PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 [10]

malkemid
19-06-2015, 15:06
آنا با يادآوري اين خاطره خندید. در لحن و آهنگ صدايش از اين بابت که ديگران اينهمه داشتند و خودش هيچ نداشت نشاني از خشم يا کینه نبود.
رودی با بي حوصلگی گفت: مردم وين همين اند که مي بيني. همه چيز را تحمل مي کنند، مبارزه نمي کنند. مادام که هفته ای یک بار یک نخ سوسیس مورد علاقه و یک گيلاس نوشيدني ارزان گير بياورند، یکشنبه ها براي امپراتور هورا مي کشند و خودشان را خوشبخت مي دانند. فراموش مي کنند که در یک کشور پليسي زندگي مي کنيم، که هر کتابی را سانسور مي کنند، هر نامه اي را باز مي کنند، هر فکری را دیکته مي کنند، و هر کس را که جرأت کند لفظ "اصلاحات" و آزادي را بر زبان بياورد، محكوم مي کنند.

آشیانه عقاب -- کنستانس هون

malkemid
29-06-2015, 23:23
زنها نیامدند قبرستان.
- تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است.
پدرم از حاج شیخ علی می پرسد:
- دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟
حاج شیخ علی به مخده تکیه می دهد و حرف می زند:
- ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است...
پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار می کند که تو دهنش بماند.
- ... بوسیدن سنگ حجر، دویدن میان صفا و مروه و داخل شدن در خانه کعبه هم به زنها حرام است.
اما با همه اینها صنم همراهمان آمده قبرستان و حالا دارد لنگان لنگان پشت سرمان می آید.
هر وقت با پدر و مادرم رفته ام جایی، همیشه مادرم پشت سرمان راه رفته است. هیچ وقت نشد که حتی شانه به شانه مان هم راه برود.
- مادر چرا اینهمه عقب می مونی؟
- زن همیشه میباد پشت سر مرد راه بره پسرم.
- ولی مادر، انگار من شنیدم که زنا میباس جلو باشن.
مادرم تو چشمهام نگاه می کند.
- نه مادر، ما با اونا خیلی فرق داریم.
پیله می کنم تا خوب بفهمم قضیه از چه قرار است.
- آخه چه فرقی داریم مادر؟
مادرم خودش را راحت می کند:
- گناه داره.
ولی من به این سادگی دست بردار نیستم:
- گناه؟
مادرم کم حوصله شده است.
- گناه که نه... ولی خب، این رسم و رسوم ماس.
از حرفهای مادرم سر در نمی آورم. یعنی اصلا به عقلم جور در نمی آید.

همسایه ها -- احمد محمود

malkemid
13-07-2015, 21:41
تو راز خوشبختی را می دانی ماساوو؟
دربان سر بزرگش را به علامت نه تکان داد.
-این است که بمیری. بمیری و بعد از نو زنده شوی و قدر هر روز را بدانی.

پمپی -- رابرت هریس

dourtarin
19-07-2015, 22:57
" بیش از یکصد نفر از کسانی که در سازمان من کار می کنند خودشان را بالا کشیده اند و از حدی که می خواستند ثروتمند تر شدند.
آنها کسانی نبودند که بخواهند عیب و ایرادی در مقامات بالا دست خود پیدا کنند.
در عوض، سعی کردند از دانش و اطلاعات هر کسی که با او تماس برقرار می کنند، استفاده کنند." ص 103


شاه کلید ثروث- ناپلئون هیل- مهدی قراچه داغی

SA3EDLORD
21-07-2015, 03:54
همین بس است که چند نفر را در دنیا داشته باشید که صورت در هم رفته و بد عنق شان به محض دیدن تان نرم شود و برق دوری از دوستی به چشمان سبزشان بنشیند.
مری مک لین - چرا دزدی می کنم
Mary McLane - Why I am a thief
همشهری داستان 56

malkemid
21-07-2015, 20:05
سیسرو لبخندی بر لب آورد و گفت: حالا، خودت که سیاستمداری بگو ببینم سیاستمدار چگونه آدمی است؟
گراکوس به اختصار گفت: یک آدم حقه باز.
- تو باز لااقل صراحتی داری.
-تنها حسن من همین صراحت است و می دانی که این حسن بسیار بزرگی است. مردم این را در یک سیاستمدار، با درستی و درستکاری اشتباه می کنند. می دانی ما در یک جمهوری زندگی می کنیم و این بدان معناست که اکثریت مردم چیزی ندارند و اقلیت قلیلی همه چیز دارند و آنهایی که چیزی ندارند، باید از آنهایی که همه چیز دارند، دفاع کنند. از این هم بالاتر، آنهایی که همه چیز دارند باید اموالشان را حفظ کنند و لذا آنهایی که چیزی ندارند، باید آماده باشند در راه حفظ اموال اشخاصی مانند من و شما و آنتونیوس بمیرند.

اسپارتاکوس -- هوارد فاست

malkemid
22-07-2015, 00:38
ما سیاستمداران به قضایای غیر منطقی صورت منطقی می دهیم و آنها را موافق دلایل عقلی تفسیر و توجیه می کنیم. ما مردم را متقاعد می کنیم که بزرگترین وظیفه زندگی این است که به خاطر اغنیا بمیرند. اغنیا را هم متقاعد می کنیم که از قسمتی از ثروتشان بگذرند تا بقیه را بتوان حفظ کرد. ما در واقع شعبده بازیم. مسائل خیلی ساده و بی ضرری را پیش می کشیم، آن قدر ساده و بی ضرر که هیچ آدم بی عقلی در آنها شک نکند. به مردم می گوییم: قدرت حاکمه شما هستید. رای شما منشا قدرت و عظمت روم است. شما تنها مردم آزاد جهان هستید. چیزی گرانبهاتر از آزادی شما، چیزی شکوهمند تر و شگفت انگیز تر از تمدن شما نیست. شما هستید که بر این تمدن و آزادی نظارت می کنید. بله، قدرت حاکمه شما هستید و آن وقت همین مردم به نامزدهای انتخاباتی ما رای می دهند. وقتی شکست می خوریم گریه می کنند و هنگامی که پیروز می شویم از خوشحالی در پوست نمی گنجند و احساس غرور می کنند. مهم نیست در چه بدبختی و نکبتی سقوط می کنند. این هنر است. سیاست را هیچ وقت کم مگیر و به چشم تحقیر نگاه مکن.

اسپارتاکوس -- هوارد فاست

malkemid
29-07-2015, 12:47
فکرش را که بکنی، یک جورهایی عجیب است. ما توی دوره ی کم و بیش سرد و دل مُرده ای زندگی می کنیم، ولی دور و بر مان یک عالمه اطلاعات از آدم ها ریخته. اگر بخواهی، می توانی مثل آب خوردن کلی از این اطلاعات جمع کنی. آن وقت باز هم هنوز چیز زیادی از آدم ها نمی دانیم.

سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش -- هاروکی موراکامی

malkemid
31-07-2015, 13:04
هیچ قلبی صرفا به واسطه هماهنگی، به قلب دیگری وصل نیست. زخم است که قلب ها را عمیقا به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین ها ریشه دارد.

سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش -- هاروکی موراکامی

dourtarin
31-07-2015, 20:00
هر وقت یک بشقاب اسپاگتی داغ روبرویم است، این فکر به سرم می زند که چه بلایی سر دخترک آمد. بعد از این که گوشی را گذاشت، برای همیشه ناپدید شد و در سایه های چهار و سی دقیقه بعد از ظهر فرو رفت. آیا من مقصر بودم؟

باید موقعیت مرا بفهمید. آن وقت ها دلم نمی خواست کسی مزاحمم بشود. برای همین بود که خودم به تنهایی توی آن قابلمه بزرگ، که می شد یک سگ گله را داخلش نگه داشت، اسپاگتی می پختم.

پوسته های سبوس گندم های طلایی در کشتزارهای ایتالیا در باد شناورند.
می توانید فکرش را بکنید که ایتالیایی ها چقدر متحیر می شوند اگر بدانند چیزی که در سال 1971 صادر می کرده اند، تنهایی محض بوده است؟

دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل- هاروکی موراکی- محمود مرادی

malkemid
20-08-2015, 16:02
نمی دانم دریا را چگونه توصیف کنم. فقط می دانم عجالتاً من را از وزن بار زندگی رها می کند. هر بار به دریا نگاه می کنم، مرد مغروقی خوشبخت می شوم.

میعاد در سپیده دم -- رومن گاری

malkemid
22-08-2015, 01:56
از من پرسید آیا فعالیت سیاسی می کنم، گفتم نه. از خانواده ام پرسید. گفتم در دوره ی دیکتاتوری سرِ خانواده ام به کارِ خودشان گرم بود و هوادارِ هیچ طرف نبودند. معلم با تعجب یا تحقیر به من نگاه کرد. با تعجب نگاه کرد اما متوجه شدم در نگاه خیره اش تحقیر هم هست.

راه های برگشت به خانه -- آلِخاندرو سامبرا

lieee
08-09-2015, 18:30
اشکار کردن خویش بر دیگری پیش درامد خیانت است و خیانت بیزاری میاورد این طور نیست؟
وقتی نیچه گریست/الیوم

lieee
08-09-2015, 18:33
من تنها از تجربه خود مینویسم من بر خون مینویسم و بهترین جقیقت , جقیقت خونین است.
وقتی نیچه گریست.

lieee
09-09-2015, 01:18
نیچه بی رحمانه ادامه داد:" و همسرت؟ آیا او نیز مانند تو در این زناشویی به بند کشیده نشده است؟ازدواج نباید زندان باشد، بلکه باید باغی باشد که چیزی برتر در آن کشت شود.شاید تنها راه برای حفظ زناشویی ات ، دست کشیدن از آن باشد"
برویر:"من پیمان مقدس زناشویی بسته ام"
"ازدواج پیوندی سترگ است این که دو تن تا ابد عاشق عاشق بمانند، بسیار سترگ است .بله، زناشویی مقدس است.ولی..."نیچه خاموش شد.
برویر پرسید:"ولی؟"
نیچه با لحنی خشن گفت:" زناشویی مقدس است ولی شکستن پیمان زناشویی بهتر از شکسته شدن به وسیله ی آن است"




وقتی نیه گریست/الیوم

lieee
10-09-2015, 21:16
امید اخرین مصیبت است


امید بدترین بلاست زیرا عذاب را طولانی میکند


وقتی نیه گریست/الیوم

malkemid
11-09-2015, 21:02
آري من خوب می دانم که چه بسا طعم یک خوراکی يا یک نغمهٔ موسيقي خاطرهٔ لحظه ای از گذشته را به طرزي بسيار زنده به ذهن شما باز مي گرداند، ولي اين فقط براي چند ثانيه است: جرقهٔ کوتاهی مي زند، باز پرده مي افتد و زمان حال لامروت همچنان رو در رو است.
واي اگر بازیافتن تمامي گذشته در یک تکه نان شيريني وارفته در جوشانده اي حقيقت می داشت چقدر لذت بخش بود!

قلعه مالویل -- روبر مرل

super smart
24-09-2015, 19:57
گفتم...

از چه پاییز میشود

و از چه دنیایت در حال تغییر است

...فرمود

زیباییش را بنگر و به صدای خش خش برگان

به لحظه ای فکر کن که با تمام زردی اش

با تمام ناتوانی اش، با سبکی اش

بالای سرت در حال اوج گرفتن است

کتاب دست خدا

Gods hand

darush 00
27-09-2015, 03:09
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همه آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آن ها در گوشه دیگر زمین. این کار بی وقفه ادامه می یابد و هر روز سال آن ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن ها می ایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت می ماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست.
من همان کودنم که از چرایی جا به جای آجر ها در شگفت مانده است.

روان درمانی اگزیستانسیال- اروین د.یالوم

malkemid
27-09-2015, 18:22
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همه آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آن ها در گوشه دیگر زمین. این کار بی وقفه ادامه می یابد و هر روز سال آن ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن ها می ایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت می ماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست.
من همان کودنم که از چرایی جا به جای آجر ها در شگفت مانده است.

روان درمانی اگزیستانسیال- اروین د.یالوم

چقدر خوب بود این...مرسی...نتونستم اسپم ندم!

Hosseinden
29-09-2015, 16:42
پل گفت:
«تـازگی دانـشمندا کشـف کـرده ن کـه لـذت جـنسـی خـرچنگ هـا مـوقع جــماع،
بیسـت و چـهار سـاعت طـول می کـشه. بیسـت و چـهار سـاعت بی وقـفه. بـعده
اکـتشافـات اینشتاین، ایـن بـزرگ تـرین کــشـف عـلمی ئه. بـالاخـره، یه انـقـلاب
واقـعـی ئه و مـایـه ی امـیـدواری.»
«خـب، چـه چـیـزش مـایـه ی امـیـدواریـه؟!»
«مـعلـومـه. نـمی ذارنـد که ایـن نـعـمت فـقـط مـال خـرچـنگ ها بـاشـه. بـیـسـت
و چـهار سـاعت، یـعـنـی بـه طـور مـداوم! اـین خـودش یـعـنـی یـه تـمـدن.»
ژان گفت:
«تا حـا...حـالـا، انـقدر بـه...بـه مـا و...وعـده دادنـد...»
چاک گفت:
«این مساله، توی آمریکا، با یه رئیس جمهور کـاتـولـیـک به جـایی نـمی رسه.»
جس گفت:
«شـمـاهـا کـنـدی رو بـد شـنـاخـتـیـد.»
پل گفت:
«بـاید ایـن نـعمت رو از خـرچـنگ ها گـرفت. مـسالـه ی اعـتباره. بـاید دانشمندای
جــوون رو تـشــویـق کـرد. بـاید کـمـیـسـیـون حـقـوق بـشـر، فـورا مـسـالـه رو بـه
عــهــده بـگـیـره.»
«اگـه سـازمـان مـلل وارد مـیـدون شـه تـنهـا نـتـیجه ش قـتل عام خرچنگ ها ست.»
«یک جـماع بی وقـفه ی بیست و چهـارساعته یعنی خوانده شـدن فـاتحه ی سوئیس.»
«یه نـعمت به این خوبی و قشنگی، به کی داده شـده؟ به یه خـرچـنگ لـامـذهـب. ایـن
هــم خـدا. پـدر جـان، شـما کـشـیـش هـا بـایـد خـجـالـت بـکـشـیـد.»
جس گفت:
«مـن مـطـمـئـنـم بـیـن خـرچـنگ هـا لـامـذهـب پـیـدا نـمـی شـه.»

خداحافظ گاری کوپر

- - - Updated - - -


پل گفت:
«تـازگی دانـشمندا کشـف کـرده ن کـه لـذت جـنسـی خـرچنگ هـا مـوقع جــماع،
بیسـت و چـهار سـاعت طـول می کـشه. بیسـت و چـهار سـاعت بی وقـفه. بـعده
اکـتشافـات اینشتاین، ایـن بـزرگ تـرین کــشـف عـلمی ئه. بـالاخـره، یه انـقـلاب
واقـعـی ئه و مـایـه ی امـیـدواری.»
«خـب، چـه چـیـزش مـایـه ی امـیـدواریـه؟!»
«مـعلـومـه. نـمی ذارنـد که ایـن نـعـمت فـقـط مـال خـرچـنگ ها بـاشـه. بـیـسـت
و چـهار سـاعت، یـعـنـی بـه طـور مـداوم! اـین خـودش یـعـنـی یـه تـمـدن.»
ژان گفت:
«تا حـا...حـالـا، انـقدر بـه...بـه مـا و...وعـده دادنـد...»
چاک گفت:
«این مساله، توی آمریکا، با یه رئیس جمهور کـاتـولـیـک به جـایی نـمی رسه.»
جس گفت:
«شـمـاهـا کـنـدی رو بـد شـنـاخـتـیـد.»
پل گفت:
«بـاید ایـن نـعمت رو از خـرچـنگ ها گـرفت. مـسالـه ی اعـتباره. بـاید دانشمندای
جــوون رو تـشــویـق کـرد. بـاید کـمـیـسـیـون حـقـوق بـشـر، فـورا مـسـالـه رو بـه
عــهــده بـگـیـره.»
«اگـه سـازمـان مـلل وارد مـیـدون شـه تـنهـا نـتـیجه ش قـتل عام خرچنگ ها ست.»
«یک جـماع بی وقـفه ی بیست و چهـارساعته یعنی خوانده شـدن فـاتحه ی سوئیس.»
«یه نـعمت به این خوبی و قشنگی، به کی داده شـده؟ به یه خـرچـنگ لـامـذهـب. ایـن
هــم خـدا. پـدر جـان، شـما کـشـیـش هـا بـایـد خـجـالـت بـکـشـیـد.»
جس گفت:
«مـن مـطـمـئـنـم بـیـن خـرچـنگ هـا لـامـذهـب پـیـدا نـمـی شـه.»

خداحافظ گاری کوپر

slim_shady71
02-10-2015, 21:10
روزگار نوجوانی ام را به من بازگردان
که در ان من هنوز جز امیدی در اینده نبودم
به من بازگردان ان سالهای پربار از نغمه های خوش اهنگ را
که چشمانم از دیدن تباهی های جامعه به وحشت نیفتاده بود
و دور از نام و مقام،دلم شیفته ی چیزی
جز گلها،این گنجهای دلفریب دره های سیراب،نبود
فاوست اثر گوته
ترجمه از م.ا.به آذین

hosseindh_90
28-10-2015, 08:17
ای فلسفه، افسوسا! و ای علم حقوق و ای دانش پزشکی و نیز ای الهیات مبهم و تاریک، من با پشتکار و شکیبایی و با دقت فراوان به استقصای شما توفیق یافته ام، اما اکنون، اکنون من، ناخردمندی زبون، با معرفتی همانند معرفت روزگار گذشته. آری، من خویشتن را فرزانه می نامم و ده سال است پیروان خود را به دلخواه هر سو می کشم و هر چند که از همة مردم، از دانشمندان پلید و از مجتهدان و نویسندگان و رهبانان جهان، به رازهای طبیعت بیشتر واقف ام، اما آشکارا می بینم که هیچ رازی از رازهای جهان را نمی توانم گشود.

فاوست یوهان ولفانگ فون گوته

- - - Updated - - -


ای فلسفه، افسوسا! و ای علم حقوق و ای دانش پزشکی و نیز ای الهیات مبهم و تاریک، من با پشتکار و شکیبایی و با دقت فراوان به استقصای شما توفیق یافته ام، اما اکنون، اکنون من، ناخردمندی زبون، با معرفتی همانند معرفت روزگار گذشته. آری، من خویشتن را فرزانه می نامم و ده سال است پیروان خود را به دلخواه هر سو می کشم و هر چند که از همة مردم، از دانشمندان پلید و از مجتهدان و نویسندگان و رهبانان جهان، به رازهای طبیعت بیشتر واقف ام، اما آشکارا می بینم که هیچ رازی از رازهای جهان را نمی توانم گشود.

فاوست یوهان ولفانگ فون گوته

slim_shady71
05-11-2015, 21:14
الیوشا نیکو سرشت و جویای حقیقت و معتقد به ان که می جست تا با تمامی توان خدمت ان گزارد و اماده برای فدا کردن همه چیز حتی خود زندگی در راه ان.
هرچند این مردان جوان متاسفانه در نمیابند که فدا کردن زندگی شاید اسان ترین گذشتهاست.و مثلا فدا کردن پنج یا شش سال از جوانی پر خروششان در راه تحصیل جدی و ملالت بار
به سبب صدچندان کردن قدرت خدمت گزاری به حقیقت و مرام مورد نظر انها ورای توان بسیاری از ایشان است.
برادران کارامازوف اثر داستایفسکی
ترجمه از صالح حسینی

malkemid
25-11-2015, 00:33
خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات، این که شکم آدم ها را پر کنی شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فرو کنی.
چون بابت آن که چیزی فرو می کنی توی شکمشان - حالا هر چه که می خواهد باشد - پول خوبی بهت می دهند. اما بابت اینکه مغزشان را پر کنی،پِهِن هم بارَت نمی کنند. لابد چون فکر می کنند به حدّ کافی پُر هست و همین طوری هم خیلی چیز حالی شان می شود. که از سرشان هم زیاد است و بیشتر از این می خواهند چکار؟!

