PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شل سیلوراستاین



صفحه ها : 1 [2]

karin
23-11-2007, 20:34
فكر كنم جاي اين اثر زيبا تو اين تاپيك خاليه :



لافكاديو (شيري كه جواب گلوله را با گلوله داد )


لينك دانلود :



برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

خیلی خیلی ممنون اما من نتونستم دانلود کنم
ارور می ده
Invalid download link

می شه یه جای دیگه آپ کنی...ممنون:20:

magmagf
23-11-2007, 21:07
ممنون از همه دوستانی که زحمت می کشن

فقط چون جدیدا تعداد پست های تکراری و بدون اسم زیاد شده بود خواستم یاداوری کنم
1- اولین پست تاپیک فهرست مطالب هست پس قبل از قرار دادن مطالب بررسی کنید که تکراری نباشه
2- چون برای تاپیک فهرست تهیه می شه از گذاشتن اشعار بدون عنوان خودداری کنید


بازم ممنون

Anahita va Mehr
24-11-2007, 13:03
هکتور کلکسیونر


هکتور کلکسیونر
تکه نخ های به درد نخور جمع کرد،
عروسک های بی سر
و زنگ های زنگ زده ای که صدایشان در نمی آمد.
تکه هایی از پازل های جورواجور،
میخ های کج و کوله و چوب بستنی،
تکه سیم و لاستیک های کهنه،
پاکت های کاغذی و پاره آجر.
گلدان های لب پریده ، بند کفش های لنگه به لنگه،
تفنگ هایی که شلیک نمی کردند،
قایق های سوراخی که روی آب نمی ماندند،
و شیپور هایی که صدایی ازشان در نمی آمد.
کارد های بی دسته،
کلید های مسی که به هیچ قفلی نمی خورد،
انگشتر هایی که آن قدر کوچک بودند که به هیچ انگشتی نمی خوردند،
برگ های خشکیده و جوراب های وصله پینه ای،
کمر بند های کهنه ای که سگک نداشتند،
قطارهای برقی که ریل نداشتند،
صندلی های پایه شکسته و فنجان های ترک خورده.
هکتور کلکسیونر
این چیزها را با تمام وجودش دوست داشت
بیشتر از الماس های درخشان
بیشتر از طلاهای رخشنده
هکتور همه را صدا کرد و گفت:
<<بیاید، بیاید شریک گنج های من باشید.>>
و آدم های کور نقهم
آمدند، نگاه کردند و گفتند : <<این که همه اش آشغاله!>>:19:

Anahita va Mehr
24-11-2007, 13:06
خواب عجیب

دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم

خواب دیدم معلم مدرسه شده ام
و معلم ها هم بچه مدرسه ای شده اند

و من به آن ها تکلیف می دهم.

صد تا کتاب تاریخ بهشان دادم

که هر شب حفظ کنندو

وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند

تمام آن ها را از بر بخوانند.

فرستادمشان گردش علمی

به اطراف مغولستان

و برای تکلیف شب شان

گفتم که یک مانگولیای ارغوانی هفت متری در آنحا پرورش دهند.

ازشان پرسیدم حساب کنید که

هر نمره افتضاحی برابر با چند فطره اشک است؟

و برای هر جواب غلط شان

از گوش آویزانشان می کردم.

و وقتی که سر کلاس حرف می زدند یا می خندیدند

چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت

آنقدر بلند و بلند و بلندتر ...که یکهو از خواب پریدم

در حالی که حسابی دلم خنک شده بود.

Anahita va Mehr
25-11-2007, 10:30
چاشنی اسمانی

یک تکه از اسمان

از میان شکاف سقف

یک راست افتاد توی سوپ من،

شلپ!

راستش، من اصلا سوپ دوست ندارم،

اما، این یکی را

تا قطره ی اخرش خوردم!

خوشمزه بود، خوشمزه

(بفهمی نفهمی، یک کمی مزه ی گچ می داد)

اما انقدر خوشمزه، انقدر لذیذ بود که

می توانستم یک دریا از ان بخورم

جالب است که یک تکه اسمان

چه تفاوتی می تواند ایجاد کند.

Anahita va Mehr
25-11-2007, 10:33
به نباید ها گوش کن

به نباید ها گوش کن، بچه جان

به نکن ها گوش کن

به اجازه نداری ها،

نمی توانی ها و نمی شود ها گوش کن

به دیگر هیچ وقت نکن ها گوش کن.

اما به من هم خوب گوش کن:

هر کاری شدنی است، بچه جان

هیچ چیز محال نیست.

Anahita va Mehr
25-11-2007, 10:46
هملت از زبان مردم کوچه و بازار


فرانسیسکو وبرناردو جلو قصر کشیک می دادن،

به نیزه هاشون تکیه داده بودن و حوصله ی هیچ جار جنجالی رو نداشتن،

یکی دو لیوان آبجو هم بالا رفته بودن،

تا اینکه یه دفعه تو سیاهی شب ، صدای هوهویی می شنون،

و بعد سر و کله ی یه روح با قیافه ی درب و داغون پیدا میشه

که زره زنگ زده اش تلق تلق صدا میده.

بهش میگن : " هی ، جناب روح، شما شاه مرحوم ما نیستین؟"

اما دریغ از یک کلمه ی کوفتی که از دهن روح در بیاد.

روحه همینجور هوهو می کنه. اون دو تا میگن :"بهتره بزنیم به چاک

و قضیه رو به هملت خبر بدیم."

می دون، هملت رو پیدا می کنن و بهش میگن:"ای شاهزاده ی عزیز،

روح پدرت این دور وبرا می پلکه.

کرم همه جاش رو برداشته ، ترسناک و نالونه،

و اگه فقط یه چیز گندیده تو دانمارک سراغ داشته باشی، به گمون ما خودشه."

هملت می گه:"مطمئنین پدرمه؟

موهاش خاکستری و کرکیه و وسط سرش کجل؟

چشماش آبی و براقه ، انگار هیچوقت ترس رو نشناخته؟

و یه خالکوبی اینجاش نیست که نوشته گرترود عشق جاودانه ام؟

جواب میئدن :"راستش ، اون فقط تندی از جلومون رد شد،

سر تا پاش رو که معاینه نکردیم.

مطمئن نیستیم که پدرت بوده،

اما اونقدر حالیمون میشه که بفهمیم یه روح دیدیم."

هملت میگه :"نشونم بدین کجا شبح رو دیدین،

اونوقت معلوم میشه پدرمه یا جفتتون مست بودین."

هملت رو می برن همون جا، و بعد

پنج دقیقه ای صبر می کنن تا اینکه هو هو...

دوباره روح پیداش میشه .

پوستش خاکستریه، دندوناش سیاهه و چشماش سرد و بی جون،

هملت جوون بهش اشاره می کنه و صداش می زنه:

"وایسا، شبح تاریکی ، تو واقعا روح هستی؟"

روح میگه:"معلومه که روحم ، اما نترس پسرم،

از سوء تغذیه این شکلی شدم.

می خوام چیزایی برات تعریف کنم که مو به تنت سیخ بشه."

روح ادامه میده:"دو تا فامیل داری. بهت نمی گم کدوماشون،

اما یکی شون قاتلی خونخواره و اون یکی بدکاره ای بی وفا.

یه روز همینجا تو باغ چرت می زدم

که برادر جاه طلبم تو گوشم زهر ریخت،

و هنوز جنازه ام سرد نشده، پیژامه ام رو تنش کرد،

تو تختم دراز کشید وتاجم رو گذاشت سرش،

و بعدش هم ازدواج گناه آلودش با مادرت...

فکر کردن به همه ی اینا، خیلی وحشتناکه

و از تحمل روح پیر و بدبختی مثل من خارجه.

حالا تو باید انتقام من رو از اون بدکاره و اون خائن بگیری.

و گرنه هیچوقت در گور لعنتیم روی ارامش رو نمی بینم."

این حرفا، اوضاع هملت رو به هم می ریزه.

کج کج راه میره و آب دهنش آویزونه.

چشماش تیره و تاره و زبونش هم که دیگه نگو،

حرفاش شده یه مشت شعر جفنگ.

خلاصه که رفیقمون مستاصله.

نه می دونه تخم مرغش رو چطور بخوره،

نه می دونه با زن ها چه جوری رفتار کنه،

نه می تونه تصمیم بگیره کدوم اسب رو بفرسته مسابقه.

و وقتی ازش می پرسن امروز می خواد کدوم لباس رو بپوشه؟

میگه:"خب...سیاهه رو."

به عموش میگه قاتل،

به مادرش میگه بدکاره،

و میونه ش با اوفلیا هم دیگه تعریفی نداره.

و اما اوفلیا... دختره نهایت سعی ش رو می کنه

تا حال هملت بهتر بشه.

حاضره جواهرات تاجش رو برق بندازه،

اما هملت نمی ذاره.

پسره ی دیوونه به جای آره همه ش میگه نه.

همه ی اهل دربار فکر می کنن دیگه مرد نیست.

بعد دوستای قدیمی هملت،

رزنسترن و گیلدنکرانتز، از راه می رسن.

میگن:"اهای هم! رفیق پکر!

پاشو تکونی به خودت بده و با ما شادی کن.

برات یه گروه بازیگر آوردیم با یه مشت ترانه و آهنگ؛

واسه ت یه نمایش راه میندازیم بلکه حالت جا بیاد."

هملت میگه:"راستی...یه فکری به سرم زد؛

شاید مضحکه و آواز، تکونی به این وضعیت کثافت بده.

نمایشی راه میندازیم؛

بلکه اینجوری بشه

وجدان شاه رو تحریک کرد،

البته اگه این شاه حرومزاده وجدانی هم داشته باشه."

بعد هملت بازیگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه:"قبل از شروع نمایش

می خوام به شما احمق ها بگم چطور نقشاتون رو بازی کنین.

باید جمله ها رو همونطور که من میگم تلفظ کنین.

تندتر نگین! تو دهنتون نچرخونین! ادا واصول در نیارین! نمکش رو هم زیادتر نکنین!

منظورم اینه که بذارین کلمه ها راحت و روون به زبون بیان؛

و گرنه میدم سروته اویزونتون کنن.

بیخود با تکون دستاتون هوا رو چنگ نزنین،

و با شیوه های بازیگریتون جمله هامو تو دهنتون نپیچونین."

بعد هنر پیشه ی اصلی میگه:" هی ... ما موجود زنده ایم،

نه گوشت سخنگو که به این خزعبلات گوش کنیم.

من این به اصطلاح نمایشنامه ت رو خوندم،

زیاد بد نیست، فقط چند جاش ایراد داره

اما با چند تا دیالوگ جدید و یه دست بردن کوچیک درست میشه.

راستی ایرادی داره در حق تالیف شریک بشم؟

و اما درباره نقش پادشاه، همون که برادرش رو مسموم میکنه،

قراره این نقش رو جلوی خود پادشاه بازی کنم؟ لابدمادرتم کنارش نشسته؟

باید مخت حسابی تاب برداشته باشه.

حتما زبونم رو می بره ، چشمامو از کاسه در میاره.

تو روغن سرخم میکنه و می فرستتم جهنم."

هملت میگه:" با یه کار مشترک موافقی؟" و بازیگر جواب میده:"والا...

در این صورت می خوام اسمم اول از همه بیاد ،به اصافه ی سه درصد از سود.

اون دختر قد بلنده ی سبزه دیالوگ ها رو باهام تمرین کنه.

اختیار کامل از طرف کارگردان می خوام و اینکه دائم یه زن خوشگل همرام باشه.

اگه نمایشنامه تغییر پیدا کرد،باید حتما ببینم.

یه جامه دار ، یه جامه درآر و یه آرایشگر هم می خوام.

و حتما حتماحتما بزرگترین رختکن باید مال من باشه.

قراردادی می خوام که سر یه ماه کار تموم بشه.

اولین چیزی که حتما می خوام اینه که اون زنیکه رو اخراج کنی.

برای هر اجرا سروس رفت وبر گشت می خوام.

و بلیت مهمان برای اشناهام.

می خوام برادر و پسر خاله ام هم بیان تو گروه؛

و گفته باشم ، سعی نکنین احراهای خارج از برنامه بهم قالب کنین.

و لطفا دفعه ی بعد که خواستین باهام صحبت کنین؛

اول با کارگردان هماهنگ کنین.

حالا ممکنه برین بذارین تمرین کنیم؟

هملت راهش رو می کشه و میره دنبال یه تهیه کننده،

و زیر لب غر می زنه که دیگه هیچوقت با یه بازیگر حرومزاده حرف نرنه.

بعد هملت و هوراشیو همینطور که راه می رفتن

مرد مسخره ای رو می بینن که قبر زوار در رفته ای رو میکنه.

هملت جمجمه ای از رو زمین بر میدره و میگه:"این کدوم بدبختی بوده
بهش میگن:"یوریک" و هملت میگه :"یوریک؟ من این بیچاره رو می شناختم،

قدیما دلقک در بار بود. هی یوریک !نشونمون بده

چطور براشون شکلک در میاوردی. چرا دیگه نمی خندی؟

چقدر او رو بوسیده بوم!"و هوراشیو طعنه می زنه:

"هی ، بهتره صداش رو درنیاری چند بار اون رو بوسیدی.

مردم همینجوریش هم واسه راه رفتنت حرف در آوردن؛

و اینکه دیگه با اوفلیا سرو سری نداری."

اوه، حالا که حرف کشید به اوفلیا... پولونیوس ، پدر اوفلیا

میگه:"این شاهزاده همه ی شب بیداره و روزا تا ظهر می خوابه.

خدا می دونه به چه کارهایی وادارش کرده.

درسته اون شاهزاده ی عزیز ماست، پادشاه زمین و آسمون و آب،

اما اینا رو که بذاری کنار، یه جوونک حرارتی و صورت جوشیه

که زور می زنه دخترم رو از راه به در کنه."

بعد پولونیوس اوفلیا رو صدا می کنه و میگه:"گوش کن دختر عزیزم

امیدوارم تو و هملت کارایی که نیاید ،نکنین.

چون [مردا] حریص تر از اونی هستن که فکر میکنی.

و هیچوقت چیزی رو که مجانی بهشون بدی، نمی خرن."

اوفلیا میگه :"هی پدر خودم خوب می دونم.

خیال کردی می خوام یه بدکاره ی درباری دیگه بشم؟

پسره برام نامه می نویسه درباره ی ماه شر و ور میگه.

فکر می کنم از حال وحرارت افتاده."

پولونیوس جواب میده: امیدوارم نخوای سر حالش بیاری.
چون اگه دستش بهت بخوره،

میدم برادر بزرگت لایرتیس به خدمت ملوکانه ش برسه."

لایرتیس که می شنوه دارن اسمشو می برن،

میگه:"هی بابا چه خوابی واسه م دیدی

که خودم بی خبرم؟"

پولونیوس میگه:"پسرم قضیه سر هملت همون پسره ی خل وچله.

همون که همه ی عمرش با قاشق نقره غذا خورده؛

بد جوری وبال گردنم شده،

گمونم پسره یه تخته ش کم شده.

همه ش این دور و اطراف ول می گرده تاجشو تکون میده.

تو شهر پرکرده من ماهی فروشم.

با قصه ها و افسانه هاش خواهر کوچولوت رو اغفال کرده.

راستی به نظرت دختره یه پرده گوشت نیاورده؟

لایرتیس میگه:"بابا اون که دیگه بچه نیست.

با جذابیت هاش می تونه هر شاهی رو از راه به در کنه.

این قانون طبیعته؛ نه گناهه نه جنایت.

اگه خوب ازشون استفاده کنه. بید نیست همین روزا پرنسس بشه."

اوفلیا میگه:"آره درسته برنامه ی من هم همینه.

اینطور که شاه داره خودش رو به در دیوار می زنه ممکنه بتونم ملکه بشم."

پولونیوس میگه:"بسه دیگه این جناب شاهزاده روزم رو تباه کرده.

حالام باید بریم این نمایش در نمایش لعنتی ش رو نگاه کنیم.

خدا رحم کنه لابد سالنش داغونه وصندلی هاش قراضه .

اگه دست خودم بود نمیرفتم؛ اما این بلیت ها رو پس نمی گیرن.

حتما نمایشش پر از سمبلیزمیه که ازش سر در نمیارم.

گندش بزنن خدا کنه بارون بگیره و همه منتقدا پنبه ش رو بزنن."

به این ترتیب میرن نمایش رو ببینن و همه اونجا جمعن.

به نیم تنه هاشون الماس زدن

و به مو هاشون روبان.

عالی جنابها علیا حضرت ها سگ ها و بچه ها همه حاضرن.

رو تابلوهای اعلان نوشته ن : قتل نیرنگ و انتقام.

یکی از ده نمایش برتر سال. از دست ندهید.

اما همه می فهمن این نمایش هم آشغالیه مثل بقیه.

شروع می کنن به ورجه وورجه بین صندلی ها و لابلای ردیف ها

بلیت ها رو پاره کردن و شراب مزمزه کردن

درباره برنامه های زندگیشون پچ پچ کردن و رو صندلی ها پیچ وتاب خوردن

و دور و برشون دنبال شخصیتای معروف گشتن.

بعد نمایش شروع میشه....وای باید ببینی.

شاه رو نشون میده که داره تو گوش برادرش زهر میریزه.

شاه کلادیوس هم داره نمایش رو نگاه می کنه و بد جوری حالش گرفته ست.

میگه:"باید بفهمم این ماجرا زیر سر کیه."

صدا میزنه:"هی گرتی... بیا اینحا عزیز جون...

این پسر ننرت چه مرگشه؟

من که بهش اتاق خدمه و امکان تحصیلات دادم.

اون عوضش قاتل خطالم میکنه و بهم تهمت ناروا می زنه.

حالا ببین!میرم ازش به خاطر تهمت و افترا شکایت می کنم.

اما قوانین حقوقیش که هنوز وضع نشده.

فقط چون شوهرتم زندگیم رو کرده جهنم

فکر می کنم دلش می خواد سر به تنم نباشه."

ملکه گرترود میگه:"به نظرم

عقده ادیپش عود کرده؛ چون میبینه چطور عموش

جای پدرش رو برای مادرش گرفته."

پادشاه میگه:"عقده ادیپ؟پسره آشغال گند زده بهم.

اگه دست برنداره می فرستمش همون جایی که باباش رو فرستادم.

بهش بگو بهتره صدای بعضی چیزا رو در نیاره

و گرنه وقتی تاجش رو سرش می ذاره دیگه کله کوفتی واسه ش نمونده."

ملکه می دوه پیش هملت و بهش میگه:"گوش کن پسر.


قبل از اینکه فتنه ای به پا بشه بهتره بری دم شاه رو ببینی.

درسته جوراب سیاه و پیرهن گل منگلی می پوشه

اما دلیل نمیشه مثل یه آشغال باهاش رفتار کنی

چون به هر حال عموته و حلقه ازدواجش هم تو انگشت منه

و گذشته از اینها پادشاه مادر به خطای ما هم اونه."

هملت میگه:"تو رو خدا نگو مادر به خطا

این حرف خون رو تو رگ هام منجمد می کنه.

پدر من مرد خوش قیافه متین و باکلاسی بود

و این مردک یه احمق چاقه با اونهمه پشم و پیله و جوش و کورک.

چطور کسی میتونه با هر جفت این مردا کنار بیاد

فقط چون هر دو روی کله های لعنتی شون تاج داشتن؟"

مادرش میگه:"صبر کن قبل از اینکه وارد معقولات بشی

چند نکته در مورد زن ها هست که باید یاد بگیری:

از دخترهای شیر فروش بگیر تا ملکه ها همه ی زنها رویای تاج گل یاس در سر دارن.

اما وقتی استیک نباشه لوبیا میخوری

وقتی هم لوبیات تموم میشه حاضری کفشاشون رو هم بخوری

چون بالاخره باید چیزی خورد.

حالا فکرش رو بکن من زن جوون شادابی بودم

بعد شوهرم تپلی افتاد و مرد و این عوضی شد شاه.

حالا یا باید دست به کار بشی و خودت رو تو دل یارو جا کنی

یا اینکه بساطت رو برداری ویلون خیابونا بشی.

ورم مفاصل گرفتم واریسم عود کرده

هر وقت بارون میاد استخون لگنم خشک میشه

و همه اینها به خاطر نگهداری از بچه سر آدم میاد.

البته عزیزم تو مقصرنیستی

بگذریم از اینکه بچه پر اشتهایی بودی.

اما زندگی ادامه داره و یه ملکه باید لبخند به لب داشته باشه."

حالا میرسیم به ماجرای فال گوش وایسادن درست همین وقت هملت صدایی میشنوه

انگار پشت پرده موشی داره جم میخوره.

اما در حقیقت پدر اوفلیا ست که برای شاه جاسوسی میکنه.

داره همه حرفا رو گوش میده و به خاطر می سپره.

هملت فریاد میزنه:"موش!" و چاقوش رو فرو میکنه توی پرده.

پولونیوس فضول با صورت نقش زمین میشه.

هملت تازه متوجه میشه که او شاه نیست و میگه:"گندش بزنن!

یه بار هم که اومدم کاری بکنم نتیجه ش این شد!

پدر دوست دخترم رو کشتم و خونش همه جام رو پوشونده.

چطوری می تونم این رو برای کسی که دوسش دارم توضیح بدم؟"

در همین احظه اوفلیا وارد میشه و با صدای بلند میگه:"پدر پدر عزیزم!

هملت پدرم اینحاست؟"

خوب هم هست و هم نیست؛ یکی باید به گربه می گفت

اگه میخوای دخلت نیاد سر و صدای موش از خودت در نیار.

اوفلیا گریون میگه:"وای پدرم مرده.

به چشم خودم دارم می بینم چه بلایی سرش آوردی همونطور که سر منم آوردی.

باورم نمیشه همچین کاری باهام کرده باشی.

یه موقع همه وجودم رو می خواستی اما حالا دیگه اصلا من رو نمی خوای.

نکنه اینم یه جور مسخره بازی کثیفه که سرم در آوردی؟"

هملت در جوابش میگه :" هی اگه اینجوره چرا سر نمیذازی بری یه جای دیگه...

مثلا...یه صومعه؟"

اوفلیا نالون میگه:"برم صومعه؟

چی شد حالا که جوجه رو خوردی می خوای استخوناش رو یه جوری گم و گورکنی؟

با شعرها وقول هات گولم زدی.

تو یه سگ کثیفی نه یه دانمارکی شریف."

هملت میگه:"خواهش می کنم. اوضاع روانیم به هم ریخته

نمی بینی چطور بلاتکلیفی بیچاه م کرده؟

بودن یا نبودن؟مسئله کوفتی اینه

سر این موضوع میگرن و سوءهاضمه گرفتم.

باید برم به جنگ دریای مشکلات

یا همین دور و بر بپلکم و لف لف کنم؟"

اوفلیا میگه:"نمی تونی خرم کنی.

همه ش ادای خل بازی در میاری.

چون اگه واقعا روانی بودی مجبور نبودی شاه رو بکشی

یا بخوای با من ازدواج کنی یا هر غلط دیگه ای."

هم میگه:"هی برو یه غلطی بکن دیگه.چه میدونم برو شلنگ تخته بنداز سر تو گرم کن

یا اینکه با سر بپر اون دریاچه ی لعنتی."

و خوب دقیقا اینجا بود که هملت اشتباه مرگبار دیگه ای کرد.

البته می دونین واقعا منظورش این نبود که دختره این کار رو بکنه

اما دخترک مثل برق دوید و شلپی پرید تو دریاچه

و قبل از اینکه خبرش به گوش کسی برسه مثل یه تیکه چوب اومد رو آب.

هملت میگه:"وای...اگه بخواد مصیبت بباره میباره.

این ماجرا هم به عذاب واجدان های دیگه م اضافه شد."

بعد از اون خاکسپاری اوفلیا برگزار میشه و همه جمعن.

رو نیم تنه هاشون الماس زدن و تو موهاشون روبان.

تسبیح هاشون رو تکون میدن و رو صندلی هاشون وول میخورن.

چشمشون دنبال شخصیتای معروف می گرده.

همه چیز خو پیش میره تا اینکه

لایرتیس برادر اوفلیا می پره تو قبر و شیون وزاری می کنه.


مشتش رو تکون میده موهاش رو چنگ می زنه


ماتحتش رو می زنه زمین می کنه هوا.

بی اختیار می پره بالا می پره پایین

و همینجور خواهره رو به کر کثافت ها می ماله.

فریاد می کشه:"آی...اگه دستم بیفته کسی که خواهرم رو به کشتن داد

مثل گوشت قربونی تیکه تیکه اش می کنم. قلبش رو در میارم میفرستم پرو

و فلان جاش رو به تیمکوتو

و بهمان جاش رو تو یه نامه سفارشی به انگلستان

جوری که سخت بتونه خودش رو جمع و جور کنه."

پادشاه کتش رو دورش می پیچه و میگه :"گوش کن چی میگم

کسی که خواهرت رو به کشتن داد هملت بود

و همون بود که تو شکم پدرت چاقو کرد.

اون وقت تو نشستی و همش زار میزنی؟ تو دیگه چه جور برادر و پسری هستی؟

اگه سر خونواده من همچین بلایی میاورد میدونستم چی کارش کنم . چسب تنش می شدم و ولش نمیکردم.

حالا... این یه شمشیره با نوک زهر آلود.

به هر احمقی بخوره میفرستتش به سفری که برگشت نداره

کافیه یه خراش کوچولو موچولو بندازه...

هی هملت!با یه مسابقه شمشیر بازی چطوری؟"

بعد همه اهل قصر جمع میشن.

هملت ضربه ای به لایرتیس می زنه و لایرتیس هم یکی به اون.

هملت می چرخه زخمی هم به عموش میزنه.

در همین موقع ملکه از گیلاس زهر الودی که شاه درست کرده می نوشه.

ملکه میمیره شاه میمیره هملت میمیره لایرتیس میمیره

درست بالای جسد اوفلیا

و کنار جایی که پولونیوس مرده.

به یه چشم به هم زدن یا سر جنبوندن

همه اون بدبخت ها مثله شده ن زخم خورده ن تکه تکه شده ن و مرده ن.

بعد سرو کله یه گربه به اسم فورتینبراس پیدا میشه و میگه:"این چه اوضاعیه؟

تا حالا همچین شلم شوربایی ندیده بودم

جمجمه ها شمشیرها دل وروده ها همه جارو برداشته

بدن های لت و پار زمین تا شقف رو گرفته

لیوان های شکسته موهای رشته رشته کنده شده

خون و شراب از پله ها راه افتاده

زره های پاره پاره پیراهن های جرخورده

تاج های قر شده که دور و برت قل می خورن.

یه شاه زخمی ملکه ای مسموم

شاهزاده ی عزیزی که کنار پله جون میده

و پشت اون پرده یه جسم بی جون دیگه.

و یکی دیگه روی مرداب شناور مونده

جسد دیگه ای توی باغ که تو گوشش زهره

و جایی روی بازوش خالکوبی ای هست که نوشته:گرترود عشق جاودانه ام.

و دو تا نگهبان مست از آبجو که دم دروازه ن.

هیچ معلو هست اینجا چه خبره؟"

خب این هم آخر و عاقبت شاهزاده عزیزما.

با سرگشتگی مرد و دیگه کسی ازش خبردار نشد.

نتیجه اخلاقی قصه اینه که اوضای یه جور نمی مونه


و حتی اگه با قاشق نقره غذا می خوری ممکنه روزی یه تیکه کثافت توش پیدا کنی

و انتقام یه پیرمرد رو گرفتن می تونه به قیمت جون مرد جوونی تمام بشه

و آه دیگه اینکه هیچوقت تو کار مادرتون دخالت نکنین.

shakahislap
25-11-2007, 17:12
خیلی خیلی ممنون اما من نتونستم دانلود کنم
ارور می ده
Invalid download link

می شه یه جای دیگه آپ کنی...ممنون:20:

لينك كاملا سالمه دوست عزيز

karin
26-11-2007, 00:55
لينك كاملا سالمه دوست عزيز

بله لینک کاملا درست بود دوست عزیز
گویا دفعه پیش مشکل از من بوده نه از لینک
دانلود نمودیم
بازم تشکر دوست عزیز

shakahislap
27-11-2007, 19:21
خواهش ميكنم !
قابلي هم نداشت . در واقع اداي ديني به عموشلبي عزيز بود و من خواستم لذتي رو كه خودم از كتاباش بخصوص از لافكاديو بردم ، با بقيه تقسيم كنم .

Anahita va Mehr
01-01-2008, 11:05
یه روز نتیجهء کارهاتو می بینی

روزهای تاریک و غم انگیز زیادی
سپری شدن و منو پشت سرگذاشتن
از وقتی که قلبمو برداشتی
و محکم به زمین کوبوندش.
شب های تنهایی و طولانی زیادی بود
که روی تخت دراز می کشیدم و از خودم می پرسیدم تو چطور
می تونی عشقت رو برداری
و هر جایی پهنش کنی.

یه روز نتیجهء کارهاتو می بینی.
تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
و اینها کارهایی هستن
که یه روز نتیجشونو می بینی.

زیر اون لامپ های نئونی
می رقصی و می رقصی،
امّا بلاخره می فهمی که باید پول نوازنده رو داد.
بالاخره می فهمی
بیرون رفتن تو شب چه احساسی داره
و حال اون کسی رو
که بهش رسیدی تا ازش رو برگردونی درک می کنی.

یک روزی نتیجهء کارهاتو می بینی...
تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
و اینها کارهایی هستن
که یه روز نتیجشونو می بینی.

روزهای تاریک و غم انگیز زیادی
به آسمون نگاه خواهی کرد
و نمی دونی نور خورشیدت کجا رفته،
و شب های تنهایی و طولانی زیادی خواهد بود
که رو تخت دراز بکشی و از خودت بپرسی چرا
یه روز عشقی مثل من داشتی
ولی گذاشتی بره.

یه روزی نتیجهء کارهاتو می بینی...
تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
و اینها کارهایی هستن
که یه روز نتیجشونو می بینی.

Anahita va Mehr
01-01-2008, 11:07
این یا ان

زغال سخت را بهش می گویند زغال قیری
یا می گویند انتراسیت؟
به ان که از سقف غار اویزان است می گویند استالاکتیت
یا نه استالاگمیت؟
ابرهای کرک مانند اسمشان نیمبوس است
یا، صبر کن ببینم نکند کومولوس است؟
به بچه ای که پیش گرگ ها بزرگ می شود
رموس می گویند یا رومولوس؟
بروتوزوروس ها که گوشت نمی خورند
جز گوشت خوارها بودند دیگر.
یا شاید ان ها برونتوزوروس ها بودند
یا نکند این برونتوزوروس ها اصلا گیاه خوار بودند؟
شتر ایا جز ستبر پوست ها حساب می شود
یا از رسته ی کوهان دارها؟
این کبریت قابل اشتعال است
یا قابل احتراق؟
ان که چهارضلع دارد متوازی الاضلاع است
یا لوزی؟ یا چند ضلعی؟
می گویند روی میوه ها نباید افت کش پاشید
یا نباید حشره کش پاشید؟
چیزی را ان ورش را می شود دید
شفاف می نامند یا مات؟
خلاصه این چیزهای گیج کننده ی جفت جفت
یک مشت نمونه ی خروارند،
شاید هم خروار نمونه ی مشت؟

Anahita va Mehr
01-01-2008, 11:10
امتحان امتحان امتحان!


تا جون دارم از ما امتحان می گیرن

تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن

که از نفس میوفتیم

از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

انگار که جز این کاری ندارم

اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی

می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده

از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

همه فکر و ذهنمون همینه

انقدر هر هفته امتحان دادیم

که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم

Anahita va Mehr
01-01-2008, 11:47
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Anahita va Mehr
05-01-2008, 18:24
لافکـــــــــادیـــــــــ ـــــو




حتی عمو شلبی پیرتان هم روزگاری معلمی داشت.اسم او رابرت کازبی بود این کتاب را به او تقدیم می کنم.




و حالا بچه ها عمو شلبی می خواهد داستانی درباره ی یک شیر خیلی عجیب برایتان تعریف کند_در حقیقت عجیب ترین شیری که تابحال دیده ام. حالا باید تعقیب این شیر را از کجا شروع کنم؟ منظورم داستان این شیر است. فکر می کنم باید از لحظه ای شروع کنم که برای اولین بار او را دیدم. بگذارید ببینم… بله در شیکهگو، روز جمعه هفدهم دسامبر بود. خیلی خوب یادم هست چون برف ها در حال یاد شدن بودند و ترافیک سنگینی در خیابان دور چستر در جریان بود. و این شیر دنبال یک آرایشگاه می گشت و من هم تازه داشتم به طرف خانه می رفتم…


نه بهتر است این داستان را از مدت ها قبل شروع کنم. بسیار خوب باید از زمانی بگویم که این شیر خیلی جوان بود.




1_


روزگاری شیر جوانی بود که اسمش، خُب در واقع من هم نمی دانم اسمش چی بود چون در جنگل همراه عدهء زیادی از شیرها زندگی می کرد و اگر هم اسمی داشت حتما اسمی مانند جو یا ارنی یا شبیه این ها نبود. نه اسمش بیشتر شبیه اسم شیرها بود مثلا کروگراف، راگر یا گرمف یا گرر.


به هر حال اسمی شبیه این ها داشت و در جنگل با شیر های دیگر زندگی می کرد و کار های یک شیر معمولی را می کرد؛ مثل پریدن، بازی کردن در علف ها، شنا کردن در رودخانه، خردن خرگوش، دنبال کردن شیرهای دیگر و خوابیدن زیر آفتاب، خلاصه خیلی خوشحال بود.


تا این که، یک روز _فکر می کنم پنج شنبه بود _همه شیرها غذای مفصلی خورده و در حالی که خررخر می کردند زیر آفتاب خوابیده بودند، آسمان آبی بود، پرنده ها آواز می خواندند، باد علف ها را تکان می داد، هوا آرام و عالی بود، که نا گهان…




بوم!




صدای بلندی به گوش رسید، همهء شیرها به سرعت بیدار شدند و مستقیم به هوا پریدند. و شروع کردند به دویدن. لیکتی_اسپلیت، لیکتی_کلیپت یا کلیپتی کلوپ، کلیپتی کلوپ، شاید صدای پای اسب ها بود؟ به هر حال آن ها مثل شیرها می دویدند. _خُب تقریبا همه شان. فقط یک شیر بود که ندوید همان شیری که می خواهم داستانش را برای تان بگویم این شیر فقط کمی زیر نور خورشید پلک زد، بازوهایش را باز کرد شاید هم پنجه هایش را _چشمانش را مالید و گفت: « هی، چرا همه دارند می دوند؟ » و شیر پیری که از کنارش می گذشت گفت: « بُدو بچه، بُدو، بُدو، بدو شکارچی ها دارند می آیند. » شیر جوان در حالی که هنوز چشم هایش به نور خورشید عادت نکرده بود گفت: « شکارچی ها؟ شکارچی ها؟ آن ها دیگه کی هستند؟ »


شیر پیر گفت: « نگاه کن، بهتر است این همه سوال نکنی اگه به فکر خودت هستی فرار کن. » و به این ترتیب شیر جوان بلند شد و قوسی به خودش داد و با شیرهای دیگر شروع به دویدن کرد. نمی دانم پیپتی_پت بود یا کلپتی_کلوپ؟ گمان می کنم در این باره قبلا بحث کردیم.


و بعد از پیمودن مسافت کوتاهی ایستاد و پُشت سرش را نگاه کرد.


با خودش گفت: « شکارچی ها دیگر کی هستند. » و چند بار اسم شکارچی ها را با خودش تکرار کرد: « شکارچی ها، شکارچی ها » او از آهنگ اسم شکارچی ها خوشش آمد. مثل بعضی ها که از آهنگ کلماتی مانند توسکالوسکا، تاپیوکا، کاریکا یا گامبو خوششان می آید.


به این ترتیب گذاشت تا همه شیرها از او جلو بزنند و خودش بین علف های بلند پنهان شد. از آنجا می توانست شکارچی ها را که نزدیک می شوند ببیند. آن ها روی پای عقب شان راه می رفتند. کلاه های قرمز کوچکی به سر داشتند و چوب های بامزه ای داشتند که گاهی صداهای بلند از خود در می آوردند.




بله، او بلافاصله از آن ها خوشش آمد. برای همین وقتی که یک شکارچی مهربان که چشمان سبزی داشت و دندان جلویش اُفتاده بود و کلاه قرمز بانمکی « با مقداری سالاد تخم مرغ روی آن » بر سر داشت، از کنار علف ها بلند گذشت.


شیر جوان بلند شد و گفت: « سلام شکارچی. » شکارچی فریاد زد: « خدای من یک شیر وحشی، یک شیر خطرناک، یک شیر خون خوار و آدم خوار. »


شیر جوان گفت: من یک شیر آدم خوار نیستم. من خرگوش و تمشک می خورم. »


شکارچی گفت: « جای هیچ بحثی نیست. می خواهم تو را با گلوله بزنم. »


شیر جوان گفت: « امّا من تسلیمم. » و پنجه هایش را بالا برد.


ادامه دارد...






لافکادیو


سیلوراستاین، شِل، 1932 _ 1999 م


زندگی لافکادیو « نویسنده و تصویرگر: شل سیلوراستاین


مترجم: سیما مجید زاده


ویرایش: علیرضا سپهری »


انتشارات گُل آفتاب


سال 1384


160 ص

Anahita va Mehr
13-01-2008, 04:56
درخت بخشنده

روزگاری درختی بود...
و
او عاشق
یک
پسر کوچک بود.
و هر روز
آن پسر می آمد
و
او
برگ هایش
را
جمع
می کرد
و از آن ها
تاج می ساخت
و نقش شاه جنگل را بازی می کرد.
او از تنه درخت بالا می رفت
از شاخه هایش تاب می خورد
و سیب ها را می خورد.
و با هم
قایم باشک
بازی می کردند.
زمانی که
خسته می شد
زیر سایه اش
می خوابید.
و پسر عاشق درخت بود...
خیلی زیاد.
و درخت خوشحال بود
امّا زمان گذشت.
و پسر بزرگ شد.
و بیشتر وقت ها درخت تنها بود
سپس یک روز پسر پیش درخت رفت
درخت گفت: " بیا، پسرِ، بیا و از تنه ی من بالا برو
و از شاخه هایم تاب بخور و در
سایه ام شاد باش. "
پسر گفت: " من بزرگتر از آنم که از درخت بالا
روم و بازی کنم.
می خواهم چیز هایی بخرم و تفریح کنم.
کمی پول می خواهم.
تو می توانی کمی پول به من بدهی؟ "
درخت گفت: " افسوس. اما من
پولی ندارم.
تنها برگ و سیب دارم.
سیب هایم را بردار
و آن ها را در شهر بفروش
در این صورت پول دار می شوی و خوشحال خواهی شد. "
پسر از درخت بالا رفت
و سیب ها را چید
و با خود برد.



و درخت خوشحال بود.
اما پسر مدت زیادی باز نگشت...
و درخت ناراحت بود.
سپس یک روز
پسر برگشت
درخت از شدت خوشحالی
تکان خورد
گفت: بیا پسر،
از تنه ام بالا برو
و از شاخه هایم تاب بخور
و شاد باش."
پسر گفت: " خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن
از درخن وقت ندارم.
من می خواهم صاحب زن و بچه شوم.
بنابراین احتیاج به خانه دارم.
آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی؟ "
درخت گفت: خانه ای ندارم.
جنگل خانه ی من است،
اما تو می توانی شاخه هایم را ببُری و خانه بسازی.
در این صورت خوشحال خواهی شد. "
بنابراین پسر شاخه ها را
برید
و آن ها را برد تا
خانه اش را بسازد.
و درخت خوشحال بود.
اما پسر مدت زیادی باز نگشت.
و زمانی که برگشت،
درخت چنان خوشحال شد
که به سختی می توانست صحبت کند.
او زمزمه کرد: " بیا پسر
بیا و بازی کن. "
پسر گفت:
" برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم.
قایقی می خواهم که مرا به دوردست ها ببرد.
می توانی قایقی به من بدهی؟ "
درخت گفت:
" تنه ی مرا قطع کن
و یک قایق بساز. "
در این صورت می توانی قایق رانی کنی...
و خوشحال باشی. "
بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد.
و قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد.
و درخت خوشحال بود...
اما نه در واقع.
بعد از مدت زیادی
پسر برگشت.
درخت گفت: متاسفم، پسر
اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده
که به تو بدهم-
سیب هایم تمام شده اند."
پسر گفت:
دندان هایم برای خوردن سیب
مناسب نیستند. "
درخت گفت:
" شاخه هایم از بین رفته اند،
نمی توانی از آن ها تاب بخوری.
پسر گفت: برای تاب خوردن از شاخه ها
خیلی پیر شده ام. "
درخت گفت تنه ام قطع شده است –
نمی توانی از آن بالا بروی. "
پسر گفت: " برای بالا رفتن خیلی خسته ام."
درخت گفت: " کتاسفم
ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم...
اما چیزی برایم باقی نمانده.
من فقط یک کنده پیر هستم. افسوس... "
پسر گفت: : اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم
فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم
و استراحت کنم.
خیلی خسته ام. "
درخت گفت: " بسیار خوب، "
خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.
" بسیار خوب، یک کنده پیر برای نشستن
و استراحت کردن
مناسب است.
بیا، پسر، بنشین.
بنشین و استراحت کن. "
و پسر همین کار را کرد.
و درخت خوشحال بود.
پایان

Anahita va Mehr
13-01-2008, 04:57
هملت به روایت مردم کوچه و بازار



« فرانسیسکو » و « برناردو » از قصر پاسداری می کرد ند

تکیه داده بر نیزه هایشان،

حوصلهء حرف زدن نداشتند

سرشان حسابی گرم بود،

و توی گوش هایشان صدای هوهو می شنیدند

و بعد...

سرو کلهء یک روح پیدا شد،

با لباس ژنده و نا مرتب

و ز ِرهء زنگ زده ای که تَــلـَـق تَــلـَـق صدا می کرد

آن دو گفتند:

« هی آقای روح، آیا شما پادشاه مرحوم عزیز ما نیستید؟...

اما روح حتی یک کلمهء نفرین شده هم به زبان نیاورد

همان طور، هوهو کنان راهش را گرفت و رفت...

آن ها گفتند:

« بهتر است از هم جدا شویم

و موضوع این روح کثیف را به هملت بگوییم...»

به این ترتیب آن ها رفتند و هملت را پیدا کردند،

به او گفتند: « ای شاهزادهء نازنین...

روح پدر شما این طرف و آن طرف پرسه می زند...

او عبوس، غـُر غـُر و کـِرمو است...

و اگر در این سرزمین، چیزی در حال پوسیدن باشد

بی شک همان پدر شماست! »

هملت گفت: « آیا شما یقین دارید که او پدر من است؟

آیا موهایش خاکستری و وسط سرش طاس است؟

آیا چشمان آبی درخشان و بی باکی دارد؟

و یک خال کوبی اینجا روی دستش که روی آن نوشته:

« گـِرترود* برای همیشه »؟

*_نام مادرهَملت

و آن ها گفتند:

« دقیقا چنین موجودی در محل کشیک ما ظاهر شد...

ما هیچ آزمایش فیزیکی روی آن انجام ندادیم،

و مطوئن نیستیم که آن موجود، پدر شما باشد

اما می دانیم که او یک روح نفرین شده است...»

هملت گفت: نشانم دهید کجا این روح را دیدید؟

تا بفهمم که پدرم بوده یا شما دو تن گیج و منگ بودید!...»




***




آنها هملت را به آن محل بردند

پنج دقیقه منتظر ماندند

و بعد هوهو...

روح دوباره پیدایش شد...

پوستش خاکستری، دندان هایش سیاه و چشم خانه هایش خالی بود،

هملت به او اشاره کرد و فریاد زد:

« صبر کن، ای روح جسور! آیا تو تنها وهم و خیالی؟... »

روح گفت: « نه سوء تغذیه، مرا به این روز در آورده است...

البته که من روح هستم... اما اصلا نترس پسرم...

می خواهم داستان کثیفی را برایت نقل کنم،

که موهایت را از ریشه می سوزاند... »

بعد ادامه داد: « تو دو خیشاوندی داری که من از آن ها نام نمی برم...

یکی از آن دو قاتلی خونخوار و دیگری زنی بدکار و بی وفاست،

وقتی که من درست در همین باغ خوابیده بودم،

برادر جاه طلبم، توی گوش من سم ریخت،

و قبل از این که تنم سرد شود، پیراهن و پیژامهء مر به تن داشت،

و با تاج من روی سرش در بسترم خـُفته بود....

ازدواج او با مادرت وصلتی گناه آلود بود،

و افکار وحشتناک دربارهء ارتباط آن ها،

از عقل روح پیری مثل من، بیرون است...

پس انتقام مرا از این زن بدکار و آن مرد قاتل بگیر...

وگرنه من هرگز در گور نفرین شدهء خود آرامشی نخواهم یافت... »




***




این خبرها، هملت را از خود بی خود کرد...

آب دهانش آویزان شد،

و شروع به راه رفتن کرد

با چشمان تار و زبان تلخ،

دو بیتی و شعر سپید بلقور می کرد...

پسرک اشرافی دو دل شده بود،

نمی دانست که چه نوع تخم مرغی می خواهد؟!

آب پز، عسلی یا نیمرو؟...

به خانم ها هم توجهی نداشت،

و نمی دانست که کدام اسبش را به مسابقه بفرستد

و وقتی از او می پرسیدند: « امروز می خواهی چه لباسی به پوشی؟ »

او می گفت: « اوم... لباس سیاه... »

عمویش را « قاتل » می نامید،

و مادرش را « زنی بدکار »

و دیگر به اُفلیا* توجهی نداشت

* _افلیا نامزد هملت در نمایش نامه شکسپیر

و افلیا تمام سعیش را به کار می بـُرد،

تا حال او را بهتر کند.

دخترک می خواست جواهرات تاج او را بـَرق بیندازد،

ولی هملت اجازه نمی داد،

به جای گفتن « آری »،

پسرک نادان، مدام « نه » می گفت...

و همه فکر می کردند

که او از زنان بدش می آید...


***




سپس، قدیمی ترین دوستان هملت

« روزنشترن » و « گیلدن کراتز » به دیدنش آمدند و گفتند:

هی پسر تو چقدر بداخلاق شده ای!

کمی ورزش کن... کمی بشین و پاشو و بعد با ما به مهمانی بیا...

ما چند تا بازیگر برای تو آورده ایم،

آن ها شعر و آواز بلدند،

و برایت نمایشی می دهند که خـُلقت کمی شاد شود... »

هملت گفت: « هی! مضحکه و آواز!.....

این همان چیزی است که خون بعضی آشغال ها را به جوش می آورد...

ما یک نمایش اجرا می کنیم!....

و این همان چیزی است

که به وجدان پادشاه ضربه می زند

البته اگر این لعنتی، اصلا" وجدانی داشته باشد!... »

بعد هملت بازیگران را صدا زد و گفت:

« هی... می خواهم به شما احمق ها بگویم،

که برای شروع نمایش، چطور نقشتان را بازی کنید:

شما باید همان طوری حرف بزنید،

که من الان دارم حرف می زنم!...

شتاب نکنید، حرفتان را قرقره نکنید، اغراق هم نکنید

منظورم این است که بگذارید زبانتان بچرخد،

وگرنه می دهم وارونه آویزانتان کنند،

یادتان باشد که هوا را با دستانتان چنگ نزنید

و کلمات مرا با شیوه های عجیب و غریبتان، خراب نکنید!... »




***


ادامه دارد....

Anahita va Mehr
19-01-2008, 08:04
تــــرس از تــــاریکــی



من رجینالد کلارکم، از تاریکی می ترسم

برای همین می خواهم همیشه چراغ روشن باشه،

عروسکم بغلم باشه،

پتوم تا خِـر خِـره روم کشیده باشه،

و در حال مکیدن یا گاز زدن انگشتم باشم.

سه تا قصه می خواهم تا بخوابم،

دو بار دستشویی رفتن،

دو تا دعای قبل از خواب،

و پنج بار بغل مامان رفتن.



من رجینالد کلارکم، از تاریکی می ترسم

پس لطفا" کتاب رو نبندید.

Anahita va Mehr
20-01-2008, 16:07
چاشنی آسمان



یک تکه از آسمان

از میان شکاف سقف

یک راست افتاد توی سوپ من،

شلپ!

راستش، من اصلا سوپ دوست ندارم،

اما، این یکی را

تا قطرهء آخرش خوردم!

خوشمزه بود، خوشمزه

« بفهمی نفهمی، یکمی مزهء گچ می داد »

اما آنقدر خوشمزه، آنقدر لذیذ بود که

می توانستم یک دریا از آن بخورم

جالب است که یک تکه آسمان

چه تفاوتی می تواند ایجاد کند.

god_girl
24-01-2008, 06:54
گفتگو با رضي خدادادي (هيرمندي) مترجم آثار "شل سيلوراستاين" ؛مي فهمم چه مي گويي...

٭ خديجه زمانيان
براي شروع:
قرار نبود كه "شل سيلوراستاين"؛ شاعر، كاريكاتوريست، آهنگساز، ترانه سرا و خواننده فولكلور تبديل به "عمو شلبي" شود.
قرار نبود آثارش به 20زبان ترجمه شود، قرار نبود با چاپ اولين اثرش" درخت بخشنده" انقلابي در ادبيات كودك به وجود آورد.
اما "شل سيلوراستاين" آمريكايي، با اصرار يكي از دوستانش كتاب "درخت بخشنده" را براي كودكان نوشت. همان كتابي كه ابتدا توسط ويراستار مردود اعلام شد آنهم به اين بهانه كه اين اثر ميان ادبيات كودك و بزرگسال معلق است، مخاطب مشخصي ندارد و فروش خوبي نخواهد داشت. اما انگار ويراستار نمي دانست رمز موفقيت "شل سيلوراستاين" همين است و همين ويژگي است كه همه را با خود همراه مي كند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


"عمو شلبي" در اين كتابش از يك درخت و يك پسر بچه حرف مي زند، و اين دو را تمثيل دو گروه از آدمها قرار مي دهد. گروهي از آدمها كه هميشه مي بخشند و گروهي ديگر كه هميشه مي گيرند.
اين كتاب با زبان ساده، چنان تأثيري بر روح و ذهن مخاطب مي گذارد كه تا مدتها تصوير درخت و پسربچه در ذهنت مي ماند و اين سؤال را برايت ايجاد مي كند كه مي خواهي در زندگي ات كدام باشي؟ "پسربچه"؟ يا "درخت"؟
٭٭٭
رضي خدادادي (هيرمندي) اولين مترجمي بود كه " شل سيلوراستاين" را به مشتاقان ادبيات نو در ايران معرفي كرد. اين مترجم، آثار بسياري از شل را ترجمه كرده و يكي از بهترين مترجم هاي آثار "شل" است. در مورد ويژگي شعرهاي "سيلوراستاين" گفتگويي با اين مترجم انجام داده ايم.

آقاي هيرمندي، با توجه به اينكه آثار سيلوراستاين به 20زبان ترجمه شده، چرا اين نويسنده اينقدر دير به مخاطب ايراني معرفي شد؟
اين فقط "سيلوراستاين" نبوده كه كارش با فاصله زياد مقبوليت عام پيدا كرده، بلكه نويسنده هاي ديگري هم در حوزه بزرگسال و در حوزه كودك بوده اند كه سالها بعد از نوشتن اولين اثرشان به جامعه ما معرفي شده اند. "سيلوراستاين"، اولين اثرش يعني "درخت بخشنده" را در سال 1976 يعني 1343منتشر كرد، درحالي كه من در سال 1355 يعني 12سال بعد، اولين اثرش را ترجمه كردم. اين مسأله در مورد "مارتين وادل" هم صادق است. اين نويسنده دو سال قبل جايزه "هانس كريستين آندرسن" يا همان نوبل ادبيات كودك را گرفت و تا به حال 200جلد كتاب منتشر كرده است، اما من به تازگي و به صورت تصادفي توسط يكي از داوران ايراني جايزه "آندرسن" با اين نويسنده آشنا شدم و كارهايش را ترجمه كردم. عجيب تر از اين دو نويسنده، ناشناخته ماندن "دكتر زيوس" نويسنده معروف آمريكايي است.
اين شاعر و نويسنده، اولين كتابش را در سال 1973نوشته كه به گفته منتقدان، اين كتاب، انقلابي در ادبيات كودكانه بود. او با سه نام مستعار، 60 اثر نوشته كه من تا به حال، 5 اثر او را ترجمه كرده ام و بقيه آثار برگزيده او را به تدريج ترجمه خواهم كرد.

فكر مي كنيد اين فاصله چرا ايجاد شد؟
چون ما در كارهاي فرهنگي به خصوص در حوزه ادبيات كودك هيچ برنامه ريزي منسجمي نداريم و اين نبود برنامه، ما را عقب نگه داشته است. اين باعث شده با نظم به كار ترجمه نپردازيم و همه ترجمه ها تابع تصادف و اتفاق باشد.

با توجه به اين كه آثار "سيلوراستاين" به 20زبان زنده دنيا ترجمه شده، اما گويا او همچنان در ايران ناشناخته مانده است؟
نه! من اين حرف را قبول ندارم. با توجه به وضعيت نامطلوب كتاب در جامعه ما، "سيلوراستاين" آدم خوش شانسي بوده كه تا همين حد هم مورد اقبال قرار گرفته. حتي مي توانم بگويم استقبالي كه در ايران از آثار او شده، برابر با استقبال مردم آمريكا از آثار اوست. شما كدام شاعر كودكان را سراغ داريد كه تمام آثارش به فارسي برگردانده شده باشد؟

فكر مي كنيد در ايران مخاطب كودك بيشتر با آثار اين نويسنده، ارتباط برقرار كرده يا مخاطب بزرگسال؟
آمار دقيقي راجع به اين موضوع ندارم، اما آن طور كه ديده ام مخاطب آثار سيلوراستاين رده سني خاصي ندارد و همه توانسته اند با آثارش ارتباط برقرار كنند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



شايد هم چون مخاطب كودك ايراني بيشتر با شعرهاي موزون و ريتميك آشنا است...
شعر شل در زبان اصلي خودش داراي وزن و قافيه است، اما وقتي اين شعرها مي خواهد به زبان فارسي ترجمه شود، مترجم ناگزير است كه اين اشعار را به نثر يا شعر سپيد ترجمه كند. من موقعي كه مي خواستم شعر سيلوراستاين را ترجمه كنم، مدتها به دنبال يك استراتژي زباني و ادبي براي خودم بودم. مدتها فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه براي ترجمه اشعار اين نويسنده بايد از وزن و قافيه گذشت اما در عوض انديشه و طنز را سالم به مخاطب ايراني منتقل كرد. به طور كلي در ترجمه آثار "شل" هرچقدر به ترجمه دقيق و برگردان شعري آن متكي باشيم، بيشتر از متن دور مي شويم و من نخواستم اين خيانت را مرتكب شوم، اما نكته جالب اين است كه جان مايه شعر "سيلوراستاين" به لحاظ سني به قدري عام و جهانشمول است كه شعرش با وجود افتي كه به لحاظ از دست رفتن وزن و قافيه پيدا مي كند، بازهم داراي جذابيت است. اين مسأله نشان مي دهد كه شعريت تنيده در انديشه ها و طنز موجود در شعر "شل" آن چنان خواننده را با خودش درگير مي كند كه خواننده كمبود وزن و قافيه را احساس نمي كند.

اين مسأله جزو سختي هاي ترجمه آثار سيلوراستاين است؟
به طور كلي ترجمه آثار "سيلوراستاين" سه دشواري مهم دارد:
1- شعريت 2- طنز آشكار و پنهان 3- سهل و ممتنع بودن كه اين سه ويژگي آثار استاين، مترجم را درمانده مي كند.

اين سه مشكل جزو ويژگي هاي سبكي "سيلوراستاين" هم هست. فكر مي كنيد چه عاملي اين نويسنده را صاحب اين سبك نويسندگي و شاعري مي كند؟
علتهاي مختلفي وجود دارد كه يك نويسنده را صاحب سبك مي كند. اما در مورد "شل سيلوراستاين" فرديت شخص "شل" محور آفرينش آثار يگانه اش است و جامعه اي كه سيلوراستاين در آن زندگي كرده، بستر رشد اين فرديت است.
جامعه اي كه او را به عنوان شاعري ساختار شكن به ما معرفي مي كند.

شل بارها گفته كه بسيار خوش اقبال بوده كه كسي را نداشته تا از او تقليد كند و تحت تأثيرش باشد. نظرتان در مورد اين گفته شل چيست؟
من، اين گفته "سيلوراستاين" را قبول ندارم. شل 5 ساله بود كه كتاب "فكرش را بكن اين چيزها را در خيابان مالبري ديدم" اثر دكتر "زيوس" در آمريكا چاپ شد و انقلابي را در ا دبيات كودك آمريكا به وجود آورد. چه طور ممكن است "شل" تحت تأثير اين اثر و بسياري از آثار ديگر نبوده باشد؟ شل "تحت تأثير" بوده اما مقلد نبوده است.

اما "شل"، تقليد و تأثير را در كنار هم مي آورد و معتقد است نه تقليد كرده و نه تحت تأثير بوده...
"درخت بخشنده" كتابي است كه "شل" با آن معروف مي شود، اما من مي توانم مدعي شوم كه "درخت بخشنده" به لحاظ ايجاز و تخيل شاعرانه و نابش، با اولين كتاب دكتر زيوس، يعني "فكرش را بكن اين چيزها را در خيابان مالبري ديدم" مشابهت بسيار دارد. اما هنجار شكني "سيلوراستاين" در آثارش ويژه شخص خودش است و همين تخيل سركش و هنجار گريز شل باعث شد با آثارش انقلابي به وجود آورد.
او در آثارش بچه ها را با بزرگترها مقايسه مي كند و به بزرگترها مي گويد دنياي كودكانه و تخيل كودكانه را جدي بگيرند. تخيل عصيان گر و سركش "سيلوراستاين" هيچ آداب و ترتيبي نمي پذيرد، شايد دكتر زيوس هم نتواند به اين ويژگي "شل" برسد و "سيلوراستاين" اين سركشي و عصيان گري را از هيچ كس تقليد نكرده است.

آن چيزي كه در آثار شل خيلي خودش را نشان مي دهد، تلفيق شعر و داستان است. بعضي داستانها به زبان شعر و بعضي شعرها پيرنگ داستاني دارند. اين پيوند شعر و داستان از كجا نشأت مي گيرد؟
اين يكي از نكات ظريف و از ويژگي هاي خاص شعرهاي سيلوراستاين است. بيشتر شعرهاي او يك قصه- داستان هستند، به طوري كه اگر اين سوژه ها دست نويسنده با حوصله تري مي رسيد كه كم حوصلگي هنرمندانه "سيلوراستاين" را نمي داشت و مي خواست به هركدام از اينها شاخ و برگ دهد مي توانست هركدامشان را به صورت يك داستان مستقل بنويسد.
غافلگير كنندگي و انسجام داستاني در بسياري از اشعار شل ديده مي شود كه يكي از تفاوتهاي دكتر زيوس با سيلوراستاين در همين داستان گونگي اشعار سيلوراستاين است. در اكثر شعرهاي "سيلوراستاين" يك خط قصه گونه وجود دارد. شايد اين هم يكي از ويژگيها و دشواريهاي ترجمه آثار "استاين" باشد.

و شايد يكي از علتهايي كه مترجم را مجبور به ناديده گرفتن وزن و قافيه مي كند، همين تلفيق باشد؟
دقيقاً همين است. همين خط داستاني، آثار سيلوراستاين را بدون وزن و قافيه جذاب مي كند.

اين پيوند شعر و داستان از كجا نشأت مي گيرد؟
من فكر مي كنم اين آدم عجيب به گنجي از قصه ها و ايده هاي شاعرانه دست يافته بوده، او هيچ وقت از لحاظ ايده و انديشه كم نمي آورد، بلكه برعكس با فوران قصه و انديشه روبرو بوده است. او به قدري شعر و قصه در ذهن داشته كه ناچار بوده آنها را به صورت شتابزده بنويسد. شتابزدگي در آثار سيلوراستاين به خوبي ديده مي شود، اما چون اين شتاب، هنري است به آن ايجاز مي گوييم. به هرحال شل تا جايي كه امكان داشته ولخرجي كرده و اين مسأله در زندگي شخصي او هم صادق است. او از لحظه لحظه زندگي اش استفاده كرده، خودش متوجه فراواني ايده هايش بوده و مي دانسته كه اگر بخواهد به هركدامشان شاخ و برگ بدهد، عمرش كفاف نخواهد داد. در نتيجه او قصه هايش را به اين سبك مي نويسد يعني آنها را به صورت فشرده بيان مي كند.

اين پيوند شعر و داستان در آثار شاعران ديگر هم ديده مي شود؟
نمونه هاي كمي وجود دارد، مثلاً "والري ورت"، "ديويد مك كرد" و "جك پريلوتسكي" كه هر سه از شاعران معروف آمريكا هستند، اما اين پيوند در آثار آنها به آن صورتي كه در آثار " شل سيلوراستاين" وجود دارد، ديده نمي شود.

چهره هايي در ذهنتان هست كه تحت تأثير "شل" باشند و به موفقيت رسيده باشند؟
"جك پريلوتسكي" از ادامه دهندگان شيوه "سيلوراستاين" است كه هم شعر مي گويد و هم قصه مي نويسد.

آقاي هيرمندي اگر خواسته باشيد در چند جمله كوتاه ويژگيهاي سبكي شعر "استاين" را مطرح كنيد چه مي گوييد؟
هنجارشكني، طنز چند لايه و ايجاز هنري

و كدام يك از اينها، ساير ويژگيها را تحت تأثير قرار داده؟
طنز، طنز "استاين" بر شعرش مي چربد.

و شما تحت تأثير كدام يك از ويژگيهاي سبك "سيلوراستاين" هستيد؟
طنز "شل" طنزي ساده و درعين حال عميق و خرد كننده (اما نه مخرب" است. طنزي است كه گاه تا سرحد طنز سياه پيش مي رود و با مهارت شگفت انگيزي از اين حوزه ها پا پس مي كشد.

چرا تصويرگري استاين را جزو ويژگيهاي سبكي اش نمي دانيد؟
"استاين" همه آثارش را خودش تصويرگري كرده و شما كدام نويسنده را ديده ايد كه بتواند با حركات ساده قلم و با خطوطي ساده، اين همه معني ايجاد كند؟ كدام شاعر را مي شناسيد كه با يك دايره، يك مثلث، دو نقطه و چند خط ساده، همه شادي، همه ناراحتي، همه شوق و همه سرگشتگي اش را به ما منتقل كند؟
تصاوير "استاين"، تصاوير ثابتي نيستند، مثل متن نوشته هايش در سيلانند. نقاشي هاي "استاين" متن اند، متن هايي كه حرف مي زنند، بي كلمه اي، بي نوشته اي... .

تا به حال شده شعري خاص از سيلوراستاين شما را تحت تأثير قرار دهد و دائم آن را زمزمه كنيد؟
بله! من خيلي تحت تأثير يكي از شعرهاي "استاين" هستم. حتي حالا هم كه از آن ياد مي كنم حالت رقتي به من دست مي دهد، شايد چون رفته رفته شامل حال خودم مي شود. شعر "پيرمرد كوچك و پسر كوچك"
٭٭٭
پسر كوچولو گفت: من گاهي وقتها قاشق از دستم مي افتد
پيرمرد كوچولو گفت: من هم...
پسركوچولو گفت: من شلوارم را خيس مي كنم
پيرمرد كوچولو گفت: من هم...
پسر كوچولو گفت: من بيشتر وقتها گريه مي كنم
پيرمرد كوچولو سرتكان داد و گفت: من هم همينطور
پسر كوچولو گفت: از همه بدتر انگار آدم بزرگها به فكر من نيستند
آن گاه پسركوچولو گرماي دست چين خورده اي را احساس كرد.
پيرمرد كوچولو گفت: مي فهمم...
مي فهمم چه مي گويي.

god_girl
24-01-2008, 06:59
ترانه رنگين كمان را بخوان


روز طولاني و سختي بود ، جوسي
انتهاي جاده ، جايي در آن طرف .
راهم را گم كرده بودم
وقتي آنجا رسيدم ،گفتند دير آمدي .
حالا تو تنها كسي هستي كه مي تواني مرا راهنمايي كني .
خب ، نمي خواهي ترانه رنگين كمان را بخواني ، جوسي؟
با صداي بلند بخوان.
امشب آن را درست بخوان
چون مدت هاست كه درست خوانده نشده .
جوسي ، سايه هاي غم ،
در دل آدمي جا خوش كرده .
پس اگر مي تواني ترانه رنگين كمان را بخوان .
قطاري را كه مي خواستم ببينم
رفته بود.
انگار تمام وقتم را
صرف سوار و پياده شدن كردم .
فكرم را فروختم .
روياهايم را بخشيدم .
و فردا ، به جستجوي
ديروز خواهم رفت ،
تا آن زمان ...
ترانه رنگين كمان را بخوان ، جوسي .
با صداي بلند بخوان.
امشب آن را درست بخوان
چون مدت هاست كه درست خوانده نشده .
چه بسيار خواهش ها
كه انها را درك نمي كني ، جوسي
اگر مي تواني ترانه رنگين كمان را بخوان...
اگر مي تواني ، اگر مي تواني .
ترانه رنگين كمان را بخوان ، اگر مي تواني .

Anahita va Mehr
30-01-2008, 07:26
هملت به روایت مردم کوچه و بازار

« فرانسیسکو » و « برناردو » از قصر پاسداری می کرد ند

تکیه داده بر نیزه هایشان،
حوصلهء حرف زدن نداشتند
سرشان حسابی گرم بود،
و توی گوش هایشان صدای هوهو می شنیدند
و بعد...
سرو کلهء یک روح پیدا شد،
با لباس ژنده و نا مرتب
و ز ِرهء زنگ زده ای که تَــلـَـق تَــلـَـق صدا می کرد
آن دو گفتند:
« هی آقای روح، آیا شما پادشاه مرحوم عزیز ما نیستید؟...
اما روح حتی یک کلمهء نفرین شده هم به زبان نیاورد
همان طور، هوهو کنان راهش را گرفت و رفت...
آن ها گفتند:
« بهتر است از هم جدا شویم
و موضوع این روح کثیف را به هملت بگوییم...»
به این ترتیب آن ها رفتند و هملت را پیدا کردند،
به او گفتند: « ای شاهزادهء نازنین...
روح پدر شما این طرف و آن طرف پرسه می زند...
او عبوس، غـُر غـُر و کـِرمو است...
و اگر در این سرزمین، چیزی در حال پوسیدن باشد
بی شک همان پدر شماست! »
هملت گفت: « آیا شما یقین دارید که او پدر من است؟
آیا موهایش خاکستری و وسط سرش طاس است؟
آیا چشمان آبی درخشان و بی باکی دارد؟
و یک خال کوبی اینجا روی دستش که روی آن نوشته:
« گـِرترود* برای همیشه »؟
*_نام مادرهَملت
و آن ها گفتند:
« دقیقا چنین موجودی در محل کشیک ما ظاهر شد...
ما هیچ آزمایش فیزیکی روی آن انجام ندادیم،
و مطوئن نیستیم که آن موجود، پدر شما باشد
اما می دانیم که او یک روح نفرین شده است...»
هملت گفت: نشانم دهید کجا این روح را دیدید؟
تا بفهمم که پدرم بوده یا شما دو تن گیج و منگ بودید!...»







***




آنها هملت را به آن محل بردند

پنج دقیقه منتظر ماندند

و بعد هوهو...
روح دوباره پیدایش شد...
پوستش خاکستری، دندان هایش سیاه و چشم خانه هایش خالی بود،
هملت به او اشاره کرد و فریاد زد:
« صبر کن، ای روح جسور! آیا تو تنها وهم و خیالی؟... »
روح گفت: « نه سوء تغذیه، مرا به این روز در آورده است...
البته که من روح هستم... اما اصلا نترس پسرم...
می خواهم داستان کثیفی را برایت نقل کنم،
که موهایت را از ریشه می سوزاند... »
بعد ادامه داد: « تو دو خیشاوندی داری که من از آن ها نام نمی برم...
یکی از آن دو قاتلی خونخوار و دیگری زنی بدکار و بی وفاست،
وقتی که من درست در همین باغ خوابیده بودم،
برادر جاه طلبم، توی گوش من سم ریخت،
و قبل از این که تنم سرد شود، پیراهن و پیژامهء مر به تن داشت،
و با تاج من روی سرش در بسترم خـُفته بود....
ازدواج او با مادرت وصلتی گناه آلود بود،
و افکار وحشتناک دربارهء ارتباط آن ها،
از عقل روح پیری مثل من، بیرون است...
پس انتقام مرا از این زن بدکار و آن مرد قاتل بگیر...
وگرنه من هرگز در گور نفرین شدهء خود آرامشی نخواهم یافت... »







***




این خبرها، هملت را از خود بی خود کرد...

آب دهانش آویزان شد،

و شروع به راه رفتن کرد
با چشمان تار و زبان تلخ،
دو بیتی و شعر سپید بلقور می کرد...
پسرک اشرافی دو دل شده بود،
نمی دانست که چه نوع تخم مرغی می خواهد؟!
آب پز، عسلی یا نیمرو؟...
به خانم ها هم توجهی نداشت،
و نمی دانست که کدام اسبش را به مسابقه بفرستد
و وقتی از او می پرسیدند: « امروز می خواهی چه لباسی به پوشی؟ »
او می گفت: « اوم... لباس سیاه... »
عمویش را « قاتل » می نامید،
و مادرش را « زنی بدکار »
و دیگر به اُفلیا* توجهی نداشت
* _افلیا نامزد هملت در نمایش نامه شکسپیر
و افلیا تمام سعیش را به کار می بـُرد،
تا حال او را بهتر کند.
دخترک می خواست جواهرات تاج او را بـَرق بیندازد،
ولی هملت اجازه نمی داد،
به جای گفتن « آری »،
پسرک نادان، مدام « نه » می گفت...
و همه فکر می کردند
که او از زنان بدش می آید...







***




سپس، قدیمی ترین دوستان هملت

« روزنشترن » و « گیلدن کراتز » به دیدنش آمدند و گفتند:

هی پسر تو چقدر بداخلاق شده ای!
کمی ورزش کن... کمی بشین و پاشو و بعد با ما به مهمانی بیا...
ما چند تا بازیگر برای تو آورده ایم،
آن ها شعر و آواز بلدند،
و برایت نمایشی می دهند که خـُلقت کمی شاد شود... »
هملت گفت: « هی! مضحکه و آواز!.....
این همان چیزی است که خون بعضی آشغال ها را به جوش می آورد...
ما یک نمایش اجرا می کنیم!....
و این همان چیزی است
که به وجدان پادشاه ضربه می زند
البته اگر این لعنتی، اصلا" وجدانی داشته باشد!... »
بعد هملت بازیگران را صدا زد و گفت:
« هی... می خواهم به شما احمق ها بگویم،
که برای شروع نمایش، چطور نقشتان را بازی کنید:
شما باید همان طوری حرف بزنید،
که من الان دارم حرف می زنم!...
شتاب نکنید، حرفتان را قرقره نکنید، اغراق هم نکنید
منظورم این است که بگذارید زبانتان بچرخد،
وگرنه می دهم وارونه آویزانتان کنند،
یادتان باشد که هوا را با دستانتان چنگ نزنید
و کلمات مرا با شیوه های عجیب و غریبتان، خراب نکنید!... »







***




ادامه دارد....

karin
23-02-2008, 21:51
سلام:20:
من جدیدا یه کتابی گرفته ام که توی اون قطعاتی رو از دوست داران و طرفدارای عمو شل نوشته.
جالبه این شعرا از نظر سبک و مفهوم واقعا شبیه کارای شل سیلور استاین می باشند.
گفتم بعضیاش رو بذارم اینجا خالی از لطف نیست (چی گفتم:31:)

karin
23-02-2008, 21:58
توی تکون نخوردن اونقدر ماهرم
که راس راسی لنگه ندارم

توی خوابیدن، من از همه جلو ترم
توی لم دادن رقیب ندارم
چون واقعا شکست ناپذیرم

توی نشستن، قهرمان فعلی منم
بعدها هم کسی نمی تونه جای منو بگیره

توی رفتن به عالم رویا
واضحه که از همه سرم

توی خیره شدن به تلویزیون
شک نکنید که حرف ندارم

توی هیچ کاری نکردن
بهتر از اونم که حتا فکرشو بکنی
البته باید اعتراف کنم
توی کارای دیگه بی عرضه ام

امیدوارم یه روزی تو یه کار دیگه هم
ماهر بشم
تا اون موقع به همین قانعم
که بتونم توی تکون نخوردم از همه بهتر باشم



کن نسبیت/Ken Nesbitt

karin
23-02-2008, 22:13
کف اتاق خوابمو تمیز می کنم
ولی نه به خاطر اینکه تو گفتی بکن

در دستشویی رو می بندم
ولی نه به خاطر اینکه تو ازم خواستی

دارم اسباب بازی هامو جمع می کنم
ولی نه به خاطر اینکه تو دوست داری همه جا تمیز و مرتب باشه

سر و صدا نمی کنم
نه به خاطر این که تو سرم داد زدی

کفشای کتونی بو گندومو در میارم
و همه خاک و گلای بدنمو تمیز می کنم
حتا دست و صورتمو می شورم
و دکمه های پیرهنمو می بندم
اما نه به خاطر اینکه تو
شونصد بار بهم گفتی این کارا روبکن

من این کارا رو به خاطر خودم می کنم، می دونی که ...

چون دلم دسر می خواد




تد شو/Ted Scheu

karin
10-05-2008, 19:53
امروز 21 اردی بهشت برابر با 10 می، سالگرد درگذشت عمو شلبی عزیزم می باشد. روحش شاد و شعرهایش جاودان باد!



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سوال از گورخر

از گورخر پرسیدم
آیا تو سیاه هستی با خط های سفید
یا سفید هستی با خط های سیاه؟

و گورخر از من پرسید
آیا تو خوبی با عادت های بد
با بدی با عادت های خوب؟

آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی
یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی؟

آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی
یا غمگینی بعضی روزها شاد؟

آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب
یا نامرتبی بعضی روزها مرتب؟

و همچنان پرسید و پرسید و پرسید.

دیگر هیچ وقت
از گورخری درباره خط روی پوستش
نخواهم پرسید!

karin
10-05-2008, 22:44
خيلي باحالي!
هم خودت هم عمو شلبي!!! :31:


می دونم:5::5::5:

:31::31::31:


:40::10::40:

Ahmad
11-05-2008, 09:57
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد

AaVaA
04-06-2008, 20:19
The things I did,t say

I didn,t say "Don,t do it babe"
When she packed up to go.
I didn,t say " Come back here ,honey
And try with me once more"
And when she asked me if I loved her.
I just turend away.
She,s gone and now I,m hearing
All the things I didn,t say.

I didn,t say " I,m sorry babe
Cause half the fault was mine"
I didn,t say " We,ll wok it out,
Cause all we need is love and faith and time"
I said " If that,s the way you want it
I won,t stand in your way"
She,s gone and now I,m hearing
All the things I didn,t say.

I didn,t take her in my arms and kiss away her tears.
I didn,t stay " My life don,t mean a thing if you ain,t here"
I thought of all the many games I,d be free to play.
But all I do is listen to
The things I didn,t say.

I didn,t say" Take off your coat …
I,ll make some coffee and we,ll talk"
I didn.t say " The road away is such
A long and lonely endless walk"
I said" Good bye good luck
God bless you "and she slipped away
And left me here to live with all
The things I didn,t say.




مرسی دوست عزیز:11:
اینم ترجمه این پسته:






وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم :(عزيزم ، اين كار را نكن .)

نگفتم :(برگرد

و يك بار ديگر به من فرصت بده .)

وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،

رويم را برگرداندم.

حالا او رفته ، و من

تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.

نگفتم :( عزيزم متاسفم ،

چون من هم مقّصر بودم.)

نگفتم :(اختلاف ها را كنار بگذاريم ،

چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.)

گفتم :(اگر راهت را انتخاب كرده اي ،

من آن را سد نخواهم كرد.)

حالا او رفته ، و من

تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.

او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم

نگفتم :( اگر تو نباشي

زندگي ام بي معني خواهد بود.)

فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.

اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم

گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.

نگفتم :(باراني ات را درآر...

قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.)

نگفتم :(جاده بيرون خانه

طولاني و خلوت و بي انتهاست.)

گفتم :(خدانگهدار ، موفق باشي ،

خدا به همراهت .) او رفت

و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.

غريبي از شهرآشنايي
17-06-2008, 14:36
كي باورش ميشه يكي ديگه هم پيدا كردم؟ البته شايد تكراري باشه گفتم كه اگه تكراري بود بزنين تو سرم هيچ اشكالي نداره...


ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي



يكل مي, پيكل مي, تيكل مي
با يه كفش پرنده , رفتن سواري
همه با هم داد مي زدند
"هورا"
"چه با حاله"
"حالا وقتيه كه پرواز كرديم"
ايكل خلبان شد و پيكل خدمه و تيكل مهماندار شد و آش
درست مي كرد و برايشان قهوه مي آورد.
هرچي بالا و بالاتر مي رفتن
ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
هم بيشتر كيف مي كردند
ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
رفتن و رفتن تا رسيدن بالاي خورشيد و پشت آسمون ها
بعد ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
همه با هم فرياد زدن
"وايسا"
"صبر كن"
"انگار داريم مي رسيم"
ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
هرگز به اين دنيا برنگشتن
و هيچ كس
نمي دونه
براي ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
عزيز ما چه اتفاقي افتاد.

magmagf
17-06-2008, 23:44
سلام

با تشکر از همه دوستای عزیزی که زحمت زیادی می کشن برای این تاپیک

1- پست انگلیسی حتما باید دارای ترجمهع فارسی هم باشه
2- شعری که توی تاپیک قرار می دین به خاطر فهرست باید حتما دارای عنوان باشه


ممنون از توجهتون

دل تنگم
05-07-2008, 00:49
صدايي در وجودت

هر روز به آرامي ميگوید:

حس مي كنم كه اين درسته،

مي دونم كه اين اشتباهه.

هيچ معلم یا موعظه گر، پدر، مادر، دوست و

هيچ انسان عاقلي نمي تواند بگوید

چه چيزي برایت خوب است،

فقط به نداي درون خود گوش فرا ده.

tatora
24-09-2008, 13:56
به كوجكی یك بادام

به بزرگی یك غول

همه یك اندازه ایم

اگر چراغ را خاموش كنیم

به پولداری شاه

به بی پولی كرم

همه یكسانیم

اگر چراغ را خاموش كنیم


...
...

پس شاید تنها راه برای درست شدن

اینست كه پیامی از خدا بیاید و چراغ را خاموش كن

tatora
24-09-2008, 13:59
زمانی هر کلمه ای را که کرم ابریشم می گفت می فهمیدم،

زمانی در خفا به وراجی سارها می خندیدم،

و در رختخوابم با مگسی گپ می زدم.

زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش می دادم

و به تمام آنها جواب می دادم،

و با گریه ی هر دانه برف در حال مرگ که فرو می افتاد

همدردی می کردم.

زمانی به زبان گل ها سخن می گفتم...

چه شد که این ها همه از یادم رفت؟

چه شد که این ها همه از یادم رفت؟

MaaRyaaMi
21-11-2008, 16:44
ترانه هایم را در جاده های خاکی خوانده ام
در پیاده رو شهرهای کثیف
برای کارگران بی احساس
در مسیر خط آهنی که از آن می گذشتم
در اتاق هایی با کاغذ دیواری آبی رنگ خوانده ام
برای دخترانی که عاشق شان بودم

حال مادر ... ترانه ای می خوانم برای تو

مادر! هرگز از یاد نبرده ام
خاطرۀ حرف های دلنشینت را
رفتار متینت را
با آنها بالیده ام
آغوش های دیگری هم مرا به خود خوانده اند

اما مادر! ... ترانه ای می خوانم برای تو

می گویی از اینکه اینجا هستم خوشحالی
تا در زمستان کمک حالت باشم
اما این سخن را با لبخند حسرت بار به زبان می آوری
گویی می دانی
که پسرت آدمی نیست که در جایی بند شود
اما من هنوز حرف هایی برای گفتن دارم

مادر! ... ترانه ای می خوانم برای تو

فردا می روم
در کوره های حومۀ شهر
شاید کارگر بی احساس که عرق می ریزد
ترانه ام را بشنود
و همین طور دختری در اتاقی با کاغذ دیواری آبی رنگ
خواهد پرسید ، کجا بودم؟
و من خواهم گفت، ماندم تا ترانه ای بخوانم برای تو!

Ghorbat22
23-11-2008, 20:04
دعوت
اگر اهل خیالید بیایید
اگر اهل خیال و دروغ و آرزویید
اگر اهل دعایید
اگر اهل خرید لوبیای سحر آمیزید بیایید
اگر اهل امیدید
یا اهل وانمودید بیایید
کنار آتش من بنشینید
لباسی از حکایت ز تار و پود زرین
برای خود ببافید
بیایید!
بیایید!

Ghorbat22
23-11-2008, 20:06
ناخدا قلاب به دست باید یادش بمونه که اصلا پاش رو نخارونه
ناخدا قلاب به دست باید مراقبت کنه که هیچ وقت دست توی بینی اش نکنه
ناخدا قلاب به دست باید وقتی به آدم دست میده آروم و ملایم دست بده
ناخدا باید حواستون رو جمع کنید
موقع بازکردن قوطی ساردین
یا موقع گرگم به هوا یا چایی ریختن
یا صفحه های این کتاب رو ورق زدن .
من واقعا خوشحالم که مثل خیلی از آدم ها نیستم .
ولی بیشتر از همه خوشحالم که مثل این ناخدا نیستم .

Ghorbat22
23-11-2008, 20:09
من که با قوزک پا تاب می خورم رو هوا
اون به زانوت می چسبه تو هم آویزون می مونی با بینی از یه بند
به بند خیلی بلند
فقط یه چیز بی زحمت
بی حرف پیش و منت
وقتی تو هوا شناوری
بپا که عطسه نکنی .

Ghorbat22
26-11-2008, 12:08
قایقی که تازه ساختیم و جنسش از چوبه
بیخود نگو که خوب نیست خیلی هم خوبه
کنار ه ها و پشتش که معرکه است خیر سرم
فقط تهش رو یادمون رفته به نظرم .

Ghorbat22
26-11-2008, 12:09
من دیگه طناب کشی بازی نمی کنم
به جاش در آغوش کشی بازی می کنم
که در اون به جای اینکه طناب را بکشند
همه همدیگه رو در آغوش می کشند
و در اون هر هر می خندند
روی قالی می غلتند
همه ماچ و بوسه می کنند
همه لبخند می زنند
همه همدیگه رو بغل می کنند
خلاصه همه برنده اند .

Ghorbat22
26-11-2008, 12:12
این چیز ها رو برای خوردن باید یادم بمونه
در روز شکرگزاری اون بوقلمونه
پودینگ موقع کریسمس
روز عید پاک ... چندتا تخم مرغ و همین و بس
جوجه روز یه شنبه
ماهی در روز جمعه
ته مونده ها دوشنبه
اکه هه ...عجب خنگی ام ها
رفتم و همش رو خوردم یه جا .

MaaRyaaMi
27-11-2008, 13:08
25 دقيقه مهلت
براي اين كه دوستت بدارم
25 دقيقه مهلت
براي اين كه دوستم بداري
25 دقيقه مهلت براي عشق
زمان كوتاهي است ...
با اين همه
من 25 دقيقه از عمرم را كنار مي گذارم
تا به تو فكر كنم
تو هم اگر فر صت داري
25 دقيقه
فقط 25 دقيقه به من فكر كن !...
بيا 25 دقيقه از عمرمان را براي همديگر پس انداز كنيم ...

Ghorbat22
28-11-2008, 14:50
جویی جویی یه سنگ برداشت
زد خورشید رو انداخت
ویژژ! خورشید با چه شدتی
سرازیر شد پایین مدتی
تالاپ تالاپ ورجهید
تا پشت خونه ی جویی رسید
بعد اومد یواش یواش
تا رسید دم شست پاش
دنیا تاریک تاریک شد
نه دیگه گیاهی رویید
نه دیگه هیچ بادی وزید
نه دیگه خروس آواز خواند
شب همین جور باقی موند
شب
همیشه ی خدا شب
همه اش واسه ی خاطر
یه تکه سنگ جویی .

Ghorbat22
28-11-2008, 14:52
من دارم این شعرها رو از توی شکم شیر می نویسم
در حالیکه این تو یه خرده تاریکه
واسه همین ببخشید که دست خطم خوانا نیست و بد خطم
امروز بعد از ظهر دم قفس شیر
بدبختی خیلی بهش نزدیک شدم بی تدبیر
حالا دارم این چیز ها رو
از توی شکم شیر می نویسم در حالیکه
این تو یه خورده تاریکه ...

Ghorbat22
28-11-2008, 14:54
بچه جون نباید ها رو گوش کن
نکن ها رو گوش کن
مبادا ها رو گوش کن
ممکن نیست ها و ابدا ها رو گوش کن
به هیچ وجه ها رو گ
گوش کن
بعدش هم به من گوش کن
بعدش هم به من گوش کن ببین چی میگم
بچه جون هر چیزی ممکنه رخ بده
همه چیز می تونه پیش بیاد .

Ghorbat22
29-11-2008, 19:05
مامان گفت اگه سرم رو خوب نچسبونم شاید ناغافل گمش کنم
به نظرم امروز درست نچسبونده بودم چون وقتی با بچه ها مشغول بازی بودم
افتاد و هی قل خورد و رفت
حالا هم نیستش رفت که رفت .
نمی تونم با نگاهم با دنبالش بگردم
چون چشمام روی اونه
نمی تونم هم صداش کنم
چون دهنم روی اونه
حتی نمی تونم راجع بهش فکر کنم
چون حتی مخم توی همونه
پس بهتره بشینم به گمونم
روی همین تخته سنگ چند لحظه ای بمونم
تا خستگی در کنم .. چه می دونم !!!!

Ghorbat22
29-11-2008, 19:07
یه تیکه از آسمون کنده شد و از توی درز پشت بوم
افتاد درست توی آش من
تالاپ!
می خوای راستش رو بگم برات؟
من معمولا از آش عدس بدم میاد
اما به هر حال می دونم که این رو تا آخر می خورم
چون خوشمزه س خوشمزه
فقط چون از توی سقف افتاده یکم طعم گچ می ده
اما خیلی خوشمزه س خدا جونم
می تونم قد یه دریا از این آش بخورم
یه ذره چاشنی آسمون
چه طعمی عوض می کنه خدا جون .

Ghorbat22
29-11-2008, 19:08
دارم یه فهرست می نویسم از چیزهایی که
باید محض ادب و نزاکت
من به زبون بیارم
محض خوب ... مهربونی ... فهمیدگی
متانت و شایستگی
سلام
می بخشید قربان
حال سرکار چه طوره؟
عفو بفرمایید بنده رو
لطف حضرت عالی مزید
ممکنه خواهش کنم از شما
سپاسگذارم آقا
حالا اگه تو هم بلدی یه چیزهایی که من فراموش کردم یه جورایی
لطفا بزار دم کوزه آب شو بخور رفوزه !

Ghorbat22
01-12-2008, 20:28
بابام یه پونصد تومنی بهم داد
لابد چون خیلی باهوشم بهم داد
من هم اون رو با دوتا دویست تومنی عوض کردم....بیخیال
چون دوتا بیشتر از یه دونست به هر حال
دوتا دویست تومنی رو برداشتم و بردم
دادم به لو و باهاش تاخت زدم
به جاش سه تا صد تومنی گرفتم به گمونم
یه کم بعدش بیتس پیر که چشماش نمی بینه
اومد و چون اصولا نمی تونه ببینه
بهم چهارتا پنجاهی داده و سه تا صدی رو گرفته
چهارتا بیشتر از سه تاس .... چه قدر یارو خرفته!
منم چهارتا پنجاهی رو بردم پیش دوستم
البته بعد از اینکه مغازه ی دونه فروشی اش رو جستم
اون خنگ خدا هم پنج تا بیست تومنی داد به جاشون
پنج تا بیشتر از چهارتاست دیگه ...جونمی جون!
بعد رفتم و نشون شون دادم به بابام
ولی یکهو صورتش سرخ شد بابام
چشماش رو بست و سرش رو تکون داد هر طرفی
از من بهش اینقدر غرور دست داد که نزد حرفی

Ghorbat22
01-12-2008, 20:30
دوتا قوطی به هم برخوردند
یکیشون به اون یکی گفت:
تو قوطی ای
من هم قوطی
پس واسه چی دادشم نشی نالوطی؟
جداره هامون نازکه
داریم مچاله می شیم
نباید نازکتر بشیم .
آره ... این جوری این دوتا قوطی دست به دست هم دادند .
رفتند خونه شام بخورند

Ghorbat22
01-12-2008, 20:31
تدی گفت که کلاه
من هم گذاشتم سرم دیگه
حالا بابام داره هی میگه
اکه هی ....این لوله بازکن توالت کجاست آخه؟!

Ghorbat22
03-12-2008, 11:06
چشام رو که وا کردم
به بارون نگاه کردم
بارون چکیده رو سرم
و جاری شد تو مخم
حالا تا توی رختخوابم دراز می کشم تنها چیزی که می شنوم
صدای شالاپ و شولوپ بارون تو سرمه
من خیلی یواش قدم برمی دارم
خیلی هم آهسته راه می رم
نمی تونم بالانس بزنم
چون ممکنه لبریز بشم
از چیز بی ربطی که الان گفتم عذر می خوام
از وقتی بارون تو کله مه من مثل سابق نیستم .

Ghorbat22
03-12-2008, 11:07
یه خواهر داریم حراجه
یه خواهر داریم حراجه
یه خواهر کوچیک جیغ جیغو داریم حراجه
جدی میگم بی شوخی میگم
خب...کی شروع می کنه ؟ ببینم
گفتین هزار تومن ؟
ده تومن؟
اه .. دیگه نبود ....دیگه کسی نبود ....بگید به من...
یه بچه ای که بخره این خواهر بزرگه حراجی رو
این خواهر کوچیکه جیغ جیغو و فضول حراجی رو؟

Ghorbat22
03-12-2008, 11:10
کی می تونه توپ فوتبال رو شوت کنه
تا از اینجا بره اون سر دنیا ؟
من می تونم....من!
کی توی خیابون با ببرها می جنگید
درحالی که پلیس ها فرار می کردند و قایم می شدند ؟
من بودم ....من !
کی پرواز می کنه و چشمهاش هم اشعه ی ایکس داره
ملت هم می گن گلوله به تنش کارگر نیست؟
من خودمم....من!
کی می تونه بشینه و سرتاسر شب دروغ به هم ببافه ؟
شاید یه وقت دیدی من !

Ghorbat22
05-12-2008, 11:52
اگه کسی بناست که پرنده باشه بهتره زود از خواب پاشه
برای صبحونش کرم بگیره که غذای ناشتاشه
اگه کسی بناست پرنده باشه بهتره زود زود از خواب پاشه
اما اگه کرم باشه بهتره تا دیروقت بخوابه چندان سحر خیز نباشه .

Ghorbat22
05-12-2008, 11:53
شست اونایی که شستشون رو مک می زنند
شاید خیس به نظر بیاد و چروکیده
یا سفید عین برف آب لمبو و پلاسیده
اما در عین حال مزه ی شست دس
شیرین ترین مزه س
(فقط ماها که شستمون رو مک می زنیم می دونیم و بس)

Ghorbat22
05-12-2008, 11:54
موفق شدم موفق شدم
حدس بزنین موفق به چه کاری شدم
یه چراغ اختراع کردم که پریزش به خورشید می خوره
خورشید خودش به قدر کافی پر نوره
لامپ هم به کفایت قدرتمنده
ولی ای وای فقط یه چیز کار رو خراب کرده!
سیم به اندازه ی کافی بلند نیست .

Ghorbat22
09-12-2008, 19:34
دیگه خسته شدم از بس لوبیا خوردم
پس در قوطی ساردین رو باز کردم
اما ماهی های ساردین بنا کردند به غر غر کردن
"اوهوی ما داشتیم می خوابیدیم ها
مثلا محکم به هم چسبیده بودیم
تا این که تو نور انداختی این تو مشنگ!
آخه خرس گنده ی کله پوک بزار بقیه چرتمون رو بزنیم
حالا در قوطی رو ببند ببینم "
در نتیجه همین کار رو کردم من ..
میشه بی زحمت یه نفر اون لوبیا رو بده به من؟!

Ghorbat22
09-12-2008, 19:42
اما بی زحمت تا جایی که می تونی آروم قدم بردار
قورباغه ها اینجا زندگی می کنند همین جور جیر جیرک ها
سقف نداره این خونه فقط آسمون آبی
چی جاغ ها اینجا زندگی می کنن همین جور پرتوهای آبی
کف اتاق ها پر از گله -یه چندتایی بچین
سرخس ها همین جا در میان-همین جور مینا ها ببین!
فیش فوش-غیژ غوژ-هوهو
خفاش ها اینجا زندگی می کنن همین جور جغدهای جیغ جیغو
هی-هی هو-ها ها
عفریته ها اینجا زندگی می کنند همین جور دیوها
بچه جونم فکر می کردم می دونی تو
خود من اینجا زندگی می کنم همین جور تو .

Ghorbat22
09-12-2008, 19:49
اگه میگی که گراز وحشی بیست تا دندون داره
من میگم یقین همین جوره
یا اگه بگی سی و سه تا داره
من هم با این عدد موافقم .چیه چاره؟
اگه اصرار داشته باشی که نود و نه تا داره
محاله بگم دروغ میگی حتما داره
آخه تعداد دندون
اونم تو دهن یه چنین حیوون
موضوعیه که خوشبختانه
اینجانب چیزی ازش نمی دانه !

Ghorbat22
09-12-2008, 20:02
میشه یه نفر پیدا بشه
دوتا موش پنجاه کیلویی بهم قرض بده ؟
می خوام خونم رو خلاص کنم از شر گربه .

....................


DRATS
Can anyonelend me
؟Two eighty-pound rats
I want to rid my house of cats

Ghorbat22
11-12-2008, 12:14
اگه می خوای با من عروسی کنی اینه اون کارهایی که باید انجام بدی:
باید یاد بگیری که چه جوری یه خوراک مرغ عالی بپزی
باید جوراب های سوراخ سوراخم رو بدوزی
ذهن اشفته ام رو آروم کنی
کفش هام رو همیشه پاک و براق نگه داری
وقتی هم که من استراحت می کنم
برگ ها رو با چنگک جمع کنی
موقعی که تگرگ یا برف می باره پاشی
سر راه رو پارو کنی
وقتی هم حرف می زنم ساکت و آروم باشی
دیگه بگم-هی-کجا در رفتی؟

Ghorbat22
11-12-2008, 12:19
یه خونه ی درختی یه خونه ی راحت و آزاد
خونه ی راز من و تو خونه ی بخت
یه خونه اون بالاها روی شاخه های پر برگ درخت
دنج ترین خونه ی عالمه.

یه خونه توی خیابون یه خونه ی پاک و پاکیزه
که موقع رفتن توش آدم باید حتم کنه که پاش تمیزه
خونه ای نیست که اصلا من بخوام یه وقتی
خوشا زندگی توی همین خونه ی درختی

Ghorbat22
11-12-2008, 12:28
این شما و این هم پسر نامرئی
توی یه خونه ی خوشگل نامرئی
که داره میده یه تیکه پنیر نامرئی
به یه موش نامرئی
وای عجب تصویر قشنگیه منم می خوام !
میشه بی زحمت یه تصویر نامرئی بکشی برام ؟!

Ghorbat22
11-12-2008, 12:46
کریستف کلمب گفته که گرده دنیا
حتی یه کلمش رو هم باور نکنین ها !
چون خودم بودم دم لبه ی دنیا
نشستم روی لبه که باد وحشی می چرخه اونجا
یواشکی از روی لبه رف مانندش دیده م که ابر آبی رنگ پیچ و تاب می خوره
رو هوا و حالا می تونم بهتون بگم که ای پسرا و ای دخترا
صافه صافه دنیا ...

ghazal_ak
21-02-2009, 23:33
عكس توي آب
هر وقت توي آب يه آدمي رو مي بينم
كه سروته وايساده
نگاش مي كنم و هرهر مي خندم
گو اينكه نبايست اينكارو بكنم
چون شايد توي دنياي ديگه اي
در زمان ديگه اي
در جاي ديگه اي
چه بسا درست وايساده همون آدم
و اين منم كه سروته وايسادم !

ghazal_ak
21-02-2009, 23:34
زبان تن
پاهام گفتند:اهای!بیا بریم رقص
زبانم گفت:بیا چیزی بخوریم
مغزم گفت:چه طوره یک کتابه خوب بخونیم
چشم هام گفتند:بهتره چرتی بزنیم
پاهام گفتند:نه؛بریم قدم بزنیم
پشتم گفت:بریم ماشین سواری
باسنم گفت:تا شما تصمیم می گیرید من می نشینم این گوشه

ghazal_ak
21-02-2009, 23:36
روياي اسب آبي

روزي يك اسب آبي به نام هايدي،
به فكرش رسيد كه پرواز كند.
او يك جفت بال درست كرد و بالها را به خود بست،
بالا هايدي! پرواز كن هايدي! بدو هايدي! برو!
هايدي به بالاي كوهي پر از برف رفت،
برف هايدي! يواش هايدي! ليزه هايدي! هو!
بالا آبي آسمان بود و پايين درياي بيكران
كجا هايدي؟ نه هايدي! واي هايدي! بو!

پايان خوش:
هايدي بال زد و اوج گرفت، بالا و بالاتر
حالا هايدي! بالا هايدي! عاليه هايدي! پوپ!
و مثل يك عقاب در ابرها گم شد.
بلند هايدي! پرواز كن هايدي! خداحافظ هايدي! پوپ!

پايان ناخوش:
هايدي مثل قوباغه جستي زد و مثل سنگ افتاد.
سنگ هايدي! منگ هايدي! دنگ هايدي! تُلپ!
و زخمي شد و كم كم در آب دريا غرق شد.
هاي هايدي! واي هايدي! آي هايدي! قُلپ!

پايان جوجه اي:
و هايدي به آسمان نگاه كرد و بعد به دريا نگاهي انداخت.
دريا هايدي! آزاد هايدي! خطرناكه هايدي! نه؟
بعد به خانه برگشت و چاي گرم و كيك خورد.
اينم از هايدي، هي هايدي! چي بگم؟

ghazal_ak
21-02-2009, 23:37
كنترل دنيا

روزي خدا با لبخند به من گفت:
ببينم، دلت مي خواد براي مدتي دنيا رو تو بگردوني؟
گفتم: بله، به امتحانش مي ارزه.
بعد پرسيدم:
محل كارم كجاست؟
چقدر حقوق مي گيرم؟
كي براي ناهار مي ريم؟
بعدازظهر كي مرخص مي شم؟
خدا گفت: اون گردونه رو بده به من!
اينطوري حتما كار دنيا رو به هم مي ريزي.

ghazal_ak
21-02-2009, 23:38
عاشق كه شدم
عاشق كه شدم
دنيا يه بادكنك بزرگ قرمز شد و هوا رفت
انقدر بالا و بالاتر رفت
كه به خورشيد چسبيد و تركيد
حالا مواظبم دفعه بعد كه عاشق شدم
يه نخ به سر دنيا ببندم
كه خيلي بالا نره...
آخه ، مي ترسم اين بار هم ، يا گمش كنم يا بتركه!

ghazal_ak
21-02-2009, 23:39
قطعه پازل
يك قطعه پازل ...
كه در پياده رو افتاده،
يك قطعه مقوايي پازل ...
كه در آب باران خيس خورده،
ممكنه يك دكمه آبي
از كت خانمي باشه
كه توي لنگه كفش زندگي مي كرده
مي تونه لوبياي سحر آميز باشه.
يا چيني در پيرهن مخمل قرمز يك ملكه
يا يك گاز از سيبي كه
نامادري سفيدبرفي بهش داد ...
مي تونه تور يك عروس باشه.
يا يه شيشه كه درشور باز كني غول زشتي بيرون مي آد.
مي تونه تكه اي از لباس ساحره غرب
موقعي كه بخار مي شد باشه.
مي تونه جريان عميق قطره اشكي
روي صورت يك فرشته باشه
هيچ چيز به اندازه يك قطعه خيس خورده پازل
احتمال هر چيزي بودن رو نداره.

ghazal_ak
21-02-2009, 23:42
بمبارون كنین

فقط آرزو دارم فردا بمبارون كنن
تا بخاطر اینكه از پیش من فرار كردی بهت یه درسی داده باشن
اونوقت بدو بدو
به پناهگاه گرم و نرم خانواده مون می رم
و در رو از روت قفل میكنم و تو رو بیرون نگه می دارم
و كلید رو هم میندازم دور...
اونوقت من توی خونه ام و سهم هر دو مونو میخورم
اما تو بیرونی و هی لاغر میشی
وقتی موج انفجار می گیردت داد میزنی جیغ می كشی
اما من اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا
نمی گذارم بیای تو!

ghazal_ak
21-02-2009, 23:45
آواز ماندن

دست از كار كشيدم ، براي اينكه ديگر كاري نداشتم ،
و فكر كردم زمان كوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم .
گفته بودم كه مثل باد غربي ، مي وزم و مي روم
و هيچ كس نميتواند مسير زنگي ام را تغيير دهد.
براي اينكه در گذشته هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
هزار بار ، شايد هم بيشتر ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام .
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه يه سمت در نمي روم ،
آخر ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
وقتي كه همه حرف هايم را بزنم ، مي روم .
اما با تو كه باشم حرف هايم تمامي ندارد.
وقتي كه به فكر فرو مي روم و در راه هاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم
ميل رفتن ندارم
ديشب ، صداي سوت يك كشتي باركس قديمي را شنيدم ،
وقتي كه در رختخوابت دراز كشيده بودم .
انگار مي گفت : پسر ، اين همان كشتي اي است كه
براي سوار شدن آن بار و بنه ات را جمع مي كردي ،
اما لبخند زدم و فكر رفتن را از سر به در كردم .
چون در گذشته ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
هزار بار ، شايد هم بيشتر ، ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام.
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه به سمت در نمي روم .
آخر ، هيچ وقت فكر نكرده ام اين همه مدّت در يك جا بند شوم ...
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام

karin
04-03-2009, 20:34
بند کفشم گیر کرد و کله پا شدم
بعدش بالا افتادم
بالای پشت بوما
بالا، بالای شهرا
بالاتر از نوک درختا
بالای دشت و کوها
همون جابب که رنگا
قاطی میشن با صداها،
این باعث شد گیج بره سرم
دور و برم رو که دیدم
دلم یهو ریخت به هم
بعدش هم پایین آوردم


I tripped on my shoelace
and I fell up -
up to the roof tops,
up over the town
up past the tree tops
up over the mountains,
up where the colors
blend into the sounds.
But it got me so dizzy
when I looked around,
I got sick to my stomach
and I threw down

karin
04-03-2009, 20:48
"پگ" مسواک برقی اش رو روشن کرد
"میچ" هم گیتار برقی اش رو روشن کرد
"ریک" دستگاه سی دی اش رو روشن کرد
"لیز" هم ویدیو اش رو روشن کرد
مامان پتوی برقی اش رو روشن کرد
بابا هم تلویزیون روشن کرد
من هم مو خشک کن ام رو روشن کردم
آهای! چراغ ها رو کی خاموش کرد؟


Peg plugged in her 'lectric toothbrush,
Mitch plugged in his steel guitar,
Rick plugged in his CD player,
Liz plugged in her VCR.
Mom plugged in her 'lectric blanket,
Pop plugged in the TV fights,
I plugged in my blower-dryer--
Hey! Who turned out all the lights?l

Mahdi/s
15-08-2010, 14:28
واییییی باورم نمیشه من 2 سال توی سایت باشم بعد از همچین تاپیکی بی خبر باشم....
اشعارش واقعا معرکه اس....
ممنون از همه کسانی که جمع آوری کردن.....
از METAL gear solid..هم ممنونم که تاپیک رو بالا آورد...
از مدیر و همکار هم ممنون میشم پست منو پاک نکنه.....میدونم اسپم هست اما بزارید بمونه من واقعا دنبال این تاپیک بودم..

Ehsanovic
24-08-2010, 18:49
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم : اگر تو نباشي
زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ،
خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.

شل سیلوراستاین

شاهزاده خانوم
03-09-2010, 11:12
پسرک گفت : " گاهي اوقات قاشق از دستم مي افتد . "


پيرمرد گفت : " من هم همينطور . "


پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خيس مي کنم . "


پيرمرد خنديد و گفت : " من هم همينطور "


پسرک گفت : " من خيلي گريه مي کنم ."


پيرمرد سري تکان داد و گفت : " من هم همينطور . "


اما بدتر از همه اين است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمي کنند .


بعد پسرک گرماي دست چروکيده اي را حس کرد .


" مي فهمم چه حسي داري . . . مي فهمم . "

Metal gear Solid
06-01-2011, 09:03
من یه دوستی دارم که غوله
جایی که علفهای بلند در میاد زندگی میکنه
پهناش مث آب انباره ، قدش به کوه هم میرسه
ولی میدونین ؟ قد من فقط تا سر شست پاش میرسه
قد من فقط تا سر شست پاشه


وقتی خورشید میاد تو اسمون پا میشم میرم پیشش باهاش صحبت کنم
با هم تا اون پایین پایینا ، تا دم شنهای مرداب ، حرف میزنیم یه عالمه
گوشهاش اینقدر دوره ازم که صدام رو نمیشنوه
اما با این حال میفهمه اما با این حال میفهمه
میدونم که میفهمه


چون ما با هم یه رمزی به اسم «خارش- ضربه « داریم
ببینین چی کار میکنیم : ء
من شست پاش و میخارونم .... یه بار بخارونم یعنی «سلام» ء
دوبار بخارونم یعنی «چطوری ؟« ء
سه بار یعنی « هوا چجوریه ؟ بارونیه ؟ » ء


چهار بار یعنی « داد نزن دیگه » ء
پنج بار یعنی «یه لطیفه برات میخارونم » ء
شش بار یعنی « خدا حافظ خدا حافظ » ء
شش بار یعنی « خدا حافظ » ء





البته اونم با ضربه های کوچیک شست پاش جوابم رو میده
یه ضربه یعنی « سلام دوست من » ء
دو ضربه یعنی « از اینکه بازم من و میخارونی خیلی خوشحالم » ء
سه ضربه یعنی « من اینجا خیلی تنهام ... سرم هم که به آسمون » ء
سه ضربه یعنی « من اینجا خیلی تنهام ... سرم هم که به آسمون » ء
چهار ضربه یعنی « امروز یه خانوم عقابه از اینجا رد میشد بهم لبخند زد » ء


پنج ضربه یعنی « اوه کله ام درومبی خوردش به ماه » ء
شش یعنی « وای ی ی ی ی » ء
و هفت یعنی « خدا حافظ » ء
هشت تا هم یعنی «زود زود زود برگرد » ء
هشتا یعنی « زود برگرد » ء





اون وقت من یه عالم میخارونم
اونم دامبولی دیمب ضرب میزنه
و اینقدر بلند بلند میخنده که آسمون و به لرزه در میاره
که این یعنی من دارم قلقلکش میدم و اون
کیف میکنه



گفتم تاپیک و بیارم بالا شاید دوستان فعال شن اینجا

Mahdi/s
17-01-2011, 17:35
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نویسنده: شل سیلوراستاین
داستان هملت با بیانی طنز از زبان شل سیلوراستاین طوری که مردم کوچه و بازار هم بفهمند منظور شکسپیر از این داستان چی بوده، از این به بعد می تونین ادعا کنین هملتو خوندین.


» حجم: 0.46 مگابایت
» نوع فایل کتاب: PDF
» تعداد صفحات: 13



برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Mahdi/s
17-01-2011, 17:52
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

شل سیلور استاین یکی از محبوبترین نویسندگان کودک است. "درخت بخشنده"، "بالا رفتن"، "چراغی در زیر شیروانی" شل سیلور استاین از آثاری هستند که از سوی ده ها میلیون کودک در سراسر جهان خوانده شده است. او در برخی از کتاب های کودکان، بویژه در کارهای آغازینش خود را با نام عمو شلبی معرفی کرده است.

استاین تا زمان مرگش، می ۱۹۹۹ به نوشتن داستان و نمایش نامه، سرودن شعر و ترانه، طراحی کردن و به گفته خود "لذت بردن از زندگی" ادامه داد.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



» حجم: 9.46 مگابایت؛


» نوع فایل کتاب: PDF
» تعداد صفحات: 51

Mahdi/s
17-01-2011, 18:18
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سیلور استاین شهرت خود به عنوان نویسنده ادبیات کودک مدیون کتاب "درخت بخشنده" است که از دیدگاه او، داستانی درباره دو نفر بود: یکی که می بخشد و دیگری که می ستاند.داستان در مورد درختی است که سایه، میوه، شاخه و حتی کنده اش باعث شادی پسر کوچکی می شود.
به گزارش نیویورک تایمز "بسیاری از خواننده ها نمادی مذهبی را در درخت بخشنده می دیدند. معلمان دینی روزهای یکشنبه درباره درخت بخشنده در کلاس خود صحبت می کردند." اما روشنفکران فمینیست نظر دیگری داشتند. به نوشته باربارا ای شرام "استفاده از ضمیر مونث برای درخت ها و ضمیر مذکر برای پسرانی که از بخشندگی درخت سود می برند نشان دهنده تفکر نمونه وار ارباب و برده ای نویسنده است.... خیلی وحشتناک است که دختران و پسران کوچکی که درخت بخشنده را می خوانند با نوعی تجلیل از خودخواهی مردان و فداکاری زنان روبرو خواهند شد."


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

» حجم: 8.29 مگابایت
» نوع فایل کتاب: PDF
» تعداد صفحات: 38

zartosht 2008
18-01-2011, 14:06
آهنگهای شل رو از کجا می تونم بگیرم از چند تا سایت خارجی اومدم دان کنم پیغام معروف " کشور شما ..." رو داد

part gah
08-09-2012, 07:10
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

به این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند



خلقت زن- شل سیلور استاین

شاهزاده خانوم
02-10-2012, 00:14
... و اون
پسر کوچولو رو
خیلی‌ خیلی‌ دوست داشت
حتا بیشتر از اون چیزی که خودشو دوست داشت!

شاهزاده خانوم
07-10-2012, 00:14
من یه جوجه م که هنوز توی تخم زندگی می کنم

اما نمیام بیرون ، سر از تخم بیرون نمیارم.

مرغ ها قدقد قدا می کنن، خروس ها خواهش و تمنا می کنن،

اما من نمیام بیرون، هر چه می خوان، بگن!

آخه همه ش حرف از آلودگی و دعوا و جنگه

مردم همه داد می زنن، هواپیماها غرش می کنن _ انگاری پلنگه؛

در نتیجه همین جا می مونم که هم گرمه و امن و امانه ، هم باحاله ،

و بدونین ، من سر از تخم بیرون نمیارم . محاله !

part gah
13-10-2012, 17:38
بیا عزیزم بیا
یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز
کمى گوشت و لوبیا بار کن
بعد برو سراغ اتومبیل و چرخ هایش را عوض کن
بعد جوراب هایم را بشور
بعد لباس هایم را رفو کن
بعد بیا کنارم بنشین !
و پیپ ام را پر کن
اما نه!
اول پیژامه ام را بیاور
بعد یک قورى چاى دیگر دم کن
همه اینکارها را که کردى
حالا به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
من با بچه خواهرت بازى نکردم؟
هر شب او را ماشین سوارى نبردم؟
به تو اجازه ندادم ماشینم را بشویى؟
به تو نگفتم که دارى چاق مى شوى؟
چرا نمى فهمى ؟
که همه اینها از نظر یک مرد یعنى عشق؟
حالا بیا و کنارم بنشین
اما نه!
لطفاً قبل از آن لباس هایم را اتو کن
پیژامه ام را بیاور
غذایم را بپز
بعد یک قورى دیگر چاى دم کن
و بعد به من بگو:
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
لعنت بر هرچه فمینیست!


پ ن : دلش پره شاعر جدیش نگیری:دی

شاهزاده خانوم
09-12-2012, 19:49
آيا ماجراي عمه مرا شنيده ايد؟
عمه من هميشه تنها بود،
خيلي هم زياد گريه می کرد
همه مي گفتند علتش اين است که هيچ وقت عاشق نشده!

بعد عمه ام عاشق شد،
... اما حالا بازهم گريه مي کند!
چون مي ترسد معشوقش ترکش کند،
حالا نمي دانم عاشق بودن بهتر است يا عاشق نبودن؟

part gah
26-12-2012, 20:09
می خواستم به شما بگویم

سلام

اما شما سریع رد شدید

می خواستم بگویم حال شما چطور است؟

اما شما به من نگاه نکردید

می خواستم بگویم حال من خوب نیست

اما شما دیگر رفته بودید

برای همین همه چیز را به شما نگفتم

فقط پوست موزم را زیر پایتان انداختم تا زمین بخورید و یک لحظه بایستید

شاید این بار مرا ببینید

Raـــــ Hـــــ Za
14-05-2013, 07:58
اون آدم خيلي خوبيه
انقدر شيرينه كه نگو
هميشه مي خنده، با همه مهربونه
همه دوستش دارن
منم بايد عاشقش مي شدم . . .
اما مشكل اينجاست
كه همه عمر نميشه شيريني خورد !
كاش با اين همه مهربوني ،
بعضي وقتها هم عصباني مي شد

aphrodite-
03-03-2014, 01:39
.


Row, Row, Row

Row, row, row your boat
Gently down the stream
Merrily, merrily, merrily, merrily
Life is but a dream.

Oh, row, row, row your boat
Through the toxic waste
Merrily, merrily, merrily with
A smile upon your face

Oh, row, row, row your boat
Gently down the stream
Overlook the chemicals
That turn the water green.

Oh, row, row, row your boat
Through the oil spill
Merrily, merrily, merrily, merrily
Isn't it a thrill?

Oh, row, row, row your boat
Gently through the slime
Overlook the little fish
A floatin' up and dyin'

We're paddling, paddling, paddling, paddling
Merrily through the oil
And the old rubber tires and the sharp rusty wires
And the beer cans and cake pans
Styrofoam cups and aluminum foil

We just row, row, row our boat
Gently through the muck
Nobody, nobody, nobody, nobody,
Nobody gives a damn

Oh, row, row, row your boat
Gently down the stream
Merrily, merrily, merrily, merrily
Life is but a dream.







پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن



پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
به آرامي در مسير رودخانه
با خوشحالي، با خوشحالي، با خوشحالي، با خوشحالي
كه زندگي رؤيايي بيش نيست.

پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
از ميان ضايعات سمي
شادمانه، شادمانه، شادمانه
با لبخندي بر لب.

پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
به آرامي در مسير رودخانه
و ناديده بگير مواد شيميايي را
كه آب را به رنگ سبز در مي آورند.

پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
از ميان روغن ريخته شده [در سطح آب]
سرخوشانه، سرخوشانه، سرخوشانه
هيجان انگيز نيست؟

پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
به آرامي از ميان گل و لاي
و نگاهي هم به ماهي كوچك بينداز
كه مي‌ميرد و روي آب شناور مي‌شود.

ما پارو مي‌زنيم، پارو مي‌زنيم، پارو مي‌زنيم، پارو مي‌زنيم
سرخوشانه از ميان روغن
و لاستيك‌هاي كهنه و سيم‌هاي زنگ زده‌ي نوك تيز
قوطي‌هاي نوشابه و ظرف‌هاي كيك
و فنجان‌هاي پلاستيكي و ورقه‌هاي آلومينيومي

ما فقط پارو مي‌زنيم، پارو مي‌زنيم، پارو مي‌زنيم قايق‌مان را
به آرامي از ميان كثيفي‌ها
و هيچ كس، هيچ كس، هيچ كس
هيچ كس اهميتي نمي‌دهد.

پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن قايق‌ات را
به آرامي در مسير رودخانه
با شادماني، با شادماني، با شادماني، با شادماني
كه زندگي، تنها يك رؤياست.





.

Ahmad
18-03-2014, 23:20
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



از وقتی که دوست‌ام مرا ترک‌کرده‌است
کاری ندارم به جز راه‌رفتن
راه‌می‌روم تا فراموش‌کنم
راه می‌روم
می‌گریزم
دورمی‌شوم ...
دوستم دیگر برنمی‌گردد
اما من حالا
دونده‌ی دویِ استقامت شده‌ام


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پ.ن.: تصویر از فیلم Forrest Gump

Morteza4SN
08-08-2014, 20:25
زبـان از یاد رفته

Forgotten Language



روزی من زبان گل‌ها را می‌دانستم
,Once I spoke the language of the flowers


روزی هرآنچه را که کرم ابریشم می‌گفت، می‌فهمیدم.
,Once I understood each word the caterpillar said


روزی من پنهانی به پرحرفی سارها می‌خندیدم،
,Once I smiled in secret at the gossip of the starlings


و در بستر خود
به گفت‌گو با پروانه‌ها می‌نشستم.
And shared a conversation with the housefly
.in my bed


روزی من همه‌ی پرسش‌های زنجره‌ها را می‌شنیدم
و پاسخ می‌گفتم.
Once I heard and answered all the questions
,of the crickets


با هر دانه برفی که به زمین افتاد و هنگام مردن می‌گریست
من هم می‌گریستم
And joined the crying of each falling dying
,flake of snow


روزی من زبان گل‌ها را می‌دانستم... .
. . . . Once I spoke the language of the flowers


چگونه بود آن زبان؟
?How did it go


چگونه بود؟
?How did it go



از کتاب «جایی که پیاده‌رو تموم میشه» / ترجمه حمید خادمی


پی‌نوشت: همه چیز در همسایگی شما در حال رخ دادنه فقط باید زبانش رو بدونید.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
"My Neighbor Totoro "

Atghia
17-10-2014, 10:04
سوال گورخری



از گورخره پرسیدم
« توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »


گوره خره به جای جواب دادن پرسید:


« تو خوبی فقط عادت های بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟


ساکتی بعضی وقت ها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت می شی؟


ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟


لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟


و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.


دیگه هیچ وقت از گورخرها دربارهء راه راهاشون
چیزی نمی پرسم.


شل سیلورستاین