تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 27 اولاول 1234567814 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 268

نام تاپيک: خواندنی هایی در مورد خوانندگان ايران

  1. #31
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    فرهاد مهراد هنرمندی از تبار حقیقت



    حمید مصدق.. فریدون مشیری.. سهراب سپهری.. و… و…و.. و باز زندگی تكرار می گردد!! سخنان زیادی در مورد زندگی هنری و خصوصی فرهاد مهراد در میان است…
    همه میگن صدای مخصوص خودش رو داشت. خیلی ها او را به خاطر نرفتن به خارج از كشور و ماندنش تحسین می كنند .. بعضی ها از مهربانیش می گویند و بعضی از انزوایش و سكوتش!! فرهاد انسانی تنها بود .!!

    فرهاد موسیقی را از دوستان ارمنی اش یاد گرفت.آكاردئون آموخت و بعد از آن گیتار..دوست داشت در رشته ادبی درس بخواند .. ولی به اجبار در رشته طبیعی مشغول گشت.. رشته ای كه هیچ گاه علاقه ای به آن نداشت!!ثمره این اجبار.. ترك تحصیل همیشگی او بود.این اتفاق در سال ۱۳۴۰ روی داد.

    فرهاد اولین تجربه خوانندگیش را زمانی آزمود كه با دوستان ارمنی اش به اهواز رفته بود. شب اول برنامه گفتند كه خواننده گروه بیمار شده و او باید بخواند و او خواند و نا خواسته خوانندگی را تجربه كرد.او به زبان فارسی اجرای بر نامه نمی كرد.. تا زمانی كه به او پیشنهاد شد…

    فرهاد از بلك كتز و كوچینی شروع كرد و از همان ابتدا طرفداران زیادی نداشت تا بعد از مدتی در میان مردم گل كرد!!در آن زمان بلك كتز پر طرفدار ترین گروه ایرانی شد!!
    فعالیت او در بلك كتز از سال ۱۳۴۴ آغاز شد … هنوز پنج دقیقه از خواندنش نمی گذشت كه سراسر سالن در سكوت فرو می رفت.

    فرهاد بی آزار و منزوی بود. آدم بذله گو و شوخی نبود… همیشه گوشه گیر بود. می شد فهمید كه نمی تواند خیلی چیزها را تحمل كند. اما در رفتار هایش نشان می داد. خوش بر خورد و خوش رو بود . البته گاهی اوقات هم بذله گویی می کرد. مثلا زمانی كه به معرفی اعضای گروه می پرداخت؛ شوخ طبعی اش گل می كرد. هامو را هملت معرفی می كرد و وقتی كه می خواست شماعی زاده را معرفی كند، می گفت: نایس جنتلمن!! شماعی زاده اوایل فكر می كرد فرهاد دارد به او فحش می دهد برای همین ناراحت می شد، حالا شاید اکنون كه کمی به زبان خارجه تسلط یافته، می داند آن دو كلمه توهین نبوده است. خودش را كه معرفی می كرد می گفت : این منم كه پیانو می زنم. بعد كه پیانو زدنش تمام می شد، می گفت این یك پیانیست معمولی بود. او مودب بود كه هیچ كس را به نام كوچكش صدا نمی كرد.
    اولین ترانه ای که خواند؛ در فیلم رضا موتوری پخش شد.


    منوچهر اسلامی این گونه از فرهاد روایت می کند :

    «در دورانی كه از هم جدا بودیم به استودیو رفتم. كاری گرفته بودم كه قرار بود برای اركستر سمفونیك ضبط كنم. نوازندگان اركستر سمفونی را جمع كردیم. برای ساعت ۱۱ قرار گذاشتیم یعنی در آن زمان باید استودیو در اختیار ما قرار می گرفت. وقتی رسیدیم دیدیم فرهاد در استودیو نشسته، فكر كردیم كارش تمام شده است. بیست و چند نوازنده اركستر هم آمده بودند، از اپراتور پرسیدم : كار آقای فرهاد تمام شده؟
    گفت نه تازه استارت می خواهیم بزنیم!
    پرسیدم چند تا كار هست؟ گفت: شش تا.
    بچه ها دادشان در آمد كه چرا ما رو اینجا آوردید؟ حق داشتند برای هر ترانه حداقل دو تا سه ساعت باید وقت استودیو را گرفت برای ضبط یك آهنگ خواننده باید چند بار كار را قطع كرده دوباره اجرا كند تا مطلوب در آید. به بچه ها گفتم صبر كنید اگر خراب شد .. می روم می گویم وقت مال ماست! فرهاد با یك گیتار نشسته بود، كارش را شروع كرد. ترانه كه تمام شد. فهمیدم تمام شده. فرهاد دومی را شروع كرد بعد سوم بعد چهارم و…………… یعنی شش ترانه را در هجده دقیقه خواند. بچه های اركستر مات و مبهوت مانده بودند كه مگر ممكن است؟

    بعد ار انقلاب یكی دوبار به او پیشنهاد به رفتن خارج شد كه او قبول نكرد . می گفت: برویم آنجا چه كار كنیم؟ برویم همان اهنگهای بلك كتز را بخوانیم؟ آنها دیگر قدیمی شده!
    فرهاد خیلی معروف نبود ولی خیلی ها می خواستند با او معروف شوند!!
    فرهاد یك انسان كامل بود. آن قدر بی تكبر و كم رو بود كه حتی رویش نمی شد كه به گارسون دستور غذا بدهد».


    ریشه انزوای فرهاد :

    فرهاد یك گام از اجتماع جلوتر بود. ناملایمات اجتماع را می دید و از دیدن آن رنج می برد. نادانی دیگران را می دید و غصه می خورد.و همین مسئله او را وادار به سكوت می كرد. شعور بالای فرهاد بود كه او را به انزوا كشاند. فرهاد خواننده ای از تبار حقیقت بود. موسیقی از دید فرهاد عارفانه بود نه مطربی!!

    اولین اثر فرهاد به زبان فارسی؛ صدای بی صدا نام داشت!! دومین كارش جمعه نام گرفت ترانه ای كه به خاطر محتوایش بحث های زیادی را بر انگیخت و به عنوان سیاسی ترین ترانه های دهه پنجاه شناخته شد ؛

    توی قاب خیس این پنجره ها / عكسی از جمعه غمگین می بینم / چه سیاهه به تنش رخت عزا / تو چشاش ابرای سنگین می بینم / داره از ابر سیاه خون می چكه / جمعه ها خون جای بارون می چكه / نفسم در نمی یاد / جمعه ها سر نمی یاد / كاش می بستم چشمامو / این ازم بر نمی یاد / جمعه وقت رفتنه / موسم دل كندنه / خنجر از پشت می زنه / اون كه همراه منه

    سومین ترانه او هفته خاكستری بود. ترانه ای دیگر ...... خلاف جنس ترانه های آن دوران.. تلنگری به انسانهای غرق در زندگی روزمره!! چهارمین شعر، شبانه احمد شاملو بود. ترانه ای سیاه! شرح حال جامعه كه شاعر آگاهانه واژه هایش را انتخاب كرده بود. فرهاد این ترانه را به دكتر صلحی زاده كه در ان زمان معروفترین متخصص ترك اعتیاد بود؛ تقدیم كرد. پنجمین كار او كودكانه نام داشت و ششمین گنجشكك اشی مشی و بعد از ان شبانه ۲.

    شبانه 2 به 17 شهریور نسبت داده شد.

    یه شب مهتاب / ماه میاد تو خواب / منو می بره / ته اون دره / اونجا که شبا / یکه و تنها / تک درخت بید / شاد و پر امید / می کنه به ناز / دستشو دراز / که یه ستاره / بیفته مثله / یه چیکه بارون


    یادداشتی از شهیار قنبری برای فرهاد :

    «مرد تنها هم مرد!
    برای كسی شدن، برای اسطوره شدن، برای به اوج رسیدن، برای این كه تار نماها از مرثیه لبریز شوند ، باید مرد.
    مرد تنها هم مرد و اسطوره شد. سوگواران گناهكار دوباره انگشت اتهام به جانب یكدیگر دراز می كنند كه بگویند: من بی گناهم. تو بودی كه دست او را نگرفتی. تو بودی كه گذاشتی تمام شود. و باری آرام می گیرند و به بستر می روند. حافظه ملی ما پاك پاك است، حافظه هنری هم.
    هیچ كس هیچ چیز به یاد ندارد این كه چه كرده ای مهم نیست. این كه چه نكرده ای مهم است. دوباره یكی می رود و ما همه دسته گلهای پوسیده را به پایش پرتاب می كنیم.
    بر امواج اینترنت تصویرش را تاخت می زنیم!! شعر می نویسیم؛ رج می زنیم…بغض می كنیم… سبك می شویم…این همه انرژی دیر هنگام به كار هیچ كس نمی آید.
    اما اگر زنده بود به دردش می خورد.

    از این همه دوستت دارم ها شد و با یك بغل ترانه به خانه رفت.

    شانزده سالگیم در یك بر نامه رادیویی قد می كشید. رادیو تهران صبح جمعه، بر نامه آوای موسیقی ، تهیه كننده : هوشنگ قانعی. من نویسنده و گوینده اش بودم. رو به روی من ایستاده بود و كاغذ سیاه و سپید را دوره می كرد. با صدای بی صدا… مثل یك خواب كوتاه.. یه مرد بود یه مرد!! لبخندش را به من بخشید. و روزی دیگر صدایش را به آسمان دوخت. فرهاد پاك بود. روشن بود . نازك بود. آرام بود و دانا بود. فرهاد از همه بهتر بود از همه سر بود.بعد جمعه از راه رسید. جمعه پیروزی نوین.. آمنه آغاسی را پس زد. و بعد اسفندیار به زندان رفت و من در خلوت هشیار و خوش رنگ واروژان؛ در خیابان بیست و پنج كوچه محسنی به هفته خاكستری رسیدم.

    بازجوبان اوین گمان می كردند این ترانه را اسفندیار نوشته!! همین طور پیش رفت تا آخرین نجواها!! شعری كه در دریا كنار به گل نشست. اسفندیار بر آن موسیقی نوشت . اما به استودیو نرفت.
    اسفندیار منفرد زاده به آمریكا رفت و من به انگلیس و فرهاد در خانه ماند. گذشت و گذشت و بعد یك بار دیگر در برابر دوربین نشسته بودم كه خبر آمد فرهاد هم رفت!
    و بعد هق هق من بند نیامد و هنوز است كه نمی دانم با این شور بختی چه كنم؟ فرهاد عشق بود.كه دیگر تكرار نخواهد شد!
    به همین سادگی و اینك نابلدترین مان؛ این رسوایان بر خاكستردانش اشك می ریزند و مرثیه می خوانند و موعظه می كنندو برای جلد روی نشریه ها عكس می گیرند!! و فرهاد از آن بالا یا از آن پایین می خندد. درست مثل لحظه ای كه شعر مرد تنها را مرور می كرد. ‹‹سهراب »می دانست كه مرگ پایان كبوتر نیست و فرهاد می داند كه دوباره به دنیا می آید. بی وقفه از هفته های خاكستری اینك ققنوسی پر و بال می گشاید كه سایه گسترده اش خردی ما هجی می كند.»
    و حال خودم می نویسم

    فرهاد رفت بقیه هم می روند و هر روز هنرمندانی هستند كه از یاد ها پاك می شوند!!
    واژه هنرمند آنقدر بزرگ هست كه لایق درك كردن باشد ولی متاسفانه هیچ گاه این گونه نبوده است و نمی دانم نخواهد بود یا امیدی به تغییر هست؟

    روزها و شبهایی هست كه صدایش در گوشم تكرار میشود و در گوشم صدایش فریادی است!!فریادی كه از عمق وجودش بر می خواست!! فرهاد را دوست داشته ام و دوست می دارم و تمام هنرمندان این مرز و بوم را كه زمانی در كنارم فریادشان شعله می كشید و اینك شعله خاموش گشته است!! فرهاد رفت و در آرامگاهی كه واقعا آرامگاه است هنوز لبخندی دلنشین بر لب دارد. و در جایی است كه دیگر نه از نامش بلكه از شماره سنگ قبرش شناخته می شود!!
    عاقبت همه ما همین است! آنگاه كه فراموش شویم چه احساسی می كنیم؟
    فرهاد فراموش شد، آنگونه كه دیگران!! فراموشی حزن انگیز است!!اشك از چشمانم جاری می شود. ترس این دارم كه هنگام خاك سپاریم هیچ كس نباشد و فراموش شده باشم. تنها باشم انگونه كه فرهاد تنها بود… انگونه كه امروز تنهایم… بر می خیزم…در آیینه نگاهی به خود می اندازم…صدای فرهاد فضای اتاق را پر می كند…در باز می شود؛ فرهاد می آید؛ لبخند همیشگی اش بر دیوار اتاقم سنگینی می كند و اوست كه فریاد می زند.!!

    می بینم صورتمو تو آینه / با لبی خسته می پرسم از خودم
    این غریبه كیه از من چی می خواد / اون به من یا من به اون خیره شدم
    باورم نمی شه هر چی می بینم / چشمامو یه لحظه رو هم می ذارم
    بخودم می گم كه این صورتكه / می تونم از صورتم ورش دارم
    می كشم دستمو روی صورتم / هر چی باید بدونم دستم می گه
    منو توی آیینه نشون می ده / می گه این تویی نه هیچ كس دیگه
    جای پاهای تموم قصه ها / رنگ غربت تو تموم لحظه ها
    مونده روی صورتت تا بدونی / حالا امروز چی ازت مونده به جا
    آینه می گه تو همونی كه یه روز / می خواستی خورشید و با دست بگیری
    ولی امروز شهر شب خونت شده / داری بی صدا تو قلبت می میری
    می شكنم آینه رو تا دوباره / نخواد از گذشته ها حرف بزنه
    آینه می شكنه هزار تیكه می شه / اما باز تو هر تیكش عكس منه
    عكس ها با دهن كجی بهم می گن / چشم امیدو ببر از آسمون
    روزا با هم دیگه فرقی ندارن / بوی كهنگی میدن تمومشون

    در اتاقم بسته میشه…اون رفته.. منم كه هنوز تو آیینه نگاه می كنم!! و فردا ماییم كه در آیینه نگاه می كنیم!!
    یادداشتم رو با حرف همیشگی فرهاد تموم می كنم كه آخر تموم حرفاش اینو می گفت:
    «به امید باران و صلح!!»
    + نوشته شده توسط مجتبي

  2. این کاربر از Venus بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #32
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    داریوش از گذشته تا کنون


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    بر می گردیم به ۴۵ سال پیش

    داریوش برای اولین بار در 9 سالگی روی صحنه رفت.

    یعنی زمانی که به مدرسه می رفت ،البته آن زمان داریوش کوچولوی ما ارکستر نداشت و با یک میکروفن ساده شروع کرد. داریوش کلاس دوم ، سوم دبستان را در شهر آرا گذراند و اولین بار در همین مدرسه به صحنه رفت. کلاس ششم را در شهر کرج گذراند.اما از همه مهمترکلاس هفتم ، هشتم و نهم را در دبیرستان فارابی گذراند و معلم او که آذری زبان بود ، برنامه ای در سالن های تربیت بدنی ترتیب می داد که داریوش در آن سالن ها ایفای نقش می کرد. مدتی بعد داریوش به تهران آمد ، در دبیرستان مدائن شروع به ادامه ی تحصیل کرد ، که چندی نگذشت که به خاطر انشای خیلی صادقانه ی خود از مدرسه اخراج شد.

    و بعد از آن موضوع به دبیرستان آزادگان که در نارمک قرار داشت می رود و به ادامه ی تحصیل می پردازد و بعد از اتمام درس، خوانندگی را به طور حرفه ای آغاز می کند و توسط آقای حسن خیاط باشی راهی تلویزین می شود و با آقای فرشید رمزی که در آن زمان کارگردان تلویزیون بود، شروع به همکاری می کند.

    از آنجایی که در آن زمان مملکت پارتی بازی بود، داریوش را به خاطر یک برخورد زوری که می خواستند بکنند ؛ از تلویزیون اخراج کردند که در آن موقع شاید تنها یکی دو آهنگ از داریوش پخش شده بود . بعد از آن با ایرج جنتی عطائی آشنا شد و با او به راهش ادامه داد .

    بعد از ایرج با هنرمندانی چون حسن شماعی زاده (آهنگساز چشم من ، دستای تو و...) ،بابک بیات (آهنگسازخونه ،بن بست و ...) و اردلان سرفراز ( آلبوم گلایه ها ) کار کرد . مهمتر از همه به قول داریوش استاد تمام خواننده ها "پرویز مقصدی" که پایه گذار موسیقی نوین در ایران بود ، همکاری کرد.(نفرین نامه)

    داریوش در همین موقع ها بود که با کیوان و افشین آغاز به همکاری کرد که در آن زمان گروه شش و هشت بر سر زبان ها بود . نلی ، آلیس ، ماسیس ، اونیک از جمله هنرمندانی بودند که در آن گروه ایفای نقش می کردند.

    داریوش در همین دوران بود که در اوج جوانی و مشهوریت به خاطر یک سری مسائل که در رابطه با کارهایی که ضبط و

    پخش شد ، مثل : بوی گندم ، بن بست ، جنگل ، علی کنکوری و حتی خونه و چند تا کار دیگر از اردلان سرفراز، مجموعه کارهایی بود که بر انگیخته شدن رژیم سابق شد و ساواک هم برای مدتی بد جوری پاپیچ شده بود و برای داریوش خیلی غیر باور بود که در این مملکت بهخ خاطر یک سری آهنگ و ترانه باید مورد باز پرسی قرار گیرد . شاید همین عامل بود که باعث شد داریوش بیشتر جریح تر شود و مسیر خود را هرچه محکمتر طی کند.

    قصه از اینجا بود که وقتی که داریوش و شهیار قنبری در حال فروش کاست و امضا دادن به هواداران بودند به طور غافلگیر کننده ای دستگیر می شوند.

    شاید چیزی که یادم رفت بگم و لازم بود گفتنش این بود که اولین ترانه ای که داریوش اجراء کرد ، در سن 17 سالگی بود ، که ساخته ی خود داریوش و شعر زیبای علی گزرسه بود و این ترانه نامی نداشت جز " پیمان شکسته"

    اما چیزی که همیشه داریوش عزیز را در کنسرت ها رنج می داده ، رفتار پلیس ها و بادی گاردهای برگزار کننده کنسرت ها بوده که نه تنها با مهمان نوازی برخورد نمی کردند بلکه خشونت آنها نسبت به هموطنان عزیز باعث شده است تا عشق حاکم بر سالن های کنسرت کم رنگ تر بشود.

    لازم به ذکر است که داریوش 2 یا 3 سال از تحصیلات دبیرستانی خود را در سنندج و در دبیرستان شاپور آن زمان گذرانده است. و هنوز هم یادگاری داریوش بر روی یکی از درخت های سنندج موجود است.

    یادتان باشد هر موقع گذری به سنندج داشتید حتما اون درخت رو ببینید. و اینجا باید این سوال را از داریوش کرد که چه کار کردی که مردم اینقدر دوستت دارند....؟؟!

    درخشش داریوش در سینماست ، بله سینما . داریوش با بازی در دو" فیلم فریاد زیر آب" و" یاران" توانست در دنیای هنر پیشگی نیز خود را محک بزند آن هم چه محکی...! در فیلم فریاد زیر آب که شاید بتوانم بگویم بارها و بارها این فیلم را دیده ام ولی هر بار دیدن آن تازگی خاصی برای من داشته و توانسته است ارتباط جدیدتری با من برقرار کند نیازی به خلاصه گویی داستان فیلم نیست چون می دانم برای یک بار هم که شده ، آن فیلم را دیدید و می توانم حدس بزنم که پرده به پرده ی این فیلم را حفظ هستید .

    اما مسئله ای که به واقعیت گرایی فیلم کمک می کند تطبیقی از دنیای امروزی و دنیای لیلی و مجنونی سناریو است که در این فیلم دردهای جامعه به کنار رفته وعشق به میان می آید . داریوش علاوه بر ایفای نقش در این دو فیلم در بسیاری از فیلم ها با صدای خود توانسته است به فروش بیشتر آن فیلم کمک کند ، که باز هم هنر داریوش است که من و تو را به پای گیشه بلیط فروشی می کشاند.

    همانطور که در پست قبلی خدمت شما عزیزان عرض کردم شنیدن حرفهای هنرمندانی که از گذشته با داریوش بودند با الحق شنیدنی است و این هفته می رویم سراغ اسطوره ی ترانه اردلان سرفراز .

    در مورد داریوش من یک کتاب 35 ساله می دونم ، ولی مختصر می کنم حرفم را و جدای کیفیت های تکنیکی صدای داریوش که باید اساتید موسیقی در موردش سخن بگویند ، در مورد داریوش فقط این را می توانم بگویم که داریوش صدای زخمیه سرزمین ماست .

    داریوش صدایی بوده که در طول 35 سال پا به پا و همگام ترانه ی متعهد و بیدار ایران قدم برداشته و به قول دوست شاعرم ، آقای فرهاد شیوانی #<< به صدایی می خواهم برسم که گلویش نی خونین شکایت باشد>># که داریوش آن صدایی است که به اعتقاد من و دیگر همکارانم که نقشی در ترانه بیدار و ترانه متعهد و ترانه مولف دارند ، در سرزمین من بار عاطفی این ترانه ها را (داریوش) به بهترین وجه به دوش کشیده و به مردمی که مخاطبین اصلی هر هنر متعهد هستند رسانده و به سعادت کارهای داریوش یک به یک اگر مرور کنیم در کنار ما پای مردانه ایستاده . و این از نظرکیفیت های یک صدای متعهد .

    در انتها می خواستم بگویم که داریوش واقعیت ترانه راستین و متعهد و ترانه بیدار ایران هست . از آغاز تا به امروز ، ترانه ی ماندنی یعنی آیینه ی رو در روی اجتماع و سرزمین من ، نشانگر تمام کمی و کاستی ها.

    این بود قسمتی از سخن های گهر بار ستون اصلی ترانه بیدار اردلان سرفراز . می خواهم در پایان این پست و در پایان زود گذر این گذر بگردیم و رد پایی از یاران بیابیم .

    در گذر ترانه از ترانه ای گفتیم که در طول خاطرات زندگی گریبان گیر روزهای پر خاطره ی زندگی است ، هربار با دل سپردن به ترانه شاید گذری داشته باشیم بر سکانس به سکانس ترانه ی دیروز اما به تعبیر امروز و در حالی که با خاطره ها زنده می شوی آدما باز تو شب ترانه بازی می کنن ، پس بیا ما هم ترانه بازی بکنیم و از خاطرات ترانه تا فردایی نرسیده گلچینی از باغمون رابه واژه در آوریم ، و در این بازی خودمون رو سهیم بکنیم .

    هر چند می دانم واژه سازی این گلچین سخت است پس چه بهتر که احساس کنیم و بنویسیم. این بازی پایان ندارد و برعکس یک نفره یا دو نفره نیست هر قدر تعداد بازیکنان بیشتر باشد ، با جرات بیشتری می توان گفت برنده اصلی من و تو هستیم .

    اما یادمون باشد در دوران بی کسی عاشقانه هایمان که شاید بر لب هایمان خنده ای نشیند گرچه این لبخند گواه تلخی آن روزها را دارد ولی بهتر است از صد هزار بار نفس کشیدن در زندان زندگی دوران بی کسی .

    حالا بگو تا در این زندان چگونه بگوییم ...؟!

    و اینجا باید این سوال را از داریوش پرسید :چه کار کردی که مردم اینقدر دوستت دارند....؟؟!

    و داریوش پاسخ داد :

    --سعی کردم خودم باشم ، صادق باشم ،سعی کردم با مردم رو راست باشم ، و این همان رازی است که می تواند هرکس را در قلب های مردم جای دهد.

    اما اینجا مسئله ای به وجود آ مد که برای مدتی تیتر اصلی روزنامه ها و مجلات شده بود "پاشیدن اسید روی داریوش هنرمند محبوب ایران" که از جایی شروع شد که عشق دستش را به نفرت داد و بانی این حرکت شد و اما این جریان را از زبان داریوش می شنویم.

    -- یادمه روی صحنه بودم و داشتم ترانه ی نفرین نامه رو می خوندم که یک دفعه احساس کردم که صورتم گرم شد بعد که متوجه شدم دیدم دختر خانمی در یک لیوان آبجو خوری اسید ریخته و روی صورت من پاشیده که خوشبختانه در مجاورت با هوا خاصیت اسید کم شد و آسیب جدی بر من وارد نشد که نمی دانم این عشق بود ، نفرت بود ، چی بود که اون دختر رو مجبور کرد تا اون کار و بکنه . حالا در هر صورت عشق بود یا نفرت نمی دانم ولی آنکه مهم است اینکه اتفاق جدی برای داریوش رخ نداد.(خدا را شکر)

    سال 2000 سال رویش داریوش

    داریوش ادامه داد و ادامه داد تا اینکه از 2000 گفت ، سال 2000 سالی که همه از هم همه های یکی شدن به من شدن نگریستند.

    ترانه ی سال 2000 که در آن زمان برای مردم غیر باور می آمد و همه زیر لب می گفتند: داریوش از چه می گوید...؟ از سقوط ، از فرار ، از شکفتن فلز و . و . و آری غیر باور بود که در زمانی که اوج محبت بود از سال 2000 بگویی.

    رسیدیم و رسیدیم و رسیدیم به شب های پر از قصه رسیدیم به سال 2000.

    وقتی که سال میلادی داشت ورق می خورد ، بودند کسانی که ترانه ی 2000 را زمزمه می کردند و آن لحظه بر داریوش چه گذشت ...؟

    اما بر خلاف تصور سال 2000 برای داریوش شروعی دوباره بود ، بهتر بگویم تولدی دوباره. داریوش در این سال میلادی داشت که همراه با میلادش رویید.

    چیز مهمی که در این سال داریوش تونست از دست آن خلاص شود ، بیماری بود که چندین سال دامن گیر او بود "اعتیاد". بیماری که امروزه دامن گیر جامعه ما شده ، در مورد اعتیاد سخن گفتن زیاد است که بعد ها قصد دارم از آن بگویم. اما هنرمندانی چون اردلان سرفراز ، ایرج جنتی عطائی ، فرید زولاند و ... از داریوش گفته اند که شنیدن حرفهای آنان خالی از لطف نیست.

    داریوش از زبان فرید زولاند(نقل قول)

    --من افتخار این را دارم که در حدود 35 سال است با داریوش کار می کنم و در طی این مدت بهترین کارهای خود را که البته با صدای داریوش و اشعار زخم دار آقایان اردلان سرفراز ، ایرج جنتی عطائی و شهیار قنبری می باشد را ساخته ام .

    داریوش به نظر من کسی هست که اعتبار مو سیقی ماست ، اعتبار ترانه هست ، ترانه بیدار و داریوش کسی هست که با صداش حقیقت را به رخ می کشد ، درد او درد مردم هست و درد ترانه سرا و آهنگساز را خوب می داند و به صورت درست و به صورتی که لازمه به مردم ارائه میدهد.

    داریوش کسی هست که ترانه را از صورت گل و بلبل و از صورت کوچه و بازاری به صورت جدی و اجتماعی در می آورد و مسائل اجتماعی و سیاسی را بیان می کند و داریوش به نظر من بهترین پیام دهنده ترانه است .

    و من خودم از نظر احساسی و کاری وقتی که برای داریوش کار می کنم ، صدای او ، رفاقت او ، صداقت او ، در وجود و احساس من وجود داره و صداش در گوشم می خونه و برایش آنگی رو می سازم که در وجود من به وسیله ی صدای او نواخته می شود و این را هم می دونم که این پیام به طور صحیح به دست مردم و گوش مردم می رسه. حرف جناب زولاند حرفی است که از ۳۵ سال همکاری سر چشمه می گیرد ~۳۵ سال دوستی*عشق و.و.و

  4. #33
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    اینم یه مصاحبه با داریوش عزیز



    داريوش اقبالی : اين بغض را سالهاست با خودمون داريم

    با حس های گمگشته ائی که ديگر نام همدلی نمی توان بر آنها گذارد. همدلی هائی که دير زمانی ست در بين ما به جدل مبدل گشته است.
    داريوش ايستاده است در صلابت صدائی که همه ريشه در من وتو دارد. من و توئی که جاری در زبان و موسيقی ست. اوئی که آميخته در ادبيات شفاهی و عاطفه های تاريخی مردمش شقايق می روياند. داريوش آوای مشترک من وتوست ، اشتراکی به نام ايران، اتحادی به نام ايران و خاطره ائی به نام عشق. سرشار است از نفرتی به نام جهل و استبداد و مکدر از سياهی اعتياد.

    متن زیز مصاحبه ای است با داریوش :

    داريوش عزيز همواره با بغض هميشگی ا ت برای آزادی خوندی، از کی اين بغض گلوتو فشرد، اين بغض آزادی؟
    والا اين بغضُ سالهاست با خودمون داريم، بغضی صد ساله ست که دارم اونو به دوش می کشم، منهم جزء آزاديخواهانی هستم که تو اين صد سال مبارزه کردن، پيش گرفتم .

    در انتخاب ترانه و موزيک صاحب سليقه خاص و سبک ويژه ائی هستی، اين نوع کار به انتخاب خودِ توست؟ و يا اينکه افرادی از قبيل شاعر و آهنگساز اين کارها رو به اين شکل در اوج به تو پيشنهاد می کنند؟
    طبيعتأ کاری ست تيمی، کاری که گروهی انجام ميشه، با هم درارتباط هستيم، تفاهم هائی که داريم، با نظريات همديگه به توافق می رسيم، در هر صورت کاری ست مشترک .

    به عنوان خواننده ای هدفمند همواره آينه ای بودی که مسائل اجتماعی و سياسی در صدای تو پژواک داده می شه اين آزاديخواهی همواره در ترانه هات موج می زنه، زندان و آزادی در کارنامه هنری تو سابقه ی طولانی داره، از سابقه ی زندانت در آن زمان بگو؛ و يا شايد خواندن ترانه ی زندونی...
    والا ، الان ديگه يک زندان بزرگيه ايران برای خودش ، منهم در دوره ای که در ايران بودم مثل خيلی ها از اين به اصطلاح تفتيش تفکر، بيان اشعار مسثنی نبودم و مورد مواخذه قرار گرفتم، بله منهم قبل از انقلاب به خاطر خوندن ترانه هائی 9 ماه زندان بودم و الان هم کماکان اگر بوديم... به قول ايرج جنتی عطائی، هر وقت ازش می پرسی حالت چطوره ؟ ميگه:« تو زندونيم، شُکر»

    همواره دراشعارت دل نگرانيت نسبت به زندگی محسوس بوده، فکر میکنی ، کی به آرامش خواهی رسيد تا ما رو هم متعاقب اون در ترانه هات به اون سر منزل آرامش برسونی؟
    به اين نتيجه رسيدم بعد از پنجاه و اندی سن و تجربه که، آرامش رو انسان بايد خودش به دست بياره ما بايد اول آزادی درونمونو تکميل کنيم و بتونيم اين آزادی رو با ديگران سهيم بشيم و بتونيم اين پيام آزادی رو با ديگران سهيم باشيم و اميدوارم سرزمين ما هم آرامشی که حقشه رو با تلاشی که پيگيرانه جوانان و دانشجويانمون دنبالش هستن بتونن به دست بيارند.

    در صورتی که تمام اينها به خودش جامه ی عمل بپوشونه و به صورت آرمانی همه چيز به رهائی بيانجامد ، اون روز از چه خواهی خواند؟
    عشق، عشق چيز با شکوهيست . عشق انرژی بسيار فوق العاده ای داره، دوست داشتن، محبت کردن قدر زندگی رو دونستن، احترام به عقايد همديگر گذاشتن، در کنار هم زندگی کردن و پيام گذشت و صلح و مهربونی، بهترين پيام می تونه باشه .

    حالا داريوش، اگر روزی برگردی به وطن، اولين ترانه ای که بخوای تقديم به ايران زمين ات کنی، کدوم يک از ترانه هايت خواهد بود؟
    من فکر میکنم ، همون سرود ای ايران رو بخونيم بهترين سرود باشه ، سرود هميشگی.

    در آلبوم دوباره می سازمت وطن، جوان و دانشجو، آمال و آرزوهايش رو در آن مي يابه و از آن عبرت می گيره ، از اين آلبو م بگو و چگونگی انتخاب اين شعر؟
    چگونگی انتخابش ، چون سر و کار من با اشعار هست، يکسال و نيم پيش بود، در پاريس بودم و اتفاقی به کتاب سيمين بهبهانی بر خوردم، و اين انگيزه در من بوجود آمد که سريع بتونم ملودی اش رو زمزمه کنم و با شرايطی که سرزمين مون داشت، ديدم مناسبت داره که که هر چه زودتر اين پيام رو به گوش هموطنانم برسونم و تلاش کردم آهنگش ساخته شد و در عرض يک سال و نيم اخير، اين آهنگ به صورت مستمر، از رسانه ها و تلويزيون ها پخش شده، ولی به علت شرايط ، سی دی آن جديدأ به بازار اومده .

    داريوش، اردلان سرفراز در کتاب از ريشه تا هميشه، به خاطراتی همواره با تو اشاره کرده، اردلان ميگه:« داريوش هميشه با ترفندی هوشيارانه به زمزمه ی آهنگی می پردازه، و به اين شکل نظر منو معطوف می کنه به ملودی که من برم بر اساس اون ترانه ای بسازم، از اين خاطره بگو، از اين ترفند و شگرد، می خوام بگم ، بدين شکل تو هميشه اعمال نظر و سليقه کردی حتی در ترانه...
    من اون حق آزادی رو داشتم که انتخاب کنم، خيلی از انتخابها با سليقه ی احساسی من بوده و ملودي هائی رو تو ذهن زمزمه می کردم و با او مطرح می کردم ، اردلان به فکر فرو می رفت که برای اون شخصيت ملودی يک شعر مناسبی بسازه، خيلی از اين اتفاقات افتاد که بسياری از ملودی ها رو به اين صورت ساختيم، بعد کامل کردن اين ملودی ها رو دست آهنگساز داديم اين رابطه های ما در قديم بسيار نزديک بود و در کنار هم بوديم و با اکثر دوستانم مثل جنتی عطائی، مثل شهيار، مثل اردلان، زندگی می کرديم، ما نمی خونديم یا نمی سروديم، با هم زندگی میکرديم و نتيجه اش اين آثاری ست که در دسترس مردم هست.

    مدتی پیش با بابک بيات صحبت می کردم، و کل صحبت مون پيرامون توانایی های تو بود، از ترانه ی رازقی و آخرين کاری که با بابک بيات کردی بگو؟
    اون هم يک تصويری ست، باز هم فرياد شاعره که فرياد می زنه و آرزوی آزادی رو برای اون سرزمين می کنه .

    و چه کليپ زيبایی ساخته شده ...
    بله، اون کليپ رو در لوس آنجلس کار کرديم و مهران عزيز واقعأ زحمت کشيد رو اين ويدئو موزيک، و در واقع تصويرگر يک واقعيتی ست از اون سرزمينی که به تاراج رفته.

    داريوش با ادبيات و شعر مأنوسی و هميشه در بين ترانه ها و آهنگ ها، با زبان دکلمه با مردم صحبت کردی؛ و از اشعار نو گفتی، از اشعار سهراب سپهری و ديشب که، شعری از مريم حيدر زاده رو انتخاب کرده بودی، اين ضرورت کاربرد زبان شعر نو معاصر رو در کلامت، توضيح بده ؟
    شعر زيبا منو منقلب می کنه، شعر زيبا پيامی داشته باشه که جامعه مون دنبالشه ، منهم فردی از جامعه، می گردم تو هر شعری، و چون با شعر در ارتباط هستم، کتاب مريم حيدر زاده رو هم خوندم و يکی از اشعارش رو با اندکی تغیير و تماس گرفتن و کسب اجازه کردن از او انتخاب کردم؛ و از اونجايی که محبت داشت، اجازه داد از اين شعرش استفاده کنم ، خيلی ممنونش هستم، زبان او، زبان خيلی ساده ی عاشقانه ست برای اونهايی که می تونند خيلی راحت اون حرف رو بپذيرند

    از شقايق بگو، « دلم مثل دلت، خون شقايق » ، اين ترانه به مناسبت مرگ خسرو گلسرخی هست، آيا تو هر بار خوندن اين شعر و ترانه، اين ياد هم با تو هست، و يا مناسبتی بوده که شاعر اين شعر رو تقديم کرده؟
    اين هم جزو کارهايی بود که اردلان لطف کرد و در اختيار من گذاشت و ديدگاه اردلان در رابطه با شقايق که سنبل عشق و آزادی می تونه باشه و وابستگی اين شعر رو نمی دونم، در رابطه با خسرو گلسرخی گفنی، ولی خب، خيلی خسرو گلسرخی ها در تاريخ ما هست و خسرو گلسرخی هم جايگاه بسيار والای خودشو برای خودش داره ؛ و اين ترانه ايی ست که در تاريخ ما داره تکرار ميشه و مکررأ با اين مسئله مواجه ميشيم که گل هميشه عاشق.

    اردلان سرفراز، درونی ترين ترانه هاشو با صدای تو به ديگران پيشکش کرده، مثلأ ترانه ی ( چشم من بيا منو ياری بکن) ، که اينو به ياد پدر و هق هق مادرش سروده، اين محبوبيت و اين ويژگی در چی هست؟ - در صدای تو ؟ در اون ويژگی شخصيت تو؟ - در افتادگی تو ؟
    من فکر می کنم که يک کاری که مورد تاييد مردم قرار می گيره و در جامعه نفوذ می کنه و مردم می پذيرند يک ترانه رو؛ در پشت اين ترانه يک رابطه ايی بين شاعر، آهنگساز، تنظيم کننده و خواننده بوده، اين صميميتها که بوجود مياد، يک کاری عاشقانه خلق می شود ، بچه خلف به دنيا مياد، اينکه مورد تاييد قرار می گيره و تجربه کردم ، هر کاری که به اين صورت بوده وقتی در کنار هم نشستيم، با اردلان با ايرج و با آهنگساز ، می بينم اکثر اون کارها جوهره اش صميميت بوده، عشق بوده، و نتيجتأ مردم هم پذيرا بودند و اين عشق رو حس کردندو بدون اينکه بدونن، اين عشق نفوذ کرده تو وجودشونو تاثير گذار بوده و کارهايی هم داشتيم که شاعر انگليس بوده، آهنگساز مثلأ آفريقا بوده، خواننده اش لوس آنجلس بوده و تنظيم کننده اش هم از ايران سفارش نت نويسی اش رو داده .

    داريوش ، همواره گفتی، از عشق بگو ؟
    عشق نيروی عظيمی ست . نيروی بسيار بزرگی ست که اونو ما بايد تو خودمون پيدا کنيم ، گمشده ها رو . هميشه ميگم : بيرون چيزی که هست متعلق به ما نيست؛ ماشينه، خونه ست امثالهم ؛ درونمون احتياج به نيروی عشق داره عشقی که بتونه بارور بشه ، عشقی که بتونه رشد کنه، عشقی که ايثار در اون باشه ، يک کاری کنيم که دوستمون داشته باشن ، اينها در کنار هم نيرويی ست به نام عشق ، و عشق نيرويی ست که خداوند در در قطره های وجود هر کسی مستتر کرده است و بسيار زيباست که انسان ها همديگر رو دوست داشته باشند ، به همديگر عشق بورزند ، در وهله ی به خاطر خودشون، چون اين نيرو بر می گرده به خودشون و تا دوست داشته باشی ، دوستت دارند. و همون نيروی عشق و ايمان در کنار هم مثل خواهر و برادری هستند برای زندگی برای پايداری، برای مبارزه ، برای بدست آوردن ، و در کنار هم بودن حربه و نيرويی ست که هيچکس نميتونه متلاشی اش کنه.

    داريوش از نيروی عشق و مبارزه گفتی، با جوونهای سرزمينت و با دانشجويانی که شنونده ی آثار تکان دهنده ی تو هستند با آنها چه صحبتی داری؟
    (مکث، همراه با بغض) جوونهای ما هميشه مظلوم ترين قشر جامعه ی سرزمين ما بودند، مورد بی مروتی، بی انصافی قرار گرفتند، با تمام اين اوصاف هميشه حقشونو در دراز مدت گرقتند، و همين که نگاه می کنم نسل جوان ما ، از هر جهت داره بهش ظلم ميشه؛ کوچکترين حق آزادی يک انسان رو ازش گرفتند و از خداوند می خوام که اون عشقو دوباره به اون سرزمين بر گردونه، بتونه مردمو متحد کنه ، مردم بتونن در کنار هم باشن و ما هم که در خارج نشستيم بتونيم پشتيبانشون باشيم تااون سرزمين به حال عادی خودش برگرده ؛ الان يک کشتی طوفانی ست اون سرزمين، پر از سرمايه ای که در اين کشتی نهفته و به تاراج رفته و به تاراج داره ميره و به اميد خداوند ؛ چنان نماند و چنين نيز نخواهد ماند.

    به قول خود تو داريوش، « جنازه ای ست اين رژيم که روی دست اين ملت مونده »
    دقيقأ ، هيچ دوره ايی از تاريخ، اينقدر ظلم نشده بود، اينقدر بی احترامی به جامعه ی ما نشده بود، در هر صورت يک فريبی، يک شارلاتان بازي ايی پشت اين سيستم هست که تاريخ و اين 25 سال، پرونده اش رو نشون داده ؛ اين شارلاتانيزم بايد ازبين بره و مطمئنم که سر زمين ما به آرامش خواهد رسيد .

    داريوش عزيز شايد در حيطه ی کار تو نباشه، تعريف تو از رسانه چيست؟ چون در خلال برنامه ی خودت تعريف قشنگی رو در اين رابطه بکار بردی که « رسانه نگهبان جامعه ی خودش هست...»
    دقيقأ، همونطور که گفتم ، منهم قبلأ اونو خوندم و ميبينم که واقعيت همينه، رسانه به غير از خبر رسانی، حکم نگهبان اجتماع رو هم داره، نگهبان اجتماع طبيعتأ دلسوز و خير خواه جامعه اش است . و همه اش داريم تجربه می کنيم ، در خارج از کشور داريم تجربه می کنيم.

    داريوش ، من تعريفی که از رسانه های تصويری دارم ، معتقدم که اينها راديوهای تصويری هستند، و اين راديوهای تصويری با مخاطب قرار دادن مستقيم و غير مستقيم با مردم و به قول خودت با نسخه پيچيدن برای مردم و با رويای برگشتن و روزی بخواهند صاحب حکومت باشند .. نظر تو چيست ؟
    ببينيد، اين انقلاب، آشفتگی و خرابی بوجود آورد، مهره ها سر جای خودشون نيستند، کسانی که حرفه شون رسانه بوده، روزنامه نگار بوده، اهل تلويزيون بوده ؛ معدود کسانی هستند که از قديم بودند و اومدند و کار خودشونو دارند ادامه ميدن، اين طبيعتأ اختلال بوجود مياره ، رسانه داری ، يک حرمتی داره، يک آگاهی می خواد، يک فرمولی داره ، و وظايفی رو بايد داشته باشند، من هميشه سعی می کنم تعريف خودمو در زبان شعر پيدا کنم ؛ اين گرفتاری جامعه ی رسانه ای رو ما از قديم داشتيم ، از همون صد سال پيش ، هميشه رسانه ها يک جوری غرض ورزيها و رقابت هايی با يکديگر داشتند و با اون شعر نويسنده را بايدی چهار چيز ، اون موقع تلويزيون نبود، راديو نبود، ميکروفون نبود، اون موقع می گفت نويسنده ؛ حالا ما قبول می کنيم که اين نويسنده ، دوربينه، همون ميکروفونه ، همون قلمه)
    نويسنده را بايدی چهار چيز
    دل و دست و وجدان و افکار تميز
    اگر آنکه نا پاک شد اين چهار
    ز نا پاکی صاحبش شک مدار
    قلم چون گرفتی دو رويی مکن
    غرض ورزی و کينه جويی مکن
    قلم گير و همچون قلم راست باش
    نه هر کس خيال کجت خواست باش
    قلم گر خلاف ره مردم است
    قلم نيست ، نيش دم کژ دم است

    و رسانه های ما ، بنزين جمهوری اسلامی هستن، و اين ماشينو اينها دارن ميبرن جلو؛ اصلأ احتياجی به اين نيست که رژيم تفکرش رو بذاره در خارج از کشور که با رسانه ها چکار کنه ، به قول معروف « هر کسی يک قيمت داره، خوش به حال اون کسی که نتونن بخرنش» ، رسانه های ما اميدوارم با هم همبسته بشن و اميدوارم اينقدر که هر کدومشون دم از همبستگی می زنن و پيام همبستگی ميدن خودشون به اين تفاهم برسند . بايد اول خودشون همبسته بشن ، ولی نمی دونم اين غرور کاذبه، نمی دونم وابستگيه، نمی دونم ، نمی خوام اهانتی بشه ،اين قدرت طلبيه، چون قدرت بسيار انسان رو کور می کنه. اميدوارم خداوند در رحمتش رو به روی رسانه ها باز کنه و بتونه در يک راستا و يک مسير و يک هدف با پشتيبانی از جوانان و دانشجويان و مردم سر زمينمون ، حرکات مثبت، و نوشتار و تصوير مثبتی تحويل اون جامعه بدهند .

    داريوش دغدغه ی تو برای ترک اعتياد جوانان ايران همواره بوده و حتی تو کتابی رو با نام( تولد دوباره )معرفی کردی ، فکر نمی کنی که اين معضل ريشه در جمهوری حاکم بر ايران ما داره و اين جريان فکر نمی کنم که بتونه چاره ساز باشه!
    من هميشه ميگم، ما بعد از اينکه اين نعش به خاک سپرده شد ، خواهيم ديد که چه صدمه ايی به جامعه ما خورد، نسل نوجوان ما در حال از بين رفتن و فرو پاشی ست ؛ ببينيد از نظر روحی تيم ورزشی مون، روحيه ی يک تيم از رژيمی مياد که در اون سرزمين حاکمه ، مردم عبوس، مردم گرفته ی ما پشت اين حالت انسانی که متاسفانه به وجودشون تحميل شده ، اون هم باعث و بانی اش همون رژيم حاکمه شبيه يک باند مافيايی که بگيم ماموريتی برای اينکار داشته باشه ، دو هزار کيلومتر مرز افغانستان به راحتی باز هست برای ورود روزی 5 تن ، موقعی که مصرف ترياک در تهران هست و از طرف رژيم دلسوزی نميشه ، خيلی از مسئولين هستند که فرياد می زنند که دست مافيا در اين کاره ، خود مسئولين دلسوز که در ادارات بهزيستی و مبارزه با مواد مخدر هستند که فرياد بر آوردند که دست کسانی در اين کاره که نمی خواهند ، و مخصوصأ دارند نسل ما رو سوق ميدن رو به نابودی و قابل گذشت نيست و اين صدمه ايی ست که جبران کردنش بسيار زمان می خواد ، بچه ايی که الان 9 سالشه در 18 سالگی يک بيمار روحی ، چه عشقی به زندگی خواهد داشت .
    از يک طرف 28% از مردم که در شرايط روحی بدی بسر می برند و اونها هم پناه می برند به مواد مخدر ، هر 5 دقيقه از هر خونه مواد مخدر پيدا ميشه ، مامورين تشويق می کنند .
    زندان های ما پر معتاده ، هر کسِ سالمی هم که باشه بره در اون زندانها معتاد مياد بيرون، ايدز در اون زندانها بيداد می کنه اينها صدماتی ست روحی و انسانی که به اون سرزمين وارد شده، اينها رو کی جبران خواهد کرد و آيا جوابگوی آن خود مردم خواهند بود؟ / به اميد خدا دوباره می سازمت وطن بتونه کارساز باشه
    به اميد اون روز داريوش عزيز

  5. این کاربر از Venus بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #34
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mahtabesfahan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    اصفهان نصف جهان
    پست ها
    314

    پيش فرض

    سلام
    واقعا عاليه
    من كه سيو كردم دارم ميخونم /ممنون

  7. #35
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    بانو دلكش نیم قرن بانوی آواز ایران بود



    و باید بگویم که خانم دلکش همه شهرت و آوازه بلندی که داشت، مدیون مهدی خالدی بود و دو سال هم خود من آهنگساز ایشان بودم و خاطرات بسیار خوبی دارم و ایشان آهنگ را خیلی سریع یاد می گرفتند و از آن صداهایی بودند که در تاریخ موسیقی واقعا کم یافت می شود. شاهرخ نادری می گوید: اسم حقیقی خانم دلکش عصمت باقرپور پنبه فروش بود و این لقب را در سالهای بین 20 تا 30 مرحوم عبدالعلی وزیری به ایشان دادند به نام دلکش و معتقد بودند لقب هایی باید داده شود که در خاطره ها بماند، همانطوری که برای خانم روح انگیز و روح بخش انتخاب کردند.
    زنده یاد پرویز خطیبی که برای بانو دلکش شعر آهنگهایش را می سرود در کتاب خاطراتی از هنرمندان که پس از درگذشت وی به چاپ رسیده می نویسد: عبدالعی وزیری دلکش را کشف کرد. دلکش در نخستین شب اجرای برنامه در رادیو تهران خوش درخشید و روز بعد مردم از هم می پرسیدند این خواننده خوش صدا کیست، از کجا آمده؟ پرویز خطیبی می نویسد: وقتی خالدی و دلکش همکاری را آغاز کردند، مهدی خالدی و علی زاهدی یک روز جمعه در استودیوی رادیو از من خواستند شعری بر روی آهنگ خالدی بگذارم و من این کار را کردم. دلکش هفته بعد ترانه باغ و چمن را در رادیو اجرا کرد و از آن پس همکاری من با خالدی، زاهدی و دلکش ادامه یافت.
    شاهرخ نادری می گوید: علت اصلی ناراحتی و بیماری دلکش دوری از عروس و نوه زیبایشان نیما بود که در سال 1999 از ایران رفتند و دیگر برنگشتند و این زن با تنها فرزندش سهیل زندگی می کرد و روز به روز این افسردگی بیشتر ظاهر می شد. دلکش جاودانه است و در ایران همیشه می گفتند مثلث هنری ایران علی تجویدی، معینی کرمانشاهی و دلکش و اگر کسانی در ایران در موسیقی شهرتی پیدا کردند این اواخر مانند آقای اصفهانی و آقای افتخاری، اینها موسیقیهایی را خواندند که برای آقای تجویدی و همایون خرم بود و خانم دلکش اجرا کرده بود. یک روز از او سئوال شد در یک جمع که بعد از خودت چه صدایی را در ایران می پسندی و قبول داری. گفت یک صدای زن هست و آن خانم هایده است.
    پرویز خطیبی می نویسد: دلکش هرگز شعرهای سست و بی مایه را نمی خواند، خودش هم ذوق آهنگسازی داشت و با آنکه در دوران دلکش آهنگهای تند باب روز نبود، دلکش سنت شکنی کرد و آهنگهای شادش نیز مورد توجه مردم قرار گرفت.
    فریدون فرهی می گوید: من خبر فوت دلكش را از رادیو شنیدم و واقعا متاسف شدم، قدر مسلم این است که دلکش یکی از درخشان ترین چهره های هنری ما در سه نسل گذشته بود و تاثیر بسیار زیادی روی هنرمندان و مردم ایران گذاشت. گرچه زندگی بسیار دشواری داشت و در مجموع بسیار به او سخت گذشت، اما هیچ وقت نخواست و نگذاشت که هنرش به طور دربست و کامل به کالا تبدیل شود، شخصیت او آرام آرام با رشد فکری و هنری او شکل گرفت. صدای بسیار بسیار خوبی داشت، همچنان که حرف می زد، آواز می خواند، بدون تظاهر، بدون این که تغییری در صدای خودش بدهد. در کشور ما در گذشته و حال هنرمندجماعت آزاد نبود تا هنرش را که انعکاسی از خواسته ها و آرزوها و مشکلات مردم باشد ابراز کند و بگوید و اصولا نقش هنری هنرمند یکی شدن با مردم بود و هست و در جهت بالا بردن رشد فکری مردم می بایستی حرکت و فعالیت کند و خود دلکش بسیار مواظب این مسائل بود و نقش هنری خودش را بسیار خوب ایفا کرد.

    آخرین مصاحبه با دلکش بانوی آواز ایران:
    دلكش نزديک ترين چيزي بود که در ايران به عنوان خواننده ملی وجود داشت و صدای او، بيش از نيم قرن زندگي دهها ميليون ايراني را رنگين کرده است.
    هرچند 20 سال بود دلکش خاموش بود، اما صداي او در ميليون ها کاست و سي دي در خانه ميليون هاي ايراني در داخل و خارج از ايران زنده مانده بود.
    براي کنسرت نيويورک خانم دلکش، هنرمندي تصويري عظيم ساخته بود از زيبائي جواني او که پشت تمام صحنه را پر ميکرد، خانم دلکش که روي صحنه ظاهر شد، دل بيش از 2 هزار تماشاگر فروريخت. بانوي آواز ايران با پشتي دوتا، و عصائي در دست، ريز نقش و شکننده مينمود، درست عکس آنچه صدايش بود، وقتي پشت ميکروفن قرار گرفت.
    خانم دلکش از خواندن محروم بود، و به علت آنکه حقوق بازنشستگيو مزاياي او بعد ازانقلاب قطع شده بود، در فقر و بيماري زندگي ميکرد. سرانجام در سال 1378 جمهوري اسلامي به خانم دلکش که نزديک به هشتاد سال داشت، اجازه داد به خارج برود و در چند کنسرت که از سوي موسسات ايرانيان مهاجر ترتيب يافته بود، ظاهر شود. در قناعت خانم دلکش همين بس که بعد از آنکه مقدارمختصري پول در چند کنسرت در شرق آمريکا و کانادا تامين شد، برنامه کنسرت ها را تعطيل کرد و به ايران بازگشت.
    خود دلکش نخواست مستقيما از وضع خود شکايت کند. غرور او از اينها بزرگتر بود.
    دلکش: بله، در ايران هم ما ميتوانستيم بخوانيم. منتتهي براي خانمها که اشکالي نداشت براي مان و خيلي هم خوب بود و خانم ها هم خيلي دوست داشتند برنامه هاي ما را. اجرا مي کرديم براي خانمها.
    ولي هنگامي که به روي صحنه رفت، و در برابر تماشاگران قرار گرفت، تاب نياورد به آنها نگويد که حسرت اجراي موسيقي را در اين مدت در دل داشت.
    دلکش (خطاب به تماشاگران کنسرت در نيويورک 1378): از اينکه ما از روي کتابچه مي خوانيم، معذرت مي خواهيم ولي بيست سال است اين شعرها را نخوانده ايم. امشب دلي از عزا در ميآوريم! (کف حضار) خيلي متشکريم، سحر که از کوه بلند جام طلا سر مي زند.
    صداي او، با اينکه آشکارا آثار سن وسال در آن به گوش ميرسيد، براي همه ياد وطن، ياد گذشته و ياد رفتگان بودو حاضران در کنسرت هاي اخير او را به گريه ميانداخت. اين صدائي بود که ملتي به مدت نيم قرن با شنيدن آن از راديو، صبح ها از بستر بر ميخاست و با زنگ شاد و اميدوار آن روز را آغاز مي کرد. ملتي هر روز با اين صدا ساعات کار روزانه را سپري ميکرد، در خانه و قهوه خانه با آن همراه بود و بعد ازظهرها با نواي آشناي و اطمينان بخش آن به خواب ميرفت. صدائي بود که نواي سحرانگيز آن در کافهها و کلوپهاي شبانه همراه شادي مردم بود و نيمه شب ها، طنين غم انگيز آن همراه دل هاي تنها و عاشق.
    در مصاحبهاي که پنج سال پيش با او داشتم خانم دلکش که مي گفت 78 سال دارد، خوشحال بود که مردم همچنان صدايش را گرامي ميدارند.

    شما الان چند سال است که ميخوانيد؟
    دلکش: من در حدود شايد 50 يا 52 و 53 سال است که ميخوانم. بيش از نيم قرن است.

    ترانه جديد اجرا مي کنيد يا همان کارهاي قديم است؟
    دلکش: نخير، همان کارهاي قديم است که مردم همه از آنها خاطره دارند. شعر، آهنگ. من فکر ميکنم ديگر نميآيد اين آهنگها و شعر و اينها که ما داريم ميخوانيم، ديگر نداريم. همهشان، يا فوت کردهاند يک عده شعرا، آهنگسازها، مثل آقاي خالدي، مثل آقاي مجيد وفادار، اينها اساتيد ما بودند. آهنگها بيشتر ما آقاي خالدي و آقاي مجيد وفادار است که من مي خوانم و البته آقايان پرويز ياحقي و آقايان تجويدي و همه اينها براي من آهنگ مي ساختند و ديگر نميآيد مثل اين آقايان. اينها واقعا زحمت کشيدهاند يک عمر، مثل اينها ديگر نيست و همين آهنگهاست که مردم ازش خاطره دارند و دعوتي که از من کردند، اين است که ميبينم هر آهنگي که ميخوانم ميبينم براي مردم تازگي دارد و واقعا گريه ميکنند، و اين گريه از روي شعف است، از روي احساسشان است، واقعا. ميبينم درست مثل پنجاه سال پيش همان حالتي که آن وقت من داشتم، ميبينم مردم همان احساس را نسبت به من دارند و من خيلي خوشحالم از اين موضوع.
    دلکش (در کنسرت): پرسان پرسان لرزان لرزان آمدم در خانهات، يک شاخه گل در دستم، سر راهت بنشستم.

    خانم دلکش در کنسرت خود در نيويورک، با همراهی هوشمند عقيلي، يک ترانه قديمي را زنده کرد.
    دلکش و هوشمند عقیلی: اجرائی از ترانه «بردی از یادم»
    آقاي زيدآلله طلوعي، نوازنده تار و رهبر ارکستر، يکي از آخرين هنرمنداني که با خانم دلکش کار کرده است و در سفرهاي او به اروپا و آمريکا او را همراهي کرد درباره کار با خانم دلکش ميگويد:
    چه احساسي دارد کارکردن با هنرمندي که ميراث زنده يک ملت است.
    زيدالله طلوعي: همان ذوق و شوقي که مردم دارند براي شنيدن صداي خانم دلکش، و خاطره انگير است براي همه مردم، براي من هم همان خاطره را دارد و همان لطف و زيبائي صداي قبليشان را براي من ارد. و هنوز هم که هنوز است خانم دلکش خوب ميتوانند بخوانند و خوب اجرا کنند و هيچ خدشه اي در کارشان وجود ندارد. ايشان ممکن است قد وقواره شان خميده شده باشد يک مقدار، ولي صداشان را حفظ کرده اند و همان صداي آسماني که دارند واقعا زيباست.

    راز اينکه بعد از 50 سال شما هنوز به اين خوبي مي خوانيد چيست؟
    دلکش: من فکر ميکنم خدائي است اين. و من خيلي از خداي خودم متشکرم. من فکر نمي کردم با اين سنم، نزديک به هشتاد سالم است، شايد دو سال ديگر مانده است که هشتاد سالم تمام شود، فکر نمي کردم من بتوانم روي صحنه بعد از 20 سال که نخوانده ام بيايم و براي مردم اين برنامه به اين خوبي را اجرا کردنم و اين غير از اينکه دست خداست هيچ چيز ديگري نيست.

    و آن انرژي هنري که در وجود شما هست. شعلهاي است که از شما ميآيد بيرون.
    دلکش: واقعا همينطور است. شايد آن انرژي که به قول شما از قديم... ما از زن هاي قديم هستيم ديگر، آن انرژي قديمي در ما هست. من خيلي خوشحالم از اينکه ميبينم مردم اينقدر احساسات به خرج مي دهند. خيلي خوشحالم.

  8. #36
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    استاد بنان : قمرالملوک، ام کلثوم ایران است


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    می خواهیم از این خواننده بیشتر بدانیم : در تاريخ خوانندگی ايران فقط دو خواننده ی صاحب سبک هستند که اين هر دو از کسانی بودند که در زمان خود موسيقی ايران را از کسالت و يکنواختی نجات دادند ؛ يکی قمر الملوک وزيری و ديگری ويگن . ياد هر دو جاودانه باد ! چندی پيش خانم فرحناز شريفی ، دانشجوی رشته ی کار گردانی و سينما با دشواری بسيار فيلم مستند و جالبی از زند گی قمر ساخت .اين فيلم که"صدای ماه" نام دارد، با صدای قمر آغاز می شود و با آخرين تصوير وی که ورود او را به يکی از استوديو های راديو نشان می دهد ، پایان می پذ يرد . گو اينکه در فيلم صدای ماه تصوير متحرکی از قمر وجود ندارد ، اما حضور وی در سراسر فيلم احساس می شود و بطور کلی می توان گفت صدای ماه فيلمی است در مورد جاودانگی ... زيرا توانسته است زوايای زندگی اين هنرمند را به تصوير بکشد و حس جاودانگی را در مخاطب ايجاد نمايد .
    اما نکته ی جالب اين است که اين فيلم در ايران به دليل داشتن خواننده ی تکخوان ِ زن اجازه ی پخش نيافت و فقط يک بار برای جمعی از هنرمندان، نويسند گان و روزنامه نگاران در موزه ی هنر های معاصر به نمايش در آمد و همچنان که تحسين همگان را بر می انگيخت، فرياد اعتراضشان را هم بلند کرد. چنانکه حسين عليزاده گفت : هنر زندگی بخش است ... چه در حيات هنر مند و چه بعد از آن . و قمر نخستين زنی بود که پس از موسيقی مطربی قاجاری به طور جدی روی هنر آواز کار کرد . اگر زن نيمی از جامعه است ، چگونه است که حضورش در عرصه های مختلف نمی تواند کامل باشد ؟ اين فيلم در مورد زن هنرمندی است که در زندگی واقعی خود، آزادی را لمس نکرد ، حتا در مرگش هم رها نبود ، به نوعی که ما برای نخستين بار است که تصوير گور قمر را در فيلمی مستند می بينيم . قمر جزو شخصيت های استثنايی ماست و نمی شود در جامعه ای زن را بزرگ داشت اما هنر او را ند يده گرفت. هنر قمر فقط در خواندن آواز خلاصه نمی شود ، او يک فعال اجتماعی بود . او جزو ميراث فرهنگی و معنوی ما به شمار می رود و ما براحتی نمی توانيم سرمايه های هنر ملی خود را نا د يده بگيريم.

    اما متأسفانه اين سخن ها به جايی نرسيد و فيلم همچنان در محاصره ممنوعيت باقی ماند . باشد روزی از زندان بيرون آيد تا همه بتوانند جسارت يک خواننده ی زن را درآن سال های به تماشا و به گوش بنشينند. قمرالملوک وزيری در سال 1284 در قزوين زاده شد . پارسال (1384) صد ساله شود .

    اما اين نوشتار نه برای آن است که قمر و صد سالگی او نوشته شود ، زيرا که قمر خود نوشته شده بود پيش از آنکه ما بخواهيمش نوشت ، اين نوشتار فقط می تواند طرحی از سيمای نا سپاسی و بی مهری نژادی باشد که همواره خود را مهربان ترين می داند . ..

    قمرالملوک وزيری در سال 1284 در قزوين زاده شد. هجده ماهه بود که مادر خويش را بر اثر بيماری حصبه از دست داد و چون پدر ش نيز پيش از آن درگذشته بود، به مادر بزرگ خود پناه برد . خود او در اين مورد می گويد :" هجده ماهه بودم که مادرم چشم از جهان فرو بست ، آغوش و لبخند مادر را هرگز ند يدم . از آن پس به دامان مادربزرگم ملا خيرالنسا افتخارالذاکرين که روضه خوان زنانه ی حرم ناصرالد ين شاه بود، پناه بردم . مادربزرگم روضه خوان بود . من بيشتر وقت ها با او به مسجد می رفتم و به صدايش گوش می کردم . با صدای او بزرگ شدم اين صداها رفته رفته در گلوی من منعکس می شد و بعضی از روزها که تنها و بی آشنا در خانه می ماندم ، همين صدا را پيش خود زمزمه می کردم ."

    قمر ازهمان زمان کودکی در مسجد زنانه راه می رفت و با همان صدای کودکانه اما زنگدار خود مرثيه های اندوه زده را تکرار می کرد و با پاشيدن کاه وگلاب بر سر حاضران صحنه هايی مؤثر و غم انگيز بوجود می آورد . پس از اينکه کمی بزرگترشد، احساس کرد که خوانندگی را دوست دارد، پس از مادر بزرگ خواست که او را به استاد موسيقی بسپارد. مادر بزرگ نخست مخالفت نمود زيرا سپردن دخترکان به مربّی مرد- آن هم برای آواز- مرسوم آن زمان نبود، اما هنگامی که با پافشاری قمر رو به رو شد، موافقت نموده و در پی يافتن استادی برآمد و چندی بعد پير مردی به نام معلم آواز به خانه ی آنها راه يافت. اما چيزی نگذشت که اين استاد نخستين که هويتش بر همه پوشيده است، چشم از جهان فروبست. قمرو مادر بزرگ در پی يافتن استاد د يگری برآمدند، اما از بخت نا گوار- در اين گير و دارها مادر بزرگ هم که تنها مشوق و پشتيبان قمربود، به جهان

    د يگرپيوست و قمر خرد سال را بدون پشتوانه ی عاطفی تنها گذاشت. در اين زمان قمر نيازمند حامی مقتدری بود که دست سرنوشت استاد بحرينی را سر ِ راه او قرارداد و او پدرانه در راه تعليم قمر دامن همت به کمر بست . قمر در خانه ی روانشاد بحرينی اقامت گرفت و با او به تهران آمد ودرمجالس انس او با موسيقیدانان سرشناس آن زمان از جمله استاد نظام الدين لاچينی آشنا شد و اين همان کسی است که در بسط شهرت قمر نقش مهمی بر عهده دارد . بد ين ترتيب بعد از چندی توانست با ياری و رهنمود وی برای نخستين بارچند ين تصنيف با سرآغازهايی از قبيل ؛ ای جنس بشر تا کی .../ در ملک ايران ، اين مهد شيران ... / تا جوانان ايران به جان و دل نکوشند ... / بهار است و هنگام گشت ... / در بهار اميد... ، بخواند و در کمپانی "پلی فون" ضبط کند .

    او در آن زمان فقط شانزده سال داشت...

    در همين ايام بودکه مهم ترين حادثه ی زندگی وی که آشنايی با استاد نی داوود، استاد مسلم تار باشد ، در محفلی اتفاق افتاد . استاد نی داوود در اين باره می گويد :

    " حدود سال 1300 شبی در محفلی بوديم که حاضران از دخترکی پانزده ، شانزده ساله خواستند ترانه ای بخواند . يِکی از حاضران ساز می زد که من از طرز نواختنش هيچ خوشم نيامد ، اما همين که خواننده شروع به خواندن کرد ، به واقعيت عجيبی پی بردم . پی بردم که صدای اين خانم جوان به اندازه ای نيرومند و رساست که باور کردنی نيست و در عين حال به قدری گرم است که آن هم باور کردنی نبود . چون صفات "گرم" و "قوی" به ندرت ممکن است در صدای يک نفر جمع بشود . هر صدای نيرومندی ممکن نيست خشونتی نداشته باشد و هر صدای گرمی ، ضعفی. اما خدا شاهد است ، نه قوی بودن صدای قمر آزار دهنده بود ، نه در گرم بودنش ضعفی وجود داشت . منظورم از گرم بودن ، حالت آن صداست که جذابش میکند و اين حالت در صدای قمر فوق العاده بود . از صاحبخانه ساز خواستم و با صدای قمر شروع به نواختن کردم . بعد هم به او گفتم صدای فوق العاده ای داريد ، چيزی که کم داريد ، آموختن گوشه های موسيقی ايرانی است وپس از پاِيان مجلس آدرس کلاس خود را به او دادم و گفتم شما نياز به آموزش رديف داريد. او از اين پيشنهاد استقبال کرد وبا عشق به خوانند گی ونيز تلاش بسيار توانست به سرعت فنون خوانند گی را بياموزد و از آن پس با آن زيبايی شگفت انگيز و آن صدای ملکوتی الهه ی آواز ايران شد" .

    بدين ترتيب کوشش های پی گيرقمر در فرا گيری فنون آواز باعث شد که او بتواند در سال 1303 يعنی در 19 سالگی، نخستين کنسرت خود را در سالن گراند هتل(در لاله زار) همراه با ساز استاد مرتضا نی داوود بر گزار کند . خود قمر در مورد اين کنسرت می گويد :

    " آن شب يکی از خاطره انگيز ترين شب های زند گی من است که هرگز فراموش نمی کنم . وقتی وارد سالن شد م همه جا را جمعيت گر فته و ناگفته نماند که خيلی ها هم ناراحت و حتا عصبانی بودند . ترس مبهمی در وجودم خانه کرده بود . من با تاج گل زيبا يی روی صحنه ظاهر شد م . حاضران با کف زد ن و شور و شوق ورود م را به صحنه گرامی داشتند و اين همه استقبال ناگهان به من اعتماد به نفس بخشيد و جان داد . بی اختيار اشک شوق در د يد گانم آمد ، اما نوای ساز مرتضا خان به دادم رسيد و فرصتی يافتم تا حنجره ام را که بر اثر فشار بغض منقبض شده بود ، آرام کنم . روی از جمعيت بر گرفتم و نگاهم را به سمت مرتضا خان دوختم و او پس از مد تی با اشاره ی سر و چشم به من فهمانيد که بايد آواز را شروع کنم آب دهانم را قورت دادم و با رعايت آنچه که تعليم ديده بودم ، آواز را آغاز کردم و ديگر از عهده بر نمی آيم که بگويم مردم در پايان چه کرد ند .اما بعد ازاجرای کنسرت مرا به کلانتری احضار نمود ند وتعهد گرفتند که ديگر بی حجاب نخوانم ومشوقانم را که فکر می کردند بعد از اين اجرا سلامت به خانه ام نمی رسم در نگرانی بسيار گذاشتند . اما من بر خلاف تعهدی که سپرده بود م ، باز هم به صحنه رفتم و بی حجاب رفتم و بی حجاب هم آواز خواندم ". بدينگونه می توان گفت قمر نخستين زنی بود که توانست با گستاخی بسيار مزرهای ممنوع را در ايران درهم بشکند .

    از آن پس قمر الملوک وزيری به شهرتی همپايه با استعداد شگرف و هماهنگ با صوت جادويی خود رسيد شهرت او روز افزون گشت. مردم برای ديدن او سر و دست می شکستند . برایش کنسرت ها تدارک ديده می شد و بليت اين کنسرت ها به بهای بسيار بالا ، بين 20 تا 25 تومان – يعنی برابر با حقوق ماهانه ی يک کارمند عالی رتبه ی آن زمان – به فروش می رسيد و اين مبلغ در بازار سياه گاه چند برابر می شد. در همين زمان بود که علی وکيلی ، بنيان گذار سينما سپه تهران ، برای او کنسرتی شش روزه ترتيب داد که اين شش روز به علت استقبال بی سابقه ی مردم به شش هفته کشيد . بليت های اين کنسرت به 50 تومان هم رسيد و حتا در شب های آخر بسياری ازکسانی که بليت نشستن به دست نياورده بودند، تا پايان برنامه ، کنار سالن سراپا گوش ايستاد ند . مردم که در تمام مدت خواندن او نفس نمی کشيدند ، بعداز پايان خواندن آنقدر شگفت زده می گشتند که بی توجه به فاصله ی خودشان و صحنه – با شور و هيجان – آنچه از پول طلا و اسکناس و انگشتری و گردن بند و طوق و خلخال به همراه داشتند ، به سوی او پرتاب می کردند. قمر هم اين مردم را دوست می داشت و می دانست که متعلق به آنهاست . او از همان آغاز کار خط خود را يافته بود . پس تمامی اين هدايا را می پذيرفت و برای مردم پايين تر به هزينه می رساند ؛ خانه های کوچک می خريد و به مردم بی خانمان سر پناه می داد ، بدهی مقروضان را می پرداخت ، برای دخترکان تنگد ست جهيزيه تهيه می کرد ، برای بيمارستان ها تخت می خريد و بطور کلی می توان گفت که اين سرمايه های متراکم در دست های مهربان او به گردش در می آمد.

    جعفر شهری که خود در يکی از اين کنسرت ها حضور داشته است ، شرح آن را در کتاب " تهران قد يم به اينگونه می نويسد:

    " متأسفانه هنگامی که من وارد سالن شدم ، برنامه شروع شده و قمر بروی صحنه بود و بخشی از آوازش را هم خوانده . دکور عبارت بود از باغ و خانه ای روستايی و قمر هم به شکل زنی روستايی با يل ِ آلبالويی رنگ چسبان و زيبا و چارقد ی گلدار و خوش نقش که آن را با سنجاق زير گلو محکم کرده بود، جلوی صحنه به روی تخته ی نمدی ، پشت چرخ نخ ريسی نشسته و در حالی که دسته ی چرخ را می چرخانيد و وانمود می کرد که نخ می ريسد ، صدای زيبای خود را در فضا طنين انداز کرده بود . طبق معمول آن زمان خواننده در آغاز غزلی می خواند ، سپس تصنيف و در پايان دو باره آن غزل ِ آغاز را تکرار می نمود . غزلی که آن شب قمر برای شروع برنامه انتخاب کرده بود ، شعری از سعدی و با اين مطلع بود : جانا بهشت صحبت ياران همدم است / د يدار يار نا متناسب جهنم است " . بعد از خواندن غزل قمر نفسی تازه کرد و با صدايی دل نواز به خواند ن تصنيفی از امير جاهد به نام " امان از اين دل " پرداخت که اين تصنِف اينگونه آغاز می شد :

    امان از اين دل که داد / فغان از اين دل که داد / به دست ِ شيرين / عنان فرهاد / ای داد و صد فرياد از اين دل من / اين دل شده سر بار ِ مشکل من / ريزم زبس از ديده قطره قطره / افتاده روی دجله منزل من / رحمی که از پا ... افتادم ای دل / کردی تو آخر... فرهادم ای دل / ..... / ..... / و الی آخر

    بعد از تصنيف قمر دوباره غزل را تکرار کرد و همچنانکه خط آخر به پایان رسيد ، مردم که تا آن زمان نفس را در سينه حبس کرده بودند ، با خاموش شدن خواننده يکباره به شور ولوله آمد ند و صدای کف زدن های

    بی فاصله و فرياد های احسنت وآفرين همه جا را فرا گرفت البته مردم به اين هم بسنده نکردند ، بلکه صله ها و پيشکش هاي بيشماری بود ، که به سوی او پرواز می کرد. "

    کم کم آوازه ی آواز قمر سراسرايران را فرا می گرفت. مردم هنر دوست دورازپايتخت هم تنها آرزوی بزرگشان ديد ن قمر و شنيدن آواز اوشده بود. قمر هم که برای اين مردم حاضربود جان فدا کند راهی شهرستان ها شد و به هر شهری که وارد می شد براستی غوغايی بر پا می کرد :

    در يکی از شهرستانها پس از سه شب اجرای کنسرت ، فرماندار در مقابل مردم جبهه گرفت و دستور لغو برنامه های شب های بعد را صادر کرد، اما جاذبه ی وجود و حضور قمر آنقدر زياد بود که مردم فرماندار را از شهر بيرون کردند ...

    در زنجان ، هنگام اجرای برنامه آنقدر گل بروی صحنه ريختند که قمر در ميان آنها ناپد يد شد ...

    در کرمانشاه مسؤلين حاضرنشدند سالن را در اختيار قمر و گروهش قرار دهند ، او که در اتاقی در يکی از هتل ها ساکن شده بود بر بالکن مشرف به خيابان ايستاد و از همان جا برای مردم آواز خواند ...

    درهمدان که تبعيد گاه عارف قزوينی شاعر و تصنيف سرای مردمی بود ( و اصلا ً قمر بيشتر بخاطر او به آنجا رفت ) يکی از شور انگيز ترين کنسرت های قمر بر گزارگرديد. عارف با چهره ای تکيده در اين کنسرت حضوريافت. قمر پيش از شروع برنامه از او با احترام کسب اجازه نمود، عارف باحرکت آرام سر به او پاسخ گفت، آنگاه قمر آغاز خواند ن کرد ، از هميشه سحر انگيز تر ... وعارف تا پايان خواندن گريست . برنامه که پايان يافت ، سينه ريزهای طلا و گلدان های نقره بود که به سوی او سرازيرگرد يد قمر تمام هدايا را با افتخار به عارف پيشکش نمود، اما عارف با عزت نفسی که در خود داشت نپذيرفت ، و قمر هدايا را از سوی عارف ميان فقرا قسمت کرد ...

    در آن روز ها در آمد کنسرت های قمر سر به فلک می کشيد . بی مناسبت نيست که همين جا گفته شود ، در مجالس خصوصی بعد ازهرچهچه ای که می زد کمترين صله اش اين بود که دهانش را پُر ازاشرفی طلا کنند

    اما قمر هرگز در برابر اين اعيان و اشراف سر خم نکرد ، او صله ی هنر خود را می گرفت ولی روحش در آسمان د يگری در پرواز بود . او به دور از شعار های تو خالی و پر سر و صدا ، مرد می بود .

    رضا وهدانی در اين زمينه می نويسد ؛ يک شب بعد از اجرای کنسرت در گراند هتل و اوج شهرت قمر بود که تيمور تاش وزير دربار رضا شاه ، از مهمانی مجللی ياد داشتی برای قمر فرستاد وازاوخواست که به خانه اش برود . قمر از رفتن خود داری کرد و زير نامه نوشت : اگر تو تيمور تاش هستی ، من هم قمرم.

    جعفر شهری هم در اين باره اشاره ای دارد که شنيدنی است . او می نويسد : قمر دختر يتيمی را به فرزندی برگزيده و به سر و سامان رسانده و در تدارک جشن عروسی بود که علی اکبر داور وزير ماليه ی ( وزير دارايی) آن زمان کلاه خود را پر از سکه ی طلا نمود و برايش پيام فرستاد که به نشانی اين کلاه درميهمانی خانه اش حضور يابد. قمر کلاه پراز سکه را وا پس فرستاد و پاسخ داد که برو به فرستاده ات بگو ، امشب همه ی طلاهای دنيا از آن من است ! امشب عروسی دختر من است و می خواهم فقط برای دل او آواز بخوانم ، نه برای تو و طلای تو ...

    اما قمر هر چه از رجال اين چنينی دوری می جست ، به محافل ادبی عشق می ورزيد. شاعران پر آوازه ی آن دوران از قبيل ؛ ملک الشعرای بهار ، ميرزاده عشقی ، عارف ، ايرج ميرزا ، شهريار او را چون نگينی پر بها در حلقه ی خود می گرفتند وهنر او رادرحد يک هنر مند آزاده ارج می گذاردند وموجه ترِين وزيباترين شعرهای خود را به او می دادند تا بخواند و نيز در وصف او شعر های زيبا می سرودند ، در اين ميان شيفتگی ايرج ميرزای خوش ذوق- که گويا گوشه ی چشمی هم به قمر داشت-از همه بيشتربود او در چند ين شعر خود از قمر به صراحت نام می بَرَد. در يکی از اين شعرها درستايش قمر می گو يد که قمر اصلا ً اين جهانی نيست و به اشتباه به اين جهان خاک پيوند خورده است .او می گويد که خداوند درا صل قمر را برای دل خود آفريد، اما چون جهان را خلق کرد و پی برد که چيزی کم دارد، بخاطر نقطه ی کمال هستی دل از قمر کَند و او را به زمين فرستاد :

    قمر آن نيست که عاشق بَرَد از ياد او را

    يادش آن گل نه ، که از يا د برد با د ا و را

    مَلَکی بود قمر پيش خداوند عزيز

    مرتعی بود فلک،خرّ م و آزا د او را

    چون خدا خلق جهان کرد به اين طرزو مثال

    دقتی کر دو پسنديده نيافتاد ا و را

    ديد چيزی که به دل چنگ زند در او نيست

    لا جَرَ م دل ز قمرکَند و فرستاد او را

    حسن هم داد خدا بر وی و حسن عجبی

    گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را

    بلبل از رشک وی اينگونه گلو پاره کند

    ورنه از بهر چه است اين همه فرياد او را ؟

    قمر هم بعد ازمرگ ايرج ميرزا به سر ِ خاک اورفت و ترانه ی "امان از اين دل..." ، سروده ی امير جاهد را با آواز مؤثر به ياد او خواند چرا که اميرجاهداين ترانه را به نام ايرج سروده و در بندی حتا نام او را نيز می آورد :

    ای گنج دانش ! ايرج کجايی ؟/ در سينه ی خاک پنهان چرايی؟/ تا بوده در اين دنيای فانی / کی بوده از خوبان ، بجز رنج جدايی ...

    وهدانی در مقاله ی خود می نويسد در آن زمان ها بدون استثنا صاحب هر قهوه خانه بخاطر صفحه های قمر- با هر جان کند نی که بود- يک گرامافون می خريد و آن وقت ولوله ای جلوی قهوه خانه ی خود به راه می- انداخت .قمر که نا گزيربود برای آنکه شناخته نشود خود را در چادر وپيچه بپوشد و با درشکه رفت وآمد کند ، هر گاه که اين گروه انبوه و شوريده را می ديد که دور گرامافون قهوه خانه ها جمع شده و مستانه به صدايش گوش میکنند از ته دل قربان صدقه شا ن می رفت .

    می گويند روزی قمر سوار بر درشکه می خواسته به جايی برود که درشکه از جلوی قهوه خانه ای که صدای قمر را پخش می کرده ، رد می شود .درشکه چی آهی می کشد و می گويد : چه می شد خدا به من هم پولی می داد تا می تواستم قمر را برای عروسی پسرم دعوت کنم . قمر بلا فاصله می گويد : خدا را چه ديده ای ، شايد قمر در عروسی پسر تو هم آواز بخواند . درشکه چی از سر ِ حسرت آهی می کشد و می گويد : ای خانم قمر کجا و عروسی پسر من کجا ؟ تا پولدارهايی مثل تيمور تاش ها و حاج ملک التجارها باشند ، کجا دست ما به دامان قمر می رسد ؟ قمر پس از دلداری درشکه چی بگونه ای که دو دوست با هم به گفتگو می نشينند ، از کم و کيف عروسی و زمان و مکان خانه ی عروسی با خبر می شود و می فهمد که عروسی در خانه ای در جنوب شهر و دو روز د يگر است .

    دو روز د يگر ، بعد از ظهر همه ی مقدمات يک جشن با شکوه را از فرش و قالی و ميز و صند لی و شيرينی و ميوه و برنج و روغن و د يگ و ديگبر و ظرف و ظروف آماده می کند و به چند نفر می دهد که به خانه ی عروسی ببرند . کارگزاران در پيش چشمان حيرت زده ی درشکه چی و اهل خانواده ، خانه را به نحو زيبايی می آرايند و چراغانی می کنند . طرف های غروب قمر با يک دسته مطرب رو حوضی وارد خانه ی عروسی می شود ، با ورود او شورو غوغايی در در همسيايگان در می گيرد، بلوايی به پا می شود ، مردم برای ديدن او به پشت بام ها هجوم می برند ، درشکه چی که تازه موضوع را در يافته است ، می خواهد از شادی و شرمندگی خود را روی پاهای قمر بياندازد ، اما قمر نمی گذارد و می گو يد نگفتم خدا بزرگ است ، اين هم قمری که آرزويش را داشتی و بدان که من هرگز يک شاخه موی شما ها را با صد تا از آنها که گفتی عوض نمی کنم . آنگاه پس از خواندن چند دهن آواز جانانه و هديه دادن به عروس و داماد ، به مطرب ها می سپارد تا آنجا که ممکن است بزنند و بخوانند و عروسی را گرم و نرم کنند و خود مجلس را ترک می کند .

    قمر بد ينگونه تا سال تأسيس راديو ، 1319 شمسی فعاليت های خود را ادامه داد. پس ازآن صدای بی نظير او از راديو،همراه با سنتور حبيب سماعی ، تار مرتضا نی داوود ، و گاه ويلن ابو الحسن صبا به گوش دوستدارانش می رسيد و آنها را محظوظ می کرد وبی ترديد می توان گفت وی تا سال 1332 در اوج قرار داشت و يکه تاز ميدان هنربود. در اين سال قمر آواز ارزنده ای همراه با نوازند گی برادران معارفی در راديو ضبط کرد و اين آخرين کار او بود زيرا بعد از آن به علت سکته ، آن حنجره ی جادويی از کار افتاد . از آن پس قمر خانه نشين و بستری گرديد و در تنگناهای مالی گرفتارآمد ، دوستانش او را ترک گفتند، در اين روزهای دلتنگی از مردمی که قمر اينهمه به آنها مهر ورزيد وهنر ارزنده ی خود را نثارشان کرد، در زندگی او رد پايی نيست و همين سال هاست که همه چيز و همه کس را زير سؤال می برد . بعد از چندی در پی تأمين معاش برآمد و بناگزير در کافه ی شکوفه نو استخدام شد ، با شبی سی تومان . جعفر شهری در اين مورد گزارشی دارد که بر اساس آن می توان به داوری نشست . شهری می گويد :

    شنيدم که قمر در شکوفه نو برنامه دارد ، از آنجا که هميشه در ذهنم به او ارادتی عظيم داشتم دعوت دوستم را بی صبرانه پذ يرفتم و به د يدارش شتافتم . شکوفه نو کافه رستوران معروف و بزرگ و شلوغی در خيابان سی متری بود و توسط شخصی به نام حجازی اداره می شد . دانستم که اين کافه قمر را برای شبی نيم ساعت با سی تومان مزد ، اجير کرده است . می خواستم د يدار بيست و اندی سال پيش را با او تازه کنم . ساعت 11شب بود که قمر به روی صحنه آمد . بايد گفت که اين موقع بد تر ين زمانی است که می توان به يک خواننده داد و اين زمان را معمولا ً خوانند گان و هنر مندان درجه ی پايين اداره می کنند ، نه خواننده ی پيش کسوتی چون قمر ؛ چرا که همه مست و پاتيل اند و هنر آواز برايشان بی معنی است و فقط خواننده ای با اطوار های نا بهنجار می تواند مشتريان را سرگرم کند . باری ... قمری که آن شب ديدم با قمر 20 سال پيش از زمين تا آسمان فرق کرده بود . مو هايش جو گندمی نزديک به سفيد ، قامتش خميده ، تواضعش بی رمق ، و صدايش بی حوصله بود طبق معمول ِ خود آوازی و تصنيفی خواند و عده ی قليلی از سالخوردگان برايش کف زدند، او هم سری از روی خستگی و دلتنگی فرود آورد و سپس صحنه را ترک گفت . بسيار غمگين شدم و با اندوه از دوستم پرسيدم ؛ قمر کجا و اينجا کجا ؟ دوستم از روی تأسف سری تکان داد و گفت : همه از استيصال است ، از استيصال ! آنگاه از شکوفه نو بيرون آمدم چرا که تحمل آن صحنه را نمی توانستم کرد و در طول راه تمام مدت به ناسزاواری آنچه د يده بودم ، فکر کردم ...

    چند روز بعد شنيدم که به علت اعتراض مشتريان از شکوفه نو هم جوابش کرده اند و قمر دوباره خانه نشين شده است . بعد از آن همواره جويای حالش بودم و هر بار می شنيدم که وضعش از روز پيش بد تر است ، تا اينکه روزی در خانه اش به ديدارش رفتم و آنچه ديد م گريه آور و تلخ بود : در بستر بيماری و غربت و بی کسی افتاده بود و دچار بيهود گی و از همه بد تر فقر شديد بود. سپاس نامه ی هنری او در يک تخته قالی نخ نما، يک آينه غبارگرفته وبستر محقری دروسط اتاق که خود در ميان آن دراز کشيده بود، خلاصه می شد"

    قمر به اين ترتيب تا شش سال با زند گی دست و پنجه نرم کرد و سر انجام ساعت ده و نيم بعد از ظهر روز پنجشنبه چهاردهم مرداد سال 1338 چشم از جهان فرو بست. روز نامه ی کيهان درمورد مرگ او نوشت:" بانو قمرالملوک وزيری که يکی از افتخارات موسيقی ايران بود زند گی را بدرود گفت ."

    مجله ی تهران مصور به نقل قول از دکتر ساسان سپنتا نوشت :" جنازه ی قمر صبح روز جمعه برای انجام مراسم مذهبی به امام زاده قاسم فرستاده شد . پس از شستشو هنگامی که جسد او را به يکی از مساجد شهر منتقل کردند ، تا به وسيله ی راديو - برای تشييع از مردم هنر دوست دعوت به عمل آورند ، هيچيک از متوليان مساجد حاضر نشدند که آن را تنها يک شب به عنوان ميهمان بپذ يرند، به ناچار پيکر او را چون اشخاص مجهول الهويه به سرد خانه ی پزشکی قانونی سپردند .

    روز بعد - روز خاکسپاری- با اينکه از طريق راديو برای شرکت در مراسم ازهمگان دعوت شده بود ، از خيل هنر مندان خبری نبود ، تنها تعداد اندکی از مردم عادی و چند چهره ی آشنا از جمله مرتضا نی داوود ، حسين تهرانی ، ذ بيحی و بد يع زاده حضور داشتند. هنر مندان مرثيه می خواند ند و مردم کم و بيش می گريستند و بد ینگو نه قمر به زند گی جاودانه ی خود پيوست .

    اما چه اندوه از اينکه متوليان ريا کار مساجد اين روح ناب انسانی را نپذيرفتند . جنازه ی قمر را اگر در خرابات هم می گذاردند ، با مسجد تفاوتی نداشت چرا که روان او سال های سال بود که به آن ملکوت اعلا پريده بود و آن انديشه ی درخشان ، هزاران سال نوری با اين ارواح غير انسانی فاصله داشت به قول عماد خراسانی :

    پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يکی است

    حرم و د ير يکی ، سبحه پيمانه يکی است

    اين همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است

    گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه يکی است

    قمر الملوک وزيری در تاريخ موسيقی ايران يک معجزه بود اوصرف نظر از هنر آواز در زمانی که زنان در ايران اعتباری نداشتند ، سد ها را شکست ؛ آواز خواند ...آن هم در حضور مردان ...، آن هم بدون حجاب ... که هر يک از اينها به تک تک - در آن زمان - برای زن ايرانی گناهی بس بزرگ به حساب می آمد و در اين راه متجاوز از 200 اثراز خود از او حاصل آمد، افسوس که در زمان زند گی اش نه ارزش هنرش شناخته نشد و نه ارزش انسا نیتش و اکنون اگر بگوييم يا نگوييم ، د يگر چه ثمری دارد ؛ که به شهريار :

    تا هستم ای رفيق ندانی که کيستم

    روزی سراغ وقت من آيی که نيستم

    بنان به قمرلقب "ام کلثوم" داده بود و می گفت : قمر ملکه ی آواز ايران و در واقع پل ارتباطی ميان قد مای قبل از خود و آيندگان بعد از خود بود . او موسيقی دِ لِی دِ لِی گذ شته را با تحرير های بی نظيرش سر و سامانی بخشيد .

    روانشاد سعيدی سيرجانی هم قمر را ام کلثوم ايران می دانست . وی در گفتاری شور انگيز با حسرت و تأسف عنوان کرد :" نمی دانم چگونه است که وقتی ام کلثوم می ميرد ، مصر عزا دار می شود . همه ی مردم حتا جمال عبدالناصر در تشييع جنازه ی او شرکت می کنند، خانه ی او را بعد از مرگش به موزه تبد يل می نمايند ، اما هنگامی که قمرآزاده و مهربان بعد از آن همه سختی هااز ميان می رود،آب از آب تکان نمیخورد،هيچکس خبردار نمی شود و در نهايت مسجد يان هم با اين جنازه ی معصوم اينگونه بی خردانه و ناجوانمردانه رفتار می کنند ."

    امير جاهد که شعر و آهنگ بسياری از تصنيف های قمر را ساخته است در مورد قمر می گويد : قمر زنی بسيار شجاع و بسيار خوش قريحه بود . قد رت حنجره ی او را در هيچکس ند يده ام ... قمر از آواز سر شار بود ... در فاصله ی شش ماه ...، من هر هفته ، دو تصنيف برای او ساختم و قمر در همان شب به درستی آهنگ تصنيف را می فهميد و بدون تفحص ، صبح فردا آن را اجرا می کرد . يک چنين استواری من در کسی ند يد ه ام."

    ساسان سپنتا می گويد صدای قمر صاف و دارای جذابيت ودرخشند گی بود . او از عهده ی خواندن تصنيف و آواز به خوبی بر می آمد . وسعت صدای او در اجرای تحرير ها در بم و اوج ، نشانه ی توان او در خوانند گی بود . طنين صدای قمر خاص خود او و چون از ابتدا با ساز پرده دار (تار) تمرين کرده بود ، نت های گام را به خوبی ادا می کرد و بر اثر نوعی باز تاب مطبوع صوت ، در حفره های صوتی فوق حنجره ، آواز او زنگ و درخشند گی خاصی داشت . بعد از قمراکثر خوانند گان راديوبا ميکروفون و دستگاه های تقويت کننده کمبود دامنه ی صدای خود را با نزد يک خواندن در ميکروفون جبران می کردند ، در حالی که صدای پر دامنه ی قمر در هوای آزاد و سکوت شب تا فواصل زياد شنيده می شد . به هنگام آواز دهان او کمی باز بود و به متانت و با قيافه ای آرام می خواند و صدای آهنگين و درخشان و خوش طنين او بر شنونده تأثير می نهاد ". ساسان سپنتا ادامه می دهد : " از قمر متجاوز از دويست اثر بروی صفحه ی گرامافون ضبط گرد يد که اولين آن ها تصنيف جمهوری از عارف در ماهور بود، سپس صفحه های ؛گريه کن که دگر ، ای دست حق و چند تای د يگر از عارف . از تصنيف های خوب قمر يکی نگار من در بيات ترک ، و ماه من در اصفهان است که سازنده ی آن نی داوود بود ازاو چند تصنيف از ساخته های امير جاهد و عشقی و درويش و نيز چند قطعه ی ضربی هم ضبط شد که يکی از آنها ضربی معروفی است که با اين شعر شروع می شود : شبی ياد دارم که چشمم نخفت / شنيدم که پروانه با شمع گفت که بعد ها خاطره ی پروانه آن را باز خوانی نمود." سپنتا در مورد دشواری های خوانندگی در آن زمان می گويد " لازم به تذ کر است که علاوه بر مشکلات فنی ضبط صفحه ، در آن زمان مشکلات د يگری نيزدامنگير هنر مندان و هنر دوستان می شد که هنوز هم کماکان وجود دارد . از جمله مشکلی که بعد از ضبط تصنيف جمهوری ِ عارف که قمر خوانده بود ، چنانکه خود قمر در اين مورد گفته است روزی که در همدان کنسرت داشتم به اين فکر افتادم جوانی را که از همدان برايم نامه می فرستاد و به آوازم اظهار علاقه می کرد، ملاقات کنم . معلوم شد که او به علت اينکه مارش جمهوری مرا نزدش يافته اند ، به جرم جمهوری خواهی زندانی است (چون آن موقع دستور داده بود ند که اين صفحه جمع شود و هر کس آن را نگه می داشت تحت تعقيب قانونی قرار می گرفت ) ، اما من اجرای کنسرت را مشروط به آزادی آن جوان نمودم و رييس شهربانی خواستِ مرا اجرا کرد ... و شبِ همان روز جوان را که به فتحعلی قهوه چی معروف بود ، با چشمان اشکبار جزو حاضران د يدم."

    بسيار درد مندانه است که گفته شود قمر حتا تا آخرين روز های زند گی خود با همه بيماری و ناتوانی با چاد رو به صورت ناشناس به محدوده ی اداره ی راديومی رفته، تا با آن مکان ازدور تجديد خاطره ای کند و اين نشان می دهد که يک هنر مند تا چه اندازه می توانسته به هنرش و به آشيانه ی راستينش بياند يشد ... روانشاد نواب صفا در اين زمينه می گويد : " تابستان سال 1338 بود ... سه شنبه 12 مرداد . هنگام خروج از از راديو ديدم خانم قمر با چادر سياه که تقريبا ً بعد از چهل و چند سالگی هميشه بر سر داشت ، کنار نرده ها ايستاده است ... دو روز بعد ، يعنی پنجشنبه چهاردهم مرداد ، خبر شد يم که ستاره ی عمر قمر فرو مرد . او به هنگام مرگ بيش از پنجاه و چهار سال نداشت ."

    قمر الملوک وزيری همواره در طول زند گی 54 ساله ی خود ، به مردم - اعم از مردم معمولی و طبقه ی هنرمند - بدون چشمداشت کمک بسيار نمود چنانکه بعد از مرگ پروانه خواننده ی قديمی ( مادر خاطره ی پروانه) ، به نوعی سر پرستی خاطره و برادر کوچکش را بر عهده گرفت و نيز در اواخر زند گی اش در سال 1330 با استو ديو پارت فيلم که در آستانه ی ورشکستگی بود، همکاری نمود و در فيلمی به نام مادر ، ساخته ی اسماعيل کوشان ظاهر شد و در صحنه ای آوازی در چهار گاه خواند و همين بازی کوتاه ، به دليل شهرت قمر باعث شد که پارت فيلم از ورشگستگی نجات يابد . بازيگران د يگر اين فيلم دلکش ، جمشيد مهرداد ، زينت نوری و .. و ... بودند . قمر برای اين فيلم فقط 2000 تومان دريافت کرد که آن هم هزينه ی تهيه ی لباسش گرديد. به ادعای اسماعيل کوشان تنها نسخه ی اين فيلم که تنها تصوير متحرک قمر را در خود داشت ، در آتش سوزی از بين رفته است .

    قمر زنی بود با شهامت ، نيکوکار ، متکی به خود ، و محکم ... وکسی چه می داند شايد سختی ها و تنهايی های دوران کودکی و ازدواج نامناسب و جدايی پر شتاب او از زندگی زناشويی در نو جوانی و تلاش پی گير او برای رسيدن به عشق جاودانه اش آواز در شکل گيری اين شخصيت استوار نقش عمده داشته است و اکنون اين يادواره را با غزلی از شهريار شاعر معاصر که در ستاِش قمر سروده به پايان می بريم .اين غزل ضمن اينکه به احساس ايرج ميرزا به قمراشاره می کند ، يآدآور بزمی است که قمر ستاره ی درخشان آن بوده است .

    خاطره اش در خاطرمان همواره زنده باد !

    از کوری چشم فلک امشب قمر اين جاست

    آری قمر امشب به خدا تا سحر اين جاست

    آهسته به گوش فلک از بنده بگوييد

    چشمت ندود اين همه ، امشب قمر اين جاست

    آری قمر آن قمری خوش خوان طبيعت

    آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اين جاست

    شمعی که به سويش من ِ جانسوخته از شوق ،

    پروانه صفت باز کنم بال و پر اين جاست

    تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

    يک دسته چو من عاشق بی پا و سر اين جاست

    مهمان عزيزی که پی ديدن رويش

    همسايه همی سر کشد از بام و در اين جاست

    ساز خوش و آواز خوش و باده ی دلکش

    ای بی خبر آخر چه نشستی ؟ خبر اين جاست !

    آسايش امروزه شده درد ِ سر ِ ما

    امشب د گر آسايش بی درد ِ سر اين جاست

    ای عاشق روی قمر ، ای ايرج ناکام !

    بر خيز که باز آن بت بيداد گر اين جاست

    آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود ،

    بازآمده چون فتنه ی دور قمر اين جاست

    ای کاش سحر نامده ، خورشيد نزايد ،

    کامشب قمر اين جا ، قمر اين جا، قمر اين جاست

  9. #37
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    پری ملکی : آوازهايي‌ كه شنيده‌ نشد


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    پری‌ ملكی‌، خواننده‌ و سرپرست‌ گروه‌ خنيا با اشاره‌ به‌ وضعيت‌ موسيقی‌ زنان‌ در سال‌های‌ قبل‌ می‌گويد: «بارها شرح‌ برگزاری‌ كنسرت‌ گروه‌های‌ بانوان ‌، برای‌ بانوان‌ را قصه‌وار گفته‌ام ‌. اينكه‌ چگونه‌ اين‌ كنسرت‌ها با مجوز شفاهی‌ و در زيرزمين‌ يا پاركينگ‌ منازل‌ برگزار می‌شد ، اما از سال‌ 76 با به‌ رسميت‌ شناختن‌ موسيقی‌ بانوان‌ از سوی‌ مركز موسيقی‌ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌ و گنجاندن‌ برنامه‌ ويژه‌ بانوان‌ در برنامه‌های‌ جشنواره‌ گل‌ياس‌ و جشنواره‌ بين‌المللی‌ موسيقی‌ فجر آن‌ فضای‌ محدود به‌ فضايی‌ بازتر با امكانات‌ بهتر تبديل‌ شد . اين‌ البته‌ شرح‌ كنسرت‌هايی‌ است‌ كه‌ در آن‌ خواننده‌ «زن‌» می‌خواند.» او معتقد است‌ كار برای‌ زنان‌ در حوزه‌ موسيقی‌ از آغاز انقلاب‌ كمابيش‌ در حوزه‌ نوازندگی‌ در اركسترها و بخش‌های‌ پژوهشی‌ ميسر بوده‌ است‌. «اما در سال‌های‌ اخير حضور بانوان‌ در همه‌ زمينه‌ها پررنگ‌ تر شده‌ است‌، اما باز كافی‌ نيست‌ و البته‌ اين‌ روند كند قابل‌ انتقاد است‌.»

    پری‌ ملكی‌ بزرگترين‌ مشكل‌ زنان‌ در اين‌ حوزه‌ را عدم‌ ارايه‌ كارهای‌ تازه‌ می‌داند و می‌گويد: «برگزاری‌ كنسرت‌ خوانندگان‌ زن‌ برای‌ بانوان‌، بيشتر در مناسبت‌ها انجام‌ می‌گيرد. مناسبت‌هايی‌ از قبيل‌ اعياد مذهبی‌، جشنواره‌های‌ موسيقی‌ و يا به‌ بهانه‌ كمك‌ عوايد كنسرت‌ به‌ مراكز خيريه‌. اين‌ كنسرت‌ها بازمان‌ محدود و مخاطبان‌ ويژه‌ (بانوان‌) سبب‌ می‌شود تا آهنگسازان ‌، ترانه‌سرايان ‌، تنظيم‌كنندگان‌ و ديگر دست‌اندركاران‌ موسيقی‌ اؤر تازه‌يی‌ خلق‌ نكنند . از اين‌رو خوانندگان‌ زن‌ به‌ ناچار يا به‌ بازخوانی‌ آواز گذشتگان‌ می‌پردازند و يا با تغييراتی‌ مختصر همان‌ آؤار گذشتگان‌ را ارايه‌ می‌دهند.» پری‌ ملكی‌ با مقايسه‌ وضعيت‌ زنان‌ در حوزه‌ موسيقی‌ در قبل‌ و بعد از انقلاب‌ می‌گويد: «متاسفانه‌ در قبل‌ از انقلاب‌ شرايط‌ سياسی‌ و اجتماعی‌ به‌ گونه‌يی‌ بوده‌ است‌ كه‌ از «زنان‌» اهل‌ موسيقی‌ به‌ عنوان‌ «ابزار طرب‌» بهره‌كشی‌ می‌شد . گرچه‌ در همان‌ زمان‌ كسانی‌ بودند كه‌ چه‌ در زمينه‌ نوازندگی ‌، خوانندگی‌ و...با وقار كار می‌كردند ، ضمن‌ آنكه‌ می‌سوختند و می‌ساختند.» او آينده‌ روشنی‌ را پيش‌روی‌ زنان‌ نوازنده‌ می‌داند و می‌افزايد: «زنان‌ نوازنده‌ وضعيت‌ بهتری‌ خواهند داشت‌. زنانی‌ كه‌ در گروه‌ «كر» فعاليت‌ دارند نيز همين‌ وضع‌ را خواهند داشت‌ . فقط‌ زنان‌ خواننده‌، هنوز بخاطر بلاتكليفی‌ در نحوه‌ فعاليت‌شان‌ راه‌ پر فراز و نشيبی‌ را طی‌ خواهند كرد . گرچه‌ امكان‌ همخوانی‌ وهمنوازی‌ گام‌ تازه‌يی‌ برای‌ حضور پررنگ‌تر آنان‌ است‌ اما بلاتكليفی‌ و برخوردهای‌ سليقه‌يی‌ سد و مانعی‌ برای‌ پيشرفت‌ آنان‌ خواهد بود. در حقيقت‌ مسوولان‌ فرهنگی‌ و هنری‌ بايد ضوابط‌، مقررات‌ و چارچوب‌هايی‌ را مشخص كنند كه‌ ثابت‌ و پا برجا بماند تا اين‌ گروه‌ گروه‌ بانوان‌ تكليف‌ خود را بدانند يا با اين‌ ضوابط‌ و مقررات‌ كنار می‌آيند و يا فعاليت‌ در زمينه‌ موسيقی‌ را می‌بوسند و كنار می‌گذارند.

    ضمن‌ آنكه‌ حتما در اخبار خوانديد كه‌ در مراسم‌ افتتاح‌ موزه‌ موسيقی‌، وزير فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌ از موسيقی‌ آوايی‌ به‌ عنوان‌ يكی‌ از نخستين‌ انواع‌ موسيقی‌ بشری‌ نام‌ برد كه‌ «لالايی‌ مادران‌»از آن‌ جمله‌ است‌. پس‌ اين‌گونه‌ نظرات‌ می‌تواند راهگشا باشد . خاطره‌ پروانه‌ هم‌ سال‌ هفتاد و شش‌ را برای‌ بانوان‌ عرصه‌ موسيقی‌ ، سال‌ خوبی‌ می‌داند و بسياری‌ از آنان‌ آذر هاشمی‌ ، بهناز ذاكری ‌، پری‌ مكی‌ و... بعد از 20 سال‌ سكوت‌شان‌ را شكسته‌اند . خود او سال‌ 76 بعد از سالها انتظار به‌ همراه‌ افليا پرتو و نوشين‌ عقيقی‌ بار ديگر خواند. خودش‌ می‌گويد: آنها كه‌ ماندند از همه‌ چيز محروم‌ شدند و از دسترس‌ دور ماندند. طی‌ اين‌ سالها هر بار كه‌ كنسرت‌ برگزار می‌كنيم‌ ، همه‌ استقبال‌ می‌كنند . بانوان‌ كشور می‌آيند و سالن‌ هميشه‌ پر می‌شود. او معتقد است‌ تا آنجا كه‌ قانون‌ اجازه‌ بدهد بانوان‌ برای‌ كاركردن‌ هيچ‌ مانعی‌ ندارند. به‌ نظر خاطره‌ پروانه‌ تاسيس‌ هنرستان‌ موسيقی‌ ويژه‌ بانوان‌ مثل‌ روزنه‌يی‌ است‌ به‌ آينده‌. او علاقه‌يی‌ به‌ مقايسه‌ وضع‌ زنان‌ در حوزه‌ هويتی‌ در قبل‌ و بعد از انقلاب‌ ندارد و ترجيح‌ می‌دهد جواب‌ سوؤال‌ ما را هم‌ ندهد. چرا كه‌ معتقد است‌ «موسيقی‌ طی‌ اين‌ سالها گسترش‌ نداشته‌ است‌. قبل‌ از انقلاب‌ اركستر 22نفره‌ بانوان‌ داشتيم‌ . اما امروز نداريم . البته‌ قرار است‌ اركستر بانوان‌ تشكيل‌ بشود اما اين‌ كار نياز به‌ بودجه‌ ،محل‌ تمرين‌ ، موقعيت‌ و ... دارد. و با توجه‌ به‌ شرايط‌ موجود تو خود حديث‌ مفصل‌ بخوان‌ از اين‌ مجمل‌! خاطره‌ پروانه‌ می‌گويد:بانوان‌ با وجود نداشتن‌ موقعيت‌ آقايان‌ در اين‌ عرصه‌ با عشق‌ كار می‌كنند.

    او معتقد است‌ در سالهای‌ اخير آزادی‌ نسبی ‌به‌ وجود آمده‌ كه‌ اگر ادامه‌ پيدا كند،بانوان‌ می‌توانند در اين‌ هوا نفس‌ تازه‌ كنند. او در آخر باز هم‌ می‌گويد:اگر قانون‌ اجازه‌ ندهد ، زنان‌ نمی‌توانند بخوانند. دكتر ملك‌تاج‌ خسروی‌ جامعه‌شناس‌ و استاد دانشگاه‌ در مورد پررنگ‌تر شدن‌ حضور زنان‌ در حوزه‌ فرهنگ‌، خاصه‌ موسيقی‌ معتقد است‌: «در طول‌ تاريخ‌ زنان‌ ، با از خودگذشتگی ‌، و تحمل‌ سختی‌های‌ بسيار تلاش‌ كرده‌اند تا هويتشان‌ را ؤابت‌ كنند. بيشتر شدن‌ فعاليت‌ زنان‌ طی‌ سالهای‌ اخير نيز نتيجه‌ همين‌ تلاش‌ و البته‌ بالارفتن‌ تقاضای‌ جامعه‌ برای‌ بيشتر شدن‌ حضور آنان‌ در عرصه‌های‌ مختلف‌ است‌. »

    وی‌ معتقد است‌: باوجود همه‌ شعارهايی‌ كه‌ در مورد برابری‌ حقوق‌ زن‌ و مرد در جامعه‌ داده‌ می‌شود ، من‌ سهم‌ برابری‌ برای‌ زنان‌ نمی‌بينم‌. فقط‌ می‌خواهيم‌ تبليغ‌ كنيم‌. به‌ خودمان‌ نبايد دروغ‌ بگوييم‌. زنان‌ می‌خواهند در قوانين‌ بازنگری‌ شود و به‌ مسائلی‌ كه‌ جامعه‌ تا به‌ حال‌ به‌ آن‌ بی‌توجه‌ بوده‌،رسيدگی‌ شود. وی‌ معتقد است‌ استقبال‌ بازگشت‌ و حضور بانوان‌ در عرصه‌ موسيقی‌ نيز تقاضايی‌ از سوی‌ جامعه‌ است‌ . مردم‌ هنجارها و نابهنجارها را می‌شناسند و امروز انتظار دارند جامعه‌ فضا را برای‌ زنانی‌ كه‌ به‌ فساد رو نياورده‌اند باز كند.

    دكتر محمدحسين‌ فرجاد ، آسيب‌شناس‌ اجتماعی‌ نيز افزايش‌ حضور زنان‌ در عرصه‌ موسيقی‌ را پاسخی‌ می‌داند كه‌ زنان‌ به‌ نياز عمومی‌ جامعه‌ داده‌اند. او معتقد است‌ جامعه‌ به‌ موسيقی‌ نياز دارد و بخاطر همين‌ احساس‌ نياز است‌ كه‌ امروز زنان‌ هم‌ در اين‌ حوزه‌ حضور بيشتری‌ دارند. دكتر محمدحسين‌ فرجاد با اشاره‌ به‌ تاؤير وسايل‌ ارتباط‌جمعی‌ در بالابردن‌ سطح‌ آگاهی‌ زنان‌ می‌گويد:زنان‌ تلاش‌ می‌كنند به‌ حقوق‌ بيشتری‌ دست‌ پيدا كنند. حقوقی‌ مساوی‌ با حقوق‌ مردان‌ . در طول‌ تاريخ‌ زنانی‌ داشته‌ايم‌ كه‌ در عرصه‌های‌ مختلف‌ انسانهای‌ موفقی‌ بوده‌اند. امروز هم‌ زنان‌ در سينما خوب‌ درخشيده‌اند چه‌ در نقش‌ كارگردان‌ و چه‌ در نقش‌ بازيگر ،در حوزه‌ موسيقی‌ ،ادبيات‌ و نقاشی‌ هم‌ همينطور... او معتقد است‌:زنان‌ نمی‌توانند به‌ يكباره‌ به‌ تمام‌ هدف‌های‌ خود دست‌ پيدا كنند. بايد از طريق‌ عضويت‌ در سازمانهای‌ مربوط‌ به‌ امور زنان‌ فعاليت‌شان‌ را بيشتر كنند. ضمن‌ اينكه‌ قوانين‌ هم‌ نيازمند تغيير وبازنگری‌ در حقوق‌ زن‌ هستند
    انقلاب‌ كه‌ شد، زنان‌ موسيقی‌ ايران‌ هم‌ از متن‌ به‌ حاشيه‌ رانده‌ شدند. بسياری‌ ترك‌ ديار كردند، عده ا‌يی‌ هم‌ ماندند، سكوت‌ كردند و به‌ انتظار نشستند تا شايد فضا بازتر شود. اين‌ انتظار سال‌ها طول‌ كشيد تا اينكه‌ با آغاز دهه‌ هفتاد، آهسته‌ آهسته‌ شرايط‌ به‌ سمتی‌ رفت‌ كه‌ بانوان‌ در عرصه‌ موسيقی‌ حضور پررنگ‌تر پيدا كردند و احيای‌ گروه‌های‌ قديمی‌، تشكيل‌ گروه‌های‌ موسيقی‌ جديد، اجرای‌ آوازهای‌ گروهی، برگزاری‌ جشنواره‌ گل‌ياس‌ (ويژه‌ بانوان‌) و...از جمله‌ فعاليت‌هايی‌ است‌ كه‌ طی‌ اين‌ سالها انجام‌ گرفته‌ است‌، عدم‌ امكان‌ برگزاری‌ كنسرت‌ به‌ صورت‌ عمومی، نداشتن‌ سالن‌ تمرين‌ و خيلی‌ چيزهای‌ ديگر از جمله‌ مشكلاتی‌ بوده‌ و هست‌ كه‌ زنان‌ طی‌ اين‌ سالها با آن‌ درگير هستند. اما با اين‌ وجود آنان‌ هر روز خواستار شرايط‌ بهتری‌ هستند تا بتوانند موسيقی‌ بانوان‌ را از حالت‌ سكون‌ خارج‌ كرده‌ و در اين‌ عرصه‌ جدی‌تر گرفته‌ شوند.

  10. #38
    آخر فروم باز WooKMaN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    Ķêŗmάņšĥąħ
    پست ها
    10,533

    پيش فرض

    ممنون ...

    ونوس خانم لطف کنید در مورد سیاوش قمیشی هم بنویسید ...

  11. #39
    آخر فروم باز Venus's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,607

    پيش فرض

    ماجراي ترانه يك فيلم كه افسانه شد - حكايت ترانه مرا ببوس چه بود؟

    شايد بتوان گفت ترانه «مرا ببوس» كه اغلب با صداي خاطرهانگيز حسن گلنراقي شنيدهايم جنجاليترين ترانه فيلم در تاريخ سينماي ايران باشد. احتمالا با همين جملات عدهاي بر ميآشوبند كه مگر ترانه «مرا ببوس» اصلا ترانه يك فيلم سينمايي بوده است؟! جهت اطلاع دوستان جوان هم كه شده بايد گفت كه «مرا ببوس» سالها به عنوان يك ترانه سياسي و انقلابي در محافل مختلف قلمداد ميشد و آن را حتي به بعضي افسران سازمان نظامي حزب توده مانند سرهنگ سيامك و سرهنگ مبشري نسبت ميدادند كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 اعدام شدند و چنين روايت ميگرديد كه يكي از اين افسران در شب اعدام، شعر «مرا ببوس» را براي دخترش سروده و خوانده است.


    خصوصا كه محتواي شعر «مرا ببوس» بسيار به شرايط آنچه روايت ميگرديد، نزديك بود:
    در ميان طوفان .... هم پيمان با قايقرانها
    گذشته از جان ... دارم با يارم پيمانها
    كه بر فروزم ... آتشها در كوهستانها
    شب سيه، سفر كنم، ز تيره ره گذر كنم...
    از همين رو بود كه ساليانه سال ترانه فوق توسط انقلابيون و سياسيون زمزمه ميگرديد:
    اما واقعيت ماجراي ترانه «مرا ببوس» چه بود؟
    مجيد وفادار سراينده آهنگ اين ترانه، خود ماجراي فوق را طي مصاحبهاي در شماره 1418 هفتهنامه تهران مصور مورخ 11 آذر ماه 1349 چنين شرح ميدهد: «... در اين دوره من گاه گاهي براي فيلمها هم آهنگ ميساختم. يادم ميآيد يكي از اين فيلمها «اتهام» نام داشت كه در آن ژاله بازي ميكرد. تهيهكنندگان فيلم از من يك آهنگ نو خواستند و من براي اين فيلم آهنگي ساختم كه بعدها به نام «مرا ببوس» معروف شد ... به ياد ميآورم روزهايي را كه اين آهنگ سر زبانها افتاده بود و داستانهايي را كه براي آن ساخته بودند. اين آهنگ شايد نقطه عطف موسيقي جاز ايران بود. چرا كه بعد از آن خوانندههاي ديگري به راديو آمدند و موسيقي جاز نضج پيدا كرد... شعر اين آهنگ از حيدر رقابي (هاله) بود كه متاسفانه در ايران نماند و براي هميشه بار سفر بست و به آمريكا رفت...»
    ترانه «مرا ببوس» براي فيلم «اتهام» ساخته شاپور ياسمي كه در ارديبهشت ماه سال 1335 روي پرده رفت، ساخته شد و در يكي از صحنههاي فيلم توسط «پروانه» (خواننده معروف آن دوران) و با لبخواني ژاله علو خوانده شد.
    در آن فيلم ژاله علو نقش زني را داشت كه سزاي خيانت شوهر سابقش را داده و پس از كش و قوس داستاني، سرانجام خود را به پليس معرفي كرده بود و در صحنه فوق كه با فرزند كوچكش وداع ميكند و به سوي زندان و مجازات روانه ميشود، چنين ميخواند:
    «مرا ببوس، مرا ببوس براي آخرين بار....خدا تورا نگهدار
    كه ميروم به سوي سرنوشت...»
    پس از اتمام اكران فيلم مذكور در خرداد 1335، ترانه «مرا ببوس» چندان مطرح نگرديد، اما آهنگ و شعرش بسيار مورد توجه برخي موسيقيدانها از جمله پرويز ياحقي قرار گرفته بود.
    پرويز ياحقي هم يكي از دوستانش به نام «حسن گلنراقي» را در يكي از روزهاي تابستان سال 1335 وادار به خواندن اين ترانه در استوديو شماره 8 راديو ايران ميكند و خودش هم ويلن آن را ميزند. «مرا ببوس» بدون اطلاع گلنراقي ضبط ميشود. چرا كه حسن گلنراقي فرزند يكي از تجار معتبر بازار بود و اگر چه صدايي گرم و گيرا داشت و در محافل دوستانه ميخواند ولي به لحاظ موقعيت خانوادگي هرگز نميتوانست به عنوان خواننده راديو معرفي شود و در آن روز تابستاني نيز تنها براي ديدار دوستش آمده بود.
    به هر حال ترانه «مرا ببوس» با صداي حسن گلنراقي مورد تاييد رييس وقت راديو قرار ميگيرد و به اصرار ياحقي بدون ذكر نام گلنراقي از راديو پخش ميگردد كه بسيار مورد توجه واقع ميشود.
    سرانجام خانواده گلنراقي متوجه ماجرا شده و از آن پس ديگر وي ترانه نميخواند و «مرا ببوس» اولين و آخرين ترانه وي ميشود. البته گفته شدكه گلنراقي در يك فيلم ديگر از زبان دانشجوي دانشگاه كه دل و قلوه فروشي ميكند ترانه «دل دارم، قلوه دارم، جگر و ... » را خوانده است.
    به هر حال ترانهاي كه آن روز تابستاني با ويلن پرويز ياحقي توسط حسن گلنراقي خوانده شد و بدون اطلاع وي ضبط گرديد، بارها و بارها پخش شد و روي نوار دست به دست گشت تا به عنوان ترانهاي ماندگار در تاريخ موسيقي ايران بماند.

  12. #40
    کـاربـر بـاسـابـقـه saviss's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    محل سكونت
    Far far away
    پست ها
    2,247

    پيش فرض

    ماجراي ترانه يك فيلم كه افسانه شد - حكايت ترانه مرا ببوس چه بود؟

    شايد بتوان گفت ترانه «مرا ببوس» كه اغلب با صداي خاطرهانگيز حسن گلنراقي شنيدهايم جنجاليترين ترانه فيلم در تاريخ سينماي ايران باشد. احتمالا با همين جملات عدهاي بر ميآشوبند كه مگر ترانه «مرا ببوس» اصلا ترانه يك فيلم سينمايي بوده است؟! جهت اطلاع دوستان جوان هم كه شده بايد گفت كه «مرا ببوس» سالها به عنوان يك ترانه سياسي و انقلابي در محافل مختلف قلمداد ميشد و آن را حتي به بعضي افسران سازمان نظامي حزب توده مانند سرهنگ سيامك و سرهنگ مبشري نسبت ميدادند كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 اعدام شدند و چنين روايت ميگرديد كه يكي از اين افسران در شب اعدام، شعر «مرا ببوس» را براي دخترش سروده و خوانده است.


    خصوصا كه محتواي شعر «مرا ببوس» بسيار به شرايط آنچه روايت ميگرديد، نزديك بود:
    در ميان طوفان .... هم پيمان با قايقرانها
    گذشته از جان ... دارم با يارم پيمانها
    كه بر فروزم ... آتشها در كوهستانها
    شب سيه، سفر كنم، ز تيره ره گذر كنم...
    از همين رو بود كه ساليانه سال ترانه فوق توسط انقلابيون و سياسيون زمزمه ميگرديد:
    اما واقعيت ماجراي ترانه «مرا ببوس» چه بود؟
    مجيد وفادار سراينده آهنگ اين ترانه، خود ماجراي فوق را طي مصاحبهاي در شماره 1418 هفتهنامه تهران مصور مورخ 11 آذر ماه 1349 چنين شرح ميدهد: «... در اين دوره من گاه گاهي براي فيلمها هم آهنگ ميساختم. يادم ميآيد يكي از اين فيلمها «اتهام» نام داشت كه در آن ژاله بازي ميكرد. تهيهكنندگان فيلم از من يك آهنگ نو خواستند و من براي اين فيلم آهنگي ساختم كه بعدها به نام «مرا ببوس» معروف شد ... به ياد ميآورم روزهايي را كه اين آهنگ سر زبانها افتاده بود و داستانهايي را كه براي آن ساخته بودند. اين آهنگ شايد نقطه عطف موسيقي جاز ايران بود. چرا كه بعد از آن خوانندههاي ديگري به راديو آمدند و موسيقي جاز نضج پيدا كرد... شعر اين آهنگ از حيدر رقابي (هاله) بود كه متاسفانه در ايران نماند و براي هميشه بار سفر بست و به آمريكا رفت...»
    ترانه «مرا ببوس» براي فيلم «اتهام» ساخته شاپور ياسمي كه در ارديبهشت ماه سال 1335 روي پرده رفت، ساخته شد و در يكي از صحنههاي فيلم توسط «پروانه» (خواننده معروف آن دوران) و با لبخواني ژاله علو خوانده شد.
    در آن فيلم ژاله علو نقش زني را داشت كه سزاي خيانت شوهر سابقش را داده و پس از كش و قوس داستاني، سرانجام خود را به پليس معرفي كرده بود و در صحنه فوق كه با فرزند كوچكش وداع ميكند و به سوي زندان و مجازات روانه ميشود، چنين ميخواند:
    «مرا ببوس، مرا ببوس براي آخرين بار....خدا تورا نگهدار
    كه ميروم به سوي سرنوشت...»
    پس از اتمام اكران فيلم مذكور در خرداد 1335، ترانه «مرا ببوس» چندان مطرح نگرديد، اما آهنگ و شعرش بسيار مورد توجه برخي موسيقيدانها از جمله پرويز ياحقي قرار گرفته بود.
    پرويز ياحقي هم يكي از دوستانش به نام «حسن گلنراقي» را در يكي از روزهاي تابستان سال 1335 وادار به خواندن اين ترانه در استوديو شماره 8 راديو ايران ميكند و خودش هم ويلن آن را ميزند. «مرا ببوس» بدون اطلاع گلنراقي ضبط ميشود. چرا كه حسن گلنراقي فرزند يكي از تجار معتبر بازار بود و اگر چه صدايي گرم و گيرا داشت و در محافل دوستانه ميخواند ولي به لحاظ موقعيت خانوادگي هرگز نميتوانست به عنوان خواننده راديو معرفي شود و در آن روز تابستاني نيز تنها براي ديدار دوستش آمده بود.
    به هر حال ترانه «مرا ببوس» با صداي حسن گلنراقي مورد تاييد رييس وقت راديو قرار ميگيرد و به اصرار ياحقي بدون ذكر نام گلنراقي از راديو پخش ميگردد كه بسيار مورد توجه واقع ميشود.
    سرانجام خانواده گلنراقي متوجه ماجرا شده و از آن پس ديگر وي ترانه نميخواند و «مرا ببوس» اولين و آخرين ترانه وي ميشود. البته گفته شدكه گلنراقي در يك فيلم ديگر از زبان دانشجوي دانشگاه كه دل و قلوه فروشي ميكند ترانه «دل دارم، قلوه دارم، جگر و ... » را خوانده است.
    به هر حال ترانهاي كه آن روز تابستاني با ويلن پرويز ياحقي توسط حسن گلنراقي خوانده شد و بدون اطلاع وي ضبط گرديد، بارها و بارها پخش شد و روي نوار دست به دست گشت تا به عنوان ترانهاي ماندگار در تاريخ موسيقي ايران بماند.
    بفرما بیاوخوبی کن!!!
    تکراری بید [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    الانه ست که کتک رو بخورم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •