PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : گابریل گارسیا مارکز



satttanism
07-03-2007, 19:09
گابریل گارسیا مارکز- نویسنده ای که خیال پردازی هایش را جادوی بزرگ ادبیات معاصر جهان خوانده اند - ۸۰ ساله شد.

خالق صد سال تنهایی در حالی روز تولدش را جشن می گیرد که مدتها است 'یک خط هم ننوشته است'.

امسال اما مناسبت خاصی هم برای مارکز دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او چهل ساله خواهد شد.

آثار مارکز خوانندگان بسیاری در سراسر جهان دارد و رئالیسم جادویی در آثار او چنان واقعیت و خیال را با هم درمی آمیزد که مرزی برای تشخیص آن باقی نمی گذارد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رمان صد سال تنهایی مارکز امسال چهل ساله می شود

بی سبب نبود که مارکز شهری خیالی با نام ماکوندو را در آثارش خلق کرد؛ شهری که تا حد زیادی الهام گرفته از دهکده آرکاتاکا یعنی محل گذران دوران کودکی او در شمال کلمبیا بود.

ماکوندو در صد سال تنهایی و آثار دیگر مارکز، شهری از 'تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی' است و مارکز در این رمان چنان جزییات دقیقی از آن به دست می دهد که نمی توان باور کرد چنین شهری وجود ندارد.

مارکز با این ترتیب در 'شکستن خطوط مشخص بین واقعیت و خیال' کاملاً موفق عمل کرده است.

مارکز خود نیز اذعان می کند که این روش روایت داستان، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:"مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد."

مارکز که در سال ۱۹۸۲ میلادی جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد، به 'رویا پردازی' و چگونگی به یاد آوردن و روایت وقایعی که در زندگی اتفاق می افتد علاقه زیادی دارد و بارها تأکید کرده که 'قسمت های عجیب رمانهایش همه واقعیت دارند'.

مارکز ادبیات را به نجاری تشبیه می کند و می گوید:"در هردو، شما با یک واقعیت سر و کار دارید که مثل چوب، سخت است."

اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است.

مارکز که به همراه ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس از ستون های اصلی اوج گیری ادبیات آمریکای لاتین به شمار می آید، نخستین داستانش را زمانی منتشر کرد که در کالج درس می خواند و پس از آن به روزنامه نگاری روی آورد و مدتی را به عنوان خبرنگار در شهرهای اروپایی از جمله رم، پاریس و بارسلون سپری کرد.

آسمان نوشته های گابو با انتشار صد سال تنهایی درخشان شد. مارکز خود نقطه جرقه زدن نگارش آن را سال ۱۹۶۵ میلادی و هنگامی می داند که مشغول رانندگی بود اما ناگهان ایده نگارش صد سال تنهایی باعث شد مسیرش را عوض کند؛ به خانه برگردد؛ و به مدت ۱۸ ماه 'فقط بنویسد'.

صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۷ میلادی منتشر شد؛ یعنی زمانی که مارکز ۳۹ سال داشت.

نویسنده بزرگ آمریکای لاتین که در ۶ مارس ۱۹۲۸ میلادی به دنیا آمده ، در سال ۱۹۹۹ از مبتلا شدنش به سرطان آگاه شد و از آن زمان، روایت زندگی خود را در قالب کتاب هایش مورد توجه قرار داده است.

در سال ۲۰۰۲ میلادی، اتوبیوگرافی مارکز با عنوان زنده ام که روایت کنم منتشر شد.

در سال ۲۰۰۴ میلادی نیز آخرین رمان او خاطرات روسپیان محزون من منتشر شد و مارکز پس از انتشار آن تأکید کرد این تنها یک پنجم از کتابی بوده که می خواسته بنویسد.



80 سالگی مارکز
مارکز بیش از هر چیز دیگر، تحت تأثیر
دوران کودکی و گوش سپردن به قصه های
پدربزرگ و مادربزرگش است
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

از میان دیگر آثار بزرگ گابریل گارسیا مارکز می توان به در ساعت شیطان (۱۹۶۲)، پاییز پدرسالار( ۱۹۷۵)، وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده (۱۹۸۱)، عشق در زمان وبا (۱۹۸۵)، ژنرال در هزار توهای خود (۱۹۸۹)، از عشق و شیاطین دیگر (۱۹۹۴)، هیچ کس به سرهنگ نامه نمی نویسد (۱۹۶۸) ، طوفان برگ (۱۹۷۲) و زائران غریب (۱۹۹۲) اشاره کرد.

مارکز خود گفته که ارنست همینگوی، فرانتس کافکا و فیدل کاسترو از قهرمانان زندگی اش هستند و این در حالی است که بسیاری از صاحبنظران، نزدیکی دیدگاه های مارکز با ویلیام فاکنر نویسنده آمریکایی را نیز مورد توجه قرار داده اند.

گابو اما بیش از هر چیز دیگر، همچنان تحت تأثیر دوران کودکی و گوش سپردن به قصه های پدربزرگ و مادربزرگش است و آنها هنوز جای خود را در ذهن او نگاه داشته اند.

مارکز به یاد می آورد که پدربزرگش روزی میان کوچه ایستاد و به او – که کودکی پنج ساله بیش نبود- گفت:"سنگینی مرگ را حس نمی کنی؟"

شاید هم علت کم کاری گابو در سال های اخیر همین باشد که سنگینی مرگ را احساس می کند.

با این وجود، اکنون که مارکز ۸۰ ساله شده و چهار دهه نیز از انتشار صد سال تنهایی می گذرد، فرصتی هست که 'قصه بگوییم'؛ از گابو و از دیگران.
BBCPersian

magmagf
07-03-2007, 19:26
سفر "گابریل گارسیا مارکز " نویسنده برجسته کلمبیایی به ایران در نیمه دوم فروردین 86 به تهران قطعی شده است .


به گزارش خبرنگار مهر ، با گذشت بیش از یک ماه اعلام خبر سفر گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایی الاصل برنده جایزه نوبل ادبیات به ایران ، دست اندرکاران این سفر اعلام کردند برنامه این سفر قطعی شده است و به زودی در اختیار رسانه ها قرار خواهد گرفت .

گابریل گارسیا مارکز قصد دارد در سفر به ایران با برخی از دولتمردان و شخصیت های سیاسی و فرهنگی کشور دیدار و گفتگو کند و همچنین با حضور در یکی از تالارهای شهر در جمع علاقمندانش حضور یابد و سخنرانی کند .

از هم اکنون ناشران آثار این نویسنده آمریکای لاتین به تکاپو در آمده اند تا به طریقی شرایط حضور وی را در موسسه خویش فراهم کنند و از این رهگذر به شهرت خود بیافزایند .

همچنین پس از انتشار خبر اولیه حضور مارکز در ایران از سوی خبرگزاری مهر، تاکنون بسیاری از موسسات نشر ، بنگاه های ادبی و برخی از دانشگاه های کشور خواستار اطلاع رسانی بیشتردر مورد برنامه های این سفر هستند .

ممکن است به دلیل کهولت سن مارکز این سفر لغو شود

همچنین یک وابسته سفارتخانه های اسپانیایی زبان تهران در گفتگو با خبرنگار مهر اعلام کرد : مارکز نویسنده ای کهنسالو پیر است و انجام این سفر که در حدود 20 ساعت به طول می انجامد برای وی دشوار است ، اگرچه برنامه ای سفر قطعی شده است اما به دلیل کهولت و بیماری سرطان که از چند سال قبل با آن دست و پنجه نرم می کند ممکن است در هر مرحله این سفر لغو شود .

وی همچنین در مود عدم اطلاع رسانی در مورد این سفر در پایگاه اطلاع رسانی رسمی این نویسنده در اینترنت گفت : این پایگاه اطلاع رسانی بنا به دلایلی مدت دو سال است که متوقف شده است و دیگر اخبار مربوط به این نویسنده را دنبال نمی کند و برای اطلاع از برنامه های سفر این نویسنده باید با کارگزاران وی تماس گرفت .

این وابسه فرهنگی در مورد زمان این سفر گفت : برنامه این سفر درفروردین ماه آنیده ریخته شده است ولی روز ورود مارکز به ایران و بازگشت او به صورت دقیق هنوز مشخص نشده است ولی در برنامه اولیه این سفر مشخص شده که در نیمه دوم فروردین ماه مارکز در ایران خواهد بود .

Tornado2800
07-03-2007, 20:16
من بهترین
جملات عمرم رو ازش شنیدم
امیدوارم همیشه و همه جا سالم و سلامت باشه
هیچ کس لیاقت اشکهای تورا ندارد و آن کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود
گابریل گارسیا مارکز

magmagf
08-03-2007, 15:18
اینم عکس ایشون

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

khorshid khanoom
16-04-2007, 06:41
"اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است."
فكر مي كنم "كاوه مير عباسي" از مترجمان بسيار توانمند آثار ماركز،‌خيلي خوب تونسته اين "جستجوي هميشگي براي يافتن كلمات جديد " رو در زبون فارسي منعكس كنه. فكر كنم صندوقچه ي فرهنگ لغتشو باز مي كنه،‌ يه مشت كلمه بر ميداره ميريزه رو كاغذ، بعد چوب جادوشو بر ميداره يه چرخي تو هوا مي زنه ميگه :"آبراكادابرا"!
البته فكر نكنيد صندوقچه هه خاك گرفته هاااا،‌ به فراخور آپديت ميشه!
متاسفانه لاتين نمي دونم كه قصه رو به زبون اصلي بخونم و مقايسه كنم، ولي انقدر با تبحر كلماتو كنار هم مي چينه كه فكر مي كنم تقريبا همه ي زحمات ماركز رو به نتيجه مي رسونه.

MAXXX
16-04-2007, 16:43
البته تا اونجا که من میدونم سفرش به ایران لغو شده

pedram_ashena
16-04-2007, 17:15
رئاليسم جادويي يكي از پركاربردي ترين سبكها در امريكاي لاتين است.كه نمود كامل انرا در 100 سال تنهايي ميبينيم.
در اين سبك خواننده در هاله اي از واقعيت و رويا سير خواهد كرد.يكي از دلايل رونق گرفتن اين سبك در اين منطقه وجود حكومتهاي ديكتاتوري است.همانند رمان 100 سال تنهايي كه در نگاه اول بي مكان و زمان است ولي با كنكاشهاي بيشتر با واقعيات تاريخي و مكاني روبرو مي شويم.
پيشنهاد مطالعه آثاري از اين سبك را به شما ميدهم به عنوان مثال مجموعه داستانهاي امريكاي لاتين.جادوگر بي جادو و...

khorshid khanoom
19-04-2007, 04:14
13 نكته ي مهم از زندگي گابريل گارسيا ماركز

دوستت دارم، نه به خاطر شخصيت تو، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام بودن با تو پيدا مي كنم.
هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود.
اگر كسي تو را آنگونه كه دوست داري دوست ندارد، بدين معني نيست كه تو را با تمام وجود دوست ندارد.
دوست واقعي كسي است كه دستان تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند.
بدترين شكل دلتنگي براي كسي است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد.
هرگز لبخند را ترك نكن حتي وقتي ناراحتي . چون هر كس ممكن است عاشق لبخند تو شود.
تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.
هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.
شايد خدا خواسته كه ابتدا بسياري افراد نا مناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را. به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي.
براي چيزي كه گذشت غم مخور، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن.
هميشه افرادي هستند كه تو را مي آزارند، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن. فقط مراقب باش به كسي كه تو را آزرده است دوباره اعتماد نكني.
خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آن كه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد.
زياده از حد خود را تحت فشار قرار مده، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري.

mehrdad21
01-08-2007, 21:33
درباره محبوبترین نوسینده زندگیم

گابريل گارسيا ماركز در كلمبيا به دنيا آمده، در مكزيكو سيتي زندگي مي كند، در مدرسه سينمايي كوبا درس سينما مي دهد، در ونزوئلا روزنامه نگاري كرده، كتاب هايش را اول يك ناشر آرژانتيني چاپ مي كند و خودش با خودش قرار گذاشته تا در شيلي نظامي ها سركارند، هيچ چيز ننويسد.
كشور هاي امريكاي لاتين تاريخ خونيني دارند، در اين مورد هم طبق يك قاعده عام آن ها از استعمار اسپانيا يا پرتغال آزاد مي شوند، ديكتاتورها سركار مي آيند، انقلاب مردمي آن ها را شكست مي دهند، حكومت مردمي مي شود، رييس جمهور منتخب را نظامي ها طي كودتايي مي كشند و دوباره ديكتاتورها سركار مي آيند. به اين تاريخ مافياي مواد مخدر و فقر و كودك ربايي را هم اضافه كنيد، كه البته وجود كوبا باعث مي شود چريك هاي چپ بعضي از اين كشورها اعتماد به نفسشان زياد شود و در جايي مثل كلمبيا جنگ داخلي با حكومت هم به راه بيافتد. در سال هاي پس از دريافت جايزه نوبل، ماركزيك سفير صلح تمام عيار در اين كشورها شده بود، او گاهي به همراه يوسا و فوئنتس و گاهي به تنهايي تلاش هاي جدي و موثري براي صلح در امريكاي جنوبي كرده است. در اين ميان از دوستي اش با كاسترو و كلينتون و فرانسوا ميتران بيشترين استفاده را برده است.

فقط يك گابو وجود دارد

گابو به سادگي مخفف گابريل است، اما در دنياي اسپانيايي زبان گابو فقط يك معنا دارد: گابريل گارسيا ماركز. نويسندگان در نوشته هايشان، معلم ها سركلاس، دانشجويان وقت درس خواندن و مردم در گفت وگوهاي روزمره شان او را گابو مي نامند. در دنياي اسپانيايي زبان امريكاي لاتين كسي غريبه نيست.
گابو جايي در سواحل كاراييب متولد شده كه مي توانيد آن را ماكاندوي صد سال تنهايي فرض كنيد، اسمش آركاتاكا است. پدر و مادرش را هم مي توانيد شخصيت هاي اصلي عشق در سال هاي وبا تصور كنيد. خودش هم كه مي خواست برايتان تعريف كند احتمالا دوباره قصه هايش را مي گفت، چرا كه فكر مي كند تنها روايتي كه مي توانسته از شهرش، خانواده و اطرافيانش، داشته باشد، همان هاست كه پيشتر قصه شان كرده.
او متولد 1928 است و اين معنايش اين است كه شورش هاي خونين 1948 كلمبيا را تجربه كرده است. آن موقع در دانشگاه بوگوتا حقوق مي خواند و مثل بيشتر دانشجويان علاقه اي به رشته اش نداشت. همان دوره خونين كه در كلمبيا به لاويولنسيا معروف است، بهانه دستش داد تا دانشگاه را نيمه كاره رها كند و روزنامه نگار شود.
روزنامه نگاري در آمريكاي لاتين آسيب زيادي از مبهم بودن مرز واقعيت و تخيل ديده است، اما همين شيوه روزنامه نگاران شان را در نويسندگي چيره دست كرده است. نويسندگي در سبكي كه احتياج به تخيل دارد. ماركز هم همان طور مي نوشت، درباره نوستالژي نسبت به جهاني كه عناصر اصلي آن عشق، موسيقي، مرگ، افتخار و خانواده است. جهاني از مردانگي هاي بدون پشيماني.
به هر حال او روزنامه نگار خوبي بود. سردبير مجله كامبيو، مي گويد گابو هميشه مانند يك روزنامه نگار حرفه اي اطلاعات زيادي را جمع مي كند ولي تنها بخش كوچكي از آن را استفاده مي كند.
در كاراكاس و بوئنوس آيرس مدتي روزنامه نگاري مي كند و 1958 در سفر كوتاهي به بوگوتا با مرسدس نوه يك مهاجر مصري تبار كه سال ها منتظرش مانده بود ازدواج مي كند و به ونزوئلا مي روند تا در آن جا روزنامه نگاري را ادامه دهد

mehrdad21
01-08-2007, 21:35
صد سال تنهايي

تنهايي ماركز براي نوشتن شاهكارش هجده ماه طول كشيد، خودش را در اتاقش حبس كرده بود و روزي شش بسته سيگار مي كشيد، حاضر نبود كسي را ببيند، دوستاني كه مي آمدند به اش سر بزنند اسم اتاق را گذاشته بودند غار مافيا براي خرج زندگي اول اتومبيل شان را فروختند و بعد هم يكي يكي وسايل خانه شان را. بعد از يك سال نوشتن سه فصل از كتاب را براي فوئنتس در مكزيك فرستاد . او هم بعد از خواندن 18 صفحه، اعلام كرد كه من 18 صفحه از يك شاهكار را خوانده ام.

بالاخره وقتي از اتاقش بيرون آمد كه 1300 صفحه دست نويس دستش بود، نيكوتين مسمومش كرده بود و هزار دلار مقروض بود. اثر را براي ناشري در بوئنوس آيرس فرستاد. ناشر چاپش كرد و 8000 نسخه در يك هفته فروش رفت. ماركز 39 سال داشت.
رئاليسم جادويي پس از يكي دو سال مستقيما براي توصيف سبك او به كار مي رفت، او صد سال تنهايي را تبديل به روايت خودش از نيم قرن حقيقت كلمبيا كرده بود.
در 1982 جايزه نوبل ادبيات را گرفت.
او بعد از نوبل هم روش خود را تغيير نداد، كماكان مي نوشت، گاهي هم روزنامه نگاري مي كرد. گابريل گارسيا ماركز در جشن هاي عمومي شركت نمي كند، لباس استادي دانشگاه بر تن نكرده ، در تلويزيون ظاهر نمي شود ، در تبليغات كتاب هايش حاضر نمي شود و مي گويد نمي خواهد در اجتماعي كه او را به نمايش در بياورند، شركت كند.
با اين حال آن قدر معروف است كه بعضي وقت ها با اسمش شوخي كنند. مي گويد يكي نامه اعتراض آميز شديد اللحني به امضاي او براي شركت ايرفرانس فرستاده بود و از رفتار بد مهماندار در پرواز مادريد پاريس شكايت كرده بود، مهماندار شديدا توبيخ شد و از طرف ايرفرانس نامه اي به ماركز نوشتند طولاني و با تاسف بسيار. در حالي كه ماركز در آن زمان نه تنها در سفر نبوده است، بلكه از سفر با هواپيما آن قدر مي ترسد كه طي پرواز هيچ توجهي به رفتار ديگران ندارد.
خودش مي نويسد: سه سال پيش تازه غذايم را خورده بودم كه كسي در زد و يكي از پسرانم با خنده آمد و گفت: پدر تو شما را مي خواهد!
از صندلي پريدم و با هيجان گفتم آن يكي بالاخره آمد.
آن يكي مهندس مكزيكي جواني به نام گابريل گارسيا ماركز بود، جوان با ادب و آرامي كه با صبر و تحمل به تلفن هاي مشابه جواب رد داده بود و آخر سر به اداره مخابرات رفته بود كه بگويد نامش را از دفتر تلفن هاي جديد حذف كنند. آن مرد مودب نامه هايي را كه طي سه سال در دفترش جمع شده بود برايش آورده بود. او زندگي مرفه خود را ادامه مي دهد، ثروتمند در حد اعلا؛ جوان، بسيار زيبا و تا آخرين قطره اشك خوش حال. در حالي كه من پيرمردجلو ماشين تحرير مي نشينم من ديگر مرفه و مشهور زندگي مي كند و تنها منم كه گول خورده ام.
ماركز گرچه معمولا پايگاه اصليش مكزيكوسيتي است در اين سال ها در بارسلونا، هاوانا، سواحل كاراييب، پاريس و لوس آنجلس هم زندگي كرده است. هرجا كه باشد، صبح ها ساعت 5 بيدار مي شود، تا هفت كتاب مي خواند و بعد پاي كامپيوتر مكينتاشش مي نشيند تا اول ايميل هايش را جواب دهد و بعد هم تا ساعت دو و نيم بنويسد، هرچه كه شد .
همان طور كه مادر بزرگ ها قصه مي گويند
در زبان اسپانيايي كه علاوه بر سرزمين اصلي اش، زبان مادري صدها ميليون نفر در امريكاي لاتين و زبان دوم ايالات متحده است، از شاهكار سروانتس به اين سو، رمان نوشته مي شود اما آن چه ادبيات اين زبان را همچنان پويا نگه داشته، شاهكارهايي است كه در سرزمين دومش امريكاي لاتين خلق مي شود، جايي كه اهالي ادبيات، مخصوصا در امريكاي شمالي منتظر كوچكترين حركت آنند تا دوباره و دوباره تحليلش كنند و برايش جريان به راه بيندازند. همه اين ها مديون سبك منحصر به فرد رئاليسم جادويي است.
رئاليسم جادويي نامي است كه براي اولين بار در دهه بيست قرن بيستم براي توصيف يك مكتب نقاشي به كار رفت. نامي براي جدا كردن اين مكتب از پست اكسپرسيونيسم.
اما بعدها در دهه شصت براي توصيف نوعي ادبيات امريكاي لاتين به كار رفت. سبكي كه زمزمه هايش با نويسنده كوبايي آلخو كارپنتير (Alejo Carpentier) در 1949 شروع شد و بعدها ماركز كلمبيايي بارها از اين سبك استفاده كرد و بالاخره صد سال تنهايي (۱۹۶۷) به مصداق بي بديل آن تبديل شد.
اكتاويو پاس، خوليو كورتاسار، ماريو بارگاس يوسا، كارلوس فوئنتس خورخه لوئيس بورخس و ايزابل آلنده نيز همه اهل همان جا هستند و به اسپانيايي در حوزه رئاليسم جادويي مي نويسند.
در رئاليسم جادويي واقعيت معمولا با عناصري از فانتزي همراه است، بدون اين كه مثل آن چه معمول است، فانتزي و امر واقع با هم در تضاد باشند. در اين سبك جادو به امري روزمره بدل مي شود و خطوط سنتي بين تراژدي، كمدي و واقعيت از بين مي رود، يك داستان در آن واحد مي تواند جدي و مبتذل يا ترسناك وخنده دار باشد.
رئاليسم جادويي به نوعي ادبيات پسااستعماري محسوب مي شود. ادبياتي براي رهايي جوامع غيراروپايي تا از زير بار روايت منطقي و استعماري آن ها از زندگيشان بيرون بيايند و بتوانند قصه هاي خود را همان طور تعريف كنند كه مادربزرگ هايشان تعريف مي كردند؛ سرشار از افسانه و جادويي كه در واقعيت روزمره شان جريان دارد.
ماركز در مورد ادبيات جادويي اش مي گويد: من چيز خاص ايجاد نكردم، تنها كاري كه كرده ام اين است كه خواستم زندگي عادي مردمان امريكاي لاتين را روايت كنم، اما زندگي عادي اين مردم چنان غيرعادي و شگرف بود كه باعث شد بعضي ها قصه هاي مرا تعريفي از مكتب جديدي بدانند و نام آن را رئاليسم جادويي بگذارند.
زندگي در امريكاي لاتين شگرف است، پيوند زندگي اسپانيايي هاي معمولا طبقه پايين با مذهب و جادو، سرخپوستاني كه پيشينيان آن ها هستند و سراسر زندگي شان از جادو جدانشدني بود و سياهپوستاني كه گرچه متاخرترند اما همان قدر ماوراءالطبيعه را وارد زندگي روزانه كرده اند، فضايي در امريكاي لاتين به وجود آورده كه راهي جز رئاليسم جادويي براي روايتش باقي نمي گذارد.

پاييز پدرسالار

زندگي نه آني است كه آدم گذرانده بلكه آني است كه به ياد مي آورد تا بيانش كند ماركز از 1999 كه سرطان غدد لنفاوي دارد، تا آن جا كه مي تواند از خانه اش در مكزيكو سيتي بيرون نمي آيد مگر براي رفتن به بيمارستاني در لوس آنجلس براي شيمي درماني. مي گويد زنده است تا زندگي اش را روايت كند. جلد اول كتابش كه تا دوره اي جواني اش را دربردارد، منتشر شده، قرار است دو جلد ديگر هم بنويسد.
او اين چند سال تا آن جا كه توانسته مصاحبه نكرده است، همه مي خواهند درباره بيماريش بپرسند و او نمي خواهد چيزي بگويد. گرچه مخصوصا اين سال ها زياد اتفاق مي افتد روزنامه اي را بخواند كه مصاحبه اي از او كه هيچ وقت نكرده است چاپ كرده. اما نمي توانسته منكرش شود چون سطر به سطر افكار او را درست و دقيق نوشته بودند

bidastar
18-05-2009, 22:16
اگر برای لحظه ای خداوند فراموش می كرد كه من پیر شده ام و به من كمی دیگر زندگی ارزانی می داشت، شاید تمام آنچه را كه فكر می كنم بازگو نمی كردم ، بلكه تأمل می كردم بر تمام آنچه كه بازگو می كنم. چیزها را نه بر مبنای ارزش آنها كه بر مبنای معنای آنها ارزش گذاری می كردم. كم می خوابیدم. بیشتر رؤیاپردازی می كردم، در حالیكه می دانستم كه هر دقیقه ای كه چشمانمان را می بندیم، 60 ثانیه نور را از دست می دهیم.



به رفتن ادامه می دادم آن هنگام كه دیگران مانع می شوند. بیدار می ماندم آن هنگام كه دیگران می خوابند. گوش می دادم هنگامی كه دیگران سخن می گویند و با تمام وجود از بستنی شكلاتی لذت می بردم.

اگر خداوند به من كمی زندگی می داد، به سادگی لباس می پوشیدم، صورتم را به سوی خورشید می كردم و روحم را عریان می كردم.

خدای من، اگر قلبی داشتم نفرتم را بر یخ می نوشتم و منتظر طلوع خورشید می شدم. با اشك هایم گل های رز را آب می دادم تا درد خارها و بوسه ی گلبرگهایشان را احساس كنم.



خدای من، اگر كمی دیگر زنده بودم نمی گذاشتم روزی بگذرد بی آنكه به مردم بگویم كه چقدرعاشق آنم كه عاشقشان باشم. هر مرد و زنی را متقاعد می كردم كه محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگی می كردم.



به كودكان بال می دادم امَا به آنها اجازه می دادم كه خودشان پرواز كنند. به سالخوردگان می آموختم كه مرگ نه در اثر پیری كه در اثر فراموشی فرا می رسد.



آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انسانی می خواهد بر قلَه كوه زندگی كند بی آنكه بداند كه شادی واقعی ، دركِ عظمت كوه است. من آموخته ام زمانی كه كودكی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ام كه انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه باید به او كمك كند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من جیزهای بسیار آموخته ام كه شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا كه زمانی كه آنها را در این چمدان جای می دهم، باید با تلخ كامی بمیرم.

bidastar
18-05-2009, 22:17
یاد گرفته های گارسیا مارکز
چیزی که من آموختم...


در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.



در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می كند.



در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد.



در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.



در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.



در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.



در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.



در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.


در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

شاهزاده خانوم
09-10-2013, 08:55
رابطه جنسی، دلخوشیِ آدمیه که
عشق
رو پیدا نکرده باشه ...



.

Azad/
23-02-2014, 15:00
.


اینکه تمام عشقت را به کسی بدهی،تضمینی بر این نیست که او هم همین کار را بکند.

گابریل گارسیا مارکز/عشق سال های وبا



.

B.Russell
18-04-2014, 09:01
گابریل گارسیا مارکز، روزنامه نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی در 29 فروردین 1393 در سن 87 سالگی چشم از جهان فرو بست.

نویسنده ای توانا که من شخصا برایش بسیار ارزش قائل هستم.

خیلی خوبه انسان حرفایی از بزرگان رو همیشه برای خودش یادداشت داشته باشه و من هم این حرف گابریل رو که همیشه گوشه ذهنم داشتم و دارم و نتیجه اش رو هم عینا تو زندگی خودم دیدم، به عنوان حسن وداع با او قرار میدهم :

انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.

یادش همیشه جاودان. :n16:




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Йeda
18-04-2014, 21:25
امروز که این خبر رو دیدم واقعا متاثر شدم. اول نوبت مترجم بود و بعد نویسنده.

یه مصاحبه ای از ایشون خوانده بودم که به جای مقدمه در ابتدای کتاب "ساعت شوم" آورده شده بود، به نکته ی جالبی درباره شهرت اشاره کرده بود بد نیست با هم بخوانیم:

-به عقیده شما شهرت و موقعیتی که بسیار زود از راه برسد برای نویسنده زیانبار است؟

-در هر سنی زیانبار است همانطور که پیشتر گفتم من ترجیح میدهم نامم پس از مرگ سر زبانها می افتاد، دست کم در کشورهای سرمایه داری که آدم به صورت نوعی کالا در می آید.

و در جای دیگه که پرسیدن چرا شهرت برای نویسنده ویرانگر است، جواب داده:

اصولا بدین سبب که به زندگی خصوصی آدم یورش می برد؛ شما را از دنیای واقعی دور می کند. نویسنده مشهوری که می خواهد به نوشتن ادامه بدهد پیوسته باید از خود در برابر شهرت
دفاع کند. من براستی این نکته را از این نظر مطرح نمی کنم که صادقانه به نظر نمی رسد ولی باید بگویم که میل داشتم کتاب هایم پس از مرگم منتشر می شد تا ناگزیر نمی شدم با مسئله
شهرت و نویسنده بزرگ بودن درگیری پیدا کنم. به گمان من تنها مزیت شهرت این است که آدم می تواند از آن در سیاست استفاده کند. در غیر این صورت به کاری نمی آید. مسئله این سات که در هر شبانه روز بیست و چهار ساعت مشهورید و نمی توانید بگویید: «بسیار خوب، از حالا تا فردا مشهور نیستم.» یا آنکه دکمه ای را فشار دهید و بگویید: «من الان و در اینجا مشهور نیستم.»


تفکرات عمیقی داشتند...
روحشون شاد...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بانو . ./
23-04-2014, 22:31
.



اگر می دانستم که آخرین دقایقی ست که تو را می بینم،
سخت در آغوش می فشردمت
و از خدا می خواستم حافظ روح تو باشد.

اگر می دانستم آخرین دقایقی ست که تو را می بینم
می گفتم که " دوستت دارم "،
با اینکه می دانستم از قبل می دانی.
همیشه فردایی هست و زندگی فرصتی دوباره به ما می دهد
تا کارهای زیادی انجام دهیم و اگر اشتباه نکنم

و اگر همین امروز را داشته باشم،
مایلم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم
و این که هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.


فردا برای هیچ کس تضمین شده نیست، چه پیر، چه جوان.
شاید امروز آخرین روزی باشد که کسی را که دوست داری می بینی.
منتظر نباش، اقدام کن.

چرا که اگر فردا نیاید، بی شک حسرت یک لبخند،
یک نوازش، یک بوسه به دلت خواهد ماند،
چون برای انجام چنین کارهایی
سرت خیلی شلوغ بوده است ...



" برگی از وصیت نامه ی گابریل گارسیا مارکز "



.

VAHID
26-04-2014, 22:48
حسـرت واقعـی را آن روزی میخــوری ،
كـه مـی بينـى ،
بـه انـدازه سـن و سـالت ، زندگـى نكـرده ای ... !



گابـــریل گارســـیا مارکـــز

VAHID
27-04-2014, 19:35
مـرگ با پیری نـه ، بلکـه با فرامـوش شـدن مـی آیـد
+
سـخت است همزيستی دائم با کسـانی که دغدغه‌هايت را نمی‌فهـمند ، امّـا عزيزانِ تو اند ...!
+
پـس از مـرگ فرصـت زیادی برای استـراحت دارم



گابریـل گارسـیا مارکـز