کافه پیانو -- فرهاد جعفری

malkemid
30-11-2015, 15:41
خواهرت چنان تحقیرم کرده که دیگر نمی توانم باهاش زندگی کنم. حتی اگر حاضر باشد بدنش را هم خیمه کند تا بتوانم سیگارم را بگیرانم. یا از بین کتاب قصه های بچگی اش بیاید بیرون و مرتب نرود آن تو و همان توقعی را از من نداشته باشد که زن های شان از یک شاهزاده دانمارکی یا یک نجیب زاده انگلیسی دارند. یا حتی اگر شصت و پنج تا بچه ی قد و نیم قد هم برایم بیاورد که از سر و کولم بالا بروند، باز هم حاضر نیستم ببخشمش.
با قهوه فروختن و پیشخدمتیِ این و آن را کردن، تا حالا نصفِ کمترِ مهریه اش را جمع کرده ام. نصف دیگرش را هم به همین زودی جمع می کنم و می دهم بهش تا برود دنبال کار و زندگی اش. یک مردِ مایه دار متشخص هم پیدا کند و باهاش ازدواج کند و همان روز اول، تا می تواند برای خودش طلا جواهر بخرد. یا از این پیراهن هایی که یقه ی خرگوشی دارند، یک ده بیست تایی برای خودش بخرد و توی کمدش آویزان کند.
دست هم را بگیرند بروند توی این پاساژهای بالای شهر راه بروند و مرتب خرید کنند و بدهند کسی همه ی خریدشان را بگذارد توی صندوق عقب سوناتای آبی نفتی شان. سالی پنجاه و دو بار بروند شمال. یک ویلای خوشگل رو به دریای کثیفِ مازندران که من عُقم می گیرد ازش، کرایه کنند برای صد و پنجاه شب که وقتی اجاره اش را مردک می دهد، خواهرت به خودش ببالد که پشتش به چه مرد قویِ دست و دل بازی گرم است. بروند از این تلویزیون های پلاسمای چهارصد و بیست اینچی بخرند و بگذارند توی پذیرایی خانه شان که طول و عرضش همان قدری باشد که یک ضربه ی تایگر وودز می تواند توپ گلف را تا نهایتش جابجا کند. یا ده بیست تا کُلفَت و نوکر استخدام کنند که دم به دقیقه برایش شیر بریزند.
نه! با اینکه خیلی دوستش دارم و می دانی که هنوز هم می میرم برایش، اما به هیچ قیمتی حاضر نیستم خودم را به شکل احمقانه ای دوباره در معرض این قرار بدهم که زنی بتواند برگردد و بهم بگوید « بدبخت ».
خیلی زن ها هستند که بدبختی مثل من را می خواهند. که به هیچ قیمتی حرفِ زور توی کَت شان نمی رود و با هر کس که بخواهد به شان زور بگوید، می جنگند. حتی اگر زن و بچه شان سختی بکشند یا مجبور بشوند کاری بکنند که حقشان نیست. و با دستمزد آن کاری که می کنند، نتوانند برای زن شان یا تولد دخترشان چیزی بخرند. من زنی می خواستم که بفهمد چرا داریم سختی می کشیم.
آدم خیلی شرافتمندی نیستم. اما همان یک ذره شرفم را نمی دهم که باهاش دو خط تلفنِ دستی بخرم و دم به دقیقه، زنگ بزنم به زنم تا بهش بگویم دوسِت دارم. تا خاطرش جمع بشود که واقعا دوستش دارم و برایم عادی نشده.

کافه پیانو -- فرهاد جعفری

hamed29
03-01-2016, 14:54
“من به شخصه عاشق توت فرنگی با خامه هستم،
اما فهمیدم به طرز عجیبی ماهی ها کــــرم را بیشتر از توت فرنگی با خامه دوست دارند !
بنابراین هروقت به ماهی گیری میروم، به چیزی که من دوست دارم فکر نمیکنم؛
بلکه به چیزی که ماهی ها دوست دارند فکر میکنم
و هیچوقت توت فرنگی با خامه بر سر قلاب نمی گذارم تا آنرا بخورند و در دام من بیافتند؛
بلکه آنچه را که نسبت به آن علاقه دارند یعنی کـــرم را بر سر قلاب قرار میدهم،
و جالب اینکه آنها با ولع بیشتری به پیشنهاد من پاسخ میدهند و آنرا میخورند…
چرا همین منطق را در برخورد با آدم ها استفاده نکنیم؟ “


دِل کارنگی
چطور بر مردم تاثیر بگذاریم و دوست پیدا کنیم؟

malkemid
05-01-2016, 15:31
“من به شخصه عاشق توت فرنگی با خامه هستم،
اما فهمیدم به طرز عجیبی ماهی ها کــــرم را بیشتر از توت فرنگی با خامه دوست دارند !
بنابراین هروقت به ماهی گیری میروم، به چیزی که من دوست دارم فکر نمیکنم؛
بلکه به چیزی که ماهی ها دوست دارند فکر میکنم
و هیچوقت توت فرنگی با خامه بر سر قلاب نمی گذارم تا آنرا بخورند و در دام من بیافتند؛
بلکه آنچه را که نسبت به آن علاقه دارند یعنی کـــرم را بر سر قلاب قرار میدهم،
و جالب اینکه آنها با ولع بیشتری به پیشنهاد من پاسخ میدهند و آنرا میخورند…
چرا همین منطق را در برخورد با آدم ها استفاده نکنیم؟ “


دِل کارنگی
چطور بر مردم تاثیر بگذاریم و دوست پیدا کنیم؟

اینو حدود 22 سال پیش، تو یه کتاب با کاغذهای کاهی نیمه پاره خوندم... این جمله ش برام برجسته بود و هنوز هم به یاد دارمش. اسم کتابش اون موقع بود آیین دوست یابی...نوشته دیل کارنگی

ممنون از یاد آوری مجدد:n16:

green-mind
06-01-2016, 00:58
بستن چشم هايت چيزي را تغيير نمي دهد. هيچ چيز فقط به خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق مي افتد نمي بيني٬ ناپديد نمي شود. در حقيقت بار ديگري كه چشم هايت را باز كني اوضاع حتي خيلي بدتر خواهد بود. دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم اين چنين است. چشم هايت را كاملا باز نگه دار. فقط يك ترسو چشم هايش را مي بندد. بستن چشم هايت و گرفتن گوش هايت زمان را متوقف نمي كند.كافكا در کرانه– نويسنده: هاروكي موراكامي – مترجم: گيتا گركاني

Morteza4SN
08-01-2016, 13:40
اولش تفاوت‌ها جذابند، بعدش هی دنبال شباهت‌ها می‌گردیم، چیزی که یافت می نشود.


اوایل عاشق هم بودیم، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم، حالا هم به هم احترام می گذاریم. این ایده‌آل‌ترین تغییر شکل احساسات زن و شوهر است.


فکر می‌کنم که خیلی طبیعی است که اگر روزی عاشق زن دیگری شدی، جایم را با آن زن عوض کنم.
- به همین سادگی؟
ساده که نیست. حتما یک چیزهایی می‌شکند، قلبم، غرورم...


روزی که فهمیدم همه‌ی پسربچه‌ها راز پنهان ناخوشایندی دارند، عذاب وجدانم تمام شد. گناهان دسته‌جمعی زودتر بخشیده و فراموش می‌شوند.


زندگی بدون همین حس‌های خوب کوچک خیلی بی‌معناست.


پری فراموشی / فرشته احمدی

green-mind
08-01-2016, 20:51
.


جز جنگ هیج چیز دیگری نمیتواند حقارت ادم ها و بزرگیشان را یک جا در خود پنهان کند و نشان دهد

خانوم / مسعود بهبود

hanna0
19-01-2016, 18:50
من نمی خواهم از احساس خودم نسبت به شما حرف بزنم .ولی بهترین چیزی که در این مورد می توانم بگویم این است که شما برای من نه یک مدیر بلکه خدا هستید و دوست دارم این رابطه مقدس که مانند مذهب پرتوهای فروزانش دلم را گرم و مغزم را نورانی کرده است همیشه همچنان پاک و دست نخورده بماند .

(سیندخت نوشته علی محمد افغانی)

green-mind
29-01-2016, 16:05
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است.
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...


من اورا دوس داشتم/ انا گاوالدا

darush 00
29-01-2016, 23:08
مارلا میگه: وقتی بیست و چهار سالته هیچ تصویری نداری که چقدر ممکنه سقوط کنی، ولی من زود فهمیدم..

باشگاه مشت زنی/چاک پالانیک/ترجمه پیمان خاکسار/چشمه

hanna0
01-02-2016, 20:09
هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم .

فراموش کردن همیشه سخت تر از به یاد آوردن است .


درد
صادق کرمیار

slim_shady71
23-02-2016, 22:04
کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی اهسته و ارام مثل پیه سوزی که روغنش تمام شود خاموش میشوند.

بوف کور
صادق هدایت

hamed29
31-03-2016, 14:25
چند روز قبل یک نفر در دریا غرق شده بود. مردم گرچه به شجاعت و دلدار بودن تظاهر می‌کردند، زیاد سر به سر دریای پرهیاهو و ناآرام نمی‌گذاشتند.
موجی که به عجله از روی شن‌های ساحل بالا می‌آمد و در پی طعمه‌ی تازه‌تری می‌گشت دیگر چیزی نمی‌یافت و نومید و خجول خود را جمع می‌کرد و در دامان آبی‌رنگ مادر بی رحم خود پنهان می‌شد.


از رنجی که می بریم - جلال آل احمد

banii
28-04-2016, 00:38
در حال حاضر همه کوشش کسانیکه مدعی حکومت بر ایران هستند بر این است که سرآمدان و نخبگان جامعه ایرانی را از میان ببرند و یا از کشور برانند و تا حدی هم توفیق یافته اند. اما سرانجام با شکست روبرو خواهند شد و نخواهند توانست به مقصود خود نایل گردند.


پاسخ به تاریخ / محمدرضا پهلوی


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

green-mind
15-06-2016, 09:08
.


ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم...
شیر آمد؛
یعنی باید رفت...
و ما رفتیم...
اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،
ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم...
انسان میزان همه چیز است...
نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد...
ما می خواستیم اینگونه باشد و شد...
مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه...
مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم...
هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم...
بزرگ تر شده بودیم...!

خاطرات سفر با موتورسیکلت /حضرت چه‌گوارا

sistani14
17-06-2016, 22:23
...اینجا نورفوک است جایی که در کودکی اعتقاد داشتم هر چیزی که گم میشود ار آنجا سر در می آورد...شکل مزرعه روبرویم شکل سایه میگیرد سایه تومی(دوست از دست رفته کاراکتر)او نزدیکتر میشود برایم دست تکان میدهد و حتی شاید صدایم کند...خیالپردازی ام هرگز از این فراتر نرفت-اجازه ندادم که برود-گرچه صورتم غرق اشک شد.نه هق هق زدم و نه مهارم را از دست دادم.فقط کمی صبر کردم و بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم...

پایان تلخ رمان هرگز رهایم نکن اثر ایشی گورو وترجمه زیبای سهیل سمی ...که چندی پیش در شبکه نمایش فیلم ان را هم پخش کردند :n40:

hamed29
08-07-2016, 22:05
ما امروزي ها هيچ چيز از خود نداريم؛ فقط با پُر کردن و انباشتن خودمان از دانش، اديان، فلسفه ها، هنرها، رسوم اعصار بيگانه چون دايره المعارف متحرک چيزي قابل اعتنا مي شويم!
به هر حال تمام ارزش دايره المعارف ها در محتواي آنهاست نه بر عناوين نوشته شده بر روي آنها يا جلد و پوست آنها..
و بنابراين تمام فرهنگ مدرن اساساً دروني است و صحّاف روي کتاب چيزي شبيه اين نوشته است: «دستورالعمل فرهنگ دروني براي وحشيان بيروني!»...


کتاب: سودمندي و ناسودمندي تاريخ براي زندگي
نوشته: فريدريش نيچه
برگردان: عباس کاشف

banii
12-07-2016, 17:17
من هیچوقت یادم نمیره خانه مردم ابوی یک بلقمه درست کرده بود. هیچ میدانی بلقمه چیست؟ بوقلمون را میکشند میگذارند بیات بشه بعد اوریت میکنند و تو شیکمش را از آلو و قیسی پر میکنند، آن وقت توی روغن یک چرخش میدندو میپزند. این بلقمه را همچین پخته بودند که توی دهن آب میشد، آدم دلش میخواست که انگشت هاش باهاش بخوره. خوب من بچه سال بودم، شبانه بوقلمون را از زیر سبد روی آب انبار درآوردم و نصف بیشترش را خوردم. خدایا از گناهان همه بندگانت بگذر!
فردا صبح روز بد نبینی همین که مرحوم ابوی خبردار شد؛ یک دده سیاه داشتیم، اسمش گلعذار بود، انداختن گردن اون. داد آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که کار من بوده. پشت اش هم اسهال خونی شدم و تو رختخواب خوابیدم.


- حاجی آقا، صادق هدایت

navidbozorgtar
17-07-2016, 13:17
بعضی اوقات انجیل تو دست بعضیا بدتر از مشروب تو دست خلافکاراس ...
" کشتن مرغ مقلد "

Йeda
18-07-2016, 18:25
ناگهان چراغ‌های تالار مثل شمعی که فوت کرده باشند خاموش شد. فرانکی صدای آهِ حیرتِ جمعیت را شنید. سرش را پایین گرفت و خطی باریک را دید که می‌درخشید.
سیمِ بالایی‌اش آبی شده بود!

تماشاچیان که خیال می‌کردند این هم بخشی از پایان برنامه است دیوانه‌وار تشویق کردند. در آن تاریکی، فرانکی حس کرد غرق در برکت و رحمت از همه‌چیز دست می‌شوید و هر نگرانی و هر قدرتی
که در خود داشت از وجودش رخت بربست؛ انگار کسی او را از تمامِ سنگینیِ جهان آزاد کرده باشد. حالا می‌فهمید آن سیم‌ها به راستی در درون‌شان حیات بود، اما نواختن‌شان نبود که آبی‌شان می‌کرد؛ قلبش بود....

سیم‌های جادویی فرانکی پِرِستُو | میچ البوم | مهرآیین اخوت | انتشارات هیرمند

sarinaj
20-07-2016, 11:43
حقیقت ،خود مقدس نیست.آن چه مقدس است،جست وجویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم!آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید؟....

"بشو ،آن که هستی!"بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟

<<وقتی نیچه گریست/ اروین د. یالوم>>

mohammad_77
20-07-2016, 14:34
آزادی حق انتخاب است و پایبند بودن به این انتخاب

پائولو کوئیلو - کتاب زهیر

navidbozorgtar
21-07-2016, 02:09
به هنگام بمیر ...
" وقتی نیچه گریست "

navidbozorgtar
23-07-2016, 15:49
شبها از زور پريشاني عرق مينوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست
و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد البته مادرش مرجان را بروي دست باو
ميداد . ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار
آمده بود . بعلاوه پيش خودش گمان مي كرد هرگاه دختري كه باو سپرده شده بزني بگيرد ، نمك بحرامي خواهد
بود ، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردة زخ مهاي قمه ، گوشة چشم
پائين كشيده خودشرا برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :
" شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او
چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي …
به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ..! "
"داش اکل " صادق هدایت

sarinaj
12-09-2016, 21:22
رمان دالان بهشت / نازی صفوی

<< زندگی اگه پرواز باشد دو بال لازم داره : که یکیش عشق است و دیگری عقل و شعور >>

banii
20-09-2016, 00:04
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

green-mind
26-02-2017, 22:07
.




خود را پیر احساس می کنم. کاملا قُر شده ام. احساس می کنم اعتمادم را به همه چیز و همه کس از دست خواهم داد. از میان روزنه ای کوچک به زندگی ام نگاه می کنم. در را نخواهم گشود! عقب بروید! اول پنجه های سفیدتان را نشان بدهید گرگ های برّه نما! خوب است. حالا نفر بعد! نمی خواهم کفپوش خانه ام کثیف شود! کفش هایتان را در آورید! در راهرو بمانید! تکان نخورید!...

من او را دوست داشتم انا گاوالدا

Ahmad
27-02-2017, 14:53
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

تحت هدایت و ارشاد روحانیون به چنان مدارجی از کمال رسیده بود که دست جوانی را می‌برید
و زبانش را با گازانبر از دهن بیرون می‌کشید و وی را زنده زنده طعمه‌ی آتش می‌ساخت،
به گناه اینکه در درون قطار زانو نزده و نسبت به تنی چند از کشیشان چرکین جامه که از پنجاه قدمی وی می‌گذشته‌اند مراتب احترام به‌جای نیاورده بود.





داستان دو شهر
چارلز دیکنز
ابراهیم یونسی
نگاه

Ahmad
11-03-2017, 17:07
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

هفت زاهزن در کمین کالسکه‌ی پست نشستند،
مستحفظ پست سه نفر از ایشان را کشت و به‌علت نداشتن مهمات بیشتر با گلوله‌ی چهارم به زندگی خویش پایان داد،
و سپس کالسکه با فراغت خاطر و سر فرصت چاپیده شد.





داستان دو شهر
چارلز دیکنز
ابراهیم یونسی
نگاه

green-mind
07-04-2017, 21:20
یک زن جوان که ناچار است چون مردی فکر و عمل کند نه زن است و نه مردو تمام لطف جنس خود را با رنج هایی که اختصاص به زنان دارد از دست میدهد و در عین حال هیچیک از مزایایی را که قوانین ما بجنس مرد تفویض کرده است دارا نخواهد بود .

زن سی ساله / دو بالزاک

- - - Updated - - -

یک زن جوان که ناچار است چون مردی فکر و عمل کند نه زن است و نه مردو تمام لطف جنس خود را با رنج هایی که اختصاص به زنان دارد از دست میدهد و در عین حال هیچیک از مزایایی را که قوانین ما بجنس مرد تفویض کرده است دارا نخواهد بود .

زن سی ساله / دو بالزاک

green-mind
07-04-2017, 21:24
.
زن ها استعداد تقلید نکردنی برای بیان احساسات خود دارند بی انکه کلمات تند به کار ببرند . سحر کلام ان ها مخصوصا در اهنگ گفتار , در حرکت , در حالت و در نگاه ان هاست.
زن سی ساله /دوبالزاک

green-mind
07-04-2017, 21:25
.

ما از اثرات تاسف حقیقی کمتر از بین می رویم تا از اثرات امیدهای برنیامده
زن سی ساله

green-mind
07-04-2017, 21:28
.

ایا یک بچه مظهر دو موجود و ثمره دو احساسی نیست که بطیب خاطر و ازاده بهم امیختند ؟ اگر این بچه از تار و پود وجود جسم ان ها و از تمام مهر و محبت ان ها به وجود نیامده باشد و اگر نتواند عشق های شیرین و مکان و زمانی را که این دو موجود در ان خوشبخت بوده اند مجسم کند و اگر نتواند از نغمات خوش اهنگ بشری و افکار شیرین ان دو موجود حکایت کند , این طفل موجودی ناقص خواهد بود
زن سی ساله

green-mind
07-04-2017, 21:31
. در بازار بشریت شما , زیبایی , تقوی و فضیلت ارزش ندارد و انوقت شما بر این لانه خودخواهی نام اجتمــاع میگذارید!
زن سی ساله /

banii
21-04-2017, 12:06
تو وجودت دشنام به بشریت است نباید هم که معنی شعر را بدانی اگر میدانستی غریب بود. تو هیچوقت در زندگی زیبایی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی سرت نشد. یک چشم انداز زیبا هرگز تو را نگرفتهُ یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده.


حاجی آقا / صادق هدایت/

resane.modern33
23-04-2017, 11:30
عااااااالی بود. عااااااالی.واقعا لذت بردم

resane.modern33
23-04-2017, 11:37
حقیقت ،خود مقدس نیست.آن چه مقدس است،جست وجویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم!آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید؟....

"بشو ،آن که هستی!"بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟

<<وقتی نیچه گریست/ اروین د. یالوم>>

یعنی این کتاب فوق العادس.فوق العاده

resane.modern33
23-04-2017, 11:45
اولش تفاوت‌ها جذابند، بعدش هی دنبال شباهت‌ها می‌گردیم، چیزی که یافت می نشود.


اوایل عاشق هم بودیم، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم، حالا هم به هم احترام می گذاریم. این ایده‌آل‌ترین تغییر شکل احساسات زن و شوهر است.


فکر می‌کنم که خیلی طبیعی است که اگر روزی عاشق زن دیگری شدی، جایم را با آن زن عوض کنم.
- به همین سادگی؟
ساده که نیست. حتما یک چیزهایی می‌شکند، قلبم، غرورم...


روزی که فهمیدم همه‌ی پسربچه‌ها راز پنهان ناخوشایندی دارند، عذاب وجدانم تمام شد. گناهان دسته‌جمعی زودتر بخشیده و فراموش می‌شوند.


زندگی بدون همین حس‌های خوب کوچک خیلی بی‌معناست.


پری فراموشی / فرشته احمدی

قشنگ بود..

resane.modern33
23-04-2017, 12:09
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همه آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آن ها در گوشه دیگر زمین. این کار بی وقفه ادامه می یابد و هر روز سال آن ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن ها می ایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت می ماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست.
من همان کودنم که از چرایی جا به جای آجر ها در شگفت مانده است.

روان درمانی اگزیستانسیال- اروین د.یالوم

این نویسنده رو خیلی دوست دارم و فکر می کنم شاهکارش همون "وقتی نیچه گریست" باشه

resane.modern33
23-04-2017, 12:13
شاه باجی گفت این که دیگر نقلی ندارد. الان قلم و کاغذ برمیداری و دو کلمه کاغذ به بلقیس می نویسی که دیدمت و می خواهمت.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولی هیچ معلوم نیست که بلقیس از این نوع کاغذ ها چندان خوشش بیاید و من هم در کاغذ عشق نوشتن آنقدر ها مهارت ندارم.
شاه باجی هر هر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن. پس شما جوانها در این مدرسه ها چه یاد می گیرید. توی روزنامه ها هر روز یک گز مقاله می نویسید ولی وقتی بنا می شود دو کلمه مطلب حسابی و معنی دار بنویسید کمیتتان به کلی لنگ می ماند. کاغد عشق نوشتن که این نقل ها را ندارد. یک ورق کاغذ زرد لیمویی گیر می آوری با مرکب سرخ با سطرهای بند رومی یعنی در هم و بر هم که پریشانی خاطر را برساند. مطلب و راز دل را با اشاره های کم و بیش صریح و با کنایه های بیش و کم واضح ولی خیلی مودبانه و بسیار شاعرانه می پرورانی و ابیات مناسبی که زبان حالت باشد جسته جسته در بین کلام می آوری و کاغذ را با اشتیاق و آرزومندی بی پایان ختم می کنی ولی زنهار فراموش منما که چند کلمه آن را با دو سه قطره اشک راستی یا دروغی محو و ناخوانا کنی. آنگاه با نیش چاقوی قلمتراش سر انگشت را قدری خراش می دهی و با خون گلگون خود کاغذ را امضا می نمایی و سر پاکت را می بندی. اگر حیا و ادب مانع نباشد می توانی پیش از بستن پاکت دو سه تار مو و اندکی مغز قلم هم در لای پاکت بگذاری که اشاره باشد به اینکه " از مویه چو مویی شدم از ناله چو نایی. اگر مایل باشی که محبت نامه و قاصد عشقت هیچ عیب و نقصی نداشته باشد قدری نیز کبابه و چند دانه لوبیا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با یک برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاکت می گذاری و یقین بدان که بلقیس با آن هوش و فراستی که خدا به این دختر داده ملتفت خواهد شد که کبابه و هل یعنی" از فراقت هم کبابم هم هلاک" لوبیا یعنی "بدو بیا" و مغز پسته یعنی:

جون مغز به پوست دارمت دوست....گز مغز جدا کنندم از پوست

و عناب و قند یعنی:

عناب لعل تو را قند توان گفت ... چیزی که به جایی نرسد چند توان گفت

و زعفران یعنی:

زردم کردی چو زعفران سوده .... تا چند خورم غم تو را بیهوده

و بادام یعنی:

بادام سفید سر برآورده ز پوست...عالم خبر است من تو را دارم دوست

و گل زرد یعنی:

دردا که روزگار به دردم نمی رسد...برگ خزان به چهره ی زردم نمی رسد

ولی البته فراموش مکن که در بالای کاغذ عکس دلی هم باید بکشی و وسطش را با جوهر سرخ داغدار کنی و زیرش این شعر را بنویسی:

من عاشقم گواه من این قلب داغدار....در درست من جز این سند پاره پاره نیست.

گفتم شاه باجی خانم چنین کاغذی را باید به کول حمال گذاشت و فرستاد و تازه چه کسی ضمانت می کند که با این آش شله قلمکار هزار پیشه ادویه و دارو و خورجین و بنشن، بلقیس اصلا اعتنایی کرده و جوابی بدهد.

شاه باجی گفت تو کاغذ را بفرست و کارت نباشد.


دار المجانین -- محمد علی جمالزاده

جالب بود. علاقمند شدم برم بخونمش

jahangir1400
12-05-2017, 22:16
اعضای واحد فضایی "نیروی اکتشافی قلمرو" که توسط "اهورا مزدا" هدایت میشدند، در فرهنگ انسانی "خـدایـان بالـدار" نامیده میشدند.
در سراسر تمدن پرشیا سنگ تراشی های مهم زیادی وجود دارد که سفینه های فضایی بالدار آنها را نشان می دهد که آنها آن را "فروهر" مینامند.


ALIEN INTERVIEW
Matilda O'Donnell MacElroy

green-mind
21-08-2017, 22:52
.
.
غرور ، دائما مورد سرزنش و تقبیح قرار می گیرد ، اما گمان می کنم این کار را کسانی می کنند که خود ، دلیلی برای مغرور بودن ندارند. اگر بی شرمی و حماقت اکثر انسان ها را در نظر بگیریم ، به این نتیجه میرسیم که کسی که دارای هرگونه برتری است ، باید تفاوت خود و دیگران را مد نظر داشته باشد تا دیگران آن را به کلی فراموش نکنند زیرا اگر چنین کسی از روی پاکی و خوش قلبی ، امتیازات خود را نادیده بگیرد و با آنان طوری بیامیزد که گویی در ردیف آنهاست ، باور می کنند و با او مانند هم سنخ خویش رفتار می کنند.

.
در باب حكمت زندگی
آرتور شوپنهاور

Mohammad Hosseyn
11-12-2017, 12:18
We used to shoot a man who acted like a dog, but honor was real there, you were protecting something. But here? This is the land of the great big dogs, you don't love a man here, you eat him! That's the principle ; the only one we live by...


All My Sons - Arthur Miller

Mohammad Hosseyn
23-12-2017, 21:12
تو نمی دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گی ست!

-- شاملو، قطعنامه

green-mind
24-12-2017, 14:35
.
یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت.
.
#مردی_به_نام_اوه
.

green-mind
27-04-2018, 11:34
در زندگی هر کس لحظه‌ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می‌گیرد می‌خواهد چه کسی باشد.
کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد.
و وقتی آدم از این موضوع بی‌خبر باشد، اصلا آدم‌ها را هم نخواهد شناخت.
.
,مردی به نام اوه

MonsieurKaveh
29-04-2018, 10:50
تاریخ را اقلیت بسیار معدودی درست کرده اند.
درحالی که مابقی کردم به شخم زدن زمین و حمل سطل های آب مشغول بودند...

-انسان خردمند - یووال نوح هراری

Йeda
15-06-2018, 08:57
دنیای کثیف و شروری‌ست. همین که یک بدبختی به ما روی می‌آورد، همیشه دوستی پیدا می‌شود که حاضر است
بیاید و خبر آن را به ما بدهد؛ و در حالی که خنجر به قلب ما فرو می‌کند، از ما بخواهد که دسته‌اش را تحسین کنیم.



قلب ما مثل یک گنجینه است، اگر یک‌باره آن را خالی کنید دیگر ورشکسته شده‌اید. همان‌طوری که ما به مردی که
یک شاهی در جیب ندارد رحم نمی‌کنیم، همان‌طور هم به یک احساس که خود را کاملا بی‌پرده نشان داد ابقا نمی‌کنیم.

Mohammad Hosseyn
29-06-2018, 23:51
The most precious thing you can give to the people you love is your true presence
― Thich Nhat Hanh, (How To Love)


باارزش‌ترین چیزی که می‌توانی به کسانی که دوست‌شان داری بدهی، حضورِ واقعی تو [در کنارشان] است.

_تیچ نات هان


از اساتید بودائیسمه. کتابهاش کم به فارسی ترجمه شده...

mohsenP3000
03-10-2018, 13:30
من از خودم می‌پرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر می‌رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی می‌کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.


کتاب تونل از ارنستو ساباتو

mohsenP3000
05-10-2018, 13:22
اگه یه دختر فوق العاده باشه، بدست آوردنش راحت نیست، اگه راحت باشه، پس فوق العاده نیست. اگه ارزشش رو داشته باشه، تو ازش دست نمیکشى، اگه دست بکشى تو ارزشش رو نداشتى. حـقیقـت اینه که همه قراره اذیتت کنن، کسـى رو پیدا کن که بدست آوردنش، ارزش اذیت شدنو داشته باشه!
از زندگی نامه باب مارلى

mohsenP3000
06-10-2018, 23:40
این همان اصلی‌ست که همه چیز را به حرکت در می آورد و در کیمیا به آن “روح جهان” می گویند. وقتی که انسان با تمام وجود چیزی را آرزو می کند، به “روح جهان” نزدیک تر است و “روح جهان” نیرویی همواره مثبت است. سپس افزود: روح در انحصار آدمیان نیست و هر آنچه که روی زمین یافت می شود روح دارد، خواه سنگ باشد، خواه گیاه، خواه حیوان یا حتی اندیشه. هر چه در سطح زمین است بطور مداوم در حال تغییر است، چون زمین هم زنده است و زمین هم روح دارد و ما به ندرت می دانیم که زمین در جهت منافع ما کار می کند. شما باید بفهمید که در مغازه بلور فروشی، حتی گلدان ها هم در جهت موفقیت شما حرکت می کردند.

کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو

Mohammad Hosseyn
19-01-2019, 20:27
خصلت‌های هیچ انسانی را کسی به او نمی‌دهد، نه خدا، نه جامعه، نه پدران و نیاکان، نه خود او. هیچ کس مسئول آن نیست که به هر حال هست، که سرشت‌اش چنین و چنان است، که در چنین شرایطی، در چنین محیطی هست. سرنوشتِ وجودِ او را از سرنوشتِ وجودِ تمامیِ آن‌چه بوده است و خواهد بود جدا نمی‌توان کرد. [وجودِ] او پی‌آمدِ یک نیت، یک اراده، یا یک هدف [در عالم] نیست، و بنا نیست که از راهِ او کوشش شود تا به «انسانِ آرمانی» یا «آرمانِ شادکامی» یا «آرمانِ اخلاقی» برسند ـــــ‌بی‌معناست که بخواهیم هستیِ خود را در راهِ یک هدف [ِـِ‌وجودی]صرف کنیم. این مائیم که «هدف» را اختراع کرده‌ایم: در حقیقت، هدفی [در عالم] در کار نیست.


ـــ از کتاب غروب بت‌ها، نوشته نیچه (ترجمه داریوش عاشوری، نشر آگه)


... nobody gives human beings their qualities, neither God, nor society, nor their parents and ancestors, nor they themselves. Nobody is responsible for being here in the first place, for being constituted in such and such a way, for being in these circumstances, in this environment. The fatality of our essence cannot be separated from the fatality of all that was and will be. We are not the consequence of a special intention, a will, a goal; we are not being used in an attempt to reach an “ideal of humanity,” or an “ideal of happiness,” or an “ideal of morality”—it is absurd to want to divert our essence towards some goal. We have invented the concept “goal”: in reality, goals are absent...

ـــ‌FRIEDRICH NIETZSCHE, Twilight of the Idols (Translated by Richard Polt)

Ahmad
11-09-2019, 17:04
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



دایره‌ی واژگان ویلیام شکسپیر، بنا به برآورد پژوهشگران، شامل دوازده هزار کلمه است.
دایره‌ی واژگان رنگین‌پوستان قبیله‌ی آدمخوار مومبو-یومبو سیصد کلمه را دربرمی‌گیرد.
الوچکا شوکینا راحت و روان با سی کلمه اموراتش را می‌گذراند.


دوازده صندلی
نوشته‌ی ایلف و پتروف
ترجمه‌ی آبتین گلکار
نشر ماهی






[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



پ.ن.:
-البته کتاب رو هنوز نخوانده‌ام :n27:
- یاد آبلوموف افتادم. از این نظر صد رحمت به اون :D

green-mind
24-12-2019, 00:24
یک زن تنها زمانی که مردی را دوست دارد ، قوی ، بی تفاوت نسبت به همه چیز و مصرانه کاری را انجام می دهد .

ریشه های آسمان - رومن گاری

1serendipity
25-12-2022, 22:09
نون نوشتن _ محمود دولت آبادی

«دیگران بیرونِ مرا می‌بینند و چه‌ بسا به تصوری که از من دارند، غبطه می‌خورند.
اما در‌ون من!
درون مرا هیچ‌کس نمی‌تواند ببیند، حتی نزدیک‌ترین کسان من.تازه، چه می‌توانند بکنند؟ در نهایت احساس همدردی!»