تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 9 اولاول 123456789 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 82

نام تاپيک: مولانا جلال الدين محمد بلخي ( مولوي )

  1. #41
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض بررسی كهن الگوی آنيما در آثار مولانا

    الهام جم زاد
    عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد زرقان

    محمد حسين بهراميان
    عضو هيأت علمی دانشگاه آزاد اسلامي واحد استهبان
    چكيده
    كهن الگوها، مفاهيمي مشترك و جهاني هستند كه از گذشته هاي دور، از اجداد بشر، نسل به نسل منتقل شده اند و در ژرفاي ضمير ناخودآگاه جاي گرفته اند.مهم ترين كهن الگوها از نظر روان پزشك شهير سوئيسي، كارل گوستاو يونگ، عبارتند از: سايه، پرسونا، خود، آنيما و آنيموس.اين صور مثالي براي رسيدن به مرزهاي خودآگاهي در نمادهاي گوناگون جلوه گر شده اند و در آثار هنرمندان نمود پيدا كرده اند. آنيما از مهم ترين كهن الگوهاي يونگ است كه به "روان زنانه‌ي" يك مرد اشاره دارد. به نظر مي رسد آثار ادبي و هنري، بستر بسيار مناسبي براي تجلي آركي تايپ‌هاست و هنرمند براي ايجاد يك اثر ماندگار بيشتر از ناخودآگاهش الهام مي گيرد.از آن جا كه جايگاه آنيما در ناخودآگاهست، مي توان تأثير اين كهن الگوي مهم را بر آثار ادبي يا هنري بسيار ارزشمند و ماندگار و بر ذهن و زبان خالق اثر مشاهده كرد.
    به اعتقاد يونگ خاستگاه آثاري از اين دست، لايه هاي ژرف ناخودآگاه جمعي است كه منبع كشف و شهود و الهام شاعر و هنرمند است.در اين مقاله تأثير كهن الگوي آنيما بر اشعار مولوي، شاعر بزرگ و ارزنده‌ي ايران،‌ بازنگري و موارد تأثير گذاري آنيما بر افكار و سروده‌هاي وي به اختصار بررسي شده است.
    كليد واژه‌ها: كهن الگو، ناخودآگاه جمعي، آنيما، يونگ، اشعار مولوي.

    مقدمه
    ناخودآگاه جمعي انسان، مضاميني را در بردارد كه يونگ آنها را "آركي تايپ" مي نامد. در اين كهن الگوها به دليل اين كه ريشه اي چند ميليون ساله دارند، مفاهيمي جهاني اند. (شايگان فر، 1380، ص: 138) و در اصل گرايش هاي ارثي مشتركي هستند كه انسان در موقعيت هاي گوناگون از خود نشان مي دهد. "به قول كارل، مسايل بنيادي و فطري حيات بشري چون تولد، رشد،‌ عشق، خانواده، مرگ، تضاد بين فرزندان و والدين و رقابت دو برادر جنبه‌ي كهن الگويي دارند". (شميسا، 1378، ص: 342).
    صور مثالي (كهن الگوها) مظاهر گوناگوني دارند كه برخي از آنها را بدين گونه مي توان طبقه بندي كرد: مادر، پيرخرد، كودك، قهرمان، آنيما، آنيموس، خود، سايه، نقاب و . . . (جونز، 136، صص: 7-366).
    اين عناصر در ناخودآگاه ذهن همه‌ي افراد بشر ريشه دارند و پديدآورندگان آثار هنري با پيوند با لايه هاي ناخودآگاه با گذشته و آينده ارتباط برقرار مي كنند. به اعتقاد يونگ: "راز آفرينش و فعاليت هنر عبارت از غوطه ور شدن دوباره در حالت آغازين روح است زيرا از اين پس و در اين سطح نه فرد، بلكه گروه است كه پاسخگوي خواسته‌هاي واقعيت مي‌شود و منظور ديگر از خوشبختي ها و بدبختي ها موجودي تنها نيست، بلكه منظور از زندگي، يك ملت است. به اين سبب شاهكار هنري و ادبي در اوج عينيت و غير شخصي بودن، چيزي را در اعماق وجودمان به ارتعاش در مي آورد". (يونگ، 1379، ص:‌241).
    از ديدگاه يونگ،‌ "هنرمند، انسان است اما در معنايي والاتر، او يك انسان نوعي (collectiveman) است". (شميسا، 1383، ص: 26).
    شاعران و نويسندگان براي خلق و آفرينش آثار هنري از صور ذهني و تخيلات خويش كمك مي گيرند كه اين عناصر ريشه در ناخودآگاه ذهن همه‌ي افراد بشر دارند و در ذهن شاعر و نويسنده به لايه هاي ناخودآگاه، ذهن مي رسند و مقدمه‌ي پيوند ميان روان شناسي، هنر و ادب مي‌گردند. از نظر يونگ "هنرمند، مفسر رازهاي روح زمان خويش است بدون اين كه خواهان آن باشد، مانند هر پيامبر راستين. او تصور مي كند كه از ژرفاي وجود خود سخن مي گويد، اما روح زمان است كه از طريق دهانش سخن مي گويد و آن چه كه وی مي گويد وجود دارد، زيرا تأثير گذار است". (يونگ، 1379، ص: 242).
    مولوي از شاعران سترگ و گرانمايه‌ي ايران است و تأثير روان ناخودآگاه او در اشعارش به صورت چشمگيري نمايان است. با بررسي و مطالعه‌ي آثار مولوي مي توان به اين نتيجه رسيد كه آنيماي درون شاعر از طريق برخي از اشعار وي، خود را به مرزهاي آگاهي رسانده و از زبان شاعر به سخن آمده است.


    آنيما
    آنيما از مهم ترين كهن الگوهاي يونگ است، "آنيما، بزرگ بانوي روح مرد است" (ياوري، 1374، ص:‌190). اين بزرگ بانوي روح مرد همان است كه در ضرب المثل آسماني به حوا معروف است، "هر مردي حوا را درون خود دارد" (گورين، 1370،‌ ص: 196). به عقيده‌ي يونگ "روان زنانه تجسم تمام تمايلات رواني زنانه در روح مرد است مانند احساسات و حالات عاطفي مبهم، حدسي هاي پيش گويانه، پذيرا بودن امور غير منطقي، قابليت عشق شخصي،‌ احساس خوشايند نسبت به طبيعت و رابطه‌ي او با ضمير ناخودآگاه." (يونگ، 1359، ص: 280).منبع الهام و شهود شاعر، ضمير ناخودآگاه اوست و آنيما نهفته در ژرفاي ناخودآگاهي است از نظر يونگ "هنر و ادبيات نيز مانند خواب،‌محل تجلي صور مثالي و ظهور ناخودآگاه جمعي است". (شايگان فر، 1380، ص: 139). وي همچنين معتقد ست: "شاعر كسي است كه از تثبيت واژه ها، فعلي بدوي را طنين انداز سازد". (همان، ص: 137). در وجود شاعري مثل مولوي كه در آفرينش شعر خود، تحت تأثير ناخودآگاه جمعي قرار دارد، "فرامن" (من ملكوتي يا بعد روحاني وجود وي) از ژرفاي ناخودآگاه شاعر، خود را به وي مي نماياند و ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعي كه هويتي مشترك با حق دارد برقرار مي كند. ارتباط با ناخودآگاهي جز در سايه‌ي قطع ارتباط با خودآگاه تحقق نمي يابد "شرط وصول به فرامن ويا كشف "من" بيكرانه‌اي در هستي خويش، فناي "منِ" تجربي است. در چنين حالي "منِ" تجربي هم به ظاهر وجود دارد و هم در حقيقت وجود ندارد" (پورنامداريان، 1380، ص:‌133).
    مولوي در چنين شرايطي حالتي مثل وحي را تجربه مي كند كه در خلال آن كسي ديگر از زبان او سخن مي گويد. "سخنان فرامن از طريق "من" محسوس و شنيدني مي شود. در اين حال مولوي مثل نيي است يا سرنايي كه اگر چه آواز از او بيرون مي آيد اما در حقيقت آلت بي اراده و اختياري است كه دم ديگري در او تبديل به آواز مي شود:
    به حق آب لب شيرين كه مي دمي در من
    كه اختيار ندارد به ناله اين سرنا
    (همان، ص:‌ 136)
    به نظر مي رسد كه آنيما عامل مهم آفرينش هاي هنري و روح مرد است. "الهام و جذبه كه تمايل با عالم متافيزيك است در واقع تماس هنرمند با درون خود، يعني همين آنيماست به نحوي كه ناخودآگاه مضمحل شود و آنيما از اعماق ناخودآگاه سخن گويد در بسياري از آيين هاي مذهبي قديم، خودآگاه را به وسيله‌ي مواد مسكر و مخدر ضعيف يا محو مي‌كردند تا مانع بروز ناخودآگاه نشود. بايد گوش سر را كر كرد تا زبان دل سخن بگويد. مولانا بارها فرياد زده كه مستي او از هر مسكر و مخدري فراتر است:‌

    "باده در جوشش گداي جوش ماست
    چرخ در گردش اسير هوش ماست
    باده از ما مست شد ني ما ازو
    قالب از ما هست شد ني ما ازو "
    (شميسا، 1374، ص: 231)

    اين ناخودآگاه، سرچشمه‌ي جوشش و حيات است و جان بي قرار شاعر را مست و بي تاب مي‌كند. مولوي انديشه (ضمير ناخودآگاه) را خون مي ريزد و حضور زنده و پوياي اين "من ناخودآگاه"‌را در درون خود احساس مي كند و همواره از او مي گويد:

    اي عاشقان، اي عاشقان، پيمانه را گم كرده ام
    زان مي كه در پيمانه ها اندر نگنجد، خورده ام
    مستم ولي از روي او، غرقم ولي در جوي او
    از قند و از گلزار او چون گلشكر پرورده ام
    .. .. .. .. ..

    در جام مي آويختم، انديشه را خود ريختم
    با يار خود آميختم زيرا درون پرده ام
    آويختم انديشه را، كانديشه هشياري كند
    ز انديشه بيزاري كنم، ز انديشه ها پژمرده ام
    .. .. .. .. ..

    در جسم من،‌ جاني دگر، در جان من جانی دگر
    با آن من آني دگر زيرا به آن پي برده ام
    (مولوي، غزليات شمس، 1383، غزل 13701)

    مولوی و پری(آنيما)
    " به نظر مي رسد كه مسأله‌ي تابعه، يعني جني كه به شاعر القا مي كند و مسأله‌ي همزاد و عاشق شدن شاعر به پري (فايز دشستاني) و زني كه ترجمان الاشواق را به محيي الدين ابن عربي الهام كرد، مربوط به آنيما نهفته در ژرفاي ناخودآگاهي است". (شميسا، 1374، ص:‌231).
    در غزل هاي متعددي، مولوي در عين گفتن خود را خاموش مي خواند و از طرف ديگر زمينه‌ي عمومي و معنايي شعر به گونه ايست كه نسبت آنها به آن كه سخن مي گويد، ناممكن است.
    "مولوي در مثنوي با تمثيل هاي متعدد تجربه هاي شخصي و صوفيانه اش را توضيح مي دهد و از جمله حال فاني را به حال مجنون يا پري گرفته اي تشبيه مي كند كه از خود اختياري ندارد و آنچه مي كند و مي گويد به ظاهر فعل و گفت اوست و در حقيقت فعل و گفت آن پري است كه بر وجود او غلبه كرده است:

    چون پري غالب شود بر آدمي
    گم شود از مرد وصف مردمي
    هر چه گويد آن پري گفته بود
    زين سري زان آن سري گفته بود
    (مولوي،‌ مثنوي، دفتر چهارم، ابيات 2112 به بعد)

    چون پري را اين دم و قانون بود
    كردگان ان پري خود چون بود؟!
    (پورنامداريان، 1380،‌ صص:‌1-170)

    به اعتقاد يونگ، "آنيما، در بعد مثبتش مي تواند الهام آفرين باشد، چنان كه بئاتريس (Beatrice) به صورت فرشته بر دانته متجلي مي شود و او را با خود به سير در بهشت مي‌برد". (فوردهام،‌2536، ص: 99). اين مسأله در اشعار مولانا نيز هنگامي كه از پري رخي مي گويد كه از زبان او سخن مي گويد و به هنگام حرف زدن او، مولوي از خود فاني است، قابل رؤيت است:

    بيا به پيش من آ، تا به گوش تو گويم
    كه از دهان و لب من پري رخي گوياست
    كسي كه عاشق روي پري من باشد
    نه زاده است ز آدم نه مادرش حواست
    خموش باش و مگو راز اگر خرد داري
    ز ما خرد مطلب تا پري ما با ماست
    (مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 475)

    آنيماي نهفته در ناخودآگاهي مولوي مسلماً اصلي انكار ناپذير در آفرينش هاي هنري اوست و مولوي بارها از جان زنده اي سخن مي گويد كه به او شعرهايش را تلقين مي كند:
    اي كه ميان جان من تلقين شعرم مي كني
    گر تن زنم، خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم
    (مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 1375)
    به نظر يونگ: "‌شخصي در درون ما به نام "موجود ديگر" وجود دارد. يعني آن شخصيت آزادتر و برتر كه در درون ما به كمال مي رسد (يار دروني روح). يعني آن كس ديگري كه خود ماست اما كاملاً به او دست نمي يابيم. فرايندهاي دگرگوني برآنند تا آنها را كم و بيش با يكديگر نزديك كنند، اما خودآگاهي ما ملتفت مقاومت هاست، زيرا آن شخص ديگر غريب و مرموز مي نمايد. لازم نيست شما ديوانه باشيد تا صداي او را بشنويد، بر عكس اين ساده ترين و طبيعي ترين چيز قابل تصور است" (يونگ، 1368، ص: ‌148).
    تجربه‌ي تازه‌ي مولوي او را بر آن مي‌دارد كه از پري رويي سخن بگويد كه اصل و سرمايه‌ي دلبري و الهام و آفرينش است و احوال سكرآور و روحاني اوست كه شاعر را به شعر گفتن وامي دارد:
    اول نظر ار چه سر سري بود
    سرمايه و اصل دلبري بود
    گرعشق و بال و كافري بود
    آخر نه به روي آن پري بود؟
    وان جام شراب ارغواني
    و آن آب حيات زندگاني
    و آن ديده‌ي بخت جاوداني
    آخر نه به روي آن پري بود؟ ...
    آن مه كه بسوخت مشتري را
    بشكست بتان آزري را
    گر دل بگزيد كافري را
    آخر نه به روي آن پري بود؟. . .
    آن دم كه ز ننگ خويش رستيم
    وان مي كه زبوش بود مستيم
    آن ساغرها كه كه شكستيم
    آخر نه به روي آن پري بود؟...
    خاموش كه گفتني نتان گفت
    رازش بايد ز راه جان گفت
    ور مست شد اين دل و نشان گفت
    آخر نه به روي آن پري بود؟...
    (مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 715)
    ديدار با اين پري او را به سرچشمه‌ي آب حيات و بخت جاوداني (تولد دوباره) رهنمون مي‌شود. مولوي بارها اشاره مي كند كه غزل هايش سخن خود او نيست بلكه سروده‌ي آن ديگري ست كه در جان او زنده و تپنده است:
    تا كه اسير و عاشق آن صنم چو جان شدم
    ديونيم، پري نيم، از همه چون نهان شدم
    برف بدم گداختم، تا كه مرا زمين بخورد
    تا همه دود دل شدم، تا سوي آسمان شدم
    اين همه ناله هاي من، نيست زمن همه ازوست
    كز مدد مي لبش بي دل و بي زبان شدم
    (مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 1410)
    و باز مي گويد: بار ديگر آن دلبر عيار مرا يافت
    سر مست همي گشت به بازار و مرا يافت
    امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
    كان اصل هر انديشه و گفتار مرا يافت
    (مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 330)
    سخن از غلبه‌ي ناخودآگاه و فناي موقت در روح پر جوش و خروش شاعرست كه سرچشمه‌ي زايش واصل هر انديشه و گفتار است. يونگ مي گويد: "صحبت از يك نجات دهنده است كه از آسمان فرود نمي آيد، بلكه از اعماق، يعني از ميان آنچه در زير ذهن خودآگاه نهفته است، برمي خيزد. فيلسوفان كيمياگر چنان تصور مي كردند كه يك روح،‌ آنجا در قالب ماده محبوسي است". (يونگ، 1370، ص: 186).

  2. #42
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض

    و هم ازين روست كه مولوي مي گويد: اين همه ناله هاي من نيست زمن همه ازوست/ كز مدد مي شبي بي دل و بي زمان شدم. وجود زنده اي كه حافظ نيز او را در ميان جانش حس مي كند و فرياد مي زند:
    در اندرون من خسته دل ندانم كيست
    كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
    (حافظ، ديوان، ص: 22)
    غزل عارفانه با سنايي آغاز مي شود، با عطار گسترش مي يابد و با مولوي اوج مي گيرد و به كمال مي رسد. نمونه هاي مشابه مواجه شدن با آنيماي درون را قبل از مولوي مي توان در اشعار شعرايي مثل عطار نيز مشاهده كرد كه در ين مجال، به ذكر نمونه اي اكتفا مي كنيم:

    عطار و مواجهه با پری سيمای روح (آنيما) :
    سير و سلوك عارفانه و فرايند فرديت(خويشتن يابي) بدون سفر به لايه هاي ژرف ناخود آگاه و ديدار خودآگاه با آنيما، امكان پذير نيست. در يكي از غزل هاي ابهام آميز عطار چنين فضايي را مي‌بينيم:
    نگاري، مست و لايعقل چو ماهي
    درآمد از در مسجد پگاهي
    سيه زلف و سيه چشم و سيه دل
    سيه گر بود و پوشيده سياهي
    ز هر مويي كه اندر زلف او بود
    فرو مي ريخت كفري و گناهي
    در آمد پيش پير ما به زانو
    بدو گفت اي اسير آب و ماهي
    فسردي همچو يخ از زهد كردن
    بسوز آخر چو آتش گاه گاهي
    چو پير ما بديد او را برآورد
    ز جان آتشين چون آتش گاهي
    به تاريكي زلف او فرو رفت
    به دست آورد از آب خضر، چاهي
    دگر هرگز نشان او نديدم
    كه شد در بي نشاني پادشاهي
    اگر عطار هم با او برفتي
    نيرزيديش عالم، پر كاهي
    (عطار، ديوان، ص: 684)
    در اين غزل بسياري از نمادهاي آنيما و ناخودآگاهي را مي توان مشاهده كرد.از اين منظر، مي توان پير زاهد را نماد خودآگاهي دانست كه براي رسيدن به اعتلاي روح و رهايي از افسردگي تصوف زاهدانه با آنيماي نهفته در ناخودآگاهيش ديداري عارفانه دارد.تجربه‌ي فرديت (يگانگي خودآگاهي و ناخودآگاهي براي رسيدن به كمال روحي) بدون برقراري ارتباط با فرشته‌يدگرگونسار آنيماي دروني امكان پذير نيست. به سخن ديگر "اگر اين آركي تايپ دگرگون كننده فعال نشود و نداي خود را، كه فراخوان پيوستگي و يگانگي است به قلمرو خودآگاه روان نفرستد، دو سويه ي روان هم چنان از هم جدا و بي خبر خواهند ماند و تنش ميان نرينگي و مادينگي روان از ميان خواهد رفت". (ياوري، 1374، صص: 121- 120).
    در چنين سفري دروني، آنيما در قالب يك زن، برخوداگاه فرد تجلي ميكند. از اين رو، شاهد زيبارويي را كه بر پير ظاهر مي شود ، مي توان تجسم آنيماي درون مولوي دانست. شاعر اين نگار زيبارو را به ماه تشبيه مي كند و "ماه، نمادي است از قلمرو ناخودآگاهي"(همان، ص: 142).
    همچنين ماه، نماد زنانگي واصل تأنيث است. در بسياري از اساطير "خدا بانوان،‌ از جمله سلين (selene هكات (hecate) و هرا ((hera يك الهه‌ي ماه هستند" (پورخالقي چترودي، 1381، ص: 170).
    "در چين نيز شخصيت معادل مريم، الهه‌ي ماه "كوان يين" است، يك شخصيت محبوب كه نمانيده‌ي روان زنانه است و شعر و موسيقي را به مردم مورد لطف خود الهام مي كند" (يونگ، 1359، ص:‌239).
    از طرفي آنيما با سياهي و تاريكي و شب ارتباطي ژرف دارد و عطار در توصيف شاهد زيبارو براي زلف و چشم و دل او صفت سياه را به كار مي برد. شاعر جامه‌ي او را هم سياه به تصوير مي كشد. يونگ معتقدست: "آنيما با جهان اسرار و كلاً با جهان تاریكي مربوطست".هم چنين "در فرهنگ سمبل ها آمده است: شب مربوط به اصل مؤنث و ناخودآگاهي است. تاريكي مساوي با اصل مادر و زايش است و هم چنين به فناي عرفاني مربوط مي شود و در نتيجه جاده اي است كه به اسرار بنيادين منشأ منجر مي شود" (همان، ص: 185).
    توصيف زن سياه پوش سياه زلف، سياه چشم نماد پيوند عميق او با ديناي شب و اسرار است. "سفر به ديناي دورن در روان شناسي يونگ از ديدار با لايه هاي فردي كهن الگوي سايه (shadow) آغاز مي شود و رفته رفته به لايه هاي ژرف تر روان مي رسد. پيش از شناختن سايه،‌ رو به رو شدن با آنيما كه نزديك ترين چهره‌ي پنهان در پس سايه و برخوردار از نيروهاي جادويي افسون و تسخير است ممكن نيست. در هفت پيكر نيز سفر بهرام به ديناي درون با گنبد سياه آغاز مي شود" (ياوري، 1374، صص:‌ 9- 138).
    هم چنين "نخستين مرحله‌ي كيمياگري كه تزويج است nigredo نام دارد كه به معني شب تاريك روح است (The dark night of the soul) نيگرودو معادل مرحله ي آغازي روح است قبل از حركت به سوي جاده‌ي تحول" (شميسا، 1383، ص: 174).
    يونگ در بحث هاي خود در مورد تاريكي "از كربن سياه سخن مي گويد كه اساس الماس شفاف است و تأكيد مي كند كه معناي غايي سياهي و تاريكي ، اختفا و رويش است . در ابيات ما هم زايندگي به شب نسبت داده شده است. حافظ در مغني نامه مي گويد:
    فريب جهان قصه ي روشن است
    ببين تا چه زايد شب آبستن است"
    (همان، ص: 82)
    عطار مي گويد كه پير به تاريكي زلف آن مه رخسار فرو رفت و آب حيات و جاودانگي را در ظلمت به دست آورد (تولد دوباره). به نظر مي رسد شعراي بزرگي چون عطار و مولوي، جزو آن گروه خاصي هستند كه گاهي كاملاً‌ به قلمرو آنيما نزديك مي شوند و در آن ظلمات با او هم سخن مي گردند و گاهي حتي تصويري از سايه و روشن او را نقش مي بندند و گاهي در مقام كاتبي،‌ گفته هاي آنيما را كتابت مي كنند. در اين صورت معمولاً‌ سخن از شب و تاريكي است: زيرا آنيما در جهان ناشناخته هاست. در بسياري از داستان ها و شعرهاي رواني معمولاً‌ تاريكي و سياهي مطرح است. "مثلاً در داستان مار (The snake) جان اشتاين بك، زن مو و چشم سياهي دارد و لباس سياهي پوشيده است" (همان، ص: 78).
    دنياي تاريكي، دنياي ابهام و ناشناخته هاست. در انتهاي اين غزل اين ابهام را با بي نشاني زيباي روي سياه پوش كامل مي شود. او در نهايت فاني و بي نشان مي شود و به سلطنت معنوي نائل مي گردد كه انتهاي طريقت و رسيدن به حقيقت (فرايند فرديت) است.
    آنيما در ادبيات همواره در سيماي معشوقي گريزان و بي نشان توصيف مي شود:
    "شارل بودلر در شعر در آرزوي نقاشي مي گويد: "من در اشتياق كشيدن تصوير زني مي گدازم كه بسيار به ندرت بر من ظاهر شده و بسيار زود از من رميده است. . . اين زن زيباست و برتر از زيبا، حيرت انگيزست. در وجود او سياه فزوني دارد و هر چه از او انگيخته مي شود ظلماني و عميق است" (همان، ص: 130).
    در پايان اين غزل رؤيا گونه، اين زن اثيري محو مي شود وبه بي نشاني مي پيوندد و ابهامي را در ذهن خواننده باقي مي گذارد. به گفته‌ي يونگ "سياهي و تاريكي از ملائمات روح و آنيما و ناخودآگاهست كه همواره در ابهام است" (همان، ص: 174).

    آنيما و پير خرد:‌
    در راه رسيدن به خوديابي، بايد لايه هاي ژرف ناخودآگاه در نورديده شود. در اين سفر، آنيما گاه به صورت خرد ملكوتي تجلي مي كند. "فعال شدن آركي تايپ پير دانا ، گونه‌ي ديگري از گرايش روان به سوي كمال و تماميت را نشان مي دهد وشناخت آنيما، پيش شرط فعال شدن آركي تايپ پيرداناست" (ياوري، 1374، صص:‌121- 120).
    زاير تنهاي سير و سلوك دروني عرفاني، هميشه نيازمند راهنمايي است كه او را در اين راه دشوار هدايت كند و اين همان مفهومي است كه حافظ آن را چنين بيان مي كند:
    قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن
    ظلمات است، بترس از خطر گمراهي
    (حافظ، 1382، ص: 492)
    به اعتقاد يونگ،‌ "آنيما تأثير بسياري در رفتار و روحيه‌ي مرد دارد و به طور كلي چهار كاركرد گوناگون دارد كه كهن الگوي "خود" بر پايه ‌ي آن ها شكل مي گيرد.
    در كاركرد چهارم، آنيما، به صورت خردي ملكوتي در مي آيد كه در نهايت پيراستگي تجلي مي كند "(ياوري، 1374، ص: 120).
    در نتيجه آنيماي درون و يا همان خواهر اسرار در كيمياگري فلسفي مي تواند در مراحل پيشرفته تر كسب فرديت، به صورت پيرخرد و خضر و راهنما در رؤياي فرد ظاهر شود. يونگ مي گويد: "شگفت نيست اگر آنيما با تصوير مردي كيهاني در بسياري از افسانه ها و تعليمات مذهبي و رؤياها ظاهر مي شود. معمولاً او را ياري دهنده و مثبت توصيف می كنند (يونگ، 1359، ص: 310).
    روند فرديت بي وجود اين پير دانا، امكان پذير نيست و در تمام مناسك مذهبي و سير و سلوك هاي عرفاني، چنين راهنمايي ديده مي شود. حتي خداوند كه شاهد و معشوق عرفاست در قرآن همه جا با صفات و عناوين مذكر آمده است. مي توان تصور كرد كه "يك جنبه‌ي آرماني تجلي آنيما (به خصوص در مراحل خاصي از سن) به صورت شيخ و مراد مذكر است يعني آنيما هر چند اصالتاً مؤنث است اما گاهي مي تواند به صورت مذكر نيز متجلي شود، اگر چه روح و نفس (Magna mater) اساساً مؤنث است.
    مولانا در باره‌ي اين پير مراد مي گويد:
    اي لقاي تو جواب هر سوال
    مشكل از تو حل شود بي قيل و قال
    (شميسا، 1383، ص:‌ 179)

  3. #43
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض

    پس مي توان نتيجه گيري كرد كه كهن الگوي پير دانا هم مرحله اي از آنيماست كه بر سالك ظاهر مي شود و منافاتي با آنيما ندارد. به گفته ي ابن عربي: "هي (ضمير مؤنث) از اسماي الهي است مانند هو (ضمير مذكر)، اما نبايد نتيجه گرفت كه "هو" محدود است چون خدا تقسيم پذير نيست و مرا از "هو"‌مذكر و "هي"‌مؤنث"، يك كس است و حتي ذات و گوهر الهي واژه اي مؤنث است و ممكن است چون واژه اي "حقيقه"، به ساحت والاي زنانگي رجوع دهد.
    زنانگي چيز ست كه هر مفهوم صورت بسته و پيكر يافته ي محدود را پشت سر مي گذارد و هم معني با محدوديت گريزي و سر است. هم چنين در زبان عربي و به عينه در زبان عبري، واژه ي رحمه از ريشه ي رحيم مشتق شده كه به معناي "زهدان" است و اين ريشه شناسي، تفسير ما را تأييد مي كند كه الوهيت، ساحت مادينگي دارد" (دلكور، 1378، صص: 7-106).
    اين پيرخرد و جنبه ي ملكوتي آنيما، معمولاً‌در برهه هاي سخت روحي، رخ مي نمايد و فرد سرگردان را هدايت مي كند و به مثابه‌ي نوعي فرايند كاركرد جبران در ذهن عمل مي كند:
    "يعني اين كه قهرمان، خود به دلايل بروني و دروني قادر به انجام كاري نيست، تدبيري كه بايد اين نتيجه را جبران كند به صورت تدبير و فكري كه به چهره‌ي آدمي در آمده است، آشكار مي گردد.
    اين پيرفرزانه، همواره وقتي پديدار مي شود كه قهرمان در موقعيتي عاجزانه و نااميد كننده قرار گرفته است و تنها واكنشي به جا و عميق يا پند و اندرزهاي نيك و . . . مي تواند او را از اين ورطه برهاند" (گورين، 1370، صص:‌ 178- 177). مولوي در مثنوي و غزليات خود بارها درباره ي اين "فرامن" رهايي بخش در ناخودآگاهي آن را در ارتباط با مخاطب "تو زفتِ نهصد تو" خوانده است، به گونه اي سخن مي گويد كه گويي با جبرييل و حق هويتي يگانه دارد و هر انساني كه به او واصل شود بايد حواسي جز حواس ظاهر پيدا كرده باشد تا بتواند آنچه را به گوش و چشم ظاهر نمي شنود و نمي بيند در قطع ارتباط با حواس ظاهري و خود آگاهي، بشنود و ببيند:
    "هوش را بگذار و آنگه هوش دارد
    گوش را بربند و انگه گوش دار
    چيز ديگر باندا ما گفتنش
    با تو روح القدس، گويد بي منش
    ني تو گويي هم به گوش خويشتن
    ني من و ني غير من اي هم تو من
    همچون آن وقتي كه خواب اندر روي
    تو ز پيش خود به پيش خود شوي
    تو يكي تو نيستي اي خوش رفيق
    بلكه گردوني و درياي عميق
    آن تو زفتت كه ان نهصد توست
    قلزم است و غرقه گاه صد توست
    خود چه جاي حد بيدارست و خواب
    دم مزن و الله اعلم بالصواب"
    (مولوي، مثنوي، دفتر سوم، ابيات 1291- 1304)
    گويي مولوي مي خواهد به مخاطب چيزي بگويد كه از نوع تجربه هاي مشترك و قابل حصول براي همگان نيست و اشاره مي كند كه جبرييل يا روح القدس در حقيقت نداي درون خود توست. مولوي اين تمثيل خواب را در واقع نمايشي از حضور "من"‌ آگاه در برابر "فرامن" ناخودآگاه مي داند.
    در داستان "كنيزك و پادشاه" در دفتر اول مثنوي نيز هنگامي كه شاه از همه‌ي علل و اسباب طبيعي در شفاي كنيزك نوميد مي شود ما شاهد حضور پيري روشن ضمير در اثناي خواب پادشاه هستيم كه در اصل نوعي طبيب روحاني است. در اين جا اگر پادشاه را نماد روح و ضمير خود اگاه تصور كنيم، ديدار با آنيما و ناخودآگاه (پير خرد) او را از ورطه ي مشكلات و بحران مي رهاند و فرايند فرديت تحقق مي پذيرد. خداوند (عقل كلي) در نماد طبيب روحاني رخ مي نمايد و روح را از تعلقات مي رهاند:
    شه، چو عجز آن حكيمان را بديد
    پا برهنه جانب مسجد دويد
    رفت در مسجد سوي محراب شد
    سجده گاه از اشك شه، پر آب شد
    گفت:‌اي شه! مژده! حاجاتت رواست
    گر غريبي آيدت فردا، زماست
    چونكه آيد او، حكيم حاذق است
    صادقش دان، كو امين و صادق است
    در علاجش سحر مطلق را ببين
    در مزاجش، قدرت حق را ببين
    چون رسيد آن وعده گاه و روز شد
    آفتاب از شرق، اختر سوز شد
    بود اندر منظره شه منتظر
    تا ببيند آنچه بنمودند سر
    ديد شخصي فاضلي پر مايه يي
    آفتابي در ميان سايه يي
    مي رسيد از دور مانند هلال
    نيست بود و هست، بر شكل خيال . . .
    (مولوي، مثنوي، دفتر اول، ابيات 55- 69)
    بايد اين نيروي دروني را شناخت و پذيرفت، زيرا قدرت راهنمايي و حمايت را دارد. "با ايمان در شب تاريك غرق مي شويم و همان كاري را مي كنيم كه كيمياگران قديم آن را "افسانه‌ي شخصي" مي ناميدند و خود را سراسر تسليم هر لحظه مي كنيم و مي دانيم كه هميشه دستي وجود دارد كه ما را راهنمايي كند؛ با ماست كه آن را بپذيريم يا نه!" (كوئيلو، 1381، ص: 209).
    در اين جا نيز ما باز مبهم گونه بودن و خيال گونه بودن آنيما را در چهره‌ي ملكوتي پير خرد مشاهده می كنيم. تصويري خيال گونه در سايه ? روشن ذهن. زيرا "آنيما در ادبيات و نقاشي فقط خود را در سايه ? روشن نشان مي دهد و هيچ گاه در روشنايي كامل قرار نمي گيرد" (شميسا، 1383، ص:‌183).
    مولوي هنگامي كه از ديدار پادشاه (خودآگاه روح) با پير خرد (آنيما) سخن مي گويد، آنها را چنان معرفي مي كند كه گويي از قبل با هم پيوند ديرينه اي داشته اند:
    آن خيالي كه شه اندر خواب ديد
    در رخ مهمان همي آمد پديد
    شه به جاي حاجيان ما پيش رفت
    پيش آن مهمان غيب خويش رفت
    هر دو بحري آشنا آموخته
    هر دو جهان بي دوختن،‌ بردوخته
    گفت:‌معشوقم تو بودستي، نه آن
    ليك كار از كار خيزد در جهان . . .
    (مولوي، مثنوي، دفتر اول، ابيات 73- 76)
    آنيما، مفهومي عميق و ازلي است. چيزي كه شاعر، اي بسا پيش از اين به زمان هاي دور دست مي دانسته،‌تصويري كه گويي از ديرباز در قعر جان او نگاشته شده، هم از آن روست كه شاعر با او يگانه و آشناست.
    - تجسم آنيما (پير خرد) در وجود شمس، صلاح الدين زركوب، حسام الدين چلپي و . . .
    تجربيه ي ديدار، نيمه ي پنهان روح "فرامن" كه مولوي بنابر عقايد عرفاني خود، چنان كه بررسي شد او را با جبرييل، حق، انسان كامل و معشوق يكي مي گيرد، در تجربه ي زيستي خاص مولوي، شمس تبريز و سپس صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلپي تجسمي محسوس مي‌يابد.
    "محيي الدين عربي تجربه هايي صريح و روشن از اين دست را كه گاه در فتوحات نقل مي كند. او عقيده دارد كه حب، محب را به مرتبه اي مي رساند كه مي تواند محبوب را خارج از عالم خيال نيز مجسد و مجسم سازد" (پورنامداريان، 1380، ص:‌137).
    شمس و صلاح الدين زركوب، و . . . در اصل نوعي تجسم عيني ضمير ناخودآگاه مولوي محسوب مي شوند.
    براي مولوي حق مطلق و غير قابل رؤيت در جهان، در وجود شمس جلوه اي محسوس و قابل رؤيت مي يابد كه ديدار او جدا از واقعه ها و مكاشفات بيرون از قلمرو جهان محسوس مي تواند هيجانات عاطفي او را دامن بزند و او را به بي قراري هاي ديوانه وار سماع و شعر بكشاند و از خود بي خود كند. اين ويژگي نادر تجربه ي عشق و ارتباط با شمس مي توانست زمينه ي تجربي ارتباط هاي مكرر من خودآگاه او را با فرامن ناخوداگاه فراهم سازد.
    اين تجربه با وجود شمس تبريزي از قلمرو نظر به قلمرو تجربه در مي آمد و ديدار با شمس، زمينه ي فناي او را از "من"‌تجربي و آگاه و ارتباط با آن "من"‌بيگرانه ي ملكوتي كه مي توان با توجه به نظريه ي يونگ از آن به بخش نااگاه جمعي و بيكرانه ي ذهن تعبير كرد، گاهي به اقتضاي حال فراهم مي ساخت...
    جالب آن كه مولوي در آستانه ي 40 سالگي با شمس ديدار مي كند و طبق نظر يونگ "در حوالي چهل سالگي، كه آرزوها و جاه طلبي هاي دوران جواني ديگر ارضا كننده نيستند و آرمان ها و ارزش هاي مكتسب، شكوه و اهميت گذشته را ندارد، افزايش قابل توجهي در موارد افسردگي و آشفتگي هاي عصبي ديده مي شود و مرد به دنبال هدف و مفهوم جديدي براي زندگيست كه اين هدف درست در وجه غفلت شده شخصيت (ناخود آگاه) و در آنيماي روح او نهفته است" (فوردهام، 2536، ص:‌143). و اين همان انگيزه ي رويارويي با آنيما و پيرخرد و رسيدن به كمال است و كل اشعار و غزليات ديوان شمس، خود گواه اين مدعاست . . .
    نتيجه گيری
    در اشعار مولوي،‌ نمودهاي آشكاري از كهن الگوها،‌ بخصوص آنيما ديده مي شود كه به شعر او ماندگاري و جاودانگي خاصي بخشيده است. برخي از اشعار وي، بستري براي تجلي روان زنانه ي شاعر مي باشد كه گاهي به صورت پري، از زبان شاعر سخن مي گويد و گاهي در سيماي خود ملكوتي و پيرمراد و حتي در صورت هاي عيني و تجربي در زندگي مولانا رخ مي نمايد.
    ضمير ناخودآگاه وي برايش شرايطي را مهيا مي سازد كه سبب ساز آن همان هيجانات عاطفي اوست كه چون در زبان خاص وي منعكس مي شود، ابهام عميقي به وجود مي آورد. ابهامي كه زاييده‌ي ارتقا به شرايط ناآگاهي و غلبه ي اين حال بر شاعر به هنگام سرودن است.
    مي توان گفت هيچ كس چون مولوي، عشق را اين همه شورانگيز تجربه نكرده است. به گونه‌اي كه در حالتي از بي خويشي و ناآگاهي، گاه زبان از سلطه‌ي اختيار او خارج مي شود و او نيز به نوبه ي خود از اقتدار زبان رها مي گردد. كسي را در درون خود تجربه مي كند كه ناشناخته و مبهم اس. سخن مي گويد بي آن كه به اراده سخن گفته باشد. كسي كه اين حال را در نتيجه ي غلبه ي عشق تجربه مي كند و از پيش نيز، هم از راه نظر و هم از راه تجربه در ارتباط با شمس در يافته است كه در هستي انسان غير از اين "من" تجربي آگاه، "من نهصد من"‌ ديگري وجود دارد كه هويتي يگانه با حق دارد،‌ طبيعي است كه سخني را كه حاصل اين احوال است، نه به "من"‌تجربي خود بلكه به پري گوياي درونش نسبت دهد كه همان "من ملكوتي"‌اوست. . .
    __________________


    • منابعو مآخذ:


    1. <LI dir=rtl>پورخالقي چترودي، م، درخت در شاهنامه، مشهد، انتشارات آستان قدس رضوي، 1381
      <LI dir=rtl>پورنامداريان، ت ، در سايه آفتاب، (شعر فارسي و ساحت شكني در شعر مولوي) ، تهران، نشر سخن، 1380
      <LI dir=rtl>جونز، ا. و ديگران، ‌رمز و مثل در روانكاوي و ادبيات، ترجمه جلال ستاري، تهران،‌ نشر توس، 1366
      <LI dir=rtl>حافظ، م.، ديوان حافظ، بر اساس نسخه‌ي قزويني، تهران، انتشارات جيحون، 1382
      <LI dir=rtl>دلكور، م. و ديگران، جهان اسطوره شناسي،‌ ترجمه ي جلال ستاري، تهران، نشر مركز، 1378
      <LI dir=rtl>شايگان فر، ح، نقد ادبي، تهران، انتشارات دستان، 1380.
      <LI dir=rtl>شميسا، س، نگاهي به سهراب سپهري، چاپ ششم، تهران، انتشارات مرواريد، 1374
      <LI dir=rtl>شميسا، س، داستان يك روح، چاپ ششم،‌ تهران، انتشارات فردوسي، 1383
      <LI dir=rtl>شميسا، س، نقد ادبي، تهران، انتشارات فردوسي، 1378
      <LI dir=rtl>عطار، ف، ديوان اشعار، به اهتمام و تصحيح تقي تفضلي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1362
      <LI dir=rtl>فوردهام،‌ ف، مقدمه اي بر روان شناسي يونگ، ترجمه مسعود ميربها، چاپ سوم،‌ تهران،انتشارات اشرفي، 2536
      <LI dir=rtl>كوئيلو، پ، بريدا، برگردان آرش حجازي، تهران، انتشارات كاروان، 1381
      <LI dir=rtl>گورين،‌ ا وديگران، راهنمايرويكردهاي نقد ادبي، ترجمه زهراميهنخواه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370
      <LI dir=rtl>مولوي، ج، كليات ديوان شمس تبريزي، به كوشش دكتر ابوالفتح حكيميان، تهران، پژوهش، 1383
      <LI dir=rtl>مولوي، ج، مثنوي معنوي، دفتر سوم، شرك كريم زماني، چاپ نهم، تهران، نشر اطلاعات، 1380
      <LI dir=rtl>مولوي، ج، مثنوي معنوي، دفتر اول، شرح كريم زماني،‌ چاپ نهم، تهران، نشر اطلاعات، 1380
      <LI dir=rtl>مولوي، ج، مثنوي معنوي، دفتر چهارم، شرح كريم زماني،‌ چاپ نهم، تهران، نشر اطلاعات، 1380
      <LI dir=rtl>ياوري، ح، روانكاوي و ادبيات، (دو متن، دو جهان، دو انسان)، تهران، نشر تاريخ ايران، 1374
      <LI dir=rtl>يونگ، ك.گ، چهار صورت مثالي، ترجمه پروين فرامرزي، مشهد، انتشارات آستان قدس ، 1368
      <LI dir=rtl>يونگ، ك.گ، روان شناسي و دين، ترجمه فوأد روحاني، چاپ سوم، تهران،انتشارات امير كبير، 1370
      <LI dir=rtl>يونگ، ك.گ، روان شناسي و شرق، ترجمه لطيف صدقياني، تهران، انتشارات جامي، 1383
      <LI dir=rtl>يونگ، ك.گ، روح و زندگي، ترجمه ي لطيف صدقياني،‌ تهران، انتشارات جامي، 1379
    2. يونگ، ك.گ، انسان و سمبول هايش، ترجمه ابوطالب صارمي، چاپ دوم، تهران، انتشارات پايا و امير كبير



    سايت سارا

  4. #44
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض كيستي در زبان و انديشه مولوي

    حبيب نبوي
    از آن عرصه بي چون ، جنبش موسيقيايي و اركستراسيون كلام جريان يافته ، عليرغم ساختار شكني هاي معهود خود ريتم سجع و قافيه و بديع مي سازد اما نه به گزينش اختياري واژه ها (صامت ها و مصوت ها) بلكه در نهايت بي خويشتني واژگان به جريان مي افتند . مولانا با آن بي خويشتني سخن مي گويد و آن را از جهان فزونتر مي بيند و نكته مركزي و اصلي عالم مي شناسد ، جهان را تصويري مي بيند كه آن را در عين ناپيدايي مي نگارد .



    تو كه اي در اين ضميرم كه فزونتر از جهاني تو كه نكته جهاني ز چه نكته مي جهاني ؟
    تو كدام و من كدامم ، تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم ؟ كه نه ايني و نه آني
    تو قلم به دست داري ، و جهان چو نقش پيشت صفتيش مي نگاري و صفتيش مي ستاني
    وقتي كه به دولت ديدار شمس ، از خويشتن اعتباري به بي خويشتني بالنده ره جست و ذوق درك عرصه بي خويشي را در خود يافت زان س به تحريك بي خودي ، از منزلت بي خودي سخن ها گفت و از بي خويشتني خود سپاس ها به جاي آورد و در ديوان كبير از با خودي و بي خودي چنين مي گويد :
    آن نفسي كه با خودي ، يار چو خار آيدت وان نفسي كه بي خودي يار به كار آيدت ؟!
    آن نفسي كه با خودي ، خود تو شكار پشه اي وان نفسي كه بي خودي ، پيل شكار آيدت
    آن نفسي كه با خودي ، بسته ابر غصه اي وان نفسي كه بي خودي ، مه به كنار آيدت
    آن نفسي كه با خودي ، يار كناره مي كند وان نفسي كه بي خودي ، باده يار آيدت
    آن نفسي كه با خودي ، همچو خزان فسرده اي وان نفسي كه بي خودي ، دي چو بهار آيدت
    او شان بي خودي را چنان مي ستايد كه گويي در تمام عمر ، گمگشته مرموز او همين بي خودي بوده است كه در زير طاق و رواق مدرسه و در مطاوي قيل و قال علم و در كسوت ملايي و موعظه و پند و منبر و افتاء و فقاهت در جستجو آن بوده است كه با ديدار شمس كار از كار خاسته و به بي خودي ره جسته و مطلوب مرموز و پنهاني خود را يافته كه :
    گفت مقصودم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
    آخر الامر ، سر مولانا كه حتي بر خود وي نيز پوشيده بود از اين پرسش شمس ، (كيمسن) هويدا شد كه شمه اي از آن نهان ، در اين دو اثر بزرگ به نمايش درآمده است . در واقع راز در آن حصه از وجود آدمي مكنون و مكتوم است كه در معرض پديده هاي عادي قرار نمي گيرد ، آنگاه كه حادثه اي عظيم و طوفاني آن قسمت از هستي را كه راز نهايي وجود در آن نهفته است مورد اصابت قرار داد ، آدمي در هر مرحله از شان و وقار و تمكين هم كه باشد ، از اين انفجار به عالمي ديگر و فضايي مقتضي آن حادثه ، منتقل شده به طوري كه همه پيشينه خود را زير پاي مي گذارد . موجوديت و ثقل هستي او به جهت نيستي بالنده انتقال مي يابد كه اين نيستي ، از وجود اعتباري پيشين بسي ارجمندتر و جاذبتر است ، چندان كه تمام هستي را در يك نفس مي بلعد و از اين انقلاب ، شادماني پاينده و جاويد ، به شخص مي بخشد كه مولوي در بيت زير از اين عدم سپاسگزار و فرهمند است :
    سپاس آن عدمي را كه هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
    به هر كجا عدم آيد ، وجود كم گردد زهي عدم كه چو آمد ازو وجود فزود
    به سال ها بر بودم من از عدم هستي عدم به يك نظر آن جمله را ز من بربود
    جستجوي عدم در نهاد انسان رازي است كه جز با چنين حوادثي ابراز نمي گردد . مولوي از كيستي خود دريافت كه او راهي عدم و عاشق آن است . بايد ثقل موجوديت اعتباري را فرو نهد و سبك بار ، راهي عدمستان گردد . اين انقلاب تمام حيثيت مولانا را متحول ساخت و زبان و بيان و بلاغت او را از ديگران ممتاز نمود و او را به حوزه فرديت خود رهنمون شد كه تظاهرات حوزه فردي او به قرآن و خطاب الهي شباهت يافت ، به طوري كه بلاغت مثنوي را مي توان برگرفته از بلاغت قرآن دانست .
    تمامي مثنوي مولانا از جريان نو و ناانديشيده و بديعي گزارش مي كند كه مولانا في المجلس و به مقتضاي مخاطب و به تقاضاي حال و خيال به تقرير آورده است .
    عصر مولانا حكم مي كرد كه اولاً انديشه پايه گفتار باشد ، ثانياً گوينده و معني اي كه گوينده اراده كرده است ، اصالت داشته و مخاطب و كلام ، فاقد اصالت به حسال آيند ، اما مولانا از اين اصل تبعيت نكرده و مخاطب و كلام را ارج نهاد و متكلم و معني را درگير و پيرو كلام و مخاطب قرار داد . مثنوي او همه حكايت از اعتبار مخاطب و به تبع او ارجمندي كلام دارد . او در اعتبار مخاطب انديشه خود را هم به تقاضاي مخاطب مي سپارد . در مثنوي ، مخاطب او حسام الدين است كه مولوي در تابعيت انديشه و محتواي دروني خويشتن از حسام الدين مي گويد :
    گشت از جذب چو تو علامه اي در جهان گردان حسامي نامه اي
    گردن اين مثنوي را بسته اي مي كشي آن سوي كه دانسته اي
    چندي از حسام الدين فاصله داشت و جذب او معطل بود كه بدين سبب مثنوي تاخير افتاد . مولوي در توجيه اين تاخير مي گويد :
    مدتي اين مثنوي تاخير شد مهلتي بايد كه تا خون شير شد
    چون ضياءالحق حسام الدين عنان بازگردانيد زوج آسمان
    چون به معراج حقايق رفته بود بي بهارش غنچه ها نشكفته بود
    چون ز دريا سوي ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوي با ساز گشت
    دوري حسام الدين ، كار مثنوي و زبان مولوي را مي بندد ، آنگاه كه مخاطب عزيز القدري همچون حسام الدين ، در برابر مولانا ظاهر مي شود ، شعر مثنوي با ساز مي گردد .
    اين نقل اصالت در مقام خطاب در مثنوي ، يك رنسانس در دوره بلاغت بود . اين رنسانس ، بلاغت سلطاني و ادبيات بلاغي سياسي را كه در آن ، گوينده و معنايي كه گوينده اراده كرده است ، مركزيت و اصالت داشت ، به بلاغت عام و اقتضاي حال و اصالت كلام و مخاطب تحويل كرد . بلاغت سلطاني كه اين جانب اين واژه را در بلاغت قديم صحيح مي دانم ، با اعتبار و اصالت و مركزيت مقام و منزلت سلطاني و مزيت منظور او آغاز مي شد كه در اين مقام ، مخاطب و نفس كلام از موقعيت توجه و ارتكاز مي افتاد . اين روش به تدريج ، ادبيات گفتاري را با سياست و مركز قدرت آميخته و به ركاكت و رخوت و درشتي و دشنام مي كشيد . چرا كه قدرتمندان به قدرتشان اعتبار دارند و نه به كلامشان . اما كلام آنان به اعتبار قدرت و سيطره آن فريق ، ملوك كلام به حساب مي آمد و در صدر ادبيات جاي مي گرفت . شايد كليشه معروف » كلام الملوك ملوك الكلام « نوعي تملق در برابر اعتبار قدرت ملوك از جانب فرودستان منفعل در برابر قدرت و شكوه ملوك باشد كه توجه اين سخن به خود ملك و پادشاه است و نه به نفس كلام .
    مثنوي زاييده شرايط حاكم بر سخن (antex of situation) است كه قدما از آن به حال خطاب تعبير نموده اند . اين تحول عظيم در حوزه بلاغت كه هفتصد سال پيش در عرصه فرهنگ ايراني اسلامي پديد آمده است ، در مغرب زمين ، در پايان قرن نوزدهم به معني واقعي جريان پيدا كرد كه موافق اين رويكرد ، زبان ذاتاً و بالطبيعه مورد توجه قرار گرفت .
    مولوي در دو اثر گرانبهاي خود ، چونان نايي است كه ديگري در وي مي دمد و آن نوازنده كه ناي وجود مولانا را به نغمه و سرود در مي آورد ، همان مخاطب اوست . چنان كه خود گفت :
    » مرا چو ني بنوازيد شمس تبريزي «
    در مثنوي مي گويد :
    ما چو ناييم و نوا در ما ز توست ما چو كوهيم و صدا در ما ز توست
    آنگاه كه به حيراني فرو مي رود باقي قصه را به شمس مي سپارد كه گويا پيش از اينكه تمام قصه را از شمس بگيرد خود از هوش رفته است .
    بشنو ز شمس مفخر تبريز باقيش زيرا تمام قصه از آن شاه نستديم
    ضمير مولانا مرغزاري است كه از ني معشوق به جلوه و تحسين نشسته و از شيريني او دل انگيز گشته است كه در كلام مولانا ابراز مي شود :
    يا زب چه ياز دارم شيرين شكار دارم در سينه از ني او صد مرغزار دارم
    تمام حول و هواي سخنان مولانا حكايت از اصالت و اعتبار مخاطب و كلام دارد كه گوينده درگير آن حال و مجذوب جاذبه و جولان كلام است . يك اشتراك لفظي قادر است مولوي را از صحنه اي به صحنه ديگر و از بوستاني به بوستان ديگر انتقال دهد بدون اين كه رابطه منطقي بين اين دو فضا موجود بوده باشد .
    در جولان تند و توسن كلام ، منطق عقب مي ماند ، حداكثر از گرد و غبار آن اندك بهره اي نصيب مي برد . كلام در عرصه هايي بي قيد منطق ، راه به تاريكي ها جسته و از ابداع و نوآوري سردرمي آورد . منطق وابسته به تجارب و انديشه پيشين است و اجازه سركشي به عرصه تاريكي و نامعلوم را نمي دهد . جولان كلام ، خود نوعي عصيانگري در مقابل احتياط و قيود عقل و مقررات منطقي است .
    ساختار و سنجيدگي ، ابتدا جريان نامحدود انديشه را مقيد و عرصه آن را ضيق مي كند و به مقتضاي آن ، انتشار و توسعه عرصه كلام را محدود مي سازد كه اين محدوديت يك ارتباط ديالكتيكي فيمابين انديشه و كلام برقرار مي سازد كه در نتيجه ، از تنگي حوصله انديشه ، كلام محدود و مضيق شده و از محدوديت كام انديشه به قيد كشيده مي شود كه اين دور هرمنوتيكي در جهت مضيقه ، همچنان به سوي پستي و فرود ادامه پيدا مي كند . دور معرفتي از تعامل انديشه و كلام در جهت توسعه به صورت دوكي اتفاق مي افتد كه در اين دور ، توسعه و بالندگي ، اتفاق دارد . در چنين دوري ، هر چرخه اي ضمن وسعت ، ارتفاع هم پيدا مي كند . در چنين فضايي كلام بر انديشه سبقت دارد . انديشه همان گودي و غدير دوم است كه حاصل سير جولاني و دوكي كلام را قالب گرفته و در اصولي جاي سازي مي كند و از پي گفتمان رهسپار مي گردد ، بنابراين انديشه سازي پس از تقرير آزاد كلام شكل مي گيرد .
    چنانكه مذكور افتاد در مثنوي ، كمترين تداعي ، مولانا را از يك جولانگاه به جولانگاه ديگر مي كشاند و كلامي در پي آفرينش كلام و معاني و جستجوي معاني از مسير معهود دور مي شود . مثلاً در پايان حكايت » پادشاه جهود ديگر كه در هلاك دين عيسي سعي نمود « مولوي در مقام تحذير از فريب و اغترار به پديده هاي شبيه حس ما يا شبيه مطلوب مي گويد:
    تا زر اندوديت از ره نفكند تا خيال كژ ترا چه نفكند

  5. #45
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض

    همين كلمه » چه « و معناي منظور در بيت فوق او را متوجه حكايتي مي كند كه در كليله و دمنه تحت عنوان » الاسد و الثور « به تقرير رفته ، مولوي اين حكايت را از اختصار به تفصيل مي كشد و در داستان پروري با دست باز بدون قيد چندان گسترده عمل مي كند كه انواع گونه هاي معرفتي را طي اين حكايت مي آورد . از جمله جهد و توكل كه در اشباع كردن هر كدام از مفاهيم اين دو واژه حكايت را مي گسترد و در طي حكايت ، حكايت هاي ديگري را مي آورد . از اصل حكايت دور مي شود و پس از جولان و معاني فرعي به حكايت باز مي گردد و همچنان در ظرفيت هاي واژگان توجه نموده و در اشباع آن ظرفيت ها از راه اصلي حكايت به بيراهه هاي پر مغز و نغز مي جهد و در حكايت از واژه » چه « كه اتفاقاً و به اقتضاي آزادي زبان در حكايت پيشين آمده بود داستاني مفصل و داراي ظرفيت هاي معنا پذير و انديشه ساز مي پردازد كه آخرالامر ، خرگوش به تدبير و سياست ، شير را در كنار چاه مي آورد و او را به تصوير خويشتن كه در آب افتاده بود تحريك نمموده و به تهور وامي دارد كه آن شير به تصوير خويشتن حمله مي برد و به چاه افتاده و تلف مي شود . در تمام اين حكايت ، جولانداري با كلام و تداعي هاست . اصول و قواعد تاليف و مقررات سنجش و ساختار از اعتبار ساقط شده است .
    در حكايت پير چنگي ، آنجا كه عمر در خواب به امر نامعهودي ملهم مي شود و در تعجب فرو مي رود كه اين معهود چيست ؟ مولانا شان و مميزه الهام را شرح مي دهد كه ندايي غيبي كه اصل همه بانگ هاست كه در مقابل آن ندا ، بقيه بانگ ها صدايي بيش نيست و براي فهم و تقرير آن ندا گوش و لب لازم نيست لذا ترك و كرد و پارسي و عرب همه آن را درمي يابند ، همين تداعي ، مولوي را از خواب ديدن عمر به مفهوم الهام منتقل نموده و از بيان مفهوم الهام به سخن گفتن چون انتقال پيدا كرده و به داستان ناليدن ستون حنانه از هجر پيامبر (ص) متوجه مي شود و از اصل داستان دور شده ، به داستان هاي فرعي متوجه مي شود و معناي بلندي را در آن مي آفريند . براي نمونه به تحويل جاذبه هاي تداعي و پيروي مولوي از آن تداعي ها همين قطعه از حكايت خواب ديدن عمر را ذيلا مي آوريم :
    آن زمان حق بر عمر خوابي گماشت تا كه خويش از خواب نتوانست داشت
    در عجب افتاد كاين معهود نيست اين ز غيب افتاد بي مقصود نيست
    سرنهاد و خواب بردش خواب ديد كامدش از حق ندا جانش شنيد
    آن ندايي كاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و اين باقي صداست
    از همين بيت ، حكايت از مسير خود منحرف شده و از پي تداعي معاني ابتدا نداي حق را كه الهام است توضيح مي دهد و از آن هم به نطق جهان راه مي جويد :
    ترك و كرد و پارسي گو و عرب فهم كرده آن ندا بي گوش و لب
    خود چه جاي ترك و تاجيك است و زنگ فهم كردست آن ندا را چوب و سنگ
    هر دمي از وي همي آيه الست جوهر و اعراض مي گردند هست
    گر نمي آيد بلي زايشان ولي آمدنشان از عدم باشد بلي
    زانچه گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بيانش قصه اي هش دار خوب
    خواب ديدن عمر را آغاز كرد و از پي تداعي افتاد و اصل داستان را معطل گذاشت تا كجا و كي ديگر بر سر داستان مي آيد و بار ديگر تداعي هاي تازه اي او را از ره به در كند . مولوي در توجيه اين بيراهه هاي نغز مي گويد :
    بل گناه او راست كه عقلش ببرد عقل جمله عاقلان پيشش بمرد
    جلوه پر فروغ معاني مولوي را از عرصه معهود و حوزه خود به بساط بالندگي و احساس ، به عرصه جنون مي كشاند كه از قاعده هاي دست و پا گير آزادش مي سازد . مولوي موافق يك كليشه معروف عربي در عرصه كلام مي درخشد » الكلام يجر الكلام « ترجمه كليشه اي اين جمله به فارسي اين است كه مي گويند » حرف ، حرف مي آورد « اما در عالم مولانا اين » حرف ، حرف مي آورد « چه بساط گسترده و چه ژرفايي به تقرير آورده و چه تعالي و ارتقايي را باعث شده است . مثنوي مولانا در سير گفتاري خود منبر را تداعي مي كند كه گويي مولانا بر منبري نشسته و با مخاطب مستقيم خود به سخن پرداخته و به اقتضاي حال از شاخه اي به شاخه مي پرد و از مطلبي و به مطلب ديگر رو مي كند و تمثيل ها و تنظيرها و تشبيه ها مي آورد ، حال مخاطب را مي نگرد و به قدر همت آنان نكته مي آفريند كه شان حضور و گفتار و مخاطب به قاعده ها سبقت مي جويد و پيشاني مخاطب لوح كحفوظ گرديده و تلقين معنا مي كند چنانكه خود مي گويد :
    لوح محفوظ است پيشاني يار راز كونينش نماند آشكار
    او مخاطب را خلاق و آفريننده و احضار كننده مطالب و مفاهيم و بلاغت ساز و صنعت بديع آفرين ، معرفي مي كند در جايي از مثنوي ، در بيان اين معنا حديثي از نبوي شريف را به تشريح مي كشد كه » ان الله يلقن الحكمه علي قلوب الواعظين بقدر همم المستمعين « خداوند حكمت را به مثابه همت شنوندگان ، بر قلوب واعظان تلقين مي كند . در شرح اين حديث مي گويد :
    جذب سمع است ار كسي را خوش لبي است گرمي و وجد معلم از صبي است
    جذب سمع را مايه خوش لبي مي داند ، گوش خوب جنباننده زبان خوب و چالاك است . گوش ، باعث و جنباننده بلاغت است نه انديشه صاحب كلام . انديشه به اقتضا و خواست گوش هاي قابل ، جريان پيدا مي كند . بلاغت سياسي و سلطاني و عالمانه به بلاغت احساسي رشيد راه پيدا مي كند چون شنونده در عين توجه و دقت و علاقه مندي از زمره فرهيختگان نيست ، لذا » مولانا روزي » خم « را » خمب « گفت شاگردان ، او را متنبه ساختند كه صحيح اين كلمه خم است . او گفت : بي ادب ! اينقدر دانم ليكن صلاح الدين خمب فرموده است . صلاح الدين زركوب كه از زمره عوام بوده از اجله مريدان مولانا به حساب مي آمد كه در واقع با حسن حضور خويشتن و جذب سمعش ، مولانا را تعليم مي داد . عجبا ، مولوي از مريدان نكته مي آموزد و به حسام الدين مي گويد :
    گردن اين مثنوي را بسته اي مي كشي آن سوي كه دانسته اي
    اي ضياء الحق حسام الدين بگير يك دو كاغذ برفزا در وصف پير
    بر نويس احوال پير راه دان پير را بگزين و عين راه ، دان
    ملايي كه پس از سي و چند سال ملايي از صولت حادثه اي عظيم چنان دخل و حاصل مدرسه و طاق و رواق آن را سپرده است كه از عوامان نكته آموخته و به تلقين مريدان تكلم مي كند و با رفتن حسام الدين شريان گفتاري او مي خشكد و با رجعتش اين رگ جريان مي يابد در عرصه شاعري نيز خود را به ذوق جاذبه مخاطب سپرده و از تكلف هاي عالمانه دوري مي كند . اشعار مولانا انديشه يار است و تظاهرات خيال معشوق به صورت شعر درمي آيد . او مي گويد : شعر من شعر نيست بلكه تظاهر جوشش خون است .
    » خون كه مي جوشد منش از شعر رنگي مي زنم «
    انديشه وصال و ديدار دلدار ، او را به تقرير و ابزار وامي دارد . سلاست و رواني اشعار او مولود ذوق اوست و نه حاصل تكلف و صنعت او :
    قافيه انديشم و دلدار من گويدم مينديش جز ديدار من
    در حكايت و قصص مثنوي از قلاووزي ذوق ، جايگاه هاي شخصيت هاي داستان ها پيوسته تغيير پيدا مي كند و چه بسا كه در آغازين فرازهاي داستان ، مولانا به عنوان داستان پرداز در جاي شخصيت داستان به ابراز عقيده مستقيم مي پردازد و سخن خود را مي زند و داستان از روند عادي خود بريده مي شود . مثلاً در قصه » اعرابي درويش و ماجراي زن او « مولانا از زبان زن اعرابي شكايت مي آغازد كه از سر فقر و املاق مويه مي كرد و از شوي خود گله ها مي نمود ، از همان آغازين فراز داستان پس از دوازده بيت ، مولانا خود داخل داستان شده و سخن خود را بر اصل داستان مي افزايد و از يم تداعي ضعيف به سخنان قوي منتقل مي شود . آنجا كه زن از فقر مي نالد و به شوي خود نهيب مي زند كه در ميان عرب عطا و بذل ، غزوه و جنگ ، مايه فخر و مباهات است اما ما بر گدايي مي تنيم و مايه ننگ عرب شده ايم .
    چه عطا ما بر گدايي مي تنيم مر مگس را در هوا رگ مي زنيم
    گر كسي مهمان رسد گر من منم شب بخسبد قصد دلق او كنم
    از همين تداعي كه اعراب اهل بخشش اند و بايد مهمان ارباب عطا شد و نه بخل و امساك . مولوي به موضوعي ره مي جويد با عنوان » مغرور شدن مريدان محتاج به مدعيان مغرور … « و مي گويد :
    بهر اين گفتند دانايان به فن ميهمان محسنان بايد شدن
    تو مريد و ميهمان آن كسي كاو ستاند حاصلت را از خسي
    نيست چيره چون ترا چيره كند ؟ نور ندهد مر ترا تيره كند
    چنان مرموز از داستان اعرابي به موضوع مدعيان دروغين قلاووزي و شيخوخيت عرفان منتقل مي شود كه گويي خود مولانا به عنوان يك شخصيت سوم وارد قصه شده و با موضوعي مستقل در داستان ابراز عقيده مي كند . بعد از چند دقيقه حكمت ، بار ديگر شخصيت هاي داستان را به گفتمان و طي ماجرا وامي دارد . اين شيوه ضرورترين شيوه يك انسان شالوده شكسته است حقيقتاً هم مولانا يك موجود شالوده شكسته است ، كه از يك حادثه شگفت انگيز شالوده فقاهت و ملايي او فرو ريخته و ساختار شيخي و قلاووزي او شكسته و نظام زندگي عادي او به هم ريخته است بنابراين متن شالوده شكسته ، از چنين شخصيت شالوده شكسته متوقع است . او از ساختار پيشين خود به شاكله زهد اشاره مي كند كه پس از شكستن آن شاكله ترانه گوي شده است .
    زاهد بودم ترانه گويم كردي سر حلقه بزم و باده جويم كردي
    سجاده نشين باوقاري بودم بازيچه كودكان كويم كردي
    سجاده نشيني و وقار ، ساختار يك مرد ملاي چهل ساله است كه در اثر يك ملاقات غريب چنان از هم پاشيده است كه جهان و جهانيان در طي قرون و اعصار از آن متاثر شده اند ، ملاي شريعتمدار و زاهد مآب و امام شهر را بنگر كه چگونه از اعتبار و متانت و وقار به هم ريخته است كه ذوق باده در سر و زلف يار در دست آرزوي رقص و دست افشاني دارد .
    يك دست جام باده و يك دست زلف يار رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
    چنان مستانه و پرآشوب و از خود رسته سخن مي گويد كه گويي هرگز ره مدرسه و مسجد نمي شناخته و ساختار ملايي و فقاهت به خود نگرفته است ، الا اينكه شور و شيدايي و شطح و پريشاني او از رسوبات مدرسي و احوال مسجدي گزاره دارد كه در شطح تالي اين رسوبات را مي بينيد :
    چو وضو ز اشك سازم بود آتشين نمازم در مسجدم بسوزد ، چو بدو رسد اذاني
    رخ قبله ام كجا شد كه نماز من قضا شد ز قضا رسد هماره به من و تو امتحاني
    عجبا نماز مستان ، تو بگو درست هست آن ؟ كه نداند او زماني ، نشناسد او مكاني
    عجبا دو ركعت است اين ؟ عجبا كه هشتمين است ؟ عجبا چه سوره خواندم ؟ چو نداشتم زباني
    در حق چگونه كوبم كه نه دست ماند و نه دل ؟ دل و دست چون تو بردي ، بده اي خدا اماني
    به خدا خبر ندارم ، چو نماز مي گزارم كه تمام شد ركوعي ، كه امام شد فلاني
    پس از اين چو سايه باشم پس و پيش هر امامي كه بكاهم و فزايم ز حراك سايه باني
    به ركوع سايه منگر ، به قيام سايه منگر مطلب ز سايه قصدي ، مطلب ز سايه جاني

  6. #46
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ممنون یگانه جان
    کلی استفاده کردیم

  7. #47
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض در بیان حکمت دعا از زبان مولانا

    متن حاضر سخنرانی دکتر غلامرضا اعواني رییس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در همایش" نيايش؛ ضرورت زندگي" است که با عنوان: نيايش از نگاه مولانا روز یکشنبه 28 مرداد86 در موزه ملی قران کریم برگذار شد.

    در بیان حکمت دعا از زبان مولانا


    چون این همایش، جلسه اي قرآني است سخن را با چند آيه و حكمت قرآني آنها آغاز مي كنم. مولانا حقيقت حكمت را به زبان ساده و شعر بيان كرده است. از این رو بايد سخنان بزرگاني چون مولانا را بخوانيم تا به راز قرآن پي ببريم. وقت براي بررسي آيات قرآني ضيق است.
    اعتقاد من اين است كه هر جا علمي وجود داشته، قرآن آن حكمت و دانش را به زيباترين و موجزترين وجه بيان كرده است.
    من به حكمت دعا در قرآن مي پردازم. سپس به رويكرد مولانا درباره حكمت دعا اشاره ای می کنم.
    قرآن مي گويد: اي پيامبر به امتت بگو اگر دعاي شما نبود خدا به شما توجهی نداشت.
    يعني دعا واسطه ارتباط خدا با بنده است. انساني كه دعا نكند، خدا به او توجهي ندارد. دعا شكل هاي مختلفي مثل نماز دارد. دعوت قرآن به اسماء الحسني است. انسان خواه ناخواه با این اسماء ارتباط دارد.
    قرآن بين اجابت و استجابت فرق گذاشته است. خدا در جايي كه اضطرار وجود دارد از اجابت استفاده مي كند، ولي در جايي كه اضطرار نيست، از استجابت استفاده مي كند. هر دعايي اجابت مي شود ولي در وقت خودش. شايد دعايي باشد كه قابل اجابت نباشد. حال اجابت ديگر با خود خدا است.
    در قرآن آياتي داريم كه به ما می گوید چگونه دعا كنيم. احكام دعا در اين آيات آمده است. مثل: با تضرع و اضطرار دعا كنيد و اینکه دعاي فرد ظالم برآورده نمي شود. در آيات قرآن شرايط دعا دقيقاً آمده است. از اسماء خداوند سمیع الدعا است.
    در بحث سؤال ما انواع سؤال داريم. مثل سؤال حال و سوال استعدادي.
    سؤال استعدادي سؤال ايام ثابته و حقايق ما پيش از وجود است. اين سؤال، اصل همه سؤال هاست، آن چيزي كه مقتضي استعداد شما بود.
    يكي انسان شد و ديگري سگ شد. او در علم ازلي و مشيت الهي استعداد داشته و اقتضاي وجود داشته است. هر كس اقتضاي سؤالش بوده است، خداوند به او وجود داده است. شما نمي پرسيد كه چرا موجودات هستي پيدا كرده اند؟ اين اقتضاي اعيان ما بوده است و سؤال ما از حضرت حق پيش از وجود بوده است.
    دعا هم بدون سؤال و خواستن امكان ندارد. ما هم از خداوند اين سؤال را كرديم و خداوند هم به ما جواب داده است.
    همانطور كه گفته شد سؤال انواع مختلفي دارد: سؤال غايي، حالي، استعدادي و ماهيات.
    در قرآن و از زبان رسولان انواع دعا ذكر شده است.
    در سوره انبياء سه پيامبر از خداوند سه سؤال مطرح كردند و خداوند اجابت كرد.
    سؤال حضرت ايوب، شفاء از بيماري لاعلاج و دعاي حضرت ذكريا هم در مورد بچه دار شدن و بسياري دعاهاي ديگر پيامبران در اين خصوص قابل بررسي است. از اين حيث كه تمام دعاها در قرآن آمده است. نحوه دعا و استجابت آن هم ذكر شده است.
    مي توانيم با بررسي آيات قرآن در مورد نحوه دعاي پيامبران و نحوه استجابت به شرايط دعا دست يابيم.

    دعا؛ تایید الهی
    اما چند كلمه از مولانا بگويم. مولانا اسرار دعا را به زبان شعر بيان كرده است. دعا فقط آيات قرآن نيست، بلكه روايات زیادی درباره دعا و نحوه آن داريم كه متأسفانه مورد غفلت قرار گرفته اند. علماي ما هم متأسفانه آنان را بيان نمي كنند. اين علمِ دعا است. علم را ظاهر نمی کنند. علماي قديم ما اين مسئله را مسئله روز مي دانستند. مسائل مهمي چون توحيد از مسائل اصلي اسلام است. زیرا دين بر اساس توحيد است. رسيدن به حقيقت توحيد قرآني بسيار دشوار است. ولي امروزه بحث هاي توحيدي بسیار كم است. در صورتي كه توحيد از اصول دين است. قدما و عرفاي ما، به اصول دين توجه خاصي داشتند.
    مولانا هنگامی که درباره توحيد، عدل، معاد و جبر و اختيار بحث مي كند، آنها را به صورت لطيف و ظريف بیان می کند. در صورتي كه امروز از آن غفلت مي شود. ما از اساس نسبت به مسئله غفلت داريم. در این خصوص سؤالی برايمان مطرح نيست. در صورتي كه قدما از حكمت قرآني به بهترين وجه استفاده می كردند. من از مولانا براي مسئله دعا مثال مي آورم.
    اولاً خود كسي كه دعا مي كند بايد مؤيد باشد. تا تأييد الهي نباشد دعا امكان پذير نيست. دعا اجابت بشود يا نه. زمان و مكان و شرايط دارد. ولي اينكه خود انسان به دعا بپردازد، خود يك تأييد الهي است:
    در ميان خون و روده، فهم و عقل
    جز ز اكرام تو نتوان كرد
    يعني همين كه انسان به دعا مي پردازد هم سؤال كننده و هم اجابت كننده از اوست. اول و آخر اوست. اين از اسرار دعاست.
    اگر نماز واقعي باشد گوينده سمع الله لمن حمده هم خداست. هم شاهد و مجري اوست.
    اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست
    هم دعا و هم اجابت از تو هست
    هم از اول مي دهي ميل دعا
    تو دهي آخر دعاها را جزا
    اول و آخر تويي، ما در ميان
    هيچ هيچي كه نيايد در بيان
    اگرانسان در دعا دم خوش ندارد بايد به اولياء و اهل دعا متوسل شود.
    بهترين دعا در حال فنا و اضطرار است. بنده تا وقتي كه خودي خود دارد دعا دارد، ولي دعاي حقيقي آن است كه خود بنده در ميان نباشد، بلكه در حال اضطرار و فنا قرار گرفته باشد.
    آن دعاي بي خودان، خود ديگر است. (يعني آني كه از خودي خودش فاني شده، دعايش چيز ديگري است)
    آن دعا حق مي كند چون او فناست
    آن دعا و آن اجابت از خداست
    واسطه مخلوق ني اندر ميان
    اما مسائلي است كه قدما مانند ابن عربي در باب دعا مطرح كرده اند. آنها بحث هاي لطيف و ظريف و دقيقي درباره دعا دارند كه امروز فراموش شده است.
    عده اي از اولياء و عرفا دعا را جايز نمي دانند. زیرا آن را بي ادبي مي دانند. اينكه به خدا بگويند اين را بكن. اين خود مراتب خاصي از ولايت است. آن چنان به مراتب قضا و قدر الهي دل بسته بودند و مقام آنها مقام رضا است كه جز به قضاي الهي دل نهادن حاضر نبودند.
    ابن عربي در كتاب فصوص و هجویری در کتاب كشف المحجوب اين مباحث را مطرح کرده اند، كه آيا اوليايي اند كه از خدا چيزي نخواهند؟ اين قضيه را از زبان مولانا بشنويد:
    قومي ديگر مي شناسم ز اوليا
    كه دهانشان بسته باشد از دعا
    يعني دعا نمي كنند. البته انسان بايد دعا كند. زیرا خداوند می گوید: ادعوني استجب لكم. ولي اينان مقاماتي و طبقاتي دارند. اين امر مختص عده اي از اولياست. انسان بايد به مرتبه اي برسد كه قضاي الهي را بشناسد و به مقام سر قدر برسد. عالي ترين علمي كه در عرفان وجود دارد، سر قدر است. مولانا ادامه مي دهد:‌
    در قضا ذوقي همي بينند خاص
    كفرشان آيد طلب كردن خلاص
    هر چه آيد پيش ايشان خوش بود
    قاب حيوان گردد از آتش بود
    اما دعا كرن خوب است. اعم از اينكه اجابت بشود يا نشود. خداوند بنده اي را كه دوست دارد، دعاي او را زود اجابت نمي كند. او مي خواهد بنده را به خود نزديك كند. خداوند براي خود منطقي متعالي دارد. گاهي بنده اي را كه دوست دارد قدري قلقلك مي دهد و بعدا دعاي او را اجابت مي كند. اين امر در آيات و روايات ما نقل شده است. مولانا در اين باره مي گويد:
    اي بسا مخلص كه نالد در دعا
    تا شود دود خلوصش بر سما
    يعني آن قدر دعا مي خواند كه دود اخلاصش به آسمان مي رسد. اما دعايش اجابت نمي شود. پس ملائك واسطه مي شوند:
    پس ملائك با خدا نالند زار
    كي مجيب هر دعاي مستجاب
    بنده مؤمن تضرع مي كند
    او نمي داند كه جز تو مضطرند
    حق بفرمايد كه نيست خواري اوست
    عين تأثير عطا ياري اوست
    يعني اگر او را اجابت نمي كنم، خواري او نيست. او پيش من عزيز است. او محب من است. او را ياري مي كنم. اولياء به من نزديك اند.
    ناله مومن همي داريم دوست
    گو تضرع كن كه اين اعزاز اوست
    حاجت آوردش ز غفلت سوي من
    آن كشيدش لوكشان در كوي من
    در برآرم حاجتش او آورد
    هم در آن بازيچه مستغرق شود
    يعني ما از ياد خدا غافليم و خداوند كاري مي كند كه به او متوسل شويم و به سوی او برگرديم. اگر حاجت او را برآورم، مي رود و ديگر به سوي من باز نمي گردد. دنيا جاي لهو و لعب است و از من دور مي شود. بنابراين كمي حاجت او را دير برمي آورم كه او بيشتر پيش من بماند و به من نزديك شود. دوباره مي گويد:
    گرچه مي ماند ز جان او سوگوار
    دل شكسته، سينه خسته، گو هزار
    خوش همي آيد، مرا ناله او
    يعني خداوند می گوید ناله دعا كننده و آن خدايا گفتن و آن راز او را دوست دارم.
    بنابراين، دعا يكي از اسرار قرآني است. تفسیر مولانا، تفسير معنوي و فهم قرآن است. بيش از دو هزار آيه در ابیات مولانا تكرار شده و در مثنوي بياني ديگر يافته است. مولانا را بايد بخوانيم تا به حكمت قرآني دست يابيم. مولانا بخشي از حكمت دعا را برايمان مشخص مي كند.



    ● سخنران: غلامرضا - اعواني
    ● خبرنگار: سعید - بابایی
    ● منبع: سایت - باشگاه اندیشه

  8. #48
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض عظمت انديشه های مولانا درگذرگاه تاريخ

    غفارعريف

    دفتر يونسکو ( سازمان آموزشی ، علمی و فرهنگی وابسته به موسسۀ ملل متحد ) درپاريس، براساس پيشنهاد دولت ترکيه و تا ئيد سايردول عضو، سال 2007 را بنام سال مولانا جلال الدين محمد بلخی ، عارف - فيلسوف و اديب پر آوازۀ عالم بشريت مسمی گردانيد، که بی شک مايۀ افتخار وسربلندی ادب دوستان و فرهنگيان جهان، منجمله حوزۀ ادبی و فرهنگی منطقۀ ما گرديد.
    هيچ ترديدی نيست، که مولوی يکی ازشگفتی های تبار انسانی و شخصيت عالی مقام دنيای عرفان ، تصوف، فلسفه، ادب وانديشه ميباشد وسحر بيان واحجاز قلمش چنان منيع ورفيع است، که درخشش آنها تا جاودان، قنديل وار به کاخ پر عظمت سخن، روشنايی می بخشد.
    بسترزايش و گهوارۀ پرورش انديشه های ادبی وفلسفی اين ابرمرد بستان تفکر و تعقل، محيط زندگی پراز شيفتگی، شيدايی و شوريدگی انسانهای بوده، که درجهان هستی، واقعيتهای حيات را درآيينۀ آرزوهای انسانی خويش به تصوير ميکشيدند.
    مولانا اصالت بعد فکری انسان، سازندگی شخصيت ورشد نيروی انديشه را در ارتباط به همدگر و مکمل يکديگر پنداشته و درآثار ماندگارش امر تکاپو وتلاش در راه رسيدن به والاترين شگوفايی شخصيت ونيل به مقام کمال، فضل و شکوهمندی ، تجلی شايسته يی دارد:
    ای برادر تو همان انديشه ای مابقی خود استخوان وريشه ای
    گرگل است انديشۀ تو گلشنی وربود خاری، تو هيمۀ گلخنی
    ( مثنوی معنوی ، دفتر دوم)
    درقلمرو ادبيات و فرهنگ ، درسپهرصاف و نيلگون سخن و قلم و درمنظومۀ شمسی حکمت و فلسفه ، مولانا از زمرۀ آندسته از فضلا ودانشمندان روشن ضمير و سخنوران نستوه ادب پارسی ميباشد ،که نام و يادش پيوسته مايۀ افتخار، مباهات و سربلندی اهل خرد بوده وبا وجود اينکه، اين ستارۀ درخشان دنيای علم و دانش، قرنها پيش دست از دامان زندگی کشيده و درسينۀ سرد گور آرميده، بآنهم با کلام ماندگارش از بام معرفت برکاخ پرعظمت انديشه، پرتو افشانی ميکند:

    چوغلام آفتابم ، هم از آفتاب گويم
    نه شبم نه شب پرستم ، که حديث خواب گويم
    چو رسول آفتابم، بطريق ترجمانی
    پنهان از او بپرسم، به شما جواب گويم
    به قدم چو آفتابم ، به خرابه ها بتابم
    بگريزم از عمارت ، سخن خراب گويم
    من اگرچه سيب شيبم زدرخت بس بلندم
    من اگر خراب و مستم ، سخن صواب گويم…
    چه ز آفتاب زادم ، به خدا که کيقبادم
    نه به شب طلوع سازم ، نه ز ماهتاب گويم
    ( ديوان غزليات شمس )
    زندگينامه :
    بروايت کتاب " بستان السياحه "، « ولادت باسعادت مولانا درقبت الا سلام بلخ من بلاد خراسان درششم ربيع الاول سنه 604 هجری روی نمود.»
    ( مثنوی معنوی وهفت کتاب نفيس ديگر، ص 4 )
    نامش محمد ملقب به جلال الدين، درشعر خاموش ( دربسياری غزل ها بطريق اشاره و آوردن اصطلاحات علمی وفلسفی است ) تخلص ميگيرد. لقب خداوندگار را به مناسبت داشتن تسلط کامل برظاهر و باطن مريدان برپايۀ اعتقاد صوفيان، برايش ارزانی داشتند.
    « شهرتش به رومی يا مولای روم بواسطۀ طول اقامت در آسيای صغير بوده و چون سلجوقيان آن خطه را از امپراتوری روم شرقی منتزع کرده بودند شاخه ای از سلسلۀ سلجوقی که درآنجا استقرار يافت معروف بسلاجقۀ روم شد. »
    ( همان کتاب ، ص 7 و 8 )
    نام پدرمولانا ، بهاءالدين محمد بن حسين ( 543 -628 هه ق) ويا بهاءالدين ولد ملقب به سلطان العلماء مسکونۀ شهر بلخ و درآنجا صاحب مسند و منبر وخانقا بود و اهل دل به او احترام وحرمت ميگذاشتند.
    بروايت کتاب مناقب العارفين ( تأليف آن درحدود 718 آغاز وگويا بسال 754 هه ق به پايان رسيده است. " فرهنگ معين") تأليف شمس الدين احمد افلاکی سلطان العلماء بهاءالدين ولد به علت پيداشدن هراس دردل علاءالدين محمد خوارزمشاه و مکدر ساختن آيينۀ خاطر شاه، توسط امام فخرالدين محمد بن عمر رازی، نسبت به وی ودرنتيجۀ دسته بندی علما به معقول ومنقول، بهاء ولد می رنجد و تصميم به مهاجرت از شهر بلخ ميگيرد.
    سلطان العلما در نيشاپور به ديدار شيخ فريد الدين عطار ميرسد، دراين هنگام مولانا پنج ساله بود(دکترمحمد رضا شفيعی کدگنی درپيشگفتارگزيدۀ غزليات شمس سن مولانا را 13 ويا 14 ذکر کرده است. همينگونه درپيشگفتارکليات شمس تبريزی آمده است که« به حسب روايت حمد الله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاريخ هجرت بهاء ولد يعنی حدود سنۀ 618 آنگاه، که مولوی چهاردهمين مرحلۀ زندگانی را پيموده بود ترديد باقی نمی ماند وتوجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکايت ازحکايات آن کتاب درضمن مثنوی اين ادعا را تأييد تواند کرد.)وشيخ عطار از روی شفقت اسرار نامه را به او بخشش داد. پدر مولانا بعزم رفتن به بيت الله شريف ، از نيشاپور رهسپار بغداد شد واز آنجا به حجاز رفت وپس از ادای مراسم حج دوباره به شام آمد وبعدآ در ارزنجان ( ارمنستان ترکيه) رحل اقامت گزيد ومدت جهار سال مورد توجه فخرالدين بهرام شاه پادشاه ارزنجان وپسرش علاءالدين داود شاه قرار گرفت.
    مولانا درسن 18 سالگی بدستور پدر، درشهر لارنده، گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری پذيرفت، که حاصل اين ازدواج سه پسر و يک دختر( بهاءالدين محمد معروف به سلطان ولد، علاءالدين محمد، مظفرالدين اميرعالم، ملکه خاتون) بود.
    بهاءالدين ولد پس از چهارسال بود و باش درشهر ملاطيه وهفت سال اقامت در شهر لارنده، بنا بردعوت وخواهش علاءالدين کيقباد دوازدهمين پادشاه سلسلۀ سلجوقيان روم ، به شهرقونيه آمد. بعد از اندکی بيشتر از دوسال سکونت درآنجا، مرگ سراغش را گرفت ودرسال( 628 هه ق ) بدرود حيات گفت.
    دراين وقت مولوی درحاليکه 24 سال عمرداشت، براساس تقاضای پادشاه سلجوقی وخواست پيران ومريدان و وصيت پدربه مقصد اشاعۀ تعاليم دينی و عرفانی، برمسند تدريس و وعظ نشست. يکسال سپری شده بود، که سيد برهان الدين محقق ترمذی از زمرۀ شاگردان سابق سلطان العلماء به سال (629 ) به آسيای صغير آمده ودرشهرقونيه بساط ارشاد وتعليم دادن را هموارساخت و از جمله مولانا را آموزش داد ومدت (9) سال باهمدگر درتماس بودند.
    مولانا به هدف تکميل معلومات وکسب بيشترعلم و کمال، دوسال پس از درگذشت پدر، شهرقوني را به عزم رفتن به شام ترک گفت ومدت سه سال درشهر حلب وچهارسال ديگردردمشق باقی ماند. درحلب درمدرسۀ حلاويه ازحوزۀ درسی مدرس چيره دست کمال الدين ابوالقا سم عمربن احمد معروف به بن العد يم ، فيض فراوان نصيب گرديد.
    مولوی بعد ازهفت سال دوری، دوباره به شهرقونيه برگشت وطبق وصيت سيد برهان الدين برياضت پرداخت. ازقضای روزگارمحقق ترمذی درسال ( 638 هه ق) وفات يافت و مسئوليت ارشاد وتدريس دردارالملکۀ قونيه بدوش مولانا گذاشته شد و مدت پنج سال(638-642هه ق ) درمدرسۀ علوم اسلامی تدريس کرد ومجلس وعظ وتذکيربرگزارنمود، که به قول دولت شاه سمرقندی، چهارصد نفرطالب العلم از محضرش فيض ميبردند. دراين ايام مولوی علاوه برتدريس قيل و قال مدرسه ، فتوای شرعی نيز می نوشت.
    تولد ديگر:
    همانگونه، که سرايش مثنوی معنوی ، نام مولانای بلخ رادرآسمان شعر جاودانه ساخت، بدين منوال تولد دوباره اش دراثر آشنايی با شمس ونفوذ اين شخصيت خبيرو شوريده برمولوی، صورت گرفت.
    بروايت مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکی: « شمس الدين محمد بن علی بن ملک داد تبريزی (که گويند پدرش اصلآ ازبا ورد خراسان بوده و بتجارت به آذربايگان رفته ) ... درطلب کاملتری سفری شدو سالها گرد بلاد و امصار برآمده ازشهری بشهری راه پيمود و با اهل راز ورياضت انس والفت مينمود پيوسته نمد سياه می پوشيد وهمه جا درکاروانسرای منزل ميکرد وبخدمت چندين ابدال واوتاد و اقطاب رسيده اکابرصورت و معنی را دريافته بود.»
    ( نقل از مثنوی معنوی و هفت کتاب نفيس ديگر، ص 9 )
    مولوی درسن 38 سالگی با نشستن درپای مريدی شمس ، که شصت سال ويا بالا ترازآن عمرداشت، شورتازۀ مييابد و جهشی به عظمت طوفان ابحار در روح و روانش جان ميگيرد.
    بديع الزمان فروزنفر مولوی شناس فقيد ايرانی، دربارۀ برخورد شمس و مولوی وسرآغاز تولد دوبارۀ مولانا، براثر نفوذ واژگونگرشمس ، نگاشته است:
    « مولانا که تا آنروز، خلقش، بی نياز می شمردند، نيازمند وار، به دامن شمس ، درآويخت، و باوی به خلوت نشست . وچنانکه دردل، برخيال غيردوست، بسته داشت، در خانه برآشنا و بيگانه ببست. وآتش استغناء ، درمحراب و منبر زد، و... ترک مسند تدريس، و کرسی وعظ ، گفت، و درخدمت استاد عشق ، زانوزد، و با همه استادی، نوآموزگشت. وبه روايت افلاکی، مدت اين خلوت، به چهل روز، يا سه ماه، کشيد...
    شمس الدين، به مولانا چه آموخت ، و چه فسون ساخت که چندان فريفته گشت، و ازهمه چيز، و همه کس صرف نظرکرد، ودرقمار محبت نيز، خود را درباخت، برما، مجهول است. ولی کتب مناقب، و آثار، براين متفق است که : مولانا، بعد از خلوت، روش خود را، بدل ساخت، وبجای اقامۀ نماز، و مجلس وعظ ، به سماع نشست. وچرخيدن ورقص ، بنياد کرد. و بجای قيل و قال مدرسه و اهل بحث، گوش به نغمۀ جانسوز نی و ترانۀ دلنواز رباب نهاد. »
    ( احوال وزندگانی مولانا جلال الدين محمد، تهران 1315، ص69- 70 اقتباس از خط سوم، ص 55- 56 )
    شمس درمرتبۀ نخست بتاريخ 26 جمادی الآخر(دوم) سال 642 هه ق ( 26/ 6/ 642 هه ق =6/ 9/ 623 خورشيدی) وارد قونيه شد ومدت 15 ماه و يک هفته ( 457 روز) را درآنجا يکجا با مولانا سپری نمود و با دختری بنام " کيميا " ، از جملۀ شاگردان مولانا ازدواج کرد. سرانجام شمس درنتيجۀ بدبينی و حسادت غرض آلود تاريک انديشان مجبور به ترک قونيه گرديد.
    دوری شمس ، مولوی را چنان دلتنگ وپژمرده ساخت، که لاجرم به جستجو برآمدند تاپيدايش کنند. خبر رسيد ، که دردمشق بود و باش دارد. مولانا نامه ها و پيام ها ی پی در پی عنوانی شمس نوشت و سرودهای سوزناک خود را برايش ارسال داشت و تقلا نمود تا دوباره به قونيه برگردد. پير تبريزی خواست جلال الدين محمد بلخی را پذيرفت. سلطان ولد فرزند مولانا به دمشق رفت و يکجا با شمس به قونيه برگشتند ( درذيحجه سال 644 هه ق =ماه ثور625 خورشيدی). اين مرتبه شمس مدت يکسال را تا پايان سال 645 هه ق ، با مولانا درشهر قونيه سپری کرد و پس ازآن برای ابد ناپديد شد.
    « بروايت سلطان ولد چون مريدان وياران و بستگان مولانا بکين شمس کمر بستند پير تبريز دل از قونيه برکند ومصمم شد، که چنان رود، که ديگرخبرش هم بدور ونزديک نرسد. اين سخن را با سلطان ولد دربين نهاد و ناگهان از ميان همه گم شد وانجام کارش معلوم نشد! »
    ( نقل از پيشگفتار مثنوی معنوی وهفت کتاب نفيس ديگر، ص 9)
    آورده اند، که مولوی درفاصله های زمانی متفاوت، با جمعی ازياران و ارادتمندان از قونيه رهسپارشام شد و دردمشق درپی پيدا کردن گمشدۀ خود ، سرگردانی کشيد ، وليک پير تبريز را نيافت که نيافت ومأيوسانه سرود تنهايی را سرداد :
    دست بگشا !
    دامن خود را بگير!
    مرهم اين ريش، جز اين ريش نيست !
    مولانا هرگز شمس را در بايگانی فراموشی نسپاريد. همواره ياد و خاطراو را برلوح دل و آيينۀ ضمير نگهداشته بود، که چند و چون آن درديوان کبير ( درغزليات شمس) بخوبی وخيلی غوغاگرانه، اينگونه تبلور يافته است:
    پيرمن و مراد من ،
    درد من و دوای من !
    فاش بگفتم اين سخن :
    - شمس من و ، خدای من !
    ازتو ، به حق ، رسيده ام ،
    ای حق حقگزار من !
    شکرترا، ستاده ام :
    - شمس من و خدای من ! ...
    ... نغرۀ های و هوی من ،
    ازدر روم ، تا به بلخ !
    اصل ، کجا خطا کند :
    - شمس من و خدای من !
    کعبۀ من ،
    کنشت من !
    دوزخ من ،
    بهشت من !
    مونس روزگار من :
    - شمس من و خدای من !
    شمس من وخدای من ،
    شمس من و خدای من !
    ( نقل ازخط سوم ، ص 66- 67 )
    و يا :
    ای شده ازجفای تو جانب چرخ دود من
    جورمکن که بشنود شاد شود حسودمن…

    دلبرو يار من تويی رونق کار من تويی
    باغ و بهارمن تويی بهرتوبود بود من
    خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای
    درد توام نموده ای غيرتونيست سود من
    جان من و جهان من زهرۀ آسمان من
    آتش تو نشان من در دل همچو عود من
    جسم نبود و جان بدم باتو به آسمان بدم
    هيچ نبود، درجهان، گفت من و، شنود من
    چونکه به ديد جان من، قبله ی روی" شمس الدين "
    برسرکوی او بود ، طاعت من ، سجود من
    ( نقل ازخط سوم، ص 64- 66 و کليات شمس تبريزی ص 651 )
    و يک نمونه از گفته های شمس دربارۀ مولانا :
    « مولانا ، درعلم و فضل ، درياست. وليکن کرم ، آن باشد که سخن بيچاره، بشنود. من ميدانم ، و همه دانند درفصاحت ، وفضل مشهوراست! »
    ( مقالات ، 206 ) ( نقل ازخط سوم ، ص 68 )
    پس ازنا پديد شدن شمس (غيبت کبرا ويا غيبت بزرگ شمس) مولوی مناسبات بسيارنزديک با صلاح الدين فريدون زرکوب قونوی ازحلقۀ دوستان ، برقرارکرد. ابتدا برايش منصب شيخی و پيشوايی داد تا به ارشاد و رهنمايی مريدان بپردازد. برغم اينکه آتش حسادت وبد بينی نسبت به او زبانه کشيد وموج سرپيچی ازفرمان مولانا بالا گرفت. اما جلال الدين محمد با درايت وفضل وکمال فتنه را برطرف ساخت تا اينکه صلاح الدين درروز اول محرم سنه 657 هه ق ازاثر بيماری درگذشت. مولوی بيش ازهفتاد غزل خويش را بنام اين دوست خود سروده است.
    آ ثار مولانا :
    گنجينه های ادبی و عرفانی مولانا بدو دسته ، رده بندی شده اند :
    1- منثور ، 2 – منظوم
    1- آثار منثور عبارتند از :
    - فيه ما فيه : مجموعۀ صحبت ها و گفته های مولانا است، شامل مسايل اخلاق - طريقت- تصوف - عرفان – شرح آيات قرآنکريم- احاديث نبوی وسخنان مشايخ، که درمجالس ايراد داشته و فرزند ارشد ش ، سلطان ولد به کمک مريدان آنها را يادداشت گرفته و بصورت کتاب درآورده است.
    - مجالس سبعه ( مجالس هفتگانه) : مواعظه و خطابه های مولوی را برسرمنبر دربرميگيرد.
    - مکاتيب : نامه ها و مراسلات مولوی به معاصرين ميباشد.
    2 - آثار منظوم عبارتند از :
    - غزليات ( ديوان شمس ) : اشعار اين ديوان، که بقول بزرگان دنيای شعر و ادب حدود پنجا هزاربيت را احتوا ميکند، چنان شيوا، پخته، استادانه، زيبا و دلپذير درحد اعلای فصاحت وبلاغت کلام، باشور و بيقراری بابيان مفاهيم دقيق علمی، ادبی و فلسفی، سروده شده است، که محبوبيت و مقبوليت آنها شهرۀ آفاق است:

    آن نفسی، که با خودی يارچوخارآيدت + وان نفسی، که بيخودی يارچه کارآيدت
    آن نفسی،که باخودی خود توشکارپشه ای+وان نفسی،که بيخودی پيل شکارآيدت
    آن نفسی،که با خودی بستۀ ابرغصه ای+ وان نفسی،که بيخودی مه کنار آيدت
    آن نفسی، که باخودی يارکناره ميکند + وان نفسی،که بيخودی بادۀ يار آيدت
    آن نفسی،که باخودی،همچوخزان فسرده ای+ وان نفسی،که بيخودی دی چوبهارآيد ت
    جملۀ بيقراريت ازطلب قرارتست + طالب بيقرارشو تا که قرار آيدت
    جملۀ ناگوارشت ازطلب گوارش است + ترک گوارش ارکنی زهرگوار آيدت
    جملۀ بيمراديت ازطلب مراد توست + ورنه همه مراد ها همچو نثار آيدت
    عاشق جوريارشو عاشق مهريار نی + تاکه نگار نازگر عاشق زار آيدت
    خسروشرق شمس دين از تبريز چون رسد
    از مه و از ستاره ها والله عار آيدت (کليات شمس ص 129-130)
    - رباعيات : گويند به تعداد 1659 رباعی به چاپ رسيده ودر( کليات شمس تبريزی چاپ چهارم سال 1381 تهران) تعداد آن به ( 1995 ) رباعی رسيده است، اما عقيده برآن است، که قسمتی از آن متعلق به مولانا بوده، متباقی مشکوک ميباشند:
    با توسخنان بی زبان خواهم گفت ازجملۀ گوشها نهان خواهم گفت
    جز گوش تو نشنود حديث من کس هرچند ميان مردمان خواهم گفت
    + + + ( کليات شمس ج 2 ص 1310)
    عشقت به دلم در آمد و شاد برفت بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
    گفتم به تکلف دو سه روزی بنشين بنشست وکنون رفتنش ازياد برفت
    ( کليات شمس ج 2 ص 1322)
    - مثنوی : مولوی درد فراق وجدايی های انسانها را- داستان تنهايی و خاموشی گزينی آدم ها را ، حکايت ناهمدلی ها و ناهمزبانی ها و گسست از پيوندها را در اين شهکار ادبی جهان باخلاقيت ويژۀ هنری بيان داشته و علاج همه نا بسامانی ها ، نا آرامی ها، پراگندگی ها و آشفته حالی های انسانها را درزندگی فردی وروابط اجتماعی و مناسبات نيکوی متقابل، دردوستی، عشق و مهر ورزی به تصوير کشيده است:
    بشنو ازنی چون حکايت ميکند واز جدايی ها شکايت ميکند
    کزنيستان تا مرا ببريده اند از نفيرم مرد و زن ناليده اند
    سينه خواهم شرحه شرحه ازفراق تا بگويم شرح درد اشتياق
    هرکسی کو دور ماند از اصل خويش بازجويد روزگاری وصل خويش...
    ... شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبيب جمله علت های ما
    ای دوای نخوت و تاموس ما ای تو افلاطون و جالينوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد...
    ( آغازدفتر اول مثنوی)
    درسرا پای مثنوی فقط کلام عشق است، شورومستی ودوستی ! عشق به مفهوم: صيقل ساز و صفا بخش دلها ، گريز از کينه ورزی و دوری جستن از تعصب ها ، پيوند دادن رشته های زيست باهمی ودرکنار هم بودن، سر ناسازگاری با خشونت- بيداد گری- خودکامگی- ستم - تبعيض- افراط وتفريط...، رعايت - پابندی وبجا آوردن باورها وايمان وعقايد انساندوستانه ومردم سالارانه، آرامی دهندۀ آشفتگيها ، ايثارگری ، حرمت به حيثيت وکرامت انسانی ، دل بستن به همه خوبی ها و نيکوکاريها ...
    مثنوی ازديدگاه و زاويۀ ديگری نيز درخور توجه است:
    پس از آنکه صلاح الدين زرکوب داعی اجل را لبيک گفت و به حق پيوست، حضرت مولانا ازجمع مريدان نخبۀ خود به حسام الدين حسن چلبی ،بيشتر علاقه مندی نشان داد. بروايت افلاکی درغيبت کبرای پيرتبريز ، هنگاميکه جلال الدين محمد بلخی نالان وگريان به جستجوی گمشدۀ خويش برآمده وراه سفربه دمشق را درپيش گرفت، حسام چلبی درحلقۀ ياران همسفربود.
    آورده اند، که چلبی شخص متقی، پرهيزگار، با ديانت ، تيزهوش و صاحب فهم درشريعت بود. درنخستين اقدام ازسوی مولانا به مقام شيخی رسيد. اين بار مولوی درانتخابش به حساسيت و بدبينی وسرپيچی مريدان ديگر روبرو نگرديد، بنابران رشتۀ دوستی- مودت ونزديکی آنها خيلی محکم گره خورد، که حاصل آن خلق اثر منظوم مثنوی است. « سبب افاضۀ اين فيض ازوجود مولانا چلبی بوده، که چون ميديد ياران بيشتربقرائت آثارشيخ فريدالدين عطار نيشاپوری و شيخ ابوالمجد مجدود سنائی غزنوی مشغولندشبی درخلوت ازمولانا درخواست کرد ]تا [کتابی بطرزمنطق الطيرعطار يا الهی نامۀ سنائی( حديقه) بنظم آرد مولانا فی الحال از سردستارخود برگی که هجده بيت از آغاز دفتر نخستين مثنوی برآن نوشته بود بيرون آورده بدست او داد.» ( نقل ازپيشگفتار مثنوی معنوی و هفت کتاب نفيس ديگر، ص 10 )
    دوستی و حسن سلوک چلبی دروجود مولوی شور وشعف نوينی بوجود آورد و ذوق سرايش سروده ها را تحرک پرجازبه ونيرومندی بخشيد. آن ياران باصفا درکمال يکرنگی وبی ريايی ، شب ها باهم می نشستند، پيربلخ شعر ميسرود و حسام الدين حسن به همکاری مريدان ديگرهمه سروده ها را مينوشت وثبت صفحۀ کاغذ ميکرد.
    روابط و صحبتهای آن دومرد بزرگ باوجود يک وقفۀ دوساله پس ازپايان دفتر نخست مثنوی، ناشی ازدرگذشت همسفرچلبی؛ به مدت پانزده سال طول کشيد. بعد ازختم سرايش و نگارش دفترششم حضرت مولانا برحمت ايزدی پيوست، بنآء درقسمت دفترهفتم مثنوی، بزرگان ادب مدعی اند، که به سبب تفاوت درسبک و صنعت شعری وخطاهای موجود نميتواند از مولوی باشد.
    مقام شامخ مولانا درعرصۀ شعر و ادب:
    چنانچه گفته آمد حضرت مولانا شخصيت ادبی، دانشمند و سخنورشهير وشناخته شدۀ جهانی بوده وسروده های ديوان شمس و مثنوی معنوی با رزترين نمونۀ فصاحت و بلاغت کلام وبيان لطيف ترين احساس ها و عاطفه های انسانی ميباشند.
    بديع الزمان فروزانفر دربارۀ مقام شعری مولانا نگاشته است:
    « ...مولانا، درست و راست، از 38 سالگی، شاعری را، آغازکرد. وبدين معنی می توان گفت که مولانا، نابغه است. يعنی ناگهان، کسی که مقدمات شاعری نداشته، شعر، سروده است. وعجب است که اين کسی که سابقۀ شاعری نداشته، و درمکتب شعر و شاعری، مشق نکرده وتلميذ ننموده است، بسيارشعرگفته و همه را زيبا سروده است.
    هرگاه مولانا را، با ستارگان قدراول ادبيات فارسی ...استاد طوسی... سعدی، و...حافظ، مقايسه کنيم، مقدارشعری که ازمولانا باقی مانده است، به نسبت ازهمه، بيشتراست.
    ... حد اکثر... شاهنامۀ فردوسی... درحدود 52 هزاربيت است... ليکن مولانا، مجموع اشعارش...بالغ بر هفتادهزاربيت است.
    ... تنها غزليات مولانا درحرف " ی " 800 غزل است. يعنی تقريبآ معادل غزليات سعدی، و دوبرابرغزليات حافظ...
    ... مولانا... در 55 بحرمختلف، شعرساخته است. درزبان فارسی، هيچيک از شعرای ما نيستند که اين اندازه ، توسعه دراوزان داده باشند. آن اوزان متروکی که درشعرقديم وجود داشته ومتروک شده ... تمام آن اوزان را، مولانا ساخته و بهتر از اوزان معموله ساخته است....» ( نقل ازخط سوم، ص 62-63 )
    گويند مولوی به علم موسيقی دسترسی داشت و بروايت افلاکی، ميتوانست رباب بنوازد و بدستور او يک تار برسه تار رباب افزوده شده است. انتخاب اوزان و قالب شعری گوناگون، درسرايش انواع نظم ( مثنوی، قصيده، ترکيب بند، ترجيع بند، ملمع، غزل، قطعه، رباعی )، درآثارمنظوم مولانا ازذخيرۀ موسيقی شناسی او سرچشمه گرفته است. « تنها درمکتب مولوی است، که شعر، موسيقی،رقص و عرفان، همه درهم می آميزد. ازيکديگر متأثر می شوند، وازهمدگر، کمال و اثرميپذيرند!» ( همان کتاب ، ص 74 )
    درپايان اين نبشته شايان ذکر است، که مولوی پس از آشنايی و دوستی با شمس، به جای تصوف زهد ، تصوف عشق را پذيرفت و آئين سماع ( وجد وسرور و پای کوبی ودست افشانی صوفيان منفردآ ويا جمعآ با آداب وتشريفات خاص- فرهنگ معين ، ج 2 ، ص 1917 ) آموخت وبه رقص وپای کوبی و شورافگنی رو آورد.
    آمد بهارجانها ، ای شاخ تر به رقص آ
    چون يوسف اندر آمد ، مصر وشکر به رقص آ
    چوگان زلف ديدی ، چون گوی دررسيدی
    ازپا وسربريدی ، بی پا و سر به رقص آ
    تيغی به دست خونی ، آمد مرا که چونی
    گفتم:" بيا که خيراست" گفتا: " نه، شر، به رقص آ...
    حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی بعد از عصر روز يکشنبه، پنجم ماه جمادی الآخرسال 672 هه ق به سن 68 سالگی دراثر مريضی، که عايد حالش بود ، رخ درنقاب خاک کشيد ودر شهرقونيه مدفون گرديد.

  9. این کاربر از ghazal_ak بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #49
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض هدایت‌ و ضلالت‌، جلوه‌ای‌ از تساهل‌ و تسامح‌ اندیشی‌ مولانا

    دکتر جلیل‌ مشیدی‌

    یکی‌ از مطالبی‌ که‌ دستاویز اشاعره‌ و متابعان‌ آن‌ها شده‌ و سبب‌ اعتقاد به‌ جبر گردیده‌، آیات‌ هدایت‌ و اضلال‌ است‌. در قرآن‌ کریم‌، خداوند، در بسیاری‌ از موارد هدایت‌ و ضلالت‌را به‌ خود نسبت‌ داده‌ است‌؛ مثلاً در سوره‌ مدثر آیه‌ 31: «یضل‌ّ الله‌ مَن‌ْ یشاء و یهدی‌ مَن‌ْیشاء»؛ اشاعره‌ که‌ معتقد به‌ خلق‌ افعال‌ از جانب‌ خداوند هستند، مسأله‌ هدایت‌ و اضلال‌ رانیز به‌ همین‌ گونه‌ توجیه‌ کردند؛ یعنی‌ گفتند: خداوند تنها مومنین‌ را هدایت‌ نموده‌ و در کفار،کفر و معصیت‌، خلق‌ کرده‌ و بنابراین‌ آن‌ها هرگز هدایت‌ نخواهند شد؛ به‌ عبارت‌ دیگرمی‌گویند: خداوند «یهدی‌ من‌ یشاء من‌ المومنین‌ بلاسبب‌ ذاتی‌ و یضل‌ّ من‌ یشاء بلا استحقاق‌موجب‌.»
    در مقابل‌ این‌ها، عدلیه‌ می‌گویند: هدایت‌ و اضلال‌ معانی‌ متعددی‌ دارند که‌ اسناد برخی‌از آن‌ها به‌ خداوند تعالی‌ درست‌ است‌ و اسناد بعضی‌ دیگر نادرست‌؛ مثلاً معانی‌ به‌ کار رفته‌در تفسیر تبیان‌ درباره‌ هدایت‌ عبارت‌ است‌ از:
    1- لطف‌ خدا.
    2- به‌ معنای‌ آگاهی‌ بر وجه‌ مدح‌.
    3- نشان‌ دادن‌ راه‌ بهشت‌.
    4- راهنمایی‌ که‌ شرح‌ صدر به‌ همراه‌ دارد.
    5- به‌ معنای‌ حکم‌.
    6- ثواب‌ و پاداش‌.
    7- راهگشایی‌.
    و معانی‌ اضلال‌:
    1- بستن‌ راه‌ خیر.
    2- تشدید امتحان‌.
    3- حکم‌.
    4- نابودی‌.
    5- عقاب‌.
    6- خواری‌.
    7- حرمان‌ از بهشت‌.
    8- دشواری‌ راه‌.

    بنابراین‌، خداوند تعالی‌ هدایت‌ ابتدایی‌ دارد و دلایلش‌ آن‌ است‌ که‌ به‌ انسان‌ها عقل‌ داده‌و انسانها را بر فطرت‌ توحیدی‌ آفریده‌ و پیامبران‌ را فرستاده‌ و ... و هم‌ هدایت‌ پاداشی‌ دارد؛بدین‌ معنی‌ که‌ پس‌ از عمل‌ و ایمان‌ به‌ انسان‌ها ثواب‌ می‌دهد و موجب‌ تشویق‌ به‌ ادامه‌ راه‌می‌شود (یهدی‌ مَن‌ْ یشاء اَی‌ْ یثیب‌ُ مَن‌ْ یشاء بایمانهم‌)؛ اما خداوند، اضلال‌ ابتدایی‌ نمی‌کند؛چون‌ قبیح‌ است‌ و خدای‌ حکیم‌ از ارتکاب‌ قبایح‌ پاک‌ است‌؛ ولی‌ اضلال‌ مجازاتی‌ دارد ؛یعنی‌ گروهی‌ را به‌ سبب‌ کارهای‌ ناشایسته‌ کیفر می‌دهد و هلاک‌ می‌کند نه‌ آنکه‌ گمراه‌ کند یاکفر را در بعضی‌ بیافریند.
    مولوی‌ هم‌ بر خلاف‌ اشاعره‌، می‌گوید: آن‌ گونه‌ نیست‌ که‌ خداوند هدایت را بربعضی‌ و کفر را بر برخی‌ دیگر نوشته‌ باشد؛ بلکه‌ در هر انسانی‌ زمینه‌ی‌ ایمان‌ و کفر هر دوموجود است‌:
    گاه‌ ماهی‌ باشد او و گاه‌ شست‌
    کاندرین‌ یک‌ شخص‌ هر دو فعل‌ هست‌
    نیم‌ او حرص‌ آوری‌ نیمیش‌ صبر
    نیم‌ او مومن‌ بود نیمیش‌ گبر
    وآن‌ دگر نیمیش‌ ز غیبستان‌ بُده‌ست‌
    زان‌ که‌ نیم‌ او ز عیبستان‌ بُده‌ست‌

    بازگوید: انسان‌ مرکب‌ از دو جزء است‌، فرشتگی‌ و حیوان‌؛ می‌تواند جزء فرشتگی‌اش‌را تقویت‌ کند تا از ملایکه‌ مقامش‌ افزون‌ شود یا از شهوات‌ پیروی‌ کند تا از چارپایان‌ پست‌ترشود؛ بنابراین‌ مولوی‌ بر این‌ اعتقاد است‌ که‌ جنبه‌ هدایت‌ و ضلالت‌ در وجود آدمی‌ هست‌ وبا اختیار خود در تقویت‌ هر دو جهت‌ توانایی‌ دارد:
    نیم‌ او ز افرشته‌ و نیمیش‌ خر
    این‌ سوم‌ هست‌ آدمیزاد و بشر
    نیم‌ دیگر مایل‌ علوی‌ بود
    نیم‌ خر خود مایل‌ سفلی‌ بود
    زین‌ دوگانه‌ تا کدامین‌ برد نرد
    تا کدامین‌ غالب‌ آید در نبرد

    با آنکه‌ انسان‌ استعداد تبدیل‌ به‌ نیکویی‌ و جهت‌ گیری‌ به‌ سوی‌ هدایت‌ را دارد، اگر ازاین‌ استعداد بهره‌ نگیرد، از پستی‌ خود اوست‌:
    بودش‌ از پستیش‌ آن‌ را فوت‌ کرد
    زان‌ که‌ استعداد تبدیل‌ و نبرد
    به‌ نظر امامیه‌ و معتزله‌، انسان‌ استطاعت‌ مؤمن‌ یا کافر شدن‌ در آینده‌ را دارد.ماتریدیه‌ نیز گویند: انسان‌ شقی‌ می‌تواند سعید گردد و بالعکس‌؛ اما اشاعره‌ گویند: که‌ هم‌خدا بر کافر تکلیف‌ معین‌ کرده‌ است‌ و هم‌ کافر قدرت‌ و استطاعت‌ ایمان‌ آوردن‌ ندارد وهیچگاه‌ سعید، شقی‌ نمی‌گردد و شقی‌ هم‌ سعید نمی‌شود؛ بلکه‌ باید به‌ پایان‌ کار اونگریست‌. اگر مسلمان‌ مرد از ابتدا سعید بوده‌ و اگر کافر مرد، از ابتدا شقی‌ و دشمن‌ خدابوده‌ است‌ و بدین‌ سبب‌ اشاعره‌ گویند: اگر مسلمانی‌ مرتد شود تا نمرده‌ حکم‌ به‌ بطلان‌ عمل‌او ، نمی‌شود؛ به‌ گونه‌ای‌ که‌ اگر مسلمان‌ گردد، اعمالش‌ به‌ جای‌ خود محفوظ‌ است‌، اماماتریدیه‌ می‌گویند اعمالش‌ باطل‌ می‌شود.
    مولوی‌، نظر نخست‌ را دارد:
    که‌ مسلمان‌ مردنش‌ باشد امید
    هیچ‌ کافر را به‌ خواری‌ منگرید
    که‌ بگردانی‌ از او یکباره‌ رو
    چه‌ خبرداری‌ ز ختم‌ عمر او
    ساعتی‌ زاهد کند، زندیق‌ را
    ساعتی‌ کافر کند صدیق‌ را
    ساعتی‌ یوسف‌ رخی‌ همچون‌ قمر
    ساعتی‌ گرگی‌ درآید در بشر

    غزالی‌ نیز گوید:
    «می‌پرسی‌ مگر می‌شود که‌ آدمی‌ نسبت‌ به‌ شخص‌ بدعتگذار یا نسبت‌ به‌ فاسق‌متظاهر به‌ فسق‌ تواضع‌ کند ...؟ جواب‌ این‌ است‌ که‌ بلی‌، به‌ شرط‌ آنکه‌ به‌ اهمیت‌ حسن‌یا سوء خاتمت‌ واقف‌ باشی‌ و در آن‌ تأمل‌ کنی‌. حتی‌ نسبت‌ به‌ کافران‌ هم‌ نمی‌توان‌ تکبرورزید؛ چرا که‌ ممکن‌ است‌ آن‌ کافر مسلمان‌ شود و مؤمن‌ بمیرد اما آن‌ متکبر برکفربمیرد...»


    * اين متن بخشی از مقاله «هدایت‌ و ضلالت‌، جلوه‌ای‌ از تساهل‌ و تسامح‌ اندیشی‌ مولانا» است که توسط دکتر جلیل‌ مشیدی‌ در «همایش آموزه‌های مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است.

  11. #50
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    آموزه‌های مولانا


    دکتر هادی خانیکی

    ما چو نائیم و نوا در ما ز توست
    ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

    صحبت کردن من تنها به سه دلیل موضوعیت دارد. اوّل: قدردانی از دانشجویان عزیزی که عاشقانه در این راه قدم برداشتند و راهی تازه در مسیر فعالیتهای دانشجویی گشودند و لطافت روح و کلام مولانا را به فضای فعالیتهای فرهنگی دانشگاهها تسرّی دادند و به فرهنگ در میانه تلاشهای علمی، اجتماعی، سیاسی و صنفی دانشجویی، موضوعیت ویژه‌ای دادند. من چون از ابتدا در جریان کار دانشجویان عزیزی که بدون کمترین چشمداشتی و با بیشترین انگیزه‌ای که ممکن بود، قدم در این راه برداشتند، همصدا بودم، می‌توانم شهادت بدهم که یکی از بزرگترین کارهای ممکن در این مرحله از فعالیتهای دانشجویی و دانشگاهی را این دانشجویان عزیز دانشگاه تهران، سامان دادند که جای تقدیر و تشکر فراوان دارد.
    دوّم: تشکر و تقدیر از استادان و محققان ارجمندی که بی‌پیرایه و ساده، دعوت دانشجویان ما را پاسخ دادند و کنگره‌ای به حق علمی را در اندازه دانشجویی سامان دادند. به عبارت دیگر ارتقاء بخشیدند محتوا و مضمون یک حرکت دانشجویی را و در این راه از هیچ خدمت و همکاری مضایقه نداشتند.
    سوّم اینکه به عنوان یک مصداق و یک نمونه در جمع عاشقانه‌ای که استادان و دانشجویان عزیز به عنوان طبیبان علتّها جمع شدند گفتم سخن من تازگی ندارد، چون نه مولانا‌شناس هستم و نه کلامی در این عرصه دارم امّا وقتی که طبیبان گرد هم می‌آیند در آنجا بیماران می‌توانند شرح بیماری خودشان را و آنچه را که موجب درمانهای‌شان شده بگویند تا گزارش طبیبانه آنها، گزارش کامل‌تری باشد. اگر آنچه بر نسلهای مختلف دانشجویی ما یا جامعه ما گذشته بتواند در یک فرایند گفتگو منتقل بشود، بسیاری از آن تجربه‌ها پایه‌های دانش و حکمت جدید می‌شود از این‌رو بهتر دیدم که بگویم خود من هم چه آموزه‌هایی را از مولانا در طول زندگی و فعّالیتهای خودم آموختم.
    اجازه بدهید، قبل از آن چند نکته را به عنوان برداشت کلّی از مولانا عرض بکنم و بعد بگویم که آن تأثیر یا در حقیقت درمان بر یک بیمار از نسل گذشته چگونه محقّق شده؟ اینکه مولانا کیست؟ و مثنوی چیست؟ را استادان و محققان ارجمند هم به آن پرداختند و هم خواهند پرداخت. شاید همه ما به این تعبیر یا تعریف حضرت مولانا، اعتراف داشته باشیم که اگر چه او درباره دیگران می‌گوید، خود او را بحری پنهان در نَم و عالمی پنهان بدانیم، امّا آیا این بحر پنهان در نَم را نمی‌توان شناخت؟ و آیا او را فقط باید در ابهام‌ها و در سایه‌ها و در کلیات باقی گذاشت؟ یا اینکه می‌توان شناخت؟

    به نظر من، همانطور که جناب آقای دکتر اعوانی فرمودند هرکسی به قدر کوزه خودش از این بحر برداشته، آنچه که امروز همه ما بر آن وقوف داریم، این است که به تعبیری بزرگترین حماسه‌های عرفانی بشری، به زبان پارسی سروده شده و این امکان هست که ما فارسی زبانان از این حماسه بزرگ عرفانی بهره بگیریم و از آن معارف والای الهی، امکان این را داشته باشیم که در حدّ برداشتهای ابتدایی خودمان چیزی بفهمیم، مجموعه به هم پیچیده و تو در تو توانسته یک درد اشتیاق را در طول دهه‌ها و سده‌های مختلف، منتقل بکند، معرّف این دنیای تو در تو و به هم پیچیده را در نشستهایی از این دست می‌شود باز کرد، می‌شود گفت که این درد اشتیاق چگونه در جایی، شکل آفتاب به خودش می‌گیرد و در جایی شکل دریا، همه آن ویژگی‌هایی که در کلام مولانا هست، گاه در مثنوی به آرامی و گاه در دیوان شمس با جوش و خروش و مسرّت، چیزهایی را منتقل می‌کند که در دنیای ممکنات، ناممکن به نظر می‌رسد. با دلی دردمند و با زبانی مسرّت‌آمیز بیان می‌کند، من به آن بخشها اشاره نمی‌کنم، فقط می‌گویم که این سرّ نی را، جانهای رسته از خود می‌فهمند و می‌دانند که می‌شود خارج از هوا و هوس‌ها، حرفهایی زد که دیوار سالیان و قرون را هم در نوردَد. این نی در حقیقت، خود مولاناست.
    مولانا را امروز می‌شود بهتر شناخت. مولانا را هر کس می‌تواند و حق دارد که از زاویه نگاه خودش به عنوان ادیب، فیلسوف، متکلّم و عارف نگاه کند، گاه او را شاعر عواطف و تخیل بداند و گاه او را مثل عارفان شارح درد اشتیاق و گاه او را فیلسوفی که زمینه بسیاری از ادراکات فلسفی ما را آسان کرده و گاه به عنوان ارتباط‌گری که توانسته بیشترین و بهترین زمینه‌های ارتباط را فراهم بکند. به هر صورت آنچه که هست این است که مولوی برای ما یک فرهنگ ساخته و این فرهنگ میراثی است که به ما منتقل شده، می‌توانیم خطاب به خود او بگوییم که:

    ای عشق هزار نام خوش جام
    فرهنگ دهِ هزار فرهنگ

    حالا به دلیل اینکه در عاشقی او هم، معشوقش خیلی والاست و دارای شرف، می‌بینیم و می‌دانیم که مولانا، نه تنها در ذهن ما، بلکه در ذهن دیگران هم، دارای مقام والایی شده. بهتر این است که مقام علمی او و مقام فکری او را وابگذاریم به اصحاب نظر، ولی بگوییم به عنوان تجربه در این زمان ما چه از مولانا دریافتیم؟ من خودم، دانش‌آموزی بودم، روستایی، روستازده به خاطر دارم پدرم در کنار یک مثنوی خطّی، این رباعی شیخ بهایی را یادداشت کرده بود. و به من از همان ایام، توصیه می‌کرد که مثنوی را بخوانم:
    من نمی‌گویم که آن عالیجناب
    هست پیغمبر ولی دارد کتاب
    مثنوی او چو قرآن مُدلّ
    هادی بعضی و بعضی را مظّل

    منظور من از این اشاره این بود که حتّی در روستاهای دور ما هم، مولوی به عنوان یک زمینه، به عنوان یک متن، تأثیر خودش را گذاشته بود، کما اینکه مرحوم بدیع‌الزمّان فروزانفر هم وقتیکه می‌خواهد از اوّلین آشنایی‌هایش با مولانا بگوید از تکرار واژه مُلّا در میان فامیل خودش یاد می‌کند که بعدها فهمید این ملّایی که همه از او یاد می‌کنند ملاّی روم است یا همان مولانا، این به عنوان یک زمینه احساسی در میان ما ایرانیان می‌توانست، زمینه‌ای را، یا متنی را به وجود بیاورد، هر کس از ما در فرود و فرازهای زندگی خودش وارد مراحلی می‌شود که بعدها بیشتر می‌بیند که به مولانا، نیازمند است، عرصه سیاست، ورود به حادترین شکل مبارزات سیاسی در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50، مهمترین مُعّرفه‌ای بود که من و امثال من در آن میانه قرار داشتند، در میانه‌ای که همه چیز تعبیر و تفسیر سیاسی و انقلابی و مبارزاتی می‌شد. در آنجا، کمتر کلامی شنیده می‌شد که با زبان آتشین و با زبان سربی و با زبان مبارزات حادّ آن زمان نباشد. امّا تجربه‌ای که خود من داشتم این بود که در آن دوران مبارزه، چیزی که به خود من کمک کرد، باز مولانا بود.
    زمانیکه یک زندانی بودم بعد که از زندان آزاد شدم و بعد باز در پی دستگیریم بودند و مجبور به فرار و زندگی مخفی شده بودم، به خاطر دارم، وقتیکه از ایران، خارج می‌شدم، تنها یک قرآن کشف‌الآیات و یک دیوان گزیده غزلیات شمس با انتخاب و تصحیح استاد دکتر شفیعی کدکنی همراهم بود که در جاهای مختلف به من می‌توانست کمک بکند، این چیزی نیست که فقط بر من اثر گذاشته باشد. بر بزرگان ما هم می‌بینیم که همین اثر را دارد. شما در زندگی و آثار بزرگان اندیشه این سرزمین، که دستی هم در میدان مبارزه داشتند، نگاه کنید می‌بینید که چه نسبتی با مولانا دارند، آثار استاد شهید مطهری را بنگرید که وقتیکه از بحث اجتهاد و مقتضیات زمان سخن می‌گوید. اشاره می‌کند:

    هر زمان نو می‌شود دنیا و ما
    بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

    یا مرحوم دکتر شریعتی که وقتیکه می‌خواهد از بحران‌هایی که در آن قرار گرفته. یادی بکند، می‌گوید که مولانا دوبار، مرا از مرگ نجات داد آن نجات اوّل وقتی بود که در میانه مرگ و زندگی قرار گرفتم و دیدم که چون مثنوی در کفه زندگی قرار دارد، پس باید زندگی را انتخاب بکنم و رشد بکنم بعد اشاره می‌کند که در مواجهه با تحوّلاتی که در دنیای غرب هست، تنها مولانا است که می‌تواند، یک تنه حریف باشد و به کمک او بیاید، ما در جاهای دیگر هم می‌بینیم این ارادت هست. مرحوم خانم پروفسور آنه ماری شیمل که سال گذشته به رحمت خدا پیوست و از مولوی شناسان بزرگ بود، او هم یاد می‌کند وقتی که در اردوگاه ماربورگ زندانی آمریکائی‌ها شده بود، مثنوی بود که به کمک او آمد و از همان جا بود که انگیزه آن را یافت که به شناخت مولانا مبادرت بورزد.
    از آموزه‌هایی که نسل گذشته نسبت به مولانا می‌توانند داشته باشند این است که در بحران‌ها، در سختی‌ها و در کشاکش‌هایی که می‌توانست روح هر فردی یک جانبه بشود، می‌توانست به خشکی و زمختی تمایل پیدا بکند لطافت عاشقانه و عارفانه زندگی مولانا به کمک او می‌آمد و هر وقت دنیا متنازل می‌شد به یک عرصه محدودی از عرصه‌های تمدّنی یا عرصه‌های سیاسی و یا فکری وجود متضلّع و چند وجهی مولانا در پیکر او می‌توانست یک جان تازه‌ای را بدمد. می‌توانیم امروز هم نتیجه بگیریم که در پیشینه فرهنگی ما و در، هاضمه فرهنگی ما، امکان‌های بزرگی هست که آنها را باید کشف بکنیم. امروز، همان‌طور که جناب آقای مسجد جامعی هم اشاره کردند هر روزی که می‌گذرد، ما شاهد رویکرد جدیدی به مولانا هستیم، دوستانیکه سفر کردند، حتماً دیده‌اند که در کتاب فروشی‌های بزرگ غربی مثلاً آن مجموعه زنجیره‌ای Bars and nobel در کنار همه مجموعه‌هایی که تقسیم‌بندی شده، کتاب فروشی که کتابهای فلسفی یا اجتماعی یا علمی را تفکیک کرده یک بخش خاص رومی هم برگزیده شده، گویا رومی مجموعه‌ای است که در کنار بقیه رشته‌ها و دانشهای امروز باید از آن استفاده کرد و توجه کرد، هر چه هم پیش‌تر می‌رویم، مولانا را بیشتر می‌بینیم که مورد مطالعه و توجّه قرار گرفته در روان‌شناسی، در علوم سیاسی در جامعه‌شناسی و در ارتباطات و فلسفه جدید و نظایر این‌ها. آیا این میراث را می‌توانیم به همین شکل حفظ بکنیم یا خودمان از آن بهره بگیریم یا نه؟ من در اینجا چند نکته را عرض می‌کنم.
    اوّل اینکه، ما به خوبی دریافته‌ایم که سنّت ما قابلیت گفتگو دارد. ولی این توانشی که در فرهنگ ماست این توانش را باید به آن فعلیت بدهیم. این توان گفتگو، اگر امکان گفتگو به وجود نیاید، معلوم نیست به خوبی بتواند، بروز و فعلیت پیدا کند، کمااینکه، امکان سخن گفتن در ما هست ولی اگر نتوانیم سخن بگوییم، این امکان هم در ما از بین می‌رود، الآن، فرصت بسیار مبارک گفتگو برای ما هست، امّا اگر تمرین نکنیم، از دست می‌رود. و یا اگر نتوانیم در موضع برابری قرار بگیریم، بر سر این موضوع‌هایی که در فرهنگ ما وجود دارد می‌توانیم نتیجه‌گیری کنیم که در حاشیه قرار می‌گیریم و نتیجه در حاشیه قرار گرفتن، فقط کناره‌گیری و طرد شدن است، این ظرفیتّها را نباید از دست بدهیم و گر نه دیگران ممکن است که بیشتر و بهتر از ما از آن استفاده بکنند، این امکان گفتگو، با گذشته ما هم وجود دارد یعنی می‌توانیم یک نسبت گفتگویی با گذشته‌مان با دنیای جدید برقرار کنیم دنیای مدرن مبنای این دیالوگ هست. و برای انجام گرفتن دیالوگ باید معرفت را افزود و ورزیدگی پیدا کرد ورزیدگی غیر از تخصّص و عمیق شدن است. عمیق شدن و متخصّص شدن هم لازم است. امّا در کنار آن باید ورزیده هم شد و ورزیدگی از جمله لوازمش تشکیل کنگره‌ها و نشست‌هایی از این دست است. امّا به اینها نباید بسنده کرد، این راهی که گشوده می‌شود را باید ادامه داد. چون می‌دانیم که اگر مولانا را خوب بشناسیم، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که مولانا زمینه‌ای می‌شود برای افزایش معرفت ما و برای بالا بردن سطح توانش ما که به آن اشاره کردم، خود او به خوبی می‌گوید:
    هین! بگو که ناطقه‌جو می‌کند
    تا به قرنی بعد ما، آبی رسد

    آب او به ما رسیده اگر این جو را بکنیم، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که بعد از این هم مولانا برای آینده فرهنگ ما حرفی داشته باشد. دوّمین ضرورتی که در برابر ما هست به عنوان یک نقد فرهنگی که از جامعه خودمان می‌توانیم داشته باشیم این است که جامعه ما از اصل گفتگوی خود دور شده، ولی گفتگو نیاز امروز ماست. سوء تفاهم‌ها، سوء ظن‌ها و بی‌اعتمادی‌هایی که در اثر تحولات تاریخی، استبدادزدگی‌های فرهنگی بوجود آمده ما را از همدیگر دور کرده، آیا نمی‌شود یک تعبیری را از همان گفتگوی مولانا داشته باشیم که:
    هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    این اصل ما، هم در فرهنگ دینی ما و هم در فرهنگ ملّی ما، گفتگو بوده نسبت وثیقی بین استماع و ایمان وجودداشته که:

    ربّنا انَّنا سمعنا منادیاً ینادی للْایمان أن آمنوا بربّکم فآمنّا.
    اوّل شنیدیم و بعد ایمان آوردیم و نیازمند شنیدن هستیم.

    سوّم اینکه به لحاظ روش، نیازمند مهرورزی و محبّت هستیم که همان جور که او گفت: از محبّت خارها، گل می‌شود.
    ما باید بر بی‌محبتّی‌ها و خشونت‌ها بتوانیم غلبه بکنیم و این روح مولانا، کلام مولانا و آموزه‌های مولانا می‌تواند به ما کمک بکند،
    چهارم اینکه نیاز به تعمیق بنیادهای فرهنگی در جامعه‌ داریم ما نیاز داریم که همه چیز را از جمله سیاست را فرهنگی کنیم، نه اینکه فرهنگ را سیاسی بکنیم به همین دلیل مولانا مدل و الگوی خوبی است که می‌تواند به ما کمک کند، همان طور که این دانشجویان عزیز راه را گشودند.
    پنجم اینکه نیاز امروز ما آگاهی است دانستن است در پی همان درخت دانایی که مولانا توصیه می‌کند تا هند بروند معانی را طلب کردن است و از غالب‌ها و از صورتها دور شدن است. چون:
    اختلاف خلق از نام اوفتاد
    چون به معنا رفت، آرام اوفتاد

    به این دلیل ما می‌بایست در پی درک آگاهی باشیم، چون عصر ما، عصر آگاهی است و او هم توصیه‌اش همین است که:
    اقتضای جان، چو ای دل آگهی است
    هر که آگه‌تر بود جانش قوی است


    * اين متن بخشی از مقاله «آموزه‌های مولانا» است که توسط دکتر هادی خانیکی‌ در «همایش آموزه‌های مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •