PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!



صفحه ها : 1 2 3 [4]

talot
25-11-2008, 14:05
تذكر:فكر نكنيد كه اين يك داستان مذهبيه .
گرماي بعد از ظهر يكشنبه ماه مي از ميان پنجره گنبدي رنگين به داخل راه يافته بود، سرداب كليسا هوايي دم كرده داشت و سكوت روحاني اين مكان مقدس با كلمات كشيش در آميخته بود.
رناته در حاليكه { حذف این قسمت بهتر از اوردنشه - میتونی بگی رناته پیراهن مشکی بلندی که تا نوک پنجه هایش را می رسید پوشیده بود }پيراهن مشكي بلندي بر تن داشت كه تا نوك پنجه پايش ميرسيد با كلاه قهوه اي كه بر صورتش سايه انداخته بود آرام و سر به زير همچو {چون} فرشته معصومي بر يك (بر روی }صندلي نشسته بود و گاهي زير چشمي نگاهي مي انداخت { منظورت واضح نیست به کجا یا به کی}.كليسا خلوت و خالي از جمعيت بود و اكنون ساعت از 4 بعد از ظهر هم گذشته بود.
كشيش ميانسال رداي سياه هميشگي اش را بر تن داشت و همانطور كه در جلوي رديف صندلي ها قدم ميزد
صورتش از حرارت نيمروزي سرخ شده و موهاي خاكستري اش بر اثر وزش نسيمي كه در اثرحركت او به وجود مي آمد اندكي به هوا خاسته{ خواسته} بود اما اعتنايي به ظاهر خود نداشت .چشمان عسلي اش يك لحظه مخاطبش را رها نمي ساخت و خطوط چين روي صورتش بر اثر صحبت كردن منقبض ميشد گاهي مي ايستاد و در اثنايي كه پژواك صدايش تا انتهاي سالن ميرفت و برميگشت مكثي مينمود { می کرد}

وقت ندارم بايد برم:20:

اول اینکه دیگه کلماتو در فرهنگ فارسی روی هم نمینویسیم دوم اینکه استفده از فعل می باشد و می گردد و مینمود درجای افعال دیگر اشتباه است

خوش باشی

حساموند
26-11-2008, 11:55
پستي كه ديشب فرستادم از اينترنت موبايل بود و اشتباهي توي عنوان نوشتم با عرض معذرت
باز هم ميگم كاري به ويرايش متن ندارم چون هنوز خيلي كار داره حالا بقيه اش رو ببينيد چطوره:46:

نسيمي خنك از جانب شرق به صورتش خورد نگاهي به اطرافش انداخت و در حاليكه چترسفيدش را باز مي كرد
از روي سنگفرش عبور كرد.هيچ كس در اطراف نبود آفتاب اكنون در انتهاي جنگل مينشست و ابرهاي پراكنده افق خطي نارنجي به خود گرفته بود.در ميان گون هي وحشي سموري قهوه اي رنگ مي جنبيد گاهي سرش را بالا مي آورد و به اطراف مي نگريست و آن گاه دوباره در بوته ها جست و جويي ميكرد
كليسا اكنون در انبوه درختان فرو رفته بود و مانند دخمه اي قديمي و متروك بود در نظرش مجسم كرد كه اكنون كشيش پير از ميان پنجره با افسوسي كه يكلحظه صورتش را رها نمي كند به او چشم دوخته است
هواي گرم و خواب آور سايه سنگينش را بر همه جا گسترده بود. مزارع گندم در آن سوي جاده طلايي رنگ و پر بار بود سر ساقه ها از سنگيني خم شده بود و گاهي نسيمي مي وزيد و آن ها را نوازش مي داد
اين بخشي از فصل اول بود





اكنون سرماي سرد از ميان پنجره بسته خود را به داخل مي رساند و در تن او نفوذ مي كرد آفتاب كم رمق آخريناشعه هاي خود را از كرانه غرب مي تاباند و به كار روزان خود پايان مي داد اندكي بعد شغالهاي گرسنه
راه بيابان را در پيش مي گرفتند و صدايشان در دشت ميپيچيد.شب سر مي رسيد و با خود پيام ها داشت رناته در شب دلگيرتر ميشد زيرا در نور روز در آن تابش طلايي آفتاب احساسات او كمتر مايوسانه بود روز آغاز تلاش بود ولي شب كه همه جا در تاريكي فرو مي رفت او با غصه هايش تنها ميماند غصه هايي كه گويي در تاريكي به عيادتش مي آمدند گاهي حتي اين موضوع او را مي ترساند يكلحظه به فكر افتاد كه اكنو ن پيترو در چه حال است دلش مي خواست كه اكنون پيش او بود آري اين دقيقا احساسي بود كه در دل داشت پيترو خانه اي نداشت خود او گفته بود پس حتما در اين موقع كه هوا داشت تايك ميشد او هنوز د ر آن اطراف مانده بود دلش ميخواست كه ميتوانست اكنون به حرفهايش گوش دهد حرفهايش مثل پيشگوها بود از چه چيزي صحبت ميكرد ؟
نه نه چيزي متفاوت بود او به فالگيرها اعتقادي نداشت حرفهاي پيترو از جنس ديگري بود
در زده شد نگاهش را به طرف ديگر انداخت در باز شد و سوفي با قيافه اي نگاه نگران وارد شد و با زبان بي زباني اشاره كرد كه لوييجي پايين توي هال است اخمهايش در هم رفت ميدانست كه اين كار مادر بوده است ساعت از 3 هم گذشته بود روزهاي پاييز كوتاه بودند اما تا غروب وقت زيادي مانده بود
ميان نيزارها ي بلند در كناره رودخانه او را يافت اندكي به غروب مانده بود و اين زماني بود كه فلوت چوپانان نغمه بازگشت را مي زد و چهارپايان پس از يكروز كامل به درون آغل هاي تاريك خود پناه مي بردند اما پيترو همانطور در كناره مانده بود در ميان ساقه هاي خودرو و باريك آن جا كه گويي غرق در فكر بود و متوجه اطراف نبود رناته ابتدا قصد داشت همان طور بماند تا او را زير نظر داشته باشد در ميان بوته ها مخفي شده بود و خش خش برگ هادر باد پوشش خوبي براي او بود پيترو آرام بود آرامتر از درت بلوط كهنه ي خاموش بي حركت بود خطوط چهره اش استوار و ثابت .رناته از نگاه كردن به چهره اش حض مي برد نه به خاطر زيبايي اش بلكه سادگي و روشنايي كه در آن بود به همان نسبت كه از لوييجي متنفر بود نشات گرفته از روحي پاك همچو سيماي درخشان كشيش در روز يكشنبه
باز هم برميگردم

l176771
28-11-2008, 05:00
پستي كه ديشب فرستادم از اينترنت موبايل بود و اشتباهي توي عنوان نوشتم با عرض معذرت
باز هم ميگم كاري به ويرايش متن ندارم چون هنوز خيلي كار داره حالا بقيه اش رو ببينيد چطوره:46:

نسيمي خنك از جانب شرق به صورتش خورد نگاهي به اطرافش انداخت و در حاليكه چترسفيدش را باز مي كرد
از روي سنگفرش عبور كرد.هيچ كس در اطراف نبود آفتاب اكنون در انتهاي جنگل مينشست و ابرهاي پراكنده افق خطي نارنجي به خود گرفته بود.در ميان گون هي وحشي سموري قهوه اي رنگ مي جنبيد گاهي سرش را بالا مي آورد و به اطراف مي نگريست و آن گاه دوباره در بوته ها جست و جويي ميكرد
كليسا اكنون در انبوه درختان فرو رفته بود و مانند دخمه اي قديمي و متروك بود در نظرش مجسم كرد كه اكنون كشيش پير از ميان پنجره با افسوسي كه يكلحظه صورتش را رها نمي كند به او چشم دوخته است
هواي گرم و خواب آور سايه سنگينش را بر همه جا گسترده بود. مزارع گندم در آن سوي جاده طلايي رنگ و پر بار بود سر ساقه ها از سنگيني خم شده بود و گاهي نسيمي مي وزيد و آن ها را نوازش مي داد
اين بخشي از فصل اول بود





اكنون سرماي سرد از ميان پنجره بسته خود را به داخل مي رساند و در تن او نفوذ مي كرد آفتاب كم رمق آخريناشعه هاي خود را از كرانه غرب مي تاباند و به كار روزان خود پايان مي داد اندكي بعد شغالهاي گرسنه
راه بيابان را در پيش مي گرفتند و صدايشان در دشت ميپيچيد.شب سر مي رسيد و با خود پيام ها داشت رناته در شب دلگيرتر ميشد زيرا در نور روز در آن تابش طلايي آفتاب احساسات او كمتر مايوسانه بود روز آغاز تلاش بود ولي شب كه همه جا در تاريكي فرو مي رفت او با غصه هايش تنها ميماند غصه هايي كه گويي در تاريكي به عيادتش مي آمدند گاهي حتي اين موضوع او را مي ترساند يكلحظه به فكر افتاد كه اكنو ن پيترو در چه حال است دلش مي خواست كه اكنون پيش او بود آري اين دقيقا احساسي بود كه در دل داشت پيترو خانه اي نداشت خود او گفته بود پس حتما در اين موقع كه هوا داشت تايك ميشد او هنوز د ر آن اطراف مانده بود دلش ميخواست كه ميتوانست اكنون به حرفهايش گوش دهد حرفهايش مثل پيشگوها بود از چه چيزي صحبت ميكرد ؟
نه نه چيزي متفاوت بود او به فالگيرها اعتقادي نداشت حرفهاي پيترو از جنس ديگري بود
در زده شد نگاهش را به طرف ديگر انداخت در باز شد و سوفي با قيافه اي نگاه نگران وارد شد و با زبان بي زباني اشاره كرد كه لوييجي پايين توي هال است اخمهايش در هم رفت ميدانست كه اين كار مادر بوده است ساعت از 3 هم گذشته بود روزهاي پاييز كوتاه بودند اما تا غروب وقت زيادي مانده بود
ميان نيزارها ي بلند در كناره رودخانه او را يافت اندكي به غروب مانده بود و اين زماني بود كه فلوت چوپانان نغمه بازگشت را مي زد و چهارپايان پس از يكروز كامل به درون آغل هاي تاريك خود پناه مي بردند اما پيترو همانطور در كناره مانده بود در ميان ساقه هاي خودرو و باريك آن جا كه گويي غرق در فكر بود و متوجه اطراف نبود رناته ابتدا قصد داشت همان طور بماند تا او را زير نظر داشته باشد در ميان بوته ها مخفي شده بود و خش خش برگ هادر باد پوشش خوبي براي او بود پيترو آرام بود آرامتر از درت بلوط كهنه ي خاموش بي حركت بود خطوط چهره اش استوار و ثابت .رناته از نگاه كردن به چهره اش حض مي برد نه به خاطر زيبايي اش بلكه سادگي و روشنايي كه در آن بود به همان نسبت كه از لوييجي متنفر بود نشات گرفته از روحي پاك همچو سيماي درخشان كشيش در روز يكشنبه
باز هم برميگردم

بخش هاي دستور زبان مال talot كه صلاح مملكت خويش خسروان دانند .( اين فقط تلاش ناموفق گوينده در اظهار فضله! ) البته من اصلا با بخش سرماي سرد مخالف نيستم چون به هر حال با اثر ادبي طرفيم ولي مشكل من...

يادمه يه جايي شنيدم يه آدم مودبي( ادبيات مند) مي رسه به يه ماهي فروش. مرده بالا سرش گنده زده "در اين محل ماهي به فروش مي رسد... " مودب بهش مي گه :« جمش كن ببينم تابلو رو... »‌
_:« قربون ماهيتو بخر برو سد تابلو نكن! »
_:« آخه{ بوق } يعني چي در اين محل ماهي به فروش مي رسد... مگه مي خواستي 20 خو نه مامانت ماهي بفروشي... »
_:« بيا پاكش كردم... برو رد كارت ديگه ... »
_:« د نشد... به فروش مي رسد چيه ؟ مگه اينا رو پهن كردي اينجا نمايشگاه بزني ؟ »
_:« بيا... اينم پاك كردم... نمي خري برو مردم منتظرن...»
_:« اون ماهيم پاك كن ديگه... آخه مگه داري موز مي فروشي ؟ »
در اين نقطه به احتمال زياد تابلو خورد مي شه توي سر شخص مودب! ولي از اين وجه اخلاقي داستان كه بگذريم مي رسيم به دانه ي معنيش يعني...
يه واقعيت تلخ اينه كه رمان ويكتوريايي منسوخ شده...امروزه روز از سر و ته داستان مي زنن. كمبود زمان مدرن داستان كوتاه رو ايجاب مي كنه. بعضي وقتا ( بعضي نظريه هاي نقد مي گن هميشه... ) حتا خود خواننده بايد داستانو بسازه... نويسنده به تو چي مي ده ؟ سه چهار تا سر نخ... توصيف در حداقل... حتا ديگه از توصيف توي شناسوندن شخصيت ( مثل كاري كه موآم اول لبه ي تيغ مي كنه) استفاده نمي شه ديگه رنگ چشم و مدل مو كه جاي خود داره... من از توصيف لازم و غير لازم حرف نمي زنم دارم حوصله ي خواننده رو مي گم!
بعدم شيوه ي تداعي ها ... نمي دونم... مي دوني... شايد اگه بقيشو داشتم مي دونستم...
اون وقت پراكندگي كه ... همه ي بخشا دنبال هم بودن يا ...؟!

talot
29-11-2008, 09:11
بخش هاي دستور زبان مال talot كه صلاح مملكت خويش خسروان دانند .( اين فقط تلاش ناموفق گوينده در اظهار فضله! ) البته من اصلا با بخش سرماي سرد مخالف نيستم چون به هر حال با اثر ادبي طرفيم ولي مشكل من...

يادمه يه جايي شنيدم يه آدم مودبي( ادبيات مند) مي رسه به يه ماهي فروش. مرده بالا سرش گنده زده "در اين محل ماهي به فروش مي رسد... " مودب بهش مي گه :« جمش كن ببينم تابلو رو... »‌
_:« قربون ماهيتو بخر برو سد تابلو نكن! »
_:« آخه{ بوق } يعني چي در اين محل ماهي به فروش مي رسد... مگه مي خواستي 20 خو نه مامانت ماهي بفروشي... »
_:« بيا پاكش كردم... برو رد كارت ديگه ... »
_:« د نشد... به فروش مي رسد چيه ؟ مگه اينا رو پهن كردي اينجا نمايشگاه بزني ؟ »
_:« بيا... اينم پاك كردم... نمي خري برو مردم منتظرن...»
_:« اون ماهيم پاك كن ديگه... آخه مگه داري موز مي فروشي ؟ »
در اين نقطه به احتمال زياد تابلو خورد مي شه توي سر شخص مودب! ولي از اين وجه اخلاقي داستان كه بگذريم مي رسيم به دانه ي معنيش يعني...
يه واقعيت تلخ اينه كه رمان ويكتوريايي منسوخ شده...امروزه روز از سر و ته داستان مي زنن. كمبود زمان مدرن داستان كوتاه رو ايجاب مي كنه. بعضي وقتا ( بعضي نظريه هاي نقد مي گن هميشه... ) حتا خود خواننده بايد داستانو بسازه... نويسنده به تو چي مي ده ؟ سه چهار تا سر نخ... توصيف در حداقل... حتا ديگه از توصيف توي شناسوندن شخصيت ( مثل كاري كه موآم اول لبه ي تيغ مي كنه) استفاده نمي شه ديگه رنگ چشم و مدل مو كه جاي خود داره... من از توصيف لازم و غير لازم حرف نمي زنم دارم حوصله ي خواننده رو مي گم!
بعدم شيوه ي تداعي ها ... نمي دونم... مي دوني... شايد اگه بقيشو داشتم مي دونستم...
اون وقت پراكندگي كه ... همه ي بخشا دنبال هم بودن يا ...؟!



متوجه نمیشم:31:؟؟؟ واضحتر بفرمایید.
بعد اون داستان چه ربطی داشت؟؟؟:18:

حساموند
01-12-2008, 09:59
با تشكر از نقد شما راستش من هم چندان به توصيف علاقه اي نداشتم اما گفتند كه توصيف مثل رنگ داستان مي مونه و خوب من هم دنبالش رفتم وگرنه داستان هاي قبلي خيلي فشرده بود و فقط شرح ماجرا بود اين داستان كه نوشتم اولين تلاش جدي من براي نوشتن داستانهاي پر از تشبيه و وصف و .. .بود و هنوز ناتمامه و حتي اسمش را هم انتخاب نكرده ام بفرماييد اين هم يك داستاني كه بي هيچ اضافه است.اسمش جاده سفيد (و يا ميلدرد راس) است كه اطرافيانم بيشتر از هر داستان ديگه اي پسنديده اند.

از روزي كه رفته بود حدود دو هفته مي گذشت.اتفاقا در روز چهارشنبه خودش را به ده رساند گويا پدر ريچ و آقاي تاربت به او پيغام داده بودند كه بيايد بنابراين در آن ساعت هر سه در كافه بودند.آقاي كرفون كه انگار مسافت زيادي آمده بود روي يك صندلي نشست و قبل از هر چيز يك فنجان قهوه خواست كه خستگيش رفع شود بعد از آن تنها يك جمله گفت:خوب؟ آقاي تاربت نگاهي به پدرم انداخت و جواب داد:اوضاع آنطور كه فكر مي كرديم پيش نرفت.چهره آقاي كرفون لحظه اي در هم نرفت در همان حاليكه چشم به فنجان دوخته بود گفت:مگر چيز ديگري انتظار داشتيد مردم همه همينطور هستند با يك چيز تازه راحت كنار نمي آيندبعد نگاهي به اطراف انداخت:آقاي ويكسون كجاست؟من فكرميكردم كه نكند دوباره او بناي مخالفت گذاشته و حالا مثل اينكه اشتباه نكرده ام .پدر ريچ آرام گفت:نه ويكسون رفته به شهر او هنوز هم موافق است فقط اگر تو ميتواني دلايلي براي مردم بياوري بهتر است رودر رو به آنها بگويي.آقاي تاربت در ادامه ي حرفش با خنده گفت:باورت مي شود !حتي مادر ويكسون هم يكي از اينهاست راستي كه ديگر نمي دانم جواب آنها را چه بدهم هر روز گوشم پر از اين حرفهاست.آقاي كرفون در حاليكه به صندلي تكيه ميداد و پايش را روي پاي ديگرش مي انداخت به طوري كه لبه كفشش را با دستش گرفته بود گفت:حالا چند نفر موافق هستند چند نفر مخالف؟آقاي تاربت گفت هنوز نمي دانيم چون بعضي ها نظري نداشته اند.آقاي كرفون قدري از حالت تكيه جدا شد و با حالتي جدي پرسيد:منظورت چيست ؟يعني هنوز راي گيري نكرده ايد-نه...پوزخندي به لبش آمد:چه چيز مضحكي مي شنوم پس چه طور مي خواهيد يك نظر كلي در اين مورد به دست آوريد؟آقاي تاربت ساكت ماند پدر ريچ جواب داد:درهر صورت آقاي كرفون بايد متوجه باشي كه همينطور هم نمي شود بايد اول كساني را كه مخالف هستند تا حدودي قانع كرد چون ممكن است حتي براي راي دادن هم نيايند.در حاليكه آقاي كرفون زير لب غر مي زد صدايش بلند شد:خيلي خوب بگوييد چه اعتراضي دارندمن نميدانم كه آخر اين امر چقدر بايد برايشان جدي باشدكه اينقدر مخالف باشند من بايد حداقل موافقت اها لي اين
اطراف

را هم به دست آورم اگر وضع به همين منوال بگذرد بايد از خير آن بگذرم .
لحظه اي سكوت بود بعد آقاي تاربت جلوتر آمد و روي يك صندلي نشست و از جيب خود تكه اي كاغذ در آورد
نگاهم به آقاي كرفون بود كه با ريشخندي بر لب به آن كاغذ مي نگرست يك لحظه احساس كردم كه از او بدم آمد نمي دانم چرا ولي گويي از نگاهش مي خواندم كه با خود مي گويد :آخر يك مشت مردم عامي چه مي فهمند

حساموند
02-12-2008, 10:06
اين بقيشه:
آقاي تاربت سينه اش را صاف كرد و گفت:اول از همه اينكه آنها اطمينان ندارند كه در واقع چنين چيزي باشد و اصلا از كجا معلوم كه مي شود به اين شخص اعتماد كرد...._خداي من گويي من از بابت اين كار پول يا سهمي مي خواهم كه اعتمادي ندارند من به آنها هيچ كاري ندارم و تمام سرمايه اش را خودم خواهم پرداخت البته هر كس دوست دارد مي تواند شريك شود اما من كه آنها را مجبور نكرده ام لطفا يك دليل محكم بياور._خيلي خوب دليل ديگر اينكه آيا اين كارخانه صدمه اي به اطراف مي زند يا نه ؟چون تنها منبع آب اين اطراف رودخانه كلورتي است كه مي ترسند آلوده شود بعلاوه زمينهاي كشاورزي اين اطراف چه خواهد شد؟لبخند گوشه لب آقاي كرفون يكبار ديگر ظاهر شد و گفت:خوب پس چه خيالي كرده اند رودخانه به اين بزرگي هيچ عوارضي نداشته باشد؟اما خوب در رابطه با آن چيزي كه دارد و سود و بهره اش اين عوارض مهم نيست ...آقاي تاربت با صداي بلندي پرسيد:يعني به مزارع اطراف لطمه مي زند!؟كرفون به سخن در آمد:البته از زمينهاي كشاورزي دور خواهد بود اما براي آب بايد از اين رودخانه استفاده كنيم._ولي آقا اين تنها منبع آب اين اطراف است ..._خيلي خوب پس بهتر است اصلا ديگر بحثي نكنيم و يا چطور است اين كارخانه را در جاي ديگري بزنم...من تنها مي خواستم به پاس لطفي كه به من كرديد آن را جبران كرده باشم و كمكي به درآمد اهالي اينجا بكنم.

حساموند
02-12-2008, 11:51
بابا من هر چي داستانمو اينجا ميفرستم پست نميشه :19:ديگه منصرف شدم

talot
02-12-2008, 15:06
الان که داری پست میدی ؟
چه پیغامی بهت میده؟

حساموند
06-12-2008, 12:09
سلام معذرت مي خواهم دوباره امتحان ميكنم يكشنبه وقت كنم مي نويسم حالا فعلا نظرتون رو بگيد ممنون ميشم

حساموند
07-12-2008, 13:40
يه نظري ...نقدي.. انتقادي اصلا كسي اونجا هست؟تا يه چيزي اينجا نگيد من ديگه نمي نويسم:21:
اصلا واسه چي اينجا مطلب نوشتم خواستم ببينم طبع نويسندگيم چطوره ؟

talot
08-12-2008, 09:55
سلام دوست عزیز
راستش الان یه کم سرم شلوغه اما داستاناتو خوندم در کل خیلی جالب توجه هستن اما یه موجی از سردی و رکود توش دیده میشه انگار داستان خیلی اندو هناکه در صورتی که میتونه روال عادی تر داشته باشه.
داستان دورنوشته میشه منظورم اینکه که خواننده در ارتباط برقرار کردن باهاش مگه اینکه نمونه این داستان ها رو خونده باشه یه کمی مشکل پیدا میکنه
البته من هنوز کاملا زوم نکردم اما در کل داستان های خوبی هستن در نوع خودش هم جذابیت دارن اما بهتر کشش بیشتر داشته باشه داستان چارچوب و قالب خوبی دراه روند خوبی هم داره هر چند یکم کنده اما روند مناسبی دراه به دور از شتاب زدگی هست و کلمات بیگانه نیستن و این خوبه
داستان سبک خاص خودشو داره و البته خواننده های خودشو
معمولا داستان هایی که این جوری شروع میشن وقتی به وسطش میرسی خیلی جذاب میشن و در انتها سرعت اتمامش به حدیه که خواننده دلسرد میشه البته اگه بتونی داستانو منسجم و با قاعده پیش ببری مسلما این اتفاق نمیفته
بازم میگم باید داستان ها رو با دقت بیشتر بخونم
اما در کل خوب بودن
سرافراز باشید

حساموند
14-12-2008, 10:03
سلام با تشكر اگه منظورت از داستان اندوهناك داستان اولي بود بله آن قسمتي كه در اينجا نوشتم از يك تيكه غم انگيزبود اما در كل اينجور نيست داستان دوم هم كه اصلا درآن قسمت در مورد بحث چند نفر در مورد يك كارخانه بود و اول شخص هم است.و هر دو از قسمت هايي از فصل دو يا سه به بعد انتخاب كرده بودم و اول داستان نبود اين كه ميگي از يك زاويه خاص به داستان نگاه مي كني قبلا هم به من گفته بودند و فكر كنم اين نقطه ضعف من باشد چون همه داستان هام از اين ديد روايت ميشه .خيلي خوب حالا ببخشيد اگر واقعا سرت شلوغه من اصراري ندارم و در كل يه دو سه صفحه بيشتر ننوشته ام كه حتي نتونستي با دقت نگاهي بيندازي
هر وقت بيكار شدي بگو تا دوباره بنويسم(مگه مردم بيكارند..شوخي كردم)

حساموند
14-12-2008, 10:51
باز هم ممنون

great katrin
21-12-2008, 16:10
دوستان سلام من تازه واردم ببینم حتماً باید داستان پست کنیم نمیشه یه کم راهنمایی از دوستانی که می نویسند بگیرم. مثلاً در مورد اینکه چه جوری شروع کنم می دونم که می تونم تخلیم خوبه خوب انشا می نویسم اما وقتی پای نوشتن داستان می رسه کم میارم حوصله ندارم نمیشه دیگه می دونم اگه شروع کنم اوضاع روبراه می شه اما نمیدونم از کجا شروع کنم اصلا با چه موضوعی شروع کنم و ...

hamidma
22-12-2008, 13:41
سلام دوست عزیز
در مورد نوشتن لطفا سن و تحصیلات تان را بفرمایید.

talot
23-12-2008, 15:04
نسيمي خنك از جانب شرق به صورتش خورد نگاهي به اطرافش انداخت و در حاليكه چترسفيدش را باز مي كرد
از روي سنگفرش عبور كرد.هيچ كس در اطراف نبود آفتاب اكنون در انتهاي جنگل مينشست و ابرهاي پراكنده افق خطي نارنجي به خود گرفته بود.در ميان گون هي وحشي سموري قهوه اي رنگ مي جنبيد گاهي سرش را بالا مي آورد و به اطراف مي نگريست و آن گاه دوباره در بوته ها جست و جويي ميكرد
كليسا اكنون در انبوه درختان فرو رفته بود و مانند دخمه اي قديمي و متروك بود در نظرش مجسم كرد كه اكنون كشيش پير از ميان پنجره با افسوسي كه يكلحظه صورتش را رها نمي كند به او چشم دوخته است
هواي گرم و خواب آور سايه سنگينش را بر همه جا گسترده بود. مزارع گندم در آن سوي جاده طلايي رنگ و پر بار بود سر ساقه ها از سنگيني خم شده بود و گاهي نسيمي مي وزيد و آن ها را نوازش مي داد
اين بخشي از فصل اول بود

دوست عزیز شما اصول علایم سجاوندی رو رعایت نمکنید برای همین متنتون به درو از ظرفت های نویسندگی میشه
دوم اینکه وقتی یه موضوع مطرح میکنید سعی کنید روشن کنید نوع ارتباط موضوع بدی رو با اون
یه کم پراکندگی بیم موضوع هات است باید ارتباط قوی تر بین مطالب ایجاد کنید
توصیفتون قشنگه اما هم خوانی ندارد میتونه خیلی زیبا و در عین حال روان باشه ضمنا جنگل معلوم میکنه یه مسیر سرسبز پیش رو هست در حالی که گون یه درختچه بیابانیه اینو فقط برای این گفتم که اشنا بشی وگرنه اشکالی نیست که به چشم بیاد اما اگه بخوای پیشرفت کنی و دقیق تر باشی این اشکال به ظاهر جزی هم نمایان میشهدیگه اینکه توصیف در داستان باید همگام با داستان پیش بره تا حوصله خواننده رو سر نبره و اینکه این کار باعث زیبایی کار هم میشه و البته در راستای داستان پیش میره




اكنون سرماي سرد از ميان پنجره بسته خود را به داخل مي رساند و در تن او نفوذ مي كرد آفتاب كم رمق آخريناشعه هاي خود را از كرانه غرب مي تاباند و به كار روزان خود پايان مي داد اندكي بعد شغالهاي گرسنه
راه بيابان را در پيش مي گرفتند و صدايشان در دشت ميپيچيد.شب سر مي رسيد و با خود پيام ها داشت رناته در شب دلگيرتر ميشد زيرا در نور روز در آن تابش طلايي آفتاب احساسات او كمتر مايوسانه بود روز آغاز تلاش بود ولي شب كه همه جا در تاريكي فرو مي رفت او با غصه هايش تنها ميماند غصه هايي كه گويي در تاريكي به عيادتش مي آمدند گاهي حتي اين موضوع او را مي ترساند يكلحظه به فكر افتاد كه اكنو ن پيترو در چه حال است دلش مي خواست كه اكنون پيش او بود آري اين دقيقا احساسي بود كه در دل داشت پيترو خانه اي نداشت خود او گفته بود پس حتما در اين موقع كه هوا داشت تايك ميشد او هنوز د ر آن اطراف مانده بود دلش ميخواست كه ميتوانست اكنون به حرفهايش گوش دهد حرفهايش مثل پيشگوها بود از چه چيزي صحبت ميكرد ؟
نه نه چيزي متفاوت بود او به فالگيرها اعتقادي نداشت حرفهاي پيترو از جنس ديگري بود
در زده شد نگاهش را به طرف ديگر انداخت در باز شد و سوفي با قيافه اي نگاه نگران وارد شد و با زبان بي زباني اشاره كرد كه لوييجي پايين توي هال است اخمهايش در هم رفت ميدانست كه اين كار مادر بوده است ساعت از 3 هم گذشته بود روزهاي پاييز كوتاه بودند اما تا غروب وقت زيادي مانده بود
ميان نيزارها ي بلند در كناره رودخانه او را يافت اندكي به غروب مانده بود و اين زماني بود كه فلوت چوپانان نغمه بازگشت را مي زد و چهارپايان پس از يكروز كامل به درون آغل هاي تاريك خود پناه مي بردند اما پيترو همانطور در كناره مانده بود در ميان ساقه هاي خودرو و باريك آن جا كه گويي غرق در فكر بود و متوجه اطراف نبود رناته ابتدا قصد داشت همان طور بماند تا او را زير نظر داشته باشد در ميان بوته ها مخفي شده بود و خش خش برگ هادر باد پوشش خوبي براي او بود پيترو آرام بود آرامتر از درت بلوط كهنه ي خاموش بي حركت بود خطوط چهره اش استوار و ثابت .رناته از نگاه كردن به چهره اش حض مي برد نه به خاطر زيبايي اش بلكه سادگي و روشنايي كه در آن بود به همان نسبت كه از لوييجي متنفر بود نشات گرفته از روحي پاك همچو سيماي درخشان كشيش در روز يكشنبه
باز هم برميگردم
در این قسمت توصیف ها تقریبا با داستان پیش رفته اند و جالبتر و زیبا تر شده اند و جالب اینکه این قسمت از انسجام بیشتر ی برخوردار هست اگه یه فصل رو کامل بذاری بهتر میشه در موردش بحث کرد

talot
23-12-2008, 15:05
از روزي كه رفته بود حدود دو هفته مي گذشت.اتفاقا در روز چهارشنبه خودش را به ده رساند گويا پدر ريچ و آقاي تاربت به او پيغام داده بودند كه بيايد بنابراين در آن ساعت هر سه در كافه بودند.آقاي كرفون كه انگار مسافت زيادي آمده بود روي يك صندلي نشست و قبل از هر چيز يك فنجان قهوه خواست كه خستگيش رفع شود بعد از آن تنها يك جمله گفت:خوب؟ آقاي تاربت نگاهي به پدرم انداخت و جواب داد:اوضاع آنطور كه فكر مي كرديم پيش نرفت.چهره آقاي كرفون لحظه اي در هم نرفت در همان حاليكه چشم به فنجان دوخته بود گفت:مگر چيز ديگري انتظار داشتيد مردم همه همينطور هستند با يك چيز تازه راحت كنار نمي آيندبعد نگاهي به اطراف انداخت:آقاي ويكسون كجاست؟من فكرميكردم كه نكند دوباره او بناي مخالفت گذاشته و حالا مثل اينكه اشتباه نكرده ام .پدر ريچ آرام گفت:نه ويكسون رفته به شهر او هنوز هم موافق است فقط اگر تو ميتواني دلايلي براي مردم بياوري بهتر است رودر رو به آنها بگويي.آقاي تاربت در ادامه ي حرفش با خنده گفت:باورت مي شود !حتي مادر ويكسون هم يكي از اينهاست راستي كه ديگر نمي دانم جواب آنها را چه بدهم هر روز گوشم پر از اين حرفهاست.آقاي كرفون در حاليكه به صندلي تكيه ميداد و پايش را روي پاي ديگرش مي انداخت به طوري كه لبه كفشش را با دستش گرفته بود گفت:حالا چند نفر موافق هستند چند نفر مخالف؟آقاي تاربت گفت هنوز نمي دانيم چون بعضي ها نظري نداشته اند.آقاي كرفون قدري از حالت تكيه جدا شد و با حالتي جدي پرسيد:منظورت چيست ؟يعني هنوز راي گيري نكرده ايد-نه...پوزخندي به لبش آمد:چه چيز مضحكي مي شنوم پس چه طور مي خواهيد يك نظر كلي در اين مورد به دست آوريد؟آقاي تاربت ساكت ماند پدر ريچ جواب داد:درهر صورت آقاي كرفون بايد متوجه باشي كه همينطور هم نمي شود بايد اول كساني را كه مخالف هستند تا حدودي قانع كرد چون ممكن است حتي براي راي دادن هم نيايند.در حاليكه آقاي كرفون زير لب غر مي زد صدايش بلند شد:خيلي خوب بگوييد چه اعتراضي دارندمن نميدانم كه آخر اين امر چقدر بايد برايشان جدي باشدكه اينقدر مخالف باشند من بايد حداقل موافقت اها لي اين

اطراف
را هم به دست آورم اگر وضع به همين منوال بگذرد بايد از خير آن بگذرم .

لحظه اي سكوت بود بعد آقاي تاربت جلوتر آمد و روي يك صندلي نشست و از جيب خود تكه اي كاغذ در آورد
نگاهم به آقاي كرفون بود كه با ريشخندي بر لب به آن كاغذ مي نگرست يك لحظه احساس كردم كه از او بدم آمد نمي دانم چرا ولي گويي از نگاهش مي خواندم كه با خود مي گويد :آخر يك مشت مردم عامي چه مي فهمند
""""""""""""""""""""""""""""""
اين بقيشه:
آقاي تاربت سينه اش را صاف كرد و گفت:اول از همه اينكه آنها اطمينان ندارند كه در واقع چنين چيزي باشد و اصلا از كجا معلوم كه مي شود به اين شخص اعتماد كرد...._خداي من گويي من از بابت اين كار پول يا سهمي مي خواهم كه اعتمادي ندارند من به آنها هيچ كاري ندارم و تمام سرمايه اش را خودم خواهم پرداخت البته هر كس دوست دارد مي تواند شريك شود اما من كه آنها را مجبور نكرده ام لطفا يك دليل محكم بياور._خيلي خوب دليل ديگر اينكه آيا اين كارخانه صدمه اي به اطراف مي زند يا نه ؟چون تنها منبع آب اين اطراف رودخانه كلورتي است كه مي ترسند آلوده شود بعلاوه زمينهاي كشاورزي اين اطراف چه خواهد شد؟لبخند گوشه لب آقاي كرفون يكبار ديگر ظاهر شد و گفت:خوب پس چه خيالي كرده اند رودخانه به اين بزرگي هيچ عوارضي نداشته باشد؟اما خوب در رابطه با آن چيزي كه دارد و سود و بهره اش اين عوارض مهم نيست ...آقاي تاربت با صداي بلندي پرسيد:يعني به مزارع اطراف لطمه مي زند!؟كرفون به سخن در آمد:البته از زمينهاي كشاورزي دور خواهد بود اما براي آب بايد از اين رودخانه استفاده كنيم._ولي آقا اين تنها منبع آب اين اطراف است ..._خيلي خوب پس بهتر است اصلا ديگر بحثي نكنيم و يا چطور است اين كارخانه را در جاي ديگري بزنم...من تنها مي خواستم به پاس لطفي كه به من كرديد آن را جبران كرده باشم و كمكي به درآمد اهالي اينجا بكنم.


عالی بود ضمن اینکه خیلی منسجم و مرتبط بود من که حسابی لذت بردم خیلی وقت بود چنین نوشته ایی ور نخونده بودم راستش بیشتر موضعاتی که من برای نشر ویراستاری میکنم علمی و روانشناسی هست ولی اینجا داستان هایی رو میشه خوند که خیلی جذاب هستن
میدونی تو از اون نویسنده ایی هستی که وقتی شروع میکنن مثلا تا یه پارگراف طول میکشه تا جمع بندی مورد نظر به ذهنشون بیاد ولی بعد دیگه انگار کلمات خودشون بیرون میریزن و تو ساخته و پرداخته شون میکنی توی ذهنت
به هر حال داستان خوبی بود فقط علایم سجاوندی رو باید بیشتر رعایت کنی همین
خوب پیش رفتی و خلاقیت خوبی هم داری میدونی که خلاقیت خیلی مهمه تو هم اونو داریو البته خوب میتونی سازماندهی کنی هر چند زمان میبره اما خوب پیشروی میکنی
یه توصیه همیشه قبل از نوشتن دوباره اخرین مطالبی رو که نوشتی بازخوانی کن ایده های جالب به ذهنت میاد
پیرو زو سربلند باشی

talot
23-12-2008, 15:07
حساوند گرامی
پوزش برای تاخیری که پیش امد و سپاس گذارم از قرار دادن داستان هاتو در این تاپیک
منتظر هستم تا بیشتر از کارهای شما بخونم

حساموند
27-12-2008, 11:17
سلام با تشكر راستش فكر نمي كردم كسي چنين نظري در مورد كارم داشته باشه حالا اميدوار شدم ممنون از اينكه با دقت داستانها رو نگاه كردي اگه وقت كنم بازم برمي گردم حق با شماست بايستي يه فصل كامل رو اينجا بگذارم باز هم ممنون از نظرت و وقتي كه گذاشتي

گلي اسفندياري
27-12-2008, 11:48
سلام ببخشيد بي موقع مزاحم ميشم اينجا داستان نقد ميكنند؟آخه من هم يه پا نويسنده ام چند تا رمان و داستان هم نوشته ام الان يه قسمت البته كوتاه از يك رمان آماده دارم:
یکروز گرم بهاری در حالیکه تمام اتاق را نور خورشید فرا گرفته بود,آلما
از خواب بلند شد خمیازه کوتاهی کشید و سپس از تختخواب مندرس و کهنه خود واقع در یک اتاق کوچک
که تنها اثاثیه آن شامل یک میز و صندلی چوبی از جنس ارزان قیمت,یک سطل
لعابی زنگ خورده روی میز گردی نزدیک تخت و قالی نخ نما شده بود پایین آمد .هیچ چیز با ارزش و
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد ;چهار دیواری گچی و آبله گون که قبل از آن اقامت افراد دیگری را پذیرا گشته بود ,پنجره ای با چوب آماس زده که بوی نای از آن بر می خاست که در واقع هوای اتاق از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود
همه اینها دست به دست هم داده بودند و فضای خفه و دلتنگ و در عین حال غیر قابل تحملی را برای هر تازه واردی که به اینجا می آمد به ارمغان می آوردند
,به کنار پنجره رفت و آن را گشود حتی در این موقع صبح فضای شهر را هاله ای از دود کارخانه ها فرا گرفته بود و صدای بوق مداوم ماشین ها به گوش می رسید
نگاهش به لاشه ی گندیده گربه ای افتاد که به پشت پرچین ها انداخته شده بود عابری که از آنجا می گذشت
از بوی تعفن آن جلوی بینی اش را گرفت و نگاه غضب آلودی به طرف او انداخت
آلما خیلی زود پنجره رابست دست و صورتش را شست خود را آماده کرد و از اتاق
خارج شد .با سکوت حاکم در خانه دریافت که مادرش ساعتی است که از خانه بیرون
رفته است و صبحانه اش راآماده کرده روی میز آشپزخانه گذاشته بود,اشتهای چندانی نداشت کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد
از خانه بیرون زد و با شتاب پله های آپارتمانی را که آنها طبقه دومش را اشغال کرده بودند طی کرد وارد خیابان شد و با بی ملاحظگی عرض خیابان فرعی را طی کرد

در بین راه روی نیمکتی نشست ,هوای داخل خانه خفقان آور و نفس گیر بود آلما اختیار داشت تا در این هوای صبحگاهی اواخر ماه می نفس تازه ای دم کند
و اجازه بدهد قلبش از آن فضای دلباز و از دیدن مناظر چشم نواز اطرافش لذت ببرد .به خیره شدن به سر و وضع آدم ها علاقه وافری داشت و تا زمانی از
نظرش دور و پنهان نمی شدند دست از نگاه کردن بر نمی داشت
بلند شد تا خانه راهی نمانده بود سعی کرد قدم های آهسته بردارد تا بیشتر از این گردش استفاده کندبه ساختمان های جلوی رویش می نگریست
و به آن ها زل می زد چند دقیقه ای پشت ویترین مغازه ها می ایستاد ;دیدن آن همه پیراهن های زیبا و بلوز و کت و دامن های رنگارنگ و شیک و گران قیمت او را مجذوب خود می کردند آهی در بساط نداشت در مقابل چیزهای پر زرق و برق دلش ضعف می رفت و نزدیک بود هر آن اشکش
سرازیر شود بخصوص آن دامن جلیک دار آبی پروسی که بر تن عروسکی گذاشته شده بود بیشتر از همه حواسش را به خود معطوف کرده بود.سر خود را برگرداند دستهایش را در جیب دامنش کرد و به راه افتاد نزدیکیهای ظهر رسید داخل ساختمان شد و از پله ها بالا رفت و هنگامی
وارد خانه شد از بوی تند مشروب دریافت که پدر از کافه برگشته است ;در اتاقش روی صندلی ولو شده بود و سرش در جانب دیگری بر خلاف دید آلما بود

ببخشيد كم بود نظرتون چيه؟

talot
27-12-2008, 11:49
سلام با تشكر راستش فكر نمي كردم كسي چنين نظري در مورد كارم داشته باشه حالا اميدوار شدم ممنون از اينكه با دقت داستانها رو نگاه كردي اگه وقت كنم بازم برمي گردم حق با شماست بايستي يه فصل كامل رو اينجا بگذارم باز هم ممنون از نظرت و وقتي كه گذاشتي



درود بی کران
من نیز بسیار خرسندم و امیدوارم که بازهم بتوانیم از داستان های شما بهره مند شویم:10:

حساموند
29-12-2008, 11:55
راستش يه اعتراف!!!البته همين حالا يه متني رو آماده كرده بودم كه بنويسم اما تمام وقتم گرفته شد وگرنه نمي گفتم اين اسم مستعار گلي اسفندياري رو به دلايل شخصي اينجا گذاشتم خيلي دوست داشتم كه ببينم اين يكي چطوره اما مثل اينكه كسي جواب نخواسته بده با عرض معذرت :11:

talot
29-12-2008, 12:08
سلام ببخشيد بي موقع مزاحم ميشم اينجا داستان نقد ميكنند؟آخه من هم يه پا نويسنده ام چند تا رمان و داستان هم نوشته ام الان يه قسمت البته كوتاه از يك رمان آماده دارم:
یکروز گرم بهاری در حالیکه تمام اتاق را نور خورشید فرا گرفته بود,آلما
از خواب بلند شد خمیازه کوتاهی کشید و سپس از تختخواب مندرس و کهنه خود واقع در یک اتاق کوچک
که تنها اثاثیه آن شامل یک میز و صندلی چوبی از جنس ارزان قیمت,یک سطل
لعابی زنگ خورده روی میز گردی نزدیک تخت و قالی نخ نما شده بود پایین آمد .هیچ چیز با ارزش و
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد ;چهار دیواری گچی و آبله گون که قبل از آن اقامت افراد دیگری را پذیرا گشته بود ,پنجره ای با چوب آماس زده که بوی نای از آن بر می خاست که در واقع هوای اتاق از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود
همه اینها دست به دست هم داده بودند و فضای خفه و دلتنگ و در عین حال غیر قابل تحملی را برای هر تازه واردی که به اینجا می آمد به ارمغان می آوردند
,به کنار پنجره رفت و آن را گشود حتی در این موقع صبح فضای شهر را هاله ای از دود کارخانه ها فرا گرفته بود و صدای بوق مداوم ماشین ها به گوش می رسید
نگاهش به لاشه ی گندیده گربه ای افتاد که به پشت پرچین ها انداخته شده بود عابری که از آنجا می گذشت
از بوی تعفن آن جلوی بینی اش را گرفت و نگاه غضب آلودی به طرف او انداخت
آلما خیلی زود پنجره رابست دست و صورتش را شست خود را آماده کرد و از اتاق
خارج شد .با سکوت حاکم در خانه دریافت که مادرش ساعتی است که از خانه بیرون
رفته است و صبحانه اش راآماده کرده روی میز آشپزخانه گذاشته بود,اشتهای چندانی نداشت کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد
از خانه بیرون زد و با شتاب پله های آپارتمانی را که آنها طبقه دومش را اشغال کرده بودند طی کرد وارد خیابان شد و با بی ملاحظگی عرض خیابان فرعی را طی کرد

در بین راه روی نیمکتی نشست ,هوای داخل خانه خفقان آور و نفس گیر بود آلما اختیار داشت تا در این هوای صبحگاهی اواخر ماه می نفس تازه ای دم کند
و اجازه بدهد قلبش از آن فضای دلباز و از دیدن مناظر چشم نواز اطرافش لذت ببرد .به خیره شدن به سر و وضع آدم ها علاقه وافری داشت و تا زمانی از
نظرش دور و پنهان نمی شدند دست از نگاه کردن بر نمی داشت
بلند شد تا خانه راهی نمانده بود سعی کرد قدم های آهسته بردارد تا بیشتر از این گردش استفاده کندبه ساختمان های جلوی رویش می نگریست
و به آن ها زل می زد چند دقیقه ای پشت ویترین مغازه ها می ایستاد ;دیدن آن همه پیراهن های زیبا و بلوز و کت و دامن های رنگارنگ و شیک و گران قیمت او را مجذوب خود می کردند آهی در بساط نداشت در مقابل چیزهای پر زرق و برق دلش ضعف می رفت و نزدیک بود هر آن اشکش
سرازیر شود بخصوص آن دامن جلیک دار آبی پروسی که بر تن عروسکی گذاشته شده بود بیشتر از همه حواسش را به خود معطوف کرده بود.سر خود را برگرداند دستهایش را در جیب دامنش کرد و به راه افتاد نزدیکیهای ظهر رسید داخل ساختمان شد و از پله ها بالا رفت و هنگامی
وارد خانه شد از بوی تند مشروب دریافت که پدر از کافه برگشته است ;در اتاقش روی صندلی ولو شده بود و سرش در جانب دیگری بر خلاف دید آلما بود

ببخشيد كم بود نظرتون چيه؟



به زودی ویرایش میشود
مناین پستو الان دیدم

talot
29-12-2008, 12:09
راستش يه اعتراف!!!البته همين حالا يه متني رو آماده كرده بودم كه بنويسم اما تمام وقتم گرفته شد وگرنه نمي گفتم اين اسم مستعار گلي اسفندياري رو به دلايل شخصي اينجا گذاشتم خيلي دوست داشتم كه ببينم اين يكي چطوره اما مثل اينكه كسي جواب نخواسته بده با عرض معذرت :11:



ای بابا من الان این پستو دیدم
به روی دیده ویرایش میکنم و برایتان ارسال میکنم
پستها پسو پیش میان :10::11:

Mahdi07
29-12-2008, 22:45
سلام به همه ی دوستای گلم که فقط خدا میدونه تو این مدّت چقدر به یادتون بودم....
...چرا اون جوری نگاه میکنید...بابا منم....مهدی.....
خدا رو شکر که تاپیکو سر پا نگه داشتید...آخخخخخخخخ که چقدر دلم برای دور هم ودنامون تنگ شده...خوبید همتون؟
من برگشتتتتتتتتتتتتتتتتتمممم ممممممممممم....ولی با یه یوزر جدید! یه شروع دوباره برای من!شاید!

talot
30-12-2008, 10:15
سلام به همه ی دوستای گلم که فقط خدا میدونه تو این مدّت چقدر به یادتون بودم....
...چرا اون جوری نگاه میکنید...بابا منم....مهدی.....
خدا رو شکر که تاپیکو سر پا نگه داشتید...آخخخخخخخخ که چقدر دلم برای دور هم ودنامون تنگ شده...خوبید همتون؟
من برگشتتتتتتتتتتتتتتتتتمممم ممممممممممم....ولی با یه یوزر جدید! یه شروع دوباره برای من!شاید!



درود بی کران
مهدی ؟ کدوم مهدی؟؟؟ یوز قبلیت چی بود؟:10::31:

Mahdi07
30-12-2008, 17:48
ممنون
Mahdi_Shadi
پس بقیه بچه ها کوشن؟؟؟

talot
31-12-2008, 12:50
ممنون
mahdi_shadi
پس بقیه بچه ها کوشن؟؟؟


بچه ها برزگ شدن رفتن پی زندگیشون:31::31:
خیلی کم شده فعالیت اینجا:41::41: نمیدونم چرا من انقدر اندوهگینم برای این موضوع:37::37::37::37::37:

Mahdi07
31-12-2008, 15:43
نمیدونی چرا اندوهگینی؟!:دی
طبیعتاً برای این که اندوهگینی هم داره!....اِ...اصلاً چرا این قدر صخت حرف میزید...اندوهگین همون ناراحته مگه نه؟!:دی
آبجی من...سعید عزیز و بقیه ی بچّه ها...اگه نمیان خودم برم دنبالشون...هوم؟!

talot
01-01-2009, 13:28
نمیدونی چرا اندوهگینی؟!:دی
طبیعتاً برای این که اندوهگینی هم داره!....اِ...اصلاً چرا این قدر صخت حرف میزید...اندوهگین همون ناراحته مگه نه؟!:دی
آبجی من...سعید عزیز و بقیه ی بچّه ها...اگه نمیان خودم برم دنبالشون...هوم؟!

درود بر مهدی آبجی خانوم:21::15:

نام مرا مادر بنهاد تالوت و میدانی تالوت مردیست جوانمرد نه دوشیزه ای که تو همشیره بخوانیش :18::grrr:

اری به جستجوی آنان بکوش شاید تو را یارای ان باشد که انان را بازگردانی :27::blink:
از انان یاری بخواه و بانگ بر اور که بازگردید:42::19:

Mahdi07
03-01-2009, 12:15
نمیدونم چرا این پستتو خوندم یه جورایی یاد مرحوم شکسپیر افتادم!!!:دی
عزیزم...مرجع ضکیر آبجی من ابداً تو نبودی...وسترن رو میگم...بابا مایه زمانی تو این تاپیک یه خانواده ی درست و حسابی بودیما...!!!
فک کن که من بخوام بانگ برآورم!!!

حساموند
11-01-2009, 09:54
بابا اين تاپيك هم كه حسابي آدم رو نا اميد ميكنه:41: حالا بازم يه اعتراف ديگه اين مطلبي كه فرستادم مال خودم نبود از يكي از دوستانم بود كه دوست داشت ببينه چطوره ما هم زحمتش رو كشيديم همين كه يكي يه به و چه چهي بگه برامون كافيه :31:

در اتاق تنها بودم و در اتاق با وارسي وسايل توي گنجه سر خود را گرم مي كردم يكساعتي را به اين كار وقف داده بودم همه جا ساكت بود باري در نظرم رسيد كه گويي كم كم از اين رخوت كاسته ميشود صداي موتور ماشيني بود كه به اين طرف مي آمد فكر نميكردم آقاي كرفون قصد داشته باشد به اينجا بيايد و حالا شايد راهش را به سمت جاده خارج از شهر ادامه دهد اما درست پايين كنار در ماشين از حركت ايستاد در باز شد و قدمهايي كه در آن تاريكي بعد از غروب وارد خانه شد صداي و خنده و صحبت مي آمد و بعد شنيدم كه پدر گفت:ويولتا بيا پايين مهمان داريم.-ميهمان؟
از پله ها پايين آمدم و متوجه آنها شدم كه كنار بخاري ايستاده بودند پدر ريچ با ديدن من آقاي كرفون را دعوت به نشستن كرد و بعد جلو آمد و گفت:ويولتا ببين مي تواني چيزي حاضر كني؟-منظورتان اينه كه شام درست كنم؟
با همان تاني كه هميشه در بيان حرفهايش داشت گفت:بله.
ساعت هشت شب شده بود ميز را چيدم و شام را كه كمي گوشت سرخ كرده بود با نوشيدني آوردم .فرصتي بود براي من تا اينبار از خلال حرفهايشان متوجه شوم كه چرا اين چند روز آنقدر مرموزانه با هم ديدار مي كردند
پدر ريچ اينبار انگار قصد نداشت مرا به بهانه اي بيرون فرستد نه اينكه حواسش نبود زيرا رو به من كرد و گفت :زياد كه آن را سرخ نكرده اي ؟و اشاره به ظرف كرد _مثل هميشه حالا نميدانم..-نه خوب است .
بعد از آن حرف ديگري نبود پدر ريچ ليواني نوشيدني براي خود ريخت و در سكوت ماند تا آن مرد در آرامش شام بخورد اما خود آقاي كرفون بعد از چند دقيقه گفت :آقاي بسلر آيا تا حالا سفري به اروپا داشته ايد منظورم همين چند وقت اخير است-ميگويند اوضاع خوبي ندارد_همين طور است من كه فكر مي كنم تنها كار شمردن تلفات و مجروحان به جا مانده از اين جنگ خود به كلي بقيه توان آنها را هم بگيرد. (زياد از حرفهاي آنها سر در نمي آوردم و انچه از اوضاع بد و وحشتناك توصيف ميكردند همه و همه را با ناراحتي گوش ميدادم )
آقاي كرفون كه حالا سيگاري به لب زده بود گفت:يكي از بزرگترين شانسهاي من وقتي بود كه با كميسيوني از تاجران به سفارت كشور در فرانسه رفتيم متوجه مي شويد از چه نظر ميگويم؟به نظر من ايالات متحده با وجود آنكه در اين جنگ دخالتي نداشته اما بيشترين سهم از ماجرا نصيبش شده واردات آنچه مورد نياز دولل در حال جنگ بود آنچه حكومت تحت فشار مي طلبيد حتي اگر به بيشترين خسارت بود البته اين را بگويم كه در نگاه من صورت خوشي ندارد هر چند سود زيادي برايم داشت اما من هرگز آرزو نمي كنم دوباره در چنان شرايطي قرار بگيرم(در اثنايي كه سيگار ميكشيد نوشيدني ميخورد و سرفه ميكرد)-من از اين جوانهاي فرانسوي خيلي خوشم مي آيد
اي واي ببخشيد باز هم بايد برم:46:

Whansinnig
11-01-2009, 11:42
در اتاق تنها بودم و در اتاق با وارسي وسايل توي گنجه سر خود را گرم مي كردم يكساعتي را به اين كار وقف داده بودم همه جا ساكت بود باري در نظرم رسيد كه گويي كم كم از اين رخوت كاسته ميشود صداي موتور ماشيني بود كه به اين طرف مي آمد

سلام دوست گرامي!

گرچه نمي دانم داستان نوشته ي خودتان بود يا نه و همچنين نمي دانم اجازه ي نظر درباره ي اين نوشته را دارم يانه ! ، با اين حال مي گويم ، با اين اميد كه رنجيده نشويد:

دوست عزيز ، توانايي شما در نوشتن خوب و انديشه و قلمتان نيز نكوست ، فارغ از هرچيز ديگري درباره ي اين نوشته ، تنها به اين نكته بسنده مي كنم كه به نظر مي رسد قسمت سبز رنگ با فضاي داستان از جهت انتخاب زبان براي نگارش متفاوت است ، و هم چنين بهتر مي بود اگر فعل وقف داده بودم ، با فعل ديگري جايگزين مي شد.

موفق و مويد باشيد .

Whansinnig
11-01-2009, 13:35
سلام به همه ی دوستای گلم که فقط خدا میدونه تو این مدّت چقدر به یادتون بودم....
...چرا اون جوری نگاه میکنید...بابا منم....مهدی.....
خدا رو شکر که تاپیکو سر پا نگه داشتید...آخخخخخخخخ که چقدر دلم برای دور هم ودنامون تنگ شده...خوبید همتون؟
من برگشتتتتتتتتتتتتتتتتتمممم ممممممممممم....ولی با یه یوزر جدید! یه شروع دوباره برای من!شاید!

سلام دوست گرامي و البته قديمي !
چندي است از دوستان ديگر ، خبري نيست ... شايد آنان نيز شروع تازه اي را دنبال مي كنند ...
خوش آمديد .
شروع دوباره تان توام با موفقيت باد .

talot
11-01-2009, 14:46
سلام ببخشيد بي موقع مزاحم ميشم اينجا داستان نقد ميكنند؟آخه من هم يه پا نويسنده ام چند تا رمان و داستان هم نوشته ام الان يه قسمت البته كوتاه از يك رمان آماده دارم:
یکروز گرم بهاری در حالیکه تمام اتاق را نور خورشید فرا گرفته بود,آلما
از خواب بلند شد ( برخاست چون متن ادبی شروع شده و بلند شد عامیانه محسوب میشه) خمیازه کوتاهی کشید و سپس از تختخواب مندرس و کهنه خود واقع در یک اتاق کوچک
که تنها اثاثیه آن شامل یک میز و صندلی چوبی از جنس ارزان قیمت,یک سطل
لعابی زنگ خورده روی میز گردی نزدیک تخت و قالی نخ نما شده بود پایین آمد . { اگر دو جمله بود بهتر بود میتونی قسمت مربوط به تختخواب رو جدا بیار یو قسمت مربوط به اتاق را با جمله بعدی ادغام کنی
خمیازه کوتاهی کشید و از تختخواب کهنه و مندرسش بیرون خزید یا هموان پایین امد } هیچ چیز با ارزش و
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد{ هیچ چیز با ارزش،
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد اتاقی کوچک
با میز و صندلی چوبی ارزان قیمت, سطل
لعابی زنگ خورده ی روی میز گرد نزدیک تخت و یک قالی نخ نما. } ; چهار دیواری گچی و آبله گون که قبل از آن اقامت افراد دیگری را پذیرا گشته بود ,پنجره ای با چوب آماس زده که بوی نای از آن بر می خاست { که بوی نای از آن بر می خاست حتی هوای اتاق هم از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود}
که در واقع هوای اتاق از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود
همه اینها دست به دست هم داده بودند و فضای خفه و دلتنگ و در عین حال غیر قابل تحملی را برای هر تازه واردی که به اینجا می آمد به ارمغان می آوردند
,به کنار پنجره رفت و آن را گشود حتی در این موقع صبح فضای شهر را هاله ای از دود کارخانه ها فرا گرفته بود و صدای بوق مداوم ماشین ها به گوش می رسید
نگاهش به لاشه ی گندیده گربه ای افتاد که به پشت پرچین ها انداخته شده بود عابری که از آنجا می گذشت
از بوی تعفن آن جلوی بینی اش را گرفت و نگاه غضب آلودی به طرف او انداخت
آلما خیلی زود پنجره رابست دست و صورتش را شست خود را آماده کرد و از اتاق
خارج شد .با سکوت حاکم در خانه دریافت که مادرش ساعتی است که از خانه بیرون
رفته است و صبحانه اش راآماده کرده روی میز آشپزخانه گذاشته بود,اشتهای چندانی نداشت کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد { کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد
این جمله رو واضح تر بنویسی بهتره یا تغیرش بده چون مفهوم انچنانی ندارد لب زد منظور نوشیدنی در صورتی که تو صبحانه را کامل بیان کردی }
از خانه بیرون زد و با شتاب پله های آپارتمانی را که آنها طبقه دومش را اشغال کرده بودند طی کرد وارد خیابان شد و با بی ملاحظگی عرض خیابان فرعی را طی کرد

در بین راه روی نیمکتی نشست ,هوای داخل خانه خفقان آور و نفس گیر بود آلما اختیار داشت{ بازم چون کل داستان رو نخوندم میگم اختیار داشت اینجا به چه معنا ست؟ ایا او این اختیار را در شرایط عادی ندارد؟} تا در این هوای صبحگاهی اواخر ماه می نفس تازه ای دم کند
و اجازه بدهد قلبش از آن فضای دلباز و از دیدن مناظر چشم نواز اطرافش لذت ببرد .به خیره شدن به سر و وضع آدم ها علاقه وافری داشت و تا زمانی از
نظرش دور و پنهان نمی شدند دست از نگاه کردن بر نمی داشت
بلند شد تا خانه راهی نمانده بود سعی کرد قدم های آهسته بردارد تا بیشتر از این گردش استفاده کندبه ساختمان های جلوی رویش می نگریست
و به آن ها زل می زد چند دقیقه ای پشت ویترین مغازه ها می ایستاد ;دیدن آن همه پیراهن های زیبا و بلوز و کت و دامن های رنگارنگ و شیک و گران قیمت او را مجذوب خود می کردند آهی در بساط نداشت در مقابل چیزهای پر زرق و برق دلش ضعف می رفت و نزدیک بود هر آن اشکش
سرازیر شود بخصوص آن دامن جلیک دار آبی پروسی که بر تن عروسکی گذاشته شده بود بیشتر از همه حواسش را به خود معطوف کرده بود.سر خود را برگرداند دستهایش را در جیب دامنش کرد و به راه افتاد نزدیکیهای ظهر رسید داخل ساختمان شد و از پله ها بالا رفت و
{ و نمیخواد جمله ها به خودی خود با هم در ارتباط هستن و نیازی به گذاشتن و نیست} هنگامی
وارد خانه شد از بوی تند مشروب دریافت که پدر از کافه برگشته است ;در اتاقش روی صندلی ولو شده بود و سرش در جانب دیگری بر خلاف دید آلما بود

حساموند
12-01-2009, 09:51
به به اول جواب آقاي whansinig رو بدم خيلي ممنون از نظرت بله اين نوشته خودم بود راستي اصلامتوجه اين نكته كه گفتي نبودم

جناب تالوت چه عجب كه جواب ما رو هم داديد رفيق ما ديگه حسابي داشت دلخور مي شد متشكر از اين كه باز هم دقت زيادي رو براي اين متن گذاشتي اما راستي آخرش نگفتي كه كل متن چطور بود كيفيت كلي چه طور بود؟باز هم ممنون

حساموند
13-01-2009, 10:30
ببخشيد اين قدر پر توقع هستم هايه مدتيه دست از نوشتن كشيده ام چون سرم خيلي شلوغه اما يه فكرايي خودم و دوستام داريم البته اگه وقتش بشه مي خوايم يه رمان تاريخي و ايراني بنويسيم البته تا حالا همه داستان هاي من خارجي بوده اما خوب خارجيه بره برا خودش بنويسه چي سهم مملكت ما ميرسه؟صحبت به درازا كشيد و آنها از هر دري سخنفتند از زماني كه در زنداني امنيتي در گمرك گرفتار شده بود تا همين زمستان گذشته كه چطور پايش به اينجا باز شده بود سر آخر وقتي آقاي كرفون نگاهش به ساعت افتاد گفت:مثل اينكه صحبت از حد گذشت پدر ريچ نيز نگاهي به ساعت انداخت وگفت :بهتر است بروي بالا استراحت كني .اتاقش را در طبقه دوم آماده كرده بودم هر دو باهم به بالا رفتند كمي بعد پدر ريچ از پله ها پايين آمدو به نزديك پنجره رفت قصد نداشت چيزي بگويدكنارش رفتم و پرسيدم :قضيه چيه ؟-كدوم قضيه _منظورم ساخت كارخانه است._چيز ديگري ندارد همين است-خوب اين چيز خوبيه مگر نه -بله-پس چرا اين همه همه چيز را مخفي مي كرديد و هر وقت مي پرسيدم جوابي نميداديد؟ برگشت و اينبار انگار تازه متوجه شده بود چرا اينقدر سوال مي پرسم-اگر مي توانستم تو را بيشتر در اين بي خبري مي گذاشتم مي خواستم ببينم براي شنيدن ماجرا دست به چه كاري مي زني.با دلخوري گفتم:من كه به خاطر خودم نمي خواستم همه حرف از اين ماجرا ميزنند-خيلي خوب بهتر است فعلا به بقيه بخصوص آن دوستت گريس چيزي نگويي تا به موقعش من خودم انها را از قضيه با خبر كنم-شما فكر مي كنيد من دهن لق هستم به خاطر همين هم اينهمه مدت جواب مرا نمي داديد و هر بار به بهانه اي به بيرون مي فرستاديد.لبخندي زد گويا باز هم حرفهاي مرا جدي نمي گيرد:اگر هم چنين چيزي بوده مرا ببخش در هر حال اين حرف هم بود كه به هيچ كس چيزي نگوييم و من نمي توانستم سر خود كاري بكنم . پيپ سياهش را از جيب كتش در آورد و به لب زد در حاليكه به طرف در مي رفت گفت:بهتر است بروي بخوابي دير وقت است .

talot
13-01-2009, 13:07
به به اول جواب آقاي whansinig رو بدم خيلي ممنون از نظرت بله اين نوشته خودم بود راستي اصلامتوجه اين نكته كه گفتي نبودم

جناب تالوت چه عجب كه جواب ما رو هم داديد رفيق ما ديگه حسابي داشت دلخور مي شد متشكر از اين كه باز هم دقت زيادي رو براي اين متن گذاشتي اما راستي آخرش نگفتي كه كل متن چطور بود كيفيت كلي چه طور بود؟باز هم ممنون


درود بی کران بر دوست گرامی حساموند

دوست گرامی
نوشته هایت مرا همیشه ذوق زده میکند به راستی که چنین است.
ولی پیش از این نیز گفته ام علایم سجاوندی را بهتر بشانس و مناسب تر استفاده کن چرا که اگر به درستی استفاده شوند نیاز به حرف ربط ندارند و همچنین از جمله های کمتری برای توضیح استفاده میکنی.
گاهی دیده میشود که نوشته را ادبی اغاز میکنی ولی عامیانه ادامه میدهی ؟! اگر بازخوانی کنی و جملات را پس و پیش کنی نوشته زیبا تر میشود در کل نوشته هایت یاس و هرمان بسیاری دارید میتواند فضای داستان را شادتر کنید
قالب داستانهایتان را یکدست کنید و تلاش داشته باشید که داستان تا به انتها جذابیت داشته باشه و انگیزه را برای خواندن بیشتر کند منظورم این است که انتهای داستان به تدریج مشخص نشود بلکه اغاز و پایانی مستقل داشته باشد
از اینکه دیر پاسخ میدهم بسیار شرمسارم:11::11::11:

talot
13-01-2009, 13:18
ببخشيد اين قدر پر توقع هستم هايه مدتيه دست از نوشتن كشيده ام چون سرم خيلي شلوغه اما يه فكرايي خودم و دوستام داريم البته اگه وقتش بشه مي خوايم يه رمان تاريخي و ايراني بنويسيم البته تا حالا همه داستان هاي من خارجي بوده اما خوب خارجيه بره برا خودش بنويسه چي سهم مملكت ما ميرسه؟

صحبت به درازا كشيد و آنها از هر دري سخنفتند از زماني كه در زنداني امنيتي در گمرك گرفتار شده بود تا همين { تا زمستان گذشته } زمستان گذشته كه چطور پايش به اينجا باز شده بود سر آخر وقتي آقاي كرفون نگاهش به ساعت افتاد گفت:مثل اينكه صحبت از حد گذشت پدر ريچ نيز نگاهي به ساعت انداخت وگفت :بهتر است بروي بالا استراحت كني .اتاقش را در طبقه دوم آماده كرده بودم هر دو باهم به بالا رفتند كمي بعد پدر ريچ از پله ها پايين آمدو به{ به حذف شود} نزديك پنجره رفت قصد نداشت چيزي بگويدكنارش رفتم و پرسيدم :قضيه چيه ؟-كدوم قضيه _منظورم ساخت كارخانه است._چيز ديگري ندارد همين است-خوب اين چيز خوبيه مگر نه -بله-پس چرا اين همه همه چيز را مخفي مي كرديد { پس چرا مخفی کاری میکردید؟} و {، } هر وقت مي پرسيدم جوابي نميداديد؟ برگشت و اينبار انگار تازه متوجه شده بود { که} چرا اينقدر سوال مي پرسم-اگر مي توانستم تو را بيشتر در اين بي خبري مي گذاشتم مي خواستم ببينم براي شنيدن ماجرا دست به چه كاري مي زني.با دلخوري گفتم:من كه به خاطر خودم نمي خواستم همه حرف از اين ماجرا ميزنند-خيلي خوب بهتر است فعلا به بقيه بخصوص آن دوستت گريس چيزي نگويي تا به موقعش من خودم انها را از قضيه با خبر كنم-شما فكر مي كنيد من دهن لق هستم به خاطر همين هم اينهمه مدت جواب مرا نمي داديد و هر بار به بهانه اي به بيرون مي فرستاديد.لبخندي زد گويا باز هم حرفهاي مرا جدي نمي گيرد:اگر هم چنين چيزي بوده مرا ببخش در هر حال اين حرف هم بود كه به هيچ كس چيزي نگوييم و من نمي توانستم سر خود كاري بكنم . پيپ سياهش را از جيب كتش در آورد و به لب زد در حاليكه به طرف در مي رفت گفت:بهتر است بروي بخوابي دير وقت است .

خوشم میاد
میدونی دلم میخواد همه داستانتو بخوتم تا مجهولاتی که با زرنگی توی داستانت جا میدی ور پیدا کنم
ولی باید دید این تکه های پراکنده داستان در کنا رهم هم میتوانند به خوبی کشش ایجاد کنند یا نه؟

حساموند
14-01-2009, 10:01
سلام
همه اين اشكالاتي كه گفتي توي داستانام وجود داره يك بار عاميانه مي نويسم يكبارادبي و يك جو غم انگيزي تو كل داستان هست آخر من خيلي با عجله مي نويسم و دقت لازم رو براش نمي ذارم داستانم نه هنوز درست و حسابي آماده است و نه تايپ شده وگرنه حتما خيلي بيشتر از اين اينجا ازش مي گذاشتم تازه من از اينترنت دانشگاه آنلاين ميشم كه ديگه خيلي بيشتر مشكل ميشه از نظري كه نسبت به كارم داري خيلي ممنون
راستي اين قسمت كه(صحبت به درازا كشيدو...)بقيه يك قسمت ديگه بود كه چند تا پست بالاتر نوشته بودم شايد اونو هنوز نديدي

حساموند
14-01-2009, 10:48
يك كتاب خوب در مورد نگارش سراغ نداري؟

talot
14-01-2009, 11:15
راه و روش داستان نویسی


الف )

داستان برای شکل گرفتن و کامل شدن نیاز به زمان دارد و داستان نویس در نوشتن آن نباید عجله کند . زیرا سوژه ای که به ذهن شما می آید باید مدتی در ذهنتان باقی بماند تا هم در زمینه های مختلف مطالعه کنید و هم در مورد عناصر تشکیل دهنده ی آن فکر کنید . هر داستانی بعد از مدتی ، خودش مانند میوه ای رسیده ، از شاخه ی ذهنتان جدا می شود و روی صفحه ی سفید دفترتان می افتد . برای این کار داستان باید مراحل زیر را بگذراند : 1 - موضوع یابی 2 - پیام داستان 3 - طراحی داستان 4 - رشد و پرداخت داستان

1 - داستان نویس قبل از هر چیز باید بداند که قصد دارد درباره ی چه موضوعی داستان بنویسد .

2 - از هر موضوعی باید در حدّ خودش انتظار رشد داشت . مثلاً اگر بخواهید رمانی طولانی بنویسید ، باید موضوعی را انتخاب کنید که بتوان روی آن بیشتر کار کرد و همچنین نباید با موضوع های بلند ، داستان های کوتاه بنویسید که باعث ورود حوادث پشت سرهم یا ورود شخصیت های گوناگون که درست معرفی نمی شوند و در ذهن خواننده باقی نمی مانند و باعث سر در گمی او می شوند .

3 - پیام داستان نباید مستقیم بیان شود . بلکه باید مانند یک قند که در آب حل شده است ، طوری در داستان به خواننده ارائه شود که دیده نشود ولی دخواننده در طول استان آن را احساس کند . برای این کار باید در انتخاب شخصیت ها ، حوادث ، گفتگو ها و . . . دقت بسیار زیادی به خرج داد . زیرا هریک از این عناصری که در خدمت پیام هستند ، می توانند پیام را باقدرت بسیار زیاد به نمایش بگذارند .

4 - یک نویسنده برای نوشتن داستانش باید نقشه داشته باشد . نقشه ی نویسنده برای نوشتن داستان را ، (( طرح داستان )) می گویند . پس از آماده و تکمیل کردن طرح داستان است که نویسنده می تواند به سراغ نوشتن خود داستان برود .

5 - طرح داستان باید روشن و کامل باشد ؛ یعنی معلوم باشد که داستان از چه نقطه ای شروع شده ، چه مسیری را طی کرده و چطور به پایان رسیده است .کمترین توقّعی که خواننده پس از خواندن داستان دراد ، این است که بتواند طرح آن را تعریف بکند . یعنی بگوید که داستان درباره ی چه کس و یا چه چیزی بوده ، چگونه شروع شده ، چطور ادامه پیدا کرده و چطور پایان یافته است .

6 - باید برای هر عمل و حادثه ای که در داستان اتّفاق می افتد ، دلیل روشن و محکمی ارائه داد و علّت بروز آن عمل و حادثه نیز در داستان باید به نحوی روشن باشد .

7 - در هر طرح باید شخصیت اصلی ، حادثه ی اصلی ، زمان و مکانی که حادثه در آن روی داده است ، کاملاً روشن و مشخص باشند .

8 - طرح داستان باید در خدمت پیام داستان باشد . گاهی اوقات در حین نوشتن و تکمیل کردن طرح داستان ، حوادث پرهیجان و یا شخصیت های جالبی به ذهن نویسنده می رسد که نه تنها نقشی در انتقال پیام ندارد ، بلکه باعث کم رنگ شدن آن نیز می شود .

ب ) شخصیت پردازی :

1 - پرداخت مستقیم خصوصیات شخصیت ها معمولاً در داستان هایی صورت می گیرد که شخصیت های بسیار زیادی دارند و نویسنده در طول داستان ، مجال پرداخت غیر مستقیم مشخّصات آن ها را پیدا نمی کند و به همین خاطر خصوصیات شخصیت ها را در یک یا دو جمله از زبان خود و یا یکی از شخصیت های داستان بیان می کند . در داستان هایی که یک یا دو شخصیت اصلی دارند ، این کار از قوت داستان می کاهد و نویسنده باید به طور غیر مستقیم - یعنی از طریق گفتار و کردار آن شخصیت ها - به آن ها بپردازد .

2 - باید خصوصیات شخصیت هایی را بیان کرد که در داستان نقش اصلی را دارند . در غیر این صورت ، باعث پراکندگی ذهن خواننده می شود .

3 - نباید همه ی لحظاتی را که بر شخصیت های داستان می گذرد ، با ذکر جزئیات در داستان بیاوریم ، بلکه تنها لحظاتی را باید در داستان آورد که در آن زمان ، حوادث خاص - که در طرح داستان نقشی داشته باشند - اتفاق می افتد . از روی لحظات دیگر می توان بسیار راحت و تنها با اشاره گذشت .

4 - داستان هایی که از زبان اول شخص تعریف می شوند ، داستان های عاطفی و دارای فضای صمیمانه هستند و داستان هایی که از زبان سوم شخص روایت می شوند ، داستان های حادثه ای هستند و بهتر است که جای این دو را رعایت کنیم .

پ ) اسم داستان :

اسم داستان باید جدید ، جاذبه برانگیز و خوش آهنگ باشد .اسم داستان نباید طرح داستان را لو بدهد و همچنین باید در ارتباط منطقی با فضای داستان باشد .

بهتر است اسم داستانتان را در آخر انتخاب کنید . زیرا در طول نوشتن داستان ، ذهن شما داستان را تغییر می دهد و داستانی که در ابتدا قصد داشتید بنویسید همانی نیست که حالا نوشته اید .

با برداشت از کتاب پلی به سوی داستان نویسی - نوشته ی داریوش عابدی

حساموند
21-02-2009, 11:49
ممنون از شما و نظرات خوبتان كه به من خيلي كمك كرد ما كه ديگه رفتيم باز هم تشكر

talot
28-02-2009, 09:44
خوشحالم که کمک کرد نمیدونم چیکار کنم این تاپیک دوباره رو بیاد یکی راهنمایی بده

حساموند
23-05-2009, 12:37
با سلام دوباره راستي اينجا چقدر خلوته با اجازه برگشتيم كه بگيم يك تايپك جديد
گذاشته ا م كه توش داستانمو مي نويسم دوست دارم شما هم يك سري به آن بزنيد اسمش اينه
جاده سفيد....يك رمان عاشقانه
بهر حال اينم يه جور تبليغاته ديگه

dourtarin
05-06-2009, 23:46
قسمت 1:

رو به روی پنجره اتاق نشیمن نشسته ام ، به راحتی می توانم صندوق پست را که جلوی در ورودی است ببینم. صندوقی که بیشتر اوقات خالیه به چه درد می خوره؟ نگاهم را به اطراف می دوزم و به ابهت طبیعت خیره می شوم، این دیگرخیال بافی نیست، این حقیقت زندگی من است که مثل روز روشن است و دیگر تردیدی در مورد آن وجود ندارد، به فکر فرو می روم. خانه ما دارای پنجرهای بزرگی است، جلوی آن ایوان با میز و صندلیهایش خودنمایی می کند وحیاط که مملو از بوته ها و درختچه های زیبا می باشد. حصار سبز رنگی حیاط خانه ما را از کوچه جدا می کند، این فرم خانه هنوز در شهر ما رایج می باشد. صدای ماشین پست را می شنوم، راننده آن پیرمرد مهربانی است که سالهاست نامه های ما را می آورد و می برد.امروز هم ما نامه ای نداریم، گذر ماشین را به آرامی با نگاهم تعقیب می کنم تا از دیدگانم محو می شود. باد به آرامی برگ های درختان را بالا و پایین می برد، انگار موسیقی آرامی سراسر دنیا را خواب کرده است. چشم هایم را می بندم تا فراموش کنم که همه چیز این دنیا زیباست و به درد چیزی می خورد و این وسط این منم که هم چون لوحی بی رنگ هستم.اهل خانه هر کدام دنبال کار خود رفته اند و من الان در خانه تنهای تنها هستم گاهی فکر می کنم این همه تنهایی انسان را به کجا می رساند، وقتی احساس می کنی کاری از دستت بر نمی آید کلافه می شوی. ناگهان فکر تازه ای به ذهنم رسید، زود ورق سفیدی را بر می دارم ، می خوام نامه بنویسم برای کی ؟ مهم نبود فقط می خواستم خودمو خالی کنم و حرف های را که نمی توانستم به زبان بیاورم روی کاغذ بنویسم، شروع کردم: من تنهای تنها هستم ، از همه شور و شوقی که جوان ها برای زندگی دارند الان فقط نوشتن برایم باقی مانده است. همه دوستان و آشنایان مثل باد از کنارم رد می شوند گویی من تنها شبحی در بین آنها هستم در حال حاضر بودن یا نبودن اصلاً برایم مهم نیست و از سر بیکاری این کار را می کنم، فکر می کنم خدا مرا آفریده تا شاد با شم ولی حالا شادی رویای دست نیافتنی من است. آن را داخل پاکت گذاشتم و بدون آدرس داخل صندوق انداختم و باز به خانه تنهاییم برگشتم. فردا صبح پست چی سراغ صندوق ها آمد آن روز سری به صندوق ما زد و نامه مرا هم با خودش برد ، بدون آنکه نگاهی به آن بیندازد. با خود فکر کردم این کارمی تواند مرا سرگرم کند حالا که بقیه حرف منو نمی فهمند خودم می توانم حرفم را بزنم و اصلا ًهم انتظار جوابی ندارم. چند روز به همین روال گذشت و من طبق روزهای قبل کاغذی را سیاه می کردم و آن را داخل صندوق می انداختم، جالب آن که هربار هم پست چی مهربان نامه مرا با خود می برد بدون توجه به نبود آدرس روی آن. امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد من هنوز نامه ام را ننوشته بودم ولی پست چی آمد و نامه ای در صندوق خانه ما انداخت.بدون آنکه جلب توجه کنم به سراغ صندوق رفتم و نامه را برداشتم ، مثل نامه من سفید بود ولی داخلش پر بود و گوشه پاکت یک شماره سه رقمی 561 نوشته شده بود. به اتاقم رفتم و به آرامی پاکت را باز کردم و کاغذ داخلش را بازکردم : سلام ، چرا اینقدر نا امید ، شاید می توان با کمی عوض کردن طرز نگاه به زندگی روزهای بهتری داشت ، سخت نگیر. حرف هایش شیرین بود ولی اثری روی من نداشت، وقتی هر قدر تلاش می کنی روزها بهتر باشه، بهتر که نمی شه بدتر می شه. کاغذ را داخل پاکت گذاشتم و آن را لای کتابی قرار دادم آن روز نامه ای ننوشتم....

talot
07-06-2009, 11:13
دوست عزیز دورود در اولین فرصت ویرایش میشه
خوشحالم که بالاخره نویسنده هم پیدا کردیم

dourtarin
07-06-2009, 19:32
ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.

dourtarin
07-06-2009, 19:33
قسمت 2:
من به انسان ها اهمیت می دهم ،دلم می خواهد به همه کمک کنم و شادشان سازم ولی روز به روز که بزرگتر شدم و با انسان های اطرافم آشنا شدم روز به روز از خودم متنفر شدم از این که تنها به ظاهر افراد اعتماد می کنم و زود گرم می گیرم و وقتی روی دیگر آنها را می بینم تازه می فهم دنیا آنطور که من می بینم نیست، دنیای پر از تاریکی و تنفر است . گاهی تصمیم می گیرم به جای دوری بروم و دیگر اثری از آنها را نبینم.
با بی حوصلگی نامه ام را داخل صندوق انداختم، کنار صندوق ایستاده ام و به آسمان زل زدم چقدر دل آسمان بزرگ است ،دوست دارم اون بالا باشم. صدای ماشین می آید زود قایم می شوم ، پست چی طبق معمول نامه مرا هم با خود برد. با صدای بچه ها بیدار شدم ، داشتند به مدرسه می رفتند. مادرم سرگرم کار خانه بود و من هنوز در رختخواب بودم ، می خواستم بیرون بیایم ولی یادم آمد کاری برای انجام ندارم پس چرا بلند شوم تازه کسی هم با من کاری نداره بهتره همین جا بمانم. یاد صندوق افتادم زود بلند شدم مادر وقتی منو دید گفت : چه عجب هستی خانوم افتخار دادند بلند شدند چشم نخوری. حوصله حرف زدن با اونو نداشتم زدم بیرون ، صندوق رو باز کردم خالی بود، فکر کردم پست چی هنوز نیومده ولی داشت از انتهای خیابان می رفت، نا امید برگشتم. سرمو که بلند کردم مادرو جلو پنجره دیدم که داشت چیزی رو تو هوا تکان می داد و لبخند می زد، آره نامه من تو دستش بود. به او که رسیدم گفت : ببین این نامه مال توئه آخه روش چیزی نیست ! از مادر تشکر کردم آره مال من بود همان شماره گوشه نامه نوشته شده بود. مادر سراغ کارش به آشپزخانه رفت. همان جا روی صندلی روبه روی پنجره نشستم و شروع به خواندن نامه کردم: وقتی حرفهای شما رو می خوانم سخت متاثر می شوم شما خیلی به زندگی و بقیه بدبین هستید. کاش کمی خوش بین بودید نباید همیشه جنبه بد افراد رو دید. باید نکات مثبت آنها رو هم دید. شما خیلی تنها هستید بهتره کمی بیشتر با خانوادتون ارتباط داشته باشید. لطفا دیگه سرد و بی تفاوت نباشید هیچ کس آدم اینطوری رو دوست نداره. یه کاری دست و پا کنید روحیتون عوض می شه.
چقدر خوش خیال ، انگار من با تموم دنیا جنگ دارم اتفاقا من خیلی هم خوش بین هستم که عاقبت کارم به اینجا رسیده ، تازه این دنیاست که با من سر جنگ داره و یه روی خوش به من نشون نداده، همیشه کم آورده، خوش خیال. با عصبانیت کاغذ رو داخل پاکت گذاشتم و با خودم فکر کردم : ای احمق این روزا خانواده خود آدم تو رو درک نمی کنند اون وقت کسی که معلوم نیست کیه تو رو درک خواهد کرد. واسه من بنگاه نصیحت باز کرده .
وقتی غروب می شه انگار تمام غم دنیا روی چشم های آسمون سنگینی می کنه. پدرم برای یه سفر کاری به شهر دیگری رفته و من و مادر و بچه ها با هم موندیم. تلفن زنگ زد دوستم میترا بود بعد از سلام و احوال پرسی می خواست بداند آیا به کلاس هنرآموزی طراحی می روم یا نه؟ با این که حالم از هر چی کلاسه بهم می خوره ولی واسه گذران وقت قبول کردم. قرار ما ساعت 10 صبح شد. آنشب جواب نامه را نوشتم: فکر می کنم شما هیچ غمی ندارید آخه خیلی خوش خیال هستید من آنچه را که آزارم می ده روی کاغذ می آرم ولی شما برام داستان می نویسید گوشم از این حرفا پر است دیگه بسه هرچی از این حرفا شنیدیم لطفا گم شوید، و از سر نامه های من کنار برید آدم تکراری مثل شما حالم را بهم می زنه.
فردا موقع رفتن به کلاس نامه را داخل صندوق انداختم. میترا جلوی فروشگاه لباس منتظرم بود، خودم را به او رساندم ، او طبق چند سال قبل که او را می شناسم آماده بود انگار سرش واسه این کارا درد می کرد.
استاد طراحی مرد جوانی است که مدتی در خارج بوده و تحصیلاتش را آنجا تمام کرده بود. او سعی می کرد امروزی بودنش را بیش ازکارش به همه نشان دهد . طراحی شاید تنها کاری باشه که بعضی وقت ها حوصله انجامش را دارم. آخه مشکل دیگه من اینکه استعدادی در کارهای خانه و هنرهای دیگه ندارم و مثل پسرها از این کارا سر فرارییم اما در مورد طراحی کمی واردم. وقتی در کلاس هستم سعی می کنم همه حواسم به کارم باشد و به درو و برم اهمیت نمی دم. بعد از کلاس میترا کلی ازاستاد تعریف کرد بیچاره ندید بدید بود. گفتم : میترا جان چرا زود کور می شی این جورآدما به مدرکشون می نازند چیز دیگری ندارند چرا زود خام می شی . دهان میترا باز مانده بود با گفتن خداحافظ از او جدا شدم. تو ماشین به حال و روزگار خودم فکر می کردم به این عمرعزیز که بیهوده می گذرد.....

dourtarin
23-06-2009, 19:24
قسمت 3

مادر خیلی تحویلم گرفت، گفتم: چیه مادر خبربه؟ امروز یاد دختر عزیزت افتادی. گفت: هستی تو همیشه دختر عزیز من بودی و هستی، راستش خانوم امیری زنگ زده بود می گفت : حالا که هستی جون درسشو تموم کرده بیایم واسه امید خواستگاری. گفتم : مامان ما که قبلا حرفامون با هم زدیم پسر این خانوم فکر می کنه چون پولدارند می توند همه رو بخرند اون اصلا دست چپ و راستش رو بلد نیست از زندگی مشترک چی می فهمه.مادر گفت : هستی عجله نکن عزیزم این روزا واسه زندگی مشترک پول مهمتره. امید خودش درست می شه تازه خانوادش خیلی فهمیده هستند شما حتما خوشبخت می شید. با عصبانیت گفتم : مامان پول می تونه آدم مریض رو زنده کنه ولی نمی تونه دو تا عقل ، دو تا احساس مختلف رو بهم پیوند بده ، بابا اون باید با یکی مثل خودش ازدواج کنه حالا دست از سرم بردار. مادر گفت : حالا جواب خانوم امیری رو چی بدم ؟ گفتم : بگو هستی مرده بره سراغ یکی دیگه ، نمی دونم یه جوری شرشون رو کم کن.
به اتاقم پناه بردم و روی تخت افتادم ، گریه ام گرفته بود چطور بعضی ها با پول می خوان احساس بقیه را بخرند ببین کار ما به کجا کشیده حالا پول ارزش بیشتری داره و آدما بی ارزش شدند. سعی کردم فراموش کنم و بخوابم ولی ...
فردا صبح زود بلند شدم می خواستم کمی برنامه ام رو عوض کنم شاید فکرم باز بشه. طرح اولیه ای که داشتم وبه دست گرفتم و خودمو مشغول کردم. مادر به سراغم آمد : هستی ، سلام دخترم خوبی . گفتم : خوبم اگه شما بذارید. کنارم نشست و گفت : ولی من فقط خوشبختی تو رو می خوام ، کاش اینو می فهمیدی حساسیت زیاد من به این خاطره والا من آدم زیاد مادی نیستم . گفتم : شما به من سخت نگیرید کارا خودش درست می شه ، من فعلا قصد ازدواج ندارم. مادرم آروم بیرون رفت من می دونم آرزوی هر مادری خوشبختی فرزندشه ولی به چه قیمتی ، حتی به قیمت فدا شدن آمال و آرزوهای فرزندش.
مادر صدایم کرد با خود گفتم : باز چی شده حالا کدوم خواستگار زنگ زده. مادر گفت : هستی انگار نامه داریم. اول توجهی به حرفش نکردم ولی ناگهان مثل برق از جا پریدم ، باز نامه دیگری اومده، ببین طرف چقدر پررو تشریف داره، فکر کردم با اون حرف های که تو نامه نوشتم از رو می ره و می گه دختره احمق برو بمیر اگه من دیگه کاری به کارت داشتم.
- سلام من پررو نیستم که دوباره مزاحم میشم، فکر می کنم سوء تفاهم شده من اصلا قصد نصیحت کردن نداشتم انگار شما خیلی از حرفام خوشتون نیومده، من فقط خواستم بگم اصل خود شما هستید که زندگی را زیبا یا زشت می کنید بقیه سیاهی لشکر هستند و در ضمن لطفا کمی مودب باشید شما که منو نمی شناسید من هم اهل این آب و خاک هستم ، البته خیلی سخت بهم بر می خوره. با خودم گفتم پررو هستی که دوباره نامه نوشتی والا دیگه جواب نمی دادی.
سر کلاس طراحی هواس میترا تماما به استاد بود. به حال و روزگار او تاسف می خورم . استاد هم متوجه میترا شده بود ولی به روی خوش نمی آورد و شاید اینطور نشان می داد. پدر از سفر که برگشت وقتی ماجرای خانوم امیری را شنید دعوائی به پا کرد بیا و ببین : هستی بزرگ شده که خود سرانه تصمیم می گیره این خونه بزرگتر نداره. من در اتاقم قایم شده بودم ، مادر سعی می کرد اونو آروم کنه ولی اون بدجوری عصبانی بود . آخه پدر امید دوست قدیمی بابام بود. چیکار میشه کرد، کمی درس خوندن فکر می کنن چه خبره، تازه من اون همه از هستی تعریف کرده بودم. آن شب شام هم نخوردم ، دلم بدجوری گرفته بود و کاری هم از دستم بر نمی اومد.. شروع به نوشتن کردم تا کمی آروم بشم : فکر می کنم دیگه وجود ندارم الان فقط یه حسم، یه حس خسته و ضیعف ، بزرگترها فکر می کنند همه تصمیم های آنها درسته و ما چون بچه ام عقلمان نمی رسد. کاش کسی بود به این ها می گفت : اینام آدم هستند احساس دارند شما باید دوست اونا باشید ولی با این فشارها اونا رو به راه اشتباه می کشید.
صبح روی دفترم بودم که از خواب بلند شدم ، پدرخونه نبود آروم وارد آشپزخانه شدم مادر تو آشپزخونه مشغول بود، تا چشمش به من افتاد با حیرت گفت : هستی ببین ما رو تو چه گرفتاری انداختی ! گفتم : مگه من چیکار کردم؟ گفت : هیچی چقدر به تو گفتم حرف منو گوش کن بابات دیشب حسابی از دستت عصبانی بود. گفتم : بله شنیدم گفت : پدرت بهم سپرده بهت بگم خوب فکرهاتو بکن چون هفته بعد قراره خانواده امیری بیان خونمون ، خراب کاری نکن ها ! داشتم شاخ در می آوردم انگار حق انتخاب مال بزرگترهاست و ما اصلا داخل آدم نیستیم . بی سروصدا به کنار پنجره رفتم اشک درچشمانم حلقه زده بود، به یاد نوشته ام افتادم آن را داخل صندوق انداختم : حالا که من حق انتخاب ندارم و زندگی مال من نیست سکوی پرتاب بقیه است دیگه هیچی برام مهم نیست بذار هر اتفاقی می خواد بیفته دیگه با هیچ حرفشون مخالفت نمی کنم ببینم چه کسی پشیمون می شه، حتی اگه بهای این اشتباه زندگی من باشه....

talot
27-06-2009, 09:52
دوست گرامی درود
مطالب بسیار جالبن اما در ترکیت نوشتار های کلاسیک و عامیانه شتاب به خرج میدین و خیلی نمیتونید باهم مچشون کنید
در کل فال و چارچوب داستان خوب است اما نوع ترکیب ها همخوانی چندانی ندارد البته اینکه در در نوشتار هم کلاسیک باشه هم عامینه اصلا ایراد نداره اما باید به شکلی ترکیب بشه که بتونه جذابیت ایجاد کنه شما تقریبا یکی در میان کالسیک و عامیانه نوشتید


داستان خوب نوشته شده و خوب اومده به شکلی دیگر هم خوانی کلی در موضوع و محتوا داره و این خیلی مهمه
کامیاب باشی بازم میام

dourtarin
02-07-2009, 14:25
راستش چون نمی خواستم این مطلب حالت رمان به خودش بگیره زیاد توضیح ندادم و زود رد شدم، در مورد ساختار هم باید بگم اصلا متوجه تفاوت ساختارش نشدم و فقط به این دلیل این سبکی شده که فکر می کردم اینطوری بهتر بیان میشه. در کل به گفته نویسنده معروف فرانسوی کریستین بوبن داستان از قبل حاضره ما فقط پاکنویسش می کنیم ، بازم به خاطر توجهتون ممنونم.

kemiaonline
05-07-2009, 18:20
سلام

اینجا مسابقه ی داستان نویسی با جایزه برگزار نمیشه ؟

کسی هست بتونه همچین مسابقه ای رو رو به راه کنه ؟

dourtarin
11-07-2009, 18:21
قسمت 4:
تنها دلخوشیم رفتن به کلاس طراحی بود تا شاید فکرم یه کم آروم بشه ، استاد ( آقای کیان) طبق چند جلسه قبل تیپ جدیدی زده بود. بعد از کلاس جلوی میترا رو گرفته بود و داشت باهاش صحبت می کرد، اهمیتی ندادم و زدم بیرون. بوق ماشینی از عقب اومد برگشتم ، ماشین کلاس بالای جلوی در آموزشگاه نگه داشته بود ، اونکه پشت فرمان بود داد زد : هستی خانوم بفرمائید برسونمت. وقتی خوب نگاه کردم شناختمش امید بود، آخ که دیگه حوصله این یکی رو نداشتم ولی از ترس این که بی محلی منو به گوش بابام برسونه سوار شدم ، مدام می خندید و سعی می کرد منو به حرف بیاره.
- مامانم خیلی ازتون تعریف می کنه، می گه هستی هم زرنگه ، هم باهوش. داشت حالم بهم می خورد بچه ننه، هر حرفی می زد از طرف مادرش بود مثل اینکه خودش مهم نبود. ازم پرسید : چرا گرفته ای گفتم : یه کم خسته ام . گفت : به زودی سرت خلوت میشه. نمی دونم چرا از اینجور آدما خوشم نمیاد، اونایی که یه کی دیگه به جاشون زندگی می کنه و اسمشو محبت می ذاره. سر کوچه پیاده شدم ، خداحافظی کرد و رفت. پسره پررو به خودش اجازه می ده هر حرفی بزنه. وقتی یه جایی گیر می کنی احساس می کنی دنیا به آخر رسیده ، احساسی که الان ازش لبریزم. جلوی درخونه نگاهی به صندوق پست کردم ، نامه من نبود حتماً پست چی برده ولی به جاش یه نامه دیگه بود. نامه روهمون جا باز کردم : چی شده ، چرا اینقدر ناراحتید؟ لطفاً بگین . باید به عالم و آدم جواب پس بدی، کاغذ رو مچاله کردم و داخل کیفم انداختم.
هفته بعد خانم و آقای امیری به خونمون اومدن تا صحبت های اولیه رو بزنند مثل این که می خواستند چیزی رو معامله کنند. اصلاً از من نپرسیدن: راضی هستی یا نه. همه حرفها رو پدرم می زد و به نظرهم راضی بود. قرار شد یه عقد کنان ساده آخر ماه بگیرن و عقد کنان اصلی بمونه واسه وقتی که خواهر امید از خارج اومد. وقتی مهمونا رفتند به اتاقم رفتم . کاش امشب هیچ وقت صبح نشه تا من فراموش کنم که چی می خواد به سرم بیاد.
- دست تقدیر چقدر سرده که ما رو به بازی می گیره ، دلش به حال ما نمی سوزه. احساس می کنم گل آرزوهام دیگه پژمرده و کسی نیست تا صدای شکستن قلبمو بشنوه.. نامه رو فرستادم.
به اجبار میترا برای دیدن کارای آقای کیان به نمایشگاه رفتیم. حین تماشای تابلوها آقای کیان به طرفمون اومد و کفت : از تابلوها خوشتون آومد؟ میترا بی تامل گفت : حرف نداره ، دستتون درد نکنه. آقای کیان گفت: لطف دارید قابل شما را نداره. میترا گفت : ممنون. نمی دونم واسه چی حرف میترا رو گوش کردم و اومدم اینجا. به میترا گفتم : اصلاً ازش خوشم نمیاد فکر می کنم آدم دوروییه. میترا با دلخوری گفت : هستی تو به همه بدبین هستی ، اتفاقا مرد مهربان و رمانتیکیه. با کنایه گفتم : اینو از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه اون روز منو به قهوه دعوت کرد. با تعجب پرسیدم : و تو رفتی ؟، گفت : چرا نرم اونم با آدم متشخصی مثل اون، خیلی به من لطف داره. گفتم : آره جون خودت آخه ساده لوح تر از تو پیدا نکرده، ساده لوح. میترا بدجوری بهش برخورد و با عصبانیت منو ترک کرد. اون روز به روز تو این جریان غرق میشد . ولی چیزی درچشم های آقای کیان بود که منو می ترسوند و بالاخره اون روز فرا رسید .

dourtarin
01-09-2009, 14:48
قسمت5:
میترا به خاطر بیماری نیومده بود، موقع خروج از کلاس آقای کیان صدام کرد و گفت : خانوم آرام دوستتون امروز نیومده بودند ازشون خبری ندارید؟ گفتم : کمی کسالت داشتند. نگاهی به من کرد و گفت : شما دوست صمیمیشون هستید؟ گفتم : بله تا حدودی گفت : میشه یه قهوه با هم بخوریم؟ فکر کردم می خواد در مورد میترا ازم سوال کنه قبول کردم. نمی دونست چطور حرفشوشروع کنه ولی بالاخره گفت : ببینید خانوم آرام چطوری بگم من از همون روز اول که دیدمتون به شما علاقمند شدم ، اگر راضی باشید برای مدتی آشنایی داشته باشیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم . انگار داشتم خواب می دیدم کسی که دوستم دوسش داشت اونو دور زده بود ، میترای ساده دل. چیزی نمی فهمیدم اون داشت واسه خودش حرف می زد و من مات و مبهوت نگاهش می کردم. گفت : شما راضی هستید گفتم : بله راضی ام برید و دیگه برنگردید، غافلگیر شده بود سرم رو به علامت تاسف تکان دادم و گفتم : من بیشتر از این ها از شما انتظار داشتم شما مگه میترا رو فراموش کردید؟ گفت : من علاقه ای به ایشون نداشتم خودشون به من لطف دارن و دیگه چیزی نیست. زود بیرون اومدم ، پشت سرمو نگاه نکردم. چرا مردم اینطوری شدن واقعا لازمه این کارا رو بکنن؟
از اون ماجرا حرفی به میترا نزدم و دیگه به کلاس طراحی نرفتم ، چند روز دیگه به اجبار مراسم عقد برگزار می شه، سری به صندوق زدم چند تا نامه اومده بود. همه رو برداشتم و بی سروصدا به اتاقم رفتم . نامه اول : لطفا بهم بگید چی شده؟ شاید بتونم کمکتون کنم. نامه دوم : شما که حرفی نمی زنید فقط آه و ناله می کنید با این کار به جایی نمی رسید. نامه سوم و چهارم رو دیگه نخوندم.
- من دختر 23 ساله ای هستم که الان در شرف ازدواجی هستم که اصلا راضی به آن نیستم و در این مدت اخیر اتفاقاتی برام افتاده که سخت منو افسرده کرده است. بی وفایی افراد، پررویی آنها و عدم حق انتخاب من. حالا شما که خیلی ادعا دارید راهی جلوی پام بگذارید. راهی که فعلا در پیش رو دارم تن دادن به تصمیمات خانواده است. شاید آخرش خوش باشه هاها!

نامه را داخل صندوق انداختم آن روز به همراه خانوم امیری و امید به خرید رفتیم باورم نمی شد ما چیزهای را می خریدیم که مادر امید پسند می کرد انگار ما فقط دکور بودیم کم کم داشتم شک می کردم که امید زنده است ، او اسیر مطلق مادرش بود من هم که حوصله نداشتم کاری می کردم که این نمایش مسخره زودتر تمام بشه.

dourtarin
19-10-2009, 16:48
قسمت 6 :

نامه ای به دستم رسید شروع کردم به خوندنش :
الان باور دارم که شما در موقعیت سختی قرار دارید شما باید با پدرتون حرف بزنید، سکوت شما به نظراونا رضایت شماست درضمن همه افراد بد و مشکل دار نیستند امیدوارم مشکلتون حل بشه، برام بنویسید ، موفق باشید. آن شب بحث مفصلی بین من و پدرو مادرم صورت گرفت، بهشون گفتم که مادر امید نمی ذاره ما خوشبخت بشیم و امید عرضه زندگی مشترک رو نداره، من حاضر نیستم در این وسط قربانی بشم حتی به قیمت از بین رفتن دوستی قدیمی پدر و آقای امیری. پدرم حاضر نبود حرف منو قبول کنه مدام سعی می کرد منو قانع کنه، مادرم هم در این راه همراهش بود. من نمی خواستم کوتاه بیایم.
- امروز قراره مراسم عقد برگزار بشه ولی عروسی در کار نخواهد بود چون من تصمیم دارم در اون ساعت به نمایشگاه کتابی در خارج شهر برم حالا که اونا نمی خوان حرفمو قبول کنن پس من هم لزومی نمی بینم به حرف اونا گوش کنم.
نامه را فرستادم ، نزدیکای ظهر بود که میترا تماس گرفت داشت گریه می کرد گفتم: چی شده ، گفت : آقای کیان به شهر خودشون برگشته و در نامه ای که برام گذاشته گفته که اصلا علاقه ای به من نداشته و از دخترای ساده ای مثل من بدش میاد. دلداریش دادم و گفتم : میترا خدا رو شکر کن که الان این اتفاق افتاده اگه وابستگی بیشتر می شد چیکار می کردی همان بهتر که رفت والا زندگیت نابود می شد. کمی آروم شد، درسته عاشقی خودش یه معادله مجهوله و رهایی از دستش خیلی کمه یا اصلا نیست ، ولی امروزه عشق دیگه یه دروغه و کسی که دم از عشق می زنه دروغگویست که حناش دیگه رنگ نداره . واسه همینه که از هر چی عشق و عاشقی بدم میاد و باورش ندارم . اون روز زدم بیرون و بی خبر به نمایشگاه رفتم. همش به پدر و مادرم فکر می کردم الان اونا چه حالی دارند و چیکار می کنند؟ ولی وقتی به یاد امید و مادرش می افتادم پاهام قوت می گرفت و عزم راسخ تر می شد. ساعت ها بدون هدف تو خیابونا راه می رفتم، بارون تندی هم می بارید . حالا دیگه شب شده بود، باید به خانه برمی گشتم ولی پدرمو چه کار می کردم ، حتماً خیلی عصبانییه. تو این فکر بودم که متوجه شدم کیفم نیست ، وای خدای من این یکی دیگه نه! تنم گر گرفته بود و دنیا دور سرم می چرخید، تو همین احوال ناگهان ماشینی جلوی پام ترمز کرد ، من که دیگه هیچ نیروی برام نمونده بود از حال رفتم...

talot
20-10-2009, 09:57
واااااااااااای خدای من خیلی وقت بود نوشته های قوی چون اینو نخونده بود
زودتر باقیشو بفرست
راستی من یه پیشنهاد دارم اگه دوست داری
کل مطالبی رو که فرستادی یا میفرستی تا اونجایی که برای ارسال اماده هستند به صورت پی دی اف بذار توی تاپیک اینجوری هم تسلسل داستان مشخص میه هم مشکلات کلی کار نمایان میشه
چون در هر قسمت ویژگی خاصی ممکنه مشاهده بشه که در اون قسمت ایراد نداشته باشه اما به کل کار صدمه بزنه
به هر حال اینیه پیشنهاده
پاینده باشی

dourtarin
20-10-2009, 10:09
سلام

ممنون اگه بخوام PDF رو تهیه کنم باید همین جا قرار بدم؟

talot
24-10-2009, 13:53
درود بی کران
اره جانم همین جا قرار بده ام هر فصل رو جدا قرار بدی بهتره
پاینده و سر افراز باشی بی صبرانه منتظریم

dourtarin
14-11-2009, 19:58
قسمت بعدی داستان آماده است . در مورد PDF هم وقتی آماده شد تو تاپیک قرار می دم. اگه ایده ای در مورد بهتر شدن روال یا کیفیت داستان داشتید بهم بگید خوشحال میشم استفاده کنم تا سطحش بالا بره. (خصوصا ویرایش اون)

فصل دوم

قسمت 1 :

وقتی چشامو باز کردم داخل یه اتاق بزرگ و تو رختخواب بودم. به آرامی نگاهی به اطراف انداختم ، پرده های توری بلند و پرچین خود نمایی می کردند. آیینه بزرگی روی دیوار کنار در ورودی نصب شده بود. در انتهای اتاق هم چندین کمد قرار داشت ، کنار تخت هم میزی همراه با صندلی بود. از تخت بیرون اومدم ، لباس خواب راحتی تنم بود. به طرف پنجره رفتم تا دور دست همه جا پر از درختچه و گل و چمن بود. حوض بزرگی وسط حیاط بود ، منظره بیرون بسیار زیبا بود . خانه بیشتر شبیه یک قصر بود. من اینجا چیکار می کردم و این لباس دیگه چیه؟ با اینا نمی تونم از اتاق بیرون برم. صندلی رو به کنار پنجره بردم و همون جا نشستم . ماشین شیکی وارد حیاط شد و جلوی در خانه نگه داشت ، ندیدم چه کسی پیاده شد، ماشین درپارکینگ پارک شد و راننده رفت. مدتی بعد در اتاق زده شد، گفتم : بیان تو . در باز شد و خانم جوانی وارد شد، زود از جا بلند شدم. سلام داد و حالمو پرسید، گفتم : خوبم ، ولی ... گفت : وقتی به اینجا اومدید حالتون اصلا خوب نبود، سر تا پا خیس بودید، چند روزی تو رختخواب بودین تا بهوش بیان و امروزهم خدا رو شکر سر حال هستید، راستی من نیکی فرهمند هستم منشی آقای فرزین رئیس شرکت تی کی. در اینجا به کارهای اداری آقای فرزین بزرگ می رسم ، می تونم اسمتونو بپرسم؟ گفتم: من هستی آرام هستم ، آقای فرزین منو از کجا می شناسن؟ گفت : نمی دونم ولی آقای فرزین خیلی سفارش شما رو کرده ، راستی می تونید از لباس های تو کمد استفاده کنید ، من کمی بعد می یام تا شما رو به دیدن آقای فرزین ببرم. بعد از رفتن خانم فرهمند به طرف کمد لباس ها رفتم ، کمد پر بود از لباس های رنگارنگ، کفش های جورواجور وخلاصه هر چیزی که یه دختر جوان دوست داره. کمد رو به دنبال لباس مناسبی گشتم ، کت و دامنی پوشیدم ، موهامو بستم و روسری کوتاهی سرم کردم. مدتی بعد به همراه خانم منشی به اتاق آقای فرزین رفتیم در را زده و وارد شدیم. مرد تنومندی پشت به ما روبه روی پنجره ایستاده بود، منشی گفت : آقا ، خانوم آرام اومدند. آقای فرزین گفت : شما می تونید برید. خانم منشی رفت و من تنها شدم. آقای فرزین گفت : می تونید بشینید. روی صندلی کنار در نشستم. کتابخانه بزرگی تو اتاق بود با یه میز کار کنارش ، چند تا صندلی راحتی هم کنار پنجره بود. آقای فرزین به طرفم برگشت. مردی که روبه رویم ایستاده بود 50 سال به بالاداشت با ریش پرفسوری و چشمهای آبی رنگ. موهایش را به یک طرف شانه کرده بود و لباس موقری بر تن داشت. گفت : خانوم آرام در مدتی که شما مهمان ما بودید من سعی کردم با خانواده تون تماس بگیرم و اونا رو از حال شما باخبر کنم ولی ...

dourtarin
25-11-2009, 22:48
قسمت 2:

حرفش رو قطع کردم : ولی چی ؟ گفت :اونا عزادار بودند، عزادار شما . با تعجب پرسیدم : عزادار من ؟ گفت : آره ، اون روز که از خونه رفتید اونا دنبالتون می گردند و کیف تون رو پیش یکی که تو تصادف کشته شده بود پیدا می کنند، اون فرد قابل شناسایی نبود و به خاطر کیف فکرمی کنن شما تو تصادف مردید. گفتم : وای ، من کیفمو گم کرده بودم. گفت : به نظر من فعلا صلاح نیست به خونه برگردید خانوادتون شوکه می شن بهتره یه مدتی همینجا بمونید تا اونا کمی به شرایط عادی برگردند اون وقت به دیدنشون برید. با آقای فرزین موافق بودم ، در ضمن برگشت من همان و آوار شدن خانواده امیری روی سرم همان! حالا که این مرد به من لطف داره بهتره اینجا بمونم تا کمی غصه هامو فراموش کنم. آقای فرزین گفت : اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید هرجا دوست دارید برید، من در هفته چند بار به شرکت که در مرکز شهر است سر می زنم ، اینجا حوصلتون سر نمیره آخه من دختری همسن شما دارم که الان در خارج مشغول تحصیله می تونید از تمام وسایلش استفاده کنید امیدوارم روزهای خوبی در اینجا داشته باشید. پرسیدم : چرا اینقدر به من لطف دارید شما که منو نمی شناسید؟ نگاهی به من انداخت و گفت : حس انسان دوستی کافی نیست؟ نمی دونم چرا قانع نشدم. راست می گفت : سالن ورزش مجهز، اتاق طراحی و موسیقی و باغی پر از گل که هرکسی رو متحیر می کرد. اینجا حوصله هیچ کس سر نمی ره. اون روز روی صندلی گوشه باغ نشسته بودم ، به دنیای زیبای که رو به رویم بود خیره بودم و به دنیای پر غم و تاریکی خودم فکر می کردم، تا دیروز مجبور به تحمل کسی بودم که حضورش عذابم می داد، شکست عشقی رو می دیدم که این باور رو برام تداعی می کرد که تو دنیا عشق یه دروغ خیلی بزرگیه .اما حالا دنیام کاملا عوض شده و غصه ای ندارم و تو خونه یه آدم مهربون هستم. آیا فقط حس انسان دوستیش گل کرده و یا حمایت از من علت دیگری داره؟ تو حال خودم بودم که یکی صدام کرد : سلام خانوم آرام... خانوم فرهمند بود، کنارم نشست : چطوری تو فکری ؟ گفتم : می تونم سوالی ازتون بپرسم ؟ گفت : بپرس گفتم : آقای فرزین همیشه اینقدر مهربونه و چرا به من کمک می کنه؟ گفت : از وقتی ایشون رو می شناسم همیشه به همه کمک کرده، همسرش سال ها پیش فوت کرده ، تنها دخترش الان خارج درس می خونه و پسرش کیانوش بیشتر کارهای شرکت تی کی که مخفف تولیدات کشوریه رو انجام می ده ، چند بار تو هفته به ما سر می زنه. من دختر دوستش هستم سال ها قبل با پدرم همکار بود تا اینکه پدر و مادرم تو یه تصادف کشته شدند از اون روز به بعد منو به خونش اورد، حالا اینجا هم کار می کنم و هم زندگی . او برام مثل پدر است. دلیل کمکش به تو رو نمی دونم، روزی که تو به این خونه اومدی من پیش خاله ام بودم وقتی اومدم آقای فرزین گفت : مهمون داریم و باید حسابی هواشو داشته باشی.نیکی با خنده ادامه داد: آقای فرزین عادت داره به همه کمک کنه. من در کنار نیکی مشغول بودم ورزش می کردم گاهی طراحی ، نیکی داشت به من پیانو زدن یاد می داد من شاگرد خوبی بودم خیلی زود یاد می گرفتم و کم کم داشتم براش یه رقیب می شدم . روحیه ام کاملا" عوض شده بود. الان دیگه غمی ندارم حتی به گل های باغ هم می رسم. یاد نامه های صندوق افتادم اینجا هم صندوق زیبایی جلوی خونه داشت تصمیم گرفتم نامه نوشتن را ادامه بدم : سلام ، باورتون نمیشه دنیای من زیر و رو شده تا دیروز من داشتم تو مرداب تنهایی غرق می شدم ولی حالا فرشته ای اومد و دنیامو روشن کرد....

3Dmajid
25-11-2009, 23:11
ببخشید من تازه اومدم تو این تاپیک ... هر کسی خواست داستان مینویسه و اینجا پست میزنه یا نوبتیه ؟

talot
29-11-2009, 19:37
اره جانم داستان بذار ما بخونیم و لذت ببیرم

talot
29-11-2009, 19:39
قسمت 2:

حرفش رو قطع کردم : ولی چی ؟ گفت :اونا عزادار بودند، عزادار شما . ولی حالا فرشته ای اومد و دنیامو روشن کرد....


وااااااااااااااااااااااای خدای من بابا من مثل سریال دارم داستانتو پی گیری میکنم
پیروز باشد

sodabe samadi
30-11-2009, 17:25
dourtarin عزیز داستانت خیلی قشنگه.
ادامه بده منتظر بقیه داستانتم.
موفق باشی:11:

talot
01-12-2009, 18:17
و ما همچنان منتظریم

eng.j.mehrdad
03-12-2009, 19:08
کژال یعنی آهو ... در واقع همان غزال خودمان . اسمی زیبا ؛ اسمی که ممکن است نام باشد یا استعاره... حالا چه نام باشد چه استعاره ، من دوستش دارم . زندگی همین است دیگر ، دوست می داری ، دوست داشته می شوی ، بعضی اوقات هم همین قضیه برای تنفر تکرار می شود . بعضی اوقات هم دنبال یکی دیگر می گردی که دوستش داشته باشی . غافل از این که هرچی دنبالش بگردی بیشتر گمش می کنی . باید بایستی تا بیاد . شاید هم بیاید و نگاهت هم نکند ، بعدش هم گوشه چشمی نازک کند و برود. اصلا پشتش را هم نگاه نکند . تو فقط خرامیدنش را ببینی . دنیا آن قدر ها هم که نشان می دهد طبق قانون نیست . یعنی هست ، ولی بزرگ ترین قانونش همین قانون تصادفی بودن خیلی چیزهاست .وقتی تا این حد تصادفی هستی ، وقتی هم اکنون ممکن است با یک زلزله بروی زیر صد خروار آوار ، وقتی ممکن است فردا خیلی تصادفی سر راه یک راننده مست قرار بگیری ، چرا باید بکوشی تا آبرویت حفظ شود؟ چرا باید بنشینی و به چشم و دهان آدم های دیگر خیره شوی ؟ این قضیه خیره شدن به آدم ها مرا یاد گرگ ها می اندازد ، وقتی در کوران زمستان شکار پیدا نمی کنند ، وقتی در سرما می لرزند ، حلقه میزنند و چشم در چشم هم دیگر می دوزند ، وقتی یکی شان چشمانش را بست ، به او حمله می کنند و او می شود غذای آن شبشان . ما هم همین طوریم ، چشم گذاشته ایم که یکی خوابش ببرد ، حواسش پرت شود تا بریزیم سرش ، به قول خودمان آبرو اش را ببریم ، خب من ترجیح می دهم حواسم پرت شود و آبرویم را بخورند تا این که آگاهانه به کژال چشم بدوزم تا برود و از نظرم پنهان شود ، که چه ؟ که خورده نشوم ؟ چه فرقی می کند وقتی رفت و تو تنها نگاهش کردی؟ ممکن است هم او برود و پشتش را نگاه نکند و هم تو نقل مجلس شوی ، ولی خوب بگذار بشوی ، مگر این جز قانون شانس است ؟ همین قانون بزرگ زندگی . اصلا یک لحظه صبر کن ! مگر خودت تا به حال کسی را دوست نداشته ای؟ مگر من مسئول حماقت کسانی ام که جرئت بیانش را ندارند؟ یا مگر من مسئول تمامی آدم هایی هستم که اطراف من زندگی می کنند ؟ اگر جرئت بیانش را نداری ، یا اگر اکثر آدم ها جرئت بیانش را ندارند دلیل می شود که تو هم نگویی ؟ من گفتم ، لا اقل سعی ام را که کرده ام ! حالا ممکن است نشنود ، یا اصلا نخواهد بشنود ، شاید بشنود ولی به روی خودش هم نیاورد شاید هم جوابش خوشحالم کند، این دیگر بر می گردد به حق هر آدمی برای تصمیم گرفتن ، برای تعیین راه زندگی خودش ، می شود سلاح مملکت خویش خسروان دانند . وقتی درخواست می کنی ، از هر که ، هرچقدر هم که کوچک باشد، نباید انتظار داشته باشی حتما اجابتت کند ، حالا چه برسد به درخواست به این بزرگی ... تنها چیزی که تنها و تنها برای من است و به آن ایمان دارم ، این است که "کژال" در ذهن من کژال است .با آن همه محبتی که بر می انگیزد در ذهن من است که می شود کژال دوست داشتنی ... نه در ذهن همه . این همان جریان اصیل و سیالی است که همه از همان روزگاران کهن که هنوز عصر آبگینه و مفرغ و زیگورات بود و بوذرجمهر ، بزرگ مهر ... به عنوان نیای زندگی می شناختند .

talot
14-02-2010, 12:59
چرا ادامه نمی دید منتظریم ها

nil2008
20-02-2010, 19:05
دوستان عزيز
چندتا داستان كوتاه داشتم كه نوشته خودم بود مي خواستم از نظر ادبي ،شماهايي كه استادين نظرتونو بصورت پيغام تو پروفايلم بذارين .ممنون ميشم... اول كوتاهترين داستانك :

پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.

از دستنوشته های " ناهی "

talot
21-02-2010, 09:43
دوستان عزيز
چندتا داستان كوتاه داشتم كه نوشته خودم بود مي خواستم از نظر ادبي ،شماهايي كه استادين نظرتونو بصورت پيغام تو پروفايلم بذارين .ممنون ميشم... اول كوتاهترين داستانك :

پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.

از دستنوشته های " ناهی "

خوب بود اما کلمات با سبک داستان هم خونی ندارن د رحقیقت هر سبکی ویژگی های خودشو داره مثل همون دو موردی که نشون دارم
اگه سبکی رو انتخاب کردی تا اخرش به همون سبک برو مگر اینکه بسته به نوع داستان گریزی بزنی:11::10:

حساموند
13-03-2010, 12:01
سلام بعد از اينهمه مدت اومدم داستاني نوشته بودم يك بخشي از آن را اينجا مي گذارم دلم مي خواهد ببينيد چطور است البته فكر كنم اشكال گرفتن از متنش تمام عيد وقتتون رو بگيره :41: اما فقط يك نگاهي بيندازيد ممنون مي شوم:20:



_آلدروس کجاوه ات زرین است و عنبران مهر خود را به تو عاریت داده اند دلبرکان از رخسار تو به وجد می آیند و دل بر کف به استقبالت می شتابند با همه این نعمت ها تو چرا هراسانی؟ بیم از چه قلب تو را متزلزل ساخته ؟

آلدروس لبخند تلخی بر لب داشت ذهن مغشوش او اعتنایی به سخنان آرتور نداشت بلکه اهتمامش به جانب دیگری بود

_برادر من همیشه به تو رشک برده ام چرا که همه آنچه من تمام عمر در پی اش بوده ام تو با کمی چین بر روی لبهایت آن را به دست آورده ای
اینبار مخاطبش برگشت و گفت:می خواهی باور کنم؟.....این خنده های دلفریب که هر روز در قصر می پیچد یک نام بر لب دارند و خواهان یک تن هستند
_چه کسی دل به شیرین زبانیهای دخترکان نو رسته خوش کرده که من بکنم در دل هیچ کدام از آنها عشق واقعی جایی ندارد فقط هوس زودگذر است اینها هر روز دل در یاد یک نفر دارند

_آرتور من در این حال یارای سخن گفتن با تو را ندارم بگذار برای بعد
آلدروس به طرف در به براه افتاد ساعتی بود که کالسکه سلطنتی در جلوی در کاخ با همه خدم و حشم به انتظار ایستاده بود اما آلدروس هنوز در تردید بود و حالا گویی تصمیم خود را گرفته بود دیگر تاخیری ننمود با چابکی سوار شد در بسته شد و به راه افتاد
اوایل بهار بود آفتاب بی رمق می تابید و به همین اندک تابش, درختان یخ زده قناعت کرده بودند بهار افسونی برای عاشقی است گویی غم ها و دردها و همه اندیشه های قید و بند آور به همراه برف ها آب می شوند بهار مانند جوانی است پروای هیچ چیز نباید در سر داشت یکه تاز در مسیر زندگی پیش رفت بی هیچ دغدغه ای .آلدروس اگر چه تحت تاثیر این احساسات قرار نمی گرفت اما در آن حال به ذهنش مجالی داد تا اندکی فارغ از همه چیز خوش باشد به آنچه در پیش داشت می اندیشید گلهای زیبا او را به یاد ایوجین می انداختند به لطافت صورتش به ....
کالسکه توقفی کرده بود اما قبل از آن مسافر پیاده شده بود خدمتکاران به اطراف خود می نگریستند در کوچه ای تنگ و باریک توقف کرده بودند شاهزاده جوان به سمت یکی از خانه های کوچک رفت از باران شب قبل آب در چاله ها جمع شده و سر و صدای همراهان در آمده بود اما او اعتنایی نداشت فقط گوش به یک طرف داشت عاقبت در باز شد آلدروس بی هیچ تاملی دسته گل سرخ را به جلوی در نگاهداشت لحظه ای بعد صدایی شیرین به گوش رسید
آه آلدروس!
تقدیم به پرنسس عزیز
گلها به کناری رفت و قامت زیبای ایوجین در لباس سبز تیره بلندی نمودار شد موهای کمند سیاهش را به بالای سرش جمع کرده بود و چشمانش آن چشمان افسون کننده سیاه چه جلایی داشتند آلدروس عاقبت گفت:چه مدت از این درخشش (به چشم ها اشاره ای کرد) محروم بوده ام.
ایوجین یک دختر 19 ساله بود جوانی و طراوت از تمام وجودش می بارید صورت زیبایش هدیه ای آسمانی بود علاوه بر چشمانش ابروهای کمان کرده لب های صورتی رنگ و کوچک گونه های شکفته اش هر کسی را دیوانه خود کرده بود اما از میان همه خواستگارانش دل به آلدروس سپرده بود نه به این دلیل که او یک شاهزاده بود در واقع در ابتدا به همین دلیل از او دوری می جست زیرا نمی خواست بازیچه هوس های زودگذر یک شاهزاده شود اما وقتی متوجه شد واقعا دلش در گرو مهر اوست آنوقت لبخند به چهره او برگشت و حاضر شد تا آلدروس به فکر ازدواج با او بیفتد
روز موعود رسیده بود همه آن اوقات خوش و بی خیالی به سر آمده بود پادشاه و ملکه از قصد پسرشان آگاه شده بودند و منتظر بودند تا انتخاب پسرشان را از نزدیک ببینند و مشکل همین بود ملکه مدام او را به باد سوال می گرفت :دختر کدام افسر عالیرتبه است؟ آیا از دختران دوک شالین است ؟ و پدر می پرسید:شاید در سفر قبلی او را ملاقات کرده ای ؟پسرک بیچاره من می دانم این مسافت دراز تا سرزمین محبوبت با قلبت چه کرده.....شاید ویکتوریا دختر گراهام است آری من هم نسبت به او نظر خوبی دارم و پسرشان در برابر این سوالها فقط لبخند می زد و آن ها را تا روز موعود در بی خبری نگه می داشت
اما آلدروس اکنون قلبش آرام بود هر چه می خواست پیش بیاید او حاضر نبود دل از این عشق بکند نگاهش را از ایوجین بر نمی داشت ایوجین در آن پیراهن مخمل سبز که هدیه شاهزاده بود هیبتی افساته ای پیدا کرده بود
ایوجین اندکی مضطرب می نمود عاقبت گفت:نمی دانم چرا آرامشم را از دست داده ام تمام این مدت تمرین کرده بودم اما امروز .....
آلدروس دستانش را گرفت و گفت:نگران نباش همه چیز را بر عهده من بگذار هر اتفاقی بیفتد ما کنار هم خواهیم ماند اینطور نیست ؟
لبخند زیبایی بر لبان دخترک نشست اندکی بعد به آرامی سوار بر کالسکه شدند و به طرف قصر به پیش رفتند .
جاده کالسکه رو که به کاخ سلطنتی هنری پنجم منتهی می گشت یکی از آثار معماری با شکوه دنیا به حساب می آمد مسیر طولانی جاده همچو دالانهای بهشت با گلها و گیاهان خوش بو و منظر آراسته شده بود و زیر سایه سنگین شاخه های درختان سایه ای بلند و تاریک داشت به تدریج نمای سفید و با شکوه کاخ که از دور به سرزمین پریان می ماند نمودار می شد ستون ها مجسمه های افسانه ای قدیم را به دوش کشیده بودند در این مسیر جوانان و دلبران به وجد می آمدند و سرشار از خیال و آرزو می شدند و آینده را چه روشن می دیدند اما برای این دو جوان وضع به گونه دیگری رقم می خورد و هر چه به طرف قصر نزدیک تر می شدند اضطرابشان افزایش می یافت البته این تشویش برای ایوجین به مراتب بیشتر بود و می دانست چه خطای بزرگی را مرتکب شده است هرگز نباید بدون اجازه و رضایت پادشاه راضی به این کار می شد اما آلدروس این حرفها به گوشش نمی رفت و آنقدر پافشاری کرده بود تا عاقبت دل دخترک را نرم کرده بود با وجود اینکه خیلی راحت می توانست از قدرت و نفوذش استفاده کند و خیلی زودتر به مقصودش برسد اما با صبر و انتظار غیر قابل تحملی تمام این مدت را گذرانده بود و همین عشق او را در قلب ایوجین بیشتر از پیش کرده بود دختر جوان با نگاه به چهره با صلابت آلدروس آرامشی می گرفت زیبایی چهره این شاهزاده جوان هرگز تنها ملاک او نبود بلکه اراده قوی و اعتماد و تسلطی که به خود داشت و از نگاه به چهره اش به فوریت احساس می شد او را تحت تاثیر قرار می داد آلدروس گویی در این لحظه هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید تنها دو چشمان لاجوردی اش به یک نقطه خیره مانده بودند و اگر رد نگاهش از پنجره کالسکه تا خود قصر به دقت دنبال می شد به یکی از پنجره های کاخ منتهی می شد

عاقبت این انتظار پر از تشویش به سر آمد و کالسکه در کنار در ورودی کاخ توقفی کرد با شنیدن صدای چرخهای کالسکه جمعیتی جلوی در تجمع کرده بودند در باز شد و آلدروس پا بر فرش قرمز رنگ گذاشت بدون هیچ نگاهی به جمعیت برگشت و دست ایوجین را گرفت تا او پیاده شود از این بابت هیچ نگرانی نداشت وقتی آن دختر پیاده شد آن وقت نگاهش را برگرداند تا نگاهی بیندازد حدسش درست بود همه آن افراد به آن دخترک زیبا با حیرت می نگریستند جلو رفتند مانتس و آرتور دو برادرانش به استقبال آمدند الن همسر مانتس به گرمی پذیرای ایوجین گشت
از سرسرای کاخ عبور کردند از راهروهای پر از اضطراب گذشتند و عاقبت به اتاق پادشاه رسیدند پشت در بزرگ و پر نقش و نگار دو جوان گویی خود را باخته بودند همه چیز پشت این در خلاصه می شد هر چه بود بعد از این لحظه شروع می شد


آه ایوجین چه نام زیبایی....اما تاکنون نامش را نشنیده ام .ملکه با تمام ابهت خود از جایش برخاسته بود و به کنار آن دختر شتافته بود تا او را بهتر ببیند
تمام این مدت ما را در انتظار او گذاشته بودی اعلی حضرت می بینید چه دختر زیبایی است سلیقه پسرانتان واقعا بی نظیر است
هنری پنجم از همان جا که تکیه داده بود عینک کوچکش را به چشم زد تا همسر آینده پسرش را بهتر ببیند عاقبت پس از مدتی گفت: فرزندم هرگز او را پیش از این ندیده بودیم و یا شاید چشم ما متوجه او نشده در این باره قضاوت مادرت کاملا صحیح است چشم تو هوشیاری بیشتری دارد
آلدروس لبخند آهسته ای زد و گفت:اعلی حضرت باید بدانند این اولین بار است که دختر خانم به ملاقات شما مشرف شده اند و تقصیری از جانب شما صورت نگرفته
هنری پنجم با شنیدن این حرف کمی راست قامت شد تمام حرکاتش ترسی از شکوه و ابهت را به جان آدم می انداخت
پسرم نمی خواهی او را به ما معرفی کنی ؟ می خواهیم نام پدرش را بدانیم او با داشتن چنین دختری که هم شان فرزند ماست جایگاه ویژه ای پیدا خواهد کرد

در این لحظه حساس آلدروس چند قدم جلوتر آمد و به کنار پدرش آمد گویی می خواست حس پدرانه پادشاه را به جریان بیندازد تا از پی آنچه به گوشش خواهد رسید بر طبق آنچه وظیفه پدریش حکم می کند تصمیم بگیرد هنری پنجم در این لحظه واقعا غروری در خود احساس می کرد اما با دیدن قامت بلند و با شکوه پسر دومش؛ در این فکر افتاده بود کدام منصب را برای او در نظر بگیرد هر سه پسرش لایق و مایه مباهات او بودند اما تنها یک تن از آنها بایستی جانشین او می شد و او بدون شک مانتس بود اما این بسیار بی انصافی بود که دو پسر دیگر را نادیده بینگارد بایستی برای آن دو هم مقامی در خور تعیین می کرد
ایوجین در این لحظه می خواست فریاد بزند تا او دست از این کار بردارد تا همه چیز همین جا تمام شود حالا می فهمید این کار هیچ فایده ای نخواهد داشت او حاضر بود از عشق خود دست بکشد تا آلدروس به دردسر نیفتد هر چند قلبش به هزار تکه تبدیل شود اما نمی خواست این نگاه پر از فخر هنری پنجم به پسرش عوض شود نمی خواست این آرامش ملکه را به هم بریزد اما برای همه چیز دیر شده بود آلدروس لب به سخن گشوده بود
پدر......(با این لحن هنری پنجم لرزشی در تنش احساس نمود ) و مادر عزیز (چشمان ملکه را سوزشی گرفت)
می خواهم با شما صحبت کنم خواهش می کنم قبل از هر چیز به حرفهایم خوب گوش کنید بعد هر تصمیمی خواستید بگیرید
برگشت و نگاهی دوباره به ایوجین انداخت نگاه به او او را در تصمیمش مصمم تر می ساخت اما چهره دخترک را هراسی گرفته بود بایستی خود به او قوت قلبی می داد برگشت و رو به پدر و مادرش گفت:
.......شما به عنوان فرمانروای این سرزمین پهناور از پس آنچه وظیفه پادشاهیتان بود به خوبی برآمده اید و اضافه بر آن برای جانشینی خود پسرانی لایق تربیت کرده اید البته اگر من را کنار بگذارید اما نگرانی شما در مورد پادشاه آینده این سرزمین کاملا بر طرف شده است اینطور نیست ؟
پادشاه با سردرگمی نگاهی به ملکه انداخت آلدروس ادامه داد
مانتس و همسرش از هم اکنون مورد استقبال عامه مردم قرار گرفته اند و این وظیفه خطیر بر دوش آنان افتاده است و طبعا من و آرتور کمتر در زیر این فشار هستیم و اقبال عمومی کمتری متوجه ما است بنابراین آزادی بیشتری در مورد زندگی خود داریم
هنری پنجم طاقتش را از دست داد و تقریبا با صدای بلند گفت:نمی خواهی بگویی ماجرا از چه قرار است نزدیک است جانمان از تن بدر آید
آلدروس سرش را پایین انداخت جراتش را دوباره جمع کرد سر بلند کرد و با چشمان نافذش به پدرش نگریست
پدر این مقدمه برای این بود که .....(اشاره به آن دختر کرد ) این دختری که برای زندگی خود برگزیده ام فرزند هیچ یک از سران مملکت نیست پدرش هیچ مقام و منصبی در بارگاه شما ندارد و شاید تا بحال اسمی از او هم به گوشتان نخورده باشد ..اما او یکی از شهروندان همین مملکت است که شرافتمندانه زندگی می کنند و نجابت و پاکی او ملاک من برای انتخابش بوده ....
برگشت به پدرش نگاهی کرد رنگ به صورت پادشاه نمانده بود دستش در میان هوا لرزشی گرفته بود و کلامی از لبهای او خارج نمی گشت از آنچه فکر می کرد بدتر بود
اما کم کم رنگ پادشاه به حالت عادی برگشت ....به تخت خود تکیه ای داد و گفت:منظورت چیست که او یک شهروند عادی است از ظاهر او که چنین چیزی بر نمی آید شاید مقام چندان بالایی نداشته باشد این مشکلی نیست ترتیبی می دهیم به مقامش اضافه شود این همه مقدمه چینی برای همین بود آه....
آلدروس با تحکم گفت:نه پدر....گفتم که او یک شهروند عادی است پدرش یکی از کارگران معدن شمال است....
صدای جیغی از گلوی ملکه بلند شد و فنجان چای از دستان پادشاه بر زمین افتاد سکوتی طولانی در اتاق سایه افکند
پادشاه مدتی نیاز داشت که این حرف در ذهنش تجزیه شود پس از مدتی عاقبت حرکتی کرد و بریده بریده گفت:فر...فرزندم....
اما ملکه که توان خود را بدست آورده بود دوباره بلند شد و گفت:پسرم این اصلا شوخی مناسبی نیست
آلدروس با کلافگی گفت:مادر من کاملا جدی هستم
اما ملکه با تحکم بیشتری گفت: اما من گمان می کنم عنان عقلت را از دست داده ای و متوجه آنچه که می کنی نیستی
پسرش آزرده خاطر عقب رفت و گفت:بسیار خوب پس حالا تهمت جنون هم به من می بندید چطور تا همین الان به من افتخار می کردید سلیقه مرا ستایش می کردید این یک لحظه چه شد که نظرتان عوض شد ؟
آه آلدروس عزیزم اما.......
پادشاه گفت:بله حرفهایت نشانی از خرد ندارند این نظر ماست چون هم اکنون همه چیز بر ما روشن گردید اما بدان پسرک من که اگر این دختر مجسمه تقوا و عفت هم باشد و در زیبایی شاهزاده سرزمین پریان باشد هرگز نمی تواند با تو ازدواج کند
با این حرفهای بی رحمانه آلدروس تحمل خود را از دست داد با صدای بلند گفت:چه کسی می خواهد جلوی مرا بگیرد ؟
اما ایوجین که دانست باید در این جا کاری بکند تا او احترام پادشاه را نگهدارد به جلو دوید و گفت: اوه آلدروس خواهش می کنم ....آلدروس برگشت و به او نگاه کرد
تو نباید بر روی حرف اعلی حضرت حرفی بزنی آنها صلاح تو را می خواهند این ازدواج درست نیست بهتر است منصرف شویم
آلدروس رنگش متغیر شد و با خشم گفت:ایوجین این چه حرفی است که می زنی تو فکر می کنی من دست از سر تو بر می دارم هیچ کس نمی تواند مانع ازدواج ما شود

پادشاه و همسرش در عین حال که به نجوای آن دو جوان گوش می دادند یک چیز بر آنها مسلم شد در این میان دخترک هیچ نقشی نداشت بلکه این پافشاری و ابرام از طرف پسرشان بود
هنری پنجم زیر لب زمزمه کرد :می دانستم این پسر عاقبت برای من نگرانی پدید می آورد کارهای او هیچ گاه بر میل دلم نبوده هیچ گاه بر طبق وظیفه اش که شایسته یک شاهزاده است عمل نکرده همیشه آزادانه و بر طبق میل خودش عمل کرده .......با همه این احوال چقدر دوستش دارم نمی توانم بگذارم به این خواسته اش برسد
پریشانی بر هنری پنجم مستولی شد با جدیت اندیشید:بله هرگز نباید اجازه دهم

حساموند
30-09-2010, 17:36
بابا این تاپیک یکی از پیشکسوتای این سایته.. چرا اینقد ر خلوت مونده ؟

pedram_ashena
05-10-2010, 10:05
سلام بعد از اينهمه مدت اومدم داستاني نوشته بودم يك بخشي از آن را اينجا مي گذارم دلم مي خواهد ببينيد چطور است البته فكر كنم اشكال گرفتن از متنش تمام عيد وقتتون رو بگيره :41: اما فقط يك نگاهي بيندازيد ممنون مي شوم:20:



سلام

داستان زیبا و پرکششی به نظر می رسد.اما:
اما تحت تاثیر لحن داستانهای ترجمه شده قرار گرفتی و همینطور نویسندگان یک عصر خاص.نمیشود گفت بد است ولی برای خواننده یک حس مقاومت در برابر داستان ایجاد میکند.لحن داستان خودت را پیدا کن.هر نویسنده باید یک کلاس مخصوص به خود داشته باشد.به عنوان تمرین این داستانها خوب هستند تا بتوانی قواعد داستان نویسی را تمرین کنی.از خصوصیات نویسندگان قرن 18 و 19 این است که خیلی استعاره ای و کش دار با اب و تاب فراوان مینویسند که برای خواننده امروز خسته کننده است

باز هم میگم نیمه دوم داستان پر کشش و زیباست موفق باشید

حساموند
05-10-2010, 23:22
سلام
من هم دقيقا به همين منظور اينطور نوشتم. يعني به تقليد از همين سبك ولي نمي دونستم كسي زياد استقبال نمي كنه . ممنون از اينكه وقت گذاشتي

ferya khanum
27-10-2010, 19:10
سلام من عضو جدیدم و البته عاشق نوشتن.من اعلام امادگی میکنم این اولین باریه که :20:عضو انجمنی شدم

ferya khanum
27-10-2010, 19:16
سلام.من یه مشکلی دارم میخواستم بدونم اول باید کل قضیه رو طرح کنم وبعد اونو به قالب داستان ارایه بدم یا شروع کنم واجازه بدم داستان خودش مسیرشو انتخاب کنه کمکم کنید.

pedram_ashena
31-10-2010, 10:53
سلام.من یه مشکلی دارم میخواستم بدونم اول باید کل قضیه رو طرح کنم وبعد اونو به قالب داستان ارایه بدم یا شروع کنم واجازه بدم داستان خودش مسیرشو انتخاب کنه کمکم کنید.

هر دو راه امكان پذير است.بستگي به استعداد خودت دارد.ولي اگر خلاصه را براي خودت بنويسي بعد روي همان كار كني بهتر است.مثلا:

زن و شوهري كه به كوه مي روند و مرد همسرش را ميكشد.

حالا مياي بسط ميدي.چرا ميروند كوه؟چرا ميكشه؟چطوري ميكشه؟نتيجه كارش؟ و....

talot
31-10-2010, 12:28
به به داش پدرام هم سر زد به اينورا


اما حساموند گرامي
سعي كن وقتي يه موضوعي توي ذهنته خودت اونو پرورش بدي اگه سعي كني خلاقيت رو در كارت بالا ببري و بيشتر وقت بذراي ميتوني پيشرفت بهتري داشته باشي
كمتر سعي كن مثل كسي يا دوره اي يا داستاني بنويسي
ديده ميشه حتانوع موضوع هم تحت تاثير اين نوع تقليد قرار ميگيره
استعدادت خوبه از گسترش نوشته هات ميشه اينو فهميد
اما سعي كن بيشتر به سبك خودت بنويسي يه سبكي رو كه فكر ميكني بيشتر توش جا براي كار داري انتخاب كن و همنو تمرين كن اين شاخه به اون شاخه ننويس
من فكر ميكنم به سبك امروزي بنويسي يا سبك هاي كه اميخته با ديگاه هاي طنز و رئاليسمي موفق تر هستي تا سبك هاي كلاسيك
ضمنا توي سبك رومانتيسم با گرايش رئاليسم خيلي جا براي كار هست مثل كاراي مودب پور
سر فرصت بيشتر در مورد داستان ها حرف ميزنيم

mookhoreh
07-11-2010, 19:28
سلام دوستان. من عضو جدیدم. از اونجایی که همه صفحات این تاپیک رو خوندم احساس کردم نصف عمرم فنا شده چرا که زودتر از این میبایست اینجا رو پیدا میکردم.
از عضوییت خودم خیلی خوشحالم و امیدوارم از شماها چیزهای زیادی یاد بگیرم که مطمئناً همینطور هم خواهد شد. . همگی خسته نباشید.

talot
08-11-2010, 11:36
حساموند گرامي
داستان هاي تو با سبك نوشتاريت خوبه اما اگر همون داستانو با سبك كلاسيك ايراني بنويسي كشش بيشتر پيدا ميكنه ضمن اينكه بهتر ميتوني از قوه تخيل و خلاقيت خودت استفاده كني
يه مورد ديگه چرا ادبيات باستان رو مطالعه نميكني و در اون زمينه شروع به كار نميكني
كتاب كمبوجيه و دختر فرعون مصر رو بخون من فكر ميكنم ميتونه واست مفيد باشه البته نويسنده اش آلمانيه ولي به سبك ادبي ايران نوشته شده من يادم نيست چه ترجمه اي ازش خوندم اما نخسخه خوبي بود
ديگه اينكه كليت داستانو هميشه ميتوني تغيير بدي منظورم پايانشه بنابريان خودتو در قيد و بند اين نذار كه حتما اينجوري پيش بره كه به فلان نتيجه برسه بهتره فكرتو آزاد بذار ي تا بتوني پردازش داستانو بيشتر كني

shahab81
18-11-2010, 12:53
با سلام
بنده هم یکی مینوسیم امید وارم که خوشتن بیاد


پسرک ازچهار پایه آهنی بالا رفت .اون بالا روی صفحه فلزی وسط چهار پایه ایستاد
به اطراف نگاهی کرد . یک محوطه بزرگ همه دیوار ها تازه گچ کاری شده بودن و همه جا سفید بود . کمتر از یک هفته بود که بهش اجازه داده بودن شب ها رو اونجا بخوابه . به بالای سرش نگاه کرد یک سقف بلند گنبدی شکل که اونم مثل دیوار ها کاملا سفید بود از مرکز سقف یک سیم ضخیم تا جلو صورتش آویزان شده بود . خیلی اروم سیم رو گرفتم و گرش زد و یک حلقه درست کرد و سرشو از توی اون حلقه سیاه رد کرد دیگه چیزی نمونده بود که خورشید طلوع کنه تمام شب رو به 23 سال گذشته فکر کرده بود و چیزی رو پیدا نکرد بود که بخواد به خاطرش ادامه بده
چهار پایه زیر پاشو هل داد
خورشید بار دیگر طلوع میکند .جمعیت جلوی درب مسجد جمع شدن
پسرک خودشو وسط صحن مسجد حلق آویز کرده بود . پایین روی زمین یک چاقو کنار چهار پایه افتاده بود
جسد رو پایین آوردن . دکتر بعد از یک معیاینه سطحی با اطمینان علت مرگ رو برق گرفتگی اعلام کرد
پسرک در آخرین لحظه از تصمیمش منصرف شده بود و با چاقویی که توی جیبش داشت خواسته بود اون سیم رو قطع کنه و خودشو از چنگال مرگ نجات بده
مردم پچ پچ میکردن . آخه چرا ، چرا این کار رو کرده ؟
لای اون هم همه ها به اون چاقور خیره شده بودم و به دنبال پاسخ سوال خودم میگشتم

واقعا چه چیزی بوده که در آخرین لحظه اون خواسته به خاطرش زندگی کنه ؟؟؟؟؟

shahab81
18-11-2010, 15:43
دوستان اینو همین الان نوشتم و دوست دارم که نظر شما رو هم بدونم
درضمن اگه از نوشته های من خوشتون نمیادش بگید تا دیگه ادامه ندم و باعث آزرده شدن خاطرتون نشم
البته من خودم بیشتر به رمان علاقه دارم ولی چون دیدم دوستانی هم هستن که به داستان های کوتاه علاقه نشون میدن گفتم بد نیست که توی این تاپیک اون چیز هایی رو که به ذهنم میرسه رو بنویسم
به هر حال اگه شما ها بنده رو قابل دونستین سعی میکنم که به روند نوشتنم توی این تاپیک ادامه بدم



داشتیم توی کوچه میرفتیم . حواسم کاملا به درختها و گنجشکهایی که روش می نشستن و پرواز میکردن بود
ازم پرسید : چی شدش ؟ با این یکی هم به هم زدی؟
گفتم : اره بابا امروز قالشو کندم . دیگه ازش خسته شده بودم
گفت : تو که عاشقش بودی اونم عاشق تو بودش ، پس چی شد اون همه عشق ؟ اونم قبول کرد؟
گفتم چاره ای نداشت . یه خورده گریه کردش بعد منم ازش جدا شدم و اومدم ، چند روزدیگه حالش خوب میشه و خودش میفهمه که چه خدمتی بهش کردم که ولش کردم و بعد خندیدم
یک لحظه چیزی ازبغلمون رد شدش
دوتا کنجشک چاق و چله بودن ، چقدر اینا از گنجشک های دیگه درشت ترن؟!
سریع تفنگم رو آوردم بالا وبه سمت اونا که کنار هم روی سیم برق نشسته بودن نشونه گرفتم
به علاوه دوربین رو انداختم روی بال اولی و بدون مکث ماشه رو کشیدم
دقیق خوردش توی هدف . پرنده صاف از روی سیم افتادش پایین
اون یکی پر زد ولی سریع متوجه شد که جفتش هم راهیش نمیکنه . روی اولین پشت بان نشست و به عقب نگاه کرد
یک ساچمه توی تفنگ گذاشتم و اون یکی رو هم هدف گرفتم . یک خورده دور بودش احتمالش کم بود که بزنمش
پرنده پرواز کرد و برگشت روی همون سیم و بالای سر جفتش ، قشنگ توی تیر رس بود. باز نشونه گرفتم و بدون مکث ماشه رو کشیدم . اونم افتاد زمین ولی بال بال میزد
رفتیم جلو، تیر خورده بود توی رون پاش دوستم نشست و گرفتش توی دستاش و درحالی که داشت به من نگاه میکرد اونو به من نشون داد
زیر سینش زرد بود ، یک زرد خوش رنگ مثل زرد قناری ولی پایینش خونی شده بود حیون داشت زجر میکشید
داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد .... چرا ... چرا ... چرااااااااااااا؟؟؟؟؟
قناری رو از دستش گرفتم و با یک حرکت سرشو از تنش کندم و بدنشو انداختم کنار جفتش
گفتم : خوب نگاه کن . این عشقه ، میبینی ؟
سعی کن هیچ وقت عاشق نشی چون خیلی خطر ناکه... خیلی..............

eng.j.mehrdad
20-11-2010, 09:06
زندگی خوبی نداشت ، نه در آمد زیادی که رفاهی در زندگی داشته باشد ، نه همسری خوب گیرش آمده بود و نه بچه خوبی داشت. ولی باز هم حاضر نبود حتی یک روز از زندگی اش را از دست بدهد. آدم خوبی بود . به موقع سر کارش در اداره میراث فرهنگی می رفت ، حق هیچ کسی را نخورده بود ، وقتی پدرش فوت کرد خودش تنهایی جلو افتاد و همه ارث و میراث پدری را به حکم شرع بین خودش و خواهرهایش تقسیم کرد.آخرش هم متهم به آن شد که سند های چند تا زمین را پنهان کرده که بعدا نوش جانشان کند.
آن روز هم که توی دعوا ریش سفیدش کردند. خوب " سعید آقا " را سر جایش نشاند.قضیه از این قرار بود که سعید و حسن توی یک بقالی با هم شریک بودند،آنقدر که اهالی آمدند و نسیه بردند بقالی ورشکسته شد. حالا این دو تا شریک بعد از دادن جنس عوض اجاره به صاحب مغازه،سر صاحب شدن یک کیسه برنج و سه پیت روغن نباتی و پنچ کله قند به جان هم افتاده بودند که اهالی جدایشان کردند . خلاصه یکی از اهالی گفته بود : سیرمونی ندارید شما ها ؟ خجالت نمی کشید ؟ آدم سر مال دنیا با رفیقش گلاویز میشه ؟ پول چرک کف دسته چه برسه به یک مشت آشغال شکم پر کن که آخر سر و کارش با گلاب به روتون خلاست! حسن آقا گیرم همه این ها رو تو بردی دادی زنت کردش نون و آب، کرد تو شکم تو و بچه هات ،آتیش جهنم می کنی تو شکمت ؟ بچه هات چه گناهی دارن که با آتیش تو بسوزن، میشن ز نا کار،مال مردم خور؟ مال ناصاف خوردن نداره...مالی که مال تو نیست از گلو تو پایین بره هم بعد ها از دماغت در میاد...

چون قابلیت ایجاد لینک منبع در فروم وجود ندارد ، این عمل وبسایت P30World ناقض قوانین کپی رایت بوده و از گذاشتن بقیه داستان در اینجا معذورم،برای خواندنش کافی است در گوگل جستجو اش کنید .

pedram_ashena
20-11-2010, 11:10
با سلام
بنده هم یکی مینوسیم امید وارم که خوشتن بیاد


پسرک ازچهار پایه آهنی بالا رفت .اون بالا روی صفحه فلزی وسط چهار پایه ایستاد


واقعا چه چیزی بوده که در آخرین لحظه اون خواسته به خاطرش زندگی کنه ؟؟؟؟؟




داشتیم توی کوچه میرفتیم . حواسم کاملا به درختها و گنجشکهایی که روش می نشستن و پرواز میکردن بود
ازم پرسید : چی شدش ؟ با این یکی هم به هم زدی؟

سعی کن هیچ وقت عاشق نشی چون خیلی خطر ناکه... خیلی..............



زندگی خوبی نداشت ، نه در آمد زیادی که رفاهی در زندگی داشته باشد ، نه همسری خوب گیرش آمده بود و نه بچه خوبی داشت. ولی باز هم حاضر نبود حتی یک روز از زندگی اش را از دست بدهد. آدم خوبی بود . به موقع سر کارش در اداره میراث فرهنگی می رفت ، حق هیچ کسی را نخورده بود ، وقتی پدرش فوت کرد خودش تنهایی جلو افتاد و همه ارث و میراث پدری را به حکم شرع بین خودش و خواهرهایش تقسیم کرد.آخرش هم متهم به آن شد که سند های چند تا زمین را پنهان کرده که بعدا نوش جانشان کند.

چون قابلیت ایجاد لینک منبع در فروم وجود ندارد ، این عمل وبسایت P30World ناقض قوانین کپی رایت بوده و از گذاشتن بقیه داستان در اینجا معذورم،برای خواندنش کافی است در گوگل جستجو اش کنید .

داستان اول و دوم اگر متاثي از جايي نباشد خوب از آب در امده است.ترجيحا منتظر داستانهاي بعديت هستم تا با سبك نوشتاريت بيشتر آشنا بشويم.

و داستان سوم. ميتوانيد لينك را به صورت كد قرار دهيد .طبق قوانين اين فروم ارسال مطلب ناقص و ارجاع به سايت ديگري خلاف است

موفق باشيد

shahab81
20-11-2010, 15:48
سلام پدرام جان ممنون از توجهتون
بنده دقیقا متوجه نشدم منظورتون از متاثی چی هستش
ولی باید بگم که اینا کلا زاده فکر خودمه و از هیچ جایی کپی برداری نشده
بنده کلا تخیلاتم خیلی قویه شاید خودم هم تخیلی باشم :31:
اگر عمری باشه و بنده هم وقت بکنم حتما هرچی که به ذهنم رسید براتون مینویسم

این هم همین الان نوشتم که براتون میزارم

از در کافی شاپ بیرون اومدن . داشت با دوستش صحبت میکرد
فکر کردی فقط خودت بلدی دوست دختر پیدا کنی ؟ من از این کارا خوشم نمیادش وگرنه ...
حرفشو قطع میکنه : نه بابا پس تو هم بلدی ؟ شرط ببندیم ؟
باشه آقا ، تو هرکی رو خواستی نشون بده من خودم سریع حلش میکنم
در همین لحظه یک ماشین مدل بالا جلوی کافی شاپ توفق میکنه و یک دختر خوش لباس و زیبا از اون پیاده میشه و به سمت کافی شاپ میاد
هر دو به هم نگاه میکنن . پسرک از نگاه دوستش متوجه میشه که باید برای اثبات حرفاش با همین دوست بشه
با خودش میگه من اگه شرط هم نبسته بودم باید با این دختر دوست میشدم ، اگه با این دختر دوست بشم مثل این میمونه که دنیا و آخرتمو یک جا خریده باشم
در حالی که لبخندی به لب داره به سمت دختر میره . ببخشید خانم ؟
بله بفرمایید
شما به یک دوست پسر قسطی با شرایط عالی احتیاج ندارید
دختر به راه خودش ادامه میده
پسر با سماجت بیشتری میگه : شرایطش عالیه هان حتما میتونید از پسش بر بیایید
دختر سرجاش میایسته و سرشو کمی به عقب میچرخونه و میپرسه : حالا چرا شرایطی ؟؟
پسر هم با لبخند موزیانه ای در حالی که با دستش ماشین اون دختر رو نشون میده میگه : آخه دیدم وضع مالیتون یه کم خرابه گفتم یه جوری باشه هم خدا راضی باشه هم بنده هاش
دختر به سمت پسر میره و جلوی اون می ایسته و با لهن وسوسه انگیزی میگه باشه آقا کوچولو فقط یه شرط داره . باید امشب رو با هم باشیم . هستی؟
پسرک در حالی که داره چشماش برق میزنه میگه : آدم کور از خدا چی میخواد ؟
خودشو تو جاش جا بجا میکنه . صبح شده . چشماش رو باز میکنه
توی یک تخت بزرگ خوابیده . یک خونه ویلایی بزرگ در شمال شهر از دستشویی صدای شرشر آب میاد
کمی به اطراف نگاه میکنه
روی میز کنار تخت یک جعبه کوچک دارو نظرشو جلب میکنه برش میداره و روی جعبه رو میخونه
با خوندن عبارت روی جعبه دست هاش شل میشن
دختر در حالی که داره موهاشو خشک میکنه وارد اتاق میشه
به پسر که داره با ناباوری به اون نگاه میکنه لبخندی میزنه و میگه : یک روزی هم من جای تو روی اون تخت خوابیده بودم و داشتم روی اون جعبه رو میخوندم . حالا اون مرده یعنی خلاص شدش
نزدیک تر میادش و ادامه میده : این چرخه خیلی وقته شروع شده . حالا دیگه نوبت تو هستش که نفر بعدی رو انتخاب کنی عزیزم .

1389/8/29

eng.j.mehrdad
20-11-2010, 20:48
داستان اول و دوم اگر متاثي از جايي نباشد خوب از آب در امده است.ترجيحا منتظر داستانهاي بعديت هستم تا با سبك نوشتاريت بيشتر آشنا بشويم.

و داستان سوم. ميتوانيد لينك را به صورت كد قرار دهيد .طبق قوانين اين فروم ارسال مطلب ناقص و ارجاع به سايت ديگري خلاف است

موفق باشيد

سلام
لینک حتی به صورت کد هم قرار نمی گیرد . در ضمن ما نمی توانیم با وضع قوانین داخلی ، قوانین جهانی را بی اعتبار کنیم ... این کار مدیران فروم مصداق "انشار دوباره محتوا بدون اشاره به منبع و تولید کننده محتوا" یا "جا زدن خود،به عنوان مولف اولیه اثر" و ناقض قوانین حقوق مولفان (کپی رایت) است . بنده به عنوان مولف این اثر "در هر درجه از ارزش "، به هیچ عنوان تمامی اثرم را فدای درآمد بیشتر مدیران این فروم نخواهم کرد . به عنوان یک عضو که در واقع اصلی ترین تامین کنندگان محتوای این فروم هستند. به هیچ عنوان از تمامی حقوق خود در تالیف یک اثر تنها به "بخشنامه های داخلی مغایر با قانون" حقوق مولفان نخواهم گذشت و به هیچ عنوان تمامی مطلب را اینجا درج نخواهم کرد . تنها از این فروم به عنوان یک ویترین برای معرفی اثر سود خواهم جست .

ممنونم .

shahab81
02-12-2010, 18:16
سلام خدمت همه دوستان
والا من نمیدونم چه جوری این تاپیک به 84 صفحه رسیده ؟ دو هفته هستش که کسی به اینجا سر نزده
ولی خوب عیبی نداره شاید فقط میان میخونن ودوست ندارن چیزی بنویسن
به هر حال ما به کارمون ادامه میدیم تا این تاپیک پایین نره
اینم یک داستان دیگه که امروز نوشتمش و براتون میزارم
امید وارم که خوشتون بیاد

از بچه گی با هم بزرگ شده بودن . خونه کوچیک و نقلیشون بالای پشتبوم یک ساختمان چهار طبقه نبش یک خیابون بودش که صاحبشون براشون ساخته بود . یه خروس حنایی با دمی زیبا و بلند و چند رنگ ، همیشه سینشو میداد جلو و با غرور راه میرفتش . انگار به داشتن چیزی افتخار میکرد . یه مرغ تپلی گل باقالی با پرهایی که مثل یک سبد گل بودن . هر کجا که خروسه میرفتش پشت سرش تندی هم مرغه میرفت
یه روز اون اولا که تازه یک مرغ و خروس کامل شده بودن صاحبشون اونهار و برد توی باغچه جلوی خونه . اونجا یه خروس بزرگ بود که 5 تا مرغ داشت . خروسه با دیدن گلباقالی خانم دوید به سمتش میخواست اونم صاحب بشه . گل باقالی خانم رفت پشت خروس خودش و قایم شد. خروس حنایی بالاشو باز کرد و سروشو داده بود جلو ، پرهای گردنش همه سیخ سیخ شده بودن چشماش داشتن آتیش میگرفتن اونم دویید به سمت اون خروسه . مثل دیونه ها میجنگید ، اینقدر جنگید تا بالاخره صاحباشون اومدنو از همدیگه جداشون کردن .خودش خیلی زخمی شده بود ، اما نصف تاج اون خروسه رو هم کنده بودش . بعد از اون دیگه هیچ خروسی جرات نداشت دور رو بر مرغش بگرده
مرغه تازه به تخم گذاشتن افتاده بود . یه روزی نزدیک های صبح که خروسه رفته بود لب پشت بوم تا بخونه یه گربه اومد سراغه مرغه . خیلی ترسیده بود ، شروع کرد به پرو بال زدن و جیغو داد کردن ، خروسه سریع خودشو رسوند گربه هم فرار کرد
اما گل باقالی خانم خیلی ترسیده بودش و به خاطر تقلایی که کرده بود تخم توی شکمش شکسته بود
دو روز بعد گل باقالی خانم مرد
خروسه باورش نمیشد ، تمام دارو ندارشو از دست داده بود . دیگه توی لونش نمیرفت همش روی بالا پشت بوم میدویید این و رو اون ور
بعد از ظهر بودش صاحبش توی خونه نشسته بود که متوجه پنجره شد یهو یه چیز بزرگ آز آسمون با سرعت رفتش به سمت پایین . خروسه از بالا پشت بوم پریده بود توی خیابون . تند تند بال بال میزد و میرفتش پایین .صاحبش دوید نبالش
خروسه توی کوچه روبرویی ، یه مرغ دیده بود که شبیه مرغ خودش بود . صاحبش که بهش رسید خروسه داشت گیجو ویچ دور خودش میدویید جای پاهاش به رنگ قرمز روی زمین میموندش . کف پاهاش ترکیده بودن و داشتن به شدت خون ریزی میکردن
صاحبش اونو برد بالاو مداواش کرد و بعد براش یه مرغ دیگه آورد اما اون به مرغه حمله میکردش و نمیزاشتش بره توی لونه . مرغشو عوض کردن چند تا مرغ دیگه براش آوردن ولی خروسه بازم کوتاه نمیومد حتی اون مرغی رو که کاملا شبیه گل باقالی خانم بودش رو هم بد تر از بقیه بهش حمله میکرد
یک ماهی بود که از پریدنش از بالا پشت بوم می گذشت اون دیگه از اون بالا نپریده بود ولی باز صاحبش متوجه پنجره شد که یه چیزی از بالا به سمت پایین رفت . دیگه میدونست که از اون بالا فقط خروس خودشه که میپره پایین
سریع رفت توی کوچه اما اونجا هیچ مرغ و خروسی نبودش . کوچه خلوت خلوت بود . کنار جوب خروسش افتاده بود و از نوکش خون زده بود بیرون . بیچاره سرش محکم خورده بود به جدول لب جوب . وقتی رسید بالای سرش دیگه خروسه توی این دنیا نبودش سرش روی زمین خم شده بود و یک چشمش باز باز داشت آسمون رو نگاه میکرد بال هاشم روی زمین باز شده بودن انگار که میخواسته کسیو بغل کنه . اونجا که هیچ مرغی نبودش چه برسه به اینکه بخواد شبیه مرغ خودش باشه ؟!!!!!
ولی این بار خروسه واقعا گل باقالی خانم رو دیده بود و به سمتش پر زده بود.....

1389/9/11

pedram_ashena
05-12-2010, 11:55
از بچه گی با هم بزرگ شده بودن . خونه کوچیک و نقلیشون بالای پشتبوم یک ساختمان چهار طبقه نبش یک خیابون بودش که صاحبشون براشون ساخته بود . یه خروس حنایی با دمی زیبا و بلند و چند رنگ ، همیشه سینشو میداد جلو و با غرور راه میرفتش . انگار به داشتن چیزی افتخار میکرد . یه مرغ تپلی گل باقالی با پرهایی که مثل یک سبد گل بودن . هر کجا که خروسه میرفتش پشت سرش تندی هم مرغه میرفت
1389/9/11

عجب داستان قشنگي به درد داستان شب براي كودكان ميخوره :18:

لحن داستانت بيشتر به روايت داستان كودكان ميخورد ولي محتوا براي بالاي 18 سال است. :5:

چند جاي داستانت را خوشم اومد ولي افتادن خروس از بالا زياد ايده خوبي نيست.درسته نميتونه بپره ولي ميتونه سالم برسه زمين.

كلا ايده جالبي داشت ممنون

حساموند
09-12-2010, 16:02
به به داش پدرام هم سر زد به اينورا


اما حساموند گرامي
سعي كن وقتي يه موضوعي توي ذهنته خودت اونو پرورش بدي اگه سعي كني خلاقيت رو در كارت بالا ببري و بيشتر وقت بذراي ميتوني پيشرفت بهتري داشته باشي
كمتر سعي كن مثل كسي يا دوره اي يا داستاني بنويسي
ديده ميشه حتانوع موضوع هم تحت تاثير اين نوع تقليد قرار ميگيره
استعدادت خوبه از گسترش نوشته هات ميشه اينو فهميد
اما سعي كن بيشتر به سبك خودت بنويسي يه سبكي رو كه فكر ميكني بيشتر توش جا براي كار داري انتخاب كن و همنو تمرين كن اين شاخه به اون شاخه ننويس
من فكر ميكنم به سبك امروزي بنويسي يا سبك هاي كه اميخته با ديگاه هاي طنز و رئاليسمي موفق تر هستي تا سبك هاي كلاسيك
ضمنا توي سبك رومانتيسم با گرايش رئاليسم خيلي جا براي كار هست مثل كاراي مودب پور
سر فرصت بيشتر در مورد داستان ها حرف ميزنيم

سلام من اصلا اين مدت سر نزده بودم و اين جواب رو نديدم .بازم ممنون به خاطر دقتي كه براي نوشته ها ميذاري. راستش هميشه با خوندن نقدت ذوق زده ميشم!
در كل من خودم هم بيشتر دوست دارم به سبك امروزي بنويسم و حوصله نثر قديمي رو ندارم .فقط گاهي جو گير ميشم و در حد يه چند صفحه مي نويسم چون ميدونم آخرش كم ميارم .

M.Shirazi
24-01-2011, 23:53
هنوزم کسی میاد اینجا ؟ من سوال دارم :41:

1891
01-02-2011, 00:04
پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟

pedram_ashena
01-02-2011, 11:51
هنوزم کسی میاد اینجا ؟ من سوال دارم :41:


بله.دوستان هميشه اينجا سر ميزنند ولي فقط زماني پست ميدهند كه حرفي براي زدن داشته باشند :31:

پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟

ببين دوست عزيز فردي كه ميگه من راننده كاميون هستم ولي نميتوانم سوار ماشين معمولي بشوم داره شكسته نفسي ميكند. مطمئنا ميتواني.راه رمان از داستان كوتاه ميگذرد.چون نويسند مفيد گويي را ياد ميگيره

حالا شما قسمتي از رمانت را بگذار:11:

talot
30-04-2011, 10:50
هنوزم کسی میاد اینجا ؟ من سوال دارم :41:

سوالتو بفرما
بچه ها هستن میان و میرن و البته میخونن برخی اصلا چیزی نمینویسند برخی دیگه هم وقتشو ندارن دیر به دیر مینویسند
اما این تاپیک خیلی فرهنگی و مثبته و الیته جالب و سرگرم کننده
بچه هاشم عالین:10:

حساموند
17-05-2011, 09:03
درست نمی دانم در خواب بود یا بیداری,رویا بود یا واقعیت محض, اما آنچه می دیدم در هیچ یک از شیرین ترین تخیلاتم هم تصور نکرده بودم .فضا مه سنگینی داشت به همراه شر شر مداوم جوی آبی که از مکانی نامعلوم به گوش می رسید و نیز(البته دور و بر من از صداهای مختلف انباشته شده بود )نغمه سست و موج دار پرنده ای گرسنه که از این شاخه به آن شاخه می پرید.من هیچ یک از اینها را به چشم نمی دیدم تنها از احساس باطنی از دور و بر خود آگاه می شدم .آنچه تنها به چشمم می آمد فضای مطلق و بی مرزی از اشباح سبز رنگ بود ,در هم تنیده فضا و زمین را پوشانده بود حتی به زیر پایم را,هر کجا پایم می رسید ابتدا با تردید سفتی آن را آزمایش می کردم تا مبادا در مردابی بیفتم .اشباح جنبنده چشم را نوازش می دادند مانند درختان در هم تنیده که یک نقاش برای انبوه نشان دادن جنگلش به تصویر می کشد .این احساس را داشتم که تا دور دستها هیچ بنی بشری و نه آبادی در کار نخواهد بود .تنهای تنها به مانند پدرم آدم روزی که به این زمین پای نهاد,احساس غریبی بود .
قلبم را ترسی فرا گرفته بود که منبع آن نامشخص بود اما گویی به زودی زود با چیزی ناخوشایند روبرو خواهم شد .اما عجیب بود که علی رغم این باز جلو می رفتم تا از این حس مرموز که جان به لبم کرده بود خلاص شوم .
باز آن درد عجیبی که گهگاه به سراغم می آمد پایین تر از قفسه سینه ,احساسی که نمی توانم دقیقا بگویم یک درد بود یک احساس فقدان که با هیچ چیزی قابل جبران نبود به سراغم آمده بود.
این چه نیرویی است که مرا به جلو می کشاند ؟این چه کشش مطبوعی است کهقدرت مقابله با آن را ندارم.می دانم آن جا جنگل نیست وهم مطلق است سراب از خیال است اما اشتیاق رسیدن به آن را دارم .احساس غریبی که در حال اوج گرفتن است و نزدیک است از شدت آن از خود بیخود شوم .تمام وجودم را فرا می گیرد و اعمالم را بدست خود می گیرد .این من نیستم که می دوم بدنم از من عقب افتاده است
آه ای شعور مزاحم نمی گذاری از خود بی خود شوم و سراپا در این احساس مرموز غرق شوم .گویا چیزی در درونم است که می خواهد سینه ام را بشکافد و آزاد شود .سبکبال به پرواز در آید.این مغز کوچک یارای دیدنی وسیع را ندارد .آن را بشکاف از این حجم اشغال کننده خلاص شو و در این فضای بیکران غرق شو آزادی نعمتی است که قلبت را مشعوف خواهد کرد به ندایش به تقلایش جواب ده ..نزدیک است ؛حجم تیره از کانونی سبز رنگ ..با پای لنگان به پیش می روم با سرعتی ارمغان گرفته از باد .شعله ی درون به جسم و جانم نیرونی دو چندان بخشیده است.
لحظه ای زمین زیر پایم خالی می شود با درکی سریع جهشی بلند بر می دارم تا به عمق آن کانون سبز بپرم به آن حجم تیره که می دانم باید به همان برسم . دستانم را در آن مه سیاهی فرو می برم به نعشه می افتم .دست و پا می زنم ,سینه ام می خواهد بشکافد قلبم نزدیک است از شدت هیجان به دو پاره تبدیل شود دست و پا می زنم تا به چیزی چنگ بزنم اما در این ورطه سیاهیچشمم قادر به دیدن چیزی نیست احساسی از معلق بودن ..سنگینی..نفس هایم کم آورده اند و ناتوان از هر تلاشی دیگر از تکاپو می افتم.قلبم از تقلاهای بی شمار بی رمق ناله ای می زند.اما تمام نیرویم دیگر به انتها رسیده است. چشمانم را می بندم تا در این فضای تهی شناور به انتظار مقصد بمانم.سفر به پایان رسیده است .اثر آن کابوس یا رویای شیرین تماما از بین رفته است . آنچه بعد از آن به یادم مانده است دست و پایی شکسته بود و جسمی بی رمق که یارای برخاستن نداشت. اما هنوز در این اندیشه ام که آیا خواب بودم یا بیدار,رویا بود یا واقعیت محض.

EternalWanderer
18-05-2011, 20:16
سلام من شروع كردم يه داستان بنويسم كه از همين سبك هاي تخيلي-ماورايي هست.اگه خونديد يه نظر هم بدين ممنون مي شم:



بسم الله الرحمن الرحيم



فصل اول:آغاز افسانه



پیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...

nazanin261
05-06-2011, 10:13
به نظرم چون خارجی مینویسید داستانتون قشنگه:40:

eng.j.mehrdad
06-06-2011, 17:09
دوالپا - دوالفا هم گفته شده – موجودی است از دسته دیوان که هیبتی چون آدمیزاد دارد و سر راه رهگذران نشیند و زاری کند که "فلانی من پای رفتن ندارم ، مریض و علیل گشته ام ، مرحمتی فرما مرا بر گرده خویش گیر و به دروازه شهر رسان ..." ، چون آن بخت برگشته وی را سوار کند ، دوالپا پاهای خویش را که هر کدام 40 ذرع است نمایاند و چون طناب دور گردن قربانی پیچاند، سخت استوار، طوری که خلاصی از آن میسر نباشد و گوید که کار می کن و دست رنجت به من بده، و تا پایان عمر بر گرده آن شخص سوار است ...
کتاب "عجایب المخلوقات" را بست ، چند ثانیه ای به جلد چرمی، رنگ و رو رفته و زهوار در رفته اش نگاه کرد ، خشم بی اندازه ای وجودش را پر کرد، کتاب را با تمام توانش به طرف دیوار جلویش پرتاب کرد، کتاب در هوا باز شد و برگ برگش رقصید و در هوا پیچ و تاب خود و بدون این که به دیوار کاه گلی بخورد روی نمد رنگ و رو رفته و وصله شده و گله گله سوخته ای که برای خالی نبودن عریضه بر روی خاک متعفن و نمور پهن شده بود مالیده شدو ایستاد، چنان صحیح و سالم و بسته که گویی جنگاوری باشد که اسبی را پی کرده و عقب نشسته و در انتظار افتادن اسب است تا سوارش را هلاک کند .
دوالپا بلند شد ، البته بلند شدن اش که میسر نبود ، روی دوازدهمین زانویش ایستاد ، یاد گرفته بود روی دوازدهمین زانو که بایستی می شوی هم قد یک انسان معمولی . بقیه پاهایت را هم تا می توانی جمع می کنی پشتت ...
با خود گفت : " آدم های لعین و خود پسند ، ما دیو و شیطانی شدیم و شما خوب ؟ شما خوبی هستید و فر ایزدی دارید ما شده ایم همکار ابلیس و همدم اهریمن ؟ اگر به گرده کسی سوار شدم به خواست خودم که نبود ، من همین یک کار را بلدم ، خلقت ام این بوده شما چه پلید ها ؟ به این می نازند که نمی دانم اشرف است چی است ؟ مخلوقات اند ، مرده شور ریخت تک تکتان را ببرد ، خودتان کم بر گرده هم سوار می شوید ؟ همه تان روی گرده هم نشسته اید ، آنوقت دوالپا وبال شده ؟ آخر بعضی وقت ها می بینم چنان بر گرده طرف سوارید و خودش هم نفهمیده است که شرمم می شود به خودم بگویم دوالپا ، از خودتان نمی گذرید وای به حال حیوان ها ، بر گرده هر بدبختی که چهار دست و پا راه میرفت و زمین نمی زد و نمی درید سوار شدید . آن وقت شما زالو صفت ها برای من کتاب می نویسید که دوالپا دیو است چون که چسبید نمی توان از دستش خلاص شد ؟ دوالپا شرف دارد به آن آدمی که هزار نیرنگ سوار می کند تا سوار هر مخلوقی شود، حتما که نباید سوار گرده شوی ! نانت را که بدهند ، خودت لم بدهی زیر سایه بگویی فقیرم ، یا با کلک و دروغ همه را بفریبی و بدوشی هم می شوی انگل. خود پسند ها مرد به زن ، بزرگ به کوچک رحم نمی کنند بعد به دوالپا می گویند دیو ، به عقرب می گویند کینه ای ، به گرگ می گویند درنده! "
به همه زمین و زمان لعن فرستاد که آخر این هم زندگی است ؟ خداوندا آخر این هم کالبد بود که روح ما را درونش ریختی ؟ آخر خدایا گناه که نکرده ام ، اصلا اگر صحبت گناه ازلی باشد که آن را هم آدم کرده ! چرا هرچه بدی است به ما نسبت می دهند ، آخر خدایا من دوالپا که از خیلی ها درست کار تر بودم ! آن پیرمرد که دست نداشت ،مگر من نبودم که دست اش شده بودم و صبح تا شب بر گرده اش بودم و هرچه می گفت می کردم تا وقت مرگش فرا رسید ؟ مگر من نبودم که هنگامی که دیدم جوانک نمی تواند مرا بکشد آمدم پایین و گفتم برو خدا به همراهت ؟ پس که بود که یتیم که می دید سوارش می کرد برگرده اش و 40 ذره بالایش می برد که ادای لک لک در بیاورد ...؟ آن روز سیل چند نفر بر گرده من ماندند و سیل نبردشان ؟ آن وقت که دیدم مرکوبم تهی دست است که بود که بر گرده اش کار می کرد و پولش را به او می داد که فلانی بخور و نمیر که خدای ما هم بزرگ است ؟ حالا من پلید شده ام ؟ لابد آدم هم خوب شده ؟ آن آدمی که نیمی از ما را در بیابان با نیزه و تیر کمان به جرم نکرده سقط می کند و پوستمان را به نام چرم پلنگ می فروشد و از چرم پایمان دوال برای گاری اش می سازد ؟ یا آدمی که نمی گذارد بچه هایمان در بیابان فریاد بکشند و این طرف و آن طرف بدوند چون می گوید صداشان آدم را دیوانه می کند ؟ یا اشرف مخلوقاتی که آتش می اندازد در خانه هامان که بسوزیم ؟ مادر خدا بیامرزم چه ؟ که چون خواستند "از سر بازش" کنند به او زهر خورانده بودند . قاتل اش آنقدر با او حرف نزده بود که بداند با یک قسم به جان بچه هایش پاهایش سست می شود و به صدقه سر فرزندش آرام و بی سر و صدا پایین می آید ...
و سه روز درتب می سوخت تا جانش را قی کرد و همه آن سه روز مرا قسم داد که از آدم ها حلایت بگیرم .
یاد کودکی اش افتاد ، وقتی شبیه آدم ها بود و هنوز پاهایش 40 ذرع نشده بود و تمام قد که می ایستاد می شد یک ذرع و نصفی ، می رفت و در بیابان بازی می کرد ، بین آن بوته های خار شتر بی قید و آزاد این طرف و آن طرف می پرید .حتی بین بچه های انسان هم رفت و یکی دو روزی بازی کرد، تازه داشت دوست پیدا می کرد و در جمعشان جا می افتاد که یک زانویش سست شد و پایش برعکس خم شد و همه چیز را به باد داد ،وقتی همه فکر کردند که پایش شکسته و سراسیمه آمدند و چون زانوان متعدد و کوچکش را دیدند چون موجودات وحشی به سویش حمله ور شدند، دیگر چیزی یادش نمی آمد آنقدری یادش مانده بود که اثر سوختگی بر پشت اش ماند و هنوز هم یادگار آن زمان بر پشتش است .
یاد قربان صدقه های مادر افتاد که همیشه می گفت قربان پای یک ذرعی ات شوم ، الهی دردش بیفتد تو تن من ، عاقبت به خیر شوی پسرکم ... " آخر مادر جان مگر دوالپا بودن، عاقبت خیر دارد ... ؟ "
یک بار که این را گفت، مادر خیلی غمگین شد و اشک از گوشه چشمش غلتید. با لچک جلو اشک را گرفت و گفت :
" آرزوی خیر که می توانم بکنم پسرکم ؟ "

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنیدmehrdad jamali dot com

حساموند
12-06-2011, 01:33
مطلب زيبايي بود

دوسی
07-07-2011, 07:49
سلام

من امروز با این فروم آشنا شدم ودوست دارم داستات های کوتاه خودم را بگذارم.خوشحال میشم راهنمایی کنید ومن را به بزرگترین آرزوی زندگی ام یعنی نویسندگی برسانید.

nil2008
07-07-2011, 09:16
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...
«ناهي»

sansi
07-07-2011, 09:42
جالب بود..
كشش ايجاد ميكنه توي خواننده كه تا اخرش رو بخونه.
لطفا ادامه ش رو بزاريد

دوسی
09-07-2011, 11:40
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...


سلام

جالب بود.ادامه را بگذارید.

pedram_ashena
09-07-2011, 11:59
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...

:40: عالي بود

كوتاه و رسا.اين سبك نوشتن جزو سخت ترين سبك ها است مثل حركت روي لبه تيغ ميماند.نويسنده حق گول زدن خواننده را ندارد و نبايد اطلاعات نادرست بدهد تا غافلگيرش كند.ولي نوشته شما اينگونه نبود
آفرين بزار ببينم باز هم ميتواني ادامه بدهي يا نه :31:

MobinS
09-07-2011, 12:25
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...


ممنون دوست عزیز...
اثر شما یک مینیمال زیبا بود... کاملا با همه ی ویژگی های داستان های مینیمال یکی هستش...
همون طور که می دونید داستان های مینیمال معمولا نشانه در خودش نداره ، و نیازی به نشانه شناسی برای نقد اون نیست.... چون بیشتر به بیان مطلبی ساده با قدرت جملات هست.... پس این نوع داستان ها فقط باید خوانده شوند ... چون اشباع شده هستند و جایی برای نقد ندارند.... البته بودند نویسنده هایی که داستان های مینیمالی نوشته اند که منتقدان هزاران سفحه هممون چند خط را نقد کرده باشند... ولی خب....
ولی به کارت ادامه بده... اثرت زیبا بود... ولی نمی گم شاهکار بود... ولی یک مینیمال کامل و زیبا بود...
یکم بیشتر روی جملاتت کار کن... نقطه گذاری ها و ویرگول هاتم بعضی جاها درست گذاشته نشده بود...
ادامه بده.... حتما!

nil2008
09-07-2011, 23:12
چه بيخيال مي خنديد و نميدانست خورشيد كم كم از افق بالا مي آيد ...آخر امروز ديگر هوا آفتابي است...

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


«ناهي»

---------- Post added at 12:12 AM ---------- Previous post was at 12:08 AM ----------

با تشكر از همه ي دوستان كه لطف كردند ونظرشونو گفتند ...من واقعا" انتظار نداشتم كه از نوشته ام اينقدر خوشتون بياد و اميدوار شدم .البته اين مينيمال رو خيلي وقت پيش شايد سال گذشته نوشته بودم .
ممكنه در طي مسير نوشتن افت و خيز محتوايي داشته باشم .لطفا" ايرادات كارمو بهم بگيد .ممنون...

nil2008
09-07-2011, 23:18
در ضمن چند تايي داستان كوتاه هم دارم كه بعدا" اگه دوست داشتين ميذارمشون...

صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...

pedram_ashena
11-07-2011, 16:49
در ضمن چند تايي داستان كوتاه هم دارم كه بعدا" اگه دوست داشتين ميذارمشون...

صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...

اين يكي چندان دلچسب نبود.احتمالا جزو كارهاي اوليه ات است. از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني.اين خوب نيست.نبايد خواننده بفهمه.روزنامه همشهري قديما صفحه آخر يك كادر مربوط به اينگونه داستانهاي كوتاه چند خطي داشت نميدانم هنوز هست يا نه.بخوني بد نيست

nil2008
11-07-2011, 17:35
از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني
دوست عزيز...
من كه قبلا" گفته بودم ...چيزايي كه نوشتم ،با افت و خيز زيادي همراهه ، قبول دارم پتانسيل قبلي رو نداره ...و..گاهي يكيشون دلچسب تر از بقيه از آب دراومده...البته همشهري رو نخوندم ولي جام جم و روزنامه هاي ديگه داره ازين داستانكها ...چيزي كه از نقد شما ياد گرفتم اينه كه تا آخر ماجرا نبايد دستم رو بشه ...البته كار سختيه ...
حالا دوستان درباره ي اين يكي نظر بدين...
باكلاس!!!
لم داده بود وسرشو به شيشه ي پنجره تاكسي چسبونده بود ،اينقدر خسته بود كه ناي تكون خوردن نداشت .از ميون اونهمه ماشين جورواجور نوشته ي پشت يك كاميون باري توجهشو جلب كرد:
تو كه چشات درشته ...كلاست منو كشته"
بعد همونطور كه تاكسي از كنار كاميون ميگذشت سرشو چرخوند تا ببينه بار كاميون چيه ؟
لبخندي به لبش نشست و به چشمان درشت گاوي كه تو قسمت بار كاميون آروم آروم نشخوار ميكرد، نگاه كرد...
" ناهي "

sansi
12-07-2011, 16:37
جالب بود.ولي يه جورايي جور درنمياد اخه داره نوشته ي پشت كاميون ميخونه بعد تاكسي از كنار كاميون رد ميشه متوجه چشماي درشت گاو ميشه؟!شايد من درست متوجه نشدم.طنزش خوب بود باكلاس

nil2008
12-07-2011, 17:33
جالب بود.ولي يه جورايي جور درنمياد اخه داره نوشته ي پشت كاميون ميخونه بعد تاكسي از كنار كاميون رد ميشه متوجه چشماي درشت گاو ميشه؟!شايد من درست متوجه نشدم.طنزش خوب بود باكلاس
منظورم اين بود كه تاكسي ،هنگام سبقت گرفتن و گذشتن از كاميون يك چند لحظه اي طول ميكشه تا از كاميون رد بشه در همين فاصله و از لابلاي شكاف بين تخته هاي كاميون (در واقع كاميونت) متوجه ميشه كه بار كاميون ،يك گاو است كه داره نشخوار ميكنه و چشمهاي درشتي داره ...

nil2008
13-07-2011, 08:58
دوستان ،نوشته هايي كه اينجاميذارم قبلا" نوشتم ...لطف كنين و نظرتونو بذارين ...ممنون
نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
« ناهي »

MobinS
13-07-2011, 19:11
سلام
ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
داستان یکت خیلی قشنگ بود... صفحه ی قبل نقد و نظرمو هم نوشتم...
داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم.... علاوه قصه ی داستانتشون هم دلچسب نبود....
و اما در مورد آخری یعنی چهارمی... این یکی جمله بندی خیلی قوی داشت... خوشم اومد.... قلم قوی تری داشت.... ولی باز هم مشکل بزرگی که داشت نبود خلاقیت در اثرت بود.... قصه ای تکراری داشت و اصلا کششی برای خواننده نداشت....
قلمت بهتر شده نسبت به قبل... فقط نیاز به فکر و خلاقیت بیشتری برای داستان نوشتن می خوای...

-دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
-هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!

این دو نکته حتما یادت باشه عزیزم...

nil2008
21-07-2011, 08:45
ممنون که اثر هاتو می ذاری.... همین کارت واقعا به اونایی که اثرهاشونو پنهون می کنن ارزش داره....
دوست عزيز...
ممنون از دلگرمي كه دادي


-دیر به دیر داستان بنویس ، به جاش بهتر بنویس
-هرگز از پاره کردن داستانی که نوشتی نترس!
حتما" اين دو نكته رو مد نظرم قرار ميدم...


داستان دو و سه ات ولی اصلا قشنگ و دلچسب نبود... یکم تکراری بود... از این اثرها خیلی توی ادبیات کلاسک خود ایرانمون داشتیم....
زماني كه من اين دو داستان رو نوشتم تازه داستانهاي كوتاه و ميني ماليستي باب شده بود ...گفتم كه اينها كارهاي قديمي منه گرچه ادعايي هم واسه كارهاي جديد ندارم ...نظرت خيلي راهگشا بود برام حالا مي خوام دوتا از كارهاي قديمي و جديدمو يكجا بذارم تا هم پست بيخودي نزده باشم هم مقايسه اي باشه ببينم كارم پيشرفتي كرده يا نه؟
كار قديمي ام ( يكي دوسال پيش):

دانه های درشت عرق یکی یکی بر روی پیشانی اش سر می خورد ،تیغ جراحی در دستانش آشکارا میلرزید و خاطرات بیست سال پیش واضح و روشن در جلوی چشمانش ظاهر شد...
زمانی که تمام جسارتش راجمع کرده بود و جعبه کادویی را به رویا ،همکلاسی دانشکده اش هدیه داده بودوتولدش راتبریک گفته بود و رویا با چه بی اعتنایی جعبه رابازکرد وبعد شلیک خنده بچه ها...چقدر زحمت کشیدی آقای دکتر ...این هدیه رو از کدوم کشور سفارش دادی؟ واو با خجالت گفته بود هنر دست خودمه ،وقتی برگشتم شهرمون درسنتش کردم ونگفته بود با چه سختی چقدر چوبهای کارگاه نجاری پدرش را زیر و رو کرده بود تااز بینشان بهترین رنگ و جنس را پیداکندوچند روزی که تعطیلات ترمش بود تا صبح بیدار نشسته بود و کنده کاری رویش را باب دلش درآورده بود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...یادگاری که درین گنبد دوار بماند...
دربین آنهمه کادوی جورواجور و رنگارنگ و بسته های کوچک وبزرگ که روی صندلی رویا بود کادویش از همه بی ارزشتر شد ...وهرگز لقبی راکه پس از آن رویش گذاشتند فراموش نکرده بود...بچه پرروی شهرستانی که چطور رویش شده این تکه چوب بی ارزش را برای رویا دختر بزرگترین تاجر فرش تهران بعنوان کادو بیاورد و آنوقت فهمیده بود که نباید عاشق شود آنهم اینطور...
آقای دکترببخشید شروع نمیکنید؟با صدای پرستار برگشت و به خودش آمد و تیغ جراحی رابا یک حرکت سریع بر روی عضله قلب کشید ... بعد از ساعتها وقتی از اتاق عمل خارج شد صورت تکیده رویا را دید که نگاهش با نگرانی فقط یک سوال داشت ...و نمیدانست که چطور بدون اینکه صدایش بلرزد به او گفته بود...خانم نفیسی نگران نباشید عمل پسرتون موفقیت آمیز بود و بعد اضافه کرده بود که "دلی که نشکسته باشه خیلی زود خوب میشه..."

" ناهي "
و مينيمال جديدم :

زن جثه ي نحيفي داشت ،مظلومانه روبرويش ايستاده بود،به سختي آب دهانش را قورت داد ولي صدايش در نيامد...
مرد ،قوي بنيه و تنومند مينمود، سفيدي چشمانش قرمز شده بود ...
زن هيچ نگفت،فقط نگاهش ميكرد...
لبه ي تيز ساطور بزرگي چند بار سريع و بي وقفه بالا و پايين رفت ،صداي خرد شدن استخوان به وضوح به گوش مي رسيد...
پس از چند دقيقه سكوت ،مرد با دستمالي كه در دست داشت اول عرقهايش و سپس ساطور را بادقت پاك كرد...
بيا آبجي اينم يك كيلو گوسفندي با استخون ،تا اونجايي كه ميشد برات تميزش كردم ،بيشتر ازينم واسه ما صرف نميكنه ...
زن باز هم همانطور مظلو مانه روبرويش ايستاده بود و نگاهش ميكرد...
" ناهي "

nil2008
24-07-2011, 22:09
دوستان سلام .منتظر اظهار نظرتون هستم

ساعت چهار بعداز ظهر :
-الو،سلام عزيزم
-سلام ،چي شده ؟
-هيچي مي خواستم بگم يه جلسه اضطراري پيش اومده،امشب شام نميتونم بيام خونه،شامتو بخور ... در ضمن ميدوني كه خيلي دوستت دارم.
-...بازم جلسه...خوب باشه .منم دوستت دارم.مواظب خودت باش .
ساعت هشت شب در رستوراني شيك در شمال شهر...
-گارسون،خانوم انتخاب كردن ميتوني منو رو ببري...

" ناهي "

m6788
31-07-2011, 10:31
داستان اولت به خاطر اینکه غیر منتظره بود خیلی جالب بود ولی دومی شاید از خط دوم لو رفت داستانش اما باز نشون دهنده یه دغدغه بود اولی جالبو مفرح بود ولی دومی تاثیر گذار اولی زودتر از یاد میره من خیلی کتاب خون نیستم ولی از طرز نوشتنت فهمیدم که خیلی خوب مینویسی سبک نوشتنت واقعا خوبه مثل نویسنده های واقعی خوب کلمات رو انتخاب میکنی و جمله بندیت قشنگه اگه مفهوم داستانات هم یکمی بهتر کنی آینده خوبی داری به گمونم داستان های کوتاه سیدنی پرتر(ا هنری) بهت خیلی کمک کنه

EternalWanderer
10-09-2011, 18:53
جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....


بامن وداستانم تو تاپیک زیر همراه باشید::46:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید