تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 35

نام تاپيک: مبانی و اصطلاحات فلسفه و منطق

  1. #1
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض مبانی و اصطلاحات فلسفه و منطق




    فَلسَفه مطالعهٔ مسـائل کلی و بنیادی پیرامـون موضـوعاتی چـون هستی ، آگاهی ، ارزش ، خرد ، ذهـن و زبـان است . فـرق فلسـفه با راه‌های دیگر پرداخـتن به پرسـش‌های بنـیادی این چنینـی

    راه‌هایی نظیر عـرفان ، اسطوره و دین ، رویکرد نـقّادانه و معمـولاً سـازمان یافتهٔ فلسـفه و تکیـه‌اش بر اسـتدلال‌های عقـلانی‌ و منطق است.فلسـفه در آغـاز در دولت-شـهرهای یونان، به‌ویـژه آتـن

    شکل گرفت.



    واژه فلسفـه ریشه در کلمه یونانـی آرخه به معنـی بذر دارد . در واقع فلسـفه به دنـبال کشـف مـاده المـواد عالـم است که جـهان هستـی از چه چیـز به وجـود آمده است همچنین واژهٔ فلسـفه بـه

    معـنای دوسـتداری حکـمت نیز هـست و ریشـهٔ یـونانی (به یونانی: φιλοσοφία)‏ دارد که سپـس به عربـی و فارسـی راه یافتـه است. مشهـور است که نخسـتین بار فیثاغورس واژه مذکور را به کـار

    برده است؛ زمانی که از او پرسیدند: «آیا تو فرد حکیمی هستی؟» وی پاسخ داد:«نه، اما دوستدار حکمت (Philosopher) هستم.».


    اگرچه فلسفه پژوهشی تخصصی است؛ اما ریشه اش در نیازهای مشترک مردمی است که هرچند فیلسوف نیستند، به این نیازها آگاهند.





    فلسفه
    حوزه‌اي از دانش بشري است كه به پرسـش و پاسخ درباره مسائل بسيار كلي و جايـگاه انسـان در آن مي‌پردازد؛ مثـلاً ايـن كه آيا جـهان و تركيـب و فرآيندهاي آن به طور كامـل مادي است؟

    آيا به وجود آمدن يا به وجود آوردن جـهان داراي هدف است؟ آيا ما مي‌توانيـم پاسـخ قطـعي بعضي چيزها را بيابيـم؟ آيا ما آزاد هستيـم؟ آيا ارزش هاي مطلـقي وجود دارند؟ تفاوت اصلي فلسـفه يا

    علم در اين است كه پاسخ هاي فلسفي را نمي‌توان با تجربه يا آزمايش تاييد كرد.

    از جهتي مي‌توان براي فلسفه دو معني در نظـر گـرفت، در معني نخست مراد از فلسفه عـبارت است از تامـل و تحقـيق عقـلاني و پيشيـن در باب موضوعـات خاص مي‌باشد. موضوعاتي از قبيـل

    خدا، شناخت، هستـي، اخـلاق، انسـان، ذهـن، جامعـه و ... در اين معنـي از فلسـفه، فلسـفه به عـنوان دانشـي با موضـوع خـاص مي‌باشـد كه فراتـر از آن نمـي‌رود. براي مـثال فلسـفه در نـزد

    ابن سينا و يا ملاصدرا يعني علم به وجود و اوصاف آن، يا نزد كانت فلسفه يعني تامل عقلانـي در بـاب شنـاخت و معـرفت انسان و يا فلسفه نزد ويتگنـشتاين يعني تحقيق و تامـل در باب زبان و ...

    در چنين تلقي‌اي از فلسفه، فلسفه در معنايي محدود به كـار مي‌رود و در محدوده خاصـي محدود جهـان، شناخت، زبـان، انسـان و در اين معنا، فلسـفه معـناي عـامي ‌مي‌يابـد و حـوزه وسيعـي را

    شامل مي‌گردد به گونـه‌اي كه شـامل تمام حوزه‌هاي محـدودي كه هر فيـلسـوف براي خود در نظـر گرفـته است، مي‌گردد. حال آنچـه از فلسفه در عنـوان "تاريخ فلسفه" مـراد است، همـانا معنـي

    دوم از معاني سابق مي‌باشد چرا كه آنچه با عنوان تاريخ فلـسفه مورد بررسـي واقع شـده و مي‌شود طيف گسترده‌اي از مباحث فلسفي اعـم از هستي، خدا، جهان، انسـان، اخلاق، معرفـت و..

    را شامل مي‌گردد.

    تحقيق در معني فلسفه مستلزم تحقيق در معني تاريخ فلسفه است.

    فلسفه، حيات انديشه است. فلسفه پرسش از وجود موجود و علم به اعيان موجودات است. فلسفه سير مدام و در راه بودن است.




    افلاطون
    وجود موجود را ماهيات ثابته و ارسطو منشايت اثر و دكارت من متـفكر دانسته و كانت مابعدالطبيعه را متعلق به ماهيت بشـر خوانده و آن را منحصـر در نـقادي شنـاسايي انگاشتـه و

    هگل
    فلسفه را بكلي از معناي يونانيش كه حب دانايي است دوره كـرده و آن را عيـن دانايي و دانـندگي مطلـق دانسـته است. فهم اين معاني بدون انـس با آنها ميسر نيـست و اين انـس هـم به

    صرف خواندن و آموختن فلسفه، يعني با علم فلسفه، حاصل نمي‌شود. طي طريق در انديشه فلسفي ما را به انس با اين معني مي‌رسـاند. با اين همه رسوخ در تفـكر گذشته و تذكـر نسبـت به

    آن، شرط هر تفكر تازه است. اما بايـد آن زمان فرا رسد – و شايد بزودي فرا رسد – كه بشر بتـواند نه با راي فضولي بلـكه با خروج از آن، يعني خروج از اداره خود و خـودرائي، ندايي را بشنـود كه او

    را به تفكر مي‌خواند؛ آن وقت بشر از مفهوم به معني مي‌رود و پرسش قلبي از وجود مي‌كند. وقتي پرسش قلبـي مطـرح باشد، ديگر حـتي تفكيك پرسش و پاسـخ هـم مـورد ندارد بلكـه پرسش

    عين پاسخ است. فلاسفه تصديق دارند كه از طريق علم حصـولي نمي‌تـوان به اعيان و ماهيت موجـودات و اشيـاء رفت بلكه اين فقـط با انـس و در اصول حـضور ميـسر است. تفكر اصيـل همـزبان

    شدن با وجود و با متفكران است. در سير تفكر، پرسش و پاسخ يكباره با هم مي‌آيد.

    ويليام جيمز
    مي‌گويد: فلسفه چيزي جز وصـول به كنه حقـايق اشيـاء و غـور در معاني عميــق آنها نيست و در سلسله واقعيات، پيـدا كردن جوهـر ذاتي يا به قول اسپينوزا ذات جوهري آنهاست؛

    بدين طريق تمام حقايق با هم متحد مي‌گردند و به "كلي مافوق كليات" مي‌رسند.


    كلامي ‌از ويتگنشتاين وجود داشت كه اشليك هم نقل مي‌كرد داير به اينكه فلسـفه نظـريه و آموزه نيـست، فعاليت و عمـل است. حاصـل و نتيـجه فلسفه مجموعه‌اي از گزاره‌هاي صـادق يا كاذب

    نيست، زيرا علوم بايد به اينگونه گزاره‌ها رسيدگي كنند؛ بلكه صرفاً عمل روشن كردن و تحليل و در بعضي موارد، برملا كردن مهملات است.

    جمله‌اي كه بعضاً بكار مي‌رود اينكه مساله "حل نمي‌شود، منحل مي‌شود" كه از جمله كارهاي فلسفه است.

    فلاسفه بزرگ هميشه به زباني حرف زده‌اند كه افراد عادي از آن سـر در آورده‌اند و بنابراين، جوهر و چكيده آن را دسـت كم بصورت ساده فهميـده‌اند. ديد و بينش محوري و اساسي فلاسـفه بزرگ

    ساده است.(راسل)

    هدف فيلسوف بيان حقيقت است و بنابراين او از نظر حرفه‌اي در اين كار نيـست كه به اظهارات ارزشـي مبـادرت كند، كار او اين نيست كه به مردم بگويد چه بايد بكنيد، چون اينـگونه گفته‌ها ارزشي

    است و بنابراين به معناي دقيق كلمه، نه به هيچ وجه صادق است و نه كاذب. از طرف ديگر، چون هدف او كشف حقايق امـكاني (contingent) و تجربي هم نيست از جهت حرفه‌اي احكـام تركيـبي

    و تجـربي هم صـادر نمي‌كند. كار فيلـسـوف از اسـاس با كار معلم اخـلاق و دانـشـمند تفاوت دارد. كـار حرفـه‌اي او، بر پايه آن دو فرقـي كه گفتيـم، كشف آنگـونه حـقايق تحليلي اسـت كه

    نسبت هاي منطقي بين مفاهيم را آشكار مي‌كنند. فلسفه ذاتاً و عمدتاً عبارت از تحليل مفاهيم است

    بعد از اينكه در جهان قرار گرفتيد، اولين وظيفه‌اي كه فلسفه پيدا مي‌كند توصيف است. فيلسوف مي‌خواهد شيوه‌ها و وجوه مختلف بودن ما را در دنيا بررسي و توصـيف كند.

    حقيقت فلسفه انكشاف چيستي موجود و نحوه وجود آن است و اين حقيقت از آن جهت كه تاريخي است در هر دوره‌اي به نحوي و با نامي ‌ظاهر مي‌شود.

    تاريخ ترقي انسانيت در طول فرهنگ سازي و مدنيت، همه از بركت تفكر فلسفي بوده است. زيرا راه گـوش و چشم و بيني را مي‌توان بست و نشنيد و نديـد و نبوييد اما راه تفكر و فهم را نمي‌توان

    بست، زيرا در دست بشر نيست و جرياني دروني و باطني است.

    بنابر عقيده افلاطون، وظيفه فلسفه چيزي جز اين نيست كه معرفت و دانش معقول را جانـشين ايمان سـازد و براي اثبات درسـت بودن قوانين و سرمشـق هايي كه مورد اطاعـت كوركـورانه جامعه

    است براهين و دلايل معقول پيدا كند. به عبارت ديگر تمام آن قوانين و سرمشقها را به محك استدلال بزند و از صحتشان در پرتو برهان (و نه در پرتو ايمان) اطمينان حاصل نمايد.

    افلاطون و ارسطو حيرت را آغاز فلسفه دانسته‌اند.

    آيا در حقيقت فلسفه بي‌حاصل است؟ چرا بايد به فلسفه رسيد؟


    به نظر مي‌رسد كه علم دائماً در پيشرفت است و حال آنكه فلسفه قلمرو خود را از دست مي‌دهد ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلـسفه وظيفه‌اي سنگين و پرحادثه دارد و آن عبارت است

    از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روشهاي علوم باز نشده است: مانند مسائل خير و شر، زيبائي و زشتي، جبر و اختيار، و حيات و موت؛ به محـض اينكه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي

    دقيق با قواعد صحيح در دسترس مي‌گذارد علم به وجود مي‌آيد. هر علمي ‌مانند فلسفه آغاز مي‌شود و مانند فـن پايان مي‌پذيرد؛ با فرضيـه‌ها بيـرون مي‌آيد و با عمل جـريان پيدا مي‌كنـد. فلسفه

    تعبير فرضي مجهول است و يا تعبير فرضي اموري است كه به درستي و چنانكـه بايد هنوز معـلوم نشـده است؛ فلسفه نخستيـن شـكافي اسـت كه در حصـار حقيـقت رخ مي‌دهد. علم سرزمين

    تسخير شده‌اي است كه در ماوراي آن مناطق آرامي ‌وجود دارد و در آن معرفت و هنر جهان ناقص و شگفـت انگيـز ما را مي‌سازند. فلسفه ساكن و متحير به نظر مي‌رسد، ولي اين امر از آن جـهت

    است كه وي ثمرات پيروزي خود را به دختران خود، يعني علوم، واگذار كرده است، وي راه خود را به سوي مجهولات و سرزمينهاي كشف نشده ادامه مي‌دهد و در اين كار اشتهاي ملكوتي سيـري

    ناپذيري دارد .حتي در اين راه مخالفت با فلسفه، خود نوعي فلسفه است.

    علم عبارت است از مشاهده نتايج و تحصيل وسايل؛ فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات، و چـون امروز كـثرت وسايل و اسباب و آلات با تعبير و تركيب ايدئالـها و غايات متـناسب

    نيست، زندگي ما به فعاليت پر سر و صدا و جنون آميز تبديل شده است و هيچ معني ندارد. ارزش يك امر بستـه به ميل ماست، و كمال آن در ربط آن به يك نقشه يا يك كل است. علم بدون فلسفه

    مجموعه اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نمي‌تواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم، دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.

    فلسفه هم بطوري كه مي‌دانيم ميداني وسيع دارد و هـر كس قوه تفـكر و نيروي استـنباط داشـته باشد مي‌تواند در مسـائل فلسـفي چيزهايي بگويد كه قبل از او بفكر ديگران نرسيده است، لذا

    خواندن حاشيه‌هائي كه دانشمندان بر كتب فيلسوفان نوشته‌اند مي‌تواند براي كساني كه بخواهند از نظريه فيلسوفان مطلع گردند سودمند باشد.

    به طور صريح، فلسفه پنج قسم بحث را دربر مي‌گيرد:


    - منـطق: مشاهده و درون‌بينـي، قيـاس و استـقراء، فرض و تجربه، تحلـيل و تركيـب، صور فعـاليت انسـاني است كه منـطق مي‌خواهـد آن را تهـيه و تنـظيم كنـد، اين امـر براي اغلـب ما خشـك و

    بي‌حاصل است، ولي با اينهمه، اصلاحاتي كه در روش تفكر و تحقيق نصيب مردم شده است از حوادث مهم تاريخ فلسفه محسوب مي‌شود.

    - علم الاجمال: مطالعه شكل مطلوب، يا همان زيبايي، و نيز فلسفه هنر است.

    - اخلاق: مطالعه در رفتار كمال مطلوب است و علم خير و شر و علم حكمت عملي و به قول سقراط، علم اعلي است.

    - سيـاست: بحـث در تشـكيلات ايدئال اجتمـاع است (و چنـانچـه مي‌گويـند فـن به دسـت آوردن قدرت و حـكومت و نگاه‌داري آن نيست) و بازيـگران فلـسفه ســياسي عبارتنـد از: حكـومت مطلــقه،

    حكومت اشراف، حكومت عامه، سوسياليسم، آنارشيسم، و طرفداري از حقوق زنان.

    - علم مابعدالطـبيعه: بحث در حقيقت بازپـسين كليه اشيـاء است، يعني طبيـعت واقعي ماده (علم الوجود) و روان (روانشـناسي متافيـزيك) و نسبت "روح" و "ماده" در ادراك و معـرفت (بحـث درباره

    معرفت انساني يا "شناسايي نگري").



    ماخذ

    ویکی پدیا
    ملاصدرا – هانري كوربن
    نامه فلسفه – مسعود امير -ش 11
    خداوندان انديشه سياسي- نشر امير كبير

    گردآوری

    lifeofthought.com





  2. 9 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    فهرست مطالب




    • برای جستجوی مطلب مورد نظر در تاپیک از سرچ تاپیک و فهرست تاپیک استفاده کنید.
    • برای جستــجـو در پسـت های تاپیـک از کلیـد F3 یا Ctrl + F استـفاده کنیـد و در باکـس باز شـده در پاییـن صفـحه کلـمـه مـورد

    نظـر را وارد کنید.




    Last edited by V E S T A; 06-12-2013 at 14:01.

  4. 4 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض اگزیستانس(existence)


    اگزیستانس(existence)
    به معنی وجـود است. اولین بار، سورن کـی یرکگارد فیـلسـوف دانمارکـی، این کلمه را به معـنای وجود واقعی انسـان به کار برد. وجود انسـان به عنـوان یک موجـود

    خودآگاه؛یعنی موجودی که از خودش به طور روشن و بی واسطه آگاه است.

    مکتب اگزیستانسیالیسم یا مکتب اصالت وجود که یکی از مکاتب فلسفی است، چنین انسانی را مبداء فلسفه قرار می دهد.

    وجه تسمیه این مکتب، این است که بنابر نظر فلاسفه اگزیستانس وجود و هستی هر چیز، بالاتر و متعالی تر از ماهیت و چیستی آن چیز می باشد. همه ما حقیقتا با وجود اشیا سر و کار داریم و

    اگر درست توجه کنیم، خود را غوطه ور در وجود جهان و موجودات آن می یابیم. بنابراین اصالت با وجود می باشد. (اگزیستانسیالیسم یعنی مکتب اصالت وجود.)

    این فلسفه توسط سورن کی یرکگارد در قرن نوزدهم به وجود آمد. او با بعضی از سنت های فلسفی که در زمانـش رواج داشـت، مخالـفت نشان داد؛ زیرا عقیـده اش این بود که این فلسـفه ها چـه

    راست باشند و چه دروغ، ارتباطی با مسائلی که انسان عملا در زندگی با آن ها روبرو است، ندارند.

    در عوض، مسائل واقعی فلسفی چنین مسائلی هستند:

    مقصود اصلی حیات انسان چیست؟ به هستی انسان چه معنایی می توان داد؟ غایت و هدف رویدادهای انسانی؛ انسانی که دلتنگ، پوچ و بی معنی است، چیست؟

    او گفت: پرسش اساسی، معنای وجود می باشد. یعنی این سوال که حقیقت وجود چیست؟

    اما این پرسش نزد عقل بی معناست؛ زیرا عقل از راهیابی به معنای آن ناتوان است. کیرکگارد نتیجه گرفت:

    پرسش درباره چیستی انسانیت، زندگی و جهان، پرسش هایی است که همه با آن دست به گریبانند، با این وجود عقل و فلسفه سنتی، هیچ پاسخی نمی تواند به آن ها بدهد.

    بنابراین، انسان نمی تواند از راه عقل به شناخت یقینی برسد. تجربه حسی و آگاهی تاریخی ما همواره دستخوش تغییر است. انسان بودن یعنی زیستـن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب.

    به طور کلی بخشی از وجود انسان، حیوانی و پاره ای عقلانی است و این تعارض، حل شدنی نیست.

    پس نتیجه می گیریم که عقل نمی تواند راهنمای ما باشد؛ بلکه تنها راه نجات انسان از جهـل این است که وضـع و حالت غم انگیـزی را که در آن گرفـتار اسـت، بشناسـد و سپـس با اطاعت محـض،

    یعنی نه به وسیله عقل و منطق، بلکه با نور ایمان از این وضعیت و جهل خارج گردد.

    اگزیستانسیالیسم کی یرکگارد، اگزیستانسیالیسم دینی بود؛یعنی راه نجات انسان را در ایمان به خدا می دانست؛اما بیشتر فیلسوفان این مکتب که پس از او آمدند و متعلق به قرن بیستم بودند،

    دیندار نبودند.در آثار آن ها، سوال اساسی فلسفه اگزیستانس این است که انسان در این عالم نامـعقول و بی معنـا چگونه باید زنـدگی کند. آن ها فلـسفه های سنتـی و حتی فلسفه تحلیـلی را

    بیهوده دانستند؛ زیرا اعتقاد داشتند که این فلسفه ها با مسائل واقعی بشر کاری ندارند.

    اعتقاد آن ها این بود که انسان در زندگی با دنیایی توضیح ناپذیر روبروسـت.(مثلا کودکـی بی گناه توسط سـربازان دشمـن کشتـه می شود و هـزاران نمونـه مانند این.) جـهان پیـرامون ما، سرشـت

    انسانی و سرشت هستی به گونه ای است که آشوب درونی و اضطراب را بر می انگیزد. فلاسفه اگزیستانس برای تبیین این مسائل و حل آن ها، هر یک به راهی رفتند.

    به عنوان نمونه، فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی، اظهار داشت که راه حل، کنار گذاشتن عقلانیت و شک کردن به هرچه شک پذیر باشد، حتی به اصول اخلاق و ارزش ها است. بدین ترتیب ، دیگر نه

    عقیده و یقینی باقی می ماند و نه اخلاق و ارزشی. چنین تفکراتی بود که در قرن بیستم، منتهی به مکتب پوچ گرایی( نهیلیسم ) گردید.

    فلسفه اگزیستانس در حیات فکری و عقلی معاصر تاثیر بسیاری گذاشته است. از هم پاشیدگی و فرو ریختگی اروپا پس از جنگ های جهانی، در همگان این عقیده را ایجاد کرد که افکار و ارزشهای

    متداول را بی اعتبار و خالـی از معـنا بدانـند و به این نتیـجه برسـند که در دنـیایی که در آن زنـدگی می کنـند، عقـل و منطق نه تنـها حاکم نیست، بلکـه اصـلا به هیـچ دردی هم نمی خورد. فلسـفه

    اگزیستانس یا فلسفه اصالت وجود، فلسفه عمیقی است و اوج آن را می توان در اثر بزرگ فیلسوف آلمانی مارتین هایدگر، به نام وجود و زمان یافت.

    هستی‌گرایی یا اگزیستانسیالیسم (به انگلیسی: Existentialism)‏ جریانی فلسفی و ادبـی است که پایـه آن بر آزادی فـردی، مسـئولیت و نیز نسبیـت‌گرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی،

    هر انسان، وجودی یگانه‌است که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.

    اگزیسـتانسـیالیـسـم از واژهٔ اگزیـسـتانـس بـه معنـای وجــود بر گرفتـه می‌شـود. ســورن کی‌یرکـگارد را نخـستیـن اگزیسـتانسـیالیسـت می‌نـامنـد، مـیـان «اگزیستـانسـیالیـســم بی‌خـدایـی» و

    «اگزیستانسیالیـسم مسیحی» تفاوت هست. از میان شناخته شده‌ترین اگزیستانسیالیست‌های مسیحی می‌توان از سورن کی‌یرکگارد، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس نام برد.



    منبع:

    ویکی پدیا

    کلیات فلسفه، صفحه 419

    تاریخ فلسفه غرب، صفحه 214

  6. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای shabe.saket's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    Lost Island
    پست ها
    2,577

    پيش فرض

    واقع‌گرایی (فلسفه)

    از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد


    واقع‌گرایی یا رئالیسم، یک مکتب فلسفی است که مدعی است بین علم و معلوم قابلیت تطابق وجود دارد؛ یعنی علم می‌تواند جهان را چنان که واقعا هست توصیف کند.
    «واقع گرایی متضمن مفهوم صدق( یا حقیقت) یا کذب است. هدف علم نزد واقعگرایان توصیف صادق و درست چگونگی واقعیت جهان است.»(۱) چنانچه گزاره‌ای که به آن علم داریم، در عالم خارج از ذهن نیز برقرار باشد، علم ما از معلوم «درست» و «صادق» است. در غیر این صورت علم ما «نادرست» و «کاذب» است.»
    واقعگرایان معتقدند جهان مستقل از فهم انسان وجود دارد و فهم انسان می‌تواند کاشف پاره‌ای از امور در عالم خارج باشد. گزاره‌های درست امری از جهان واقع را چنانکه هست، توصیف می‌کنند. واقعگرایان معتقدند نظریه می‌تواند صادق باشد حتی اگر کسی به آن اعتقاد نداشته باشد.
    نظریه تناظر صدق

    یک گزاره صادق است اگر و تنها اگر امور آن گونه باشد، که در این گزاره بیان شده است.

    البته رئالیست‌ها مخالف کارکرد ابزاری دانش کاذب نیستند. یعنی ممکن است دو چیز که یکی درست و دیگری نادرست است، امور را به گونه یکسانی وصف کنند. در این صورت عالم می‌تواند امر نادرست را فرض کند و از آن بمثابه امر درست بهره برد. همچنانکه بطلمیوسی‌ها زمین را مرکز عالم فرض می‌کردند و خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی را به درستی پیش بینی می‌کردند. زیرا برای این پیش بینی فرقی نمی‌کند خورشید به دور زمین بگردد و یا برعکس زمین به دور خورشید بگردد. ولی در عین حال واقع گرایان، ابزار انگار نیستند.


  8. 4 کاربر از shabe.saket بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    استقرا (به انگلیسی: Induction)‏ یا استدلال استقرائی (به انگلیسی: Inductive reasoning)‏ روشی است که در آن ذهن از قضایای جزئی به نتیجهٔ کلّی می‌رسد. درصورتی‌

    که مقدمه‌ها درست باشند، نتیجهٔ به‌دست‌آمده از استقرای ریاضی قطعا درست است، اما نتیجهٔ به‌دست‌آمده از استقرای فلسفی یا تجربی ممکن است درست نباشد.

    استقراء یکی از اقسام استدلال یا حجت است. استقراء در جایی است که ذهن از قضایای جزئی به نتیجه ای کلی می رسد؛ یعنی از جزئی به کلی می رود.

    مثلاً ما وارد روستایی می شویم و از چند نفر می پرسیم که چه دینی دارند؟

    آنها پاسخ می گویند که مسلمان هستند. سپس ما از مسلمان بودن چند نفر از اهالی روستا، نتیجه می گیریم که پس همه خانواده های روستا، مسلمانند.

    در اینجا ما با استدلال استقرائی، نتیجـه گیری کرده ایم. یعنی از تعدادی نمونه های جزئی (مسلمان بودن چند نفر از اهالـی روستا) نتیجه کلی گرفته ایم.(این که همه خانـواده های روستا،

    مسلمانند.)

    استقراء بر دو قسم است:

    1)استقراء تام

    2)استقراء ناقص


    استقراء تام


    استقراء تام یعنی افراد موردنظر محصور و معدود باشند و هر یک جداگانه مورد بررسی قرار بگیرند و پس از آن حکم کلّی صادر شود. مانند این‌که یک اخترشنـاس تک‌تک سیاره‌های منظومهٔ

    خورشیدی را رصد می‌کند و می‌یابد که هریک از آن‌ها مداری بیضوی دارند؛ آن‌گاه حکم می‌کند که همهٔ سیّارات منظومه خورشیـدی مدار بیضوی دارند؛ و یا در یک روستا، پزشک تک‌تک افراد

    را مورد آزمایش قرار می‌دهد و آن‌گاه حکم می‌کند که همهٔ افراد این روستا مبتلا به انگل روده‌اند.

    استقراء تام در جایی است که افراد مورد نظر، یعنی نمونه های جزئیی که می خواهیـم از آن ها نتیجه گیـری کنیم، به تعدادی باشـند که بتوانیم همه آن ها را بررسـی کنیم؛ یعنی افراد و

    نمونه ها، محصور و معدود باشند و هر یک جدا جدا مورد بررسی قرارگرفته باشند و پس از بررسی همه آن ها، حکم کلی صادر شود.

    این حکم کلی در مورد همه آن ها صادق است، زیرا تک تک آن ها مورد بررسی قرار گرفته و مشمول این حکم بوده اند.

    همان طور که ملاحظه می شود، این نتیجه گیری، بدیهی و کاملا صحیح می باشد.


    استقراء ناقص

    استقراء ناقص یعنی افراد موردنظر غیرقابل‌شمارش (نامعدود) باشند و ما تنها تعدادی از آن‌ها را دارای ویژگی‌ای بیابیم،آن‌گاه، آن خصوصیت را تعمیم دهیم و نتیجـه بگیریم همگی افراد آن

    ویژگی را دارند. برای نمونه هنگام سرشـماری شهری کوچـک می‌یابیم همهٔ خانواده‌هایی که تاکنـون از آنان پرسش شده‌است، مسلمان بوده‌اند؛ آن‌گاه حکم می‌کنیم که همهٔ خانواده‌های

    شهر مسلمان‌اند؛ این حکم ضرورت منطقی ندارد و ممکن است تعمیم نادرست باشد.

    این استقراء، در صورتی است که همه افراد مورد نظر بررسی نشده باشند.


    به این صورت که ما در تعـدادی از آنها صفتی معـین بیابیـم و سپس حکم کنیم که همـه افراد آن موضوع دارای آن صفـت هستند.مثالی که در آغاز زده شد، نمونه ای از استقـراء ناقص بود.

    مثال دیگر اینکه:

    کشف می کنیم که علـت سرمـا خوردگـی و آبله، ویـروس است. سپـس نتیـجه بگیریـم: بنابراین، علت همه بیـماری ها ویـروس می باشد. چنـانکه معلـوم است، این اسـقراء به هیچ وجـه

    درست نیست؛ زیرا بسیاری از بیماری ها علت های دیگری غیر از ویروس دارند.

    به همین سبب، در استدلال کردن، اسقراء ناقص به هیچ وجه اطمینان بخش نیست و استفاده از آن در استدلال، یکی از اقسام مغالطات به حساب می آید.

    از اقسام استقراء، تنها استقراء تام است که یقین آور است؛ زیرا همه افراد آن بررسی شـده اند و حکمی که در آخر به صـورت کلی بیان می شـود حقیقـتاً بر همه صـادق است؛ در حالـی

    که استقراء ناقص به هیچ وجه دلیل محکمی نیست، زیرا نمونه های دیگری هم هستند که بررسی نشده اند و به این دلیل نمی توان نتیجه کلی، یعنی صادق برهمه افراد گرفت.


    راه های نقد استقرا


    استدلالی که نتیجه‌اش از راه تعمیم احکام امور جزئی به‌دست آمده باشد را می‌توان از سه راه نقد کرد:


    1. نشان‌دادن این‌که برخی از مقدماتی که در تعمیم به آن‌ها استناد شده، نادرست هستند.
    2. نشان‌دادن این‌که شواهد تعمیم استقرائی، نمونه‌های کافی یا متعارفی نیستند.
    3. تردید در خود نتیجه و نشان‌دادن نادرستی آن.




    منابع

    ویکی پدیا
    کلیات منطق صوری، صفحه 304
    فرهنگ فلسفی

  10. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    استدلال یا حجت

    استدلال، ترکیب قانون‌مند قضیـه(های) معلـوم برای رسیدن به قضیه(های) تـازه اسـت. در استدلال، ذهن بیـن چند قضـیه، ارتباط برقرار می‌کـند تا از پیــوند آن‌هـا، نتیـجه زاده

    شود و به‌این‌ترتیب نسبتی مشکوک و مبهم به نسبتی یقینی تبدیل شود.

    (مقدمهٔ یک+مقدمهٔ دو) ==> نتیجه

    (اصل‌ها یا قضیه‌های قبلا ثابت‌شده) =======> (دانش جدید به‌دست‌آمده)


    جایگاه حجت و استدلال در منطق

    همان طور که می دانیم موضوع منطق عـبارت اسـت از معرف و حجـت‏‏‎؛ یعنی علم منطـق می خـواهـد به ما صحیـح تعـریـف کردن و صحیـح استدلال کردن را بیـامـوزد. (اساسا

    در تمـام عـلـوم بشـری دو کـار اسـاسی صـورت می گیـرد: یکی ایـن که یـک سلـسله امـور تعریـف می شونـد و دیگر اینـکه برای اثبـات یک سلسـله احـکام و قضـایـا،استدلال

    می شود.)

    مبحث حجت یا استدلال مربوط است به همین قسم دوم: یعنی استدلال کردن.

    به سخن دیگر، منطق دانان با ارائه مبحث حجت یا استدلال، می خواهند ابزاری به دست دهـند تا انسـان ها در هنـگام استـدلال کـردن و یا مواجـه شدن با استدلال

    (در هر زمینه ای)، از خطای در تفکر مصون باشند. باید دانست که هدف نهایی و مقصود اصلی علم منطق، مبحث حجت یا همان استدلال است. به این صورت که:

    مباحث الفاظ، مقدمه ای بود برای بحث تصورات. و تصورات نیز مقدمه بحث مهم معرف و نیز مقدمه ای برای مبحـث قضایا به شـمار می آمد.
    اما نهایتا مبحـث

    قضایا مقدمه و مدخل برای ورود به بحث حجت یا استدلال بوده و به بیان دیگر، عمده مباحـث منطق مقدمه ای اسـت برای مبحث حجت یا استـدلال.

    مقدمه مبحث حجت یا استدلال

    چنانکه می دانیم انسان قادر اسـت از به هـم پیوستن معلومات خود، مجـهولات را کشف کند و از دانسته هایش به ندانـسته هایـش برسد. به عبارت روشـن تر، وقتـی ذهـن ما

    بخواهد مجهولی را کشف کند، نخست در معلومات قبلی خود جستـجو می کنـد و آنچـه را مناسب و درخـور هدفش باشـد، می یابـد. سپـس آن معلومـات را به نحوی شایسـته

    ترتیب و سازمان می دهد تا به مطلوب خود برسد. این عمل ذهنی، یعنی کشف مجهول به وسیله معلومات قبلی، فکر نامیده می شود.


    حال امر مجهولی که می خواهیم آن را کشف کنیم یا تصور است یا تصدیق. یعنی گاهی تصور مجهولی را می خواهیم معلوم سازیم و گاه تصدیق مجهولـی را.تبصور مجهـول به

    وسیله تصورات معلوم کشف می شود و تصدیق مجهول توسط تصدیقات معلوم. اگر تصورات معلوم باعث شد تا تصور مجهولی کشف شود، به آن تصورات معلوم، معرِّف و تصور

    مجهول کشف شده را معرَّف می خوانیم.(به بخش تعریف مراجعه کنید.)

    اما اگر تصدیق های معلوم (قضایا، احکام) باعـث شد تا قضیـه یا تصدیق مجـهولی کشف شده و به دست آید، هر یـک از این تصدیـق ها یا قضـایای معلـوم را مقدمـه و قضـیه یا

    تصدیقی را که به دست آمده، نتیجه می خوانیم و مجـموع این عمـل؛ یعنی نتیـجـه گرفتـن قضیه مجـهول از قضـایای معلـوم را حجـت یا استـدلال یا استنـتاج می نامیم.

    تعریف حجت یا استدلال


    بنابراین، چنانکه ذکر شد، این قسم دوم؛ یعنی کشف قضایای مجهول به وسیله قضایای معلوم، حجت یا استدلال نام دارد. یعنی ذهن از به هم پیوستن برخی حکم ها و قضایا،

    قضایای تازه کشف می کند و از آنچه می داند، به انچه نمی داند می رسد.

    بنابر این در تعریف استدلال می گوییم:

    استدلال عبارت است از اینکه قضایای معلوم را به گونـه ای تالیـف کرده و ترتیـب دهیم که بتوانیم قضیه مجهول را کشف کنیم. به عـبارت دیگر، استـدلال یا حجـت یعنـی کشـف

    قضایای مجهول توسط قضایای معلوم.

    چگونگی استدلال

    در واقع، ما به مجموع این عملیات ذهنی، حجت یا استـدلال می گوییـم و به همین دلیـل، بنابراین، استـدلال عملی ذهنی است. در استـدلال، ذهـن بین چنـد قضـیه (یا حکم)،

    ارتباطی دقیق و منظم برقرار می سازد تا به نتیجه برسد.

    برای مثال، فرض کنید که نمی دانیم که آیا آزمایش‌های مربوط به هوا وزن دارد یا خـیر. بنابراین قضـیه "آزمایـش‌های مربوط به هـوا دارای وزن است" در نظر ما قضیـه ای مجهول

    است و باید توسط قضایای معلومی که داریم به درستی یل نادرستی آن پی ببریم.

    قضایایی که ذهن ما در این رابطه می داند، دو قضیه است:


    1- اول این که آزمایش‌های مربوط به هوا از تعداد زیادی مولکول تشکیل شده است. (معلوم اول)

    2- و از طرف دیگر می دانیم که مولکول وزن دارد. (هر چند بسیار ناچیز) (معلوم دوم)

    سپس ذهن، با تالیف این دو قضیه که آن را می دانسته، قضیه مجهول را کشف می کند و به این شیوه ما اثبات می کنیم که آزمایش‌های مربوط به هوا دارای وزن است. ایـن

    عملیات ذهنی و فکری را استدلال یا حجت می نامیم.

    در استدلال یا حجت، ذهن جستجو می کند تا مواد و قضایای لازم را از بین قضایای بی شماری که در خود دارد، انتخاب کند. آنگاه آن ها را با پیوندی عقـلانی و منطقی به هـم

    مرتبط می سازد؛ به نحوی که همه به سوی هدفی معین، یعنی کشف نتیجه جریان می یابند.

    اهمیت حجت و استدلال

    بدین ترتیب، مشخص می گردد که استدلال، یعنی کشف احکام مجهول بوسیله احکام معلوم، پیچیده ترین و کاملترین عمل ذهنی است و با دیگر اعمال ذهنی انسان، تفاوت

    -هایی دارد. استدلال است که پیشرفت تمدن و فرهنگ و کشف قضـایای هندسـی و معادلات ریاضی و فرمـول های فیزیکی و شیمیایی و خلاصه هر گونه تحقیـق و تتبـع را

    میسر ساخته است.

    اساسا انسان تنها به معلوماتی که از دیگران فرا گرفته است، اکتفا نمی کند؛بلکه خود نیز در آموخته ها و معلوماتی که به وی رسیده است، دست می برد و از آن ها به نتایج

    تازه می رسد بر میراث علـمی و فرهنـگی پیشینـیان افـزوده و روز به روز دایـره دانـش و تمـدن را وسـعت می بخشد. آدمی حتی به مدد تفکـر و تعـقل و استـدلال، بسیاری

    از معلومات قبلی خود را که مدت ها بدان ها اعتقاد داشته است، باطل کرده و حکم درست را ارائه می کند.

    مثلا برای صدها سال، همگان فکر می کـردند که خورشید به دور زمین می چرخد. اما سرانجام بعضی از دانشمندان توانستند با استدلال علمی، بطلان این نظر را ثابت کنند.

    به طو کلی، تمامی پیشترفت علم و تمدن بر همین سیاق بوده است.

    اقسام حجت یا استدلال


    استدلال یا حجت (یعنی کشف قضایای مجهول توسط قضایای معلوم) بر سه قسم است. به عبارت دیگر، ذهن ما برای این که به وسیله قضایای معلوم، قضیه ای مجـهول را

    کشف نماید، به سه طریق حرکت می کند. این سه قسم عبارتند از:

    قیاس

    استقراء

    تمثیل


    استدلال با دیگر اعمال ذهنی آدمی تفاوت هایی دارد.

    استدلال منطقی روش نتیجه‌گیری براساس «اصول منطقی» حاصـل از «اندیشیدن» و «تفکـر عقلانی» است؛ بنابراین هرگاه از استدلالی منطقی استفاده گردد؛ باید دلایل

    ارایه‌شده براساس اصول «درستی» اندیشه باشد که «منطق» نام می‌گیرد. بدیهی است در غیراین‌صورت گزاره بالا سفسطه است.

    منطق وظیفه حفظ شکل استدلال در جهت «غیرمغالطاتی» برعهده دارد؛ ولی غیرمغالطـه‌بودن دلالت ذاتی گزاره برعهده منطق نیست. برای نمونه وقتـی دو گزاره «بیضـی،

    دایره است» و «بیضی، دایره نیست» کنار هم قرار می‌گیرد، روش استدلال منطقی این دو را متناقض و دست‌کم یکی را دارای مغالطه برمی‌شمارد. اما هنگامی که دو گزاره

    «بیضی، دایره‌است» و «بیضی، استوانه است» کنار هم قرار می‌گیرد، روش استدلال منطقی مغلطه‌ای در جهت ارتباط‌دهی میان این دو گزاره نمی‌بیند. به‌بیان‌دیگر از جـهـت

    سلامت شکل گزاره مغالطه‌ای دیده نمی‌شود؛ اما ضروری است از دید راست‌آزمایی دلالـت و ذات گزاره‌هـا که آیا دارای قـوام عقـلی هستنـد یا خـیر، به فلسـفه روی آورد و

    همین مسئله تفاوت بنیادین میان منطق و فلسفه را می‌نمایاند.


    استدلال مبتنی بر منطق، شرط لازم و ناکافی برای پایه‌ریزی استدلالات عقلانی است و در واقع منطق این وظیفه را برعهده دارد که چگونگی درست‌اندیشیدن را حاصل دهد

    تا بدین‌صورت پایه‌ریزی استدلالات و اندیشیدن درست (آنگونه که منطق آن را درست می‌داند) فراهم گردد.



    منابع

    ویکی پدیا
    کلیات منطق(از مجموعه آثار شهید مطهری)، صفحه 50
    منطق مظفر، جلد2، صفحه 15
    کلیات منطق صوری، صفحه 35، 37، 298

  12. 4 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    استدلال استنتاجی

    قیاس
    یا استدلال قیاسی در منطق، ریاضیات، و هوش مصنوعی بدست آوردن یک گزاره از دنباله‌ای از یک مجموعه گزاره‌ها است. دنبالهٔ گزاره استفاده شده مفروضات و

    گزارهٔ بدست آمده نتیجه نامیده می‌شود. استدلال یا گواه آوردن قیاسی، منطق قیاسی نیز نامیده می‌شود. این روش استـدلال کردن یا گواه آوردن از بحـث‌های قیاسـی به

    دست می‌آید. در این گونه بحث، تلاش می‌شود تا نشان داده شـود که نتیجه به طور بایستـه و ضـروری، از مجـموعه‌ای از پیـش فرض ها یا فرضیـه‌ها به دست می‌آید. بحـث

    قیاسـی هنـگامی معتـبر اسـت که نتیـجه به طـور بایستـه و ضروری، از پیـش فـرض و فرضیـه به دسـت آید. گـواه آوری یا استـدلال قیاسـی در کـنار گـواه آوری اسـتقرایی

    (inductive reasoning)، یکی از دو روش رایج در شناخت و رسیدن به دانایی یا معرفت است. مثال زیر، ویژگی این روش را نشان می‌دهد:


    - همه انسان‌ها می‌میرند

    - سقراط انسان است

    - بنابراین: سقراط مردنی است

    پیش فرض نخست بیان می‌کند که همه موجودات قرار گرفته زیر نام و عنوان "انسان" دارای ویژگی "مردن" هستند. عبارت دوم بیـان می‌کند که سقـراط هم زیر عنـوان یک

    "انسان" قرار دارد. در نتیجه سقراط باید مردنی باشد زیرا او نیز از ویژگی مردن که به "انسان" نسبت داده شده، برخوردار است.


    منبع:

    ویکی پدیا

  14. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    انتزاع یا تجرید (به انگلیسی: abstraction)‏ فراینـد اختصار، فشـرده‌سازی، و تلخیص اطّلاعات از طریق شناسائی، استخراج، و سپس، جداسازی و پنهان‌سازی جزئیّات از کلیّات است.

    انتزاع در لغت به معنای جدا کردن، گرفتن، در آوردن جزئـی از یک کـل و به معنای باز داشتـن و امتناع، برکندن و از جای کشـیدن، واستدن و گرفتن، دور شدن می‌باشد.انتـزاع فرآینـد یا

    نتیجهٔ تعمیم بخشیدن با کاهش محتوای اطلاعاتی یک مفهوم یا یک پدیدهٔ قابل مشاهده، جهت حفظ اطلاعات برای منظور خاص می‌باشد.

    انتزاع یا تجرید، در اصطلاح فلسفه و روانشناسی به یک عمل خاص ذهنی گفته می شود. این عمل ذهنی از این قرار است که:

    ذهن پس از آنکه چند چیز مشابه را درک کرد، آنها را با یکدیگـر مقایسه می کند. اوصافی را که مخصـوص به هر یک از آن هاست، کنـارگذاشته و وجه تشابه و صفت مشتـرک میان همه

    آنها را بر می گزیند. سپس از آن صفت مشترک، یک مفهـوم کلی می سازد که درباره همه آن افراد صادق است. در این هنگام گفته می شود که این مفهوم، از این چیز ها انتـزاع شده

    و مفهومی انتزاعی است.

    برای مثال، چند نفر از دوستانمان را می بینیم. وجوه تمایز، یعنی آن اوصافـی راکه هر یک را از دیگـران متـفاوت می سـازد،کنار گذاشته و وجـه مشتـرک میان همه آن ها را که انسانیت

    است، بر می گزینیم. اکنون، انسانیت مفهومی کلی است که بر همه آنها صـدق می کند. بنابرایـن می گوییم: مفهوم انسانیت از آنها انتـزاع شـده است.در حالی که اوصـاف مخصوص

    به هر کدام از آن ها با یکدیگر متفاوت است. قد و وزن شخص خاصی را نمی توان بر همه صادق دانست؛ چرا که شخص دیگر، قد و وزن این شخص را ندارد.

    به همین ترتیب و بنابر آنچه گفته شد، در می یابیم که انتزاعی (یعنـی انتـزاع شده) همین مفهـوم کلی است که از مصادیق خارجی انتزاع شده است؛ مثلا مفاهیم انسانیت یا حیوان،

    مفاهیمی انتزاعی هستند. مفاهیم انتزاعی در خارج وجود ندارند، یعنی نمی توان انسـانیت را در خـارج نشـان داد،بلکه ذهن این مفاهیم را در ضمن موجودات به طریقی که گفته شد،

    در می یابد. به طور خلاصه، انتزاع، یک فعالیت و عمل ذهنی است که عقل توسط آن، مفهومی را از عالم خارج در می یابد و خود این مفهوم، انتزاعی نامیده می شود.

    انتزاع یکی از کلمات پرکاربرد در فلسفه است.این کلمه به همراه پیشوندهایی مانند مفهـوم در مفهوم انتزاعی،یعنی مفهومی که از یک کلام برداشـت می شود؛استفاده شـده است.

    صنعت تجرید را باید جان و سرچشمهٔ اصلی سادگی، شیـوایی، و زیبایی در تفکّر و اندیشه‌ورزی، زبان، منطق، ریاضیّات، فلسفه، و هنر دانست. شاید، نخستین بار که انسان نخسـتین،

    به گـاه شمـارش اشیـاء پیرامـونـش (دو رودخـانه، دو قبیـلهٔ مهـاجم، دو آهـوی وحشـی، دو ...) به مفـهـوم اعـداد (عـدد دو و مفهـوم دو بودن)، جدای از اشیاء مـورد شـمارش اندیـشید،

    نخستـین تجربهٔ بشر در تجرید هم صورت پذیرفته‌بود. ولی، پیش از آن مفاهیم مجرّد دیگری مثل رودخانه، قبیله، آهو، ... آموخته شده بوده است.


    منابع

    شرح مصطلحات فلسفی، صفحه 29

    ویکی پدیا

  16. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    اولیات یا بدیهات اولیه یا ضروریات، یکی از اقسام مواد قیاس است و منظور از آن، قضایایی است که خود بخود روشن و آشکار و ذاتا مورد تصدیق عقل هستند؛ یعنی عقل برای پذیرفتن

    آن ها احتیاج به چیز دیگر یا به عبارت دیگر، نیازی به حد وسط ندارد. در قضایای اولی یا بدیهی همین که ذهن موضوع و محمول و نسبت حکمیه را تصور کند، فورا به نسـبت میـان آن ها

    حکم می کند و این حکم، حکمی ضروری، یقینی و کلی است. اولیات در تمام زمان ها و برای تمام اشخاص، مورد قبول است.

    مانند قضایای:

    "کل از جزء خود بزرگتر است"

    "اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است (اصل امتناع تناقض )"

    برای روشن تر شدن بیشتر مطلب، به قضیه "کل، بزرگ تر از جزء خود است" توجه کنید:

    در این قضیه هر گاه شخص، معنای موضوع این قضیه(کل)؛ و معنای محمول این قضیه(جزء) و همچنین معنای نسبت حکمیه این قضیه(بزرگتر) را بداند، بی درنگ تصدیق خواهد کرد که

    "کل از جزء خود بزرگتر است".

    و یا مثلا اگر شخصی معنی دو امر نقیض را بداند، بدون هیچ واسطه و فکری تصدیق می کند که جمع دو نقیض محال است. در این باره، ابن سینا می گوید:

    ....مثل این قضیه که کل بزرگتر از جزء است. این حکم ناشی از احساس یا استقراء یا چیز دیگر نیست؛ بلکه تصدیق به این حکم، جزو سرشت انسان است...

    البته ممکن است ما معنای کل و جزو را از حس خود و توسط تجربه گرفته باشیم (که همیـن طور نیز هست)، اما تصدیق و حکم به بزرگتـر بودن کل از جزء، امری فطـری و جزو سرشت

    انسان است؛ یعنی به مجرد تصور معـانی به کار رفـته در آن، به درستـی آن حکـم می نماییـم. بنـابراین در می یابیـم که یقین ما نسبت به اولیـات، ناشی از خود آن ها و مفهوـم درونی

    آن هاست، نه از امری خارج. در صورتی که قضایای غیر اولی و غیر بدیهی باید به وسیله قضایای دیگر که نهایتا به همین قضایای اولیات منتهی می شود، ثابت شوند.

    در حقیقت، اولیات مانند نور هستند که خود بخود برای همگان روشن است و موجب روشن شدن چیزهای (قضایای) دیگر می شود. ابن سینا می گوید:

    اولیات قضایا و مقدماتی است که از ناحیه تعقل انسان در ذات خود آن ها به وجود می آیند؛ بدون این که برای اثبات آنها جز خود آن ها به چیز دیگری احتیاج باشد.

    سابقه تاریخی بحث

    منشا این بحث نخستین بار، به یونان باستان و عمدتا به زمان سوفسطائیان باز می گردد. آنها برای این که علم و استدلال را انکار کنند، می گفتند:

    وقتی ما بخواهین مطلبی مجهول را اثبات کنیم، ناچار باید به مقدمات قیاس توسل بجوییم. حال آنکه مقدمات، خود محـتاج به اثبات هستند و باید با مقدماتی دیگر به اثبات برسند؛ و این

    رشته همچنان ادامه می یابد و کار به تسلسل می کشد. بنابراین اثبات هیچ چیز میسر نیست.(یعنی برای اثبـات هر چیز، باید آنچه را که مقـدم بر آن است، اثبات کنیم و آن امر مقدم

    نیز مقدماتی دارد و به همین صورت، تا بی نهایت ادامه می یابد.)

    اما ارسطو در جواب آن ها گفت:

    همه چیز(همه قضایا) احتیاج به اثبات ندارد و چه بسیار قضایا که خود بخود معلوم و روشن و بدیهی و برای هر کس قابل قبولند؛ و خلاصه همه معلومات قابل اثبات نیست.

    بنابراین ارسطو بود که برای نخستین بار صراحتا از جنبه منطقی به این گونه قضایا پرداخت و منـطق خـود را بر آن ها پایه ریزی کرد. هرچند قبل از او، استادش افلاطون به قضایای بدیهی

    توجه کرده و اهمیت بنیادین آن ها را خاطر نشان کرده بود. (نگاه کنید به کتاب جمهوری، اثر افلاطون)

    دو نکته و خلاصه مطلب

    نکته اول: اولیات ریاضیات و هندسه و نیز علوم دیگر را علوم متعارفه می نامند. مانند:

    "کل مساوی است با اجزای خود"

    "دو مقدار مساوی با مقدار دیگر خود مساویند"

    "هر گاه از دو مقدار مساوی یک مقدار کم شود باز با هم با هم مساویند و... .

    (و بنابراین، بدیهی است که تمام علوم بر این گونه قضایا بنا شده اند.)

    نکته دوم: به طور کلی در بیـن اولیات، مقـدم بر همـه و اصـیل تر از همـه، قضـیه یا اصـل امتـناع تناقـص (اجتمـاع و ارتفـاع نقیضـین محال است) می باشـد. این قضیـه را "اول الاوائـل"

    (اولی ترین اولیات) و "ام القضـایا" (مادر همه قضایا) می نامند. در واقـع، همه معلومات مکتسب عقلی؛ بلکه حتی اولیات دیگر، متکی بر این قضیه اند و اگر این اصل از بشر گرفته شود،

    تمامی استدلالات و علوم فرو می ریزند و دیگر علم و یقین در مورد هیچ چیزی امکان پذیر نخواهد بود.

    خلاصه مطالب:

    بر این اساس، برخی از قضایا، بالذات و به خـودی خود معلومـند؛ اما برخـی دیگر، توسـط برهـان و قضـایای دیگر معلـوم می شـوند و چنین نیست که همه قضایا مجهول و محتاج به اثبات

    باشند. اولیات یکی از اقسام یقینات و در واقع، یقینی ترین و ضروری ترین قضایا است.


    بدیهیات
    قضایایی هستند که سـبب تصدیق آن‌ها، نزد عقل (بدون نیازی به نظر و کسـب) حاضر است و قضایای نظری بر آن‌ها مبتنی‌اند. اگر کسی قضیه بدیهی را تصدیق نکند دلیـل آن

    عدم تصور درست آن قضیه است و ربـطی به تصدیق و به دنبـال آن اسـتدلال برای آن ندارد. قضـایای بدیـهی شـش گونه‌اند: اولیات، مشـاهدات، تجربیّات، متواترات، فـطریات و حدسـیّات.


    منابع

    فرهنگ فلسفی
    منطق مظفر، جلد2، صفحه 126
    کلیات منطق صوری، صفحه 368 - 365
    ویکی پدیا

  18. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    تسلسل

    مجموعه ای از اشیا را که بین آنها نوعی ترتیب باشد، "سلسله" و هریک از آن اشیا را "حلقه سلسله" می گویند. مثلا قطاری از شتران را سلسله و هر یک از شتران را حلقه آن سلسله می نامیم.

    هر سلسله تسلسل دارد؛ زیرا تسلسل در لغت به معـنای آن است که امـوری به دنبال هم و زنجیـر وار واقع شوند. مثلاً سر بازانـی که در یک صـف پشـت سر هم راه می روند، یک سلسله بـوده و

    تسلسل دارند. در اصطلاح فلسفه، تسلسل عبارت است از اینکه:

    شیئ الف علت شیئ ب باشد، شیئ ب علت شیئ ج باشد و به همین نحو سلسله علت ها و معلول ها تا بی نهایت ادامه یابد.به عبارت دیگر، سلسله علت ها و معلول ها خواه در سمت علت ها،

    خواه در سمت معلول ها و خواه در دو طرف، هیچ گاه پایان نیابد و الی غیر النهایه ادامه یابد. بنابر این تسلسل فلسفی، امری است که در رابطه علیت پدیدار می گردد.

    اقسام تسلسل


    بنابر آنچه گفته شد، تسلسل می تواند سه صورت داشته باشد :

    1) تسلسل در ناحیه علت ها :

    چنین سلسله ای نقطه آغازین ندارد، اما نقطه پایان دارد. یعنی علتی که فقط علت باشد و معلول چیزی نباشد،در آن وجود ندارد،اما معلولی که دیگر خودش علت چیزی نباشد،در آن یافت می شود.

    در چنین سلسله ای، معلولی هست که علت چیـزی دیگر نیست.(نقطه پایان) ولی هر علتـی معـلول علت دیگر اسـت و این امر تابی نهایت ادامه پیدا می کند.(تسلسل در ناحیه علت ها) بـنابراین،

    نقطه پایان در این سلسله هست، اما نقطه آغاز، یعنی علتی که علت نداشته باشد، وجود ندارد.

    2) تسلسل در ناحیه معلول ها: این در جایی است که سلسله، نقطه آغازین داشته باشد، اما نقطه پایانی نداشته باشد.


    در چنین سلسله ای، علت نخستین، یعنی علتی که خود، علت خود است و معلول دیگری نیست، وجود دارد؛ اما معلول نهائی وجود ندارد؛ یعنی تا بی نهایت، هر معلولی علت چیز دیگر خواهد بود

    و هیچ گاه این سلسله پایان نخواهد یافت.

    3) تسلسل هم در ناحیه علت ها و هم درناحیه معلولها :


    در چنین سلسله ای نه علت آغازین، یعنی علتی که خـودش علت خـودش باشد و معـلول دیـگری نباشـد، وجود دارد و نه معلول پایانی، یعنی معلـولی که خـودش علت برای چیز دیگر نباشد و فقـط

    معلول باشد.

    بلکه در چنین سلسله ای، هر علتی خودش معلول علت دیـگر است و هر معلولی خودش علت معلول دیگری است. چنین سلسله ای از هر دو سو تا بی نهایت ادامه می یابد و آغاز و پایانی ندارد.

    همه اقسام تسلسل محال نیست، بلکه برای آنکـه یک تسلسل محـال گردد، باید سه ویژگی اساسی را دارا باشد که از آنها به شروط تسلسل تعبیر می شود. تسلسل در صورتی که هر سه این

    ویژگی ها را با هم داشته باشد،محال است که وقوع پیدا کنـد و اگر زنجیره ای از حوادث علتها و معلولها حتی یکی از این ویژگی ها را نداشته باشد،تسلسل در آن زنجیره محال نبوده و ممکن است.

    شروط تسلسل


    1) تعداد حلقه های سلسله و به عبارت دیگر زنجیره حوادث و علتها و معلول ها، بی نهایت باشد. یعنی حلقه های سلسله دست کم از یک طرف، الی غیرالنهایه ادامه پیدا کنند.

    2) ترتیب حلقه های سلسله حقیقی باشد نه قراردادی؛ یعنی چنان نباشد که فرض یا خواست ما تعیین کننده جایگاه حلقه ها در سلسله باشد، بلکه واقعا در خارج چنان ترتیبی بین حلقه ها وجود

    داشته باشد و جایگاه هر حلقه، صرف نظر از خواست ما در خارج معین باشد. به موجب این ویژگی، صف نا متناهی سربازان مصداق تسلسل فلسفی نیست و محال نخواهد بود، زیرا تعیین جایگاه

    هر سرباز در صف به دلخواه ماست.

    3) حلقه های سلسله با هم موجود باشند؛یعنی حلقه هی همزمان با هم و بالفعل موجود باشند، نه اینکه یکی معدوم شود و دیگری موجود گردد. بر اسـاس این ویژگی، سـلسله اجـزای زمان یا

    همان تسلسل حوادث زمانی، اگر چه نامحدود و غیر متناهی هستند و همیشه به دنبال هم واقع می شوند، اما محال نیستند؛ زیرا اجزای آن به تدریج تحقق می یابند. (چنان که می بینیم همین

    گونه است و وقوع دارند) وجود یک جزء زمانی همراه با عدم جز دیگر است و هرگز امکان ندارد همه اجزای زمان یعنی همه حوادث تاریخ هستی از ازل تا ابد یکجا وجود داشته باشـند و یکجا تحقـق

    پذیرند. به نظر فیلسوفان سلسله ای که حتی یکی از ویژگی های بالارا نداشته باشد، مشمول براهین امتناع تسلسل نخواهد بود و ممکن است.

    به تعریفی دیگر:

    (تسلسل) ترتب امور غير متناهى بر يكديگر بدون برگشت به اوّل است.

    تسلسل بر دو قسم است: دفعى و تعاقبى. (تسلسل دفعى) آن است كه ترتب امور غير متناهى در يك آن يا در يك برهه از زمان باشد. و اما (تسلسل تعاقبى) آن است كه امور غير مـتناهى در

    طول زمان هاى غير متناهى بر هم ديگر متوقف باشند.




    منابع

    شرح مصطلحات فلسفی، صفحه 40
    درآمدی بر فلسفه اسلامی، صفحه 127،128
    کتابخانه اینترنتی تبیان

  20. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •