از یک جا می لنگه و اونم از عشقه...هـیچ جوونی حق انتخاب نـداره و مجبـوره باکسی ازدواج بکنه که پدرش بخاطر موقعیت شغلی و مالی یا مقامی صلاح می دونه در غیر این صورت طرد می شه!)
ویرجینیا بی اختیار زمزمه کرد:(مثل مادر من!)
نفهمیدچرا اینراگفت.حرفهای کارل برایش منطقی آمده بود.کارل سر بلندکرد:(بله مثل مادر تو,مثل شوهر خاله جویل و...مثل من!)
شوهـرخاله؟او؟لعـنت بر او چه می خـواست بگوید؟(می دونی ویرجیـنیا,من هیچوقـت عاشق نشده بودم و مزه اش رو نمی دونستم برای همین کورکورانه هر چی پدر و مادرم و اطرافیانم از من خواستند اجـراکردم حالامی بینم که اشتباه کردم!منم حق انتخاب داشتم,منم حق عاشق شدن و خوشبخت شدن داشتم...)
ویرجینیا وحشت کرد:(یعنی هلگا انتخاب شما نبود؟)
کارل شرمگین سرش را به علامت نه تکان داد و ویرجینیا بـطور ناگهانی دلش برای هلگا سوخت:(امـا اون عاشقتونه!)
(بله من انتخاب اون هستم اما چرا؟چرامن نه؟بنظرت من باید فدای خواسته ی اون بشم؟)
به ویرجینیا زل زد و او هل کرد:(نه اما...)
(تو بودی چکار می کردی؟دیوانه وار و برای اولین بار توی زندگی ات عاشق یکی شدی اما نامزد داری.. نامزدی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری؟)
ویرجینیاکم کم نسبت به او احساس دلسوزی می کرد:(من نمی دونم!)
کارل کم مانده بود به گریه بیفتد و این ویرجینیا را می ترساند:(تو درکم می کنی مگه نه؟)
(بله...اما شما چکار می تونید بکنید؟)
(می خوام نامزدی رو بهم بزنم!)
(یا پدر و مادرتون؟)
(اونا هم درکم می کنند...می دونم!)
(یا هلگا؟اون براتون می میره!)
(یا من؟منم برای تو می میرم!)
ویرجینیا نفهمید چه شـنید!کارل خـواست دستش را بگـیرد اما ویرجینیا بـا یک حرکت سریع از جـا پرید. کـارل وحشی شد و به گـوشه ی دامن او چنگ انـداخت:(نه لطفاً از من فـرار نکن...دارم از عـشقت دیونه می شم...بهم رحم کن...)
ویـرجینیاکم مانده بود از شدت خشـم به او سیلی بـزند این یک مسخره بـازی بود:(بگیدکه دروغ گفتید... بگیدکه دارید شوخی می کنید)
کارل او را رها نمی کرد:(تو دختر رویاهای من بودی خیـلی سعی کردم فـراموشت کنم چون می دونـستم دوستم نداری اما نتـونستم,بـاورکن هیچکس نمی تـونه مثل من دوستت داشته بـاشه و خوشبختت کنه...نـه پرنس نه براین نه دیرمی...)
شنیدن نام پرنس آنقدر به ویرجینیا قدرت دادکه دامنش را از چنگال او بیرون بکشد و فرارکند.
تمام روز فکر ویرجینیا مشغول این مشکل جدید بود.چرا باید این اتفاقات سر او می آمد؟یعنی کارل واقعاً عاشقش شده بود یا او هم یکی از افراد داخل لیست بود؟حتی اگر نبود او چکار می توانست بکند؟
***
عصرآن روز لوسی را از بیمارستان آوردند و جشن کوچکی برایش برگذارکردند. دخترهای استراگر هم بـودند.همینطور هلگا و ماروین و اروین و فیونا و چند نفر از دوستان لوسی هم آمده بودند.حال لوسی زیاد خـوب نبـود اصلاًحرف نـمی زد و عکس العمـلی نشـان نمی داد بـا این وجود بـاز همـه از بـدست آوردن سلامتی اش شاد بودند اما وجود هلگا و رفتار مالکانه اش برکارل,گرفـتگی کارل و نگاههای عـاشقانه اش بر ویرجینیا,او را رنج می داد.آواره و عصبانی بود!چه خوب که فردا یکشنبه بود.
صبح،ویرجینیا به بدرقـه ی آنها تا نیمه ی حیاط رفت.امیـدوار بود مورد تـرحم و الطاف پـدربزرگ قـرار گرفـته و دعوت شده باشد اما حواس همیشان بـر لوسی بود و جشنی که قـرار بود به افـتخار سلامتی او در خانـه ی پدربـزرگ گرفـته شـود.بعـد از غـیب شدن ماشینشان,ویرجینیا نـاامید بـه خانه بـرگشت و محـض سرگرمی سراغ ضبط بزرگ خانه رفت وآهنگی بازکرد اما باز فکرش منحرف کارل می شد.شاید بهتربود باکسی در این باره مشورت می کرد مثلاً با براین!اما نه هلگا خواهر او بود.یا پرنس؟مسلماً فقط مسخره اش می کرد و عشق کارل را دروغین قـلمداد می کرد.شاید هم واقـعاً اینطور بود!یـا دیرمی؟بله او قـول کمک داده بود و حتماً می توانست نجاتش دهد!به سوی ضبط دوید و خاموش کرد.گوشی بی سیم را برداشت تا به دیرمی تلفن کندکه یکی از خدمتکارها وارد اتاق شد:(خانم ما داریم می ریم,غذای شما توی فر...)
ویرجینیا وحشت کرد:(کجا دارید می رید؟)
(آقای کارل میجر به هممون مرخصی دادند.)
قلب ویرجینیاکوبید:(حالا؟)
(بله...تا فردا صبح!)
ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(پس من چی می شم؟منو تنها می ذارید؟)
(نه...آقا دارند برمی گردند...)
لعنت بر او!(با اجازه خانم!)
و چرخید و از اتاق خارج شد.کارل داشت بر می گشت!حتماً یک قصدی داشت که خانه را خالی میکرد!
باید مخفی می شد...نه!باید فرار می کرد!دوان دوان خود را به اتاقش رساندو دست به وسایلهایش انداخت کیف پول,دفتر خاطرات,برس...!قلبش انگارکه در دهانش بود.حالت تهوع پیداکرده بود.کجا می توانست برود؟نه,وقت برای فکرکردن نداشت,کیف را بر دوشش انداخت تا پایین برودکه صدای باز و بـسته شدن
در پایین را شنید.رسیده بود!ویرجینیا با عجله کیفش را زیر تخت فروکرد و رفت برکاناپه نشست و بمنظور ردگم کـنی,مجله ای برداشت و مشغـول ورق زدن شد.دستهایـش به وضوح می لـرزید.چه اتـفاقی خواهد افتاد؟حالاچکار می توانست بکند؟(سلام دختر عمه جون!)
به چهارچوب در رسیده بود.کت خاکستری اش را بر شانه انداخته بود ولبخند چندش آوری بر لب داشت ویرجینیا تمام سعیش راکرد خود را خونسرد نشان بدهد:(سلام...چرا برگشتید؟)
کارل داخل شد:(دلم برات تنگ شد!)
داشت شـروع می کرد!ویرجینیا به ورق زدن مجلـه ادامه داد وکارل آمد وکنارش نشست.مدتی بی صدا او را تـماشاکرد و بعـد با پررویی دست درازکرد وگـونه ی او را نوازش کرد.ویرجینیا سرش را عقب کشید: (لطفاًآقای میجر!)
(خـواهش می کـنم بـاهام رسمی حرف نـزن!)و بـه سویش خـم شد:(خدای من...امـروز خیلی خـوشگل و خواستنی هستی!)
ویرجینیا با خشونت مجله را بـر روی میز پرت کـرد و از جا بلند شـد اماکارل همانطورکه انتـظار می رفت دستش راگرفت:(کجا می ری عزیزم؟)
ویرجینیا دستش راکشید اماکارل رهایش نکرد:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
(حرفی ندارم...می شه ولم کنید؟)
وکارل رهایش کرد اما از جایش بلند شد:(تو یک ذره هم دلت به حالم نمی سوزه؟دارم از حسرت وعشق تو دیونه می شم بی رحم!)
ویرجینیا صدای بسته شدن در را شنید و فهمید تنها شدند پس بـاید با ملایمت بـرخورد می کرد.بـه او نگاه کرد.عاجزانه و نیازمند به او زل زده بود.پرسید:(ازم چه انتظاری دارید؟)
(قبولم کن...منو به آرزوم برسون!)
ویرجینیا راه افتاد.فقط باید با او در یک جا نمی ماند:(اما من عاشقتون نیستم!)
کارل هم در پی اش راهی شد:(عشق من اونقدر بزرگه که به هر دومون کافیه!)
به راهرو رسیدند:(شما باید فرصت بدید فکرکنم!)
(تاکی؟من تا حالابه سختی تونستم تحمل کنم دیگه یک روز هم طاقت ندارم!)
برای چه کاری طاقت نداشت؟(شما ازم انتظار زیادی دارید!)
(همینقدرکه فرصت می خواهی نشون می ده جوابت منفی!)
به راه پله رسیدند.ویرجینیا به در نگاه کرد.حرفی نداشت بگوید.باید میرفت اماکجا؟کارل از عقب می آمد :(تو دروغ گفتی نه؟تو هیچوقت عاشق نشدی اگه شده بودی درکم می کردی!)
به سالن رسیدند.ویرجینیا بناچار ایستاد و رو به اوکرد:(شما چی می خواهید؟)
کارل عاشقانه به او خیره شد:(جوابم رو..تو رو!)
(بخاطر چی؟پول؟غرور؟هوس؟...)
کارل تعجب نکرد:(بخاطر عشق!)
ویرجـینیا با خستگی خنـدید و دوباره راه افتاد.کارل غرید:(باور نمی کنی نه؟ازم انتظار داری چکار بکنم؟ خودم رو بکشم باور می کنی که دوستت دارم؟)
ویرجینیا به در می رسیدکه کارل جلویش دوید:(کجا می خواهی بری؟)
ویرجینیا ترسید:(می رم باغ قدم بزنم!)
کارل خواست بازویش را بگیرد:(کمی بشینیم حرف بزنیم!)
ویرجینیا عقب دوید:(حرفی نمونده آقای میجر!من فرصت خواستم اما شما دارید اذیتم می کنید!)
کارل گرفـته شد:(فرصت می خواهی؟باشه بهـت می دم اما یک شرطی داره!)و نگاهـش ملتمسانه به سوی دهان ویرجینیا چرخید:(یک بوسه بده!)
نه!آنها تنها بودند.اگر شروع می کرد...ویرجینیا عقب عقب راه افتاد:(شما خیلی بی شرم هستید!)
کارل خندان به سویش راه افتاد:(فقط یکی...کوچیک...)
پاهای ویرجینیا می لرزید:(نه...راحتم بذارید!)
و برگشت و پشت به او راه افـتاد.به درها نگاه می کرد و سعی می کرد راه فـراری پیداکندکه بناگـه کارل از عقب او راگرفت و چرخاند وکمرش را به دیوار اتاق نشیمن کوبید:(حوصله ام رو سر نبر ویرجینیا!)
و دست برگونه هایش چسباند و سر او را به زور بلندکرد,تن ویرجینیا را با تن خود به دیوار فشرد و سرخم کرد.ویرجینیا با وحشت شروع به تقلاکرد:(نه تو رو خدا...نه آقای کارل...)
کـارل مچ دستهای او راگرفت و سرسخـتانه برای یافـتن دهان او,لبهایش را به گونه و موهای او می کشید:(من بوسه می خوام...اگه ندی به زور ازت می گیرم!)
وآنچـنان حریصانه تنش را به تـن او مالیدکه ویرجیـنیا فهمید اگر هـمان لحظه خود راآزاد نکندکارل او را بـدبخت خواهدکرد پس با وجودآنکه دیگر توان مقابله نداشت به محض اینکه کارل موفق شد چانه ی او را بلندکند,ویرجینیا دستش را بلنـدکرد و با ناخونهایش به چشمان برافـروخته از شهوتش چـنگ زد!کارل فریادی کشید و عقب دوید و ویـرجینیاآزاد شد.بـدون لحظه ای وقـت تلف کردن به سوی پـنجره ی اتاق
دوید و بازکرد,خود را به ایوان انداخت و دوید و دوید تا به خیـابـان رسید.می لـرزید و نفـسش به شماره افتاده بود.ماشین زردی از جلویش رد شد.با عجله داد زد:(تاکسی!)
تکیه داده بود و بی صدا می گـریست.این نمی توانست عشـق بـاشد.کارل نمی توانست عاشق باشد!خدایا چقدر ترسیده بود!راننده پرسید:(کجا می رید؟)
کجا؟نفهمید چطور شد چهره ی میبل مقابل چشمانش آمد:(منزل آقای سویینی رو می شناسید؟)
(پرنس سویینی؟مگه کسی هست اونو نشناسه؟اونجا تشریف می برید؟)
(بله اما پول همراهم نیست,وقتی رسیدیم می دم.)
(اختیار دارید...ما از مهمون آقای وکیل پول نمی گیریم!)
وکیل؟!ویرجینیا ازآینه به چهره ی جوان راننده نگاه کرد.آدم شوخی بنظر نمی آمد!
خانه ی خاله اینها خلوت بود.چون ظهر بود خدمتکارها بـرای استراحت به اتـاقهایشان رفـته بودند و فـقط رئـالف و میـبل به پیـشوازآمدند و او چقـدر به آن محیط آرام وآن زن آرامش بخـش نـیاز داشت.میبـل از چشمان مرطوب و سرخ و سر و وضع نامرتب او به چیزهایی پی برد اما باز اجازه داد او درد دل کند وآرام شود و ویرجینیا درد دل کرد وآرام هم شد.میبل مادربزرگی بودکه او هیچوقت نـداشت اما هـمیشه احتیاج
داشت!
***
شب دایی آنجاآمد.وقـتی ویرجینیا خبر را از خـدمتکار شنید بـند دلش پاره شد.چراآمده بود؟خود را با نگرانی و دودلی بالای پله هـا رساند.دایی در سالن پایین بـود و وحشیانه قـدم می زد.او عصبانی بـود!کاش خاله یا پرنس خانه بودند:(سلام دایی.)
دایی سر بلندکرد:(سلام و زهرمار!بیا پایین ببینم!)
زانوهای ویرجینیا به لرز افتاد اما به سرعت پایین رفت:(چیزی شده؟)
دایی تا یک قدمی اش نزدیک شد:(بله که شده!پسرم از عشق تو دیونه شده و تو می ذاری و می ری؟)
نفرت در وجود ویرجینیا پیچید:(بله دیونه شده!با وجود اینکه با هلگا نامزده به من درخواست می داد!)
دایی داد زد:(چون عاشقت شده بود!)
ویرجینیا هم صدایش را بالابرد:(چون عاشقم بود بهم حمله کرد؟)
(اگه عاشقت نبود دست به خودکشی نمی زد!)
(چی؟!خودکشی؟)صدا درگلویش حبس شد:(چطور؟چکارکرده؟)
(خودشو از بالکن به استخر خالی بابا اینها انداخته...هر دو پاش شکسته!)
ویرجینیا نمی توانست باورکند:(نه...این ممکن نیست!)
دایی با صدای بغض آلودی گفت:(اگه بـاور نمی کنی بیـا بریم خودت ببـین!ون داره بخاطر تـو با جـونش بازی می کنه اونوقت تو...)
وگریست!ویرجینیا احساس کرد قلبش را پاره کردند:(دایی لطفاً خودتونوکنترل کنید...من,من متاسفم...)
بناگه صدای تمسخرآمیزی در سالن طنین انداخت:(تو رو خدا بس کن مردک حقه باز!)
پرنس بود.درآستانه ی در پوشیده در بلوز شلوار سیاه ایستاده بود.بغض گلوی ویرجینیا را فشرد.چقدردلش بـرای چشمان آبی و چهره ی جذاب و شیرینش تنگ شده بود.دایی با ناباوری به سویش نگاه کـرد.پرنس می خندید:(هر جا بخواهی می تونی دروغهای کثیفتو بگی اما توی خونه ی من نمی تونی!)
ویرجینیاگیج شده بود.دایی هم!:(تو چی می خواهی بگی؟)
پرنس یک دستی در را بازکرد:(می گم گورتوگم کن!)
دایی غرید:(خیلی پست شدی!)
(مجبورم مثل تو باشم تا زبونم رو بفهمی!)
دایی بناچار رو به ویرجینیاکرد:(بیا بریم...توی راه حرف می زنیم!)
و خواست دستش را بگیردکه ویرجینیا قدمی عقب گذاشت.او نمی خواست موضوع ادامه پیداکند اوهنوز هم کارل را نمی خواست!این حرکتش دایی را شوکه کرد:(یعنی چی؟!)
پرنس بجای ویرجینیا جواب داد:(یعنی خداحافظ!)
دایـی دقـایقی ساکت و متعجب بـه ویـرجینیا نگـاه کرد و بـعد زمزمه کرد:(پس زنـدگی پسرم عین خیالت نیست!)
ویرجینیا ناراحت شد:(نه دایی فقط من...)
دایی بانفرت حرفش را برید:(فاحشه ی سرراهی!دیگه به چشمم دیده نشو!)
ویرجینیا احساس ضعف کرد!دایی برگشت و به سرعت خانه را ترک کرد.ویرجینیا دیگر نـتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.صورتش را با دو دست مخفی کرد و هق هق گریست.میبل به کمکش رفت چه خوب که شانه ی استوار او بود.در بـسته شد و قـدمهایی که مطمعناً متعـلق به پرنس بود نـزدیک شد:(می بینم که بازم حماقتت کار داده دستت!)
میبل ناراحت شد:(لطفاً پرنس...دخترک بیچاره از صبح...)
(می شه بری کنار میبل؟من می دونم چی می گم!)
میبل رهایش کرد و ویـرجینیا همچنـان سر بـه زیر ماند.پرنـس به او نزدیک نشد:(می دونستم خیلی ساده و زودباوری اما نه دیگه اینقدر!)
ویرجـینیا به پـاهای اوکه محکم و مطـمعن روبرویش ایـستاده بود,نگاه کـرد و پرنس ادامه داد:(به من بگو جداًعـشق کارل رو باورکردی؟)
ویرجینیا سر بلندکرد.لبخند تحقیرکننده ای بر لبهای زیبای پرنس نقش بسته بود:(یعنی واقعاً توخیال کردی عاشقت شده واز عشق تو دست به خودکشی زده؟)و شروع به قدم زدن به دور اوکرد:(تمام اون مزخرفات عاشقـانه که احتمالاًتـوی این مدت برات بازی کرده جزو نقشه هاش بوده برای راضی کردن تو...و ضاهراً داشته موفق می شده!)
بله چیزی که از پرنس انتظار می رفت این بود اما امکان داشت درست باشد؟(توکارل رونمی شناسی...اون هر هفته با یک دختر می خوابه!عاشق شدن یا به عبارت ساده تر عیاشی توی خـون اونه اما خـوب مساله ی تو فرق میکرد پدر و مادرش باید همه چیز رو درمورد ثروتت به اون گفته باشندکه اون اینطوربرای بدست آوردنت نقشه ی ماهرانه کشید و اجراکرد و می بینی که چقدر دایی راحت و خوب کمکش می کنه!)
احساس آرامشی ناگهانی ویرجینیا را در برگرفت.بله دیرمی هم به او تذکر داده بود باور نکند...براین هم... و حتی اگر واقعیت داشت اوکه کاری نمی توانست برایش بکند!(یعنی اون خودکشی نمی کرده؟)
پرنس قهقهه زد:(مسلمه که نه!)
و روبرویش رسید و ایستاد.جای زخم پیشانی اش بشکل یک حلال از فرق سر تا نزدیک ابروی راستش از زیر موهای طلایی کنار رفته,دیده می شد:(اون افتاد چون مثل سگ مست کـرده بود...)و همانطور خـندان دوباره راه افتاد:(خودکشی...خدای من!)
***
ساعـت یازده شب بودکه براین دنبالش آمد.ویرجینیا تازه گل ساختن را تمام کرده بود.گلی که به اصرار میبل برای فـرار از ناراحتـی و فکر و به لج پـرنس درست کرده بود.پـرنس حـمام بود و او وقت برای صبر کردن و نشان دادن گل و یادآوری قرار قبلی او مبنی بر رقصیدن پرنس در عوض ساختن آنرا,نداشت.پس به اتاقش رفت تاگل راکه یک مینای سفید بود در اتاقش بگذارد و نامه ای کوتـاه برایش بـنویسد...دوباره
دیدن تخت او تن ویرجینیا را مورمورکرد.لبهای او...بوسه ی او...عشق او...زیباترین چیزهای عالم بود.
اتاقـش مرتب و تمیـز بود و روی میز تحـریرش تقـریباً خالی بود.گل را بر روی میزگذاشت و برای یافتن کاغذ و قلم یکی ازکشوهای میز را بازکرد.چندیـن کتاب ضخیـم کنار و روی هم چیده شده بود.با عـجله بست وآن یکی کشو را بازکرد.دسته ای ورق نوشتـه شده و یک جعبه ی فـلزی کوچک بـر رویشان بـود.
ورقـه ها را بـرداشت تـا بلکه کاغذ سفـیدی ازلایشان پـیداکندکه متوجـه زیـبایی پـسرانه ی خـطش شـد و بی اختیار سرمقاله را خواند"قاضی ویلسون چه می گوید؟"ویرجینیا متعجب شد.باکنجکاوی ادامه ی ورقه را نگـاه کرد.نـوعی مصاحبه ی رسمی بنظـر می آمد.کـشوی قـبلی را بـازکرد و تیـترکتـابها را خـواند"در
کـریدورهای تنگ دادگاه","قـوانین دولتی بند سـه","مجازات"اما اینهاکتابهای درسی بودند!مال دانشجو های حقوق!یعنی چه؟مگر پرنس دانشجوی هنر نبود؟یعنی پرنس دروغ گفته بود؟به همه؟!آن کشو رابست و متـوجه جعبه درکشـوی قبلی شد.یعـنی درآن چه می تـوانست باشد؟بـرداشت چیزهای سنگینی داخلش صـداکردند.گلـوله بود؟!بازکرد و ازآنچه دیـد متعجب سر جا ماند.یک مشت تیله ی کهنه!ناگهان صدایی
در اتاق پیچید:(بازرسی ات تموم شد؟)
پرنس بود!با حوله ای به دورکمر,نیمه لخت و خیس وارد اتاق می شد.ویرجینیا بناگه آنچـنان هـل کردکه جـعبه را از دستـش انداخت و تیله ها از داخلش به بیرون پرتاب شدند و اطراف قل خوردند!(میشه بگی تو توی اتاق من چه غلطی می کنی؟)
عرق شرم و ترس بر تن ویرجینیا نشست:(من...من فقط...کاغذ...)
پرنس روبرویش رسید.آنقدر عصبانی بنظر می آمدکه ویرجینیا از تـرس اینکه او را بزندکمی عـقب رفت! (کسی ازت خواسته جاسوسی منو بکنی؟)
ویرجینیا لکنت زبان گرفته بود:(نه...نه...گل درست کرده بودم و...)و با عجله برگشت وگل را از روی میز برداشت:(ایناها...و می خواستم برات بنویسم چون براین اومده و...)
(تو چیزی ندیدی!)
ویرجینیا نفهمید:(چی ؟!)
صدای پرنس از شدت خشم می لرزید:(تو چیزی ندیدی...می فهمی؟هیچی!)
تـن ویرجینیا سرد شد.پرنـس ازلای موهای خیسش که بـر پیشانی اش چسبیده بودآتشین نگاهش می کرد: (وای به حالت اگه به یکی بگی!)
ویرجینیاآنقدروحشت کرده بودکه نمی توانست حرف بزند.هیچوقت او را تـا این حد عصبانی ندیده بـود: (من...من متاسفم!)
پرنس دندان بر هم فشرد:(مطمعنم!)
ویرجینیا از زیر چشم میدیدکه دستهایش راهم مشت کرده!(اگه روزی بفهمم به یکی گفتی من دانشجوی حقوق هستم می کشمت,هم تو رو هم اونو!...می شنوی؟)
ویرجینیا احساس ضعف و بی هوشی کرد:(بله...بله...چشم!)
پرنس از سر راهش کنار رفت:(حالابروگم شو!)
ویرجینیا به زحمت خود را از افتادن حفظ کرد و هر طوری بود خود را به بیرون اتاق رساند.
***
اوضاع در خانه ی کلایتونها هم تعریفی نداشت.همه چیز تغییرکرده بود.براین شدیداً ساکت و سرد شده بود و ویرجینیا با وجود دانستن علتش باز احساس ناراحتی می کرد چون بیـشتر از همـیشه به یک دوست و همدرد و همصحبت نیاز داشت.او به براین نیـاز داشت.از طرفی اخلاق هلگـا هم به طرز وحـشتناکی خسته
کننده شده بود.اوکه بخاطر بستری بودن نـامزدش از همه چـیز بی خبر,یا به ملاقـاتش می رفت یا در خانـه می ماندو باآه و ناله و شکایت هایش همه راکلافه می کرد و مسلم بود این ناراحتی و رفتارش بر روحیه ی ویرجینیاکه خود را در این ماجرا سهیم می دانست,تاثیـر مستقیم می گـذاشت.غـیر از اینها برخـورد سخت
پرنس بعد از دیدن کتابهایش,او را نگران وناامیدکرده بود.دیگر مطمعن بود رابطه اش بطورکامل با او قطع شده بود.پـرنس حـتماً از او مـتنفر شده بود و او دیگـر روی رفـتن به آن خانه و شانـس دیدن معشوقـش را نداشت.اما عجیب تر و متفاوت تر از همه رفـتار خاله پگی بود.از لحظـه ی ورودآنچنـان با ویرجینیاگـرم و مهربان ودلسوزانه برخورد می کردکه تا حد فکر از دست دادن سلامتی روانی اش,ویرجینیا را می ترساند! به او محبتهای بی جا و وافری می کرد,هدیه می خرید,ناشیانه شوخی می کرد,او را به حرف می کشـید,از عقـایدش می پرسید و البته در هـر فرصتی از براین تعـریف می کرد!ویرجینـیاکه علت این کارهایش را از نگاه خشمگینانه ی براین فهمیده بود,بجای خوشحال شدن حرص می خورد!
وسط هفته بودکه خاله برای رسیدن زودتر و بهتر به منظورش,از براین خواست ویرجینیا را به سینما ببرد و براین بالاخره ترکید:(ماما لطفاً تمومش کن!سه روزه خودتو مسخره کردی دیگه بسه!)
خاله که از پسر سر به زیر و ترسواش انتظار چنین جوابی نداشت با ناباوری خندید:(تو چت شده؟)
براین سراپا از خشم می لرزید:(هممون می دونیم توی سینما چه غلطی می کنند!)
ویرجینیا شوکه شده بود.خاله هنوز هم باور نمی کرد:(من می خوام ویرجینیا سرگرم بشه!)
(چرا؟)
(خواهرزاده ی منه و من دوستش دارم!)
(دروغ نگو!هممون علتش رو می دونیم...)
خالـه با نگرانی به ویرجـینیا نگاهی انداخت و براین جمله اش راکامل کرد:(بله اونم همه چیز رو می دونـه چون من بهش گفتم!)
خاله وحشت کرد:(تو...دیونه شدی؟!)
بناگه براین دادکشید:(هستم ماما...من دیونه هستم!اینو می خواهی بگی؟دیگه از نقطه ضعفهام نمی تـرسم,دیگه از تهدیدهات نمی ترسم...من مثل شماها نیستم نمی تونم با احساسات دیگران بازی کنم,دروغ بگم, قلب بشکنم یا مثل حیوون حمله کنم و تجاوزکنم!من نمی تـونم ماما...من ویـرجینیا رو دوست دارم اما نـه
بخاطر تهدید تو!)
قلب ویرجینیا لرزید.خاله با تمسخر خندید:(اینها رو از کدوم کتاب خوندی؟)
براین با خستگی گفت:(ازکتاب عشق!کتابی که تو هیچوقت نخوندی!)
خاله خشمگین خندید:(عشق؟تو از عشق چی می دونی غیر از پرنس؟برای تو زندگی یعنی پرنـس! خواب یعنی پرنس!غذا یعنی پرنس!)
ویرجینیا خشکید!براین هنوز خونسرد بود:(من هیچوقت از عاشق بودنم شرم نکردم!)
(اما اون پسره ترکت کرد نه؟مریضت کرد...بدبختت کرد,اذیتت کرد,اینه جوابش؟دوست داشتن؟)
(تـو هیچوقت نمی تونی بفـهمی چون هیچوقـت منو نشناختی,درکم نکردی,پیـشم نبودی,کمکم نکردی, دوستم نداشتی,راستی ماما...)
و لبخند تلخی بر لبهای رنگ پریده اش نقش بست:(تو از عشق بگو...تو از اون چی می دونی غیر ازسکس و پول و شهرت و...)
و سیلی خاله برگونه اش فرودآمد!شترق!ویرجینیا جیغ کوتاهی کشید و به گریه افتاد اما براین هنوزآرامش خـود را حفظ کرده بود.خاله لحـظه ای ساکت و پشیمان به چشمان سرد اما معصوم پسرش خیره شد و بعد آهی کشید:(من صلاحت رو می خواستم,امیدوار بودم ویرجینیا بتونه کمکت کنه!)
براین زمزمه کرد:(صلاح من؟صلاح من یا خودت؟)
خاله جواب نداد و چهـره ی براین سخت تـر وگرفـته تر شد:(چطـور تونستی از من چنین چیزی بخواهی؟ چطور تـونستی تهـدیدم کنی؟چطور تـونستی اینـقدر بی رحم بـاشی؟)و اشک در چشمانش حلقه زد:(هـر بلایی سرم اومد تو مقصر بودی تو اجازه دادی بترسم,ناامید بشم,درد بکشم,تنها بمونم,گریه کنم,تو اجازه دادی عاشق بشم,مریض بشم,بدبخت و دیونه بشم...)
خاله با بی حالی گفت:(چکار باید می کردم؟)
(باید در حقم مادری می کردی تا من این احساس رو توی مادرهای دیگه نگردم!)
خاله مدتی ساکت به پسرش خیره شد بـعد سر به زیر انـداخت:(می دونی ویرجینیا,تـو خیلی خوش شانس بودی که مادری مثل سوفیا داشتی...مادرت هم خوش شانس بودکه مادری مثل شرلی داشت....)و سر بلند
کرد و رو به پسرش گفت:(تو بگو من مادری کردن رو باید ازکی یاد می گرفتم؟)
لبخنددلسوزانه ای بر لبهای براین نقش بست:(از شرلی...خودت می دونی اون برای بابابزرگ زیادی خوب بود و عشقش برای همه کافی بود!)
خاله سر تکان داد و لبخند تلخی زد:(درسته!...چرا اینو زدتر نفهمیدم؟)وآه عمیق تری کشید و همچنان سر به زیر زمزمه کرد:(از بابت همه چیز از جمله سیلی معذرت می خوام!)
و بـه سوی در رفت و بی صدا خـارج شد.برایـن نگاه موفـقیت آمیزی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجـینیا در جوابش لبخند زد.
***
فردای همان روز ویرجینیا در اتاقش دفترخاطراتش راکامل می کردکه صدای مشاجره ای از راهرو شنید خاله و شوهرخاله و براین بودند.ته راهرو دم اتـاق ماروین ایستاده بـودند و حرف می زدند.ویرجینـیا مدتی گـوش کرد تا اینکه ماجرا را فهـمید.ظاهراً ماروین صبح سر تمـرین نرفـته بود و تـاآنوقت روز خـود را در اتاقش زندانی کرده بود و حالانه جواب درست حسابی می داد و نه در را باز می کرد!
شب شده بـود و خانـواده,عاجـز در سالن جمع شده بـودند و مـشورت می کردند.هـلگا تازه از بیمارستان برگشته بود و داشت مثل ویرجینیا و مادرش به صحبتهای پدر و برادرش گوش می کرد(نمی تونیـم در رو بشکنیم بابا...اونوقت اعتمادش نسبت به ما از بین می ره!)
(من نمی فهمم این پسره چش شده؟!مربی اش می گه یک هفته است سر تمرین هم نمیاد!)
(نکنه توی مسابقه ای,چیزی,شکست خورده؟)
(اتفاقاً توی مسابقات ایالتی برنده شده و قرار بوده به ما سورپرایز بکنه!)
همه احساساتی شدند!(اما هر چیه به ورزش مربـوطه چـون هممون می دونیم زندگی و عـشق ماروین یعنی ورزش!)
(نکنه صدمه دیده؟)
سکوت نگران کننده ای حاکم شد.براین به سوی در رفت:(یکبار هم من برم باهاش حرف بزنم...)
و با عجله خارج شد.آقای کلایتون به سوی تلفن رفت:(منـم به دوستش هانس تـلفن کنم شایـد اون بدونه این پسره چه مرگشه!)
خاله به گریه افتاده بود و ویرجینیاکه طاقت دیدن نداشت بدنبال براین خارج شد.
به دراتاق برادرکوچکش تکیه داده بود وآهسته چیزی می گفت.با دیدن ویرجینیا اشاره داد دورتر بایستد و ساکت باشد.صدای ماروین گرفته شنیده می شد:(خیلی می ترسم براین...)
براین با وجود چهره ی نگران,با ملایمت پرسید:(از چی می ترسی؟اینکه راه علاجی نداشته باشه؟)
(می دونم راه علاج نداره!)
(اما تو باید بگی چی شده شاید من...)
(نه براین...این فقط ناراحتت می کنه!)
(نگرانی بیشتر ناراحتم می کنه...به من بگو...من برادرتم,دوستت دارم و می تونم کمکت کنم!)
(من بدبخت شدم براین!)
براین با درد پلک بر هم فشرد:(تعریف کن عزیزم...)
(دو هفته قبل وقت برگشتن از باشگاه منوگرفتند...)
(کی ها؟)
(نـفهمیدم...نقاب داشتنـد...سه نفر بودند...منو توی یک ماشین هل دادند و...و...تمام آرزوها و افتخارات و آینده ام رو ازم گرفتند...)
(چطور؟)
(دیگه نمی تونم توی مسابقات شرکت کنم,دیگه نمی تونم بدوم و قهرمان بشم...)
ویرجینیا وحشت کرد اما براین هنوز خـونسردی خـود را به سختی حفـظ کرده بود.ماروین با صدای بغض آلودی ادامه داد:(دیگه روی بـیرون در اومدن رو نـدارم,مسابـقات کشوری ام رو لغـو می کنند, موفـقیتم, شانس و غرورم از دست رفت...آبروم رفت,من سقوط کردم براین...)
براین نفس عمیقی کشید:(هر اتفاقی برات افتاده باشی می تونی دوباره سر پا بایستی و دوباره شروع کنی... من باور می کنم تو روح ورزشکاری داری و نمی تونی شکست رو قبول بکنی...تو قوی هستی ماروین!)
(نه نیستم براین...دیگه نیستم!تا امروز صبح منم هنـوز امید داشتـم اما اونها دست از سرم بـر نداشتند...دیگه نمی تونم مبارزه کنم...روح ورزشکاری دارم اما جسم ورزشکاری دیگه ندارم!)
براین دیگر نتوانست تحمل کند:(تو رو خدا ماروین در رو بازکن ببینم چی شده!)
قفل در چرخید.براین فاصله گرفت و ویرجینیا به دیوار راهرو چسبید تا دیده نشود.لای در باز شـد و دست ماروین به بیرون دراز شد:(ببین!)
ویرجینیا چیزی ندید اما براین با ناراحتی نالید:(خدای من...چی شده ماروین؟!)
و مچ دستش راگرفت.ماروین وحشت کرد:(نه...ولم کن!)
وکشید اما براین در را هل داد و داخل شد:(اینها چیه ماروین؟)
و صدایش لـرزید.ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و پیش دوید و ماروین را دیدکه دستهایش را به دور کمر برادرش حلقه کرد و به آغوشش فرو رفت:(به من دارو تزریق کردند براین...منو معتادکردند...)
***
تاآخر هفته فکر و ذکر تمام افراد خانه ماروین بود.سعی می کردند راهی پیداکنند وکاری بکنند اما چون مارویـن از پخش شدن خبـر می تـرسید,اجازه ی هـیچ کاری به کسی نـمی داد.او مجـبور بود از ورزش و مسابقات کلاًکناره گیری بکند.لااقل تا مدتی که اثر هروئین از خونش برود و با وجود بی میلی برای یافتن آن سه نفر با پلیس همکاری کند.اماآخر هفته چیزی که می ترسیدند اتفاق افتاد.چندخبرنگار برای مطمعن
شدن از شایعه ی معتادشدن قهرمان کالیفـرنیا,دم در خانه آمدند.خبـر از جایی درز پیداکـرده و پخش شده بود.تا بجنـبند ماروین از خانه فـرارکرد!این ضربه ی عمیقـتر,خانـواده را از پـا انداخت.دیگـر تمام حرفها و کـارها و فکرها وگریـه ها و تلفن کردنهـا بخـاطر مارویـن بود.آخر هفتـه رسید اما مشکلات فـامیل اجـازه نمی داد همه مثل قبل با خیال راحت جمع شوند.دایی هنری هـنوز غایب بود,نیکلاس هنوز در بـیمارستان بود,لوسی شاید از لحاظ فیزیکی بهتر شده بود اما از بیماری روانی و جدی وعجیبی رنج می برد,کارل هم ویلچرنشین شده بود و حالاموضوع ماروین کاملاًاعصابها راکش آورده بود.ویرجینیاکه بعد از اتفاق کارل و دعـوا بـا دایـی نمی تـوانست آنجـا بـرود و از طرفـی دیگـر جـرات روبـرو شدن بـا پـرنس را نـداشت و
نمی خواست آنجا برود و از سویی دیگر از ماندن درآن خانه که پر از غم و افسردگی و نگرانی بودخسته شده بود,از روی بیچارگی به فیونا تلفـن کرد و با شرم ازآنها خـواست او راآن هـفته مهمان کنند اما وقـتی وارد محیط آن خانه شـد متوجه تغییر رفتارها و روحیه ها شد.آنجا هم دیگر محل گرم و شیرین قبلی نبود.
اصلاًمعلوم نبود مشکل چیست و چه چیزی باعث بهم ریختن روابط آندو شده بود.تنها چیزی که ویرجینیا هر روز شاهد بود دعوا بود و تهـدید وگـریه!اروین تغـییرکرده بود.هـر لحظه فـیونا را می پـایید.تلفـنهایش راگوش می کرد,هر چه فیونا می گفت دروغ قلمداد می کرد,هرکاری فیونا می کرد ایـراد می گرفت,هـر تصمیمی فیونا می گرفت مخالفت می کرد و سر هیچ و پوچ آنقدر پرس و جو می کـردکه فـیونا از شدت
خـشم به گریه می افـتاد.یک هفـته به همین منوال گذشت و جمعه از راه رسید.فیونا برای خرید رفته بود و ویرجینیا بی کار در اتاق خود نشسته بود و فکر می کرد این هفته کجا می توانست برودکه صدای شکستن شیشه مجبورش کرد برای یافتن منبع و علت صدا از اتاقش خارج شود.مدتی گشت و اروین را صداکرد تا اینکه او را در اتاق خوابشان پیداکرد.هنوز پیـژامه بـتن داشت,روبروی میـز توالت ایستاده بـود و از دستش خون برکف چوبی اتاق می چکید!ویرجینیا با وحشت داخـل شد و بـا دیدن تکه های خـورد شده ی آینه, پخش در اطراف میز,به همه چیز پی برد.اروین با مشتش آینه را شکسته بود.ویرجینیا با شجاعت پیش رفت :(حالتون خوبه؟)
و نـیم رخ ارویـن را دید.می گریست!ویرجینـیا از دیدن قـطرات اشک مرد بیـست و شش ساله ای چون او مغرور و مهربان,آنـچنان شوکه شدکـه رسمیت راکـنارگذاشت و بـا نگرانی و دلسوزی دست بـر شانه اش گذاشت:(چی شده اروین؟)
اروین سر به زیر انداخت:(فیونا داره بهم خیانت می کنه!)
ویرجینیا متعجب شد:(خدای من!تو چی داری می گی؟این تهمته...گناهه...)
اروین غرید:(تهمت نیست...من می دونم داره خیانت می کنه!)
ویرجینیا بازویش راگرفت:(بیا بشین...)
ارویـن مطیعانه رفت و لب تـخت نشست اما همچنـان سر به زیر ماند.ویرجینیا از روی میـز بسته ی دستمال کـاغذی را برداشت و چند ورق بیرون کشید و بر روی بریدگی گذاشت تا جلوی چکیدن خون را بگیرد: (چی باعث شد این فکر رو بکنی؟)
(توی تلفن باهاش حرف زدم...)
(باکی؟)
(با معشوقش!)
ویرجینیا ناباورانه به صورت خسته ی اروین نگاه کرد:(چی گفت؟)
(گفت کنار بکشم تا اونها به هم برسند!)
(تو نمی تونی به حرفهای یک غریبه اعتمادکنی!)
(اما مرد هر چی گفته راست در اومده!)
یعنی ممکن بـود؟اروین دستـش را از دست او درآورد و بـا شرم گفت:(من اونـو دوست دارم اما اون داره عشق منو هدر می ده!)
(من مطمعنم فیونا بهت خیانت نمی کنه این فقط یک سوءتفاهمه...)
بناگه اروین عصبانی شد:(منـم مطمعنم به من خیانت می کنه!دو هفـته است اونو زیـرنظر دارم به بهانه های مختلف از خونه در میاد,زیاد با تلفن حرف می زنه و دیگه باهام عشقبازی نمی کنه!)
عـرق شرم گونه های ویرجینیا را بـرافروخت و خدا را شکـر اروین با حواس پرتی از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.
وقت نـاهار شده بود و ویرجینیا بـا وجود نگرانی از ادامه ی ماجرا,سراغ غـذا رفت.از همه جا بوی سیگار می آمد.عجیب بودکه اروین با وجود سیگاری نبودن آنقدرکشیده باشد!چنـد بار تلفن زنگ زده و ارویـن دقایق کوتاهی صحبت کرده و سریع قطع کرده بود.ویرجینیا می دانست تاخیر فیونا باز دعوایی براه خواهد انـداخت.هنوز هم نمی توانست باورکند فیونا,زنی که آنقدر از زندگی اش راضی بود,چنین کاری بکند.با
ورود اروین به آشپزخانه,ویرجینیا بخودآمد.هنوز پیژامه بـتن داشت و بسیار عصبی و متفکر بنـظر می آمد. ویـرجینیا دوست داشـت بـاز هـم به طریقی بـا او وارد صحبت شـود و شـانـسش را بـرای بـر طرف کـردن اختلافشان امتحان کندکه خود اروین شروع کرد:(یک تصمیمی گرفتم!)
ویرجینیا امیدوارانه به او نگاه کرد و او ادامه داد:(می خوام ازش انتقام بگیرم,می خوام بهش نشون بدم منم می تونم بهش خیانت کنم!)
(اما این بی انصافیه!)
اروین به پنجره بـزرگ آشپزخانه نزدیک شد و خیابان را نگاه کرد:(اما اونم در حق من بی انصافی کرده!) و خندید:(داره میاد!)
ویرجینیا ترسید.اروین به سویش برگشت:(تو بایدکمکم کنی!)
ویرجینیا عصبانی شد:(اوه نه,متاسفم اما نمی تونم برای ناراحت کردن فیونا باهات شریک بشم!)
اروین غرید:(اما من پسرخاله ات هستم...)
صـدای قدمهای فیونا بر پله های مرمری جلوی در شنیده شد و خش خش نایلون.ویرجینیا برای فرارگفت: (مثل اینه چیزهایی خریده,می رم کمکش!)
و بـه سوی در می رفت که اروین همچون عـقاب بر رویش پـرید,او راگرفت و دست بر دهانش گذاشت. کلید در چرخید و صدای فیوناآمد:(ویرجینیا...کجایی؟ یاکمک!)
و باز خرت خرت پاکت!صورت خشمگین اروین مقابل دید ویرجینیا بود و می توانست ضربان قـلب او را هـماهنگ با نـفس خودش بر سینـه اش احساس کنـد.ویرجینیا نمی توانست بفـهمد اروین چـرا این کار را می کرد.اگر فیونا واردآشپزخانه می شد و می دیدکه ویرجینیا در چه حالت اجبار و رنجی قـرار دارد ایـن چه کمکی می توانست به اروین بکند؟ثانیه ای نگذشت که همه چیز تغییرکرد و حقیقت تلخ قـصد اروین
معـلوم شد.او را به سرعت از عـقب بر روی میزآشپزخانه انداخت و در حالی که همچنان با قدرت دهان او را بسته نگه داشته بود,خود را بر رویش انداخت.بدون هیچ عمل یا تماس شهوت آلودی.فقط ظاهر داشت ظاهری غیر قابل توضیح و تکذیب!ویرجینیا اصلاًنفهمید چه شد و چقدر طول کشید.لحظه ی دیگر او رها شده درکنـار اروین ایستاده بود و فـیونا درآستانه ی در!پاکتـها ازآغـوشش رها شدنـد و با خوردن به کف مرمری آشپزخانه ترکیدند و میوه ها به هر سو غلت خوردند(شما...شما داشتید چکار می کردید؟)
تمـام تـن ویرجیـنیا از تـرس آنچنـان به رعشه افـتادکه بـرای سرپـا ماندن به میـز چنگ انـداخت.بله چکـار می کردند؟هیچ جوابی نمی توانست منطق صحنه ی خیانت را تشریح کند!اروین به راحـتی گفت:(متاسفم فیونا اما ما مدتیه با هم رابطه داریم!)
ویرجینیا نالید:(نه...دروغه!)
اشک پلکهایش را سوزاند.بغض آنچنان خفه اش می کردکه نمی توانست نفس بکشد چه برسد بـه حرف زدن و توضیح دادن!فیونا به چهره ی شوهرش خیره مانده بود و رنگش داشت به سفیدی می گـرائید:(پس تو خیانت می کردی؟!)
اروین لبخند زهراگینی به لب آورد:(آره...چطور؟خوشت نیومد؟توکه مزه اش رو خوب می دونی!)
فیونا با تمام قدرت داد زد:(می کشمت!)
وچرخید و به وسایلهای روی کابینت چنگ انداخت و هر چه بدستش رسید به سوی شوهرش پرتاب کرد ویرجینیا نمی توانست حرکت کند.زانوهایش می لرزید و اشک ترس می ریخت.شیشه های مربا و ترشی, بشقابها,فنجانها...یکی پس از دیگری جلو و اطراف پاهایشان می افتادند و می شکستند.فحشها یکی پس از دیگری نثارشان می شد:(پست فطرتها...کثافتها...بریدگم شید...از هر دوتون متنفرم...)
ویرجینیا سعی میکرد قانعش کند:(فیونا تو داری اشتباه می کنی,اروین داره دروغ می گه,ما رابطه نداریم!)
اما صدایش در میان صداهای ناهنجار شکستن و ریختن و فریادهای فیوناگم می شد.فیونا تماماً دیوانه شده بود.مدتی هم به این رفتار وحشتناک ادامه داد تا اینکه چیزی برای پرتاب کردن نماند!ویرجینیا چند بارجا خالی داده بود اما باز نتوانسته بود سرش را از برخورد اشیاءحفظ کند و می دانست حرارت و جدیت اتفاق در حال وقوع مانع از درک درد و شدت صدمه است اما اروین که از روی عناد و یا شاید خشم از جـایش حرکت نکرده بود,صدمات زیاد و جدی خورده بود.لااقل ویرجینیاکبودی فک و خراشهای عـمیق خونی را در سر و صورتش می دیـد و می دانست اکثـر شکستنی ها در سـر او شکسته و غیر شکستنی ها به تن او برخوردکرده!وقتی فیونـا خسته و داغون درگوشه ای ایستاد تازه متوجه ویرجینیا شد و نعره زد:(از خـونه ام
گم شو فاحشه!)
و تا ویرجینیا بفهمد چکار می خواهد بکند,فیونا به سویش حمله ور شد و او را دو دسـتی هل داد.ویرجینیا به پهـلو بر روی خورده شیشه ها افـتاد و بـریده شدن رانـش را حس کرد اما درد قلب شکسته اش شدیدتر بود.باید می رفت.او دیگر نمی توانست حتی لحظه ای درآن خانه تحمل کند.به سختی از جا بلند شد و بـه
هـر ترتیبی بود خود را به در بیرونی رساند و شروع به دویدن کرد.اشکهای داغش قطره قطره و بی وقفه بر گونه هایش می بارید.او فیونا را دوست داشت و درکش می کرد و نمی خواست فکر بد بکند اما چاره ای جـز فـرار هم نداشت.فیـونا در شرایطی نـبودکه به حرفـش گوش کنـد چه برسد بـه باورکردن!می دوید و
می گریست.لعنت بر اروین چطور توانسته بود از پاکی او سواستفاده بکند؟می رفت و می گـریست.شوکه شده بـود,ترسیده بود,رانده شـده بود و باز هم تنها مانده بود...دوید و دوید تا اینکه خسته شد و مجبور شد بایستد.نمی دانست کجاست.اطراف را نگاه کرد.یک چهـار راه بود.خلوت بخاطر ظهر بـودن!متوجه رانش
شد.خون رقیق وگرم تا زانویش رسیده بود.رفت و بر سکوی کنارخیابان نشست.زن میانسالی می گـذشت. متوجه او شد و پیش آمد:(دخترم چی شده؟)
ویرجینیا بـاگنگی به او نگاه کـرد.احساس ضعـف و خواب آلودگی می کرد.زن دلسوزانه پـرسید:(اتفـاقی برات افتاده؟کسی کتکت زده؟پول نداری؟غریبی؟)
بغض گلوی ویرجینیا را فشرد.هـر چه زن گفـته بود راست بـود سرش را به علامت بله تـکان داد.زن کیف کوچکی راکه از ساق دستش آویزان بود بازکرد:(بذار بهت پول تاکسی بدم...جایی رو داری بری؟)
نه!او دیگر جایی را نداشت!این حقیقت تلخ او راآنقدر وحشتزده کردکه بی اختیار از جا پرید و دیوانه وار شروع به دویدن کرد.زن در پی او داد زد اما او نایـستاد.دیگر چـیزی نمی شنید.بایدکسی را پـیدا می کرد.
بایدکسی می بود!چشمش به یک باجه ی تلفن افتاد از یک رهگذر سکه گرفت و به کسی که باید از ایـن ماجـرا بـا خبـر می شد و شایـد می تـوانست کمکش کنـد,تلفن کرد.خـدا را شکر خـود بـراین گـوشی را برداشت. شنیدن صدای یک دوست آنقـدر ویرجینیا را احـساساتی کردکه نمی تـوانست ماجرا را تـعریف
کند.بالاخره به هر ترتیبی بود خلاصه وار چیزهایی گفت.براین بـاآنکه بسیار نـاراحت و شوکه شده بود,بـامهربانی از اوخواست همانجا بماند تا او دنبالش برود.بعد از قطع تلفن,همان اطراف شروع به قدم زدن کرد مگـر او می تـوانست به خـانه ی کلایتونهـا برود؟او بـاعث از هم پـاشیدگی زندگی پـسرشان شده بود چـه
گناهکار چه بیگناه!کم کم دردی درسرش احساس کرد.به پیشانی اش دست زد.بادکرده بود.به پایش نگاه کرد.خون بندآمده بود و حتی خشکیده بود.دوباره جایی برای نشستن پیداکرد و مدتی بسیار طولانی منتظر شد تا اینکه بالاخره صدای براین را شنید:(ویرجینیا...)
طرف دیگر خیابان بود.داشت از ماشینش پیاده می شد.چهره اش بسیارگرفـته و حتی عصبانی بود.ویرجینیا متعجب و نگران شد بطوری که به محض رسیدن براین,پرسید:(چی شده براین؟)
براین با خشونت متفاوتی که برای ویرجینیا تازگی داشت غـرید:(اروین رو دستگیرکردند...فـیونا روکتک زده دخترک بیچاره داره می میره ...بخاطر خدا بگو چی شده ویرجینیا؟)
اینبـار ویرجینیا از شدت وحشت بگریه افـتاد.وحشت از اتـفاق افتاده و حرفی که نداشت!مطمعن بود ماجرا را از هـر جهت که بگوید قـابل قبول نخـواهد بود.و او می تـرسید بـراین بـاور نکند و بـراین بـه سکوت او اعتراض کرد:(چرا حرف نمی زنی؟از اول تعریف کن ببینم چی شده؟)
ویرجینیا دوباره همه چیز را توضیح داد براین باورکرد اما او را مقصـر دانست:(تـو چرا اجـازه دادی اروین اون کار رو بکنه؟تو باید فرار می کردی...توکه قصدش رو فهمیده بودی...)
ویرجینیا به اضطراب افتاد:(من سعی کردم اما...)
براین آنقدرعصبانی شده بودکه اجازه ی حرف زدن و دفاع کردن به ویرجینیا نمی داد:(تو نباید می ذاشتی تو باید به فیونا حقیقت رو می گفتی...اوف خدای من!)و با یک دست به موهای خودش چنگ زد و شانـه کرد:(چکارکردی ویرجینیا؟!تو باید...)
ویرجینیا دیگر نماند!همـچون آهوی دریـده شده تـوسط چـندگرگ,زخمی و هـراسان و تـرسان شروع به دویدن کرد.براین بناگه متوجه کارش شد و داد زد:(صبرکن ویرجینیا...متاسفم...من نمی خواستم ناراحتت کنم...برگرد...)
نـه او دیگـر حاضر به دیـدن چهره ی هیچکس نبـود حتی براین!از وسط خیابـان می دوید و صدای تـرمـز ماشینها وفحشهای مردم را می شنید دوید و دوید.ازخیابانی به خیابانی دیگر ازکوچه ای به کوچه ای دیگر تا اینکه حتی خودش را هم گم کرد.مثل دیوانگان شده بـود.او می خـواست فـرارکند از همه کس و هـمه
چیـز!او می خـواست بـرگردد به دهکده اش,بـه خانه اش,پیـش پـدر و مادرش,کاش می بـودند.کـاش در دهکده می ماندکاش همان روز اول به گفته ی براین عمل میکرد و می رفت.کاش با خانواده اش می مرد,کاش...
به کوچه ی بمبستی پیچیـد و درگوشه ای میان آشغـالها وکاغـذ باطله هاکه بـا هر وزش بـاد بـه هـوا بـلند می شدند,زانو به بغل نشست و به گریه کردن ادامه داد حالاخود را می دید.حالاحقـیقت را می دیـد.بلایی که پرنس گفته بود سرش آمده بود.از هر خانه رانده وآواره شده بود,آبرویش رفته بود و بدبخت شده بود چـطور؟چطور شده بـودکه ازگـذشته هم تنهاتر و بی چیزتر وآواره تر شده بود؟خانه ها را از نظرگذراند و
سعی کرد خود را راضی کند تـا به جایی بـرود اما جایی نـبود!دایی منـع کرده بـود"دیگه بـه چشمم دیـده نشو!"خانه ی خاله پگی هم نمی شد رفت.بزودی از جزئیات دعوای اروین با خبر می شدند و غیراز این او دیگر علاقـه ای به دیدن بـراین نداشت!خانه ی دایی بزرگ را هم نـمی شناخت.پدربزرگ هم که هنوز او
را نمی خواست.می مانـد خانه ی خاله دبـوراکه اوآنقـدر رو نـداشت بعـد از فضولی و نـاراحت و عصبانی کردن پرنس به آنجا برود و البته موردکم رویی و تمسخر و خشم مجدد او قرار بگیرد.صدای پارس سگی او را از تفکراتش خارج کرد.بلـند شد و دوباره راه افـتاد با وجودآفتابی بودن,باد سرد نوامبر می وزید و او را می لـرزاندکوچه ها خلوت بـود و مغازه ها بسـته!وقت نـاهـار بود و او ازگرسنگی می لرزید.می رفت و
هنوز هم امیدوار بود جایی باشدکه برود.به ساختمانها نگاه می کرد.به مغازه ها,به باجه های تلفن به تابلوها و نام خیابانها...در خـیابان بیست و سوم بود.او نـام این خـیابان را قبلاًشنـیده بود؟!آه جـیمزآلن!بله پیرمردی کـه در راه آهن کـار می کرد!با شادی از یافتن جایی آنقدر انرژی گرفت که شروع به دویدن کرد.از چند
نـفرآدرس پرسید و بالاخره خانه ی کوچک جیمز را پیداکرد.وقتی در را زد دختری تقریباً بیست ساله در را بازکرد واز دیدن دختری ناشناس با پیشانی کبود و پای زخمی و چشمان اشک آلود,یک لحظه وحشت کرد:(بله؟!)
ویرجینیا بغض خود را فرو خورد:(منزل آقای جیمزآلن؟)
(بله!)
(هستند؟)
(بله...یک لحظه...بابابزرگ...)
پس او نوه ی جیمز بود.دختری بود قد بلند با موهای قهوه ای رنگ بافـته شده,چشمان درشت سیـاه رنگ و اندامی ایده عال که در تاپ سفید و شلوار جین بسیار جذاب دیـده می شد.بالاخره جیمـز دم درآمد:(اوه سلام ویرجینیا...چی شدکه بالاخره اومدی؟!)
باز اشکهای ویرجینیا رها شدند:(از زندگی ثروتمندها خسته شدم و به یک دوست احتیاج دارم!)
***
خانه ی آنهاکوچک و فقیرانه اما تمیز ومرتب بود.روابط جیمز و نوه اش سانی بسیار صمیمانه وگرمتر از روابـط هر پدربزرگ و نوه ای بود و ویرجینیا را به حسادت انداخت.اگر او هم یک پشتیبان قوی مثل پدر بـزرگش داشت هـرگزکارش به زدن در دیگری و خوردن غـذای دیگری نمی کشید.ناهار سانی باآنکه از مواد ساده و ارزانی پخته شده بود,بسیار لذیزتر از هر غذای دیگری بودکه در طی آن سه ماه حتی در هـتل رجنسی خورده بود.سادگی و عشق بی ریا مزه ی دیگری داشت.
سانی دانـشجو و نامزد بود.یک بـرادر بزرگـتر در شیلی داشت.پدرش را,یعنی پسر جیـمز,دو سال قبل از دست داده بود و مادرش را سه ماه بعد از بدنیاآمدنش و چون جیمز هم همسرش را همراه پـسرش در یک تصادف دو سال قبل از دست داده بودآندو به یک جاآمده بودند تا تنها نمانند.
عـصر شده بود.سانی با دقت به زخم پا وکبودی سرش رسیدگی کرده بود و به درد دلهایـش گوش کرده بود.درآخر به عنوان یک نظر و خواهش دوستـانه از او خواست تـا لااقل به یک نفرآنجا بـودنش را اطلاع دهد و ویرجینیا تنهاکسی که یافت دیرمی بود.وقـتی جیل گـوشی را به او داد صدای خشمگین اما هـیجان زده ی دیرمی,ویرجینیا را متعجب کرد:(دخترک احمق!کجایی؟می دونی چقدر نگرانت شدم؟)
ویرجینیا شرمگین شد:(متاسفم دیرمی...من...)
اما دیرمی مجال نمی داد:(مگه بهت نگفتم وقتی به کمک احتیاج پیداکردی سراغ من بیا؟)
ویرجینیا با لذت از عشق تنهاکسی که داشت و نگرانش بود,خندید:(خوب حالااومدم سراغت!)
(خیلی بی رحمی!آدرس رو بده!)
وقـتی لیموزین پـدربزرگ مقابل درآنها ایستاد,فریاد پرذوق سانی بالارفت:(خدای من!این ماشین مال پدر بزرگته؟)
ویرجینیا بیرون درآمد و جیمز و سانی به بدرقه اش.دیرمی از ماشین پیـاده شد:(سلام خانم اکنور,می دونید چقدر اذیتم کردید؟)
ویـرجینیا از دیـدن او در تیـپ سیاهی که زده بـود بـه شورآمد.خـیلی متـفاوت و زیبـا شده بـود.ویـرجیـنیا می خواست به سویش راه بیفتدکه ناله ی سانی مانع شد:(تو...زنده ای؟اوه عزیز دلم...تو سالمی؟)
و تا بفهمند چه شده,خود را به دیرمی رساند و وحشیانه او را درآغـوش کشید:(تـو زنده ای...توبـرگشتی... می دونستم...)
و هـق هـق شروع به گریستن کرد!ویرجینیا شوکه شده بود اما دیرمی خونسرد بود!جیمز هم پیش دوید:(یا مسیح!پسر خودتی؟ما خیال می کردیم تو مردی؟سانی بکش کنار ببینم...خدایا چقدر بزرگ شدی!)
دیرمی به سردی سانی را از خود جداکرد:(ببخشید خانم...اما من...)
سانی مجال نداد دستهایش را به گونه های او چسباند و خندان وگریان گفت:(منم سانی...معشوقه ات...)
معـشوقه؟ویـرجینـیا متعـجب تـر شد اما دیـرمی عصبانی شـد!بـا اکراه دستـهای او راکنـار زد:(من شمـا رو نمی شناسم خانم...شما عوضی گرفتید!)
گریه ی سانی بیشترشد:(منم سانی آلن...شش سال قبل یادته؟با هم به یک مدرسه وکلاس می رفتیم و قرار بود با هم...)
ویرجینیا تازه ماجرا را می فهمید پس وساطت کرد:(سانی اون حافظه اش رو از دست داده!)
جیمز وحشت کرد:(آه خدای من!مگه تو توی اون خونه نبودی؟)
ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(کدوم خونه؟)
جیـمز بـا دست خانه ی روبـرویشان را نـشان داد.یک ویـرانه ی نیمه سوخته بود اما دیرمی حتی نگاهی هم نینداخت:(فکرکنم شما منو عوضی گرفتید من توی رنو بودم...ویرجینیا سوار شو!)
ویرجینیا از این بی اعتنایی و سردی متعجب شد.سانی نالید:(نه این تویی...رجینالد فلوشر!من می شناسمت! این چشمها این...)
دیرمی غرید:(خانم من دیرمی میجر هستم و از بابت همه چیز متشکرم!گفتم سوار شو ویرجینیا!)
و در ماشین را بازکرد.سانی از شدت ناراحتی دوباره به گریه افتاد:(بابابزرگ تو یک کاری بکن نذار بره!)
ویرجینیا بر اثر هل دادن جدی دیرمی سوار ماشین شد.جیمز پیش آمد و بازوی دیرمی راگـرفت:(ما تو رو می شناسیم پسر!همسایه ی روبرویی ما بودید پدرت رابرت پلیس بود و مادرت...)
دیرمی بـازویش را رهانید:(ما دیگه بایـد بریم...از بـابت همه چیـز مجدداً تشکر می کنم!)و به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(راه بیفت لیونل!)
سانی مثـل دیوانه ها به دستگیره ی ماشیـن چنگ انـداخت:(تـو می دونی من اینهمه سال چی کشیدم؟یک سال تمام برات عذاداری کردم و سیاه پوشیدم...)
دیرمی با خشونت در راکشید و بست:(خداحافظ!)
سانی بر روی پله های جلوی درشان نشست و هق هق شـروع به گریستن کرد.اینبار جیمز با خشونت به لب پنجره چنگ انداخت:(بی انصافی نکن پسر...این دختر هنوز عاشق توست!)
و ماشین از جاکنده شد.ویرجینیاکه فرصت برای خداحافظی و تشکرکردن پیدا نکرده بود,بـر روی دیرمی خم شد تا لااقل دستی برایشان تکان بـدهدکه دیـرمی دکمه ی را زد و شیشه ها بـالارفت!ویرجینـیا دوباره راست نشست:(تو چرا اینجوری کردی؟اونها تو رو می شناختند دوست نداشتی بفهمی کی هستی؟)
نیم رخ دیرمی بسیار ناراحت و جدی بود:(لزومی نداره!)
ویرجینیا شوکه شد:(چطور؟)
دیـرمی مدتی فکرکرد و بعد با ناچاری دکمه ی حائل را زد و دیوار میان آنها و راننده بالاآمد:(اونها دارند اشتباه می کنند در مورد من چیزی نمی دونند چون کسی که اونها می گند من نیستم!)
ویرجینیا به او زل زده بود:(ازکجا می دونی؟نکنه...نکنه تو...)
دیرمی با خستگی برایش کامل کرد:(بله من تا حدودی همه چیز رو بیادآوردم و...)
ویرجینیا با شوق داد زد:(جدی؟کی یادت اومد؟)
دیرمی غرید:(هیس!نبایدکسی اینو بفهمه...لطفاً این بین ما بمونه...)
ویرجینیا شوکه شد:(یعنی تو نمی خواهی به کسی چیزی بگی؟مثلاًبه بابابزرگ و یا پرنس و...)
(نه به هیچ کس!هیچوقت!حالاهم اگه این مساله پیش نمی اومد به تو هم نمی گفتم...حالا لـطفاً قول بده به کسی چیزی نگی!)
(اما چرا؟چرا نبایدکسی چیزی بفهمه؟)
احساس ناراحتی از چهره ی دیرمی خـوانده میـشد:(حالا نمی تونم اینو توضیح بدم فقط بدون به صلاحمه! همین!توکه نمی خواهی من توی دردسر بیفتم؟می خواهی؟)
(یعنی موضوع اینقدر جدیه؟)
(متاسفانه بله و مطمعن باش اگه یک روزی بفهمی درکم می کنی!)
(من از حالامی تونم درکت کنم!)
دیرمی لبخند پر شوقی زد:(اینو احساس می کنم...متشکرم!)
و دوباره تکیه زد!مغز ویرجینیا پر از سوال شده بود:(بگو دیرمی...ازگذشته ات بگو...)
(نمی تونم ویرجینیا!)
(چرا؟)
دیرمی جواب نداد و ویرجینیا ادامه داد:(خیلی مشتاقم بشناسمت می خوام بفهمم کی هستی و...)
(من دیرمی میجر هستم و هر قدر هم از این جمله متنفر باشم دایی تو هستم!)
ویرجینیا خندید:(منم می خوام دایی ام رو بشناسم!)
(نمی تونم ویرجینیا!این نه به صلاح منه نه تو!)
ویرجینیا ترسید:(تو...منظورت چیه؟)
(کافیه ویرجینیا!)
و ایـن جمله آنقـدر جدی ادا شدکه ویرجینیا مجبور شد سکوت کند. مدتی گذشت سرعت ماشین آنقدر زیاد نبودکه او نتواند راههایی راکه گریان دویده بود نبیند و بالاخره دیرمی سکوت را شکست:(تو تعریف کن چی شد.)
صدایش به گوش ویرجینیا صدای پرنس رسید و بند دلش پاره شد.دیرمی متوجه تغییر ناگهانی حال او شد :(چته؟)
قلب ویرجینیاکوبید:(تو پرنس رو می شناختی مگه نه؟)
قیافه ی دیرمی هم تغییرکرد اما جوابی نداد!ویرجینیا ادامه داد:(اگه گذشته ات یادت افـتاده باشه بایـد اونم بیاد داشته باشی چون اون تو رو می شناخت!)
دیرمی خود را می باخت:(تو ازکجا می دونی منو می شناخت؟)
(توی حیاط خونشون شما رو دیدم!)
رنگ دیرمی پرید:(نه...اون می گفت منو می شناسه من ...من نمی شناختمش!)
(حالاکه همه چیز یادت اومده حتماً اونو می شناسی!)
دیرمی به من و من کردن افتاد و چون جوابی پیدا نکردگفت:(ویرجینیا بذار همه چیز سر جاش بمونه!)
(اما من باید اونو بشناسم!)
چهره ی دیرمی در هم رفت:(چرا باید؟)
ویرجینیا بالاخره کم آورد و با شرم سکوت کرد.دیرمی آه کوتاهی کشید:(ازش دور وایستا ویرجینیا...اون کسی نیست که تو فکر می کنی!)
ویرجینیا ناباورانه سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
(کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم اما می ترسم!)
ویرجینیا چشم در چشم او خیره ماند:(از چی می ترسی؟)
(از اینکه به دردسر بیفتی!)
(نه من به کسی چیزی نمی گم!قول می دم...)
(اون می فهمه!)
عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:(چطور؟)
(منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی بر ترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمه کرد:(درکت می کنم!)
دیرمی لبخند خسته ای به لب آورد و ویرجینیا بی اختیارگفت:(نکنه تو پرنس هستی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:(شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:(اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوز باآقای میجرحرف نزدم نمی تونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تا ببینیم چکار می تونم بکنم!)
و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزروکرده بود مشرف به جنوب بود و غرق در نور غروب که برتمام وسایـل ودکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی می پاشید.دیـرمی درآستانه ی در ماند:(به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
ویرینیا با خجالت گفت:(چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
دیرمی سر تکان داد:(البته که می تونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)
و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازه مـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتی تظـادکامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت به پرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتر بود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد, غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکه هیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
خونگرم ورمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثل درخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـره کننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشق این بود...
سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریف می کرد:(و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم به فکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
(چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
(نمی تونستم!)
(چرا؟)
ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد و عکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:(بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که از افتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
(پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
(نظر نیست...من مطمعنم!)
(پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
دیرمی با تمسخر خندید:(و تو هم باورکردی؟)
ویرجینیا ترسید:(چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
(یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:(یکی اونو هل داد!)
ویرجینیا شوکه شد:(کی؟)
(نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(به همون علتی که قبلاًگفتم!)
ویرجینیا نفسش را نگه داشت:(یعنی...اون...پرنس بوده؟)
(من چنین چیزی نگفتم!)
(پس کی بوده؟)
(ویرجینیا دونستن اینها برات خطر سازه!)
(برام مهم نیست!)
(اما برای من مهمه!)و زود حرف را عوض کرد:(خوب تو چرا خونه ی خاله ات دبورا نرفتی؟)
ویرجینیا با اکره گفت:(چون با پرنس حرفم شده!)
(سر چی؟)
ویرجینیا یاد تهدید پرنس افتاد:(متاسفم اما نمی تونم بگم!)
(چرا؟تهدیدت کرده؟)
ویـرجینیا با ناباوری از این حدس قوی به او زل زد و او ادامه داد:(لازم نیست هل کنی...من فقط پرنس رو شناختم!)
(ازکی؟)
(از وقتی خودم رو شناختم!)
ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(و اون کیه؟)
دیـرمی جواب نداد.هـنوز ازآن حواس پرتی خارج نشده بود و ویرجینیا باکمی دلهره آهسته پرسید:(اون... رجینالده؟)
دیـرمی با چنان وحشتی سر بـلندکردکه ویـرجینیا هم تـرسید:(این اسم رو دیگه به زبـونت نیار...هیچوقت! رجینالد دیگه وجود نداره!)
ویرجینیا نگران تر شد:(پس وجود داشته؟)
بناگه دیرمی از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
و برای برداشتن کاپشنش راهی اتاق ویرجینیا شد.ویرجینیا در راهرو با او روبرو رسید:(اگـه ناراحتت کردم معذرت می خوام!)
دیرمی کاپشنش را می پوشید:(من ناراحت نشدم.)
(پس چرا داری می ری؟)
دیرمی با تعجب گفت:(چرا می رم؟!چرا نرم؟!)
ویرجینیا با دلتنگی گفت:(من می ترسم تنها بمونم...پدربزرگ اجازه نمی ده امشب رو بمونی؟)
دیرمی شرمگین خندید:(مساله آقای میجر نیست...)
(پس چیه؟)
دیرمی آه عمیقی کشید و با حالتی متفاوت گفت:(منم می ترسم!)
ویرجینیا شوکه شد:(از چی؟)
دیـرمی چند ثانیه سکوت کرد.انگارکه مطمـعن نبود بگوید یا نه و بعد با اکراه گفت:(من...از تنها موندن باتو...می ترسم!)
دل ویرجینیا فشرده شد:(چرا؟)
دیرمی با خستگی خندید:(خدای من...نگوکه نمی دونی؟!)
(جداً نمی دونم...نکنه فکر می کنی من لعنت شده هستم؟)
(باورم نمی شه دختر!تو چقدر ساده ای؟)و با لبخند پر شرمی بر لب زمزمه کرد:(من نمی تونم بمونم چـون می ترسم از موقعیتمون سوءاستفاده کنم!)
ویـرجینیا باگنگی به او خیره شد.منظورش را نفهمیده بود و دیرمی نـابـاورانه سر تکان داد:(با همه این کار روکردی؟)
(چکار؟)
(با این معصومیت عاشق کردن!)
قلب ویرجینیا لرزید.دیرمی به منظور ردگم کنی به سرعت دست در جیبش کرد:(بذار شماره تلفنم رو بدم اگه به چیزی احتیاج پیداکردی به من زنگ بزن...کاغذ داری؟)
ویرجـینیا یادکاغذی افـتادکه سانی شماره تلفـن خودشان را نـوشته بود.از جیب بلوزش بیرون کشید:(بگیر پشت این کاغذ بنویس!)
دیرمی کاغذ راگرفت و شماره را دید:(اینو چراگرفتی؟)
(هیچ...همین طوری!)
اخمهای دیرمی در هم رفت:(لطفاً هیچوقت باهاشون تماس نگیر...خواهش می کنم!)
ویـرجینیا در دل عصبانی شد.چقدر راحت از حقیقت فرار می کرد!سانی و جیمز او را شناخته بودند و یا او را باکسی عوضی گرفته بودند!اما با چه کسی؟رجینالد؟او چه کسی بود؟(بگیر...فردا صبح میام دنبالت...)
(از بابت همه چیز متشکرم دیرمی.)
دیرمی گونه اش را نوازش کرد:(خوب بخوابی...شب بخیر.)
وقـتی وارد اتاق شد بدون معطلی به سوی گوشی تلفن سر تخت رفت.او باید با سانی حرف می زد.او باید رجینالد را می شناخت.او باید راستگو و دروغگو را می شناخت.او باید زندگی و احساسات خود را نجات
می داد.او بـاید حقیقت را می فهمید!لب تخـتش نشست و با ترس و دو دلی گوشی را برداشت و شماره را گرفت.صدای سانی از پشت تلفن آمد:(بله بفرمایید؟)
(سلام سانی...منم ویرجینیا!)
(آه خدا رو شکر!چه خوب که زنگ زدی!)
(چطور؟)
(رجینالد رو ازکجا پیداکردی؟کجا بوده؟چه بلایی سرش اومده؟)
(تو اول بگو اونو ازکجا می شناسی؟)
سانی لب باز نکرده دستی آمد و تلفن را قطع کرد!دیرمی بالای سرش بود!ویرجینیا سر جا خـشکید!دیرمی خـونسردانه گوشی را از اوگرفت و به گوش خودش چسباند و شماره ای گرفت.ویرجینیا از شدت شرم و ترس زبانش بندآمده بود.دیرمی قد راست کرد:(الو جیل,خودتی؟آره منم...می شه به آقای میجـر بگی من
امشب به خونه نمیام؟...توی هتل برلی هیلز هستم می خوام پیش ویرجینیا بمونم,فردا صبح میام...متشکرم... خداحافظ!)
وگوشی را بر رویش گذاشت و با همان ملایمت دیوانه کننده اش رفت و بر روی تک کاناپه ی اتاق دراز کشید.اشک پشیمانی و شرم در چشمان ویرجینیا حلقه زد.چرا چنین حماقتی کرد؟دیرمی تنها دوستش بود وحالابا این کار او را هم از دست داده بود!روی حرف زدن نداشت اما می دانست باید این کار را می کرد باید هر چه سریعتر او را دوباره بـدست می آورد.بلـند شد و بـه سویش رفت.چشـم بر هم گذاشته بـود و با موهای قهوه ای پریشان بر صورت مثل یک فرشته,رویایی دیده میشد.آرام کنارش زانو زد.تمام جسارتش را جمع کرد و به زحمت نالید:(منو ببخش!)
جوابی نیامد!دوباره تکرارکرد:(لطفاً منو ببخش دیرمی...باورکن قصد...)
دیرمی همانطور چشم بسته گفت:(برو بخواب ویرجینیا!)
(نه!)بغض گلویش بادکرد:(تو باید منو ببخشی...من نمی خواستم فضولی کنم فقط...)
(برو سر جات ویرجینیا!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.اشک برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.ظاهراً دیرمی شدت ناراحتی او را درک کرد و زمـزمه کرد:(تـو مجبور نیستی به من اعـتمادکنی...هـرکاری دوست داری می تـونی بکنی حتی اگه بخواهی می تونی از اینجا بری!)
(من به تو اعتماددارم فقط می خواستم به حرفهای سانی هم گوش کنم,فقط می خواستم یک شانس بهش بدم دلم براش سوخته بود و...)
(من نمی خوام کار تو برام توجیه کنی!)
ویرجینیا بیشتر شرم کرد:(پس لااقل منو ببخش!)
دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او خیره شد:(اگه اونقدر عاقل نبودم که بـرگردم تـو همه چـیز رو به اون...دختره گفته بودی مگه نه؟)
ویرجینیا از نگاه او ترسید و سر به زیر انداخت.دیرمی ادامه داد:(تو مثل اینکه هنـوز نمی دونی داری بـا من چکار می کنی؟)
ویرجینیا با نگرانی سر بلندکرد:(چکار می کنم؟)
(داری با زندگی و سرنوشتم بازی می کنی!)
(متاسفم اما من...)
(تاسف هیچ کمکی نمی تونه به من بکنه!)و پشت به او چرخید:(چراغ ها رو خاموش کن و برو بخواب!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:(منو ببخش!)
(نه هنوز!نمی تونم!)
بالاخره اشکهای ویرجینیا موفق شدند برگونه های داغش سرازیـر شوند!بی صدا از جـا بلند شد.چراغهـا را خاموش کرد و رفت تا با یک پسر جوان در اتاقی در هتل تنها بخوابد!
***
دستی بر سینه اش کشیده شد و درگوشش چیزی گفت...بایـد از من حامله بشی!بـا وحشت چشم گشود. تـاریکی بود و سکوت و تنی که داشت او را در بر می گرفت.چند بار جیغ کشید اما صدای خود را نشنید. تـقلاکرد و پلک زد تا چهـره ی این شخص گستاخ را ببـیندکه صدای پـرنس را شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بلند شو...داری کابوس می بینی!)
ویرجینیا با ناباوری و شوق نگاهش را چرخاند.کم کم تاریکی رفت و او تخت خالی خود را دیـد و دستی که او را تکان می داد:(بلند شوکمی آب بخور...)
سر بـرگرداند و در نـورآباژور,دیـرمی را دیـدکه با یک لیوان آب در دست کنار تختش ایستاده بود:(حالاحالت چطوره؟)
ویرجینیا نمی تـوانست جـواب بدهـد.آنچنان فـشاری بر خـود احساس می کـردکه دوست داشت بگرید و گریست! آنقدر شدید و ناگهانی که دیرمی تـرسید.لیـوان را بـر روی میزگـذاشت وکنار ویرجینـیا نشست: (خیلی خوب...همه چیز تموم شد...)
اما ویـرجینیا همچنان می گریست و می دانست بیشـتر از ترس وکابوس,پشیمانی و بخشیده نشدن بودکه به او فشار می آورد.بی اختیار نالید:(بغلم کن!)
جوابی نیامد...بازگریان و لرزان داد زد:(لطفاً بغلم کن!)
و بـاز خبری نشد و اوکه شدیـداً به بـازوها وآغـوش امن و قـوی و تسلی دهـنده ای مثل مال پرنس احتیاج داشت تاآرام بشود,وقتی سکوت و بی اعتنایی دیرمی را دید سر بلندکرد و رو به چهره ی سخت شده اش ملتمسانه گفت:(من نمی خواستم ناراحتت کنم دیرمی...منو ببخش!)
و خود را درآغوشش فروکرد.دیرمی زیر لب گفت:(نه ویرجینیا...لطفاً...)
و از بازوهایش گرفت تا او را از خود بِکند اما ویرجینیا سفت تر خود را به او فـشرد:(بگوکه منو بـخشیدی دیرمی...تو تنهاکسی هستی که من دارم...تنها دوستم!)
اما دیرمی اینبار مچ دستهای او راکه به یقه ی بلوز سیاهش چنگ انداخته بودگرفت و فشرد:(ویرجینیا لطفاً این کار رو نکن!)
ویرجینیاآنقدر بدحال بودکه بی توجه,گونه اش را به سینه ی لرزان او چسباند:(بگوکه منو بخشیدی...)
دیرمی مچهای او را محکمتر فشرد:(ولم کن ویرجینیا!)
ویرجینیا بالاخره با تعجب سر بلندکرد و دیرمی توانست او را هل بدهد:(من باید برم!)
ویرجینیا با وحشت و خشم به بلوزش چنگ انداخت:(نه نرو...من می ترسم!)
دیرمی بلند شد:(من نمی تونم بمونم...متاسفم!)
ویرجینیا رهایش نمی کرد:(دیونه شدی؟تو نمی تونی منو توی این موقعیت تنها بذاری!)
سه دکمـه ی بلوز دیرمی بـاز شد و او به انگشتان ویرجینیا چنگ زد و در حالی که سعی می کرد بازکند و خود را نجات بدهدگفت:(ببین ویرجینیا من مجبورم برم...وگرنه...)
ویرجینیا با عصبانیت گفت:(وگرنه چی؟)
دیـرمی سر به زیر انداخت و ویرجینیاکه کمی به خودآمده بود پرسید:(نکنه من کاری کردم؟نکنه هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
دیـرمی به او نگاه کرد.بیگانه تـر از همیشه!:(به خودت نگاه کن...و به من!توآب هستی و من تشنه...تا حالا دوام آوردنم معجزه بوده بذار برم ویرجینیا...من از بقیه بدترم!)
ویـرجینیاآنچنان شوکه شدکه با عجلـه دستش را پس کشیـد و دیـرمی توانست عقب بـرود:(منو ببخش اما مجبورم...لطفاً درکم کن!)
و همانطور عقب عقب به سوی کاناپه راه افتاد.سینه اش تا شکمش لخت دیده می شد:(خداحافظ!)
و چرخیدکاپشنش را برداشت و دوان دوان از اتاق خارج شد.
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
از لطفت ممنونم
اما فکر کنم بازم باید توی خماری داستان بمونم.
درست مثل وقتی که از دوستم یه رمان گرفتم خوندم بعد از 360 صفحه خواندن دیدم 50 صفحه آخرش رو پاره کرده دلم می خواست بزنمش.
تو رو خدا تو دیگه این کار رو نکن
عزیزم برات خلاصه اش رو میذارم قول میدم
Hamed-Dehghani
01-06-2007, 17:22
امروز یه دروغ گفتم
دو تاش نمی کنم
راستش رو می گم، همش رو نخوندم
ولی اگه واقعـاً کار خودتون باشه
آفرین به شما، حیفیه یه ناشر پیدا نکنید و اینا رو چاپ نکنید ! ( نمی دونم خرجش چقدره ؟ )
یا لااقل تو یه وبلاگ مخصوص خودتون معرفیش کنید
هر چند که ممکنه بازدید کنندگان اینجا از وبلاگتون بیشتر باشند
موفق باشید
کارت خیلی قشنگه به شرطی که ناز نکنی و ما رو تو خماری نذاری
به نظر من که کارت از خیلیا که کتاباشونو چاپ کردن بهتره بالاخره از اول که نمیشه دوما و داستایفکی شد
pdf هم درست که کلاس کارو میبره بالا اما همین جوری راحتتر میشه خوند چون pdfرو باید کلی وقت دانلود کرد هر کی خواست میتونه خودش pdf کنه
بازم ممنون ادامه بده هم داستان رو هم نویسندگی رو
your dear friend
02-06-2007, 06:51
سلام دوست عزيز.
لطفا ادامه داستانت رو هم بذار. يا اگه نمي ذاري براي من بفرست.
ممنون ميشم.
بله عزیزانم چاپ خرج می خواد چیزی که عمراً بتونم...ضمناً فکر نکنم بااین شرایط چاپش کنند می فهمید که...کلی
سانسور می کنند داستانم آفتابه می شه!هدفم شاد کردن خواننده هاست اگه به این هدفم برسم برام کافیه
اگه شماهم بتونید اینجا بخونید من به هدفم می رسم البته روزی پی دی اف هم می ذارم اما اینجوری دوست دارم
از نظرات شما با خبر بشم هر قسمت رو که می خونید تشویق می شم ادامه بدم...
دلم نیومد نذارم دوستان ...بخونیداما لطفاً نظراتون رو از من دریغ نکنید در مورد موضوعات وشخصیتها
و....
6
ساعت ده بود.ویرجینیا مقابل تلویزیون به انتظار دیرمی نشسته بود.بقیه ی شب را نتوانسته بود بخوابد و هر چه کرده بود نتوانسته بود حرف و حرکت دیرمی را باورکند و حالاکنجکاو طرز برخوردش بود.از طـرفی کنجکاوطرز برخورد پدربزرگ بود.او سه ماه بود از قبولش فرار می کرد.نگران طرز تفکر پرنس بود.یعنی اگـر ماجرا را می فـهمید چه کسی را مقصر می دانست؟اروین را؟فیونا را؟یا او را؟مثل براین!یعنی براین از کار خود متاسف و پشیمان بود؟اروین چطور؟بعد از این اتفاقات عقیده ی بقیه ی فامیل نسبت به او چطور
شده بود.خوب او اهمیت نمی داد.فقط کافی بود پدربزرگ قبولش کند...
با صدای ضرباتی که به در خورد از تفکرات خارج شد و بخیال آنکه دیرمی است مشتاقانه اجازه ی ورود داد و بـراین درآستانـه ی در ظاهـر شد!ویرجـینیا قـبل ازآنکه بطورکامل ببیندش,با خشم سر برگرداند و او
داخل شد و در را بست:(سلام ویرجینیا!)
ویرجینیا جواب نداد و براین به اجبار ادامه داد:(دیرمی منو فرستاد دنبالت...خودش کار داشت!)
ویرجینیا تـلویزیـون را خـاموش کرد و از جا بلنـد شد اما قـدرت نـداشت به سـویش برود.هنـوز از دستش
ناراحت بود و اینرا حق خود می دانست.حرفهایی که براین درآن شرایط به اوگفته بود همچون زخم چاقو اثر عمیق وکاری گذاشته بود...بـراین سخت تر از قبـل اضافه کرد:(راستش خـودم خواستم بیـام دنبالت تـا
بتونم ازت معذرت بخوام...لطفاً منو ببخش.)
ویرجینیا هنوز هم احساس دلشکستگی می کرد.اگر خانه ی جیمز نبود او چکار باید میکرد؟آواره, گرسنه
زخمی,ناامید,ترسان,گریان,آیا براین به این ها فکرکرده بود؟سر به زیر به سوی در راه افتاد:(من حاضرم... بریم!)
هـنوز ازکنار براین رد نشده بودکه او بناگه صدایش را بلندکرد:(لطفاً مثل پرنس باهام رفـتار نکن!می دونم گناهکارم اگه نمی بخشی مجازاتم کن!)
ویـرجینیا از بس وحشت کرده بود بدون کنترل به او نگاه کردکه با موهای شانه نشده صورتی ته ریش دار درکت و شلوار چروکیده و نامرتب,بدون کراوات ـ کـه از او بعید بودـروبرویش ایستاده بـود!لحظه ای به هم خیره ماندند و ویرجینیا برای اولین بار از او ترسید چون تازه چهره ی واقعی او را می دید!پسری سرد و خشن که در روز اول رفتنش را خواسته بود.پسری جذاب و زیبا اما مرموز و بیمار!ویرجینیا ازترس خندید:
(مسلمه که بخشیدمت براین!)
براین بدون تغییر در حالت نگاه و صدا زمزمه کرد:(متاسفم!)
و با عجله خارج شد.ویرجینیا احساس سرگیجه کرد.یعنی براین تا این اندازه او را دوست داشـت؟به اندازه
پرنس؟
تمام طول راه در سکوت طی شد.دم در دیرمی به پـیشوازشان آمد.چـهره اش خـسته وکسل بود اما وقـتی
ویرجینیا را دید لبخندی اجباری به لب آورد.شاید او شب قبل را بیاد داشت اما ویرجینیا از بس هیجان زده
بودنمی توانست به چیز دیگری جز پدربزرگ فکرکند بطوری که قبل از هر نوع سلام و احوالپرسی گفت :(چی شد دیرمی؟بابابزرگ می خواد منو ببینه یا نه؟)
دیرمی خونسردانه خندید:(البته...من قبلاً باهاش حرف زدم و اون حالامنتظرته!)
ویرجینیا احساس سرماکرد.با هم وارد خانه شدند.دیرمی رو به براین کرد:(بشین الان برمی گردیم)و دست برکمر ویرجینیاگذاشت:(آقای میجر توی کتابخونه است.)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.او نوه ی واقعی آقای میجر نبود...
وقتی مقابل درکتابخانه رسیدند,دیرمی ضربه ای به در زد وگشود:(آقای میجر...ویرجینیا...)
و پیرمرد صداکرد:(بیارش!)
دیرمی در را بیشترگشود,خودش داخل شد و به انتظار ویرجینیا ایستاد.ویرجینیا روی ورود نداشت ودیرمی که متوجه شرم او شد دست او راگرفت و قـاطعانه کشید.کتـابخانه محل مرتفع و بـزرگی بود با پـرده های
قـهوه ای رنگ و دیوارهایی ازکتاب.پدربزرگ مقـابل یکی از پنجره ها بود.درکت و شلوار سیاه رنگ با
کتاب کوچک اما ضخیمی در دست:(دیرکردید!)
دیرمی لبخند زد:(براین دنبالش رفته بود...در هر صورت حالادیگه اینجاست!)
و ویرجینیا را جلو هل داد وآهسته گفت:(سلام بده!)
ویرجینیا به زحمت زمزمه کرد:(سلام!)
پیرمرد خونسردانه جوابش را داد:(سلام...بیا جلو...می خوام بهتر ببینمت!)
دیرمی او را تا وسط اتاق همراهی کرد اما تا خواست برگردد پدربزرگ گفت:(بمون پسرم.)
و دیرمی ماند.پدربزرگ حرکتی کـرد:(بیا جلوتـر ویرجینیا...خدای من... دفـعه ی اول که دیده بـودمت به
مادرت شباهت داده بودم اما چشمات,چشمهای پدرته...اون مرد جذابی بود.)
چقدر متین و قشنگ حرف می زد.ویرجینیا احساساتی شده بود...(امیدوارم بـخاطرآواره کـردنت از دستم
عصبانی نباشی!)
ویرجینیا با شوق گفت:(نه نیستم!)
پدربزرگ لبخند رضایت بخشی به لب آورد:(خدا رو شکر!)و به سویش حرکت کرد:(سرت چی شده؟)
ویرجینیا خجالت کشید بگوید و دیرمی به جای اوگفت:(خانم فیونا زدند!)
(زن وحشی!نـباید اجازه می دادم اروین رو بدبخت کنه!)و به سوی میز چوب گردویی سالن رفت:(خـوب
ویرجینیا به خونه ات خوش اومدی...حالامی تونی بری,وقت شام می بینمت!)
وقت شام!چه زیبا!بالاخره می توانست سرآن میزی که حسرتش را خورده بودبنشیند,بالاخره غذایی داشت سر پناهی داشت,سرپرستی داشت...اشک شوق در چشمان ویرجینیا حلقه زد:(متشکرم پدر...آقای میجر)
پدربزرگ کتاب را بر روی میزگذاشت:(از من تشکر نکن,دیرمی قانعم کرد وگرنه من کور بودم!)
ویرجینیا با علاقه به دیـرمی نگاه کرد.بیشتـر از هر لحـظه خود را مدیـون او احساس می کرد.دیرمی لبخـند
شرمگینی به لب آورد:(اینطور نیست آقای میجر...شما خودتون...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(به من بابا بگو!)
ویرجینیا با تعجب به چشمان پر هیجان پدربزرگ نگاه کرد.دیرمی زمزمه کرد:(برام سخته!)
پـدربزرگ به سویشان راه افتاد:(سعی خودتو بکن,این منو خوشحال می کنه...تو هم ویرجینیا...تو هم بایـد مثل بقیه ی نوه هام بهم بابابزرگ بگی!)
ویرجینیا دیگر نتوانـست جلوی سـرازیر شـدن اشکهایش را بگیرد سر به زیـر انداخت و شروع به گـریستن
کرد.پدربزرگ برای یک لحظه متعجب شد:(چی شد؟حرف بدی گفتم؟)
ویرجینیا هق هق نالید:(نه...خیلی خوشحالم!)
پـدربزرگ با ایـن حرف آنچـنان احساساتی شدکه بـه سرعت قـدم پیش گذاشت و او را به آغوش کشید:
(لطفاًگریه نکن عزیزم!)
بناگه انگارکه تمام ناراحتی ها نگرانی ها و ناامیدی ها و ترسها و غمها توسط بازوها وتماس تن پدربزرگ از وجـود ویـرجینـیا رفـته بـاشد احساس راحـتی شدیـدکردآنقـدر شدیدکه کـرخت شد و خـوابـش آمد!
پدربزرگ موهای او را نوازش کرد:(کاش سوفیا منو بخشیده باشه!)
ویرجینیا دوست داشت تا ساعتها هـمانطور میان بـازوهای پدربـزرگی که هیچـوقت نداشت بـاقی بماند اما
زنگ تـلفن همه چـیز را خراب کرد.پدربزرگ با عجله او را رهاکرد و به سوی میز رفت وگوشی تلفن را
برداشت:(بله...بله خودم هستم...)
دیرمی سرش را به گوش ویرجینیا نزدیک کرد:(خوش اومدی!)
ویرجینیا رو به اوکرد:(چطور می تونم ازت تشکرکنم؟)
دیرمی لبخند شیرینی زد:(خوشحال باشی برام کافیه!)
براین در سالن پزیرایی منتظرشان بود:(چطور شد؟)
دیرمی صورت ویرجینیا را نشان داد:(چیزی معلوم نیست؟)
براین خندید:(چرا...تبریک می گم ویرجینیا!)
و هر سه نشستند و دیرمی پرسید:(از اروین چه خبر؟)
براین جواب داد:(هنوز توی بازداشته می گند تا فیونا بهوش نیاد نمی تونندکاری بکنند.)
(مگه فیونا هنوز توی کماست؟)
(آره دکترها می گند شاید روزها و ماهها طول بکشه تا بیدار بشه!)
(موضوع خیانت راست بوده؟)
(نه!فیونا حامله بوده و می خواسته سورپرایز بکنه!)
ویرجینیا شوکه شد!پس علت تمام آن رفـتارهای مشکوک و عـشقبازی نکردنش با اروین ایـن بود؟بیچاره
فیونا!(پس یکی توطئه کرده؟)
(کی می تونه اینقدر پست باشه؟)
(تو باید با برادرت حرف بزنی و بگی که سوءتفاهم شده!)
(فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.)
(موضوع ماروین چی شد؟)
(به سان فرانسیسکو رفته,بابا باهاش حرف زده و قانعش کرده برگرده من نمی فهمم ماکه دشمن نداشتیم؟)
(چطور؟)
(این اتفاقات نشون می ده یکی در پی آزار ماست!)
(ممکنه یکی از رقبای ماروین باشه!)
(یا مساله ی اروین؟)
(شاید یک عاشق قدیمی...)
(گیرم برای ایندو جواب قانع کننده داشته باشیم اما یا موضوع کارل؟یا لوسی؟یا غیب شدن دایی؟)
(یا نیکلاس!)
نگاه سردآندو بر هم قفل شد(تو چی می خواهی بگی؟)
دیرمی با تمسخر خندید:(خودت خوب می دونی چی می خوام بگم!)
(آره اصلاًاون کار من بود!حتماً دلیلی داشتم!)
(منم همین رو می گم...بقیه هم حتماً دلیل قانع کننده ای داشتند!)
اینبار براین هم خندید:(تو از لوسی بدت می اومد!)
نگاه دیرمی بُرنده شد:(نمی تونی اثبات کنی!)
(یا اگه کردم؟)
(مگه از جونت سیر شده باشی!)
موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آندو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
(چطور؟ناراحتت می کنه؟)
(نه...بر عکس لذت می برم!)
(می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
(اگه پرنس اصلی باشه!)
(مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
(تو بهتر می دونی!)
دیرمی به نرمی لبخند زد:(برام ازگذشته بگو...)
براین هم خندید:(چطور؟یادت نمیاد؟)
(مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو از دست دادم!)
(نه نمی دونم!)
دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:(موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:(تو دیونه ای پسر!)
و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:(خوش اومدید...خبری آوردید؟)
مرد همراهش راه افتاد:(نزدیک شدیم,می گندآخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:(براین تـو فکر
می کنی اون پرنسِ؟)
(کم کم دارم مطمعن می شم!)
(اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
براین به او خیره شد:(نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
(تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
(من هیچوقت باور نکردم!)
و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:(اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
براین نفس عمیقی کشید:(منم از همین می ترسم!)
***
چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار می گرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی می کرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چون درک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستندکمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابد اما
وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدار مجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضر شـود,بـیادآوردکه آنروز یکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او راکسـل کرد
بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ای که زمانی او را مثل یکی ازاعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوست داشتند!
وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بود و رفته بود اما دیرمی آنجا بود وبنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:(تو هم دیرکردی؟)
(نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:(اما پس پدربزرگ؟)
(اون همیشه زود بلند می شه!)
(من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:(چرا باید با هم بخوریم؟)
(ناهار یا شام چی؟)
(نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
ویـرجینیا نمی توانست باورکند او همیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگ و دیرمی با هم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمی پسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبول کرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
شده بود:(شما با هم دعواکردید؟)
اینبار دیرمی متعجب شد:(نه...چطور؟)
ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد و دیرمی به شک افتاد:(تو چیزی می خواهی بگی؟)
ویرجینیاگیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاً از پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگی ورنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه هم بود مثـل داستان شاهـزاده وگدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوت میان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوست یـا...شیـطان و فـرشته!اماکدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای به اشتباه انداختن انسانها؟
پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسی بود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی می کـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:(پدربزرگ کجاست؟)
(کتابخونه.)
وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در راگشود:(ویرجینیا!...بیا تو!)
ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:(صبحانه خوردی؟)
ویرجینیاگفت:(چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
پیرمرد با هیجان خندید:(جدی؟منم فکرکردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
(چرا شما با هم نمی خورید؟)
پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:(راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)
بـاورش نمی شد پـدربزرگ فهمیـده باشد.در اصل بـاورش نمی شد دیـرمی با رفتارش به او فهمانده باشد!
ویرجینیا دنبال پدربزرگش راه افتاد:(چرا اینطور فکرمی کنید؟)
(مطمعنم دخترم...به من اثبات شده!)
و به صندلی سیاه و چرمی اش رسید و نشست.ویرجینیا روبرویش ایستاد:(اما چرا باید خوشش نیاد؟)
(نمی دونم...شاد فکر می کنه من در حقش ظلم کردم...)
(چه مسخره!چرا باید اینطور فکر بکنه؟)
(این موضوع مال سالها پیش...)
ویرجینیا خشکید:(پس...پس شما اونو می شناختید؟)
پیرمردکشوی مـیزش را بیـرون کشیـد و در حالی که بنـظر می آمد داخـلش دنبال چیـزی می گرددگفت:
(پدرش رو می شناختم...مرد ترسویی بود!)
پدر پرنس؟ویرجینیا بی اختیار پرسید:(اسمش چی بود؟)
پدربزرگ خندید:(اسمش رو می خواهی چکار؟!)
ویرجینیا هل کرد:(می خوام ببینم اگه به دیرمی بگم یادش می افته؟)
پدربزرگ هنوز هم باکاغذهای داخل کشو ور می رفت:(فکر نکنم دیرمی خوشش بیاد...)
ویرجینیا متعجبانه گفت:(از اینکه پدرش رو بشناسه؟)
(نه...از اینکه یادگذشته بیفته!)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد:(چرا؟)
پدربزرگ بالاخره دسته ای ورقه بیرون درآورد:(این موضوعش طولانیه و من حالاوقت ندارم توضیح بدم باید این پرونده ها رو برای وکیلم حاضرکنم,نیم ساعت دیگه میاد و حتی اگه تو هم منو تنها بذاری ممنون می شم!)
ویرجینیا به وضوح فرارش را درک کرد و بـا تمسخرگفت:(پس بعـداً صحبت می کنیم!)و به سوی در راه افتاد:(فعلاًخداحافظ پدربزرگ)
***
وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :(ناهار حاضره!)
ویرجینیا با ناامیدی پرسید:(کی ها اومدند؟)
دیرمی در چهارچوب در مانده بود:(تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش درکمد ادامه داد:(من نمی تونم بیام!)
دیرمی وارد اتاق شد:(اگه حالامخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
(دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
(چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
(چون چیزی برای اثبات ندارم!)
(اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تاآخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
توست نه اونها!)
ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
دیده می شد:(اگه همین امروز و همین حالاباهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
ویرجینیا لبخند زد:(حق با توست...بریم!)
بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردی که می تونست داشته باشد!سرغذا باآنکه صحبت کردن دور ازآداب بود,همه حرف می زدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کرد سر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی و دوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمی کردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنری هـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام این اتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی به دیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها و صحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رل بازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوزکسی شروع کاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکاآمدند.حالت عجیبی در چهره داشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خاله دبورا با ورودشان از جا پرید:(چی شد؟)
نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:(یک چیزهایی فهمیدم...)
خاله بازویش راگرفت:(با من بیا...)
جسیکا با عجله گفت:(فقط یک مشکل هست...)
کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش راکامل کرد:(پرنس فهمید!)
خاله وحشت کرد:(آه نه...خدای من!)
(و حالاتعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)
حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:(چی شده دبورا؟)
خاله رو به جسیکاکرد:(تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)
و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سوی جسیکا,که سر پا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:(راستش خانم سویینی از بابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتل بره و از...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)
(نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)
و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(رسید...خودشه!)
ولتر در راگشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعد ازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود و چشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:(دبوراکجاست؟)
تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:(چی شده پرنس؟)
پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:(ویلیام کجاست؟)
جسیکا با اضطراب گفت:(پرنس این موضوع فقط...)
پـرنس غـرید:(به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:(ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیا اینجا!)
همه باکنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:(چرا نمی گی چی شده؟)
پرنس با تمسخرگفت:(عجله نکن حالامی فهمی!)و رو به یکی از راهروهاکرد:(اوه رمئو و ژولیت عزیز!)
و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:(پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)
پرنس داد زد:(چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)
ویلیام گفت:(متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)
پرنس مجال نداد:(کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)
خاله بجای اوگفت:(من حق دارم در موردگـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تو مربوط نیست!)و بـناگه به گریه افتاد:(جویل قبل از من نامزد داشته...)
همه با ناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کرد و پدربزرگ هم بالاخره عصبانی شد:(تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالها قبلِ!)
خاله وحشت کرد:(پس شما می دونستید؟)
پرنس از شدت خشم خندید:(خدای من...این کار اونه ماما!)
خاله با تعجب به پدرش نگاه کرد و پدربزرگ با شرم گفت:(با من بیا دبورا...)
خاله نالید:(حالابابا؟حالامی خواهی بگی؟بعد از بیست و سه سال؟)
پرنس غرید:(اینو تو خواستی!)
خاله تازه متوجه می شد:(لعنت به تو پرنس!پس تو هم می دونستی و به من نگفتی؟)
(چه فرقی می کرد؟مگه می تونستی کاری بکنی؟)
خاله فریادکشید:(نامزدش حامله بوده...از پدرت!)
صدای متعجب همه بالاتر رفت.پرنس خونسردانه گفت:(اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
(اینم تو می دونستی؟)
(بگو اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
(ازش طلاق می گرفتم و یا اصلاًباهاش ازدواج نمی کردم و...)
(تـو هـیچ کاری نمی تـونستی بکنی چـون ایـن کار پدرت بـودکه به زور اسلحه و تـهدید بابا رو وادار بـه ازدواج با توکرد!)
خاله شوکه شد و نگاهش بی اختیار بـه سوی پدرش چرخیـد!ویرجینیا نسبت به پرنس احساس تنفرکرد. او داشت دروغ می گفت,حتماً دروغ می گفت!برای لحظه ای خاله افتاد و ویلیام به موقع او راگرفت و رو به پرنس داد زد:(می بینی چکار می کنی؟)
پرنس هم صدایش را بالابرد:(همش تقصیر توست آشغال!خیال میکنی کی هستی که به زندگی ما دخالت می کنی؟)
ویلیام به تندی گفت:(من نامزد مادرت هستم و به زودی باهاش ازدواج می کنم!)
(چی؟!)
کسی غیر از ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:(اوه خدای من...ویلیام تو نباید حالابه این زودی...)و با نگرانی رو به پسرش کرد:(پرنس من قرار بود بهت بگم اما...)
پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزیدگفت:(اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)
خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:(خفه شو پرنس!)
انگارکه چیزی بر سر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:(دیگه تمـوم شد...دیگه زنـدگی پست شما بـه من مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـده نشید و شـما خانم دبورا...استراگر,دیگه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی من بذاری!)
و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:(تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)
پرنس به در رسید:(اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)
خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:(پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)
پرنس در راگشود.پدربزرگ صدایش کرد:(این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)
پرنس خارج شد:(دیگه نه!)
و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...
***
عصر نشده همه رفتند.ویرجینیا به اتاقش برگشته بودکه دیرمی دنبالش آمد:(ویرجینیا من دارم می رم پیش پرنس اگه می خواهی تو هم بیا بریم.)
(چرا داری می ری؟)
(آقای میجر ازم خواستند برم باهاش حرف بزنم.)
ویرجینیا به او دقیق شد.بنظر مضطرب و معذب می آمد:(و فکرکردم شاید بخواهی با من بیایی)
بله چرا نمی خواست؟
وقتی به درخانه رسیدند,باران قطع شده بود.رئالف در راگشود و میبل تا اتاق پذیرایی آنها را همراهی کرد بیش از ده دقیقه طول کشید تا اینکه پرنس آمد.همان بلوز و شلوار سفیدی راکه از زیر بارانی پوشیده بود, بـتن داشت.بنـظر می آمد خوابـیده بود چون بلـوزش چـروکیده بود و تـمام دکمه هایش باز بود.به محض ورود و دیدن آندو خندید:(اوه باورم نمی شه...ببینیدکی ها اومدند؟!)
و بدون دست دادن با دیرمی که به همین منظور از جا بلند شده بود,به سوی بوفه ی مرمری گوشه ی سالن راه افـتاد:(اجازه بدید حدس بزنم این ملاقات گـرمتون رو مدیـون چه کسی هـستم...خانم دبورا استراگر... درسته؟)و سه لیوان بر روی سکوگذاشت:(چی می نوشید؟)
دیرمی به سردی گفت:(هیچی...می شه بیایی بشینی حرف بزنیم؟)
پـرنس بطری راکه مایع قـهوه ای رنگی داخلش داشت,از قفسه انتخاب کرد:(البته,چطور می تـونم فرصت گوش کردن به نصیحتهای دایی عزیزم رو از دست بدم؟)و بطری به دست راه افتاد:(یا باید می گفتم سگ دست آموزآقای فردریک میجر؟)
دیرمی زمزمه کرد:(اگه الطافت تموم شد بریم سر اصل مطلب!)
پرنس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:(مونـده اصل مطلب در موردکی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:(قبل از شروع بازجویی بگو ببینم اینو چراآوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم و هر چی گفتی قبول می کنم؟)
ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد وگفت:(شاید...چطور؟)
ویرجینیامتعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد وکمی نوشید:(پس بذار ناامیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)
دیرمی با تمسخرگفت:(مگه بلد بودی؟)
پرنس بطری را بلندکرد:(می بینم که کم کم منو یادت میاد!)
و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:(خوب حالاکه می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادر منـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:(یا نکنه مادر توست؟)
دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:(درسته من کاره ای نیستم اما...)
پرنس بر روی کاناپه لم داد:(خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله از تصمیمم برگردم,اگه منو یـادت اومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشته باشی!)
(اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)
(دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)
(اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)
(نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)
ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:(پرنس لطفاً این حرفها رو نزن...اون مادرته و...)
پـرنس با خستگی گفت:(من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)
و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:(می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)
و پرنس بطری راکنارکشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا روی پا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشا
می کرد.بلوزکاملاًباز شده و بر ساقهایش افتاده بود:(دیرمی...برام حرف بزن!)
دیرمی با تمسخرگفت:(یعنی اجازه می دی؟)
(آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره و به زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیرکرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)
و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینه ی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:(وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)
دیرمی کنارش نشست:(چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
(بهش گفته بودم...اون می دونست من از اون مرتیکه بدم میاد!)
(تنفر تو دلیل کافی نیست پرنس,حتماً مادرت اون مرد رو دوست داره!)
(من شرط گذاشته بودم,یا من یا اون!تقصیر من چیه اونو انتخاب کرد؟)
(این شرط سختیه!تو پسرش هستی و اون دوستت داره!)
(نه دوستم نداره وگرنه به نظرم احترام قائل می شد و با ویلی ازدواج نمی کرد.)
(شاید هر دو تونو دوست داره؟)
(این امکان نداره!تو نمی تونی هم خدا رو دوست داشته باشی هم شیطان رو!)
و دست درازکرد بطری را از دست دیرمی پس بگیردکه دیرمی مچ دستش راگرفت:(نمی تونی فداکاری بکنی؟)
پرنس با نگاه مستانه به او خیره شد و اجازه داد مچش در دست محکم او بماند:(از این کلمه متنفرم!)
(بخاطر من!)
پرنس باز هم قهقهه زد اینبار شدت مستی اش به وضوح معلوم بود:(از این کلمه هم متنفرم!)و سر تکان داد :(ازم چه انتظاری داری؟)
دست دیرمی به سوی کف دست پرنس سر خورد:(بازم گذشت کن...ببخشش!)
پرنس با نگاه موزیانه ای به او زل زد:(تو چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
دیـرمی بالاخره دست پرنس راگرفت:(من نگران تـو هستم...تو نمی تونی اینطوری زندگی بکنی,تنهایی و پر از نفرت...)
پرنس با خستگی دستش را از دست او بیرون کشید:(من همیشه اینطور زندگی کردم!)
(پس وقتشه تغییرش بدی...تو قلب بزرگی داری که برای نفرت جایی نداره!)
(ازکجا می دونی؟مگه منو می شناسی؟)
و منتظر شد.دیرمی به ناچارگفت:(شناختم!)
پرنس به طور ناگهانی دست درازکرد و بطری را از اوگرفت:(می شه از اینجا بری؟)
دیرمی متعجب شد:(چرا؟)
(می ترسم حرفی بزنم و قلبت رو بشکنم!)
و بطری را بلندکرد و باز هم نوشید.دیرمی با خجالت گفت:(قلب من هیچوقت از تو نمی شکنه!)
پرنس تـمام نوشیدنی را در دهانـش خالی کرد و از جـا بلند شد:(چـرا؟چون جنسش از سنگه؟)و بـطری را طرفی پرت کرد و بالاخره رو به ویرجینیاکرد:(خوب تو تعریف کن...عشقبازی با اروین چطور بود؟)
ویرجینیا بااولین شلیک ناگهانی او از پا درآمد اماپرنس به پرت کردن بقیه ادامه می داد:(با اون لذت بخش تر بود یا باکارل؟شاید با براین و ماروین هم خوابیده باشی و من خبر نداشته باشم...از تو بعید نیست!)
نگاه ناباور ویرجینیا بر چهره ی برافروخته ی او خیره ماند!دیرمی از جا پرید:(بس کن پرنس!)
اما پرنس ادامه می داد:(کدومش تونست راضی ات بکنه؟)
دیرمی غرید:(گوش نکن ویرجینیا...اون مست کرده!)
اما پرنس با لبخند زهراگینی بر لب ادامه می داد:( توکه امتحان کردی بیا یک دور هم بامن عشقبازی بکن شاید من...)
دیرمی اینبار به سویش یورش برد و از عقب دست بر دهانش گذاشت:(پرنس لطفاً ناراحتش نکن,تو داری اشتباه می کنی...)
اماویرجینیا ناراحت شده بود.بغض گلویش آماده ی ترکیدن بود.پاهایش می لرزید اما به سختی از جا بلند شد.پرنس با یک حرکت تند دیرمی را عقب هل داد و خود را رهانید:(من بهت گفته بودم...یادته؟)
تن ویرجینیا منجمد شد و نگاهش بر پرنس قفل شد.پرنس اینبار دادکشید:(یادته؟)
ویرجینیـا نمی دانست چـه بگوید و حـتی اگر حرفی داشت بگوید بغـض گلویش اجازه نمی داد.پـرنس به سویش راه افتاد:(من چه عیبی داشتم...هان؟لااقل من دوستت داشتم!)
ویرجینـیا شوکه شد و قـطرات اشک بالاخره بـرگونه هایش رهـا شد.دیرمی به سویش آمد:(بـیا بریم...اون مست کرده!)
ناگهان پرنس دادکشید:(من مست نکردم لعنتی!)
دیرمی به ویرجینیا رسید,بازویش راگرفت و او را به سوی در برد.پرنس بانفرت قهقهه زد:(اوه پس مشتری بعدی دایی جونته!)
شنـیدن این سخنان وحشتناک ازکسی که هنوز هم ویرجینیا عاشقش بود از هر چیزی دردناکتر بود.نفهمید چقدر طول کشید اما لحظه ای بعـدآنها در بیـرون بودند.پای پلـه ها,و او درآغـوش دیـرمی می گریست و دیرمی نوازشش می کرد:(داریم می ریم...تحمل کن,لیونل در رو بازکن...)
و به ماشین رسیدند.راننده در راگشود.پرنس که در پی آنها تا ایوان آمده بود,با تمام قوا داد زد:(و تو برادر عزیزم...بهت توصیه می کنم از لیسیدن پای پیرمرد دست برداری وگرنه مجبور می شم تو رو هم بـا اون به جهنم بفرستم!)
و در راکـوبید.ویـرجینیا سرگیجه گرفت.جمله ی آخرش از تمام حرفهای توهین آمیز قبلی اش بیشتر او را ترساند اما دیرمی بی خیال وآرام بود:(سوار شو...)
ویرجینیا پرسید:(شنیدی چی گفت؟)
دیرمی عصبانی بود:(نه و اهمیت هم نمی دم!اون مست شده بود...تو تا حالاآدم مست ندیدی؟)
و باخشونت غیرعادی او را داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد:(حماقت منه نبایدتو رو می آوردم منو ببخش!)
ماشـین عقب عقب راه افـتاد و ویرجـینیا برای آخـرین بار به خـانه نگاهی انـداخت و قـلبش بدردآمد.آنجا زمانی خانه ی رویایی اش بـود اما حالاپرنس ویـرانش کرده بود!دیـرمی کمرش را نوازش کرد:(لطفـاً بس کن,اون لایق این اشکهانیست...اون لایق عشقت نیست.)
ویـرجینیا تازه متوجه شدکه می گرید و دلتنگ تر شد.دیرمی اینبار او را میان بازوهایش گرفت:(بسه ...بسه تو نباید به حرفهای اون اهمیت بدی,این اخلاق اونه,مگه نمی شناسی؟)
ویرجینیا با صدای خفه ای گفت:(اونم منو مقصر می دونه و راست می گه...اگه باورش کرده بودم...)
دیرمی غرید:(نه...تو از چیزی خبر نداری...اون داره کلک می زنه این نقشـه ی اونه برای دست یابی به تـو چون...)
ویرجینیا از حالت خشمگین حرف زدنش متعجب و نگران شد و خود را ازآغوش اوبیرون کشید:(موضوع چیه؟تو چیزی می دونی؟)
دیرمی آهی کشید اما سکوت کرد.شک ویرجینیا بیشتر شد:(آره تو چیزی می دونی!حرف بزن!)
(می ترسم خیلی ناراحتت بکنه!)
(من حالاهم خیلی ناراحتم...بگو دیرمی.)
دیرمی با نگاهی پر از ترحم به او خیره شد:(اون سر تو شرطبندی کرده!)
ویرجینیاگیج شد:(یعنی چی؟)
(اون با نیکلاس وکارل سر تصاحب کردنت,سر عشقت شرط بسته!)
ویرجینیا احـساس کرد زیر پاهایش خالی شد.دیرمی ادامه داد:(توی راه ویلا...توی ماشین قرار می ذاشتنـد من خیلی سعی کردم منصرفشون بکنم و البته وانمودکردند قبول کردند اما حالامی بینم دروغ گفتـند و سر شرطشون موندند!)
ویرجینیاکم کم صدای دیرمی را نامفهـوم می شنید.فـقـط به لبهای او چشم دوخته بود و بـه صدای ضربان قلب خودگوش می کرد...
(مارک چون عاشق جسیکا بود قبول نکردکارل و نیکلاس هم که سعی خودشونو کردند اما خدا رو شکر موفق نشدند اما پرنس هنوز مونده چون می دونه ومی بینه که تو هنوز عاشقشی ومی خواد باهات عشقبازی بکنه و برنده بشه!)
بله تمام اینها منطقی بود!پلکهای ویرجینیا برای گریستن دوبـاره داغ شد.دیرمی با تـرحم او را دوبـاره بغـل کرد:(متاسفم اما باید از این حقایق باخبر می شدی!)
ویرجـینیا صورتش را بـه سینه ی او فـشرد.پـس حـقیقت ایـن بـود.حـقیقت ابـراز علاقـه نکردن و سعی در
عشقبازی کردن با او فقط بخاطر یک سرگرمی ساده؟حال شخصیت اصلی پرنس را می شناخـت.او دروغ می گفت,عاشق وآواره می کرد,تفریح می کرد و بعد با بی رحمی تمام دور می انداخت!اینها برای لوسی شناختـه شده بود.دیـرمی اضافه کرد:(تو باید سعی کنی فراموشش کنی عشق اون خطرناکه اون اصلاًبـهت ارزش و اهمیت نمی ده یک روزی بالاخره بهت اثبات می شه اما تو باید تا اون روز نرسیده اونو فـراموش
کنی...قول بده این کار رو بکنی!)
بله تنهاکاری که می توانست بکند:(قول می دم!)
و دوبـاره قـطرات اشکش رهـا شدند و او بـا هر قـطره که برگونـه هایش می غلطیـد,مطمعن تـر می شدکه عاشقش بوده و هست و خواهد بود چون اگر نبود می توانست بعد از شنیدن این حرفهاآنقدر جرات بگیرد که سراغ پـرنس برگردد و چند سیلی پی در پی به او بزند اما نه...نمی توانست!آزار دادن و نـاراحت کردن اوآخرین کاری بودکه می توانست انجام بدهد پس فقط بـه گریه کردن ادامه داد.کاری که هر عـاشق در پی از دست دادن معشوقش انجام می دهد...
***
هفته ی تلخ دیگری برای ویرجینیا شروع شده بود.تلختر از روزها و هفته های قبل.شناختن پرنس وفهمیدن قصد و هدف پلیـدش از یک طرف و سعـی برای فـراموش کـردنش, از طرف دیگـر او را شدیداً در فشار روانی قرار داده بود.کاری که پرنس با اوکرده بود نابخشودنی بود.فقط بخاطر تفریح و بازی به او نزدیکی کرده و با رفتارها و حرفها عاشقش کـرده بود و بعد هـمچون کاغذ مچـاله دور انداخـته بود.آن هفـته برای پـدربزرگ هم هفـته ی تلخی بود.باآنکه تمام ساعاتش را با فکر و تلاش برای کمک به حل مشکلات نوه هایش می گذراند اما باز ابهت و روحیه ی خود را حفظ کرده بود تا اینکه خبر مرگ پسر بزرگش هـنری را شنید.جسدش در زیر پل کوچکی در حومه ی شهر پیدا شده بود.
پنجشنبه شب بود.حال پدربزرگ بد شده بود و در اتاقش تحت نظر پزشک مخصوصش استراحت میکرد. فامیل برای فهمیدن اصل ماجرا و شاید تایین روز عزاداری وخاکسپاری جمع شده بود.عجیب بودکه کسی حتی همسرش ایرنه و یا خاله هاگریه نمی کردند!خاله دبورا با نامزدش ویلیام و دخترانش جسیکا و دروتی و نـوراآمده بود.خاله پگی بـا شوهـر و دختر و پسـر وسطی اش,بـراین,آمده بود و دایی جان با همسر و دو دختر و تک پسرش در ویلچر!شاید اگر ویرجینیا ذره ای شهامت برای ورود به جمع داشت با دیـدن کارل درآن شرایط,تمامش را از دست داد.در اتـاقش برای مراسم لـباس سیاه انـتخاب می کـردکـه دیرمی آمد. ویرجینیا به محض دیدنش با حدسی که می زد به سرعت گفت:(دیرمی نمی تونی وادارم کنی بیام...کارل اومده و...)
دیرمی با خستگی حرفش را برید:(من نیومدم مجبورت کنم پایین بیایی.)
ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.بسیار ناراحت وگرفته و حتی عصبانی بود:(ایندفعه من به پناه تو اومدم!)
(تو چی داری می گی؟)
دیرمی به سوی تخت رفت:(می تونم تا رفتن اونها توی اتاقت بمونم؟)
(تو جدی هستی؟)
دیرمی به تختش رسید و نشست:(اونها در موردآقای هنری حرف می زنند و من خسته شدم!دیگه نمیخوام چیزی در مورد اون بشنوم!)
ویرجینیا متوجه غیر عادی شدن رفتار او از وقتی خبر دایی رسیده بود,شده بود:(حال بابابزرگ چطوره؟)
دیرمی خود را به پشت بر تخت انداخت و به سقف خیره شد:(کمی بهتر شده...پیش اونهاست...)
ویرجینیا به شوخی گفت:(پس از دست اون فرارکردی...بازم؟)
دیرمی چشم برهم گذاشت و سکوت کرد.ویرجینیا فهمید جوابش مثبت است!برنیمکت پای تخت نشست وگفت:(تو...از بابابزرگ خوشت نمیاد مگه نه؟)
دیرمی زمزمه کرد:(کی گفته؟)
ویرجینیا با علاقه به اوکه با موهای عقب رفته از پیشانی,بسیار جذاب تر دیده می شد,زل زد:(خودش!)
دیرمی همانطور چشمها بسته,لبخندکوچکی زد:(جدی؟...پس بالاخره فهمید؟)
ویرجینیا ناراحت شد:(چرا دیرمی؟اونکه خیلی برات خوبی کرد,تو رو پناه داد و به فرزندی قبولت کرد...)
(لازم نیست بشماری...من همشونو می دونم!)
(پس چرا ازش بدت میاد؟)
دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او زل زد:(برای اینکه کافی نیست...خوبی های اون کافی نیست!)
(برای چی کافی نیست؟)
(برای برگردوندن همه چیز...گذشته ام,پدر و مادرم,زندگی ام,شخصیتم...)
ویرجینیا هم عصبانی شد:(هیچکس نمی تونه دیرمی!گذشته رفته و پدر و مادرت مُرده و...)
دیرمی دوباره چشم بر هم گذاشت:(پس می بینی که خوبی های اون دیگه بدرد نمی خوره!)
(اما اون سعیش روکرده و می کنه!)
(بله اما دیره!)
ویرجینیا غرید:(خیلی بی انصاف هستی دیرمی!مگه اون مقصره که باید تاوان پس بده؟)
دیرمی جواب نـداد اما ویرجینیا دیـدکه به روتختـی چنگ زد و فکش را بهم فشرد!ویـرجینیا پشیمان شـد: (متاسفم من نمی خواستم...)
دیرمی به تندی از جا بلند شد:(نباید اینجا می اومدم!)
و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم از جا پـرید و در پی اش دوید:(نـه لطفاً صبرکن...)و بـه در نرسیده خود را جلویش انداخت:(منو ببخش,منظوری نداشتم!)
دیرمی با خشم قدمی عقب گذاشت:(تو از چیزی خبر نداری پس حق قضاوت کردن هم نداری!)
(من فقط قصدکمک کردن داشتم...می خواستم شما رو به هم نزدیکترکنم...)
(نکن!ما رو به هم نزدیکتر نکن چون نمی شه!)
(اما چرا؟چرا نمی شه؟)
دیرمی سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.ویرجینیا به او نزدیکتر شد:(موضوع چیه؟)
دیرمی سر بلند نکرد:(موضوع اینه که اون مقصره!مقصر همه چیز و حقشه حالاعذاب بکشه...خودشم اینـو می دونه!)
بله می دانست!به ویرجینیاگفته بود!ویرجینیا احساس خفگی می کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
دیـرمی به سوی در راه افـتاد:(اَه تـو هم شروع نکن!پـرنس هیچ حقـی برای حرف زدن نداره,اون چیزی از دست نداده شاید فقط شش سال جوونی اش که منم توی خواب از دست دادم!)
و با خشونت خارج شد.
***
بیست و سوم نوامبر به عنوان روز خاکسپاری تایین شد.در طی سه روز جسد را از پزشک قانونی آوردند, آماده کردند,مراسم را برنامه ریزی کردند و تابوت را به خانه آوردند.بالاخره ویرجینیا دایی هنری را برای اولـین وآخرین بـار می دید.باور نمی کرد بترسد اما ترسید!چون آن مرد لاغری که در تابوت بود,قـیافه ی سالمی نداشت.چشمانش بیش از حدگود افتاده بود,دهانش داغون شده بود,مو نداشت و پـوست صورتش شدیداً به کـبودی می زد.شاید افـراد فـامیل هم از دیـدن او چـندششان می شدکه همان دقـایق اول در دوم تابوت را هم بستند!دیرمی که ازآنروز به بعدکاملاًساکت وگوشه گیر شده بود,حتی یکبار هم به جسدنگاه نکرد و ایـن باعث تعـجب و شک بیشتـر ویرجـینیا شده بود.آنروز ویرجـینیا بدون آنکه بفهمد مرتب پایین
می رفت و وارد جمع عزادار می شد.دوست داشت پیش دیرمی باشد.می خواست از حال پدربزرگ باخبر باشد.می خواست فرصتی پیداکند تا باکارل حرف بزند.می خواست جلوی چشم فامیل باشد و اثبات کنـد که دیگر خانه و سر پناه و سرپرستی دارد اما مسلم بود علت اصلی امید به دیدن پرنس و یا شنیدن خبری از او بـودکه او را هـر ده دقیـقه یکبار وادار به خـروج از اتاق,سـرازیری از پله ها,ورودبه جمع و دیدار مکرر تابوت می کرد و او از این علت متنفر بود.او باید پرنس را فراموش می کرد.قول داده بود.
ظـهر شده بود.همه در سالن ناهارخوری بودند و اتاق جسد خالی بود.ویرجینیاکه از دیدن جسد اشتهایش را از دست داده بود,وسط پله ها نشسته بود و منتـظر تمام شدن غـذا بود.دیرمی هم سر ناهار نـبود.در سالن ول می گـشت و با هر قدم تاکسیدواش را درست می کرد.انگارکه داخل آن لباس در عـذابی عـظیم است که صدای قدمهای مردانه ای درکف پارکر سالن طنین انداخت.پرنس آمده بود!لحـظه ی اول ویرجینـیا از دیـدن چهره ی همیشه فـریبنده و هیکل زیـبایش هیجان زده شد اما بعد متوجه تیپش شد.لعنت بر اوکت و شلـوار سفید پوشیـده بود و غـرق عطر غلیظی بودکه به محض ورود,دیرمی را به سرفه انداخت!(سلام بچه ها ...)
دیرمی از شدت وحشت نالید:(پرنس تو رو خدا چرا اومدی؟)
پرنس خندان به سویش رفت:(چطوری عزیزم؟)
دیرمی غرید:(این چه وضعیه؟دیونه شدی؟)
پرنس از دو طرف یقه ی کت گرفت و بازکرد:(چطور شدم؟بهم میاد؟)
وآرام چرخی زد.دیرمی بازویش راگرفت وآهسته گفت:(از اینجا برو پرنس...خواهش می کنم!)
پـرنس به سرعت دست دورکمـر او حلقه کرد:(بـیا برقصیم...امروز روز تولدمه,من دوباره بدنیا اومدم بیا و
در شادی من سهیم باش)
ویرجینیابا نگرانی به راهرو نگاهی انداخت.خدا را شکرکسی نمی آمد!دیرمی با خشونت خود را از آغوش او بیرون کشید و او را دو دستی به سوی در چرخاند:(از اینجا برو...همین حالا!)
پـرنس انگارکه بـازی می کـرد.جا خالی داد و او را دور زد:(نمی شه!می خوام بابابزرگ عزیزم رو ببینم و بهش تبریک بگم!)
و با لذت خندید!دیرمی باآوارگی ایستاد و پرنس به سوی راهرو رفت:(پس جسد دامادکجاست؟)
ویرجینیا از صدای بلندش هل کرد و بناچار در را نشان داد:(اونجاست!)
پرنس همچـون رقاصی ماهـر,نوک پایش چرخی زد و بـه سوی در راهـی شـد.دیـرمی نگاه خـشمگینی به ویـرجینیا انداخت و در پی پـرنس دوید و هـر دو داخل اتـاق شدند.ویـرجینیا هم بـدنبالشـان رفت.پرنس با نزدیک شدن به تابوت غرید:(احمقها چرا در تابوت رو بستید؟)
و به سوی سکو رفت.دیرمی سرعت گرفت:(دست نزن پرنس!)
و همزمان با رسیدن پرنس به تابوت,به او رسید و او را از عقب گرفت اما پرنس با سماجت بـه درش دست انداخت:(لطفاً بذار ببینمش!من برای دیدن این صحنه تمام عمرم صبرکردم!)
ویرجینیا از ترس در را بست.دیرمی همچنان که تلاش می کرد مانع شود؛غرید:(خودتو توی دردسر نینداز رییس پلیس اینجاست!)
اما پـرنس در تـابوت را هل داد و بازکرد:(آه چقدر زیبا!شاهکار رو پسندیدی؟نگاه کن...صورتـش داغون شده,هیچ باور می کردی کسی رو ببینی که از بس کتک خورده مُرده؟)
ویـرجینیا بـه لرز افـتاد.علت مرگ دایی کتک خـوردن بود؟!دیـرمی بالاخره تـوانست او را بـه سوی خـود بچرخاند:(تاکسی تو رو با این وضع ندیده از اینجا برو...)
پرنس دستهای او راگرفت:(احمق نشو پسر...بیا خوش باش!این آرزوی همه بود...خصوصاًآرزوی ما!)
و او را بغل کرد.ویرجینـیا نگران شـد.پرنس چـه می گفت؟دیرمی بـا عصبانیت او را از خـودکَند:(ولم کن دیونه!)
پرنس با تعجب قدمی عقب گـذاشت و لبخند شیـرینش محو شد:(تـو چت شده؟مگـه نمی دونی اون قاتل بود و باید می مرد؟اینطور با عذاب؟)
دیرمی با خستگی چرخید و به سوی ویرجینیا راه افتاد:(من چیزی نمی دونم!)
پـرنس عصبانی شـد و در پـی اش از سکو پایـین پرید و او را دور نـشده گرفت:(به من نگاه کن...نگاه کن لعنتی!)و او را به زور به سوی خود برگرداند:(می دونم همه چیز یادته...می دونم!می شنوی؟برام فیلم بازی نکن!)
می دانـست؟دیرمی خـود راگم نکرد.به مچ دستـهای اوکه از یقه ی کتـش گرفـته بود,چنگ انداخت:(تو نباید این کار رو می کردی!)
و خود راآزادکرد و دوباره راه افتاد.پرنس داد زد:(چرا؟)
اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارش رد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنس افـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـد اما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـج ازآنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف می زد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم می زد:(لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتر از پدرمن!)و سر جسد ایستاد:(اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلی دوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه ی ما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)
موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:(می بینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)
و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود را به راه پله رساند و بالادوید.
***
سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلهاگروه گروه در لباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستان شونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاری خانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسم دیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازوی پدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه می کردکه کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:(خـیلی دلـم می خواست تو هم پیشم بودی...)
کارل با خستگی گفت:(گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)
هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:(خیلی خوب پس فعلاًخداحافظ عزیزم.)
و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:(سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)
ویرجینیا می دیدکه وقتش است:(کارل باید باهات صحبت کنم!)
کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:(پس قصد فرار نداری؟)
ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت او درگچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برام نذاشته بودی!)
(نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)
(بخاطر پول؟)
کارل بـاز هم متعجب نشـد:(پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارت
می کردم قبول کنی!)
ویرجینیا به سردی خندید:(دیگه چی برات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)
(من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)
(اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)
کارل بالاخره رو به اوکرد:(به من نگاه کن!فکرکنـم حالاراضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)
ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:(چی شد افتادی؟)
(چطور مگه؟)
(مست بودی؟)
(آره مست عشق تو!)
(می بینم که تنبیه نشدی؟)
(یعنی توکسی رو اجیرکرده بودی تا منو نتبیه کنه؟)
ویرجینیا شوکه شد:(پس کسی هلت داد؟)
(اون...معشوقت بود؟)
پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)
(نه...من مست بودم!)
ویرجینیاگیج تر شد:(راستش رو بگوکارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)
(مجبورم کردند و شدم!)
بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)
***
تـا عید پاک1* فکر و جسـم پـدربزرگ علاف مسائـل و مشکلات فامـیل بود.مرگ پسرش تنها وقـفه ی کوچکی به کارهایش انداخته بود.او همچنان سعی می کرد فیونا را برای بخشیدن اروین که شدیداً پشیمان شده بود,راضی کند,اروین را از بازداشتگـاه در بیـاورد و بـا مـاروین صحبت کند و...هـمه این کارها را از روی عشق انجام میـداد.عشق به انسانهایی که تا چندی قبل مایه ی افتخار و شادی اش بودند.اماکشته شدن مرموز پسرش از همه بیشتر او را به دردسر انداخت.پلیس تحقیق می کرد,فضولی می کرد,خسته می کـرد. شایعات زیاد می شد وکار پدربزرگ سخت تر می شد و ارزشش کم تر میـشد!کم کم موقعیت شغلی اش هـم بـه خـطر افـتاد.شـرکت غـذایی دلیـشز بخـاطر سلب شـدن اعـتماد مردم و رسـیدگی کمتـر,بـه سـوی ورشکستگی می رفت و این به اعتبار و شهرت و قدرت و ثروت و محبوبیت وآبروی چندین وچندساله ی میجرها صدمه می زد.دیگر جمع شدنهـای هفـتگی حذف شد و تماسهاکمتـر شد.دیگر به زحمت می شـد آقای فردریک میجر را در خانه در حال استراحت کردن دید.دیگر تمام وقت گرفـته وگرفتار بود بطـوری که شب عید شکران*2 خانه نبود پس کسی هم نیامد و ویرجینـیا و دیـرمی تنها بودند.این روزهـا,روزهای کسالت باری برای ویرجینیـا بـود چون غیـر از معـشوقی که نمی دید و باید فـراموشش می کرد,دیـرمی و رفتارش هم او را اذیت می کرد.درست مثل پرنس شده بود.گاهی از صبح تا شب و حتی نیمه شب بـجای پـدربزرگ بـه شرکت می رفت وکـار می کرد وگاهی هم در خانه می ماند اما با رفتار سرد و مبـهم وگیج کننده و حتی شکننده وگستاخ اجازه ی نزدیکی به کسی,خصوصاً ویرجینیا نمی داد.
ژانویه ازراه می رسید.پدربزرگ به منظور حفظ مقام و منزلتش,به عنوان آخرین چاره,تصمیم به برگذاری یکی از بزرگترین جشنهای سال نوگرفته بود.شب عید پاک بود.درخت باجعبه های تزئیناتش درگوشه ی سالن مانده بود.ویرجینیابرای شام آماده می شدکه پدربزرگ سراغش آمد.می خواست به نوعی غیبتهایش را تـلافی کند.پیشـنهاد تزئین کردن درخت راآورده بود.سه نفری,او,خـودش و دیرمی با وجود نارضایتی! شاید تنها شب شادشان آن شب بود.پدربزرگ آواز نوئل می خواند و حتی گهگاهی ناشیانه می رقـصید و باعث خنده ی ویرجینیا می شد.دو ساعت به سرعت و زیبایی بر سر درخت گذشت.روح نوئـل آنجا بـود! پدربزرگ تزئینات را با دقت و علاقه انتخاب می کرد و به ویرجینیا می داد,ویرجیـنیا هم انتخاب می کـرد کجا بیاویزند و دیرمی از نردبام فلزی بالامی رفت و می آویخت.دیرمی هم سعی می کرد لااقل کمی گرم و ملایـم باشد و ایـن سعی ویـرجینیا را احساساتی می کرد.درخت داشت تمام می شدکه خاله پـگی تلفـن کرد.ظاهراً فیونا از شکایـتش صرفه نظـرکرده بود و اروین موقـتاًآزادشده بود.این خبرآنقدر پدربـزرگ را خوشحال کردکه بی توجه به عقربه های ساعت که یازده شب رانشان می داد,راننده اش را از خواب بیدار 1*بیست و پنجم ماه دسامبر تولد حضرت عیسی. 2 *thanks giving dayآخرین پنجشنبه ی ماه نوامبر.
کرد تا او را به دیـدن اروین ببـرد.ویرجینیا بـا وجود تعارفـات جدی پـدربزرگ با او نرفت چـون از دست
اروین عـصبانی و نـاراحت بود امـا مهـمترین علت باز دیرمی بـودکه به بهانه ی علاقه به تمام کردن تـزئین
درخت در خـانه می ماند.ساعت یـازده و نیم شده بود.قسمتهای پایین درخت مانده بود. هر دو تنها بودند و سرپا.ویرجینیا با وجود تلاش پی در پی برای برقراری ارتباط و شروع صحبت,موفق نشده بود.دیرمی به هر حرف او با سر جواب می داد و حتی گاهی آنرا هم نمی داد!ویرجینیا عصبانی وخسته شده بود.فقط نصف قـوطی تزئیـنات باقی مانـده بودکه یک لحظه دست هر دو همزمان به سوی یکی ازگوی های نقره ای که
قبلاًآویخته شده بود و در حال افتادن بود دراز شد وانگشتانشان به هم خورد.بناگه انگارکه خاری به دست دیرمی فرو رفته باشد,سریع و بـا وحشت دست عـقب کشید.گوی رها شد و افـتاد و شکست.ویرجینیا هـم ترسید ودیرمی با شرم خم شد و در حالی که تکه های شیشه را از زمین جمع می کرد,زمزمه کرد:(متاسفم ...ظاهراً خیلی خسته شدم!)و قد راست کرد و خورده شیشه ها را داخل جعـبه اش ریخت:(دیگـه نمی تونم ادامه بدم,می رم بخوابم!)
و راه افتاد اما ویرجینیاکه با این اتفاق شکسته شدن سد صبر خود و سکوت او را احساس کرد,فرصت دور شدن نداد:(بگو چی شده؟)
دیرمی با بی حوصلگی ایستاد:(چی,چی شده؟)
ویرجینیا بخود جرات داد و پرسید:(چرا اینجوری می کنی؟)
دیرمی متعجب به سویش چرخید:(چکار می کنم؟)
(تو...عوض شدی!)
(بس کن ویرجینیا!خیالاتی شدی!)
و بـرگشت که بـرود اما ویرجـینیا ناراحت تر شده بود:(چرا داری ازم دور می شی؟چرا دیگه باهـام حرف نمی زنی؟چرا تنهام می ذاری؟مگه ما دوست نیستیم؟)
(تا اونجایی که یادمه من قبلاً علتشوگفتم!)
ویرجینیا نگران شد.منظورش چه بود؟:(کی؟)
دیرمی فوت کرد و به سردی دوباره به سوی ویرجینیا برگشت:(اونشب...توی هتل!)
ویرجینیاگیج تر شد.چه ربطی داشت؟مکث او,دیرمی را عصبانی کرد:(محض رضای خدا ویرجینیا بـفهـم دیگه...وادارم نکن حرف بزنم!)
قلب ویـرجینیا بیشتر فـشرده شد.او احـمق بود و دیرمی دوست نداشت با او حرف بزند!به آرامی نوار زر را داخل جعبه اش پرت کرد:(خیلی خوب اگه نمی خواهی با من حرف بزنی حرف نزن!)
بغض گلویش را بدردآورد و به سوی پله ها دوید.نرسیده,دیرمی به نرمی گفت:(من به توگفته بودم از بقیه
بدترم...یادته؟)
ویرجینیا پای پله ها ایستاد.دیرمی ادامه می داد:(ما اغلب تنهاییم...مثل حالاومن همیشه سعی می کنم...سعی مرگبار تا به تو نزدیک نشم چون می ترسم...از خودم,از پسری که شش سال از بهترین لحظات عمرش رو توی خواب گذرونده و حالااز همه حریص تره!)
ویرجینیا با ناباوری نگاهش می کرد.با سر سختی به او زل زده بود.حالامنظورش راکاملاًمی فهمید و میدید کـه ربط داشته اما دیرمی ادامه می داد:(خیلی فرصت پیش اومد تا ازت کام دل بگیرم اما بهت رحم کردم از تـرس اینکه نـتونم ولت کنم و عفت و پـاکی تـو رو با یک حرکت وحشیانه ازت بگـیرم خودموکنـترل کردم...کنترلی دردناک اما تو درکم نمی کنی!)
ویرجـینیا سعی کرد خـود را سر پا نگه دارد.چند احساس مختلف و ناشناس به او حمله ور شده بود.خشم, شـور,نفرت,تعجب,ترس؟یعنی او هم مثل بقیه بود؟بله بود.حتی بدتر از بقیه!(من نمی خوام اعتمادت رو از بین ببرم اما این یک واقعیته...تو نباید اجازه بدی اسم منم توی لیست بره...لطفاًکمکم کن!)
لیست؟ویرجینیا به نرده ها چنگ انداخت و دیرمی خونسردانه راهی اتاقش شد!
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
مرسی .
من که نظری ندارم اما حسابی لذت می برم.
نمی شه زود تر قسمت بعد رو بذاری
ممنون از ادامه داستان بقیه شو هم زودتر بذار منتظریم
اما بهتره داستان رو تموم کنی تا بهتر در موردش حرف بزنیم
بله قصد دارم تا آخرش بذارم چون هدفم شاد کردن شماست و اینطوری به هدفم می رسم در ضمن می خواهم
با این کار کمی خودم را معرفی ایران بکنم حالا این رمانم فدای سه تای دیگه پس شما هم لطفاً اگر از کتابم کپی برمی دارید به اسم من بردارید تا هر کس خواند من را بشناسد ووقتی به انتشاراتی زنگ زدم نگوید چون نویسنده ی
مشهوری نیستید نمی تونیم ریسک کنیم وکتابتون رو چاپ کنیم مگر اینکه داستانهاتون عالی باشه!!!!!من آخر کتابم
اسم وآدرسم را نوشته ام...مجددا! متشکرم
7
بالاخره روز جشن از راه رسید.تقریباً پانصد نفر مهمان سرشناس دعـوت شده بود.کارگـرانی که بصورت گـروهی در طول هـفته ی نوئل کارکرده بـودند,همه چـیز را تاکوچکترین جـزئیات آماده کرده بودند.در حـیاط خیمه های بسـیار بزرگ آبی رنگ که بـا چراغهای رنگارنگ نـورانی می شدند,برپا شده بود و دو گروه ارکسترسی نـفری آورده شده بود.میـزها در حیاط و زیـر خیمه ها چـیده شده بودند و همه جا غـرق گلهای عطراگین مینا و رز بود.درخت کریسمسی که آنها درست کرده بـودند درگوشه سالن بـا بسته های رنگارنگ هدایاکه در زیرش همچون تپه بر روی هم انباشته شده بود و خورده های کائـوچوکه هـمچـون برف آرام آرام و ریزریز توسط دستگاهی از سقـف الک می شد,حال و هوای نوئل را می آفـرید.در طول آن هفته در روابط دیـرمی و ویرجینیا تفاوتـهای واضحی شده بود.ویرجیـنیا بدون هیچ انتظـار و دلگیری و تـلاشی از دیرمی فـاصله می گرفت و دیرمی بـدتر و سردتر از قـبل با او رفـتار می کـرد بـطوری که انگار بیگانه هستند و هیچوقت با هم آشنا نشده اند!
عصر شـده بود.ویرجینیا مقابل پنجره ایستاده بود و حیاط را,خدمتکارهایی که میزها را می چیـدند,نگـاه می کرد و با وجود تمام تلاش باز هم به پرنس فکر می کرد.آیا او هم خواهدآمد؟صدای تاق تاق در او را متوجه ورود جیل کرد.یک پاکت مخصوص لباس در دست داشت:(خانم این برای شما اومده!)
ویرجینیا متعجب شد.داخل پاکت یک لباس سرمه ای رنگ بود اما قبل ازآنکه بتواند از مدل وجنس لباس سر دربیاوردمتوجه نامه ای در ته پاکت شد.دستهایش از شدت شوق و هیجان عرق کرد.نوشته ای بر روی پاکت نبود اما او حدس میزد نویسنده اش چه کسی باشد.وحشیانه آنرا درید وکاغذکوچکی راکه داخلش بودگشود.بله خودش بود!خط را شناخت.تنها خطی که در طول آن پنج ماه دیده بود"اینرا بپوش.اگر هنوز هـم ذره ای دوستم داری بـپوش وگرنه قـلبم را شکسته ای!...پرنس"تـمام عضلات ویرجینیـاکرخت شد و
پـلکهایش بـدردآمد.نامه را به سیـنه اش فـشرد.انگارکه یک فلزگداخته بود قلبش آتش گرفت و سوخت. دقایقی نتوانست نفس بکشد و وقتی توانست,بگریه افـتاد.خود را بر تخت انداخت و دقـایقی فقط گریست وگریست.این انصاف نبود پرنس باز هم قلب بی گناه و عاشق او را اینچنین به بازی بگیرد.این انصاف نبود او اینچنین شیفته و اسیر باشد وپرنس اینقدر بی رحم وآزاد.او در طی یک ماه تمام تلاش خود راکرده بود نامش را به زبان نیاورد تا بلکه او را از یادش ببرد و حالا...این انصاف نبود!
ساعت یازده شب شده بود و او به هر بهانه ی مسخره ای توانسته بود درآن اتاق بماند.از پنجره می دیدکه مهمانهاکم کم می آیند و او لباس در تن مقابل آینه نشسته بود فکر می کرد.دلش میـگفت باآن پایین برود اما عقلش مخالفت می کرد.گاه حرفـهای لوسی و دیرمی بـیادش می آمد وگاه حرفـها و حرکات قـشنگ پـرنس!شایـد اگر مدل لـباس آنـقدر مبتزل نـبود به حرف دلش گـوش می کرد اما لباس...نیم تنه ی تنگی داشت که تا روی باسنهاکیپ میرفت و ازآنجا بر زمین جلو و پشت سرش شل و نرم می افتاد.آستین وجود نداشت!یعنی فقط دو بند باریک بودکه لباس را بر شانه های لختش نگه می داشت و یقه از جلو تا نزدیکی نافـش و از عقب تا بـرآمدگی روی باسنش بـاز می ماند و البته چاکهای ظربدری که دو طرف لباس را در سینه وکمرش نگه می داشت!لعنت بر پرنس چه قصدی داشت؟اگر نمی پـوشیداحساس پشیمانی و نگرانی می کردکه نکند قلب او را بشکندو اگر می پوشید...شاید اگر موهایش را باز می گذاشت که بخاطرپرنس حتماً ایـن کار را می کرد,می تـوانست از دیـده شدن کمرش جلوگیری کنـد اما یا شانه ها وکتـفهایش؟یا سینه اش تاشکمش؟بناگه در زده شده و دیرمی پوشیده درتاکسیدوی سیاهش وارد شد.ویرجینیا بی اختیار از جـا پرید و دیـرمی به محض ورودش خشکیـد!ویرجیـنیا منتظر عکس العـملش شد اما دیرمی تا دقایـقی ساکت وبی حرکت فقط نگاهش کرد و ویرجینیا مجبور شد برای پرت کردن حواسش بپرسد:(چی شده؟ همه اومدند؟)
دیرمی با تکیه به درآنرا بست:(تقریباً...وآقای میجر منو فرستاد دنبالت...می خواد با مهمونهاآشنا بشی...)
ویرجینیا متوجه سردی و خشکی صدایش شد اما خود را به نفهمی زد و راه افتاد:(خیلی خوب...بریم.)
اما دیرمی از جلوی درکنار نرفت:(تو قصد داری با این لباس توی جشن شرکت کنی؟)
بالاخره!ویرجینیا ایستاد:(چطور؟قشنگ نیست؟)
(این نمی تونه انتخاب تو باشه!)
(درسته...این...این یک هدیه است!)
(هدیه کی؟...پرنس؟)
ویـرجینیا از حـدسش شوکه شـد و دیرمی از نگاه خـشکیده ی او فهـمید جوابـش مثبت است.بـه سوی در چرخید:(دیرکردیم,بیرونم,عوض کن بیا!)
و در راگشود.ویرجینیا هل کرد:(من قصد ندارم عوض کنم!)
دیرمی پشت به او ماند:(چی؟!)
ویرجینیا با شک و ترس اضافه کرد:(می خوام امشب اینو بپوشم!)
(چرا؟چون هدیه ی پرنس؟)
ویرجینیا شرمگین شد چون جوابش همین بود!دیرمی در را بیشتر بازکرد:(بهتره زودتر درش بیاری!)
(چرا؟)
(چون مناسب سن تو نیست!)
(چون مناسب سنم نیست یا چون هدیه ی پرنس؟)
دیرمی در راکوبید.اولین عکس العمل جدی او بود:(چون هدیه ی پرنس!)
ویرجینیا ترسید وکمی عقب رفت.احساس میـکرد اولین درگیری جدی بینشان می افتاد(تو به من قول داده بودی فراموشش کنی!)
قلب ویرجینیا فشرده شد:(سعی می کنم دیرمی اما...)
دیرمی غرید:(اسم این سعی نیست!)
بغـض ناگهانی گلوی ویرجیـنیا را بـدردآورد چقدر راحت جمله ی فراموش کن را به زبان می آورد.مگر می شد پرنس را,مظهر زیبایی و هوس را به ایـن راحتی و زودی فـراموش کرد؟دیرمی با هـمان تن خشک و سرد صدایش ادامه داد:(تو حرفهای منو فراموش کردی؟شرطبندی یادت رفته؟اون تو رو برای یک شب احـتیاج داره...برای بـرنده شدن,بـرای سرگرمی و داره با ایـن کارها و امیدواری به جذابیتش تو رو افسون
می کنه!)
ویرجینیا برای آنکه دیرمی حلقه زدن اشک را در چشمانش نبیند,سر به زیر انداخت.مدت طولانی سکوت برقرار شد.از حیاط صدای موسیقی می آمد.چقدر بد!آنشب شب عید بود!(منو ببخش...اَه...اونقدرحسودی پرنس رو می کنم که...)
ویـرجینیا زیر چشمی نگاهـش کرد.او هم سر بـه زیر انداخته بود.حسودی پرنس را می کرد؟اما چرا؟(چرا دیرمی؟)
دیرمی جواب نداد و این سکوت پر از معـصومیت ویرجینیـا را احـساساتی کرد.چـند قدم پیش رفـت:(اگه ناراحتت کردم معذرت...)
حرفش تمام نشده دیرمی با یک جهش ناگهانی او را بغل کرد و در تن خود قفل کرد!تمام تن ویرجینیا بـه لـرز افـتاد.تا دقایقی چیزی نفهمـید.دیرمی هم کاری نکرد فـقـط سر بر شانه ی لخت اوگذاشته بود و او را
می فشرد هر لحظه بیشتر از قبل!قلب ویرجینیا می کوبید:(دیرمی؟)
دستهای دیـرمی به حرکت افـتاد به کمر ولای موهایش...(ویرجینیا من...)صدایش به پچ پچ شبـیه بود:(من دوستت دارم!)
مغز ویرجینیا منجمد شد و قلبش داغ کرد.مگر ممکن بود؟دیرمی؟سردترین و بی احساس ترین پـسری که شنـاخته بود دوستش داشـت؟(خیلی سعی کردم مخفی کنم اما دیگه نمی تونم,همه چیز اونشب شروع شد تـو بالای پله ها با لباس زرشکی رنگت و من...بخـودم خنـدیدم,این دختر اصلاًتیپ من نیست...اما بودی... چون دیگه رنگ زرشکی از یادم نرفت...)
ویرجینیا نفسش را نگه داشته بود و صدای قلبش را درگوشهایش می شنید...(اما تو عاشق پرنس بودی پس من هیچ شانسی نداشتم تا اینکه اونروز فهمیدم اون لایق تـو نیست هیـچکس نیست اما لااقـل من...عاشقت بودم...)
ویرجینیا نیاز به نشان دادن عکس العمل داشت وگرنه داد می زد!(دیرمی من...)
و باز در زده شد.دیرمی با وحشت و عجله رهایش کرد و سر برگرداند تا ویرجینیاصورتش را نبیند.ولتربود پدربزرگ دنبال دیرمی می گشت.دیرمی سر تکان داد و همانطور پشت به ویرجینیا زمزمه کرد:(حالادیگه رنگ سرمه ای رو هم محاله فراموش کنم!)
و از اتاق خارج شد.
ویرجینیا تا مدتی همانجا سر پا ماند و بـه در بسته خیـره شد در قـلبش احساس درد می کرد.زمانی آرزو داشت زنـدگی اش مثل ُرمانها بشود مثلـثهای عشقـی,پسرهای زیبا,زندگی تجملی,دودلی های شیرین...اما آنروز وآن لحظه درک کرد چه آرزوی مسخره ای کرده و چه بدکه برآورده شده!این مسائل سخت تر از کارفیزیکی مزرعه بود,سختر از مطالعات شب امتحان و سختر از هر بیماری!این درد روح بود,درداحساس و روان,درد عشق و سخت تر از هر دردی بود!چرخید وآرام به سوی پنجره رفت.خیمه ها روشن و پر نـور شـده بودند و جمـعیت در حیاط موج می زد.نـوازنده ها می نواخـتند وگارسنهای جـوان با لبـاسهای سفید یکدست,سینی به دست می گشتند.پدربزرگ را دید,دوشادوش ماروین,پس بـرگشته بود...اروین را دیـد. همراه همسرش فیونا بـازو در بـازوی هم!پـس آشتی کرده بـودند!کارل هـم آنجـا بود.بدون ویلچر با یک چوبدستی سر پا قدم می زد.پس تمام مشکلات فامیل حل شده بود؟خاله دبورا هـم آنجا بودکنار نامزدش,
ویلیام,براین را هم دید,لوسی را هم,دختران استراگر هم,تقـریباً همه آمده بـودند اما از پرنس خبری نبـود. لعنت!آنشب وقتش نبود!بله دیرمی پـسر زیبای خانـه بودکه از لحـظه ی ورود دل هـمه را ربوده بود و ایـن عالی بـودکه او را بـرای دوست داشتـن انتخاب کرده بود اماآنشب نه...او نمی توانست از عشق دیرمی شاد بـاشد چون اوآنشب سرخـوش تماس پرنس بود سرخـوش اولین هـدیه ی کریسمسش!سرخـوش اولـین و زیباترین نامه ی معشوق...چرا دیرمی چنین زمان بدی را انتخاب کرد؟
در راه پله با براین روبرو شد.او هم مثل همه ی مردان تاکسیدوی سیاه بتن داشت و موهـایش راکه دیگر بلند شده بودند با ژل حالت زیبایی داده بود:(سلام ویرجینیا,لباس خیلی قشنگی انتخاب کردی!)
(جدی؟یعنی بد نشده؟)
(نه اصلاً...مال کیه؟وِرساژه*؟) *versaceطراح لباس ایتالیایی.ازمارکهای معروف
ویرجینیا خندید و براین غرید:(جدی می گم!من از همین مدل توی کلکسیون امسال ورساژه دیدم!)
ویرجینیا با تعجب نگاهش کرد.براین دستش را بلندکرد:(افتخار رقص می دی؟)
ویرجینیا متعجب تر شد:(تو رقصیدن بلد بودی؟)
براین دستش راگرفت و به سوی حیاط راه افتادند:(نه اما می خوام برای اولین بار با تو برقصم...کلی باهلگا تمرین کردم تا پا تو لگد نکنم!)
(تو جدی هستی؟)
وارد ایوان شدند:(فکر می کردم دیگه منو شناختی!)
بـله او اهل شوخی کردن نبود!مارک و نیکلاس هم در ایوان بودند.نیکلاس چاقتر بنـظر می آمد.از هر سـو بوی نـوشیدنی و شیـرینی و ادکلن و واکـس می آمـد.از هـر طرف صدای موسیـقی و صحبت و خنـده و جرینگ جرینگ گیلاسها شنیده می شد.لای مردان و زنان شیک پوش شدند.دیگر ویرجیـنیا با لبـاسی که بتن داشت جزوی ازآنها بحساب می آمد!براین روبرویش ایستاد:(اگه اشتباهی کردم تذکر بده!)
(من ازکجا بدونم؟)
(مگه از پرنس رقص یاد نگرفتی؟)
ویرجینیا با شنیدن نامش از خود بی خود شد:(نه...راستش وقت نشد!)
می خـواست ادامه بدهد"اگر هم وقت می شد او نمی توانست چون دانشجوی حقوق بود نه هنر!"براین او را بـه سیـنه چسباند و شروع کـردند.براین متوجه گرفـته بودن او شده بود و سعی می کرد سرگرمش کند: (فکرکنم از همه ناشیانه تر ما می رقصیم...بیا...حالابچرخ!آهنگ قشنگی نیست؟)
ویرجینیا با بی علاقگی پرسید:(اسمش چیه؟)
صدایی گفت:(امشب تو رو می خوام!)
پرنـس بود!دستهای ویرجیـنیا ازگردن براین باز شد.پشت سرش بود.پوشیده در شلوار وکاپشن جین روشن و تی شرت سفید,مثل همیشه,کاملاًمتضاد با جشن!براین پرسید:(چی گفتی؟)
پرنس در حالی که بسیار سخت به ویرجینیا چشم دوخته بودگفت:(اسم آهنگ...امشب تو رو می خوامِ)
ویرجینیا هم به او خیره مانـده بود و احـساس ضعف می کـرد.یک زمانی...برای لحظه ی دیدار شـان کلی حـرف آماده کـرده بود اما درآن لحـظه همه را فـراموش کرد.چـون بعـد از یک ماه او را می دیـد و تـازه
می فهمید با وجود تمام حرفهای توهین آمیزش و با وجود فهمیدن قصدش,هنوز هم عاشقش مانده و حتی او را بیشتر از قبل می خواهد و او چقـدر نگاه هـوس انگـیزی داشت!(ویرجینیـا از اینکه قـلبم رو نشکستی متشکرم!)و دستش را به سوی او درازکرد:(با من بیا...)
ویرجینیا طلسم شده دستش را در دست داغ اوگذاشت.براین پرسید:(تو حالت خوبه؟)
پرنس دست ویرجینیا را فشرد:(چرا پی کارت نمی ری براین؟)
و راه افتاد و او را هم دنبال خودکشید.از وسط خیمه هاگذشتند و پشت دیوار خانه رفتند.ویرجینیا انگارکه در هوا راه می رفت.گیج و هیجان زده بود.خوشحال و عجول بود و دست او خیلی قـوی وگـرم بود!وقـتی وارد فضای تاریک و خلوت پشت خانه شدند.ویرجینیاکمی وحشت کرد نه بخاطر رفتن و بودن با پـرنس, بلکه از خودش می ترسید.از دیوانه وار عاشق بودن و حریصانه خواستنش!از رفتـن کنترل زبان و شهـوتش می ترسید!شخصی داد زد:(بیست دقیقه تا تحویل سال نو مونده!)
پرنس رهایش کرد:(زیاد معطلت نمی کنم...من اومدم ازت معـذرت بخوام...بخاطر اون روز..)در تـاریکی موهای طلایی اش سفید رنگ دیده می شد:(من خیلی توی فشار بودم...ماجرای مادر و ویلیام و دیرمی و.. تمام اون خبرهای بد در مورد تو...من مست بودم لطفاً منو ببخش!)
بغض گلوی ویرجینیاکه خیلی زودتر از دیدار او تشکیل شده بود و حال بزرگتر شده بـود اجازه ی راحت حرف زدن نمی داد:(تو چطور...چطور تونستی فکرکنی من با اونها...)
پـرنس نزدیک شد:(نه...نه کاملش نکن!من می دونم حماقت کردم...راستش...)و نفس عمیقی کشید و سر به پایین انداخت:(من بعد از فهمیدن ماجرای فرار تـو پاک دیـونه شدم می دونستم تـو مقصر نبودی اما بـه نوعی از دستت عصبانی بودم...من بهت گفـته بودم اینطوری می شه و تقصیر خودت بودکه بـاورم نکردی و باعث شدی این بلاها سرت بیاد!)
راست می گفت!اشک پلکهای ویرجینیا را اذیت می کرد:(اروین می خواست از فیونا انتقام بگیره و از من کمک خواست منم...)
(اونو می دونم,منظور من بقیه بود!)
(براین اعتراف کرد مجبورش کردند!)
(در اون مورد واقعاً شانس آوردی!)
(وکارل به اصرار خانواده اش واقعاً عاشقم شده بود!)
(دقیقاً اونچه تخمین زده بودم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:(یا نیکلاس؟)
پرنس ساکت و منتظر به او خیره مانده بود.بغض گلوی ویرجینیا در حال ترکیدن بـود:(اون چرا بـهم حمله کرد؟)
پرنس شوکه نشد:(کی؟)
(توی ویلا!)
پـرنس باز هم سکوت کرد.ویرجینیا برای کشیدن اعتراف به شرطبندی از زبانش,تکرارکرد:(بگو چرا بـهم حمله کرد؟)
(جوابش رو خودت می دونی!)
منظـورش چـه بود؟ویرجینیا بطور ناگهانی به لرز افـتاد.نیمه لخت بود وآنشب زمستان شروع می شد.شایـد هم چون ترسید,لرزید!پرنس متوجه شد و پیش آمد:(بگیر اینو بپوش!)
و خواست کاپشنش را در بیاوردکه ویرجینیا با عجله دست بر سینه اش گذاشت تا مانع شود:(نه,نمیخوام!)
وگرمای تن و ضربان محکم قلبش را درکف دستش احساس کرد.یعنی بخاطر او اینقدر تنـد می زد؟بناگه پرنس به مچ دستش چنگ انداخت ونگه داشت.نگاهشان بر هم قفل شد:(توتمام شخصیت منو بهم ریختی ویرجینیا...من اینطوری نبودم,ازوقتی تو اومدی من عوض شدم.تمام این مدت به اون کلیسا فکر می کردم توی عمرم هیچکس منو رد نکرده بود اماکناره گیری تو منو دیونه تر و حـریص ترکرد...اعـتراف می کنم بخـاطر حفـظ غرورم دروغ گفتم من...هنوز پسرم و با هیچکس نخوابیدم چون نمی تونستم لااقل کسی رو از روی غریزه و هوس بخوام...من حتی کسی رو تا حد بوسه هم دوست نداشتم!)
درست آنچه لوسی گفته بود!ویرجینیا از بس شوکه شده بود اجازه می داد دستش در دست او بماند(اما تو فرق می کردی,تو تنهاکسی بودی که هر قدر نزدیک می شدم بازم می خواستمت,تو تنهاکسی بـودی که فکرم رو مشغول کرد و غریزه و شهوت منو بیدارکرد,تو تونستی تا اون مرحله جـادوام بکنی که از خـودم بترسم,خیلی سعی کردم فرارکنم برای همون اونشب فقط به تصاحب کردن تن تو فکر می کردم...امیدوار بودم با عشقبازی و بدست آوردن تو ازت سیر بشم و بتونم فراموشت کنم...)
چقـدر راحت اعتراف می کرد!بله اگر اوآنشب مقابله نکرده بود حالا پرنس دوباره سراغـش نمی آمد(و... اگه مقابله نمی کردم؟)
(من به تو علاقمند می موندم!)
(ازکجا می تونی بفهمی؟)
پرنس جواب نداد.یعنی نداشت که بدهد!ویرجینیا به خودآمد,به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید و عقب رفت.همه چیز همچون حلقه ی فیـلم از جلوی چشمانش می گـذشت.کلیسا,حرفـها,ترسها,اش کها, دروغها,حمله ی نیکلاس,کارل,شرطبندی...(مطمعن ی تو منو بخاطر چیز دیگه ای نمی خواستی؟)
پرنس متعجب شد:(منظورت چیه؟)
بغضش در حال ترکیدن بود پس نتوانست جواب بدهد.پرنس عصبانی شد:(خدای من...نکنه فکرکردی بـا وجود اونهمه پول منم به ثروت تو چشم دوختم؟)
ویرجینیا بالاخره قوایش را جمع کرد وگفت:(سر چی شرط بستید؟پول بیشتر یا...)
پرنس خشکید:(شرطبندی؟تو ازکجا می دونی؟)
تیر دردی در سینه ی ویرجینیا فرو رفت:(پس واقعیت داره سر من شرط بستید؟)
پرنس با شرم جلوآمد:(آره اما...)
ویرجینیا دستش را بلندکرد و فرودآورد!صدای سیلی برای لحظه ای صدای موسیقی را محوکرد!پرنس سر جا ماند وبا ناباوری و خشم به او خیره شد.بالاخره قطرات اشک برگونـه های ویرجینیا غـلطید.بـناگه بخود آمد, چکارکـرده بود؟تمام ناراحتی ها و خشمـهایش بناگه خالی شـد و حس پشیمانی به او روی آورد. او پرنس سویینی را زده بود!پسر خاله اش راکه پنج سال از او بزرگتر بود و او دیوانه وار و با وجود همه چیز, هنـوز عاشـقش!او را با بی رحمی زده بـود.بـه اوآزار رسانـده بود.کاری که حتی وقـتی فکرش را می کرد
میخواست خودش را بکشد.چکار می توانست بکند؟چطور می توانست درستش بکند؟معذرت میخواست یا...پرنس زمزمه وار جمله اش راکامل کرد:(اما من شرطبندی رو بهم زدم!)
آه نه!ویرجینیا از روی ناچاری چرخید تا فرارکند.تنهاکاری که می توانست بکند اما دو قدم نرفته پرنس او را از عقب گرفت وکشید,چرخاند وکمرش را به دیوارکوبید:(کجا داری می ری؟تو بایدبه حرفهام گوش کنی بعـد!)و با تن خود او را به دیوار فشرد و صورتش را جلوآورد:(بله ما شرط بستیم اما هـمه اش شوخی بـود و هـمون لحظه بهـم زدیم...حالانمی دونم کدومیک اونـقدر احمق بوده که جدی گرفـته و به تو هـم گفته و تو چقدر احمق بودی که باورکردی!من تو رو نه بخاطر شرطبندی می خواستم نه بخاطر خودم...نه تو اگه بامن می شدی یا لااقل به همه اینو می گفتی در امنیت می شدی همه موضوع ثروت رومی دونستند از همون روز اول که سر تـو دعـوا شد و تصمیم گرفـتند هـر خانواده بطور مساوی بـا بردن تو به خـونشون شانس شونو امتـحان کنند و می دونستم دیر یا زود به هر بهانه ای به تو نزدیک می شند,براین خوب بود و دلش به حال تو سوخت اما دیدی که کارل چقدر راحت تونست رل بازی کنه و چـقدر راحت داشت تـو رو بدست می آورد فقط بخاطر ثروتی که اونو تا حد خیانت و شکستن قلب هلگاکورکرده بود همونطـور نـیکلاس...اگه اونـقدر جرات کرده که بـه تـو حمله کنه بدون توجه به خطراتش حتماً موضـوع ثروت رو می دونسته!...بله تو اگه با من می شدی هیچکدوم اینها نمی شد غیر از اینها من می دونستم و می دیدم که تو هم منو می خواهی...تو دوستم داشتی منم تو رو و ما می تونستیم به کمک هم سر پا بایستیم...)
و رهایش کرد وکمی فاصله گرفت.کسی در حیاط داد زد:(پنج دقیقه تا تحویل مونده...)
ویـرجینیا شدیداً احساس خـستگی می کرد بطـوری که برای سر پـا ماندن به دیوار چنگ انداخت و رو به حـیاط چرخید.جمعیت را می دید,وسط حیاط جمع شده بودند...صدای پرنس را از پشت سرش شنید:(بیا برقصیم...می خوام به قولم عمل کنم...)
و دستهایش از عقب دورکمر ویرجینیا حلقه شد.تماس او,گرمای تن او,لطافت صدای او,ویرجینیارا مست کرد.سعی کرد دستهای او را بازکند اما بر عکس بیشتر به خود فشرد و نالید:(بذاربرم...دیگه همه چی تموم شده...)
پـرنس دهانش را به گـوش او نزدیکتـرکرد:(می تـونه دوباره شروع بشه...کافـیه اعتراف کنی هنوز هم منو می خواهی...زود باش...)
نفسش گردن ویرجینیا را قلقلک داد و ویرجینیا درک کردکه توان مقابله ندارد.دیگر نـدارد!سرش عـقـب افتاد و برکتف پرنس تکیه زد:(لطفاً این کار رو با من نکن...بهم رحم کن!)
صدایش همچون زمزمه ی بادخارج شد.تن پرنس به حرکت افتاد.چپ...راست...لبهایش برگردن ویرجینیا چسبید و دستهایش حرکت کردند.بالا...پایین...ویرجینی می دیدکه باز هم داردتسلیم جذابیت وافسونگری پرنس و شهوت خود می شود اما نمی توانست فرارکند.دیگر نمی توانست...روزها و هـفته ها دوری کافی بود و او به این عشق,به این آغوش,به این حرفها و تن و بوسه ها نـیاز داشت.او به دوباره اسیر شدن و اسیـر ماندن نیاز داشت.پـرنس آرام تنش را بـه تن او می مالـید و او را هم با خود به رقـص وا می داشت:(بگوکه هنوز هم دوستم داری...بگوکه هنوز هم منو می خواهی...)
هیجان تن ویرجینـیا راکرخت تر و سردتـرکرد.دست پرنس از یقه ی لبـاس به داخل فرو رفت و پـر هوس زمزمه کرد:(توی این لباس خیلی ---- دیـده می شی...امشب تـو رو می خوام...هـنوز هم می خوامت... شدیدتر از قبل...)
صداکردند:(یک دقیقه تا تحویل مونده!)
ویرجینیاکاملاًخود را به آغوش پرنس باخته بود.پلک زد و جمعیت را دید.مقابل خیمه ها درسکوت منتظر بودند و دیرمی را دید.جدا از جمعیت ایستاده بود و به آنها چشم دوخته بود!احساس شرم ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد با یک تقلای ناگهانی خود را برهاند.پـرنس که آمادگی و انتـظارش را نداشت نتـوانست مانع شـود و ویرجیـنیا شروع به دویدن کرد.بایـد می رفت و در جایی قـایم می شد.در جـایی که دیـرمی دیگر نتواند او را ببیند و پرنس دیگر نتواند مستش کند.جایی که بتواند بنشیـند و فکرکند اما مـجبور بود از مـیان جمعیت بگذرد.راه دیگری نبود.شایدهم این بهتر بود.دیرمی نمی توانست چیزی بگوید و یاپرنس جلویش را بگیرد.صدای پرنس را در پی اش شنید:(صبرکن ویرجینیا...)
دیرمی سر راهـش بود و خشـمگین نگاهش می کرد.ویرجیـنیا به او رسید اما اوکاری نکرد و ویرجینیا لای مهمانان فرو رفت.یکی داد زد:(دقایق آخر...همه حاضرند؟)
نگاه متعجب همه او را تعقیب می کرد بناچار سرعت کم کرد.قلبش می کوبید و دیگر نای دویدن نداشت می شمردند:(چهارده...سیزده)
در خانه چقدر دور بود.دامنش چقدر بلند بود.چمن حیاط چقدر نرم بود.کفشهایش چقدر تنگ بود!ایستاد تا نفسی تازه کندکه پرنس رسید.بازویش راگرفت و او را وحشیانه به سوی خود چرخاند.بازوهایش رادور تـن ویرجینیا انداخت و لب بر لبش گذاشت!بوسه؟!نه این ممکن نبود!در مقابل آنهمه آدم...با پـرنس؟!همه داد می زدند:(هشت...هفت...)
ویرجینیا خود را به دستهای سفت او سپرده بود و از خود بی خود شده بود.این بوسه ی داغ و طولانی و پر شهوت از لبهای پرنس چیزی بودکه همیشه می خواست.زیباترین هـدیه ی سال نو!همه جا لـحظه ای غرق سکوت شـد و بعد یک صدای هـوی کشیده شد!ویرجینـیا قدرت نداشت موقـعیت و شرایط را درک کند فقط حرکت لبهایش را می فهمید.مکش را,رطوبت را,لذت را,چشمان پرنس را نزدیک تـر و واضح تر از هر زمان دیگری می دید.بسته بود.پرمژه وکشیده!(دو...یک...سال نو مبارک!)
و رها شد!صدای کف زدن بـه هوا بلند شد.ویرجینیا هنوز درآغوش او بود و نفهمید چرا بطور ناگهانی به گریـه افتاد.شاید از شـوق بود یا از شرم!پرنس در حالی که نفس نفس می زدگفت:(من عاشقتم ویرجینیا... می فهمی؟)
اشکهای ویرجینیا دوباره رها شد.چقدرآرزو داشت این جمله را بشنود.چقدرآن لحظه زیبا بود.صدای پـچ پـچ مردم که در مـوردآنها حرف می زدنـد و رنگ سرخ رژلب که بـه لبهای پـرنس مالیـده شـده بـود!سر چرخاند.پدربزرگ را دید.دیرمی و براین و نورا را وآنچنان شرم کردکه دوباره با هل دادن ناگهانی پرنس خـود راآزادکرد و به سوی خانه دوید.جمعیت باز می شد و اوگریان و خندان می گذشت.صدای چند نفر به هوا بلند شد:(پرنس ویرجینیا رو دوست داره...پرنس ویرجینیا رو دوست داره!)
به سالن رسیـد.قلبـش را در راه گلویـش حـس می کرد و اشک مانع دیـدش می شد.وسط پله ها پـاشنه ی کفشش شکست و او به زحمت خود را به اتاقش رساند.با بسته شدن در,بالاخره از شدت شوق بخنده افتاد بـه سوی آینه دوید.چشمانش می گریست و لبهایش می خندید.نه دیگر برایش اثبات شده بود پرنس او را بخـاطر شرطبندی نمی خـواست باورش شده بـود شرطبندی وجـود نداشت و حتی اگر داشت و حتی اگر پـرنس می خـواست بـرنده بشود او حاضر بـود خود را تقـدیم او بکند!عشـق را در نگـاه او خوانـده بـود و اعـترافش را شنیـده بود.دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت فقط می دانست او را می خواست!هنوز هم, شدیدتر وقوی تر از قبل!به هر بهایی که باشد.بیشتر از تمام پسرهای عالم...دست بر لبهای خودکشید. هنوز هم گرما و مزه ی لبهای نرم او را حس می کرد.هنوز هم بازوهای او را دور تنش حس می کرد.پرنس هم او را می خـواست چه عـالی!کاش دنـبالش می آمد...امـا نـه کاش نمی آمد.حال خـود را نمی فـهمید.اگـر
می آمد او حـتماًیک کار احمقانـه می کرد.هـرکاری ممکن بـود بکند!جـرجـر در را شنید و قلبش کوبید. مشتاقـانه برگشت و دیـرمی را دیـد!آرام داخـل شد و در را بست.ویرجینیـا وحشت کـرد.چـه می توانست بگوید؟دیرمی سر جا ماند اما با نگاهی پر خون به او خیره شد:(می بینم که خیلی خوشت اومده؟!)
ویرجینیا با شرم گفت:(دیرمی من...من فکرکنم دیگه برام مهم نباشه اون خوبه یا بد فقط...)
دیرمی حرفش را با همان تن صدای نرم اما سرد قطع کرد:(تو فکر می کنی تا حالاآدم بد دیدی؟)
ویرجینیا در تصمیم خود راسخ بود:(دیرمی من پرنس رو دوست دارم!)
(کدوم پرنس رو؟اصلی رو یا بدلی رو؟)
ویرجینیا خشکید!دیرمی به سویش راه افتاد:(منو یا اونو؟)
این چه مسخره بازی بود؟ویرجینیا غرید:(تو چی داری می گی؟)
دیرمی روبرویش رسید.آنچنان عصبی و ناراحت بودکه ویرجینیا ترسید و قدمی عـقب رفـت(حالاآمادگی داری بفهمی اون کیه و من کی هستم؟حالامی خواهی حقیقت رو بفهمی؟)
ویرجینیا نالید:(حرف بزن دیرمی!)
دیرمی خونسردانه او را دور زد و به سوی پنجـره رفت:(اونـو من نجات دادم...بعـضی ها قصد از بـین بردن خانواده ی فلوشر رو داشتند و من رفتم مانع بشم اما فقط تونستم اونو نجات بدم...رجینالد فلوشر..پسر یک پلیس چهل ساله!و صدمه دیدم,شش سال بخاطر اون به خواب محکوم شدم و حالاکه برگشتم و هـمه چی رو بیادآوردم دیدم که اون اومده و جای منوگرفته...مادرم وخونـه ام رو,اسمم رو,زنـدگی ام وآینده مو و حالاانگارکافی نیست داره تنها امید وآرزومو,عشقم رو,تو رو ازم می گیره!)
و به او نگاه عاشقانه ای انداخت.ویرجینیا باگیجی به او نگاه میکرد.قلبش اجازه نمی داد بطور واضح بشنود دیرمی چه می گوید!(اوایل نمی فهمیدم چرا اومده و خودشو جای من جا زده اما بعد از تمام این اتفـاقات وحشتناک فهمیدم اون اومده انتقام بگیره چون اون بعضی هاما بودیم پیرمردودایی هنری ودایی سدریک) و بـه سوی او چرخید:(اون بودکه باآدمهایی که استخدام کرده بود اون بلارو سر لوسی آورد,اون بـودکـه کارل رو هل داد,اون بودکه توسط همون دوستـاش مارویـن روگرفت,اون بـودکه زنـدگی اروین رو بـهم ریخت و...دایی هنری روکشت!)
ویرجینیا به تلخی خندید.دیرمی داشت مزخرف می گفت!(اون کلاًیک هدف داشت و داره...آزار پیرمرد تـوسط چیزهایی که دوست داشت و افـتخار می کرد و حتی بهـشون وابـسته بود یعـنی نـوه ها...شهـرتش, موقعیت و مقامش و ثروتش!لوسی به پاکدامنی اش افتخارکرده بود و البته مورد علاقه ی پدربزرگش بـود پس بـایدآبروش می رفت,نفـر بعدی کارل بـود بعد ماروین که بخاطر مقامش در ورزش باعث سـربلندی پـدربزرگش بود و بـعد روابط شیرین اروین و فـیونا اما یک نفر می موند...کسی که خانواده ی اونـو ازش گرفته بود...دایی هنری!تو هم دیدی چقدر از مرگش خوشحال بود!)
بلـه دیده بود!اینها قطعات پازلی بودکه سرجایشان می افتادند.اینها واقعیت داشتند.او بـرای همیشان مدرک داشت!دیـرمی ادامه می داد و مجال فکرکردن به او نمی داد:(به ایـن ترتیب شادی و افتخارات و شهرت و حتی سلامتی پیرمرد رو ازش گرفت اما هنوز یک چیز مونده...ثروتش که تو هستی!)
(چی؟)
(تحقیق کردم واقعیت داشته!تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی,سهم مادربزرگ!و بخاطر اینه که تو رو می خوادآخرین حلقه ی آزار پیرمرد به قصاص از دست دادن خونه و زندگی و پدر و مادرش!)
نـه پرنس نمی تـوانست اینقـدر بـد باشد!برای لحظه ای پـاهایش بی حس شد و افـتاد!دیرمی بـه موقع او را گرفت و بر تخت نشاند:(اوه خدای من...عجب احمقم!تو حالت خوبه؟)
ویرجینیا بناگه بگریه افتاد.حالاهمه چیز را می دیـد.لـوسی راکه در جمع با پـرنس سر پاکـدامنی اش بحث کرده و توسط او تهدید شده بود یاکارل که افتادنش را مستی قلمدادکرد در حالی که خـودکارل مطمعـن بـودکسی او را هل داده بـود؟یـا اشکهای مارویـن و خانـواده اش بخـاطر از دست دادن ارزشش؟یا بـر هم خوردن زندگی زیبای اروین و فیونا بخاطر تلفنهای مرموز؟و چقدر پدربزرگ رنج کشیده بود؟!
یاجسد دایی؟له شده در تابوت بعد از دو ماه غیبت جدی و بیمار شدن پدربزرگ؟و یا شادی بی حدش در روز خاکسپاری؟یا خودش؟در همان روزهای اول مورد سوءاستفاده قرارگرفته و باعث رنـجش پدربزرگ شده بـود؟و یا تلاش برای دستیابی به تن وآبـروی او...فقط بخاطر پول؟می لرزید و می گریست و دیـرمی نوازشش می کرد.نالید:(چرا زودتر نگفتی؟چراکاری نکردی؟)
(حیف حافظه ام رو دیر بدست آوردم اون همه کـارها روکرده بـود در حقیقت باور نمی کردم اون اینقدر ظالم باشه اون یک زندگی قشنگ بدست آورده بود.زندگی منو!منم فکرکردم خواسته اش ایـن بوده پس سکوت کردم چـون دلم به حالش سوختـه بود و راضی شـدم جای من بـاشه و خوشبخت بـاشه اما بعدکه شک کردم و ترسیدم تحقیق کردم و فهمیدم اما مدرکی بـرای اثبات نـداشـتم می دونـستم اگه بگم کسی باور نمی کنه...)
میکردند.همه باور می کردند.او عوض شده بود.اینرا همه احساس کرده و ابرازکرده بودند از اولش... حال معنی حرفها و رفتارها را درک می کرد مثلاًخاله دبورا"توهم عوض شدی من ترجیح می دم با پسرقبلی ام حرف بزنم..تو پسر من نیستی!"یا میبل"اون برگشت اما خدایا همون پرنس نبود...گاهی فکر می کنم شاید این پسر پرنس نباشه؟"یا براین؟مشتاق و عاشق اما عاجز از برقـراری ارتباط گفـته بود"اومد,سالم بود,فـرق کرده بود انگارکه همون کس نبودکه تهدیدم کرده بود"یا بـرخوردهای سخت و ظالمانه اش بـا مادرش و حتی اعتراف خودش"من پرنس نیستم,حالاراحت شدی؟"یا نفرت شدیدتر شده اش نسبت به پدربزرگ؟ یا رفتار سردش نسبت به براین بدون توجه به احساسات و قلب حساس او؟"من چیزی یادم نیست...هر چی گفتم شوخی بود...کار داشتم رفـتم!"خصوصاً وقتی دیرمی را دید...منقلب شد و فرارکرد!یا حرفهایش در حیـاط خـانه یشان؟"نکـنه از دستم عـصبانی هستی؟"برای چه بایـد عصبانی می شد؟چـون زنـدگی اش را دزدیده بود؟یا صحبتش با پدربزرگ؟"دیرمی اونی نیست که فکـر می کنی!"دیرمی پـرنس بود پـسر خاله دبورا,درست حدس زده بـود.خاله عاشـقش شده بود:"منـو یاد جوونی های شوهـرم می انـدازه!"براین هم شک کـرده بود"دیرمی بیـشتر از اون به پـرنس قبلی شـباهت داره!"و هـمه...همه به نوعی گـرمتر بـرخورد
می کـردند.بگفـته ی میبل"با اینکه در مورد ابـراز علاقه خـیلی سرد بود امـا به خـوبی می تونست رابطه ی دوستـانه برقـرارکنه!"دیرمی زمزمه کرد:(برای همین می گفتم فراموشش کن چون مساله ی ثروت بزرگتر و جـد ی تر و خطرناکتر از شرطبندی و عشق و هر چیز دیگه بود اینجا مساله سرپیـرمرده...اون تازه تونسته سر پا بایسته اگه دست رجینالد به تو برسه می تونه راحت ادعاکنه چون زنش هستی ثروتت هم مال اونـه و به هر روشی که بتونه ازت بگیره و پیرمرد رو از بین ببره...مثل بقیه ی کارهاش به راحتی!)
بله حق با او بود...پدربزرگ عزیزش!نباید اجازه می داد!چه خوب که هنوز دست پرنس به او نرسیده بود! پچ پچ وارگفت:(چکار باید بکنیم؟)
دیرمی چانه ی او را بلندکرد و به چشمانش خیره شد:(رجینالد از اولش تو رو می خواست و تو نبایداجازه بدی بدستت بیاره تو باید همه چیزو تموم بکنی...تو بایدآخرین امید و افتخار پدربزرگ رو حفظ بکنی...)
پـدربزرگ!بالاخره!ویرجیـنیا به او خیره شد.گونـه هایش گل انداخته بود و از همیشه زیباتر دیده می شد...
زیر لب گفت:(چطوری؟)
دیـرمی دست برگونـه هایش کشید و اشکهایش را پـاک کرد:(اجازه بده کمکت کنم...اجازه بده رجینالد رو شکست بدم...اجازه بده پدربزرگ رو نجات بدم,اجازه بده برگردم!)
ویرجینیا از یافتن کسی برای کمک احساس آرامش می کرد:(هرکاری بگی می کنم!)
لبخندگرم و پرشرمی بر لبهای دیرمی خزید:(با من ازدواج کن!)
ازدواج؟!ضربه آنقدر محکم و ناگهانی و عمیـق بودکه ویرجینیـا تقریباً بی هـوش شد!دیرمی ادامه داد:(من دوستت دارم ویرجینیا...می تونم خوشبختت کنم,بهم اطمینان کن!)
ویرجینیا به چشمان پرهیجان او خیره مانده بود:(تو جدی می گی یا...)
دیـرمی مجال نداد.او را به سوی خودکشید و...با تماس لبهایشان چیزی سوزنده از دل ویرجینیا تا شکمـش ریخت ومغزش ازکار افتاد.باورش نمی شد این لبهای آتشین و پرولع که وحشیانه بر روی لبهای اوحرکت می کرد متعلق به دیرمی باشد.این حرارت نفس و این آغوش پرهوس از پسر سردی چون او بعید بود.تمام اعضای ویرجینیا قلب شده بود و می کوبید.تقلایی کوچک بـرای رهایی کرد اما توانـش را از دست داد و رها شد و دیرمی در حالی که همچنان سیری ناپـذیر او را می بـوسید,از عـقب بر روی تخت خواباند و بـه آرامی بـر رویـش افـتاد.ویرجینیـا باگیر افـتادن میان او و تخت برای لحـظه ای به حالت اغما افـتاد و مدتی چیزی نفهمید تا اینکه صدای دیرمی را شنید:(قـبولم می کنی مگه نـه؟فکرش رو بکن...منو تو تا ابد پـیش پدربزرگ...اینجا...)
و دهـانش را برگردنـش کشید.ویرجیـنیا حال خود را نمی فـهمید.چشمان نیـمه بازش سقـف را می دیـد و گوشـهایش تمام واقعـیتهای ازدواج با دیـرمی یعنـی پرنـس اصلی را می شنـید(می تـونیم خوشبخت بشـیم ویرجینیا...من قول می دم تا ابد پیشت باشم و دوستت داشته باشم قبولم کن ویرجینیا...بذار همه چیز تـموم بشه...)
از حـیاط صدای موزیک داستان عـشق* بطور خفیف و ملایم شروع شد.ویرجینیا سعی کرد حرفی بگوید اما نتـوانست.تمام بدنش می سوخت و می لرزید.برای آنشب آنهمه هیجان کافی بـود.به زحمت نالید:(ولم کن...لطفاً.)
دیرمی سر از سینه اش برداشت و با فاصله ی کم به او خیره شد.چهره اش از همیشه متفاوت تر و پرشهوت تر و جذابتر دیده می شد:(جوابم رو بده!)
ویرجینیا با شرم و لرز و دودلی که مانع حرف زدنش می شد,زمزمه کرد:(من نمی دونم...باید...)
دیرمی با بوسه حر فش را برید.اینبار خفیفتر بود.ویرجینیا نالید:(دیرمی ولم کن...)
و یکی دیگر,قوی تر و طولانی تر...ویرجینیا هنوز قدرت درک این واقعیتها و این حرفها و این عشق و این بوسه ها را نداشت(ویرجینیا قبول کن!)
(آخه...)
و یکی دیگـر ایـنبار دردناکـتر بطوری که وقـتی رهایش کـرد لبهای ویرجینـیا می سوخت!(حاضری باهام ازدواج کنی؟)
مگـر راه دیگـری بود؟مگـر وقـتی پـدربزرگش در خـطر بود عشق اهمیت داشت؟مگر وقـت برای تصمیم گرفتن داشت؟(بله!)
دیرمی سر بلندکرد:(متشرم!)
و از رویش بلند شد.قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.ازدواج با دیرمی؟حاضر بود؟می توانست؟آیـا راه علاج ایـن بود؟زود نـبود؟او فـقط هجده سال داشت!دیـرمی به سوی میز توالت رفت:(بلند شو...باید عجله کنـیم !)و از جـعبه لوازم آرایش یک رژ و یک آینـه برداشت:(بگیرآرایشت رو درست کن عـزیزم...پاک شده یعنی...من پاک کردم!)
وآمـد,دستش راگـرفت و او را نـشاند.ویرجـینیا وسایلها راگـرفت و مشغـول شد.دیگرآرایش کردن را یاد گرفته بود!انگارکه عروسک کوکی بود.اصلاًنمی دانست چکار داردمی کند.دیرمی یقه ی تاکسیدواش را درست کرد و موهایش را عقب انداخت:(پدربزرگ خیلی ازکار...رجینالد ناراحت شده بود...)
رجینالد؟!(شنیدم به مادرم می گفت آبروم رو پیش همه برد...البته دویدن تو هم خیلی شرم آور بود...)
*love storyموزیک فیلمی به همین نام
مادرم!...خاله دبورا؟مادر این پسر؟(آماده ای عزیزم؟)
ویرجینیا با بی حالی وسایلها را بر روی تخت پرت کرد:(آره فقط پاشنه ی کفشم...)
(اونو نمی گم!)
ویرجینیا سر بلندکرد.دیرمی روبرویش ایستاده بود:(برای اعلام نامزدی مون!)
(امشب؟)
(بله!)
ویرجینیا هل کرد:(اما...اماآخه..زوده من فکر می کردم...)
دیرمی کنارش نشست و باترحم دست داغ او را در دستهای خودگرفت:(می دونم زوده عزیزم امامجبوریم ما وقـت نداریم...رجینـالد تمام کارتهاشـو انداخته فقط تو موندی امشب بـا این کارش تونست قـدمش رو مطمعن تر و فراتر بذاره...الان پدربزرگ ناراحته فکر می کنه اون آبروشو برده اما اعلام نامزدی مامی تونه هـمه چیز رو از ذهنها پاک بکنه وآبروی رجینالد رو بـبره می فهمی؟اون از این به بعد درکمین می شینه... معـلوم نیست کی و چطـوری سراغت بیاد شایـد مثل لوسی تو رو بدزده و یا حتی به پدربزرگ صدمه بزنه ...ما نباید وقت تلف کنیم و ریسک کنیم...امشب همه هستند,کلی شاهد...این آخرین فرصته ماست...ببینم نکنه دوستم نداری؟)
ویرجینیا لبخند دلسوزانه ای زد:(نه دیرمی من دوستت دارم فقط...)
دیـرمی با شوق لبخند زد:(نه...هیچی نگو!بذار به این جمله دلخوش باشم!)و از جا بلند شد:(کاش رژ نـزده بودی!)
وقـتی بازو در بازوی هم پایین رفتند,جمعیت کمتر شده,بخاطر هوای بارانی به سالن برگشته بودند.گـروه ارکستر به سالن آمده بود و باآخرین رمق,آرام وکسالت بار می نواختند.تمام فامـیل بودند غیر از پرنـس... رجینالد فـلوشر!ویرجینیا خونسرد بود.نمی دانست این آرامش را با وجود اتفاقات آنشب و فـهمیدن حقایق و با وجودآنهمه هوسرانی,ازکجا بدست آورده بود!کم کم داشت سوالی در مغزش ایجاد می شدکه رفـته رفـته بزرگتر و جدی تر می شد,چرا دیرمی یعنی پرنس اصلی بعد از اینهمه ماجرا و بجای این کارها هـمه چـیز را به پدربزرگ نمی گفت؟وقتی به سالن رسیدند,دیرمی رهایش کرد:(می رم کمی نوشیدنی بیارم... فکرکنم هر دو احتیاج داریم!)
ویـرجینیا با اضطراب به گـوشه ای خزید.ساعت یک و ربـع بود وآثار خستگی در چهره ها ظاهر شده بود. چشمان ویرجینیا ناامیدانه می گشت که نورا به سویش آمد.کم مانده بود بگرید:(چطوربود؟بوسه ی پرنس چه مزه ای داشت؟)
بیچاره!ویرجینیا زمزمه کرد:(چند دقیقه صبرکن...خودت همه چیز رو می فهمی!)
نورا با خشم غرید:(بگو بروگم شو نورا!)
و چرخید و دوان دوان دور شد.مهم نبود.چند دقیقه ی بعد شاد می شد!به دیوار تکیه زد و بی صبرانه نظاره گر شد.در مغز و دلش غوغا بود.می ترسید نتواند تحمل کنـد و همه چیـز را بیرون بـریزد.بـاورش نمی شد هنوز هم چشمش دنبال پرنس دروغین میگشت!این چند ماه عادت کرده بود عاشقش باشد و نمی توانست یک شبـه حتی بـا وجود شناخـتن شخصیت و فـهمیدن اهدافش,با وجود شیطان بودنش,فراموشش کنـد.نه لااقل بعد ازآن حرفهای رمانتیکی که زده بود وآن بوسه ی شیرین!دیرمی را دوست داشت اما نه آنقدرکه بـا وجود شناختـن شخصیت و فهمـیدن قصدش,با وجـود فـرشته بودنش,عاشـقش شود نـه حتی بـعد ازآن حرفهای قشنگ و بوسه های پرهوس!می دیدکه اسیر شیطان شده و مجبور است فقط بخاطر حفظ ونجات پـدربزرگش و البته خـودش و معصومیتش,با فرشته پیوند بخورد!کاش راه فراری داشت.کاش جایـی برای رفتن داشت.دیرمی برگشت.دوگیلاس پر در دست داشت.ویرجینیا نمی توانست نگاهش کند.نمی دانست شایـد بهتر بود بـجای ازدواج بـا پسری که دوست نداشت به پای رجینالد می رفت و با اعتراف به عـشقش و با تقدیم خودش,حتی با تقدیم جانش,او را تسلیم می کرد.نمی دانست چرا احساس می کـرد رام کردن شیطان از وصلت با فرشته راحت تر و زیباتر بود!شاید بهتر بود باکسی مشورت می کرد اما چه کسی؟ِکی؟ نگاهـش را چرخاند و در دل نالـید"پرنس کجایی؟"دیـرمی گیلاس را بـه دستش داد:(کمی بخـور شروع کنم...)
ویرجینیا همه اش را یک جرعه سرکشید.دیرمی وحشت کرد:(چکارکردی؟الان مست می کنی!)
ویرجینیاگیلاس خالی را پس داد:(چرا پرکرده بودی که؟)
دیرمی خندید:(حق با توست!)و خودش هم نوشیدنی اش را تا ته سرکشید:(شاید اینطوری بهتر باشه!)
چرا نمی توانست کاری بکند؟او هنوز بچه بود!دیرمی بازویش راگرفت:(حاضری؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد.او هیچوقت حاضر نبود.(خانمها وآقایان...لطفاًیک لحظه...)
نوشیدنی گلویش را سوزانده بود.دیرمی ادامه می داد:(لطفاًگوش کنید...آقای میجر تشریف بیارید...)
همه ی سرها به سوی آنها چرخید(ما امشب یک سورپرایز براتون آمـاده کردیم و الـبته یک هـدیه ی سال نو برای آقای میجر...بهترین پدربزرگ دنیا!)
هـمه کف زدند.صدا درگـوش ویرجینیا پیچید و سرش گیج رفت!خاله دبورا را دید.چرا دیرمی هنـوز هم داشت حقـیقت پرنس بـودنش را مخفی می کـرد؟این سوال مرتـب بزرگتر و مهمتر می شد!(شایـد براتون خیلی ناگهانی بشه اما ما تصمیم گرفته بودیم امشب اعلام کنیم)
داشت می افـتاد.دلش می خـواست همه چـیز به فوریت تمام شود تا بتواند به اتاقش,به تختش پناه ببرد و تا
نفس در سینه دارد بگرید و دیرمی چقدر خونسرد بود:(فکرکنم همتون حدس زدید چی می خوام بگم!؟)
ویرجینیا لوسی را دید.از شدت ناراحتی مثل او داشت می افتاد اگر بازوی جسیکانبود!نورا را دید.لبخندش در حال تشکیل شدن بود.براین با ناباوری نگاهش می کرد.لعنت بر پرنس کجا بود؟اما نه چه بهترکه نبود! آنـوقـت ویـرجینیا نمی تـوانست ساکـت بـماند مطمعناً پرنس هم نمی تـوانست!(من و ویرجـینیا مدتهاست همدیگه رو دوست داریم و...)
نه او پرنس را می خواست,رجینالد را,شیطان را,نه این نمی توانست اتفاق بیفتد!(و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم...)
و انفجار تشویق!ویرجینیا دیگر ازآن لحظه به بعد چیزی نفهمید.ازآغوشی به آغوش دیگر میرفت و صداها را تـشخیص نمی داد.پـدربزرگ متـعجب و شاد شده بود اما نه آنقدرکه ویرجینیا فکرش را می کرد! نـورا مرتب بغلش می کرد و تبریک می گفت.لوسی همراه عده ای برای رفتن آماده می شد.و عده ای از جمله زن دایی الیت دور او حلقـه زده بـودند و متلک بـارش می کردند:(اوه ویـرجینیا تو خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم...با یک غریبه؟تو فکرکردی دیرمی کیه؟یک میجر؟)
خوب آنـها نمی دانستند دیـرمی یک سویینی است و البته از همیشان انتظار می رفت عصبانی شده باشند با توجه به مساله ی ثروت!آخرین دقایق آن شب همچون مه درخواب نامفهوم بود او شدیداً سرگیجه گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشت.او مست شده بود و خبر نداشت.
در راه اتاقش بود.کسی او را درآغوشش می برد(اولین بارته شامپاین می خوری؟)
ویرجینیا خندید.صدا را نشناخته بود.
***
صـبح باگرمایی درکمرش بیدار شد.سرش شدیداً درد می کرد و حالت تهوع داشت.خواب آلود چرخید تـا ببیندچه چیـزی به کمرش چسبـیده که تن لخت دیـرمی را دیـد!کنارش خوابیـده بود!آنچنان سریع و با وحشت نشست که دیرمی هم از خواب پرید و ویرجینیا تازه متوجه لخت بودن خودش شد!ملافه را تاسینه بالاکشید و بـا چشمان از حدقـه درآمده به دیـرمی زل زد.صدای قلبش در مغزش اکو می داد.یعـنی چیزی شده بود؟دیرمی خمیازه کشان چشم گشود:(صبح شده؟چه زود؟)
ویرجینیا می لرزید.اوکی به تختش آمده بود؟چرا و به اجازه ی چه کسی؟اصلاًچرا هر دو لخت بودند؟بـه خود نیرو داد و پرسید:(تو اینجا چکار می کنی؟آه خدای من...دیرمی چرا اینجایی؟)
دیرمی با تعجب به او زل زد.درآن صبح باآن تن سفید و صاف و موهای پخش شده بر بالش بسیار فریبنده و زیبـا دیده می شد اما ویـرجینیاآنـقدر نـاراحت بودکه جـذابیت او را درک نکند!(تو چته؟خوب ما زن و شوهر خواهیم شد...)
(خواهیم شد دیگه حالاکه نیستیم؟!)و بناگه بخودآمد:(اوه نه!توکه با من...اوه خدای من....توکه...)
و اشکی از تـرس و خجالت در چشـمانش حلقه زد.دیرمی بر روی ساق دستش بلندشد:(تو چرا اینـجوری می کنی؟)
ویرجینیا ملافه را سپرکرد و از تخت پایین پرید:(دیرمی بگوکه به من دست نزدی!)
(حالامگه چی شده؟)
ویرجینیا دادکشید:(چی شده؟من مست بودم و چیزی حالیم نبود!)
(منم همینطور!)
(دروغ نگو!)
و با وحشت عظیمی که تنش را به ارتعاش درآورده بود,خم شد و ملافه راکشید اما دیرمی دست انـداخت و مانع شد.ویرجینیا واردکشمکش جدی شد:(بذار ببینم!)
دیـرمی خیلی قـوی بـود و با خونسردی حرکات دیـوانه وار ویرجینیا را تحمل می کرد:(ویرجینیا تمـومش کن! ...ما بالاخره امروز زن و شوهر خواهیم شد!)
(امروز؟)
دیرمی نشست:(بله امروز...فکرکنم دیر هم کردیم!)
ویـرجینیا انگار تمـام تصمیمات و اتـفاقات دیشب را فـراموش کرده بـاشد,بـاز او را دیـرمی میـجر ناشناس
می دید و خود را عاشق پرنس سویینی مو طلایی!(نه امروز نمی شه!)
(باید بشه!ما دیشب تمام حرفهامونو زدیم!)
نه درآن لحظه نمی توانست به دیشب فکرکند.آن صبح بقدرکافی ناراحت کننده بود!تاحواس دیرمی نبود ملافه راکشید اما دیرمی هم همزمان ملافه ی اصلی روی دشک راکشید وجمع کرد!او با تل مچاله شده ی ملافه اینطرف تخت نشسته بود و ویرجینیا با ملافه ی بازآنطرف تخت ایستاده بود.دلش گواه بد می داد.بـه سوی دیرمی راه افتاد:(بده ببینم...لطفاً...)
دیرمی به سرعت بلند شد و بقچه ی ملافه را زیر بغلش زد:(ویرجینیا لطفاً بس کن...بچه بازی در نیار!)
ویرجینیا به او رسید و دست انداخت تا از او بقاپد اما دیرمی مچ دستش راگرفت و ویرجینیا دیوانه تـر شد: (بده به من لعنتی...)
دیرمی با خستگی هلش داد و غرید:(تمومش کن ویرجینیا!شب عالی بود,با این حرکات احمقانه و دمـوده خرابش نکن!)
شب عالی؟!ویرجینیا خشکید و دیرمی به راحتی او را دور زد و همراه ملافه خارج شد.
***
بدون خوردن صبحانه خود را به حمام رساند و دقایق طولانی در وان نشست وگریست.نشانی که دلیل بر ازدواجشان بـاشد پـیدا نکرده بـود اما بـاز هم می تـرسید و اینرا حق خود می دانست.در عین حال که فکر ازدواج نمی کرد در عرض یک ساعت نامزد شده بود و شاید یک ساعت بعدش زن شده بود!ایـن انصاف نبود.او برای شوهرش,برای نامزدی اش,برای اولین عشقبازی اش کلی فکرکرده بود.
تازه حوله به تن از حمام درآمده بود و جلوی آینه موهایش را سشوار می کشیدکه دیرمی سر زده داخـل شـد.ویرجینیا عـصبانی و شرمگین قسمتهای بیرون مانده ی سینه اش را مخفی کرد:(چرا بی اجازه اومدی؟ برو بیرون!)
دیرمی متعجب سر جا ماند:(اما چرا؟از من خجالت می کشی؟)
ویرجینیا بناچار پشت پرده ی وان دوید:(آره...حالامی شه بگی چرا اومدی؟)
از پشت نایلون دیدکه دیرمی به سوی آینه رفت:(می خواستم قرار مراسم رو تنظیم کنم کلیسای ژان پل تا شش عصر...)
ویرجینیا نالید:(امروز؟)
دیرمی نفس عمیقی از شدت خشم کشید اما باز با ملایمت گفت:(خبر داری دایی رو تهدیدکردند؟)
ویرجینیا با عجله پرده راکنار زد:(چی؟!)
دیـرمی نگاهش نکرد.درآینـه موهایش را درست می کرد:(گفـتند یک میلیون دلار ندی یکی از بچه هاتو می کـشیم و حالانه لـوسی,نه سمـنتا و نه کارل جـرات از خـونه دراومـدن نـدارند!)و بـه سوی او برگشت: (بنظرت ما وقت زیادی داریم؟)
ویرجینیا خجالت شده بود:(ازکجا معلوم کار اونه؟)
(من نمی تونم به اندازه ی تو خوشبین باشم...خوب چی می گی؟)
(اگه ممکنه به من فرصت بده...لااقل یک روز!)
چهره ی دیرمی در هم کشید:(خیلی خوب...فردا عصر چطوره؟)
ویرجینیا نفس راحتی کشید:(خوبه ...متشکرم!)
دیرمی به تندی برگشت و به سوی در رفت.ویرجینیا با احساس دلسوزی از اینکه او را رنجانده باشد در پی او دویـد و به بهانـه ی پرسیدن سوالی که شب قـبل فکر او را مشغـول کرده بود نگه اش داشت:(راستی تو چرا به همه نمی گی کی هستی؟)
دیرمی روبرویش ایستاد:(نمی تونم...حالانمی تونم!این ریسک بزرگیه...اون فعلاً امیدواره من حافظه ام رو بدست نیاوردم و اگه بفهمه می زنه به سیم آخر...اون آدمهای قوی اجیرکرده که با هر قدم اشتباه ما ممکنه خسارت جبران ناپذیری بزنه ما مجبوریم تا بسته شدن کامل دستهای رجینالد احتیاط بکنیم!)
ویرجینیا هنوز مشکوک بود:(تو اینطور فکر می کنی؟)
(خوب اگه می خواهی امتحان بکنیم در هرصورت من یک جون بیشتر برای از دست دادن ندارم همینطور بقیه!)
باز می خواست برودکه ویرجینیاگفت:(لااقل به براین بگیم اون دوستت داره وخیلی بخاطر رفتار...رجینالد عذاب کشیده!)
دیرمی ملایمتر شد:(منم اونو دوست دارم و به همین خاطر نمی تونم روی جون اون ریسک بکنم...)
و باز حرکت کرد اما ویرجینیا اینبار دستش راگرفت و با عجله پرسید:(ما دیشب...با هم شدیم؟)
دیرمی جواب نداد.بنظر می آمد عصبانی شده بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(لطفاً بگو...)
(نمی دونم...منم نمی دونم ویرجینیا...منم مست بودم و چیزی یادم نیست!)
ویرجینیا از شدت شرم سر به زیر انداخت:(پس چرا نذاشتی ملافه رو ببینم؟)
(چون تو خیلی ناراحتم کردی و قلبم رو شکستی!انگارکه ازم متنفر بودی!)
ویرجینیا با ترحم سر بلندکرد:(متاسفم...من فقط ترسیده بودم!)
دیرمی با انگشتانش موهای خیس او را شانه کرد:(از من ترسیدی یاا ز زن من شدن؟)
(نه خوب من فقط ترسیده بودم چون...هیچوقت...با هیچکس...)
و از شدت شرم نتوانست ادامه بدهد!دستهای دیرمی دور تنش حلقه شد:(اوه کوچولوی عزیزم...)و سر خم کرد:(کی می خواهی مال من بشی؟)
و سعی کـرد او را بـبوسد.ویرجینـیا با اکراه سرش را فـراری داد اما دیـرمی مداومت کرد و این بوسه بسیار لطیف تر و لذت بخش تر از بقیه شد بطوری که ویرجینیا متوجه شد خودش هم متقابلاًدارد او را می بوسد و ایـن باعث امیـدواری دیـرمی شد.او را بـغل کرد و سر بـر شانه ی لختـش گذاشت:(باورم نـمی شه دارم زندگی ام رو پس می گیرم...کاش همه چیز زود تموم بشه!)
بناگه دل ویرجینیا شدیداً به حال او سوخت.فکر اینکه او بعد از بدست آوردن حافـظه اش چقـدر ناراحت شده و وحشت کرده بود,چطور تحمل کرده و ساکت مانده بود,دور از خانه و زندگی و مادر,دور از اسـم و شخـصیت اصلی اش و دیـدن بیـگانـه در جـای خـود,صاحب هـمه چـیز او و نـداشتـن تـوانایی اثـبات و
بی احترامی وگستاخی و قدرنشناسی رجینالد و شاهد مشکلات و از هم پاشیدگی فامیل بودن بدون قدرت جلوگیری,بسیار رنج آور بود و از طرف دیگر بسیار زیبا بودکه اومی توانست پسرخاله اش را,پرنس اصلی و بی گناه را به خانه و خانواده برگرداند به پاس کمک او بـرای راضی کردن پـدربزرگ برای قـبولش!بله ویرجینیا بالاخره فرصت تلافی کردن پیداکرده بود.
بعد از رفتن نامزدش یک دست لباس راحتی پوشید و برای سرک کشیدن به پایین رفـت.خداخدا می کرد بـا پدربزرگ روبـرو نشود.می دانسـت این تصمیم ناگهانی ازدواجـشان او را به شک انداخته بود.در پایـین اوضاعی بودکه اوحتی برای رد شدن هم راه پیدانمی کرد.کارگرها اطراف را جمع می کردند.خدمتکارها برگـشته بودند و عـده ای از فامیـل از جمله خـاله دبـورا و دخـترها و ارویـن و فـیونا و هـلگا دور دیرمی و پـدربزرگ حلقه زده بودند!ویرجینیا با نگرانی به جمع نزدیک شد تا ماجرا را بفهـمد.جمع به محض دیدن او باز شد و نورا با هیجان گفت:(سلام عروس خانم...چقدر می خوابی؟)
خـاله دبورا غرید:(شماها دیونه شدید؟دیرمی می گه باید فردا ازدواج کنیـم...یک روزه که نمی شه کاری کرد!)
هرکس چیزی می گفت و او باگیجی گوش می کرد.مجبور نبود جواب بدهد.از دست همیشان خسته بود تا اینکه پدربزرگ دست او راگرفت:(یک لحظه با من بیا...)
بله وقت بازجویی رسیده بود.ویرجینیا ناامیدانه به دیرمی نگاهی انداخت و او زمزمه کرد:(مجبوریم!)
ویرجینیا منظورش را فهمید!
وقتی وارد خلوتگاه پدربزرگ یعنی کتابخانه شدند,پدربزرگ بدون معطلی در را بست و پرسید:(تو چت شده دختر؟چرا در مورد دیرمی چیزی به من نگفتی؟)
ویرجینیا با خجالت گفت:(خیلی ناگهانی شد بابابزرگ...متاسفم!)
(چرا ناگهانی شد؟تو بایدکلی در این مورد فکر می کردی این ازدواجه شوخی نیست و تو هنوز بچه ای!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.جسد دایی مرتب جلوی چشمانش می آمد و البته شادی بی حد پرنس!او قاتل بود!(لااقل بذارید یک مدت بگذره بعد!)
نـه او دیگر حاضـر به دیـدن جسد دیگـری خصوصاً مال پـدربزرگ نبـود,از پـرنس بعـید نبود!(نمی تونیم
بابا بزرگ...ما می خواهیم فردا ازدواج کنیم!)
(این تصمیم دو تا تونه؟)
(بله...)
(اما چرا؟)
تا دست رجینالد به او نرسد!(ما دوست داریم همه چیز زود تموم بشه!)
(این طوری که به چیزی نمی رسیم,مراسم,کلیسا,رستوران,گل ها...تزئینات...)
تـازه معنی اش را می فهـمید.او واقعاً داشت ازدواج می کرد!(ما از تشریفات خـوشمون نمیاد...یک مراسم مختصر و...)
ماه عسلی طولانی و وحشیانه!به گفته ی کارل!این آرزوی ویرجینیا بود...(من برای توکلی آرزو داشتم!)
ویرجینیا با علاقه لبخند زد و پیرمرد ادامه داد:(احساس می کنم مشکلی هست,شمادو تا یک جوری شدید چی شده به منم بگید!)
ویرجینیا از حدس او وحشت کرد و پدربزرگش از چهره او در حـدسش مطمعـن شد:(به من بگو ویرجینیا شاید راه دیگه ای باشه؟)
بازویرجینیا دو دل شد.می توانست بگوید؟باید می گفت؟شاید بهتر بود او همه چیز را بداند و مانع شود اما یـا ریسکش؟اگر جلوی رجینالدگرفته می شد شاید به سیم آخر می زد!دیرمی حتماً چیـزی می دانست که تا به حال صبرکرده بود.او رجینالد را می شناخت,او هم یک جان بیشتر برای از دست دادن نداشت وشاید اگـر دست از پـا خطا می کرد باعث مرگ او هـم می شد!پـدربزرگ موهای او را نوازش کرد:(چی شـده ویرجینیا؟)
ویرجینیا دوباره به او خیره شد:(ما همدیگه رو دوست داریم و نمی تونیم صبرکنیم...همین!)
و باخستگی لبخند زد تا بلکه پیرمرد راقانع کند و پدربزرگ خندید:(نکنه شماها باهم خرابکاری کردید؟)
ویرجینیا از شدت خجالت داد زد:(نه پدربزرگ!)
پیرمرد چشمک زد:(دروغ نگو!)
و در زده شد.دیرمی بود:(آقای میجرکارگرهاکارشون رو تموم کردند و دارند می رند...)
پدربزرگ به سویش رفت:(ای شلوغ!)
وگونـه ی دیرمی را نوازش کرد و خارج شد!دیرمی متعجب به چهره ی سرخ شده ی ویرجینیا نگاه کـرد: (چی شد؟چی گفتی؟)
ویرجینیا غرید:(مگه غیر از دروغ شانس دیگه ای داشتم؟)
(وَ...)
(وآبرومون رفت!)
دیرمی وحشتزده خندید و ویرجینیا را هم خنداند.آمدن فیونا مانع شد:(اجازه هست؟)
دیرمی کنار رفت و فیونا وارد شد.ویرجینیا فهمید برای چه آمده:(فیونا مجبور نیستی!)
فیونا شرمگین گفت:(نه...من باید معذرت بخوام!)
ویرجینیا بی حوصله تر وگرفتارتر ازآن بودکه با او وقت تلف کند:(تو حق داشتی...هرکس دیگه ای جای تو بود همین کار رو می کرد)
فیونا سر به زیر انداخت:(تو خیلی پردرک هستی!)
ویرجینیا به سوی در رفت:(من همه چیز رو فراموش کردم!)
***
تـا عصر سر ویرجـینیاآنقدر شلوغ بـودکه حتی فـرصت نکرد چیـزی بخورد.این می رفت او می آمد.اینرا تنـظیم می کـردند,آنـرا انتخاب می کـردند,مشورت می کـردند,تصمیم می گرفـتند,بیـرون می رفتـند,بر
می گشتند,طرح کیک,نوع گل,مدل لباس,محل ماه عسل,ساقدوشها,شکل کارتها,لیست مهمانان,تزئینات سالن...ازدواج چقدر تشریفات داشت!
ساعت هفت تقریباً تمـام سفارشات داده شد و همه به منظور رسیدگی به کارهای خودشان وآمـاده شدن بـرای مراسم فـردا پخش شـدند و ویرجیـنیا بالاخره فرصت کرد بـا موهای مخـتصر بافـته شده و لباس زیر کوتـاهی,خود را برای استراحت به اتاقش برساند.انگارکه دزدآمده بود.لباسها ازکشوها بـیرون ریخته شده بود.روی تخت پر از ژورنال بود و میز توالت بهم ریخته بود.ویرجینیا روی تخت را جمع می کرد تا جـایی بـرای خواب داشته باشدکه در اتاقش به صدا درآمد.ویرجینیا بلوزآبی دیرمی را بتن کرد و براین وارد شد. گرفته و حتی خشمگین بود:(سلام ویرجینیا...می دونم خیلی خسته ای اما باید باهات حرف بزنم.)
ویرجینیا فهمید او هم برای گرفتن جواب آمده!براین در را بست اما همانجا ماند:(خـطری پیش اومده مگه نه؟)
ویرجینیا سعی کرد بی اعتنا باشد:(نه...چطور؟)
(چرا داری ازدواج می کنی؟)
ویـرجینیا می دانست عـاشق دیرمی بـودن بهانه ی مناسبی برای براین هوشیار نبود و سکوت او براین را بـه یقین رساند:(حالاوقتش نیست دیرمی هم اون نیست...خودت می دونی...موضوع چیه؟)
ویرجینیا سر به زیر انداخت:(مجبور شدم براین...مثل تو!)
(هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور به ازدواج با دیرمی بکنه!)
ویرجینیا لب تخت نشست و براین به سویش آمد:(چی شده ویرجینیا؟)
(خیلی دلم می خواست می تونستم بهت بگم اما می ترسم!)
براین روبرویش رسید.دست در جیبهای شلوار سیاهش داشت:(از چی می ترسی؟)
ویرجینیا به چشمان نگران او خیره شد:(از حقیقت!)
(شاید حقیقت چیز دیگه ای و تو داری اشتباه می کنی؟)
ویرجینیا دو دل شد.یعنی ممکن بود؟براین کنارش نشست:(بگو دیرمی چطور تونست قانعت بکنه؟)
(می ترسم خیلی ناراحت بشی!)
(اگه تو تونستی تحمل کنی منم می تونم!)و بعد ازکمی مکث پرسید:(موضوع درباره ی پرنس؟)
ویرجینیا احساس میکرد اگر همه چیز را بگوید سبک تر می شود.او به مشورت کردن نیاز داشت وبالاخره بـراین باید موضوع را می فهمید چه فرقی می کرد یک روز زودتر!(راستش دیرمی می گه مقصر همه چی پرنس!)
براین بر خلاف تصور ویرجینیاآرام بود:(چه دلیلی هست که اون اینقدر بد باشه؟)
(دلیل این که اون...اون نیست!)
(یعنی چی؟)
(ببین یک چیزی می گم قول بده بین ما بمونه!)
(قول می دم.)
(دیرمی مدتهاست حافظه اش رو بدست آورده!)
براین وحشت کرد:(جدی؟)
(بله و اون کسی که ما فکرش رو می کردیم!)
براین با ناباوری گفت:(پرنس؟)
ویـرجینیا سـر تکان داد و بـراین خندید:(این امکان نـداره...اون...نـه نمی شه...چشمها,موهـا,قـیافه...نـه اون
نمی تونه پرنس باشه!)
(اما توگفته بودی اون بیشتر به پرنس قبلی شبیه؟)
(من اخلاق و رفتارش روگفتم!)
(خوب همین کافیه...همه می گفتند عوض شده!)
(چرا اون باید با وجود متنفر بودن پیش بابابزرگ بمونه؟)
(چون حافظه اش رو از دست داده بود!)
(خدای من...اون شش سال توی کما بوده...)و بازکمی فکرکرد:(اگه دیرمی پرنس پس اون یکی...)
ویرجینیا بخیال آنکه جواب می خواهد برایش کامل کرد:(اون رجینالد فلوشر...پسر یک پلیس...)
براین خونسردانه گفت:(پس اون رجینالد...منم فکر می کردم دیرمی باشه...)
ویرجینیا متعجب شد:(تو رجینیالد رو می شناختی؟)
(سیزده سالگی پرنس منو باهاش آشناکرد!)
ویرجینیا از این رابطه گیج شد.اینهمه سال؟(چرا؟)
بـراین از همه چـیز بی خبرگفت:(خوب چون پدر رجینالد اجازه نمی داد پرنس به اون نـزدیک بشه پرنس هم از من کمک می خواست...در ضمن گفتم که ما دوستهای خیلی خوبی بودیم!)
ویرجینیاگیج تر شد:(یعنی چی؟چرا پدرش نمی ذاشت؟)
(هرکس بود نمی ذاشت...شوهر خاله زنش رو با وجود اینکه رجینالد توی شکمش بود ول کرده بود و بـا خاله ازدواج کرده بود اگرآقای فلوشر نبود رجینالد بی پدر...)
ویرجینیا احساس دردی در سرش کرد:(پرنس و...رجینالد برادرند؟)
براین وحشت کرد:(مگه تو نمی دونستی؟منم فکرکردم دیرمی بهت گفته...خدای من!)
بـرادر!آنها بـرادر بودند!اینـهمه شباهت؟!براین بازوی ویرجینیا راگرفت:(به هیچکس نگـو...لطفاً...این یک رازه...)
ویرجینیا سرگیجه گرفته بود.این بود علت آن توجه ها و پچ پـچ ها و نگاهها,این بود علت برآشفتن پرنس در شب ورود دیرمی,این بود علت نزدیکی در حیاط خانه یشان,این بود علت اصرار پرنس برای فـهمیـدن بازگشت حافظه ی دیرمی و البته ترحم وکمک دیرمی به پرنس وقتی سرش زخمی شد یابرای حرف زدن دربـاره ی خاله دبـورا به خانه یشان رفته بود.مثل یک برادر خوب!براین زمزمه کرد:(اینه که منوگیج کرده اونها شبیه هم هستند...شبیه آقای سویینی و شناختنشون سخت تر شده!)
در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنس مقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین به خودآمد:(تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
(بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
(پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدم خرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
(خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
(یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
(نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
(خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
(اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
(ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
(اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفته اگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
(بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیره یک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:(همه چیز رو به بابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
ویرجینیا ناراحت شد:(نمی شه براین...نمی تونم!)
بـراین هنوز مشتاقانه سرعقیده اش بود:(چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:(نمی دونم...شایدکرده باشم!)
(چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
*body guardنگهبان شخصی.
ویرجینیا هنوز نمی توانست سر بلندکند:(نفهمیدم چطور شد...هنوز مطمعن هم نیستم!)
(اگه می خواهی بریم دکتر؟)
ویـرجینیا نگاه کوتـاهی به او انـداخت.بجای اوگـونه های براین گل انداخته بود!(فعلاًمشکل مهمتر از ایـن داریم!)
براین حرف را عوض کرد:(تو مطمعنی دیرمی راست می گه؟)
ویرجینیا نگران شد:(چطور؟)
(هفته قبل یک نامه ی حقوقی به خاله دبورا رسیده که پرونده ی مرگ شوهرش بسته شده ظاهراًثابت شده جویل قربانی سوءقصد دایی هنری شده!)
ویرجینیا شوکه شد:(خدای من!جدی می گی براین؟)
(و من فکرکردم شاید پرنس فهمیده و انتقام پدرش رو از دایی گرفته!)
(اما چطور ممکنه؟دایی اواخر نوامبرکشته شده و خیلی زودتر از اون,زودتر ازاومدن دیرمی گم شده بود!)
(فقط اینجای مساله است که گیجم کرده...پرنس باید یک جورهایی زودتر فهمیده باشه؟)
(مثلاًچطوری؟)
(نمی دونم...شاید ازکسانی کمک گرفته مثلاًاز پلیسها و یا وکلاوکاراگاها و...)
دانشجوی حقوق؟!یعنی ممکن بود؟(خود پرنس پیداکرده!)
(چی؟)
(پرنس دانشجوی هنر نیست...اون حقوق می خونه!)
(ازکجا فهمیدی؟)
(کتابهاشو دیدم و حتی بخاطر این کار دعوا و تهدیدم کرد!)
(اگه تهدیدکرده معلومه مساله خیلی براش جدی و سری بوده!)
(هیچکس نمی دونه,حتی خاله...حتی میبل!)
(یعنی اون هنوز هم پرنس و دیرمی رجینالد؟)
(اونوقت بازم چیزی عوض نمی شه اون دایی روکشته و قاتله!)
(بقیه چی؟معلوم نیست که بقیه هم کار اون باشه؟)
(اما اونها برادرند وآقای سویینی پدر هر دوشون!)
(رجینالد همیشه از پدرش متنفر بود...می گفت انسان ترسویی بوده که با تهدید حاضربه ول کردن زندگی و خوشبختی اش شده!)
ترسو؟پرنس هم گفته بود پدرش ترسو بود!یعنی او رجینالد بود؟براین از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت :(چطوری می تونیم بفهمیم کدومیک پرنس؟)
ویرجینیا زیرلب گفت:(برای فهمیدن دیگه خیلی دیره!)
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
تو هی داستان رو ذره ذره میزاری من هی مشتاق تر میشم.
نمیشه بیشتر بذاری مثلا 2 یا 3 قسمت.
اما خیلی قشنگه ادامه بده.هم به نوشتن و هو به گذاشتن رمان توی تاپیک
اتفاقاً می خوام یک مدت نذارم تا نظر بدید بعد یعنی می خوام بپرسم آخر کتابم رو چی حدس می زنید؟حتماً خلاصه ای از آخر کتابم رو بنویسید.لطفاً این کار رو بکنید منتظرم ومشتاقم
اتفاقاً می خوام یک مدت نذارم تا نظر بدید بعد یعنی می خوام بپرسم آخر کتابم رو چی حدس می زنید؟حتماً خلاصه ای از آخر کتابم رو بنویسید.لطفاً این کار رو بکنید منتظرم ومشتاقم
این کارت واقعا ضد انسانیه من به سازمان ملل شکایت میکنم
یه وقت دیدی تو شورای امنیت مطرحت کردم
ولی از جدی گذشته دوست داشتم کاری رو که میگی بکنم اما اوج امتحاناته حسن خطرناکه حسن:21:
وای تو رو خدا بفیش رو زود بزار
mohammad8
03-06-2007, 23:58
سلام
من نتونستم کامل بخونم ولی کارت خوبه...
یه سوالی هم از دوستان داشتم میخواستم بدونم برای چاپ رمان چه مراحلی رو باید طی کرد و کلا از نظر هزینه اولیه و ... چه جوریه؟ البته اگه کسی اطلاعی داره ...
سلام
من نتونستم کامل بخونم ولی کارت خوبه...
یه سوالی هم از دوستان داشتم میخواستم بدونم برای چاپ رمان چه مراحلی رو باید طی کرد و کلا از نظر هزینه اولیه و ... چه جوریه؟ البته اگه کسی اطلاعی داره ...
سلام عزیزم
من مراحل این کار و برات می گم:
1- باید رمانت رو تایپ کنی
2- باید از رمان پریت گرفته شده یه پرینت بگیری
3- رمان پرینت گرفته شده رو بدی یک ویراستار تا مشکلاتش رو بطرف کنه
4- سپس اون رو به چند استاد دانشگاه که رشته ادبیاتند بده تا مطالعه کنند و نظرشون رو بگن
5- بعد اون که اشکالات کار بر طرف شد باید با یک طراح برای جلذ روی کتاب صحبت کنی و جلد کتاب رو آماده کنی
6- از کار ویراستاری شده 3-4 نسخه آماده کن و بقه ارشاد شهر خودتون مراجعه کن ارشاد به اون نوبت می ده
7- بعد تو مجوز چاپ می گیری
یک نکته:در مدتی که تمام این کارها رو انجام میدی نیازی نیست زیاد هزینه کنی شاید فقط تا 200 تومان خرج برداره.پس نگران نباش
8- در مدتی کارهای فوق رو انجام می دی باید برای گرفتن وام قرض الحسنه اقدام کنی یا می تونی به اداره خود اشتغالی بری اونجا بهت بابت کار فرهنگی که می خوای بکنی وام می دن حدود 5/1 میلیون وام می دن
9- بعد از تمام این مراحل کتاب تو آماده چاپ و تو هزینه مورد نیاز رو داری
10-کتابت به همراه مجوزت رو به یک چاپ خونه می بری و چاپش می کنی
من مراحل خلاصه شده کار و هم برات می گم:
1-حروف چینی
2-ویراستاری
3- فیلموزینگ (نمی دونم شاید املاش غلط باشه)
4- پروانه چاپ
5- پروانه خروج از چاپخونه
6- جلد بندی و صحافی
7-کتاب شما به بازار آمد
توصیه کرد:
1- با ناشر کار نکنی چون اگه کتابت رو به اون بفروشی خیلی اذیتت می کنه حسابی سر می دوونت بعد هم یک سود زیاد از فروش کتاب رو برای خودش بر می داره
2- برای ویراستاری و تایپ و حتی طراحی روی جلد به افراد خوب و توانا مراجعه کن
3- یک اسم خوب و جذاب برای کتابت انتخاب کن در این زمینه با چند استاد صحبت کن
مراحل 2 و 3 باعث میشه کتاب تو فروش خیلی خوبی داشته باشه
حالا از سود کار برات می گم:
اگه تو خودت بخوای کتاب رو چاپ کنی ود خیلی خوبی میکنی کتابی که به بازار عرضه میشه قیمتش 2 برابر خرجشه در این میون 15 درصد از پول رو کسی که پخش می کنه می گیره 25 درصد تک فروش 20 درصد چاپ کننده و ....
قیمت تمام شده کتاب 40 درصده حالا اگه تو زرنگ باشی خودت کتابت رو ارشاد می بری خودت به تهران می بری و توزیع می کنی و خودت به تک فروش ها می دی این وسط فقط پول کمی رو به چاپ خونه می دی و تو اگه کتابت فروش خوبی بکنه میلیونر می شه
اگه بخوای کتابت رو به ناشر بدی یه کاری بکن فقط برای دوره اول یعنی یک نوبت چاپ کتاب رو بفروش اینجوری خودت رو محک می زنی و اسمت هم بین مردم می پیچه اگه کتاب فروش خوبی داشت برای مرحله دوم خودت اقدام کن.
یک مسئله مهم چاپ کتاب گنج قارون،صبر ایوب و عمر می خواهد
این کارت واقعا ضد انسانیه من به سازمان ملل شکایت میکنم
یه وقت دیدی تو شورای امنیت مطرحت کردم
ولی از جدی گذشته دوست داشتم کاری رو که میگی بکنم اما اوج امتحاناته حسن خطرناکه حسن:21:
تنها عذاب وجدانم اینه که وقت امتحاناته و من دارم سر شما رو گرم می کنم!اما اگه وقت می کنید بخونید وقت هم میکنید یک چندسطری برام بنویسید لااقل بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ویا ویرجینیا به کی می رسه؟آیا اصلاً
آخر کتاب خوبه یا بد؟
بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ یطان ویرجینیاست
ویا ویرجینیا به کی می رسه؟اینو نمی دونم
آخر کتاب خوبه یا بد؟فکر کنم پرنس و دیرمی می میرند
mohammad8
04-06-2007, 12:24
سلام
مرسی rsz1368 جان از راهنماییت
سلام
مرسی rsz1368 جان از راهنماییت
خواهش میکنم وظیفه بود
تنها عذاب وجدانم اینه که وقت امتحاناته و من دارم سر شما رو گرم می کنم!اما اگه وقت می کنید بخونید وقت هم میکنید یک چندسطری برام بنویسید لااقل بگید حدس می زنید شیطان کیه؟ویا ویرجینیا به کی می رسه؟آیا اصلاً
آخر کتاب خوبه یا بد؟
بی خیال پایگاه داده و سیستم عامل عذاب وجدان رو هم ولش کن چون من از اوان کودکی واسه امتحانات ارزشی قائل نبودم فقط موقع اعلام نمرات به مقدار کمی به اهمیت درس واقف میشم پس تا اونوقت:
از اونجا که تو نویسنده ای و دچار عذاب وجدان شدی نتیجه میگیریم آخر داستان خوش باشه ولی چون مقدارش کمه (وجدانتو میگم) پس ویرجینیا بدبخت میشه (به خاطر کار دیرمی:21: )اما پرنس میادو و با یه اسب سفید اونو به جایی که ویرجی (حال کردی صمیمیتو) با پدر و مادرش زندگی میکردن میبره و سالهای سال با هم زندگی میکنن و صاحب ده ها فرزند میشن
ولی میدونی فرق زندگی آدما شاید خیلیش به خاطر تصمیماییکه تو زندگی میگیرن این تویی که الان به جای اونا تصمیم میگیری و زندگیشون دست توئه هر کاری که میخوای میتونی بکنی امیدوارم که آخرش هم قشنگ باشه
یه چیز دیگه تو داستانت بچه بودنه ویرجی کاملا مشخصه اون هنوز آماده ی تصمیمات بزرگ نیست مثل اکثر ماها همیشه به کمک بزرگترها نیاز داریم
اینکه ویرجینیا ااینقدر به بکارتش اهمیت میده خیلی خوبه ولی این برای کسیکه تو فرهنگ غرب بزرگ شده (حالا حتی تو یه ده کوره اش) عجیب نیست؟
راست داستانت تنهایی آدما رو هم نشون میده
کو ه ها با همند و تنهایند
همچو ما با همان تنهایان
بابا بیا بقیه داستان رو بزار ما که امروز مردیم:41: :41:
خیلی خوب گور بابای عذاب وجدان!ببین هبوط جان بکارت برای کسی که عاشق یکی
دیگه است تا حدودی اهمیت پیدا می کنه در ضمن خارجی ها هم اهمیت می دند لااقل دختر هجده ساله حتماً اهمیت می ده حالا موندند ترشی شدند می رند هر غلطی می خواند می کنند!!!!وویرجینیا هنوز ترشی نشده!!!ولی جالبه تو در مورد آخر داستان حدسهای درستی زدی ....
8
شب شده بود.کارها تقریباً تمام شده بود.تالار رزرو شده بود.کلیسا تزئین شده بود.کارتها فرستاده شده بود و حتی لباس عروس خریداری شده بود اما ویرجینیا دودل تر و افسرده تر و نگرانتر ازآن بودکه توجه بکند خاله دبوراکمکش می کرد لباس را پروکند.مدل بسیار ساده ای داشت.بالاتنه,تاپ تنگی داشت که بجـای آستین,دو بند باریک بر شانـه ها داشت.پاییـن تنه بلند و شل,تماماً ابریشم,پر از مرواریدهای دوخته شده به شکل رز داشت.ویـرجینیا اصلاًبـیاد نداشت لبـاس راکی و چطوری انتخاب کرد.تنها بودند:(ویرجینـیا توی این لباس خیلی خوشگل دیده می شی!)
(روابط شما باآقای استراگر چطور پیش می ره؟)
(خوبه فقط رفتار پرنس خیلی ناراحتم می کنه!)
پرنس,رجینالد,نامش هر چه که بود ویرجینیا هنوز عاشقش بود و یادآوری اش او را به لرز می انداخت اما سـعی کردکاری نکنـدکه خاله متوجـه بشود:(شما نـباید به عقیده ی اون اهمیت بدید...هـرکسی یک طرز زندگی داره!)
خاله در حالی که زیپ پشت لباس ویرجینیا را می بست گفت:(درسته اما پرنس همه چیز منه دلم می خواد شادی و رضایتش رو ببینم)
(اگه اون پسرتونه باید از خوشبختی شما شاد بشه!)
مثل دیرمی!خاله او را به سوی خود برگرداند:(بذار ببینم...کمرش زیاد تنگ نیست؟)
ویرجینیا به چهره ی زیبا اما دردکشیده ی خاله اش خیره شد:(هنوز خبری ازش نیست؟)
خاله تور را بر سرش انداخت:(نه فقط دیشب تـوی حیاط دیـدمش...اصلاًبـاهام حرف نـزد حتی نگاهم هم نکرد,چند بار در خونه رفتم اما اجازه ندادکسی در رو بازکنه...بیچاره میبل پشت پنجره گریه می کرد.)
به زبان ویرجینیاآمد بگوید"اوپسرت نیست" اما به زحمت جلوی خود راگرفت!(دیشب وقتی تو روجلوی همه بوسید خیلی خوشحال شدم فهمیدم بالاخره عاشق شده...آخه می دونی,اون هیچوقت عاشق نشده بود هیچوقت دختری رو نبوسیده بود اون مثل گل پاک بود...)
اشک در چـشمان خاله حلقه زد.بغـض ویرجینیا هم بادکرد,دیشب آن حرفها,آن آغوش,آن بوسه...چقدر زیـبا بود!خاله بـا تمسخر خندید:(از وقتی تو اومدی فکر می کردم تو و پرنس عاشق هم شدید و بالاخره با
هم ازدواج می کنید و تو می شی عروس من)
بله او داشت با پرنس ازدواج می کرد و می شد عروس خاله!(چرا ویرجینیا؟تو عاشق پسرم نبودی؟)
بغض گلوی ویرجینیابه چشمانش فشارآورد وبرای آنکه خاله اشکهایش راکه آماده ی سرازیر شدن بودند نبیند,به سوی تخت برگشت:(خاله شما از ازدواجتون راضی هستید؟)
خاله ناله کرد:(خدای من!تو چرا این سوال رو می پرسی؟)
ویرجینیا با تعجب به سویش برگشت:(چطور؟)
خاله وحشتزده به سویش رفت:(چی شده ویرجینیا؟به من بگو!)
ویـرجینیا به او زل زد.چقدر دوست داشت او مادرش بود,ایستاده در اتاقش,در شب قبل از عروسی,بـغلش می کرد و دلداری اش می داد و او می توانست همه چیز را بگوید و درآغوشش بگرید!خاله دستهای او را گرفت و با عجله گـفت:(تو باید بری ویرجینیا...تا دیر نشده از اینجا برو!)
ویرجینیا متعجب وگیج شد:(چرا؟موضوع چیه خاله؟)
خاله اش رسماً می لرزید:(نمی تونم توضیح بدم...این فقط یک احساسه...)
(چی؟)
(تو در خطری!)
بناگه در به صدا درآمد و ویرجینیا اجازه ی ورود داد.دیرمی بود.با بلوز و شلوارآبی کمرنگ,زیبا اماخسته درآستانه ی در ظاهرشد:(ویرجینیا می شه یک لحظه...)
و با دیدنش در لباس عروس خشکید.خاله با نارضایتی زمزمه کرد:(من دیگه باید برم...)
ویرجینیا به بدرقه اش تا در اتاق رفت.خاله رو به دیرمی که هنوز درآستانه ی در مانده بود و هنوزچشم در ویرجینیا داشت گفت:(آقا داماد تبریک می گم...بهترین دختر دنیا رو بدست آوردید!)
دیرمی با خجالت خندید:(می دونم ماما!)و بناگه بخودآمد:(آه لطفاً خانم استراگر منو ببخشید...من...)
خاله خندید:(عزیزم راحت باش...من مادر براین هم شدم!این برای من افتخار بزرگی!)
دیرمی با وحشت به ویرجینیا نگاه کرد ویرجینیا هم خندید!بعد از رفتن خاله,ویرجینیا معذب از نگاه غریب او غرید:(نمی دونی عروس و داماد نباید شب قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟شگون نداره!)
دیرمی به در بسته تکیه زد:(بیا اینجا!)
ویرجینیاکمی ترسید:(چرا؟چیزی شده؟کاری کردم؟)
دیرمی پچ پچ وارگفت:(آره...بیا!)
ویرجینیا بیشتر ترسید و حتی قدمی عقب گذاشت:(چکارکردم؟)
دیرمی لبخند ترسناکی زد:(چکارم کردی؟عاشقم کردی...دیونه ام کردی...بیا اینجا!)
قلب ویرجینیا لرزید:(اَه منوترسوندی!)و به منظور ردگم کنی به سوی آینه چرخید,تور را ازسرش برداشت و در حالی که موهایش را باز می کردگفت:(راستی من یک فکری کردم!)ازآینه دیدکه دیرمی از درجدا شـد و به سوی او راه افتاد.خدایا چقدر شبیه پرنس بود؟!(می گم چطوره چیز کنیم...من همه چیز رو به بابا بزرگ بگم و...)
دیرمی رسید و ازعقب بغلش کرد و او را محکم به خود فشرد.ویرجینیا ترسید.او هنوز هم به دیرمی اعتماد نـداشت!دیرمی به آرامی پرسید:(عزیزم چرا می لرزی؟)
ویرجینیا به ساق دستان او چنگ انداخت:(بذار حرفم رو بگم!)
دیرمی گردنش را بوسید:(خوب بگو!)
ترس ویرجینیا بیشتر شد اما بناچارادامه داد:(من میتونم ثروت رو به بابابزرگ برگردونم اونوقت رجینالد...)
دیرمی او را محکمتر فشرد وگردنش را مکید.ویرجینیا نالید:(دیرمی نکن...دردم میاری!)
دیرمی غرید:(باید عادت کنی!)
نه او اینقدر وحشی نبود!بازوهایش کیپ تر شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند:(می گفتی...ادامه بده!)
ویرجینیا تقلایی کرد اما دیرمی رهایش نکرد و بلندتر داد زد:(حرفت رو بزن!)
ویرجینیا از وحشت ناگهانی دادکشید:(ولم کن لعنتی!تو چت شده؟)
و دیرمی رهایش کرد:(چرا نمی گی دوستت ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم؟)
خیلی عصبانی شده بود.ویرجینیا با پشیمانی گفت:(نه من بخاطر این نمی گفتم...)
(چرا تو بخاطر همین می گفتی!تو داری تمام تلاشت رو میـکنی تا عروسی رو بهم بزنی خوب اگه دوستم نداری...)
ویرجینیا مانع ادامه دادنش شد:(نه دیرمی من فقط دنبال راه ساده تر می گردم!)
چهره ی دیرمی بیشتر درهم کشید و ویرجینیا را وادار به سکوت کرد:(تو همه چیز رو به بـراین گفتی مگه نه؟)
ویرجینیا شوکه شد:(چطور مگه؟)
(پس گفتی!)
ویرجینیا با شرم گفت:(اون راز نگه داره!)
(می دونی حالاکجاست؟)
ویرجینیا نگران شد:(نه!)
(هیچکس نمی دونه....گم شده کیف وکت پاره اش جلوی در خونشون پیدا شده!)
ویـرجینیا سرگیـجه ی ناگهانی گرفت:(نـه این امکان نداره,اون...)و بگریه افتاد:(ایـن مسخره است...اون به هیچکس نمی گه...من مطمعنم!)
دیرمی دست به سینه زد:(پس چرا پلیس نمی تونه پیداش بکنه؟)
یعنی بلایی سرش آمده بود؟یعنی او خربکاری کرده و جان براین را در خطر انداخته بود؟ویرجینیاناامیدانه به بلوز دیرمی چنگ انداخت:(یعنی کار اونه؟)
دیرمی نه حرکتی کـرد و نه جواب داد.اشک از چشـمان ویرجـینیا رها شد:(بایـدکاری بکنیم...باید پیداش بکنیم...لطفاً دیرمی...)
دیرمی بازوی او راگرفت و با خشونت بر روی چهار پایه ی میز توالت نشاند:(داریم دنبالش می گردیم!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:(برو پیشش...برو باهاش حرف بزن...)
(چی بگم؟تو خیال می کنی اون حرف کسی روگوش می ده؟)
ویـرجینیا در خود نبـود.دوباره گوشه ی بـلوز او را چـسبید:(حرف تـو روگوش می ده تو بـرادرشی و اون دوستت داره!)
دیرمی به سردی دست او راکنار زد:(لعنت!پس فهمیدی؟)
ویرجینیا ترسید!دیرمی غرید:(کی بهت گفت؟براین؟)
ویرجینیا از جا بلند شد:(من باید اینو زودتر,از خودتو می فهمیدم!)
(چرا؟اینکار غیر از اینکه جون برادرم رو به خطر می انداخت چه فایده ی دیگه ای داشت؟)
ویرجینیا با عشق لبخند زد:(اونوقت بهتر و بیشتر درکت می کردم!)
(من نگران بودم نکنه اعتمادت از من سلب بشه!)
(نه...من خیلی هم خوشحال می شدم و بهت افتخار می کردم!)
دیرمی او را بغل کرد:(تو تنهاکسی هستی که من دارم!)
(تو مادر داری!)
(اون حالامال کسی دیگه است)
ویرجینیا از او فاصله گرفت و به شوخی اخم کرد:(تو هم شروع نکن!)
دیرمی خندید:(اما منم از ویلیام متنفرم!)
صدای تاک تاک درآرامش آنـها را بـهم زد جیـل بود:(خـانم اکونـورآقای سویینی اومدند با شما حـرف بزنند.)
ویرجینیا با وحشت به بازوی دیرمی آویخت:(خدای من...حالاچکارکنم؟)
دیرمی هم متعجب و نگران شده بود:(یعنی برای چی اومده؟)
قلب ویرجینیا می کوبید:(من می ترسم!)
(سعی کن خونسرد باشی,اینجا تو در امانی!)
ویـرجینیا فرصت نکـرد بگویـد از فـاش کردن رازهـا می ترسد!پرنس با هـمان تیپ بارانی و شلوارجین در آستانه ی در ظاهر شد:(اجازه هست؟به به...عروس و داماد عزیز!)
دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:(خوش اومدی...چه عجب؟)
ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمیدآن چشمان آبی وکشیده و لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشان از هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورت کنم!)
دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:(می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:(فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
پرنس سلانه سلانه داخل شد:(بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:(می تونیم تنها صحبت کنیم؟)
چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرف شدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:(البته...راحت باش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
وقتی دربسته شد,ویرجینیاکه دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :(در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:(خودت هم فهمیدی این یک بهانه بودبرای تنها موندنمون!)
ویرجینیا لحظه ای او را درآینه دید.داشت نزدیک می شد:(فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
پرنس رسید و دستش راگرفت:(بلند شو بذار نگاهت کنم!)
ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستش را بر روی میـزتکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازم خوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت وآن چشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلق به شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد و او در حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:(چطور تونستی این کار رو بکنی؟)
صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شده بود.پرنس دستش رافشرد :(تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...تو عاشقش نیستی مگه نه؟)
درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
(تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:(لااقـل بیـشتر از تـو
می شناسمش!)
نفهمید چرا اینراگفت.انگارکه فقط خواسته بود عکس العملی نشان داده باشد و او غرید:(عاشقشی؟)
دل ویـرجینیا شدیـدتـر لرزید و اشک پلکهایـش را فشرد.چرخید تا لااقل کمی دور بشودکه پرنس با یک پـرش او راگرفت.حتی یک تماس کوچک برای لذت بخشیدن به اوکافی بود.سعی کرد خود را برهاند تا مبادا بر اثر افسونگری اش همه چیز را بر ملاکند اما او با قدرت ویرجینیا را به سوی خود چرخـاند:(جواب بده...عاشقشی؟)
ویرجـینیا بی اختیار خود را به آغوش او انداخت!نفهمید چطور شده بود تمام سعیش راکرده بود فرار کـند اما بـه آغوش او فرارکرده بود!:(نه...لعنت به تو,می دونی که عاشق توام!)و دستهایش را دورکمر او حلقـه کرد:(چرا...چرا این کارها روکردی؟چرا دروغ گفتی؟چرا همه چیز رو خراب کردی؟)
پرنس ساکت,او را به خودفشرد.ویرجینیا سعی می کرد چیزهایی بیاد بیاورد تا بلکه بتواند ازجذبه ی پرنس خارج شود اما نشد.انگارکه تمام آن اتفاقات باید می افتاد وآن رنجها حقشان بود!پرنس دست به موهای او کشید:(موضوع چیه؟)و او را از خودکند:(به من نگاه کن...چرا داری این کار رو می کنی؟)و چانه ی او را محکم بالاکشید:(دیرمی مجبورت کرده...من می دونم!)
با افتادن نگاه ویرجینیا بر نگاه منتظر او,بالاخره ترکید:(نه...توکردی...همش تقصیر توست!)
چهره ی پرنس در هم کشید:(من چکارکردم؟)
تن عصبانی صدایش همه چیز را بیاد ویرجینیا انداخت.از او جدا شد:(اگه اونقدر بد نبودی...)
(اون چه دروغهایی برات سر هم کرده؟)
(دروغ تویی...اصلاًتوکی هستی؟)
(تو بگو من کی ام؟!)
می دانست داشت خراب می کرد اما نمی ترسید.بعد ازآنهمه صدمه که از اعتمادکردن خورده بود,بـاز هم به او اعـتماد می کرد.هـنوز هم بر باور خـود بودکه اگر همه چـیز را به او بگویـد تمام مشکلات بـر طرف خواهد شد.نفس عمیقی کشید:(تو پرنس نیستی مگه نه؟)
(چطور؟بهم نمیاد؟)
(پرنس واقعی نمی تونست اینقدر ظالم باشه!)
(تو پرنس واقعی رو هیچوقت نشناختی!)
(حالادیگه می شناسم!)
(پس باید علت تمام رفتارها وکارهام رو فهمیده باشی!)
خودش بود!ویرجینیا باکمی خوف عقب رفت:(بله فهمیدم اما چقدر دیر!)
(دیر نیست...تو همین حالاهم می تونی با من بیایی!)
(تو خیال کردی من احمقم؟خیال کردی اجازه می دم بازم بابابزرگم رو ناراحت بکنی؟)
(پدربزرگت در حال حاضر هم ناراحته!)
(پس باید خیلی هم خوشحال باشی!)
(نه دیگه!اون بقدرکافی تنبیه شد...من برای تفریح کردن دنبال راههای دیگه ای می گردم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:(براین چی؟)
(بخشیدمش!)
ویرجینیا امیدوار شد:(جدی می گی؟)
(من اونو شش سال قبل بخشیده بودم اما اون هیچوقت خودشو نبخشید!)
(حالاکجاست؟)
(کی؟براین؟!...من چه بدونم؟)
ویرجینیا جرات نکرد ادامه بدهد.مدتی به هم خیره ماندند بعد پرنس دستش را درازکرد:(با من بیا!)
ویرجینیا عقب رفت:(فردا می رم تمام ثروتم رو به بابابزرگ برگردونم!)
پرنس لبخند خسته ای زد:(پس بالاخره باورکردی؟)و به سویش راه افتاد:(می دونی...لزومی نداره این کار رو بکنی,من قبلاًاون مساله رو حل کردم!)
ویرجینیا نگران شد:(منظورت چیه؟)
(می فهمی..)و نزدیکتر شد:(تا دیرنشده با من بیا...)
ویرجینیا عقب عقب راه افتاد.پرنس با هیجان زمزمه کرد:(تو مال منی...)
(نه...من مال دیرمی هستم!)
(تو خیال می کنی من اجازه می دم؟)
ویـرجینیا وحشت کرد.تهـدید داشت شروع می شد.سعی کرد خود را خونسرد نشان بدهد:(فردا همه چیـز تموم می شه!)
پرنس نزدیکترشد:(اما من امشب تو رو می خوام!)
ویرجینیا بالاخره به التماس افتاد:(از اینجا برو...لطفاً!)
(چیه ازم می ترسی؟)
بله از جذابیت او می ترسید:(بله می ترسم!)
(چرا؟مگه منو نمی شناسی؟)
ویرجینیا درگوشه ی اتاق گیر افتاد:(نه...من گفتم پرنس رو می شناسم!)
و او متعجب ایستاد:(و اون من نیستم؟)
(نه تو..تو رجینالد هستی!)
پرنس سر جا خشکید:(این اسم روکی بهت یاد داده؟براین؟)
از دهان ویرجینیا پرید:(نه...برادرت!)
پرنس ناگهان به لرز افتاد:(اوه خدای من!پـس...پس اون همه چیز رو بیادآورده...)و به دیوارچنگ انداخت و رنگش سفیدشد:(من می دونستم...لعنتی می دونستم!)
و چرخید و به سوی در دوید ویرجینیا هم بدنبالش:(صبرکن...لطفاً بهش چیزی نگو...)
پرنس وارد راهرو شد:(کجایی دروغگوی پست فطرت...کجایی؟)
ویرجینیا از شدت ترس و پشیمانی داشت به گریه می افتاد:(پرنس تو رو خدا ساکت باش!)
پرنس از پله ها سرازیر شد:(دیرمی زود بیا اینجا...دیرمی...)
به پایین نرسیده پدربزرگ وارد سالن شد:(اون رفت!)
پرنس ایستاد:(کجا؟)
(ظاهراً براین رو پیداکردند...)
(براین؟اوه نه...)
و به سوی در دوید.ویرجینیا داد زد:(نه پرنس...لطفاً راحتشون بذار..)
و پرنس در تاریکی شب گم شد.ویرجینیا رو به پدربزرگ کرد:(براین کجا بوده؟)
(بیمارستان!)
***
ساعت یک شب بود.ویرجینیا تنها در راهپله به انتظار بازگشت دیرمی نشسته بود.پدربزرگ در ایوان بود با وجود سرمای ژانویه!رو نداشت پیشش برود.خود راگناهکار می دانست و جذایش بود تنها بمانـد.دیرمی در راه بود.آنطورکه خلاصه وار در تـلفن به پدربزرگ گفتـه بود براین در جاده ی لوس آنجلس به یورکا پیدا شده بود.شدیداً مورد ضرب و شتم قرارگرفته بود.بله ویرجینیا اشتباه کرده بود!
با صدای صحبتی از بیرون از جا بلند شد و پایین دوید اما به در نرسیده آندو وارد شدند.پدربزرگ بازو در بازوی دیرمی راه می رفت:(پس حالش خوبه؟)
(بله خوشبختانه سالم مونده فقط چند تا زخم ساده...تا فردا عصر مرخص می شه.)
موهـایش مرطوب بود وکـاپشن سفیدش تا نیـمه از باران طوسی شده بود.به ویرجینیا نگاه سرد و خسته ای انداخت.پدربزرگ هم نگاهش کرد:(شنیدی؟خدا رو شکر سالمه!)و درحالی که به کمک دیرمی به سوی سالن می رفت پرسید:(چطور شده؟)
(نمی دونم,خودش می گفت چند نفر جلوی در خونشون بهش حمله کردند و اونو توی ماشینی هل دادند و جـایی بردند می گفت جایی مثل گاراژ بوده خواسته فرارکنه گرفتنش و زدنش و بی هـوش شده...وقتی بهوش اومده دیده توی یک جاده است کمی گشته و یک موتل پیداکرده و به اروین زنگ زده!)
ویرجینیا بی صدا و بی خبر برگشت و راهی اتاق خود شد.گریه اش گرفته بود.شاید همه چیزبه خیرگذشته بـود اما باز هم او احساس گنـاه و پشیمانی می کـرد.در طی آن چند ساعت تا حد مرگ از دست خودش متنفر و عـصبانی شده بود.یا اگـر براین کشته می شـد؟تا دقایقی در تاریکی اتـاقش تنهـا نشست وگریست. خسته شده بود.چرااین اتفاقات تمام نمی شد؟چرا رجینالد اینقدر بد بود؟چرا رجینالد را نمی شناخت؟ چرا دست تنها مانده بود وکسی را برای اعتمادکردن و دوستی نداشت؟بیچاره براین... یعـنی باکسی حرف زده بود؟نمی دانست اگر دیرمی دنبالش می آمد چه می توانست بگوید و چگونه می توانست معذرت بخواهد و البته مطمعن بودسراغش خواهدآمد اما وقتی ساعت دو شد و خانه در سکوت و تاریکی فرو رفت,قلبش از قـهر و بی اعتنایی دیرمی سخت تر فـشرده شد و خـشمش اوج گرفت.از اتاق خارج شد و پاییـن رفـت. گوشی بی سیم تلفن را برداشت و بیرون درآمد.باد و باران و ظلمت و سرما بود اما منصرف شد!اشکهایش آماده سرازیـر شدن بودند.بـا انگشتان کرخت شده اش شماره راگرفت و منتظر شد.مدتی گـذشت.بله باید هم در خواب راحت باشد!(بله بفرمایید؟)
صدایش خسته و شکسته بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(تو یک پست فطرت بی شرف هستی!)
(ویرجینیا؟)
ویـرجینیا رگبار وار شروع کرد:(تـوکه گفتی براین رو بخـشیدی؟چطور تونستی این کار رو باهاش بکنی؟ اونکه گناهی نداشت جزدوست داشتن تو!اگه کسی برای مجازات هست اون منم,من همه چیز رو به براین گفتم بیا و منو مجازات کن!)
و قطرات داغ و درشت اشکهایش برگونه هایش رها شدند...(تو چی داری می گی ویرجینیا؟!)
(بگو لوسی چرا؟کارل چرا؟اروین و ماروین چرا؟فقط بخاطر اینکه افتخارات و شادی یک پیرمرد هستند؟ چطورتونستی اینقدر ظالم باشی؟یا من؟فقط بخاطر پول؟لعنت به تو من چه گناهی داشتم غیراز یتیم شدن؟ غیر ازآواره شدن و عاشق تو شدن؟)
(ادامه نده ویرجینیا وگرنه خیلی پشیمون می شی!)
ویـرجینیا بی اختیار صدایش را بلنـدکرد:(چطور؟می آیی و منـم می زنی؟معتاد می کنی؟تجاوز می کنی؟ می کشی؟من در حال حاضر هم پشیمون هستم...از باورکردن تو خسته و پشیمون هستم!)
صدای پرنس سخت وآرام تر شده حرف او را قطع کرد:(تو یک احمقی! با این تفکراتت همه رو بـدبخت می کنی مهمتر از همه خودتو!)
بغض بـادکرده ی ویرجیـنیا مانع حرف زدنش می شد و پـرنس به راحتی ادامه می داد:(من رجینالد نیستم, درسته بـرادر اونم اما رجـینالد نیستم...تـو داری اشتباه می کنی!رجینالد اونه و تو نباید بـاهاش ازدواج کنی ثـروتی به نام تـو نیست...دیگه نیست!من همه شو بـه پدربزرگ برگردوندم و اگه رجینالد بفهمه تو چیـزی نداری بخاطر بهم ریخته شدن نقشه هاش ممکنه به تو و پدربزرگ صدمه بزنه...)
ویـرجینیا بـا تمسخر خندید:(پدربزرگ؟تـوکه به اون پیـرمرد و مرتیکه وگرگ می گفـتی؟حالاچی شده؟
نقشه ی جدیدته؟پدربزرگ؟!؟)
(مسخره ام نکن ویرجینیا...من جدی ام...تو نباید با اون ازدواج کنی اون رجینالد و...)
(واقعاً؟!پس توکی هستی؟)
(من پرنس هستم...پرنس اصلی...پرنسی که تو می شناسی...پرنسی که عاشقته!)
ویرجینیا چشم بر هم فشرد و رو به آسمان کرد.باد وجودش را پرکرده بود(می دونی که ویرجینیا من سالها تنها بودم و عشق رو باور نمی کردم اما حالا باور میکنم و نمی تونم از دست بدمت من طعم لذت و شادی رو با تو فهمیدم و به تو وابسته شدم اگه با اون ازدواج کنی من دیونه می شم لطفاً این کار رو نکن!)
قلب ویرجینیا تپش شیرینی را شروع کرد.چقدر به شنیدن این حرفها احتیاج داشت,همیشه...از اولین روزی که او را دید و عشقش برایش عظیم و دست نیافتنی و غیرممکن بود.ویرجینیا باز هم داشت باور می کـرد! چطور می تـوانست نکندکه؟صدایـش آنچنان پـرهوس و جـذاب می آمدکه ویـرجینیا انگـارکه درآغوش لخت او بـاشد,غرق لذت بود...(می دونم تـو هم منو دوست داری...حالادیگه مطمـعنم...لطفاً بیا پیـشم,من امشب تنهام و خیلی به تو احتیاج دارم من امشب...همین حالاتو رو می خوام از اونجا فرارکن بیا بریم!)
ویرجینیا باآوارگی نالید:(لطفاً بس کن!من نمی دونم چکارکنم!)
صدای پرنس پچ پچ وار می آمد:(بذار بیام دنبالت...بریم یک جای دور...فقط من و تو...)
ویرجینیا وحشت کرد:(نه نه نیا...دیونه نشو!)
(من دیونه هستم!)
این جـمله برای شکستن طلسم تاثیرگذاری پرنس کافی بود.ویرجینیا با ترس غرید:(چقدر بی رحم هستی! هنوز هم سعی می کنی منو سر درگم بکنی چرا راحتم نمی ذاری؟دیگه تموم کن...لطفاً!)
بـناگه صدای خشن پـرنس همچون سیلی برگوشش فرودآمد:(انتظار داری ساکت بشینم و اجازه بـدم بغل کس دیگه ای بری؟)
ویرجینیا بگریه افتاد.با عجله دکمه را زد و تماس را قطع کرد.تمام تنش می لرزید.فکر اینکه شاید از سرمـا
باشد,دوان دوان به خانه برگشت اما لرزش بدتر وگریه اش شدیدتر شد.تاریکی وسکوت وتنهایی همچون پوشش ضخیم او را در برگرفت و ترساند.گوشی را بر روی مبل انداخت و به سـوی اتـاقـش دوید.آنچنان می لرزیدکه حتی نمی توانست پله ها را بالابرود.چه حماقتی کرده بود.نه تنهاآرامش نگرفته بود,بلکه حالا بیشتر از قبل می ترسید!وقتی وارد اتاقش شد,سکوت سنگین فضا بر فکر اینکه شیطانی در بیرون خانه و در پـی او بود,قدرت بخشیدآنقدرکه مجبورش کرد برگردد و راه اتاق دیرمی را در پیش بگیرد!در راآرام باز کرد و به محض داخل شدن نفسش کندتر شد.احـساس می کرد امن ترین مکان خانه و حتی دنیاآنجا بود. بـه سایه ی تخت بر سر اتاق نگاه کرد.برجستگی تن دیرمی را بر رویش تشخیص داد اما صدایی نمی آمد. پیش رفت و مدتی به کمر لخت دیرمی که از پتو بیرون مانـده بود,نگاه کرد.باد پنجـره ها را تکان می داد. صدای پرنس درگوشش بود"انتظار داری ساکت بشینم؟بذار بیام...من دیـونه ام!"کفـشهایش را درآورد و زیرپتوی دیرمی خزید!هنوز باور نمی کرد با رضایت خود به تخت پسری غیر پرنس می رفت!دیرمی بیدار شد:(تویی ویرجینیا؟چی شده؟)
ویرجینیا با شرم گفت:(خیلی می ترسم!)
دیرمی به سوی او غلت زد:(خودت گفتی شگون نداره عروس و داماد قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟) و به او چسبید:(بیا بغلم...از چی می ترسی؟)
ویرجینیا با خجالت و البته آسودگی میان بازوهای گرم او خزید:(نمی دونم...از همه چیز!)
دیرمی بازوهایش را بست:(اما این کارت ترسناکتره!)
ویرجینیا حرکت تند سینه ی او را درکف دستانش حس کرد:(چه کاری؟)
دیرمی او را به خود فشرد:(اومدن به تخت من!)
ویـرجینیا باگیجی سرش را عقب کشید.چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و می توانست چهره ی تغییر یافته ی دیرمی را ببیند:(چرا؟)
دیـرمی در عوض جواب,لبخند زد و ترس و پشیمانی ویرجینیا مکان عوض کرد.بر روی ساق دستـش بلند شد:(فکرکنم نباید اینجا می اومدم!)
امادیرمی اجازه نداد از تخت خارج شود.بازوهایش سخت تر او را به پایین کشید:(چرا بازم فرار می کنی؟ پس کی می خواهی سیرابم کنی؟)
ویـرجینیا به چشمان اوکه همچون دو سنگ گرانقیمت انگشتری در تاریکی برق می زدند,خیره شد و فکر کرد چـند دختر در دنیا می تـوانست صاحب چنین پسری باشد اماآنقدر دودل و ترسو خجالتی باشدکه دو دستی ردکند؟زمزمه کرد:(من می ترسم!)
لبهای مرطوب دیرمی بر پیشانی اش چسبید:(کاش می تونستم کمکت کنم!)
(اگه اجازه بدی پیشت بمونم...فقط موندن!)
(می دونی چه کار سختی ازم می خواهی؟)
(متاسفم...اما فردا همه چیز تموم می شه!)
ودوباره بغض گلویش بادکرد.بله فردا همه چیز تمام میشد.ترسش,شرمش,آزادی اش,جوانی اش,عشقش, شوقش...بازوهای دیرمی کاملاًباز شد:(امیدوارم واقعاً همه چیز فردا تموم بشه!)
و به پشت افتاد.این حرف ویرجینیا را نگرانترکرد(شب بخیر عزیزم!)
(شب بخیر و...متشکرم!)
***
صبح با صدای دیرمی بیدار شد:(بلند شو ویرجینیا...دیرکردیم!)
ویرجینیاپلک زد و او رانشسته اما خم شده بر رویش دید.موهای بلند و خوش رنگش بهم ریخته برچشمان ظریف و خواب آلودش,لبهای سرخ بر پوست سفید وگردن عضلانی,برافراشته از تن خوش تراش بزودی مال او می شد.بله همه ی اینها زیبا بودند اما باز او پرنس را می خواست با همین تن و قیافه اماباآن جذابیت رفتار و نگاه و صدا و حرفها و باآن هوسی که همچون پوست نامرعی تمام وجودش,حـتی دانه دانه ی مژه های بـلندش را پوشانـده بود...بـرای لحظه ای وحشت دیگری به ویـرجینیا روی آورد.وحشت از حماقـت افکار,وحـشت از خطاکردن,قـدر ندانستن,وحشت از از دست دادن دیـرمی!یـا اگر واقعـاً او پـرنس بـود و مستحق شاد شدن؟درست قضاوت شدن و یا پاداش گرفتن بخاطر خوب بودنش؟و او با این دودلی ومعطل کردن همه چیز را خراب می کرد؟دیرمی از مکث او نگران شد:(چیزی شده؟)
ویرجینیا چیزی راکه مدتها تصمیم داشت بگوید به زبان آورد:(دوستت دارم!)
دیرمی به او خیره ماند.نگاهش پر درد و ناامید بود امالبش می خندید:(یعنی باورکنم این حرف دلت بود؟)
ویرجینیا بادلگیری گفت:(تو برای اثبات چی می خواهی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:(فقط یک بوسه!)
و ویرجینیا او را بر روی خود انداخت و لبهایـش را بوسید!احساس غریبی بود.در اصل هـیچ احساسی نبود اما ویـرجینیا به روی خـود نیاورد.دیـرمی سر بـر سینه اش گـذاشت:(کاش می تونستم تا ابد اینجا بمونم اما حیف که مراسم داریم!)
و از رویـش بلند شد.بله ویرجـینیا هم به نوعی دوست داشت تـا ابد با او درآن اتـاق بماند.از بیرون رفتن,از ازدواج کردن,از معطل کردن,از رجینالد می ترسید...
***
بعد از صبحانه,نورا و هلگا به کمک آمدند و تا ظهر او راآماده کردند.هر فریاد شادی نورا همچون ضربه
شلاقی بر روح او فرود می آمد.او هنوز هم,باز هم آواره و دودل بود!
ساعت دونیم دخترها چون ساقدوش بودند زودتر به کلیسا رفتند و ویرجینیاآماده به انتظارآمدن پدربزرگ که قـرار بود بازو در بـازویش تا محراب برود,جلوی آینه نشسته بود.تور بلند,تاج گل,آرایش منـظم,لباس سفـید...او یک عروس واقعی شده بود.چقدر احمقانه!به همین زودی؟او پنج ماه قبل وارد این زندگی شده بود و حال می رفت از روی اجبار ازدواج کند با صدای جرجر در متوجه ورود پـدربزرگ شد.تیپ کامل یک جد ثـروتمند را زده بود.تاکسیدو,پـالتویی از خز سیاه,کفشهای چرمی,دستکشهای ابریشمی,گل یقه, کلاه لبه پهن و عصای آبنوس در دست و لبخندی متین بر لب!(حاضری عزیزم؟خدای من چقدر خوشگل شدی؟!)
و در را بست و به سویش آمد.ویرجینیا هم از جا بلند شد:(شما هم خیلی شیک شدید...)
پدربزرگ روبرویش رسید و از جیب بزرگ پالتو,قوطی قرمز رنگی بیرون کشید:(من قبلاًهـدیه ی دیرمی رو بهش دادم...کلید ویلایی که توی سواحل جامائیکا خریدم اما این...)
ویرجینیا شوکه شد:(ویلا؟اوه پدربزرگ این چه کاریه؟)
پدربـزرگ لبخند شرمگینـی به لب آورد:(اون یک هـدیه ی ناقـابلی که من به هـمه نوه هام در نـظرگرفتم دیرمی که دیگه پسرمه!)
و قوطی را پیش کشید:(اما این یک هدیه ی مخصوص...اینها مرواریدهای مادربزرگت هستند.)و به قوطی خیـره شد:(روز عـروسی خودمون ایـنها رو زده بود و حالامنم می خـوام اینها رو به تـو بدم...یک هدیـه از طرف مادربزرگت!)
ویرجینیا درچهره ی پیرمرد غم و افسوس را دید.قوطی را خودش بازکرد وبه سوی اوگرفت.ست مروارید داخل قوطی را پرکرده بود.درشت و سفید و براق(و از تو می خوام امروز اینها رو بزنی...آخه می دونی تو خیلی شبیه اون هستی!)
ویرجینیا اینرا همان روزی که پرنس از او برای آزار پیرمرد استفاده کرد فهمیده بود.پدربزرگ بدون وقت تـلف کردن گردنبند را از داخل قوطی برداشت:(بذارکمکت کنم...)و دورگردن لخت ویرجینیا انداخت: (کاش شرلی و مادرت اینجا بودند و عروسی تو رو می دیدند...)
بغـض گلوی ویرجـینیا بادکرد.او از صبح تـمام سعیش راکـرده بود نگریـد امـا بـا این حرف پـدربـزرگش احساساتی شد ویادگذشته ها افتاد.یاد محبتهای مادرش,نصیحتهای پدرش,شیطنتهای خواهرش,یاد خودش آزاد وآرام و بی مسئولیت...اشک در چشـمان پیرمرد هم پر شده بود:(راستش خیـلی دوست داشتم پدرت هم اینجا بود تا من می تونستم ازش معذرت بخوام...)
بالاخره اشکهای ویرجینیا رها شد و پیرمرد در حین بستن دستبند متوجه شد:(آه متاسفم عزیزم,نباید یـادت می انداختم,منو ببخش!)
ویرجینیا درآغوش او فرو رفت.دقایقی سکوت بود وگریه تا اینکه ویرجینیا توانست حرف بزند:(بابابزرگ خیلی دوستت دارم و ازت متشکرم...)
(منـم خیلی دوستت دارم عزیزم و ازت می خوام دیرمی رو هم همیشه دوست داشته باشی اون به محبت و عشق تو خیلی احتیاج داره اون خیلی تنهاست ویرجینیا.)
ویرجینیا در ته دل بخاطر ازدواج با او احساس رضایت کرد:(می فهمم بابابزرگ.)
و ولتر پشت درآمد:(آقا ماشین حاضره...)
لیموزین سفـید با چند روبـاند و رز صورتی بسیار ساده اما زیبا تزئین شده بود.سمنتا هم آمده بود با لـباس صورتی بـلند مخصوص ساقـدوشها بسیار دوست داشتـنی شده بود.نگاه ویرجـینیا تا سوار ماشـین نشده بود دنـبال پرنس می گشت.نگران بـود.احساسی به او می گفت پرنس بیکار نخواهد نشست!در ماشین او و پدر بـزرگ ساکت بـودند اما سمـنتا از عوض هـر دو وراجی می کـرد.درباره ی مهمانـان می گفـت.درباره ی اشتباهات,کمبودها,اتفاقات,ر تارها و خیلی چیزهای بی مورد دیگر و چه خوب که حرف می زد وحواس ویرجینیا را از ترسش پرت می کرد.او دیگر احساس دودلی و پشیمانی نمی کرد حتی برای ازدواج و تعلق یافـتن به دیرمی یعنی پرنس اصلی عجله هم می کرد.براین از بیمارستان مرخص شده بود و او دیگر حاضر نبود بخاطر عشق دلش ریسک کند و جان کس یاکسان دیگری را بخطر بیندازد.بلایی که سر بـراین آمده بود زنگ خطر بود...
تمام طول راه فکر ویرجینیا درکلیسا بود.یا اگر اوآنجا باشد؟برای بر هم زدن مراسم؟یا اعتراض؟یاحمله؟ یا...کاش هیچوقت نمی رسیدند!کاش زودترهمه چیز تمام می شد!با ظاهر شدن کلیسا حال ویرجینیاخرابتر شد و زانـوهایش به لرز افـتاد.ماشین جـلوی در ایستاد.درکلیسا باگلهای رز صورتی استتار شده بـود.راننده پیـاده شد و در را بـرایشان بـازکرد.پدربزرگ پیاده شد اما ویرجینیا نمی خواست و نمی توانست از ماشـین پاییـن برود.سمنتا متـعجب از معطل کـردنش دسته گل وکیفش راگرفت و خارج شد.پدربزرگ منتـظرش بود و ویرجینیا می دیدکه مجبور است بر ترسش غلبه کند.دامنش را جمع کرد و به طرف در خیز برداشت که بـناگه لیونل در راکوبـید!ویرجینیا لحظه ای چهره ی پـرتمسخر لـیونل را دیـد و ماشیـن از جاکنده شد! ویـرجینیا دو دستی به شیـشه کوبید و جـیغ کشید.پـدربزرگ دویـد و سمنتا دستـه گل را انداخت وماشیـن سرعت گرفت.آنچنان اتفاق غیر منـتظره ای بودکه ویرجینیا نمی دانست چکارکند.وحشیانه به دستگیره ی در چنگ انـداخت.اگر بـاز می شد خود را بـیرون پرت می کرد.مطمعن بود این کار را می کرد اما در باز نمی شد!سرعت آنقـدر زیاد شدکه عقب پرت شد و دیوار حائل راننده پایین آمد.پشت فرمان بود و بـادی که از بـاریکه ی شیشه بـه داخل می زد,موهـای طلایی اش را همچون شعله های آتش می رقـصاند:(سلام عروس خانم!)
ازآینـه نگاهش می کرد.خشمگین و شهوت بار!تمام تن ویرجینیا سرد شد و ضربان قـلبش محکمترشد:(آه خدای من...پرنس!)
پرنس خونسردانه لبخند زد:(چرا به من رجینالد نمی گی؟این کارت رو راحت تر می کنه!)
رجینالد!لعنت بر او!به زحمت نالید:(خواهش می کنم برم گردون...هرکاری بگی می کنم فقط...)
صدای پرنس همچنان سرد و پرتمسخر بود:(کاری نیست که بتونی بکنی!)
(لطفاً...ازت خواهش می کنم برم گردون...)
(چرا؟خیلی دوست داری ازدواج بکنی؟)
ویرجینیا از حالت تمسخربار تن صدایش خشمگین شد:(آره...چطور؟)
(خوب اگه اینقدر علاقه داری امشب با من ازدواج می کنی!)
ویرجینیا از شدت وحشت داد زد:(خودمو می کشم...می فهمی؟)
(چرا؟توکه گفتی عاشقم هستی؟)
ویـرجینیاگیرکرد.می تـرسید بگوید دروغ گفـتم شاید پرنس عصبـانی می شد پس شانس دیگرش را بکار برد:(اما من زن دیرمی شدم!)
پرنس نگاه آبی اش را ازآینه به او دوخت:(باور نمی کنم!)
ویرجینیا با امیدواری از یافتن راه نجاتی اضافه کرد:(بله ما دیشب زن و شوهر شدیم!)و بـرای محکم کردن حرفش لبخند ساختگی به لب آورد:(و شب خیلی عالی بود!)
پرنس هم لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد:(خوب اثباتش برام راحته...امشب می فهمم!)
ویرجینیا بدتر از قبل گیر افتاد و بالاخره بغض گلویش ترکید و شروع به گریستن کرد.بیچاره پدربزرگ... بـیچاره دیرمی,حالاچکار می کـردند؟کاش به حرف اوگوش می کرد و زودتر ازدواج می کرد.هنوز هـم عاشق پرنس بود.پرنسی که ماشین رامی راند اماعشق چه اهمیتی داشت وقتی عزیزانش ناراحت می شدند؟ نالید:(منوکجا می بری؟)
(جایی که دست هیچکس به تو نرسه!)
(چرا؟)
(چون تو احمقی و من عاشقت!)
ویـرجینیا دیگر مثـل دفعات قبـل از شنیدن این جمله شاد و هیجان زده نمی شد برعکس تـرس وگریه اش بـیشتر شد.پرنس ادامه می داد:(تو منو خسته و دیونه کردی خیلی سعی کردم کـاری به کارت نداشته باشم امانتونستم,وجدانم اجازه نداد بذارم دستی دستی خودتو بدبخت کنی تو اونقدربی انصاف بودی که حرف همه رو باورکردی الاحرفهای من که همه اش راست بودند!)
ویرجینیاگریان گفت:(تو در مورد تحصیلاتت دروغ گفتی!)
ماشین به یک جاده ی خاکی باریکی پیچید و دوباره سرعت گرفت(من مجبور بودم کسی نباید می فهمید وگرنه همه چیز رو ازم مخفی می کردند و من نمی تونستم به حقایق دست پیداکنم!)
ویرجینیا با خشم کامل کرد:(و انتقام بگیری!)
(البته!)
(و حالاگرفتی؟)
(البته!)
لعنت بر او به همین راحتی اعتراف می کرد و انتظار داشت ویرجینیا از او نترسد!(پس چرا می گی رجینالد نیستی؟)
(چون نیستم!من پرنس هستم!)
(دروغ نگو!همه می دونند چقدر با پرنس اصلی فرق داری!)
(بله چون پرنس اصلی عوض شد...عاقل شد,قوی شد,عاشق شد!)
(و پرنس دروغین خائن شد,دورو شد,ظالم شد!)
(البته!)
البته!البته که رجینالد بودن کسی مطرح نبود.مهم,مقصربودن,گناهکارب دن,قاتل بودن,شیـطان بودن بودکه مطرح بـود!بله شاید او پرنس اصلی بود اما مسبب تمام این اتفاقات تلخ و انتقامهای سخت او بود!ویرجینـیا به درماشین تکیه زد وبه انتهای جاده که درسیاهی جنگلهای راج بود,نگاه کرد.مغزش از این کشف جدید می جـوشید.اگر این واقـعیت داشت دیرمی هم دروغ گفته بود اما چرا؟شاید امیدوار بود با پـرنس معـرفی کردن خود او را برای ازدواج راضی بکندکه موفق هم شده بود!زمزمه کرد:(ازم چه انتظاری داری؟)
(باورم کنی!)
(چطوری؟)
(همونطورکه برادرم رو باورکردی!)
(اونو باورکردم چون هر چی گفت درست در اومد!)
(چطوره یک بار هم ماجرا رو از من بشنوی...)
ویرجینیا جواب نداد و ماشین باآن سرعت وحشتناکش میان درختان بلند و بوته های خشک شد:(راستـش نمی دونم ازکجا شروع کنم شاید این جمله کافی باشه که مادرت بهترین کار روکردکه فرارکرد منکه از وقتی یادم میاد زندگی سرد و بی روح و خطرناکی داشتم که مقصرش فقط و فقط پیرمرد بود...)
ویرجینیا ناراحت شد.او هنوز هم فکر نمی کرد مادرش فرارکرده باشد و پدربزرگش آنقدر بد بوده بـاشد اما جرات مخالفت و حق ممانعت نداشت...(پنج ساله بودم که نفرتم متولدشد و ابدی شـد...جزئیاتش یادم نیست همینقدر می دونم که داشتم با براین توی ایوان تیله بازی می کردیم که صدای جیغ مادرم رو شنیدم دم پنـجره دویدیم...مرتیکه ی پست فـطرت موهای مادرم رو می کشید تا بفهمم چی دارم می بینم اونـو از بالای سی پله به پایین هل داد...مادرت هم اونجا بود.می خواست به کمک بره که دایی هـنری و سدریک بهش حمله کردند و اونقدرکتکش زدندکه بی هوش شد!)
ویرجینیا خشکیده بود و نفسش بالانمی آمد...(بعدها فهمیدم اصلاًدعوا سر مادر تو افتاده بود!ظاهراً مرتیکه متوجه ازدواج مخفیانه ی مادر و پدرت و البته حاملگی مادرت به تو شده بود.بقیه شو هم بهت گفته بودم, مادرت رو تـوی سرداب حبس کرده بـودند من و برایـن کمکش کردیم,براش کلید دزدیدیم و از پـنجره بهش انداختیم اونم فرارکرد!)
ویرجینیا تمام سعیش را می کرد باور نکند اما یا تیله ها؟(اون ماجرا شروع بدبختی های ما شد!مادرم حامله بود نگفته بود,می خواسته سورپرایز بکنه که با اون کار پیرمرد هم بچه شو از دست داد هـم قدرت جسمی و روحی شو سه چهـار سال مریض شد,نمی دونی چقـدر دوست داشتم قوی بودم و می تونستم پیرمرد رو بکشم...شاید اگر میبل و براین نبودند به هر وجهی بود این کار رو می کردم!)
حالاکه قدرت داشت؟(دوازده ساله بودم که متوجه شدم یکی ازکلاسهای بالاتر مرتب منو زیر نظر داره و تعقیبم می کنه و تا متوجه می شم قایم می شه,کم کم شایعات در اومد و همه از شباهت ما حرف زدند تا ایـنکه بالاخره تـوی رخکن تونستم گیرش بیارم!)لبخندی از روی علاقه بر لبهای پـرنس نقش بست:(وقتی منـو دید سعی کرد از پنجره فـرار بکنه اما من گرفـتمش و وادارش کردم حرف بزنه و حتی چند تـا مشت بهش زدم...بیچاره رجینالد از بس ترسیده بود مجبـور شد همه چیز رو بگه...من برادرش بودم!چه مسخره؟ دیـونه شدم باورش نکردم از اونجا یکراست خونه سراغ بابا رفتم جیغ و داد راه انداختم,دعواکردم,فحـش دادم تا اینکه ترسید و اعتراف کرد...بله پدر من پدر اونم بوده و ما برادر بودیـم..!ازم خواست به هـیچکس چیـزی نگم خصـوصاً مادرم اما منکه قـانع نشده بودم ازش خواستم علت جدایی شو با نـامزدش بگه و اون مجبـور شد حقیـقت وحشتـناک دیگه ای رو فـاش بکنه...میجـرها قـاچاق اسلحه می کـردند و اونو بخاطر ثـروتش با تهدید به مرگ وادار به طلاق از خانم مایرا,نامزدش,با وجود حامله بودن به رجینالدکرده بودند لعنتی ها!همون موقع به خودم قول دادم یک روزی همشونوگیر بیندازم!)
ماشـین سرعت کم کرد و وارد یک راه باریکتر در سمت چپ شد.هوا ابری بود و سایه ی درختان فضا را تاریکتر می کرد.حواس ویرجینیا از بس در حرفهای پرنس بودکه دیگر ترس را فراموش کرده بود(از اون بـه بعد منو رجـینالد بـا هم دوست شدیم...اون روح لطیف و ساده و پاکی داشت اون یک الهه بـودکه من شانـس برادر بودنش رو داشتـم,پدر رجیـنالد مرد خوبی بود اما بخـاطر حـفظ رجـینالد با تـوجه بـه شرایط زندگی من و موقعـیت وگـذشته ی رجینالد,اجازه نمی داد ما با هم رابطه داشته باشیم پس ما هم گهگاهی مخفیانه همدیگه رو می دیدیم گهگاهی هم گیر می افتادیم و اونوقـت هم براین به کمکمون می اومد اون پـسر فرشته ی نجات من شده بود...اون روزها بهترین روزهای عمرم بود چند سال گذشت تا اینکه یکروز پـلیسها به یکی از مراکز فـروش و پخش اسلحه ی دایی اینهـا حمله کردند و دایی سدریک کشته شـد.من کاملاًشانـسی صحبت دایی هنری رو با دوستانش توی تلفن شنیدم پدر رجینالدکه پلیس ماهری بـود, دایی سدریک روکشته بود و اونها قـصد داشتند شب سراغشـون برند...من دیونه شدم تیپم رو عوض کردم و در خـونه ی اونها رفتم تا خبر بدم,متاسفانه دیر باورکردند تا فرارکنند...بومب!توی ماشین بمب گذاشته بودند خـانم وآقای فـلوشرکشتـه شدنـد اما رجـینالد به لطف خـدا زنده مونـد با اینکه خـودم هم زخـمی بـودم و خونـریزی داشتم اونو برداشتم و فرارکردم رفتم از یک باجه ی تلفن به برایـن زنگ زدم وکمک خواستم اما اون باورم نکرد,مسخره ام کرد و ردم کرد!بناچار دوباره رجیـنالد رو پشتم انداختم و به یک محله فـرار
کردم اونجا پسری داشت ماشین می دزدید ازش کمک خواستم اونم باکمی پول حاضر شد ما رو تا بیرون شهر ببره بعدکه بدحالی رجینالد و زخم منو دید ما رو تا رنو برد و این شروع دوستی منو و تادسن شد...)
ویرجینیا از این توازن اتفاقات متعجب مانده بود(توی رنو هـر دو بستری شدیم چـه خوب که زنجیر طلا و ساعت گـرونبهایی داشتم فـروختم و خـرج عمل خـودم رو دادم رجیـنالد به کما رفـته بود و برای ادامه ی درمان اون به پول بیشتری نیاز بود پس سعـی کردم با خونه تماس بگیرم اما نشدکار هنری پست فطرت بود خطها رو دست کاری می کرد چون وقتی از تماس با خونه ناامید شدم و به موبایل پدرم زنگ زدم تا هـمه چیز رو به بابام بگم و از اون کمک مالی بخوام,هنری گوشی رو برداشت وتهدیدم کرد اگه بدون رجینالد
برگردم پدرم رو می کشه!چکار می تونستم بکنم که؟هفده سالم بود وجنایات اونها رو به چشم دیده بودم و از طرفـی نمی تونستم ببـرم و برادرم رو دو دستی تحـویل اونها بـدم پس مونـدم و برای مخارج خودم و بیمارستان رجینالد سرکار رفـتم...هرکـاری بگی...و درسـم رو ادامه دادم وارد دانشـگاه شدم و حقـوق رو انتخاب کردم تا بتونم لااقل از راه قانون اونها روگیـر بیندازم!بـعد از شش ماه بالاخره تونستم با بـابـا تماس بگیرم وهمه چیز رو بگم,باورش نمی شد,خیلی ناراحت شد ازم تشکرکرد و قول گرفت تا همیشه مواظب رجینالد باشم و برام پول فرستاد چند بار خواست به دیدنمون بیاد اما من مانع شدم چون می دونـستم هنری تعقیبش خواهدکرد من هیچ راهی بـرای برگشتن به خونه نداشتم نه لااقل تا وقتی رجینالد توی کما بـود... شش سال گذشت همه چیز داشت موفقیت آمیز پیش می رفت درسم داشت تـموم می شد و حتی رجینالد علایـم بیداری نشـون می دادکه تـادسن تلفن کرد و خبر داد پدرم مرده!توی تصادف کشته شده بـود!کی باور می کرد؟پدر من رانندگی محشری داشت!فهمیدم کار هنری بوده دیگه عـلتی بـرای ترسیدن نـداشتم پس برگشتم تا انتقام بگیرم,هنری فرارکرده بودآدم گرفتم پیداش کنه هتل پدرم که دیگه مال من بودتوی چـنگ میجرها افتاده بود!سعی کردم بدون جلب توجه به حقه ای از دستشون بیرون بکشم...شبی بودکه تو اومده بودی...)
بله ویـرجینیاآن شب را بـا تمام جزئیات بـیاد داشت"من چیـزهای مهمتری برای اثبـات کردن دارم!"پرنس همچـنان با جدیت می رانـد و ادامه می داد:(مادرم انگارکه همه چیز رو فراموش کرده بـود با ویلیام که از شرکای هنری بود,رابطه برقرارکرده بود و پیرمرد رو بخشیده بود و بی خبر بخاطر غیبتم سرزنـشم می کرد پس نتونستم چیزی به اون بگم تازه اگه از وجود رجینالد باخبر می شد دیونه می شدکه دیدی درست فکر می کردم!هنوز مدرکی نداشتم باید نـظاره گر می شدم باید وانمود می کردم همه چیـز فـراموشم شده باید
دروغ می گفتم باید عوض می شدم و...شدم!)
ماشین سرعت کم کرد و راه دست انداز شد.(توی اون شرایط فهمیدم رجینالد بیدار شده اما از بـیمارستان فرارکرده تا رنو دنبالش رفتم وگشتم اما پیداش نکردم...اونشبی که مست برگشتم یادته؟)
چطور می توانست یادش نباشدآن شب هنوز هم بهترین شب ویرجینیا بود!(هنری رو پیداکرده بودم و همه چیز داشت تموم می شدکه موضوع دیرمی میجر پیش اومد حدس زدم اون باشه چون پیرمرد از وجـودش باخبـر بود و می دونستم بـرای بستن دستـهای من از هیـچ کاری دریغ نمی کنه و توی جـشن دیدمش...بله برادرم توی چنگال اونها افتاده بود و بدتر اینکه حافظه اش رو از دست داده بود روبروم ایستاده بود اما منو نمی شناخت!خیـلی ترسیدم هر قـدم غـلط من و هر دامی که برای میجرها انداخته بودم ممکن بـود اونم با
بقـیه به قعر چاه بـیندازه پس هدفم نجات اون شد اما اون...اون با وجود اینکه می دونست چه فـداکاری ها براش کردم و در چه شرایط بدی قرار دارم همه چیز رو ازم مخفی کرد و با منم بیگانه شد!اون برای انتـقام گرفـتن وارد خانواده ی میجرها شده بود و البته تمام اون کارها رو فقط به قصدآزار پیرمرد می کرد اما من نفهمیدم...یعنی هیچوقت باورم نشد اون اینقدر بد شده باشه...اون هیچوقت دلش نمی اومد قلب یک دختر رو بشکنه اما حالا...برای تجاوزکردن به لوسی آدم کرایه کرد!)
ویرجینیا غرید:(ازکجا می دونی؟)
(من با اونها در افتادم و اونطور زخمی شدم و یکیشون تادسن بود!من وقتی به شهر برگشتم مسئولیت خزانه هـتل رو به اون دادم تـا تلافی کمکهاشوکرده باشـم و اون عاشق لوسی بود و اونشب فکرکردم شاید تکبر لـوسی کاسه ی صبر تادسن رو لبریزکرده و اون دست به این کار زده اما دیشب وقتی تـو به من فهمـوندی رجیـنالد حافظه اش رو بـدست آورده فهـمیدم جواب تمـام این اتفاقات رو بدست آوردم با تـادسن تماس گرفـتم و وادارش کردم تـا اعـتراف بکنه وکردکه تـوسط دیرمی میجر به این کار وادار شده!بله یکی ایـن
کارها رو می کرد و اون یکی برادر عزیز من بود!)
ویرجینیا هنوز هم لجبازانه نمی خواست باورکند:(اما حافظه ی اون دیر برگشت مگه نه؟)
پرنس به تلخی خندید:(حافظه ی اون هیچوقت نرفته بودکه برگرده!)
ویرجینیا شوکه شد!ماشین به سمت چپ چرخید و وارد مکان وسیع تری شد(اون از اولش بـا یک نقشه ی دقـیق واردکار شد رل بازی کرد,تعقیب و تحقیق کرد,نقشه کشید,اجراکرد و با لذت نشست و تماشا کرد اوه خـدای من!اون حتی سر منم کلاه گـذاشت وآخرش با استـفاده از شانـس شباهت داشتنـمون به هـم از پشت به من خنجر زد و برای بدست آوردن ثروت پیرمرد نه برای خودش بلکه فـقـط برای آزار و شکست پیرمرد از تو هم استفاده کرد!)
ویرجینیا با خشم گفت:(اما تو هم از پدربزرگ بدت می اومد و برای ناراحت کردنش برنامه ریزی و اجرا می کردی!)
(درستـه!من از بچگی یادگرفـتم با خنده ی اون گـریه کنم و باگـریه اش بخندم اما رجینالد باعث شد طرز فکرم نسبت به پیرمرد عوض بشه اون واقعاً خوب و پشیمون شده بود و رجینالد رو فـقـط از روی دلسوزی و تلافی گذشته زیر پر و بالش گرفـته بود و اونم هیچوقت حدس نزد رجینالد مسبب بلاهای فامیل باشه!)
ماشـین به مکان گشاد و روشنی وارد شـد,سرعت گرفت,چرخی زد و ایستاد.ویرجینیا اطراف را نگاه کرد. جلوی یک خانه ی بزرگ و قدیمی بودند.پرنس حرکتی نکرد.ویرجینیاهم جرات نکرد در را امتحان کند پرنس ادامه داد:(و من فقط برای نجات تو,ثروت رو به پیرمرد برگردوندم و وقتی بالاخره حقیقت رجینالد رو فـهمیدم سعی کردم قـانعت کنم باهاش ازدواج نکنی اما تو هم مثل همه دیرمی رو باورکردی و بـه من فقط این راه روگذاشتی!)
دکمه را زد و درها تاک صدا دادند و باز شدند.ویرجینیا باترس و تردیدگفت:(دایی هنری چی؟اون خیلی زودتر از ورود و شروع رجینالد غیب وکشته شد!)
پرنـس جواب نداد.هـنوز ساکت و ثابت ازآینه ویرجینیا را نگاه می کرد.ویرجینیا ادامه داد:(تـو هم در طی این مدت بیکار ننشستی دایی رو پیداکردی و وحشیانه کشتی!)
(البته!من تمام عمرم برای چطورکشتن اون طرح ریختم!)
او بود!او دایی راکشته بود و قاتل بود!پرنس در را بازکرد:(و اون مرگ خیلی کمی برای هنری بود!)
پیـاده شد و برای بازکردن در عقب چرخید اما ویرجینیا به طرف در دیگر سُر خورد و قبل ازآنکه او در را بازکند از اینطرف پایین رفت.ترسش آنچنان شدت گرفته بودکه زانوهایش او را نگه نمی داشتند.چهره ی داغون شده ی دایی مقابل چشمانش بود.اگر پرنس آنقدر بی رحم و انتقـام جو بودکه یک انسان راآنطور وحشتناک بکشد بعید نبود بر اثر خـشمی بر او,کار بـدتری بکند!نگاهـشان از روی ماشـین بر هم قفـل شد (اشتباه نکرده بودم...تو شیطان هستی!)
پرنس خونسرد بود:(بیا بریم تو...هوا داره بارونی می شه!)
ویرجینیا با خوفی عظیم و جدیدکه به روی آورده بود,عقب عقب راه افتاد:(ازم انتظار نداشته باش با تو بـه اون خونه بیام!)
پرنس هم راه افتاد تا ماشین را دور بزند:(چاره ی دیگه ای نداری!)
ویـرجینیا برگشت وبه رفـتن ادامه داد.پرنس هم می آمد:(اون باید می مرد ویرجینیا...اون قاتل بود!خون در مقابل خون!)
(اما نه اونطوری!)
(راست می گی اول باید زنده زنده پوست تنش رو می سوزوندم و بعد دست و پاهاشو قطع می کردم و...)
ویرجینیا برای نشنیدن ادامه ای این جملات وحشتناک داد زد:(می خوام خونه برم!)
و شروع کرد به دویدن!پرنس غرید:(خونه ی تو اینجاست...پیش من!تا ابد!)
تـرس ویرجیـنیاآنقـدر شدت گرفت که هـق هـق به گریه افتاد.پرنس خونسردانه دنبالش می آمد:(هیچ جا
نمی تونی بری ویرجینیا...این طرفها هیچکس زندگی نمی کنه!)
ویرجینیا لای درختان شد و نالید:(کمکم کنید...یکی کمکم کنه!)
(ما تنها هستیم ویرجینیا...اینو لااقل باورکن!)
برگهای تیـغدار تمشک,شاخه های خشک و تنـه ی کیپ درختان عـبورش را باآن دامن گـشاد و تور بلند سر و پاشنه تیزکفشها,مشکل می کرد اما او همچنان نامیدانه می گریست و می رفت.صدای پرنس نزدیکتر و خشن تر شد:(منو عصبانی نکن ویرجینیا این فقط کار تو رو مشکل تر می کنه!)
ویرجـینیا نمی خواست به آن زودی و راحتی تـسلیم بشود اما بالاخره تـور سرش به شاخه ای گیرکرد و او مجبورشد بایستد و تاجش را دربیاوردکه پرنس به او رسید!
با ورود به خانه و قفل شدن اولین در در پی اش,تمام ترسها و نامیدی های ویرجینیا به اوج خودش رسید. داخل خانه به عـلت نزدیکی و بلـندی درختانی که خانـه را احاطه کرده بـودند,بسیار تاریک بود و وسایل بسیارکهنه وکمی داشت.طبقه ی بالاروشن تر از طبقه ی پایین بود و دو راهرو و سـه در به هال باز می شـد و هـال با یک دست مبـل رنگ و رو رفته ی مدل قدیمی,یک بوفه ی چوبی درگوشه و یک بخـاری سیاه شده دکور بود.پرنس درآنجا را هم قفل کرد و درمقابل چشمان پرحسرت ویرجینیا,دسته کلید را در جیب تنگ شلوار جینش فروکرد و به سوی یکی از درها رفت,داخل شد و در را پشت سرش کوبید!در و دیوار انگارکه بر سر ویرجینیا فرود می آمد.بغض گلویش را می فشرد.به سوی یکی از پنجره های باریک و بلند رفت و بیـرون را نگاه کرد.جنگل در بـادی که شدت می گرفت,می رقصـید.ارتفاع زیـاد بود بـطوری که ماشیـن سفید و دراز با روبـانهای درشت و بـراقش ـ که دم در پارک شـده بودـ همچون اسباب بازی بنـظر
می آمد.مدتی گـذشت.ویرجینیـاآرام و قرار نداشت.می دانست حالاهمه نگرانش بودند و شاید برای پیدا کردنش واردکار شده بودند.ویرجینیا نگاهش را در اطراف هـال گرداند.همـانطورکه حدس می زد تـلفنی وجـود نداشت.میز و دفـتر تلفن بود اماگوشی نبـود!پرنس فکر همه چیز راکرده بود!ساعت دیـواری پنج را نشان می داد.یعنی یک ساعت در راه گذشته بود؟همانجا لب سکوی پنجره نشست و سر به شیشه تکیه داد آن هیجان و حرفها و اشکها او را خسته کرده بود.مدتی نگـذشت که پـرنس برگشت.هیجان همـچون مور ساق پاهـای ویرجیـنیا را پیمود.پرنس داشت از عقب نزدیک می شد:(توی خونه هر جا بخـواهی می تونی بری!اینجا قبلاًخونه ی تادسن بود می دونم شبیه قصر پریان نیست اما مجبور بودم...وقت زیادی نداشتم!)
ویرجینیا قبل از رسیدنش زمزمه کرد:(تاکی می خواهی منو اینجا حبس کنی؟)
صدای قدمهای پرنس متوقف شد:(تا وقتی باورم کنی!)
(بزودی میاند و پیدامون می کنند!)
(فکر نکنم...ما بیرون لوس آنجلس هستیم!)
ترس ویرجینیاآنقدر شدت گرفت که بگریه افـتاد.به سرعت به سوی او برگشت در یک قدمی اش ایستاده بود.ملتمسانه نالید:(من باید با بابابزرگ حرف بزنم اون الان نگران منه!)
قیافه ی پرنس سخت وگرفته بود:(نمی شه!ردیابی می کنند!)
ویرجینیا از جا بلند شد:(قول می دم طولش ندم...فقط بگم سالمم...لطفاً)
پرنس جواب نداد.بنظر می آمد داشت راضی می شد.ویرجینیا امیدوارانه ادامه داد:(خواهش می کنم...فقط چندکلمه!)
پرنس به سردی پرسید:(خیلی دوستش داری؟)
این جمله نمک زخم او شد.سر بـه زیر انـداخت و شروع به گـریستن کرد.پرنـس با خـستگی موبـایل را از جیبش درآورد:(بشرطی که درمورد رجینالد حرفی نزنی!)
و شماره راگرفت وگوشی را به سویش درازکرد.ویرجینیا مشتاقـانه موبـایل را قاپـید و به گوشش چسبـاند. ثانیه ای نگذشت که صدای وحشتزده ی پدربزرگ از پشت خط شنیده شد:(پرنس؟)
بغض ویرجینیا دوباره بادکرد:(منم بابابزرگ...ویرجینیا!)
(یا مسیح!کجایی دختر؟سالمی؟)
(بله بابابزرگ خوبم...نگرانم نباش!)
(کجایی؟)
ویرجینیا به سوی پنجره چرخید:(نمی دونم؟!)
(با اون هستی؟اون الان پیش توست؟)
(بله...)
صدای پیـرمردآرامترشد:(سعی کن فـرارکنی ویرجیـنیا هر طورکه می تونی!اون رجینالد و بخاطر نـاراحت کردن من تو رو دزدیده چون می دونه من دیگه تو رو هم مثل بقیه ی نوه هام و حتی بیشتر دوست دارم...)
ویرجینیا نمی توانست حرفهای پدربزرگش را هضم کند!پرنس درکنارش ایستاده بود و به عکس العملهای او نگاه می کرد.پدربزرگ ادامه می داد:(اون می دونه دیرمی ثروت تـو رو انتـقال داده و حالافـقط بخاطر ترسوندن من و عذاب دادن به دیرمی که عاشق توست تو رو برده تا شاید با...)
و پرنس گوشی را پس گرفت و قطع کرد:(دیگه بسه!)
تـن ویرجینیا منجـمد شد.یعـنی پدربزرگ راست می گـفت؟ویرجینیا بی اختیار به پرنس خیـره شد.موهای صافش را با بی دقتی بالازده بود و تمام دکمه های بلوز سیاهش را بازگذاشته بود اما از زیر رکابی سفیدی داشت که بـر سینه ی برجسته و شکم فرو رفته اش به زیبایی خوابیده بود.یعنی او رجینالد بـود؟هنوز هم!به سوی همان در قبلی راه افتاد:(برات قهوه دم کردم...بشین بیارم!)
ویرجینیا احساس بدحالی کرد.سر بلندکرد و به آسمان ابری نگاه کرد.یعنی واقعاً پرنس او رابرای ترساندن پدربزرگ وآزار به دیرمی به آنجا آورده بود؟چراکه نه؟دیگر همه می دانستند پدربزرگ,آقـای فردریک میجـر مشهور دیگر او را هم به چشم نوه ی واقعی خود می دید و دوست داشت و از طرفی دیرمی از بـس دوستش داشت همان لحظه ی اول به او درخواست ازدواج داده بود و پرنس چقدر از این ازدواج ناراحت و عـصبانی بود؟یعنی ممکن بود در اصل دیرمی ثروت را انتقال داده باشد و هنوز پرنس اصلی باشد؟ شاید هـمه اشتباه بکنند اماآیا پـدربزرگ هم اشتبـاه می کرد؟اما نه کسی اشتباه نمی کرد!مگر یک انسان چـقدر
می تواند رل بازی کند؟پنج ماه؟!با چند نفر؟با مادرش؟دایه اش؟با فامیل؟با برادرش؟با بهترین دوستش؟بله بـراین بهترین جواب بـود.اگر او براین را بخشیده بود پس چرا تمام این مدت با بی اعتنایی به گذشته او را آزار میداد؟"گاهی رفتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تاجون توی بدنت داری بزنمت!" و زده بـود!همانطورکه گفته بود در وقت مناسب!یا لوسی؟در مقابل جمع پاکدامنی او را تهدیدکرده بود و تادسن دوست او بود نه دیرمی!شاید تمام حرفهایی که زده بود مال دیرمی بود وآن سرگذشتی که تعریف کـرده بود,سرگذشت دیـرمی بود و او دزدیـده بود!؟پرنـس با سینی کوچـکی در دست وارد هال شد.فکر ویـرجینیا بهم ریخته بود.نکنـد او راآورده بود روزهـا و ماهها در حبس نگه دارد و به این طریـق دیـرمی و پدربزرگ را هم درنگرانی نگه دارد؟نکندآورده بودتا...صدای قدمهایش را از پشت سرش شنید,باوحشت بـرگشت و سینه بـه سینه ی او برخـوردکرد!بی اختـیار قدمی عـقب گذاشت و پرنس مچ دستش راگرفت: (چرا اینجوری می کنی؟چرا هنوز هم ازم می ترسی؟)
چشم ویرجینیا بـر چشمان آبی و زیبـای او افـتاد و قـفل شد.پرنس ادامه داد:(منکه هر چی بود و نبود بهت گفتم پس چرا بازم ازم فرار می کنی؟)
ویرجینیا تقلای مختصری کرد تا از طلسم او فرارکند:(من هنوز باورت نکردم!)
نگاه پرنس بر لبهای او قفل شد:(چکارکنم باور می کنی؟)
عشق و شهوت مهار شده,ویرجینیا را تحت کنترل خودگرفته بود اما مغزش زنگ خطر می زد.اگر او واقعاً رجینالد بود و در پی آزار پدربزرگش,بعید نبود ازکاری دریغ بکند!(اگه منو برگردونی باورت می کنم!)
نگاهش بر چشمان ویرجینیا چرخید:(چرا می خواهی برگردی؟)
و فـشار انگشـتانش بر مچ دست او بـیشتر شد و ترس ویرجینیا هم شدت گرفت(می خواهی برگـردی بغل معشوقت؟)
ویرجینیا به دست او چنگ انداخت و خود راکمی عقب کشید.پرنس هم با نفرت هلش داد و رهایش کرد :(من چقدر احمقم!)
و برگشت و به سوی یکی از راهروها رفت.ویرجینیا باز هم به گـریه افتاد.خیلی احساس بدبختی وآوارگی می کـرد.صدای رعد محکم او را تـرساند.هوا داشت تاریک می شـد و باران در حال شـروع بود.چقدر بد وقـتی!او بـقدرکافی از بـودن درآن خـانه وآن موقعـیت دلتنـگ بود!ناگـهان متوجه حـرکت چیزی درلای درختان جنگل شد.آن دورهاآتشی روشن بود و دودش بودکه مواج و باریک بالامی رفت!کسی آنجا بود
شایـد هم خانه بود!آنها تنها نبودند!از پرنس خبری نبود.قلب ویرجینیا از فکر جدید به هیجان آمد.بـه سوی یکی از درها دوید و بازکرد.دستشویی و حمام بود و پنجره اش متناسب باآنجاکوچک!بست و وارد راهرو ی پهـلویی اش شد و بعـد از چند قدم دویدن به پیـچی رسید.انتهای راهرو به یک بالکن می رسید.شاید او دیگـر شانس تنهـا ماندن پیدا نمی کرد و شب نزدیک بود.وارد بالکن شد.باد سرد به تن و صورتش کوبید و لرزاند.به پایین نگاه کرد.ارتفاع زیاد بود اما...درختی در پای بالکن بودکه تا یک متری نرده ها بـالاآمده بـود می تـرسید اما چاره ی دیگری هم نداشت.او در دهکده خیلی از درختان بالاو پایین رفـته بود.از روی نـرده ها به آنطرف بالکن رفـت.باد دامن پُرچـینش را تا سرش بالاآورد.در بیرون بالکن آرام چمپاتمه زد و یکی از پـاهایش راآویزان کرد.ساقـه ی نرم درخت را در زیـرکفشش حس کرد.برای احساس خطر دیگر خیلی دیـر بود.عقـلش فـقـط تکرار می کرد"فـرارکن...فـرارکن!"دستهایش را به پای نرده هاکشید و پای
دیگرش را هم رهاکرد.برای لحظه ی کوتاه و وحشتناکی میان زمین و هواآویزان مانـد و بعد چیـزی بطور ناگهانی دورمچ دستش حلقه شد!انگشتان پرنس!ویرجینیا با دیدنش در بالکن,جیغ بلندی کشید وبی اختیار دست دیگـرش را برای چنگ زدن به انگشتان او و رهاکردن خود,از نرده ها برداشت و توازن بدنـش بهـم خورد و یک دستی آنهم توسط پرنس آویزان ماند!پرنس عصبانی نبود و یاسعی می کردوانمود کند نیست :(خودتو بکش بالاوگرنه می افتی!)
امـا ویرجینیا پایش را تکان داد و ساقـه ی قبلی را پـیداکرد و بر رویـش ایستاد و بـدون معطـلی به دست او چنگ انداخت:(ولم کن!)
پرنس بر روی زانوهایش در فشار عجیبی بود:(این کار رو نکن ویرجینیا...اگه ولت کنم می افتی!)
ویرجینیا در مقـابل باد قـوی که او را مثل پـرچم تکان می داد و بـاران سردی که قـطره قـطره به صورت و
چشمانش فرود می آمد,نمی توانست زیاد مقاومت کند.حالابیشتر از قبل ازپرنس می ترسید.نگاه پرخونش که از لای نـرده ها به او خیـره شده بود,نـشان می داد برای پشیمان شدن دیگر خیلی دیر است!پس با تـمام نیروخود را به پایین کشید.دستش ازلای انگشتان گرم پرنس سر خورد و بالاخره درآمد.فقط یک ثانیه سر پا ماند و ساقـه به علت تازه و نازک بودن شکست و او افتاد اما لابه لای شاخه هاگیرکرد و از درد نـاله ای سر داد.زخمی شدن جای جای پوستش را حس کرد وگیره ی موهایش باز شد.با وجود اینها متوجه پرنس بـود.بـه بالانگاه کرد.از بالکن حداقـل سه متر فـاصله داشت و پـرنس آنجـا نبود!پـس وقـت نداشت!در هر شرایطی بود خود را به پای درخت رساند و اطراف را نگاه کرد.سعی کرد بیاد بیاورد دود را ازکدام جهت دیـده بود اما نتوانست!سرش گیـج می رفت و جـهت راگم کـرده بود.بناگه صدای کوبـیده شـدن دری را شنید و فهمید پرنس دارد می آید!وقت برای تلف کردن نداشت.به جهتی شروع به دویدن کرد.فریادپرنس را از عقب شنید:(برگرد ویرجینیا,مجبورم نکن وقتی دستم بهت رسید به زنجیر بکشمت!)
اما ویرجینیا ادامه داد.او طعم زندانی بودن را هر چندکوتاه وکم چشیده بود وحالامعنی آزادی را میفهمید. دوید و دوید...لای درختان شد.تاریک بود اما رعدی که گاه و بی گاه می زد,راه را برای او نشان می داد. می دویـد و می گـریست و بی خبـر می لنگید!پـاهـای برهنـه اش را بـر روی هـر چیزی می گذاشت بدرد
می آمد وتازه متوجه شدکفش بپا ندارد.شاید وقتی از درخت افتاده بود درآمده بودند اما او از بس ترسیده بود متوجه نشده بود.بوته های وحشی با هر تماس با بدن او جاهایی از لباس و یا پوستش را پاره می کردند باد سرد زمستانی به کمک سرعت او شدت می گرفت و لرزش را بیشتر می کرد اما او نایستاد تا وقـتی که خستگی عضلات و پاهایش غیر قابل تحمل شد و بی اختیار درگوشه ای افتاد و برای لحظه ای کوتاه و یـا شاید بسیار طولانی بی هوش شد و بعد سوزش کف پاها و درد زانوی چپش را حس کرد و صدای قـلبش را شنید.سریعتر از ضربان قلب گربه می زد...و صدای باران و برخورد قطراتش با برگها و دیگر هیچ!یعـنی موفـق شده بود؟آرام خـود را بالاکـشید و بر زانـوهایش نشست و سـر بلندکرد و ناگـهان او را دید!درست روبرویش ایستاده بود.باران موهای طلایی اش را تاگـونه هایش چسبـانده بود و او هم نـفس نـفس می زد! ویرجینیا قدرت بلندشدن نداشت و حتی اگر داشت چرا باید بلند می شدکه؟شکست خورده بود!پـرنس به سویش راه افـتاد.از شدت خشم مهـار شده می لـرزید:(چرا داری اذیتم می کنی؟چرا داری از عشقـم سوء استفاده می کنی؟)
ویرجیـنیا از شدت تـرس نمی تـوانست لب بـازکند فـقط همانطور نشسته خود راکمی عقب کشید تا لااقل دیرتر به او برسد اما پرنس با دو قدم به نیم متری اش رسید:(یک ذره هم نمی تونی رحم داشته باشی؟)
هنـوز صدایش تحت کنـترلش بـود وچـشمان سرخ و مرطوبـش به زحمت از لای موهـایش دیده می شد:
(می دونی که دوستت دارم؟)
نگاه ویـرجینیا وحشتزده و ناامیـد بر او قفل شده بـود.پرنس خم شد و دست درازکرد تا بازوی او را بگیرد اما ویرجینیا بی اختیار خود را عقب کشید و این حرکتش کاسه ی صبر پرنس را لبریزکرد.حمله ور شد دو دستی او را بلندکرد و وحشیانه تکانش داد:(می دونی که دوستت دارم؟)
موهای ویرجینیا بـر سر و صورتش ریخت و بـازوهایش بـدردآمد.پرنس با بی رحمی کمر او را به نزدیک ترین درخت کوبید.تمام تن ویرجینیا تیرکشید.پرنس رو به صورتش داد زد:(جوابم رو بده!)
ویـرجینیا با چشمانی پـراشک به چشمان سـوزان او خیـره شد و از ترس اینکه اگر جواب مثبت بدهد او را بخاطر فرارش مورد بازخواست قرار بدهد,سرش را به علامت نه تکان داد.بناگه پرنس مثل دیوانه هاخندید :(پس نمی دونی!؟خوب بیا نشونت بدم...لااقل عشقم رو می تونم نشونت بدم!)
و مچ دستش راگرفت و راه افتاد.ویرجینیا جرات مخالفت و مقاومت نداشت پس راه افتاد.پرنس هـنوز هم از شدت خشم می خندید:(لااقل می تونم عشقم رو ثابت کنم تا باورم کنی!)
ویرجیـنیا دیگر بی آبـرویی را در یک قـدمی خـود می دید.اگـر به آن خـانه و پـشت درهای قفل شده بر
می گـشت بـدبخت شـدنش حتـمی بود پـس باز هـم به دست او چنگ انـداخت,تقلاکـرد,کشید,داد زد, گریست,التماس کرد,اما بی فایده!پرنس می رفت و بدون ذره ای توجه و ترحم او را هم می کشیدبطوری که چند بار ویرجینیا زمین خورد اما او ظالمانه به راهش ادامه داد!باران هم وحشی شده بود رعد هم بادهم! تمام راهها را دردکشان وگریان بر می گشت با این تفاوت که بجای امید,ناامیدی قلبش را می لرزاند.وقتی مقـابل در رسیدند,بی چـون و چرا داخـل شد.خیلی بیشتر ازآنچه بتواند ممانعت کند از پرنس می ترسید و درهـا دوباره یکی پس از دیگری پشت سرش بسته و قفل می شد.وارد هال قبلی شدند اما پرنس نایستاد او را بـه سوی یکی از درها بـرد,بـازکرد و او را به داخل کشید.یک اتاق کوچک و جمع و جور بود بـا یک تخت بزرگ و یک کمد لباس! نه...چکار می خواست بکند؟ویرجینیا فرصت و توانایی تـقلاکردن نیافت. پرنس او را به تخت رساند و بر رویش هل داد!ویرجینیا بر روی سینه افتاد و از درد زانو ناله ای کردصدای پرنفرت پرنس وادارش کرد سریع غلت بزند:(کجا می خواستی بری؟)
داشت بر تخت زانو می زد.ویرجینیا از شدت ترس جرات حرکت کردن نداشت.پرنس نفس نفس می زد :(چطور نمی دونی دوستت دارم؟مگه نه اینکه اینقدر بخاطرت عذاب کشیدم؟)
انگارکـل احساسات ویرجیـنیا مرده بود فـقـط ترس!حتی او را نمی شنـاخت چه بـرسد به اینکه بیاد بیاورد عاشقش بود و عشق اوآرزویش بود!نالید:(غلط کردم...قول می دم دیگه فرار نکنم...قول می دم!)
پرنس بی حرکت ماند و چشمان مرطوب وکشیده اش بر او ثابت شد.ویرجینیا ناامیدانه منتظر شد و پـرنس از تخت پایین رفت:(اینو بدون دفعه ی بعد وجود نخواهد داشت!)
و اتاق را ترک کرد!
***
نمی دانست ساعت چند بود.او هنوز هم برتخت بـود و اتاق تـوسط نور پهن و بلندی که از هال تـا روی تخت می افتاد,کمی روشن بود و هنوز صدای رعـد و بـاران می آمد.از پـرنس هم خبری نـداشت.خسته و زخمی و نیمه بیدار درازکشیده بود و سعی می کرد راه چاره ای پیداکند اما حوصله اش را نداشت. بعـد از تـمام این اتـفاقات گیج شده بـود و انگارکه دچار فراموشی شده باشد فقط می دانست باید برود اماکجـا و
چطور؟نمی دانست!شاید چند بار بخواب رفت و بیدار شد تا اینکه صدای قدمهایی را شنید و از جا جهید. غیر از پرنس چه کسی می توانست باشد!؟رکابی و شلوار جین بتن داشت.بطری بدست وارد اتاق شده بود :(زخم پات داره خونریزی می کنه!)
ویرجینیا به حرف او متوجه لکه ی بزرگ و سرخی که بر قسمت زانوی دامنش افتاده بود,شد.پرنس سلانه سلانه به سوی کمد رفت و یکی از دو درش را بازکرد و ملافه ای بیرون کشید:(وسایل نداریم اما فکرکنم با این بشه یک کاری کرد!)
و بـه سوی او برگشت و تـا لب تخت آمد.بطـری را بـر روی چهار پایه ی سر تخت گذاشت و ملافه را باز کـرد.ویرجینیا زیر چشمی و نگران نگاهش می کرد.گوشه ی ملافه راگرفت و تاآخر پاره کرد,آن تکه را تاکرد وکمی از مایع داخل بطری بر رویش ریخت و بر لب تخت نشست:(دامنت رو جمع کن!)
ویرجینیا بـا شرم و تـرس زانـوهایش را بغـل کرد و بـه این طریق مخالفـت خـود را نشان داد.پرنس ساکت دقـایقی نگاهش کرد.ویرجینیا هم بی اختیار نگاهش کرد تا عکس العملش را ببیند.گـونه های صافش گل انـداخته بود,چشمان براقش خمارتر شده بود و لبخند مستانه ای بر لبها داشت:(بذار زخمت رو تمیـزکنم و ببندم وگرنه عفونت می کنه!)
ویرجینیا سر تکان داد:(راحتم بذار!)
پرنـس مدتی هم خونسردانه منتظر شد و چون حرکت مثبتی از ویرجینیا ندید,دست درازکرد ومچ پای او
راگـرفت وکشید!ویرجینیا از تماس تن داغش وحشت کرد و پایش را پس کشید اما پرنس رها نکرد و بـر
عکس بر فشارش افزود.ویرجینیا نمی توانست مقاومت کند.با پای دیگرش لگد انداخت اما پرنس بی اعتنا دامن او را بـالازد.ویرجیـنیا لحظـه ای از دیـدن پـارگی و خون غلیـظ زانـویش وحشـت کـرد اما حـرکت
انگشتان گرم پرنس بر زیر زانویش,او را دوباره ترساند و اینبار محکمترکشید و داد زد:(ولم کن لعنتی!)
پرنس بالاخره رهایش کرد و از جا بلند شد.ویرجینیا لحظه ای چهره ی خشمگینش را دید و دوباره زانوها یش را با وجود درد به آغوش کشید و سر به زیر انداخت.پرنس بطری را دوباره برداشت و مدتی قـدمزنان و بـی وقفـه سرکشید.لرز ویرجیـنیا بـیشتر شد.اگر مست می کرد؟(تو چه مرگته؟)صدایش آرام اما خشک بود:(چرا اینطوری می کنی؟)
ویرجینیا جـرات سر بلندکردن نـداشت.پـرنس دور تخت راه افتـاد:(می دونم عاشق اون نیستی...می دونم!) صدایش سخت تر و بلندتر شد:(تو منو می خواستی...لعنتی تو گفته بودی عاشقمی!)
و ناگهان بطری را بـه سوی پنجره پـرتاب کرد.شیشه بـه شیشه خـورد و با صدای مهـیبی شکست! ویرجینیا دو دستی جلوی دهـانش راگرفت تا داد نزند و او را عصبانی تر نکند.پرنس نفس نفس می زد و می لرزید اما دیگر خـمار نبود.وحشیـانه به او خیـره شد و دادکشید:(تو منو مسخره کردی؟حرفهایی که زدیـم یادت رفته؟توگفتی درکم می کنی توگفـتی اگه عاشقم بودی هیچوقت ترکم نمی کردی و بودی مگه نه؟)
ویـرجینیا برای بـار چندم بگریه افتاد.احساساتش داشت بر می گشت.عشق,دلسوزی,درک,آوارگی اما باز هم تـرس و دو دلی قـوی ترین حسش بود!سر به زیر انداخت و سعی کرد بی صدا به گریه اش ادامه بدهد و پرنس با خشم ترکش کرد!
***
باد از شیشه ی شکسته به داخل می زد.خرده شیشه در اطراف پنجره براق و ریز بر زمین پخش شده بود و در مقابل نور قوی و بلندی که از هال بر داخل اتاق می افتاد,برق می زدند.ویرجینـیا لب تخت سُر خورد و به زحمت سر پا ایستاد.کف پاهایش بدردآمد و سرش گیج رفت اما راه افتاد و خود را به در رساند و هـال را از نظرگذراند.پرنس آنجا بود.برکاناپه درازکشیده خوابیده بود.بطری دیگری دردست داشت.یعنی یکی دیگر هم تمام کرده بود؟ساعت دیواری یازده شب را نشان می داد و هواآرامتر شده بود.پاوچین پاورچیـن
پیش رفت.موبایل پرنس بر روی میـز بود اما یاکلـیدها؟حتماً در جیبش بـود.نگاهش برکمر باریک و باسن خوش تراش پرنس چرخید و متوجه برآمدگی جیبش شد.دسته کلید هنوزآنجا بود!قلبش از هیجان لرزید. نمی تـوانست این ریسک را بکند.اگـر پرنس بـیدار می شد؟خوب او نمی توانست در ماندنش هم ریسک بکنـد.پـرنس مست شـده بـود.اگـر نیمه شب سراغـش می آمد چـه؟یـا فردا صبح؟یا فـردا شب؟او تـاکـی
می تـوانست آنجا بماند؟بـاز تاریکی شب کمکش می کرد در جایی مخفی شود و صبح خود را بـه محلی که دود ازآنجا بلنـد می شد بـرساند.حتماًکسانی آن اطراف بودند و خوب او می توانست موبایل پـرنس را بدزدد ویا از داخل لیموزین به پدربزرگ زنگ بزند و...خیلی کارها می توانست بکند فقط کافی بود درها بـاز باشند!خیلی سعی کرد خود را منـصرف کند اما نشـد.او از بـودن با پسری مست و وحشی و بی رحم و عـاشق در زیر یک سقـف و پشت درهای بـسته می ترسید!خـود را به کاناپه رساند و خم شد و دست دراز کـرد.نمی دانست اگر بیدار می شد چه بهانه ای می توانست برای این کارش بیاورد و البته آنقدر در موفـق شدن خودمطمعن و عجول بودکه لزومی به فکرکردن نمی دید.انگشتانش تا نزدیک جیب رفت اما از بس می لرزید نتوانست بست دسته کلید را بگیرد.چند نفس عمیق کشید و به چـهره ی پرنس نـگاهی انداخت. آنچنان دوست داشتنی و هوس انگیز دیده می شدکه ویرجینیا لحظه ای محو زیبایی او ماند و بالاخره ایـن فکر بـه ذهنش زد,اگر اشتـباه می کرد چه؟یعـنی ممکن بود پـدربزرگ نوه ی خـودش را نشناسد؟شاید او واقـعاً رجینالد بود اما مگر این تاثیری در قلبهای عاشق داشت؟یعنی هنوز هم عاشق این پسر بود؟صدای باد که شیشه ها را تکان می داد او را به خـودآورد.در موقعیت خطرناکی بـودکه اصلاًجای فکرکردن نبـود!او می خواست فرارکند چون پرنس,یعنی این پـسر,او را دزدیـده بود,حبس کـرده بود,بـا او ظالمانه بـرخورد کرده بود,قاتل بود و مست و عاشق شده بود!این دلایل برای انجام تصمیمش کافی بود.دوباره و با شهامت تـر از قبل دست درازکرد.اینـبار توانست حلقـه ی بست کلیـدها را بگیرد وکشـید!جیب تنگ بود وکلیدها بـرجسته!تلاشی سخت ترکرد و بـالاخره توانست!با عجـله سر بلندکرد تا از بیدار نشدن پرنس مطمعن شود که...(به همین زودی زیر قولت زدی؟)
نگاه همچون تیغ برنده ی پرنس بر او ثابت شده بود!دردی از شدت ترس بر قلب ویرجینیا دوید.با وحشت کلیدها را رهاکرد و عقب دوید.پرنس تکانی به خـود داد وآرام نشست.ویرجـینیا احساس می کرد دنیا بـر سرش خراب شد.دیگر راهی نداشت!تـمام شد!همه چیـز خراب شد!مگر می تـوانست او را دوبـاره آرام و قانع کند؟پرنس از جا بلند شد:(امیدوار بودم سر قولت بمونی تا منم بتونم جلوی خـودم رو بگیرم اما تـو... تو لعنتی بدقول در اومدی!)
صدایش از شدت خشم لرزید!به سویش راه افتاد.ویرجینیا هم عقب عقب راه افـتاد.می دانست اشتباه کرده بود و می دانست معذرت خواهی و التماس کردن و قسم خوردن دیگر تاثیری نخواهد داشت(می دونی... تـصمیم گرفـتم ولت کنم بری...همـین امشب تو رو می برم و دم در خونه ی برادر عزیزم می ذارم و حتـی توی تختش!اینو بهت قول می دم,قول من قوله...دیدی که تو زیرش زدی!)
ویـرجینیا امیدوار شد اما حال پرنس غیر طبیعی دیده می شد.آرام آرام قدم بر می داشت و می خندید!(امـا باید مزدم رو بگیرم بعد!...مزد وفادار بودنم رو...مزد صبور بودنم رو...مزد فداکار و خوش قول بودنم رو... مزد عاشق بودنم رو...)
اشک ناامیدی و ترس دوباره در چشمان ویرجینیا حلقه زد.به در اتاق رسید و هماهنگ با قدمهای او داخل اتـاق نیمه روشن شد.(حالادیگه طاقتم طاق شده,تو رو می خوام...از اولیـن روزی که دیدمت تـا امروز...و امـروز خیلی بیشـتر از همیشه...کلی ویسکی خـوردم تا بهت دست نـزنم,دلم برات سوخته بود چـون دیگه فهمیده بودم اشتباه کردم!توهیچوقت دوستم نداشتی و من چقدراحمق بودم که باورت کردم,عاشقت شدم و خودم رو برای عشق ناب باکره نگه داشتم...در حالی که تو هم مثل بقیه بودی!)
درد دلـسوزی و پشیمانی سینه ی ویرجینـیا را فشرد.حرفهایش را باور می کرد چه بدکه حالاحرفـهایش را بـاور می کرد!(اما تـو دیگه دیونه و خسـته ام کردی...اینـقدر فداکاری و تحمل بسه!تویی که بغل رجینالد
می ری توکه اونقدر احمقی که بد بودن اونو نمی بینی و باورش می کنی و با وجود اونکه عاشقـش نیستی باهاش عشقبازی می کنی چرا با من نکنی؟منی که تمام این مدت به فکرت بودم و سعی کردم...تمام سعیم روکـردم کمکت کنم...چرا من نه؟)صدایش به لرز شدیدی افتاد:(چرا نباید منی که دارم از عـشقت دیونه می شم تـو رو برای لحـظه ای نداشته باشم؟چرا من نباید به اندازه ی رجینالد برات ارزش داشتـه باشم؟اون حتی عاشقت نبود...)
تـمام احساسهای ویرجینـیا بطور ناگهان برگشت.او پـرنس بود.پـسری که فکرش چنـدین بار او را تا صبح بیدار نگه داشته بود.شاهزاده ی مو طلایی اش که ویرجینیا برای بدست آوردنش بسیار دعاکـرده وگریسته و جنگیده بود!نالید:(پرنس من دروغ گفتم...)
پرنس در خود نبود داد زد:(اگه می تونستی فرارکنی کجا می رفتی؟بغل رجینالد؟)
ویرجینیا هم از بیچارگی داد زد:(قول می دم نرم!)
دوباره صدای پرنس خفه تر شد:(قول؟!تو معنی اون لغت رو نمی دونی!)
ویرجینیا از پشت به تخت رسید و مانـد.پرنس هم ایـستاد:(نه عـزیزم...ازت نمی خوام نری...بـرو..تا ابد مال اون باش...اما اول منو سیرکن بعد!)
و بـا یک حرکت رکابی اش را درآورد!ویرجیـنیا وحشتزده شروع به گریستن کرد:(پرنس تو داری اشتـباه می کنی,من همیشه عاشقت بودم و هستم و...)
پرنس رکابی اش را طرفی پرت کرد و باز هم خندید.تلخ تر ازگریه:(خدای من...تو خیال میکنی من دیگه این مزخرفات رو باور می کنم؟من توی زندگی اونقدر از این حرفها شنیدم که دیگه حالم بهم می خوره!)
و دست به کمربند شلوارش برد:(بخواب...حالادیگه نوبت گناه کردن منه!)
ویرجینیا ناامیدانه نالید:(تو رو خدا منو ببخش...غلط کردم...لطفاً...)
حرفـش تمام نشده پـرنس به سویش یـورش آورد,فک او را میـان انگشتان قوی اش گرفت و سر او را بـه دیوارکوبید:(خفه شو...خفه شو لعنتی!)و صورتش را جلوترآورد.چشمانش کشیده تر و وحشی تر ازهمیشه دیـده می شد:(چرا بایـد اینقدر از من بترسی؟چرا باید دست زدن من اینقدر عذابت بده؟از اینکه عـاشقـتم خوشحال نیستی؟از اینکه همه چیز رو فدات کردم خوشحال نیستی؟تو چی می خواهی؟یک آدم مشهور؟ ثروتمند؟جوون؟عاشق؟دلسوز؟.. .)بلندتر دادکشید:(اون منم!)
و بناگه چشمانش برقی زد!دستش را پس کشید و قدمی عقب تر رفت و مدتی بی صدا به هم خیره ماندند.
سوزشی عـظیم سینه ی ویرجیـنیا را در برگرفت.چطـور توانسته بود او را برنجـاند؟آزار رسانـدن به پـرنس بـرایش حکم مرگ داشت و حـال این کار راکـرده بود!غرور و عشق و شور و احساساتش را ویران کرده بود.قلبش را شکسته بود!بایدکاری می کرد باید ترمیم می کرد باید حقایق قـلبی اش را ابراز می کرد اگـر پـرنس فرصت می داد اما او دیگـر همان پـرنس آشنای قبـلی نبود!(از اینکه منـو اینجـوری می بیـنی لـذت
می بری نه؟اینطور محتاج و دلشکسته و تنها وگریون؟)
ویرجینیا نالید:(منو ببخش!)
پرنس سر تکان داد:(دیگه نه!)
و با یک حرکت وحشیانه او را در چنگال تن خود بدام انداخت!بر تخت افتادند و...گردنبند ویرجینیا قـطع شـد!دانه های مروارید همچـون تگرگ بر تن لخت هـر دو لغزیدو بر تخت پخش شد و ازآنجا هم غـلت خوران و پر سر و صدا برکف چوبی اتاق پخش شدند...
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
دستت درد نکنه .دائما داستان قشنگ تر میشه .ای کاش بیشتر می زاشتی.
در هر حال ممنونم
موفق باشید
از راهنماییت ممنون به غرب امیدوارم کردی
راستش من از روی رمان استخوان های دوست داشتنی این طور فکر میکردم دختر 16ساله سکس رو تجربه میکنه البته با معشوقش
به نظر من که سکس خارج از مدار شرعیش با هر شرایطی اشتباهه
این رمان رو که میگی کی نوشته؟من خودم خیلی تحقیق کردم و فهمیدم اونها هم مثل ما هستند اینطور که در بعضی شهرهای بزرگ جوانان گستاختراند مثل سانفرانسیسکو ونیو یورک اما در شهر های کوچک و یا نا مهم
جوانان طرز فکر دیگه ای دارند از جمله در میشیگان برادر وخواهر در یک اتاق نمی خوابندحتی اگر پنج متر از هم
فاصله داشته باشند یا دختران زیر سیزده گوشهایشان را سوراخ نمی کنند...mtv یک برنامه داره بنام made در
اون برنامه دخترهایی رو نشون می ده که دبیرستانی اند اما هنوز آرایش کردن بلد نیستند!!!!یک برنامه ی مستند
وواقعی!!!
بیا بقیه داستان رو بزار.:19: :19: :18: :18:
نویسنده اش الیس الباد حتی پرفروش ترین کتاب سال شد
راستی ببین نمیتونی تاپیک تو انجمن ادبیات بذاری اونجا بیشتر مخاطب داره هرچی باشه
قدر زر زرگر شناسد
قدر گوهر گوهری
ما منتظریم ها وضعیت ویرجینیا حساسه
فکر میکردم اینجا بیشتر جلوی دید میشه اما؟؟؟تا یک روز سراغش نمیام می افته صفحه دوم!البته بد وقتی هم گذاشتم چون همه امتحان دارند کسی اینجا سر نمی زنه بعد از تموم شدن کتاب قصد دارم بذارمش اونجا...
9
صدای پرنس از هال می آمد.با تلفن حرف می زد:(فقط یک ساعت راهه...از جاده ی جنوبی بیا...)
صدای باران می آمد...دوباره!و او هنوز بر تخت بود.مچاله شده در ملافه و می گریست!هنوز نمی توانست درک کـند چه شده!شاید بدترین و شاید بهترین لحظه راگذرانده بود و می دیدکه درد نداشت اما باز هـم می ترسید,از نشستن می ترسید,از دیدن حقیقت,از قبول واقعیت.کدام واقعیت؟به نیمه ی بهم ریخته و سرد و خـالی تخت نگاه کرد و همه چیز را دوباره و دوباره بیادآورد.او دیگر ویرجینیا اُکنور نبود...دقـایقی قبل پرنس او را ظالمانه بدست آورده بود و بدبخت کرده بود!باز اشکهای شرم رها شدند.چطور می توانست به خانواده برگردد؟پیش پدربزرگ؟دیـرمی؟براین؟نـور ا؟چطور می تـوانست به روی آنها نگاه کند؟یـا روی خود پرنس؟یا روی خـودش درآیـنه؟چه چیـزهایی درآینده منـتظرش بود؟یـا عکس العمل بعدی پـرنس؟ جـواب این سوال را زودگرفـت.متوجـه مکالمه شد:(آره بـیا ببرش,کارم روکـردم...دیگه لازمـش نـدارم,
می دمش به تو!)
تیری زهـراگین تا قلب ویرجینـیا فرو رفت و درید.لعـنت بر او!ایـنرا می خواست؟مطمعـن شدن در عشق و فرار؟شاید هم کسب ثروت و یا برنده شدن در شرطبندی یا...علت هر چه که بود او شیطان بود.شیطانی که او را فـقط برای هدف کثیف خود می خواست!صدای باز شدن در را شنید اما بسته نشد.هوای سرد و تـازه به هـال پر شد و از در بـه پاهای لخت ویرجینیا زد.بله بالاخـره آزاد شده بود اما فـقط جسمش!روحاً به آن خانـه,به آن اتاق,آن تخت و به پسری که به او تجاوزکرده بود,حبس شده بود.خستگی و لرز بی امان او را بخواب می بـرد اما می دانست حالادیـرمی راه افـتاده بود و او بایـد قبل از رسیـدنش به خـود سر و سامانی می داد.تکانی بخـود داد و نشست.کف اتاق پر از دانه های مروارید بود.سفید و براق.ملافـه را با نگـرانی و ترس از روی خودکنار زد و تمام وجودش بناگه سرد شد.با صدای بلند نالید:(لعنت به تو دیرمی!)
و قطرات اشک دوباره در چشمان داغش حلقه زد.اگر اوآنقدر خوب نبود...
***
مقـابل پنجره ی هال ایسـتاده بود و به تاریکـی جنگل زل زده بود.ساعت دوازده و پـانزده دقیقه بود و از پـرنس خبری نبود.ویرجینیا بعد از پوشیدن لباس و جمع کردن مرواریدهای مادربزرگ,پا برهـنه در بالکن اتاق ایستاده بود و فکر می کرد.به دیرمی چه می توانست بگوید؟بگویـدکه دیگر باورش می کند؟بگویـد بخاطر دعوایی که با او سر ملافه کرده بود,پشیمان است؟بگوید چون دیگر باکره نیست متاسف است و یـا بخاطرآنکه آنـقدر شرافت داشته که به او دست نـزده,از او تشکرکند؟اما مگر خودش باورش می شـد زن شیطان شده باشد؟در تاریکی دو نور زرد ماشین,باریک مثل چشمان گرگی خشمگین,از وسط جنگـل راه باز می کرد.دیرمی داشت می آمد.خدایا چقدر دلش برای او,بـرای دیدن و بغـل کردن و حتی بـوسیدن او تنگ شده بود,واینکه درآغوش امن وگرمش بگرید,به چشمان مهربانش نگاه کند وبگوید چقدر دوستش دارد...ماشین رسید و به سرعت کنار لیموزین پارک کرد.ویرجینیا برگشت و از هال بیرون دوید و خود را بالای پله ها رساند.طبقه ی اول توسط لوستر بزرگ روشن بود و در اصلی خانه طاق به طاق باز بود.دیرمی داشت گرفته و نگران می آمد.هنـوز بلوز و شلوار سفیـد دامادی را بتـن داشت اماکتش را درآورده بـود و کراواتـش را شل کرده بود.ویرجینیا با دیدن او بگریه افتاد و از پله ها سرازیر شد.دیرمی او را دیـد:(خدای من...چه بلایی سرت اومده؟)
صدایـش از نگاهش خسته تر و نگرانتر بود.ویرجینیا خود را رساند و درآغوشش فرو رفت و بلندتر از قـبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی موهـای او را نـوازش کرد:(خیلی تـرسیدی؟...آروم باش عزیـزم...دیگه تموم شد...من اومدم دنبالت!)
ویرجینیا با شرم سر بلندکرد و به چهره ی ملایم و غمگین اما زیبای دیرمی خیره شد:(منو ببخش... لطفاًمنو ببخش!)
حرفش تمام نشده صدای پرنس از سمت درآمد:(بهتره برای معذرت خواهی عجله نکنی!)
در را می بست.دیرمی به سویش برگشت:(چکار داری می کنی؟)
و درها بسته شد:(خوب برادر عزیزم...خوش اومدی!)
دیرمی با عصبانیت گفت:(من بخاطر ویرجینیا اومدم و حالاهم داریم می ریم!)
و ویرجینیا را با خودکشید اما دو قدم نرفته پـرنس کلید را پیـچاند و بیـرون کشید!دیـرمی عصبانی تـر شد: (چیه؟می خواهی زندانی ام بکنی؟)
پرنس لبخند تلخی زد وکلید را در جیب شلوارش فروکرد:(بله...تا وقتی که باهام حرف بزنی!)
ویرجینیا از نگاه کردن به چهره ی او شرم شیرینی می کرد پس سر به زیر انداخت.دیرمی پرسید:(در مورد چی؟ )
(در مورد چی؟!خدای من!شش سال گذشته و تو حرفی نداری؟)
(اگه تو حرفی داری بگو ما می خواهیم بریم!)
پرنس با تمسخرگفت:(اوه قلبم رو شکستی!من اینقدر دلم برات تنگ شده بود اونوقت تو...)
دیرمی غرید:(تو بازم مست هستی؟)
پرنس خندان راه افتاد:(می دونی...دلم برای نصایح برادرانه ات هم تنگ شده بود!)
دیرمی با خستگی به ویرجینیا نگاهی انداخت:(بریم!)
اما حرکتی نکرده پرنس روبروآمد:(تو خیال می کنی من برای چی بهت زنگ زدم؟)
دست دیرمی از شانه ی ویرجینیا افتاد:(پس از ویرجینیا بعنوان طعمه استفاده کردی؟!)
(مسلمه!)
ویرجینیا شوکه شد!پرنس ادامه داد:(راستش ناامید بودم بیایی چـون می دونستم خبـر داری که ثروتـش رو به پیرمرد برگردوندم اما بازم خواستم شانسم رو امتحان کرده باشم!)
ویرجینیا متعجب تر به دیرمی خیره شد.سعی می کردآرامش خـود را حفـظ کند:(من ویرجیـنیا رو دوست دارم و بخاطر خودش اومدم!)
فکر مختل شده ی ویرجینیا مانع ازآن می شدکه به این جمله احساساتی و شاد شود پرنس گفت:(بذار اینم حماقت تو باشه!)
(می شه در رو بازکنی؟)
(بگو چرا این کار روکردی؟)
(خودت می دونی الان وقت حرف زدن نیست!)
صدای پرنس جدی تر شد:(اتفاقاً الان بهترین وقته!بگو چرا این کار روکردی؟)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم...این زندگی منه به تو چه؟)
(وای چقدر خوب منو تقلید می کنی...اگه نمی دیدم باور نمی کردم!)
ویرجیـنیا نـابـاورانـه به دیـرمی زل زد.پرنـس متوجه شـد و با افتخارگفت:(چرا همه چیز رو به معـشوقه ات تعریف نمی کنی...رجینالد؟)
چه؟!نگاه ویرجینیا لحظه ای بر چهره ی گستاخ و منتظر پرنس چرخید و دوباره بر دیـرمی قفل شد.دیـرمی عکس العـمل خاصی نشان نداد فـقـط دست ویرجیـنیا راگـرفت و به او لبخـند سردی زد:(تـوی راه حرف
می زنیم...باشه؟)
بناگه پرنس دادکشید:(کدوم راه؟تو خیال می کنی من می ذارم بری؟)
ویرجینیا وحشت کرد و پشت دیرمی مخـفی شد.اشک در چـشمان پرنس حلـقه زد:(لعنت به تو پـسر!باهام حرف بزن!)
دیرمی دست ویرجینیا را رهاکرد:(چی رو می خواهی بشنوی پرنس؟متاسف و ناراحت بودنم رو؟گناهکار و پشیمون بودنم رو؟)
ویرجینیا چند قـدم هم عـقب تر رفت.آنـها در مورد چه چـیزی صحبت می کـردند؟(بگو چـرا این کار رو کردی؟)
(امیدوار بودم درکم بکنی!)
(چطـور درکت می کـردم رجـینالد؟تو به من دروغ گفتی,از من استفاده کردی و قلبم رو شکستی! چطور تونستی؟)
رجـینالد؟!دیرمی اعـتراض نمی کرد؟پس او رجـینالد بود؟!چشـمان پرنس از اشک کنترل شده سرخ شده بود:(چرا اینقدر اذیتم کردی؟چطور بدون در نظرگرفتن شرایط روحی و احساسی من ازم فرارکردی؟منی که تمام عمرم رو فدای توکردم,دوستت داشتم,کمکت کردم,منتظرت موندم و برای یک تـوجه و محبت کوچیک از طرف تو حسرت کشیدم...چطور دلت برام نسوخت؟!)
(متاسفم اما تو سر راهم بودی و من می ترسیدم اگه قصدم رو بفهمی مانع کارم بشی!)
(و می شدم چون تو داشتی اشتباه می کردی...فردریک توی هیچ اتفاقی دست نداشت مقـصر اصلی هنری بود!)
(اون پدر هنری و سدریک بود و بنظرت پدر بودن گناه کمیه؟)
ویرجینیا احساس ضعف کرد.آیاآنچه می شنید درست بود؟!(اما پیرمرد تو رو می شناخت!)
(بله و به جبران کارهای پسرانش قبولم کرد البته منم خیلی سعی کردم خودم رو بیچاره و تنها و نـیازمند و مدیون وفراموشکار نشون بدم نمی دونی چقدر برام عذاب آور بود تحریک دلسوزی دشمن!)وبه ویرجینیا نگاهی انـداخت و دست از همه جا شستـه ادامه داد:(از وقتی وارد لوس آنجلس شدم فردریک رو زیر نظر داشتم باید یک جوری وارد خونه و زندگی اش می شدم به لطف تو به چنگم افتاد وارد بیمارستان شدم و اونو اونجا روی تخت دیدم نمی دونی چقدر دوست داشتم دست روی گلوش بذارم و اونقدر فشارش بدم که زجرکشون جـلوی چشمام بمیره اما اون مجازات کمی بود پس نقشه کشیدم,همکار پـیداکردم و اجـرا کردم و نمی دونی چقدر لذت می بردم وقتی می دیدم اون بخاطر نوه هاش تلاش می کنه,عذاب می کشه وگریه می کنه...درست مثل یک تشنه با هر قطره اشک اون سیراب می شدم!)
عـرق سردی بر تـن ویرجینیا نـشست.شیطان اصلی او بـود!پرنس نالید:(تو نمی دونی من الان در چـه حالی هستم؟تـو برای من مظهـر و الهه بودی چـطور تونستی اینـقدر ظالم باشی؟این تـو نیستی...بـرادر من همیشه دلسوز و مهربون و خوب بود!)
رجینالد داشت عصبانی می شد:(اون برادرت شش سال قبل مرد پرنس!اونها مجبورم کردند بد باشم,تو هم اونجا بودی دیدی که همه چیزم رو ازم گرفتند...پدر و مادرم رو,زندگی ام رو,جوونی وشادی هامو,آینده و سلامتی و حتی اسمم رو...اونها یک شبه عشق منو کشتند برای من فقط یک راه مونده بود مثل تو انـتقام گرفتن!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.باگیجی پیش رفت:(دیرمی...تو چی داری می گی؟)
و روبرویش رسید.رجینالد سر به زیر انداخت:(متاسفم ویرجینیا...)
خشم ویرجینیا شدت گرفت بطوری که با نفرت خندیـد:(همین؟!متـاسفی؟!ببین بـا ما چکارکردی؟با پـدر بزرگم...با بچه ها؟)
و یکی یکی همه را بیـادآورد.لـوسی را,کـارل و ماروین و فـیونا را,برایـن و ارویـن را...اشک پلکهایش را فشرد.با نـاباوری داد زد:(چـطور تـونستی دیرمی؟هـر چی به من گـفتی دروغ بود؟لعـنت به تو...من باورت کرده بودم...چطور تونستی بی رحم؟!)
و حمله کرد و دقایقی فقط او را زد!مشتهای لرزانش یکی پس از دیگری بر سینه ی رجینالد فرودآمد و او را ذره ذره عقب هل داد تا اینکه بالاخره خسته شد!بازوهای رجینـالد بـاز شد و ویرجینـیا درآغوشش فـرو رفت..(منو ببخش ویرجینیا و لطفاًدرکم کن...کاش واقعاً همه چیز فراموشم می شد اما تونمی دونی من چه زندگی قشنگی داشتم که فقـط بخاطر اینکه پدرم وظیـفه اش رو انجام داد همشونو ازم گرفـتند اونم بطـرز وحشتناکی...نمی دونی چقدر درد و رنج کشیدم...خواب نداشتم...یکی باید تقاص پس می داد...)
ویرجینیا غرید:(اما من نه!منم مثل تو بودم...تنها و دلشکسته...چرا با من این کار روکردی؟)
رجینالد موهای او را بوسید:(من دوستت داشتم ویرجینیا تو تنهاکسی بودی که داشتم وکمکم می کردهمه اونـها با تو هم بدرفتاری می کردند حتی پدربزرگت نمی خواست ببیندت منم فکرکردم چون تو هـم مثل منی,درکم می کنی و می خواستم تو هم انتقـام گرفته باشی...فکرکردم ما با هم می تونیم خوشبخت بشیم فکرکردم تو هم منو دوست داری...)
ویرجینیا زمزمه کرد:(من دوستت داشتم!)
تلخ بود اما باید یکی از این دو را قبول می کرد.یکی از این دو پسر خاله ی اصلی اش بود.یکی از ا ین دو رجیـنالد بود.یکی از این دو قاتل دایی بود.یکی از این دو مسبب مشکلات فامیل بود.حال هـمه چیزمعـلوم شده بود و البته دو چیز دیگر!شیطان واقعی چه کسی بود وچه کسی واقعاً دوستش داشت !
پرنس رو به رجینالدکرد:(حاضری برگردیم و دوباره شروع کنیم؟)
ویرجینیا خود را عقب کشید.پرنس کنارشان منتظر جواب بود.رجینالد با خجالت گفت:(می دونی که...من دیگه روی برگشتن ندارم!)
پرنس شوکه شد:(این حرف از تو بعیده!)
(بـزودی همه چیـز معلوم می شه اونوقـت من چطوری می تونم به صورت آقای میجر و بقیه ی کسانی که زندگی شونو بهم ریختم نگاه کنم؟)
(اما اون تو رو می بخشه!)
ویرجینـیا از این طرفداری عظیم متعجب شد!رجینالدگفت:(می دونم اما من دیگه نمی تونم اینجا,توی این محیط زندگی کنم,دیگه نمی تونم به اون زندگی ولای اون آدمها برگـردم,من از خودم متنفـرشدم...دیدم که انتقام مزه ی تلخی داشت و حالامی خوام بـرم و جایی دیگه بـرای سومین بـار شروع کـنم و سعی کنم جبران کنم.)
پـرنس وحشـتزده شد:(نه من اجـازه نمی دم بـری!اون هـتل مال توست,بـمون بـا هم اداره کنیم مادرم هـم دوستت داره و می دونم اگه حقیقت رو بفهمه...)
رجینالد با محبت خندید:(پرنس...پرنس گوش کن عزیزم...)و با دست موهای او را از پـیشانی اش بـالازد: (من باید از این شهر خطرناک برم...تو از خیلی چیـزها بی خبـری!شریکهای من یک مشت مجرم و جـانی بـودند همیشه بیشتر از اونچه می خواستم انجام می دادند و پول بیشتری می خواستند تو خـیال می کنی من واقعاً می خواستم به لوسی تجاوزکنند و یا براین رو بزنند؟نه!من تمام حـقوقم رو به اونها می دادم اما اونهـا هیچوقت راضی نمی شدند و من برای اینکه دست از سرم بردارند بهشون وعده ی ثروت ویرجینیا رو دادم و حالااگه بفهمند چنین پولی وجود نداره...)
(اون پولهاکثیف بودند رجینالد...من مجبور شدم به پیرمرد برگردونم تا ویرجینیا در خطر نباشه!)
موجی از احساسات گوناگون به ویرجینیا روی آورد.رجینالد با شرم خندید:(می دونم و خیلی بهت افتخار می کنم اما می بینی که چاره ای ندارم!)
(من هر قدر بخواند بهشون می دم!)
(بذار برم پرنس!اگر تو هم جای من بودی نمی تونستی بمونی!)
پرنس بسیار ناراحت تر ازآن بودکه کوتاه بیاید:(پس منم باهات میام...می تونیم هتل رو بفروشیم و...)
اشک در چشـمان رجینـالد حلقـه زد.به سرعت گـردن پرنس را دو دستـی گرفت و صورتـش را روبـروی صورت خود نگه داشت:(گـوش کن!تو باید اینجا بمونی...اینجا همه دوستت دارند و مادرت بـهت احتیاج داره!)
پرنس هم بگریه افتاد.دست بر روی دستهای اوگذاشت:(منم تو رو دوست دارم و به تو احتیاج دارم!)
رجینـالد او را به طرف خـود کشید و بالاخـره درآغوش هم قـفـل شدند:(تو باید بمونی...تو فقط می تونی خـطاهای منو جـبران کنی تو می تونی آبروی منو نگه داری تو می تونی به عشق اون پیرمرد جواب بدی... من نتونستم!نفرت کورم کرد...می دونم بـاور نمی کنی اما بایـد بـدونی اون خـیلی دوستت داره,از همه ی نوه هاش بیشتر و به لطف عشق تو بودکه منم دوست داشت!)
پرنس بغض آلود خندید و رجینـالد او را از خود جـداکرد.چشمان آبی هـر دو مرطوب و سرخ بود:(به من نگـاه کن پـرنس!من جواب انتقام هـستم,پسری باگذشته ی دردناک,روحی گـناهکار وآیـنده ی از دست رفته!...تو می دونی من دیگه هیچی ندارم حتی عشق یک پیرمرد؟)
ویرجیـنیا به او خیره شد.او را همان دیـرمی همیشگی می دید.محبوب پدربزرگ,مورد علاقه ی فامیل,پسر خوش صحبت خانه,دوست و همدرد همه...و درکش می کـرد!شایدکسانی بـودندکه اگر جـای او بـودند اینقدر انتقام جـو نمی شدند اما می دانـست این اخلاق رجینـالد از علاقه ی شدیـدی که به پـدر و مادرش داشته سرچشمه گرفته و می دانست حق نداشت یک طـرفه قضاوت کندآنهم در حق افراد و اشخاصی که فقط پنج ماه بـود می شناخت وکمابـیش از ظلمهایشان بـا خبر بود.حال دیگر به مرگ فـجیع دایی متاسف نبود.او دو زندگی نابودکرده و سه نفر و شاید بیشتر راکشته بود.این علل برای تقاص سنگین اوکم بود! متوجه بحث آندو شد.باز پرنس اصرار می کرد و رجینالد مخالفت!(مجبوری همین امشب بری؟)
(پس چی؟دیگه آخر قصه است...سه تایی برگردیـم و چی بگیم؟پلیسها منتظـرند شما دو تـا برید و بگید با من روبرو نشدید یک روز بگذره فردریک می فهمه من فرارکردم و همه چیز تموم می شه!)
(شما دو تا برگردید من می مونم...تو برو بگو من پرنس هستم و...)
رجینالد از روی عـشق داد زد:(بسه پرنس!تو رو خدا اینقدر فداکاری بسه!چرا اذیتم می کنی؟چرا خجـالتم می کنی؟توخیال می کنی من کور یا احمقم؟از بچگی پیشم بودی,دوستم بودی,مواظبم بودی و جونم رو نجات دادی.خودتو,گذشته ات رو,زندگی تو فدای من کردی شش سال تمام بخاطر من عذاب کـشیدی, تنها موندی وکارکردی...من چطور می تونم بقیه ی زندگی تو ازت بدزدم؟دیگه بسه!بذار قدرتی هم برای تلافی کردن من بمونه!)
اشک در چشمان پرنس می لرزید:(پس قول بده هر جا رسیدی بهم خبر بدی تا به دیدنت بیام و...)
(قول دادن لازم نیست!من چطور می تونم فراموشت کنم؟)
(دلم برات تنگ می شه!)
(منم...اَه لعنت!کاش می تونستم زمان رو به اول برگردونم و از اول درست شروع کنم اونوقت خوب بودن رو انتخاب می کردم و می تونستم پیش تو بمونم...برای همیشه!)
پرنس چرخید و پشت به او راه افتاد:(اوه بله...زمان!وقت نداریم من برم ماشینها روآماده بکنم!)
رجیـنالد نگاه غمگینی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجینیا لبخند سردی زد.هر دو متوجه گریـستن پرنس شده بودند!رجینالد به سوی اوآمد.چهره ی زیبایش خسته و اشک آلود بود:(هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
نه دیگـر!همه چیز بر طرف و تمام شده بود و نیازی به کین نگه داشتن نبود:(بله...چرا می خـواهی ترکمون کنی؟!)
و بغض گلویش را بدردآورد.رجینالد خندید:(می دونم تو درکم می کنی!)
ویرجیـنیا سر تکان داد و رجینالد دستهای او راگرفت:(جوابم رو می دونم اما برای مطمعـن شدن می خوام بپرسم,اگر پرنس نبود دوست داشتی با من بیایی؟)
(اگه پدربزرگ نبود حتماً می اومدم!)
(سر خودت کلاه نذار ویرجینیا...عاشقشی!)
(نه دیرمی...دیگه نه!)
رجینالد او را بغل کرد:(اون دیونه ی توست و هرکاری کرده از روی همین عـشق باکره و شدیدش بوده... تو هـم اونو دوست داری..راستـش من خیلی سعی کـردم از قـبول این حـقیقت فرارکنم و حتی تـو رو هم وادار به قبول کنم اما نشد...عشق اون قوی تر از ما بود!)
بله متاسفانه دیرمی میجر همیشه درست کشف می کرد!رهایش کرد:(اما بازم اگه روزی تنهـا موندی و بـه کمک احتیاج پیداکردی بدون که من همیشه هستم و هنوز هم عاشقتم بیا پیشم و اجازه بده کمکت کنم!)
ویرجـینیا احساساتی شد و می خـواست تشکرکندکه صدای پـرنس هـر دو را تـرساند:(تـمام طایرها پنـچر شدند!)
هر دو متعجب به سویش راه افتادند:(چطور ممکنه؟)
و بـا هم خارج شدند.هوا سرد و بـارانی بود.حق با پرنس بود.طایرهای هر دو ماشین خالی شده بود.رجینالد به شوخی گفت:(نکنه اینها هم کار توست؟)
پرنس جواب نداده شخصی از پشت سرشان گفت:(کار ماست!)
نیکلاس و مارک و تادسن!پرنس شوکه شد:(شماها اینجا چکار می کنید؟!)
مارک با تمسخرگفت:(براتون خبرآوردیم...حدس بزنید چی شده؟)
قلب ویرجینیا لرزید.هر سه لبخند زشتی بر لب داشتند.نیکلاس ادامه داد:(قاتل پدرمون شناخته شده!)
و دستش را بالاآورد.یک اسلحه ی نقره ای رنگ در دست داشت!هر سه وحشت کردند.رجینـالد با عجله گفت:(اونکه پدر واقعی تون نبود و شما ازش متنفر بودید؟)
آنها حد فاصل سه متر را نگه داشته بودند(درسته اما اون مرتیکه از محل ده میلیون دلارقاچاق خبر داشت!)
نگاه پرنس و رجینالدکه دو شادوش هم ایستاده بودند,بر هم چرخید.ویرجینیا به تادسن نگاه کرد.قـدم قدم عقب می رفت.پس پـیداکردن آنهاکار او بود!نیکلاس اسلحـه را تکان داد:(حالابگیدکدوم یک از شما دو برادر مامانی پرنس؟)
پرنس لب می گشودکه رجینالد پیش رفت:(من!)
پرنس داد زد:(نه...دروغه...)
و صدای شلیک گلـوله دو بارکوبید!رجیـنالد ناله ای کرد و عقب پرتاب شد و جلوی پای ویرجینیا محکم بر زمـین فرودآمد.خون گـرم بر دامن و سینه,تـا صورت ویرجینیا پاشید و فریادش را به هوا بلندکرد!پرنس صبر نکرد.دیوانه وار به سوی نیکلاس یورش برد و درگیری وحشتناکی بین آنها افـتاد.ویرجینیا با چشمانی از حدقه درآمده,به جوی خون هایی که ازپهلو وگلوی رجینالد بر چمن روان بود,نگاه میکرد و می لرزید این ممکن نـبود.رجیـنالد را زده بودند!صدای فحـش و دعوا و زد و خـورد در فضا پیچیده بود اما ویرجینیا نمی توانست به چیز دیگری جز رجینالد توجه کند...او داشت می مرد!پـاهای ویرجینـیا بی حس شده بود.
بی اخـتیارکنار رجـینالد بر روی زانـو افتاد.دستهای رجیـنالد به شکمش چنگ زده بـود و نگاه آبی اش بـر اطراف می چرخید.ویرجینیا دست بر پیشانی اوکشید و موهای قشنگش راکنار زد.رجینالد او را می دید اما درد وادارش می کرد دندان بر هم بفشارد.ویرجینیا باگنگی صدایش کرد:(دیرمی...لطفاً تحمل کن!)
رجینالد به زحمت صدایی ازگلو خارج کرد:(برو...نذار...)
و خـون ازلای لبـهایش برگونـه اش خزید.ویرجـینیا وحشتزده و دلسـوزانه شروع به گـریستن کرد.نـاگهان صدای شلیک یک تیر دیگر او را از جا پراند.به سایه ها نگاه کرد.یکی دوان دوان دور می شد.یکی مقابل ماشـین سیاهی که تازه ویرجـینیا متوجه وجـودش می شد,اسلحه بدست ایستـاده بود و دو نفر دیگر جلوی پایش بر زمین افتاده بودند!ویرجینـیا همچون عـروسک کوکی راه افـتاد.هر قـدر نزدیکتر می شـد جزئیات بیشتری تشخیص می داد.شخص سر پا را شناخت.مارک بود:(بلند شو پسر...با من شوخی نکن!)
یکی ازآنـدوکه سعی می کـرد از روی دیگری بـلند شود,ازکتـف راست تـیر خورده بود وآن دیگری بی تحرک با لکه ی سرخی بر روی سینه که مرتب بزرگتر می شد,مرده بود!
***
تـا دقایقی دیگر بـاز همه چیزآرام و ساکت بود.تادسن فرارکرده بود.مارک جسد نیکلاس را برداشته و با ماشین رفته بود و پرنس با تن زخمی و نیمه جان,رجینالد را درآغوش گرفته بود و سعی میکرد با موبایلش شماره بگـیرد.عجیب بود,فـقـط یک تیـر شلیک شده بود,مارک خواسته بود پرنس راکه داشته برادرش را خفه می کرده از عقب بزند و زده بود اما تیر از شانه ی پرنس رد شده بود و به قـلب نیکلاس اصابت کرده بود!نیکلاس با اسلحه ی خودش توسط برادر خودش کشته شده بود!
رجیـنالد دیگر نـاله نمی کرد در عوض نفسهای کند و عمیقی می کشید,گهگاهی چـشم باز می کرد اما چیـزی ندیده دوباره می بست.ویرجیـنیا ملافه ای راکه از خانه آورده بود تا می کرد تا برای جلوگیری هر چندکوچک از خونریزی بر زخم او بفشارد.خون گـلویش بر شانه و سینه رفته و بلوز سفـید دامادی اش را قرمز وخیس کرده بود.خون شکمش هم برکمر و باسنها و حتی رانش رسیده ومنظره ی رقت باری بوجود آورده بود.از زخم پـرنس چیزی دیده نمی شد چـون کمرش را به ماشـین چسبانده بود و تن رجینالد را بر سیـنه داشت.دستهایش از بس می لـرزید نمی توانست موبایل را نگه دارد:(الو براین؟آره منم...خـیلی بهت
احـتیاج دارم...ایندفعـه دیگه بهم کمک می کنی مگه نه؟)و قطرات اشکش رها شدند:(بازم همون مشکل! من زخـمی شدم و رجینالد داره می میره...آره بیا,ما خونه ی تادسن هستیم...عجله کن...ببین اینو بدون تنها امیدم هستی!)و رو به آسمان بلنـدکرد و لبخنـد بی حالی زد:(متشکرم...هیچـوقت این کمکت رو فـراموش نمی کنم!)
ویـرجینیاکنار رجـینالد زانـو زد و ملافه ی چنـد لاشده را بـر روی شکمش گـذاشت و با وجودآنکه دلش
نمی آمد,فشرد.رجینالد ناله ای کرد و چشم گشود.پرنس می گریست:(متاسفم بابا نتونستم!)
رجینالد دردکشان لب بازکرد:(پرنس...من...)
پرنس غرید:(حرف نزن...الان کمک میاد!)
اما رجینالد پچ پچ وار ادامه داد:(خودت هم می دونی وقت زیادی ندارم!)
پرنس گونه اش را به موهای او چسباند:(چرا این کار روکردی لعنتی؟)
لبخند غمگینی بر لبهای رجینالد نقش بست:(من خیلی خوشحالم که تونستم تلافی هر چندکوچیکی کرده باشم!)
(تو نباید این کار رو می کردی...نباید...نباید!)
ویرجینیا نمی توانست نگاهشـان کند,همینقـدرکه صدایشان را می شنید بی صدا وآرام می گریست.ملافـه تماماً رنگین وسنگین شده بود اما او همچنان سرسختانه می فشرد.صدای رجینالد واضح نبود:(تو بایدبخاطر آزادی همیشگی من خوشحال باشی...دارم پیش پدر و مادر و خواهرکوچولوم میرم پیش پدر هـر دومون) پرنس مثل دیوانه ها خندید:(سلام منم بهشون برسون بگو بزودی پرنس هم پیشمون میاد!)
رجینالد هم شوخی کرد:(امیدوارم خیلی زود نباشه...تازه دارم از دستت خلاص می شم!)
هر دو به سختی خندیدند.باد ملایم بود اما بازگلبرگهای صورتی رنگ و پژمرده ی رزهای ماشین را پـرپـر می کرد و در هوا به پرواز در می آورد...
(چی شده؟جایی ات درد می کنه؟)
(آره...قلبم!)
(خیلی بی مزه ای!)
(ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم...)
این جمله قلب ویرجینـیا را درید!نیـاز به رنجاندن بیشـتر نبود.نمی توانست خـون را به تنـش برگرداند!پـس رهایش کرد وشروع به گریستن کرد.رجینالد صدایش را شنید وپچ پچ وارگفت:(لطفا!گریه نکن ویرجینیا ...توکه حتماً درکم می کنی؟)
ویـرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد اماگریه اش بجای کمتر شدن شدت گرفت!پرنس باز از خشم و بیچارگی خندید:(خدای من!عین فیلمهای مزخرف وکلیشه ای شدیم!)
باد شدت گرفت و باران پخش و پلابه اطراف زد.رجینالد نفس زنان نالید:(پرنس...باهام حرف بزن!)
ویرجینیا بهتر دیدآندو برادر را تنها بگذارد پس از جا بلند شد و پشت ماشین رفت اما هنوزهم می توانست صدایشان را بشنود...
(چی بگم؟)
(هر چی دوست داری...فقط می خوام صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
(خدای من!هنوز هم داری منو تقلید می کنی؟)و با یک آه ادامه داد:(خوب بذار ببینم...بیا ازگذشته حرف بزنیم,روزهای مدرسه یادته؟برامون شایعه درآورده بودند...البته تو مـقصر بودی!فکرکنم نبایـد مدل نقاشی ات می شدم!)
رجینالد خنده ی کوتاهی کرد:(اما...عالی بودی!)
(راست می گی...ولی سانی خیلی ترسیده بود!اون هیچوقت نفهمید ما برادریم!)
سانی!درد قلب ویرجینیا شدت گرفت...(حتی توی روزنامه ی مدرسه هم نوشته بودند....حتی از نقاشی تـو عکس هم انداخته بودند,یادته؟)
صدایی از رجینالد خارج شدکه شبیه بله بود و پرنس که فهمید قدرت حرف زدن نـدارد ادامه داد:(مشکل اصلی پدرت بود...هیچوقت منو دوست نداشت!هر وقت می اومدم دیدنت با اون یونیفرم تـرسناکش جلوم سبز می شد و می گفت"لعنت به تو جوون!بـازم اومدی؟بـرو اطراف آمریکا رو بگرد ببین بـرادر دیگه ای نـداری؟"بعد منـم زور می گـفتم و داد می زدم و اونـو عصبانی تـر می کردم بـطوری که همیشـه تـهدیدم
می کرد"از اینجا برو سویینی می زنم نـاقص می شی!"و راستش هیـچوقت باور نکردم بـزنه اما اون شب... بالاخـره لج سالها رو درآورد و بـهم شلیک کرد!به همیـن کتـفم خورد...خـدایا...فکرکنـم اگه بـراین نبود پدرت همون اوایل منو می کشت!)
باران شدت گرفت.ویرجینیا برای آوردن پتو به خانه دوید.تخت را دیـد و سایه وار چیـزهایی بیـادآورد اما زخمی شدن رجینالد تمام اتفاقات آن شب را تحت شعاع خود قرارمی داد.وقتی پایین برگشت باران کامل و یکنواخت شده بود و صحنه وحشتناکتر شده بود.همه جا غرق خون بود و هر دو پلکها بسته وبی حرکت بودند.رنگ صورت رجینالد همرنگ بلوزش سفید شده بود و پرنس او را به سینه می فشرد و می گریست! بنـاگه ویرجینیا متوجه آرنج دست پرنس شد.خون کتفش تاآنجـاآمده بود!نگاهش را بر اندام او چرخـاند. رنگ سـیاه بلوزش مانـع دیده شدن خون می شد امـا جیب شلـوارش؟خون تـاآنجا هم رسـیده بـود!چطور توانسته بود تحمل کند؟ویرجینیا با وجود خجالت و خشم صدایش کرد:(کاری هست من بتونم بکنم؟)
پرنس چشمان اشک آلودش راگشود:(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی!دیگه چی می خواهی؟!)
قلب ویرجینیا تیرکشید!حق با پرنس بود او مقـصر بود!بغـض دوباره و شدیـدتر از قـبل درگلویش بـادکرد. سعی کرد چیزی بگوید اما حرفی برای گفتن نداشت!رفت و برآخرین پله نشست ودوباره وبی صدا شروع به گریستن کرد!
نمی دانست چقـدرگذشته بـود.باران همچـنان می بـارید و او سر تا پـا خیس شده بود.پرنس هم همچنان چشم بسته و بی حرکت بود.موهایش کاملاًخیس شده و برگونه ها تاگردنش کشیـده شده و چسبیده بـود. خون لبها و چانه ی رجینالد شسته شده بود وقطرات باران درشت و مرتب بر صورتش می افتاد و می غلتید پتو هم خیس و سنگین بر انـدام بـلند و خوش فـرمش خوابیده بـود و دردناک بـود خونی که از لای ملافه گذشته بود,به پتو رسیده بود و دایره ای رنگین بر رویش انداخته بود!چمـن هم از خون شسته شده بـود اما لابه لایش جوی های ریز و درشت خون آمیخته به آب می گذشت...تا اینکه بالاخره صدای ماشین آمد و نور از جلو بر چشمان ویرجینیا افتاد و او را با شـوق از جا جهاند.پـرنس متوجه نشد.ویرجینـیا پیش دویـد و ماشین خود را رساند و جلوی آنها ترمز سختی کرد.براین پشت فرمان بود.گوشه ی لبش کبود شده بـود و زخم جدی در زیر چشم داشت.ویرجینیا لحظه ای گیج شد وناگهان بیادآورد اوتوسط افراد رجینالدکتک
خورده بود.براین با ناباوری پیاده شد:(خدای من!اینجا چی شده؟)و نگاه وحشتزده اش راچرخاند:(پرنس؟)
پرنس باز حرکتی نکرد.براین رو به ویرجینیاکرد:(اون پرنس ماست مگه نه؟)
ویرجینیاگریان سرش را به علامت بله تکان داد و براین پیش رفت وکنارش زانو زد:(پرنس من اومدم!)
چشمان آبی پرنس تا نیمه باز شد و با دیدن براین لبخند زد:(می دونستم می آیی...لطفاًکمکم کن!)
(چکار باید بکنم؟)
(اینو ببر!)
نگاه براین بر چهره و تن رجینالد چرخید:(چی شده؟)
پرنس حرکتی به خود داد:(نمی تونم توضیح بدم وقت نداریم تو باید عجله کنی,خونریزی شدیدی داره)
براین برای برداشتن او از جا بلند شد:(چراآمبولانس خبر نکردی؟)
(نمی تونستم...اون در خطره وآدرس اینجا سر راست نیست!)
براین پتو راکنار زد و از صحنه ای که دیدآنچنان شوکه شدکه فریادکوتاهی کشید وعقب دوید:(آه خدایا کی این بلارو سرش آورده؟)
پرنس رجینالد را نشاند:(می تونی بلندش کنی؟)
براین داشت به گریه می افتاد:(البته!)
و خم شد و رجینالد را بر روی دو دست بلـندکرد.ملافه ی خـون آلود بر زمین افـتاد و خونـابه را بر شلوار سفید براین پاشید(ویرجینیا...در ماشین رو بازکن!)
ویرجینیا دوید و بازکرد و براین رجینالد را بر روی صندلهای عقب درازکرد.پرنس به کمک لیموزین بلند شده بود و خود را سر پا نگه داشته بود.براین به سویش برگشت:(تو نمی آیی؟)
پرنس گیج می رفت:(نمی تونم,پلیس شک می کنه تو برو به هر جا رسیدی زنگ بزن و خبر بده!به یورکا ببرش,یک جای امنی بستری اش کن و زود برگرد و وقتی برگشتی منکرهمه چیز بشو وحتی برای رجینالد اسم جعلی پیداکن!)
براین تا حدودی حدس زد ماجرا از چه قرار است و سوالی نپرسید:(پس شماها؟)
پرنس غرید:(تو برو...به فکر ما نباش!)
براین تازه متوجه رنگ پریدگی و بدحالی او شد:(تو چته؟تو هم زخمی شدی؟)
و بانگرانی به سویش دوید و دست انداخت تا تن او را لمس کندکه پرنس با خشونت جا خالی داد و فریاد زد:(من خوبم...تو به برادرم برس!)
براین لـحظه ای با دلگیری ایستاد و بعد همانطورکه چشم بر او داشت عقب عقب خود را به ماشین رساند, بدون هیچ حرفی سوار شد و روشن کرد.در یک چشم بهـم زدن ماشیـن از جاکنده شـد,چرخی زد و دور شد.ویرجینیا با صدای افتادن چیزی به عقب برگشت.پرنس ازحال رفته بود.
***
تمام طول راه تا بیمارستان ویرجینیا پشت آمبولانس نشسته بود و از شیشه راهی راکه طی می کردند نگاه می کرد.تاریکی بود و جنگل و باران که به شیشه می زد.اصلاً نفهمیدکی و چطور نجات پیـداکردند.شاید فـقـط نیم دقـیقه او در وحشت بدحالی پرنس مانده بود بعدآژیر پلیس وآمبولانس!می گفتند شخـصی بنام تـادسن خبـر داده بود و چـه خوب که این کار راکـرده بود.پرنـس را همانجـا در ماشـین عمل می کردند.
می گفتند اصلاًوقت ندارد.از بس خون از دست داده بود تا مرز مرگ رفته بود.با این حساب رجینالد حتماً مرده بود.ویرجینیا خسته تر ازآن بودکه نگران بشود.مغز و روحیه اش توانایی درکش را از دست داده بود. او برای یک روز بیش از حد دویـده وگریسته و تـرسیده بود!و البته بـسیارگرسنه وکم خـواب بود.وقتی به بیمارستان رسیدند و پرنس را برای تزریق خون بردند,ویرجینیا خود را به تلفن رساند تا به پدربزرگش خبر دهدکه متوجه نگاه غیر طبیعی مسئولین و پرستارها شد و تازه متوجه سر و وضع خود شد.تاج و تور سرش لابه لای بوته های جنگل مانده بود.کفشهایش پای ایوان وکیفش دست سمنتـا و او با موهای بهم ریخـته و خیس و لباس عروس خون آلود پا برهنه آنجا ایستاده بود.اصلاً نفهمید چطور تلفن کرد وبه پدربزرگ چه گفت!بعد ازآن از حال رفته بود و وقتی دوباره چشم گشود صبح شده بود.در اتـاقی در بیمارستان بود.سُرم به دست داشت و پدربزرگ بالای سرش بـود.دیـدن دوبـاره ی او بعـد ازآن اتـفاقـات سنگین ویرجـینیا را احـساساتی کرد بطـوری که برای بغـل کردنش از جا پـرید و پـدربزرگش هم با علاقه او را به سینه فشرد: (خیلی می ترسیدم نتونم دوباره ببینمت!)
(منم بابابزرگ...)
(بگو چی شد؟)
ویـرجینیا دوباره صحنه ی تـلخ شب قبل را بیادآورد و به گریه افتاد.پیرمرد نگرانتر شد:(دیـرمی کجاست؟ بلایی سرش اومده؟)
ویرجینیاآواره ماند.آیا پدربزرگش رجینالد بودن او را می دانـست؟آیا می دانست او مقصرمشکلات فامیل بـود؟آیا از شنیدن حادثـه ناراحت می شد؟او چکـار باید می کرد؟دروغ می بـافت یا همـه چیز را مو به مو توضیح می داد؟پیرمرد از مکث او عصبانی شد:(گوش کن,قراره نیم ساعت بعدیک کاراگاه برای صحبت بـا تو بیاد و تـو باید همه چـیز رو به من بگی تـا من بسنجم و بـرای گزارش آماده ات کـنم وگرنه رجینالد شناخته می شه و به خطر می افته!)
ویرجینیاگیج تر شداو به چه کسی رجینالد می گفت؟(شما اونو می شناختید؟)
(خیلی زودتر از اونکه به فرزندی قبولش کنم...)
ویرجینیا متعجب شد:(اما توی تلفن به من گفتیدکه پرنس رجینالدِ؟)
(مجبور شدم!بعد از رفتن تو براین همه چیز رو به من گفت و من فهمیدم تو هم رجینالد رو می شناسی,اون خیلی ناراحت بود و من برای کمک به اون دروغ گفتم!)
(کمک به اون؟!)
(من تحمل دیدن ناراحتی اونو نداشتم کسی که واقعـاً به تو ارزش می داد و دوستت داشت دیـرمی بود نـه پرنس!...پرنس رو همه می شناختند اون شهرت بـدی در مورد روابطش با دختـرها داشت و لایق تو نبود و من برای نجات تو و البته کمک به دیرمی به نوه ی خـودم تهمت زدم!رجینالد هیـچوقت نفـهمید من با تـو حرف زدم!)
براین همه چیـز راگفتـه بود و هـر چه پدربزرگش گفتـه بود دروغ بود!؟!(می دونم حالاماجـرای مادرت و خانـواده ی فـلوشر رو می دونی اما بـایـد بگم من مقـصر نبودم,همه اش تقصیر هنری و سدریک بود اونها شیـطان واقـعی بودنـد و دست به کارهای وحشـتناکی می زدند و از من هم انتـظار داشتـند به عـنوان پـدر, پشتیبانی شون بکنم و مثل اونها و حتی بدتر باشم!اونها بی خبـر از من سراغ جویل رفـتند و با زور و تـهدید مجبور به ازدواج با دبوراکردند و متاسفانه ترسیدن جویل و تسلیم شدن دبورا باعث شد هـنری و سدریک مشـتاق تر و حریص تر از موفـقیتشون به مادرت هم نقشه بکشند چون مادرت با اینکه مـرد ثروتمندی مثل ویلیام خواستگارش بود,می خواست با پدرت که دانشجوی فقیری بود ازدواج بکنـه...من اعتراف می کنم اونوقـتها خیلی ضعیف و تـرسو و احـمق بودم بطوری که نـتونستم مادرت رو نجات بدم!جرات نمی کردم غرورم رو بشکنم من نمی تونستم دلسوزی کنم من حق نداشتم ببخشم من باید همیشه پدری می بودم کـه فقط بد بود!)
ویرجیـنیا پشـیمان از اینکه چـرا از اول حرفـهای پرنس را بـاور نکرد و ناراحت از اینکه پدربزرگش چنین کسی بود,گوش می کرد اما می دانست حالادیگر همه چیز درگذشته مدفون شده,پـیرمرد پشیمان شـده و جبـران کرده بود و مطمعـن بود حالامادرش هم ناپدری اش را بخشیده بود.(و بخاطر اون بودکه روزهـای اولی که اومدی ازت فرار می کردم,روی دیدن تو رو نداشتم از طرفی پگی به جاسوسی هنری پیشم بود و علناً به زبون هنری تهدیـدم می کرد.اگـر موضوع خـودم و جون خـودم بـود نمی تـرسیدم اما مـوضوع سر دیگران بـود!هـنری دیگه قـوی تر از من بـود و من شاهد بـودم که چطور به انتـقام گیری مرگ سـدریک خانواده ی رجینالد رو نابودکرد و پرنس روآواره ی شهرها و دبورا روگریون کرد و حتی جویل روکشت حیف که پرنس هیچوقت درک نکردکه من مقصر نیستم!)
دیگـر درک می کرد!(و بعـد رجینالد رو توی بیمـارستان دیدم,زنده بود اما می دونستم اگه هـنری پیداش کنه می کشدش پس زیر پـر و بالم گرفـتم فکـر می کردم واقعاً حافـظه اش رو از دست داده آخه اونقـدر خوب رل بـازی می کردکه حتی بـرادرش هم بـاورش شد!)و خـندید:(می دونم پرنس نگران برادرش بود چون اونـو درآغـوش دشمن می دیـد اما من سـعی کـردم با محبت کردن به برادرش نشون بدم فقط قـصد جبران وکمک دارم من خیلی خوشحال بودم که خدا این فرصت رو به من داده تـا زندگی رجـینالد رو تـا حدی بهـش برگردونم,عـشق بورزم و مواظبش باشم اما اونم منو مقصر دونست و برای آزار من به نوه هام حـمله کرد ولی راسـتش حالاکه فـهمیدم اصلاً از دستـش عصبانی و نـاراحت نیسـتم و برعکس بهش حق
می دم و درکش می کنم چون اون خیلی عذاب می کشید بیشتر شبها با خواب بد بیدار می شد و تا ساعتها تـوی ایوون گریه می کرد!)
قلب ویرجینیا بدردآمد:(جداً؟)
چشمان پیرمرد هم از اشک پر شد:(اون بی گناه بودمن بچه هایی تربیت کرده بودم که زندگی وسرنوشت وآینده ی اونو ازش گرفتند و اون حق داشت از من که پدرشون بودم پس بگیره!من از همون روز اول این فرصت رو بهش داده بودم!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.پدربزرگش از دست رجینالد ناراحت و عصبانی نبود!چه زیبا و چه حیف!(اون زنده است مگه نه؟)
ویرجینیا سر تکان داد:(نمی دونم...)
می دیدکه مجبور است او هم سهم خودش را تعریف کند وکرد.پدربزرگ آرام و خونسرد بودبطوری که وقـتی ویرجینیاآخر ماجـرا به گریه افتاد او خندید:(نترس اون سالم بر می گرده من مطمعنم!حالاگوش کن تو رجینالد رو نمی شناسی,هیچکدوممون نمی شناسیم اون دیرمی میجر...اگه کاراگاه پرسید اینو میگی...)
ویرجینیا وحشت کرد.آیا حال پدربزرگش طبیعی بود؟(ماجرا هیچ ایرادی نداره می تونی بگی فقط مشکل پرنس!قتل هنری توسط اون اثبات شده و من قصد دارم علیه پسرخودم شهادت بدم اونوقت فکرکنم پرنس نجات پیدا می کنه!)
ویـرجینیا از این فداکاری عظـیم پدربزرگش احسـاساتی شد.بناگه در باز شد و پرستاری داخل شد:(آقـای میجر می تونید نوه تون رو ببرید!)
ویرجینیا با شوق گفت:(یعنی مرخصم؟)
پرستاررسید و شیر ِسُرم را بست:(بله فقط قند خونتون بخاطرکم خوابی وگرسنگی پایین اومده بودکه حالا برطرف شده!)
صدای دیگری از سمت در شنیده شد:(اجازه هست؟)
یک مرد جوان و چاق بود.پدربزرگ کنار رفت:(بله بفرمایید؟)
(من آقای سموئل برگمن هستم برای بازپرسی اومدم...خانم اُکونور حالاآمادگی شو دارید؟)
ویرجینیا نگاهی به چهره ی خونسرد پدربزرگش انداخت:(بله حاضرم!)
و مـردآمد,ازکلاسوری که در دست داشت یک ورق کاغـذ درآورد و لب تخت نشـست:(بهتره همه چیز رو از اول توضیح بدید...چراآقای سویینی شما رو بردند؟)
ویـرجینیا باور نمی کرد بـتواند اما تـوانست ماجـرا را با مهـارت از جهـتی دیگر بـا حذف شخصـیت اصلی رجینالد تعریف کند و در عین حال چیزی درباره ی همخوابگی با پرنس معـلوم نکند!وقـتی بازپرسی تموم شد,کـاراگاه بنظر می آمد قانع شده باشدگفت:(مارک و نیکلاس حق نـداشتند مطمعـن نشده برای اجرای تقاص پدرشون سراغ آقای سویینی برند!)
پدربزرگ وانمودکرد متعجب شده:(چطور؟)
(ما هنوز مدرک کاملی نداریم که بتونیم قاتل بودن آقای سویینی رو اثبات کنیم این فقط یک نظریه بود!)
پدربزرگ عصبانی شد:(واقعاًکه!سر نظریه ی احقانه ی شما پسر و نوه ام دارند می میرند!)
مرد شرمگیـن به سوی ویرجینـیا برگشت:(چراآقـای سویینی بـجای آمبولانس خـبرکردن ازآقای کلایتون کمک خواستند؟)
ویرجینیا جواب پرنس را به براین بیادآورد:(چون آدرس اونجا سر راست نبود وکسی غیر از براین و خـود صاحب خونه یعنی آقای تادسن راه رو نمی شناختند!)
مرد از جا بلند شد:(متشکرم خانم اما...)و رو به پدربـزرگ کرد:(آقـای سویینی اشتباه بـزرگی کردندکه به آقای کلایتون اعتمادکردند!)
پدربزرگ نگران شد:(چطور؟چیزی شده؟)
(آقـای میجر من وظیفه ی خودم می دونم نتایج آخرین تحقیقات رو در اختیارتون بذارم,اولین پـرونده که متعلق به خانم لوسی میجر بود تقریباً بسته شد!)
فکر ویـرجینیا در جمله ی قـبلی کاراگاه مانده بود.نباید به براین اعتماد می کردند؟اما چرا؟(جوانی که راه رو بـه پلیس نشـون داد یعنی آقای تادسن ویلمر اعتراف کردند با دو تا از دوستانش که از مجـرمان فراری هستند دست به این کار زدند!)
پدربزرگ با شک و امیدواری پرسید:(یعنی این نقشه ی تادسن بوده؟هیچ اسم دیگه ای نیاوردند؟)
(خیـر!فقط خودشون بخاطر علاقه ای که به خانم لوسی میجـر داشتـند دست به این کار زدنـد و ما از حالا تاروز دادگاه حق بازداشت کردن ایشون رو داریم و اماآقای کارل میجر,اینطورکه معلوم شده بر اثر مستی افـتادند!مـا از خدمتکاراتون بازپـرسی کردیم امکان اینکه کسی غـیر از خودآقـای کارل توی ایوان بـاشند وجود نداره خصوصاً در اون ساعت جشن که همه جلوی دید بودند و خوب از شخص مست انتظار می ره خیالاتی بشه!در موردآقای اروین کلایتون بجایی نرسیدیم تلفنها از بیرون زده می شده و البته لزومی هم به تحقیق و ادامه دادن نبود...خانم فـیونا شرمن از شکایتـشون صرفه نـظرکردنـد وآقای کلایتون خـسارت رو پـرداخت کردند و درآخر,آقای ماروین کلایتون,اینطورکه معلـومه توسط رقـباش مورد حمله وآزار قـرار گرفته چون سه نفر از قهرمانان همون باشگاه دو روز بعد از اون حادثه غیب شدند و ما به اونهاکه سابـقه ی دعوا دارند شک کردیم و در پی شون هستیم!)
چقدر راحت همه چیز برطرف شده بود و حتی نامی از رجینالد فلوشر نیامده بود!
(و اما در موردآقای براین کلایتون ما به جوابهای تازه ای رسیدیم!)
پدربزرگ ترسید:(براین کاری کرده؟)
(شاید هنوز نه!)
(یعنی چی؟)
(آقای میجر شما می دونستید نوه تون از یک بیماری روانی جدی رنج می برند؟)
ویرجینیا متعجب نشد.اینرا از خود براین شنیده بود اما برای پدربزرگ تازگی داشت:(چقدر جدی؟)
(اونقدرکه شش سال از درس خوندن منع شدند!)
ویـرجینیا بالاخره ترسید.او تـا این حدش را نمی دانست!پـدربزرگ باگیجی گفـت:(این امکـان نـداره!اون
می خوند...خودم توی مراسم قبولی اش شرکت کردم!)
(منم گفتم منع شدند اما ایشون ادامه می دادند!)
پدربزرگ از شدت تعجب نتوانست چیزی بگوید وآقـای برگمن ادامه داد:(اون می خونـده و اینو از هـمه مخفی می کرده مثل آقای سویینی!)
(چی؟پرنس دانشجو نیست؟)
(دانشجوی هنر نیست!حقوق می خونند و خبر بد اینکه توسط مدارک و توانایی که دانـشگاه بعـنوان پایان نامه در اختیارشون قرار داده,دارند علیه کارخونه ی شما تحقیق می کنند!)
پیرمرد لبخند تلخی زد:(باید حدس می زدم!)و بعد از مدتی مکث گفت:(در مورد بیماری براین دیگه چی می دونید؟)
(ایـنکه اونقدر پیشرفـته و خطرناک شده که هـر روز پیش روانپزشک می رند و داروهای سنگین مصـرف می کنند و حتی برای بستری شدن نسخه صادر شده!)
چشمان ویرجینیـا از شدت دلسوزی پـر از اشک شد.پـدربزرگ خیلی نـاراحت شده بـود:(اینم کسی خبـر نداشت؟)
(فقط مادرشون!)
(لعنت به تو پگی!)
(مـا با روانپزشک ایشون حرف زدیـم ظاهراً وضع ایـشون اونقدر وخیمه که امکان صدمه زدن به اطرافـیان وجود داره!)
پیرمرد با تمسخر و ناامیدی خندید:(این فقط حرف و نظریه ی پزشکیه!)
(اما ثابت شده!)
(چطور؟)
(ایشون در موردکتک خوردنشون دروغ گفتند...راننده ای که ایشون رو به بیمارستان آوردند اظهارکردند آقـای کلایتون خودشـون رو جلوی ماشین انداخـتند و البته شاهد هم داشـتند...غیر از اینها در رادیـولوژی معلوم شده چیزی سنگین...)
پدربزرگ با ناباوری حرفش را قطع کرد:(اما چرا باید این کار روکرده باشه؟)
(فقط یک جواب داره...آقای پرنس سویینی!آقای کلایتون نسبت به آقای سویینی حساسیت شدیدی پیـدا کردنـد.حساسیتی جـدی و خـطرناک که غیـر از خودش ممکنه بـه دیگران هم صدمه بـزنه حالااسـم ایـن حساسیت علاقه باشه یا حسادت یا خشم,معلوم نیست!)
(یعنی خطری دیرمی رو تهدید می کنه؟)
(به احتمال قوی!)
پدربزرگ از شدت خشم خندید:(نه من باور نمی کنم براین کاری بکنه!اون آرومترین نوه ی منه!)
(امـیدوارم ما اشتباه کرده بـاشیم!)و دستـش را برای خداحافـظی درازکرد:(من دیگه مزاحتم نـمی شم اگه اجازه بدید یکی از همکارهامو می فرستم تا ازآقای سویینی هم گزارشی تهیه بکنه!)
پدربزرگ به سردی دست داد:(وضع ایشون فعلاً وخیمه...شاید بعداً)
ویرجینیا با شنیدن این خبر احساس دلتنگی بی علتی کرد!
***
برگشتن به خانه وحشتناک بود.پدربزرگ که بعد از شنیدن حرفهای آن مرد نگرانتر شده بود بدون توجه بـه ویرجینیا,به محـض رسیدن به خانه خود را درکتابخانه به بهانه ی شروع جستجو برای پیداکردن دیـرمی حبس کرد و او را با تنهایی وکوله باری از ناامیدی ها و دلتـنگی ها رهاکرد.تزئینات خانه نصفه مانده بـود. اطراف پـر از رزهایی بودکه برای تازه ماندن درآب گذاشته شده بودند.شاید فکر می کـردندمراسم فـقـط یک روز تاخیر خواهدکرد.چقدر باور نکردنی بودآنهمه اتفاق در عرض یک روز افتاده باشد وآنروزهنوز سوم ژانویه باشد!او دو روز قبل با دیرمی نامزد شده بود و شب قبل زن پرنس!یادآوری آنشب کافی بود او را مست وکرخت بکند و حتی لبخند بر لبهایش بیاورد.حالاکه دقیق فکر می کرد می دیدکه مورد تـجاوز قرار نگرفته بود.او می توانست فرارکند یا او را بزند و بالاخره به طریقی مانع شود اگرتمام نیرویش را بکار می بست اما نه,او مانده بود و اجازه داده بود پرنس زیبا او را وادار به عشقبازی بکند!بله او عـشقبازی کرده بود.شاید درآن لحظه بخاطر ناگهانی بودن و شرایط بد روحی و البته سن کم,خیلی ترسیده بود اما حالاکه
بیاد می آورد می دیدکه او هم راضی بوده و حتی برای دست نکشیدن در دل دعاکرده بود!شب عالی بود. لذت بود و تنهایی و تن لخت پرنس که مال او شده بود اما حیف...حیف که پرنس مست و عصبانی بـود و کاخ امیدها و رویاهای او را با ترک سریع تخت وآن حرفهای وحشتناک در تلفن ویران کرده بود...چقدر حیف!
اتاقش مرتب شده بود و پرده ها بسته شده بود اما نور خورشید با لجاجت ازلای پرده ها به داخل می تابید ویـرجینیا لباس عـروسش را طرفی پرت کرد و خود را برای استراحت کردن به تخت رساند.سعی کرد بـه حـقیقت عشـق تلـخ پـرنس فکـر نکـند امـا نمی تـوانست از قـبولش فـرارکنـد.پرنس او را برای عشقـبازی
می خواست از همان روز اول...و تمام تلاشش را با توجه کردن و عاشـق وانمودکردن,کرده بود و حالاکه موفق شده بود,عشقش تمام شده بود!
یک روزگـذشت و خبـری از براین نشد.پـدربزرگ دیگـرآرام و قـرار نداشت.تلفـن در دست در خـانه
می گشت و سر هـر بهانه ای با هـمه دعوا می کرد.در به روی هیچکس باز نمی شد حتی نورا و هلگاکه به دیدن ویرجینیاآمده بـودند و حـتی دایی جان که خبـر مهمی درباره ی کارخـانه آورده بود چـون مساله ی براین بسیار جدی و حسـاس بود و نبایدکسی بویـی می برد حتی خانواده اش,نه تا وقتی دیرمی را پیداکنند و از او پس بگیرند!پلیس سر درکار خود داشت و سعی می کرد با همان روشهای عمومی تعقیب و تهدید پیـدایش کنند اما پـرنس و پـدربزرگ که در طول روز,با وجود بدحالی پرنس,در تماس تلـفنی تنگاتنگی بودند,به روشهای متفاوت تر و ملایمتری فکر می کردند!پرنس آنطورکه بـه پدربزرگ تشریح کرده بـود, عقیده داشت باید با خونسردی و نرمیت با براین برخورد می شد.باید نشان داده میـشدکه نسبت به وضعیت رجـینالد بی اعـتنا اند و بـه او اطمینان کامل دارنـد وگرنـه براین,کسی کـه از درد و رنج تـن خـود نـه تنها
نمی ترسید بلکه لذت هم می برد,در مقابل زورگویی های پلیس مقاومت خواهدکرد و لجبازتر ودروغگو تر و وحشی تر خواهد شد...
شب وحشتناکی بود.خـانه در سکوت و خـلوتی که پـدربزرگ برقـرارکرده بود,بسـیارکسالت آور بـود. خدمتکارها از ترس پدربزرگ بچشم دیده نمی شدند.خود پیرمرد بدون آنکه لب به چیزی بزند درسرمای زمـستان در ایوان نشـسته بود و شاید برای اولین بار در طول مدتی که ویرجینیا به آن خانه آمده بود,سیگار می کشـید.ویرجیـنیا برای نشان دادن هـمدردی خود چـند بار به ایوان رفـت اما پدربزرگ از بس نگران و ناراحت بودکه حرفی نمی زد و او را وادار می کرد به خانه برگردد و تنهایش بگذارد.
صبح وحشـتناک تر از شب بـود.ویرجـینیاکه بـر روی کاناپه ی سالن خـوابیده بـود,با صدای گریه ای از خواب پرید.خورشید هنوز طلوع نکرده بود وکسی که گریه می کرد پدربزرگ بود!سعی کرده بـود طول سالن را بی صدا بگـذرد اماگریه سعـیش را از بین بـرده بود.ویرجیـنیا با نگرانی بلـند شد و پیش دوید و از دیدن چهره ی اشک آلود پدربزرگش ویران شد:(چی شده بابابزرگ؟)
پیرمردگوشی تلفن را طرفی پرت کرد:(اون حتماً مرده!)
(نه شما نباید ناامید بشید...دعاکنید...)
(نمی تونم...من گناهکارم!)
ویرجینـیا هم بگریه افـتاد.پدربزرگ ادامه داد:(و حالادارم تـقاص پس می دم,سنگین تـرین تقاص...)و راه افتاد:(تو بجای من دعاکن)
ویرجینیا باورش نمی شد.چطور ممکن بود عشق دشمن سنگین ترین تقاص باشد؟
یک ساعت گذشـته بود.اینبار ویرجینیا با شنل کاموایی بتی بر روی تاب ایـوان نشسته بود و طلوع آفـتاب را تماشا می کرد وآرام آرام اشک می ریخت.زبانش به دعا نمی رفـت.احساس می کرد دیگر دیر است... دلش برای رجینالد تنگ شده بود,برای نامزدش,برادر معشوقش,پسر پدربزرگش!بناگه صدای زنگ تلفـن در خـانه طنین انداخت.ویرجینیا از جا جهید و به سالن دوید.صدا قطع شده بود حتماً پدربزرگ گـوشی را بـرداشته بود.ویرجیـنیا مدتی در اضطراب,منتظر شد تا اینکه پدربزرگ آمد.در چهره اش نگرانی هـمراه با امیدواری موج می زد:(براین به پرنس تلفن کرده...داره میاد!)
ویرجینیا هیجان زده شد:(خوب؟)
پدربزرگ رو به ولترکرد:(زودکمپل رو بیدارکن...به جیل هم بگو پالتومو بیاره!)
(کجا می رید؟)
(گفته توی بیمارستان هارت یورکا بستری کرده منم دارم می رم اونجا!)
یعنی زنده بود؟یعنی امکان داشت براین راست گفته باشد؟جیل دوان دوان کت وپالتو راآورد وپدربزرگ در حالی که به کمک او می پوشید,ادامه داد:(پرنس به دروغ گفته خونه بابابزرگ هستم تا بیاد اینجا توهم مواظب باش اگه کسی از خونه ی پگی تلفن کرد بگو از چیزی خبر نداری!ظاهراً پلیس اونجا رو محاصره کرده!)
ساعتی ازرفتن پدربزرگ نمی گذشت که پرنس آمد!روپوش بیمارستان بتن داشت و جین کثیف خودش را از زیر پوشیده بود.دیدار دوباره ی او ویرجینیا را منقلب کرد اما او از بس نگران و پریشـان و خسته بـود که متوجه ویرجینیاکه بر نیمه ی پله ها سر پا مانده بود,نشد.ولتر با دیدنش نالید:(شما چرا خونه اومدید؟)
پرنس تلوتلو خوران به سوی سالن راه افتاد:(براین هنوز نیومده؟)
(خیر!)
(پدربزرگ کجاست؟)
ولتر هم به اندازه ی ویرجینیا تعجب کرد:(منظورتون آقای میجرِ؟)
(مسلمه احمق!)
(رفتند یورکا!)
پرنس به سالن رسید و بر نزدیکتـرین مبل نشست:(عجب مـرد ساده ای؟اگه ممکنه بـرام یک دست پیـژامه بیار...زود باش!)
ولـتر جیل را برای انجـام این کار صداکرد و پرنس روپوش را درآورد.دو طرف کتفش,محل بخیـه ها,دو گاز استریل بزرگ زده بودندکه لکه ی سرخی,یا خون یا مایع ضد عفونی کننده,بیرون زده بود. ویرجینـیا کـه روی داخل رفتـن نداشت همانجا بر روی پله ها نشست.جیل با پیژامه ی آبی رنگ پدربزرگ برگشت و پرنس روپوش را به او داد:(اینو بیندازآشغال!)
و پیژامه را بر روی شلوار خودش پوشید و دوباره نشست:(من از دیشب اینجام...فهمیدید؟)
ویرجینیا از لای نرده ها به او خیره شد.رنگش پریده بـود و موهایش بهـم ریخته بـود اما باز زیـبا و دوست داشتـنی دیده می شد.ویرجینیا در مورد احساساتش آواره تر و دودل تـر شـده بود.می دیدکه هنوز هـم ته دلش به او توجه می کند پس علاقه ای وجود داشت اما عوض شده بود.کم یا زیاد؟نمی دانست امامطمعن بودتغییر کرده بود.او را جور دیگری می دید...جذابتر؟خوف انگیزتر یا معصوم تر؟با صدای زنگ در همه وحـشت کردند.ولتـر بازکرد.بـراین بود!خسته و خـونسرد اما شیک و خنـدان داخل شد و ویرجینیا را دید: (سلام ویرجینیا...دیگه مثل شبح هالوون دیده نمی شی!)
ویرجینیا با نگرانی خود را رساند:(چطور شد؟حال دیرمی چطوره؟)
براین با تمسخرگفت:(بذار برسم بعد سراغ نامزدت رو بگیر!)
نور امیدی بر دل ویرجینیا تابید.یعنی واقعاً خطراز سر رجینالدگذشته بود وموردی برای جدی گرفتن براین نبود یا رل بازی می کرد؟براین داخل شد و اینبار پرنس راکه به انتظار او در سالن ایستاده بود دید وخندید :(می دونستم از بیمارستان فرار می کنی!)
پرنس هم به سادگی خندید:(از بیمارستان متنفرم!)
بـراین به او رسید و بغلش کرد!عجیب ترین کاری که می توانست از او سر بزند!او همیشه آنقـدر از پرنس می ترسید وکناره گیری می کردکه دیگر همه فهمیده بودند اما حالا؟!پرنس هم متوجه و متعجب شده بود اما تمام تلاشش را می کرد هیجانش را معلوم نکند و این تلاش ویرجینیا را می ترساند.مشکل جدی وجود داشت که باز پرنس متوجه شده بود.همراه براین برکاناپه نشستند.ویرجینیا هم داخل شد اما در مبلی دورتـر نشست.پرنس برای شروع نفس عمیقی کشید:(خوب...تعریف کن چه کارها کردی؟)
براین تکیه زد و پا روی پـا انداخت:(هـیچ...همونـطورکه خواسته بـودی,یکراست رفـتم یورکا,بستری اش کردم,اما لعنت...!تلفنها خط نمی داد مثـل اینکه گردباد تلفنـها رو قـطع کرده بودکارت موبـایلم هم تـموم شده بود...)
پرنس باز خونسردانه پرسید:(حالش چطور بود؟)
(خوب بود...راستی بابابزرگ کجاست؟)
ویرجینیا جوابش را داد:(رفته شرکت!)
بـراین به حرفهای نامهمش ادامه می داد:(خیلی خسته ام...اکثر راه ها بسـته شده بودند خیلی طـول کشید تا بـیمارستانی پیداکنم آخه تا حالا یورکا نرفته بودم تا اینکه بیمارستان هارت رو پیداکردم دکترگـفت خون زیادی از دست داده کمی علاف خون شدم و بعد مخارج بیمارستان رو دادم و در اومدم تا ظهر...)
لرزی شدید بر تن ویرجینیا نشست.او دروغ می گفت!چطور می توانست موضوع چنین جدی راآنهم برای پـرنس,اینطور بی اهمـیت و ساده تعریف کند؟این پسر براین نبود!بارزترین اخلاق براین جدیت و عمـق و تـوجه بود و این جوان کاملاًمتـضاد رفـتار می کرد و در حقیقت,ناشیـانه رل بازی می کرد!پرنس از شدت خشم در پیچ وتاب بود اما با صبری معجزه آساگوش می کرد انگارکه غیراز جان برادرش همه چیزبرایش مهم بود!(توی بیمارستان که به چیزی شک نکردند؟)
(نه خیالت راحت...راستی ماما اینها نمی دونند من برگشتم,نگران می شند,بذار به خونه یک زنگی بزنم!)
پرنس هل کرد:(الان زنگ نزن!)
(چرا؟)
(همه چیز روتعریف کن بعد!)
براین خندید:(اما من همه چیز روگفتم!)
پرنس به او زل زد:(جدی؟)
براین از جا بلند شد:(فقط یک کلمه بگم برگشتم...)
پرنس بی اختیار مچ دست او راگرفت:(نه براین...ببین...اینجا وضع خرابه!)
براین با نگرانی دوباره نشست:(چی شده؟)
(به همه شک کردند...ظاهراً رجینالد در خطره,تو باید همه چیز رو بگی تا من بتونم نجاتش بدم!)
براین جواب نداده تلفن زنگ زد.ویرجینـیا قبل از خدمتکارها خـود را رساند و بـرداشت.پـدربزرگ بـود: (براین رسیده؟)
(بله!)
(چیزی معلوم نکن اما من نتونستم رجینالد رو پیداکنم...اینجا اصلاًبیمارستانی به اسم هارت نیست!)
ویرجینیا به لرز افتاد.نگاه پرنس و براین بی صبرانه بر روی او بود!(پرنس اونجاست؟)
(بله بابابزرگ!)
(خیلی خوب یک جوری بهش بگو پلیس داره اونجا میاد هر طورکه می تونه زودتر...)
ویرجینیا بدحال شد.پلـیس می آمد!رجینالد غایب بـود و پرنس عاجـز!با وحشت نالید:(من نمی تـونم بگم! شما خودتون بگید!)
پرنس درآخرین تلاش برای آرام ماندن از جا بلند شد:(بابابزرگ با من کار داره؟)
براین خندید:(بالاخره بهش بابابزرگ می گی؟)
ویرجینیاگوشی را به پرنس داد و او دور شد:(بله...سلام...البته,متوجه هستم!..سعی می کنم...باشه!)
براین مشکوک شد بطوری که به محض قطع شدن مکالمه پرسید:(چی می گفت؟)
پرنس نفس عمیقی کشید:(نگران دیرمی بود...می خواست بدونه اون حالاکجاست!)
(گفتم که یورکا...بیمارستان هارت!)
(فکر نکنم اونجا بیمارستانی به این اسم وجود داشته باشه!)
(شاید هم من اشتباه کردم!)
(کدوم خیابون بود؟)
(یادم نیست!)
(سعی کن یادت بیندازی!)
(عـجله داشتم دقت نکردم...ببین تو ازم خواسته بودی اونو ببرم جایی بستری کنم و برگردم منم همین کار روکردم!نترس پلیس نمی تونه پیداش کنه براش هم یک اسم جعلی پیداکردم و...)
(مساله فقط اون نیست براین!من نگرانـشم,اون بـرادرمه و من حـق دارم بدونـم اون حالاکجاست و در چـه وضعیه وحالش چطوره!)
(گفتم که...خوب بود!)
پرنس کم مانده بود داد بزند:(این کافی نیست براین!)
براین ترسید و با بیچارگی گفت:(اما باورکن منم همینقدر می دونم!)
پرنس در تلاشی بی ثمر برای کنترل خود به سوی او راه افتاد:(پس با هم می ریم یورکا!)
براین وحشت کرد:(چرا؟)
(منو ببر پیش اون!)
براین از جا پرید:(نمی تونم...نمی شه!)
(چرا؟)
برایـن سر به زیر انداخت و سکوت کرد.نگرانی به ویرجینیا حمله ور شد.پرنس زمزمه کـرد:(اون کجاست براین؟)
(بولوار پیکو!)
پرنس شوکه شد:(اون همینجاست؟توی لوس آنجلس؟!)
حالابراین عصبانی می شد:(بله همینجاست!با اون وضع تاکجا می تونستم ببرمش که؟!)
(اما تا اونجایی که یادمه توی بولوار پیکو بیمارستانی وجود نداره!)
براین باز هم سکوت کرد و پرنس نزدیکتر شد:(تو در مورد یورکا دروغ گفتی حالاهم این!موضوع چیه؟)
براین می دیدکه پرنس در مرز دیوانه شدن است پس با عجله راه افتاد:(متاسفم پرنس اما من باید برم!)
پرنس غرید:(تو نمی دونی من برای نگه داشتن تو از همه ی قدرتم استفاده می کنم؟)
براین وسط سالن ایستاد و نالید:(تو دیگه چی ازم می خواهی؟)
(می خوام بدونم برادرم کجاست؟)
براین اینبار هم عقب عقب راه افتاد:(من هر چی می دونستم گفتم!)
پرنس هم به سویش راه افتاد:(دیـدی که خیلی سعـی کردم خودموکـنترل کنم لطفاً بیـشتر از این دیـونه ام نکن!)
(پرنس تو رو خدا بذار برم!)
چرا؟چرا می خواست فرارکند؟پرنس به او رسید:(بگوکجاست؟)
در چهره ی براین ترس و غم موج می زد.با دستپاچگی گفت:(من نمی تونم بگم!)
پرنس بالاخره داد زد:(منو مسخره ی خودت کردی لعنتی؟)
برایـن باز شرمگین سر بـه زیر انداخت و سکوت کـرد.ویرجیـنیا به خود فرصت فکرکردن نمی داد.بـراین روانی بـود!زمزمه ی پرنـس سکوت را شکست:(داری انـتقام می گیری نـه؟داری تلافی بخـشش و رحم و عشق منو اینجوری در میاری نه؟)
براین با ناباوری سر بلـندکرد.پرنس باآرامشی رعب انگیز ادامه داد:(بله اونـشب اگه می اومدی,اگـه باورم می کردی وذره ای دوستم داشتی من اینقدر عذاب نمی کشیدم اما چون دوستم بودی ومن دوستت داشتم بخـشیدمت!چرا حالاایـن کار رو می کنی؟چرا برای تنبیه وآزار من,برای دیدن زجرکشیدن وگریه کـردن من چنین انتقام سختی می گیری؟دیگه بسه براین بهم رحم کن!)
اشک در چشمان براین حلقه زد:(تو چطور می تونی فکرکنی من دوستت ندارم و...)
پرنس بـا صدای خستـه و دو رگه شده از خشـم,نالید:(خفـه شو!تـو حق نداری هیچ حرف دیگه ای غیر از رجینالد بزنی!بگوکجاست؟)
براین فرصت برای مکث کردن پیدا نکرد سیلی وحشتناک پرنس برگونه اش فرودآمد:(بگوکجاست؟)
ویرجینیا شوکه شد و دست بر دهان فشرد.براین هم شوکه شده بود.قدمی عقب رفت اما پرنس دیگراجازه معطل کردن نمی داد یکی دیگر زد:(کجاست؟)
براین نالید:(چکار داری می کنی پرنس؟من...)
پرنس یکی دیگر زد.اینبار محکمتر:(کجاست؟)
ویـرجینیا با دلسوزی پیـش رفت مانع شود اما پرنس مجال نداد و یک سیلی دیگر برگونه ی سرخ شـده ی براین فرودآورد:(کجاست؟)
براین وحشت کرده بود.بی اختیار مچ دست پرنس راگرفت:(لطفاً پرنس...)
پرنـس با صدای بی جان و ترسناکی خندید:(مگه همیشه اینو نمی خواستی؟یعنی از این مجـازات من لذت نمی بری؟)
براین منقلب شد و دست او را رهاکرد.پرنس به زحمت سر پا مانده بود:(سیر شدی یا ادامه بدم؟)
براین آه سوزناکی کشید:(توی کلیسای ژان پلِ!)
پرنس خندید:(اینم یکی از اون دروغهای کثیفته؟)
قطرات اشکی که در چشمان براین موج می زد برگونه هایش سرازیرشد.پرنس زمزمه وار پرسید:(چرا باید اونجا باشه؟)
صدای براین گرفته شد:(دیگه کاری ازم برنمی اومد!)
ویرجینیا هنوز قدرت درک واقعیت را نداشت.پرنس هنوزآرام بود:(اون زنده بود!)
(نه...وقتی به من دادی مرده بود!)
رجینالد...دیرمی میجر پدربزرگ مرده بود؟ویرجینیـا به جایی دست انـداخت و خود را سر پـا نگه داشت. پرنس هم مثل ویرجینیا از شدت ناراحتی باور نکرده بود:(داری دروغ می گی مگه نه؟تو هنوز داری انتقام می گیری...پسر من بخشیده بودمت!)
(چطـور فکـر می کنی دارم انتـقام می گیرم؟من دو روزه توی خیابونـهاآواره شدم و عـذاب می کـشم که چطوری بهت بگم اونوقت تو..)
و بگریه افتاد!پرنس هم:(خدای من!برادرم مرده...رجینالد عزیز من...)و به آغـوش براین فرو رفت:(لعنت به من...نتونستم نجاتش بدم...نتونستم...)
صحـنه ی وحشـتناکی بود.خدمتکارهـا هم جمع شـده بودند و به گریسـتن آنها می گـریستند اما ویرجیـنیا
می دید که برای اولین بار بعد از از دست دادن خانواده اش اشکهایش خشک شده اند!راه افتاد.باید سـریع خود را به جای خلوتی می رساند.قلبش داشت منفجر می شد.قبول اینکه دیرمی,پسر خانه را دیگر نخواهد دید,داغونش می کرد.تازه به راهرو رسیده بودکه فریاد براین را شنید:(آمبولانس خبرکنید!)
فقط یک نگاه گذرا به عـقب انداخت.پـرنس درآغـوش براین از حال رفـته بود و لکه ای که در دو طرف پانسمانش داشت از پیژامه به بیرون زده بود...
***
عصر شده بود.ویرجینیا بدون آنکه لب به چیزی بزند در اتاقش مانده و فقط گریسته بود.نمی دانست بعـد از او چه اتفاقاتی آن پایین افتاده بود.فقط صدای آژیر شنیده بود.آژیر پلیس که برای بردن براین آمده بود و صدای آژیرآمبولانس که برای بردن پرنس آمده بود.با صدای ضرباتی که به در خورد متوجه ورود پدر بزرگ شد.از صبح تاآن لحظه پیرتر بنظر می آمد.در چهارچوب در ماند:(توی کدوم کلیساست؟)
ویرجینیا از صدای بغض آلودش بگریه افتاد و تازه متوجه دردناک بودن جوابش شد.لعنت بر براین!دیرمی درکلیسایی بودکه قرار بودآنجا داماد شود:(کلیسای ژان پل!)
پیرمرد بدون هیچ حرفی برگشت و خارج شد.تا دقایقی ویرجینیاآواره ماند.نمی دانست چکار باید میکـرد. هیچوقت باورنکرد برای کس دیگری بگرید.او یکباره تمام عزیزانش را از دست داده بود و هیچوقت باور نمی کرد عزیز دیگری هم داشته باشد و حالاداشت اما قـدرت از دست دادنش را نـداشت پس اجـازه داد پدربزرگ تنها برود او جرات دیدن جسد عزیزش را نداشت!
هر شب سختی که می گذراند فکر می کردآن شب سخت ترین بوده اما مسلماًآن شب سخت ترین شب زنرگی اش بود.انگارمرگ دیرمی,بی خبری از حال پرنس و بازداشت شدن براین درآن شرایط کافی نبود پـدربزرگ هم به خانه بـرنگشت!اوکه در مقابل بی آبرویی و اتفاقات تلخ نوه ها و مرگ پسر واقـعی اش, در مـقابل تمام سخـتی های زنـدگی اش دوام آورده بود حـال با از دست دادن دشمـنش,یک بیـگانه,یک گناهکار,سقوط کرده بود.یک سکته ی قلبی جدی او را بعـد از دیدن جـسد فـرزند خوانـده اش ازکلـیسا
روانه ی بیمارستان کرده بود!قلب او دیگر نتوانسته بود به مرگ عظیم ترین عشق زندگی اش دوام بیاورد!
صبح تمام فامیلها وآشنایان که خبرها را شنیده بودند بـاز به آن خانه هجـوم آوردند تـا شاید بـرای شروع تدارکـات مراسم برنـامه ریزی کنند و الـبته درباره ی چگونگی مرگ دیـرمی میجـر,علت بازداشت شدن براین,غیبت نیکلاس و مارک وکشف حادثه ی صدمه دیدن پرنس فضولی کنند.ویرجینیا عـلناً از تـوضیح اتفاقات سر باز زده بود و خود را در اتاقش حبس کرده بود.همه درکش می کردند.دیرمی نامزد او بود.
تلخ تـرین دوران زندگی ویرجـینیا شروع شده بود.او در خانـه ای که متـعلق به دو صاحب غـایبش,پـدر بـزرگ و دیرمی بود,تـنها مانده بود.چقـدر سخت بود هـر صبح تا دیر وقت در تخت ماندن,سر صبحانه و ناهار و شام تنها ماندن,در اطراف بی کار قدم زدن و هر شب در تخت گریستن!
چهـار روزگذشت.همه عقیده داشتند نباید منتظر بهبودی حال پدربزرگ شوند.او اصلاً علائمی که دلـیل بر بهبودی باشد نشان نمی داد وکشـیشها بیرون نگه داشتن جـسد را مطـرود می شمردند اما عجـیب بودکه پـرنس بخاطر پدربزرگش مانع می شـد!و بالاخره سیزدهم ژانویه پدربزرگ مرخص شد اما وقتی ویرجینیا او را دید باور نکرد این پیرمرد لاغـر و رنگ پریده در ویلـچر با ماسک اکسیـژن مقابل دهـان,پدربزرگش باشد!
پانزدهم ژانویه مراسم خاکسپاری برگزار شد.دیدن تن زیبای رجینالد در تابوت,ویرجینیا را پریشان کرد. او باآن کت و شلوار مخصوص و صورت صاف و سفید و موهای خوب شانه شده و براق به اندازه ی یک داماد برازنده شده بود اما چشمهای بسته که,با وجودصدای گریه ی اطرافیان,باز نمی شدند ولبهای کبودی که بـه شکل لبخـند دلنـشینی خـشک شده بود,خواب ابدی او را نشان می داد.یقه ی بلـوز وکراوات کیپ شده بـود اما نه آنـقدرکه سوراخ گلـوله دیده نـشود.بله رجـینالد فـلوشر انتـقام جو اما بی گـناه مرده بود و ویرجینیا مطمعن بود او باآن تیرهایی که بر تن داشت تقاص تمام گناهانش را داده بود.او ناخواسته زندگی دومـش را قربانی انتقام کرده بود.انتقامی که حق او بود و چه خوب خود را فـدای کسی کرده بودکه تمام عمرش را فدای اوکرده بود.ویرجینیامی دانست باگذشت آن روزها,وقتی فامیل بتواند دوباره سر پا بایستد, تمام مشکلات حل شود,شادی گذشته برگردد وناراحتی ها فراموش شودکسی متوجه نبود دیرمی نخواهد شد!پسری که زندگی اش را باختـه بود.لااقل ویرجینیا مدیـون او بـود و می دانست محال است فـراموشش کنـد.این رجینالد بودکه او را به پناه پدربزرگش آورده بود و زندگی را برایش شیرین و راحت کرده بود. او بودکه درلحظه ی تلخ تنهایی کنارش بود و مواظبش,یارش,در پی اش و عاشقش و حال نوبت ویرجینیا بودکه لااقل دعایش کند و اثبات کند دوستش داشته و هنوز هم دارد و مسلماً تاآخر عمر خواهد داشت!
سرقبر بودند.یک خاکسپاری مجلل وشلوغ به لطف وجود پدربزرگ!همه بودند غیر از پرنس!مثل همیشه! ویرجینیا به بازوی براین که از بازداشت بخاطر اثـبات شدن بی گناهی اش آزاد شده بـود,آویخته بود و بـه تابوت سفیدکه درگلهای قـرمز غیب شده بود,خیره مانـده بود و بـه دعای کشـیش وگریه ی لوسی و پـدر بـزرگ و سانی که هـمراه نامـزد میانسـال و پـدربزرگش جیمز,به نوعی خبردار شده بود وآمده بود,گوش می کرد.وقتی بالاخره تابوت ته گور ثابت شد,جوانی پریشان و نامرتب از میان جمع راه خود را بـازکرد و خـود را بر سرگور,کنار پـدربزرگ رساند و به انتظار تمام شدن مراسم و پخش شدن جمعیت ایـستاد.قبول اینکه آن پسر پرنس باشد سخت بود اما اوبود!دسته ای کاغذ لوله شده در دست داشت و نگاهی سخت در چشم!پدربزرگ با نگرانی چشم بر او داشت تا اینکه همه غـیر از فـامیلهای درجه یک نماندند.گورکن هـا بی صدا به کار خود مشغـول بودند و بالاخره پـرنس لب بازکرد:(برای چی گریه می کنی؟توکه بـه انـدازه
کافی شهرت و محبوبیت داری!)
پدربزرگ ماسک اکسیژن را برداشت:(می دونی که علت اون نیست!)
پرنس خنده ی سردی کرد:(چقدر دوستش داشتی؟)
پیرمرد هم لبخند تلخ و دردناکی زد:(فکر می کردم می دونی!)
(اون به دوست داشتن تو احتیاجی نداشت!)
(منم برای همین گریه می کنم!اگه احتیاج داشت منو تنها نمی ذاشت!)
(اما مدیون تو بود!)
(منم مدیون اون بودم و هستم و خواهم بود!)
(اون پشیمون شده بود!)
(منم!)
پرنس با یک آه سنگین حرف را عوض کرد:(می دونی اینها چیه؟)
وکاغذها را بلندکرد.پیرمرد زمزمه کرد:(نه اما می تونم حدس بزنم!)
(توگناهکار بودی...اثبات کردم!)
(می دونم برای این جمله خیلی دیره اما متاسفم...منو ببخش...)
خالـه دبورا متعـجب شد.پرنس با خستگی سر تکان داد:(من نیومدم ازم معذرت بخواهی...من اومـدم ازت تشکرکنم!)
این بار هـمه تعجب کردنـد حتی ویرجیـنیا و براین که هنـوز بـازو در بـازوی هم داشتـند!پرنس سر به زیر انداخت:(از اینکه اونو دوست داشتی ازت متشکرم و بعنوان تلافی اینها روآوردم جلوی چشمت نابودکنـم تمام مدارک لازمه برای بدبخت کردن تو!)
و با خونسردی بر روی تابوت پرت کرد.پدربزرگ شرمگین گفت:(پس منو بخشیدی؟)
بـادکوچکی وزیـد و چند تـا از ورق ها را به پـرواز درآورد.پرنـس چند قدم عـقب رفت:(تـو دعاکن اون بخشیده باشه!)
و به آسمان اشاره داد و برگشت و راه افتاد.پیرمرد با شوق صدایش کرد:(متشکرم پسرم!)
پرنس برنگشت:(منم متشکرم بابابزرگ!)
آمنه محمدی هریس3/8 /85
Ganedark2007@yahoo.com Ganedark@gmail.com
عجب داستان خفنی است من با اینکه امتحان داشتم همش را خوندم حال کردم دمت گرم خیلی قشنگ بود راستی این اخر کتابه؟
sh@ren_mm
07-06-2007, 18:17
تو هم حوصله داريا جه طور همه ي اينا رو نوشتي؟اگه بخوام بخونمش بايد تا شب اينجا بشينم!پس منم بي خيال ميشم.ولي حيف شد!:41:
ممنون بالاخره بقیه شو گذاشتی
آخرش بود دیگه زحمت کشیدی واقعا ممنون
خواستم چند تا نکته درموردش بگم
چرا پدر بزرگ متحول شده بود و اگه قبلا هم به زور پسراش کارهای بد میکرده این هم منطقی نیست بالاخره اگه از کاراشون راضی نبود میتونست حداقل باهاشون همکاری نکنه
*چرا دیرمی از کارهاش پشیمون شده بود چه اتفاقی افتاد کسی که از چند تا بیگناه این طور انتقام بگیره (گناه پدر و مادرشون ربطی به اونها نداشت) حتما به دلیلی پشیمون میشه
*عجیب نیست چه دیرمی چه پرنس برای جلب ویرجینیا اون یکی رو خراب می کردن مثل دو تا دشمن اونوقت آخر سر این طور برا هم جون میدن
*آخرش تادسن خائن بود یا نه
*پول قدرت میاره اونوقت پدر پرنس با این همه ثروت چه طور رام زورگویی سدریک و هنری شده؟
*چرا با هم بیمارستان رفتن پرنس و دیرمی خطرناک بود مثلا اینکه هر دوتاشون به یه شهر دیگه میرفتن
*مارک چرا بعد از اینکه ناخواسته به نیکلاس تیر زد پرنس رو نکشت و سرانجام اونا چی شد
*ویرجینیا با اون همه عشقش به پرنس چه طور خون ریختنش رو تماشا میکرد و کاری نمیکرد نکنه اون هم از عشقش سیراب شده بود؟
*کسی که باید دیرمی رو میبخشید لوسی و فیونا و اروین و کارل و ماروین بودن نه پدربزرگ و ویرجینیا و پرنس
بعضی از ایرادا خیلی سطحیه میدونم ولی به نظرم اومد که بگم شاید برا بعد مفید باشه کسایی که اثرت رو میخونن به همه این ریزه کاریها اهمیت میدن
خیلی قشنگه.
من که قبل از خوندن برای امتحان داستان تو رو می خوندم
عزیزان هنوز داستان تموم نشده...اما متشکرم همبوط جان نکات جالبی بود شاید در قسمت آخر برای بعضی هاش
جواب پیدا کردی اگر نه که خودم سعی می کنم جواب بدم
وای مرسی.فکر کردم تموم شده می خواستم یه چیزی بهت بگم چون من و تو خماری گذاشتی
بابا بقیه داستان را بزار دوست دارم ببینم چی میشه تورو خدا زود بزارش
عزیزان هنوز داستان تموم نشده...اما متشکرم همبوط جان نکات جالبی بود شاید در قسمت آخر برای بعضی هاش
جواب پیدا کردی اگر نه که خودم سعی می کنم جواب بدم
آخ جون چه خوب این قدر از این داستانها و رمانها که آخرشون تعلیق دارن لجم میگیره اگه قرار باشه آدم خودش آخر داستان رو تصمیم بگیره خیلی مسخره است هرچی خواستن کردن حالا ما باید اخرشو درست کنیم البته دور از جون شما
پس منتظر ادامه اش هستم
sh@ren_mm
08-06-2007, 17:13
نه تو رو خرا وگرنه مكن ديوونه ميشم من عاشق اين رمان شرم:18: :19:
sh@ren_mm
08-06-2007, 17:16
خوب من مجبورم بااین بازدیدکم بی خیال بقیه ی رمان بشم ...خداحافظ
تو رو خدا ادامشو بزاريد خواهش ميكنم بايد بگمتا حالا در مورد هيچي خواهش نكردم:19: :41:
sh@ren_mm
08-06-2007, 17:17
عزیزان هنوز داستان تموم نشده...اما متشکرم همبوط جان نکات جالبی بود شاید در قسمت آخر برای بعضی هاش
جواب پیدا کردی اگر نه که خودم سعی می کنم جواب بدم
كي ادامه شو ميزاريد؟:40:
من طاقت ندارم بابا کجایی می خوام ببینم پرنس ویرجینیا دیرمی چی کار میکنن کاشکی انلاین بودی وداستان را می زاشتی
ولی خدا وکیلی تا حالا رمان به این باحالی نخونده بودم دمت گرم
sh@ren_mm
08-06-2007, 20:41
من طاقت ندارم بابا کجایی می خوام ببینم پرنس ویرجینیا دیرمی چی کار میکنن کاشکی انلاین بودی وداستان را می زاشتی
دوست داري بقيه رو منتظر بزاري؟منم با اين موافقم:40:
لطفا بیا ادامش رو بزار:18: :18:
اوه اوه اوه!می خوام گریه کنم!شما چقدر خوبید...همتون رو آی لاویو!من ناز نمی کنم دیروز کامپوترم قاط زد نتونستم
آخرین قسمت رو بذارم شرمنده حالا بفرمایید...امیدوارم خوشتون بیاد ولطفاً درآخر نظراتتون رو بگید می خوام در موردش صحبت کنیم ....
10
حال پـدربزرگ اصلاً خوب نمی شد.روزها می آمدند و می رفتند و او به کمک ویرجینیا غذا می خورد و برای حرف زدن آنهم لحظه ای ماسک را از جلوی دهانش بر می داشت.دکتر وضع قلب او را حساس و وخیم گزارش داده بود و از همه خواسته بود بـرای شاد نگـه داشتنش تمام تلاششان را بکنند.خانه اغلب پر بود و همه سخت تلاش می کردند به نوعی علاقه ی خود را به پیرمرد نشان بدهند.هدیه وگل می آوردند, او را درحیاط و خانه می گرداندند,دست جمع می نشستند و ماجراهای جالب و خنده دار تعریف میکردند حال ویرجـینیا از این چابلوسی ها بهـم می خورد و بـرای آنکه حتی ذره ای به آنـها تشابهت پیـدا نکنـد از جلوی دید پدربزرگ فرار می کرد و حقایق قلبی اش را مخفی می کرد.او هم داشت عوض می شد.دیگر همان ویرجینیای ساده و شاداب و دلسوز همیشگی نبود و اینرا حق خودمی دانست.مگر می توانست بعد از آنهمه بلاکه سرش آورده بودند همان دختر ساده ی روستایی باقی بمانـد؟بـه او دروغ گفته بودند,دورویی کـرده بودند,تهمـت زده بـودند,قلبش را شکسته و رانده بودند,از او استـفاده کرده,تهـدید و زندانی کرده بودند و پاکی اش را از اوگرفته بودند.می دیدکه باز هم مثل روزهای اول و حتی بدتر شده است.تنها و بی چـیز و بی ارزش!همه چیز همانطورکـه حدس زده بود سر جای اولش برگشـته بود.لوسی روحیه وآبـرو و سلامتی قبلی اش را بدست آورده بود و حتی بی صبرانه منتظر روز محاکمه ی عاملانش بود.فیونا با ارویـن آشتی کرده و عاشقانه تر از قبل به انتظار تولد دومین پسرش سر زندگی یشان برگشته بودند.ماروین بسیـار قوی تر و امیدوارتر و البته مشهورتـر و محبوب تـر به ورزش برگشته بود.کـارل و هـلگا مشتاقـانه شروع به برنـامه ریزی مراسم ازدواجشـان کرده بودندکه قـرار بود بمنظور شادکردن پدربزرگ چهاردهم فوریه در همان خانه برگذار شود.براین بابیگناه شناخته شدن هرروز بهتر و بیشتر از روز قبل به وضعیت روانی طبیعی و سلامتی واقـعی قبلی دست میافت.خانـواده ی دایی هنـری کلاًغیب شده بودند.خاله دبورا بـا یک مراسم خـصوصی در محـضر,مادر خـانه ی استراگرهـا شده بود و بـاز هم مثـل روزهای قبـل کسی از پرنس خبر نداشت!می گفتند هتل را به فروش گذاشته و از شهر رفته!
بـالاخره روز عروسی کارل و هلگـا از راه رسید.ویرجیـنیا سعی می کرد باز هـم به طریقی از جلوی دید
دور شود تا شاهدآماده سازی خانه برای عروسی نباشد.هنوز خاطره ی تلخ ازدواج نافرجامش با دیـرمی را فـراموش نکرده بود.چقـدر همه بی انصـاف بودند و این شانس را بدنـش در اختیارش گذاشته بود.از صبح عـروسی احساس بدحالـی می کرد.نمی دانـست چه شده بـود.سرگیجـه و تـهوع داشت و احسـاس ضعف می کـرد اما تمام سعـیش را می کرد پـدربزرگ راکه آنروز به شـوق ازدواج نوه هایش ماسک اکسیژن را کنـار زده بـود,با خبـر نـشود چـون مطمعـن بود علت بـد حالی اش جـواب ساده ای چـون کـم خـوابـی و
بی اشتهـایی و تفکر و غصـه داشت.او در طـی آن یک ماه و نیم خیلی بیشتر ازآنچه یک دختر هجده ساله می توانست تحمل کند,عذاب کشیده بود.بر تخت درازکشیده بود وآرام آرام اشک می ریخت.روزهـای گـذشته همچون فیـلم از جلوی چشمش رد می شـد و با یادآوری هر صحنـه بیشتر احساس ضعف و تنـفر
می کرد.به اشتـباهات و سادگی خود لعنت می فـرستاد و هر لحظه بیشتر از قبل ازآمدنش به آنجا احـساس
پشیمانی می کرد.چرا همان روز اول به حرف براین گوش نکرد؟
ظهرشده بودکه نورا سراغش آمد و از دیدن او,گریان در تخت,شوکه شد اما ویرجینیاکه حوصله توضیح دادن و درد دل کردن نـداشت و نمی خواست روز او را هم خراب کند,به سرعت نشست و از او خواست در پوشیدن لباس و درست کردن مو وآرایش,کمکش کند و شاید نورا با فکر اینکه بیاد نامزدش افتاده پی گیـر نشد.ساعت دو شده بود و او با لباس سیاه و بلند و شل,مقابل آینه نشسته بود تا نوراآخرین حلقـه های موهایش را اسپـری بزند و بالای سرش جـمع کند.دیگـر به تـنگ آمده بود.تـمام این مدت او بـا لباسـهای خوشـرنگ و موهای بـاز در خانه می گشت به این امیـدکه پرنس به دیدنش,دنبالش بیاید!بله بـاورکردنش سخت بود اما او هـنوز هم و حتی بیشتـر از قبل عـاشقش بـود اماآنروز دیگر تصمیمش راگرفته بود.باید به قـولی که به دیرمی داده بود عمل می کرد و او را فراموش می کرد!ماشینهاآماده ی بردن همه به کلیسا بود اما ویرجینیا مریض تر ازآن بودکه بتواند سر پا بایستد پس نورا را به بهانه ی اینکه قرار است براین دنبالش بیاید,با پدربزرگ راهی کرد و باز هم خود را به تخت رساند و خوابید.
***
عصر شده بود وکسی حتی خدمتکارها خبر نداشتـند اوآنجاست و اوگـاهی بیدار می شد و بـرای نشستن تلاش می کـرد و دوباره ضعیف تر از قبل بر تخت می افتاد و می گریست!اصلاًنگران حالش نبود و حـتی آرزوی مـرگ می کـرد.دیگـر از هـمه چیـز زندگی خستـه شده بـود.دیگـر چـیزی برایش ارزش نـداشت خصوصاً تن گناهکارش!چقدر دلتنگ پدر و مادر و خواهرش بود.دلتنگ گذشتـه و زنـدگی ساده.دلتنگ قـلب و روح و جـسم و فکـرآزادی که داشت.دلتـنگ بچگـی,بی مسئولیت,آرامـش,آسایش...آیا توانایی دوبـاره برخاسـتن داشت؟آیـا علاقه ی دوباره برخـاستن و عاشـق شدن و امیـدوار ماندن داشت؟آیـا امکان داشت همه چیز به یکباره درست شود؟همه چیز حتی جسم ناپاکش؟
صدای تق تق در وادارش کرد غلتی بزند:(بله؟)
ولای درگشوده شد.براین بود در تاسیدوی سیاهش و موهای ژل زده انگارکه داماد او بود:(من نمیـدونستم منتظر من بودی...حالانورا بهم گفت!)
ویرجینیا به سختی نشست:(اون یک بهانه بودبرای دست بسرکردن نورا,حالم خوب نبود نمی تونستم بیام!)
براین داخل شد و در را بست:(چی شده؟)
(نمی دونم...سرم گیج می ره!)
براین نزدیکترشد:(دکتر مک منس اینجاست می خواهی صداش کنم؟)
ویرجینیا لب تخت سُر خورد:(نه...حالم بهتره,بریم!)
براین دستش راگرفت و او را بلندکرد:(اما از همیشه خوشگلتر دیده می شی!)
ویـرجینیا متعجب نگـاهش کرد.دیگر از خجالت و سرخی گونه خبری نبودکه هیچ,نگاهـش پر از شهوت بود!
پایین بهتر از جشن کریسمس تزئین شده بود و بیشتر از هـر زمان دیگری مهـمان داشتند.باز خدمتکارهای تازه,میزهای طویل,نوشیدنی های رنگارنگ,شیرینی ها,نوازنده ها,هدایا,گلها...ویرجینـیا در حالی که بازو در بازوی براین از پله ها پایین می رفت نگاهش را چرخاند و چون گمشده اش را نیافت از اینکه هنوز هم نمی توانست حتی مردمک چشمانش راکنترل کند,عصبانی شد!همه آنجابودند.جوانان,بزرگان ,ثروتمندان مفت خوران,چابلوسان,عیاشان....نه دیگر اوحاضر به دیدن این انسانها نبود.آنها همانطورکه براین گفته بود مردمی بودندکه سر هر بهانه ی مسخره ای همچون پول,هرکاری می خواستند می کردند از شکستن قـلب گرفته تا تهدید و تجاوز و ویرجینیا می خواست کسی را ببیندکه مثل گذشته ی خودش باشد.سالم و ساده و باکره,خوب و بی چیز و بی کس اما دلسوز!دلـش برای جوانان سر به زیر و پرکار دهکده اش تنگ شده بود.حال می دیدکه قضاوت اشتباه کرده.آنها زیبا بودند خیلی زیباتر از صدها جوانی که آنشب آنجا بودند خیـلی پاکتر و درستر از تـمام مهمانان!و یک لحظه از همه ی کسانی که آنجا بودند احساس تنفرکرد حتی از فـامیل و بچه ها,حتی از نـورا و پرنس و بـراین,حتی از پـدربزرگ!چون عضوی از این جامعه ی مطرود بودند...ماروین پیش آمد:(براین...پرنس توی ایوان عقبی منتظرته!)
(پرنس اومده؟!)
(آره و می خواد با تو حرف بزنه!)
براین ویرجینیا را رهاکرد:(الان برمی گردم!)
و رفـت!چه حرفی؟او باید می شنـید.او باید تکلیف خودش را می فهمید!بدون معطلی در تعـقیب براین راه افـتاد.تنه می زد و تـلو می خورد اما می رفت!وارد راهـرو شـد و برای شنیده نشدن صدای کفـشهای پاشنه بلندش روی نوک پا ادامه داد.هر قدر به ایوان نزدیکتر می شد صداها واضح تر می شد و بالاخره به جایی رسیدکه سایه ی آندو را دید.روبروی هم ایستاده بودند.(بگـو دو میلیون از ده میلیونش مال خود هنری بود که دولت پس می ده,هجدهم همین ماه می تونه بره بگیره!)
(این عالیه پرنس اما چرا خودت نمی ری بگی؟)
(وقت ندارم یک دور هم با اون حرف بزنم!)
(پس واقعاً امشب داری می ری؟)
(بله و دیر هم کردم!)
ویرجینیا دردی در سرش احساس کرد.کجا؟کجا می رفت با قلب هنوز عاشق او؟
(از اینجا...از این شهر از این انسانها متنفرم,از استراگر و دختراش,ازکلیسای ژان پل...)
(آه پرنس...من متاسفم!)
(نه من متاسـفم!اونروز خـیلی تو رو توی درد سر انـداختم و بعـدش اونطـور وحشتناک بـاهات رفتارکردم خواهش می کنم منو ببخش...از دست دادن رجینالدآخرین حلقه ی صبرم بود...)
(نه توگناهی نداشتی...)
(تو هم نداشتی...فقط جونت برای کتک می خارید!)
براین خندید:(درسته...خیلی احتیاج داشتم!)
پـرنس چیزی از جیبش بیرون کشید:(قصد ندارم شب عروسی خواهرت معطلت کنم...اینها روآوردم بـدم به تو...بگیر!)
و جعبه ی کوچکی به سویش درازکرد.ویرجیـنیا از سایـه اش تشخیص داد.(اینهـا...اما توگفـته بـودی دور ریختم؟)
(بله از خاطراتم دور ریختم...حالامی دمش به تو...یادگاری دوران بچگی!)
(چه روزهای قشنگی بودند؟)
(بله!من مادرم رو با تو تقسیم می کردم و تو اسباب بازی هاتو با من...چقدر عادلانه!)
براین به تلخی خندید:(دلم برات تنگ می شه!)
(منم همینطور...در اولین فرصت بهت آدرس می فرستم!)
(هیچ راهی وجود نداره تو رو از رفتن منصرف بکنه؟)
(تو بگو هست؟من باختم!زندگی ام رو خانواده وگذشته ام,عشقم...هر چی دوست داشتم,امید بسته بودم و وابسته بودم,تمام رویاهام از هم پاشید و حالانگاهم کن...تنهام!)
ویـرجینیا احساس ترحم کرد.بله همانطورکه هـمیشه پرنس می ترسید.هـر چه دوست داشت از دست داده بود اما او؟او راکه از دست نداده بود؟شاید نمی دانست!شاید هم او به لیست علایق پرنس اضافه نمی شـد! براین هم ناراحت شده بود:(تو تنها نیستی پرنس,منو داری!)
(اما من عاشقت نیستم!)
براین خندید:(منظور من اون نبود!)
(من منـظورت رو می دونـم و متشکرم اما این جواب گناه و اشتباهات منه...زندگی من با غرور و دودلی و بدبینی و حسادت و دشمنی گذشت و حالابا مرگ برادرم تنبیه شدم!)
کـسی براین را از سالن صداکرد.پرنس با عجله گفت:(خیلی خوب برو دیگه...فقط اگه خانم استراگـر رو دیدی بگو بیاد اینجا.)
(پرنس لطفاً...اون مادرته!)
(حالاهر چی!رفتی صداش کن!)
(پرنس قبل از رفتن باید بدونی من خیلی دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم و...)
(بس کن پسر!یکی بشنوه چی فکر می کنه؟)
براین غرید:(اگه هم نخواهی باید بشنوی!)
دست پرنس برگونه ی براین دراز شد:(براین من همه چیز رو می دونم ازاولش احساسات قلبی تو رو توی چشمات می دیدم,تو مثل برادرم بودی...برای من تو و رجینالد هیچ فرقی نداشتید...)
(اما تو برای من تک بودی!)
(خوشحال شدم!)
باز براین را صداکردند و براین با عجله گفت:(می تونم بغلت کنم؟)
(بشرطی که بوسه نباشه!)
و سایه ها در هم قفل شدند...ویرجینیاکمر خـود را به دیوار فـشرد و نفس عمیقی کـشید.احساس می کـرد قـفسه ی سینه اش دارد منفجـر می شود...(از بابت تمام کارهایی که برام کردی,سختی هایی که کشـیدی, دوستی ات,پشتیبانی ات وکمکهایت به من و رجینالد ازت تشکر می کنم...)
باز همان صدا اینبار از سر راهرو:(براین؟)
ویرجینیا به سوی دری که روبرویش بود دوید و داخل پرید.جای بسیارکوچک شبیه انباری بود پر از قفسه و ملافه!تاریکی آنجا همچون پرده ی سیاهی بر دوشش افتاد و او را به گریه انداخت.پرنس داشت میرفت! پـس جواب این بود؟انـصراف از عشق؟پست فطرت فرار می کرد؟!صدای براین از راهروآمد:(نـورا...خاله اونجاست؟)
(آره...)
(صداش کن!)
(ویرجینیاکجاست؟)
(چطور؟)
(دنبال تو اومد...)
و صدا میان صداهای دیگر خفه شد.ویرجینیا با خستگی پیشانی اش را به در چسباند و شدیدتر به گریه اش ادامه داد.نـه او مستحـق این جـزا نبود.او فـقـط یک گناه داشت آنهم عاشق شدن به شیطان بود.ایـن تقاص سنگینی بود برای کسی که شیطان را بخشیده بود!
صدای خاله آمد:(پرنس...عزیزم کجایی؟)
ویرجینیا لای در راگشود.راهرو خلوت بود و خاله با لباس شب سفیدش وارد ایوان شد:(اوه پرنس بالاخره اومدی؟!)
(می بینی که!)
(براین گفت می خواهی باهام حرف بزنی؟)
(درسته...زیاد وقتت رو نمی گیرم!)
(هیچ باور نمی کردم یکروز باهام حرف بزنی!)
(چرا؟تو هنوز هم مادر من هستی مگه نه؟)
(اوه عزیزم من خیلی متاسف...)
(نه...صبرکن اول من حرفهامو بزنم بعد...می خواستم اینو بدم,سند خونه است می دونـم اونجاکلی خاطـره داری و اونجا رو خیلی بیشتر از من دوست داری..به اسم توکردم...هدیه ی عروسی من به شما...)
خاله به گریه افتاد:(اوه پسرم...من خیال می کردم تو...)
(بـله از ویلیام متنـفرم و خوب انتظار دارم درکم کنی اون پدر نیست و...ببین خواهش می کنم گریه نکـن! من بخاطر ازدواج تو خیلی خوشحالم...باورکن!همینقدرکه شاد باشی و تنها نمونی...)
خاله وحشت کرد:(اما اونجا خونه ی تو هم هست و تو هم پیشم خواهی بود مگه نه؟)
پرنس مکث کوتاهی کرد:(نه ماما...من دارم می رم!)
خـاله دادکشید:(نه من اجازه نمی دم بازم ترکم کنی و تنهام بذاری هیچ می دونی من توی اون شـش سال چی کشیدم؟)
(ماما لطفاًگوش کن وکمی درکم کن ببین اینجا جای من نیست,دیگه نیست!من از این زندگی خسته شدم به یک زندگی آزاد وآروم و متفاوت احتیاج دارم من...)
خاله با خشم او را بغل کرد:(نه من نمی ذارم ازم جدا بشی...دیگه بسه...من بدون تو می میرم!)
پرنس موهای مادرش را نوازش کرد:(تو باید بخاطر من خوشحال باشی,من می رم تا یک زندگی اونطـور که دوست دارم برای خودم بسازم!)
خاله سرش را عقب کشید:(پس هتل؟)
(من نمی تونستم اونجاکارکنم فروختمش وبرای کار جدیدی که دارم شروع می کنم سرمایه کردم... ببین قول می دم هر هفته به دیدنت بیام!)
(جدی؟قول می دی؟قسم بخور!)
(این کارها لازم نیست...تو مادر منی و من بهت احتیاج دارم!)
و دوباره همدیگر را بغل کردند(و برات آدرس می فرستم تا هر وقت خواستی توهم به دیدنم بیایی...بیایی و خوشبختی پسرت رو با چشمهای خودت ببینی!)
(نکنه قصد ازدواج داری؟)
(من ازدواج کردم ماما!)
ویـرجینیا احساس کرد سقـف بر سرش فـرودآمد.خاله سوال اصلی را پرسید:(جدی...خدای من!این دخـتر خوشبخت کیه؟)
(میایی و می بینی!)
سرگیجه ی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد از ترس استفراغ کردن خود را بیرون بیندازد.دیگر نمی توانست صدایی بشنود راه افتاد...دیوارهای راهرو در نظرش گاه نزدیک می شدندگاه دور...پاهایش بهم می پیچید و اطراف تاریک و روشن می شد.سرعت گـرفت.می خواست فـرارکند از همه کس و همه چیز...به سالـن رسید.همه جا پر از پیکرهای سیاه و عطراگین بود با چهره های رنگی و سنگی!از بوها,از نورها,از صداهای مبهم حالش بهم خورد.پلکهایش سنگین شد و افتاد!
***
در اتاق خودش بود با اشخاصی که در وحله ای اول نشناخت اما بعد از چند بار پلک زدن تشخـیص داد. نورا و براین و خاله دبـورا بودند.در چهارچوب در ایستاده بودند و دکتر خانوادگی,آقای مک منس داخل بود:(باید استراحت بکنه,نگران نباشید چیزی نیست...فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید...)
سر چرخاند و باز سعی کرد بنشید.دکتر در را بست و به سویش آمد:(راحت باش!)
ویرجینیا دوباره به پشت بر تخت افتاد و دکتر لب تخت نشست:(دیگه سرت گیج نمی ره؟)
(نه...فقط خیلی بی حالم!)
دکتر دامن او را درست می کرد:(حدس می زنی از چی باشه؟)
(فکرکنم استرس وکم خوابی و...)
(پس نمی دونی!)
ویرجینیا نگران شد:(چیزی شده؟)
(نمی دونم چطور باید بگم...ببین ویرجینیا من از وقتی وارد این خونه شدی تو رو می شناسم و دیگه غریبه بحساب نمی یام می خوام ازت چند تا سوال بپرسم تا در مورد بیماری ات مطمعن بشم,لطفاً بدون ناراحت و یا خجالت شدن جواب واضحی به من بده!)
ویرجینیا بی صبرانه منتظر شد.دکترآه کوتاهی کشید:(ببینم تو...باکره ای؟)
ایـن سوال که بر خلاف انتظـار ویرجیـنیا بود او راآنچنان شرمگین و نگران کردکه با وجود ممانعـت دکتر نشست:(شما چی می خواهید بگید؟)
دکتر دست بر شانه اش گذاشت تا او را دوبـاره بخواباندکه متـوجه لرز شـدیدش شد و منصرف شد:(چـرا ترسیدی؟این فقط یک سوال ساده است...)
ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(واضح بگید چی شده؟)
(تو در طول نامزدی با دیرمی...چطور بگم...)
ویرجینیا داشت همه چیـز را درک می کرد و قـلبش تـپش وحشتناکی شروع کرده بود.دکتر هم مضطرب شده بود:(البته لزومی نداره چیزی به من بگی فقط احساس می کنم آمادگی شنیدن این خبر رو نداشـتی و می ترسم خیلی ناراحت بشی...)
ویرجینیا به جواب اصلی احتیاج داشت صدایش می لرزید:(دکتر چی شده؟)
(تو حامله هستی!)
***
نـمی دانست دکتر به چه روشی توانسته بود همه را از ورود به اتاق او دور نگه دارد.وقـتی خسته ازگـریه سر بلندکرد ساعت یازده شده بود و دیگر صدای موسیقی نمی آمد.بخود قدرت داد و نشست.پس به آخر خط رسیده بود و به قعر چاه بدبختی سقوط کرده بود!این وحشتناکترین اتفاق و بی آبرویی بود!او بـچه ی نـامشروعی در رَحمش داشت.چکار بـاید می کرد؟مگـر می تـوانست کاری بکنـد؟دیگرآبرویش راکه بـا مخفی کردن حقایق تاآن لحظه به سختی حفظ کرده بود از دست داد.امیدش راکه با تـسلی به خـودکسب کرده بود از دست داد.آینده و جوانی و شانسش را,آخرین ذرات آزادی اش را,همه و همه را ازدست داد داشت دیـوانه می شد.باید راهی پیدا می کرد وگرنه دیر یا زود همه می فهمیدند!نه او نمی توانست و نباید اجـازه می دادآبرویش پیش پدربزرگ برود همینطورآبروی او در مقابل بقیه...چکار می توانست بکند غیر از سقـط کردن؟آیا شهامتش را داشت؟آیا پـولش را داشت؟آیا وجـودش توانایی اش را داشت؟آیاقـلبش اجـازه می داد؟نه او نمی توانست تکه ی وجودش را,یادگار عشق عظیمش را از بین ببرد!او به این بچه نیاز داشت.بـه محصول اولین و بزرگترین و زیباترین عشقبازی اش!به نشان دلباختگی دیـوانه وارش,بـه جواب عاشق شدنش به خاطره بـی نظیرترین شخـصی که شناخت و شیفته گشت...بله او دیگر به این عشق افتخار می کـرد وکم کم درک می کرد از ایـن حاصل عصبـانی و ناراحت نیست...دیگر نیست! وقـتی اشعه های طلایی خـورشید ازلای پـرده ها داخل زد ویرجینیا زیپ چمدانش را بست و برای شستن آرایش شب قبـل به دستشـویی رفت.تصمیم خـود راگرفـته بود.آنجا را ترک می کرد.آنجا دیگر اصلاًجای او نبود و او تنها این راه را داشت.باید این لکه ی ننگ را مثل عشقش با خود به جای دوری می برد به جایی که کسی او را نشناسد به جایی که با غمها و حسرتـها وآرزوهایش تنهـا باشد بـدون نگرانی و تـرس از نگاههای بدبـین و حرفـهای پرطعنه و تهمـتها و دلـسوزی های مردم.او حق شرمنده و بی آبرو و ناراحت کـردن عـزیزانش را نداشت چون او می خواست این بچه را بدنیا بیاورد اما نه با نام پدری رجیـنالد و دیرمی و یا دیگری!او باید مـادر نمونه می شد.مثـل مادر خودش!پس باید مثل او با افتخار از داشتن یک یادگاری ابدی از معشوقـش می رفت...مشکل فقط پدربزرگ بود.او نمی توانست خبر نداده غیب شود و او را در نگرانی بگذارد پـس بعـد ازآنکه به ایستگاه راه آهن تلفن کرد و برای برگشتن به زادگاهـش جا رزروکـرد,مـقابل آینـه رفت و بـرای از بین بردن اثـرات گریه ی چشمان پـف کرده اش آرایش مختـصری کرد.همـان بلوز سـیاه و دامن سفیدی که در روز اول ورودش پوشیده بود,پوشید و به انتظاررسیدن وقت صبحانه و صحبت با پدربزرگ جلوی پنجره نشست.باورش نمی شدهنوز هم اشک برای ریختن داشت.عجیب بودکه دل کندن ازمحیطی که شش ماه از هجـده سال عمرش را درآن گذرانده بود سخت بود!شش ماه زمان بسیارکوتاهی بود بـرای بـودنش درآنجا و پیش آمدن آنهمه اتفاق اما سرآمده بود.او در عرض آن شش ماه به انـدازه ی شش سال شادی و غـم,هیجان و ترس,زیبـایی و زشتی,عاشقی وآوارگی,دشمنی و دوستی دیده بود و حالا بیاد چند دوست,ثبت شده در دل و دفتر خاطراتش,عشق بی ریای مدفون شده در قلبش وگنـاه زیبایی در وجودش بر می گشـت به جایی که شـروع کـرده بود!به گـذشته,به آرامش,به آغـوش طبیعـت,به زادگـاهش پـیش همسایه ها و دوستانش,کسانی که بدون انتظار دوستش داشتند.بدون توجه و اعتنا به زیـبایی و زشتی اش یا فقر وثروتش,بدون توجه و اعتنا به گذشته اش,کارهایش و خطاهایش,با قلبهای صاف وساده و لبخند های گرم و واقعی پذیرای او می شدند.حـالااحساسات مادرش را درک می کرد.او حق داشت این دنیای زشت را رهاکند و به آن دنیای زیبا پناه ببرد و حالاخوشحال بودکه در چنان محیطی بزرگ شده بود و چنان پدر و مادری داشت.حال خوشحال بودکه آنجا را داشت!
ساعت هشت پدربزرگ بر سر میز صبحانه بود.بدون ماسک اما هنوز در ویلچر:(صبح بخیر دخترم...)
ویرجینیا رفت و در جای همیشگی اش,کنار او نشست:(صبح شما هم بخیر بابابزرگ!)
(به من گفتند دیشب مریض شده بودی؟)
(بله فکرکنم ازکم خوابی بود...)
(حالاحالت چطوره؟)
(بهترم...متشکرم!)
(حیف شد مراسم وکلیسا رو از دست دادی....باید هلگا رو می دیدی...)
فکر ویرجینیا در چگونگی شروع حرفهایش مانده بود:(بالاخره فیلم و عکسهاشو می بینم!)
(امیدوارم بزودی صاحب یک نتیجه ی خوشگل بشم!)
ویرجینیا وحشتزده سر بلندکرد.پدربزرگ خندید:(کارل می دونه چطوری پدربزرگش روخوشحال بکنه!)
ویرجینیا باآسودگی شروع به خوردن کرد.همانطورکه دکترگفته بود شادکردن پدربزرگ او را به سلامتی می رسانـد و ویرجینـیا در دل ممنون هلگا وکارل بود....پیرمرد همچنان حرف می زد:(ظاهراً ویلیام و دبورا قصد برگذاری مراسم ندارنـد فکرکـنم خجالت می کـشند خوب حق هم دارنـد!...راستی می دونی پرنس چکارکرده؟)
نامش مثل همیشه قلب ویرجینیا را لرزاند.به زحمت سعی کرد حالت بی اعتنای چهره اش را حفظ کند:(نه چکارکرده؟)
(خونه رو به اسم دبوراکرده!)
ویـرجینیا می دانست باید خـود را متعجب نشان بدهد اما نمی توانست!جدایی از پرنس...مگر می توانست؟ لعنت بر دلش که بعد ازآن شب بیشتر از قبل عاشقش بود.(هتل رو هم فروختـه...فکرکنم بازم قـصد رفـتن داره به دبورا نگفتم تا...)
رفـتن؟اشک با وجود سعی درکـنترل,در چـشمان ویرجـینیا حلقه زد.چـطور فکر نکـرده بود بدون عشق او قدرت سر پا ماندن نداشت؟(ویرجینیا...عزیزم مشکلی هست؟)
ویرجینیا بخودآمد:(نه هیچی!)
پیرمرد با سماجت چشمانش را به او دوخت:(دروغ نگو!تو می خواهی یک چیزی بگی...حرفت رو بزن!)
این جمله کمک لازم را برای شروع به ویرجینیاکرد:(راستش بابابزرگ دلم برای دوستام و دهکـده خیلی تنگ شده می خواستم اگه اجازه بدید چند روزی برم و...)
(مسلمه!این حماقت من بودکه یادم نیفتاد بگم....تو هر وقت خواستی می تونی بری!)
(امروز قطار هست می تونم برم؟)
چهره ی پیرمرد لحظه ای در هم رفت:(امروز؟تنها می ری؟)
ویرجینیا بانگرانی گفت:(تنها اومده بودم مگه نه؟)
(کی بر می گردی؟)
به هم خیره ماندند.بغض گلوی ویرجینیا را خفه می کرد می خواست بگوید هیچوقـت اما به دروغ خندید: (نمی دونم...شاید فقط چند هفته....مگر اینکه دوستام اصرارکنند بیشتر بمونم و...)
پیرمرد با خشم خفیفی که احساس می شد به غذا خوردن مشغول شد:(رسیدی زنگ بزن نگران نشم!)
(حتماً...فقط...)
(هر قدر بخواهی بهت می دم!)
ویرجینیا باشرم خندید:(نه اونو نمی خواستم بگم...من می ترسم مشکلاتی پیش بیاد و نـتونم زودبرگردم و شاید...)
پیرمرد سر بلند نمی کرد:(تا هر وقت خواستی می تونی بمونی...تا وقتی دلت برام تنگ شد...)
اشک پلکهای ویرجینیا را سوزاند:(من از حالادلم براتون تنگ شده!)
پیرمرد اهمیتی نداد.ویرجینیا در دل می گریست.چه بد که بخاطرآبروی او می رفت و او خبرنداشت!مدتی سکوت بـرقرار شد.ویرجینـیا دست از غـذا خوردن کشیـده بود و پیـرمرد خود را باکـارد و چنگال مشغول
می کرد تا اینکه زمزمه کرد:(راستی من اسم تو رو هم توی وصیت نامه اضافه کردم...باید بدونی که...)
ویرجینیا از جا جهید.دیگر تحمل اینهمه فشار را نداشت:(اوه بابابزرگ لطفاً...من فقط...)
اما پیرمرد عصبانی بود:(بشین وگوش کن!)
ویرجـینیا ترسید و دوبـاره نشست.پیرمرد ادامه داد:(همونطورکه می دونی پرنس ثروت رو به من برگردوند اما اون در اصل حق تو بود این انتخاب شرلی بود و من اجازه ندارم وصیت اونو بهم بریزم والبته پرنس هم برای نجات تو از دست طمع کارها این کار روکرد و حالاهمه خیال می کنند ثروت به نام منه اما من اونـو توی وصیت نامه ی خودم به تو برگردوندم!)
یک سوم ثروت بی انتهای فردریک میجر!ویرجینیا هیجان زده شد.پدربزرگـش ادامه می داد:(و فکرکردم بهتره قبل ازاینکه بری بدونی تا اگه...خیلی دیرکردی و من تا اونوقت مُردم و تو به پول احتیاج پیدا کردی برای ادامه ی زندگی تون...)
اشکهای ویرجینیا رها شد.او فهمیده بود!پیرمرد نگاه گذرایی به چهره ی اشک آلود نوه اش انداخت و سر به زیر اضافه کرد:(نمی خوام عذابی که در فرار سوفیاکشیدم برای تو هم بکشم!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.بلند شد و دوان دوان وگریان خارج شد...
***
ساعـت سه ظهر بود و اوکاملاًآماده در ایوان منتظر راننده ایستاده بود.پدربزرگش بدون خداحافظی از او و با وجود بیمار بودن به کارخانه رفته بود تا شاید شاهد رفتن او نباشد و این موضوع ویرجینیا را رنج میداد او دوست داشت پدربزرگش را بغل کند و یک سیر ببوسد یـاکلی سفارش کنـد و از بابت همه چیـز از او
تشکر کند...شاید هم ایـنطور بهتـر بود.پـدربزرگش همه چیـز را می دانست و اوآنقـدر رو نـداشت که بـه چشمانش نگاه کند.کاش بچه مال رجینالدبودآنوقت او می تونست با افتخار از اینکه از نامزد ناکامش یک یادگاری دارد با خیال راحت بماند اما حالا...مسلماً پـدربزرگش با قـصد فـرار او پی به حـقیقت برده بـود! چقدرشرم آور!ماشین خانه را دور زد و از راه باریک پیش آمد.خدمتکارها بی صدا وارد ایوان شدند.جیل گفت:(خانم دارید می رید؟)
ویـرجینیا به سویشان برگـشت.بتی گفـت:(آقای میجـر گفتند خیـلی دیر بـرمی گـردید...قـصد ندارید با ما خداحافظی کنید؟)
ویرجینیا پیش رفت و تک تک همه یشان را بغل کرد:(لطفاً مواظب بابابزرگم باشید و هر چی شد بهم خبر بدید من با شما تماس می گیرم..)
ولتر پاکتی از داخل جلیقه ی سیاهش بیرون کشید:(آقای میجر ازم خواستند اینو به شما بدم!)
ویـرجینیاگرفت و بازکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری داخل پاکت بود.ویرجینیا به تلخـی خنـدید:(این خیلی زیاده...از عوض من تشکرکنید)
و برای جلوگیری از نترکیدن بغض گلویش به سوی ماشین راه افتاد...
تاوقتی از حیاط خارج نشده بود چشم بر خانه داشت که در زیر نـور ظهر همـچون قـفسی شیـشه ای بنظر می آمد.آیا ممکن بود روزی بتواند برگردد؟شاید سال دیگر بعد از بدنیاآوردن بچه اش اگرجسمش یاری می کرد ویا تن پدربزرگ دوام می آورد.او طعم سرپناه و سرپرست داشتن,طعم آسودگی و خوشبختی را خیلی کم چشیده بود!
شهر دیگر مثل روز اول که آمده بود دیده نمی شد.همچـنان زیبا و رنگارنگ و شلـوغ و متـمدن بـود اما حالا متظاهر و بی روح و خشن و سرد بودنش را درک می کـرد.سرعت ماشیـن او را به هیجـان می آورد. اگر می رفت,اگر قدم از شهر بیرون می گذاشت دیگر نمی توانست روی برگشتن پیداکند و همه چیزتمام می شد.او هـنوز فرصت منصـرف شدن داشت...او هـنوز قدرت جدا شدن از پرنس را نداشت به آن نگـاه, آغوش,عشق و هیجان احتیاج داشت.او بدون پرنس می مرد.چکار می توانست بکند؟می رفت و خود را به پاهایش می انداخت؟خوب اگر امیدی بود حتماً این کار را می کرد.بله او اینقدر عاشق بود اما او...ازدواج کرده بود؟!
وقـتی ماشین ایستاد,او خـودش در راگشـود و پیاده شد.راننده ی جدیدکه بجای لیونل استخدام شده بود چمـدان او راکه مثـل روز اول غیـر از چند دست لباس نـو و وسایل شخصی چیز دیگری داخلش نبود, بـه دستش داد:(امیدوارم سفر خوبی داشته باشید خانم!)
ویرجینیا با علاقه لبخند زد:(متشکرم!)
صدایی در ایستگاه طنین انداخت:(مسافران بقصد دالاس لطفاً هر چه سریعتر...)
راننده سوار شد:(خداحافظ خانم!)
ویرجـینیا تا غیب شدن ماشـین سر خیـابـان ایستاد.بله داشت تمـام می شد!راه افتاد و سلانه سلانه خود را به دفتر راه آهن رساند.بلیـطش را خریـد و می رفت تـا سوار شودکـه کسی از عـقب صدایش کـرد:(بازم از زندگی ثروتمندها خسته شدی؟)
جیمز بود.با همان یونیفرم و نگاه دلسوزانه اش.ویرجینیا به سویش رفت:(آره برای همیشه خسته شدم ودارم برمی گردم...)
(تنها؟)
(بله بازم تنها!)
(اگه کمی صبرکرده بودی می تونستم باهات بیام!)
(چطور؟)
(سانی باشوهرش به آسپن رفت و من تنها موندم یک هفته دیگه بازنشسته می شم اونوقت می تونستم پیش تو باشم!)
ویرجینیا با شوق بی رمق پیش رفت:(اگه آدرس بفرستم یک هفته بعد میایی؟)
(حتماً!)
و یک تکرار دیگر:(مسافران بقصد دالاس...)
جیمز بغلش کرد:(این یک هفته مواظب خودت باش!)
ویرجینیا او را فشرد.روحیه گرفته بود.اگر جیمز می آمد او دیگر تنها نمی ماند لااقل سایه ی بزرگی بر سر داشت.خداحافظی کردنـد و ویرجیـنیا رفت و سـوارشد.دالان تنگ و تـاریک دوبـاره دل او ر ا فـشرد.این بی رحمی بود.او باز هم می رفت تا هر قدر هم سخت باشد یک زندگی دیگر شروع کندبرای سومین بار! این فکر او را یاد رجینالد انداخت.پسری که همدرد او بود باآن گذشته و زندگی و اخلاق وعشق عجیبش او با این فراررجینالد را هم درکلیسای ژان پل ترک می کرد و مثل تمام چیزهای زیبا اما از دست رفته, در ذهنش حفظ می کرد.کاش رجینالد زنده بـود و او می تـوانست به امیـد اینکه هـنوز عـاشقش است پیشش برود!
بر نیـمکت نشست و سر بر شیشه تکیه زد.جیمز هنوزآنجا بود با همان نگاه آشنای پدرانه در چشمانش او را نگاه می کرد.کابـین کم کم پـر شد.قطار سوت کشید.جیمز دست تکـان داد و حرکت کردنـد ناگهـان ویرجینیا احساس کردکسی صدایش می کند.در اول فکرکرد خیالاتی شده اماضربه ای که به شیشه خورد او را متـوجه بیرون کرد.برایـن بود!ویرجیـنیا ناباورانه شـیشه را پایـین زد و او در حالی که پـا به پـای قـطار
می دوید داد زد:(کجا می ری؟)
ویرجینیا تازه درک می کرد دلش برای او هم تنگ خواهد شد:(برمی گردم خونه ام!)
(کدوم خونه؟دیونه شدی...بیا پایین!)
(نه براین...مجبورم برم!)
(من می تونم کمکت کنم...)
(تو از خیلی چیزها بی خبری!)
قطار سرعت گرفت براین هم!:(من همه چیز رومی دونم!)
ویرجینیا شوکه شد.یعنی واقـعاً همه چیـز را فهـمیده بود؟اما چـطور؟!براین با عجـله ادامه داد:(من می تونم خوشبختت کنم ویرجینیا...)
ویـرجینیا منظورش را نفهمید!براین به نفس نفس افتاده بود:(من با وجود همه چیز تو رو می خوام و امـروز می اومدم بهت درخواست ازدواج بدم...)
اشکهای ویـرجینیا سرازیـر شد.افراد داخـل کابین دست زدنـد و سرعت قطـار زیادتـر شد اما براین تسـلیم
نـمی شد.موهای سیاهـش همراه کراواتش در هـوا می رقصـید:(من دیگه درست شـدم ویرجیـنیا...مطمعنم
می تونم خوشبختت کنم...)
ویرجینیـا نـمی توانست بخـود اجـازه ی بازی باآبـروی وآینـده ی برایـن را بدهـد.نالید:(من لایق تو نیستم براین!)
برایـن کم کم داشت عقب می ماند اما همچـنان دیوانه وار می دوید:(اینقدر احمق نباش...ترمز رو بکش و بیا پایین...)
(نه براین...من هیچوقت نمی تونم خوشبختت کنم...)
سرعت قطار به آخرین حدش رسید.براین ناامید شد و قدمهایش کند شد و به عنوان آخرین حرف داد زد: (اما من دوستت دارم!)
و ایستاد!ویرجینیا هق هق بگریه افتاد و در حالی که دستش راتکـان می داد زمزمه کرد:(منم تـو رو دوست دارم!)
***
صبح روز بعـد قطار به هایلـند رسید.او همانجـا در نیمکت بخواب رفته بود و تماماً خواب پرنس را دیده بـود!همین که چشـمش از شیـشه به محیط گسـترده و خلـوت طبیعت افـتاد,زادگاهـش را شناخت.با شوق چمدانش را برداشت و قبل از همه خود را از قطار بیرون انداخت.هوای خنک صبحگاهی را در ریه هایش پرکرد و لحظه ای پلک بر هم گذاشت.بالاخره به خانه اش برگشته بود!بدون نگاه کردن به پشت سرشروع به دویدن کرد.همه چیز همانطورکه شش ماه قبل بیاد داشت سر جایش مانده بود.دشتهای پهـناور سر سبز, تـپه های کـوچک پـرگل,خاک سیـاه,درختان بلـند و خورشیـد طلایی که مثـل همیـشه به آن دهکـده ی گرمسیری با لطف بیشتری گرم و مداوم می تابید.جاده ی اصلی نزدیک بود.بـاآرامش راه افـتاد.بوی چمن خیـس,گلهای پاییـزی و چوب بریـده شده به صورتـش می زد و او را غـرق لذت می کـرد.به جاده رسید. خلوت بـود.مزرعه ی همکـار پدرش نزدیک بـود اما او دیگـر عجله ای نداشت.همینقدرکه آنجا بودکافی
بـود.می خواست کیف راهپیمایی اش را در بیاوردکه صدای ثم اسب و چرخش چرخ او را مـتوجه گاری
کـردکه از پشت نزدیک می شد.دو اسب قهوه ای پاکوتاه یک ارابه ی پُرکاهی را می کشیدند.راننـده مرد جوانی بود پوشیده در سرهم مکانیکی و لبخندی شیرین بر لب.به ویرجینیا رسید و دهنه ی اسب را کشیـد: (سلام...شما باید خانم اُکونور باشید!)
ویرجینیا تعجب کرد:(بله؟)
(سوار شید....هر جا بخواهید می رسونمتون.)
ویرجینیا مشتاق از این توجه سوار شد:(متشکرم اما شما چطور منو شناختید؟)
مرد شلاق را فرودآورد و اسبها راه افتادند:(اینجا همه شما رو می شناسند...از روزی که رفتیدهمه نگرانتون بودند,پدر و مادرتون از بهترین ساکنین این دهکده بودند!)
ویرجینیا احساساتی شد و به خود لعنت فرستادکه چرا به دوستان و همسایه ها خصوصاً همکار پدرش تلفن نکرد تا خبری از خود بدهد و یک لحظه شرم کردکه حال شکست خورده ومایوس برمی گشت تا باز هم سربار شود...(کجا می رید؟)
ویرجینیا به نیم رخ آفتاب سوخته ومردانه ی جوان نگاه کرد:(پیش خانواده ی هادسن...شماکه بایدبشناسید بزرگترین مزرعه ی گندم مال اونهاست!)
جوان خندید:(خانواده ی هادسن رو می شناسم اما دیگه مزرعه ی اونها بزرگترین نیست!)
ویـرجینیا با بی اهمـیتی تکیه زد و به جـاده ی خاکی چشـم دوخت.بایـد برای دیـدار مجـدد حرف حاضر
می کرد.چرا برگشته بود؟چقدر می خواست بماند؟چرا تماس نگرفته بود؟باز افکارش بهم ریخته بود.چـرا فکر نوزاد را نکرده بود؟پدرش چه کسی بود؟یـا هذینه اش؟یـا مخارج بزرگ کردنـش؟شاید بهتر بود بـه طریقی پرنس را هم با خبر می کرد.بالاخره این گوهر نتیجه ی اولین عشقبازی او هم بود!
با صدای مرد به خودآمد:(رسیدیم!)
گـاری مقابل یک خانه ی سفید و بزرگ,بزرگترین خانه ای که می توانست در یک دهکده ساخته شـود, ایستاده بود.اطراف گندمزار بود.طلایی و وسیع تا افق!ویرجینیاگیج شد:(اما اینجا خونه ی اونها نیست؟!)
(چرا همینجاست...شاید بعد از شما خونه رو عوض کردند!)
ویرجینیا باورکرد و پایین رفت:(متشکرم!)
جوان چمدان را داد و خندید:(خوش بگذره!)
و راه افـتاد!ویرجـینیا متـعجب از رفتـار مشکوک مـرد,بـه سوی در خـانه رفـت.هیـجان و نگـرانی تنـش را می لـرزاند.خاطـره ی تلخ روزهـای بودن با این خانـواده,رنـجش می داد اما مجبـور بود!در را زد و طـولی نکشیدکه در باز شد:(به خونه ات خوش اومدی ویرجینیا!)
او؟!انگشتان ویرجینیا باز شد و چمدان افتاد.نگاه آبی اش وحشیانه بر چـشمان ویرجینـیا قـفل شده بود:(که بازم داشتی فرار می کردی؟)
ویرجینیـا نمی تـوانست حرکت کنـد.ایـن ممکن نبـود!پرنس آنجـا چکار می کـرد؟(چیـه؟از اینکه در پی خوشبختی وآزادی وآرزوهام اومدم ناراحتی؟از اینکه دنبال عشقم,همسرم,دنبال تو اومدم ناراحتی؟)
عشق؟همسر؟!ویرجینیا داشت می افتاد.پرنس خشمگین از سکوتش قدمی پیش گذاشت بازویش را گرفت :(کجا داشتی می رفتی با قلب هنوز عاشق من؟بـدون تـوجه به شدت نـاراحتی و عـذاب و پشیمـونی من؟) اشک در چشمانش حلقه زد,تکانش داد:(حرف بزن...بگو چرا این کار رو می کردی؟)
ویرجینیا محو حرفهای عاشقانه و این لحظه ی بی نظیر مانده بود و اگر تپش قلبش اجازه می داد:(تـو ...منو ول کردی منم...منم... فکرکردم تو بعد از اون کار...از من سیر شدی و...)
و اشکهایش رها شد.انگشتان پرنس در پوستش فرو رفت:(تو یک احمقی!)
و بـه سرعت او را به سوی خـودکشید و لب بر لبش گذاشت...طعم لبهای شیرین او وجود ویرجینیـا را داغ وکرخت کرد.رها شد اما پرنس او را میان بازوهایش حفظ کرد وفشرد و در حالی که همچنان حریصانه و سیـری نـاپذیر او را می بوسید,زمزمه کرد:(دیگه نمی ذارم از چنگم در بری...همیشه تو رو می خواسـتم و هـنوز هم می خوامت...از همیشه بیشتر از همه بیشتر...بگوکه منو بخشیدی,بگوکه هنوز هم دوستم داری... تو رو خدا بگو...)
و سر او را دو دستی گرفت و در حالی که از فاصله ی بسیارکمی به چشمان او نگاه می کرد ملتمسانه ادامه داد:(لطفـاً قبولم کن...من بخاطر تو این خونه و مزرعه و این زندگی روآماده کردم بخاطر بودن درکنار تو همه چیز رو ول کردم...بیا تا ابد پیش هم باشیم...)
ویرجینیا با ناباوری به لبهای او خیره شد و پرنس حرفش راکامل کرد:(با من ازدواج کن ویرجینیا...)
ویـرجینیا دیگر نتوانست خود راکنترل کند و به آغوش او فرو رفت و شروع به گریسـتن کرد.اینبار پـرنس متعجب و نگران شد.با وحشت او را از خود جداکرد:(چی شده؟)
ویرجینیا بخنده افتاد:(من خوشحالم!)
پرنس هم خندید:(یعنی قبول می کنی؟)
(مسلمه!این بزرگترین آرزوم بود!)
پرنس دوباره او راکشید و درآغوش هم قفل شدند.دستهای ویرجینیا دورکمر پرنس و انگشتان پرنس لای موهای ویرجینیا به رقص درآمد:(خیلی دوستت دارم پرنس!)
(منم تو رو عزیزم!)
صدایی از داخل خانه شنیده شد:(پرنس...کجا رفتی؟)
ویرجیـنیا متعجب خود را عـقب کشید.چهره ی سرخ شده ی پرنس به لبخندی شرمگین گشوده شـد:(اون سورپرایزم بود می خواستـم بعد از دیدن خونه و اطراف نشونت بدم اما حیف که پا داره!)
(پرنس بیا صبحانه!)
ویرجینیا پرسید:(این صدای میبل؟)
پرنس از جلوی درکنار رفت تا ویرجینیا بتواند داخل شود:(اون نمی تونست بدون من بمونه منم نمیتونستم بدون اون...توی اون خونه هم بهش احتیاجی نداشتند فکرکردم اینجا,پیشمون باشه بهتره...کمک تو و البته پرستار بچه مون!)
بچه؟!ویرجینیا فرصت نکرد چیزی بپرسد.میبل ته راهرو ظاهر شد:(سلام عروس خوشگلم!)
ویرجینیا خندان راه افتاد:(منم یک سورپرایز دارم که هفته ی بعد می رسه!)
پرنس چمدان او را برداشت و در را بست:(برای کی؟)
(برای میبل!)
در بـالکن اتاق خوابشـان نشسته بود و به پـسر یک ماهه اش شیـر می داد.شوهـرش درحیـاط به کـارگرها آخـرین دستورات عید شکران را می داد.این اولین عیدی بودکه قرار بود درآن خانه و درکنار هـم هـمراه مهمانانی که قرار بود از شهر بیایند,برگذارکنند و پرنس به خواسته ی ویرجینیا می خواست بی نقص باشد!
ازدواجشان کاملاًخصوصی فقط با شرکت همسایه هایی که تازه آشنا شده بودند و میبل و جیمز و براین و نورا و پدربزرگ و خاله,درکلیسای کوچک دهکده,همانطورکه آرزوی ویرجینـیا بود,ساده و زیبا برگزار شد.دوران بارداری با توجه های پرنس و مراقبتهای دقیق و جدی میبل به راحتی گذشت اما زایمان سخـت بـود.سخت تر ازآنچـه فکرش راکرده بود اماآنهـم زیبا بود.بدنیاآوردن بچه ی زیباترین مرد دهکده عـالی بـود...وضع مالی یـشان از خوب هم خوبـتر بود بطوری که اصلاً نـیاز به کارکـردن پرنس حتی تاآخر عمر فرزندشان هم نبود اما باز هم او برای پیشرفت دهکده سهم بزرگی از ثروتش را بکار انداخته بود وخودش هم پا به پای اهـالی دهـکده کار می کـرد.آنها دیگر بعـنوان بهتـرین و ثروتمندتـرین و بـرازنده ترین زوج دهکده مشهور شده بودند...
ویرجینیا به میبل نگاه کرد.در حیاط کنار شوهرش جیمز ایستاده بود و به او چگونگی خریدها را توضیح می داد.وجودآندو بر برکت خانه می افزود و باعث آرامش آنها می شد.ویرجینیا بسیار هیجان زده ی فردا بـود.پدربزرگش می آمد تا برای اولین بار بچه ی آنها,رجینالد را ببیند.سلامت و شاداب دیدن پـدربزرگ در هر سفری که به شهر داشتند به آنها امیدواری و انرژی می داد...
پـرنس باز از حیاط غیـب شده بود و ویرجیـنیا می دانست بالامی آمد تا مثل همیشه که به هر بهانه ای در روز برای بوسیدنش,سراغش می آمد,او را ببوسد و بگویدکه بیشتر از قبل عاشقش است!صدای جرجر در را شنـید,از جا بلند شـد و بچه درآغوش به اتاق برگشت.پرنس با موبایل حرف می زد.باز تمـام دکمه های بـلوز شطرنجـی اش را بازگـذاشته بود وکلاه کـابویی اش را تـا روی چشمـانش پایین کشیده بود:(جدی؟ خیلی خوشحال شدم...از عوض ما هم تبریک بگو!)
ویرجینیا بچه را درگهواره گذاشت و پرنس خداحافظی کرد و موبایل را درجیب بلوزش انداخت.ویرجینیا پرسید:(کی بود؟)
(سانی!)
(چه خبر؟)
پرنـس به او رسیـد:(اونهـا هم صاحب پسـر شدنـد!)و از عـقب بغـلش کرد:(و حدس بـزن اسـمش رو چی گذاشتند؟)
ویرجینیا چرخی زد و دست دورگردن لخت او انداخت:(رجینالد؟)
پرنس او را بلندکرد و بر تخت خواباند:(آره..می گم چطوره ما اسمش رو دیرمی بذاریم؟)
ویرجینیاکلاه او را برداشت و طرفی پرت کرد:(اینطوری بابابزرگ هم خوشحال می شه!)
پرنس او را بوسید:(ماما و ویلیام هم میاند...)
(یا دخترها؟)
(براین و نورا هنوز از ماه عسل برنگشتند...جسیکا هم امتحان داره شاید دروتی بیاد...)
(یاکارل و هلگا؟)
پرنس سر برسینه ی اوگذاشت:(کارل می گفت بارداری هلگا خیلی سخت تر شده شاید نتونند بیاند...)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس زمزمه کرد:(کاش رجینالد هم اینجا بود و در شادی ماسهیم می شد)
یادرجینالد هر دو را ناراحت کرد.ویرجینیا سر برگرداند وبه چشمان درشت وآبی پسرشان ازلای نرده های گهواره خیره شد.آنهابا گذاشتن نام رجینالد بر او می خواستند یاد وخاطره ای رجینالد را برای همیشه زنده نگه دارند.پسری که شیطان بودن را انتخاب کرد اما در حقیقت فرشته بود...
آمنه محمدی هریس5/1 /83
Ganedark2007@yahoo.com (Ganedark2007@yahoo.com) Ganedark@gmail.com
ممنون و خسته نباشی
همه چیز خوب و عالی تموم شد:20: همون جوری که آدم میخواد تو زندگی خودش اتفاق بیفته
خیلی ممنونم که گذاشتی .خیلی قشنگ تمام شد من شخصیت پرنس را خیلی دوست داشتم .واقعا هم پرنس و ویرجینیا ماله هم بودن .به هر حال خیلی داستان قشنگی بود اگه بازم رمان داری بزار حالش را ببریم .انشاالله که موفق بشی وبتونی این رمان را به چاپ برسونی بازم ازت ممنونم
مرسی .خیلی قشنگ بود .
جالب تموم شده.ولی یک سوال پرنس از کجا میدونست ویرجینیا میاد اونجا؟
میگم دیگه رمان نداری بزاری؟ امتحان ها داره تمام میشه ما حوصلمون سر میره
میگم دیگه رمان نداری بزاری؟ امتحان ها داره تمام میشه ما حوصلمون سر میره
موافقم.البته زیاد بزار
جالب تموم شده.ولی یک سوال پرنس از کجا میدونست ویرجینیا میاد اونجا؟
پرنس نمی دونست!اون در زادگاه ویرجینیا خونه ای ساخته بود تا بعد از تموم شدن کارهاش بره درخواست ازدواج
بده واونو با خودش به دهکده ببره سورپرایز مثلاً!و به این علت فرار ویرجینیا اونطور دیونه اش کرد
ممنون بالاخره بقیه شو گذاشتی
آخرش بود دیگه زحمت کشیدی واقعا ممنون
خواستم چند تا نکته درموردش بگم
1چرا پدر بزرگ متحول شده بود و اگه قبلا هم به زور پسراش کارهای بد میکرده این هم منطقی نیست بالاخره اگه از کاراشون راضی نبود میتونست حداقل باهاشون همکاری نکنه
2*چرا دیرمی از کارهاش پشیمون شده بود چه اتفاقی افتاد کسی که از چند تا بیگناه این طور انتقام بگیره (گناه پدر و مادرشون ربطی به اونها نداشت) حتما به دلیلی پشیمون میشه
3*عجیب نیست چه دیرمی چه پرنس برای جلب ویرجینیا اون یکی رو خراب می کردن مثل دو تا دشمن اونوقت آخر سر این طور برا هم جون میدن
4*آخرش تادسن خائن بود یا نه
5*پول قدرت میاره اونوقت پدر پرنس با این همه ثروت چه طور رام زورگویی سدریک و هنری شده؟
6*چرا با هم بیمارستان رفتن پرنس و دیرمی خطرناک بود مثلا اینکه هر دوتاشون به یه شهر دیگه میرفتن
7*مارک چرا بعد از اینکه ناخواسته به نیکلاس تیر زد پرنس رو نکشت و سرانجام اونا چی شد
8*ویرجینیا با اون همه عشقش به پرنس چه طور خون ریختنش رو تماشا میکرد و کاری نمیکرد نکنه اون هم از عشقش سیراب شده بود؟
*9کسی که باید دیرمی رو میبخشید لوسی و فیونا و اروین و کارل و ماروین بودن نه پدربزرگ و ویرجینیا و پرنس
نمی دونم دوست عزیز جوابهاتو گرفتی یا نه اما چند تایی من بگم...
1 پدربزرگ همکاری زیادی نمی کرد فقط کمی خشونت در خانه !پسرانش بی خبر از او سراغ جویل رفته بودند وبی خبر از او پدر پرنس را کشته بودند!چون در اول پیرمرد بد بود و پسرانش هم اینطور تربیت کرده بود اما با دیدن شدت پلیدی
اونها متوجه اشتباهش شده بود در حقیقت فرار سوفیا ومرگ زنش اونو متحول کرده بود اما اونم ترسو بود...
2 دیرمی بالاخره تسلیم خوبی پیرمرد شده بود دیرمی می دانست پیرمرد او را می شناسد و بااین وجود وبا قصد
گرفتن ثروتش به او کمک می کرد (به او ویلا هدیه کرده بود وبه ویرجینیابه دروغ گفته بود او پرنس اصلی است تا
ویرجینیا تسلیم نوه اش نشود!)و بعد از تمام این اتفاقات دیرمی دیگر خسته شده بود!
3 دیرمی و پرنس از عشق دیگری بی خبر بودند.در حقیقت دیرمی فکر میکرد پرنس عاشق ویرجینیا نیست وفقط
قصد تفریح دارد وپرنس فکر میکرد دیرمی به قصد کسب ثروت به ویرجینیا ابراز علاقه می کند و این برای هر دو که
عاشق ویرجینیا بودند سخت بود!
4 تادسن همراه عاملان لوسی قرار بود محاکمه شود...(نوشته بودم)
5 پدر پرنس تهدید می شد مثل پدر رجینالد که حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند پس تسلیم شدن از مردی که ترسو بودنش شهرت پیدا کرده بود بعید نبود
6 پرنس می خواست بماند وداستان را تغییر بدهد تا رجینالد از خطر مقصر شناخته شدن نجات پیدا کندکه...نتوانست!
7 مارک از زدن برادرش شوکه وناراحت شده بود غیر از ان او قصد کشتن نداشت این نیکلاس بود که چنین قصد پلیدی
داشت و کشتن رجینالد و زخمی شدن پرنس کافی بود خصوصاً که پرنس در کشته شدن نیکلاس نقش زیادی نداشت!
8 ویرجینیا چکار می توانست بکند؟در حقیقت بد حالی رجینیالد مهمتر بود حال پرنس آنقدرها هم بد نبود اما رجینالد
در حال مرگ بود غیر از آن ویرجینیا پرسید کاری هست من بتونم بکنم و پرنس گفته بود(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی
دیگه چی می خواهی؟)و با این حرف اجازه ی دلسوزی را هم از ویرجینیا گرفت
9 منظورت رو از این نفهمیدم ؟رجینالد از کارهاش پشیمون شده بود و چکار میتوانست بکند؟برگردد وتک تک معذرت
بخواهد؟غیر از آن فقط پدر بزرگ وپرنس وویرجینیا و براین او را می شناختند
sh@ren_mm
10-06-2007, 14:51
اتفاقاً هدفم همین بود یک عده بخونند سر گرم بشند(اگه هم شد چیزهایی یاد بگیرند)اما کسی تحویل نگرفت
لجم گرفت که حتماً می دزدند!پس از هدفم صرفه نظر کردم آخه این تاپیک رو یک ماه قبل زده بودم وحالا از اینکه دوباره
به صفحه ی اول برگشته تعجب کردم.من قسمت اول سومین کتابم رو هم توی یک تاپیک دیگه گذاشته بودم اما...:41:اگه خواستید این لینک اون تاپیکه واسم رمانم رانده شدگان...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من كه اين تاپيكو پيدا نكردم لطفا منو راهنمايي كنيد وهم چنين اسم تاپيكو بنويسيد/ممنون ميشم:40:
sh@ren_mm
10-06-2007, 14:55
ايول ايول داش westerno ايول:11: :40:
جون من بیا یه رمان دیگه بزار مثل همون قبلی خفن باشه
sh@ren_mm
10-06-2007, 19:08
جون من بیا یه رمان دیگه بزار مثل همون قبلی خفن باشه
منم موافقم راستي رانده شدگان تو كدوم تاپيك اسمشو بگو(لطفا):40:
تو رو خدا یه رمان دیگه بزار مثله همون قبلی باشه باحال من دلم رمان می خواد امتحانام تمام شد حالا هم بیکارم
واقعا كه داستان خفن وباحالي بود حتي منهم كه به قول بروبچ كرم كتابم تا حالا همچين چيزي نخونده بودم:40: ببينم اقاي وسترن شما چرا هيچوقت انلاين نيستيد؟
ولي بايد بدونيد:دوباره دوباره يه بار فايده نداره:40: :40: :40:
بیا بزار دیگه عزیزم ناز نکن
دوستان عزیزم رانده شدگان رو کامل نذاشتم اونجا فقط تکه ای از بخش اول تا آقای پدرام آشنا باطرز کارم آشنا بشه
و دلم نمیاد اون رمانم رو بذارم چون اونو از همشون بیشتر دوست دارم و اگه یکی برداره به اسم خودش چاپ کنه
من می میرم!رمان رز سفیدم هم هنوز تایپ نکردم دستخط مونده و چند ماه طول می کشه تایپ کنم اما سعی میکنم
تموم کنم بذارم...چهرمی هم در دستمه هنوز نوشته نشده!!!از اینکه از طرز من خوشتون اومد خوشحال شدم ...ببینید بیایید کمک کنید این تاپیک پایین نیفته اگه صفحه ی اول بمونه همه تازه وارد هامی تونند بخونند اگه شما هم
داستانی دارید بذارید سرگرم بشیم...
sh@ren_mm
11-06-2007, 10:18
دوستان عزیزم رانده شدگان رو کامل نذاشتم اونجا فقط تکه ای از بخش اول تا آقای پدرام آشنا باطرز کارم آشنا بشه
و دلم نمیاد اون رمانم رو بذارم چون اونو از همشون بیشتر دوست دارم و اگه یکی برداره به اسم خودش چاپ کنه
من می میرم!رمان رز سفیدم هم هنوز تایپ نکردم دستخط مونده و چند ماه طول می کشه تایپ کنم اما سعی میکنم
تموم کنم بذارم...چهرمی هم در دستمه هنوز نوشته نشده!!!از اینکه از طرز من خوشتون اومد خوشحال شدم ...ببینید بیایید کمک کنید این تاپیک پایین نیفته اگه صفحه ی اول بمونه همه تازه وارد هامی تونند بخونند اگه شما هم
داستانی دارید بذارید سرگرم بشیم...
لطفا رانده شدگانو بزار نترس هيشكي برش نميداره(خودشم تو اين تاپيك)ممنون:40:
دوست عزیز خواهش میکنم رانده شدگانو بزار خواهش میکنم دیگه روی ما ها را زمین نداز
نمی دونم دوست عزیز جوابهاتو گرفتی یا نه اما چند تایی من بگم...
1 پدربزرگ همکاری زیادی نمی کرد فقط کمی خشونت در خانه !پسرانش بی خبر از او سراغ جویل رفته بودند وبی خبر از او پدر پرنس را کشته بودند!چون در اول پیرمرد بد بود و پسرانش هم اینطور تربیت کرده بود اما با دیدن شدت پلیدی
اونها متوجه اشتباهش شده بود در حقیقت فرار سوفیا ومرگ زنش اونو متحول کرده بود اما اونم ترسو بود...
2 دیرمی بالاخره تسلیم خوبی پیرمرد شده بود دیرمی می دانست پیرمرد او را می شناسد و بااین وجود وبا قصد
گرفتن ثروتش به او کمک می کرد (به او ویلا هدیه کرده بود وبه ویرجینیابه دروغ گفته بود او پرنس اصلی است تا
ویرجینیا تسلیم نوه اش نشود!)و بعد از تمام این اتفاقات دیرمی دیگر خسته شده بود!
3 دیرمی و پرنس از عشق دیگری بی خبر بودند.در حقیقت دیرمی فکر میکرد پرنس عاشق ویرجینیا نیست وفقط
قصد تفریح دارد وپرنس فکر میکرد دیرمی به قصد کسب ثروت به ویرجینیا ابراز علاقه می کند و این برای هر دو که
عاشق ویرجینیا بودند سخت بود!
4 تادسن همراه عاملان لوسی قرار بود محاکمه شود...(نوشته بودم)
5 پدر پرنس تهدید می شد مثل پدر رجینالد که حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند پس تسلیم شدن از مردی که ترسو بودنش شهرت پیدا کرده بود بعید نبود
6 پرنس می خواست بماند وداستان را تغییر بدهد تا رجینالد از خطر مقصر شناخته شدن نجات پیدا کندکه...نتوانست!
7 مارک از زدن برادرش شوکه وناراحت شده بود غیر از ان او قصد کشتن نداشت این نیکلاس بود که چنین قصد پلیدی
داشت و کشتن رجینالد و زخمی شدن پرنس کافی بود خصوصاً که پرنس در کشته شدن نیکلاس نقش زیادی نداشت!
8 ویرجینیا چکار می توانست بکند؟در حقیقت بد حالی رجینیالد مهمتر بود حال پرنس آنقدرها هم بد نبود اما رجینالد
در حال مرگ بود غیر از آن ویرجینیا پرسید کاری هست من بتونم بکنم و پرنس گفته بود(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی
دیگه چی می خواهی؟)و با این حرف اجازه ی دلسوزی را هم از ویرجینیا گرفت
9 منظورت رو از این نفهمیدم ؟رجینالد از کارهاش پشیمون شده بود و چکار میتوانست بکند؟برگردد وتک تک معذرت
بخواهد؟غیر از آن فقط پدر بزرگ وپرنس وویرجینیا و براین او را می شناختند
ممنون از جوابهات و البته توجهت اما در مورد رفتار ویرجینیا زیاد قانع نشدم کسی که میفهمه عشقش برای شرط بندی میخوادش ولی از عشقش کم نمیکنه چه طور میتنونه اونو غرق خون ببینه و از حرفش دلخور بشه
شاید هم میشه همه آدما که مثل هم نیستند
راستی یه چیز دیگه این دودلیهای عشق تو همه عشقا وجود داره آدم میخواد خودش رو رها بکنه ولی نمیشه این به برمیگرده به کاری که آدم با روحش میکنه این که سوار بر عشقش باشه یا اسیر اون کار خیلی سختیه زجر آوره اینکه روی عشقت به خاطر عقلت پا بذاری اما اینه که آدمو از بقیه موجودات متمایز میکنه
راستی مبارکه آقا هم که شدی
بابا چقدر هوادارانت را منتظر میزاری اخه؟
بابا من رمان جدید می خوام.خواهش می کنم یه داستان دیگه بزار
بابا من رمان جدید می خوام.خواهش می کنم یه داستان دیگه بزار
تو رو خدا تشویقم نکنید جو میگیره!می دونم اونیکی رو بذارم بعداً پشیمون می شم !!!!:18:
من نمیدونم رمان می خوام رمان رمان
من می خوام رمان باحال بخونم اما کسی برام رمان باحال اینجا نمی زاره.
جون من فردا امتحانا تموم میشه یکی بزار دیگه
ای بابا داری اذیتمون میکنی ها تو رو خدا بزار
گریه می کنیم
بیا بزار دیگه
western جان، خوشحالم كه مىبينم تاپيكت رونق گرفته!
western جان، خوشحالم كه مىبينم تاپيكت رونق گرفته!
منم خوشحالم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]حیف که داستانم تموم شد!راستی می خواند تاپیک رو انتقال بدند به قسمت ادبیات خوشحال شدم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منم خوشحالم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]حیف که داستانم تموم شد!راستی می خواند تاپیک رو انتقال بدند به قسمت ادبیات خوشحال شدم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من هم از انتقال تاپیکت خوشحال شدم
راستی بچه ها هر کس کتابم رو خونده بگه از کدوم قسمتش خیلی خوشش اومده وچرا؟
Mohsen6558
15-06-2007, 12:09
پدرمون رو در آوردی یه رمان بدی بخونیم بابا
توی به قایل Txt ذخیره می کردی بعد آپ می کردی دیگه 11 صفحه رو مجبور شدم بخونم
یا اینکه بقیشو به پست اولت اضافه کن
راستی بچه ها هر کس کتابم رو خونده بگه از کدوم قسمتش خیلی خوشش اومده وچرا؟
من از دودلیها و کشمکشهای ویرجینیا در مورد پرنس خوشم اومد به واقعیت ما نزدیک بود
البته من دوست داشتم ویرجینیا روی احساسش کنترل داشته باشه امیر باشه نه اسیر مثل خودم:5:
اینکه معلوم نبود کی واقعا شیطانه و تو هر قسمت آدم به یکی شک میکرد هم جالب بود
پس فکر می کنید تونستم شخصیت شیطان رو مخفی کنم؟!
sh@ren_mm
16-06-2007, 12:08
پس فکر می کنید تونستم شخصیت شیطان رو مخفی کنم؟!
معلومه كه تونستي!حالا ناز نكن و بيا رانده شدگامو بزار:40:
Mohsen6558
16-06-2007, 14:39
اینم لینک کامل کتاب :
به صورت PDF :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به صورت Doc:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به صورت TXT :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
امیدوارم توی صفحه اول بذاری تا مردم مجبور نشن یه صفحه ورق بزنن !!!
محسن جان یک دنیا متشکرم میدونم برای تنظیمش کلی زحمت کشیدی اگه می دونستم کتاب رو کامل برات می فرستادم اما اونوقت هم سورپرایز به این بزرگی برام نمی شد...متشکرم
Mohsen6558
17-06-2007, 14:13
قابلی نداشت اگه توی صفحه ی اول این لینک هارو بذاری مردم مجبور نمی شن برن با این اینترنت نفتی یازده صفحه رو ببینن
پس فکر می کنید تونستم شخصیت شیطان رو مخفی کنم؟!
آره عالی بود
آگه رانده شدگان از این قشنگتره و احتمال می دی بتونی چاپش کنی اینجا نذارش شاید بقیه ناراحت بشن اما ارزش ناراحتی آینده تو نداره
موفق باشی
آره عالی بود
آگه رانده شدگان از این قشنگتره و احتمال می دی بتونی چاپش کنی اینجا نذارش شاید بقیه ناراحت بشن اما ارزش ناراحتی آینده تو نداره
موفق باشی
اوه تو خیلی خوبی که به فکر قلب منی!:11:راستش اون داستان تمیزی هستش زندگی چهار جوان که به طریقی
جدا از خونه و خانواده و شهرشونند و با وجود تضاد به کمک هم میاند...بار احساسی شدید داره وبا اینکه آنچنان
عاشقانه نیست هرکی خوند دیونه شد وبرای خودش پرینت درآورد(از فامیلها ودوستانم)و می دونم حتماً اجازه چاپ می گیره البته اگه بتونم کاری بکنم اگر بردم و جواب منفی گرفتم حتماً میام می ذارم اینجا اما اولش رو توی قسمت ادبیات پی سی ورلد گذاشته بودم اگه خواستید می تونید بخونید...متاسفانه نمی تونم لینکش رو بذارم(نمی دونم چرا؟!!!)اما اگه رفتید قسمت ادبیات اسم تاپیک اینه(نویسندگان عزیز
می خواهیم داستان بنویسیم!)
خوب رانده شدگان را نذار .یه داستان دیگه ولی مثل شیطان کیست عاشقانه باشه
sh@ren_mm
18-06-2007, 19:36
خوب رانده شدگان را نذار .یه داستان دیگه ولی مثل شیطان کیست عاشقانه باشه
موافقم:40:
خوب رانده شدگان را نذار .یه داستان دیگه ولی مثل شیطان کیست عاشقانه باشهاگر بود که حتماً می ذاشتم نوشتن یک رمان(البته در دست من)تخمینی دو سال طول میکشه حالا اونم اگه
الهام خانم بیاد!داستان کس دیگه رو هم ندارم وگرنه می ذاشتم...یکی بیاد داستان بگه...مثلاً از مودب پور...
اوه تو خیلی خوبی که به فکر قلب منی!:11:راستش اون داستان تمیزی هستش زندگی چهار جوان که به طریقی
جدا از خونه و خانواده و شهرشونند و با وجود تضاد به کمک هم میاند...بار احساسی شدید داره وبا اینکه آنچنان
عاشقانه نیست هرکی خوند دیونه شد وبرای خودش پرینت درآورد(از فامیلها ودوستانم)و می دونم حتماً اجازه چاپ می گیره البته اگه بتونم کاری بکنم اگر بردم و جواب منفی گرفتم حتماً میام می ذارم اینجا اما اولش رو توی قسمت ادبیات پی سی ورلد گذاشته بودم اگه خواستید می تونید بخونید...متاسفانه نمی تونم لینکش رو بذارم(نمی دونم چرا؟!!!)اما اگه رفتید قسمت ادبیات اسم تاپیک اینه(نویسندگان عزیز
می خواهیم داستان بنویسیم!)
مطمئنا اگه می گی اون بهتره پس حیفه دنبال چاپش باش نقد اهل قلم باعث پیشرفت بیشترت میشه از راهنماییت برای جای تاپیک ممنون اما نمی خونمش اونوقت باید تو خماریش بمونم و التماست کنم شاید هم اغفالت کنم پس منتظر چاپش می شم ولی اگه تونیستی چاپش کنی ما رو هم خبر کن خوشحال می شیم
راستی اینجا چقدر عاشق پیشه هست وارد یه دور بی پایان شدیم هی عاشق میشیم بعد دنبال چیزای عاشقانه ایم این هم آتیش عشقمون رو زیادتر می کنه خدا به داد آخر عاقبتمون برسه
WESTERN جان پیشنهادت رو خودت عملی کن از ما بخاری بلند نمی شه :41:
راستی این الهام خانم برای همه ناز می کنه غصه نخور خدا رو هم شکر کن به ما که اصلا سر نمی زنه (نکنه ورپریده همش به پسرا سر می زنه ما رو فراموش کرده)
من باید یک الهام مذکر پیدا کنم اینطوری نمی شه!
تو خودت گفتی 3 تا داستان نوشتی خوب اون یکی را بزار اسمشم یادم نیست فقط میدونم یه سفید داخلش بود
pedram_ashena
21-06-2007, 01:19
آره همان سفيد را بگذار
سفید باباته!اسمش رز سفید بود وبه دوستان قبلاً عرض کردم اون تایپ نشده احتیاج به بازنویسی داره و میون خودمون اونقدر ایراد داره که نمی تونم درست کنم چون اون کار اولم بود!تا حالا فقط یک صفحه ونیم بازنویسی کردم ایناها این اولشه...
آمنه محمدی هریس 80/2/13
نفرین بر گذشته
به نرده های چوبی ایوان اتاقم تکیه داده بودم وآسمان پر ستاره و مهتاب نورانی را تماشا می کردم .نسـیم خنکی که گاه و بی گاه می وزید,موهایم را پریشان می کرد.هوا آنقدر دلپذیر بود که نمی توانستم صرفـه نظرکنم و سر درسم برگردم.همیشه هوای اوایل آوریل در نیوارلیـنز انـسان را سرمست می کرد چـون بوی بـهار را می داد و بـا خود خنکی آرامـش بخش فـصل نو را می آورد.هنوز آنقدر که باید از هـوای مطبوع شبانه لذت نبرده بودم که با صدای کاملاً آشنایی از زیر بالکن بخـود آمدم:(هی جولیت...منم رمئو...طناب بینداز بیام بالا)
به پایـین نگاه کردم و چهـره ی همیشه خندان پسر دایی ام را دیدم.با تعـجب پرسیدم:(مورگن!تو این وقت شب اینجا چکار می کنی؟)
مورگن به شوخی گفت:(منم از دیدنت خوشحال شدم!)
خندیدم:(می خواستم بگم سورپرایز بزرگی شد!)
(اتفاقاً برای منم سورپرایز بزرگی شد...تو کجا اینجا کجا؟)
ناگهان صدایی غرید:(ای بابا وراجی نکن!مثلاً عجله داریم ها!)
صدای پـسر عمویم اریک بود.با شوق برروی نرده ها خم شدم تا او را ببینم که مورگن داد زد:(هوی خره!می افتی!)
خودم را عقب کشیدم و پرسیدم:(شما دو تا این وقت شب اینجا چکار می کنید؟)
لبخند شرورانه ای بر لبهای مورگن نقش بست:(اومدیم خداحافظی بکنیم)
بی اختیار نالیدم:(خداحافظی؟چرا؟!)
مورگن راه افتاد:(اگه زحمت بکشی تشریف بیاری پایین می فهمی!)
با عجله به اتاقم برگشتم،مقابل آینه رفتم موهایم را برس زدم وکمی عطر به خودم زدم.وقـتی وارد سرسـراشدم صدای مادرم را خطاب به آندو شنیدم:(می رید لاس وگاس؟اما چرا؟)
اریک با صدایی که از شدت شوق می لرزید گفت:(یک هفته بی کاریم می ریم با هم بگردیم)
سر جـایم میخکوب شدم.یک لحظه احساس کردم دلم می خواهد داد بزنم!پدرم با نگرانی گفت:(اما اگـه کلارک وجک بفهمند فکرکنم عصبانی بشند!)
مورگن گفت:(هر پیشامد بدی رو به چشم خریدیم,میـریم یک هفته کیف می کنیم و آخر هفته خودمون رو برای شنیدن سرزنشهاشون آماده می کنیم!)
اریک هم اضافه کرد:(اونها عادت دارند هرروز سرمون نق بزنند حالا چه فرقی می کنه؟لااقل کیفمـون روبکنیم حرص نخوریم اینطوری چیزی از دست ندادیم!)
خیلی افسرده شدم.پس حقیقت داشت!آندو تنها سرگرمی هایم داشتند می رفتند وچقدر زمان بدی رابرای تنها گذاشتن من انتخاب کرده بودند!فردا اول آوریـل بود وطبق رسم هـر سال زمان عمـلی کردن شـوخی هایی بود که در طول یک سال طرح ریزی کرده بودیم اگر آندو می رفتند کسی برای دست انداختن مـن نمی ماند!مخفیانه برای دیدن هـر دو پیش رفتم و خودم را سر پله ها رساندم.هر دو وسط سالن پایین رو به پدر و مادرم ایـستاده بودند وحرف می زدند وچـقدر تی شرتـهای گشاد وسیاه به هر دو می آمد!با حرکت کوچک من برای نزدیک شدن به نرده ها,متاسفانه مورگن متوجه شـد و در حالی که با انگشت اشـاره اش مرا نشان می داد با شادی آمیخته به خشم گفت:(تو...کوچولوی شیطون!دیگه دستت به ما نمی رسه چـون
داریم می ریم لاس وگاس!)
با آنکه می ترسیدم متوجـه دلـتنگی ام بشوند,سرم را بـا بی اعـتنایی بالا گرفـتم و به سردی گفتم:(دارید از دست من فرار می کنید؟اگه اینقدر می ترسیدید چرا بهم نگفتید دیگه شوخی نکنم؟)
مورگن با غرور خاصی گـفت:(از دست تو فـرار نمی کنیم!تا یک هفـته دانشگاه تعطیـله وما داریم از ایـن فرصت بهترین استفاده رو می بریم!)
و بی مورد شروع کرد به خندیدن!می دانستم می خندید تا لج من را در بـیاورد که خـدا را شکر اریک به ذوقش زد وگفت:(مورگن دیره ها باید راه بیفتیم!)
وقت خداحافظی اصلی بود.آنها حرف می زدند و من از شدت نـاراحتی فـقط متوجه بعضی جمله ها مثـل ...
وسترن جان ببخشید من که حرف بدی نزدم فقط اسمش یادم نبو.د همین
راستی چه عجب گذاشتیش میگم خوب ما حالا تو کف بقیش می مونیم چی کار کنیم؟
به هر حال دستت درد نکنه
Mohsen6558
21-06-2007, 17:13
مثل رمان قبل واسه جمع بندی کسی رو خواستی هستم فقط پیغام خصوصی بده
این داستانی که گذاشتی اگه ادامه داره خوب بیا بزار دیگه
از همتون ممنون مساله اینه که هنوز تایپ نکردم وگرنه حتماً می ذاشتم کسی اینجا چیزی ننوشته بذاره؟داستان کوتاهی...مطلب جالب..یک اثر هنری چیزی... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زیبا ترین گل هایی که دیده ام !
فکر می کنید این گل ها را کجا دیدم ؟ توی گلفروشی ؟ توی گلدون کریستال ؟ یا روی یک تابلوی نقاشی ؟ نه ... به هیچ عنوان ! زیباترین گلی که دیدم ، توی یک لیوان معمولی ، داخل یک دستشویی عمومی بود . تعجب کردید ؟ آره منم اول جا خوردم . اما خیلی زیبا بود . روزی وارد یک توالت عمومی شدم ، صورت خندان خانمی که مسوول نظافت اون محل بود ، توجهم رو جلب کرد . او کنار دستشویی روی میز ، دو شاخه گل ، داخل یک لیوان گذاشته بود . خیلی از این ذوق و سلیقه تعجب کردم . او محل کارش رو که یک دستشویی بود ، با گذاشتن گل ، برای خودش ذلپذیر کرده بود !
خیلی ها فکر می کنن برای اینکه سلیقه و احساساتشون متبلور بشه ، حتما باید تمام شرایط خارجی جور باشه ، و محیط اطراف روی احساساتشون تاثیر بذاره . تا در یک لحظه خاص شکوفا بشه . اما این خانم چقدر زیبا محیط کارش رو تحت تاثیر ذوق سلیقه اش قرار داده بود . شاید اگر می خواست منتظر تغییر شرایط بشه هیچ وقت به مقصود نمی رسید .
افسوس که بعضی از ما از محل کارمون به خوبی یاد نمی کنیم و حتی به ذهنمون هم نمی رسه که می شه هر محلی رو ، هر چقدر هم که دلپذیر نباشه ، تا حدی قابل تحمل کرد . با صورتی خندون ، یا با دو شاخه گل توی یه لیوان ! خیلی ها این کار رو از محل کار و زندگیشون هم دریغ می کنن ، گل که نمی ذاره هیچ تموم گلدون ها رو هم خشک می کنن .گل لبخندی که روی لب ما یه روی ازه واردین می شکفه ، از هر گلی زیبا تره !
می دونین دومین گل زیبا یی که دیدم کجا بود ؟ توی خرابه یک خونه قدیمی که کوبیده شده بود . میون تل آجر و خاک و تیر آهن ، اتاقک آجری کوچکی مربوط به نگهبان اون محل بود ، که پشت پنجره کوچکش یه گلدون گل آفتابگردون قرار داشت . شما اسم این کار و چی می ذارین ؟ ذوق و سلیقه ؟ امید ...؟ هر چه می خوهید اسمش رو بذارین ، اما این گل به نظر من از تابلوی چند میلیون دلاری گل آفتابگردون اثر ون گوگ که همه برای دیدنش سر و دست می شکنن ، به مراتب زیبا تر و پر معنا تربود ! چراکه در میون خرابه های یه خونه کلنگی ، که هیچ بویی از لطافت و زیبایی نبرده ، نماد یک روح لطیف و امید وار بود . درسته که مشکلات زندگی برای بعضی ها رمقی برای لبخند زدن و دیدن یک گل نمی ذاره ، اما اگر کمی دقیق تر به اطرافتون نگاه کنین ، چیزهایی رو می بینین که ارزش دیدن و کمی تامل رو دارن .
من باید یک الهام مذکر پیدا کنم اینطوری نمی شه!
آخه عزیزم اگه مذکر باشه که همه نوشته هات آبکی میشه مذکرها رو چه به ذوق و ایده نو و خوب:39:
تبصره:ارتباط با هر گونه جریان پلید فمنیستی به شدت تکذیب شده و اعتقاد به برابری جنسی وجود دارد:1:
تبصره 2:در اینکه خانم ها برابرترند که شکی نیست:31: :6:
سلام
شیطان کیست را کامل خوندم خیلی خوب بود...یک روز کامل درگیرم کرده بود(یعنی خودم بیشتر اجازه ندادم)...انگار این تاپیک خیلی وقته پیشه اما حالا هم با امتحانات من مصادف بود خوندنش...به هر حال فضا رو خیلی خوب توصیف کرده بودی میشد توش غرق شد...بااینکه این تعریفا کمکت نمیکنه اما عالی بود...بقیه ی این رمانو کی میذاری؟منتظرم
ضمنا کاربرد " و" به جای "یا" فکر میکنم بهتر باشه .مثلا تو دیالوگهای آخر:- یا کارل و هلگا؟اگه و بهتر نبود.
اصطلاح "گرچند" برام زیاد آشنا نبود.
یه چیزه دیگه اصلا فرصت لذت بردن نبود اتفاقات خیلی زود و پشت سرهم می افتاد ..میشد روش بهتر کار کرد (حداقل ویرجینیا یه لذتی می برد.لذتهاش کوتاهتر از رنجهاش بود)
اما کلا خوب بود...و این کارت هم خوب بود که اصطلاحاتو توضیح داده بودی.موفق باشی.منتظریم.
زیبا ترین گل هایی که دیده ام !
فکر می کنید این گل ها را کجا دیدم ؟ توی گلفروشی ؟ توی گلدون کریستال ؟ یا روی یک تابلوی نقاشی ؟ نه ... به هیچ عنوان ! زیباترین گلی که دیدم ...
خیلی مطلب جالبی بود باورم نمی شه هنوز هم کسانی پیدا می شند که دنیا رو اینطوری عمیق می بینند متشکرم
ضمنا کاربرد " و" به جای "یا" فکر میکنم بهتر باشه .مثلا تو دیالوگهای آخر:- یا کارل و هلگا؟اگه و بهتر نبود.
اصطلاح "گرچند" برام زیاد آشنا نبود.
یه چیزه دیگه اصلا فرصت لذت بردن نبود اتفاقات خیلی زود و پشت سرهم می افتاد ..میشد روش بهتر کار کرد (حداقل ویرجینیا یه لذتی می برد.لذتهاش کوتاهتر از رنجهاش بود)
اما کلا خوب بود...و این کارت هم خوب بود که اصطلاحاتو توضیح داده بودی.موفق باشی.منتظریم.
متاسفانه این واقعیته که من از لحاظ ادبیات ضعیف هستم در حقیقت روی جملات زیاد نمی ایستم وقتی کتاب می نویسم هدفم پیش بردن سریع موضوع می شه و حوصله نمی کنم روی دستور بایستم در حقیقت اگه دقت کنم دیگه
نمی تونم ادامه بدم چون از شوق می افتم...اما باید کم کم دقت کنم می دونم...از توجه تون متشکرم
آخه عزیزم اگه مذکر باشه که همه نوشته هات آبکی میشه مذکرها رو چه به ذوق و ایده نو و خوب:39:
تبصره:ارتباط با هر گونه جریان پلید فمنیستی به شدت تکذیب شده و اعتقاد به برابری جنسی وجود دارد:1:
تبصره 2:در اینکه خانم ها برابرترند که شکی نیست:31: :6:
من از مذکر ها زیاد الهام میگیرم!فکر کنم خیلی عیاش هستم!فقط به قیافه فکر میکنم و...شاهزاده ی رویاهام بدنیا
میاد مثل این...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خیلی مطلب جالبی بود باورم نمی شه هنوز هم کسانی پیدا می شند که دنیا رو اینطوری عمیق می بینند متشکرم
خواهش می کنم عزیزم فکر نمی کردم خوشت بیاد
متاسفانه این واقعیته که من از لحاظ ادبیات ضعیف هستم در حقیقت روی جملات زیاد نمی ایستم وقتی کتاب می نویسم هدفم پیش بردن سریع موضوع می شه و حوصله نمی کنم روی دستور بایستم در حقیقت اگه دقت کنم دیگه
نمی تونم ادامه بدم چون از شوق می افتم...اما باید کم کم دقت کنم می دونم...از توجه تون متشکرم
آره خب اینو دقیقا میفهمم که ممکنه دقت زیاد از شوق داستان بندازدت اما میتونی اینکارو بعد از تموم کردن قصه ات برگردی و آروم آروم انجام بدی(نه حالا برای اینجا..بیشتر برای قصه های مهمترت که فکر میکنه بتونی چاپشون کنی)
و این چیزا که به نظر ما میاد و میگیم میتونی برای خودت آرشیو کنی و نگه داری بعدا سر فرصت اگه فکر کردی بدردت می خوره استفاده کنی.
-راستی به نظرت اگه قصه هات از اول تایپی بنویسی بهتر نیست..اینجوری کارات زودتر پیش نمیره؟
اینم یه داستان کوتاه دیگه البته به رمان های دوست عزیز نمی رسه
دوستت دارم عزیزم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکای خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم .
pedram_ashena
23-06-2007, 16:07
اینم یه داستان کوتاه دیگه البته به رمان های دوست عزیز نمی رسه
دوستت دارم عزیزم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
خوب عزيزم فكر نميكني يه چيزي را فراموش كردي؟؟نقطه اوج كه داري ولي نقطه فرود و پايان داستان كو؟؟:18:
من از مذکر ها زیاد الهام میگیرم!فکر کنم خیلی عیاش هستم!فقط به قیافه فکر میکنم و...شاهزاده ی رویاهام بدنیا
میاد مثل این...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از توصیف پرنس معلوم بود که از خودمونی (خدا این چشم و دل پاک رو از ما نگیره آمین )
اما از جدی گذشته شماره خونتونو بده من باید یه صحبتی با والدینت بکنم دخترشون از دست رفت دختر ارزشهای معنوی آدما مهمتره
خوب نیست شوهر آدم تو چشم باشه
این از سخنان خودم بود هر چی یاس منگولاتر بهتر کسی غرش نمیزنه
خوب عزيزم فكر نميكني يه چيزي را فراموش كردي؟؟نقطه اوج كه داري ولي نقطه فرود و پايان داستان كو؟؟:18:
آخه این داستان رو من نوشتم .از توی یه مجله نوشتمش چون به نظرم قشنگ بود .در هر حال از این که خوندی و نظرت رو گفتی ممنونم به نویسنده اش می گم
pedram_ashena
23-06-2007, 20:01
آخه این داستان رو من نوشتم .از توی یه مجله نوشتمش چون به نظرم قشنگ بود .در هر حال از این که خوندی و نظرت رو گفتی ممنونم به نویسنده اش می گم
نخير متوجه نشديد.يكبار داستان را بخوانيد.مطمئن هستيد همه را تايپ كرديد؟خوب مرد چي نوشته بود؟؟افتاد الان؟(نويسنده اين مطلب خود منم براي همين ميگم جا گذاشتي)
نخير متوجه نشديد.يكبار داستان را بخوانيد.مطمئن هستيد همه را تايپ كرديد؟خوب مرد چي نوشته بود؟؟افتاد الان؟(نويسنده اين مطلب خود منم براي همين ميگم جا گذاشتي)
راست میگی شرمنده حق با تو درستش می کنم.مرسی از این که گفتی
اساتید این یکی داستان دیگه
زندگی
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .
استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .
استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .
استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند .
دوستان عزیز دو توی این تاپیک قراره داستان های بلند خودتون را قرار بدید دو مورد اخر جز داستان های کوتاه مشهوری است که توی تاپیک داستان های کوتاه قبلا به ان اشاره شده است
اگه تصمیم به گذاشتن داستان های کوتاه دارید به این تاپیک مراجعه کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ممنون از توجهتون
Marichka
24-06-2007, 21:51
سلام خدمت دوستان خوبم
لطف كنيد و در ادامه ي مسير تاپيك مطالب رو قرار بدين و پيگيري بفرماييد
تاپيك ويرايش شد
پايدار و پيروز باشيد
پس لطفا یکی بیاد یه رمان بزاره .یا حداقل آدرس یه رمان با حال بدین
پس لطفا یکی بیاد یه رمان بزاره .یا حداقل آدرس یه رمان با حال بدین
دوست عزیز از اینکه موضوعات جالب می نویسی متشکرم ودوست دارم به این کار ادامه بدی چون من فقط قصد داشتم یکی از رمانهایم رو بذارم تا بخونید وسرگرم بشید حالا تاپیک بلاتکلیف مونده انشاالله در اولین فرصت که
سرنوشت رانده شدگان تایین شد می ذارمش اینجا همینطور سعی خواهم کرد بخاطر شما عزیزان رز سفید را
هم سریع تایپ کنم اما تا آن وقت شما به نوشتن هر چه دلتان می خواهد ادامه بدهید چون سرگرم می شویم و
انصافاً موضوعات جالبی اند ومن می پسندم...منتظرم و متشکرم!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوستان عزیز. همانطور که گفته شده اینجا باید از داستانهای "خودتان" بگذارید وگرنه در هر حالت دیگه باید تاپیکهای جداگانه ای ایجاد شده.
western عزیز، پیشنهاد من اینه که شما میتوانید تاپیکی ایجاد کنید بنام " داستانهای گمنام" (مانند تاپیک "شعرهای گمنام") تا هرکس که خواست در آنجا داستانهاشو قرار بده و در موردش بحث بشه.
خوب من خوشحال میشم همه داستانهای خودشونو بذارند اما ضاهراً کسی چیزی ننوشته!ما می تونیم به کسانی
که قصد نوشتن دارند کمک کنیم مثلاً طرح وایده بدیم ویا از تجربه هامون حوف بزنیم...مثلاً من الان سه موضوع جالب
در ذهنم دارم اما نمی تونم کاملشون کنم اگه کمک کنید شاید بتونم بنویسم...
خوب من خوشحال میشم همه داستانهای خودشونو بذارند اما ضاهراً کسی چیزی ننوشته!ما می تونیم به کسانی
که قصد نوشتن دارند کمک کنیم مثلاً طرح وایده بدیم ویا از تجربه هامون حوف بزنیم...مثلاً من الان سه موضوع جالب
در ذهنم دارم اما نمی تونم کاملشون کنم اگه کمک کنید شاید بتونم بنویسم...
خوب شروع کنید قبوله .ولی من خیلی وارد نیستم فقط رمان می خونم
خوب من خوشحال میشم همه داستانهای خودشونو بذارند اما ضاهراً کسی چیزی ننوشته!ما می تونیم به کسانی
که قصد نوشتن دارند کمک کنیم مثلاً طرح وایده بدیم ویا از تجربه هامون حوف بزنیم...مثلاً من الان سه موضوع جالب
در ذهنم دارم اما نمی تونم کاملشون کنم اگه کمک کنید شاید بتونم بنویسم...
من هم هستم ولی فکر کنم مشکل اینه که فقط تو نویسنده ای ولی ما خواننده البته من برای خودم می نویسم ولی دل نوشته است داستان نیست
من هم یه پیشنهاد دیگه دارم همگی درباره ی نقاط قوت و ضعف و اینکه کدوم شخصیت بهتر شخصیت پردازی شده بود صحبت کنیم
بله من خوشحال میشم در مورد کتابم صحبت کنیم تا پی به اشکالهام ببرم وبتونم برطرف کنم...چون من هنوز در اول
راه هستم و خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم...
اول من یه سوال می کنم چرا داستانت تو امریکا اتفاق می یفته فکر نمی کنی فضای ایران رو بهتر بتونی نشون بدی
یه سوال دیگه از نوشته های کدوم نویسنده بیشتر خوشت می یاد؟
دوست عزیزم این به روحیه والهامات آدم مربوطه.ما با آمریکایی ها زمین تا آسمون فرق می کنیم از فرهنگ گرفته تا
شخصیت و شرایط زندگی و من هیچوقت از شرایط ایران الهام نگرفتم داستانهامون همه اش غمگین و فیلمهامون
همه اش فضای خفگان و مسخره و...آهنگهامون که اصلاً گوش نمی کنم شاید کمی کامران وهومن چون شاد می خونند!واینها توی روحیه کسی که می خواد کتاب بنویسه تاثیر میذاره من چند تا کتاب از مودب پور خوندم خوب بود اما
بازم طبق قانون هنر سینما وکتاب ایران آخراش ویران شد!من زندگی بدی داشتم و دوست ندارم چیزی که می نویسم ذره ای منو یاد گذشته ام بیندازه و هر چی بنویسم یادآور خواهد شد شاید چند سال دیگه وقتی همه چیز
یادم رفت در مورد ایران بنویسم مطمعن نیستم...
دوست عزیزم این به روحیه والهامات آدم مربوطه.ما با آمریکایی ها زمین تا آسمون فرق می کنیم از فرهنگ گرفته تا
شخصیت و شرایط زندگی و من هیچوقت از شرایط ایران الهام نگرفتم داستانهامون همه اش غمگین و فیلمهامون
همه اش فضای خفگان و مسخره و...آهنگهامون که اصلاً گوش نمی کنم شاید کمی کامران وهومن چون شاد می خونند!واینها توی روحیه کسی که می خواد کتاب بنویسه تاثیر میذاره من چند تا کتاب از مودب پور خوندم خوب بود اما
بازم طبق قانون هنر سینما وکتاب ایران آخراش ویران شد!من زندگی بدی داشتم و دوست ندارم چیزی که می نویسم ذره ای منو یاد گذشته ام بیندازه و هر چی بنویسم یادآور خواهد شد شاید چند سال دیگه وقتی همه چیز
یادم رفت در مورد ایران بنویسم مطمعن نیستم...
روحیه من باهات خیلی فرق داره آخه من یه کمی دیوونه ام من با چیزای غمگین که معمولا عمیق تر هستند بهتر ارتباط برقرار می کنم
یعنی از نویسنده های خارجی چیزی نخوندی ؟مثلا دوما ،داستایفسکی ،کامو ، کافکا ، برونته و دیگران چیزی نخوندی
معمولا کتابای دوما آخرشون هم خوبه هم غیر واقعی نیست مثل بعضی از کتابای ایرانی که اگه آخرشون هم خوب و خوش باشه اینقدر تصنعیه که دله آدمو می زنه
در مورد خاطرات بدت امیدوارم شادی های آینده رنگ از همشون پاک کنند.
منم با دوست عزیزمون موافقم درباره خارجی ها با دست باز تری می شه نوشت
مودب پور تنها نویسنده ی ایرانی که کتابهاشو خوندم ما بقی فقط کتاب خارجی خوندم از دوما گرفته تا داستایوفسکی
همه چی خوندم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و بربادرفته بنظرم کاملترین کتاب دنیاست هنوز هم که هنوز سالی یکبار اونو دوباره می خونم مکالماتش بنظرم عالی ترین مکالمات دنیاست. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ..سینوهه رو هم خیلی دوست دارم دارم و سالی یکبار اونم مرور میکنم در حقیقت اکثر پولهای من بابت خرید کتاب تموم شده!!!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و بله آزادی و شخصیتهایی که خارجی ها دارند به آدم آزادی عمل میده همین شیطان کیست ...فکر میکنید به فظای وجوانهای ما می خورد؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
nazila637
29-06-2007, 11:16
من داستان ليلي و مجنون دنباله دار و تقاص معرفت رو به طور كامل در كامپيوترم دارم....نميدونم ميشه اسمش رو رمان گذاشت يا نه .............نوشتهي خود من نيست ........اما
اگه مديرها و دوستان مايلند اينجا بذارمش:40:
pedram_ashena
29-06-2007, 11:20
بايد ببينيم صاحب تايپيك اجازه ميدهد يا خير.ولي اگر pdf هست بگذاريد
من داستان ليلي و مجنون دنباله دار و تقاص معرفت رو به طور كامل در كامپيوترم دارم....نميدونم ميشه اسمش رو رمان گذاشت يا نه .............نوشتهي خود من نيست ........اما
اگه مديرها و دوستان مايلند اينجا بذارمش:40:
سلام دوست عزیز
شما با زننده تاپیک صحبت کنید و اگه خواستید داستان را همین جا بذارید اما اگه دوست داشته باشین شاید زدن یک تاپیک جدا هم فکر بدی نباشه :46:
مودب پور تنها نویسنده ی ایرانی که کتابهاشو خوندم ما بقی فقط کتاب خارجی خوندم از دوما گرفته تا داستایوفسکی
همه چی خوندم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و بربادرفته بنظرم کاملترین کتاب دنیاست هنوز هم که هنوز سالی یکبار اونو دوباره می خونم مکالماتش بنظرم عالی ترین مکالمات دنیاست. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ..سینوهه رو هم خیلی دوست دارم دارم و سالی یکبار اونم مرور میکنم در حقیقت اکثر پولهای من بابت خرید کتاب تموم شده!!!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و بله آزادی و شخصیتهایی که خارجی ها دارند به آدم آزادی عمل میده همین شیطان کیست ...فکر میکنید به فظای وجوانهای ما می خورد؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به نظر من هم برباد رفته قشنگه
در مورد این هم که فضای خارج بازتره درست گفتی در واقع می شه چیزایی رو گفت که برای مخاطب جذابتره
nazila637
29-06-2007, 19:23
سلام دوست عزیز
شما با زننده تاپیک صحبت کنید و اگه خواستید داستان را همین جا بذارید اما اگه دوست داشته باشین شاید زدن یک تاپیک جدا هم فکر بدی نباشه :46:
ممنون از راهنماييت ....دوست خوبم .....تاپيك جداگانه ميزنم ....بعد اگه استاتر تاپيك براش مساله نداشت براي اينكه تالار شلوغ نشه مديراي تالار زحمت ادغام تاپيك رو ميكشن:40: :11:
دوستان هر طور راحتند.تاپیک من مال شماست هر چی می ذارید بذارید خوشحال میشم
nazila637
30-06-2007, 11:54
دوستان هر طور راحتند.تاپیک من مال شماست هر چی می ذارید بذارید خوشحال میشم
ممنون و سپاس از لطفت دوست خوبم:40:
pedram_ashena
30-06-2007, 12:22
دوستان هر طور راحتند.تاپیک من مال شماست هر چی می ذارید بذارید خوشحال میشم
:31: يك سري عكس در مورد حيوانات دارم كه ميگذارم.مرسي
-----------------------
دوستان فقط لطف كنيد مطالب را با فاصله مناسب بگذاريد كه تو هم نباشند و قابل خواندن باشند.
اسم نويسنده و اطلاعات ديگر را هم فراموش نكنيد
من یه پیشنهاد دارم بهت وسترن جان!
اگه قصد داری ما رو از خماری رز سفید دربیاری پس لطفا روزی دو خط تایپ کن!
اگر هم نه که بگو اقلا خودمون خودمونو راضی کنیم!!
pedram_ashena
30-06-2007, 16:55
بگو اقلا خودمون خودمونو راضی کنیم!!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] (8).gif
مرد،داس،كنده درخت
صداي گوش نواز آب همانند يك لالايي مداوم مرد را به خواب تشويق
مي كرد.ولي فرصتي نبود.“حالا وقت براي خوابيدن زياده“مرد اين جمله را
زير لب گفت.سعي كرد كارهاي نيمه تمامش را مرور كند.“يك خونه براي
پسرم بسازم،جهيزيه سارا را آماده كنم.براي زنم النگو بخرم هر چند خودش
انتظاري نداره ولي آخرين باري كه براش طلا خريدم موقع ازدواج بود به هر
حال زنه بايد يه پشتوانه داشته باشه يا نه؟“به شدت احساس خستگي
مي كرد هنوز به نصف اون كارهايي كه بايد ميكرد فكر نكرده بود زمين را هم
كامل شخم نزده بود مي دونست پسرش اهل شخم زدن نيست” بعيد كه
امسال زمين كامل شخم بخوره“صداي ماشين مرد را از افكارش بيرون آورد
بايد كمك مي گرفت ولي ماشين خيلي سريع رد شد.مگس مزاحمي هي
دور چشماش وزوز مي كرد خيسي علفهاي زيرش را كاملاً احساس
مي كرد.”اه اگه ميشد خورشيد زودتر غروب مي كرد“نور مستقيم به
چشماش مي تابيد ولي تلاشي براي تكان خوردن نكرد مگس حالا پرروتر
شده بود چشمانش را بست تا نور اذيتش نكند ”واي نماز صبح را نخواندم
كاش قضاش را ميگرفتم پدر تنبلي بسوزه آخرش هم كار دستم داد.
صداي دختران روستاشون را شناخت احتمالاَ آمده بودند از چشمه آب بر
دارند ”خسته نباشي مشتي“از دور داد زد شايد گلنساء بود يا ريحانه نزديك
نشدند صداي خنده هايشان نشان از دور شدنشان مي داد سعي كرد سر
بلند كند و ببيند گلنساء بود يا ريحانه ولي خسته بود دست از مقاومت
برداشت و گوش به صداي آب داد.تصاوير در نظرش تغير شكل مي دادند
صداي خنده هاي گنگي مي شنيد .علفهاي اطرافش به جاي سبز قرمز
بودند و حالا رگه هاي خون به سمت آب كشيده مي شدند.نبايد داسش را
اونطوري زمين مي گذاشت شايد هم تقصير اون كنده درخت بود كه باعث
شد سكندري بخورد به هر حال فرقي نمي كرد اولش تلاش زيادي ميكرد كه
خود را به كنار جاده برساند ولي فقط دردش بيشتر مي شد و حالا …”كاش
نماز صبح را قضا مي كردم“مرد اين را گفت و تن به خواب سپرد.
بربادرفته بنظرم کاملترین کتاب دنیاست هنوز هم که هنوز سالی یکبار اونو دوباره می خونم مکالماتش بنظرم عالی ترین مکالمات دنیاست
خیلی این حرف رو قبول دارم چون اسکارلت و شخصیتش و افکارش رو می پرستم
خیلی مهمه که بتونی خودت باشی حتی اگه خیلی خوب یا فرشته خو مثل ملانی نباشی
برباد رفته واقعا یه کتابیه که مرزهای ذهن و افکار من رو شکست
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] (8).gif
مرد،داس،كنده درخت
صداي گوش نواز آب همانند يك لالايي مداوم مرد را به خواب تشويق
مي كرد.ولي فرصتي نبود.“حالا وقت براي خوابيدن زياده“مرد اين جمله را
زير لب گفت.سعي كرد كارهاي نيمه تمامش را مرور كند.“يك خونه براي
پسرم بسازم،جهيزيه سارا را آماده كنم.براي زنم النگو بخرم هر چند خودش
انتظاري نداره ولي آخرين باري كه براش طلا خريدم موقع ازدواج بود به هر
حال زنه بايد يه پشتوانه داشته باشه يا نه؟“به شدت احساس خستگي
مي كرد هنوز به نصف اون كارهايي كه بايد ميكرد فكر نكرده بود زمين را هم
كامل شخم نزده بود مي دونست پسرش اهل شخم زدن نيست” بعيد كه
امسال زمين كامل شخم بخوره“صداي ماشين مرد را از افكارش بيرون آورد
بايد كمك مي گرفت ولي ماشين خيلي سريع رد شد.مگس مزاحمي هي
دور چشماش وزوز مي كرد خيسي علفهاي زيرش را كاملاً احساس
مي كرد.”اه اگه ميشد خورشيد زودتر غروب مي كرد“نور مستقيم به
چشماش مي تابيد ولي تلاشي براي تكان خوردن نكرد مگس حالا پرروتر
شده بود چشمانش را بست تا نور اذيتش نكند ”واي نماز صبح را نخواندم
كاش قضاش را ميگرفتم پدر تنبلي بسوزه آخرش هم كار دستم داد.
صداي دختران روستاشون را شناخت احتمالاَ آمده بودند از چشمه آب بر
دارند ”خسته نباشي مشتي“از دور داد زد شايد گلنساء بود يا ريحانه نزديك
نشدند صداي خنده هايشان نشان از دور شدنشان مي داد سعي كرد سر
بلند كند و ببيند گلنساء بود يا ريحانه ولي خسته بود دست از مقاومت
برداشت و گوش به صداي آب داد.تصاوير در نظرش تغير شكل مي دادند
صداي خنده هاي گنگي مي شنيد .علفهاي اطرافش به جاي سبز قرمز
بودند و حالا رگه هاي خون به سمت آب كشيده مي شدند.نبايد داسش را
اونطوري زمين مي گذاشت شايد هم تقصير اون كنده درخت بود كه باعث
شد سكندري بخورد به هر حال فرقي نمي كرد اولش تلاش زيادي ميكرد كه
خود را به كنار جاده برساند ولي فقط دردش بيشتر مي شد و حالا …”كاش
نماز صبح را قضا مي كردم“مرد اين را گفت و تن به خواب سپرد.
قشنگ بود و آموزنده
ممنون
pedram_ashena
30-06-2007, 23:17
قشنگ بود و آموزنده
ممنون
:31: اين نوشته خودمه.جالبه ميخواهم بدانم كجاش آموزنده بود؟؟/:46:
نقد لطفا:20:
قبل از هر چیز باید بگم عزیزان سرم بدجوری شلوغه در اولین فرصت میام و حساب تاپیکم رو می رسم برای تایپ
رز سفید اصلاً وقت ندارم اما می خوام مثل داستان کوتاه خلا صه اش رو براتون تایپ کنم و اما تو پدی آشنا...باز
بیماری با مزه گی تو شیوع پیدا کرد؟نگفتم قرص هاتو به موقع بخور؟توعکس حیوانات بذار ببین من چکارت می کنم!
در مورد برباد رفته هر چی صحبت کنیم کم گفتیم.اینکه شخصیت ها ی اصلی بر عکس انتظار اشخاص بدی بودند
خودش مجزا جذابیت دارد.بماند که عشق بچگانه رو برروی اشلی به زیبایی نشون داده بود والبته شخصیت فرشته خوی ملانی چقدر زیبا تشریح شده بود...و جالب اینه که یک زن خانه دار اونو نوشته!!!!
:31: اين نوشته خودمه.جالبه ميخواهم بدانم كجاش آموزنده بود؟؟/:46:
نقد لطفا:20:
یعنی خودت هم نفهمیدی کجاش آموزنده بود:27:من به تو هم افتخار می کنم
این که
1- همین کارای پیش پا افتاده ی زندگی ممکنه بعده مرگ آرزوت بشه
2-ساعت رو کوک کنیم برای نماز صبح بیدار بشیم
3-وقتی خوابمون میاد کارای خطرناک نکنیم (مثال برای دانشجویان وقتی خوابتون میاد حتی اگه امتحان دارید دیگه به نمره فکر نکنید چون ممکنه بمیرید)
البته میتونه بد آموزی هم داشته باشه مثلا
اگه بخوای برای زنت طلا بخری
یا اگه برای دختره گلت جهیزیه تهیه کنی می میری (این قسمتش رو باید حذف کنی تا از ممیزی رد بشی)
ولی باید باور کنیم هر لحظه ی زندگیمون میتونه آخرینش باشه به دنیا دل نبندیم حاضر باشیم برای سفری که بازگشتی نداره البته فکر می کنم سفر قشنگی باشه
pedram_ashena
01-07-2007, 18:34
:11:
ولی باید باور کنیم هر لحظه ی زندگیمون میتونه آخرینش باشه به دنیا دل نبندیم حاضر باشیم برای سفری که بازگشتی نداره البته فکر می کنم سفر قشنگی باشه
آفرين.نصيحت پذيريت بالاست.مشكلي نداشت؟جاييش بد نشده بود؟اصلا فهميدي چرا مرد؟
پدارم جان مطلب تو رو خوندم .جالب بود.درس اینه که قدر لحظه لحظه ی زندگی مون رو بدونیم و کارهامون رو که نباید عقب انداخت(چون ممکنه از روی احمقیت روی داس بیفتیم و rsz1368
مطلب خیلی خیلی جالبی نوشتی اتفاقاً تازه گی ها همین موضوع مغزم رو می خورد که چرا انسانها برای همیه چیز
قیمت می ذارند؟یعنی این دنیا اونقدر ها هم ارزش نداره که زمان آدم به جمع کردن پول بگذره...می شه مطلب تو وپدرام رو قاطی هم کرد...زندگی می تونه با زمین افتادنمون تموم بشه پس چرا نمی ایستیم و از چیزهایی که مجانی به ماداده شده لذت نمی بریم؟
...
-خداحافظ...
این را گفت و ناگهان برگشت و از مقابل نگاهشان دور شد. در پشت سرش محکم بهم کوبیده شد. دنیا از سکون روشنایی داخل خانه به تاریکی متلاطم شب تغییر رنگ داد. زیر باران تند شروع به دویدن کرد، طوری می دوید که هرگز ندویده بود.سایه ای شد شبیه درختان دو سمت جاده که به سمت نیستی دراز می شد و پیش می رفت تا تمام شود.
دور می شد از آخرین امیدها و وابستگی هایش. از آخرین نشانه های وجود خاطرات گذشته اش.از هویتش. واقعا جدا شدن از همه اینها انقدر ساده بود؟ به سادگی دویدن و پشت پا زدن به کیسه زباله ای که کنار خیابان افتاده است؟
زندگی چه آسان به اسم تقدیر رنگ عوض می کرد!
حتی خشمگین هم نبود! بهت زده بود! چطور نفهمیده بود که هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود؟ آن گذشته برای همیشه تمام شده بود و رفته بود. چقدر احمق بود که هیچ چیز را باور نکرده بود !!!
-تقصیر من بود
قبل از آنکه متوجه شود ایستاده بود و به چاله آب مقابل پایش نگاه می کرد که با قطرات باران مواج می شد. دوباره پا تند کرد. حتی یکبار هم به پشت سرش نگاه نکرد تا جایی که به او مربوط می شد آن پشت دیگر چیزی وجود نداشت.
همه چیز تمام شده بود.
-خداحافظ...
...
سلام من هرجور فکر کردم نفهمیدم داس چطوری قرار گرفته بوده!..داس یه جور انحنا داره حتما صاف بوده یعنی دستش توی خاک بوده؟..
تمام شدن ناگهانی زندگی رو خیلی تلخ نشون داده بود..می تونست آخرین لحظه ها به جهیزیه و خونه و النگو فکر نکنه..فکر بسته ای داشت به نظرم:خدا به این نزدیکی...میتوانست از مرگ روی علفها لذت بیشتری ببرد.
هرچند آنوقت این نکته های استفاده از لحظه ها را نداشت.اما این یک حقیقت است هرچقدر هم قدر لحظه ها را بدانی باز مرگ غافلگیرت میکند..پس لذت ببر و کاری را انجام بده که در وقت درست خودت صلاح میدونی.
(نظر شخصیم بود)
یه نظر دیگه هم دارم..میشد پیچیده تر هم باشه..اما همین که نشون دادی این سبک نوشتنو بلدی خودش خوبه.
pedram_ashena
02-07-2007, 16:10
سلام من هرجور فکر کردم نفهمیدم داس چطوری قرار گرفته بوده!..داس یه جور انحنا داره حتما صاف بوده یعنی دستش توی خاک بوده؟..
تمام شدن ناگهانی زندگی رو خیلی تلخ نشون داده بود..می تونست آخرین لحظه ها به جهیزیه و خونه و النگو فکر نکنه..فکر بسته ای داشت به نظرم:خدا به این نزدیکی...میتوانست از مرگ روی علفها لذت بیشتری ببرد.
هرچند آنوقت این نکته های استفاده از لحظه ها را نداشت.اما این یک حقیقت است هرچقدر هم قدر لحظه ها را بدانی باز مرگ غافلگیرت میکند..پس لذت ببر و کاری را انجام بده که در وقت درست خودت صلاح میدونی.
(نظر شخصیم بود)
یه نظر دیگه هم دارم..میشد پیچیده تر هم باشه..اما همین که نشون دادی این سبک نوشتنو بلدی خودش خوبه.
داس شكلها و مدلهاي مختلف دارد براي كارهاي گوناگون.اگه قرار بود از مرگ و سبزه و ...لذت ببره كه خيلي هندي ميشد.مطمئنا هيچ انسان عادي موقع مرگ اينقدر خوشفكر نخواهد بود.شما اين را هم در نظر بگيريد كه پدر خانواده است.مسئوليت بار سنگيني است.شما هم اگر بچه داشتيد زمان مرگ به سرنوشت آنها فكر ميكرديد.
در داستانهاي مينيمال نبايد خيلي پيچ داد.پيچش شرايط خاصي را ميطلبد كه در اين داستان جا نداشت.در داستان كوتاه شما بايد از اوج داستان را شروع كنيد و سريع يك گره داستاني مطرح كنيد و بلافاصله اين گره را در چند خط پاياني باز كنيد
مرسي آوا.به نقد كردن ادامه بدهيد:11:
در مورد داس اطلاعاتم ناقصه ولی اگر شما نوشتید حتما به همه ی جزئیات هم فکر کردید.داستان رو خواننده باید جز به جز در ذهنش مجسم کنه پس چه بهتر که نویسنده اول اینکارو خودش بکنه..و البته بهتره که مثلا از چیزهایی استفاده کنه که در نظر همه ی خواننده ها آشناست .مثلا داس برای من همان شکلی را دارد که در کتابهای کلاس اول دیدم.
در مورد کوتاهی و پیچیدگی داستان موافقم با شما.
در مورد هندی بودن هم که ...بهتره براتون مثال بزنم.نمیدونم تا حالا ترانه های انیگما رو گوش دادید یا نه.و کلیپ یکی از ترانه هاش که اسم دقیقش خاطرم نیست..به این شکله:
پیرمردی زیر درخت گلابی است یک گلابی به زمین میافتد.ناگهان گلابی برمیگردد سرجای خودش و زمان برعکس حرکت میکند همه ی اتفاقات برعکس پیش میروند..به خاطرات کودکی تا جائیکه چشم به دنیا باز میکند برمیگردد.حالا تصور کنید این اتفاقات زیبا که مرور میشوند.خاطرات جوانی ..کودکی...ناگهان گلابی می افتد پیرمرد میمرد..آن پیرمرد هم حتما مرد خانه بوده هزار آرزو برای بچه ها و نوه هایش داشته...اما حالا که دارد میمیرد.مرور خاطراتش زیباست.اصلا فکر نمیکنی که چقدر حیف ..مرد..یا اینطور بگم انرژی عجیبی به آدم وارد میکند
اما در مورد قصه ی شما باید بگم..خیلی واقعی است.وقتی میخواندم چه زندگی بیهوده ای داشته یعنی این همه عمر ..زحمت ..حالا افتاده روی یه داس و حتی دخترانی که از دور خسته نباشید میگن و بعد دورتر میشن همه ی اینها احساس بدی میده.یعنی حتی پیرمرد قصه ی شما نتوانسته بود قضای نمازش را بخواند..یا انقدر به لطف خدای خودش اعتماد نداشت که حالا اینطور نا امید و خسته میمرد؟
ببینید قصه ی شما جالب بود..اگر نقد نمیخواستید نمیگفتم..اما یک قصه ی واقعی بود..اینروزها مردم دوست دارند قصه هایی بخوانند که نسبت به زندگی آرامش بیشتری بگیرند..من خودم قصه ای که رنج نا امیدی و مردن بیهوده ای را نشان میدهد نمیپسندم.
از اینکه اجازه دادید نظرم را غیر از "خوب بود.خسته نباشی" بگم .ممنون.
pedram_ashena
02-07-2007, 18:04
از اینکه اجازه دادید نظرم را غیر از "خوب بود.خسته نباشی" بگم .ممنون.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]چقدر خشن نقد ميكنيد[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بله من هم از خواندن نوشته هاي تلخ گريزان هستم.بيشتر دوست دارم فضاي فانتزي و رئال جادويي باشه[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اتفاقا من از نقد و مو از ماست بيرون كشيدن بيشتر از تعريف لذت ميبرم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
:11:
آفرين.نصيحت پذيريت بالاست.مشكلي نداشت؟جاييش بد نشده بود؟اصلا فهميدي چرا مرد؟
یکم ابهام داشت ولی فکر میکنم یکی از خصیصه های این جور نوشته ها همون طور که خودت گفتی همینه
بانظر western هم در مورده قاطی کردن مطلب موافقم
یعنی انقدر خشن بود؟
نه نبود.
فقط نظر بود.:11:
دو روز نیومدم چه از رونق افتاد اینجا!کسی نمی خواد داستان بنویسه؟بذارید یک راهنمایی بزرگ بهتون بکنم نکنم
می ترکم!اولین کاری که باید بکنید(البته اگه قصد دارید داستان بنویسید؟)اینه که شخصیت مورد علاقه تون رو در
ذهنتون تشکیل بدیدکه جنس مخالف خودتون باشه به هدف نزدیک تر هستید بعد که یک تیپ مورد علاقه ساختید
می تونید رفتار واخلاقی مناسب اون بهش نسبت بدید مثلاً اگه پسر متین و کم حرف دوست دارید میدونید که این
تیپها وارد دردسر نمی شند و اغلب به بقیه کمک می کنند...یه دختر می ذارید ور دلش عاشقش...وخواه نا خواه
موضوعات جالب وخنده دار پیدا می شه امااگه مثلاً پسر شوخ و وراج دوست دارید میشه حدس زد این تیپها بخاطر
پر حرفی وشوخی های بیجا وارد دردسر می شند ویکی باید باشه که اونو از خطرات بیرون بکشه ویا خودشون دم به
دقیقه عاشق می شند و...یا مثلاً یک شخص رنج کشیده وسختی دیده چطور انسان سخت وقوی و مغروری میشه؟
و...می بینید که تا نصف داستان رو ساختید من همیشه اول کار یک شخصیت اصلی می سازم بعد یکی وابسته
و یا مربوط به اون بعد طرح خودش پیدا می شه!
بد نيست اين رو هم از زبون من بشنوی:
- من این رمان را پانزده سال درون خود می پروراندم.نوشتن آن یک سال و نیم طول کشید. اما می توان آن را در عرض سه ساعت خواند.
از پیش گفتار آندره مکین در موسیقی یک زندگی
خوب به ما که اجازه ندادن داستان کوتاه اینجا بزاریم
پس حد اقل شما بیاین رمان بزارید
آقا پدرام به خاطر مطالب زیبات ممنونم
راستی شما که حرفه ای هستی نمی تونی رمان سینوهه پزشک مخصوص فرعون رو اینجا بزاری؟
pedram_ashena
07-07-2007, 01:04
آقا پدرام به خاطر مطالب زیبات ممنونم
راستی شما که حرفه ای هستی نمی تونی رمان سینوهه پزشک مخصوص فرعون رو اینجا بزاری؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قسمت اول
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
قسمت دوم
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
قسمت سوم
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
دوستان عزیز دو توی این تاپیک قراره داستان های بلند خودتون را قرار بدید اگه تصمیم به گذاشتن داستان های کوتاه دارید به این تاپیک مراجعه کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ممنون از توجهتون
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
pedram_ashena
07-07-2007, 02:31
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:31: معذرت.خواستم با پيام شخصي بگم ولي باز نميشه.لطفا پستهاي مرا(داستهانهاي كوتاه)منتقل كنيد و اين پست را هم حذف كنيد.
مرسي:20:
ای بابا چرا نمی ذارند کارمون رو بکنیم؟من دوست دارم اینجا با داستانهامون سرگرم بشیم پس توروخدا آقا پدرام
به کارتون ادامه بدید من حسودم... نمی خوام برید تاپیک مردم بنویسید!مگه اینجا چشه؟در مورد داستان سینوهه
عالی می شد اگه میشد اماانصافاً فیلمش آشغالترین فیلم بود اصلا زمین تا آسمون کتاب وفیلم فرق داشتند!!!!
توی کتاب پسره جنگجو(اسمش زیاد یادم نیست چی چی تپ که پسر شاهین می گفتند)خیلی زیبا بود و اصلاً در
کار رابطه با زنها نبود ولی توی فیلم یک مرد زشت ومسن وعیاش گذاشته بودند!!!!!!!!
دوستان عزیز دلم نیومد کتابم رو نذارم بخونید ولطفاً نظرتون رو بگید...از پنج قسمت
این قسمت اول...
رانده شدگان
I wrote this story for my best Friend
for my Love for my Lord for my GOD Your slave…Amy .
خیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هـم دیگرنمی آمـداما او هـنوزهـم تکـیه زده بر پیـشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قـلبش بدردآمد,مثل هـر دفـعه و
لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:(پس ساندویچ من کجا موند؟!)
سر چرخاند.شاون با دو سینی در دستان به زحمت ازلای میـزها رد می شد:(آوردم آقـا...واقـعا ًببخشـیدکه دیر شد.)
صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن استیوکرد:(به چی فکر می کنی؟)
سایمن از پیشخوان فاصله گرفت:(به پیشنهاد شاون...)
(تصمیمت روگرفتی؟)
(مطمعن نیستم...فقط مساله شاون...)
استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت:(آره بیچاره خیلی توی فشاره...)وبعدازکـمی مکـث اضافه کرد: (مخصوصا ًباسنش!)
سایمن با وحشت سر برگرداند:(مگه بازم اتفاقی افتاده؟)
استیو خندان سر تکان داد:(ایندفعه یک زن میانسال بوده!)
(نه!جداً؟)
(و پیشنهاد داده!)
سایمن به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:(اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره!)
کریس بود.پیشبند به سینه از آشپزخانه آمده بود.استیو و سایمن به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبـق معمول خودش نمی خندید!شاون با سینی های خالی به پیشخـوان نزدیک شد:(سفارش آخرین مشـتری رو
هم دادم...)و متـوجه فـضای شیرین و صمیمی و خـندان بین همکـارانش شد و با کنجکاوی پرسید:(به چی می خندید بچه ها؟)
استیو خلاصه کرد:(به باسن تو!)
چهره ی شاون در هم کشید:(بجای این با مزه گی ها به فکرچاره باشید وگرنه من دیگه نیستم!)
و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.استیو ادایش را در آورد:(وگـرنه من دیگه نیستم!)
کریس سینی ها را برداشت:(این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه!)
سایمن خسته از خندیدن گفت:(اما حق داره...تمام این مدت اون گارسن بوده!)
کریس غرید:(پس می خواستی کی باشه؟من!؟)
استیو با تعجب گفـت:(من فکر می کردم تو از کارشاون خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره!)
کریس راهی آشپزخانه شد:(من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم!)
استیو به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:(خدا رحم کرده اونوگارسن نکردی!)
سایمن برای محاسبه ی صورت حساب مشتـری پیـش رفت:(فکرنکنم کسی جرات می کرد اونو انگولک بکنه)
استیو هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:(راست می گی...این مشتری ها رو انگولک می کرد!)
***
غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه نزدیک چهـار راه اصلی شهـرهـندسون در نوادا قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غـذایی زیادی وجود نداشت.فقط یک نوع سوپ مخصوص بـا نـوشابـه و قهـوه و سه نوع ساندویچ گرم سرویس می شد.سایمن فام صاحب اصلی آنجابود.جـوان خـوش برخـورد و دلسـوز و متیـن و منـصفی بود.در حـدود بـیست و دو ساله که با مـوهـای طلایی و حالت دار و
چشمان سبز وگیرا,جوان زیـبایی به حساب می آمد.کریس گیلمور مسئول نظـافت و دستیاری آشپـز را بـه عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی وکم گـذشتی بود.بیـست و سه ساله با موهای بلند و قهـوه ای و چـشمان آبی کـشیده به حـدکـافی جذابیت داشت.شاون مک گاون تک گارسن آنجا بود.جوان وفادار و
مـصمم و عـاصی و شـوخی بـود.بیـست و یک سال داشت که با موهای صاف و زرد رنگ و چشمان آبی کـمرنگ,بـه انـدازه ی یک دخـتر ظـرافـت و لطـافـت داشت و استیـو جانسون,آشپـزشان,پسر ساده دل وسخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن شاون بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معـصوم
و دوست داشتنی دیده می شد. چهارماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت...
***
استیو مثل بچه ها دم در ورجه وورجه می کرد:(زود باشید...صدای فشفشه ها میاد...)
کریس در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:(فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه...یعنی هممون خسته ایم و...)
سایـمن با نگاه استیو را نشان داد وکریس منظـورش را فـهمید و با خـشم فوت کرد!شاون هم از آشـپزخانه خارج شد:(اگه از مسیرخیابون وینسنت بریم خوب می شه,منم می تونم از اونجا خونه برم.)
کریس نالید:(یا از وینسنت بریم یا فیلیپ یا جوزف...فقط تو رو خدا زود باشید!)
استیو با شوق داد زد:(نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!)
شاون به شوخی گفت:(بوکن ببین بویش هم میاد؟)
استیو جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:(اوه آره بوی باروت وشیرینی و ذرت بو داده!)
کریس وسط سالن ایستاد:(اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!)
سایمن غرید:(هرکی مخالفت بکنه اخراجه!)
کریس برگشت:(برم وسایلهامو جمع کنم!)
سایمن خندان یقه ی بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید.
مرکز شهر عالی بود.انگارکه تمام اهالی هندرسون آنجا جمع شده بودند.عریض ترین خیابـانها از ازدیـاد انسان بسته شده بودند.از همه جا بوی تنقلات و شیرینی و نوشیـدنی دستـفروشان می آمد و آسمان هر ثانیه چند بار توسط فشفشه های متنوع آنچنان نورانی می شدکه انگار روز شده است و خورشید است که به هر
رنگ نورافشانی می کند.هر چهار تا دوشادوش هم سعی می کردند از میان جمـعیت راه خود را باز کنـند.کریس هنوز هم مخالف بود و غر می زد:(خدای من...اینجا از رستوران خیلی بدتره! اونجا به تـعداد میـز و صندلی آدم میاد اینجا هر قدر خیابون ظرفیت داشته باشه!)
استیو به شوخی گفت:(پس شاون از باسنت خداحافظی کن!)
سایـمن که از عـصبانی کـردن کریس لـذت می برد به شوخی گفت:(اوه چه بدکریس!تو میس انتـروفی*( Misantrophy*بیزاری ازانسانها)داری در حالی که من می خواستم پیشنهاد بدم رستوان رو ببندیم و بیاییم اینجا دوره گردی کنیم!)
کریس نگاه کجی به او انداخت:(من از اونهایی که گفتی ندارم فقط...)
استیو مجال نداد جمله اش را کامل کند.باورش شده بود:(این فکر عالیه سایمن...من موافقم!)
شاون گفت:(با داشتن میس انتروفی موافقی؟)
استیو غرید:(نه بابا...با دوره گردی موافقم!)
کریس حرصش را سر او خالی کرد:(کی نظر تو رو پرسید؟)
شاون دست دور بازوی او انداخت:(من!...استیو عزیزم نظرت در مورد دوره گردی چیه؟)
استیو هنوز بر باور خود بود:(واقعاً عالی می شه شاون,فکـرش رو بکن!اینجـا مرکز شهره...جـای پر رفت و آمد و از طرفی ما می تونیم...)
شاون وانمود می کرد جدی است:(درسته اما باید اینم در نظر گرفت که هر شب,شب کریسمس نیست!)
(می دونم اما ببین...منطقه ای که رستوران ما اونجاست خیلی دور افتاده است و...)
کریس باحال گریه رو به سایمن کرد:(منو بُکش و خلاصم کن!)
دل سایمن به حال او سوخت:(استیو من شوخی کردم!)
استیو سر برگرداند:(چی رو؟)
ناله ی کریس بالا رفت:(می خوام بمیرم!)
بناگه شاون ایستاد:(بچه ها اونجا رو...شامپاین!)
استیو به شوخی گفت:(شامپاین دیگه کیه؟)
سایمن حتی یک نگاه هم نکرد:(پول هر چهارتامون هم برای یک جرعه اش نمی رسه!)
(اما نوشته با تخفیف...خدای من!نصف قیمت!)
(یک شیشه می شه پونصد دلار نصفش می شه دویست و پنجاه دلار!)
کریس اضافه کرد:(پس انداز یک هفته ی رستوران!)
شاون یقه ی کاپشن سفیدش را درست کرد:(شما اونو بسپارید به من!الان حلش می کنم!)
و دوان دوان به سـوی دسـتفـروش رفـت.هـر سه به انتـظار بازگـشت او ایستـادند.کریس زمزمه کرد:(منکه چشمم آب نمی خوره!اون نمی تونه شکر رو توی قهوه اش حل بکنه چه برسه به این کارها!؟)
سایمن گفت:(اگه کار دزدی باشه فکرکنم بتونه!)
استیو وکریس با وحشت به او نگـاه کردند اما فـرصت نکردند چـیزی بگوینـد.شاون دوان دوان خود را به آنهـا رساند و بطری سبز رنگ را از زیرکاپشنش نشان داد:(دادادا...بفرمایید!)
کریس با خشم گفت:(درک تو از حل کردن اینه؟)
ناگهان همهمه ای از سمت دست فروشان به هوا برخاست و یکی داد زد:(اون بود...بگیریدش!)
کریس با تمسخر به سوی صدا اشاره کرد:(دادادا...بفرمایید!)
شاون با عجله بطری را دوباره زیرکاپشنش فروکرد:(بدویید بچه ها!)
و خودش قبـل ازآنها پا به فرارگذاشت!استـیو و سایـمن هم راه افـتادند اماکریس حرکـتی نکرد.سایـمن به موقع متوجه شد و برگشت, به آستین بارانی او چنگ انداخت وکشید.کریس هم بـناچار شـروع به دویدن کرد:(ما چرا باید فرار بکنیم؟ماکه دزدی نکردیم؟!)
سایمن بدنبال استیو می دوید و او را هم با خود می برد:(ما با هم بودیم...اون دوست ماست!)
(من غلط بکنم با یک دزد دوست باشم!)
(اما متاسفانه هستی!هم تو هم من!حالابدو!)
جمـعیت آنچنـان کیپ شده بودکه به آنها راه نمی دادند.شاون یک خیابان خلوت تر دید و به آنجا اشـاره کرد:(من از اونجا می رم...شما رو سر چهارراه می بینم...)
و راهش را به آن سمت کج کرد.استیو هم به دنبال او رفت:(اگه گیر افتادی چی؟)
شاون نفس نفس می زد:(اونوقت پشت میله های زندان می بینمتون!)
سایمـن هـم در تعقـیب آنهاکریس را با خود می کشید.شاون تا نیمه ی خیابان رفـت و بناگه متـوجه آمدن آنها شد:(چرا دنبالم می آیید؟گفتم شما از اون طرف من از اینجا!)
سایمن گفت:(نمی شه...ما دوستمون رو تنها نمی ذاریم!)
استیو اضافه کرد:(البته شامپاین هم هست!)
کریس از عقب غرید:(حالا ما شامپاین نخواهیم کی رو باید ببینیم؟)
سایمن سر برگرداند:(اونها رو!)
کریس هم نگـاهی به عـقب انداخت.پنج مرد قـوی هـیکل بودندکه هـرکدام در دستشان یک بطری خالی برداشته بودند.کریس با تمسخرگفت:(فکرکنم اونها شیشه ی خالی شامپاین رو می خواند!)
سایمن خندید:(اگه اینطور پیش بره ما هم احتیاج خواهیم داشت!)
شاون به یک کوچه ی دیگـر اشاره کرد و خودش داخـل شد و به انتظـار آنها ایستاد!کریس تعـجب کرد:(عجب احمقیه!چرا ایستاده؟)
نفس استیو به زحمت در می آمد:(بخاطر...ما...ایستاده!عجب. ..دوست...خوبی!)
(ما رو یک ساعته می دونه...معیار دوستی اون اینه؟)
سایمن باز سر به سرش گذاشت:(بدکرده خواسته کمی ورزش کرده باشیم؟)
کـریس بالاخره عصبانی شـد:(بخدا قـسم سایمن اگه یـکبار دیگه مزه بریـزی می گـیرمت و تـحویل اونها می دمت!)
استیو هم به کوچه رسید و بدنبال او,آندو.کـریس در حـین رد شدن ازکنار شـاون داد زد:(راه بـیفت دیونه چرا ایستادی؟)
شاون خندید:(دادادا...بفرمایید!)
و از دیوار تاریک چیزی بیرون کشید.یک دستـگیره!کوچه در داشـت!بمحـض بسته شدن در میـله ای,آن پـنج نفر به پشتش رسیدند و برای بازکـردن یا بالا رفـتن از در وارد تلاش جـدی شدند اما امکـان نـداشت موفـق بـشوند.میله های ضخیم در بدون هیچ بستی تا سه متر بالاتر دراز شده بود و قـفـل یک طـرفـه ی در
بسیار محکم بود پس از هـمانجا شـروع کردند به توهین و تهدید و فحش و دعوا!استـیو سر پا بند نمی شد:(بریم دیگه بچه ها!)
شاون با شیطنت خندید:(آره بریم...دیگه دستشون به ما نمی رسه!)
یکی از مردها دستش را از لای میله ها درازکرد:(و اگه برسه می کشیمتون!)
سایمن به دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کند:(شیشه رو پس بده شاون...درد سر درست نکن!)
شاون جواب نداده یکی از مردها با گستاخی گفت:(بهتره حرف خواهرت روگوش کنی کوچولو!)
کریس با خشم پیش رفت:(چی؟تو به کی گفتی خواهر؟)
مرد به میله ها چسبید:(به تو و دوست خوشگلت!)
و بـوسه ای صدادار فـرستاد و باعـث خـنده ی دوستـانش شـد!بنـاگه کریـس به سوی در هجـوم برد:(الان می بـینی خوشگل کیه,واسه ات یک قیافه ای درست کنم که توی مسابقات ملکه ی جهان اول بشی!)
سایمن به موقع پرید و او راگرفت:(بسه دیگه بچه ها از اینم خرابترش نکنید...)
ناگهان صدای آژیر پلیس از بالای کوچه شنیده شد.استیو بی اختیار پا به فرارگذاشت و شاون به دنبـال او! مردها دیوانه تر شدند و با هم شروع کردند به داد و بیداد:(برگـردید ترسوها وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید...)
آژیر بلندتر شد و اینبارکریس به کاپشن نظامی سایمن چنگ انداخت و شروع به دویدن کرد.
***
در یک خیابان خلوت تر بودند.هر چهار تا از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند اما باز می رفتند.شاون سعی می کرد در بطری را بازکند.استیو با خود می خندید:(اما عجب ماجرای پر هیجانی بود!)
کـریس دیگـر حوصله ی عـصبانی شـدن نداشت.سایمن عـقب تر از هر سه می آمد:(کار خـیلی اشـتباهی کردی شاون!)
شاون گفت:(نگوکه از اونها ترسیدی!)
(بله ترسیدم!تو هم بترسی ضرر نمی کنی!)
(دست اونها هیچوقت به ما نمی رسه!)
کریس دیگر نتوانست ساکت بماند:(ازکجا می تونی تضمین کنی؟)
(چون دیگه ما به اون خیابون نمی ریم...فوقش تا شب کریسمس سال دیگه!)
(اما عزیزم تو به یک چیز دقت نکردی...اونها هرکدوم دو تا پا داشتند!)
شاون بالاخره توانست چوب پنبه ی بطری را بیرون بکشد:(خوب ما هم پا داریم!)
استیو به شوخی اضافه کرد:(و امشب خیلی خوب ازشون استفاده کردیم!)
روی کریس هنوز با شاون بود:(قصد داری چکارکنی؟تا آخر عمر ما رو دنبال خودت بدونی؟)
(خوب شما دنبالم نیایید!)
(رستوران چی؟تو اونجاکار می کنی و متاسفانه رستوران پا نداره!)
(اوه اونها محاله رستوران ما رو پیداکنند!)
استیو غرید:(حالااین حرفها رو ول کنید...زود باش شاون!)
شاون بطری را نشانش داد:(کاش چهار تا هم گیلاس دزدیده بودم!)
استیو با یک حرکت ناگهانی بطری را از دست او قاپـید و چنـد جرعـه سرکشید.هـر سه در جا خشکیدند. شاون دستش را به سینه فشرد و زمزمه کرد:(حالت خوبه استیو؟)
سایمن به شوخی گفت:(اگه می دونستم اینقدر به شامپاین احتیاج داری خودم زودتر برات می دزدیدم!)
استیو بطری را پایین آورد:(مزه اش عالیه بچه ها!)
شاون بطری را پس گرفت:(به سلامتی هر سه شماها و...بابانوئل!)
و او هم لب بر دهانه ی بطری گذاشت وکمی نـوشید.سایمن راه افتاد.کریس مـنظورش را فهمـید و او هم بدنبالش راهی شد.شاون به سرفه افتاد:(صبرکنید بچه ها...به هممون می رسه...)
و دنبالشان دوید.سایمن گفت:(من نمی تونم بخورم شاون...متشکرم.)
(چرا؟)
(فکرنکنم ازگلوم پایین بره!)
استیو با نگرانی پرسید:(گلوت چرک کرده؟)
کریس با خشم فوت کرد.شاون شرمگین گفت:(می دونم نباید این کارو می کردم اما...)
سایمن ایستاد:(چراکردی؟)
(نمی دونم...فقط می خواستم کمی شادتون کنم...)
کریس با تمسخرگفت:(و چقدر شاد شدیم!...پاهای من هنوز هم درد می کنه!)
سایمن دست به موهای شاون کـشید:(می دونی که به این کارها نـیازی نداری...تو هـمین طوری هم ما رو شاد کرده و می کنی)
استیو زمزمه کرد:(با اون باسنت!)
شاون بطری را بلندکرد:(حالا اینو چکارکنم؟)
سایمن خندید:(تو بخور تو با من چکار داری؟)
(می دونی که حالا ازگلوی منم پایین نمی ره...)
کریس حرفش را برید:(چرا؟گلوی تو هم چرک کرده؟)
استیو دوباره بطری را از دست شاون قاپید:(اماگلوی من چرک نکرده!)
و خواست باز هم سر بکشدکه اینبارکریس مجال نداد بطری را به همان سرعـت از دست او بیـرون کشید: (تصادف رو ببین که گـلوی منم چرک نکرده!)
و شیشه را بر لب گذاشت...
بر سر همان خیابان شاون و استیو ازآنها جدا شدند و از مسیر دیگری راهی خانه هایشان شدند وکریس و سایمن در سکوت نیمه شب,دو شادوش هم راه بازگشـت به غـذاخوری را در پیش گرفـتند.در هـیچکدام نای حرف زدن نمانده بود.ذاتا ًتمام روز بهانـه ها را خـرج کرده بودند.اقـدامات جـدید برای غـذاخـوری, تصمیم به استخدام گـارسن اضافی,تغـییر دکوراسیون غـذاخوری,سردی هوا,مزه ی تنقلات...اما باز هم بـا
وجود تمام اینها حالاکه فـارغ از جـوش و خـروش کار و وظـایف روزانـه رو به کوچه های خلوت بودند احسـاس شـیرینی از صمـیمیت داشتـند.سایمن شروع کـننده بود: (از اینکه اومدی متشکرم...هـر دوشون به امشب احتیاج داشتند...)
(البته که به مراسم نه به من!)
(اما اگه نمی اومدی بهشون خوش نمی گذشت!)
(کاش زودتر می دونستم و نمی اومدم!)
سایمن خندید وکریس بی اختیار پرسید:(به تو چی؟خوش گذشت؟)
(اگه اون مسابقه ی دوندگی رو حساب نکنیم...آره!)و بناگه متوجه شد:(متشکرم!)
کریس هل کرد:(چرا از من تشکر می کنی؟)
سایمن با خود خندید.می دانست کریس نه بخاطر مراسم آمده بود و نه بخاطر بچه ها:(همین جوری!)
کریس از شدت خـجالت حرف را عـوض کرد:(شاون کـار خیلی احـمقانه ای کرد اگه اون آدمهاگـیرش بیارند بیچاره اش می کنند!)
(تا اون حدآدمهای خطرناکی بنظر نمی اومدند)
(اونها خطرناک بودند...من اونطورآدمها رو خوب می شناسم!)
(چطور؟)
کریس جواب نداد و سایمن شرم کرد:(متاسفم...منظوری نداشتم)
(من از اون می ترسم رستوران رو پیداکنند...ما در شرایطی نیستیم که بتونیم خسارت بدیم!)
و سر خیابان خودشان رسیدند.سایمن گفت:(بهترش اینه من فردا به اونجا برم و پول بطری رو حساب کنم)
(اونها قانع نمی شند)
(پس می گی چکارکنیم؟)
نگاه کریس به دور دستها قفل شد:(اون کیه؟)
سایمن مسیرنگاه او را تعقیب کرد.شخصی پشت در بسته ی غذاخـوری ایستاده بود و سعی می کرد داخـل را ببیند.مسافت آنقدر زیاد نبودکه سایمن نتواند چهره اش را تشخیص بدهد.قلبش از شوق پر شـد:(خدای من!)
و ایستاد و بی اختیار لبخندزد.کریس هم ایستاد:(می شناسی؟)
سایمن هل کرد:(مطمعن نیستم...یعنی یک آشنای قدیمی...شاید!)
ناشنـاس نـاامیدشد و برگشت و به سمت دیگر راه افـتاد.کریس دست بلندکرد صدایـش کندکه سایمن بـا عجله بازوی او را پایین کشید:(فکر نکنم اون باشه...من اشتباه کردم!)
کریس با تعجب به چهره ی مضطرب او نگاه کرد:(اما اون داره دنبال یکی می گـرده امکان اینکه تو باشی زیاده!)
سایمن برای منصرف کردن او تقلامی کرد:(حتی اگه اون باشـه لزومی نداره حالامنو ببینه...چون من خیلی خسته ام وآمادگی رودررویی و صحبت باکسی رو ندارم...)
بناگه کریس موضوع را فهمید!وجود او مانع بود.سایمن نمی خـواست ناشناس او را بشنـاسد!چرا؟یعـنی از وجود او خجالت می کشید؟خوب حق داشت!به سردی بازویش را رهانید و به سوی غذاخوری راه افتاد.
ارگون:جولای 2005
مقابل در خانه رسیده بودند.تمام طول راه فقـط در مورد درس حرف زده بودنـد.در اصل تـیرسی گـفـته بـود و او با بی علاقـگی گوش کرده بود.نمی دانست چـراداشت این کار را می کرد.شاید عـاشـق تـیرسی نبود اما می دانست او مناسب ترین دختر برای همسری اش بود و می دانست می تواند با او خوشبخت شود
عـشق تـیرسی زیـبا وکـافی بـود اما چـیزی تـه دلش مانع می شد.انگـارکه وقـتش نبـود.شـاید منتظرگرفتن لیسانسش بـود شاید هـم امیـدوار به حل شدن مشکل پـدر و مادرش فـقـط ایرادکار این بودکه وقت بسیار کمی برای مطمعن شدن در تصمیمش داشت.تیرسی دستش را درازکرد:(خوب خداحافظ...)
دست کوچک و سفید او راگرفت:(تلاشت رو بکن...فقط یک هفته مونده!)
انگارکه به خودش می گفت.تیرسی لبخند تلخی زد:(بعد برای همیشه از هم جدا می شیم!)
داغ عشقش را از نگاه غمگینش خواند و از دست خودش عصبانی شد:(مجبوری به آتلانتا بری؟)
تیرسی هنوز دست او را می فشرد:(داریم اسباب کشی میکنیم باید علت بزرگتری برای موندن داشته باشم)
از روی دلسوزی گفت:(شاید معجزه شد و نرفتی؟)
و فکرکرد می تواند معجزه بیافریند؟تیرسی دست او را رهاکرد:(من به معجزه اعتقاد ندارم!)
و در خانه را زد.سعی کـرد با بهـترین لبخـند بدرقـه اش کنـد:(اعتـقاد نداشـته باشـی هـم معـجـزه ها اتفاق می افتند!)
تیرسی به انتظار باز شدن در,سه پله بالا رفت:(تا وقتی ما نخواهیم معجزه اتفاق نمی افته!)
منـظورش را فهمید و از خود شرم کرد.دو سال از آشنایی و دوستی یشان می گذشت و می دانست تیرسی هر روز منتظر اظهار عشق او بوده!زمزمه کرد:(من می خوام تیرسی!)
در را بازکردند.تیرسی به سردی گفت:(پس زود باش!)و داخل رفت:(فردا توی دانشگاه می بینمت!)
و قبل ازآنکه فرصت خداحافظی به او بدهد در راکوبید.پس باز هم ناراحتش کرده بود!اما امیدش به هفت روز بعد بود.روز فارغ التحصیلی,روز تحقق رویاهایش!برگشت و راه افـتاد.پدر و مادرش حتماً در مـراسم شرکت می کردندآنها او را دوست داشتند و به او افتخار می کردند وخوب اگر می آمدند بقیه اش راحت بود.میـرفت و با تقدیم لیسانسش از هر دو می خواست یکبار دیگر قبل از اجرای طلاق با هم صحبت کنند
و بخاطر او یک فرصت دیگر به هم بدهـند وآنها حتماً قـبول می کردند چـون می دانست هنوز هم عـاشق هم بودند و به او و خواسته های او ارزش قائل بودند و بعد...همانجا در حضور همـه,بر زانوهایش می افـتاد و از تیـرسی درخـواست ازدواج می کرد!شاید خیلی سخت می شد در مقابل آنهمه آدم اما این سورپـرایز
عظیمی برای تیرسی می شد و بعد...زندگی شیرین می شد...
چیزی که می ترسیدند خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتند,سراغشان آمد.ظهر سوم ژانویه بود.مشتری نداشتند.شاون روی میـزها را جمع می کرد.سایمن در اتاقش بود وکـریس و استیو بـاقی مانده ی غذاهـا را برای ناهار خودشان آماده می کردندکه صدای فریاد شاون را شنیدند.آن پنج نفر پیدایشان کرده بودند...
ده دقـیقه از خروج آنهـا می گـذشت.غـذاخـوری تمـاماً بـهم ریخـتـه بود.اکثر میز و صندلی ها شکسته و بی مصرف شده بودند و اشیای زیادی تا حد از بین رفتن خورد شده بودند.هر چهار تا در هرگوشه ای که افتاده بودند همانطور مانده بودند و هیچکدام از شدت درد توانایی حرکت کردن نداشتند.سایمن صدمه ی
زیادی ندیده بود فقط چـند لگد و همان چند لگـد دردهای روزانه اش را آنقدر شدت داده بودکه قـدرت راست کردن کمرش را نداشت.نزدیک در دست بر شکم نشسـته بود به انتظـار بهـبودی!کـریس هـم سالم بنظر می آمد.در اصل به سینه و بازوی راستش چاقـو خورده بود اما به روی خود نمی آورد.نزدیک دیـوار نشـسته بود وتـکیه داده بود اما حال استیـو و شاون بدتـر ازآنـدو بود.آنها حسابی کتک خورده بودند.برسر
استیو صندلی کوبیده بودند و به سر و صورت شاون از بس مشت زده بودند به کلی از قیافه درآمده بود.هر دو موازی هم برکف سالن افتاده بودند و ناله می کردند.یک مشتری آمد و با دیدن صحنه آنـقدر وحشت کـردکه پـا به فـرارگـذاشت.سایمـن بـناچـار هـر طوری بود به خـود حرکتی داد,از جا بلنـد شد و تابـلوی "بسته است"را چرخـاند.کریس با دیدن حرکت کردن او پرسید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن به سختی دولا شد,یکی از صندلها را بلندکرد و خود را بر رویش انداخت:(آره خوبم...تو چی؟)
کریس به خود نگاهی انداخت.رنگ سیاه تی شرت رنگ قرمز خون را مخفی کرده بود اما شدت سوزش عمق زخمهایش را می فهماند:(چیزی ام نشده!)
سایمن باورکرد و اینبار رو به شاون کرد:(تو چی شاون؟)
شاون سر جا به خود می پـیچید:(لیست امروز رنگین تر و متنوع تر از همیشه است آقا,چـشم,دندون,دماغ, سینه,شکم,زانو,حتی باسن!شما چی میل دارید؟)
سایمن خندید:(توی لیستتون عقل دارید؟)
کریس با تمسخرگفت:(اگه داشت که حالش این نبود!)
سایمن اینبار رو به استیوکرد:(استیو تو در چه وضعی هستی؟)
جوابی نیامد!سایمن با نگرانی دوباره صدایش کرد.کریس نگاهی به استـیو انداخت وگـفت:(نترس...هـنوز نفس می کشه!)
شـاون به حـرف او به خنـده افـتاد وکریس بـناگه عـصبانی شد:(تو به چی می خندی نکبت؟ببین چه بلایی سرمون آوردی رستوران رو نگاه کن...سه برابر اون شامپاینی که کوفت کردی ضرر زدی!)
شاون غرید:(اما تو هم کوفت کردی!)
کریس عصبانی تر شد:(خوب کردم...تاچشت درآد!)
سایمن گفت:(لطفاً بچه ها تازه از دعوا دراومدیم!)
شاون به زحمت سعی کرد خود را بالا بکشد و درآن حین اطرافـش را از نظـرگـذراند.حـق باکریس بـود. حـداقـل نـیمی از مـیز صنـدلهـا شکسـته بـود,رومیـزی هـا پـاره وکثـیف شده بودند و چند دست سرویس غـذاخـوری که او برای جـمع کردنشـان وقت نکرده بود,خـورد و بدرد نخـور شده بودند.پشیمانی و شـرم
شدیدآنقدر او را ناراحت کرد که به گریه افـتاد:(اوه خـدای من... اینجا رو ببین...من یک احمقم!)
کریس با طعنه گفت:(چیه می خواهی به حالمون گریه کنی؟)
و شاون گریه کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه خندید:(هی پسرگنده!چکار داری می کنی؟)
و بـا وجـود درد شـدیـد از جـا بلند شد,خود را به او رسـاند و با یک حرکت پرمهر او را به آغوش کشید.شاون خود را به او فشرد:(لطفاً منو ببخش..)
سایمن موهای او را بوسید:(بسه...بسه...خواهش می کنم...)
(قول می دم همشو جبران کنم...پولشو می دم...برات کار می کنم...)
سایمن غرید:(هیس...هیچ می فهمی چی می گی؟)و سر او را از سینه جداکرد و به چشمان مرطوبش خیره شد:(چیزی نشده که!فقط چند تا خرت و پرت...)وگونه ی او را نوازش کرد:(اشکهای تو برام با ارزش تـر هستند!)
کریس نعره ی پرتمسخری کشید:(اوه خدای من!)
شاون شیفته مانده به برخورد پردرک سایمن,او را بغل کرد:(متشکرم سایمن,تو یک الهه هستی!)
کریس باز غرید:(نه خدای من...یکی دیگه!)
شاون به خنده افتاد و به لج بیشتر او اضافه کرد:(و دوستت دارم!)
کریس فـرصت نکرد باز هم مسخـره کنـد.ناله ی پردرد استـیو حواسها را به خود جلب کرد.چشم گشوده بود:(آه سرم...آه,من چه ام شده؟کجام؟من کی ام؟)
سایمن و شاون به سویش رفتند.چشم استیو در اول به شاون افتاد و با وحشت پرسید:(تو دیگه کی هستی؟)
شاون خندید:(یعنی اونقدر خوشگل شدم که نشناختی؟)
استیو به شوخی کردن ادامه می داد:(آقای دکتر راستش رو بگید...بازم می تونم آواز بخونم؟)
کریس ازآن طرف گفت:(امیدوارم نه!)
شاون بر روی استیو خم شد:(منو نشناختی؟شاون مک گاون...---- ترین پسر شهر!)
استیو به او دقیق شد:(نه دروغ می گی...دماغ شاون اینقدر بزرگ و قرمز نبود!)
سایـمن در حـالی کـه کمک می کـرد بنـشیـند,بـه باسـن شـاون اشـاره کـرد:(ایـنو چی؟نگاه کن ببین اینو می شناسی؟)
استیو نشست:(شاون؟!تویی پسر؟چه بلایی سرت آوردند؟)
سایمن و شاون وحتی خود استیو به خنده افتادند اما طبق معمول کریس نمی خندید:(کی اول از دستشویی استفاده می کنه؟)
استیو به مزه ریختن ادامه می داد:(من کمی ادرار خون دارم!)
کـریس بی حـوصله به شوخـی هـای آنها از جا بلند شد و به سوی دستشویی رفـت.برعکس شاون,استیو با دیدن شدت خسارت وارده به خنده افتاد:(وای مثل فیلمهای وسترن شدیم!)
شاون هنوز هم شرم می کرد اما سایمن هم خندید:(یک روز خاطره انگیز...درسته؟)
استیو دست بر روی قلبش گذاشت:(تا باشه از این روزها باشه,آمین!)
شاون از جا بلند شد:(خیلی خوب... بهتره دیگه جمع و جورکنیم)
سایمن هم بلند شد:(قبل از هر چیز تو برو روی چشمت یک چیز سرد بذار داره ورم می کنه!)
شاون انگشتش را داخل دهانش کرد:(یکی از دندونهام هم شکسته!)
استیو هم به کمک سایمن بلند شد:(من می تونم کمکت کنم!)
سایمن به شوخی گفت:(یکی هم باید به خود تو کمک کنه!)
استیو به دنبال شاون راه افتاد:(من حالم خوبه!)
شاون لنگان لنگان و غرزنان به سوی آشپزخانه راه افـتاد:(هر قدر شامپاین خورده بودم همونقدر هم کتک خوردم)
با ورودآندو به آشپزخـانه,سایمن متوجه تاخـیرکریس شد.اگرآنـطورکه می گـفت حالش خـوب بود چرا داشت از دستشویی استفاده می کرد؟چرا اینقدر طولش می داد؟با نگرانی به در دستـشویی نزدیک شـد و گوش کرد.صدای آب بصورت مداوم می آمد.آهسته در زد:(کریس؟)
(الان میام)
(تو حالت خوبه؟)
(البته!)
(می تونم بیام تو؟)
(نه!)
سایمن کمی هم منتظر شد.دلش گواه بد می داد.اینبار صداهای دیگری به گوشـش رسید.باز و بسـته شدن آینه,خش خش پلاستیک,برخورد شیشه به هم!دیگر نتوانست تحمل کند,بی اجازه در را بازکرد و داخـل شد.کریس مقابل آینه ایستاده بود,آستین تـی شرتـش را بالا زده بود و با مشـتی پنبه بازویـش را می مالیـد.
ورود ناگـهانی سایمـن او را دستـپاچـه کرد.سریع پنبه را داخل ظرف آشغالی پرت کرد وآستینش را پایین کشید.سایمن قبل از بازوی او متـوجه پـنبه های خون آلود انباشته در ظرف آشغال شد و با خشم گفت:(تو به من دروغ گفتی!؟)
کریس خونسردانه شیرآب را بست:(تو به من نگفتی؟)
سایمن منظورش را ازکنایه نفهمید اما اهمیتی هم نداد.در را بست و پیش رفت:(چی شده؟ببینم...)
کریس از دستشویی فاصله گرفت:(چیزی نیست...یک خراش معمولی...)
(زخم چاقوست؟)
(شاید!)
(فقط بازوته؟)
(آره)
(بازم داری دروغ می گی؟)
کـریس جواب نداد.سایمن دست انداخـت آستـین تی شرت او را بالا بزند اماکریس جا خالی داد:(گـفتم چیزی نشده!)
(بچگی نکن کریس بذار ببینم شاید مساله جدی باشه؟!)
کریس بجای جواب دادن دست به دستگیره در انداخت تا خارج شـودکـه سایمـن به خیال آنکـه اجازه ی رسیدگی می دهد ساق دستش راگرفت اماکریس با چنان وحشت و خشمی خود را عقب کشیدکه سایمن ترسید:(چی شد؟دردت آوردم؟)
کریس بی اختیار داد زد:(به من دست نزن!)
سایمن شـوکه شد وکـریس از نگـاه خشکیده ی او ناگهـان متوجـه طرز برخـورد و حرفـش شد و از خود متنفر شد.سایمن نـابـاور ازآنچـه شنـیده بود و حقیقت تلخی که گسترده بود قدمی عقب گذاشت وکریس به تندی خود را از دستشویی بیرون انداخت.
شاون ساکت و منتظر بر روی یکی از صنـدلهای آشپزخانه نشسته بود و با نگاه متعجب,حرکات استـیو را تعقـیب می کرد.استیو هیجان زده و عجـول اینطرف وآنطرف می دوید و زیرلب غـر می زد.شـاون تحمل نکرد و پرسید:(دنبال چیزی می گردی؟)
(ما جعبه ی کمکهای اولیه داریم؟)
(جعبه که نه اما قفسه ی کمکهای اولیه داریم)
(جدی؟کو؟)
شاون دیوار روبرویی را نشان داد:(اوناها وسـط دو تا کابینت نصب کردیـم و صلیب قرمزش از سر خیابون دیده می شه!)
استیو درش را بازکرد وآغوشش را از هرآنچه داخلش بود پر کرد و سر میزآورد.شاون مشکوکانه پـرسید:(می دونی دیگه قراره چکار بکنی؟)
(فکرکنم آره...چطور؟)
(بازم من محض یادآوری بگم,فـقط یک چسب زخم برای چونه ام احتیاج دارم وکمی ماده ی ضدعفونی کننده که زخم لبم رو پاک کنم...همین!)
استـیو خندید و سر تکان داد وآغـوشـش را بر روی میز خالی کرد.شاون نگران شد:(چیزی هـست که من خبر ندارم؟)
استـیو جـواب نـداد.اینـبار سراغ یخچـال رفـت و مدتی هم بـا وسایل داخل یخچال ور رفـت!بازهـم شاون پرسید:(اینبار دنبال چی می گردی؟)
(یک چیز سرد تا روی چشمت بذارم!)
(فکرکنم جا یخی رو نگاه کنی به هدفت نزدیک تر می شی!)
(اوه آره...عجب گیج شدم!)
و در جایخی را بازکرد.یک بسته بیـفتک حاضری درآورد و به شاون داد بعد یکی از صندلها را زیر خـود کشید و روبروی شاون نشست.یک بسته گاز استریل بازکرد,کمی مایع ضدعفـونی کننده وسـطش ریخت و به چهارگوشه اش چسب چسباند:(موهاتو بزن کنار!)
شاون وحشت کرد:(پیشونی ام زخمی شده؟)
استیو هنوز لبخند به لب داشت:(چه جور هم...خوبه نمی بینی!)
شاون خواست برای اطمینان دست بزند اما استیو داد زد:(نکن!از دستات میکروب جذب می کنه!)
شـاون با عجله موهـایش را بالا زد و استیوگازاستریل را درست وسط پیشانی اش چسباند و بعـد پلاستـیک یکی از باندها را پاره کرد.شاون نگرانترشد:(اون دیگه برای چیه؟)
(گردنت!)
شاون فـرصت نکرد چـیزی بـپرسد.استیـو یک سر باند را بر روی گـلویش گذاشت و شروع به پیچاندن به دورگردنش کرد و بعد از تـقریباً هفـت دور ته باند را زیر فکش محکم کرد.شاون با صدای تغـییریافته ای گفت:(مثل اینکه کمی محکم بستی دارم خفه می شم!)
اما استیو اهمیت نداد.یک چسب زخـم بازکـرد و زیـر چـشم چـپش زد.یکی دیگـر بازکرد و به چانـه اش چسباند و یکی دیگرش را بازکرد!شاون نالید:(راستش رو بگو استیو...دارم می میرم؟)
استـیو خندید و سومین چسب را بر روی بینی اش زد:(در اون مورد مطمعن نیستم...اما چـیزی که می بیـنم دماغته که رفته رفته داره بزرگتر و قرمزتر می شه!)
(هاهاها!کارت تموم نشد خانم نایتینگل؟)
(فقط دهنت!)
(چیه می خواهی اونم چسب بزنی؟)
(می خوانم خونش رو پاک کنم اما اینی هم که گفتی فکر بدی نیست!)
وکمی پنبه درآورد و به مایع ضدعفـونی کننده آغشت.شاون دهانش را بست و منتـظر شد.استیو پنـبه را به لبهای او نزدیک کرد و بناگه قلبش شروع به کوبیدن کرد.اولین بار بود تا این حد از نزدیک لبهای خـوش فـرم و خوشرنگ او را می دید.بی اختـیار به رویای هـمیشگی اش فـرو رفت و لبخند زد.شاون از تاخیـر او متعجب شد و پرسید:(چیزی شده استیو؟)
استیو به خود آمد و با عجله پنبه را به زخم او چسباند.شاون پلک بر هم فشرد و نفسش را نگه داشت.دست استیو به لرز افتاد.نمی توانست تمرکزش را از زیبایی او بگیرد نگاهش آنجا بود اما فکرش در جای دیگـر! او را دیگر شـاون نمی دید شاهـزاده ی قـلبش,فـرشتـه ی رویاهایش می دید.بی اختیار لب گشود و زمزمه
کرد:(خیلی دوستت دارم!)
شـاون با نـابـاوری سرش را عـقب کشـید و استیو ناگهان فهمید خرابکاری کرده!هل کرد,گونه هایش داغ کرد از جا جهید.صندلی از عقب برکف آشپزخانه افتاد!بایدکاری می کرد باید درست می کرد لب گشود بهانه ای درست کندکه سرگیجه ی وحشتناکی سراغش آمد و...
به محض افتادن او,شاون از جا پرید و تازه چشمش به موهای پشت سر او افتادکه از خون خیس شده بود!
***
چشمانش را تا نیمه بازکرد اما توانایی باز نگه داشتن نداشت.پلکهایش دوباره بر هم افتاد.احساس می کرد صـدای پـچ پـچ می آیـد.اهـالـی دهکده در مورد او صحبت می کردند:(اون گناهکاره...مقصره!),(بیچاره پدرش!کی باور می کرد؟),(هیچکس نمی خواد اونو ببینه!),(بدجـوری کتکش زدند),(حقش بـود!),(اون
باید از اینجا بره!)اشک پلکهایش را سوزاند دیگر نمی خواست چیزی بشـنود اما کـاری هـم نمی تـوانست بکند.توانایی حرکت دادن دستهایش را برای بستن گوشهایش نداشت...(همش گناه منه...من مقصرم!)
(بیچاره!چطور نفهمیدیم؟)
(بدجوری زدنش...خیلی خون ازش رفته!)
(می گید چکارکنیم؟ببریمش بیمارستان؟)
صدای بچه ها را شناخت.او پیش سایمن وکریس و شاون بود.چقدر خوشحال کـننده!دوباره سعی کـرد و واینبارتوانست چشمانش را باز نگه دارد:(بچه ها...؟)
و چهره ی آشنای هر سه مقابل چشمانش آمد:(حالت چطوره؟)
احساس خفگی می کرد:(تشنه ام...)
شـاون یک لیوان آب پر کرد و سایمن کمکش کرد خود را بالا بکشد و بنوشد.در اتاق سایمن بودند و او را بر تخت سایمن خوابانده بودند.نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود.سرش شدیداً درد می کرد و چـشمانش واضح نمی دید.به پیشانی اش دست کشید.سرش را باندپیچی کرده بودند:(چی شد؟)
شاون تعجب کرد:(چیزی یادت نیست؟)
(نه!)
کریس گفت:(یکبار به اون می خندند!)
باگیجی نگاهش را چرخاند:(جداً چیزی یادم نیست!)
شاون زمزمه کرد:(بهتر!)
سایمن جوابش را داد:(توی آشپزخونه از حال رفتی!)
کریس با خشم گفت:(هممون رو ترسوندی!چرا نگفتی صدمه دیدی؟)
(نفهمیدم...خودم هم نفهمیدم!)
سایمن پرسید:(حالا حالت چطوره؟جایی ات که درد نمی کنه؟)
استیو شاد و هیجان زده از توجه آنهاگفت:(نه...فقط خیلی بی حالم.)
سایـمن پـتو را بر رویـش کـشید:(تو هـمینجا بمون و استراحت کن,برات سـوپ می پزم اونم بخوری بهتر می شی!)
(اماکارها؟رستوران؟)
سایمن از لب تخت بلند شد:(در هر صورت امروز رستوران رو باز نمی کنیم!)
کریس هم اضافه کرد:(ما خودمون همه چیزو جمع می کنیم.)
شاون پیش رفت:(امیدوارم منو ببخشی استیو,همش تقصیر منه که تو هم اینطوری صدمه دیدی...)
استیو لبخند زد:(هممون مقصریم!)
کریس وسط حرفش پرید:(درسته...مثلاًمن می تونستم همین که هـوس شامپاین به سر شاون زدکله اش رو اونقدر به دیوار بکوبم تا هوس از سرش بپره!)
شاون عصبانی شد:(یا مثلاًمن می تونستم وقتی شامپاین رو سر می کشیدی شیشه رو توی حلقت فروکنم!)
کریس به سوی در راه افتاد:(چرا به اهرام خودت بر نمی گردی مومیایی؟!)
و از اتاق خارج شد.شاون عصبانی ترشد:(اون به من گفت مومیایی؟!چرا؟!)
سایمن به خنده افتاد:(تا اونجایی که یادمه تو اینقدرها هم صدمه ندیده بودی!)
شاون تازه موضوع را درک می کرد و نگاه پرخـشم و پرسـشگری به استیو انداخت. استـیو هـم با خجالت لبخند زد:(خواستم کمی شادتون کنم!)
شاون به تندی یکی از چسبها را از صورتش کند:(شوخی خیلی بی مزه ای بود!)
استیو با عجله گفت:(اما پانسمان پیشونی ات جدیه!)
شاون به گلویش اشاره کرد:(این چی؟یک ساعته نفس کشیدن یادم رفته!)
استیو با شرم گفت:(اعتراف کن اون شوخی بامزه ای بود!)
سایمن هم به سوی در راه افتاد:(رنگ بنفش خیلی بهت میاد شاون!)
شـاون درحالی که باند را از دورگلویش باز می کرد بدنبال سایمن از اتاق خارج شد اما قبـل از بسـتن در, خندان به استیوگفت :(راستی...منم تو رو دوست دارم!)
***
شب شده بود اما هنوز جمع کردن اطراف و بازگرداندن غـذاخوری به حال اول تمام نشده بود.آن تعداداز اشـیاءکه قـابل تعـمیر بود تـوسط کـریس و شاون تعمـیر شـده بود اما برای بقیه کاری نمی شدکرد.حال استیو بهتر شده بود بطوری که با وجود اصـرارهای جدی سایمن برای ماندن,برای رفـتـن آماده می شد اما حال سایمن بدتـر ازآن بودکه بتواند مخـفی کند.بطوری که به محـض خروج استیو و شاون,تلوتلو خوران به سوی اتاقش راه افتاد.کریس وانمود می کرد سرش به رنگ کردن صندلی تعمیر شـده مشغـول است در حـالی که از زیـر چشم او را می دید.نفهمید چطور شد بی اختیار از جا بلـند شد و به دنبال او رفـت.سایمن بی خبر از تعقیب او,وارد اتاقش شد و بدون معطلی خود را به تختش رساند و باهمان لباسها و حتی کفشها
بر رویش خزید.کریس دقـایقی درآستانه ی در ایستاد به امید اینکه چیزی بپرسد و یا کار وکمکی بـرایش بکند اما نتوانست!پس همانطور بی صدا و نگران سرکارش برگشت.
ویسکانسین:آگوست 2003
در نـیمه ی راه بـودندکه پدرش ماشیـن را نگه داشت:(جـعبه آچار یادم رفت!)و نگاه معصومانه ای به او انداخت:(سر ساعت سه قرارگذاشتم اگه برگردم دیر می کنم...)
سر تکان داد:(خیلی خوب من بر می گردم میارم!)
و پیـاده شد.پـدرش صمیمـانه تـشکرکـرد و او باگـرمترین لبخـند بدرقـه اش کرد.راه طولانی بود اما مسیر تاکسی برو نبود پس دوان دوان راه بازگشت به خانه را در پـیش گرفت.ده دقـیقـه بعد مقابل در خانه بـود.
لزومی به در زدن و داخل خانه رفتن نبود ابزارکار پـدرش همیشـه در حیاط پـشتی می شد از روی نـرده هاپرید و پشت خانه دوید اما نرسیده به گاراژ,صدای مرد ناشناسی را شنید:(امروز خیلی خوشگل شدی!)
ایستاد و با تعجب اطرافش راگشت.کسی بچشم دیده نمی شد اما صدایی دیگرجواب داد:(دلم برات تنگ شده بود...)
صـدای مادرش بود؟متوجه پنجره ی باز اتاق خواب پدر و مادرش شد.پیش رفت و روی نوک پا بلند شد.
تمام پرده ها بسته بودند و او چیزی ندید.مدتی هم منتظر شد.صدا به پچ پچ و خنده های آهسته تبدیل شده بود.دیگر نتـوانست تحمل کند,خانه را دور زد و در اصلی را امتحان کرد.قـفل بود!این وحشـتناک بودکـه در مورد مادرش فکر بد بکند اما پس چرا دری که امکان نداشت بسته باشد قفل شده بود؟قـلبش تپـش پُر
خشمی شروع کرد.با عجله در را زد و مدتی طول کشید تا مادرش بگشاید.اولین تفاوتی که دیـد باز بـودن گیره ی موهایش بود:(چی شده پسرم؟)
(جعبه ابزار بابا جا مونده...)
صدایش می لرزید اما مادرش متوجه نشد:(فکرکنم توی گاراژ باشه...)
(می دونم...منم لباس کارم رو فراموش کردم!)
و بی معطلی داخل پرید و تا وسـط هـال رفـت.نگاهـش بی اختـیار به در بسته ی اتاق خواب چرخید.کاش می توانست بهانه ای جورکند و به آنجا سر بزند.مادرش در پی اوآمد:(چرا ایستادی؟برو از سبد لباسشویی بردار,فکرکنم اونجا باشه)
(مطمعن نیستم...شاید هم توی گاراژ باشه!)
اَه چرا طفره می رفـت؟اگر واقـعیت داشت او می تـوانـست مادرش را بکـشد!به سـویش برگشت:(از اتـاق صدا می اومد؟)
مادرش با خونسردی به سوی آشپزخانه راه افتاد:(داشتم تلویزیون تماشا می کردم.)
نمی دانست چکارکند.می رفت و وارد اتاقشان می شد؟اگرکسی را می دید زندگی یشان از هم می پاشیدو اگـر نمی دید قـلب مادرش از این ظـن و تهـمت بزرگ مـی شکسـت!پس چکار باید می کرد؟به سوی در خروجی راه افتاد:(حالایادم اومد...توی صندوق عقب ماشین گذاشتم...فعلاً خداحافظ ماما...)
یک هفته گذشته بود و سایمن از انتظارکشیدن خسته و ناامید شده بودکه بالاخره اوآمد!هنوز نیم ساعـت از بازکردن در غذاخوری می گذشت,استیـو تازه از راه رسیـده بود و برای شروع یک روزکاری دیگر در آشپـزخـانه آماده می شد.کریس در دستـشویی بود,شاون هنوز نیامده بود و سایمن صندلها را می چـیدکه صدای او را شنید:(سایمن جوزف فام؟)
با شوق سر برگرداند.خودش بود,بوریس نولتی!در همان تیپ ساده ی همیشگی در چهار چوب در ایستاده بود.مثل شب کریسمس و هر دفعـه ی دیگـر از دیدن او شاد شـد اما آنجـا جایـش نبود.با عجـله اول به در دستشویی نگاهی انداخت و بعد به آشپزخانه!تا آنجا بخیرگذشته بود!بوریس داشت داخل می شد:(پسر تـو
زنده ای؟باورم نمی شه!)
به سرعت به سـویش دوید.چشمـان خندان بوریس از شوق برق زدند و بازوهایش باز شد اما سایمن رسید, دست او راگرفت و از غـذاخوری بیرون کشید.خیـابان خـلوت بود اما او نایستاد.دویـد و بوریس را هم با خود تا سر خیابان برد.بوریس نگران شده بود:(موضوع چیه؟...نباید می اومدم؟)
به پیچ رسیدند.سایمن او را پشت دیوار هل داد و برای آخرین بار به در غذاخوری نگاهی انداخت.بوریس نفس نفس می زد:(چی شده سایمن؟ببین اگه بد وقتی اومدم...)
و سایـمن با پـریـدن به آغـوشش حرف او را نصفـه گـذاشت:(چطـور تونـستی منـو پیداکنی؟خدای من...نمی دونی چقدر خوشحال شدم!)
بـوریس هم احـساسـاتی شـد و او را به خود فـشرد:(تو یک احمقی!بی خبر و بدون خداحافـظی می ذاری می ری,می دونی چقدر نگرانت بودم؟)
سایمن ازآغوش او خارج شد:(مگه مادرم بهت نگفت من اینجام؟)
بوریس به من و من کردن افـتاد:(نه,یعنی فقط گفت توی هـندرسون هسـتی و تو می دونی هـندرسون چـه جای بزرگیه!)
سایمن متعجب شده بود:(اما اون آدرس دقیق اینجا رو می دونه...خودش منو اینجا فرستاده!)
بوریس حرف را عوض کرد:(تو خودت چراآدرس ندادی؟نه تلفنی,نه نامه ای,اصلاً چرا گذاشتی رفـتی...ناگهانی؟شب با من حرف زدی و صبح نبودی...اونم بعد از شنیدن جواب آزمایش لعنتی!تو هیچ می دونی من چی کشیدم؟)
سایمن نفس سینه اش را با یک آه بیرون داد:(خیلی وحشتناک بود بوریس!)
بوریس با ترحم بازوی او را نوازش کرد:(می دونم!)
(نه نمی دونی...مادرم...بیرونم کرد!)
بوریس داد زد:(چی؟...نه این امکان نداره!)
سایمن لبخند تلخی زد و سرش را به علامت بله تکان داد.بوریس نالید:(اما چرا؟)
(اون هیچوقت توی زندگی من نبود و نمی خواست منم توی زندگی اون باشم...)
(اما اون خیلی دوستت داره و برای دیدنت لحـظه شمـاری می کنه...)و چون سکوت سایـمن را دیـد ادامه داد:(به من می گفت اجازه نمی دی به دیدنت بیاد,هر بار تلفـن می کنه قـطع می کنی,به نامه هـاش جواب نمی دی و حتی یکبار تلفـن کردی و تهدیدش کردی اگه بیاد اینجا برای همیشه ازکشور می ری!)
سایمن سرش را به علامت بله تکان داد و عرق بوریس منجمد شد:(پس...پس اینها حقیقت داشتند؟)
نگاه سایمن سخت تر شد:(نمی خوام ببینمش بوریس...نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
(آخه چرا؟توکه اینجوری نبودی؟)
(اون وادارم کرد عوض بشم!)
(من نمی تونم بفهمم چرا مادرت بیرونت کرده اما مطمعنم برای این کارش دلیل منطقی داشته!)
سایمن بطور ناگهانی به خنده افتاد و بوریس را ترساند:(منظورم اینه شاید چیزی باشه که تو بی خبری...)
قـهقهه ی سایمن بلـندتر شد و بوریس بناچار سکـوت کرد.سایمن هـمچنان خندان گفـت:(جالبه...جالبه... دلیل منطقی!تو می دونستی مادرم از بیماری من خبر داشت؟)
تن بوریس به لرزه افتاد و زبانش بندآمد.سایمن همچـنان خندان گفت:(و با تصور اینکه من خبر ندارم منـو اینجا تبعیدکرد چقدر قشنگ و عاشقانه...اینم دلیل منطقی!)
بوریس کم مانده بود بگرید:(من...من نمی دونم...شاید...)
و حرفی پیدا نکرد!سایمن سرتکان داد:(نیست مگه نه؟جوابی نداری!)
جمله اش با صدای خندان شاون قطع شد:(از زیرکار در رفتی؟)
پشت سرش بود.در شلوار وکاپشن جین مثل همیشه می درخشـید.سایمن دستپاچه شد:(اوه سلام شاون,دیر کردی!)
نگاه کنجکاو شاون بر چهره ی بوریس قفل شده بود:(اگه زود بیام اینطور از دیدنم شاد نمی شی!)
سایمن می دید مجبور است آنـدو را به هم معـرفی کـند:(این دوست قدیمی ام بوریس نولتی,بوریس اینم شاون مک گاون,همکارم!)
آندو با هم دست دادند:(خوشبخت شدم!)
بوریس به شوخی اخم کرد:(همکارت؟!تو هنوز در موردکارت باهام حرف نزدی چه برسه به همکارت!)
شاون گفت:(همینقدر ازکار سایمن بدونیدکه منو انگولک می کنند و سایمن پولش رو می گیره!)
بوریس خندان گفت:(اما من فکر می کردم کار رستورانِ؟!)
سایمن هم خندید:(وکار رستورانه...شاون گارسن ماست!)
بوریس بلندتر خندید:(حالا فهمیدم!)
شاون اضافه کرد:(و خودش پشت پیشخوان می ایسته یعنی در امنیت کامل!)
ناگهان صدای استیو در خیابان پیچید:(سایمن...سایمن کجا رفتی؟)
سایمن رو به شاون کرد:(تو برو منم الان میام...)
شاون پرسید:(چرا نمی آیید تو؟)
سایمن هل کرد:(فرقی نداره...بوریس اگه می خواهی بریم تو؟)
بوریس نارضایتی سایمن را به خوبی حس کرد:(نه لزومی نداره منم دارم می رم!)
باز صدای استیو شنـیده شد.شاون مجدداً با بـوریس دست داد:(پس من برم...آشنایی با شما عالی بودآقـای نولتی به امید دیدار!)
بوریس هم خداحافـظی کرد و شاون داخـل خـیابان دوید.بـوریس هنـوز لبخند به لب داشت:(پسر دوست داشتنیه!)
سایمن با سر حرف او را تصدیق کرد و بوریس اضافه کرد:(اما نه به اندازه ی تو!)
سایمن خندید:(دو نفر دیگه هم هستند...کریس گیلمور و استـیو جانسون...کـریس مسئول نظـافتِ و استیو آشپزمونه...هر دو پسرهای خیلی خوبی اند.)
بوریس به شوخی گفت:(اما نه به اندازه ی من!)
(می خواهی رستوران رو ببینی؟)
(من ذاتاً به رستورانت اومده بودم اما تو منو به زور بیرون کشیدی!)
(متاسفم...اونجا برای برخورد اول جای مناسبی نبود!)
(چطور؟)
(اونها از چیزی خبر ندارند و ترسیدم رفتار ما لو بده!)
بوریس با تعجب نالید:(نمی دونند؟!چرا بهشون نگفتی؟)
(چرا باید می گفتم؟اینکار غیر از ناراحت کردن اونها چه عواقب دیگه ای داره؟)
بوریس گونه ی او را نوازش کرد:(لعنت به توکه اینقدر خوبی!)
به محض ورود شاون به سالن,غرش کریس به هوا بلند شد:(این چه وقت اومدنه؟به ساعت نگاه کن!)
شـاون در حـالی که کاپشنش را در می آورد,خندید:(هـی آروم بـاش!استرس به پـوست خوشگلت صدمه می زنه!)
کریس غر زنان به سوی در رفت:(سایمن هم غیبش زده...اگه الان مشتری بیاد...)
شاون به سوی آشپزخانه راه افتاد:(سایمن با دوستش سرکوچه است الان میاد)
کریس شوکه شد:(دوستش؟!)
(آره یک پسر قد بلند و رسمی...شبیه دکترهاست!...اسمش بوریس نولتی!)
کریس با خود زمزمه کرد:(همون آشنای قدیمی؟!)
***
ساعت ده شده بود.کریـس سالن را تی می کشـید.سایمن تازه از خرید برگشته بود و نشسته بود صورت خرید در می آورد و شاون و استیوآنها را سر جایشان می چیدندکه استیو بی مقدمه گفـت:(این هـفـته پنج تا مشتری دعوا راه انداختند!)
سایمن متعجب شد:(چرا؟)
(مقصر شاونِ!خیلی معطل می کنه!)
شاون که بخاطر مساله ی شامپاین و دعوا و خسارت زدن به غذا خوری دیگر رو نداشت تقاضای قبلی اش را مبنی بر استـخدام گارسنـها مطرح کند,از باز شدن ناگهانی بحث خـیلی خوشحال شد و با عجـله گفت: (چکارکنم نمی تونم به همه برسم!)
استیو متوجه رضایت او شد و ادامه داد:(از طرفی مشتری ها هم هر روز زیادتر می شند...)
سایمن سر از دفتر حساب بلندکرد:(تو پیشنهادی داری؟)
استیـو دست ازکـارکشـید و به میـز او نزدیک شد:(فکرکنـم پیـشنهاد شاون خـوب بـود,در مورد استخدام گارسنها...ببین سایمن حالا حتی کوچکترین غذاخوری ها حداقل سه تاگارسن دارند,این وضع به موقعیت و اعتبار ما هم لطمه می زنه!)
سایـمن به فکر فرو رفت و استیو با نگـاه کردن به شاون فـهمانـد ادامه بدهـد و شاون با هـیجان گفت:(اگه من می تونستم به همه ی سفارشات برسم حرفی نبود اما من نمی تونم...واقعاً از عهده ام خارجه!)
و چـون جـوابی از سایمن نیامد با فکر اینکـه او را رنجانـده به شوخی اضافه کرد:(یعنی اگه اختاپوس بودم یک چیزی!توی هر دستم یک سینی بر می داشتم می شد هشت سفارش!)
استیو با تمسخرگفت:(اونها دستاشند؟!)
شاون غرید:(حالا هر چی!)
(حالا هر چی یعنی چی؟حیوون بیچاره رو بی دست و پاکردی طلبکار هم هستی؟!)
شاون عصبانی ترشد:(خیلی خوب!)
استیو ول کن نبود.رگ شوخی اش گـل کرده بود:(توی مدرسه چی یادت دادند؟زیست شناسی که صفر! دزدی می کنی,دعـوا راه می اندازی!مردم رو از راه بـدرمی کنی,دو تا سینی بیشتر نمی تونی حمل کنی... پس تو چکار می تونی بکنی؟)
شاون می دیدکه استیو حالا هم بجای درست کردن با مجال صحبت ندادن دارد همه چیز را خراب میکـند پس داد زد: (می تونم همکارم رو خفه کنم...نشونت بدم؟)
استیو به سایمن نگاه کرد:(مگه سایمن بیچاره چکارت کرده؟)
سایمن بی حوصـله تر ازآن بودکه به شـوخی های آنها بخـندد:(مساله حـقوقـشونه,مثلاً همین ماه,داریم به آخرش نزدیک می شیم اما من هنوز نتونستم حقوق این ماه شما رو جمع کنم!)
استیوگفت:(ما این ماه بخاطر دعوا و خسارت دیدن رستوران عقب افتادیم!)
(و ما باید برای اینطور حوادث غیر قابل تخمین پس انداز داشته باشیم!)
اینبار شاون گفت:(خوب یک مدت تاگارسنها استخدام بشند و شروع به کار بکنند,سخت می شه و عـقب می افتیم اما بعد از اونکه راه افتادیم مشتری ها راضی تر و زیادتر می شند وکارمون رونق می گیره!)
استیوکامل کرد:(وکیفیت کار به شهرت ما اضافه می کنه!)
سایمن لحظاتی به فکر فرو رفت و بعدگفت:(هزینه ها رو چک کنم...فردا جواب می دم!)
شاون خوشحال شد:(متشکرم!)
و خندان به استیو چشمک زد.سایمن خودکار را بر روی دفـتر پرت کرد:(استیو می شه بقیه شـو تو حساب کنی؟خستگی گیجم کرده!)
استیو با علاقه پیش رفت:(البته!)
سایمن از جا بلند شد و به سوی اتاقش راه افتاد.شاون از پشت صدایش کرد:(شب بخیر)
سایمن فقط دست تکان داد و بدون هیچ حرفی در تاریکی ته راهرو غیب شد.
شـاون دقـایقی ایـستاد و به صدای ضربـات انگشـتان اسـتیو برکلیـدهای ماشین حساب گوش کرد.احساس نگرانی می کرد:(استیو..تو تغییری توی رفتار سایمن نمی بینی؟)
استیو سر به زیر مشغول بود:(مثلاً چه تغییری؟)
شاون به سوی او برگشت:(مثلاً مدتـیه احساس می کنم خیلی ساکت و بی حوصله شده...)و روبروی استیو نشست:(بنظر میاد اشتهایش هم کم شده!)
استیو با بی خیالی سر بلندکرد:(اون همیشه کم می خوره!)
و تا چشمش به چشمان زیبای او افتاد مثل هر دفـعه محو او ماند!شاون بی خبر ادامه می داد:(نه دیگه تا این حد!امروز دقت کردم فقط سوپ خورد...حالا هم که به پیتزاش دست نزد!امـیدوارم مشکلی وجود نداشـته باشه!)
استیو نه می توانست جواب بدهـد و نه نگاهش را از او بگیرد تا اینکه شاون تکانی به خود داد:(بهتره دیگه برم,دیشب بازم بابا مست کرده بود تا من برسم به جون شورا افتاده بود!)
نام شورا طلسم استیو را شکست و او را بخودآورد:(این دفعه بهانه اش چی بود؟)
شـاون از جا بلـند شد:(چی می تـونه باشـه؟!..بازم استخـدام من توی اینـجا!)وکاپشنـش را از روی کابـینت برداشت:(اون عقیده داره من به هیچ جا نمی رسم چون هیچ پولی خونه نمی برم که خرج مشروبش بکنه...لعنتی!)
و در حالی که کاپشنش را می پوشید به سوی سالن راه افتاد.استیو هم دفـتر را بست و با اشتیاق دنبالش راه افتاد:(خوب شورا چه ربطی به این مساله داره؟)
(شورا از من طرفداری می کنه!دخترک دیونه...هزار بار بهش گفتم به فکر من نباش!)
و هر دو وارد سالن نیمه روشن شدند.کریس مثل هر شب درگوشه ای مشغول تی کشی بود.شاون به سوی در راه کج کرد:(خداحافظ کریس...)
کریس بجای جواب دادن یک نگاه کوتاه به او انداخت و شاون در را بازکرد و استیو همراهش خارج شد:(تو چی فکرمی کنی شاون؟بنظرت ما به جایی می رسیم؟)
شاون زیپ کاپشـنش را بالاکـشید:(می دونی استیو کار ما دو تا سخـته,بنظر میاد سایمن وکریس به چیزی که می خـواستند رسیـدند چون نه شکایت می کننـد نـه تلاش,اما وضع ما با اونها فـرق می کنه ما نـه برای آینده بلکه همین حالا به این کار و پولش احتیاج داریم که با این وضع هیچ امیدی نیست!)
استیو از دقت او به شرایط متعجب شد:(حق با توست!)
شاون با خود غر زد:(وقتشه ازکیوساک پست فطرت پولم رو پس بگیرم!)
استـیو منظورش را نفهـمید!کیوساک را هـم نمی شنـاخت!شاون خمـیازه کشان دستـش را به سوی او دراز کرد:(خوب...خداحافظ!)
استیو دو دستی دست او را گرفت:(به خدا امید داشته باش!)
شاون با خستگی دستش را بیرون کشید:(اگه پدر منم کشیش بود اینطور حرف می زدم!)
و راه افتاد.استیو خندید:(اما پدر من مُرده!)
(خوش بحالت!)
استـیو بلندتر خنـدید و صدایش در فـضای تاریک و ساکت خیـابان اکو پیداکرد.شاون به صدای او بخنده افتاد اما مثل هـر شب بدون آنکه به پشت سرش نگـاهی بیندازد سرعت گـرفت.هر قدم که دورتر می شـد دلتنگ تر می شد.از اول همینطور بود.جدا شدن از محیط گرم و صمیمی,سخت و نزدیک شدن به فـضای
سرد خانواده اش تلخ بود.هر شب آن چهار ماه سخت و تلخ بود و او هنـوز عادت نکرده بود و می دانست هیچوقت نخواهدکرد.
دقایقی چند از غیب شدن شاون از سر خیابان می گـذشت اما او هـمچنان ایـستاده بود و راهی راکه شاون رفته بود تماشا می کـرد دوست داشت دنبالش برود و پیشنـهاد همراهی بدهد و بالاخره راز قـلبش را بر او بازگوکند.این قـصد را هـر شب آن چهار ماه کرده بود و هـنوز نتـوانسته بود عـمل کند حالا هم نتوانست.
او هنوز هم به خود حق عاشق شدن نمی داد!
کریس تازه تی کشی را تمام کرده بودکه استیو برگشت.کریس تعجب کرد:(من فکرکردم تو هم رفتی!)
استیو با خجالت به سوی پیشخوان رفت:(نه دم در بودم اما باید زود برم وگرنه صاحب خونه راهم نمیده!)
کریس وسط سالن ایستاد:(فکرکنم مسیر تو و شاون تا جایی یکی باشه چرا با هم نمی رید؟)
استـیو کتـش را از روی پیشخـوان برداشـت و به ساق دستش آویـخت:(نمی دونم,تا حـالاپـیشـنهاد نـداده منم خجـالت می کشم بگم...شاید خوشش نمیاد؟!نمی دونم!)
کریس پیشبندش را بازکرد:(شاید اونم فکر می کنه تو خوشت نمیاد!)
(راست می گی!هیچوقت از این جهت فکر نکرده بودم!)
(از این به بعد فکرکن!)و به سوی پله ها راه افتاد:(صبح سعی کن زودتر بیایی امروز خریدکردیم باید...)
استـیو بـا خستگی همـراه او ادامه داد:(بایـد بسـته ها رو بازکـنی,سالاد خـوردکنی,نـون بخـری,می دونـم, می دونـم...می بینی که حفظ کردم!)
کریس از پله ها بالا می رفت:(می بینی که حفظ کردن کافی نیست!)
استیو به سوی راهرو برمی گشت که کریس متوجه شد و غرید:(کجا می ری؟)
استیو با نگرانی ایستاد:(می رم با سایمن خداحافظی کنم!)
(نری بهتره!)
(چرا؟)
کریس در مخمصه افتاد:(خوب چون...شاید خواب باشه!)
(به این زودی؟)
(ایرادی داره؟)
به استیو برخورده بود:(تو ازکجا می دونی؟)
(خوب چون...من اینجام و...می فهمم!)
استیو چشمانش را به او دوخت:(چطور؟نکنه هر شب بهش سر می زنی؟!)
کریس وحشت کرد اما نگـاه استیـو بی خبری اش را نشان می داد.کریس عصبانی شد:(تو چرامی خـواهی امشب ازش خداحافظی کنی؟)
(می خوام حالش رو هم بپرسم...شاون یک چیزهایی می گفت نگران شدم!)
کریس هم نگران شد:(مثلاً چه چیزهایی؟)
(نمی دونم ساکت و بی اشتها شده و...)
کریـس خوشـحال از قـاطی شدن موضـوع,سـرش را به علامت بلـه تکـان داد و استـیو وحشت کرد:(فکرمی کنی چیزی شده؟)
کریس دوباره راه افتاد:(اگه شاون بود می گفت عاشق شده!)و برای امان از بقیه ی سوالات ادامه داد:(درو محکم ببند,کلیدها روی قفسه است!)
استیو به سوی پیشخوان رفت:(پیداکردم!)
(خداحافظ)
(خداحافظ!)
و صدای باز و بسته شدن در شنیده شد.کـریس در وسط پله ها صبرکرد تا اینکه صدای بسته شـدن کرکره را هـم شنـید و دوباره وآهسـته به پایین برگشـت.خودش نمی دانست چرا هر شب آن هـفته اینکار راکرده بـود و بـاز هـم داشت تکـرار می کـرد.در طی آن چـهـار ماه کـارهـای زیادی کـرده بـودکـه عـلـتشـان را
نمی دانست!به در اتاق او نـزدیک شـد و دو ضربه ی کوچک به در زد.هـمانطورکه انـتظـار داشت جوابی نیـامد.ذاتاً آنقدرآرام می زدکه خودش هم نمی شنید,فـقـط می خواست بـهانه ای داشتـه باشد.دستگیره راچرخاند و لای در را به اندازه ی بیست سانت بازکرد.اتاق توسط نور چراغ پارک روبرویی که از پنجره تا
روی تختش می افـتاد,کمی قـابل روئیت بود و البتـه باز هم او با لباسهای بیرون درتن,بر روی تخت مچاله شده و خوابیده بود.باز همان احـساس غریب و دلسوزی عجیب که از دیدار اول بوجودآمده بود و از شب کریسمس به این طرف شـدت گرفــته بود,قـلبش را فـراگـرفت و باز هم سعی کرد داخل برود و به نوعی
کمکش کند مثلاً در درآوردن لباسها و یا حداقل پتـو را بر رویش بکشد اما نتوانست,باز هم نتوانست!پس شرمگین و خشمگین از این حرکات تکراری و نقطه ضعف عـظیمش در را دوباره بست و راه بازگشـت به اتاقـش راکه سایمن چهار ماه قبل در زیر شیروانی برایش آماده کرده بود,در پیش گرفت.
درد سایمن را وادارکرد حرکتی بکند.غلت زد و به محض برگشتن چشمش به در افتاد و هـمان ترس تازه دوباره قـلبش را فرا گرفت.چراکریس این کار را می کرد؟آن هفته چه فـرقی با شانزده هفـته ی قـبل پـیدا کرده بود؟آیا قرار بود به این کار ادامه بدهـد؟تاکی؟چـرا؟دوست داشت بدانـد اما جرات نـداشت بپـرسد.
می ترسیـد جوابی بگیردکه از تصوراتش خارج باشد.پس دوباره پلک بر هم گـذاشت و سعی کرد ذهنش را خـالی کند اما خـانه در سکوت وحشتنـاکی بود,مثل هـر شب آن چهار ماه و او از این تنهایی و سکوت متنفر بود...
پنسیلوانیا:می 2001
ساعت یک شب بود.کتابخانه را در سکوت از بی کسی ترک کرد و سلانه سلانه خارج شد.فقط چهـارروز مانده بود.تمام امیدش به گرفتن بورس تحـصیلی بود,بعد می توانست بدون ذره ای نیاز به پول پدرش که نـامـادری اش هـمچـون شغـال بر هر ذره اش چنگ انداخته بود در جایی دور ازآنجا,آن خانه وآن دو در پی آرزوهایش برود.ازآن به بعد نه مجبور بود هر روز شاهد دعوا باشد و نه توهـین و منـت بشـنود و نه
گدایی بکند.این صلاح پدر بیچاره اش هم بود.اگر او نبود پولی خرجش نمی شد و دعوایی راه نمی افتاد. مشکل فقط جدایی از ملیسا بود!
وقتی وارد خانه شد بخیال آنکه مثل هر شب آن ماه که او اینطور دیر ازکتابخانه برمی گشت,آندو خوابند پاورچین پاورچین راه اتاقش را در پیش گرفته بودکه صدای صحبتشان را شنید...(اول باید اینها رو به چیـز دیگه ای تبدیل کنیم.)
(چرا؟اینطوری نمی تونی بفروشی؟)
(زیاده می ترسم گیر بیفتم!)
سر جا میخکوب شد.آنها در مورد چه چیزی صحبت می کردند؟(کسی که ندید؟)
(نه دوربینها رو خاموش کرده بودم!)
(فکرکنم نباید خونه می آوردی!)
(با اینهمه طلاکجا می تونستم برم که؟)
طلا؟!کوله پشتی از شانه اش سر خورد اما توانست بموقع در هوا بگیرد.عـرق سردی بر تـنش نشست .هـمه چـیز را فهـمیده بود و نمی خواست چیـز بیشتری بـشنود.تنهاکسی که داشت و دوست داشت پدرش بود و
نمی خواست بیشتر ازآن از او متنفر بشـود.سـریع و بی صـدا خـود را به اتاقـش رساند و در را بـست.بغـض گلویش بادکرده بود.نامادری حریصش,پدر بی گناهش را وادار به دزدی کرده بودآنـهم از محل کـارش!
بزرگترین جواهرفروشی شهر!چطور پدرش نمی توانست ببـیند ایـن زن لایق او و زندگی زیبایشان نیست؟ چـطور توانـسته بود بخاطـر خواسته ی چنیـن زن نالایـقی مرتکب این خیـانت بشود؟در تمام عـمرش هیچ خطـایی از پدرش ندید.او سرمشـق زندگی اش بود و امیدوار بود بماند اما حالا؟کوله پشتی را طـرفی پرت
کرد و با هـمـان لباسها بر تخت درازکشید.نه او نمی توانـست اجازه بـدهـد نامادری اش که به ناحـق جای مادرش راگرفـته بـود بـرنده شـود و پـدرش بـازنـده!همیـنطور او و ملیسـا و زندگی آرامشان!اما چه کاری می توانست بکند؟می رفت و در روی پدرش می گفت نباید دزدی می کرد؟یعنی درست بودآبروی او رامقابل خودش ببرد؟و اگر درست بودآیامی توانست خواهش کند ببرد پس بدهد؟یعنی قبول می کرد؟
هنوز هوا روشن نشده بودکه ساعت بالای سرش زنگ زد اما او بیدار بود.ساعتها بودکه بیدار بود اما نای بلند شدن نداشت و می دانست مجبور است بـرای خوردن قـرص خـود را به آشپـزخانه برساند.پـس تکانی به خود داد و به سختی نشست.کمربند شلوار جـینش باز شده بود و رد دردناکی بر پوست شکمش انداخته بود.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و یقه ی بلـوزش را درست کرد.باز هم شب قبل را بیـاد نداشت!
خـسته از خـرید برگشـته بـود و...؟ایـنبار ساعـت سالن دانگ دانگ صدا داد.با بی میلی کشوی کمدش را بـیرون کشـید و از میان بسـته های انباشته شده ی دارو,آنـراکه باید پیـداکرد و بـرداشت.دست به پهلویش گذاشت و با احتیاط از جا بلند شد.سرش گیج رفت اما او با سماجت راه افتاد و به کمک دیوار خود را بـه در رسانـد.به محض خروج,کریس را بالای پله ها دید! با همان تی شرت و شلوار سیـاه دیروزی نشسته بود و سر به نرده ها تکیه داده بود.هر دو از دیدن هم شوکه شدند: (کریس؟اتفاقی افتاده؟)
کریس با عجله از جا بلند شد:(نه...من فقط...)
و نگاهش بی اختیار متوجه دست سایمن شد.سایمن به تندی مشـتش را بست و پرسـید:(تو چـرا زود بیـدار شدی؟)
به زبان کریس آمدحقیقت را بگوید,بگوید من اصلاً نخوابیده بودم که!اما به زحمت جلوی خود را گرفت و به دروغ گفت:(خواب بودم احساس کردم صدایی از پایین اومد...)
سایمن قانع نشده بود وحتی نگرانتر از قبل شده بود.یعنی کریس او را می پایید؟تمام شب!؟کـریس متوجه ترس او نبود متوجه دست او بود!از زبانش پرید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن دست از دیوار برداشت:(مسلمه...چطور؟)
کـریس در دل اول به او بخـاطر دروغگـویی اش فحـش داد و بعـد به خـود!چـرا این سـوال را پرسید؟چرا اهمیت می داد؟چـرا او را می پایـید؟آنـهم تمام شب!مگر او چه کسی بود؟فـقـط چهار ماه ازآشنایی یشان می گذشت.صدای سایمن او را به خودآورد:(کریس؟)
کریس نمی خواست مکالمه به جاهای باریک بکشد:(می ری صبحانه بخوری؟)
(آره...خوابیده بودم گرسنگی بیدارم کرد!)
کریس عاجز از لبخندزدن در دل غرید"برای همون ساعت کوک کرده بودی؟"سایـمن هم نمی خواست مکالمه ادامه پیداکند:(اگه تو هم می خوری بیا!)
کریس می دانست اگر برود شاید بتـواند جوابش را بدست بیاورد و بالاخـره برنـده شـود و از این ناآرامی افکارخلاص شـود اما نمی خواست چرا باید می خواست که؟مگر به او مربوط بود؟نه!به تندی گـفت:(من هنوز خوابم میاد!)
و برگشت و از پله ها بالارفت.
آشپـزخانه همانطور بودکه دیشب ترک کرده بود.سرد و نامرتـب.به سوی یخچـال رفت و با وجـودآنکه اشتها نداشت فقط بخاطر دارو,تکه ای از سهم پیتزای خودش راکه از شام دیشب مانده و سفت و سردشده بود,کند و خورد و باز حالت تهوع پیداکرد.یک لیوان آب پرکرد و سر میز نشست.دقـایقی فقط به بسته ی قرص نگاه کرد و مثل هر صبح مردد شد.تاکی قصد داشت به این مسخره بازی ادامه بدهد؟تا وقتی امیدش
بمیرد؟مگر نمرده بود؟حالت تهـوعـش شدت گرفـت.بناچار قرص راخورد.مجـبور بود,امیدوار بود قرصها کمی از دردهای روزانه اش را قابل تحمل بکنند.پس هنوز امید داشت!با خستگی بسته را بر روی میز پرت کـرد و سرش را میان دو دست گـرفت و مثل هـر صبح دوباره فکـرکـردآیا باید به بچـه ها می گفت؟اگر
می گفت از این قایم موشک بازی ها خلاص می شد و...فـقط همین!اگرگفتن جنبه ی مثبتـی داشت فقـط همین بود امـاکلی جنبه ی منفی داشت از جمـله اینکه شاید در موردآینده ی خودشان و غذاخوری نگران می شدند,شاید بخاطر اعتـماد نکـردنش ترکش می کردند,شایـد ترحم می کردند و او از ترحم متنفر بود!
شاید در صددکمک بر می آمدند و ازآنجایی که وضع مالی همیشان از او هم خرابتر بودکاری نمیتوانستند بکنند و فقط ناراحت می شدند.شاید هم هـیچکدام از این عکس العملها را نشان نمی دادند.تلخترین درس زندگی به او نشـان داده بودکسی که باید نگـران و ناراحت می شد,تـرحم و هـمدردی می کرد و درصدد کمک برمی آمد,او را رهاکرده بود حالاچطور از سه جوان بیگـانه انتـظار داشت؟باز بی حالی شدید به او
روی آورد.سر بر روی میزگذاشت و چشمانش را بست.باز همان نتیجه ی دیروزی و صبح روزهای قبل را گرفته بود.حقیقت ممکن بود به قیمت از دست دادن آنها تمام شود و او نمی خواست این ریسک را بکند.
به محض ورود به اتاقـش به سوی یکی از دو پنجـره ی دیوار رفت و با وجـود سردی هـوا,شـیشه را بالا کشـید.سرما برگونه و لبهای مرطوبـش نشست و سردش شد اماکنار نـرفت.سالهـاآرزوی این لحظه راکرده بود.پنجره ی بدون میله!سعی کرد با یادآوری آن روزهای وحشتناک ازآزادی اش لذت ببرد اما نتوانست!
نمی توانست تمرکزش را از سایمن بگیرد و این او را خجل و عصبانی می کرد.به منظور تنبیه سر به بـیرون درازکـرد و اجـازه داد باد بی رحم به صورتـش بکوبد و موهایـش را بهم بریزد.هـنوز یک ساعت تا طلوع خـورشید مانده بود و هـوا تاریک بود.چراغ های خیـابـان روشن بود اما مال خانه ها خاموش بود و صدای زوزه ی بادکه از لابه لای دیوار خانه ها می گذشت و درکوچه ها می پیچید,آمدن زمستان را خبرمی داد.
چشمش به پارک روبرویی افتاد و باز اولین شـب را بـیادآورد.در عین حال که فکر می کرد همه چیز تمام شـده,آنجاکنار درخت بیـد دوباره و بر خلاف انـتظـارش,بهـتر و زیـباتر از قـبل شروع شده بود.با تک این جمله ی شیرین"همبرگر سرخ کردن بلدی؟"قبل ازآنکه لبخـند فرصت نقـش بستـن بر لبهایش پـیدا کند, نفرت از خودش وجودش را در برگـرفت.باز هم سایمـن؟باز هم؟!باز هـم!!!دندانهـایش را بهـم فـشرد و به
بخود فحش داد.آرام و راضی نشددست بر تنش کشید و برجستگی بسته ی سیگارش را در جیب شلوارش حس کرد.درآورد و یکی بیرون کشید,روشن کرد و یک پک عمیـق به آن زد.اینبار هم یاد غرش والرین افتاد"آقای گـیلمور به جوونی تون رحم کنید"با خشـم به کـشیدن ادامه داد و به لج او دود را هم در سیـنه
نگه داشت اما به سرفه افتاد.خشمش بیشتر شد.خم شد تا سیگار را بیـرون پرت کندکه سایه ای نزدیک در اصلی غـذاخـوری دیـد.قـدم می زد و او هـم سیگـار می کشید!چند لحظه ناباور نگاهش کرد و بعدآهسته صدایش کرد:(شاون؟)
سـایه ایستاد و سر بلنـدکرد.کریس نمی توانست قـیافـه اش را ببـیند اما از حالت موهایش تشخیص می داد اوست:(تویی شاون؟)
سایه دست بلندکرد:(آره منم!)
کریس نگران شد:(چرا زود اومدی؟)
شاون شـرمگیـن سر به زیر انـداخت.چه بهـانه ای داشت؟چـرا فکر اینرا نکرده بود ممکن است کسی او را ببیند؟کریس با زیرکی حدس زد:(صبرکن بیام...)
و خود را عقب کشید وپنجره را بست.شاون سیگار نیمه تمامش را زمین انداخت و با نوک کـفش له کرد.
بایـد حرفی حاضر می کرد چون حقیقت شرم آورتر ازآن بودکه گـفـته شود.صدای چرخـش دستگیره او را متوجه کریس کرد.در شیشه ای را بازکرد و پشت کرکره ماند:(چی شده شاون؟اتفاقی افتاده؟)
شاون به کرکره نزدیک شد:(متاسفم که ترسوندمت!فکر نمی کردم بیدار باشی!)
کریس احساس شرم کرد و زود حرف را عوض کرد:(نمی تونم کرکره رو بازکنم,کلیدها دست استیو...)
(مهم نیست می تونم منتظر بمونم!)
کـریس متوجه لباسـهای او شد.هـمان تی شـرت سفید وکاپشـن و شلوار جـین دیروزی را بتـن داشت.مثل خودش و سایمن!(همیشه زود میایی یا فقط امروزه؟)
(فقط امروزه!)دروغ گفته بود:(راستش یک مشکلی پیش اومد مجبور شدم زودتر از خونه در بیام!)
کریس منتـظر شد ادامه بدهـد اما جوابی از شـاون نـیامد وکـریس درک کـرد دوسـت نـدارد در ایـن باره صحبت کند:(اگه می خواهی برو از درآشپزخونه بیا...فکرکنم کلید اونجا رو داریم!)
شاون بی اختیارگفت:(اونوقت سایمن بیدار می شه!)
کـریس با ناباوری به چشمـان او زل زد.پس می دانسـت!شاون از سکـوت او پی بـردکه او هم می دانست!
بناگـه کریس گرمایی در انگشتان دستش حس کرد.سیگارش تمام شده بود و فیلترش می سوخت!با عجله بیرون پرت کرد.شاون با تمسخرگفت :(تو هم؟)
کریس با خونسردی گفت:(تو به فکر خودت باش!)
(اولین بارم بود!)
راست می گفت!کریس نفس عمیقی کشید:(منم قصد دارم ترک کنم!)
شاون به شوخی گفت:(چرا؟می ترسی تابوتت آتیش بگیره دراکولا؟)
کریس نگاه کجی به او انداخت:(فکر می کنی خیلی بامزه هستی؟)
(آره!)
(غلط می کنی!)
شاون خنـدید.مدتی هـیچکدام حرف نزدند.کریس از پهـلو و شاون از عقـب به کرکره تکیه زده بـودند و مـسیر مشترکی را نگـاه می کـردند.یعـنی مسیرآمدن استیـو!زمـزمه ی کریس سکوت را شکست:(فکرکنم استیو دیر بیاد)
شاون به او نگاه کرد:(تو برو بخواب من همین اطراف قدم می زنم!)
(خوابم نمیاد)
(چرا؟)
کـریس جـواب نداد.بسـته سیگارش را درآورد و یکی بیـرون کشـید.شاون با عجله گفت:(یکی هم به من بده!)
کریس اهمیت نداد.بسته را دوباره در جیبش فروکرد وسیگار را به دندان گرفت تاکبریتش را در بیاوردکه شـاون دستش را از لای نـرده هاگـذراند و سیگـار را از دهان اوبیـرون کشید,با فندک خودش روشن کرد یک پک عـمیق زد و دوبـاره از لای نـرده هاگـذراند و بر لب کـریس گـذاشت.کـریس متعـجب کبریت بدست ماند.شاون ادامه داد:(نکنه عاشق شدی؟)
کریس هم کمی سیگار راکشید و از لای نرده ها به بیرون درازکرد:(سن توکمتره...سعی کن ترک کنی!)
شاون گرفت:(جداً اولین بارمه...اینو دیگه راست می گم!)
و متوجه گند زدنش شد!یعنی بقیه ی حرفهایش دروغ بود؟کریس متوجه نشد.ذاتاً دروغـهایش را فهمیـده بود:(بقصد اولین بار فندک خریدی؟)
شاون پکی به سیگار زد و پس داد:(این یک هدیه است!)
(ازکی؟بابابزرگت!)
(از دوستم!)
(فندک هدیه ی خوبی نیست!)
(ذاتاً کسی که داد دوست خوبی نبود!)
و بـیادآن روز تلـخ آه کوتاهی کشید و فندک را در جیب کاپشنش انداخت.کریس گفت:(قـانونی وجود نداره که انسان همه ی هدیه هاشو نگه داره!)
(درسته اما من به این هدیه احتیاج دارم تا یادم بمونه چه کارهایی کردم!)
(و چه کارهایی کردی؟بد یا خوب؟)
شاون به چشمان آبی تیره ی او خیره شد:(نمی دونم کریس...نمی دونم!)
کـریس از شباهـت شرایطشان شوکه شد.او هـم به چـشمان آبی کمرنـگ شـاون خیره شد:(می فهمم چی می گی!)
شاون لبخند تلخی زد:(فکر می کنی یک روزی جوابمون رو پیدا می کنیم؟)
کریس پک عمیقی به سیگار زد:(منکه دیگه احتیاجی ندارم!..در هر صورت همه چیزمو باختم!)
شاون آه پرسوزی کشید:(می فهمم چی می گی!)
بناگـه بادی برخاست و موهای شـاون را به هـوا بلندکـرد و چشم کریس به کبودی وسیعی درگیجـگاهش افتاد:(پیشونی ات چی شده؟)
شاون لحظه ای هـل کرد.باور نمی کرد ردش افتـاده باشد.سریع جـوابی دروغـین پیداکرد:(مال همون روزکتک کاریه!هنوز جاش مونده!)
کریس با عصبانیت گفت:(چقدر ناشیانه!یک چیزی بگو باورکنم!)
شاون شرمگین شد و با شرارت چشمک زد:(تو هنوز نگفتی چرا بیدار بودی؟)
و دست درازکرد دوباره سیگار را پس بگیردکه کریس جا خالی داد:(تا نیم ساعت دیگه استیو میاد!)
و در را بست و رفت!
***
گرسنگی نای راه رفـتن را از اوگرفـته بود اما باز سعی می کرد سریعـتر برود.خواب مانده بود و از طرفی پول کافی برای کرایه ی ماشین نداشت.شاید اگر صاحب خانه اش بیدار نشـده بود او میـتوانست کنسروی راکه دو شب قبل از سر راه برای صبحانه اش خریده بود و نصفش را برای آن صبح نگـه داشته بود,بـخـرد تا بلکه قدرت راه رفـتن داشته باشد اما نه,صاحب خانه همـچـون عـجل معلق پشت در اتاقش آمده بود تا اجـاره ی دو ماه عـقب افتاده ی اتاق فکستنی اش را به زور بگیرد و او مجبور شده بود بدون فرصت یافتن برای تعویض لباسهای دیشب,از پنـجره فـرارکند.نفهـمید چقـدر دویده بود و ازکدام میانبورهاگذشته بود,با دیدن تابلوی غـذاخوری از شوق بخنده افتاد.فقط چند قدم دیگر...بعد می توانست در حین خـوردکردن سالاد,یک ساندویچ هم برای خودش درست کند.
شاون هیکل استیو را از دور تشخیص داد و مثل هر دفـعه درکوچه ای که به پشت غذاخوری می پیـچید, مخـفی شد.برای آنـروز لو رفـتن بـرای یک نفـرکـافی بـود.غـیر ازآن از راز دل استیو بـا خـبر شـده بود و نمی خواست با پی بردن او به نقـطه ضعفـهای زندگی آنهـا,از علاقـه اش کم شود.استیـوتازه رسیده بـود و مشغـول بازکردن قفل کرکره بودکه شاون رسید:(بازم دیرکردی پسر!)
استیو به شوق دیدن چهره ی اوگرسنگی را فراموش کرد:(من دیر نکردم,تو زود اومدی!)
شاون بخود خندید:(زود؟!..راستش دلم برات تنگ شد نتونستم تحمل کنم!)
استیو تعجب کرد:(جداً؟بخاطر من؟)
شاون غرید:(تو یک چیزی ات می شه ها؟!کرکره رو بازکن دستشویی دارم!)
سالن تاریک وساکت بود و برعکس همیشه ازکریس خبری نبود.شاون به محض ورودبه سوی دستشویی دوید و استیـو راهی آشپزخـانه شد اما قبل از ورود در چهارچوب در خشکید.سایمن سر بر میزگذاشته بود و پلکهایش را بسته بود.یک لیوان خالی در دستـش بود و یک بسـته ی مصرف شده ی قـرص بر روی میز افـتاده بود.شایـد صحنه هـمان نـبود اما خاطـره ی تلخ زندگی اش او را بدبین کرده بود.بند دلش پاره شد. داخل پرید و به سوی سایمن هجوم برد:(سایمن...چت شده سایمن,چکارکردی؟)
انتظار نداشت جواب بدهد اما سایمن که فقط چـرت می زد با صدای وحشتـزده ی او از خواب پرید و سر بلندکرد.استیو نفس راحتی کشید:(اوه منو خیلی ترسوندی پسر!)
و بی اختیار خم شد و او را بغل کرد!سایمن هنوز خواب آلود و منگ بود:(این واسه چیه؟)
استیو موهای او را بوسید:(تشکر از خدا!)و رهایش کرد:(چرا اینجا خوابیده بودی؟)
سایمن خمیازه کشان گفت:(تشنه ام شده بود اومدم آب بخورم تا نشستم کمی...)
و چـشمش به بسته ی قرصها افـتاد,وحشتـزده جهـید و بسته را از روی میز برداشـت!استیو متوجه نشد:(چی بود؟)
سایمن نمی دانست دیده بود یا نه و نمی توانست ریسک بکند بناچارگـفت:(سرم درد می کردگـفتـم یک آسپرین بخورم)
و چشمانش سیاهی رفت به سرعت دست به ظرفشویی انداخت و خود را از افتادن حـفظ کرد.استیو بیشتـر ترسید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن از نگاه سیاه و نگران استیو ناراحت شد و به زور لبخند زد:(آره خوبم...یک سر درد معمولی!)
استیو بازویش راگرفت:(دیشب شام نخوردی از اونه...بشین برات صبحانه ی گرم حاضرکنم!)
سایمن می دانست تهوع اجازه ی خوردن نخواهد داد.دست او را نوازش کرد:(من صبحانه خوردم!)
استیوآشپزخانه را از نظرگذراند:(کو؟چی خوردی؟)
سایمن می دیدکه باز هم داردگیرمی افتد:(از پیتزای دیشب!حالا این حرفها رو ول کن,من فکرم روکردم)
نفهمید چرا این حرف راگفت.فقط خواسته بود حواس استیو را به جهت دیگری جلب کند اما حالا جهت دیگری به ذهنش نمی رسید!استیو نگران وکنجکاو منتظر بود.سایمن به مغزش فـشارآورد.دیشب قول داده بود در مورد چه چیزی فکرکند؟چرا یادش نمی آمد؟او چهار سال درس خوانده بود,شاگرد ممتازدانشگاه شده بود,تمام نمراتش نود به بالا بود...صدای استیوهمچون ندای بهشتی به گوشش رسید:(درمورداستخدام گارسنها؟)
بـله! بالاخره! سایـمن خـوشحال ازکمکش گفت:(آره من فکرکردم چیزکنیم...اعلان بزنیم و...و فعلاً یک نفر استخدام کنیم بعد...)
دروغ گفته بود.اصلاً فکرش را نکرده بود!استیو بخاطر شاون خوشحال شد:(پس قبول می کنی؟)
سایمن آسوده خاطر در پرت کردن حواس اوگفت:(آره اما فـقـط یک نفـر بعد اگه کم آوردیم و بـودجه کافی بود یکی دیگه استخدام می کنیم اینطوری به فشار هم نمی افتیم و حقوقش هم می رسه!)
و آهسته بسته را در جیب شلوارش فروکرد.استیو متوجه فرار او نبود:(فکر خیلی خوبی کردی...)
سایمن باز هم دچار حالت تهوع می شد.به سوی در راه افتاد:(تو اگه وقت کردی اعلان رو بنویس!)
و خود را ازآشپزخانه بیرون انداخت و به هر ترتیـبی بود به دستـشویی رساند و با آنکه چیز زیادی نخورده بود استفراغ کرد.باز خونابه!وحشـت نکـردکم کم داشت عـادت می کرد.بناگـه صدای کریس را از سالن شنید:(سایمن...مشتری!)
سریع شیرآب را بازکرد و داخل دستـشویی را شست و خـارج شد.بی خبـر ازآنکه شـاون ازلای در توالت او را دیده بود!
آریزونا:ژوئن 2005
ساعـت یازده شب شده بود و از خسـتگی گیـج می رفت.بعنوان آخرین کار قفسه ی داروهای خشک را کنـترل کرد.ازآن قسمت کمبودی نداشتند.دوستش فیلیپ که صاحب داروخـانه بود,از دستـشویی گـفت: (دویست تا سرنگ بنویس و یک شیشه الکل)
و او در لیست خرید اضافه کرد وگفت:(دویست تا بنظرت کافیه؟)
حرفش با صدای زنگوله ی در قطع شد.با خستگی از پشت قفسه هاگفت:(بسته است!)
صدای ظریف زنانه ای گفت:(لطفاً...زیاد طول نمی کشه!)
به سـالن برگشت.خانم گلوریا مکنزی بود.آن خانواده را خوب نمی شناخت.فـقـط یک ماه ازآمدنشان به آنجـا می گذشت.درکلـیسا بـاآنـهاآشنا شـده بـودند.یک زن و شوهر جوان و دوست داشتنـی.(سلام خانم مکنزی...چه کمکی از من ساخته است؟)
زن بسیار هراسان یک کاغذ تا شده به سویش درازکرد و او با نگرانی و تعجب گرفت:(این چیه؟)
زن بجای جواب دادن شروع به گریستن کرد.نگرانی اش بیشتر شد:(چی شده خانم مکنزی؟)
زن سر بلندکرد و بی مقدمه گفت:(من عاشق تو شدم!)
نامطمعن و ناباور ازآنچه شنید,خندید:(بله؟!)
زن گـریان به روپـوش سفـید او چنگ انـداخـت:(از وقـتی توی کلیـسا دیدمت به فکر تو هـستم خـواب و خوراک ندارم لطفاً بهم رحم کن...)
هنوز باورش نشده بود و هنوز می خندید:(شما چی دارید می گید؟)
زن نالید:(لطفاً به نامه ام جواب بده...)
لبخندش محو شد:(اما شما شوهر دارید!)
صدای فیلیپ از پشت قفسه ها شنیده شد:(تو داری باکی حرف می زنی؟)
زن فرصت جواب دادن نداد.پا به فرارگـذاشت و او را با صفحـه ای کاغـذ و افکار پـریشان تنها گـذاشت. وقـتی نامـه را خـوانـد عـرقـش منجـمد شد.حرفـهای عـاشـقانـه و پر سوز وگـداز,ملتمسـانه و مشتـاق از او می خواست عشقش را قبول کند و او را در طی هفته ای که شوهـرش به فینیکس می رفت به خانه دعوت می کرد!فیلیپ از حال تغییر یافته ی او تعجب کرد:(تو چت شده؟)
نامه را به او نشان داد:(اینو خانم گلوریا مکنزی داد!)
فیلیپ گرفت و خواند:(پسر عاشقت شده...عجب شانسی!چکار می خواهی بکنی؟)
نامه راگرفت و پاره کرد:(این کار!)
آمنه محمدی هریس 85/8/3
ganedark@gmail.com
ganedark2007@yahoo.com
western عزیز بالاخره گذاشتیش ممنون
امیدوارم بعدا پشیمون نشی قسمت های بعدیش رو زود زود بزار
sh@ren_mm
08-07-2007, 19:39
منم اميدوارم:40:
دعاكن
راستش از دزدی می ترسیدم بعد یادم افتاد کتابم رو همه جا گذاشتم در بلاگ فا و فوروم های ایرانی دیگه ...
غیر از اون هدف من اینه که بقیه هم بخونند وبا نظر هاشون منو راهنمایی کنند و اینطوری به هدفم می رسم...
امیدوارم خوشتون بیاد چون این کتاب برای من ارزش دیگری داره....در حین نوشتن عاشق هر چهار شخصیتش شدم خصوصاً سایمن!!!!!!!!!!!
داستان جدیدت هم مثل قبلی قشنگه ولی جون من بیشتر بزار دیگه
راستش از دزدی می ترسیدم بعد یادم افتاد کتابم رو همه جا گذاشتم در بلاگ فا و فوروم های ایرانی دیگه ...
غیر از اون هدف من اینه که بقیه هم بخونند وبا نظر هاشون منو راهنمایی کنند و اینطوری به هدفم می رسم...
امیدوارم خوشتون بیاد چون این کتاب برای من ارزش دیگری داره....در حین نوشتن عاشق هر چهار شخصیتش شدم خصوصاً سایمن!!!!!!!!!!!
من به حافظه ات افتخار می کنم تو هم قدر خودتو بدون:46:
راستی من نگرانتم یه وقت داستانات واقعی نشه ببینم عاشق 4 نفر شدی اونوقت جواب مامان باباتو کی میده ها:18:
یه چیز دیگه تا اینجا خیلی مبهمه شیطان رو بهتر شروع کرده بودی
من به حافظه ات افتخار می کنم تو هم قدر خودتو بدون:46:
راستی من نگرانتم یه وقت داستانات واقعی نشه ببینم عاشق 4 نفر شدی اونوقت جواب مامان باباتو کی میده ها:18:
یه چیز دیگه تا اینجا خیلی مبهمه شیطان رو بهتر شروع کرده بودی
راست می گه شیطان کیست بهتر شروع شده بود ادم رو جذب می کرد
جذب نشدید ادامه شو نذارم؟
Marichka
10-07-2007, 13:27
سلام دوستان
لطفا همونطور كه magmagf عزيز گفتن داستانهاي كوتاه رو در اين تاپيك :
داستانهاي كوتاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قرار بديد و رمان رو در اين تاپيك پيگيري بفرماييد.
تاپيك ويرايش شد ...
پايدار و پيروز باشيد
جذب نشدید ادامه شو نذارم؟
میگم بنان الهه ی نازش رو برای تو نخونده ؟
ناز نکن ادامه اش رو بذار
:11: ما جذب مرامت شدیم آبجی
جذب نشدید ادامه شو نذارم؟
خواهش می کنم
مگه رمان قشنگ تر از رمان تو هم هست
ناز نکن بزار
این رمان عزیز دلمه کسی بهش چپ نگاه کنه قهر می کنم می رم گریه می کنم!!!
یک توصیه ی مفید بکنم...تا آخرش بخونید بعد نظر بدید تا قلبم نشکنه:18:
عصر شده بود.استیو خـوشحال از پیشنـهاد,سایمن یک صفحه اعلان نـوشته بود و به شیـشه چسبانده بـود
اما خود شاون برعکس انتظار,عصبی وکم حرف ومتـفکر شده بود.تمام روز وقـتی به سفارشات می رسیـد
چشـم بر سایمن داشت و دور و نـزدیک او را می پایـید!سایمن هم مشغـول در پـشت پیشخـوان,قـهـوه دم
میـکرد,نوشابه می ریخت و صورتحساب در می آورد.کریس متوجه غریب شدن فضای آنروز غذاخوری
شـده بود.می توانست احساس کند شـاون به نوعی در شکش نسبت به سایمن مطمعن تر شده و می دیدکه
سایمن هم بی خبر از همه چیز,با قاطی کردن سفارشات و صورت حسابها خشم مشتری ها را بر می انگیزد
و خود را بیشتر از همیشه لو می دهد و استیو غیر از تعجـبش بخاطر بی اعـتنایی شاون در مورد قـبول شدن
پیـشنهادش,بخاطر چیز دیگری آشفتـه و نگران است!استیو تمام روز بفکرکرایه ی اتاقش بود.اگر صاحب
خانه پیدایش می کرد از خانه بیرونش می کرد.آنوقـت او چکار باید می کرد؟حتی ذره ای پـول در دست
نـداشت!هـر چه پـس انداز داشت هـمه را برای مادر مریـضش فرستاده بود.شاید بهـتر بـود ازکسی کمک
می گرفت و لااقل کرایه ی این دو ماهش را می داد بلکه وضع غذاخوری ماههای دیگر بهتر می شد اما از
چه کسی می توانست کمک مالی بگیرد؟شرایط بقیه هم مثل او بود.آنروز برای شـاون شروع بدی داشت.
غـیر از مشکلات خـانه و رودررویی غـیرمنـتظره اش باکریس,از اینکه می دید حدسش در مورد بدحـالی
سایمـن به واقعـیت تبـدیل شده عـصبانی بود.چـرا به آنها چیزی نمی گفت؟یعنی اعـتماد نمی کرد یا علت
جدی تری برای مخفی کردن حقیقت وجود داشت؟شاید هم مشکل آنقـدرها هم جدی نبود اما یا خـون؟
سایمن گیج تر و بی حوصله تر و بی خبـرتر از قـبل سر درکار خود داشت.برخوردآنـروزش با استیـو او را
تـرسانده بود نه بخاطر خطر فـاش شدن رازش بلکه بخاطر فـراموش کردن قـولش و مساله ی مهمی چـون
استخدام گارسن!و این ترس,او را بی عرضه ترکرده بود.تازه متوجه می شد تمام معادلات ریاضی دوره ی دانشگاه را از یاد برده و حتی در ضرب کردن دو عدد دو رقـمی هـم دچار اشتـباه می شود و ترسـید چون
می دانست شاید تا تمام شدن وقـتش بتواند بدحالی و سرگیجه و قرص خوردن وکم خوابی و بی اشتهایی و استـفراغ را مخفی نگـه دارد اما این یکی را نمی تواند چون این کارش بود و جلوی چشم هـمه!برعکس
او,کریس سعی می کرد تمام حواسـش را به کارش بدهـد.سعـی می کرد به خـود قـول بدهد دیگرآنشب
سراغ سایمن نخواهدرفت.وقـتی شب از راه می رسید این سرزدنها برایش ساده ومنطقی و حتی لازم و مثل
اعتیاد,غـیرقـابل تحمل می شد اما وقـتی صبح از راه می رسید,بیاد عمل احمـقانه اش می افتـاد و تا شب از
خود شرم می کرد!حالا دیگر پی گیر یافـتن عـلتش نبود.از پی گیری و تلاش برای درک خود خسته شده
بود حالا فقط می خواست فرارکند هر علتی که داشت.
عصر همان روزیک نفر برای اعلان آمد.خواهر دوقلوی شاون,شورا مک گاون!اولین کسی که او را دید
سایمن بود.برایـش سخت بود باورکـندآنکه با پالتـوی زرد زنانه و مـوهای دم اسبی وآرایش خفـیف وارد
غذاخوری شده بود شاون نیست!دخترک به پیشخوان نزدیک شد:(برای اعلان اومدم!)
صـدایش ظـریف و دخـترانه بود.قـبل ازآنکه سایمـن بتواند حرفی بزند شاون با سینی سفارشات در دست,
وارد سالن شد و او را دید:(شورا؟!...تو اینجا چکـار می کنی؟)و با نگـرانی به پیشخـوان نزدیک شد:(برای
بابا اتفاقی افتاده؟)
سایمن موضوع را فهمید و برای لحظه ای از این شباهت عظیم بخنده افتاد.شورا جواب برادرش را داد:(نه,
داشتم می رفتم خرید,اعلان رو دیدم و اومدم!)
شاون با خشم غرید:(دیونه شدی؟برگرد خونه!)
شورا شرمگین گفت:(منم می خوام کارکنم!)
یکی از مشتری ها دستش را بلندکرد و شاون راه افتاد:(الان برمی گردم...)
و برای پخش کردن سفارشات دور شد.شورا شاون بود با همان زیبایی و ظرافت و شیرینی اما در هـیکل و
تیپ زنانه!به پیشخوان چسبید:(شرایطتون چیه؟)
سایمن که انتـظار هر نوع شخصی را داشت جز یکی ازآشنایان همکارش,کمی آواره ماند:(خوب راستش ما به گارسن احتیاج داریم اما...)
دختـرک بسیار مشتـاق و نیازمند بنظر می آمد بطوری که مجال تمام کردن حرفش را به سایـمن نـداد:(من
حاضرم شرایطتون هر چی باشه قبول کنم!)
سایـمن متوجـه نـیاز دخـترک شد و با دلسوزی گـفت:(ما فـقـط بخاطرکمک به شاون تصمیم به استخدام
گارسن گرفتیم...)
دخترک ناامید شد:(پس مشکل برادرمه؟!)
(باید ببینیم نظر اون چیه؟)
و شاون برگشت و بسیار عجول و عصبی بازوی خواهرش راگرفـت و بدون هیچ حرفی به سوی آشپزخانه بـرد.استـیو داشت همـبرگر سرخ می کردکه یکی سلام داد.با نـابـاوری سر برگـرداند.خودش بود!شورا در
همان زیبایی که دفعه ی اول دیده بود.کریس هم شیرآب را بست ومتعجب ازآنچه شاهد بود,ایستاد.شاون
ناراحت تر ازآن بودکه آنها را به هم معرفی کند:(همین حالامی ری خونه!)
شورا با خجالت از حضور در مقابل دو مرد بیگانه صدایش را پایین آورد:(چرا؟)
(چرا؟!تو بگو چرا!)
(منم می خوام کارکنم!)
(اینجا؟)
(مگه اشکالی داره؟)
(همینمون مونده بابا تو رو هم به کتک بگیره!)
کریس با تعجب به استیو نگاه کرد.یعنی کبودی گیجگاه شاون این عـلت را داشت؟حواس استیو در هـیچ
چیز نبود جز در زیبایی نامحدودآندو!حواس شاون هم در خود نبـود.عصـبانی تر ازآن بودکه متـوجه باشد
دارد خـرابکاری می کند:(اگه بفهمه اومدی اینجا,می کشدت!)
(من باهاش حرف می زنم...)
(حرف؟بنظرت بابا حرف حالیش می شه؟)
(بالاخره که من بایدکارکنم!)
(نه تو مجبور نیستی!)
شورا بدون کنترل غرید:(چرا مجبورم...می دونی که احتیاج داریم!)
و زیـر چشمی نگاه پرشـرمی به استـیو انداخت.استیو دستـپاچه شد اما باز نتـوانست نگاهـش را از او بگیرد.
کریس بجای او خجالت کشید و سر ظرف شستن برگشت.شاون ملایم تر زمزمه کـرد:(تو هـر چی احتیاج داری به من بگو من برات فراهم کنم...)
شورا احساساتی شد:(من به تو احتیاج دارم...می خوام کمکت کنم...)
شاون با علاقه و ترحم گونه ی خواهرش را نوازش کرد:(تو در حال حاضر هم کمکم میـکنی,به کارهای
خونه می رسی,از بابا مواظبت می کنی...)
کسی از سالن داد زد:(گارسن...)
شاون با عجله به سوی میز برگشت تا سینی اش را پرکند:(تو برو خونه شب میام حرف می زنیم)
نگاه شـورا بر استـیو چرخید و قـفل شد و استیوآنچنان هیجان زده شدکه بی اختیار لبخند زد.شورا فـرصت
عکس العمل نشـان دادن پیدا نکرد.شاون مثل برق ازکنارش رد شد.شورا در پی اش ملتمسانه گفت:(بـذار
کمکت کنم شاون...)
اما شاون رفته بود!بناگه کریس داد زد:(استیو همبرگرها سوختند!)
شـورا با وحشـت سربرگـرداند و همزمان استیو به سوی گاز چـرخید.کریس آخـرین ظـرف را هـم شست
و نشست تا خشک کند.کمبود بودجه کمبود امکانات را هم به همـراه داشت و او مجبـور بود هـمان چـند
دست ظرف را مرتـب,حاضرکـند.شـورا بجای استیـو به او لبخند زد و تا استیـو تابه را بردارد و برگـردد,از
آشپـزخانه خارج شد.سایمن هم متـوجه رفتن شورا نشد.صورتحسـاب آخـرین مشـتری پشت پیشخـوان را
حساب می کردکه شـاون راکنـارش دید:(سایمن لطـفاً اگه خواهـرم برگشت ردش کن!من نمی خوام اون
اینجاکار بکنه)
(چرا؟)
شاون احساس خجالت کرد:(موضوع پدرمه...اون...ببخش اینو می گم اما اون ازکارکردن من تـوی اینجـا
ناراضیه!)
(از چی ناراضیه؟)
(داستانش طولانیه!)
سایمن به سالن نگاه کرد.فقط یک میز با سه مشتری مانده بود:(بنظر میاد وقت داریم!)
شـاون به پیشخـوان نزدیکتـرشد:(خوب شاید تـو نمی دونی اما من قـبل از اینجـا پـیش یک نفـر دیگه کار
می کردم...اسمش کیوساک بود و تـوی کار عتیـقه بود.یک مدت حقوق خوبی بهم می داد و پدرم کارم
رو تصویب می کرد اما من راضی نبـودم کـیوساک مرد فـاسدی بود و ازم انتظـار داشت مثل اون باشـم و
کمکش کنم اما من هر دفعه ردش می کردم و مخالفـت می کردم تا اینکه یکروز بعـد از چهـارماه که ازم
بیگـاری کشیده بود و به بهـانه های مختلف حـقوقم رو عـقب انداخـته بود,منو با یک تهمت بزرگ بیرون
کرد بابا انتظار داشت به کار پیش اون در هـر صورت ادامه می دادم و خـواسته ها شو قبول می کردم چون پول خوبی می داد اما من نمی تونستم چون...)
لبخـند پرشور و غـروری بر لبـهای سایمن نـقـش بست که شاون را دستپاچـه کرد:(می دونم چرا نـتونستی و به تو افتخار می کنم!)
شاون هم خندید:(تا اینکه توی اون سوپرمارکت تو رو دیدم و این کار رو انتخاب کردم...)
سایمن اضافه کرد:(با حقوق کمتر!)
(اما با عشق زیادتر!)
(و این پدرت رو راضی نمی کنه!)
شاون چند ثانیه به چشمان سبز سایمن خیره ماند و بعد سر به زیـر انداخت.سایمن نـفس عـمیقی کشید:(اما
پدرت حق داره!)
شاون با تعجب سر بلندکرد:(یعنی به نظر تو باید پیش کیوساک می موندم؟)
سایمن خندید:(نه,در اون مورد نه...در مورد حقوق و درآمدکم رستوران!)
شاون چیزی برای گفتن نداشت:(متاسفم!)
(نه من متاسفم!)
(کاری نمی تونیم بکنیم؟)
(تا وقتی اون رستوران بزرگ بالای خیابون هست کار و بار ما کساد می مونه!)
(اما باید راهی باشه؟)
(مثلاً؟)
(نمی دونم...شاید بتونیم مثل اونها یک شریک خوب پیداکنیم)
(توکسی رو سراغ داری؟)
(نه اما اگه تبلیغات بزنیم و بگردیم حتماً پیدا می کنیم!)
(می دونی چقدر طول می کشه شاون؟)
(خوب؟)
سایمن بی اختیارگفت:(من اونقدر وقت ندارم!)
شاون وحشت کرد:(چرا؟)
سایمن متوجه گند زدنش شد:(یعنی حالا وقت ندارم...)
نگاه تند و نافذ شاون بر او قفل شد:(چی شده سایمن؟)
سایمن به سختی لبخند زد:(باید برم دستشویی!)
و خواست ازکنار او رد شودکه شاون خود را جلوکشید.اولین بار بود متوجه فرار جدی اومی شد:(موضوع
چیه؟)
سایمن هم قصد تسلیم شدن نداشت وانمودکرد از رفتار او تعجب کرده است:(هیچ!قراره موضوعی باشه؟)
و باز هم خواست او را دور بزندکه انگشتان شاون دور بازویش حلقه شد:(من یک سوالی ازت پرسیدم!)
سایمن متعجب ترشد:(چکار می کنی شاون؟ولم کن!)
و دست انـداخت تا بازویـش راآزادکندکه شـاون مصمم تر و خـشن تر مـچ دست او را با دسـت دیگرش
گرفت و باعث وحشت شدیدتر سایمن شد:(تا جوابم رو ندی ولت نمی کنم!)
(چی رو می خواهی بدونی؟)
(تو بهتر می دونی...اونی که باید بدونم...هم من هم بقیه!)
سایمن خیره در چشمان افسون کننده ی شاون داشت کم می آورد:(چیزی وجود نداره!)
شاون بر فشار دندانها و انگشتانش افزود:(داره دروغ نگو...تو رو دیدم!)
سایمن متوجه منظورش نشد و شاون آهسته تر ادامه داد:(امروز صبح...از لای در دستشویی!)
رنگ سایمن پرید:(تو...تو منو می پاییدی؟)
شاون میدان خالی نمی کرد:(آره و اگه نگی ادامه می دم!)
سایمن لبخند خسته ای زد:(لطفاً شاون بذار برای خودم بمونه!)
شاون به لرز افتاد:(چرا؟اوه خدای من...چرا سایمن؟)
سایمن بیشترگیر افتاد.دیگر چاره ای جزگفـتن حـقیقت نمی دیدکه سه مشتـری وارد غـذاخـوری شدند و
مستقیم سر پیشخوان آمدند.شاون زیر لب فحش داد و سایمن نفس راحتی کشید:(بعداً حرف می زنیم!)
شاون رهایش کرد:(همین امشب...فهمیدی؟)
سایمن هیجان زده از این توجه,سر تکان داد.یکی داد زد:(گارسن...)
شاون از پشت پیشخوان خارج شد و سرکارش رفت.
صدای ناله ی استیوکریس را ترساند:(چی شد؟)
استیو از ماهی تا به فاصله گرفت:(دستم سوخت!)
کریس به سویش رفت:(باید زود بشوری!)
استـیو خود را به ظرفـشویی رسـاند وکریس به کمکش رفـت.کمی مایع ظرفـشویی در دستش ریخت و با
وجود بی میلی پرسید:(حواست کجاست؟)
استیو بدون حاشیه چینی یک کلام گفت:(از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم!)
کریس خوشحال از این صراحت گفت:(منم فکر می کردم شاون!)
استیو لبخند زد:(خیلی شبیه اونه مگه نه؟)
کریس بالاخره علت آن نگاه های عاشقانه را بر شاون می فهمید:(اونها دو قلواند...تو چه انتظاری داشتی؟)
استیو راضی از خالی شدن دلش پرسید:(تو تا حالا عاشق شدی؟)
کریس اول شوکه و بعد عصبانی شد:(دیگه روت باز نشه!)
و شیرآب را بست و سرکارش برگشت.
ارگون:جولای 2005
بر سکوکنـار دوسـتان و همکـلاسی هایـش نشســته بود و چـشمانش بجای تریبـون بر جـمعـیت مهـمان
می چرخید.همه ی پدر و مادرهاآمده بودند اما از پـدر و مادر او خـبری نبود.یعـنی می توانستنـد تا رسیدن
نوبت او بیایند؟خواندن اسمها ادامه داشت.با عجله موبـایلش را از جیب شـلوارش درآورد و با خانـه تماس
گرفـت.در پیـغام گیر بود.امیـدوار شد حتماً مادرش در راه بود.اینبـار به آپارتـمان پـدرش تلفـن کرد.زنـی
گوشی را برداشت.برای لحظه ای شوکه شد اما خود راکنترل کرد و سراغ پدرش راگرفت.زن بعد ازکمی
من و من کردن گفت:(پدرت نمی تونه حرف بزنه!)
نگران شد:(اتفاقی براش افتاده؟)
زن خنده ی جلفی کرد:(اوه نه...فقط...)
و باز هم خندید!قلبش از شدت خشم بدردآمد.برای آخرین بارگفت:(براش پیغام گذاشته بودم؟)
زن با تمسخرگفت:(آره گرفته و به پسر خوشگلش تبریک می گه!)
با نفرت و دلتنگی تماس را قطع کرد.در تلفن کلی التماس کرده بود بیاید ومراسم او را ببیند و به او افتخار
کند اما او...با یک زن دیگر؟به ایـن زودی؟!پس علت طلاق این بود!اسمش خوانده شد و او باگیجی بلنـد
شد و به سوی سکو راه افتاد.انگارکه در هوا راه میرفت.پدرش به مراسم او,تک فرزندش نیامده بود!چـرا؟
یعنی برایش مهم نبود فـارغ اتحصیل شدن پسرش را ببیند؟یعنی به او افتخار نمی کرد؟جلوی تریبون رسید
استادکاغذلوله شده را به دستش داد و تبریک گفت.برای لحظه ای حتی استاد را هم نشناخت!سربرگرداند
و نگاهـش باز هم جستـجوکرد.مادرش هم نیـامده بود در چنـین روز مهم و زیبـایی برای او نیـامده بود در
حالی کـه بایـد مثل هـمه ی پـدر و مادرهـای خـوب و واقـعی قبل از مراسـم می آمد و برای خود صندلی
انتخاب می کرد.اوآنروز نتیجه ی چهارسال درس خواندن بی وقفه اش را می گرفت.یعـنی مادرش هـم به
او افـتخار نمی کرد؟اگر اینقدر ارزشش کم بود پس نقشه ی آشتی دادن پدر و مادرش از همـان اول,حتی
اگر می آمدند هم بباد رفته بود!از پله های سکو سرازیر می شدکه تیرسی را دید.جدا شده ازگروه خودش
به سـوی او می آمد.هـیجان زده شد.گر چه قلب و فکرش بخاطر بی اعتنایی پدر و مادرش و خـراب شدن
تصمیم وآینده اش در درد و فشار بود اما می دانست آن روز یک قرار دیگر با خود داشت.دست در جیب
کرد تا انگشتر را در بیاوردکه تیرسی مقابلش رسید:(به من تبریک نمی گی؟)
در شنل وکلاه آبی زیباتر از همیشه دیده می شد.لیسانسش را بلندکرد:(اما اول من گرفتم!)
تیرسی خندید:(اونو نمی گم..اینو می گم!)و دست چپش را بالاآورد.یک حلقه با نگین سفید بر رویش,از
همان انگشتری که اوبرایش خریده بود در انگشتش بود:(حالادیگه میتونم اینجابمونم,با نایجل نامزد شدم)
کـریس به پیشخوان نزدیک شد.سایمن سر بر میزگذاشته بود و خوابیده بود.درآن شرایط بسیار معصوم و دوست داشتنی و راحت دیده می شد.آهسـته صدایش کرد اما بـیدار نشد.آخرین مشتری منـتظر بود.بناچار
خودکـریس پشت پیشخوان رفـت و صورتحساب درآورد و مشتـری را راهی کرد.شـاون کاپشن به دست وارد سالن شد:(قرارمون که یادت نرفته سایمن؟)
کریس از پشت پیشخوان خارج شد:(هیش...سایمن خوابه!)
شـاون که خـود را برای بازجـویی مجـددآماده کـرده بـود با دیـدن این صحـنه عـصبانی شد:(چـرا روزهـا
می خوابه؟مگه شبها نمی تونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(ساعت داره ده می شه!اگه حالا روزه پس شب کی؟)
شـاون که بهـانه ای برای خـالی کردن دق دلی اش پـیـداکرده بود به سـوی او رفـت:(شب وقـتـیه که همه
می خوابند اما توکه نمی فهمی!)
کریس هم مشتاقانه راهش را به سوی اوکج کرد:(تا اونجایی که یادمه تو هم نمی فهمی!)
شاون روبرویش دست به کمر زد:(من فقط یکبار نفهمیدم!)
(منم همینطور!)
(دروغ می گی!)
(تو هم همینطور!)
استیو هم وارد سالن شد:(سایمن می تونم یک دقیقه باهات حرف بزنم؟)
اینبار هر دو غریدند:(خوابه!)
استیو با تعجب به ساعت دیواری نگاه کرد:(به این زودی؟!)
شاون خندید:(بفرما!)
کریس غرید:(چی رو می خواهی اثبات کنی؟)
استیو متوجه آندو شد:(شما دارید دعوا می کنید؟)
کریس گفت:(نه!)
شاون گفت:(آره!)
و لحظه ای حرفهایشان را عوض کردند:(آره...)
(نه!)
استیو نگران پیش رفت:(سر چی؟)
دوباره هر دو غریدند:(گفتیم نه!)
استیو با ترس چند قدم عقب رفت:(خیلی خوب...فهمیدم!)و با خود غر زد:(چرا با من دعوا می کنید؟)
شاون رو به کریس کرد:(حالا مجبورم برم قرارمون فردا!)
و به سوی در رفت.کریس از رو نمی رفت:(چرا امشب عجله داری بری...برعکس شبهای قبلی؟)
(می خوام قبل از رسیدن بابا به خونه با شورا حرف بزنم!)
(یک ساعت دیگه می بینمت!)
(گفتم بمونه فردا!)
استیـو متوجـه آنـدو نبود به فکر خـودش بود.ناامیـدانه به پیـشخوان نـزدیک شد و سر خم کرد تا در مورد
خواب بودن سایمن مطمعن شودکه چنگال کریس از عقب یقه ی او راگرفت:(توحرف حالیت نمی شه؟)
استیو عقب دوید:(چرا فقط...فکرکردم شاید...)
کریس پشیمان شد و با ملایمت گفت:(اگه کار مهمی نداری بمونه فردا!)
استـیو خنده ی تلخی کرد.چرا مهـم نبود؟می خواست آن شب را لااقل آن یک شـب را از دست صاحب
خانه و خطر بیرون شدنش در امان بماند.غیر از مساله ی رئیس بودن سایمن,به نوعی احساس می کرد باآن
اخلاق نرم و ملایم و لبخندگرم و همیشگی اش قابل اعتمادترین است:(نه مهم نیست...بمونه فردا!)
شـاون برای لحـظه ای نسـبت به او احساس تـرحـم کـرد وگـفت:(اسـتیو اگه می خواهی بیا تا اونجایی که
مسیرمون می خوره با هم بریم)
استیو از این بدشانسی به خنده افـتاد.هـر شب آن چهـار ماه آرزوکرده بود با او برود تا بلکه در طول مسیـر
حرفی از شورا به میان بیاید هر شب آن چهار ماه آرزوکرده بود غیر ازآن شب!(باشه بریم!)
***
از رفتن آندو مدتی می گذشت اما او هـنوز هـم تکیه زده بر پیشخوان,چشم بر سایمن داشت و به سوالی
که بعد از دیـدار سایمن در ذهـنش شکل گرفـته بود,فکر می کرد.چـرا؟سالها پیش عـادت علاقمند بودن,
اعـتمادکردن,نگـران شـدن و وابسته مانـدن را ترک کـرده بود,اما حالا چـرا؟سایـمن چرا؟یعـنی داشت به
شخصیت اصلی و قبلی اش بر می گشت؟این فکرآنچنـان او را وحشـتزده و عـصبانی کردکه به سرعـت از
پیشخوان فاصله گرفت و برگشت به سوی پله هـا دویـد.نه او دیگر نمی خواست اعـتمادکند و دل ببـندد و
بعد ترک شود و تنها و منتظر بماند و سالها از درد عظیم نیازمندی بگـرید.تا نیمه ی پله ها رفـت اماکم کم
قدمهایش سنگین شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد.چیزی مانع می شد.چیزی انگارکه جدا شده از وجودش آنجا در پایین مانده بود.یعنی ممکن بود وجدانش باشد؟تاآنجاکه بیاد داشت وجدان را بیاد نداشت.آنراهم با بقیه ی نیازهاکشـته بود و یا خودش با مرگ بقیه مرده بود!پس چـه بود؟یک لحظه به خودآمد.داشت بر
می گـشت!نمی دانست چـرا می خـواست هر چه سریعـتـر به او برسد.مطمـعن بود بیدارش نخواهد کرد.از
طرفـی ممکـن نبود قـصد لمس کـردنش را داشـته باشد حتی به منـظور بردنش به اتاقـش!اما انگـارکه اگر
می رسید به آرامش می رسید,خود را رساند.لب بازکرد صدایش کند و او را وادار به رفتن به اتاقش بکند
اما دلش نیامد.دست انداخت بازویش را بگیرد و دورگردن خود بیندازد بلکه جـرات حمل او را پـیدا کند
اما نتوانست!حتی نمی توانست از روی لباس کسی را لمس کند!چقدر عوض شده بود...بایدکاری برای او
می کرد وگـرنه به آرامش نمی رسید.نگاهـش را چرخاند وآویـز لـباس را دید و پالتوی سبز سایمن راکه با رنگ چشـمان زیبایش همـاهنگی داشت,آویـزان بر رویـش,رفت و برداشـت.لحظه ای در دستش لمس
کرد و بوئید.همان بوی آشنای ادکلنش!چـقدر دلگرم کننده و دلشادکنـنده بود.برگشت و با لرز و شـرم و
احتیاط بر شانه های او انداخت.سایمن چیزی نفهمید اما او انگارکه مرتکب جرم بـزرگی شده,با وحشت و
عجله پا به فرارگذاشت...
کم مانده بود راه مشترکشان تمام شود اما هنوز هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودند.شاون از صحبت
در مورد خود و شرایط خانه و خانواده اش متنفربود و می دانست بعد ازآمدن آن روز شورا به غذاخـوری اگـر هم موضوعی برای صحـبت باشد درآن مورد خـواهد بود.استیو هم دوست نداشت در مورد خـودش
حرف بزند.همه از جمله شاون می دانستند او یک بچـه دهاتی و فـقیر بود اما اینکه چـقدر دهاتی و چقـدر
فـقیر بود نظری نداشتنـد!فـقط خـودش می دانـست و صاحب خانـه اش!اما باید از جایی شروع می کردند
وگرنه راه تمام می شد و هر دو باکوله باری از حسرت و سوال تنها می ماندند…
(دلم می خواست به شهرمون برمی گشتیم...)
استیو نامطمعن ازآنچه شنید سر برگرداند.بله شاون بود:(دلم می خـواست مثل گـذشته ها هـر شب دور میز
شـام جمع می شـدیم...ماما میـز رو حاضر می کـرد,بـابـا ازکارش تعـریف می کـرد و من سر بـه سر شورا
می ذاشتم...)
هـزاران سوال با هیجان شدید به مغز استیو هجوم آورد اما او با تلاشی طاقت فرسا جلوی خود راگرفت تـا
حـرف او را قـطع نکنـد و او را از درد دل کـردن منصرف نکنـد...(و بعـد قـرار پیـک نیک آخر هفـته رو
می ذاشتیم...یک جـایی دور از مدیسن و من اینبار بجای ردکردن و رفـتن با دوستام,بـا اونها به پیک نیک
می رفتم و براشون ماهی می گرفتم...)
لرزش صدا او را موقتاً از ادامه دادن بازداشـت.استیـو در قـلبش احساس سوزش کرد.وقـتی به اونگـاه کرد
برقی سوای رنگ و روشنی همیـشگی در چشمانـش داشت,برق اشک!(هـیچوقت باور نمی کردم حسرت
اون روزها رو بخـورم...چرا قـدر زندگی ام رو ندونستم؟)
استیو هم بیاد زندگی خودش افتاده بود.او هم باور نمی کرد روزی آن آسایش و زیبایی را از دست بدهد.
اشک پلکهای او را هم می فشرد.دیگر نتوانست ساکت بماند:(هممون این اشتباه روکردیم شاون...)
شاون خنده ی غمناکی کرد:(کاش نمی کردیم...کاش می تونستیم همه چیز رو به اول برگردونیم...)
و فکـرکـرد اگـر می تـوانست واقـعاً برمی گـرداند؟استـیو هم به تلخـی خنـدید.او اگـرمی تـوانست حتـماً
بر می گرداند!باز مدتی به سکوت گذشت.خانه ی هـر دو در جایی دور از جمعیت و شلوغی نورهای شهر
بود.در جای فقیرنشین حومه ی شهر!پس خیابانها وکوچه هایی که باید طی می کردند همیشه سوت وکور
بود...
(چقدر عجیبه که تقاص خوب و پاک بودن اینقدر سنگینه!)
شاون با ناباوری سر برگرداند.نیم رخ استیو جدی تر و سردتر از همیشه بود:(اونقدر سنگین که باید تا آخر
عمرم پس بدم!)
تن شاون به لرزه افتاد:(چطور ممکنه؟!...تو هم؟)
استیو رو به اوکرد.لبخند تلخی به لب داشت:(شاید اگر بد بودیم نمی باختیم درسته؟)
شاون ایستاد و با علاقه مچ دست استیو راگرفت:(اما نمی تونستیم مگه نه؟)
استیو هم ایستاد:(نه...نمی تونستیم!)
(پس چرا...؟یعنی ما باختیم؟)
استیـو به چشمان اوکه در تاریکی مثل چشمان گـربه برق می زد,خیره شد:(ما اینجایـیم شاون...کیلومترهـا
از خونه و خانواده و زادگاهمون دور,اما پیش هم هستیم,هر چهـارتامون تنـها اما خوب هستیم,ما شبیـه هم
هستیم و دست سرنوشت ما رو اینجا جمع کـرد و هـمدیگر رو پیداکردیم...شاید بنظر نیاد اما درستش این
بود,این سرنوشت ماست و زوده تا بفهمیم که برنده شدیم!)
شاون با امیدواری خندید:(پس ما برنده شدیم!)
(اگه درست و پاک و خـوب بودنمون ما رو اینجا جمع کرده پس زندگی قبلی ما غلط بوده و خدا داستان
دیگه ای برامون نوشته,به پاداش گذشته مون,پس ما برنده شدیم!)
شاون شوکه شده بود.جوابش راگرفته بود اما چیزی هنوز ذهنش را مشغـول کرده بود:(اما یا راضی بودن؟
بنـظر میاد هیچـکدوم از شرایـطمون راضی نیـستیم؟ اگـه درستـش اینه,اگـه برنـده شدیم چرا شاد و راضی
نیستیم؟)
(گفتم که زوده!تا اینجای زندگی مون درست بوده و ما بردیم اما بقیه هنوز نوشته نشده و در دست ماسـت
که بسازیمش یا ویرانش کنیم و ما خواهیم ساخت...زندگی مثل یک پازل می مونه وقتی قطعه ای رو نگاه می کنی کج و بی معنی وکوچیکه اما اون تکه ای از یک تـابلوی قـشنگه که اگه نباشـه شکل تابلو ساخته نمی شه...ما اگه هـر قطعه رو درست سر جاش بذاریم تابلوی زندگی مون کامل و قشنگ می شه!)
شاون مست شده بود:(وکافیه یک قطعه رو غلط بذاریم!)
استیو لبخند به لب سر تکان داد:(ومی دونی شاون...من از با تو و سایمن وکریس بودن خیلی راضی وشادم
و ایـن برام کافیه!)
***
فنجانها راکنارکشید و بطری را از مخفی گاهش بیرون کشید.هفته ی قبل که به خرید رفته بودآنرا بـرای
خـود خـریده بود و دور از چـشم بقـیه آنجا مخـفی کـرده بود.در طـی آن مدت درش را بـاز نکـرده بـود.
می دانست خوردن ویسکی برایش مضر بود اما چرا باید اهمیت می دادکه؟مدتـی برای بازکردن درش بـا
بطری ور رفت اماآنقدر توانایی نداشت,یعنی دیگر نداشت پس از دندانهایش کمک گرفت.سالن تاریک
و خفه بود و فقط از باریکه های پرده,نور ماه بر میزها وکف چوبی سالن می افتاد.بعد از موفق شدن در باز
کردن در بطری,لیوانی برداشت و تا نیمه پرکرد.پالتو هنوز بر شانه هایش بود.نمی دانست کدامیک آنرا بـر
دوشش انداخـته بود.حدس می زد استیو باشد.او خیلی دقـیق و دلسوز بود.می خواست قدم بزند پس پالتـو
را طرفی پرت کرد و لیوان بدست از پشت پیشخوان خـارج شد.ساعت زنگ زد.دو نیمه شب بـود.به سوی
یکی از پنجره ها رفـت و از لای پرده خیابان خـلوت را نگاه کرد.چقدر تلخ و وحشتناک بود تنها بـودن...
ذره ای نوشید.اهمیتی به مزه ی تلخش نداد.با خود لج کرده بود.بازآن صحنه ی دردناک جلوی چشمانش
ظـاهر شد.مراسـم خـاکسـپاری او...با همان لباسها در یک تابـوت چـوبی تـنگ و ساده,یک کـشیش و دو
گـورکن,طول جـاده ی پشت کـلیسا را با حمل تابوت او می پیمایند,گـورش در محـلی دورتر از بقـیه,در
جای خشک و دلتنگ کننده,بدون هیچ مراسمی او را داخلش پرتاب می کنند...کـسی اورا نمی شناسـد و
اوکسی را ندارد تا برایش گـریه کند...کـشیش خلاصه وار چیزهایی از انجیل می خواند و خاکهـا...دوباره
نوشید.قلبش در فشار عجـیبی بود.چرا سرنوشتش اینطور رقم خورد؟آیا مرتکب اشتباهی شده بود یا تقدیر
و امتحان الهی بود؟مگر مرگ می توانست امتحـان الهی باشد؟از پنجـره فاصله گرفـت و رفـت پشت یکی
از میزها نشست.ازآن جهت غذاخوری جور دیگری دیده می شد.بزرگتر و مخوفتر.صدای قدمهای کریس
را از سقـف شنید.او هنـوز هم,باز هم بیـدار بود.چرا؟او دیگر چـرا؟یعنی مشکـلی داشت؟شاید هـم مشکل
کریس وجود او بود!بیاد حرکت آنروزش در دستشویی افتاد و تلخی اش را دوباره حس کرد.نمیخواست به طـرز رفـتار و لحن حرفهایش اعـتمادکند اماگاهی شک می کرد مشکل کریس نفرت از او باشد!عـلتی که باعث خشم کریس شود در رفتار خودنمی دید بلکه تاآنجاکه می توانست سعی می کرد برایش خوب باشد نه اینکه بخاطر سابـقه دار بودنش از او بترسد برعکس به او علاقمند بود و این عـشق تنها علت وبهانه اش بـرای محبت کردن به کـریس بـود اماکریس؟اوآنقدرکریس را نمی شناخت که بفهمد اگر هم نفرتی هست علتش چیست؟اینبار لیوان را پر نکرد.بطری را بلندکرد سر بکـشدکه احـساس کرد صدایی از سمت در اصلی شنـید.صدای چرخیدن قفل!بطری را زیر میزگـذاشت,از جا بلند شد و پیش رفت.شخصی داشت
کرکره را باز می کرد.سایه اش را می دید.جوان بنظر می آمد.کمی هل کرد.چکار بـایدمی کرد؟اجازه ی
ورود نمی داد؟فرصت فرار نمی داد؟شـاید مسلح بود؟یعنی بهتر بود چیزی بردارد؟تا بتواند تصمیم بگیـرد,
شخـص لای کـرکره را تاآن حدکنار زدکه بتوانـد رد شود!ساکـش را میان کرکره گـذاشت و مشغول باز
کردن قـفـل در شیـشه ای شد.خیلـی زرنگ و پـر مهـارت بود انگارکـه بارهـا این کـار راکرده بود!سایمن
نزدیک تر رفت:(استیو؟)
استیو دست ازکارکشید:(تویی سایمن؟)
سایمن با خشم نفسش را بیرون داد:(اوف...!منو خیلی ترسوندی پسر!)
استیو از شدت شرم دستپاچه شد:(خیلی خیلی معذرت می خوام لطفاً منو ببخش!)
سایمن در راگشود:(چی شده؟چرا برگشتی؟)
(می تونم بیام توبگم؟)
سایمن عقب رفت:(البته...بیا تو!)
کـریس که در راه پـله برای پایین رفـتن با خودکلنجار می رفـت با صدای باز شدن کرکره نگران شد و بـا
عجله از پله ها سرازیر شدکه زمزمه ی آندو را شنیـد:(باور نمی کردم بیـدار باشی...نمی خواسـتم کسی رو
بترسونم...)
(مهم نیست,بگو چی شده؟)
(یک موضوعی بودکه می خواستم امروز باهات درمیون بذارم!)
(خوب صبح می گفتی حالا چرا؟)
(مجبور شدم...راستش...)
و مکث کرد.کریس باکنجکاوی پایین تر رفت و توانست سایه ی آندو را مقابل هم ببیند.استیو بدون آنکه
از وجودکریس باخبـر باشد,فـقـط از روی خجالت,بی اختـیار تن صدایش را پایین ترآورد:(صاحب خونه
بیرونم کرد!)
سایمن شوکه شد:(حالا؟!)
(دو مـاه بودکـرایه نمی دادم...مجبور بودم تمام ماهیانه ام رو برای مادرم بفـرستم...مریض شده و...)بغـض
گلویش را بدردآورد:(جایی رو ندارم برم می تونم امشب رو اینجا بمونم؟)
سایمن با دلسوزی گفت:(البته...تا هر وقت دوست داری!)
استیوآنچنان شاد شدکه با یک حرکت پر شور سایمن را بغل کرد:(متشکرم...خیلی متشکرم!)
کریس که چیزی نشنیده بود,متعجب از صحنه ای که می دید لحظه ای تامل کرد و بعـد خشمی بی عـلت و ناگهانی وادارش کرد برای جلوگیری از نشان دادن هر نوع عکس العملی به اتاقش فرارکند.
ویسکانسین:آگوست 2003
یک هفته طول کشید تا او برای مطمعن شدن به گوشهایش فرصت پیداکند.طولانی ترین روز کار را در
پیـش داشتند و پدرش احمقانه عمل کرده و اینرا در خانه ابرازکرده بود,خواهرش هم برای رفـتن به جشن
تـولد دوستش اجازه خواسته بود.پس مادرش تمام روز تنها بود!هنوز شروع به کار نکرده بـودندکه باز هم
سر پدرش غرید:(نباید اجازه می دادی بابا!حالا ماما تا شب تنها می مونه!)
پـدرش که تمام طول راه غر زدنهای پسرش را تحمل کرده بود با خستگی گفـت:(اما عـزیزم تولد بهـترین
دوستش بود و اون می خواست بره کمکش...مادرت که به تنها موندن عادت کرده و شکایتی نداره!)
البتـه که مـادرش عادت کرده بود و شکایتی نداشت!بناچار مشغـول به کار شد.دقـایـق به تـلخی و سخـتی
برایش سپری می شد.دل و عقلش او را به سوی خانه می کشید.میـدانست عصر وقتی همه به خانه برگردند
همه چیز مثل روز قبـل و روزهای قـبل خواهـد بود اما یا ظن او؟ظنی که نسبت به مادرش پیـداکرده بود و
خـواه نا خواه او را به نفرت می کشاند؟آیا او می توانست بقیه ی عمرش را با این ظن بگذراند؟نه!مطمـعن
شـدن در هـر چیـزی بهـتر از دو دلی بود.پـدرش مشغـول کار بود.به بهـانه ی خرید ناهـار سویچ ماشین را
گرفـت و راهی خـانه شد.وقـتی بالای خیابان پارک کرد باز دودلی وحشتناکی سراغش آمد.اگر حقیقـت
داشت و او مطمعـن می شد چه؟باید خودش حل می کرد یا بـه پدرش می گـفت؟منطـقی این بود پـدرش
تصمیم بگیرد قـبل از هر چیزی او زنش بود و اگر خیانتی وجود داشت مجازات کردن حق پدرش بـود اما اگر چیزی وجود نداشت و شک او بی مورد بود چه؟آنوقت همه چیز برای او سر جای اولش برمی گشت و زندگـی ادامه پیـدا می کرد.این آرزو فـرصت کامل شدن در دلـش پیـدا نکرد.پـسر درشت اندامی وارد خـیابان شد و به سوی خانـه ی آنها رفت.بنـد دلش پاره شـد.دیگر جای تامـل نبود.پـیاده شد و دوان دوان خود را به حـیاط رساند و مستقـیم به سوی هـمان پنجـره رفـت.باز هـم پنجره باز بود و پرده ها بسته!صداها همان بودند اما واضح تر از قبل...(دیرکردی!)
(مادرم گیر داده بود بمونم خونه و توی درسهای برادرم کمکش کنم)
(من هیچوقت نتونستم چنین مادری بشم!)
(بهتر!...راستی دخترت کجاست؟)
(رفته تولد دوستش و تا شب نمیاد)
زانـوهایش به لرز افـتاد و تمام وجـودش سرد شد.پس حـقیقت داشت!مادرش خیـانت می کردآنهم بایک
جوان همسن او!مکالمه ادامه داشت...(راستی برات یک هدیه دارم!)
(به چه مناسبتی عزیزم؟)
(مگه یادت رفته؟امروز اولین سالگرد عشقمونه!)
به دیـوارچسبید و پلک بر هم فشرد.یکسال!...نه او نمی توانست باورکند.خواب بود,دروغ بود,تـلویـزیـون بود...
یک لحظه به خودآمد.مقابل محل کار پدرش بود.تمام طول راه را دویده بود!
از مدتـها قـبل سایمن متوجـه شـده بود زن ثـروتمندی هـر روز بخاطر شاون به غـذاخوری می آید,زیاد
سفارش می دهد و هر بار شاون سر میز او می رسد,معطلش می کند,او را به حرف می کشد و با او شوخی
می کند و متوجه شده بود پیشنهادات مختلفی به او می دهد و او را برای قبولشان مورد فشار قرار می دهـد.
سایـمن اوایل بـاور نمی کرد زن قـصد بدی داشتـه باشد اماکم کم با سماجت و پافشاری درآمـدن و نگـاه
کـردن و طول دادن وعـده های غـذا,صحبت و شوخـی و تکـرار درخواستـها و اصرار برای قبـول,بالاخره
مطمعـن شد و مطمعـن بود شاون به ردکردن او ادامـه خواهد داد و حتی امـیدوار بود روزی با یک جواب
سخـت او را برای همیشـه از غـذاخوری بیرون انـدازد اما این اطمیـنان و امیـدش به زودی شکسـت!آنروز
مشتری زیاد داشتندکه یکی هم همان زن بود و شاید شاون فکرمی کرد به عـلت پر بودن جلوی پیشخوان,
سایمن متوجه نخواهد شدکه اینبارکاغذی راکه زن هر بار می نوشت تا به او بدهـد,گرفت!سایمن احساس
کرد زیر پاهایش خالی شد.زن با شادی و رضایت آنجا را ترک کرد و شاون هیجان زده و عجول کاغذ را
در جیب شلوارش فروکرد و راهی آشپزخانه شد.سایمن آنچنان ناراحت و عـصبانی شدکه پیشخوان را بـا
تمام افرادی که برای خرید نوشیدنی پـشتش صف بستـه بودند,رها کرد و در پی شاون به آشپـزخانه دوید.
شاون لیست یکی از مشتری ها را برای استیو می خـواندکه صدای سایـمن حرف او را قـطع کرد:(اون چی
بودگرفتی؟)
شاون با وحشت سر برگرداند.استیو وکریس هم...(چی شده سایمن؟)
نگاه پر خشم سایمن فقط بر روی شاون بود.دوباره و اینبارکلمه کلمه تکرارکرد:(اون...چی...بود گرفتی؟)
شاون آب دهانش را قورت داد:(هیچ...چی رو می گی؟)
ناگهان سایمن به سویش حمله ور شـد,با یک حرکت به کمربـند او چنگ انـداخت و او را به سوی خـود
کشید.شاون فرصت ممانعت کردن پیدا نکرد.سایمن به همان چابکی دست در جیب اوکرد و تکه کاغذ را
بیرون کشید.همانطورکه حدس می زد شماره تلفـن وآدرس بود!سعی کردآرام برخـورد کند اما نتوانست!
داد زد:(اینو برای چی گرفتی؟)
شاون که هنوز نتوانسته بود علت خشم سایمن را درک کند با صدای لرزانی گفت:(همین طوری...داد منم
گرفتم!)
سایمن با تمسخر خندید:(این شغل جدیدته؟...خودفروشی؟!)
شاون خشکید.استیو هم!کریس که برای اولین بار این روی ناشناخته و غـیرمنتـظره اش را می دید وحـشت
کرده بود.سایمن کاغذ را در مشتش مچاله کرد و به صورت شاون کوبید:(اینقدر به پول احتیاج داری؟)
شاون ناباورانه زمزمه کرد:(محض رضای خدا...تو چی داری می گی سایمن؟)
سایمن از او فاصله گرفت:(کمک می خواهی؟باشه!من کمکت می کنم!)و به سوی پیشبـند اضافی آویزان
بر دیوار رفت:(استیو...می تونی تنهاکارکنی؟)
استیو هم ترسیده بود:(می تونم!)
سایمن پیشبند را بست:(توکریس...برو پشت پیشخوان,جای من!)
کریس هم جرات مخالفت کردن نداشت:(باشه!)
و زود شیرآب را بـست و پیشبندش را بازکرد.سایمن به سوی میز رفت و مشغـول پرکردن سینی شد.شاون
هنوز منگ و هراسان بود:(لطفاً سایمن...این کار رو نکن!)
سایمن سینی را برداشت و راه افتاد اما شاون جلویش راگرفت:(تو در مورد من داری اشتباه فکرمیکنی...)
سایمن سر به زیر انداخت تا به صورتش نگاه نکند:(بروکنار!)
شاون ملتمسانه گفت:(اجازه بده توضیح بدم...)
اما سایمن او را دور زد و خارج شد.
***
عصر شده بود اما سایمن بدون لحظه ای وقفـه و یاکاهلی,کارکرده بود.نه حرف می زد و نه کسـی جرات
می کرد با او حرف بـزند و شاون دلگیرتر و متـفکرتر از همـیشه,سعـی می کرد پا به پای او به کارش ادامه
بدهد.استیو وکریس هم ساکت و نگران آندو را با نگاه تعقیب می کردند تا اینکه بالاخره سالن از مشـتری
خالی شد و فـرصتی برای استراحـت پیش آمد.سایمن در اتاق خودش بودکه شاون سراغش رفت.چند بار
در زد.می دانـست سایمن جوابش را نخـواهد داد پس بی اجـازه داخل رفت.سایمن بر روی تخـتش نشسته
بود و بر دفتر ضخیمی چیـزهایی می نوشت.شـاون تا نیمه ی اتـاق رفت:(سایمن بنظرم وقـتـشه با هم حرف
بزنیم!)
سایمن همچنان سر به زیر می نوشت:(فکر نکنم لزومی داشته باشه!)
شاون عصبانی شد:(نه...لازمه!تو باید به حرفهام گوش کنی!)
(خوب بگو!)
(اول به من نگاه کن!)
سایمن اهمیت نداد.شاون جدی تر تکرارکرد:(به صورتم نگاه کن سایمن!)
سایمن نگاهش نکرد:(حرفت رو بگو و برو!)
قهر او داشت شاون را بگریه می انداخت:(چرا بهم نگاه نمی کنی؟منکه کار بدی نکردم!)
سایمن به سردی گفت:(اما داشتی می کردی!)
(نه تو داری در مورد من اشتباه فکر می کنی!)
سایمن دیگـر نـتوانست تحمل کند و سر بلنـدکرد و بالاخـره به چهـره ی شرمگین و عـصبی اما شیـرین تر
شده ی اونگـاه کرد:(از یک زن متاهـل بـدکـاره شماره وآدرس گرفـتی تـو جای من بـودی چـطور فکـر
می کردی؟)
شـاون از نگـاه جـذاب و جـدی او دستپـاچـه شـد:(اون فـقـط پیشنهاد شراکت داد منم فکرکردم چون زن
ثروتمند و...)
سایمن با خـشم حرفـش را برید:(فـقط شراکت؟...فقط!؟احمـق نباش شاون چـنین زنـهایی به خواسته های
کثیفشون اینطور می رسند اول چیزی که تو می خواهی بعدکه بدستت آورد...)
(اوه خدای من!تو واقعاً فکرکردی من اجازه می دم یکی منو بخره؟)
(منم اجازه نمی دم حتی اگه تو هم بخواهی!)
شاون در هجوم ناگهانی احساسات قوی بخنده افتاد:(جداً؟یعنی اینقدر متوجه و مواظب من هستی؟)
سایمن دفتر را بست و بر روی تخت گذاشت:(نه فـقط تو اگه کریس و استیـو هم بخـواند یک قـدم غـلط
بردارند با من طرفند!)
بغضی ناگهانی گلوی شاون را بدردآورد.استیو راست می گفـت,آنها با داشتن هم خوشبخت بودند!زمزمه کرد:(لطفاً منو ببخش...نمی خواستم ناراحتت کنم!)
سایمن از جا بلند شد:(ناراحت شدن من مهم نیست من بخاطر خودت گفتم!)
شاون بغضش را فرو خورد:(نه برای من مهمه!)
سایمن لحظـاتی ساکت و متعـجب به چشمان پـراشک و زیبـای او خیره شد و بعد لبخـند زد:(اگه اینطوره
می بخشمت!)
***
شاون فکر می کرد باآن صحبت و معذرت خواهی همه چیز به جای اولش بر خواهدگشت.استیو وکریس هم که ازآشتی کردن آندو باخبر شده بودند همـین حدس را می زدند اما ساعتی بعدکه برای شام مشـتری
آمد باز سایمن پیشبندش را بست و به سالن رفت.شاون آنچنان شوکه و ناراحت شدکـه در پی اش دوید و
او را وسط سالن نگه داشت:(پس تو دروغ گفتی و منو نبخشیدی!)
سایمن گفت:(این مساله سوای مساله ی توست!)
شاون عـصبانی شد:(چـطور ممکـنه؟من بودم که از دست تنهـا بودن شکایت کـردم,من بـودم که پیشنهـاد
شریک پیداکردن رو دادم و امروز با این مساله زن ناراحتت کردم!)
(حالا نمی شه حرف زد بمونه شب!)
شاون ناگهان بیادآورد:(اوه نه!دفعه ی قبل وعده دادی اما زیرش زدی ایندفعه نمی تونی فرارکنی!)
(چه وعده ای؟)
(خودت رو نزن به اون راه!با من بیا...باید همین الان این مساله رو حل کنیم!)
و بـازوی او راگرفـت و به آشپزخـانه برد.استیـو نشسته بود و سالاد خـورد می کـرد.شاون به محـض ورود
سایمن را به سوی خود چرخاند:(من نمی خوام توگارسن باشی سایمن!)
سایمن با محـبت لبخـند زد:(ببـین شاون,پیـداکردن یک گـارسن مناسب شاید خیلی طول بکشه تا اونوقت
یکی باید فداکاری بکنه!)
(من می کنم سایمن...قول می دم از این بهترکارکنم و دیگه شکایت نکنم!)
(لزومی به فداکاری تو نیست,من می تونم این کار رو بکنم!)
شاون با خشم گفت:(نه نمی تونی!)
سایمن منظورش را نفهمید و شاون بدون احتیاط ادامه داد:(امروز تو رو زیرنظر داشتم...)
استیو بی خبربود:(نکنه تو رو هم انگولک کردند؟)
بناگه صدای کریس از سمت در شنیده شد:(من گارسن می شم!)
هر سه ناباور از حضور و حرف اونگاهش کردند و او بسیار جدی داخل شد,به سوی سایمن رفـت,دستش
را پشت سایمن برد و بنـدهای پیشبنـدش را بازکرد!سایمن نمی توانست چیزی بگـوید.هـر سه می دانستـند
بحث دیگر تمام شده!اگرکریس تصمیمی می گرفت و حرفی می زد محال بودکسی بتواند تغییرش بدهد.
کـریس پیشبنـد را به دورکمر خود بست و راهی سالن شد.در چهـره ی شاون و استیو رضایت درخشـیدن
گرفت اما سایمن ناراحت شده بود.پس بدون هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد و به جـای قبلی اش,پشت
پیشخوان رفت.
***
شب شده بود و یک روز دیگر رو به پایان بود.همه آخرین کارها را می کردند.استیو ظرفها را می شست.
شاون درکمک به اوخـشک می کرد.سایـمن در سالن بود و روی پیشخـوان را جمع می کرد وکریس قبل
از تی کشی صندلی ها را بر روی میزها برمی گرداند.سایمن زیر چشمی او را می پایید.از وقتی استخدامش
کرده بود هـزاران سوال داشت که هـر روز برتعـدادشان افـزوده می شد و تنـها چیزی که از او می دانست
مجرم بودنش بود!(کریس!)
(بله؟)
نمی دانست چطور شروع کند:(من می دونم تو ازکارشاون خوشت نمیاد...)
کریس به کارش ادامه می داد:(اما یکی باید فداکاری بکنه!)
(این انتخاب من بود و نمی خواستم تو رو مجبورکنم...)
(می دونم!)
(پس؟)
کریـس دست ازکارکشـید و به او نگـاه کرد:(خیلی وقـته فداکاری نکردم سایمن...بذار یادم بیفتـه چـطور
احساسیه!)
تـیر نگاه و حـرف پرتـاثیـرش تا اعمـاق قـلب سایمن رفت و لبخند پردرکی بر لبهایش آوردکه کریس را
هـیجان زده و خجـالت کرد.ورود ناگهـانی شاون مسیـر نگاه آنـدو را قـطع کرد:(من دارم مـی رم...کاری
ندارید؟)
کـریس سرکارش برگشـت و سایـمن به شاون اشـاره داد برود و تشـکرکند و شـاون با وجود نارضایتی به
سوی کریس رفت.استیوکت به دست میان چـهارچـوب در منتـظر بود.منـتظر درخواست شاون برای راهی
شدن و یا درخواست سایـمن برای مانـدن!ساکش را داخل وان حمام مخـفی کرده بود چون نمی خواست
مقـابل کریس و شاون هم آبرویش برود و از طـرفی مطمعن بود بعد از مسایلی که آنـروز پیـش آمده بود, سایمن دیشب و بی خانه ماندن او را فـراموش کرده است و او نیاز شـدید و مبرم به کمک سایـمن داشت.
باآنکه آنروز مخفیانه برای پیداکردن اتـاق با چـند جا تماس گرفـته بود اما نتـیجه ای نگرفـته بود.از طـرفی
صاحب خانه تمام اثاثیه ی دست سوم او را به حساب کرایه ی عقب افـتاده ی او برداشته بود و اگـرسایمن
کاری نمی کرد او جایی برای رفـتن نداشت و مجـبور بود شب را در پارک روبرویی بگـذراند.تنها چیزی
که او را دو دل و نگران می کرد شرمنده شدن در حـضور شاون وکـریس بود!شاون تا یک قـدمی کریس
رفت و ایستاد:(متشکرم!)
کریس پشت به او به کارش ادامه داد:(من بخاطر تو نکردم!)
شاون آهسته و پرتمسخرگفت:(می دونم...عشق بد دردیه!)
کریس قد راست کرد و به او زل زد.شاون با بی اعتنایی ادامه داد:(منم سایمن مجبورکرد تشکرکنم وگرنه
من...)
اینبارکریس گستاخانه زمزمه کرد:(می دونم...عشق بد دردیه!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای شـاون نقش بست که کریس را شوکـه کرد:(پس همدیگـه رو خـوب درک
می کنیم!)و چشمکی زد و برگشت:(خوب بچه ها خداحافظ!)
استیو نفسش را نگه داشت و به شاون خـیره شد اما بجای اوکـریس که از دیـشب به بعد نسبت به استیو هم
لج پیداکرده بود,حرصش را سر او خالی کرد:(تو نمی ری استیو؟)
شاون ایستاد:(اگه می خواهی بیا با هم بریم؟)
استیو در دل به کریس فحش داد:(میام...)وکتش را پوشید:(شب بخیر بچه ها...)
و با دلسردی کشان کشان بطرف شاون راه افتاد.کریس دست ازکارکـشیده بود و رفتنشان را با لذت تماشا
می کردکه صدای سایمن مانع خروجشان شد:(صبرکنید...یک چیزی یادم رفت...)
نور امیدی بر دل استیو تابید.هر دو ایستادند و سایمن خود را رساند:(می خواستم یک پیشنـهادی بهـت بدم
استیو...)
استیو به سختی خندید:(در چه موردی؟)
(شـاون مجبـوره بخـاطر خـانواده اش خـونه بره اما تو تـنهایی...چرا اینـهمه راه رو بی خـودی می ری و بر
می گردی؟چرا همینجا پیش ما نمی مونی؟حالادیگه وظایفت سنگین تر شده اینطوری صبح هم می تـونی
به کارهات برسی از طرفی پول کرایه ی اتاق هـم توی جیبت می مونه!بالا روبروی اتـاق کریس یک اتاق
دیگه هست جای قشنگی نیست اما اگه بخواهی می تونی اونجا بمونی...خوب چی می گی؟)
استیو از شدت شوق کم مانده بود بپرد سایمن را ببوسد:(من...نمی دونم که...یعنی اگه تو می خواهی...)
و هیجانش را به زحمت کنترل کرد.سایمن لبخندآشنایش را به لب آورد:(من می خوام!)
کریس دیگر نتوانست تحمل کند.حالامی فهمید علت این درخواست سایمن مربوط به نزدیکی بی مفـهوم
دیشب آندو بود.چقدر سایمن زیرکانه و عاشقانه عمل کرده بود!محکم تی را به زمین کوبید و به سوی پله
ها دوید.هـر سه متعجـب از این حـرکتش به هـم نگاه کردند.شاون که دیگر شدت علاقـه و حسادت او را
کشف کرده بود پیش خود خندید:(عشق بد دردیه!)
سایمن با تعجب سر برگرداند:(تو باکی هستی؟)
شاون هل کرد:(با خودم!)
استیو هم تعجب کرد:(تو عاشق شدی؟)
شاون لبخند زد:(چه جور هم!)و زیپ کاپشنش را بالاکشید:(اگه تو می مونی من برم؟)
استیو جواب نداده سایمن گفت:(آره فـعلاً چند شب بمونه تاکریس راه بیفتـه بعد...)و به شوخی به شانه ی
استیو چنگ زد:(این یک فداکاری رو هم استیو بکنه!)
استیو از شدت شرم و شوق خندید و سر تکان داد.شـاون هم با شادی که هیچـکدام علـتش را نمی دانست
دست درازکرد:(پس کلید رو به من بدید...)
استیو از جیبش بیرون کشید:(صبح می تونی زود بیایی؟)
شاون کلید راگرفت و خندید:(زودتر از همه ی شما!)
و خوشـحال خارج شد.استـیو در حالی که به بـسته شدن کرکره تـوسط شاون نگاه می کرد,بـه سختی لب گشود:(نمی دونم چی بگم سایمن و چطوری ازت تشکر بکنم...امیدوارم یک روزی بتونم جبران کنم...)
شاون کرکره را هم قـفل کرد و برایش دست تکان داد و رفـت.استیو متعـجـب از جواب ندادن سایمن به
پشت سرش نگاه کرد و او را در حال ورود به دستشویی دید!
تا وقتی وارد اتاقش نشده بود متوجه کاری که کرده بود نبود اما وقـتی در پشت سرش بسته شـد واو در
تاریکی حبس شد,ترس قلبش را فـراگرفت.چـرا ناراحتی اش را بروز داد؟چرا بهـانه ای درست نکرد؟چرا
فرارکرد؟اصلاً چرا ناراحت شده بودکه؟چنگال نگرانی روح او را در برگرفت.لعنت گویان به خود,لـباس
هایش را درآورد و به سوی تخت رفت.برای لحظه ای تصویر خود را درآینه ای که بر درکمدش بود,دید
و با ناباوری به خود خیره شد.خودش بود,کـریس گیلمور زخم خورده و بی احساس با چشمانی انتقام جو
و سرد و چـهره ای سخـت و سنگی و دهانی که دیگـر لبخـند زدن بلد نبود!یعـنی آن شخصی که لحظه ی
قـبل چنان عکس العمل مسخـره ای به چنان مورد بی اهـمیت و مسخـره تری نشان داده بود هـمین کریس
گیلمور بود؟نگاهش بر سینه ی لختش چرخید.پوست خالکوبی شده ی روی قـلبش با هـر ضربه می لرزید
و او را یاد بزرگـترین درد زندگـی اش,درد خیانت می انداخت!هر قـدر هم خالکوبی روح مرگ را نشـان
میـداد نمی توانست حقیقت زنده بودنش را مخفی کند.قلب او هنوز هم می تپید,تپشهایی متفاوت از تلمبه
زدن خـون!دست بر رویش گـذاشت و از خـود پرسید,چـرا؟برای یک نفـر؟چه کـسی؟سایمن؟ضربات را
محکمتر حس کرد پس او بود امـا چرا؟دوباره سر بلـندکردو اینبار شخـص دیگری درآیـنه دید.پسـری با
چهره ای پر مهر و نگـاهی گرم و لبهایی که برای یک لبخـند فـراموش شده باز می شدند.ناگهان از چهـره
ی بیگانه شده ی خودآنچنان ترسیدکه مشتش را بلندکرد و برآینه کـوبید.آینه از هـر جهت ترک برداشت
و درکمد قوس پیداکرد.
پنسیلوانیا:می 2001
بنظر می آمد هر دو در خواب بودند.در را بیشتر بازکرد وکیسه را پای تخت دید.پاورچین پاورچین داخل رفت وآنرا برداشت.برای یک کیسه طلا زیادی سنگین بود.به صورت پدرش نگاه کرد.حتی درخواب هم
خسته و بیمار بنظـر می آمد.دلش برای او سوخت.شاید وقـتی متوجه می شد در اول بخـاطر از دست دادن
ثروت راحت,خشمگین و ناراحت می شد اما بـعد حتماً درکش می کرد و از اینکه پسرش او را از خـطر و
بی آبـرویی نجات داده,شرمگـین و راحت می شد و حـتی به او افـتخار می کرد.عقب عقب از اتاق خارج
شد و بدون آنکه حتی یک نظر داخـل کیسه را نگاه کند,با عجـله به سوی در دوید اما هـنوز یک لنگه ی
کفشش را نپوشیده بودکه صدای خشمگین نامادری اش او را نگه داشت:(صبرکن لعنتی!)
چراغها روشن شد و او با وحشت برگشت.پدرش خـواب آلود در چـهارچوب در اتاقـشان ایستاده بود و با
تعجـب وگیجی او را نگاه می کرد.نامادری اش حمله ور شد وکیسه را از دست اوکشید:(کی به تو اجـازه
داد به اینها دست بزنی؟)
ناامیـد و خسته کیسه را رهاکرد.موفـق نـشده بود!نـامادری اش داد و هوار براه انداخته بود:(به چه جرات و
اجازه ای میایی اتاقمون و دزدی می کنی؟بی شرم!نمک نشناس!حرامزاده!)
دیگر نتوانست تحمل کند از شدت خشم بخنده افتاد:(من نمی دزدیدم می بردم پس بدم!)
پدرش تلوتلوخوران تا وسط سالن آمد:(تو چکار داشتی می کردی؟)
او بجای پدرش خجالت می کشید:(می بردم پس بدم...لطفاً بابا...اون پول کثیفه,خودتو,ما رو بدبخت نکن بذار ببرم پس بدم!)
نامادری اش از ترس منصرف شدن شوهرش غرید:(تو از هیچی خبر نداری پس خفه شو!...اورایلی هـر ماه
از حقوق پدرت کم می کرد و حالامی خواد اخراجش کنه این پول حق ماست...)
حرفش با صدای ملیسا قطع شد.در پای پله ها بود:(چی شده؟)
مادرش کیسه را به اتاقشان پرت کرد و به سوی او رفت:(هیچی نشده!برگرد سرجات!)
می توانست ازگوشه ی چشم هیکل کوچک و زیبایش را در لـباس خواب صورتی رنگش ببیند اما سر بـر
نگرداند.از دور شدن نامادری اش استفاده کرد وآهسته و ملتمسانه به پدرش گفت:(خواهش می کنم بابا...
وضع ما خوبه و به این پول احتیاج نداریم نذار مجبورت کنه خطاکنی...)
پـدرش جواب نداد امـا او می توانست دودلی و شرم و نگرانی را از نگـاهـش بخوانـد.نامادری اش متـوجه
سکوت و تـفکر شوهـرش شد و با تمسخـرگـفت:(چیه می خواهی از پسرت دستور بگیری؟اجازه می دی
اون برات تکلیف تایین کنه؟زحمتها تو هدر بده؟چرا چیزی به پسرت نمی گی؟)
پدرش باز هم سکوت کرد.امید رفته اش دوباره برمی گشت.او به پدرش مطمعن بود:(بابا؟)
پدرش سر به زیر انداخت:(برو اتاقت!)
استیو تمام شب بیدار بود.باآنکه سایمن با پتوهای اضافی,تخت موقتی اما راحتی برایش درست کرده بود
اما شور و شوق آنجا بودن اجازه ی خواب به او نمی داد.بالاخره سقـفی امین و هـمیشگی بالای سر داشت
بدون تـرس از غـریبه ای که وقت و بی وقت پشت در اتاقش بیاید و با مشتهای محکم به در بکوبد و او را
در مقابل بقیه ی ساکنین آپارتمان به باد کثیفترین فحشها بگیرد.چقدر عالی بود دانستن اینکه می تواند هـر
صبح باآرامش بیـدار شود,بـدون هیـچ عجـله ای چیزی بخـورد,آنهم با بقـیه,و بـدون طی کـردن مسیـری
طولانی سرکـارش حاضر شـود در حـالی که نه تنهـا ذره ای ازآبرویش نرفـته بود بلکه طرز پیشنهـاد دادن
سایمن او را فـداکار و بی نیاز معـرفی کرده بود و او بخـاطر این لطف بی دریغ سایمن خود را تا دم مرگ
مدیون او حس می کرد.
کریس هـم بیـدار بود.باآنکه تمام سعـیش راکرده بود تا طرف دیگـر تخت غلت نزند تاآینه ی شکسته را
نبیند و یاد سایمن نیفتد اما نتوانسته بود!این طرف تخت باآن طرفش هیچ فرقی نداشت فکر سایمن در همه جا بود و او دیگر نمی توانست فرارکند و این جدی تر شدن مساله را نشان می داد.می دانست بخاطرماندن
استیو حق ناراحت شدن نـداشت اگر هم داشت حـق عکس العمل نشان دادن نداشت!هر قـدر هم از مورد
محبت قرارگرفتن متنفر بود,سایمن با او این کار راکرده بود و می کـرد و او باآنکه نمی خواست اما خـود
را مدیون او احساس می کرد و شاید امیدوار بود او برای سایمن تک باشد اما حالا می دید شخـص دومی
هم وجودیت پیداکرده یعنی همیشه بوده و او نمی دیده و حتی شاید سومی و چهارمی هم درکارباشد!پس
این اخلاق او بود...خوب بودن!دست بر سینـه اش کشید.انگـارکه درد سوزن راکه مکرراً در پوستش فـرو
رفـته و خارج شده بـود,حس می کرد.یعـنی دوست داشت برای سایمن تک باشـد؟یعـنی این درد رقـابت
بود؟درد حسادت؟
سایمن هم نخـوابیـده بود.حتی اگـر می خـواست,که می خـواست,نمی تـوانست!دیگـر شب برایش معنی
نداشت,تخت هم,خواب هم!نشسـته بود و مثل هـر شب می نوشت.حرفـهایی داشت که بایدگفـته می شد.
حرفهایی که شنونده نداشت اما او دوست داشت بگوید تاآرام شود.از احساسات پردردش,امیدهای ویران شده اش و تنهـایی تلخـش بگویـد تاآرام شود وکسی جز دفـتر خاطراتـش را نداشت.می نوشت"می دانم
زمانم هر روزکمتر می شود و با این درآمدکم هیچوقت شانس پس انداز کردن نخواهم داشت..."
ساعت شش و نیم صبح بود.شاون در راهروکفشهایش را می پوشیدکه شورا خود را به او رساند:(بذار منم
بیام شاون!)
شاون با عصبانیت به سویش چرخید:(برگرد و بگیر بخواب!)
شوراکودکانه از بازویش آویزان شد:(خواهش می کنم...)
شاون غرید:(نه!)
(بابا نمی فهمه...می تونم به بهانه ی کمک درسی به جودی,بیام رستوران پیش توکارکنم!)
(گفتم نه!)
شورا دلگیر رهایش کرد و شاون پشیمان و دلسوز به چشمان آبی خواهرش خیره شد.انگارکه مقـابل آیـنه
ایستاده بود!زمزمه کرد:(گارسن استخدام کردیم!)
***
اولین روز برای کریس به سخـتی شروع شد.هـر سه می توانستند بـبینند دهانی که اکثراً بسته بود و از این
بـسته بودن رضایت کامل داشت حالا به زور مشـتری ها باز می شـد.این تک مـوردی بودکـه سایمن را از
عـذاب وجدان می رهاند!چـون می دانست روبرو شدن با انسانهای متفاوت و متعـدد بر روح گوشه گـیر و ایرادگیر او تاثیر خواهدگذاشت!شاون هم بخاطر داشتن عـلت برای زود خارج شدن از خانه,قـبل از بیـدار
شـدن پدرش و قبل از شنیدن ناله و توهین و شکایتهایش,خوشحال بود و هم بخاطرکمک کریس و سبک
شدن کارهایش!استیو هم بخاطر شروع زندگی بی دغـدغه درآنجاآنقدر خوشحال بودکه سنگینی کارهای اضافی کریس راکه بر او محول شده بود,حس نکند.
یکهفته به همین منوال گذشت.اوضاع همانطورکه تخمین زده شده بود رو به بهبودی می رفت.حالا دیگر
اکثر میزها پر می شد و چند دلاری بیشتر,غیر از حقوق و هذینه ی خرید,به پس انداز می رفت.آخر هـفـته
سرشان آنقدر شلوغ بودکه تا ساعت چهار بعد از ظهر وقت نکردند ناهار بخورند.وقتی بالاخره سالن خالی
شد,شـاون وکریس خستـه وگـرسنه برگشتند و استیو باقی مانده ی سیب زمینی و سوپ و سالاد را بر روی
میـز چید.هنـوز شروع نکرده بـودندکه سایمن در میان در ظـاهـر شد.پالتـوی سبز رنگـش را بتـن داشـت و
مضطرب بنظر می آمد:(بچه ها...من یک جایی می رم,زود برمی گردم فقط...)
استیو با تعجب وسط حرفش پرید:(حالا؟اما ناهار...)
(میل ندارم!)
(دیشب شام نخوردی!)
شاون هم شوکه شده بود:(صبح هم فقط یک فنجون قهوه خوردی!)
سایمن جـدی تر و عجـول تر ازآن بودکه جـوابشان را بدهـد:(اگه دیـرکردم ممکنه یکیتون موقتاًجای منو
بگیره تا من برگردم؟)
کریس زمزمه کرد:(خیلی خوب!)
(پس فعلاً خداحافظ!)
و به سرعت خارج شد.استیو با خشم به سوی در دوید:(بیا بشین سایمن...مسخره بازی در نیار!)
و حرفش باکوبیده شدن در نصفه ماند.تا دقـایقی هیچـکدام نه حرف زدند نه کاری کـردند تا اینکه استیـو
سکوت را شکست:(اون یک چیزی اش شده مگه نه؟)
هیچکدام جواب ندادند فقط شاون خنده ی تلخی کرد و سـر به زیر انداخت.استیـوکه تازه متوجه قـطعات
پازل می شد,نگرانتر پرسید:(شماها چیزی می دونید؟)
باز هیچکدام حرف نزدند.پس می دانستند!استیو عصبانی شد:(اون چشه؟)
بالاخره کریس هم غرید:(هیچکدوم نمی دونیم!حالا می شه غذاتو نو بخورید؟مشتری میاد می مونیم!)
و برای خودکمی سوپ کشید.استیو نگرانتر ازآن شده بودکه دست بردارد:(یعنی هیچکدوم نپرسیدید؟)
نهایـتاً شاون هم عصبانی شد:(اون نمی خواد ما چـیزی بدونیم!...مگه نمی بینی چـطورقایم می کنه؟تو فکر
می کنی اگه بپرسیم جواب می ده؟)
استیو داد زد:(اما یکی باید بپرسه!)
کریس به تندی سر بلندکرد:(چرا باید بپرسیم؟مگه به ما مربوطه؟)
انگارکه به خودش می گفت و از دیگران جواب می خواست و استیو جوابش را داد:(لعنت به شـما!معلومه
که مربوطه!ما زندگی مونو مدیون اون هستیم و اون دوست ماست!)
بله دوست!حقیقت هر قدر هم تلخ و ناپسند بود این بود!استیوکم مانده بود بگرید:(و اون باید به ما بگه!)
شاون زیر لب گفت:(من سعیم روکردم اما...)
نگاه کریس و استیو به سوی او چرخید و او با خشم کامل کرد:(اما اون فرارکرد!)
استیو با نگرانی پرسید:(هیچی نگفت؟)
شاون سرش را به علامت نه تکان داد.زمزمه ی کریس هر دو را ترساند:(اگه می تونست حتماً می گفت!)
شاون سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
کریس با تمسخرگفت:(احمق نباشید!اگه می دونست می تونیم کاری بکنیم حتماً از ماکمک می خواست
معلومه کاری ازکسی ساخته نیست!)
و یک لحظه متوجه شد هیـچوقت از این جهت فکر نکرده!شـاون هم وحشت کرد.یعـنی ممکن بود عـلت
فـرار سایمن این باشد نه اعتماد نکردن؟بغض گلوی استیو بادکرده بود:(این...این فـقـط...یک احتماله مگه
نه؟)
و سکوت جواب او بود!
***
دم پنجره ایستاده بود و سگ کوچک و سفیدی راکه همراه صاحبش از خیابان می گذشت نگاه می کرد.
بازآن جملات لعنـتی درگـوشش طنیـن انداخت"اگه نمی خـواهی شاهد مردنش باشی بده ببرم یک جای
دور,یک جای قشنگ,اونجا باآرامش می میره!"یک جای دور...یک جای قـشنگ!باز هم خواست بخـود
بخندد اما درد وادارش کرد دندان بر هم بفشارد و در دل بخندد!با باز شدن ناگهانی در,از تفکراتش خارج
شد.بوریس بود.روپوش پزشکی به تن و چند صفحه ورقه بدست داشت:(مطبم رو پسندیدی؟)
سایمن از پنجره فاصله گرفت:(آره کوچیک اما نورگیره...فقط بیمارستان از نظر بهداشت کمبود داره!)
بوریس خود را به میـزش رساند و در حالی که کاغـذها را زیرکلاسـورش فرو می کردگـفت:(منم متوجه
شدم اما چون تازه واردم نمی تونم به این زودی انتقادکنم!)
نگاه سایمن متوجه ورقه ها بود:(چطور شد اومدی اینجا؟)
بوریس به صندلی ها اشاره کرد:(نمی دونم...انتقالی دادند!)
سایمن نشست:(از پورتلند درست به هندرسون!انتظار داری باورکنم؟)
بوریس هم روبرویش نشست.لبخند شرمگینی به لب داشت:(لوس نشو!خودت می دونی برای چی اومدم!)
سایمن هم با خجالت خندید:(باورم نمی شه!)
(منم!)
و هر دو خندیدند.مدتی به سکوت گذشت.نگاهشان بر هم بود.لبخند سایمن کمرنگ تر شد:(خیلی خوب
جواب چیه؟)
بوریس به شوخی گفت:(باید فکرکنم!)
سایمن هم به خشکی خندید:(اونکه چه بخواهی چه نخواهی مال منی!)
(اینطور بنظر میادکه تو مال منی!)
سایمن منـظورش را نفـهمید و بوریس سعی کرد خـونسرد باشد تا بتـواند این آرامش را به او انتـقال بدهد:
(برات برگه صادر کردند...باید بستری بشی!)
لبخند سایمن بجای خشک شدن عمیق تر شد:(پس وضعم اینقدر خرابه؟)
(باید هر چه زودتر عمل بشی سایمن...شانست هر روزکمتر می شه!)
(من کی شانس داشتم که حالاکمتر بشه؟)
(ببین سایمن...من امروز فقط بخاطرآزمایش دادن تو رو اینجا نکشوندم...)
(می دونم چی می خواهی بگی...)
(خوب؟قبول می کنی؟)
(درکم کن بوریس من نمی تونم!)
بناگه بوریس داد زد:(چرا؟لعنت به تو چرا؟)
سایـمن سر به زیر انداخت و سکوت کـرد.بوریس با هـمان شدت خـشم ادامه داد:(اینجا مساله ی مرگ و
زندگی در میونه پول چه ارزشی داره؟)
(من دارم با شرایطم کنار میام!)
(مرگ کنار اومدنی نیست سایمن...بذارکمکت کنم)
(تو تنها نیستی بوریس,تیریشا هم هست,اون حالا دیگه همسرته...شریک زندگی ات...)
(تو هم دوستمی...ازم انتظار داری بشینم و شاهد مردنت باشم؟)
سایمن جواب نداد و بوریس اضافه کرد:(تو جای من بودی چکار می کردی؟)
سایمن از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
(بشین سایمن!)
(حرفی نمونده بوریس!من جوابم رو دادم!)
(اگه از تیریشا رضایت بگیرم چی؟)
(نمی خوام مجبورش کنی!)
(اگه قراره اون درکم نکنه اگه اون همون انسان فداکاری نباشه که من می خوام پس لایق من نیست!)
(حالا هم ازم انتظارداری اجازه بدم زندگی تو ویران کنی؟اونم بخاطر یک احتمال پنجاه درصدی؟)
(می ارزی سایمن...بخدا بیشتر از اینها می ارزی!)
و اشک در چشمانش حلقه زد.سایمن شوکه شد اما خود را نباخت:(خداحافظ!)
و با یک جهش خود را به میز رساند و ورقه ها را از زیرکلاسوربیرون کشید.بوریس از جا پرید:(نه,به اونها
دست نزن!)
اما سایمن جا خالی داد و میز را دور زد تا خـود را به در برسـاند.بوریس هم از این طرف دور زد و خود را
جلویش انداخت:(نمی تونم اجازه بدم بری...توکه منو می شناسی!)
سایمن زمزمه کرد:(بر می گردم بوریس...)
(دروغ می گی!)
(می دونی که تو هم نمی تونی منو نگه داری....تو هم منو می شناسی!)
بله می شناخت!(پس قول بده برمی گردی!)
سایمن راه افتاد.بوریس غرید:(قول بده سایمن!)
اما سایمن به سرعت خارج شد.
***
کریس پشت پیشخـوان بود و در سالن غیر از سه نفرکه پشت یک میز نشسته بودند و سفارشهایشان داده
شده بود مشتری دیگری نداشتند.استیو هم درآشپـزخانه بود.به ساعت نگـاه کرد.شش ونیم بود.شاید هـنوز
وقـت داشت.مخفیـانه وارد راهرو شد و خود را به اتاق او رساند.قبلاً هم آنجا را دیده بود.مکان کوچک و
گرم و ساده که غیر از یک تخت خواب و میز سر تخت و یک کمد رنگ و رو رفته,چیز دیگری نداشت
بی معطـلی خود را به کمد رسانـد و درهایـش را یکی پـس از دیگـری بـازکرد وگشت.غـیر از لباس چیز
دیگری نبود.یک لحظه پشیـمان و دودل شد.این کار بد و اشتبـاهی بود اما مگر چاره ی دیگری داشت؟او
باید حقیقت را می فهمید.نگرانی بقدرکافی خسـته اش کرده بود.به سوی میز سر تخـت رفت و تک کـشو
اش را بیرون کشید و برای لحظه ای از دیدن آنهمه دارو و شربت وحشت کرد!پس حقیقتی وجود داشت!
چنـد بسته را برداشت و بررسی کرد.اسم هیچکدام را نشنیده بود!قلبش شروع به لرزیدن کرد.صدای زنگ
ساعت سالن او را بیادکمی وقـتش انداخت.با عجله قـرصها را سر جایش ریخت وکشو را بست.نگاهش را
چـرخاند.غـیر از تخت چیز دیگری نمانده بود.خم شد رو تختی راکنار زد و بالش را بلندکرد.بله آنجا بود.
خودش بود.هـمان سالنامه ای که هفته ی قبل در دستش در حال نوشتن دیده بود!با تردید برداشت وگشود
تـمام صفحات تا نیمه با خـط درشت و خـوانایی پر شده بود.صفحـات اول را ردکرد.نمی توانست به خود
اجازه دهد در مورد زندگی خصوصی اش فضولی کند.فقط در مورد این مخفی کاری های اواخر!به اکتبر
رسید و یک سطر از روزهای اول را خواند"نمی دانم درکدام ایالت است فـقط می دانم میلیونها دلار پول
دارد اگر می تـوانستم پیدایش کنم شاید می توانسـتم از اوکمک بگیـرم امـا او اصلاً سراغـم را نمی گیرد.
می دانم دیگر نمی خواهد مرا ببیند.خدایا چقدر درد قلب شکسته بزرگ است..."نفسش را نگه داشت آن
درد را او هم احساس می کرد.چند صفحه ورق زد به نوامبر رسید"امروز برای رستوران مشتری آمد.قیمت
خوبی پیشنهاد داد اما چون بچه ها به اینجا وابسته اند دلم نیامدبفروشم.ظهر بانک رفتم اماآنها هم برای وام
شـرایطی گذاشتند که از توان من خارج بود پس آن تیرم هم به خطا رفت!"به صفحات آخر تر رفـت.خط
ریزتر و ناخواناتر شده بود"حداقل شصت هزار دارم و تنـها بیست و چـهار هـزار پس انـداز دارم از طـرفی
وضع مالی همه خراب است و من چـاره ای جز تسلیم و سکوت و انتظـارندارم.امشب باز هم کریس به من
سر زدنمی دانم هدفش چیست؟شاید قصدکشتنم را دارد!علت اینطور فکرکردم نه به مجرم بودن او مربوط است و نه به ترس و ناامیدی من.نمی دانم؟فـقـط امیدوارم واقعاً چـنین قصدی بکند و من را از این زندگی
پر درد نجات بدهد" دستهای شاون به لرز افتاد.مجرم؟زندگی پر درد؟!باز ورق زد"می دانم زمانم هر روز
کمتـر می شود و با این درآمدکم هیچـوقـت شانس پس اندازکردن نخـواهـم داشت"شاون کم مانـده بود
دیوانه بشود.او پول را برای چه می خواست؟آنهم اینقدر زیاد؟بناگه صدایی در اتاق طنین انداخت:(چیزی
می خواهی شاون؟)
سایمن بود.شاون احساس کرد دنیا بر سرش خراب شد.آنچنان هل کردکه دفتر را بر روی تخت پرت کرد
و چند قدم عقب دوید:(اوه سایمن...من فکرکردم...یعـنی دنبال یک چـیزی می گـشتم فکرکردم شاید تـو
داشته باشی...)
سایمن خـونسرد بنظر می آمد.در را بست و به سوی او راه افـتاد.شاون دیگر قـدرت نگاه کردن به صورت
او را نداشت پس سر به زیر انداخت و منـتظر تنبیه او ماند چون می دانست هیچ بهانه ای کارساز نبود و هر
چـه سایمن می گفت و یا می کرد,حـقش بود!سایمـن روبروی او رسـید:(می دونم دنبال چی می گردی...
بگیر!)
منظورش را نفهمید.سر بلند نکرده یک دسته ورقه به سویش دراز شد.نگرفت اما جرات کرد و به چهره ی
سایمن نگاه کرد.آرام اما غمگین بود.نیازی به نقش بازی کردن و دروغ بافتن نبود.ذاتاً همه چیز عریان بود
با شرم سر تکان داد:(من فقط جواب می خواستم...)
سایمن لبخند خسته ای زد:(می دونم...بگیر!جوابت اینه!)
شاون هنوز مطمعن نبود اما مجبور بود بگیرد وگرفت.سایمن زمزمه کرد:(فقط لطفاً بین ما بمونه!)
شاون نگـاهی به ورقـه ها انداخت.نتـایج آزمایش بـیوپسی بود.از روی شک و تعجـب یک نگـاه دیگـر به
سایمـن انداخت از چشمان معـصوم و ساکـتش خـوانده می شد بر خلاف انـتظار حتی ذره ای ته قـلبش از
دست او عصبانی نبود.پس ورقـه ها را خواند.فـقـط چند لغت در هـمان صفحه ی اول به چشمش خـورد و
احساس بی هوشی کرد.بی اختیار لب تخت نشست و برای لحـظه ای چـشمانش را بسـت.حـدسش را زده
بود اما هـیچ فکر نمی کرد مطمـعن شدن تا این حد او را بشکنـد.دقـایق بسیار طـولانی به سکوت گذشت.
شاون قدرت نداشت ادامه ی نوشته را بخـواند.دستهایش شـل شده وسط زانوهایش آویزان بود و ورقه هـا
به زحمت لای انگشتان سرد شده اش مانده بود تا اینکه دست نوازشگر سایمن را لای موهایش حس کرد:
(شاون...)
شـاون به تندی و خشونت سرش را عـقب کشید و با صدای زخمی زمزمه کرد:(حالا اینـو نشونم می دی؟
حالاکه مجبورت کردم؟...حالاکه مجبور شدی؟)و نگاه پر خونش بالاآمد و بـر نگـاه پر درد سـایمن قـفل
شد:(من چقدر احمق بودم که فکر می کردم دوستمون داری!)
سایمن با ناراحتی و تعجب زمزمه کرد:(اما من دوستتون دارم!)
شاون از جا پرید و دادکشید:(دوستمون داری؟!اینه دوست داشتن تو؟!)
و ورقه را به طرفش پرت کرد.سایمن چشم در چشمان پر اشک شاون لبخند خسته ای زد:(چون دوستـتون
دارم نخواستم ناراحتتون کنم...)
اینـبار شاون شوکه شد!سایمـن با علاقه دست درازکرد وگونه ی شاون را نوازش کرد:(اینه دوست داشـتن
من!)
شاون با خشم به مچ دست او چنگ انداخت اما نتوانست کنار بزند.اشک شرم و غم و عـشق برای سرازیـر
شـدن در پلکهـایش تـقلا می کـرد اما او نمی تـوانست به چـشمانش اجـازه ی ناراحت کردن عـزیزتـریـن
دوستش را بدهدگـر چه دیـر بود اما بالاخره دوست داشتـن را یادگرفـته بود.وحـشیانه دست او را به سوی
دهـانش کشید و بوسه ای محکم بر انگشتان سرد و سفیدش زد.لبخند بر لبهای سایمن منجمد شـد.شاون به
سرعت رهایش کرد و از اتاق بیرون دوید.
آریزونا:جولای 2005
تقریباً یک ماه گذشته بود اما نه گلوریا دست از او برمی داشت و نه دوستش فـیلیپ.گـلوریا ازآن طرف
با نامه ها,تلفـنها وآمدنهای مکـرر به داروخانه او را مورد فـشار قرار می داد و فیلیپ از این طرف با اصـرار
کردنها و هیجان آوردنها و نصایح عاشقانه او را وادار به قبول گلوریامی کرد و او با هر چه در توان داشت
مقابله و مبارزه می کرد.تاآنجاکـه خودش را می شناخت برنده این بازی شیطان بود و شاید دوستش هم به
این شخصیت او اطمینان وآشنایی داشت که به همدستی شیطان برایش دام انداخت.صبح آنـروز بر خلاف
همیشه فیلیپ زود به داروخانه آمد.لبخند به لب داشت:(امروزکار تعطیله!)
تعجب کرد:(خبر خوشه؟)
(حاضر شو بریم...ناهار مهمون منی!)
(چی رو جشن می گیریم؟)
(خونه ی تازه ی منو!)
باور نکرد:(مگه تو با مادر و پدرت زندگی نمی کنی؟)
فیـلیپ دست انداخت تا روپـوش را از تن او در بـیاورد:(نه دیگه!دیشـب اسباب کشـی کـردم و حالامیایی
کمک!)
با هم خارج شدند.هنوز شوکه بود:(خیلی ناگهانی شد فیلیپ...چرا بهم نگفته بودی؟)
فیلیپ او را سوار ماشین کرد:(خواستم سورپرایز بشه!)
واقعاً سورپرایز شده بود!
خانه بزرگتر و مجلل تر ازآن بودکه فیلیپ توان خریدش را داشته باشد.وقـتی داخل رفـتند تعـجبش بیشتر
شد.خـانه دکور شـده بود وکاری برای انجام دادن نمانده بود.عـجیب تر اینکه کم وکسری وجود نداشت.
اشیاء بسیارگرانبها و زیبا در نهایت سلیقه چیده شده بودند.فیلیپ هیجان زده بود:(نظرت چیه؟فکر می کنی
حالاخواهرت با من ازدواج می کنه؟)
به شوخی گفت:(خواهرم هم ازدواج نکنه من حاضرم باهات ازدواج کنم!)
فـیلیپ دست او راگرفـت و راه افـتاد:(خوب چه می شه کرد...شایـد اندام اونو نداشته باشی اما به اندازه ی
اون خوشگل هستی!)
خندید:(منوکجامی بری؟)
(یک سورپرایز دیگه برات دارم)
برای لحظه ای دلش فرو ریخت.فیلیپ او را از پله ها بالابرد و جلوی در اتاقی رساند:(حالا چشماتو ببند!)
نگران شد:(نه...تانگی چیه نمی رم تو!)
فیلیپ خندان در راگشود:(اما من برای این کار پول زیادی گرفتم!)
و او را قـبل ازآنکه چیزی ببیند,داخل اتاق هل داد!همانطورکه حدس زده بودگلوریا نـیمه لخـت بر تخـت
نـشسته بود!برگشت و خشمگیـن و وحـشتزده به سوی در حمله ور شـد اما نـرسیده فـیلیپ در را بست و از عقب قفل کرد.
pedram_ashena
11-07-2007, 12:52
من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
دستت درد نکنه ما منتظره سومیش هستیم
واقعا که داستان داره جالب می شه
لطف کن تا من نرفتم مسافرت بقیش رو زود بزار
من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
من منظورت رو نفهمیدم تصویر مناسب کتابم بذارم؟البته طرح روی جلد کار کردم می ذارم اما اگه تو چیز دیگه ای رو می گی جدا...در ضمن اگه بخونی خیلی خوشحال می شم...
خوب اگر قرار باشه منتظر نظر آقا پدرام باشیم فکر کنم حالا حالا ها الاف هستیم
جون من بقیش رو بزار دیگه
دوستان شرمنده دیروز کامپیوترم قاط زد هر کاری کردم نتونستم صفحه رو سیو کنم حالا بفرمایید ادامه...
هیچوقت استیـو شاون را تا این حدگرفـته و ساکت و غمگیـن ندیده بود.در طـول آن سه روز اصـلاً لب
نگشوده بود بطوری که وقـتی برای دادن سفارشها می آمد لیسـت را بر روی میز می گذاشت سینی اش را
پر می کرد و بدون هیچ حرفی به سالن برمی گشت.نگاهش هم فرار می کرد.نه نوری در چشمانش داشت
نـه شوری,انگارکه مرده ی متحرک بود,خشک و بی جواب!استیو شدیـداً نگـرانش شده بود اما فرصت و
جرات پرسیدن نداشت.سایمن هـم از نگاهـهای پر سوز او متوجه شدت ناراحتی اش شده بود.به هیـچکس
نگاه نمیـکرد الا او!با هر ورود به سالن و خروج با هر حرکت سر در هر تماس چشمی,شجاعانه وگستاخانه
و ممتد تاآن حدکه سایمن شرم می کرد و سر برمی گرداند.کریس هم متوجه شده بود.او حالا دوشادوش
شاون کار می کرد و در هر نگاه و رودررویی اتفاقی می دیدکه حواس شاون تماماً بر سایمن است و حس
می کرد حقیقت برای او فاش شده است و این غـیر از همان دردآشنای حسادت,درد نگرانی را هم اضافـه
کرده بود...
عصر سومین روز دختر زیبایی که کت دامن سفید وگرانبهایی بتن داشت به غـذاخوری آمد و در جایی
دورتر از بقیه ی میزها نشست و به شاون سوپ سفارش داد اما وقتی کریس برای دادن سفارش او به میزش
نزدیک شدآه از نهاد دخترک برآمد:(خدای من...کریس؟!این تویی؟)
نگاه متعـجب کریس بر چهـره ی دخترک چرخـید و قـفـل شد.دخـترک از شدت هیجان از جا بلند شد :
(اینهمه مدت تو اینجا بودی و...وکار می کنی؟!)
سایمن هم با نگرانی به سوی آندو نگاه کرد.کریس خود راکنترل کرد و خونـسردانه پرسید:(به چیز دیگـه
ای احتیاج ندارید؟)
دخـترک کم مانـده بود از شدت شـوق به گـریه بـیفتد:(می دونی ما چقدر دنبالت گشتیم؟فکر می کردیم
اتفاقی برات افتاده!)
کریس انگـارکر شده بود.برگـشت و به سوی آشپـزخـانه راه افـتاد اما دخـترک وحشـیانه دنبالـش دوید و
نرسیده به آشپزخانه خود را جلویش انداخت.کریس بناچار ایستاد:(چی می خواهید خانم؟)
شاون و استیو هم باکنجکاوی به در نزدیک شدند.هـیجان در چشمان دخترک می رقـصید:(لطفاً کریس...
باید باهات حرف بزنم...)
(من با شما حرفی ندارم...می شه از اینجا برید؟)
و او را دور زد تا واردآشپـزخانه بشـودکه شاون و استیـو را مقـابل خود دید.استیو خـجالت کشید و عـقب
دوید اما شاون پیش رفت:(مشکلی پیش اومده کریس؟)
کریس جـواب نداد.به تندی ازکنارش گذشت و واردآشپزخانه شد.دخترک آنچنان از یافته اش خوشحال
بودکه قصد کوتاه آمدن نداشت.با پررویی قدم پیش گذاشت اما شاون راه او را بست:(بفرمایید؟)
دخترک بناچار ایستاد:(می تونم باآقای گیلمور صحبت کنم؟)
شاون به کریس نگاه کرد وکریس بالاخره عصبانی شد:(ما تمام حرفهامو نو زدیم!)
پس کریس دخترک را می شناخت!شاون از سر راه کنار رفت اما دخترک وارد نشد:(برات پیغام دارم!)
کریس سینی اش را از ظروف کثیف خالی می کرد:(من کسی رو برای پیغام فرستادن ندارم!)
و به سویش رفت تا به سالن برگردد اما دخترک ملتمسانه گفت:(لطفاً کریس...فقط چند دقیقه!)
به محض بسته شدن در اتاقش گفت:(خوب...پیغامت رو بگو!)
دخترک تا وسط اتاق رفت و رو به پنجره ها ایستاد:(پس یک همچین جایی زندگی میکنی...وحشتناکه!)
کریس با تمسخرگفت:(نه به اندازه ی زندان!)
دخترک زمزمه کرد:(می دونم...)و به سویش برگشت:(از اون شب تا حالا دنبالت می گردم!)
کریس گفت:(پیغامت رو بگو!)
(هر شب خواب تو رو می دیدم!)
(پیغامت رو بگو!)
(دلم برات تنگ شده بود!)
کریس بدون هیچ تغییری در حالت نگاه و لحن تکرارکرد:(پیغامت رو بگو!)
دخترک چند ثانیه ساکت نگاهش کرد.چقدر هـیجان زده بود و چـقدر سوال داشت و او چـقدر جذاب و
خواستنی بود اما احساس می کرد سپری که اینبار مقـابل خودگـرفته غیر قابل نفوذتر است پس نا امید شد,
دست درکیفش کرد, یک دسته اسکناس بیرون کشید و به سوی اوگرفت:(بگیر!)
کریس با نفرت گفت:(من گدا نیستم!)
(آقای روان گیلمور فرستاده!)
(من مردی به این اسم نمی شناسم!)
(پدرت اینجاست کریس...پنج سال قبل همه چـیز شو فـروخت و اومد نوادا بدنبال تو و هـر هـفته به زندان
می اومد اما تو هر دفعه ردش می کردی!)
(انتظار داشتی بغلش می کردم و بخاطرکاری که کرده ازش تشکر می کردم؟)
(اون پشیمون شده بود...)
(دیر پشیمون شده بود!)
(و حالا حاضره جبران کنه!)
(چیزی برای جبران کردن نمونده!)
(اما دل اون خیلی برات تنگ شده!)
کـریس دیگر نتوانست ادامه بدهـد و دخـترک با امیدواری از سکوت او ادامه داد:(از روزی که از زنـدان
در اومدی داره دنبالت می گرده,از همه کمک گرفته و برای پیداکردنت کلی پول خرج کرده وآدم اجیر
کرده...)
کریس باز سخت شد:(که یکیشون هم تویی!)
(نه من خودم...)
کـریس از تـرس آنکه چیـزی راکه نمی خواهـد,بـشنود به سرعـت وسط حرفـش پرید:(پیغامت رو شنیدم
می تونی بری!)
و در راگشود.دخترک به تلخی خندید:(همین؟!)
کریس پشت به اوکرد.دخترک دستپاچه شد و با عجله گفت:(جوابت چیه؟)
(نه!)
(این انصاف نیست کریس!اون حاضره همه چـیزو فـدای تو بکنه...نصف شرکـتش رو به اسم توکرده و از
حالابه امید روزی که پیدات کنه برات خونه خریده...)
کریس از در خارج شد:(ترجیح می دم توی خیابون بخوابم تا توی خونه ای که اون برام خریده!)
و به سوی پله ها رفت.دخترک در پی اش داد زد:(لااقل اینو بگیر...این حق توست!)
اماکریس پای پله ها غیب شده بود...
***
سر میـز شام بودندکه تلفن زنگ زد.خواهر استیو بود.خبرهای بدی در مورد بیماری مادرشان داشت و از
او می خواست هر چه سریعتر پیششان برود اما استیو شرم می کرد از سایمن اجازه بخواهد بعد ازآن خوبی
بزرگی که سایمن در حقش کرده بود او نمی توانست انتـظار بیشتری داشته باشد اما سایمن که از بد حالی
او شک کرده بودکار او را راحت ترکرد و پرسید:(خواهرت چی می گفت؟)
استیو هل کرد:(هیچ...در مورد مادرم بود!)
(حالش چطوره؟)
استیـو جواب نداد چـون می دانست حـقیقت ممکن بود سایـمن را وادار به فـداکاری بکنـد اما سایمن که
ارزش عشق مادر را می دانست و نیاز استیو را درک می کردگفت:(چرا به دیدنش نمی ری؟)
استیو ناباورانه سر بلندکرد:(اتفاقاً خواهرم می گفت حالش بدتر شده و اگه...یعنی جداً می تونم برم؟)
سایمن خندید:(البته!)
اینبارکریس با تعجب به او نگاه کرد:(اما یا رستوران؟)
(موقـتاً چند روز تعطیل می کنیم...)و قبل ازآنکه کریس فرصت اعتراض کردن پیداکند اضافـه کرد:(همه
به استراحت کردن احتیاج داریم!)
کـریس دیگر بهانه ای برای مخـالفت کردن پیدا نکرد چـون در هـر صورت جایی برای خـواب و غـذایی
برای خـوردن داشت.استیـو از سکوت ممتد,قـبول شدن خـواسته اش را درک کرد و با خوشحالی گـفت:
(متشکرم سایمن,قول می دم تلافی کنم!)
سایمن خندید:(می تونی قبل از رفتن برای ما غذا درست کنی!)
***
ساعت دوازده و نیم بود.مثل هر شب اول پشت در اتاق استیو رفت و مدتی گوش ایستاد تا اینکه توانست
صدای کند و عمیق نفسهایش را تشخیص بدهد.می دانست بر اثرکارسنگینی که به عشق شاون,در اصل به
عـشق شورا قـبول کرده بودآنقـدر خـسته می شودکه نتـواند تا دیر وقـت بیدار بماند اما باز احتیاط لازم را
می کرد.از وقتی استیوآمده بود او مجبـور بود تا ساعـتها منتـظر خوابیدن و مطمعـن شدن از بیدار نـشدنش
بماند و این انتظارها او را بی قرارترکرده بود.دیگر فرار نمی کرد!قبول کرده بود سرزدنهای شبانه به سایمن او را به آرامش می رساند.در طول آن ماه عادت کرده بود این آرامش را از حـرکت ملایم سـینه و صدای
نرم نفـسهایش بدست بیاورد و این اگر چه کار شرم آوری بنظر می آمد اما سخت نبود!عجـولتر از آن بود
که بیـاد داشته باشد باید چیزی بتن کند.به سوی پله ها دوید و سرازیر شد.وارد سالن شد و به سوی راهـرو
می رفت که صدایی از سالن او را ترساند:(من اینجام!)
با وحشت سر برگرداند.سایه اش را مقابل در اصلی تشخیص داد عـرق سردی بر پیشانی اش نشست.از زور
شرم غرید:(من دنبال تو نمی گشتم!)
صدای سایمن جدی تر و سردتر از همیشه بود:(پس چرا اومدی؟)
کریس گیر افتاد:(من صدایی شنیدم فکرکردم شاید...)
سایمن با تمسخرگفت:(هر شب؟!)
کریس دیگر نتوانست چیزی بگوید و این ناتوانی خشم او را برانگیخت!اگر بحث زور جسمی بـود او همه
را شکست می داد اما این ضعـف ساده تر و احمقـانه تر و شرم آورتـر بود و او از این تـرسش بیـش از هـر
چـیزی متنفر بود!دقایقی ایستاد و فکرکرد چکارکند؟برگردد و باز به اتاقش فرارکند یا دیگر میـدان خالی
نکند.بماند و او را شکست بدهد؟یعنی می توانست؟یعنی احتیاج به پیروزی داشت؟(اون زن کی بود؟)
ازآنچـه شنید متعـجب شد.از سایمن بعـید بود سوالی در مورد زنـدگی او بپرسد این قـول را همان روزاول
داده بود:(چطور؟)
(عاشقت بود؟)
(وکیلم بود!)
(موفق شد؟)
(بنظرت شده؟)
سایمن مستانه خندید:(نه!)
کریس سرش را تکان داد:(درسته!)
و باز سکوت...احساس شیرینی از صحبت هر چندکوتاه و موضوع ناخوش آیند روح او را در برگرفت.به
سایه ی او دقـیق شد.تکیه زده به دیوار,در زیر نور مهـتاب,با شلوار جـین و رکابی سفید قابل روئیت بود و
می تـوانست تشخـیص بدهـد مسیر نگاهش بر اوست.یک لحظه متوجه شد ذهنش بدون اجازه ی او دنبال
بهانه ای برای صحبت می گردد و تا بخود بیاید و بتواند جلوی خود را بگیرد از زبانش بیرون پرید:(چرا به
استیو اجازه دادی بره؟)
(چون مادرش رو دوست داره!)
(این کافی نیست!)
(عشق برای هرکاری کافیه!)
اینـبار پاهایـش بدون اراده ی او راه افـتادند دو قـدم!بموقـع متوجه شد اما دیگر نمی توانست بایستد ظاهراً
سایمن هم انتظارش را نداشت.با عجله از دیوار فاصله گرفت و دست چپش را پشتش برد.این حرکـتش به
کـریس امیدواری و شجاعـت داد.سایمن از چیـزی می تـرسید پس امکـان بـرد با او بود!اینبار با رضایت و
مصمم تر به سویش راه افتاد:(اون نباشه کارمون می خوابه...)
(اما نمی تونیم خودخواه باشیم!)
(لااقل زمان می دادی)
(زمان اون دست من نیست!)
و به یک قدمی اش رسید.بالاخره چهره اش را می دید.متـفاوت تر از همـیشه دیده می شد.هیجـان زده اما
جدی,خندان اما عصبی,بیدار اما خمار!متعجب شد:(تو حالت خوبه؟)
سایمن گستاخانه خندید:(نه!)
نگران شد:(چت شده؟)
باز هم سایمن خندید:(عاشق شدم!)
پس قصد دست انداختن داشت!(از شاون یادگرفتی؟)
(اون از من یادگرفته!)
کریس شجاعت بخرج داد و پرسید:(اون چیه دستت؟)
(اون چیه روی سینه ات؟)
بناگه کریس متوجه خود شد.لخـت بود و خالکوبی اش در معرض دید بود!بی اختیار دست بر روی قلبش
گذاشت وکمی عقب رفت.سایمن به شوخی گفت:(چیه؟تو هم عاشق شدی؟)
کریس دستش را عقب کشید:(این بنشیه*!)Bansheeالهه ی مرگ که به شکل یک زن سفیدپوش است.
نگاه دلفریب سایمن بر سینه ی او قفل شد:(اینقدر دوست داشتی قلبت بمیره؟)
کریس شوکه شد.چقدر ساده و راحت و زود به جواب او رسیده بود!سایمن ترس و اکراه او را حس کرد
و برای آنکه او را از دست ندهد دستش را بالاآورد:(می خوری؟)
کریس متعجب شد.یک بطری!فکر هر چیزی را می کرد جز الکل!پس این حرکات غیر طبیعی وناآشنـا و
این خنده های افسونگر و شجاع از مستی بود؟(تو...مست کردی؟!)
سایمن با شیطنت لب خم کرد:(نمی دونم...بنظرت مست کردم؟)
هیجان بی علت و بیگانه ای وجودکریس را پرکرد:(چطور؟مگه تا حالاآدم مست ندیدی؟)
(چرا...مادرم...و همیشه خودشو می باخت!بنظرت منم خودم رو باختم و خبر ندارم؟)
(مونده منظورت از باختن چی باشه!)
(مثل فاحشه ها دیده می شد!)
کـریس با وحشت از این توهـین نگاه گـذرایی به او انداخت با موهای پریشان,گونه های گلـگون,چشمان
نیمه باز و لبهای خیس با سایمن همیشگی فاصله ی زیادی داشت:(بله تو خودتو باختی!)
قـهقـهه ی وسوسه گـر سایمن به هـوا بلند شد وکریس از زور شـرم بطری را از دست او قـاپید:(چند وقته
می خوری؟)
(دومین بارمه!)
(چرا می خوری؟)
(چون عاشق شدم!)
کریس با خشم به چهره ی همچنان خندان اونگاه کرد:(جواب دیگه ای نداری نه؟)
سایمن هم با نگاه خمار و شوخ به او زل زد:(باور نمی کنی؟)
(نه!)
(منم!)
کریس پیـش رفت و دوشـادوش او به در تکیه زد.بطری را بلندکرد و چند جرعه سرکشید.می دانست هـر
کس دیگری بود موفقیت اش حتمی بود.یک آدم مست همیـشه خـود را می بـازد و لـو می دهـد اما بنـظر
می آمد در سایمن فرق بزرگی وجود داشت.ریسک هوشیاری و فریبندگی شدیدکه کریس رامی ترساند.
ترس از مست شدن!(کریس...)
هـل کرد اما جرات نکرد نگاهـش کند و یا جوابش را بدهد و سایمن به نیم رخ او خیره شد:(چرا هر شب
بهم سر می زنی؟)
عرق سردی بر پیشانی کریس نشست.اینبار بی اختیار نگاهش کرد.چشمان سایمن جدی تر از همیشه منتظر
بود.تاریکی بود و سکوت و تنهایی و نفسهای رو به تند شده ی کریس!اگر قرار بود رو راست باشد...:(تـو
چرا نمی تونی بخوابی؟)
گوشه ی لب سایمن بالا رفت.او برعکس نفسش را نگه داشته بود:(چرا می خواهی بدونی؟)
نه!چطور فکر اینرا نکرده بود؟او هیچوقـت نمی توانست به این سوال جواب بدهد!سایمن مدتی به او وقت
داد اماکـریـس نمی تـوانست چیـزی بگوید چـون...سایمن بجـای او جـواب داد:(خـودت هـم عـلتـش رو
نمی دونی مگه نه؟)
دقیقاً! ساعت زنگ زد.دانگ!کریس باخت خود را قبول کرد.بطری را پس داد:(شب بخیر!)
سایمن گرفت:(اما من می دونم!)
کریس تمام سعیش راکرد نگاهش نکند و نکرد اما سایمن ادامه داد:(می خواهی به تو هم بگم؟)
کریس بدون هیچ حرفی برگشت و راه افتاد.سایمن خندید:(شب بخیر!)
کریس سرعت گرفت.به راه پله نرسیده,سایـمن دوباره صدایش کـرد اما او نایـستاد.تمام تـنش غـرق عرق
شکست بود که سایمن بلندتر خندید:(می خواستم بگم خالکوبی قشنگی داری!)
ارگون:جولای 2005
بـاور نمی کرد دیرکرده باشد و همه چـیز ویـران شده باشد.مگر تیرسی عاشقش نبود؟یعنی نمی توانست
آخرین روز را به او فرصت بدهـد؟شاید عاشقـش نبود و او چه احمقـانه فکرکرده و بـراین باور خود وارد
عمل شده بود!در اصل این او بودکه عاشق تیرسی بود و حالاکه قلبش شکسته بود درک میـکرد...پاهایش
بر روی زمین کشیده می شد و اشکهایش برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.یک لحظه به خودآمـد
مقابل در خانه رسیده بود.چه لزومی داشت در بزند؟اگر مادرش در خانه بود حتماً به مراسم می آمد.شایـد
اتـفاقی برایش افـتاده بود!با نگرانـی در راگـشود و به محـض ورود از صداهایـی که در خانـه پیـچیـده بود
وحشت کرد.چنـد مرد و زن با هم صحبـت می کردند.در تعـقیب صداها به سالـن پـزیرایی رسید.دور میـز
عـده ای زن و مرد هـمسن مادرش نشستـه بـودند و ورق بازی می کـردند!دو نـفر از زنها را می شناخت.از
دوستان دوران مدرسه ی مادرش بودند اما بقیه؟مادرش بر سر میز نشسته بود و وسط میز اسکناسها بر روی
هم انباشته شده بود و جلوی هرکدام فیشهای رنگی قمار!(ماما؟)
مادرش چشم ازکارتهایش بر نمی داشت:(سلام پسرم...خوش اومدی!)
گیج و ناباور ازآنچه می دید زمزمه کرد:(چکار داری می کنی؟)
مادرش مستانه خندید:(بزرگترین شرطبندی عمرم!)
یکی از مردها داد زد:(می بینم و ده تا اضافه می کنم!)
زن روبرویش با خشم کارتها را بر روی میزکوبید و باعث خنده ی همه شد!احساس کرد تمام وجودش در
آب داغ فرو رفت.خشم در دلش زبانه کشید.مادرش مست بود و قمار بازی می کرد؟می دانست گهگاهی
محض سرگرمی بازی می کرد اماآنروز...مگر واجب بود؟به چهارچوب تکیه زد و نفـس عمیقی کشید تـا
بتواند صدایش را تحت کنترل بگیرد:(چرا نیومدی ماما؟)
مادرش هنوز هم نگاهش نمی کرد:(کار داشتم عزیزم!)
با تمسخرگفت:(کارت این بود؟)
مادرش بجای جواب دادن به اوکارتهایش را روکرد:(من نیستم!)
بقیه هوی کشیدند و مادرش قاطی آنها قهقهه زد.بغـض نفرت گلویش را فشرد.چرا بی خودی ایستاده بـود
و جواب می خـواست؟او اصلاً به پسرش توجـه نمی کرد!واقعـیت این بود موفـقیت و شادی او عـین خیال
مـادرش نبود.مثل پدرش که بجـای دادن ده دقیقه ی وقـتش به تک فرزندش و شرکت کردن در شادی و
افتخارات او ترجیح داده بود با یک فاحشه بماند!
چرخی زد و سلانه سلانه و بی صدا راه اتاقش را در پیش گرفت.
وقتی وارد اتاقش شد بی اختیار به خنده افتاد.احساس بدی از خیانت و دروغگویی داشت.مست نبود امـا دوست داشت می بود تاکـریس موفـق می شد!دلـش به حال او می سوخت.قـصدش را از همان لحظـه که
متوجه وجود بطری شده بـود, فهمـیده بود و تلاشهای بی ثمرش را برای پیروزی درک می کرد و حالا از
اینکه ناامید و خسته اش کرده بود احساس پشیمانی می کرد.همچنان لبخند بر لب به سوی تخـتش رفت و
چراغ خوابش را روشن کرد.می دانست بازی باکریس به اندازه ی بازی باآتـش خـطرناک بود اما دوسـت
داشت سـر به سرش بگـذارد و او را در خلوتـش گیـر بیندازد!دوستی با او رویـایی زیـبا اما دست نیافـتـنی
برایش بود...دفتر خاطراتش را از جای هـمیشگی اش بیرون کشید و نـشست به نوشتن.هـنوز یک سطر پـر
نکرده بودکه احساس کرد شخصی به شیشه ی پنجره ضربه می زند.با نگرانی از جا بلند شد و پرده راکنار
زد و از دیـدن شاون با سر و روی زخمی وکثیف آنچنان شوکه شدکه سر جایش ماند.شاون بسیار عـجول
و مضطرب اشاره داد پنجره را بازکند و سایمن بازکرد:(چی شده شاون؟)
شاون دستش را بلندکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری در دست داشت:(اینها رو بگیر!)
سایمن هل کرد وگرفت:(چی شده شاون؟اینها چی اند؟)
و احساس کرد پولهـا به مایع لزجی آغشـته است.نگاه کرد و ازآنچـه دید فـریادش به هـوا بلند شد :(خون!
خدای من...این خونِِِ شاون؟!)
کریس که از خشم باختنش هنوز نتوانسته بود بخوابد صدا را شنید و از جایش پرید...
شاون مچ دست سایمن راگرفت وگفت:(ببین من وقـت زیادی ندارم پس گوش کن...این پول رو بگیـر و
برای عمل خودت پس اندازکن...از طرف من!)
نگاه ناباور سایمن برچـشمان پرشـور شاون قـفل شـد و هـزاران سوال در یک آن بـه مغـزش هجـوم آورد:
(منظورت چیه؟تو...اینها رو ازکجاآوردی و...)
شاون او را رهاکرد و عقب عقب رفت:(حالا وقت ندارم توضیح بدم...باید برم!)
سایمن بیشتر وحشت کرد:(کجا؟)
(نمی دونم...هنوز تصمیم نگرفتم!)
(چی شده؟)
(یک جوری بعداً همه چیز رو برات توضیح می دم...شاید تلفن کردم و یا نامه نوشتم...)و عـقب عـقب راه
افتاد:(از بابت رستوران متاسفم دیگه نمی تونم پیشتون باشم!)
چـشم سایمن بر تن و لباس شاون افـتاد پاره پاره و از خون رنگین بود.وحـشت زانـوهایش را لـرزاند.شاون
لبخند پرمهری زد:(امیدوارم حالت زود خوب بشه...)
و چرخید و به سوی پارک دوید.سایمن بناگه به خودآمد و در پی اش داد زد:(صبرکن شاون...)
و از پنجره بیرون پرید.
کریس تازه به سالن رسیده بودکه استیو بالای پله ها ظاهر شد:(چی بودکریس؟)
در چهره ی کریس نگرانی موج می زد:(نمی دونم...فکرکنم صدا از اتاق سایمن بود...)
استیو سرازیر شد:(برو ببین چی بود؟)
کریس دوان دوان خود را به اتاق سایمن رساند و در نزده داخل شد و ازآنچه دید وحشت کرد.پنجـره باز
بود و سایمن بیرون می دوید!
شاون که متوجه تعقیب سایمن شد بناچار ایستاد و سایمن خود را رساند:(چی شده شاون؟)
(برگرد سایمن...الان نمی تونم حرف بزنم!)
(چرا؟)
(شاید پلیس دنبالم باشه!)
سایمن بیشتر ترسید:(چکارکردی پسر؟)
شاون شرمگین سر به زیر انداخت سایمن غرید:(جواب بده!)
شاون نفس عمیقی کشید و سر بلندکرد:(کیوساک روکشتم!)
سایمن نـالید:(چی...چکـارکردی؟تو...ت ـوآدم کشـتی؟)و به بـازوی شاون چـنگ انداخـت و در حـالی که
وحشیانه تکانش می داد,فریاد زد:(چرا؟...لعنت به تو شاون چرا؟)
اشک در چشمان شاون حلقه زد:(بخاطر تو!)
استیو هم مثل کریس می توانست هیکل آندو را وسط پارک روبرویی ببیند اماکریس طوری جلوی پنجره
ایستاده بودکه اجازه نمی داد او هـم بیرون برود.کریس هـم کنجکاو ماجـرا بود اما جرات دانستن نـداشت
چون تلخی اش را حس می کرد.دست سایمن از بازوی شاون افـتاد و اسکناسها از دست دیگرش بر چمن
خیس ریخت.شاون دستپاچه شد:(نمی خواستم بکشمش یک درگیری کوچیک شد من هلـش دادم و اون
افتاد و سرش به میز خورد...)
سایـمن نمی خواست چیـز بیـشتری بشنود.باگیجی چـرخـید و پشت به او راه افـتاد.شـاون دستپاچـه تر شد.
اسکناسها را از زمین جمع کرد و دنبال او دوید:(اینها رو بگیر من برم!)
و رسید و از پهلو دسته ی پول را به بازویش چسباند.سایمن انگارکه چیز منفوری است با خشونت به دست
او ضربه زد و باز اسکناسها بر چمن پخش شد!
کریس که متوجه شد سایمن دارد برمی گردد از پنجره فاصله گرفت.استیـوگفت:(بنظرت بهتـر نیست قایم
بشیم؟شاید اونها نمی خواند ما چیزی بدونیم؟)
کریس غرید:(چرا نباید؟این حق ماست!)
شاون فرصت نداد سایمن دورتر برود.خشم وکناره گیری سایمن مرگ او بود.دیوانه وار در پی اش دوید,
خود را رساند و از عقب او را بغل کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه نتوانست حرکتی بکند و میان بازوهای
او قـفـل ماند.شاون زمـزمه کرد:(لطفاً سایمن...من نمی تونـم دردکشیـدن تو رو ببینم...نمی تونم اجازه بدم
بمیری!)وآهی کشید و صورتش را به موهای او چسباند:(دوستت دارم...درکم کن!)
لبخندی ناباورانه بر لبهای سایمن نقش بست...
قلب کریس از شدت خشم لرزید!بالاخره شاون او را شکست داده بود!استیو احساساتی اما نگران به پنجره
نزدیک شد:(صحنه ی عجیبیه...یعنی چی شده؟)
کریس غرید:(به ما چه؟)
و برگشت و در مقابل چشمان حیرت زده ی استیو از اتاق بیرون دوید!
***
شاون در حمام بود.سایمن و استیو پشت یکی از میزهای سالن نشسته بودند وکریس که با وجود نارضایتی
وارد جمع شده بود,سر پا قدم میزد و همراه استیو ماجرا را از سایمن می شنید.سالن محض احتیاط همچنان
نیمه تاریک بود.(و زده و فرارکرده!)
(طرف مُرده؟)
(خودش که اینطور می گه!)
استیو با تمسخرگفت:(اگه اون خونها مال طرف باشه زنده موندنش محاله!)
کریس متعجب بود:(از شاون بعیده...آخه چرا اونو زده؟)
سایمن احساس شرم می کرد:(بخاطر پولش...پول خودش!)
استیوگفت:(آره به منم یکبارگفته بود,ظاهراً بهش بدهکار بوده!)
(آخه چرا؟یعنی امروز و...اینقدر به پول احتیاج داشت؟)
سایمن سکوت کرد وکریس بیشتر شک کرد و باطعنه پرسید:(تو نمی دونی چرا؟)
سایمن زمزمه کرد:(حالا مشکل این نیست...علت هـر چی که بوده اون حالا تـوی دردسر افـتاده و ما بایـد
کمکش کنیم!)
استیو پرسید:(چکار می تونیم بکنیم؟)
کریس با خشم از نگرفـتن جـوابـش,دوباره شروع به قـدم زدن کرد:(چکـار می تـونیم بکنیـم که؟قایـمش
کنیم...؟)
حرف کریس تمام نشده شاون با یک حوله ی کوتاه بدورکمر وارد سالن شد.استیو از دیدن غیر منتظره ی
سفـیدی تن و ظرافت اندامـش بیاد شورا افـتاد و هیجان زده شد!کریس با دیدن او داد زد:(می شه بگی چه
غلطی کردی؟)
شـاون می دانست بخـاطر ناراحت کردن همه مقصر است پس با ملایمت گفت:(بخدا قـسم چنین قـصدی
نداشتـم,شب بعـد از اینکه از اینجـا دراومدم سراغـش رفـتم,خواهـش و التماس کردم تا پولم رو بده...بهم
گـفت ساعت دوازده برم تا اونوقت پولم رو جور می کنه,می دونستم داره اون صد برابر پول منو داره اون
لعـنتی عـتیقه فـروشه!اما خوب چاره ای نداشتـم منـتظر شـدم و ساعت دوازده سراغش رفـتم.تنها بود یعنی
وانمود می کرد تنهاست.درگاوصندوقش رو بازکرد و پولهاشـو نـشونم دادگفت سه برابرش رو مـی ده,ده
برابرش رو,گفت هر قدر بخوام می تونم بردارم به شرطی که...تا ابد مال اون باشم و در خدمتش!)
آه پر وحشتی ازگلوی استیو خارج شد وکریس زیرلب غرید:(لعنتی!)
شاون دلگرم شد و ادامه داد:(من هیچ کاری نکردم حتی فحش هم ندادم برعکس خودم روکنترل کردم و
خیلی مودبانه گفتـم"نمی تونم کیوساک...پـولم رو بده برم!"اما اون گـفت"قـبول کن مک گاون وگـرنه
مجبورت می کنم!"حرفش تموم نشده در باز شد و دو مردگردن کلفت پـریدند تو!نترسیدم اما حـوصله ی
جروبحث و درگیری رو هم نداشتم به طرف گاوصندوق رفتم تا حق خودم رو بردارم که کیوساک جلوم
پرید و به اون دو نفرگفت"بگیریـدش!"و اونهـا حمله کردند و درگیری شدیدی بین ما افـتاد اما من کوتاه
نیومدم من اون پول رو باید بدست می آوردم...!)
سایمن بی اختیار لبخند پرمهری به لب آوردکه از چشم تیز استیو دور نماند!شاون ادامه می داد:(چند تا من
زدم چند تا هم اونها تـا اینکه بدست من یک فـرصتی افـتاد و تونسـتم از زیر چنگشون در برم و خودمو به
گاوصندوق برسونم,کیوساک هـنوز نگهبان ایستاده بود فـقـط یک مشت بهـش زدم و طرفی پرتش کردم و بـدون وقـت تلف کردن دسته اسکناسم رو برداشـتم تـا از در دیگه فـرارکـنم کـه یکی از اون نفـر نالید
"چکارکردی پسر؟"به حرف اون متوجه کیوساک شدم که زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد هـر سه بـا
نگرانی جلو رفتیم و من خم شدم و بلندش کردم که متوجه خونریزی سرش شدم.اون دو نفر با دیدن خون
وحشت کردند و سرم داد زدند"کُشتی...تو اونـوکشتی!"و پا به فرارگذاشتنـد منم هُـل کـردم, ولش کردم
و فرارکردم!)
هر سه به نشانه ی درک او سکوت کردند.شاون قدمزنان نزدیکتر شد:(بنظرتون چکار باید می کردم؟)
استیو به شوخی گفت:(باید می زدیش و فرارمی کردی!)
سایمن گفت:(شاید نمرده باشه؟)
شاون باگیجی سرتکان داد وکریس بجای اوگفت:(ضرب و شتم و دزدی و فرارکافی نیست؟)
استیو رو به شاون کرد:(و می خواهی فرارکنی!)
شاون با تمسخرگفت:(پس چکارکنم؟برم تسلیم بشم؟)
(آره!)
(که سالها توی زندان بمونم؟)
(از فرار خیلی بهتره!فرار یعنی تاآخر عمرآوارگی و پستی و دلهره!)
(و اگه کیوساک مرده باشه به اعدام محکوم می شم!)
(قتل تو غیر عمد بوده!)
(اما بخاطر پول بوده یعنی دزدی!)
(فقط محکومیتت زیادتر می شه...اینجاکالیفرنیا نیست اعدام نمی شی!)
(اما زندگی و جوونی وآبرو وآینده ام هدر می ره اونم بخاطرگرفتن حقم اونم بخاطرکشتن غیر عمد یک
آدم پست و شیطان صفت...یعنی بخاطر هیچ و پوچ!)
(بازم از فرار بهتره!)
شاون عصبانی شده بود:(نمی ارزه پسر!خـانواده ام رو چکـارکنم؟پدر مریض و خـواهر بیچـاره ام رو تنـها
بذارم؟)
استیو هم عصبانی شده بود:(مگه فرقی هم می کنه؟فرارکنی هم اونها تنها می مونند!)
(امـا اجازه نمی دم سخـتی بکشند.هـرکجاکه باشـم می تـونم کمکشون کنم,کـار می کنـم و براشون پول
می فرستم...)
(ما هستیم شاون,قول می دم نذارم سختی بکشند!)
شاون با خستگی فوت کرد:(خدای من,تو می خواهی منو دستی دستی بفرستی زندان!)
سایمـن از جا بلنـد شد.پالـتوی خـودش را ازآویـز درآورد و به سوی او پرت کرد:(فـعلاً اینو بـپوش,سرما
می خوری!)
شاون پالتو را در هواگرفت و بتن کرد.استیو هم خسته و شرمگین از رنجـاندن شاون رو به آندو کرد:(نظـر
شماها چیه؟)
کریس رفت و پشت همان میزی که سایمن و استیو نشسته بودند,نشست:(نباید اجازه بدیم بره زندان!)
شاون خوشحال و استیو ناراحت شد:(چرا؟)
کریس به شاون نگاه می کرد:(محیـط اونجا وحـشتناکه...غـذاها,محل خواب,حمام...وحشتناکه!شخـصیت
مامورها و رفتارشون با محکومین وحشتناکه,فقط یک ماه اونجا موندن کافیه ازت یک انسان دیگه بسازند
یک انسان با افکار مریض,روح وحشی و جسمی ناپاک!)
استیو با خشم خندید:(زیاد فیلم نگاه می کنی پسر!)
بناگه کریس ازکوره در رفت.کف دستش را بر روی میزکوبید و داد زد:(من اونجا بودم لعنتی اونم چهـار
سال تمام...کی می تونه بهتر از من بدونه اونجا چه خبره؟!)
شاون شوکه نشد.از دفتر خاطرات سایمن پی به این موضوع برده بود اما استیو خشکید!کریس آرامتر ادامه
داد:(زندان برای گناهکارها هم زیادی ظالمانه است هنوز بمونه که بی گناه باشی!)
استیو از نگاه او درد بی گناهی اش را حس کرد و قـلبش تیرکشید.مدت طولانی سکوت برقـرارشد.شاون
قـدمزنان به سوی پنجـره رفت وگفـت:(از اتـفاقی که افـتاده ناراحت و پشیمون نیستم اون پول حق من بود
وکیوساک باید خیلی زودتر از اینها می مُرد...من فقط برای پدر و شورا نگرانم اگه بفهمند خـیلی ناراحت
می شند و شاید منو...)
بناگه سایمن حرفش را برید:(مجبور نیستند فعلاً چیزی بفهمند!)
شـاون سر برگـرداند.هـیچکدام منظـورش را نفهمـیده بودند.سایمن ادامه داد:(ما بی خودی می ترسیم!اگه
کیوساک مرده باشه اون دو نفر شاهد می مونندکه محاله به پلیس برند!)
شاون با شوق پیش آمد:(چطور؟)
سایمن پرسید:(تو بادی گاردکیوساک رو می شناسی؟)
(البته!)
(امشب اونجا بود؟)
(نه...اون دو نفر تازه وارد بودند!)
(که شاید برای آزار و یاکشتن توکرایه شده بودند!)
باز هیچـکدام درک نکـردند.سایمن کامل تـرکرد:(اگه اونها پیش پلـیس برند چطـور می توننـدآشـنایی با
کیوساک و امشب اونجا بودنشون رو توجیه کنند؟)
نور شوق و امید برچشمان هر سه درخشید.سایمن اضافـه کرد:(و هـمینطور اگه کیوساک زنده باشه چطور
می تونه نبودبادی گارش رو...و وجود اون دو بیگانه رو در استخدام خودش توجیه کنه؟)
شاون با شادی خندید:(درسته...خودشه!)
استیو هم هیجان زده گفت:(قسم می خورم اون دو نفر خلافکار بودند و محاله به پلیس برند!)
کریس به ذوقشان زد:(اما اینجاکیوساک که صدمه دیده و پولش دزدیده شده وآقای مک گاون سالمه!)
سایمن سرش را به علامت قبول تکان داد:(و فقط بخاطر همین مساله ما باید احتیاط لازم رو بکنیم...)
شاون پرسید:(یعنی چکارکنم؟)
سایمن به شاون نگاه کرد:(باید یک مدت از ایالت خارج بشی!)
(چطوری؟)
نگاه سایمن به سوی استیو چرخید.استیو منظورش را فهـمید:(اما تا اونجا شش ساعت راهه...اگه پلیس سـر
راهمون روگرفت چی؟)
(نترس من فکر اونوکردم!)
همه بی صبرانه به سایمن چشم دوختند و سایمن رو به شاون ادامه داد:(تغییر قیافه می دی!)
کریس با تمسخرگفت:(تو هم ما روگرفتی ها!کی بشه؟هیتلر؟چارلی چاپلین؟تام کروز؟)
سایمن خیره مانده بر زیبایی دخترانه ی چهره و اندام شاون,زمزمه کرد:(شورا مک گاون!)
ویسکانسین:آگوست2003
تصمیم خود راگرفته بود.این حق پدرش بود تا همه چیز را بداند.همانطور عرق ریزان وگریان و خشمگین
وارد ساختمان نیمه کاره شد.پدرش با دیدن او غرید:(کجا موندی پسر؟زود بیاکمک...)
می دانست غیر ازآنهاکس دیگری آنجا نبود پس آنجا بهترین جا بود:(بابا باید باهات حرف بزنم!)
پدرش سر درکار داشت:(بعداً عزیزم,حالاکارمون زیاده!)
بدحال تر ازآن بودکه بتواند تا عصر تحمل کند:(نه من باید همین حالاحرفم روبگم و تو بایدگوش کنی!)
بایدها پدرش را ترساند و تازه متوجه تفاوت حال پسرش شد و دست ازکارکشید:(چی شده؟)
نجویده گفت:(مادر داره بهت خیانت می کنه!)
پدرش با تعجب از جا بلند شد:(این چه حرفیه می زنی پسر؟خجالت بکش!)
بغـض گـلویش صدایش را دو رگه کرده بود:(یک ساله که اون با یک پسر همسن من رابـطه داره...خودم
دیدمش و خودم با این گوشهام شنیدم!)
چهره ی پدرش در هم رفت و دستهایش مشت شد:(معذرت بخواه...زود معذرت بخواه وگرنه میکشمت!)
با خستگی خندید:(می دونـستم باور نمی کنی اما...متـاسفـم بابا اون لایق تو نیـست اون...اون یک فـاحـشه
است و من نمی تونم اجازه بدم به دوست داشتن اون ادامه بدی!)
پدرش خـم شد و از زمین آچار فـرانسه را برداشت:(حرفت رو پس بگیـر...بگو غـلط کردم,دروغ گفـتم,
تهمت زدم...)
نمی ترسید,می توانست پدرش را درک کند.او هم شوکه و خشمگین شده بود.اشک دوباره در چشمانش حلقه زد:(اما این واقعیته بابا...)
و پـدرش نعـره زنان به سویش حمله ور شد.حرکت نکرد,دفاع نکرد,فرار نکرد,پدرش بایدآرام می شد و
او حاضر بود این فداکاری را در حقش بکند...
نمی دانست چقدرگذشته بود و ساعـت چند بود پدرش بدون آنکه کارآنـروزش را تمام کند و یا ابزارها
یش را جمع کند,رفـته بود و او با سر و صورت خون آلود وکبـود و تن پردرد و زخمی,درگـوشه ی اتاق
بی در و پیکر افتاده بود و می گریست.پدرش برای اولین بـار دست روی او بلندکرده بود و او برای اولین
با ر اینچـنین درد می کـشید و اینچـنین می گـریست.درد قـلبی که بخاطر نـفرت از مادرش شکسـته بود و
اشکی که بخاطر ویران شدن زندگی شیرینشان سرازیرمی شد.
کریس در پی کرایه ی ماشین رفته بود.شاون با شورا در تلفن حرف می زد و سایمن و استیو دم در منتـظر
بازگشـت کـریس بودند.هنوز هم می شد از چهره ی استیو نارضایتی اش را خواند بطوری که تحمل نکرد
و با تمسخرگفت:(باور نمی کردم تو هم موافق باشی!)
سایمن جوابی نداد.فکر نمی کرد او و یاکریس بویی از حـقیقت انگیزه ی شاون برده باشند اما استـیو او را
متوجه کرد:(البته حق هم داری...)
سایمن با ناباوری به او زل زد اما استیو سر برنگـرداند.نگاهـش هـنوز هم از لای پرده بر خیابان خلوت بود:
(خیلی دوستت داره...خوش بحالت!)
سایمن با خستگی گفت:(من ازش نخواستم برام پول بیاره!)
(اما اون بخاطر تو این کار روکرد مگه نه؟)
سایمن نمی دانست چه بگوید و استیوکه می دانست جوابش مثبت است,به او نگاه کرد:(چرا سایمن؟)
احساس خستگی سایمـن شـدت گرفت.فـرار از رنجـاندن و پرهـیز از نگران کردن دوستان کم کم داشت
طاقتش را طاق می کرد!لبخند سردی زد:(برای اینکه دوستم داره!)
صدای تـرمـز ماشین از جـلوی در هـر دو را مـتوجه آمـدن کریـس کرد.یک شـورلت سیاه مدل نـود بود.
هماهنگ با خروج کریس از ماشین,شاون وارد سالن شد:(بیچاره شورا,تا حالا منـتظر من بیدار مونده و چه
شانسی که بابا هنوز خونه نرفته!)
کریس هم وارد سالن شد:(خوب؟چکار می کنیم؟)
شاون به جمع نزدیک تر شد:(باید بریم دنبال شورا...)
استیو با نگرانی گفت:(حقیقت رو بهش گفتی؟)
(مگه چاره ی دیگه هم داشتم؟به لباسها و وسایل آرایش و شناسنامه ی اون احتیاج داشتم!)
(عکس العملش چطور بود؟)
(عالی!...گفت باید زودتر از اینها حساب کیوساک رو می رسیدم!)
(و شورا شدن تو؟)
(گفت همیشه از خدا یک خواهر می خواست!)
سایمن رو به کریس و استیوکرد:(در اومدن شاون از رستوران خیلی خطرناکه یکی از شماها برید.)
کریس گفت:(اما من آدرسشون رو بلد نیستم!)
استیوگفت:(من بلدم اما چون خیلی وقته رانندگی نکردم...)
سایمن مجال نداد حرفش تمام شود:(خیلی خوب هر دو با هم برید!)
بعد از رفتن آندو,سایمن راهی آشپزخانه شد:(برات قهوه دم کردم شاون بیا یک فنجون بخور...)
آشپزخانه بیشتر از سالن تاریک بود.شاون کلید برق را زد:(اینجا پشت خونه است!)
و سایمن خاموش کرد:(اما باید احتیاط لازم رو بکنیم!)
و از یکی ازکـشوها یک شـمع کـوتاه درآورد و روشن کرد.شاون هـم برای هـر دویشان قـهـوه ریخـت و
روبروی هـم نـشستند.نگاه خـندان شاون بر سایمن قـفـل شد.سایمن قصدش را فهمید و زود حرفی به میان
آورد:(امیدوارم بچه ها زود برگردند...هر قدر زودتر راه بیفتـید خـطرش کم تره...تو هم سعی کن با استـیو
کنار بیایی اون...)
شاون به شوخی گفت:(خیلی حسوده...می دونم!)
سایمن خندید:(اینو نمی خواستم بگم!)
(البته اینجاکی حسود نیست؟)
(لطفاً اینطور حرف نزن!)
(اما واقعیته...تو باعث شدی هممون حسود شدیم!)
سایمن با تعجب گفت:(من؟!مگه من چکارکردم؟)
(همینه دیگه...کاری نکردی!)
سایمن منظورش را نمی فهمید:(چکار باید می کردم که نکردم؟)
شاون خندید.خودش هم راه حل را نمی دانست:(نمی دونم...شاید در اصل ایراد خود تو بودی...)
سایمن برای لحظه ای دلگیر شد اما شاون ادامه داد:(اگه اونقدر خوب نبودی...)
سایمن سرتکان داد و خندید و شاون به سرعت دسته اسکناس را از جیبش بیرون کـشید و به سوی او دراز
کـرد.سایمن خـود را عـقب کشید و شاون زمـزمه کرد:(اجـازه بده لااقل کمی از خوبی های تو رو جبران
کنم!)
سایمن نگاهش را به سوی دیگر برگرداند:(من کاری برات نکردم که بخواهی جبران کنی!)
(می خواهی تک تک همشو یادت بیندازم؟)
(شاون لطفاً بس کن!جواب خوبی,خوبیه نه پول!)
(اما اینم خوبیه...من می خوام جونت رو نجات بدم!)
سایمن جواب نداد و شاون دسته پول را بر روی میزگذاشت:(بگیرش سایمن...خواهش می کنم!)
(می دونی که نمی تونم!)
(تو حـق نداری ردم کنی!من بخاطر تو ایـنهمه تـوی دردسر افـتادم تو حـق نداری تمام زحمتهای منو هدر
بدی من اجازه نمی دم!)
سایمن سر برگرداند و به چشمان آبی اوکه در زیر نور رقـصان شمع به زیبایی برق می زدند,خیره شد:(تـو
بودی می تونستی قبول کنی؟)
شاون به چشمان سبز اوکه در زیر نور رقصان شمع به زیبایی برق میزدند,خیره شد:(من بودم خودم زودتر حقیقت رو به دوستام می گفتم تا مجبور نشند با هزار مصیبت و خطر و ترس,دفتر خاطراتم رو بخونند!)
سایمن خندید و شاون دوباره جرات گرفت و پولها را به سوی او هل داد:(اینها حق من هستند,بیست هزار,
می دونم کافی نیست اما لطفاً قبول کن!)
سایمن دیگر نمی توانست چیزی بگوید.خنده ی تلخی کرد:(این بهای سنگینی برای دوستی!)
شاون سر تکان داد:(این قانون دوستی!)
***
وقتی به کوچه ی آنها پیچیدند,ضربان قلب استیو بی اختیار بالا رفت.در خانه ی آنها مقـابل دیدش بود و
می دانست پشت آن معـشوقـه ی زیبایش زندگی می کند و تا دقـایقی دیگر او را خواهـد دید!عجب شب
زیبایی بود!کریس کناری پارک کرد و چراغها و موتور ماشین را خاموش کرد:(تو می ری من برم؟)
استیو هیجان زده شد:(تو برو!)
کریس سر برگرداند و با چنان نگاه خونخوارانه ای به او زل زدکه هـیجان مثبت استیو به منـفی تبدیل شد:
(چی؟)
(بی غیرت احمق!)
استیو بیشتر تعجب کرد:(چی شد؟)
بناگه کریس داد زد:(دِ بروگم شو درو بزن!)
استیو از شدت ترس, ناگهان خود را از ماشین بیرون انداخت!
انگـار دخـترک پشت در نـشسـته بود.با اولین ضـربه,درگشـوده شد و چـهره ی زیـبای شـورا در روشنایی
ضعیف راهرو ظاهر شد:(استیو؟!)
اولین بار بود استیو اسمش را از دهان او می شنید.هل کرد:(سلام خانم مک گاون,حاضرید؟)
شورا لبخندآشنایی به لب آورد:(بله...یک لحظه...)
و برگـشت ساکی راکه برای شاون حـاضرکرده بود,از روی پله ی آخـر برداشت و چراغ را خاموش کرد:
(من فکر می کردم شاون میاد)
استیو در را برای او باز نگه داشت:(صلاح ندیدیم...اینطوری خطرش کم تره!)
شورا خارج شد:(اما هیجانش بیشتره!)
استیو خندید:(بدید ساک رو من ببرم خانم مک گاون!)
و شورا ساک را به او داد:(لطفاً به من شورا بگید!)
استیو با تعجب به چهـره ی اوکه هـمان چهـره ی آشنای همکارش بود,خـیره شد و اینبار شورا هـل کرد و
خندید:(البته اگه براتون فرقی نمی کنه!)
لرز قلب استیو به اوج خود رسید:(البته که فرق می کنه!نه!یعنی خوشحال می شم!لطفاً شما هم به من استیـو
بگید!)
شورا بلندتر خندید:(من همون اول بهتون استیوگفتم!)
استیو از حماقت خود شرم کرد:(درسته...من یادم رفت!)
ناگهان نوری کوچه را روشن و تاریک کرد.کریس بود نور بالامی زد!
***
شـاون در اتـاق سایمن به کمک خواهرش شورا برای شورا شدن تلاش می کرد.سایمن وکریس و استیو
در سالن منتظر بودند.سایمن پشت پیشخوان پول می شمرد:(اینها رو بگیر استیو...خرج هر دو تون!)
استیوگرفت:(کی برگردیم؟)
(شماره تلفن خونه تون رو بده اگه تا چند روزی خبری نشد بهتون می گیم.)
کریس به پیشخوان نزدیک شد:(فکر می کنید این روش...شورا بودن بگیره؟)
سایمن گفت:(این تنها شانسمونه!)
استیوهم نگران شد:(اگه توی راه گیر افتادیم؟)
(برای همین شناسنامه ی شورا روگرفتیم...تو اونو شورا,نامزدت معرفی می کنی!)
(این تخصص پاتریک سوایزی نه من!)
(می تونی نترس!)
(یا شاون؟اگه نتونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(عشوه کردن کار همیشگی اونه!)
و شورا با ورود به سالن صحبتشان را قطع کرد:(تموم شد....اینو می خواستید؟)
و به ورودی راهـرو اشاره کرد.شاون با یک بلـوز تـنگ صورتی و دامن بلند وگـشاد سیـاه رنگ وآرایـش
غلیظ بر چهره وارد سالن شد.نه تنها هیچ فرقی با هم نداشتند بلکه شاون بخاطرآرایشی که داشت دخـتر تر
از شورا دیده می شد!اولین نفر استیو بودکه دچار شوک خنده شد و بعـد ازآن سایمن با وجود تلاش های
بسیار برای تحمل!اماکریس فقط سر تکان داد:(حالادیگه راحت تر می تونی مشتری جمع کنی!)
لحظـه ی خداحافـظی بود.شورا در ماشین منتظر بازگشت به خانه بود استیو با ساک کوچک و مشترکشان
دم در ایستاده بود و شاون کلیدها را پس می داد:(از بابت همه چیز متاسفم!)
سایمن گرفت:(نه...من متاسفم!)
شاون او را بغل کرد:(مواظب خودت باش)
سایـمن او را فـشرد و درگـوشش گفـت:(کـاش اجـازه می دادی به روش خـودم به دوست داشتـنت ادامه
می دادم اونوقت مجبور نبودی فدا بشی!)
شاون از او جدا شد و بدون ترس و خجالت گفت:(چـه بدکه روشهامون فـرق می کنه...چـون اینه دوست
داشتن من!)
اسـتیو احساساتی شـده بود وکـریس عـصبانی!از لجـش رو به استـیوکرد:(بـرو سوار شو دیـگه معـطل چی
هستی؟)
استیو با پررویی گفت:(اول خانمها!)
و به شاون اشاره کرد.شاون خندید و به سوی کریس چـرخید.کریس به تندی خود را عـقب کشید:(با اون
تیپ به من نزدیک نشو!)
شاون گفت:(شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم خداحافظی نمی کنی؟)
کریس دست تکان داد:(خداحافظ!)
شاون اهمیتی به ترس و نفـرت او نداد.پـرید و ناگهـان او را بغـل کرد!تاکریس بجـنبد درگـوشش گـفت:
(مواظب سایمن باش!)
کریس او را با خشم هل داد و شاون قدمی عقب گذاشت و چشمک زد:(اون حالا تماماً مال توست!)
پنسیلوانیا:می 2001
طلوع نزدیک بود اما او هنوز هم همانطورگیج و خسته وآواره در خیابانهای تاریک و خلوت می رفت و
فکرمی کرد.هنوز نتوانسته بود دزدی پدرش را باورکـند و بدتر رد شدن درخواستش شوکه اش کرده بود.
پدرش چطور نمی توانست ببیندکه او صلاحش را می خواست؟نه دیگرکاری از او بر نمی آمد.مجبور بود
تسلیم شود و شاهد ویران شدن زندگی یشان شود یا هم...
تا ظهر بیرون بود.گـرسنه نبود اما بی حالی و تهوع مجبورش کرد یک ساندویچ بخرد و بخـورد و بعد راه
خانه را در پیش گرفـت.تصمیم خود راگرفـته بود باید می رفت پی زندگی خودش تا با معیارهای خودش
زنـدگی دیگری بسـازد تا پدرش بتـواندآزادانه هـر طورکه دوست دارد بدون مزاحمتها و دخالتهای او به
راهش ادامه بدهد.این انتخاب حق پدرش بود این زندگی او بود فـقـط یک مشکل وجودداشت جدایی از
خواهر ناتنی اش ملیسا.
وقـتی از سر خیابان پیچید دلش فرو ریخت.کل خیابان با ماشینهای پلیس احاطه شده بود و جمعی خانه ی
آنها را محاصره کرده بودند تا بخود بیاید یک عده پلیس به سوی او هجوم آوردند,او را بر روی آسـفالت
خیابان پرت کردند و دستهایش را از پشت بستند.چیزی نفهمیده بود وآنها فرصت پرسیدن هم نمی دادنـد
او راکشان کشان به سوی خانه یشان بردند.ممانعت و مقاومت نکرد.گیج تـر و نگرانتـر ازآن بودکه بتـواند
کاری بکند.یعـنی بخاطر دزدی پدرش بود و یا اتـفاق دیگر و جدی تری افتاده بود؟پدر و نامادری اش در
حیاط بودند و با یک مرد یونیفرم پوش صحبت می کردند.او را نزدیکتر بردند:(آقای تاکر گرفتیمش!)
مرد اشاره داد:(سوارش کنید و به مرکز ببرید.)
نامادری اش های های به گریه افتاد:(پسرم روکجا می برید؟اونکه کاری نکرده...)
با تعـجب از این رفـتار غـیر طبیعی نامادری اش به پـدرش نگاه کرد انگار جـسد بود!ثـابت و رنگ پـریده!
صدایش کرد:(چی شده بابا؟منوکجا می برند؟مگه من کاری کردم؟)
نگاه اشک آلود پدرش بر او قـفل شد و لبهایش برای باز نشدن سر سختانه بر هم فشرده شد!او را به سـوی
یکی از ماشینهـا بردند و سوارش کـردند اما او با عجـله به سوی در خیز برداشت,سر به شیشه چسبـاند و به
نگاه کردن ادامه داد تا از ماجرا سر در بیاورد راننده می آمد سوار شودکه او یکی از مامورهـا را دیدکه بـا
همان کیسه ی جواهرات در دست از خانه خارج شد و از ته کیسه یک دستبند درآورد و به او اشاره کرد.
نـامادری اش بر روی زانوهـایش نشسـت و بدتر از قـبل به گـریستن ادامه داد و پدرش شرمگین سر به زیر
انداخت.یعنی چه؟موضوع چه بود؟چرا نمی توانست درک کند؟ماشین حرکت کرد و او از زور بیچارگی
فریاد زد:(ملیسا...)
با فریاد شاون به خودآمد:(بیدار شو پسر!)
چنگ انداخت و بموقع فرمان ماشین را تحت کنترل خودگرفت:(اصلاً متوجه نشدم!)
شاون عصبانی بود:(می خواهی ما رو به کشتن بدی؟)
استـیو از شدت شرم جـوابی نداد و شاون دلش به حال او سوخت:(بیا جاهامون رو عوض کنـیم...کمی هم
من برونم!)
(یعنی تو خوابت نمیاد؟)
(چرا اما...)و به ساعت شوراکه دور مچ دستش بود,نگاه کرد:(ساعت هنوز چهاره,می گم چیزکنیم...)
استیو پا روی ترمزگذاشت:(حق با توست!)
شاون متعجب شد.استیو مغزش را خوانده بود!(عقب یا جلو؟)
شاون دامنش را جمع کرد و از روی صندلی عقب پرید:(متشکرم!)
استیو ماشین را خاموش کرد و بر روی صندلی های جلو درازکشید:(بوسه ی شب بخیر یادت رفت!)
شاون هنوز هم وول می خورد:(اگه شکل دماغت رو دوست داری خفه شو!)
استیو هنوز در رگ شوخی بود:(نه دوست ندارم...بیا پیشم و درستش کن!)
(برو خـداتـو شکرکـن با این دامن نمی تـونم راحـت حرکت کنم وگـرنه می اومدم اونجا و تو رو با انواع مدلهای دماغ آشنا می کردم!)
(چه بهتر!درش بیار و بیا!)
(تو فکر می کنی همش همین امشبه و فردایی وجود نخواهد داشت؟)
(هر وقت بخواهی من درخدمتتم عزیزم!)
(این یک!)
***
اینبار شاون با فریاد استیو بیدار شد:(اوه لعنت...لعنت!)
شاون تکانی به خـود داد و نشست.از بـس اطراف پر نـور بود نمی توانست چشـمانش را به راحتی باز کند:
(چی شده؟)
(چی شده؟لعنت!خورشید رو نمی بینی؟ساعت نه و نیم شده!)
و ماشین را روشن کرد.شاون خمیازه کـشان از روی صندلی سر جـایش برگشت:(و ما هـنوز از ویتـمن در
نیومدیم؟)
استیو ماشین را به راه انداخت:(خیر!اگه یادت باشه قرار بود شب تا فینیکس بریم و قبل از صبح تو لباسهاتو
عوض کنی و منو به سییراوستا برسونی!)
شاون هنوز منگ بود:(و حالا؟)
(حالا مجبوریم تا سییراوستا همینجوری بریم چون نقشه ی اولی به باد رفـت و ما چاره ای جز اجرای نقشه
ی دومی نداریم!)
(نقشه ی دومی؟ما نقشه ی دومی داشتیم؟)
(نه...اما حالا باید داشته باشیم!)
(و اون چیه؟)
(می ریم سییراوستا و اگه توی راه گیر افتادیم تو نامزدم شورا هستی!)
(این بود نقشه ی دومی ات؟)
(چشه؟)
(به من نگاه کن!بنظرت من می تونم تا اونجا این تیپ رو تحمل کنم؟)
(مگه چاره ی دیگه ای هم داری؟شاون بشی تا اگه ماشین رو نگه داشتندگیر بیفتی؟)
(نقشه ی سومی درکار نیست؟)
(چرا...ببرم و خودم با دستهای خودم تو رو تحویل پلیس بدم!)
(فکرکنم همون نقشه ی دومی بهتر باشه به شرطی که نامزد تو نباشم!)
(تو در شرایطی نیستی که بتونی شرط بذاری!)
(اینم دو...یادت باشه!)
(چی؟)
(از ضعف من سوءاستفاده می کنی!)
(من هنوز ازت استفاده نکردم چه برسه به سوءاستفاده!)
(شوخی به کنار,توی این نقشه شاون کجاست؟)
(ما خبر نداریم!تو دیشب قبل از رسیدن شاون از غذاخوری به خونه,با من به طرف سییراوستا در اومدی!)
(چرا؟)
(چون نامزدم هستی ومن تو رو می برم مادرم رو ببینی!)
(اما شورا خونه است!)
(و ما دعا می کنیم تا معلوم شدن این موضوع تو از ایالت خارج شده باشی!)
(و اگه نتونم؟)
(به خدا امید داشته باش!)
شاون دیگر نتوانست چیزی بگوید سر برگرداند و از پنجره به بیرون زل زد.
ساعت یازده به بییرداسلی رسیدند و صبحانه و ناهار را یکجا از ساندویچی سر راه دو تا پیتزا خریدند ودر ماشیـن خـوردند.استـیو سعی می کردکمتـر به شاون نگاه کند چون خنده اش می گرفت و شاون عـصبانی
می شد.ورود و خروج از فینیکس بدون خطر و نگرانی انجام شد اما در حین رسیدن به مارانا متوجه شدند
ماشینی آبی رنگ آنها را تعقیب می کند.استیو پرسید:(بنظرت پلیس؟)
(نمی دونم...هنوزکه عکس العملی نشون ندادند!)
(می گی چکارکنیم؟)
(هیچ!به روندن ادامه بده)
(دارند نزدیک می شند!)
(انتظار داری چکارکنیم؟دست تکون بدیم؟)
(اوه خدای من فکرکنم شک کردند و دارند ما رو تعقیب می کنند!)
(من آدم کشتم تو می ترسی؟)
(تو اگه می ترسیدی نمی کشتی!)
(گفتم که مجبور بودم و...)
(دارند می رسند راست بشین!)
شاون خود را بالا کشید و استیو یک نگاه گذرا به او انداخت:(سینه ی چپت رو درست کن!شبیه تابلوهای
پیکاسو شدی!)
شاون با عجله دست داخل بلوزش کرد و استیو غر زد:(خیلی کوچیکند...غیر طبیعی دیده می شند!)
(متاسفم وقت نکردم برم عمل سیلیکون!)
(چی توشون گذاشتی؟)
(جورابهامو!)
استیو نگرانتر ازآن بودکه خنده اش بگیرد:(ازکوله پشتی چیزهایی پیداکن و توشون بذار!)
(نمی خوام مثل فاحشه ها دیده بشم!)
استیو دیگر نتوانست تحمل کند و بخنده افتاد:(در حال حاضر بقدرکافی شبیه فاحشه ها هستی!)
(اینم سه!)
استیو با خـشم و خـنده سر تکان داد و شـاون ازکیف زنـانه ی خواهـرش آینـه درآورد و سـر و صورت و
موهایـش راکنتـرل کرد.رژلبش مالیـده شده بود و موهایـش بهـم ریخـته بود.کمی ناشیـانه رژ زد و دوباره موهایش را مثل خواهرش از بالابست:(خوب؟چطور دیده می شم؟)
استیو نگاه گذرایی به او انداخت.رنگ صورتش ورای سفیدکننده,از ترس سفیدتر شده بود و رژلب سرخ او را بیشتر شبیه شوراکرده بود بطوری که استیو هیجان زده شد:(مثل همیشه خیلی خوشگلی!)
(اینم چهار!)
(من جدی گفتم!)
(بدتر!...پنج!)
(خدای من...رسیدند!)
(تو چه مرگته؟بجای اونها راه رو نگاه کن!)
استیو به حرف او چشم ازآینه گرفت و به جاده ی خاکی روبرویشان خیره شد و شاون بجای او خونسردانه
سر برگـرداند و به داخل ماشینی که کنـارشان رسیده بود,نگاه کرد.دو نـفر بودند.راننده یک مردجوان بود
که چهـره ی جدی وآبلـه رویی داشت و شخـص کناری اش یک مرد میـانسال و چـاق بـودکـه به او نگاه
می کرد.شاون لبخند ساختگی به لب آورد و دست تکان داد.نفس استیو بندآمد:(چکار داری می کنی؟)
(کاری که همه ی دخترها می کنند!)
(همه ی دخترها نمی کنند!)
(به من که هر دختری دست تکون می ده!)
(چون تو پسر جذاب و جوونی هستی اما اون مرد چاق و زشتیه!)
(از لطفت ممنونم اما من به اون دست تکون نمی دادم!)
(خدای من!)
شاون با تعجب به او نگاه کرد:(چی؟)
استیو عصبانی شده بود:(تو با وجود من داری به یک مرد دیگه دست تکون می دی؟)
اینبار شاون نالید:(خدای من!تو این مسخره بازی رو جدی گرفتی؟)و قبل ازآنکه استیو فرصت دفاع کردن پیـداکند شروع کرد به غـر زدن:(تو فکر می کـنی من جداً نامزدتـم و داری حسـودیم رو می کنـی؟باورم
نمی شه!حتماً به سییراوستا برسیم ازم می خواهی باهات عشقبازی هم بکنم؟پسر این...)
استیو تحمل نکرد و داد زد:(احمق!ما داریم یک نقشه رو اجرا می کنیم و توی این نقشه تو نامزدم هستی و
باید اینو به نوعی حفظ و اثبات کنی!)
(چکارکنم؟به رونم بند باکره گی* بیندازم؟) *پارچه ای کشی به رنگ بنفش که تازه عروسهابه اثبات دست نخورده بودنشان بررانشان می بندند.
(نه فقط کافیه مثل دخترهای جلف و بی صاحب رفتار نکنی!)
(اینم شش!)
(باز چی شد؟)
(بهم توهین کردی!)
(توکه دختر نیستی!)
(اما این دلیل نمی شه تو بهم بی صاحب و جلف بگی!)
(چـون پسر و مجرد هستی در هـر صورت بی صاحبی و جـلف هم که بعـد از انگـولک کردن مـشتری هـا
همچین فحش بی ربطی بحساب نمیاد!)
(اینم هفت!)
(اینطوری ولخرجی می کنی دو روزه عددهات تموم می شه!)
بناگه ماشینی که تعقیبشان میکرد با یک ویراژ وحشتناک ازکنارشان گذشت وآندو نفس راحتی کشیدند.
***
(شاون...شاون نگاه کن!)
شاون چند بار پلک زد و خمیازه کشان سر برگرداند:(رسیدیم؟)
چشمان استیو از شوق و علاقه برق می زد:(آره می بینی زادگاه من چه باصفاست؟)
شاون چند بار نگاهش را چرخاند اما چیزی جز بیابان ندید.بناچار مسیر نگاه استیو راکه در دور دستهاقفـل
شده بود,تعقیب کرد و دقیق تر نگاه کرد اما باز چیزی ندید:(کو؟منکه چیزی نمی بینم؟)
استیو غرق احساسات بود:(چطور نمی بینی؟رنگ سبز درختانش تمام افق روگرفته!)
شاون اینـبار چشـمانش را مالید و شیشـه را از داخـل پاک کرد اما باز هـم چـیزی ندید و با تمسخـرگفت :
(هـمش تقصیـر منه...فـقـط تو رانندگی کردی,وسط ظـهر,جنوب آمریکا...زیر خورشید...آه استیو بیچاره
داری سراب می بینی!)
استیو از بس حواسش در شهرش بود متوجه متلک گویی های شاون نمی شد و شاون با خیال راحت ادامه
می داد:(حالا که فکر می کنم متوجه می شم تو از اول اینـطور بودی فکرکنم هـمه ی کسانی که نـزدیک
مرز مکزیک بزرگ می شند بر اثر تابش مستقـیم و شدید نور خورشیـد,دچارگـرمازدگی مغـزی می شند
و این توی ژن هاشون تاثیر می ذاره بطوری که بعد از مدتی...)
استیو وسط حرفش پرید:(اونی که من می بینم تو هم می بینی؟)
شاون غرید:(تو فکرکردی من یک ساعته دارم برات آوازکریسمس می خونم؟)
(اونو نمی گم دیونه!همون ماشین!)
و بـه جلـو اشاره کرد.بله هـمان ماشـین و همان اشخـاص اما اینبار چراغـی بر سقـف ماشیـن زده بودند که
می چرخید و نورآبی و قرمز به اطراف پخش می کرد!نفس شاون دیگر بالا نیامد.استیو دو دستی به فرمان چنگ زد:(درست حدس زده بودیم اونها پلیس بودند!)
ماشین روبرویشان رسید وکناری پارک کرد.استیو نالید:(چکارکنم؟منم بایستم؟)
شاون غرید:(دیونه شدی؟می خواهی بیشتر شک کنند؟برو اگه اخطار دادند می ایستیم!)
و استیوگاز داد و سرعت گرفت.شاون ازآینه بغل نگاه کرد:(دارند می یاند...لعنت!به ما شک کردند!)
(حالاچکارکنیم؟)
(تو فقط برو!)
و وارد شهر شدند.پلیس هم در تعقیب آنها وارد شهر شد.هر دو از ترس عرق کرده بودند شاون نالید:(چـه
قصدی دارند؟چرا کاری نمی کنند؟)
استیو جرات نگاه کردن به عقب را نداشت:(می خواند ببینند ماکجا داریم می ریم؟)
(و ماکجا داریم می ریم؟)
(نمی دونم!نقشه مون بهم ریخت....غیر از خونه ی ما جای دیگه ی نداریم!)
(اما من با این شرایط...)
(تو در هر صورت مجبوری این شرایط رو تا خروج ازآمریکا حفـظ کـنی...میـایی خـونه ی ما و من تو رو
نامزدم شورا معرفی می کنم و می مونیم!)
(بعد؟)
(بعدش رو بعداً تصمیم می گیریم!)
(خیلی خوب بریم!)
آریزونا:جولای 2005
دقایقی همچنان وحشتزده و وحشیانه به کوبیدن در و فحش دادن ادامه داد تا اینکه مطمعن شد فیلیپ آنها را تنها گذاشته!با صدای قدمهای گلوریاکه نزدیک می شد,خود را به در فشرد و چشمانش را بست :(لطفـاٌ
با من کاری نداشته باش!)
گلوریا پشت سرش رسیده بود:(چرا اینقدر می ترسی؟فقط یک باره....کسی نمی فهمه!)
و از عقب کمر او را لمس کرد.وحشتزده خود راکنارکشید اما برنگشت.می ترسید چشمش به انـدام لخت
زن بیفتد و بدام شیطان بیفتد:(خواهش می کنم بذار برم...من نمی تونم...)
حرفـش تمام نشده,گـلوریا از عـقب او را بغـل کرد.چندشـش شد و جـلو دوید.گـلوریا به بلـوزش چنگ
انـداخت تا او را نگـه دارد اما او قـصد تـسلیم شدن نـداشت.با یک حرکت دو طرف یقـه ی بلوزش را به
طرفـین کشید.تمام دکمه هایش کنـده شدند و او توانست با درآوردن بلوز خود را به پنجره برساند گلوریا
داد زد:(نه...از پنجره نه...می بیننت!)
منظورش را نفهمید.شیشه را بالا زد و سر به بیرون درازکرد و چشمش به عـده ای کارگـر افـتادکه بر روی ساخـتمان نیمه کاره ی روبرویی کار می کردند.اکـثرشان را می شناخت آنها هم او را!همهمه ای افتاد و او
از ترس آبرویش خود را عقب کشید.بناگه گلوریا شروع کرد به فریادکشیدن:(کمکم کنید....یکی به دادم
برسه...)
و به سوی در دوید و شروع به کوبیدن کرد!از چیـزی سر در نمی آورد.تمام بدنش غـرق عرق سـرد بود و
زانـوهایش می لرزید.نمی دانـست چکارکـند.بماند وگـلوریا را خـفه کنـد و یا از پنجره فرارکند؟ناگـهان
هـیاهویی از پشت در شنـیده شد و در شروع به تکان خـوردن کرد.از عـقب هل می دادند و داد می زدند :
(حرامزاده به اون زن دست نزن!)
این یک توطـعه ی کثیف بود!دیگر تحمل نکرد.به سوی پنجره دوید و به سختی بر سقف شیروانی درآمد شیروانی شیب شدیدی داشت,به لب پنجره چنگ انداخت تا خـود را نگه داردکه دستی از داخـل یـقـه ی
او راگـرفت و به داخل کشیـد.یکی از هـمان کارگرهـا بود.او راکف اتـاق پرت کرد و زیر مشت و لگد و
فحـش گرفت!لب بازکرد توضیح بدهـدکه بقیـه هم وارد اتاق شدند و به او حمله ور شدند.دقـایق طولانی
چیزی غیر از درد نفهمید تا اینکه یکی داد زد:(بسه...پیش باباش نزنیدش!)
بابا؟رهـایش کردند و او با وجـود خونی که از روی پلکش بر چـشمش پـر می شد,نگاهـش را چـرخاند و
پدرش را دید.در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمان از حدقه درآمده او را نگاه می کرد.
بچه ها تا به حال فهمیدید کدوم گذشته مال کیه؟
بچه ها تا به حال فهمیدید کدوم گذشته مال کیه؟
خیلی کم متوجه شدم
ولی رمانت قشنگه حرفم رو پس می کیرم
معلومه که قشنگه..این قوقولی منه!اما انگار کس دیگه ای نمی خونه کم کم داره گریه ام می گیره!
معلومه که قشنگه..این قوقولی منه!اما انگار کس دیگه ای نمی خونه کم کم داره گریه ام می گیره!
تو به دیگران چکار داری مهم اینه که من همش رو با دقت می خونم تو برای من بزار
maryam-123
14-07-2007, 16:54
سلام عزیزم
بی صبرانه منتظربقیه ی داستان هستم،من فکر میکنم : "ارگون:"مربوط به گذشته سایمن و"ویسکانسین" مربوط به گذشته شاون و"پنسیلوانیا" مربوط به گذشته کریس و"آریزونا" مربوط به گذشته استیو هست.
منم در مورد گذشته شخصیت ها مثل دوستمون فکر می کنم
و همچنان منظر بقیه داستانم
من آخرش را خوندم،چيزي نفهميدم.اجاز هست اولش را هم بخوانم؟
راستي تصوير مناسب با نوشته هات نداري؟
میخواید هر جور شده اثبات کنید که هر پستی باید یه عکس داشته باشه؟:46:
قانون هر تاپیک یک عکس!:21:
باور کنید رمانها عکس ندارند..ولی جذابیت خوندن رو دارند!
بابا من که مردم
جون من بزار دیگه الان که بیکاریم نمی زاری بعد وقتی می زاری که .....
من که منتظرم
در مورد گذشته شخصیت ها من هم با بقیه موافقم البته مثل رمان قبل خوب تونستی بپیچونیمون:31:
منتظر ادامه داستان هستیم
بعـد از صد و شصت روزکار بی وقفه,آنروز برای اولین بار در غـذاخوری را بسته بودند.كریس ناراضی
از شـرایط،پشت یكی از پنجـره ها ایـستاده بود و بیـرون را تماشـا می كرد.گـاهی یكی می آمد لحـظه ای
جلوی در غـذاخوری توقـف می كرد و وقـتی مطمعـن می شد بسته است بدون آنكه متـوجه كریس شود
راهش را می گرفت و می رفت وكریس باز هم،بیشتر از قبل عصبانی بود اینبار بخاطر فداكاری بی مفهـوم
شـاون!می توانست حدس بزنـد او چیزی فهـمیده كه دست به چـنین كاری زده اما چـه عـلتی می توانست
آنقـدر جدی باشد؟اصلاً چـرا باید بخاطر یك بیگـانه چـنین خطر بزرگی را به چشم می خـرید؟یاآن پول
هنگفت؟بیست هـزار برای كسی مثل شاون كه بخاطر دو دلار هر روز جلوی مردم دولا و راست می شد و
طعـنه های پدرش را تحـمل می كرد خیلی لازم تر و با ارزش تـر بود اما او بدون هـیچ چشـم داشتی،بدون
هیچ كم و كسری زحمت یك ساله ی خود را در اختیار سایمن قـرار داده بود چـرا؟یعـنی دوستش داشت
آنهـم اینقـدر زیاد اما چـرا؟كم كم این چراها بزرگتر و مهـمتر می شد و او را دیـوانه تر می كردند.صدای
سایمن از پشت سرش او را بخودآورد:(بیا برای هر دومون ناهار پختم)
سر برگرداند.سایمن سینی به دست پشت نزدیكترین میز به او نشست.كریس دوباره رو به بیرون برگـرداند:
(اینطـوری نمی شه سایمـن!در عـرض دو روز تمام مشـتری هامون رو از دست می دیـم ...شاید استـیو دیر
برگشت؟)
سایمن به میز تكیه زد:(می گی چكاركنیم؟ما دو تاكه نمی تونیم از عهده ی تمام كارها بر بیاییم؟)
(می تونیم موقتاً یك آشپز استخدام كنیم!)
سایمن كه متوجه جدی تر شدن بیماری وكمتر شدن توانـایی و زمانش شده بود با خـستگی گـفت:(خیلی
ضروریه؟)
كریس با طعنه گفت:(بنظر میاد به تو دیگه نه!)
(تو هر قدر پول لازم داری بگو بدم!)
كریس شرمگین شد:(من بخاطر خودت می گم...خیلی طول كشید اعتبار اینجا رو بدست بیاریم!)
سایمن لبخند زد:(حق با توست،معذرت می خوام!)
شرم كریس به اوج خود رسید.این پسر چرا اینقدر ملایم بود؟(بعداً فكرش رو می كنیم...)
و راه افتادكه برود سایمن با عجله گفت:(كجا؟ناهار نمی خوری؟)
(میل ندارم!)
(اما من بخاطر تو زیاد پختم!)
كـریس باز احساس گیر افـتادن كرد.دلش می خواست داد بزند.سایمن متوجه نارضایتی او شد و به منظور
بر هم زدن فضا حرف را عوض كرد:(توآشپز مناسبی سراغ داری؟)
كریس وانمودكرد برای جواب دادن برمی گردد:(رستوران بالایی دو روزه كـه بـستـه شـده وآشـپزی كه اونجاكار می كرد حالابیكاره!)
سایمن سهم غذای او را جدا می كرد:(چرا بسته شده؟)
كریس روبرویش نشست:(صاحبش بخاطر بدهی رفته زندان و به پول اونجا برای آزادی احتیاج داره!)
سایمن به شوخی گفت:(پس رقیب رفته كنار!)
كریس نگاهش نمی كرد:(تقریباً...به شرطی كه كس دیگه ای اونجا رو برای ادامه ی كار نخره!)
و مشغـول خـوردن شد.سایمن هـم سـر به زیر انـداخت:(موقـعیت اونجا عالیه،هم سر چهـار راهه هم خیلی
بزرگ و مشهوره)
كریس با دهان پرگفت:(خوش بحال خریدارش!)
بناگه دست گرم سایمن بر روی مچش قفل شد:(اوه كریس یك فكری كردم!)
تماس تن او حال كریس را بطور ناگهانی آنقدر منقلب كردكه نتوانست حركت بكند انگاركه جادو شـده
بود.چنگـال از دستش رهـا شد و نگاهـش بر انگـشتان نرم و ظـریف سایمن خـیره ماند.سایمن متوجه نبود.
ادامه میـداد:(ما می تونیم با پول شاون اونجا رو بخریم اونوقت كلی پیشرفت می كنیم،می تونیم گارسنهای
اونجا رو هم دوباره استخدام كنیم و از شهرت اونجا برای ادامه ی كار استفاده كنیم...)
نگـاه كریس بالاآمد.چهـره ی زیبا و هیجـان زده ی سایمن را می دید اما نمی تـوانست صدایـش را بشنود
لبهای براقش تكان می خوردند و دست گرمش همچنان مچ او را می فشرداحساسی غریب و لذتی عجیب
تمام وجودش را در برگرفت او در طی پنج سال تمام دسـتهایی راكه با او تماس پیـداكرده بودند وحشیانه
عـقب زده بود اما این دست...چقدر احساس نیاز می كرد.دلش می خواست تا ابد درآن حال بمانـد،درآن
لذت مورد توجه و محبت قرارگرفتن بدون هـیچ منظور بدی و در مقابل نگاه معـصوم و پرمهـر یكی بودن
بدون هیچ ترس و نفرتی...خودش را فراموش كرده بود انگاركه تمام عالم در سكوت مست كننده ای فرو
رفته و او غرق آرامشی توصیف نشدنی از خود بی خود شده بود...(نظر تو چیه كریس؟عالی نمی شه؟)
كریس هیچ چیز نفهمیده بود حتی یك كلمه اش را!(چیزی شده؟...تو حالت خوبه؟)
نگاه وچهره ی ناگهان سرد شده ی سایمن دنیای او را شكست.چیزی مثل سقوط با سر بر ته چاه بود.بخود
آمد.در غـذاخـوری بودند روبروی هم سر میـز ناهار و دست سایمن هنوز بر روی دستش...(كریس با توام
چت شد پسر؟)
و فشار انگشتانش را بیشتركرد.ضربه ی تلخ و وحشتناكی بود.بعد از پنج سال حفظ توبه،آنروز شكسته بود.
چـطور فرامـوش كرده بود اوكریس گیلمـور بود!گـرمای سوزنده ی خشم خـود را برچشمانش تاگـونه و
لبهایش حس كرد.مغـزش فریادكشید"چت شده لعنتی؟همه چیزو فراموش كردی؟"از جا پرید و دست او
را با تمام نیرو پرت كرد.نفهمید اما میز را هم همراهش پرت كرد!همه چیز از رویش فرو ریخت و صداهـا
ی ناراحت كننده ای ایجادكرد.میز بعد از یك دور چرخ زدن آنطرف تر بر زمین افتاد و سكوت دردناكی
حكمفرما شد.خشم و ترسش به همان سرعت از بین رفت.نگاهش بی اختیار به سوی سایمن برگشت.هنوز
بر صندلی خود نشسـته بود وآنچنان شوكه شده بودكه حتی دستهایش را هم در همان حالت قـبلی بالا نگه
داشته بود!هیچ حرفی رد و بدل نشد,فقط نگاه ناباور و پرسشگر سایمن بود و سكوت بی جواب وشرمگین
كریس!لحظه ی دیگر او در اتاقش بود.مثل یك ترسو,مثل یك احمق فراركرده بود و حالا مقـابل آینه ی
شكسته ی اتاق خود بود.حالا دیگر شخص هزار تكه ی داخل آینه را نمی شناخت.چه بلایی سرش آمـده
بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟قلبش می كوبید و تنش می لرزید.خود را بر تخت انداخت و سعی کرد
نفـسش را تحت كنترل بگـیرد اما نـتوانست!چشـمانش را بست و سعی كـرد فكـرش را خالی كـند اما نه...
نمی تـوانست آرامش ازدست رفـته اش را بازیابد.به خود نهـیب زد چیـزی نـشده بود.چـرا اینـقدر جـدی
می گرفت؟فـقط یك تماس بود و اوكه در طی پـنج سال با هیچ كس تماس فیزیكی نداشت و حالا انتظار وآمادگی اش را نداشت كمی،فـقـط كمی تحت تاثیر قرارگرفته و هل كرده بود.هـمین!دوباره چند نفـس پیاپی كشید و دستش را بالاآورد تا موهـایش را از جـلوی چـشمانش كنار بزنـدكه گرما و فـشار انگشـتان
سایمن را قوی تر و شدیدتر در مچش حس كرد.وحشیانه ماساژ داد و نشست!به كف دستهایش نگاه كرد.
رسماً می لـرزید.از روی ناچاری چرخـید وكشوی كمدش را بـازكرد.بایـد سیگاری نیمـه سوخـته درآنجا
می بود.خرت و پرتهایش راكنار زد و پیداكرد.آن نیمه ی مانده هم در كشو له شده و از وسط شكسته بود
اهمیت نداد.برداشت و روشن كرد و یك پك عمیق زد و به خود تلقـین كردكه آرامترشده ناگهان در به صدا درآمد:(كریس؟)
به سختی تشخیص داد,سایمن بود!حالا دیگر صدایش را جور دیگری می شنید!(كریس تو حالت خوبه؟)
لـرزش بیشتـر شد.بایدكاری می كرد.باید او را خـفه می كرد وگـرنه نمی دانست چكار ممكن است بكند! (كریس می تونم بیام تو؟)
بی اختیار نعره زد:(نه!)
سایمن ملایمتر پرسید:(چی شده؟)
آرامتر جواب داد:(هیچی...برو!)
(توی حرفهام موردی بودكه نباید می گفتم؟)
هر دو دستش را بر روی گوشهایش گذاشت:(نه...فقط برو،خواهش می كنم!)
و احـساس كرد اشك پلكهایـش را فـشرد.مدتی در همـان حال ماند.چـیزی نمی شنید فـقـط صـدای قلب
خودش كه محكمتر و تندتر از همیشه می زد و بعد بوی سوختگی آمد.ته مانده ی سیگار بر روی پتویـش
افتاده بود و سوراخ می كرد.وقـتی برای برداشتنش دست درازكرد متوجه سكوت شد.سایمن رفته بود.
***
باز بر روی تخت مچاله شده و درد می كشید.نمی دانست ساعت چند بود.ظرفها را جمع كرده و شسته و
خود را به اتاقش رسانده بود و...حـالاكه چشم می گشـود می دیدكه تاریكی همه جا را فرا گرفته!احساس
تهوع داشت وگرسنه بود اما دیگر روحیه و حال و حوصله ی كافی نداشت تا به آشپزخانه برگردد و بـرای
خود چیزی درست كند.ناهاری راكه با هزارشوق و زحمت درست كرده بود,بدون ذره ای مزه مزه كردن
دور ریخته بود.هنوز نمی دانست چه گفـته بودكه كریس را عـصبانی كرده بود.بارها و بارها حرفهـایش را
مروركرده بود و موردی پیدا نكرده بود و حالاكه ظلمت و سكوت شب فـرا رسیده بود,ترس مثل شبـهای
قبل سراغـش آمد با این تفـاوت كه حالاعلت داشت و شدیدتـرشده بود.او حالا تنهاتـر بود و مورد خـشم
یك بیگانه ی مجرم قرارگـرفته بود!خستگی و ناامیدی را بیش از شبهای گـذشته حس می كرد و بیـش از
همیشه آماده ومشتاق مرگ بود.برای اولین بار فكری احمقانه به ذهنش خطوركرد!حالاكه خانواده تركش
كرده بود و او تنها بود،حالاكه هر روز در اوج ناامیدی درد را تحمل می كرد،حالاكه نه پول شاون كافـی
بود و نه امكان بدست آوردن بیشتر داشت،حالاكه زمانش كمتر شده بود،حالاكه درمان تاثیری نـداشت و
حالاكه برای خود دشمنی آفریده بود و باید به انتظارحمله ی او می ماند,چرا خودش زودتر به این مسخره
بـازی خاتمـه نمی داد؟اینـطور جان خودش،خیال مادرش وكاركـریس راحت تر می شـد!عـرق سردی بر
تنش نشـست و پلكهایش را بر هم فشرد و سعی كرد به این تصمیم تمركز بگیرد.چرا اینقدر دیر به ذهـنش
زده بود؟خودكشی بهترین كار و تنهاترین راه بود!لبخندش باز بی اختیار بر لبهای سردش نقـش بست یك
مرگ سریع به راحـتی می تـوانست او را از تمام سخـتی ها و مشكلات و نگـرانی ها و دردهـا رهـا كـند...
چشمانش داغ شد.می دانست توانایی گریستن ندارد.از شش ماه قـبل این عكس العمل جایش را به لبخـند
زشتی داده بود پس باز هم خندید.اینبار تلختر و ترسناكتر از همیشه بطوری كه خودش هم ترسید.صـدایی
از راهرو شنید و تپش قلبش سریعتر شد.كریس بود.باز هم داشت می آمد به او سـر بزند.مثـل داستان قـلب
رازگو!آن داستان لعنتی را خوانده بود و حالا شباهـتها را درك می كرد فقط روش كریس را نمی دانست!
اگرآن شب را به او فـرصت می داد فـردا شبی دركار نخـواهد بود!صدا نزدیكتـر شد و پشت در ثابت شد! سایمن چشمانش را بست و نفسش را تحت كنترل گرفت تا مثل هـر شب وانمودكند در خواب است.زیـر
لب دعا می كرد تصمیم او باآن حادثه ی بی دلیل به آن شب موكول نشده باشد!دو ضربه ی آرام مثل هـر
شب...و جرجر در..دقایقی گذشت.طولانی تر از هر شب و بعد وارد اتاقش شد.تپش قلب سایمن شدیدتـر
شد.او هیچوقت وارد اتاقش نمی شد؟!(سایمن؟)
سایمن نفسش را نگه داشت.چرا صدایش می كرد؟(سایمن می دونم بیداری!)
لبخـند با تمام دلسردی بر لبـهایش بازگـشت.با خستگی سر برگـرداند.نـور ماه تا سـینه ی نیـمه بـازكـریس
می افتاد اما صورتش قابل روئیت نبود:(چی می گی؟)
(اومدم معذرت بخوام!)
سایمن باورنكرد.حتماً این بهانه اش بود وگرنه چراآستین هایش را بالا زده بود و در دست راستـش چیزی
نگه داشته بود؟به سردی زمزمه كرد:(مهم نیست...من ناراحت نشدم!)
و در عین حال كه وانمود می كرد به چهره اش نگاه می كند ازگوشه ی چشم مواظب دستـش بود.كریس
با صدایی متـفاوت تر ازآنچـه همیـشه شنیده می شد,گفت:(دروغ نگو...می دونم ناراحـتت كردم لطفاً منو
ببخش!)
برای اولین بار دیگر از مرگ نمی ترسید.او هم با حالتی متفاوت تر ازآنچه از خودش انتظار داشت غـرید:
(فهمیدم...حالا می شه تنهام بذاری؟)
كریس با خجالت حركتی كرد و نزدیكتر شد.سایمن بی اخـتیار خود را عقب كشید و تقریباً نیم خـیز شد.
كریس ادامه نداد.خشم وترس او را از وقتی وارد اتاق شده بود حس می كرد.در دل به او حق می داد و به
خود فحش!(من فكركردم گرسنه باشی،برات ساندویچ درست كردم!)
و دستـش را به آرامی بالاآورد.سایمن نـابـاورانه دقـیق شد.بله چیزگرد و درشتی در دستش بود.چند نفـس
پیاپی و عمـیق كشید تا اعـصابش راآرام كندكه بویـش را حس كـرد.بوی همبرگر و سالاد!باورش نشد .با
ناامیدی دست پیش برد وگرفت.نان بود سرد اما نرم:(من...من متشكرم!)
(در موردآشپز هم صبح تصمیم می گیریم باشه؟)
سایمن هنوز متعجب بود.فقط سر تكان داد یعنی باشه!كریس برگشت و به سوی در رفت.سایمن میدانست
اگر خارج شود او بخاطر بـرخورد سردش پشـیمان خواهـد شد پس صدایش كرد:(كریس...می تونم یك
چیزی بپرسم؟)
كریس پشت به او ایستاد:(می دونم چی می خواهی بپرسی!)
سایمن زمزمه كرد:(جوابم رو می دی؟)
كریس نفسش را با یك آه بیرون داد:(نمی دونم سایمن...خودم هم جوابم رو نمی دونم!)
سایمن متعجب شد وكریس آرام به سویش برگشت:(توی این چهار سال روزهای خیلی سختی گذروندم
اما...شبها سخت تر بود!)
بناگه سایمن متوجه شد:(اوه خدای من!من نباید بهت دست می زدم درسته؟موضوع این بود؟)
كریس ازكشف او شرمگین تر شد:(متاسفم سایمن اما...)
سایمن با خشم گفت:(من منظوری نداشتم كریس...لعنت به تو پسر!تو فكركردی من كی ام؟)
كریس كم مانده بود بگـرید:(نه سایمن من نمی خـواستم اینو بگم من تو رو می شناسم این مشكل منه من
هنوز خودم رو نمی شناسم!)
مدتی سكوت برقرار شد.سایمن هم نفس راحتی كشید:(ازم چه انتظاری داری؟)
(دركم كنی وكمكم كنی تا خودم رو بشناسم!)
سایمن احساساتی شد:(البته...سعی می كنم!)
كریس در راگشود:(متشكرم!)
(منم متشكرم!)
ارگون:جولای 2005
به محض ورود به اتاق،خود را به تخت رساند و درازكشید.قوطی انگشتر رانش را به دردآورد از جیـبش
بیرون كشید و بازكرد.برق الماس كوچك رویـش چشمش راآزرد.نفرت از خـودش و تصورات احمقـانه
اش آنچنان به او هجوم آوردكه بی اختیار قوطی را همانطور باز به دیوار روبـرویی پرتاب كرد وغـلت زد.
قلبش همچون سنگ بر سینـه اش سنگینی می كرد.چرا همه چـیز خراب شده بود؟چرا رویاهایش را ویران
كرده بـودند؟چرا در مورد انسانها اینقـدر اشتـباه فكر می كرد؟او فقـط انتظار توجه و محبت داشت، انتظار
سهیم شدنشان در شادی های او و این انتظار را ازكسانی داشت كه دوستش داشتـند پس انتظار بجایی بود!
تنش بی قـراری می كـرد و درد پهـلویش دوباره داشت شروع می شد اما او اهـمیت نداد.چهـره ی خندان
تیرسی مقـابل چـشمانش آمد.ازدواج با نایجـل او راآنقـدر شادكـرده بود؟!صدای معـشوقـه ی پـدرش در
گوشـش بود.پدرش در حمام بود و مادرش آن پاییـن در حال باخـتن زنـدگی!چقـدر باید احـمق باشـدكه
بی خیالی آنها را نبیـند؟چـطور می توانست انتظـار داشته باشد وآنرا بجا بداند در حالی كه كسانی كه فكر
می كرد دوستش دارند در حقیقت از او متنفر بودند!خشم ناگهانی وجودش را فراگرفت و باز حالت تهوع
به او دست داد و مجـبورش كرد خود را به دستشویی برساند.چیزی نخـورده بودكه استفراغ كند اما كرد .
مایع قـرمـز رنگی داخل دستشویی ریخـت.آنچنان وحشتزده شدكه بی اختیار عقب دوید و درآینه به خود نگاه كـرد.دهانش پر از خـون بود!یعـنی بی خـوابی و چند سرگیجه ی معمولی جواب جدی تری داشت؟ افـتان و خیزان به اتاق برگـشت و موبایلـش را از جیبش بیرون كشید و با دوستش تماس گرفـت.او مسئول آزمایشگاه بود و ذاتاً به اصرار او بودكه آزمایش داده بود...(الو...بوریس خودتی؟)
(سلام دوست عزیزم...حالت چطوره؟)
(بوریس موضوع چیه؟)
(من خوبم تو چطوری؟)
اصلاً متوجه شوخی او نشد.تمام تنش می لرزید:(می دونی برای چی زنگ زدم؟)
صدای بوریس سرد شد:(ورقه ها رو دیدی؟)
ورقه ها؟لحظه ای گیج شد اما به دروغ گفت:(آره...اینها معنی اش چیه؟)
و به سوی اتاق مادرش دوید.بوریس حاشیـه چینی می كرد اما او متوجه نبـود.وارد اتاق شد و گشت. درها
وكشـوهای كمد را یكی پس از دیگـری بازكرد،اطراف میز توالت و بالاخـره كشوی میز توالت را بیـرون
كشید و ورقه های آزمایش راآنجـا دید.بوریس لحظه ای مكث كرد و او با ترس پـرسید:(بوریس...من چه
ام شده؟)
ورقـه ها را برداشت.بوریس ادامه می داد اما او خودش می توانست بخواند...(شصت در صدكبدت از كار
افتاده!)
مدتی هـر دو جـلوی در نگران و منتـظر ایستادند.از شانسشان ظهـر بود وكـسی بیـرون نبـود.شاون آهسته گفت:(شاید پیدامون نكردند هنوز زنگ در رو نزن!)
استـیو در اوج هیجان و ترس بود.از یك طرف خانه و خانواده اش پشت در با نیم متر فاصله قرار داشتند و از طرف دیگر شاون در مرز خطر بود(اگه پیدامون نكردند می خواهی چكاركنی؟)
شاون محله را می پایید:(اونوقت یك راست می ریم نوگالس...تو برمی گردی منم می رم مكزیك!)
استیو دردی در قلبش احساس كرد.او هنوز حاضر نبود شاون را از دست بدهد.یعنی هیچـوقت حاضر نبود!
زمزمه كرد:(اما سایمن گفت فقط یك مدت توی ایالت نباشی...)
حرفش تمام نشده شاون جهید و زنگ در را زد.همان ماشین وارد خیابان شده بود!
خانواده ی استیو از دیدن شاون،نامزد استیو,شوكه و شاد شدند.هیچكدام انتظار و باور نداشتندكه استیو با یك دختر شهری به این زیبایی،به این زودی نامزدكند و شاون در نهایت ظرافت و لطافت شورابودن مورد پسندآنها واقع شد بـطوری كه كم مانده بود استیـو هم باوركند او شورا ست فـقط مشكل در نازك كردن صدایش بودكه شورا را دختر جغ جغو معرفی می كرد.استیو غیر از یك مادر پیركه پیرتر و بیمارتر ازآنچه
شاون انتظار داشت،بنظر می آمد،سه خواهر و یك برادر داشت.دو تا از خـواهرهای بزرگـتر ازدواج كرده
بودند و هـركدام یك دوجین بچـه داشتـند اما سومیـن خواهـرش كه دخـتر سبزه و دوست داشتـنی بـود و
سانـدرا نام داشت با برادرشان اسكات كه پسر پرحـرف اما جذابی بود,از استیوكوچیك تر بودند و مثل او
مجـرد كه همگی در یك خانه ی دنج و ساده و صمـیمی روستایی زندگی می كردند.باآنكه آشـنایی ها و
احـوال پرسی ها سخت گـذشت اما زود تمام شد و بالاخـره یكی از خواهـرهاآنـدو را برای استـراحت بـه
اتـاقشان راهنمایی كرد.به محـض بسته شدن در,شاون خـود را به تخت رسانـد و شروع كـرد به ناله كردن:
(دارم می میرم...سینه بند فشارم می ده،از بس وزوزكردم گلوم درد می كنه...پاهام چلاق شدند این كفشها خیلی بلندند...یعنی دخترها اینقدر عذاب می كشند؟)
استیو ساكشان را دم درگذاشت و به سوی پنجره رفت:(پرده ها رو می بندم می تونی لباسهاتو عـوض كنی
و بخوابی)
شاون شروع كرده بود به لخت شدن كه متوجه تخت شد و فـریادش به هوا بلند شد:(خـدای من این تخت
دو نفـریه!اینها چه قصدی دارند؟لعنت...!من با تو نمی خوابم همه چـیزو می تونم تحمل كنم جـز این یكی
رو!)
استیو پرده ها راكیپ كرد:(احمق نشو!ما خودمون رو نامزد معرفی كردیم تو چه انتظاری داشتی؟)
شاون كم مانده بودگریه كند.بلوز و سینه بند را درآورد و زیر ملافه خزید:(ببین حال و روزم رو...كی باور می كردكارم به این جاها بكشه؟)
استیو بر چهار پایه ی میز توالت نشست و باطعنه گفت:(عشق بد دردیه!)
شاون ناباور و عصبی به او زل زد:(با سلاح خودم به خودم حمله می كنی؟)
استیو قصد عقب نشینی نداشت:(چرا سایمن؟)
شاون نمی ترسید:(تو لایق تر از اون می شناسی؟)
(چرا پول؟)
(تو محتاج تر از اون می شناسی؟)
(خودت!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای رژآلود شاون نقش بست:(عشق یعنی این!خودت رو نمی بینی!)
استیو از شهامت او متعجب شد اما میدان خالی نكرد:(چرا محتاجه؟)
(نمی تونم بگم...بهش قول دادم!)
استیو با خشم خندید:(می بینم كه خیلی رابطه تون خوب شده!)
شاون هم خندید:(حسودی می كنی؟)
(البته!)
اینبار شاون از جرات او متعجب شد:(حسودی كدوممون رو؟)
(تو رو!)
شاون بلندتر خندید:(اون تو رو هم خیلی دوست داره!)
(می دونم...بهم اثبات كرده!)
(خوب پس مشكل چیه؟)
(تو تونستی عشقت رو اثبات كنی من نه!)
شـاون ناباور به او زل زد و او جدی و خسـته ادامه داد:(من بیـشتر از تو وكریس مدیون اون هستم اما هنوز
فرصت برای تلافی كردن پیدا نكردم!)
شاون احساساتی شد:(این مهم نیست استیو،اون دركت می كنه!)
(می دونم و این بیشتر منو شیفته ی اون می كنه!)
شاون با علاقه لبخند زد:(می فهمم چی می گی!)
استیو از جا بلند شد و به سوی در رفت:(تو فعلاً استراحت كن...سر شام می بینمت)
***
نفهمید چقدرگذشته و چقدر خوابیده بود با صدای در از جا پرید:(شورا می تونم بیام تو؟)
صـدا را نشناخت.چـطور می توانست بشناسدكه؟هنوز ساعتی نبودكه باآن خانواده آشنا شده بود!همـینقدر
فرصت كرد غـلت بزند.ساندرا بود.وارد اتـاق شده بود:(خـواب بودی؟ببخـش فكركردم اتفـاقی افـتاده كه
جواب نمی دی!)
شاون همه چیز را فراموش كرده بود و همانطور خمیازه كشان می نشست كه ساندرا جیغ خندانی کـشید و
پشت به اوكرد!شاون با وحشت متوجه خـود شدكه لخـت بود!با عجـله ملافـه را تا روی سینـه بالا کشید و
منتـظر شد.یعـنی چیزی دیده بود و یا به عـبارتی چیزی نـدیده بود؟ساندرا هـنوز هـم می خندید:(می تونم
برگردم؟)
شاون سعی كردگلویش را صاف و صدایش را نازك كند:(بله...راحت باش!)
و ساندرا دوباره به سوی او برگـشت.صـورتش سرخ شده بود و هنـوز نمی توانست نگاهـش کند:(از بابت
مزاحمتم متاسفم اما موضوعی بودكه ماما ازم خواست قبل از هر چیز به تو اطلاع بدم...)
شاون با نگرانی نشست و ملافه را تا شانه هایش بالاكشید:(چه موضوعی؟)
ساندرا هنوز هم سر به زیر داشت:(در مورد برادرمه...اسكات...)
شاون نفسـی از راحـتی كشید اما دخترك رگـباروار ادامه داد:(راستـش از وقـتی بـابـا مرده اون دچار یك
بیـماری روانی جـدی شد و ما مجـبور شدیم بسـتری اش كـنیم،سه ماه توی تیـمارستان موند بیچـاره خیلی
عذاب كشیده و ترسیده بود تا اینكه دكترهاگفتند بهتر شده و می تونه به خونه برگرده اما...)
شاون تعجـب كرد.او قـصد داشت همچـنان سر پا و سر به زیر به حرف زدن ادامه بدهـد؟باگیجی خـندید:
(هی!؟راحت باش...چرا نمی شینی؟)
ساندرا متوجه خود شد و خندان و شرمگین بر لب تخت نشست و بالاخره به او نگاه كرد.شاون هم خندید:
(این شد!...ادامه بده،چی می گفتی؟)
ساندرا بی مقدمه گفت:(خیلی خوشحالم استیو تو رو انتخاب كرده!)
(چطور؟)
(تو خیلی خوب و...و خوشگل هستی!)
شاون باز هم به خنده افتاد.او پسر بود!:(متشكرم...تو هم خیلی خوشگلی!)
و تازه متوجه ظرافت و زیبایی اصیل و دست نخورده ی او شد.موهای بلند و سیاه پریشان بر شانـه ها،چشم
و ابروی درشت و معصوم،به نجابت چشمان برادرش استیو و اندامی خوش فرم و لطیف در بلوز سفید یقـه
گـشاد و دامن قـرمز بلند روستایی،تیپـی بودكه شخـصیتی جدید و متفاوت با تمام دختـرانی كه در عمرش
دیده و شناخته بود به او معرفی می كرد.ساندرا ادامه داد:(در حقیقت ما از تو می خواهیم در مورد اسكات
مواظب باشی زیاد بهش نزدیك نشو،اگه خـواست باهات حرف بزنه بهانه ای پیداكن و تنهاش بـذار...البته
حالش كاملاًبهتر شده اما ما می ترسیم نمی خواهیم اتفاقی بیفته كه اونو به تیمارستان برگردونند...)
شاون دوباره نگران شد:(بیماری اش چی بود؟)
(پارانوئید...به نوعی نسبت به همه بدبین شده بود,همه روگناهكار و مقصر می دونست،فحش می داد،حمله
می كرد...البته همه بهش حق می دادیم چون هیچكس باور نمی كرد بابا خودكشی بكنه و اسكات كه...)
شاون سرگیجه گرفت:(خودكشی؟...پدرتون خودكشی كرده؟!)
(مگه استیو بهت نگفته؟)
(نه!)
(خوب شاید نخواسته ناراحتت كنه...)
شاون هنوز شوكه بود:(اماآخه چرا...یعنی...مگه پدرتون كشیش نبود؟)
(مگه كشیشها نمی تونند خودكشی بكنند؟)
(آخه گناه بزرگیه!)
(مگه كشیشها نمی تونندگناه بكنند؟)
شاون نمی توانست باور بكند:(اما این خونه و زندگی...همسر و بچه های خوب،اونكه كمبودی نداشته؟)
ساندرا سر به زیر انداخت:(توی زندگی چیزهایی هست مهمتر ازكمبود!)
شاون فقط به فكر استیو بود:(مثلاًچه چیزهایی؟)
ساندرا به من و من كردن افتاد و شاون احساس شرم كرد:(متاسفم قصد فضولی كردن نداشتم فـقـط شوكه
شدم!)
ساندرا لبخند شیرینی به لب آورد:(حق داری هركی می شنوه شوكه می شه,هنوز اگه بابام رو می شناخـتی
همـه ی ما رو دوست داشت اما اسكات رو بیشـتر و این عـشق باعـث شـد مرگش از همه بیـشتر به اسكات
صدمه بزنه و اونو از استیو متنفر بكنه و اینه كه ما رو در مورد تو نگران كرده چون تو نامزد استیـو هستی و
اسكات ممكنه برای آزار استیو...)
شاون بازگیج شده بود:(چرا اسكات از استیو متنفر شده؟)
ساندرا با وحشت از خرابكاری اش خندید:(این...این فقط حدسه دو برادر همیشه حسودی هم رو می کنند
می دونی كه...)
شاون به زیركی فهمید رازی در میان است اما برای آنكه ساندرا را بیشتر ازآن به مخمصه نیندازد سـرش را
به علامت بله تكان داد و ساندرا به راحتی و سرعت سر و ته حرفش را به هم رساند و او را تنهاگذاشت.
***
پاهایش او را نمی كشید.چشمانش می سوخت و بغض برای تركیدن گلویش را می درید.خواهر بزگش،
شارلوت،دوشادوش او می آمد:(مواظب باش!اسكات چیزی نمی دونه...به شورا هم سفارش كن...)
نفس عمیقی كشید:(لزومی نداره شورا چیزی بدونه!)
و به در خانه رسـیدند.او قـبل از خواهـرش داخل شد و با وجـود محاصره ی بچه های خـندان داخل خانه,
راهش را به اتاق خود بازكرد و به این امیدكه شاون هنوز در خواب است،آهسته وارد شد و هـمانجا پشت
در نشست و بی صدا شروع كرد به گریستن!شاون كه در دستـشویی مشرف به اتاق برای شام حاضر میـشد
و ناشیانه آرایش می كرد،به صدای در خارج شد و استیو را نشسته وگریان دید:(چی شده؟)
استـیو با دیدن او در تیپ شورا بیشتر احساساتی شد و راحت تر و بلندتر به گریستن ادامه داد.شاون نگرانتر پیش رفت و روبرویش زانو زد:(اتفاقی افتاده؟)
استیو صورتش را با دو دست مخفی كرد:(مادرم...داره می میره!)
***
هیچكدام به شام میل نداشتند اما محض احترام به مادر دور میزكامل بود.شوهر خواهرهای استیو هم آمده
بـودند.دو مرد قـوی هیكل و زشت!و دایـی كه پـیرتر و جدی تـر از هـمه بـود.شـاون در حضورآنها بیشتر
می ترسید شایـد زنها متوجـه او نشده بودند اما مردها فـرق می كردند.آنها همجـنس شاون بـودند و شـاون می دانست یك مـرد چطور به جنـس مخالفش نگاه می كند و او حالا ناوارد نقـش جنس مخالف را بازی می كرد.چـه شانـسی كه مردها بر یك سر میز بودند و زنها بر سر دیگر!او در جایی كنار ساندرا و روبروی خواهر وسطی استیو،رزان نشـسته بود و بچه ها در میانه ی میز فاصله ی زیادی انداخـته بودند.استیـو ته میـز كناراسكات و دایی اش نشسته بود و شاون حس می كرد هیچكس به وجود استیو محل نمی گذارد! استیو سر به زیر وگرفته بود.بـرای او هـیچکس اهمیت نـداشت جز مـادرش و فكر می كرد اگر اتفـاقی برای او بیفتد دیگر هیچوقت قدمش را به سییراوستا نخواهدگذاشت.اسكات دیگر با او قهر نبود اما حالت تلخ و پر نفرت رفـتار و لحن صدایش را حفـظ كرده بود:(می دونی...دكتـرها می گـند حالا دیگه می تونم ازدواج كنم...مثل تو!)
استیو زیر لب گفت:(ما هنوز ازدواج نكردیم!)
اسكات باكنجكاوی خندید:(یعنی هنوز باهاش نخوابیدی؟)
(نه اسكات!)
(چطور تونستی تحمل كنی پسر؟توی عمرم موجودی به این جذابیت ندیده بودم!)
استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت اینبار به چـشم اسكات!شـاون مثل انگـشتـر طلامیان جمع خاك
گرفته ی اطراف می درخشیـد.بله او به اندازه ی شورا جـذاب و زیبا بود و این نشان می داد او در انـتخاب شورا برای عاشق شدن اشتباه نكرده بود.
مادر از وجود عروس تازه اش در خانه و بر سر میز غذایش بسیار مفتخر و شاد و هـیجان زده بود: (آقایون
عروسم رو پسندیدید؟)
همه خـندان سرشان را به علامت بله تكان دادند.شاون هم خـندید و مادر رو به اوكرد:(پـدر و مادرت پسر
منو پسندیدند؟)
شاون نگاه كوتاهی به استیو انداخت:(مگه كسی هست كه استیو رو نپسنده؟)
ساندرا هوی كشید و همه خندیدند.مادر شجاعتر پرسید:(شما دو تاكی عاشق هم شدید؟)
شاون گیركرد و استیو محو زیبایی او بی اختیارگفت:(ما همیشه عاشق هم بودیم!)
اینبار دو خواهر دیگر هوی كشیدند!شاون با تعجب به استیو نگاه كرد و استیو با شیطنت به او چشمك زد. مادر خندان ادامه داد:(وكی تصمیم به ازدواج گرفتید؟)
(همین امروز...توی راه!)
مادر ناباورانه به خنده افتاد و صدای خنـده ی او امید تلخی به چهـره هاآورد.سانـدرا به شوق از شـاد بودن
مادرش پرسید:(وكی قصد ازدواج دارید؟)
استیو به زحمت لبخند بی مفهومی زد:(ما هنوز فكرش رو نكردیم!)
مادر با هیجان دست از غذاكشید:(اوه بچه ها...چرا همینجا ازدواج نمی كنید؟اونوقت...)
با این حرف همهمه ای از شدت شور و شادی به هوا بلند شد.هركس چیزی می گفت:(یك مراسم بزرگ
توی باغ خودمون می گیریم!)
(من می تونیم كیك رو بپزم!)
(بچه ها خونه رو تزئین می كنند...)
(توی كلیسای بابا ازدواج می كنید...پدر هكمن می تونه عقدتون رو بخونه!)
و مادر درآخر اضافه كرد:(اونوقت منم می تونم قبل از مرگم به بزرگترین آرزوم برسم و عروسی یكـی از
پسرهامو ببینم!)
بناگـه اتاق در سكوت فرو رفت و نگاهها مشتاقانه و ملتمسانه به سوی استیو و شاون برگشت.رنگ صورت استیو پریده بود و رسـماً می لرزید.لبخند هـم بر لبهای شاون خشك شـده بود و قلبش می كوبید.شـارلوت نگـران شد:(البته اگه شمـا دوست دارید توی شهـر خـودتون و به روش خـودتون ازدواج كنید مساله فرق
می كنه!)
چهـره ی مادر هم گرفـته شـد:(من خیلی احـمقم!چـرا فكر اینـو نكرده بـودم؟شارلوت راست می گـه شما
مجبور نیستید به...)
شاون به نجات استیو رفت:(نه مساله اون نیست...راستش خیلی ناگهـانی شد چون ما هـنوز قـصد برگذاری
مراسم نداشتیم و...)
ساندرا با عجله گفت:(اما بالاخره كه قراره بگیرید؟)و نگاه پرمنظوری به استیو انداخت:(اگه اینجـا ازدواج
كنید مادر خیلی خوشحال می شه!)
استیو تمام تلاشش راكرد خونسرد بماند:(فكرها مونو می كنیم و جواب می دیم!)
***
هركدام در طرفی از تخت با همان لباسها به پشت درازكشیده بودند و هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. بغض گلوی استیو را می فشرد.دلش می خواست باز هم بگرید اما از شاون خجـالت می كشید.برای آنروز
بقدركافی شرمنده ی شاون شده بود.شاون نمی دانست چه بگوید.دلش به حال استیو می سوخت و از ایـن
ناراحت بودكه كاری از دستش بر نمی آمد.از سالن صدای پچ پچ می آمد.می دانستند در موردآنها حرف
می زنند.شاون بالاخره خسته از این بلاتكلیفی پرسید:(می گی چكاركنیم؟)
استیو باكشیدن یك آه لب گشود:(فردا به بهانه ای دعوا می كنیم تو قهر می كنی و به مكزیك میـری منم
تا مرگ مادرم صبر می كنم و بعد به رستوران بر می گردم...برای همیشه!)
بنـظر بهتـرین وآخرین راه چاره می آمد اما شاون بیاد چشـمان براق از شوق مادر استیو افتاد و زمزمه كرد:
(این كار قلب مادرت رو می شكنه!)
استیو با خشم غرید:(به جهنم!مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟)
شاون سر برگرداند و لبخند زد:(می تونیم اونو به بزرگترین آرزوش برسونیم!)
ویسكانسین:آگوست2003
بـاوركردنش سخـت بود اما هـیچ چیـز فـرق نكرده بود.مادرش هـنوز هم به خیانت كردن ادامه می داد و
پدرش هـنوز هم او را دوست داشت.تنها چیـزی كه فـرق كرده بود ویران شدن جسم و روح او بود.شـاید
پـدرش باور نكرده بود و یا نمی خواست بكند،شـاید می توانست گناه را قـبول بكند امـا او نمی تـوانست!
نمی توانست ساكت بنشیند و اجازه بدهد مادرش با زندگی پاك پدرش مثل فاحـشه ها به خوش گـذرانی
بپـردازد,پس به انتظـار وقت مناسب نشـست وآن وقت را پـدرش با بردن خواهرش به خرید،به او داد.طـبق
نقـشه ی قـبلی اول سراغ دوستش رفـت و چیـزی راكه می خـواست از او به امانـت گـرفـت و بعـد هر چه
سریعـتر خود را به خـانه رساند.اینبار نه درگـوشی ایستاد و نه در زد.یك راست رفت و وارد اتاق خوابشان
شد.صحنه ای كه انتظارش را داشت پیش رویش گسترده بود.در لحظه ی اول هیچكدام فرصت نكردند از شرایطشان فراركنند و در لحظه ی بعدی او اجازه نداد.اسلحه را خـونسردانه به سوی آندو بالاآورد.تقلایی
پر وحشت و ناامیدانه ای بینشان افتاد: (نه...پسرم اینكار رو نكن...بذار توضیح بدم!)
(تو رو خدا شلیك نكن!)
(اونطور نیست كه تو فكر می كنی...)
نمی توانست بیشتر ازآن به جسم های لخت و بی شرم آندو نگاه كند پس سر برگرداند:(برید بیرون!)
مردبا یك جهش خود را از تخت به زیر انداخت،لباسهایش را ازكف اتاق جمع كرد و دوان دوان از کنار
او خـارج شد اما مادرش شاید با فكر اینكه منظورش فقط معشوقش بوده,هـمانطور ملافه درآغـوش نشسته
بود.سرش را همراه اسلحه برگرداند:(فقط پنج دقیقه وقت داری!)
صدای سرد و سخت شده اش خودش را ترساند،مادرش را هم ترساند:(برای چی؟)
(بار و بندیلت رو جمع كنی وگورت روگم كنی!)
مادرش از شدت تعجب خندید:(اما عزیزم من...)
دادكشید:(به من عزیزم نگو!)
مادرش هم از ترس دادكشید:(غلط كردم...قول می دم دیگه این كار رو نكنم لطفاً منو ببخش...)
با نفرت خندید:(اگه نمی فهمیدم قرار بود تاكی ادامه بدی؟یك سال دیگه؟دوسال دیگه؟تاآخر عمر بابا؟)
مادرش هق هق به گریه افتاد:(منو ببخش...خواهش می كنم...)
زمـزمه كرد:(بـرای بخشـیدن دیگه خیـلی دیره!)و ضامن اسلحـه راكـشید:(فـقـط پنج دقـیقـه...می ری وبـر
نمی گردی وگرنه بخدا قسم می كشمت!)
در سالن قـدم می زد و فكرمی كرد حق باكریس بود.بسته بودن غـذاخوری جدا از مساله ی اعتبار, بسیار
دلتنگ كننده بود!هنـوز نیم روز بودكه بی كار بودند و این بی كاری ممكن بود یك هـفـته و شاید بیـشتر
طول بكـشد.كریـس بالای پله ها نشسـته بود و قهـوه اش را مزه مزه می كرد.قـدمزنان تا پـای پـله ها رفت:
(شماره تلفن آشپز اونجا رو داری؟)
كریس ناتوان از لبخندزدن سر تكان داد و سایمن بجای او خندید:(چطوری بدست آوردی؟)
كریس از جا بلند شد:(فكر همین روز روكردم وگرفتم!)و راهی اتاقش شد:(الان می گم چنده!)
ظهر نشده آشپز و دستیارش رسیدند.یك زن میانسال با دخترش!سایمن قـبل از هـر چـیز پرسید:(برای یك
هفته چقدر می خواهی؟)
(یك سوم!حساب دخترم جدا!)
سایمن اعتراضی نداشت اماكریس داشت:(ما به دخترت احتیاجی نداریم!)
زن سختگیر بود:(اما من بدون كمك نمی تونم كاركنم!)
كریس دست بردار نبود:(من كمكت می كنم!)
اینبار دخترك عصبانی شد:(پس من چكاركنم؟)
كریس غرید:(چه بدونم!؟برو دنبال شوهر بگرد!)
سایمن مجال ادامه پیداكردن مكالمه را نداد:(حالاهـر چی!من قـبول می كنم،یك سوم و به دخـترت برای
یك هفته صد دلار...خوبه؟)
دخترك محو متانت و زیبایی سایمن خندید:(قبوله!)
كریس و مادرش تعجب كردند!
تا شب آندو به خوبی همـه چیز راكنترل و اداره كردند.شب شـده بود.همگی راضی از همكاری آخرین
كارها را می كردند.سایمن صورت حساب آخـرین مشـتری را در می آورد.كریس آخرین سینی را خالی می كـرد.زن برای رفـتن حاضر می شد و دخترش آخرین ظرفـها را می شست كه سر و صدایی ناگهانی و
بلند در سالن افتاد.هـر سه به آنجا دویدند و ازآنچه در حال وقـوع بود شوكه شدند.مشتری كه جـوان چاق
و دورگه ای بود،یقه ی سایمن را از اینطرف پیشخوان گرفته بود و فحش گویان مشتهایش را یكی پس از
دیگری حواله ی صورت سایمن می كرد!كریس دیوانه شد و به سوی مرد حمله كرد.با یك تنه ی سخت
او را از جلوی پیشخوان عقب هل داد و دستهای مرد از یقـه ی سایمن باز شد.كریس دوباره یـورش برد و
اینبار او یقه ی مرد راگرفت و شروع به زدن كرد!سایمن تلوتلو خـوران از پشت پیشخـوان خارج شد:(نه...
نزنش كریس،من مقصر بودم!)
اماكـریس انگاركه كـر شده بود.فـقـط خون جلوی چـشمانش می دید.هـر ضربه كه می زد خشمش بیشتر
می شدآن مرد لعنتی به سایمن معصوم حرفهای بدگفته بود و با دستهای كثیفش به صورت زیبای او صدمه
زده بود!خـودش متوجـه نبود اما سایـمن می توانست ببیند اگر جلوی او را نگیرد مرد را خواهدكشت پس
بناچار پیش دوید:(بسه كریس...من مقصر بودم می شنوی؟لطفاً ولش كن...)
و بازوی كریس را دو دستی گرفت وكشید وكریس بالاخره خـسته از زدن و نگه داشتن هـیكل بدتركیب
مرد،رهایـش كرد و نفـس زنان و عصـبانی رو به سایمن كرد:(چی تقـصیر تـو بود پسر؟تـو چكارمی تونی
كرده باشی كه این پست فطرت به خودش چنین حقی داده باشه؟)
سایمن دستش را بالاآورد.چند اسکناس مچاله شده در مشتش بود:(اشتباه حساب كردم....نمی دونم چطور شد!؟فكركردم حساب پونزده دلار شده در حالی كه یازده دلار بوده!)
كریس دیوانه شد:(بخاطر چهار دلار؟لعنت به تو سایمن!)
و اسكناسها را از دستش قاپید و به روی مرد پرت كرد:(بردار وگورت روگم كن!)
مردكه مزه ی قدرت كریس را چشـیده بود به تـندی از جا بلند شد و بدون جمع كردن پولهایش پا به فرار
گـذاشت.كریس رو به سایمن كرد و دقیقـتر نگاهش كرد.گونه ی چپش سرخ شده بود و معلوم بود كبود
خواهد شد لب بالایی اش هم تركیده بود و خون به زیر چـانه اش روان بود.آشپـز و دخترش با دلسوزی و
نگرانی پیش آمدند:(حالتون خوبه آقای فام؟)
سایمن لبخند پر دردی زد:(بله خوبم...متشكر!)
كریس داغون شده بود.احساس گناه می كرد.اگر او برای گشایش مجدد غذاخوری اصرار نكرده بود این
اتفاق نمی افتاد.تازه آشپز و دخترش كنارآنهـا رسیده بودندكه كـریس سرآنها هم غـرید:(شما هم برید پی
كارتون!دیگه لازم نیست بیایید!)
و قـبل ازآنكه احتمالاًسایمن اعتراض كند و یا زن حق آن روزش را بخواهد دست در جیب شلوارش كرد یك مشـت اسكنـاس درآورد و به زن داد.زن از خـدا خواسـته پـولها را قـاپید و در مقابل چـشمان حیـرت
زده ی سایمن همـراه دخترش خـارج شد.كریس دوبـاره رو به اوكرد:(حالا حالت چـطوره؟جایی ات كه
درد نمی كنه...)
حرفـش تمام نشده سایمن دست بر دهان خود فـشرد و دوید اما به وسـط سالن نرسـیده تلو خـورد و دست انداخت تا از چیزی بگیرد و نیفـتد.کریس با یك جهـش خود را رساند و او راگرفت اما سایمن دیوانه وار
تقلاكرد تا ازآغوش او خارج شود.كریس با تعجب او را به خود فشرد و غرید:(هی...هی...چته؟آروم باش
ببینم!)
سایمن نالید:(اوه نه...لعنت!)
و به تی شرت كریس چنگ زد و پیشانی اش را به كتف او فشرد.كریس در زیر فشار وزن او به همراهـش
به زانو درآمد:(چی شده؟بدجوری صدمه دیدی؟)
و سعی كرد سر او را از سینه جـداكند تا بتواند صورتش را ببیند اما سایمن اجازه نداد و بدتر پیشانی اش را دركتف او فروكرد و شرمگین زمزمه كرد:(اونقدر از خودم خجالت می كشم كه...لطفاً منو ببخش!)
كریس منظورش را نفهمید تا اینكه رطوبتی گرم بر سینه اش حس كرد و فهمید سایمن بر رویش استفـراغ
كرده!بدون آنكه متوجه باشد با ترحـم دست به موهای نرم اوكشید:(مهم نیست...اصلاً مهم نیست...ذاتاً تی
شرتم كثیف شده بود!)
و یك لحـظه به خودآمد.بعـد از پنج سال یكی را لمس می كرد,درآغـوش داشت و برایش نگـران بود اما
اینبار وحـشت نكرد برعكس احساس شیـرینی تن و خصوصاً قـلبش را فـراگرفت!صدای خنده ی نابهنگام
سایمن او را ترساند:(سایمن؟به چی می خندی؟)
سایمن همچنان خندان اما سردگفت:(حسابها رو زیاد قاطی می كردم همش فكر میـكردم چرا؟گفته بودند
كم كم عـقلت رو از دست می دی اما...)و ازآغوش كریس خارج شد:(اما...اوه خدای من امشبی شاهكار بود مگه نه؟)
و بالاخره سر بلندكرد و نگاه كریس به چهـره ی سخت شده در زیركبودی گـونه و خون چانه اش افتاد و
لرزید:(منظورت چیه؟)
اما سایمن در خود نبود باز هم خـندید:(ده ساله بودم...بابام برام یك سگ خـوشگل خـریده بود یك روز
حواسم نبود زیر چرخ دوچرخه ی دوستم موند و زخـمی شد...التماس كردم ببریمش دامپزشك اما مادرم
بخاطر هـزینه اش به دروغ گـفت علاجی نداره و داره می میره بهـتره ببریمش یك جـای دور...یك جای
قشنگ...اونجا باآرامش می میره!)
عرق سردی بر پیشانی كریس نشست.او چه داشت می گفت؟(چی داری می گی سایمن؟)
در چـشمان سبز و زیبای سایمن دیگر ازآن گرما و عشق خبری نبود.همچون دو قطعه یخ سرد و ثابت بنظر می آمد:(و حالا من!هیچـوقت باور نمی كـردم بلایی كه سر سگم آورده بـود سر منم بـیاره...اینجـام...مثل
یك تبعیدی دور از خونه...)
و باز هـم بلنـدتر خنـدید!قـلب كریس از شدت تـرس ضربات وحـشتناكی شروع كـرد.برای اولیـن بار در
عمرش تا این حد از یك نفر می ترسید!سایمن همچون خواب روها از جا بلند شد و همانطور لبخند بر لب
راهی دستشویی شد.كریس قدرت وجرات لب بازكردن نداشت.تمام عضلاتش قلب شده بود و می کوبید
چرا ازحرفهای سایمن سر در نیاورده بود؟با صدای استفراغ كردن او بخودآمد و بی اختیار به سینه ی خود
نگاه كرد و عـرقـش منجـمد شد.تی شرت سرمه ای رنگش از مایع قـرمز رنگی خیـس و سنگین شده بود.
دست به پـارچه كـشید و نگاه كـرد.خون بود!رقـیق اما پر رنگ!مثل باد از جا جهـید و به سوی دستشـویی
دوید:(سایمن...سایمن چی شده؟)
و داخل پرید.سایمن شیـرآب را بست و قـد راست كرد.كریس با نگرانی پشت سرش منتـظر بود.ازآینه ی دستشویی به او زل زد:(من حالم خوبه...برو بیرون!)
كریس هـم به چهـره ی بی تفـاوت و رنگ پـریده ی او ازآیـنه خیـره شد:(شوخـی می كنی؟تو خـون بالا
آوردی !چطور می تونه حالت خوب باشه؟)و بازوی او راكشید:(برگرد ببینم...نكنه اون مرده كاری كرده؟ زخمی شدی؟)
سایـمن باز به خنده افتاد.چرخید و روبروی او ایستاد!كریس در خود نبود.دور او می چرخید و نگاه میكرد : (حتماً داغ بودی متوجه نشدی...بلوزت رو در بیار ببینم!)
خنده ی سایمن بلندتر شد.كریس توجه نكرد خودش دست انداخت و دكمه های بلوزسایمن را یكی پس
از دیگری با شتـاب بازكرد و تا روی بازوهایـش كنار زد.تن خـوش تراش و صاف سایـمن در زردی غیـر
طبیعی ظاهر شد.كـریس با دقت نگاهـش كرد:(چیزی كه معـلوم نیست!شاید خونـریزی داخلی داری،ببینم
دردكه نداری؟)
خـنده ی سایمن تبدیل به قهقهـه ی رعب انگیزی شد و تازه كریس متوجه رفتار غریب او شد و بی اختیار
یك قـدم عقب گذاشت!سایمن به دیوار تكیه زد و خونسرد و مستانه از لای موهای خیس شده اش كه بر پیشانی وگونه های مرطوب از عرقش چسبیده بود،به او خیره شد:(آره درد دارم...هفت ماهه كه درد دارم! دیگه عادت كردم!)
بناگه كریس بخودآمد.چقدر احمق بود!جواب تمام بی خوابی ها،بی اشتهایی ها،خستگی و شرابخواری.. . همه چیز،تمام چیزهایی كه او را نگران كرده بود اما او بخود حق پرسیدن نداده بود,حالا باز و واضح پیش
رویـش بود!تپش قـلبش به اوج رسیـد.لبهـایش باز نمی شـدند اما او بایـد می پـرسید و جـواب را بالاخـره
می گرفت.هر چند می دانست دردناك خواهد بود اما آن لحظه ی پایانی بود:(چت شده سایمن؟)
سایمن بجـای جواب دادن فقط به او خیره ماند و لبخندش عمیقـتر شد.كریس بدون كنترل داد زد:(جوابم
رو بده لعنتی!)
لبخند سایمن كمرنگ اما پر مهر شد:(دارم می میرم کریس!)
تمام عـضلات تن كریس كرخت شد بطوری كه برای سر پا ماندن خود,دست به چهار چوب در انداخت: (چی؟این...این این یعنی چی؟...این واقعیت داره؟)
سایمن پشیمان از اعتراف كردن سر به زیر انداخت.كریس نالید:(اما چطور؟...چرا...)
سایمن زیر لب غرید:(چه اهمیتی داره چطور و چرا؟چهار ماهه جواب می خواهی دادم!)
و به سـویش رفت تا ازكـنارش رد شود اماكریس خـود را جلویـش كشید و سایمن ایسـتاد:(دیگه چی رو
می خواهی بدونی؟)
كریس با جدیت به او خیره شد:(چت شده؟)
(فكر می كنی شوخی می كنم؟)
(نه اما می خوام بدونم!)
(چیه دارم نقشه هاتو خراب می كنم؟)
كریس منظورش را نفهمید اما پی گیر هم نشد.زمان برنده شدن او بود:(بگو چت شده؟)
سایمن دیگر از او نمی ترسید.آن شب وآن لحظه اصلاً نمی ترسید:(چرا می خواهی بدونی؟)
كـریس هـم دیگـر نمی تـرسید با وجـود بیست سانت فـاصله با تن لخـت سایمن!(خـودت جواب رو بهـتر
می دونی!)
سایمن یادگزینه هایش افتاد.یاكریس دوستش داشت یا از او متنفر بود.دومی را انتخاب كرد:(همه چیزو به
شما می دم!)
و پـیش رفت تا هلش بدهـد اماكـریس كنار نرفـت و سینه به سـینه ی هم چسبیدند:(تو هیچوقت جوابم رو
نمی دونستی مگه نه؟)
سایمن با تعجب قدمی عقب گذاشت.كریس آرامتر و مهربانتر از همیشه دیده می شد:(چی شده سایمن؟)
برای سایمن دیگر عشق و نفرت او اهمیتی نداشت.آه كوتاهی كشید:(كبدم ویران شده!)
نفس كریس درگلویش حبس شد:(اوه نه!...این...این امكان نداره!)
سایمن عـصبانی شد:(چـته؟چرا وانمـود می كنی نـاراحت و شوكـه شدی؟یعنـی این راضی ات نمی كـنه؟
مرگ تدریجی و پر درد؟)
كریس از خشم او ترسید:(تو در مورد چی حرف می زنی؟)
ناگهـان سایمن دادكشـید:(مرگ!دارم در مورد مرگ حرف می زنـم....لعـنت به توكریس چت شده؟ چرا
نمی تونی کمی با خودت رو راست باشی؟!)
فریاد و خشم ناگهانی اوكریس را تا حد مرگ ترساند.هیچوقت سایمن را اینطور ندیده بود و باور نمیکرد
روزی ببیند!اینبار او خود راكمی عقب كشید:(من...من متاسفم اما منظور تو رو نمی فهمم!)
سایمن غرید:(برو اتاقت كریس!برو و امشب به من سر نزن!یك امشب رو بهم مهلت بده!)
كـریس باز هم منظورش را نفهمیده بود اما برای اینكه بیشتر ازآن او را نرنجاند عقب تر رفت و خارج شد: (هر چی تو بگی)
و سایمن در دستـشویی را به رویـش كـوبید و به آن تكیـه زد.مدتی چـشم بر هـم گـذاشت وگـوش كرد.
كـریس داشـت از پله ها بالامی رفت.ناگهـان به خودآمد.چكـاركرده بود؟آرام نگاهـش را بلندكرد و به
چهره ی خود درآینه نگاه كرد.شخص داخل آینه را نشناخت!این چـهره ی پرخشم،این چشمان پرخـون و
این نگـاه پرنفـرت نمی توانست متعـلق به سایمن فام دلسـوز و ملایـم باشد.چه بلایی سرش آمـده بود؟چه بلایی سر خودآورده بود؟ترسش آنقـدر شدت گرفـت كه نتوانست بماند.در را گشود و به اتاقش دوید اما
نرسیده سرگیجـه ی وحـشتناكی او را در راهـرو نقـش زمین كرد.به زحـمت بلنـدشـد و ادامه داد.اینبار به
محض ورود به اتاق افـتاد.باز هم خواست بلند شود اما دیگر نتـوانست!بناچار چـهار دست و پا خـود را به
تخـتش رساند و بر لبش نـشست.تمام اتاق دور سرش می چـرخید و ترس و خـشم و ناامیـدی اش بیـش از
همیشه قلبش را بدرد می آورد.تنها یك راه برای رسیدن سریـع به آرامش داشت.چراغ خـوابش را روشن
كرد وكشوی میزش را بیرون كشید.بسته های مختلف قرص جلوی چشمانش به رقص درآمدند.دیوانه وار
گشت اما پیدا نكرد.ناگهان بیادآورد.قرص اعصابش تمام شده بود!ترس ونگرانی اش به اوج رسید.بطوری كه باز هم حالش بهم خورد اما دیگر چیزی برای بیرون آوردن نداشت حتی خونش هم تمام شده بود پس
استفـراغ نكرد!از زور ناچـاری به پشت بر تـخت درازكشید و چـشمانش را بست تا سعی كند بدون قـرص
آرام بخش،آرامشش راكسب كندكه اینبار ساعت بالای سرش زنگ زد.وقت قرص اصلی بود.قرصی كه
تمام ثانیه های زندگی اش به آن وابسته بود و به همین علت آنرا از بقیه جداكرده پشت تقویم رومیزی اش
مخفی كرده بود.یك ظرف استوانه ای داشت كه از رویش قـرصهای سبز رنگ داخلش دیده میـشد.درش
را بـازكرد و ظـرف را در كـف دستـش خـم كـرد تا یكی بیرون بیفـتدكه همگـی در مشـتش خـالی شـد.
انگشتانش را بست وكمی مردد شد.آیا وقتش نرسیده بود به این بازی احمقانه پایان دهد؟
پنسیلوانیا:می 2001
تمـام روز چشم به در بازداشتگاه دوخته,منـتظر بود.مطمعـن بود پدرش برای نجاتش خواهدآمد.اشتباهی روی داده بود و این به زودی معلوم می شد اما عـصر بجای پدرش یك زن جوان به ملاقـاتـش آمد:(سلام آقای گیلمور...من وكیل شما هستم...والرین رابینسون)
خندید:(وكیل؟برای من؟فكر نكنم به شما احتیاجی داشته باشم!)
زن بر روی نیمكت فلزی سلول نشست:(فكركنم جرمتون رو می دونید؟)
باز هم با خونسردی خندید:(چه جرمی؟منكه كاری نكردم!)
والرین هـم خیره در چشمان او لبخند زد:(لزومی نداره چیزی از من قایم كنید،من باید همه چیزو بدونم تـا بتونم بهتون كمك كنم شما باید به من اعتمادكنید!)
لبخندش كمرنگ شد:(منكه چیزی ندارم به شما بگم!شما باید با پدرم صحبت كنید!)
(پدرتون تمام حرفهاشو به ماگفته،اظهاراتش اینجاست!)
و چند ورق ازكیف بزرگی كه هنگام ورود پای نیمكت گذاشته بود,درآورد و به او داد.به چیزهایی شك
كرد اما قدرت باوركردن نداشت.پس گـرفت و شروع به خـواندن كرد.هر سطـری كه مردمك چشمانش
می پیمود چهره اش گرفته تر میشد و ضربان قلبش تندتر و فشار مغزش بیشتر می شد بطوری كه به نیمه ی
دوم همان صفحـه نرسیده بودكه سرگیجه ی شدیـد مانع ادامه دادنش شد.دستهـایش بر میز افتاد و ورقه ها
پخـش شد.نه این امكان نـداشت!والـرین متوجـه بدحالی او شـد و با تردید و ترحم گـفت:(شما محكوم به
دزدیدن بـیست وسه سرویس جواهـرات شدیدكه اگه نـتونید پس بدید و یا بی گـناهی خـودتون رو اثبات
كنید حداقل به هشت سال زندان محكوم می شید!)
نمی توانست حرف بزند وحتی اگرمی توانست چه داشت بگوید؟نفسش به سختی در می آمد و چشمانش
از اشك خشم و ناباوری می سوخت!فـقط چند بار سر تكان داد و نگاه مرطوبش را معـصومانه به وكـیلش
دوخت.والرین دست بر روی دست اوگذاشت:(می دونم بی گناهی!)
با اكراه دستش را عقب كشید:(نه...من گناهكارم!)
والـرین شوكه شد و او در حالی كه سرش را به علامت تایید تكان می داد ادامه داد:(من بخاطر باور كردن ...دلسوزی و فداكاری كردن،بخاطر دوست داشتن...بخاطر خوب بودن گناهكارم!)
والرین با عجله گفت:(قول می دم نذارم بری زندان!)
برای آخرین بار با نفرت خندید:(نه!من باید مجازات بشم!)
آنـروز هـیاهوی وصف ناپذیری در خانه افـتاده بود.از صبح زود تمام آشنایان و همسایه ها به خانه ی آنها
هجـوم آورده بودند تا برای آماده سازی هـر چه سریعـتر مراسم ازدواج آنـدو برنامه ریزی وكار كنند و او
ایستاده درگوشه ی ایوان،از پنجره به هیجان و شـور و تلاش شیـرین مادرش نگاه می كرد و احـساس شرم
می كرد:(خیلی خطرناكه شاون!)
شاون باكمی فاصله از او با شلوار جین و تی شرت بلند دخترانه و موهای باز وآرایش مختصر بر نـرده های
چوبی نشسته بود و برعكس او به غروب خیره شده بود:(بی خیال شو پسر!ماكه تا اینجا اومدیم!)
(اما بقیه اش هم درد سره!كلیسا،مراسم،لباس عروس...)
شاون سربرگرداند و به او نگاه كرد.شرم سرخی قشنگی برگونه های استیو انداخته بود:(مادر تو مادر خیلی خوبیه و من می دونم خیلی دوستش داری و این به من دلگرمی می ده چون حسرت تو رو می خورم اگـر
مادر منم مثل مادر تو بود حاضر بودم براش بمیرم دو روز نقش بازی كردن كه چیزی نیست!)
این حرف و نگاه پر درد شاون بغضی ناگهانی برگلوی استیو انداخت:(تو خیلی خوبی پسر!می دونستی؟)
شاون خندید:(می دونستم!)
دقایقی سكوت حكمفرما شد.در ذهن استیو سوالات می چرخید.در مورد مادر او هـیچ چیز نمی دانست و
خیلی كنجكاو بود بداند و احساس می كردآن لحظه بهترین است:(شاون...می تونم یك چیزی بپرسم؟)
شاون سر به زیر انداخت:(نه....هیچوقت نپرس!)
استیو شوكه شد.یعنی منظورش را فهمیده بود؟شاون به تندی اضافه كرد:(تو فرض كن مُرده!)
پس فهمیده بود!ورود ناگهانی ساندرا به ایوان همه چیز را بهم زد:(شورا شناسنامه توآوردی؟)
شاون ازآینده نگری سایمن به خنده افتاد:(البته....الان احتیاج دارید؟)
ساندرا از بس هیجان زده بود بی خودی می خندید:(برای تنظیم سند...پدر هكمن اومده...)
شاون از نرده ها پایین پرید اما ساندرا مانـع شد:(نه لازم نیست بیایی بگوكجاست بر می دارم!)و با شیطنـت
خندید:(شما خوش باشید!)
شاون هم با خستگی خندید:(توی جای زیپ دار ساكم!)
ساندرا تشكركرد و داخل رفت.استیو تازه متوجه وخامت اوضاع می شد:(خـدای من...شاون!شنـاسنامه مال
شوراست و اگه ما ازدواج كنیم به شناسنامه ی اون ثبت می شه!)
(خوب؟)
(خـوب!؟پسر ما دیگـه نمی تونـیم ادامه بدیم...شاید یك لباس عـروس و یك مراسم كوچولو و یك روز
نقش بازی كردن رو بتونیم اداره كنیم اما اینجا زندگی وآینده ی شورا به بازی گرفته می شه!)
(چطور؟)
استیو از شدت تعجب خندید:(چطور!؟مگه نمی بینی اون داره زن من می شه!؟)
شاون هنوز خونسرد بود:(مگه دوستش نداری؟)
استیو شرم كرد:(نه...یعنی...چرا اماآخه اون...)
و نـتوانست ادامه بدهد.شاون آه كوتـاهی كشید:(همیشـه در مورد علت نگاههـای عاشقانه ات به من شك
می كردم اما این دو روز مطمعن شدم...تو عـاشق شورا هستی و تمام این مدت افـسوس خـوردی چـرا من
شورا نیستم!)
استیو از فهمیدن اوآنقدر شوكه و خجـالت شدكه سر به زیر انـداخت و شاون ادامه داد:(پس حالا از اینكه
همسر قانونی تو خواهد شد شاد باش!)
(اما اون؟)
(اونم شاد می شه!)
استیو نمی توانست به راحتی بگوید:(اما...اما اونكه عاشق من نیست!)
(چرا هست!)
استـیو ناباورانه سر بلندكرد.چشمان زیـبای شاون می درخـشید:(اونم عاشق توست اما نمی تونست ابرازكنه چون خودشو لایق تو نمی دید.زندگی ماكثیفه...فقر و بدنامی و بی كسی وآوارگی و...)
استیو از شدت هیجان و خشم نالید:(نه بس كن!لطفاً!)
(اما واقعیته استیو...تو در مورد ما هیچی نمی دونی!)
اشك شوق در چشمان استیو می رقصید:(نمی تونم بدونم...من عاشقم وآدم عاشق چیزی نمی بینه...تـوكه
می دونی!)
شاون لبخند شیرینی زد:(درسته...می دونم!)
***
آخـرین شبی بودكه آنجا بودند.همه ی كارها بخاطر خطر اتمام زندگی مادر خانه،همانروز سریعاً انجام و تمام شده و قـرار شده بود صبح به كلیسا بروند و ازآنجا عـروس و داماد یكراست عازم ماه عسل بشوندكه
در اصل فرار مجددآندو بود.در طول روزكه استیو چند بار مجبور شده بود برای خرید و یا انـجام وظایـف
دامادی از خانه خارج شود،چشمش به هـمان ماشین و همان دو مرد افتاده بود اما به شاون چیزی نگفته بود
تا نگران نشود.شاون تمام روز برای دور نگه داشتـن دست و نگاه زنها تقلاكرده بود و لباسها را به بهـانه ی
خجالت كشیدن در اتاقش پروكرده بود.آنروز برای هر دوی آنها روزجالب و شیرین و متفاوتی بود. استیو كه در مورد عشق شورا با خبر شده بود به مراسم جـدی تر و پر شـورتر نگاه می کرد و شاون با وجودتمام
سختی های دختر بودن,از دیدن شور و شوق و سلامتی موقتی مادر شاون انرژی میـگرفت و به خود افتخار
می كرد.
آنشب فـضای شام جور دیگری بود.حرفها و نگاهها همه مالامال از عشق و شادی بود.جامها یكی پس از دیگری به سلامتی عروس و داماد پر می شد و صدای خنده در فضا موج می زد.استیو انگاركه در آسمانها بود.مادرش سالم و شاداب بر سر میز بود و مثل قـدیمها هـمه بودند،خواهرها،برادرش،بچـه ها...و شـاون به
ضمانت خواهرش,دوشادوشش بدون هیچ مخالفت و نارضایتی در لباس آبی و براقی كه خواهرها بـرایش
دوخته بودند,نشسته بود و با او جام می زد.برای شاون همه چیز مثل خواب و رویا بود.بعد ازسالها بی كسی
و سكوت برای اولـین بار در جمع بزرگ وگـرم خـانـوادگی بـود و بـرای شـورا خـوشحال بـود.او داشت
خوشبخت می شد!
تا ساعتی از شب همه چیز بی نقص و زیبا بود تا اینكه استیو متوجه مست شدن شاون شد.دیگرنمیـتوانست
صدایش را تحت كنترل بگیرد و حركاتش كم كم به اصلیتـش بر می گشت!استیو به او حق می داد چـون
شراب روستایی بسیار غـلیظ بود و می دیدكه مجبـور است او را از جلوی چشمها دوركند وگرنه همه چیز
لو خواهد رفت پس به بهانه ی خستگی از همه عذر خواست و شاون را از سر میز بلندكرد.ساندرا هم بلنـد
شد:(ببر اتاق من،می تونه با من بخوابه)
استیو متعجب شد:(مگه اتاق ما چشه؟)
هـمه خندیـدند و شاون قاطی صداها قـهقـهه ی زد.مادر از سر میز جـواب داد:(حتماً یادش رفته كه امشب
شب آخره!)
استیو متوجه شد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست:(نه نمی شه!ما نمی تونیم جدا بخوابیم!)
همه هوی كشیدند و شاون بلندتر خندید.استیو با عجله درست كرد:(یعنی ما اینطور راحتـیم...راستش توی
نوادا هیچكس به این مراسم اعتقاد نداره!)
مادرش عصبانی شد:(اما اینجا نوادا نیست!)
استـیوآواره و دست بستـه مانده بـود و حال شاون بـدتر ازآن بـودكه بتـواند سر پا بـماند.سانـدرا راه افـتاد:
(بیارش!)
شاون مستانه زمزمه كرد:(من اهل نوادا نیستم!)
استیو به سرعت تصمیم گرفت.او را بغل كرد و روی دو دست بلندكرد:(روی تخت خودمـون می خـوابه منم هـال روی كاناپه!)
همه تعجب كردند و ساندرا بیشتر:(چرا؟می ترسی زنت رو بخورم؟)
استیو راه افتاد:(نه اما زنم ممكنه تو رو بخوره!)
هیچكس منظورش را نفهمید و در شاون هم حال خندیدن نمانده بود!
وقـتی وارد اتاق شدنـد شاون كاملاً از خود بی خـود شد و به محض افـتادن بر تخت به خواب فرورفت!
استیو هم خسته برای لحظه ای لب تخت نشست و او را در خواب تماشاكرد.حالا دیگر اصلاً فرقی میان او
و شورا نبود همان چهره ی زیبا و شیرین و همان اندام بی نقص و شهوت انگیز!ناگهان به خنده افتاد. چقدر تـقدیر دست غـیر قابل تخمـینی داشت!تمام اتفاقات انگاركه به نـفع او نوشته شـده بود.پیش مادرش بود و
میـتوانست دم مرگی او را شادكند,راز دلش فاش شده بود و پی به عشق شورا برده بود اما مهمتر از همه ی اینها لطف شاون بودكه آندو را به هـم می رساند.دست درازكرد و یكی ازكفـشهای پاشنه بلند شاون را در
آورد.ناگهان ضربان قلبش شدت گرفت.می دانست باید در درآوردن لـباسهای شاون كمكش کند اما نـه!
حتی فكرش هم او را می ترساند چون...چون او هم مست بود و می دانست بیشتر از هر شب دیگر شورا را می خواهد!
***
چیزی او را بیداركرد.چشم گشود و چند بار پلك زد.همه جا تاریك بود اما صدایی می آمد.صدای نفس نفس زدن!با تعجب سر بلندكرد و سایه ای كنارش دید.آهسته پرسید:(حالت خوبه استیو؟)
سایه به طرفش خیز برداشت و پچ پچ وارگفت:(تو رو می خوام!)
شاون با خشم سر بر بالش گذاشت:(خیلی بی مزه ای!می دونی ساعت چنده؟)
(سه و نیم....بهترین وقته!)
شاون پلك بر هم گذاشت:(باورم نمی شه منو محض شوخی بیداركردی!)
نفس گرم درگوشش پر شد:(من شوخی نمی كنم!)
شاون خندید:(اینم هشت!)و پشت به او چرخید:(شب بخیر!)
ناگهان احساس كرد زیپ پشت لباسش پایین كشیده می شود!با عصبانیت غرید:(بسه دیگه احمق!)
و برگشت تا او راكنار بزندكه او خود را بر رویش انداخت و سر و صورت شاون را بوسیدن گرفـت!شاون
برای لحظه ای قدرت تفكر و دركش را از دست داد:(استیو؟...تو...چكار داری می كنی؟)
یقـه ی لباس تا روی شكمش پایین كشیده شد و لبهای او را برگردنش حس كرد و عرقش منجمدشد: (تو مست كردی؟)
دستها هم به پایین حركت كرد و زمزمه ای داغ سینه اش را سوزاند:(تو باید مال من بشی,این اونو میكشه!)
صدا،صدای استیو نبود!شاون نفسی از راحتی كشید:(توكی هستی؟)
بجای جواب ناله ای به هوا بلند شد:(خدای من!)
شاون به سـرعت دست درازكـرد وكلیـد چراغ خـواب را زد و اسكات را بـر رویش دید!بجای او اسكات
فریاد كشـید و عقب پرید:(اما...توكه پسری!؟)
شاون به خود نگاه كرد.به سینه بند باز شده اش و جورابهای پخش شده بر سینه و تختـش و تازه فهـمیدچه
بلایی سرشان آمده!ناگهان استیو خود را به اتاق انداخت:(چی شده شاون؟)
و با دیدن اسكات سر جا ماند!اسكات داد زد:(شاون؟!)
و نگاه پروحشت دو برادر بر هم قفل شد!استیو متوجه خرابكاری اش شد و ناامیدانه به شاون كه نیمه لخت بر تخـت نشسته بود,نگاه كرد.اسكات فـرصت درست كردن به آنها نداد با یك جهش از تخت پایین پرید و به سرعـت از اتاق بیرون دوید.هـنوز نگاه نگران شاون و استیو بر هم مانده بود.نمی دانستند چه در انتظار شان بودكه فریاد اسكات آنها را به جوابشان رساند!(اون پسره...شورا پسره...بیدار شید...)
استـیو برای ساكت كردن او به سالن دویـد و شاون از روی ناچـاری برای پوشیدن لباسهای شورا از تـخت
پایین آمد.
هر دوآواره درگوشه ی سالن ایستاده بودند و منتظر تعیین و تغییر سرنوشتشان بودند.اسكات داد و هوار راه
انـداخته بود.شوهرخواهرها او راگرفته بودند.مادرفرو رفته در مبل می گریست و خواهرها سعی می كردند همه چیز را تحت كنترل بگیرند ولی اسكات هر بار خشمگین تر و بلندتر از قبل داد میـزد:(لعنت به شما ها
چـرا حرفم رو باور نمی كنید؟من دیونه نشدم اون پسره...استیو به ما دروغ گفته،اون پسره كه لباس دخترها رو پوشیده و اسمش شاون!)
این جملات همچون پتك بر سر استیو و شاون فرود می آمد.اسكات بیچاره واقعیت را می گـفت اما چون
دیگرحرفهایش اعتباری در خانه و خانـواده نداشت هیچكس باورش نمی كرد و دردناكتر این بودكه هـمه
از جمله مادرش فكر می كردند او به حالت روانی قـبلی اش برگشتـه و او بهیـچ وجه آرام نمی شد و حتی
چند بار حمله ور شد تا به لباسهای شاون چنگ بیندازد و با لخت كردن او بطریقی حرفش را ثابت كند اما این كارش تاثیر بدتری گذاشت بطوری كه بقیه با فكراینكه وضع او تا صدمه زدن به اطرافـیانش پیش رفته
مجبور شدند او را به اتاقش ببرند و حبس كنند!شاون احساس گناه می كرد:(حالامی خواهید چكاركنید؟)
ساندرا با ناراحتی گفت:(باید بازم بستری بشه و به معالجه ادامه داده بشه!)
شاون وحشت كرد:(اما اسكات از تیمارستان متنفره و می ترسه!)
مادرش گریان نالید:(مگه چاره ی دیگه ای داریم؟)
شاون نگاه ملتمسانه ای به استیو انداخت و استیو اخم كرد:(كاری از ما بر نمیاد شورا!)
شاون او راكـناری كشید وآهـسته زمزمه كرد:(اگه به تیمارستـان ببـرند شاید تاآخـر عمرش اونجـا بمونه و
قرص خور بشه در حالی كه اون سالمه!)
استیوجواب نداده مادر استیو ازآن طرف گفت:(واقعاً احساس شرم می كنم لطفاً اسكات رو ببخش دخترم اون مریضه وحركاتش دست خودش نیست...ما فكر می كردیم درست شده وگرنه خونه نمی آوردیمش)
شاون دیگر نمی توانست تحمل كند.به استیو نگاهی انداخت:(همینقدركافیه!)
و راه افتاد تا به سوی مادر برودكه استیو او را از عقب بغل كرد:(مهم نیست ماما,شـورا دركت می كنه مگه
نه شورا؟)
وآنچنان چنگ محكمی به شكم شاون زدكه او از شدت درد جیغ زد:(البته!)
استیو او را به سوی راهرو هـل داد وگفت:(داره صبح می شـه ما بایدكمی استراحت كنیم وگـرنه به مراسم نمی رسیم!)
مادر متعجب از این بی خیالی گفت:(اگه می خواهید بمونه برای روز بعد؟)
اما اسـتیو جواب مادرش را نـداد.شاون را به اتاقـشان رساند و به زور داخـل كرد.شاون عصـبانی شـده بـود
بطوری كه به محض بسته شدن در استیو را هل داد:(تو چت شده لعنتی؟ما باید اعتراف كنیم وگرنه...)
استیو از او هم عصبانی تر بود:(اون دو نفر هنوز اینجااند معلومه خونه رو زیر نظر دارند...)
شاون غرید:(دیگه برام مهم نیست اگه من نرم زندان یكی دیگه می ره اونم برادر بی گناه تو!)
استیو محو فداكاری اوآرامترشد:(برای تو مهم نباشه برای من مهمه!)
شاون تعجب كرد:(اما اون برادرته و من...)
استیو بی اختیارگفت:(اما من تو رو بیشتر از اون دوست دارم!)
شـاون شوكه شد و استیو شرمگین ازكنارش گذشت و به سوی تخت رفت.تخت همچنان بهم ریخته بودو یكی از جورابـها بر روی ملافه جا مانـده بود.زمزمه ی سرد شاون استیـو را ترساند:(اما تو از خدات بود من برم زندان!)
استیو لب تخت نشست:(از خدام نبود اون لحظه درستش این بود!)
(حالاچه فرقی با اون لحظه كرده؟)
استیو جواب نداد و شاون با تمسخر اضافه كرد:(عاشق تر شدی؟)
(حالادیگه تا خرخره توی دردسر افتادیم!)
(ما؟...ما یا اسكات؟!)
استیو خسته تر ازآن بودكه جوابش را بدهد و شاون با نفرت خندید:(تو فكركردی من احمقم؟)
استـیو با تعـجب سر برگـرداند.شاون در نـور زرد و ضعیـف چراغ خواب جدی تر از همیشه دیده می شد:
( همه اش بخاطر شوراست مگه نه؟تو می ترسی این موقـعیت عالی رو از دست بدی و نـتونی صاحب اون
بشی!)
استیوآنچنان شوكه شدكه فكش افتاد:(چی؟...تو جداً در مورد من اینطور فكر می كنی؟)
شاون غرید:(پس علت چی می تونه باشه لعنتی؟)
استیـو از جا پـرید و بالاخـره داد زد:(من،علت منـم...من یكبـارآبروی خـودم رو پیش خانواده ام وآبـروی
خانواده ام رو پیش اهالی دهكده بردم و نمی تونم برای بار دوم این ننگ رو ببار بیارم و باعـث مرگ یكی
دیگه از عزیزانم بشم!)
و ناگهان به گریه افتاد.شاون منظورش را نفهمیده بود و استیوگریان و سر به زیر ادامه داد:(بهم تهمت زدند به یك زن تجـاوزكردم...من،منی كه توی عمـرم دستم به یك دخـتر نخـورده بود...پدرم مـرد پـاكـی بود
كشیش بود و همیشه به من افتخار می كرد چون بچشم اون معصوم ترین و درست ترین بودم و واقعاً بودم
اما...اما اونم باورم نكرد و خودشوكُشت!)
شاون هم نمی توانست باوركند و استیو دیگر نمی توانست ادامه بدهـد.پشت به اوكرد و دوبـاره لب تخت
نشست.دقایقی شاون همانطورگیج و نامطمعن و شرمگین ایستاد و به صدای آرام گریستن استیوگوش كرد و بعد با پشیمانی پیش رفت:(استیو...من نمی خواستم ناراحتت كنم لطفاً منو ببخش!)
استیو نالید:(همه اش توطعه بود,نقشه بود,خیانت بود...من مقصر نبودم شاون...)
شاون با ترحم گفت:(من به تو مطمعنم من باورت می كنم...)
و پشت او رسید و شانه اش را نوازش كرد.استیو ادامه داد:(حالا اگه بفهـمند من با خودم یك پـسرآوردم,
پیش هـمه بهش ابراز علاقه كردم,با اون توی یك تخت خـوابیدم و قـصد ازدواج داشتم كی باور می كنه همجنس باز نیستم؟)
شاون هم پشت او لب تخت نشست:(می فهمم چی می گی حق با توست...قول می دم اجازه ندم برای بـار
دوم آبروت بره...)و او را از عقب بغل كرد:(باهات ازدواج می كنم!)
آریزونا:جولای 2005
پدرش اصلاً فرصت نداد حقیقت را بگوید و حتی اگر می داد او توانایی لب بازکردن نداشت.به سرعـت
برگشت و میان جمعیت حلقه زده در راهرو غیب شد.اما او بی گناه بود و پدرش باید اینرا می فهمید. نالید :(من کاری نکردم بابا...)
و دیگر چیزی نفهمید...
وقتی چشم گشود متوجه شد در نزدیکی نهرکوچکی که از وسط دهکده می گذشت بر روی سینه افتاده
و تمام تنـش از دردی که با هر هـوشیاری شدت می گـرفت,می سوخت.راه گلویش چسبناک شده بود و
یک چشمش بطورکامل بـاز نمی شد.سـعی کرد حرکتی به خود دهـد اما دردی وحـشتناک از ساق دست
راستش گرفت و او را وادار به فریاد زدن کرد.بناچار بر روی ساق دست دیگرش خود را بالا کشید و تف
کرد.خون سیاه و لخـته شده سنگهای صاف لب نهـر را رنگین کرد.هـنوز بطورکامل به خود نیامده بـودکه
بـیاد پدرش افـتاد و دیوانه وار از جـا پرید.درد دستش نفسش را برید.ظـاهـراً شکسته بـود اما در مقابل درد
قـلب شکسته اش چـیزی نبود.پـدرش او را ترک کـرده بود!به هـر تـرتیبی بود راه افـتاد.می لنگید و سرش
گیج می رفت اما او باید عجله می کرد با وجود دردهای کشنده ای که با هر قدم برداشتن می کشیدشروع به دویدن کرد.
دهکده خالی بنـظر می آمد و او راضی و شاکـر از اینکه کسی نیست تا با دیدن سر و وضع او شلـوغ بازی
راه بیندازد و برای جویای حال و علـتش او را معطـل کند.به راهـش ادامه داد تا اینکه بالاخره رسید.سرش
گیج می رفت و تشنگی خفه اش می کرد بطوری که وقـتی رسیدکاملاً از نفس افـتاده بود.جـمعیتی عظیم جـلوی خانه یشان جمع شـده بودند.نمی خـواست به علتش فکـرکند علاقه و فـرصت هم نـداشت بداند با
خشونت برای خود راه بازکرد وکشان کشان وارد خـانه شد.داخل خانه هم پر ازآدم بودکه آهـسته پچ پچ می کردند.از جـایی صدای گریه و شیـون می آمد.شبیـه صدای مادر و خواهـرهایش بود.حدس زد بخاطر
آبروریزی عظیم او می گریند!جمعیت با هر قدم او از سر راهش کنار می رفتند انگارکه چیز منفوری است
سعی می کردند با او تماس پیدا نکنند.طرز رفتار و تفکرهیچکدام برایش مهم نبود فقط پدرش که کشیش
دهکـده بود و همیـشه به پاکی او افـتخار می کرد.بالاخره با راهنمایی های همسایه ها به اتاق خواب پدر و مادرش رسید و بـه محض ورود از صحنه ای که دید سـر جا میخکوب شد.مادر و خواهرهایش دور تخت حلقه زده بودند و می گریستند و پدرش روی تخت با اسلحه ی قدیمی پدر بزرگش در دست,با چـشمانی
باز به پشت افتاده بود و خون تمام بالش را رنگین کرده بود.
مرسی عزیزم .واقعا داستانت محشره
من هنوزم منتظر ادامه داستانم
من به جای همه منتظرم
کجایی بیا بقیش رو بزار دیگه خانمی
Hamed-Dehghani
18-07-2007, 16:03
شما همه این داستان رو نشستی خوندی ؟!
آره ؟!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من به جای همه منتظرم
کجایی بیا بقیش رو بزار دیگه خانمی
من رو هم در انتظارت شریک بدون
westernجان منتظرتم اما اگه قوقولیت ناراحت نمیشه برای من قبول اینکه یه پسر هر چقدر ظریف و زیبا باشه بتونه پیش این همه آدم نقش دختر رو بازی کنه سخته
تو رو جونه قوقولی از من ناراحت نشو
شما همه این داستان رو نشستی خوندی ؟!
آره ؟!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حامد جان خوب رمان همینه دیگه نکنه بلندترین رمانی که خوندی هایدی یا یه داستان مصور تو همون مایه ها بوده :27:
ناراحت نشی ها شوخی کردم من حاله کتک خوردن ندارم
من رو هم در انتظارت شریک بدون
westernجان منتظرتم اما اگه قوقولیت ناراحت نمیشه برای من قبول اینکه یه پسر هر چقدر ظریف و زیبا باشه بتونه پیش این همه آدم نقش دختر رو بازی کنه سخته
تو رو جونه قوقولی از من ناراحت نشو
حق با توی منم فکر کنم یک پسر نتونه این قدر طبیعی نقش دختر را رو بازی کنه
باز که دارید به قوقولی من توهین می کنید؟ای بابا اینهمه فیلم اینطوری ساخته می شه کسی چیزی نمیگه ما که
همین جوری هوس کردیم نوشتیم مچمون رو می گیریدبرید فیلمsorority boys رو نگاه کنید سه نفر توی خوابگاه
دختران!!!!!!!!!!!!!!شاون که اغلب توی اتاق پیش استیو فوقش دو روزه!غیر از اون گفتم که دوقلوی خواهر خوشگلشه!اینها کافی نیست؟
باشه قبول .حالا بیا بقیه داستان رو بزار
باز که دارید به قوقولی من توهین می کنید؟ای بابا اینهمه فیلم اینطوری ساخته می شه کسی چیزی نمیگه ما که
همین جوری هوس کردیم نوشتیم مچمون رو می گیریدبرید فیلمsorority boys رو نگاه کنید سه نفر توی خوابگاه
دختران!!!!!!!!!!!!!!شاون که اغلب توی اتاق پیش استیو فوقش دو روزه!غیر از اون گفتم که دوقلوی خواهر خوشگلشه!اینها کافی نیست؟
ما به طور کاملا رسمی از ساحت مقدس قوقولی شما طلب بخشش می کنیم
تو بیا ادامه اش رو بزار
من که دیگه خسته شدم بیا دیگه ما رو تو خماری نزار .
جون من بیا بقیه داستان رو بزار من شاید تا چند روز دیگه نتونم بیام بقیش رو بخونم
ََپس حقیقت این بود؟!مرگ!چشم بر مهتاب کامل دوخته بود و منتظر بود.منتظر ترکیدن بغضش! هر قدر هم سعی کرده بود قبول نکند اما این واقعیت داشت.او نمی خواست سایمن را از دست بدهد چـرا؟جواب ساده بود.جـوابی که بـسیار تلاش کرده بود از قـبولش فـرارکند اما حالادیگـرخسـته شده بود.او سایمن را
دوست داشت!به همین راحتی!حالا علت کار شاون را می دانست.او حقیقت را به نوعی فهمیده بود و برای
نجـات سایمن هـر چه از دستش برآمده کرده بود و حتی بـیشتر ازآنچه از دستش برآمده بود.با تمام توان,
با چنگ و دندان!پس او هم سایمن را دوست داشت و چـقدر راحت اینرا قـبول کرده بود.بدون هـیچ شرم
و تـرسی و حتی این عشـق را با رفـتارش داد زده بود.پس او چرا اینقدر ازکمک و نزدیکی و وابستگـی به
سایمن می ترسید؟چرا اینقدر از دوست داشتـن می ترسید؟در حـقیقت می دانست چرا!همیشه می دانـست
اما حالااین علت برایش کوچک و بی مفهموم شده بود...خیانت!او زخم خیانت را می توانست در چشمان
سایمن و شاون و حـتی استـیو بخواند.زخم ترک شـدن,شکست خوردن,رانـده شدن!آنها هـمگی همـدرد
بـودند اماآنقدر قوی بودندکه سر پا بایستند وآنقدر شجاعت داشتندکه دوباره عاشق شوند پس فقط او بود کـه ترسوترین بود!آن شب بارانی را با تمام جزئیات بیادآورد.در ماشین تنها بودند و او با دسته گلی که در آغوشش داشت بازی می کردکه زمزمه اش را شنید"و من از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!"برای اولین
بار بعد از پنج سال لبخند تلخ وکوچکی بر لبهایش نقش بست.هنوز عطرگلهایی راکه بر آسفالت خیس از
باران پرت کرده بود در مشامش حس می کرد.بدون حتی لحظه ای تـامل و ترحم همچون موش ترسویـی
فرارکـرده بود.دردی در قـلبش پیچیـد.احساس کرد این درد همـان قـلب عاشـق است که او شکسـته بـود!
چـطور تـوانـسته بود مغـرور از ایـن بی رحمی بقیـه ی عـمرش را بگـذراند؟اشک برای سـرازیـر شـدن در چشمانش مجادله میکرد.حقیقت ترسو بودنش او را رنجانده بود.هیچ جنبه ی افتخارکردنی وجود نداشت.
همه می تـوانستند بی رحم باشند,قـلب بشکنند و فـرارکنند و متنـفر بمانند اما چـند نفـر می توانست دلسوز
بـاشد قبول کند و شجاعانه عاشق بماند؟بله اعتراف به عشق کار هرکسی نبود و این بودکه غرورآفرین بود و شجاعت می خواست.برای لحظه ای احساس کرد بـه پرواز درآمد.شوقـی عظـیم وآرامشی عجیب روح
او را در برگرفت.بی اختیار چشم بر هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.چقدر دلش برای این احساس تنگ
شده بود.چقدر برای دستیابی به این آرامش,تلاش بی ثمرکرده بود و حالا فقط با قبول واقعیت!؟به سرعت
تصمیمش راگـرفت.او هم می خواست عـاشق باشد بدون هـیچ ترس و شرم و تردیدی...با هر چه در تـوان
داشت!
پای پله ها بود.اصلاً نفهمیده بود چطور و با چه سرعتی خود را به آنجا رسانده بود.هـمینقدر می فهمـیدکه
از شدت هیجان نفس نفس می زد.به سالن رسید و راهش را به اتاق سایمن کج کرد.دو ساعت گذشته بود
اما چه اهمیتی داشت؟مطمعن بود او هم بیدار بود.حالادیگر علت بیداری اش را متاسفانه می دانست.پـشت
در رسید و بدون معطلی در نزده داخل شد.متـوجه حرکات کـودکانه اش نبود.جمله ی دوستت دارم دل و
زبانش را سوراخ می کرد اما...سایمن در خواب بود!تا نیمه ای اتاق رفت.بله نور چـراغ خـوابش که روشن
مانده بود,هـمه چـیز را نشان می داد.به پشت درازکـشیده بود,پلکهایش بسته بود و بر لبهایش همان لبخـند
آشنـایش نقـش بسته و مانده بود.کمی مردد شد.آیا بایـد بیدارش می کرد و یا منتظر بیدار شدنش میماند؟
یعـنی تحمل صبرکردن داشت؟پاهایـش از شدت هیجـان و دودلی می لرزید.به خود جرات داد و رفت بر
لب تخت او نشست تا بتواند تصمیم بگیرد.نگاهش همچنان بر چهره ی رویایی و معصوم سایمن مانده بـود
و حـس ترحم و علاقـه قـلبش را داغ کـرده بود.می تـوانست تا صبح همانـجا بنـشیند و نگاهـش کـند بلـه
می تـوانست تا ابـدکنار او صبرکند اما ناگـهان متوجه دست او شدکـه بر روی سینـه اش مشت شـده بود و
چیـزهایی سبز رنگ از لای انگشتـانش دیده می شد!باکنجـکاوی سر پیش برد و دقیق تر نگاه کرد.چـیزی
تشخـیص نداد.نورکم بود.بی اخـتیار نگران شد وآهستـه انگـشتان سرد او راگرفت و بازکرد.دانه های سبز
رنگ قرص بر سینه اش پخش شد و ازآنجا هم بر تخت ریخت.
***
با خروج دکترها,به سویشان دوید:(زنده است؟)
یکی از دکترها ماند و بقیه پخش شدند:(فعلاً بله اما به کما رفته...)
وکـریس ناگهـان به گریه افـتاد.دکتر با تـرحم شانـه ی او را نوازش کرد:(شما دوست خوبی بـرای سایمن
هستید)
گریه مجـل صحبت کـردن به کـریس نمی داد.اینها اشکهـای چـند ساله بـودند.دکتـر بازوی او را گرفت:
(بیایید بریم مطب صحبت کنیم...)
مطب اوکوچک اما نورگیربود.به محض ورود پرسید:(حالاحالش چطوره؟زنده می مونه؟)
دکتربه سوی میزش می رفت:(زیاد مطمعن نیستیم...باکاری که کرد شانسش رو به کمترین حد رسونده...)
کریس وحشت کرد:(نتونستید معده اش رو شستشو بدید؟)
دکتر پشت میزش رسید و نشست:(چرا باید معده اش رو شستشو می دادیم؟)
کریس با تعجب پیش رفت:(مگه قرص نخورده؟)
(نه نخورده!)
(پس...پس چرا...)
(چون نخورده داره می میره!)
(یعنی چی؟من متوجه نمی شم؟)
(زندگی سایمن به اون قرصها وابسته بود هر قرص حکم یک روز سایمن رو داشتند و اون با نخوردن سهم
امشبش قدم آخر رو برداشته!)
کریس سرگیجه گرفت:(قدم آخر؟)
(فکرکنم شما نمی دونستیدکه اون بیماری کبدی داشت؟)
کریس حال خود را نمی فهمید:(نه...آره...یعنی امشب فهمیدم...)
(و اینکه دیگه زمانی براش نمونده؟)
کریس افـتاد!چه خوب که پشت زانوهایـش یکی از مبلـهای چوبی مـطب قـرار داشت.دکتر با دلسوزی از
پشت میزش خارج شد:(لطفاً منو ببخشید...حالتون خوبه؟اجازه بدیدآب بدم...)
و تـا به خود بیاید,لیـوان پر به سویـش دراز شد:(کمی بخـورید و نتـرسید...سایمن پـسر قـوی من مطمعـنم
می تونه دوام بیاره!)
کریس با ناباوری به دکترکه کنارش دولاشده بود نگاه کرد:(شما سایمن رو می شناسید؟)
و از پرسیدن پشیمان شد!او بود,همان آشنای قدیمی!حالامیـفهمید.بوریس سر تکان داد:(بله من همکلاسی
اون بودم,اسمم بوریس نولتی...)
و دست درازکرد.کریس گرفت:(منم کریس هستم...کریس گیلمور,همکارش!)
بوریس کنارش نشست:(تقریباً هفت ماه قبل بود و ما داشتیم سال آخر دانشگاه رو تموم می کـردیم که من
کم کم متوجه علایم بیماری اش شدم و اصرارکردم آزمایش بده,اونوقـتها خودم هـم توی یک بیمارستان
استخدام شده بودم و خودم ازش آزمایش گرفتم و متاسفانه خودم اولین نفر بودم که فهمـیدم بعـد مادرش
فهمیدیعنی نمی خواستم به اون بگم در هر صورت مادر بود و تحمل چنین چیزی براش سخت بود اما اون پی گـیر شد,تحقـیق کرد و بالاخره فـهمید و ازم خواست به سایـمن چیزی نگم فکر می کرد این حـقیقت
ممکنه سایـمن رو ویـران کنه اما من موافـق نبودم ما دانشجـوهای پزشکی یاد گرفـتیم با مریـض رو راست
باشیم این جـون اون بود ولی خوب به احـترام مادرش تا مدتی صـبرکردم تا اینکه یک روز خودش تلفـن
کرد...یادمه آخـرین روز بود,روز فارغ التحصیلی...پرسید منم حقیقت روگفتم,خونسرد برخوردکرد ازش
انتـظار داشتم اما از فـردا صبح اون روز غیب شد از مادرش پرسیدم گفت اومده نوادا...بیچاره مادرش فکر می کرد سایمـن از چیزی خبـر نداره و اونو فـرستاده بود به نوعی سرگـرم بشه تا بتونه هذینه ی عملش رو
جمع کنه منم نگفتم تا ناراحت نشه...برداشتم بار و بندیلم رو جمع کردم اومدم اینجا...در پی اون!)
کریس باور نکرد:(بخاطر سایمن؟)
بوریس لبخند پر عشقی به لب آورد:(خودم رو مسئول حس می کردم از طرفی نگرانش بودم چون. ..چون دوستـش داشتم نمی خواستـم توی غـربت تنـها بمونه اونم با این خـطری که سایـه به سایـه ی اون حرکت
می کرد...)
کریس احساس حسادت کرد:(و پیداش کردید؟)
(خـیلی طول کشید...راستش مادرش با فکر اینکه می یام تا حقیقت رو به پسرش بگم آدرس نداد همینقدر گـفت که اومده هندرسون و یک رستوران رو اداره می کنه نه اسمی از خیابون نه اسمی از رستوران و من تک تک رستورانهای هندرسون روگشتم تا اینکه پیداش کردم!)
کریس باور نمی کرد:(تک تک رستورانها روگشتید؟)
بـوریس شرمگین شد:(یک هفـته ام روگـرفت تا اینکه اونجـا رو پـیداکردم و دیدمش بعـد در نزدیکترین
بیمارستان به اونجا یعنی همـین بیمارستان استخـدام شدم تا نزدیکش باشم و هـر وقت احـتیاج داشت بتونم
کمکش کنم و اون فقط یکبار اومد و ازآخرین وضع سلامتی اش با خبر شد و از چنگم در رفت!)
کریس منظورش را نفهمید:(انتظاری ازش داشتید؟)
(می خواستم با هذینه ی خودم بستری اش کنم تا اگرکبد مورد نیاز پیدا شد بتونم سریعاً...)
کریس شوکه شد:(پس...پس می شه کاری کرد!)
(البته!پیوندکبد!)
چشمان کریس برق زد:(پس منتظر چی هستید؟)
(کبد مناسب و هشتاد وپنج هزار دلار هذینه ی عمل!)
(هشتاد وپنج خیلی زیاده...بیمه چیزی نمی ده؟)
بوریس خندید:(هذینه ی اصلی عمل صد وپنجاه هزار دلاره!)
کـریس به فکر فرو رفت.پول مشکل نبود اگر مجبور می شد مثل شاون آدم می کشت تا مبلغ مورد نیاز را بدست بیاورد اماکبد؟(چطور می شه کبد پیداکرد؟)
(خوب اینکه کبد مورد نیاز سایمن پیدا بشه یک در پنجاهه چون غیر از تناسب عضو به علت وزمان مرگ
طرف ارتباط مستقیم داره...)
کریس با عجله حرفش را برید:(حتماً باید از یک مرده کبد بگیرید؟از یک شخص زنده نمی شه؟)
(این فکر رو منم کرده بودم و حتی بی خبر از سایمن آزمایش دادم تا ببینم اگه می شه من بدم که کبد من نشد!)
کریس با شوق گفت:(پس از یک زنده می شه کبدگرفت!؟)
(بله اما می دونید جراحهای خیلی کمی هستندکه می تونند این عمل رو انجام بدند و البته به سخـتی قـبول
می کنـند چون خیلی سخـته,هـذینه اش بالاتـره و به خـون زیادی نیازه اما مهمتر از اینها خطر مرگ هر دو
طرف هست هم دهنده هم گیرنده!)
کریس غرید:(اما سایمن داره می میره مگه نه؟)
(یا طرف مقابل؟برای اون ریسک بزرگیه و...)
کریس دیگر هیچ چیز نمی شنید فقط زنده ماندن سایمن مهم بود بقیه اصلاً!(لطفاً کبد منوآزمایش کنید!)
لبخند دوباره بر لبهای بوریس نقش بست:(می تونم ببینم که ارزش زیـادی برای سایمن قائلید اما این عمل
با یک فداکاری امکان پذیر نیست خیلی ها بودند مثـل من و شماکه برای از دست ندادن عزیز شـون بدون
هیچ معطلی وترسی,جونشون رو پیشنهاد دادند...اینجا به یک کارگروهی نیاز هست,خون زیادتر,هذینه ی
بالاتر,مکانی مجهزتر,جراحهای ماهرتر...)
کریس با خشم حرف او را برید:(اگه پول کافی باشه هرکاری می شه کرد مگه نه؟حتی می شـه بیمارستان
رو خرید!)
لبخند بوریس عمیق تر شد:(اما امکان اینکه بدن سایـمن کبد شما یا هـرکس دیگه ای رو قبـول بکنه پنجاه
پنجاهه!)
(اما می ارزه!)
بوریس خندید:(بله می ارزه!)
(و شاید مال من بشه؟)
(احتمالش رو باید در نظر بگیری)
(به امتحان کردنش که می ارزه؟)
(البته!)
(بریم؟)
(بریم!)
***
نمی تـوانست جلوی درآزمایـشگاه منتـظر بماند.نگـران سایمن بود.از بوریس باکلی التماس و قـول دادن
اجـازه گرفـت تاآمدن جـواب پیش سایمـن باشـد.دیـدن او درآن شـرایط احاطه شده با شیلنگهای باریک
اکسیژن و سرم,سیمـهای دستگاه قـلب و تـنفس وآن ماسک وحـشتناکی که نـیمی از صورت قـشنگش را
پوشـانده بـود,دردناک بود اما بـرای اولیـن بار او را در چـنین خـواب راحتـی می دیـد حتـی هـمان لبخند
همیشگی اش از زیر رنگ سبز ماسک اکسیژن,خشک شده بر لبهای خوش فرمش قابل روئیت بود. انگـار که زیباترین رویای زندگی اش را میـدید!کریس با وجود شرم و ترس دست درازکرد و به آرامی گونه ی
سرد او را نـوازش کرد.دیگر نـه تنها از لمس کـردن او نمی ترسید بلکه لذت هـم می برد.بی اختیار زمزمه
کرد :(دلم برات تنگ شده...)
و متوجه شـد نـیاز به صحبت دارد حـتی با وجـود اینکه می دانـست نمی شنیـد.بر چـهار پایه ی کنار تخت
نشست و دست سرد او را با وجود سوزن درشت سرم بر رویش,میان دستان گرم خودگرفت وآهی کشید: (لطـفاً منو ببخـش سایمن می دونستـم چـیزی ازم مخـفی می کـنی باید زودتـر اقـدام می کردم باید اصرار
می کردم و توگوشه گیرت می انداختم و تا جوابم رو نگرفته بودم ولت نمی کردم...راستش حدس میزدم
موضوع جدی و ناراحت کننده ای بـاشه اما جرات نکردم بپرسـم بهت گفتم که,من توی زندگی روزها و
شبهای سختی داشتم و نمی تونستم یک سختی رو هم از طرف تو تحمل کنم چون ...چون تو بـرام ارزش
داشتی من نمی دونستم اما دوستت داشتم...خیلی زیاد!تنها چـیزی که حس می کردم این بودکه نمی تـونم
بدون تو زندگی بکنم برای همون هر شب بـهت سر می زدم و با دیدن حرکت سینـه ات,با شنـیدن صدای
نفسهات آروم می شدم و تو باید زنده بمونی چون زندگی منم به تو وابسته است...)
بـاد بی رحمانه ای در بیرون می وزید و قـطرات درشت باران را به شیشه می کوبید.نگاهش به نقطه ی سبز رنگی که بر صفحه ی رادار می رقصید و نشان دهنده ی زنده بودن قلب سایمن بود,چرخید و قلبش لرزید مثل صدای تاک تاک ساعت بود.زمـان داشت از دست می رفـت.باگـشوده شدن ناگهانی در از جا پـرید.
بوریس بود.
***
در رستوران باز مانـده بود و لوستـرها روشن.چه خـوب که بخاطر نیمه شب بودن کسی وارد غـذاخوری
نـشده بود.داخل شد و در را پشت سرش قـفل کرد.چراغها را خاموش کرد و در تاریکی قبل از طـلوع راه
اتاقـش را در پیش گرفـت.بغـضی کـه باگرفـتن جواب منـفی آزمایش درگـلویش ایجاد شده بود بر دل و
پلکهایش فشار می آورد.وارد اتاقـش شد و در را پشت سرش کـوبید و ناتوان ازگریستن هـمانجا پشت در
نـشست.تاریکی اتاق همچون دود خفه اش می کرد.خلوت خانه همچون گور فـشارش می داد.بـایدکاری
می کرد.بایدکاری می بودکه بتواند بکند!چقـدر دلش برای جمع و شادی قـبلی تنگ شده بود.برای استیـو
و شاون,برای کار و وظایف,شوخی ها,شکایتها,صحبتها...چقدر دیر می فهمیدکه زندگی همان بود... حالا کـه داشت از دست می داد می فـهمید خوشبخـت بود.یک لقمه غـذاخوردن,هر چه که بود,بر سر میزی با
دوسـتان,یک سقـف امیـن بالای سـر داشـتن و یک کـار شیـریـن دوشـادوش کـسانی کـه دوست داشـت
خوشبخـتی بودکه او همیشـه دنبالش بود و حالا چقـدر تلخ بود درک کردن تنـهایی!احتیاج به دعـاکردن
داشت.از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت.باد بیرون غوغا می کرد اما اهمیت نداد.شیشه را بالاکشیدهوای
سرد به صورتش کوبید و در اتاق پر شد اما از رو نرفت و حتی سر به بیرون دراز کرد و داد زد :(لطفاً خـدا
...یک فرصت دیگه,فقط یک فرصت دیگه به من بده قول می دم شکرگذار باشم...)
نگاهـش بر درختان رقـصان پارک چرخید.اول از هـمه به پول نیاز بود اما چطور می توانست آنهمه پول را
چـنین زمان کمی بدست بـیاورد؟هیـچ راه مثبـتی یک شبـه او را به صد هزار دلار نمی رساند اما شایـد راه
منـفی؟در دل به خود خنـدید.او بخاطر درست بودن مورد خیانت قرارگرفته و حبس و مجازات شده بود و
حالاداشت مثل پدرش فکر می کـرد وکاری را که پـدرش پنـج سال قـبل کرده بود برای او منطـقی بنـظر
می آمد و میدانست این حق را داشت چون اینجا مساله سر مرگ و زندگی بود چه ارزشی داشت گردنبند های چند صد هزاری که شاید روزها و هفته ها در جعبه های جواهرات می ماند و فـقط چند بار در مراسم
برای فـخر فـروشی بر تن آویخته می شد در حالی که با هر یک ازآنها می شد زندگی جوان زیـبایی چون
سایمـن را خرید؟از این طرز فکرش بـیشتر بخنده افتاد.دزدی آخرین کاری بودکه او همیشه فکر می کـرد
در مقابل مشکلات زندگی انجام خواهد داد و حالا اولین انتخابش میشد.بله چاره ای جـز دزدی نمی دیـد
اما یا اگرگیـر می افتاد؟او دوباره به زنـدان می رفت و سایمن به گورستان!این ریسک بزرگ و جدی بود.
باد چـیزهایی را با سر و صدا در اتاقـش بهم می ریخـت بناچار خـود را داخل کشید تا پنجره را ببنددکه از
روی کنجکاوی نگاهی به اتاق انـداخت و یک لحظه ازآنچـه دید شوکه شد.صدها ورق سبز اسکناس در
اتاقش پرواز می کرد!چطور ممکن بود؟آنهمه پول ازکجاآمده بود؟مثل یک معجزه!قدرت نداشت پنجـره
را ببندد.ایستاده بود و به رقص دلارها بر روی تخت وکف اتاقـش نظاره می کرد و بی خبر از خود بـعد از
سالها می خندید!اولین بار بود تا این حد در عمرش ذوق می کرد باید یک جواب منطقی می بود!نگاهـش
قـدم به قـدم اتاقـش را پیمود و متوجه قـفسه ی کتابهـایش شد.یک دسته ی کوچک اسکناس در قفسه ی
دوم بر روی ردیف کتابها قرار داشت که با هر وزش باد بالاترین ها می ریخـتند و به زمیـن نرسیده توسط
باد به پرواز در می آمدند.آن دسته اسکناس والرین بود.پولی که از طرف پدرش آورده بود.
ارگون:جولای2005
شب از نیمه گـذشته بودکه مادرش مهمانهایش را بدرقـه کرد و خسته از خوشگـذرانی سراغ او آمد: (تو
هنوز نخوابیدی؟)
با تمسخرگفت:(من خیلی وقته نمی تونم بخوابم...یادت رفته؟!)
مادرش سلانه سلانه وارد اتاقـش شد:(اما من خـیلی خـوابم میـاد می رم بـخوابم فـقـط امشـب نـرمـن یک
پیشنهادی داد اومدم بهت بگم)
متعجب وکنجکاو شد.مادرش آمد و لب تخت او نشست:(می دونی که نرمن یک غذاخـوری داره امشـب
اونجا رو توی قمار به من باخت و ما فکرکردیم حالاکه درس تو تموم شده می تونی بری اونجاکارکنی)
شوکه شد:(تو داری شوخی می کنی؟)
(اما من فکرکردم خوشحال می شی!بهش گفتم قبول می کنی!)
می خـواست داد بزند"توکه بهتـر می دونی من دارم می میـرم!"اما علاقـه ای به مچ گـیری نـداشت یا اگر
مادرش با بی خیالی با مرگ او برخورد می کرد؟دنیایش ویران می شد پس جوابش را عوض کرد:(اما من
چهار سال درس نخوندم برم نوکری!)
(نوکری نیست تو صاحب اونجا می شی و می تونی تا هر وقت بخواهی اونجا بمونی!)
هـزاران سوال تلخ سیـل آسا به مغـزش هجوم آورد ولی فـقط یکی بر زبانش جاری شد:(برم اونجا بمونم؟
مگه غذاخوری کجاست؟)
(نوادا...هندرسون!)
این ضربه ی سخت تر و ناگهانی تر او را شکست:(تو انتظارداری من همه چیزو بذارم و برم؟)
مادرش قیافه ی حق بجانبی بخودگرفت:(چته سایمن؟یک کار و موقعیت عالی برات پیش آوردم اونـوقت
تو دهن کجی می کنی؟)
باز هم خواست جوابش را بدهد اما باز هم منصرف شد اینبار از شدت خشم بود چون به حـقیقت تلختری
پی برده بـود,نه تنهـا شادی و موفقیت او بـرای مادرش مهم نبود بلکه نارضایتی و سقـوطش هم عـین خیال مادرش نـبودنه دیگر نمی خـواست درکنـار چنین مادر بی عاطـفه ای به زندگی کوتاهـش ادامه دهد حتی
اگر این حق او بود او حاضر بود تمام حق هایش را همراه آرزوهای بر باد رفته اش به او بدهد تا آزاد شود
بی اختیار لبخند زشتی بر لبهایش نشست:(کی می تونم برم؟)
مادرش با شوق زانوی او را نوازش کرد:(فردا صبح چمدونهاتو می بندم)
ساعت ده و چهل دقـیقه بود.همـه ی افـراد خانه به غـیر از اسکات که در اتاق خودش زندانی شده بود و
ساندراکه ساقدوش عروس بود و پیش شاون مانده بود تا به حاضر شدنش کمک کند,به کلیسا رفته بودند
و او در لباس سفـید و بلند عروسی باآرایش غلیظ بر چهره,مقابل آینه نشسته و منتظر بود تا ساندراآخـرین
حلقه ی موهایش را از بیگودی در بیاورد.درآینه به چهره ی خود خیره مانده بود و در دل می خندید. اگر روزی به او می گفتند قرار است عروس بشود عمراً باور نمی کرد اما حالا شده بود!خدا را شکرکه ابرو ها یش باریکتر و تمیزتر ازآن بودکه بِکنند.جوراب سفید هم پاهایش را نجات داده بود اما بخاطرآستین های
کوتاه لباس عروس که متعلق به خواهر بزرگ بود,مجبور شده بودند به ساقهایش موم بیندازند و شایـد آن
لحظه دردناکترین لحظه ی عـمرش بود!بخود نگـاه می کرد و احساس شرم وگنـاه می کرد.چه درست چه
غـلط,باعث مرگ یک انسـان شده بود,استـیو را به دردسر انداخته بود,آبروی او را به خطر انداخـته بود,به
خانـواده اش دروغ گفـته بود بدتر از همه زندگی وآینده و شایدآبروی جوان سالمی را ویران کرده بود و حـالاداشت رویاهای یک دختر را,خواهـر خودش را می دزدید.این احترام و توجه حق او بود.این لباس و
مراسم وگلهـا لایق او بود.استیو و عشق و ازدواج آرزوی او بودکه برادرش داشت با بی خیالی می دزدید. با صدای ساندرا به خودآمد:(خوب...عروس خوشگل ما حاضره!)
و از عقب گونه ی او را بوسید و او را ناراحت ترکرد.با این کار حتـی به ساندرا هم خیانت میـکرد! ساندرا
به سوی تخت رفت:(بذار منم لباسم رو عوض کنم بریم!)
شاون از جا بلند شد:(من بیرون منتظرتم)
ساندرا مانع شد:(نه نه صبرکن,تو هم باید به من کمک کنی)
و به سوی اوآمد و پشتش را برگرداند:(زیپم رو بازکن!)
عرق سردی بر تن شاون نشست.بهانه ای برای ردکردن نداشت.بناچار با دستهای لرزان قفل زیپ راگرفـت وکم کم پایـین کشید.پـوست لطیـف و تن خـوش ترکیب دخترک آرام آرام ظاهر شد و بعد بند سینه بند
سفیدش!نفرت شاون از خود به اوج رسید.ساندرا بی خبر,باکشـیدن آستین ها در درآوردن لـباسش عـجله
می کردکه شاون نتوانست تحمل کند و او را از عقب بغل کرد:(نه ساندرا...یک لحظه صبرکن!)
صدا,صدای خودش بود.ساندرا ترسید و جلو دوید:(خدای من!تو بودی؟!)
شاون برای جرات گرفتن نفس عمیقی کشید:(تو بایدیک چیزی رو بدونی!)
ساندرا هنوز هم متعجب وگیج بود.شاون هم هنوز مطمعن نبود اما ادامه می داد:(میتونم بهت اعتمادکنم؟)
ساندرا نگران شد:(چی شده؟چرا اینطوری حرف می زنی؟)
(همه چیزو بهت می گم اما اول قول بده...قول بده تا رفتن ما تحمل کنی و چیزی رو خراب نکنی!)
رنگ ساندرا پرید.بعد از این حرفها وآن صدا حدسش داشت کامل می شد:(حرفت رو بزن!)
(قول بده!)
(قول می دم!)
شاون از شدت شرم نمی توانست به چشمان منتظر ساندرا نگاه کند پس سر به زیر انداخت:(قبل از هر چیز باید بدونی من مقصر اصلی ام و استیو بی گناهه...)و بعـد از مکثی طولانی که هـر دو احتیاج داشتـند ادامه
داد:(حقـیقت ایـنه من نمی تـونم اجـازه بدم اسکات رو به اون جهـنم برگـردونـید چـون اون سالمـه وداره
حقیقت رو می گه!)
ساندرا نالید:(خدای من!یعنی تو جداً پسری؟)
شاون هنوز نمی توانست سر بلندکند:(آره پسرم اما...)
سانـدرا برای نیفتادن به نرده های پایین تخت چنگ انداخت و شاون سر بلندکرد و راحت تر از قبـل ادامـه داد:(اما هیچکدوم همجنس باز نیستیم...لطفاً حرفم رو باورکن ما قصد خیانت کردن نداشتیم مجبور شدیم
نقش بازی کنیم چون من در خطر بودم و استیو خواست منو نجات بده...)
چشمان ساندراکم مانده بود از حدقه در بیایدآنچنان وحشت کرده بودکه نمی توانست لب بازکند و شاون
از فـرصت استفاده می کرد و تـند تـند داستان را به منظـور رساندن به هدفـش ادامه می داد:(و من بـه تیپ خـواهرم در اومدم و اومدیم اینجـا چون جای دیگه ای نداشتـیم و بعـد تصمیم گرفتـیم بخـاطر شـادکردن
مادرت ادامه بدیم البته استیو راضی نبود من اصرارکردم و...)
ساندرا نالید:(دیگه بسه...بسه لعنتی!)
و پـای تخت بر روی زانوهـایش نشست,صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریسـتن کرد.شاون
هم بگریـه افتاده بود پس بناچار سکوت کرد.مدت طولانی گذشت.سکوت فقط با صدای گریه ی ساندرا می شکست.شاون به سوی پنجـره رفت و بالاخره زمزمه وار شروع کـرد:(استیـو هرکاری که کرده بخاطر
نجات من و شادی مادرت کرده مجبـور شده...اون واقـعاً عاشق شوراست,شورا خواهر منه و اون شناسنامه
مال اونه و اونم استیو رو دوست داره امـا من مرتکب یک خطـایی شدم و از استـیو خواستـم کمکم کنه و
منو به مرز مکزیک برسونه توی خطر بودم به فکرمون زد لباسهای خواهرم رو بپوشم و به تیپ اون در بـیام
اصلاً قـصد دروغ گویی نداشتـیم فـقط می خواستیم چند روزی بمونیم و بریم...تو هم سر میز بودی دیدی چقدر استیو رو توی مخمصه انداختند مادرت می خواست عـروسی اونو ببـینه و ما با فکر اینـکه دم مرگی
شادش کنیم تصمیم به اجراکردن این نمایش گرفتیم چون در هر صورت استیو و شورای واقـعی هـمدیگه
رو دوست داشتنـد و واقعاً زن و شوهر می شدند!برای هر دومون سخت بود و...اسکات که با استیو لج بود برای آزار اون شب سراغ من اومـد و...فهمـیدکه پسرم یعـنی اون کاملاً سالمه و داره حـقیقت رو می گه و
حالا فقط بخاطر اون من اعتراف کردم تو نباید اجازه بدی اونو به تیمارستان برگردونند...)
ساندرا با خشم داد زد:(چطوری؟)
شاون نفس راحتی کشید.ساندرا حقیقت را قبول کرده بود.رو به اوکرد:(برو بهش بگو همه چیزومی دونی
و بـاورش می کنـی داستان واقـعی رو به اون تعـریف کن و بگو استـیو بی گـناهـه بگوکه شـورایی هـست
که جداً همسر استیو می شه و بگو بخاطر مادرت بخاطرآبروی استیو حرفش رو عوض بکنه و بگه که باور می کنه من دخترم تا اونو به تیمارستان برنگردونند!)
از نگاه ناامیـد و پراشک سانـدرا معلوم بود چیزی نفهمـیده!شاون با عجـله برگشت:(اگه حـقیقت رو بفهمه
اگه ببینه یکی هست که باورش می کنه و درکش می کنه و بفهمه سالمه آروم می شه و حاضر می شه این
راز رو با تو نگه داره!)
ساندرا باخشم نالید:(اما یا من؟من که هنوز نمی تونم باورکنم؟!)
شاون خود را به او رساند و مقابلش چمپاتمه زد:(چکارکنم باور می کنی؟)
اشک دوباره در چشمان ساندرا پر شد:(فرم نگاه اونو به تو دیدم!)
(اون عاشق خواهرمه و من دوقلوی خواهرم هستم!)
(یا تو؟)
(منم استیو رو دوست دارم اما مثل برادرم!)
(اما شما با هم خوابیدید!)
(اما عشقبازی نکردیم!)
ساندرا عصبانی تر ازآن بودکه آرام شود:(ازکجا بدونم؟)
شاون به تلخی خندید:(باور نمی کنی ما همجنس باز نیستیم؟)
ساندرا داد زد:(نه!)
و شاون سر او را دو دستی گرفت به سوی خودکشید و لب بر لبش گذاشت!لحظه ی عجیبی بود نه ساندرا انتظارش را داشت و نه حتی خود شاون پس بناگه به خودآمد و رهایش کرد.نگاهشان بر هم قفل شد و به
نفس زدن افتادند!شاون بی اختیار بخنده افتاد:(اگه همجنس باز بودم نمی تونستم عاشق تو بشم مگه نه...؟)
حرفش تمام نشده ساندرا بر روی زانوهایش بلند شد و دهانش را به دهان او رساند!
***
کلیسا مالامال ازگل و جمعیـت و سر و صدا بود و بالای محـراب استیو,روبروی کشیش,درکت و شلوار
سیاه دامادی منتـظر بود.اول سانـدرا وارد شد و دوان دوان خود را به محلش رساند و بعـد شاون در زیبایی
داخـل لباس سفـید عـروس,بدون هیـچ تکیه گاهـی راه افتـاد.احساس شرم می کـردآنجاکـلیسا بود,مکانی
مقـدس,آن مردکشیش بود,مردی مقدس و تمام مهـمانان برای شهادت وصلت پاکی آنجاگردآمده بودند
اما اوآن کسی نبودکه آنها می خواستند.کسی که لایق آنها وآنجا بودن و شرکت در مراسم باشد.نگاهـش
را بر استـیو دوخت تاکس دیگری را نبـیند فـقـط بخاطر او بودکه آنجـا بود و در دل از خدا طلب بخشش
می کرد.قدمهایش را بزرگ بر می داشت تا زودتر برسد و همه چیز تمام بشود.آخـرین دقـایق نقـش بازی
کردنش بود ده دقیقه بعدآنها میـتوانستند در راه مکزیک باشند.وقتی به سکو درآمد با چنان سرعتی بازوی
استیـو را چسبیدکه همه به خـنده افتادند.کشیـش قبل از بازکردن انجیلش طبق مراسم پرسید:(اگه کسی در
مورد این ازدواج اعتراضی داره یا همین حالابگه یا تا ابد ساکت بمونه!)
بناگه صدایی جواب داد:(من اعتراض دارم!)
نه این امکان نـداشت!شاون نـابـاورانه سر برگرداند و همه ی افراد داخل کلیسا همراه او به در ورودی نگاه
کردند.پدرش بود!گیج و عصبانی داشت وارد می شد.برای لحظه ای زیر پـاهای شاون خالی شد اما استـیو
بموقع او راگرفت و بخود فشرد:(پدرت اینجا چکار می کنه؟)
جواب این سوال با ورودآندو مرد در یونیفرم پلیس داده شد.شاون نالید:(یا مسیح!حالاچکارکنیم؟)
در یک آن سکوت کلیسـا بهم ریخـت.استیو به مادرش نگاه کرد و شاون به پدرش که داشت طول کلیسا
را با قدمهای تند می پیمود:(لعنت به تو می شه بگی اینجا چه غلطی می کنی؟)
تمام وجود شاون از عرق سرد به لرز افتاد.استیو بدتـر از او در معـرض بی آبرویی مجـدد در حضور اهـالی
دهکده بود:(آقای مک گاون ما می تونیم توضیح بدیم...)
آقـای مک گاون جلوی محراب رسید.مرد لاغـر اما جـذابی بود مثل بچـه هایش:(این...این یعـنی چی؟ تو
دیونه شدی؟!)
شاون لب بازکرد چیـزی بگـوید اما به موقـع منصرف شد چون نه تـنها چیزی برای گفـتن نداشت بلکه در
مورد شخصیتش هم دو دل شد.اگر به صدای خودش حرف می زد همه چیز ویران می شد وآبروی استیو می رفـت و اگر به صدای شـورا حرف می زد شایـد پدرش آبرویـش را می بردکه این بدتـر می شـد و او
نمی توانست میان بد و بدتر ریسک کند شاید هنوز امیدی بود!
پدرش غرید:(چرا حرف نمی زنی؟من جواب می خوام!)
کشیش به کمک آمد:(شما پدر عروس هستید؟)
مرد داد زد:(عروس؟!)
شـاون پلک بر هم فشرد و دعاکرد خداکمکش کند.کشیش از طرف خدا به کمک آمد:(اگه می خواهید صحبت کنید بفرمائید اتاق من...)
و به دستیارش اشاره داد اتاق را نشان آنها بدهد.استیو شاون را جلو هل داد:(این بهتره!)
شاون نفس راحتی کشید و از سکو پایین پرید.
به محض بسته شدن در,شاون به انتظار خوردن سیلی چشم بر هم فشرد اما پدرش بیشتر از خشمگین بودن
گیج و متعجب بود:(تو اینجا چکار داشتی می کردی؟من اصلاً نمی فهمم این یعنی چی؟!میـذاری ناگهانی
می ری بعد از دو روز دو تا پلیس میاندکه تو داری توی آریزونا ازدواج می کنی و من حالامی فـهمم!؟ از
دو مرد غریبه؟)
ذره ای امید واهی به دل شاون آمد.یعنی ممکن بود پدرش هنوز او را نشناخته باشد؟یعنی امکان داشت با
ادامه دادن نقـش شورا همـه چیـز را نجـات بدهـد؟یعنـی شـورا این دو روزکجا بود؟پـدرش از سکوت او
عصبانی شد:(تو اصلاً توی آریزونا چه غلطی می کنی؟یعنی اینقدر سر خود شدی؟و من میام و تو رو اون
بالا دوشادوش پسر مردم توی لباس عروس می بینم!...اصلاًاین یعنی چی؟)
شاون نمی دانست کدام را انتخاب کند.حرفهای پدرش چیزی معلوم نمیکرد پس باز هم در انتظار سکوت
کرد و پدرش متعجب از سکوتش کمی آرام شد:(تو چت شده نمی خواهی چیزی بگی؟این حق منه!)
دلش می خواست داد بزند"پدر تایین کن من کی هستم؟پسرت یا دخترت؟"پدرش با نگرانی زمزمه کرد: (یا نکنه این حق رو به من نمی دی؟اما من...من هنوز هم پدرتم مگه نه؟)
نه دیگـر تحمل این یکی را اصلاً نـداشت.او پـدرش را دوست داشت هـنوز هـم با وجـود همـه چیز!دیگر
نمی توانست به چهره ی پدرش نگاه کند پس سر به زیر انداخت و با دردی عـمیق در قلبش باز هم منتـظر
شـد.حالادیگـر نمی دانـست چکار بـاید می کرد.شـاید پـدرش او را نشناخـته بود و اگر می فهـمید؟نه این
انصاف نبود بعد از خیانت همسرش,این ضربه راکه پسرش هم منحرف است به او واردکند هر چند چنـین
ضربه ای حقـیقت نداشـته باشد و اگـر وانـمود می کـرد شوراست؟شـاید پـدرش او را شنـاختـه بود و این
حرکتـش بقـصد دروغگـویی خشم او را برانگیزد و قلبش را محکمتر بشکند.صدای خرد شـده ی پدرش
روح او را به زنجیرکشید:(یعنی حق داری من در حقت پدری نکردم من همیـشه یک مرد ضعیف و احمق
و پست بودم و می دونم همیشه از وجودم شرم می کردی و می کنی اما من هنوز هم دوستت دارم و بهـت
قول می دم از این به بعد جبران کنم فقط کافیه یک فرصت بهم بدی تا پدر خوبی براتون بشم!)
از شنیدن این جملات آنچنان شوکه شدکه بغض گلویش ناگهان ترکید و اشکهایش سرازیر شدند.پدرش
که انتظار دیدن این صحنه را نداشت شدیداً ناراحت شد:(اوه لطفاً منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم)
و به او نزدیک شد:(بسه...بسه لطفاً...الان آرایشت بهم می ریزه!)
اما شاون صورتش را میان دو دست گرفت و شدیدتر از قبل به گریستن ادامه داد.این دیگر جزای سنگینی بود.دیگر توان و تحمل نداشت دلش می خواست همانجا می مرد و راحت می شد.انگشتان پدرش دورمچ دستانش حلقه شد:(لطفاً گریه نکن...پسرهاکه گریه نمی کنند!)
اکثر مهـمانان سر پا بودند.حال مادرش خراب شده بود و همه نگرانش بودند و او ساکت و خسته و ثابت
هـمانجـا بر سکـو مانده بود.در دلش غـوغـا بود.مادرش جلوی چشمانش در حال جان کندن بود و دوست
عـزیزش در حـضور پدرش در رنـج بود و شاید باز هـم کتک می خـوردآنهم بخاطر او و خودش در مرز
بی آبرویی ورانده شدن مجدد!دلش برای غذاخوری تنگ شده بود.آن آرامش یکنواخت,آن جمع مهربان وگرم...
(کیوساک زنده است؟)
(اون چه ربطی به این مساله داره؟)
(داره که می پرسم!)
(نکنه تو اونو زدی؟!)
(اون خودش اینو خواست!)
(اما ما روزهای بدتر از این داشتیم...)
(من برای خودمون این کار رو نکردم...بخاطر سایمن بود!)
(مساله جدیه؟)
(مرگ و زندگی!)
(نمی دونم چی بگم از تو انتظار داشتم...تو همیشه بیشتر از خودت بفکر دیگران بودی!)
(و با استیو اومدم اینجا تا موقتاً به مکزیک فرارکنم!)
(پلیسها هم شما رو تعقیب کردند...)
شاون سرش را به علامت بله تکان داد.پدرش به لباس او اشاره کرد:(این جزو نقشه است؟)
شاون با شرم خندید:(این بخاطر استیو...آخرین آرزوی مادرش رو داریم اجرا می کنیم)
پدرش تعجب کرد:(من نمی دونستم توی آمریکا هم چنین قانونی تصویب شده!)
شاون بلندتر خندید:(نه...اونها فکر می کنند من شورا هستم!)
ساندرا به سکو درآمد:(شما نمی دونستید پدرش ناراضیه؟)
استیو حوصله ی توضیح دادن نداشت:(نه!)
ساندرا نزدیکتر رفت:(من همه چیزو می دونم!)
استیو با ناباوری به او زل زد و ساندرا خندان چشمک زد:(و درکت می کـنم...می دونم سعـی کردی هـمه چیزو درست کنی!)
استیو نفس راحتی کشید:(من خراب نکرده بودم!)
ساندرا او را درآغوش کشید:(می دونم!)
بالاخره حرفهایی که در دلها مانده بود بر زبانها جاری می شد:(تو باید باور می کردی...بایدقبول میکردی
و فراموشش می کردی!)
(نتونستم...دوستش داشتم!)
(اما اون لایق عشق تو نبود!)
(شاید اگر زودتر می فهمیدم...)
(کاری نمی تونستی بکنی!)
(لااقل سعیم رو می کردم)
(اما اون سخت تر قلبت رو می شکست!)
(نباید بیرونش می کردی...)
(اما اون لایق زندگی ما نبود!)
(باید بهم می گفتی!)
(اونوقت ازم متنفر می شدی!)
(بهتر از این بودکه با فکر اینکه دوستم نداشت زندگی کنم!)
(اما اون دوستت نداشت!)
خواهرش شارلوت هم از سکو بالارفت:(حال ماما داره بدتر می شه بهتره زودتر مراسم رو تموم کنیم!)
استـیو به راهرو نگاهی انداخـت.جرات نداشت بـرود و سر بزند اما شارلوت مجـبورش کرد:(برو ببین کجا
موندند؟)
از سکو پایین پرید و به سوی راهرو رفت:(شورا...آقای مک گاون...)
یکی از درهایی که به راهرو باز می شد جرجرکرد و پدر شاون در چهارچوبش ظاهر شد:(بیا تو!)
عـصبانی بنـظر نمی آمد و حتی آسوده و نرم شـده بود.نور امیدی بر دل استیو تابید.با عجله داخل شد و در پشت سرش بسته شد.شاون در همان لباس و همان آرایش صحیح و سالم وسط اتاق ایستاده بود.نگاه او هم پر از امنیت بود.پرسید:(چی شد؟)
شاون پیش آمد:(کیوساک زنده است اما توی بیمارستانه...)
استیـو باز هم نفـس راحـتی کشید.پس پـدرش همه چیز را می دانست!شاون ادامه می داد:(و پلیسها به من
شک کـردند و چون مدرک دقـیقی توی دست نداشتـند منـو بازداشت کنـند سراغ بابا رفـتند تا لااقل منو
شناسایی کنه...)
استیو با شادی پرسید:(پس چکار می کنیم؟)
پدر شاون جواب داد:(اونهـا در مورد شـورا بودن شاون مطمعـن نیسـتند و شما می تونید به این نقـشه ادامه
بدید!)
استیو نمی توانست به خوش شانسی اش باورکند:(یعنی به مراسم برگردیم؟)
آقای مک گاون خندید:(منکه دیگه اعتراضی ندارم!)
ویسکانسین:آگوست2005
از رفـتن به خانه می ترسـید,می ترسید مادرش تهـدید او را جدی نگرفـته وآنها را ترک نکرده باشـد. از
خودش میترسید.از خشمی که مثل اسلحه ی دوستش پر بود اما مجبور بود پس بدهد.دوستش یک فندک بجای آن هدیه داد و سیگاری تعارف کرد تاآرام بـشودگرفـت اما روشن نکرد.برای رسیـدن به خانه عجله
داشت.تمام راه را دوید و وقتی رسید خواهرش شورا با چشمانی پر اشک به پیشوازش آمد.مادرشان رفـته
بود!
از لحظه ی اول تصمیم گرفت حقیقت را به پدرش بگوید اما وضع روحی پدرش بدتر ازآن بودکه بتوانـد
او هم قـلبش را بشکنـد و از خـود متـنفرش بکند.امیـدوار بودگـذشت زمان مرهم زنـدگی یشـان بشود اما
حدسهایش غلط ازآب درآمد.پدرش به یکباره سقوط کرد.کارش را رهاکرد و به میخوارگی افتاد.نه تنهـا
برای تامین نیازهای خانه و زندگی یشـان تلاش نمی کرد بلکه هر چه داشـتند برای حفـظ و بدست آوردن
مجدد روحیه ی خود خرج می کرد.در عرض شش ماه فقر به در خانه یشان رسید بطوری که مجبور شدند برای فرار از دست طلبکاران به نوادا نقل مکان کنند.دانشگاه را رهاکرد وپیش عتیقه فروشی بنام کیوساک
واردکار شد اما بعد از یک سال و نیم جان کنـدن شبانه روزی بدون گرفـتن مزد چند ماهـه اش به تهـمت
دزدی اخراج شد و بالاخره چیزی راکه باور نمیکرد قبول کندکرد!اشتباه کرده بود!سعی کرده بود زندگی
پاکی بسازد اما این خواسته گران بود و او ندانـسته خرج کرده بود!حالاکه همه چـیز را ویران شده می دید
می توانست راه دوم را تشـخیص بدهـد.راهی که پدرش همـان اول انتـخاب کرده بود یعنی قـبول زندگی
پسـت!این معـیار درستـی برای زنـدگی درآن زمان وآن محـیط باآن انسانهـا بود و او می تـوانست در پـی
زندگی خود برود.زندگی ساخته شده با معیارهای خود وآن خانواده را با حماقتها وگناهانشان تنها بگذارد. پشـیمان شده بود.زندگی هـر چـند غـلطی را از هم پاشیـده بود و حالامجبـور بود تـقاص پس بدهد.لااقـل بخاطر خواهرش که بی گناه ترین بود.پس هـمه جا سراغ کار رفـت و روز و شب به این وآن التماس کرد
اماکاری پیدا نکرد تا اینکه روزی در فروشگاه تغذیه فروشی جوان متین و جـذابی را دیدکه خریـد زیادی کرده بود وآغوشش پر بود.بیمار بنظر می آمد.دلش برایش سوخت و پیشنهـادکمک داد.جـوان با رضایت کامل پذیرفت و با هـم راهی شدنـد.پسرک سایمن فـام نام داشت و صاحب غـذاخوری وسـط میدان بود. دست تنها بود و نیاز به کارگر داشت.به مقصد نرسیده دوستهای خوبی شدند و به محض رسیدن استخدام شد.
***
تابلو را دوباره خواند"مصالح ساختمانی گیلمور"پس در عرض چهار سالی که او در حبس بود پدرش از
پـول حرام چنیـن تشکیلاتی براه انداختـه بود!به در شیشه ای نـزدیک شد و به داخل نگاهـی انداخت.سالن عـظیم پشت در,خـلوت بود.باز دودل شد.یا اگـر چیزهایی که والرین در مـورد پشیـمانی پدرش گفـته بود
دروغ بود؟اوکتک خیانت را به سختی خورده بود و نمی توانست دوباره اعتمادکند اما مگر چاره ی دیگر داشت؟تن نیمه جان سایمن زیر سیم ها و شیلنگ ها,دوباره جلوی چشمانش آمد.نه!تصمیم خود راگرفـته
بـود.حتی اگر امیدی نبود او می خواست شانسش را,این آخرین شانسش را امتحان کند و حتی حاضر بود اگرپدرش قبول نکند برای گدایی پولی که سالها قبل بخاطر ردکردنش محکوم شده بود,خود را به پاهای
او بیـندازد!کمی از در فـاصله گرفـت و به انعکـاس تصویر خـود بر روی شیشـه ی دودی نگـاه کرد.همان
کریس قـبلی شده بود.آرام و دلسـوز و خوش باور اما دیگـر پشیمان و متنـفر نبود.دیگر نمی ترسید و حتی
دلش برای این کریس تنگ شده بود!وارد سالن شد.کسی آنجا نبود.به سوی نقشه ی فعلی ساختمان که بر
ضلع دیوار روبرویی زده بودند,رفت.ساختمان بیست طبقه بود و در هر طبقه سه سالن کنفرانس و سی اتاق کارمندی وجود داشت!امیدوار بود اتاق رئـیس علامتـی داشته باشد وگـرنه ممکـن بود پـیداکردن پـدرش
زمان زیادی وقت بگیرد.ناگهان صدای زنی از پشت سرش,او را ترساند:(باکی کار دارید؟)
برگشت:(آقای روان گیلمور روکجا می تونم پیداکنم؟)
(وقت قبلی دارید؟)
(خیر اما...)
(ایشون امروز جلسه دارند اگه ممکنه فردا بیایید!)
فردا خیلی دیر بود!با عجله گفت:(اما من باید همین امروز ایشون رو ببینم!)
(اصلاً امکان نداره فردا هم احتمالش کمه شما باید وقت بگیرید شاید پس فردا...)
ملتمسانه نالید:(پس فردا!؟کار من خیلی واجبه من باید همین امروز و همین حالا ایشون رو ببینم!)
زن مشکوکانه پرسید:(در مورد پسرشونه؟)
کریس متعجب شد:(چطور؟)
(اگه در مورد پسرشون خبرآوردید می تونید بدون وقت قبلی توی دفتر خودشون منتظر بمونید)
کریس در دل خندید:(بله در مورد پسرشونه!)
زن با شوق راه افتاد:(با من بیایید)
دفتر پدرش بزرگترین اتاقـی بودکه در یک ساختـمان اداری می توانست باشد و مثل هـر دفـتر دیگری با
اشـیاء چـوبی بسیارگرانبـها و زیبایی در تُن رنگهای قهـوه ای سوخـته و زرد دکور شـده بود.زن به مبلهای
چرمی اتاق اشاره کرد:(شما بفرمایید من به ایشون خبر می دم)
و او را تنهاگذاشت اما او نمی توانست خونسردانه به انتظار بنشیند.مشغول قدم زدن شد.در دلش غوغا بـود.
می دانست پدرش با چند دیوار فـاصله در چند قـدمی اش بود.چـهار سال زمان زیادی بـود و او هنـوز هـم
حاضر به دیدن پدرش نبود.هنوز هم در قلبش احساس درد می کرد.به همان تازگی پـنج سال قـبل!هـیجان
منـفی تمام عضلاتش را به لرز انداخـته بود.بناچار خود را بر روی یکی از مبلها انداخت و با اضطراب فکر
کرد.هنوز هم فرصت فرار داشت شاید بهتر بود می رفت و خـودش دزدی می کرد.هـر دو یکی بود با این
فرق که حالاداشت خود را جلوی دشـمن دیریـنه اش کوچک می کرد و اعـتراف می کرد اشتباه کرده و
شراب پیروزی را به او می نوشاند!از جا پرید اما نتوانست قـدم از قـدم بردارد.چـطور باز هم احتمال موفـق
نـشدنش را فـراموش کـرده بود؟اگرگـیر می افـتاد چه؟چه بلایی سر سایـمن می آمد؟یعـنی او حاضر نبود
بخاطر سایمن غـرورش را فـداکند؟البته که حاضر بود غـرورش و حتی هر چه که داشت فدای او بکند! با
باز شدن ناگهانی در از افکارش خارج شد.پدرش بود!با چهره ای پر از هـیجان و شور و تعـجب نفس زنان
وارد اتاق شد:(کریس؟!)
نگاهش بر چشمان مرطوب پدرش قفل شد.در عرض پنج سال پیرتر و چاقتر شده بود ودرکل تیپ سنگین و مردانه ای پیداکرده بود.هیاهـویی در سالن افـتاده بود.سر همان زن را از دوش پدرش دید:(آقای گیلمور پسرتونند؟)
پدرش بدون چشم برداشتن از چهره ی او لبخندزد:(بله...بله خانم میلر...متشکرم!)
هـیاهو بالاتر رفت اما پدرش با یک دست در را هل داد و بست.حالا هر دو چشم در چشم هم تنها بودند . ثانیه ها به سختی میگذشت.هیچکدام نمی توانستند شروع کنند.هر دو می لرزیدند تا اینکه کریس توانست خشم خود را فرو برد:(سلام بابا!)
اشک در چشمان مرد حلقه زد:(اوه کریس...عزیزم...)
و راه افـتاد.شرمسار و نگران مثل بچه ای که از تنبیه بزرگش می ترسد.کریس نمی توانست حرکت بکند . حالاکه او را دوباره می دید درد خیانت را تازه تر و شدیدتر از قبل بر تنش حس می کرد اما دیگـر نفرت
نمی کرد و حتی تازه می فهمیـد دل او هـم برای پـدرش تنـگ شده بوده!روبروی او رسیـد و در حالی که مرتب نگاهش بر چهره و اندام پسرش می چرخید,با احتیاط زمزمه کرد:(اجازه می دی بغلت کنم؟)
بغـضی ناگهـانی از دیدن اشکهـای پـدر و این حرف پرعـشق,برگـلویش نشسـت اما او بی اختیار لبخند زد
لبخند ی که سالها درآرزویش بود و این لبخند جرات کافی را به پدرش داد.لحظه ی دیگـر او درآغـوش
پر حسرت و سیری ناپذیر پدرش بود.دقایق عجیبی بود.دستهای لرزان مرد دیوانه وار تن او را لمس میکرد و صدای گریه ی پشیمانش درگوشش زمزمه می کرد:(منو ببخش...لطفاً منو ببخش!)
و او بخشید!
دوشادوش هـم نشسته بودند و او اجـازه داده بود پدرش دستـهای او را در دستـان لرزان خود نگه دارد و فرصت داده بود حرفهای چـند ساله اش را بزند:(حق با تـو بود,هـمیشه حق با تو بود.من اشتباهـات جبران ناپذیری مرتکب شدم...از اولش...ازدواج با باربارا اشتباه بود,عمل کردن به خواسته های اون,دزدیدن پول
ردکردن پیشنهاد تو...اما بزرگترین اشتباهم دادن اون اعتراف نامه ی دروغین بود در واقع هدفم این بود بـه
کمک یک وکیل قـوی تو رو نجات بدم اما نشد.والرین سعی خودشوکرد اما توطعه ی باربارا قوی تر بود و همه چیزو خراب کرد!خیلی سعی کردم باهات ارتباط برقرارکنم و بگم که اشتباه کردم و پشـیمونم,همه
چیزو ول کردم اومدم اینجا و هر هفـته اومدم زندان به ایـن امیدکه اجازه بدی ببینمت و مـعذرت بخـوام و
بگم که چقدر دوستت دارم اما تو خیلی ازم متنفر شده بودی,حق هم داشتی کاش می تونستم کاری بکنم
تا لااقل کمی از خطاهامو جبران کنم اما نبود غیر از...)
کریس باکنجـکاوی به چهـره ی پـدرش زل زد.لبخـند شرمگیـنی بر لـبهای مرد نـقش بست:(غیـر از اینکه
باربارا رو طلاق بدم!)
بـرای لحظه ای کریس شاد شـد اما ناگهان یاد ملیسا افـتاد و دلتـنگ شد.پـدرش ادامه می داد: (دیر بود اما
بالاخره فـهمیدم اون لایـق من نبود هـنوز لایـق مادری تو اصلاً نبـود باید میان تـو و اون یکی رو انتـخـاب می کردم و من تو رو با اینکه از دست داده بودم انتخاب کردم کاری که باید از همون روز اول میکردم!)
کریس زمزمه کرد:(من با اون مشکل نداشتم اون با من مشکل داشت)
پـدرش آهـسته بر روی دست او ضربـه زد:(می دونم,می دونم...تو سالها فـداکاری کـردی که اونو تحمل کردی من حالا می فهمم تو چقدر خوب بودی!)
کریس با خجالت لبخند زد:(حالادیگه همه چیز تموم شده...)
پدرش با اشتیاق دستهای او را تـکان داد:(اما می تونیـم دوباره شروع کنیـم مگه نه؟می تـونیم یک زندگی گرم و بی نقص بسازیم...با معیارهای تو,بهتر از قبل...)
و متوجه گرفته شدن چهره ی زیبای پسرش شد و با نگرانی سکوت کرد اما فکرکریس در جای دیگر بود :(من یک زندگی گرم و بی نقص داشتم بابا اما...)
پدرش با ناباوری پرسید:(تو ازدواج کردی؟)
سر بلندکرد و با تمسخرگفت:(هنوز هم فکر می کنی زندگی گرم و بی نقص فـقط با ازدواج کردن امکان پذیره؟)
پدرش خندید:(اگه اینطور فکر نمی کردم بعد از مرگ مادرت دوباره ازدواج نمی کردم!)
او هم خندید و پدرش اجازه نداد سر موضوع گم شود:(از زندگی گرم و بی نقص خودت بگو!)
کریس در دل از او تشکرکرد:(توی یک غذاخوری کار می کردم که...)
اینبار پدرش با تمسخرحرف او را برید:(پسرگیلمور میلیونر توی یک غذاخوری کار می کرد؟!)
رنجید:(تو از اول میلیونر نبودی بابا!)
پدرش متوجه شد و با شرم سر تکان داد.می دانست نباید احتیاط را از دست بدهد:(حق با توست...معذرت
می خوام!)
کریس اضافه کرد:(من به کارم افتخار می کردم و از شرایطم راضی بودم!)
پدرش به عنوان همدردی گفت:(اگه راضی بودی زندگی درستی بوده!)
مدتی سکوت برقرار شد و این سکوت صدای تاک تاک ساعت دیواری را به گـوش کـریس رساند.زمان داشت از دست می رفت.دیگر نتوانست معطل کند:(اما دارم از دست می دمش بابا...لطفاً کمکم کن!)
***
ساعـت هشت عصـر بودکه از بـیمارستان خارج شدند و به پیشنهاد پدرش برای صرف شام به هتل رفتند. همه چـیز بهـتر ازآنچه کریس انتظـار داشت به انجام رسیـده بود.مخارج عـمل از پیش پرداخـت شده بود, ماهرترین جراحها استـخدام شـده بودند و برای پـیداکردن کبـد مورد نیـاز به بیمارستـانهای ایالات اطراف اعـلان داده شده بود.حالا دیگر از نشستن در مقابل پدرش افتخار می کرد چون اثبات کرده بود تغییرکرده پشیمان شده و او را دوست داشت که برای شادی و رضایت او هر چه از دستش آمده بودکرده بود.
پدرش تکیه زده بر پشتی صندلی با علاقه به چـهره ی جـوان اما سخت شده ی پسرش نگـاه می کرد:(برام از والرین بگو!)
کریس شرابش را سرکشید:(دقیقاً چی رو می خواهی بدونی؟)
پدرش با لحن شوخی گفت:(خودت می دونی چی رو می خوام!)
(عاشقش نیستم!)
(اما اون عاشقته!)
(می دونم...)
(پس؟)
(کاری نمی تونم براش بکنم!)
پدرش سیگاری روشن کرد:(اونشب چی شد؟)
کریس سر به زیرداشت:(شب بدی رو انتخاب کرده بود...)
پدر منتظر شد اماکریس قصد ادامه دادن نداشت پس زمزمه کرد:(تعریف کن!)
کریس با تعجب سر بلندکرد و پدرش که شرم را از چشمان مست او خواند اضافه کرد:(دلم می خوادهمه
چیزو در مورد تو بدونم!)
کریس درکش کرد وآه کوتاهی کشید:(دم در زندان اومده بود...درسته آزاد شده بودم اما وضع روحیه ام
خراب بود...شاید اونم فکر می کرد خوشحال می شم که بهم ابراز علاقه کرد اما من ترسیدم چون...چـون
عشق اولین چیزی بودکه توی زندان گم کرده بودم...)
پدرش نفـسش را نگه داشت.نمی توانست و نمی خواست تجسم کند چه رنجهایی بخاطر حماقتهای او سر پسرش آمده بود وکریس پشیمان از اعتراف به ناپاکی اش کامل کرد:(و فرارکردم!)
پدرش ازکوتاه و خلاصه کردن موضوع خشم و نفرت پسرش را درک کرد و پرسید:(حالاچی؟)
کریس به سردی تکیه زد:(سایمن بیشتر از اون به عشق من محتاجه!)
پس خواسته اش صحبت در مورد سایمن بود!او حاضر بودخواسته ی پسرش را هر چه باشد بجاآ ورد :(با اون چطورآشنا شدی؟)
لبخـندکوچکی نشان از علاقـه و رضایت بر لـبهای کریس نقـش بست:(هـمون شب...از دویدن خسته شده بودم جلوم یک پارک ظاهر شد...بارون شدیدی می بارید نفس زنون رفتم زیر یک درخت بید قایم شدم خیس وگرسنه و خسته بودم,به انتظار قطع شدن بارون نشستم نمی دونستم اگه قـطع بشه چکار قـراره بکنم که از رستوران روبرویی اون بیرون اومد,می خواست کـرکره هاشو ببـنده که شانسی منو دید و دوان دوان
بطرفم اومد وگفت"سلام آقا...شما حالتون خوبه؟"خوب نبودم اما به دروغ سرتکون دادم که خوبم و اون
پرسید"می تونم شما رو به شام دعوت کنم؟"با بدبینی غریدم"چرا باید بخواهید یک آدم بیگانه رو به شام
دعوت کنید؟"به سادگی خندید"اون رستوران مال منه و من به هـزارمین مشتری جایزه تایـین کردم...یک وعده شام!نهصد و نود و نهمین مشتری کمی قبل رفت و فـقط یک نفـر مونده و من می خـوام این فرصت
رو به شما بدم!"کاملاً معلوم بود دروغ می گفت!عصبانی تر شدم وگفتم"هدف واقـعی تونو بگید!"با شرم
سر تکان داد وگفت"خیلی خوب واقعیتش اینه من تازه اومدم و به کارگـر نیاز دارم فکرکردم شاید بتـونم شما رو استخدام کنم"اینو باورکردم وگفتم"فقط کافیه غـذایی برای خوردن و جایی برای خوابیـدن بدی هر قدر بخواهی برات کار می کنم")
پدرش آه بلندی کشید.آنشب تا صبح خیابانها را به دنبال اوگشته بود!("اما اون خوشحال شد وگفت"یک
سـوم سوای غـذا و اتاق می دم!"باورم نمی شد هنوز هم چنین انسانهایی وجود داشته باشه داد زدم"قبوله!" خندید"بریم جایزه ی هزارمین مشتری رو بخوریم!"راه افتاد اما من احساس گناه می کردم نمی تـونستم به
صداقـتش خیانت کنم نگاهش پر از عشق و پاکی بود باید منو می شناخت هـر چند ممکن بود برام گـرون تموم بشه...همونجا و همون لحظه اعـتراف کردم که زندانی بودم و اون می دونی چی بهم گفت؟)
پدرش هم کنجکاو و مشتاق شده بود وکریس خندان کامل کرد:(گفت"همبرگر سرخ کردن بلدی؟")
***
پدرش ماشین را جلوی در غذاخوری نگه داشت:(پس اینجاست!)
کریس به تابلوی غذاخوری نگاه کرد:(بله...از بابت همه چیز متشکرم)
(دلم می خواست امشب مهمون من می شدی)
(بعداً حتماً میام این روزها اینجا باشم بهتره هنوز از استیو و شاون خبری نشده)
پدرش سرتکان داد:(می فهمم)
کریس دست به دستگیره ی در انداخت:(خوب...بعداً می بینمت!)
پدرش با عجله گفت:(توی اینجا قهوه هم می دید؟)
(البته!)
(پس چرا منو دعوت نمی کنی؟)
کریس تعجب کرد:(حالا؟)
پدرش منتظر بود.کریس خندید:(البته...بفرما!)
و پیاده شد و به سوی در دوید تا قبل از رسیدن پـدرش کرکره ها را بازکـند.پدرش با ورود به غـذاخوری
لبخند پرشوری زد:(جای خیلی قشنگ و دوست داشتنیه,خیلی مرتب و خوش سلیقه,فقط خیلی کوچیکه)
کریس بارانی اش را درآورد:(تعداد ما هم کمه)
پدرش در حالی که قدمزنان اطراف را دید می زدگفت:(بالا یک رسـتوران بزرگ هست...صاحـبش داره
می فروشه...)
کریس به پـشت پیشخوان رسیـده بودکه احـساس کرد تیـر دردی در قـلبش فـرو رفت.با حرف پدرش یاد سایمن و رفتار تلخ و وحشناک خودش افتاده بود:(می دونم...)
پدرش هم خود را به جلوی پیشخوان رساند:(چرا اونجا رو نمی خرید؟خیلی پیشرفت می کنید)
کریس به سوی دستگاه قهوه دم کنی برگشت:(زمانی به این چیزها اهمیت میدادیم اما حالاسلامتی کافیه!)
وآب داخل قوری اش ریخت تا روشن کند اما پدرش مانع شد:(نمی خواد قهوه دم کنی!)
با تعجب سر برگرداند:(اما توگفتی که...)
پدرش کودکانه خندید:(فقط می خواستم برای ورود به اینجا بهانه ای داشته باشم!)
کریس هل کرد و شاد شد:(لزومی به این کارها نبود اگه می گفتی می خوام رستوران رو ببینم...)
پدرش حرفش را برید:(خوب پس لازم نیست برای دیدن اتاقت هم بهانه پیداکنم!)
پنسیلوانیا:آگوست 2005
تـمام مدت دادگاه نشـسته برجـایگاه مجرمین با نگاهی متعجب وگیج به تلاشهای سر سختانه ی نامادری اش برای محکوم کردن او و اصرارهای نا امیدانه ی والرین برای نجات او نگاه میکرد و منتـظر تایین شدن
سرنوشتـش بود.نمی دانست چرا ملیسا نـیامده بود و پدرش همچون بره ای بی زبان و سر به زیر نشسـته بود و تمـام اتهامات وارده بر پـسرش را قبول می کرد!همه چیز مثل یک شوخی بنظر می آمد حیف که لبخند
او خشک شده بود!وقـتی نوبت او شد نمی دانست چـه بگوید.از نگاه خـسته ی والـرین و پرترحم پـدرش
باختش را خواند.دیگر لزومی به ادامه دادن این بازی مسخره نبود به جـرمی که مرتکب نشده بود اعـتراف
کرد و به هفت سال زندان با چهار سال آزادی شرطی محکوم شد.
عـصر همان روز با اولین قطار محکومین به زندان نوادا منتقل شد و چهار سال را با انواع آزار و شکنجه ها سرکرد.بارهـا پدرش به دیدنـش آمد شاید هـر هـفته و هـر زمان اما او نمی توانست قبولش کند.می ترسید
دست به قـتلش ببرد و محکـومیتش زیادتر بـشود و مسخـره بودکه هـر روز منتـظر ملیسا بود اما او هم,تک شانسش,ترکش کرده بود و اینرا بعد از چهار سال انتظار می فهمیدعجیب نبود وقتی حکم آزادی اش آمد خشمگین شد.او دیگر به ظلمی که در حقش شده بود,به شرایط وحشتناک داخل,به رفـتار پست مجـرمین
عادت کرده بود و حتی یادگرفته بود مثل یکی ازآنها باشد.او دیگر چـیزی در بیرون نداشت که بخـاطرش
از خروجش شاد شود اما والرین با یک دسته گل مقابل در منتظرش بود.تمام طول راهی راکه مقصدش را
نمی دانست سکوت کرد.حواسش در سیاهی شبی بودکه داشت گسترده می شد,طوفانی که داشـت شروع
می شد و جایی که نداشت برود!با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.در یک خیـابان بزرگ و خلوت
بودند.علاقه ی پرسیدن نداشت.سر به زیر با دسته گل که درآغـوشش بود بازی می کردکه زمزمه ی او را
شنید:(و از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!)
نامطمعـن ازآنچه شنـیده بود به او نگـاه کرد.اشک هیجـان و عـشق در چشمان والرین می رقصید:(جوابت چیه؟ ..عشقم رو قبول می کنی؟)
عـشق؟!این لغـت کثـیف را بارها در زنـدان درگـوشش خوانـده بودند و اوکتک این اعتـراف را بارهـا به
کثیفـترین وضع خـورده بود.مثل یک حیوان وحـشی در قفس به تقلا افتاد به در چنگ انداخت باز کرد و خود را بیرون انداخت.دسته گل ازآغوشش برآسفالت خیس افتاد و بوی عطرش به هـوا برخاست.احساس
می کرد از هـر طرف دستـهایی برای گرفـتن او دراز شـده اند.شروع به دویدن کرد.والرین از پشت سرش داد زد:(نه نرو...لطفاً منو تنها نذار...معذرت می خوام...)
اما او دوید و دوید از خیابانی به خیابانی دیگر,ازکوچه ای به کوچه ای دیگرآنقدر سریعتر و آنقدر دورتر
که نه دیگر نشانی از والرین ماند و نه نفسی در سینه!کاملاً از دویدن خسته شده بودکه مقابلش یک پارک ظاهرشد...
***
کشیـش دوباره پرسید:(اگه کسی در مورد این ازدواج اعـتراضی نـداره یا همـین حالابگه یا برای همیـشه
ساکت بمونه!)
اینبار جوابش سکوت بود.کشیش رو به آندوکرد:(شمـا خانم شـورا سـوزانا مک گاون,آقـای استـیوکوین جانسون رو به همسری قبول می کنید؟)
شاون زمزمه کرد:(بله)
اینبارکشیش رو به استیوکرد:(شماآقای استیوکوین جانسون,خانم شورا سـوزانا مک گاون رو به هـمسـری
قبول می کنید؟)
استیو جواب داد:(بله)
کشـیش ادامه داد:(پس منم طبق وکالتـی که کلیسای سنت ماریـا در اختیارم قرار داده شما رو زن و شوهر اعلام می کنم...می تونی عروس رو ببوسی!)
نگـاه وحشتـزده ی شاون بر استـیو چرخیـد استـیو با دودلی به سوی او چـرخیـد.شاون زیر لب زمزمه کرد:
(می کشمت!)
استیو لبخند ساختگی به لب آورد:(منم همچین مشتاق نیستم!)
کشـیش از معـطل و پچ پچ کردن آنها متعجـب شده بود.شاون به پدرش که در نیمکت جلویی نشـسته بود نگاه کرد.سعی میکرد با دست جلوی دیده شدن دهان خندانش را بگیرد!استیو بناچار دست دورکمر شاون
انداخت و او را به سوی خودکشید:(می دونی که مجبوریم....همه منتظرند!)
شاون تسلیم شد و بانفرت پلک بر هم گذاشت تا لااقل چیزی نبیندکه رطوبت لبهای استیو را برپیشانی اش حس کرد و نـفس راحـتی کشید.هـمه لحظه ای با تعـجب سکوت کـردند و بعد احساساتی از این حرکت ساده و پاک دست زدند.
ماشینی که کرایه کرده بودند غرق گلـهای طبیعی جلوی درکلیسا منـتظرشان بود.شـاون برای خداحافـظی پدرش را کناری کشید:(از بابت همه چیز متاسفم)
پـدرش آه پرتاسفی کشید:(همه اش تقصیر من بود...از اولش...دست روی تو بلندکردن ,باور نکردن, زور گفتن,آواره ی شهرهاکردن و از همه بدتر تنبلی و بی مسئولیتی خودم و مجبورکردن تو برای مونـدن پیش کیوساک پست فطرت...)
(می دونی چقدر خوشحالم کردی؟همینقدرکه درکم کردی متشکرم)
(قول بده زود برگردی...هر جا رسیدی زنگ بزن منو بی خبر نذار)
(تو هم قول بده برگردی و همه چیز رو از اول شروع کنی بخاطرمن...بخاطر شورا...)
(قول می دم!)
استیو مادرش را به آغوش کشید:(امیدوارم حالا ازم راضی باشی)
مادرش با نفسی که به سختی در می آمدگفت:(من همـیشه از تو راضی بودم و بهت افـتخـار می کردم من
هیچوقت باور نکردم توگناهکار باشی من هیچوقت نخواستم تو رو بیرون کنند...از وقـتی رفتی زندگی من جهنم شد...)
استیو پیشانی مادرش را بوسید:(می دونی چقدر به دونستن و شنیدن این حرفها احتیاج داشتم؟...متشکرم)
رزان او را به سوی خودکشید(حالا نوبت منه ماما!)
و برادرش را بغل کرد و بوسید:(مواظب خودت باش اما بیشتر از خودت مواظب شورا باش اون دختر یک
فرشته است که به تور تو افتاده...هیچ دختری حاضر نمی شه چنین عروسی داشته باشه...می فهمی که؟)
استیو لبخند زد:(می فهمم!)
ایـنبار شارلوت او را ازآغـوش خواهـرش درآورد:(بسه...بسه وقـت نداریم!)و او را به سوی ماشین هل داد:
( برید ...به سلامت!)
استیـو متعـجب از این عجله و زورگویی بناچـار سوار شد.شارلوت اینبـار رو به شاون کرد:(زود باش شورا سوار شو وگرنه استیو تنهایی به ماه عسل می ره!)
شاون دامنش را جمع کرد و سوار شد.استیو ماشین را روشن کرد همه کف زدند.ساندرا به زحمت از میان
جمعیت راه باز کرد و خود را به پنجره ی شاون رساند:(نگران اسکات نباشید من نجاتش می دم!)
شاون لبخند رضایتمندی زد و ساندرا با شیطـنت به او چشمک زد.استیـو برای دورکردن بچه ها از سـر راه
ماشـین یک بوق زد و راه افـتادند.شاون سر از پنجـره بیرون درازکرد تا برای مهمانـان خـصوصاً پـدرش و
ساندرا دست تکان بدهدکه متوجه افتادن تحرکی ناگهانی و غیر طبیعی در جمع شد.هیچکس به آنها نـگاه
نمی کرد برعکس دور چیزی گردآمده بودند و هیاهویی متفاوت ایجاد می کردند.شاون شوکه شد:(استیو انگار اتفاقی افتاده!)
استیو جـواب نداد برعکس دنده عـوض کرد و ماشیـن سرعت گرفـت.شاون برای فهمـیدن نفـسش را نگه داشت وگوشهایش را تیزکرد.یکی داد می زد:(آمبولانس خبرکنید...)
شاون به سوی استیو برگشت:(ظاهراً حال یکی خراب شده!)
باز هم استیو حرفی نزد.چشم به راه دوخته بود و می راند.شـاون با نابـاوری تکیه زد و منتـظر عکس العمل
او به نیم رخـش خیره شد.یعـنی استیو نمی فهمیـد شاید مادرش درآن لحـظه در حال مرگ بود و یاآنقـدر
سنگدل بودکه اعتنایی نمی کرد؟یک بار دیگر با احتیاط زمزمه کرد:(استیو؟!)
و بناگه قـطرات جمع شـده ی اشک بر روی گونـه های استیـو سرازیـر شـد.شاون تازه موضوع را فهمید و
آنچنان دلش برای دوست فداکار و مهربانش سوخت که نتوانست تحمل کند.سر برگـرداند و از پنجـره به
بیرون خیره شد.
***
مـرز مکزیک در روبرویشان بود.شاون لباسهایش را عوض کرده,آرایشش را پاک کرده و بـاکوله پشتی
روبروی استیو برای خداحافظی ایستاده بود:(من سعی می کنم زود زود تـماس بگیرم تا در مورد سایمـن و
شماها,پدرم و شورا خبر بگیرم چون تلفن خونمون به علت بدهی قطع شده نمی تونم به خونه زنگ بزنم..)
درد در سینـه ی استیـو غـوغا می کرد.تحمل نداشت بعد از ازدست دادن مادرش او را هم که به انـدازه ی شـورا دوست داشت از دست بـدهـد.حـالاکـه لحـظه ی جـدایی بـود ایـنرا می فـهمیـد:(من منـتظر تلفنـت می مونم.)
(و لطفاًگهگاهی به پدرم سر بزن ببین سرکار می ره یا نه)
بغض گلویش را می درید:(خیلی خوب!)
اشک پلکهای شاون را می فشرد:(مواظب خواهـرم باش استیو...اونو غـیر از خودت مثل منم دوست داشتـه
باش!)
استـیو دیگر نمی توانست به چهـره ی او نگاه کند.هرآن ممکن بود بغضش بترکد پس سر به زیر انداخت: (حتماً...)
(می دونی که تنها امیدم به توست!)
(می دونم!)
شاون برای آنکه توان ادامه دادن داشته باشد لحظه ای سکوت کرد و بعد زیرلب گفت:(تو رو خیلی تـوی
دردسر انداختم...از بابت همه چیز متشکرم)
اما دیگر در استیو توان ادامه دادن نمانده بود پس فقط سر تکان داد و باز به کفشهای خود خیره ماند.شاون
نفس عمیقی کشید:(خیلی خوب من دیگه برم!)
و برای بغل کردن استیو قدم پیش گذاشت اما استیو طوری دست در جیب و سر به زیر ایستاده بـودکه این
امکان را به او نمی داد پس فقط دست درازکرد:(خداحافظ)
استیو بدون آنکه نگاهش کند با بی حالی گرفت,نفشرد و زود رهاکرد:(خداحافظ!)
حتی خودش هم نشنید!شاون متعجب و دلگیر از این بدرقه ی سرد راه افـتاد.در درون استیو یکی داد میـزد
"احمق!حتی اگه نخواهی اون داره می ره و شاید هیچوقت نتونی ببینی خجالت و لجاجت روکنار بذار برو خداحافظی کن!"دلش داشـت می ترکید و هـل برش داشتـه بود. باد شدیدی وزیدن گرفت و او از تـرس
آنکه دیگر صدایش به گوش شاون نرسد حرفی پیداکرد و داد زد:(شایدکیوساک نمیره؟)
شاون نگاه متعجبی به عقب انداخت و بعد خندید.آرام شده بود.حالادیگر از استیو دلگیر نبود.هـمین کافی
بود بتواند شدت ناراحتی او را درک کند.دستش را بلندکرد:(خداحافظ)
اما این برای استیوکافی نبود:(لطفاً شاون ما می تونیم یک راه دیگه پیداکنیم...)
شـاون نمی خواست بیشتر از این استیو را وادارکند پس بر سرعت قدمهایش افزود.استیو بی اختیار راه افتاد :(صبرکن شاون...لطفاً یک دقیقه گوش کن...)
شاون نمی خواست به عقب نگاه کند.می ترسید منصرف بشود اما مجبور بود جواب استیو را بدهد:(ماتمام حرفهامون رو زدیم استیو!)
استیو دیگر نمی توانست پاهایش راکنترل کند:(اگه بگی شریک داشتی جرمت سبک تر می شه!)
(کی شریکم می شه؟...تو؟!)
(آره حتی اگه بخواهی تمام جـرم رو به گـردن می گیـرم به همه می گـم من تهدید و مجبورش کردم این
کار رو بکنه!)
شاون به تـلخی خنـدید.می دانـست استیـو این حرفـها را جدی می گفـت او را شناخته بود اما آنقدر زیبا و
شیرین بودندکه باور نکردنی بنظر می آمدند:(برگرد استیو!)
اما استیو همچنان می رفت!داد زد:(نمی خوام بری شاون!)
(می دونی که مجبورم!)
و صـدای قـدمهای او راکه در تعـقیبش داشت نزدیک می شد,شنیـد و شروع به دویدن کرد.استیو با دیدن
فرار او ناامید شد و ایستاد و از روی ناچاری نالید:(لااقل قول بده زود برگردی!)
شاون دیگـر نتوانست ادامه بدهـد ایستاد وکوله پشتی از شانه اش افتاد.استیو با شوق منتظر شد.مسافتشان از هم زیاد نبود شاید فقط چند قدم اما در هـیچکدام جرات نـزدیکی نبود.شـاون آرام چرخـید.می گریست: (قول می دم!)
استیو هم به گریه افتاد:(دلم برات تنگ می شه پسر!)
اینبار شـاون نتوانست حرف بزند فـقط سر تکان داد یعـنی منم!استـیو لبخند خسته ای زد:(از بابت همه چیز
متشکرم!)
شاون به علامت خداحافظی دست بلندکرد و عقب عقب راه افتاد تا لااقل استیـو را بیشتـر ببیند.استـیو برای
آخرین بار زمزمه کرد:(و دوستت دارم!)
شاون باکف دستش دو بار به سینه اش زد یعنی منم تو را دوست دارم و برگشت و شروع به دویدن کرد.
***
خستگی گیجـش کرده بود.نـزدیک به نه ساعـت بودکه یکراست می راند.حتی برای خرید چیزی برای
خوردن هم نگه نـداشته بود.به گرسنـگی عادت داشت.شـوق بازگشت به غـذاخوری و دیدار دوستان و از
سرگرفتن زندگی زیبای گذشته,او را وادار می کرد ادامه بدهد.ته دلش می دانست نبود شاون درد عمیقی
بر جا خواهدگذاشت اما چه خوب که سایمن بود.عجیب بود فقط سه روزگذشته بود اما دل او برای دیدن
چشمان سبز و پرامیدش,شانه های استوار و امینش و مهمتر از همه لبخند پر مهر و اعتماد برانگـیزش تـنگ شده بود.دقیق ترکه فکرکرد متوجه شد دلش برای کریس هم تنگ شـده!او باآن شخـصیت قـوی و جدی
و زورگویش همچون پدری دقیق و وظیفه شناس بالای سرشان بود.
اینبـار وقـتی وارد هندرسون شد همان شوق دیدار زادگاهش را در قلبش حس کرد.بله آنجا زادگاه اصلی او بود و الـبته زادگاه بقـیه هم که زنـدگی دومشـان را درآنجـا از سرگرفـته بودند.می دانـست در لحظه ی
حـرکت از سیـیراوستا مادرش را از دسـت داده بود و عجـیب بودکه این واقـعه او را به آرامـش غـمگیـنی
رسانده بود.حالادیگر مجبور نبود به سییراوستا برگردد حتی تا آخر عمرش!
وقتی وارد خیابان شد.چشمش به ماشین بسیارگرانقیمت و شیکی افتادکه جلوی در غذاخوری پارک شده
بـود. باکنجکاوی ماشین خود راکناری پارک کرد و خود را به غذاخوری رساند.کسی در سالن نبود. صدا کرد:(سلام بچه ها...من اومدم!)
جوابی نیامد.به آشپزخانه سر زد.خالی وتاریک بود.به حمام ودستشویی نگاه کردکسی نبودکنجکاوی اش تبدیل به نگرانی شد.به اتاق سایمن دوید:(سایمن...سایمن کجایی؟)
در اتـاقش باز بود اما چراغ خاموش بود.کلید را زد.سایمن آنجا نبود اما تخت بهم ریخته و چیزهایی ریز و سبـز رنگ بر ملافه و زمین اطراف تخت ریخته بود.دو قدم نزدیکتر رفت و قرص بودنشان را تشخیص داد بناگه قلبش فرو ریخت.اتفاقی افتاده بود!دیوانه وار برگشت و تا پای پله ها دوید:(کریس...کریس...)
و بالاخره مردی میانسال و قوی هیکل در بالای پله ها ظاهر شد:(تو باید استیو باشی!)
استیو جواب نداده کریس هم پاگرد را پیچید:(سلام...چه زود برگشتی؟)
استیو متوجه تغییری مثبت در چهره و تن صدای کریس شد وکمی امیدوار شد:(چی شـده؟این آقا کیه؟...
سایمن کجاست؟)
مرد لبخند به لب از پله ها سرازیر شد:(من روان گیلمور هستم...)و رسید و دست داد:(پدرکریس)
استیو متعجب شده بود:(خوشبخت شدم)
لبخند مرد عمیقتر شد:(منم از اینکه بالاخره با یکی از دوستان پسرم آشنا شدم خوشحالم)
بالاخـره با یکی؟!مگـر سایـمن را نـدیـده بود؟تپـش قـلب استیو به اوج خود رسید و سوالهای گوناگون به
مغـزش هجـوم آورد.مرد او را درک کرد:(خیـلی خوب من دیگه بهـتره برم شـما دو تا دوست حـالاکلی
حرف دارید مزاحم نشم...)و رو به کریس کرد:(بازم اگه کاری داشـتی باهـام تماس بگـیر,شمـاره ام روی
کارت هست)
کریس سر تکان داد:(متشکرم)
و پـدرش با رضـایت کامل در چـهره اش, غذاخـوری را تـرک کرد.استـیو به محض بسته شدن در,دوباره
پرسید:(سایمن کجاست؟)
کریس بدون مقدمه چینی گفت:(بیمارستان!)
استیو نالید:(خدای من...چی شده؟)
کریس دست در جیب شلوارش کرد:(بگیرکلید و برو در رو ببند چراغها رو هم خاموش کن)
استیو غرید:(مسخره کردی؟بگو چه بلایی سر سایمن اومده؟)
کریس به او زل زد.شدت علاقـه و احترامش به سایـمن در چشـمان دوست داشتـنی اش موج می زد.برای
اولین بار دلـش شدیداً برای او سوخت که قـرار بود چنـین خـبری را بدهـد:(حـرف زیاده برو درو ببند بیا
آشپزخونه بگم)
استیو دسته کلید را قاپید و از پله ها سرازیر شد.
آریزونا:آگوست2005
او را نمی خواستند.نه در خانه و نه در دهکده و نه حتی اجـازه می دادند در خاکـسپاری پدرش باشد.همه
انگارکه او ناقل بیماری خطرناکی است از او فرارمی کردند.دیگرکسی با او حرف نمی زد اما پشت سرش فقط حرف او بود.همه طـردش می کردند و خانواده به سخـتی او را تحمل می کـرد.برادرش دچار جـنون پارانوئیدی شد و مجبور شدند بستری اش کنند.مادرش از غصه برتخت بیماری افتاد و او ناامید و دلشکسته وآواره تر از همیـشه برای اثبات پاکی اش وارد تلاش شـد اما خـودکشی پدرش یک سند محکم شده بود تا باورش نکنند.بناچار از صبح تا شب در خانه همچون زندانی مخفی می شد تا از نگاههای تلخ وحرفهای
پر طعنه ی اطرافـیان در امان باشد اما اجازه نـدادند درآنجا هم بماند هیـچوقت باور نمی کرد خـانواده هم
طردش کند اما خواهر بزرگش,شارلوت مامور این کار شد:(همه به ما بخاطر نگه داشتن تو توهین میـکنند
می گند تو برکت دهکده رو از بین می بری دکترها می گند اسکات باید خونه باشه اما وجود تو ناراحتش می کنه اگه یک مدت اینجا نباشی همه چی از یادها می ره و...)
گریه اش گرفته بود:(منو بیرون می کنید؟)
خواهرش هم به گریه افتاده بود:(لطفاً درکمون کن...مجبوریم!)
(کجا برم؟منکه جای دیگه ای ندارم؟)
خواهـرش تکه کاغـذی به سوی او درازکرد:(آقـای نرمن کلاین یادتـه؟سه سال قبـل به نوادا رفت و حالا
صاحب یک رستورانه,ما قبلاًباهاش حرف زدیم این آدرس اونه اگه بری آشنایی بدی استخدامت میکنه)
غـرور نداشت که بشکنـد اما قلب داشت!اجازه نداد بیشتر ازآن خورد شود.عصر همان روز باکوله باری از غـم و درد راهی شهـر شد.هیچکس به بدرقـه اش نیامد حتی از افـراد خانواده اش .تمـام طول راه بغض در
گلو داشت.تنها امیدش به شروع یک زندگی بهتر در شهـر بودکه مانع ترکیدن می شد اما وقـتی به آدرس
رسیدآن امیدکوچکش هم شکست و فرو ریخت!نرمن کلاین غذاخوری را در قمار به یک جوان ناشناس
باخته بود و به ارگون رفته بود!خود را به پارک روبرویی رساند,درگـوشه ای نشست و هـمچون کـودکان
شروع به گـریستن کرد.نفهـمید چقدرگـذشته بودکه دستی به شانه اش خورد:(شاید نتونم آقای کلاین رو
برات پیداکنم اما هرکمکی بخواهی حاضرم برات بکنم...)
مدتها بود چنـین جمله ی پر مهـری نشـنیده بود!باور نمی کرد در این دنیاکسـی به فکر او باشـد عجیـب تر
ایـنکه این کس یک بیگـانه بود!بیشتر از همیـشه در عـمرش نیاز به کمک داشت.عاجـزانه دست جـوان را گرفت:(قول می دم جبران کنم!)
***
مرسی عزیزم
واقعا محشره این رمانت
خوب بقیش رو لطفا زود بزار و اذیت نکن
قشنگ بود دستت درد نکنه
ولی جون به جونم کنی میگم شیطان کیست قشنگتره تو اگه به قدقدیت هم توجه کنی میبینی اون بهتره حالا اگه می تونی انتقامه قوقولیتو بگیر
منتظره ادامه داستانه قشنگت هستم
بیا بزار دیگه منتظریم بابا
afshinjj
22-07-2007, 20:53
دوست عزيز داستان خيلي قشنگه و بسيار طولانيه
از همان لحـظه ی اول که فهمید او هم ذره ای شانس برای نجات جان سایمن دارد خود را به بـیمارستان رسانـد وآزمایش داد.لحـظات سختـی بود.هـر دو در سالن به انـتظار جواب قـدم می زدند.کریس با وجود امیدواری و شادی برای سایمن,برای جان استیو هم نگران بود و استیو فقط دعا می کرد خدافرصت جبران
کردن به او بدهد تا اینکه بالاخره جوابهاآمد.خود بوریس آورد و بدون هیچ حرفی ورقه ها را به استیو داد کریس از تفاوت رفتار بوریس پی به جواب برد و هیجان تلخی قلبش را فـراگرفت.اسـتیو دقـایقی سریع و
گیج ورقه ها را نگاه کرد و بناگه بی حرکت شد!بوریس لبخند به لب داشت.فرصت داده بود استیوآزادانه
تـصمیمش را بگیرد.کریس هم که تا حـدودی جواب را حدس زده بود نمی خواست چیزی بپرسد تا اگر استیو ترسیده و پشیمان شده باشد با سوال او خود را در اجبار احساس نکندکه نگاه استیوآرام آرام بالاآمد
وکریس و بوریس با دیدن صورت غرق در اشک او شوکه شدند:(می تونم کریس...من می تونم نجاتـش بدم...)
کریس گیج و ناباور از این برخورد فداکارانه ی استیو زمزمه کرد:(اما این عمل خیلی خطرناکه تومطمعنی که...)
استیـو مجال نداد جمـله اش را تمام کند همچـنان گـریان پیش رفت و خـود را درآغوش کریس انداخت: (خدا بهم فرصت داد...اوه من خیلی خوشحالم!)
کریـس او را بخود فـشرد.احساس می کردگنج دنیا را درآغوش دارد.یعنی استیو چنین شخصیتی داشت و او اینـقدرکم استیـو را می شـناخت؟یعـنی می توانست دوباره چشـمان سبز سایمن را ببیند و صدای شیرین خـنده هایش را بشنود؟یعنی خدا واقـعاً شانس دوباره به آنها داده بود؟بوریس گفت:(به شما تبریک میگم, بخاطر داشتن چنین قلب بزرگ و زیبا و پاکی!)
استیو ازآغوش کریس خارج شد:(نه...اون مشخصات قلب سایمن!)
بوریس لبخند زد:(خوشحالم که می تونیم چنین قلبی رو نجات بدیم!)
استیو با عجله گفت:(ساعت عمل کی؟)
(هر وقت توآماده باشی!)
(من آماده ام)
(پس بریم!)
تا ساعت یک ظهر همه چیزآماده شد.جراحها,اتاق عمل,بانک خون,سایمن و استیـو.کـریس می دانست
بهترین ویا بدترین روزش را در پیش دارد.یا هر دو را بدست می آورد و یا از دست می داد.خود استیو هم
می دانست احتمال دوباره دیدن کریس پنجاه پنجاه است.وقتی بر روی تخت به سوی اتاق عـمل می رفت
دستش را برای خداحافظی بلندکرد اما کریس گرفت و بوسید:(متشکرم!)
این کار استیو را به گریه انداخت.یعنی کریس چنین شخصیتی داشت و او اینقدرکم کریس را میشناخت؟ زمزمه کرد:(برامون دعاکن...)
(حتماً...)
(اگه برنگشتم به شورا بگو چقدر دوستش داشتم...)
کریس به زحمت بغض گلویش را فرو برد:(تو سعی کن برگردی چون شورا برای دیدنت داره میاداینجا!)
استیو با شوق و دلتنگی خندید:(تو بهش خبر دادی؟)
کریس هم خندید:(این حق هر زنی که در سختی کنار شوهرش باشه!)
استیو بلندتر خندید و همزمان اشکهایش برگیجگاهش رها شد:(اوه...دوستت دارم پسر!)
و به در جدایی رسیدند.کریس ایستاد:(منم تو رو دوست دارم...)
***
عمل قرار بود تخمیناً ده ساعت طول بکشد.تمام آن مدت کریس و پدرش که همان لحظه ی اول که خبر را شنیده بود,خود را رسانده بود و شوراکه ده دقـیقه بعد از ورود استیو به اتـاق عمل رسـیده بود و بوریس
که خارج ازکادر بود و برای آن روز مرخصی گرفته بود,دم در اتاق منتظر بودند.ساعات اولیه را باصحبت
با هم گذراندند اما باگذشت زمان و زیاد شدن رفت وآمـدهای مکرر پزشکان و پرسـتارها,نگـرانی به اوج
خـود رسید و همه ساکت و چشم به در منتـظر شدند.از جای جای بیمارستان پزشکان جوان و دانشجوها و پرستـارها و حتی بیماران که خبر انجـام شدن چنین عمل جـراحی بزرگی را در بیـمارستان شنیده بودند در
سالن گردآمده بودند.کریس از شدت نگرانی و هیجان دو بار استفراغ کرده بود و حالا با بی حالی خود را
بر نیمکت انداخته بود.هفتمین ساعت عمل رو به اتمام بودکه اولیـن جراح با سر و روی آغـشته به خون از
اتاق خارج شـد.جمعـیت با دیـدن شرایط وحـشتناک او از تـرس ناله ای کـردند و باعـث عصبانیت جراح
شدند :(چه خبره؟برید پی کارتون!)
شورا برای گرفتـن جـواب پیـش دوید اما فرصت نکـرد چیـزی بپـرسد.بقـیه ی کادر هـم در همان شرایط
ترسناک خارج شدند.در چهره ی هـمیشان خستگی و خـشم موج می زد.تمام عـوامل جواب را به کریس می فـهماند.عمل قرار بود ده ساعت طول بکشد اما زودتر تمام شـده بود و این تابلوی خونین و ناامیدی در
نگاهها...او نباید به این زودی خوشبختی را باور می کرد!دیگر از جا بلند نشد.چشم بر هم گذاشت تالااقل
رنگ خون آندو عزیزش را نبیند.با بستن چشم انگارکه کر هم شد.در یک دنیای ساکت و نرم و ثابت فرو
رفت...بناگه ضربه ای برگوشش حس کرد و دنیایـش به حرکت و دوران افتـاد و سکوت با صدای پدرش
شکست:(کریس پسرم؟...کریس...)
چشم گشود و چهره ی متعجب و نگران پدرش را دیدکه تمام وسع دیدش راگرفته بود:(حالت خوبه؟آب
می خواهی؟)
همه ساکت بودند.هیچکس شاد نبودخدایا...یعنی دیگر نمی توانست چهره ی شیرین آندو را ببیند وصدای
گرمشان را بشنود؟اشکهای ناگهانی جلوی دیدش راگرفتند.پدرش شوکه شد:(خدای من!پسر چت شده؟) و شانه های او راگرفت و تکان داد:(اونها زنده اندکریس!عمل موفقیت آمیز بوده!)
پلک زد و قطرات اشک بر روی گونه هایش رها شد و صدای کف زدن به هوا برخاست.
***
دو ساعت بعد استیو بهوش آمد.کریس از شورا اجازه گرفته بود خبر خوش را او بدهد.وقتی وارد اتاقش
شد استیوآخرین هذیانهـایش را زمـزمه می کرد.کریس پیـش رفت و دقـایقی ساکت ایستاد و به چهـره ی
فـداکارترین انسانی که شناخته بود,نگـاه کرد.چقـدر به او افـتخار می کرد.چقـدر احساس خـوش شانسی
می کـردکه چنیـن دوستی داشت,چـقدر خوشحال بودکه بالاخره استیـو به خـواسته اش رسـیده و جبـران
محبتهای سایمن راکرده بود.بناگه متوجه چشمان نیمه باز استیو شدکه بر او قفل شده بود.با شوق لب تخت
نشست و دست او را بدست گرفت:(سلام استیو...حالت خوبه؟)
لبهای خشک شده ی استیو تکانی خورد.کریس چیزی نشنید.سر پیش برد:(چی گفتی؟)
استیو با خستگی زمزمه کرد:(تونستم؟)
کریس به چشمان خمار او خیره شد:(آره تونستی!)
لبخـند پر شـوری با بی حالی بر لبهـای استیو نقـش بست.پلک بر هـم گـذاشت و نفس عمیقی ازآسودگی
کشید.کریس دست او را نوازش کرد:(کار بزرگی کردی استیو,بهت افتخار می کنم...)
اما جوابی از استیو نیامد.کریس با نگرانی صدایش کرد اما استیـو هـیچ عکس العملی نشـان نمی داد بناچار
بیرون دویـد تا دکتر را صداکندکه بوریس را هـمراه شورا در راهـرو پیداکرد.بوریس از تقـلای کریس به
خـنده افتـاد:(نترس,چون خـون زیادی از دست داده فشار خونش پایین افتاده کامل بهوش اومدنش ممکنه تا صبح طول بکشه)
شورا با شرم گفت:(من می تونم پیشش بمونم؟)
بوریس احساساتی شد:(یکی باید پیشش بمونه اون یکی همسرش باشه خیلی بهتره)
شورا دیگر صبر نکرد و به سوی اتاق شوهرش دوید.
***
سایمـن هـنوز درکما بود.دکترها تخمین می زدند حداقل یک روز طول بکشد تا بدن اوکبد را قبول کند واردکار شـده و او را از کما خارج کنـد اما باز هم کـریس دوست داشت پیـش او بـماند.غیـر از مساله ی هیجـان و علاقـه,علـتی برای بازگشت به غذاخوری نداشت.سه نفر باقی مانده غایب بودند و غذاخوری در هر صورت بسته بود.غیر ازآن اگر برای خواب می رفت صد در صد از شدت نگرانی نمی توانست بخوابد اما پیش سایمن هم اجازه ی ماندن نداشت.او در اتاق مراقبتهای ویژه تحت نظر متخصصان بود بطوری که
حـتی اجازه ی یک نظـر نگاه کردن هـم به کـریس نمـی دادند.بوریس که شیفـت شب بود,دفـترش را در
اختیار او قرار داد تا استراحت کند.تازه اشعـه های خورشید صـبحگاهی از لای پرده های عـمودی اتاق به
داخـل شروع به تابش کرده بودکه بـوریس وارد شد و او را بیدارکرد:(سایمن علایـم بیداری نشون داده...
زود بیا)
کریـس دیوانه وار دنبال بوریس راه افتاد.قـلبش همچون قلب گنجشک می زد.سایمن نجات پیداکرده بود و داشـت به زندگی بـاز می گشت.بالاخره احساس پیـروزی می کرد.بله او بر سایمن پیروز شده بود!مقابل در با پزشک مخصوصش مواجه شدند.مرد مسن و جدی بود.پرسید:(کی هستید؟)
(دوستاشیم)
(اول یکیـتون می ره تو در میاد اون یکی می ره...فـقط دو دقیقه وقت دارید به پرستارش هم گفتم بیشتر از دو دقیقه بمونید بیرونتون کنه و حق ندارید باهاش حرف بزنید!)
کریس به بوریس نگاه کرد:(کی اول بره؟)
بوریس به شانه ی او زد:(این موفقیت مال توست...تو برو!)
کریـس مشتاق تر ازآن بودکه ردکند.دم در به او روپوش بلند وکفشهای نایلونی پوشـاندند و با اشاره های
جدی به سکوت,او را داخل راهنمایی کردند.داخل فقط توسط یک مهتابی سبزکه بر بـالای تخـت روشن
بود,قابل روئیت بود.یک پرستار جوان کنار تخت نشسته بود و سایمن با تنی لخت و رنگ پریده,همـچنان
استتار شده توسط ماسک اکسیژن و سیمهای رادار قلب و شیلنگهای سرم به پشت بر تخت خوابیده بود اما
دیگـر اینهـاکریس را نمی ترساند.سایـمن بـرای بازگشت بـهتر به زندگی به اینها نیـاز داشت.صدای زنگ
یکنواخت دستگاه قـلب و خش خـش مداوم دسـتگاه کنترل تنـفس هـمچون صدای موسیـقی دلنـواز بود.
کریس تا پای تخت آمد اما نتوانست جـلوتر برود.هنـوزآنقـدر جسارت و رو نداشت پـس پشت نرده های
پای تخت ایستاد و با علاقه به چهره ی هنوز هم زیبای او نگاه کرد.نمی توانست چـشمانش راکامل بازکند
پلکهایش می لرزید و نگاه سبزش آرام آرام می چرخید.کـریس از شدت شوق کم مانـده بود داد بزند.بـا
عجله دستـش را تکان داد تا لااقـل دو دقیـقه اش تمام نـشده حواس او را بخود جـلب کند و بالاخره نگاه
آواره ی سایمن بر او چرخید و قفل شد.کریس بی اختیار لبخند زد.سایمن انگارکه هنوز او را نشناخته بود فقط به نگاه کردن ادامه داد.لبخندکریس عمـیق تر شد.دیگر نمی توانست خود راکنترل کنـد.این آخـرین
و بزرگترین آرزویش بود.دوباره دیدن رنگ چشمـان سایمن!سایمن چیزی از حال خود نمی فهـمیدفـقـط
می دیدکه زنده است وکریس روبرویش ایستاده و می خندد!بالاخره لبخـندش را می دید. چقدر زیبـا بود
و چقـدر حیف که اینـهمه مدت ازآنها دریـغ کـرده بود!اما چرا می خندید؟هزاران جـمله بر زبـان کریس
می چرخید اما می دانست حـق حرف زدن ندارد.هـیجان زده منـتظر بود سایمن یـک عکس العـملی نشان بدهد اما او فقط نگاه می کرد!پرستار به ساعت مچی خود نگاه کرد و به او اشاره داد برود.کریس ملتمسانه کف دسـتهایش را بهم چسباند پـرستار اخم کرد و از جا بلند شد.کریس به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد اما قـبل ازخـروج برای آخـرین بار به سایـمن نگاه کرد و ازآنچـه دید سرجـا خـشکید.اشک بـراق در
چشمان مست سایمن می رقصید.او می گریست!اولین بار بودکریس اشکهای او را میدید چقدر زیبا و بجا
و رویایی بود...بی اختیار لبخندکریس تبدیل به قهـقهه شد و همراه اوگـریه ی سایمن تبدیل به هـق هق! او
فهمیده بود زندگی اش را مدیون کسی بودکه آنجا ایستاده و به او لبخند می زند!
***
باآنکه حرفـهای زیادی برای گفتـن داشتـند اماآنقـدر همدیگر را نمی شناختندکه به راحتی وارد صحبت
شـوند.شـورا پای تخـت نشـسته بود و نگاهـش به بیرون پنجـره بود.گهگاهی به استیـو نگاه می کرد.لبخـند
شرمگـینی می زد و می پـرسید به چـیزی احتیاج دارد یا نه.استیو هم همانطور بی حال و ساکت به پشت بر
تخت درازکشیده,می خوابیدگهگاهی که بیدار می شد مداوم و سیری ناپذیر شورا را تـماشا می کرد و در
جواب لبخند او لبخند می زد و در جواب سوالش سرش را به علامت نه تکان می داد تا اینکه نزدیک ظهر کریس به ملاقاتش آمد.دسته گل بزرگی ازگلهای میناآورده بود.استـیو نگران سایمن بود بـطوری که قبل
از هر حرفی پرسید:(حال سایمن چطوره؟)
کریس دسته گل را به شورا داد تا درگلدان آب بگذارد:(خوبه...فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.صبح فـقط دو دقیقه دیدمش قراره فردا هم توی آی سی یو بمونه فکرکنم پس فردا به بخش انتقال بدند)
استیوکمی خود را بالاکشید:(منم می تونم ببینمش؟)
کـریس خنـدان کنار او نشست:(تو خودت هنـوز اجازه ی حرکت کردن نداری امروز و فـردا اینجـایی اما پس فردا می تونی خونه بری فقط نباید زیاد حرکت کنی بوریس گفت توی خونه هم دوسه روزی بستری
بشی بهتره)
شورا به سوی آندو برگشت:(صبح به بابا تلفن کرده بودم گفت استیو رو خونه ببرم پیش ما بمونه!)
استیو هل کرد:(چی؟خونه ی شما؟...اماآخه...من نمی تونم!)
شورا با تعجب گفت:(چرا؟)
کریس میدانست استیو جوابی ندارد با تمسخرگفت:(حرفش رو جدی نگیرید...داره خودشو لوس میکنه!)
استیو غرید:(کریس!)
کریس هم عصبانی شد:(چیه؟منم برای خودم برنامه دارم نمی تونم که پرستاری تو رو بکنم!)
(برنامه ات چیه؟)
(می خوام دیدن بابا برم فکرکنم وقتشه یک دسته گل مثل این برای اونم ببرم و ازش تشکرکنم!)
(خوب اون می شه فوقش دو ساعت!)
(می خوام شام بمونم!)
(منم امروز مرخص نمی شم که!)
(به احتمال زیاد شب رو بمونم!)
(منم هنوز فردا رو اینجام!)
(و پس فردا می خوام پیش سایمن باشم)
(تمام روز؟)
(تاآخرین روز!)
(مگه نامزدشی؟)
(نه اما نامزد تو هم نیستم!)و به شورا اشاره کرد:(و تو نامزدکه هیچ زن داری چرا اجازه نمی دی کارش رو بکنه؟)
شورا خندید:(شما نگران استیو نباشید اون چه بخواد چه نخواد میاد خونه ی ما!)
کریس از لب تخت بلند شد:(من نگرانش نیستم بردارید هر جا می برید ببرید!)و به سوی در راه افتاد:(قبل
از عمل بازکمی می شد تحملش کرد اما حالا اصلاً!)
***
نمی دانست چندمین بار است چشم می گشود ایندفعه توانست باز نگه دارد.هنوز در همان اتاقک تاریک
و تنها بود.بالاخره تمام اعـضایش را حس می کرد.دردی نداشت اما شـدیداً بی حال بود با ایـن حال سعی
کرد لااقل سرش راکمی تکان بدهـد تا بلکه زوایای دیگـر اتـاقک را ببیندکه متـوجه نبود ماسک اکسیژن
شد.با شادی دهانش را باز و بسته کرد و لبهای خشک شده اش را لیسید.نگاهش را چرخاند.سرمهای خون
و غـذا هنوز بر دستهـایش بود اما صدای دستگاه قلب دیگر نمی آمد.سینه اش کاملاً لخت و خالی و سفید بود.سفید!؟ناگهان یاد پهـلویش افـتاد.نگاهـش را پایین کشـید و از لای ملافه و تـنش تـوانست برجسـتگی
پـانسمان پهلویش را ببیند.او عمل شده بود!ناگهان پرستار جوان و موطلایی داخل اتاقک شد و او را دید و فریاد پرشوری کشید:(اوه خدایا بیدار شد!)
و برگشت و بیرون دوید.لحظه ای نگـذشت که همراه مردی مسن و جدی برگـشت.مرد بدون هـیچ حرفی
دمای بدن و ضربان قلب او را سنجید و رو به دخترک کرد:(همه چیز نرمال شده می تونید به بخش ببرید)
حرفش تمام نشده شخص سفیدپوش دیگری داخل پرید:(سایمن؟!)
بوریس بود.سایمن آنچنـان هیـجان زده و شاد شدکه تقلایی برای بلند شدن کرد اما دکتر باگـذاشتن کف
دستش بر سینه ی او مانع شد:(نه حرکت نکن!)و رو به بوریس کرد:(واقعاً که آقای نولتی!)
بوریس خندان و شرمگین معذرت خواست و دکتر پرونده ی زیر تخت را امضاکرد و به او داد:(از ایـن به بعد مسئولیتش رو به شما می دم)
بـوریس با شـوق تشکرکرد و مـرد خارج شـد.بوریس خـود را سر تـخت رساند و دسـت بر پیشانی سایمن
کشید:(اوه دوست عزیزم دلم برات تنگ شده بود...)
سایمن لبخند زد و سعی کرد بگوید"منم"اماگلویش آنچـنان خشک شده بودکه صدایی در نیـامد.بوریس
خندید:(حرفهاتو نگه دار بیرون!داریم از این جهنم می ریم!)
و بـرای آوردن تخت چرخدار بیرون دوید.ساعتی بعد او در یک اتاق انفرادی و بسیار نورانی بود.در دل و مغـزش غـوغا بودکنجکاوی داشت او را می کشت.حدسهـایش را زده بود اما می خـواست مطمعـن شود. بوریس کمی به اوآبمیوه نوشاند و او بالاخره توانست حرف بزند:(چطور شده بوریس؟)
بوریـس کنارش نشست و در حالی که موهای بهـم ریخته ی او را نوازش می کرد گفت :(کار دوستاته ...
استیو وکریس اما بهتره من چیزی نگم خودشون بگند بهتره!)
سایمن به سختی زمزمه کرد:(اونهاکجااند؟...چرا نمیاند؟)
(میاند و می گندکجا بودند...اینها همه اش سورپرایزه!)
(من تحمل صبرکردن ندارم چرا تو نمی گی؟)
بوریس گرفته شد:(برای اینکه من می خوام چیز دیگه ای بگم!)
چهره ی سایمن در هم رفت:(نه...اصلاً...اگه در مورد مادرمه...)
(اون اینجاست...برای دیدن تو اومده!)
سایـمن عـصبانی شد:(کار تـوست مگـه نه؟)بـوریس جـواب نداده سایـمن غـرید:(مگه نگفـتم نمی خـوام
ببینمش؟)
بوریس حرف او را ادامه داد:(نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
سایمن شرمگین و ساکت شد و بوریس با ملایمت اضافه کرد:(و تو داشتی می مردی سایمن!)
نگاه سایمن به سوی پنجره چرخید و بوریس دست او را میان دو دسـتش گرفت:(تو داری اشـتباه می کنی
سایمن,اجازه بده حقیقت رو بگم,از اولش همه چیز سوتفاهم بود...سوتفاهم هایی که مادرت ساخته بود!)
سایمن باگیجی سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
بوریس لبخند پر شوری زد:(بیا از روزی شروع کنیم که تو برای آزمایش دادن اومدی پیش من...)
***
بعد از دو روز دوری از غـذاخوری داشت برمی گـشت.دیروز وآنروز تماماً مهمان پدرش بود. در مورد
همه چیز صحبت کردند.در موردکار,زندگی,گذشته,آینده... به خرید رفـتند,ورق بازی کردند,ماهـیگیری
رفـتند,خـوردند وگشـتند.روزهایی بودکه هـر دوآرزویش را داشتند و حالاخسته و دل نگران در لـیموزین
پدرش ولو شده منـتظر رسیدن به خـانه ی اصلی خـودش بود.راننده مـوزیک ملایمی بازکرده بود و او به
حرفهای پدرش در مورد ملیسا فکر می کرد.درست بعد از تایین شدن حکم او,پدرش مادر ملیسا را طـلاق
داده بود و باربارا با دخترش به داکوتا رفته بود.نه آدرسی در دست بود نه شماره تلفـنی و نه آشـنا وخبری.
هنوز باورش نمی شد ملیسا اینقدر بی وفا باشد.باید اتفاقی افتاده باشد وگرنه...مطمعن بود ملیسا می دانست
او عاشقش بود و هنـوز هم عاشقـش مانده!با ایسـتادن ماشین از تفکراتـش خارج شد.قـبل از رسیدن راننده برای بازکردن در,پیاده شد و بناگه چشمش به سایه ی شخصی جلوی در بسته ی غذاخوری افتاد.بانگرانی
راننده را راهی کرد و دوان دوان خود راکنار سایه رساند.زانو به بغل گرفته,سر طلایی اش را برزانوگذاشته آرام می گریست!با ناباوری صدایش کرد:(شاون؟!)
و شاون سر بـرداشت!کـریس از شدت شـوق می خواست بر زانو بیـفتد و او را به آغـوش بکشدکه متوجه گریستن او شد و سر جا ماند:(چی شده؟)
شاون با صدای بغض آلودی گفت:(مرده مگه نه؟)
کریس به خنده افتاد:(نه احمق...نه!)
و موهای سر او را با یک دست بهم ریخت.شاون هنوزگیج و ناراحت بود:(پس چرا سه روزه تلفن می زنم
بر نمی دارید؟و حالاکه اومدم در بسته است و هیچکدومتون نیستید؟از هرکی پرسیدم گفتـند رستوران سه
روزه بسته است!)
کریس بازوی او راکشید:(بلند شو بریم خونه ی شما خودت همه چیزو می فهمی!)
شاون از جا بلند شد:(سایمن خونه ی ماست؟)
کریس راه افتاد:(بیا می فهمی!)
شاون هم دنبالش راه افتاد:(چرا تعریف نمی کنی چی شده؟)
(تو چرا تعریف نمی کنی؟چطور شد به این زودی برگشتی؟چطور جرات پیداکردی؟)
شاون خود را دوشادوش او رساند:(موضوعش طولانیه اول تو بگوسایمن کجاست؟)
(این موضوعش طولانی تره!تو بگو!)
شاون با خشم فوت کرد.میدانست تا جوابهای کریس را نداده محال است بتواند جوابهای خودش را بگیرد پس شروع کرد:(از وقـتی به مکزیک رسیـدم چنـد بار به رستـوران تـلفـن کردم دو روز پشت سر هـم...و
هیچکس که برنداشت نگران شدم احساس کردم اتفاق بدی افتاده از شانس تلفن خونه هم قطع بودسومین
روز دیگه نتونستم تحمل کنم تصمیم گرفتم برگردم همه چیزو به چـشم خریده بودم فـقـط می ترسیدم به
رستوران نرسیـده گیر بیفـتم موندم چکـارکنم دست آخـر به سرم زد باکیوساک تماس بگیرم و همه چیزو بـهش بگم به هزار زحمت شماره تلفن بیمارستان و اتاقش رو پیداکردم و باهاش حرف زدم علت کارم رو توضیح دادم گفتم مساله سر مرگ و زندگی بودکه مجبور شدم اتفاقـاً اونم بخاطر اینکه منو به کتک داده
بود معـذرت خواست وگـفت اون پول حـق من بود وآخـرش از این کار من خوشـش اومد وگـفت که از
شکایتش صرفه نظر می کنه)
کریس خندید:(به این می گند خوش شانسی!)
شاون با تعجب ایستاد:(اوه راستی...تو داری می خندی!هیچوقت خندیدن تو رو ندیده بودم!)
کریس رو به اوکرد:(حالاببین!)
و عمیق تر خندید!
***
بوریس پرسید:(حالا اجازه می دی بیاد تو؟)
سایمن نگاه مرطوبش را به سوی پنجره برگرداند:(نه!)
بوریـس شوکه شـد اما سایمن زمـزمه وار ادامه داد:(من دیگـه روی دیدنـش رو ندارم...چـون...خیلی زود
قـضاوت کردم نباید در عـشقش شک می کردم,نباید اونـقدر بدرفـتاری می کردم,نباید ردش می کـردم, نباید تلفن هاشو قطع می کردم,نباید مانع اومدنش می شدم...باید خیلی زودتر,قبل از اینکه اون بخـواد,من
دعوتش می کردم,باید نامه هاشـو می خوندم,باید به نامه هـاش جواب می دادم,باید باورش می کردم,باید
می دونستم چون مادرمه حتماً دوستم داره...باید بهش فرصت اثبات کردن می دادم...)
صدای زنانه ای گریان پرسید:(چطور می تونم اثبات کنم دوستت دارم؟)
سایمن با ناباوری سر برگرداند.بجای بوریس مادرش کنارش ایستاده بود و می گریست!
دقـایق زیبـایی بود.گرمای آغـوش و اشک.مادرش هـم حرفهایی برای گـفتن داشت:(خیلی سعی کردم بـرای اومدن به مراسم فـارغ التحصیلی جـرات و توانایی جمع کنم اما نتونستم!از صبح گـریه کرده بودم و بـرای پیداکردن راهی,به هر دری زده بودم دوستام اومدندکمکم,هرکدوم چند صد دلاری بهم پول دادند اماکافی نشد توکه اومدی ورق و فیش ها رو درآوردیم که فکرکنی پول قماره...جامها رو پرازآب کردیم تا فکرکنی از بس شراب خوردم داغونم...چکار می تونستم بکنم که؟تو عـزیزترینم بودی و نمی خـواستم
ذره ای نگـرانی و نـاراحـتی پـیداکنی,نـرمن که آوارگی و بدبخـتی منـو دید پـیشنـهاد داد تـو رو بفـرستم
غـذاخوری تا پیـشم نباشی تا چیـزی لو ندم,یکی از بانکها به شرط شغلی وام می داد توکه رفـتی منم رفتم
دنـبال کار,دو ماه طـول کشـید یک کار درست حـسابی استخدامم کنند و بعد مکافـات وام که تا به حال
طول کشید...)
سایمن دسـتهای مادرش را فـشرد:(متشکرم...از بابت تمام زحمـتهایی که برام کـشیدی متشکرم و لطفاً منو
ببخش)
مادرش هم پیشانی او را بوسید:(تو هیچ گناهی نداشـتی,من هـمیشه درکت کردم چـون می دونستم رفتـار من ظاهر وحشتناکی داشت اگه می دونستم تو از بیماری ات خبر داری حتی لحظه ای تـرکت نمی کردم!
همه اش تقصیر بوریس بودکه هر دومون رو بی خبرگذاشت!)
(نه ماما...اونم اینو صلاح دونست,اونم سعی کرد سـهم خـودش رو درست بازی کنه,تو فکـرمی کـنی به
کدوممون می تونست حقیقت رو بگه؟)
بناگه صدای بوریس از پشت درآمد:(به هیچکدومتون!)
سایمن غرید:(بیا تو..لوس نشو!)
و بوریس وارد شد.چشمانش پر از اشک بود:(امیدوارم شما هم منو ببخشید مـن فقط می خواستم کمکتون کنم!)
سایمن خندید:(وکمکمون کردی...هر دو ازت متشکریم!)
***
بعـد ازآمدن به نوادا,آنشب اولین شبشان بودکه در خانه مهمان داشتند و صدای خنده و صحبت در فضا موج می زد.همـه از بازگـشت سریع و غیرمنتظره ی شاون شوکه و شاد شده بودند و شاون از نجـات جان سایمن بدست استیو وکریس شوکه و شاد شده بود اما از اینکه کاری از دست او برنیـامده بود,حـسودی و
دلتنگی می کرد.گر چند استیو وکریس و حتی پدرش دلـداری اش می دادندکه شـروع کننده ی تمام این
اتفاقات و نجات جان سایمن در اصل به او مربوط بودکه تلنگری به جانشان زده و افکار و وجدان خوابیده یشان را بـیدارکرده بود اما اوآرام نمی شد تا اینکه کریس یک پیـشنهاد عالی داد:(تو می تـونی با پولی که
ازکیوساک گرفتی رستوران بالایی رو بخری این اونو خوشحال می کنه!)
شاون هیجان زده شد:(جداً؟...ازکجا می دونی؟)
کریس با خود خندید:(نمی تونم توضیح بدم تو حرفم رو باورکن!)
استیو سر تکان داد:(فکر خوبی بنظر میاد!)
پدر شاون گفت:(و اگه به کارگر احتیاج داشتید منم می تونم کمکتون کنم!)
نگاهها با شوق بر هم چرخید.شاون داد زد:(چراکه نه بابا!محشر می شه...منو توکنار هم!)
شورا هم به وجدآمد وگفت:(من چی؟منم می تونم با شماکارکنم؟)
پدرش به استیو اشاره داد:(چرا از من می پرسی؟شوهرت باید اجازه بده!)
شورا شرمگین و خندان به استیو نگاه کرد و استـیو سرش را به عـلامت بله تکان داد.شورا از شـدت شادی
پرید و دست دورگردن استیو انداخت.شاون به شورآمده بود:(کی می تونیم به ملاقات سایمن بریم؟)
کریس جواب داد:(فکرکنم فردا صبح اجازه بدند)
(پس چطوره حالابریم کار این رستوران رو یک سره کنیم و فردا سند رو به سایمن ببریم؟)
استـیوگفت:(من یک فکر بهتـری دارم...چـرا تا اون مرخـص بشه ما هـمه چیـزو رو به راه نکنـیم؟اونـوقت
می تونیم یک جشن سورپرایز توی رستوران جدید براش بگیریم!)
کریس و شاون و حتی شورا و پدرش پیشنهاد را پسندیدند:(عالی می شه!)
***
وقـتی چشم گشـود از دیدن عـقربه های ساعت دیواری که روبروی تختش نصب شده بود,شوکه شد.ده صـبح بود!نـزدیک یک سال می شدکه او قـبل از طلوع آفـتاب بیـدار می شد و حالا...این نشـان دهنده ی
سلامـتی او بود.وقـتی نگاهـش را چرخـاند,مادرش را دیـدکه در صندلی کنار تخـت او نشسـته و صبحـانه
می خورد.با علاقه سلام کرد و خندید:(همیشه فکر می کردم می میرم و دیگه تو رو نمی بینم!)
مادرش سینی راکناری گذاشت واز جا بلند شد:(منم این ترس رو داشتم اما لطف بزرگ خدا و دوستات!) و خم شد و پیشانی او را بوسید:(اومدن دیدنت,بیرون منتظر بیدار شدنت هستند...بگم بیاند تو؟)
سایمن با شوق خود را بالاکشید:(بچه ها اینجااند؟)
مادرش پتو را از بالاتا شکمش تاکرد:(هر سه تاشون!)
سایمن باور نکرد:(چطور ممکنه؟شاون هم!؟)
ناگهان شاون در راگشود:(بله شاون هم!)
سایمن فریادی ازشادی کشید و شاون دوان دوان خود را به تخت او رساند و بغلش کرد.برای شاون دیدار سایمن شـوق دیگری داشت.در لحـظه ی جـدایی,او را بدرقـه ی مرگ می کـرد و حالاخـوش آمدگـوی
زندگی بود.سایمن فرصت نکرد چیزی بپرسد.کریس و استیو هم بدنبال خروج مادرش وارد شـدند.سایمن
نـتوانست تحمل کند و با وجـود ریسک باز شدن بخیـه هایش نـشست تا بتـواند استیـو را هـم به راحتی در
آغوش بگیردکه قبل از استیوکریس خم شد و سایمن با وحشت خود را عقب کشید و باعث تعجب شاون
و استیو شد اماکریس که علتش را می دانست خندید:(بایدکم کم به تغییرات عادت کنی!)
و تن لخت او را میان بازوهایش گرفت و به سینه فشرد.برای کریس وجود سایمن ارزش دیگری داشت او باعـث شده بود با پـدرش آشتی کند و روزهای گذشـته را دوباره کسب کند.سایمن شاد و راضی از تغییر بـزرگ کریس,به آغـوش استیو فرو رفت.برای استیو لمس سایمن لذت دیگری داشت.در لحظه ای که او را از دست می داد,توانسته بود دوباره بدستش بیاورد اما سایمن فـقـط از دوباره داشتن آنها شـاد بود چـون
دوستـانش بودند و او دوسـتشان داشت اما می دانـست سوای این عـلت,علت دیگـری وجـود داشـت پس
پرسید:(چکارکردید بچه ها؟)
کریس یک طرف تخت نشست:(من سعی کردم اثبات کنم دوستت دارم!)
استیو پای تخت ایستاد:(منم سعی کردم جبران محبتهای تو رو بکنم!)
شاون هم طرف دیگر تخت نشست:(منم سعی کردم خوشحالت کنم!)
سایمن هیجان زده خندید:(خوب؟کی شروع می کنه؟)
کـریس و شاون به استیو نگاه کردند.این حق او بود اما استیو خجالت می کشید پس رو به کریس کرد:(تو از اول همه چی رو تعریف کن!)
کریس با جدیت به او زل زد:(بلوزت رو بزن بالا!)
سایمن منظورکریس را نفهمید و تعجب کرد.استیـو با شرم غـرید:(لوس نشو...تو بگو چطور بخاطر سایمن به پای پدری که ازش متنفر بودی رفتی و ازش با التماس صد هزار پول گرفتی!)
سایمن با ناباوری رو به کریس کرد:(چی؟...این حقیقت داره؟)
کریس بجای سایمن به شاون نگاه کرد و شاون منظورش را فهمید,از جا بلند شد و با یک حرکت سریع و ناغـافلی بلوز استیـو را بالازد و چشم سایمن به رد بخـیه در پهلوی استیـو افتاد و خشکید:(نه...نه این ممکن نیست!)
استیو بلوزش را با خشونت از چنگ شاون پایین کشید و خندید.اشک در چشمان سایمن حلقه زد: (استیو؟ تو...جداً این کار روکردی؟)
استیو از زور خجالت نتوانست نگاهش کند.سر به زیر انداخت و به شوخی گفت:(ذاتاً نصفش اضافی بود!)
سایمن ناله کرد:(اوه خدای من!)
و ناگهان به گریه افتاد.استیو دیگر نـتوانست صبرکند,شاون راکـناری هل داد و خـود را به آغـوش سایمن انداخت.
نوادا:آوریل 2006
بعد از یک هفته سایمن در سلامتی کامل از بیمارستان مرخص شد.بچه ها,استیو وکریس و شاون و شورا در سالن غـذاخوری جـدید,یک جشن سـورپرایز خـوش آمدگـویی برایـش برگـذارکـردند و ایـن واقـعاً سورپـرایز عـظیمی برای سایمن شد و سایمن را بیش از پیش مدیون آنهاکرد.بزودی کادرشان بزرگتر شد. پدر و خواهر شاون واردکار شدند و مادر سایمن کنار پسرش پشت پیشخوان جاگرفت.اولین مشتری یشان
والرین و پدرکریس بود.قصد ازدواج داشتند و غذاخوری را برای جشنشان رزروکردند.کریـس از ازدواج
آنها شاد و راضی شده بود و می دانست پدرش آنقدر پول و توانایی داردکه بزرگترین جشن را در بهترین هـتل شهـر برگـذارکند و درک وکمک او را تـقدیر می کرد.شـورا و استیـو هم می خواستند یک جشـن
کـوچکی بگیـرند و به همـین منـظور با سانـدرا تماس گرفـته و او را به مراسـم و در اصل برای ساقـدوشی
عـروس دعـوت کردند.سایمن از نگاهـهای پـدر شاون بر مادرش و مادرش بر او می تـوانست حدس بزند
سـومین جشن متعـلق به آنها خواهد بود و این او را خوشحال تر می کرد چون می تـوانست صاحب پدری وظیفه شناس,برادری چون شاون و خواهری چون شورا بشود و از طرفی مادرش هم از تنهایی خارج شود. در عـرض یک ماه با پس انـدازی که هـر دو برای درمان و عمل جـمع کرده بودنـد,خـانه ای در نـزدیکی
غذاخوری جدید خریدند و زندگی دوباره وآرامی کنار هم شروع کردند.حتی مادرش با هـدیه دادن یک
دفـتر خاطرات نو,از او خـواست صفحات جـدید را با جمـلات زیبا و پرامید پرکند.کریس با وجـودآنکه
پدرش آدرس وکلید خانه ای راکه سال قبل به شوق آزادی او برایش خریده بود,داده بود هیچوقت به آن
خانه نـرفت.او قـصد مسافـرت به داکـوتا را داشت چون دیگـر از اعـتراف به اینکه هـنوز هم عاشق خواهر
ناتـنی اش است نمی ترسید و شـرم نمی کرد.می رفـت تا ملیسا را پـیداکند.استـیوکنار همسرش شورا و در خـانه ی آنها زندگی ساده اما عاشقانه ای شروع کرد و شاون بالاخره به آرزوی دیـرینه اش رسیـد و بجای سایمـن به غـذاخوری جدیدکه در اصل متعـلق به خودش بود,نـقل مکان کرد و به انتـظار رسیدن و اضافه شدن ساندرا به کـادرشان روزشماری می کرد.حالادیگـر هر چهـار تا جواب هایشان راگرفـته بودند.حـتی
سایمن فهمیده بود سگ کوچکش جداً رو به مرگ بوده!حالادیگر قطعات پازل زندگی یشان کامل شـده
تابلوی بسیار بزرگ و زیبایی ساخته بود و این نشان می دادآنها راه را درست آمده و برنده شده بودند!
***
مرسی دوست عزیز به خاط رمان قشنگت.
اگر دوست داشتی و مایل بودی فکر کنم بد نباشه درباره دو تا رمانی که تا به حال گذاشتی بحث کنیم
البته اگر این رمانت تموم شده
البته که می خوام من ذاتاً برای همین رمان هایم رو اینجا گذاشتم اما انگار کسی حال نداره در مقابل پنج سال زحمت
ویک سال تایپ من لااقل یک سطر نظر بده!!!!!!!!!!!
دوست عزیزم تو اصلا به دیگران کار نداشته باش مهم منم که همه داستانت رو با دقت خوندم و حاضرم هر کاری که بخوای برای چاپ هر کدوم که دوست داری بکنم.:31::31:
خوب هم می تونیم منتظر بقیه باشیم و هم اینکه خودمون شروع کنیم انتخاب با تو
قربونت درد نکنه دوست عزیز من اگه تو رو نداشتم چکار باید می کردم؟بگو بینم رانده شدگان چطور بود؟آخرش همونطور شد که انتظار داشتی یا نه؟کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ از کدوم موضوعش بیشتر خوشت اومد؟
دِ حرف بزن دیگه دختر!
قربونت درد نکنه دوست عزیز من اگه تو رو نداشتم چکار باید می کردم؟بگو بینم رانده شدگان چطور بود؟آخرش همونطور شد که انتظار داشتی یا نه؟کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ از کدوم موضوعش بیشتر خوشت اومد؟
دِ حرف بزن دیگه دختر!
به نظر من شیطان کیست خیلی قشنگ تر بود یه جورایی نمی شد آخر داستان رو حدس زد و به واقعیت هم بیشتر نزدیک بود .
شیطان کیست واقعا محشر بود خیلی براش زحمت کشیده بودی .شخصیت ها رو به خوبی انتخاب کرده بودی .
شیطان کیست با بیشتر رمان ها متفاوت بود و تفاوتش اون رو جالب کرده بود .
اما رانده شدگان قشنگ بود شخصیت های خوبی داشت ولی فکر نمی کنم خیلی بشه درکش کرد البته توی این جامعه و یه جورایی می شد آخر داستان رو حدس زد .
به نظر من شیطان کیست خیلی بهتر بود.
راستی عزیزم دوست دارم کمکت کنم تا یکی از رمانات رو چاپ کنی .ببینم اگر تونستم تابستونی وقتم کمی آزادتر اگر شد با یک ناشر صحبت می کنم تا اگر خدا خواست و من تونستم یکی از رمانات رو به یک ناشر بفروشیم.
انتخابش با خودت .
راستی اگر تونستی هر رمانی رو که خواستی چاپ بشه اون مراحل اولیه رو که برات گفتم مثل تایپ و تکثیر خودت انجام بده البته این کار رو نکن تا من ببینم می تونم کاری بکنم یا نه .
بله من خیلی برای شیطان کیست زحمت کشیدم البته برای تنظیم گذشته های شخصیتها در رانده شدگان یک ماه
کار کردم اما خوب اولی بیشتر طول کشید من اینها رو تایپ و پرینت شده در دست دارم حالا تا کجا پیش رفتم نمی دونم
منکه کاری جز انتظار کشیدن ندارم حالا ببینم چی میشه اگه به چاپ برسه که خوشحال می شم اما اگه نشه دیگه
برام مهم نیست از اینکه به فکر منی متشکرم
دوست عزیزم
البته زیاد امیدوار نباش اما من سعی خودم رو می کنم
سلام وسترن
من تا حالا همه داستان های شما رو به عنوان یه مهمان خوندم (نه عضو ) که واقعا خیلی خوب بودن بازم ادامه بدین. اما در اصل برا این نیومدم اومدم بگم که تو ایمیلای یکی از دوستانم که از طرف گروه ترانه ها فرستاده شده بود زده بودن که از این به بعد قراره یه داستان دنباله دارقرار بگیره که خوشبختانه یا بدبختانه شیطان کیست شما بود که متاسفانه اسمی از شما یا این فروم برده نشده بود چون میدونم زحمت زیادی کشیدین دلم نیومد که خبرشو بهتون ندم خواهشا هر چه سریعتر یه اقدامی بکنین تا لااقل کسی که داستانتونو می خونه بدونه که مال شماس و کار یه ایرونیه
من تا به حال عضو فروم نبودم اما برا اینکه به شما خبر بدم عضو شدم
به مسئول گروه ترانه ها حتما ایمیل بدین و اعتراض کنید و بدونین با توجه به شناختی که من تو این مدت دورادور از بچه ها بدست آوردم مطمئنم همه بچه های فروم با شمان
موفق باشید .
آدرس مسئول گروه ترانه ها :saeed_taranehha@yahoo.com
آدرس گروه ترانه ها :taranehha@yahoogroups.com
سلام وسترن
من تا حالا همه داستان های شما رو به عنوان یه مهمان خوندم (نه عضو ) که واقعا خیلی خوب بودن بازم ادامه بدین. اما در اصل برا این نیومدم اومدم بگم که تو ایمیلای یکی از دوستانم که از طرف گروه ترانه ها فرستاده شده بود زده بودن که از این به بعد قراره یه داستان دنباله دارقرار بگیره که خوشبختانه یا بدبختانه شیطان کیست شما بود که متاسفانه اسمی از شما یا این فروم برده نشده بود چون میدونم زحمت زیادی کشیدین دلم نیومد که خبرشو بهتون ندم خواهشا هر چه سریعتر یه اقدامی بکنین تا لااقل کسی که داستانتونو می خونه بدونه که مال شماس و کار یه ایرونیه
من تا به حال عضو فروم نبودم اما برا اینکه به شما خبر بدم عضو شدم
به مسئول گروه ترانه ها حتما ایمیل بدین و اعتراض کنید و بدونین با توجه به شناختی که من تو این مدت دورادور از بچه ها بدست آوردم مطمئنم همه بچه های فروم با شمان
موفق باشید .
آدرس مسئول گروه ترانه ها :saeed_taranehha@yahoo.com
آدرس گروه ترانه ها :taranehha@yahoogroups.com
چه قدر تو خوبی دستت درد نکنه
western جان زود اقدام کن واقعا حیفه چه آدمایی پیدا میشن
aeed عزیز باورم نمی شه بخاطر من عضو شدید!خیلی خیلی متشکرم ببینم چکار می تونم بکنم...
westernعزیز من به خاطر عروسی یکی از بچه های فامیل آخر داستان رو امروز خوندم قشنگ بود ولی همون طور که rsz1368گفته شیطان کیست بهتر بود
اینکه داستانات به خوبی و خوشی تموم میشن شاید خوشحال کننده باشه ولی هیچ وقت هیچی کامل نیست همیشه یه چیزی کمه این باعث میشه داستانت غیرواقعی بشه
یه سوال دیگه در مورد پیوند کبد و جزئیات مربوط به اون که تو داستانت نوشتی مطمئنی ؟ من فکر نمیکردم امکان این نوع پیوند یعنی از دهنده زنده ممکن باشه حالا جدا از خطرش
بله من مطمعنم.راستش بخاطر این کتاب از یک دکتر کتاب پونصد صفحه ای در مورد عمل جراحی کبد خریدم وخوندم
حتی هذینه رو هم از اینترنت پیدا کردم همونطور که نوشتم(و از این موضوع استفاده کردم)این عمل خیلی خطرناکیه
و فداکاری عظیمی می خواد...
بله من مطمعنم.راستش بخاطر این کتاب از یک دکتر کتاب پونصد صفحه ای در مورد عمل جراحی کبد خریدم وخوندم
حتی هذینه رو هم از اینترنت پیدا کردم همونطور که نوشتم(و از این موضوع استفاده کردم)این عمل خیلی خطرناکیه
و فداکاری عظیمی می خواد...
از توضیح و دقتی که تو کار داری ممنون، به امید موفقیت و رشد بیشترت
دوست عزیز داستانت را خوندم خیلی خوب بود ولی شیطان کیست خیلی بهتر بود
ولی خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه که گذاشتیش این رمان را
memol_atz
09-08-2007, 03:40
سلام وسترن عزيز.
دليل عضويت من هم در اين انجمن شما بودي:x
قسمتي از داستان شيطان كيست؟ از طريق ايميل به دستم رسيد از اونجايي كه به زودي براي مدتي دسترسي به اينترنت ندارم به دنبال بقيه داستان توي نت گشتم و اينجا رو پيدا كردم، البته قسمتهايي از داستان چندجاي ديگه هم بود!!!
دوست عزيزم، صميمانه توصيه ميكنم داستان رو به فورمت Pdf توي اينترنت قرار بده (دلم نمياد بگم نذار) چون اينطوري احتمال اينكه مورد سوء استفاده قرار بگيره خيلي بيشتره!
در مورد چاپ متأسفانه بايد بگم تا اونجايي كه من ميدونم احتمال اينكه داستان «شيطان كيست؟» بتونه از وزارت ارشاد مجوز بگيره حداكثر 30% كه اگه بشه احتمالا به قدري بايد سانسور بشه كه خودتم از چاپ داستانت منصرف بشي!!! (ميدونم كه حتي گفتنشم بي رحمي بود)
در مورد باقي داستانهات، در رابطه با مجوز من هنوز نرسيدم كه بخونم، ولي در مورد چاپ بايد اول از همه بايد يه ناشر پيدا كني كه تمايلي به چاپ داستانت داشته باشه! (موضوع فقط محتواي داستان نيست) معمولا ناشر ها به ميزان سودهي و البته كم دردسر بودن كار، نگاه ميكنند و روشهاي مختلفي هم براي بستن قرارداد با مؤلف دارند.
براي پيدا كردن ناشر ميتوني خيلي راحت از طريق وزارت ارشاد ليست ناشران محل سكونتت رو پيدا كني، ميگم از شهر خودتون باشه چون مسلما تماس با اون ناشر برات راحتتره!
اگر دوست داشتي من ميتونم توي تهران با يكي دو ناشر صحبت كنم يا هماهنگ كنم تا خودت صحبت كني، ولي بايد شرايط خودت رو هم بدونم! (مثلاً ميخواي به چه صورت با ناشر كار كني؟)
==============
موفق باشي.
وسترن عزیز اگر این طوری که این دوستان میگن زودتر یه کاری واسه رمانت بکن وگر نه خیلی بد میشه
موفق میشی عزیزم
شاید خیلی شاعرانه باشه وبرام بخندید اما دیگه به فکر چاپ کتابهام نیستم من اونها رو نوشتم و لذت بردم
برای چاپشون تلاش کردم تا به دست بقیه ی دخترها برسه و مثل دخترهای اطرافم لذت ببرند اما نشد پس
به فکرم زد بذارم اینترنت تا لااقل در دسترس عده ی بیشتری قرار بگیره و حالا دیگه برام مهم نیست سرشون
چی میاد چون همونطور که دوست عزیز گفتند اگر شیطان کیست چاپ بشه ویرانش می کنند ومن حاضر نیستم
حتی یک سطرش رو هم پاک کنند رانده شدگان رو هم به خدا هدیه کرده ام تا خدا هر طور دوست داره عمل کنه
از شماها ممنونم که به فکرم هستید من از اولش می دونستم اگه کتابهام رو بذارم اینترنت می دزدند اما به خودم
گفتم تا کی نگه دارم؟اینطوری که کسی نمی خونه و گذاشتم حالا کاری نمی تونم بکنم برای چاپ هم امکانات
ندارم نه امکان پی گیری برای پیدا کردن ناشر و ویرایشگر نه امکانات مالی!پس چرا بی خودی دست وپا بزنم؟
Western jan salam,mamnoon az roman sheytan kist? in roman vaghean jalebe,man in roman ro dar e-meilhaye groohe taraneha mikhoonam, albate azashoon porside boodam ke nevisande in roman kist,vali modeereeyate taraneha ham nemidoonest,mishe beporsam ke in dastan ro dar koodoom site gozashtid, va mishe beporsam ke esme vagheeye shoma chi hast,va doost daram 1bar dige ham begam,'
:10:IN ROMAN FOGHOLADAS
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.