تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 9 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 82

نام تاپيک: مولانا جلال الدين محمد بلخي ( مولوي )

  1. #31
    آخر فروم باز diana_1989's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    پست ها
    1,078

    پيش فرض

    مـــولانا محمد جامی برادر حضرت مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی عــــارف و شاعر مشهور کشور بود. تاریخ تولدش در دست نیست، و در حیات جامی و در سال 877 هجری قمری از دنیا رفت و در تخت مزار حضرت سعد الدین کـــــاشغری در هرات دفن شد.

    مولانا محمد از شاعران درویش مشرب و وارسته زمان خود بوده طبع بلند داشته و اشعار نیکو سروده است چنانچه حضرت جامی که از مرگ برادر سخت دلتنگ شده ترکیب بندی پر درد و سوز به مرثیه وی سروده و غزلی از اشعار مولانا محمد را در آن ترکیب گنجانیده است.



    من بـــــوده از جـهان و گــــرامی بـرادری

    در مشرق کـــــمال درخــــشنده اختــــــری

    ز انسان برادری که در اطوار فضل و علم

    چــــــون او نزاد مــــــادر ایام دیگـــــــری

    در بــــوستــــان فضل ســـــرآینده بـلبـلـــی

    بر آسمــــــان عـــــلم درخـــــــشنده اختری

    خـــورشـید اوج فضل ( محمد ) که بر دوام

    پیش قـــــــدم زنور قــــــــدم داشت رهبری

    دردا حسرتـــــــا کـــــه ز باغ جــهان برفت

    ناخـــــورده از نهال کمالات خــــــود بـری

    یک شمه از شمــایل او گـــــــریبان کنـــــم

    جمع آید از مکــــــارم اخـــــلاق دفتـــــری

    چـــــــون او نـــــدیده دیـــــدهء ایـــام قرنها

    روشنـــدلــــی، دقیقه شنـــــاسی، سخنوری

    این نکته گوش دار کـــــه در گـــرانبهاست

    نظم بدیع اوست ولـــی حسب حـــال ماست

  2. #32
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض معرفی شرح‌های نوشته شده بر مثنوی معنوی مولانا جلال‌الدین

    در چکیدهء حاضر، ابتدا کلیه شروح را نام می بریم و برای پرهیز از اطاله کلام از توضیح - ولو مختصر- هر یک اجتناب می‌کنیم. اما شش شرح اساسی و مهم را در این چکیده به طور خلاصه و فهرست وار با ذکر ویژگی‌های هر یک معرفی می‌کنیم. باقی شرح‌ها به خوبی و به حد کفایت در اصل تحقیق مورد بررسی و معرفی قرار گرفته‌اند. نیز آن شش شرح مذکور به طور مبسوط معرفی شده‌اند.

    ▪ شروحی که بر مثنوی معنوی نگاشته شده از این قرارند:
    ۱) شرح ناتمام "جواهر الاسرار و زواهر الانوار" از شهید کمال الدین حسین بن حسن خوارزمی
    ۲) "شرح مثنوی" عبدالعلی محمد ین نظام الدین مشهور به بحر العلوم
    ۳) "شرح مثنوی اسرار" از حکیم ملا هادی سبزواری
    ۴) "شرح کبیر" آنقروی از اسماعیل آنقروی
    ۵) "شرح مثنوی شریف" اثر بدیع الزمان فروزانفر
    ۶) "شرح مثنوی" اثر جعفر شهیدی
    ۷) "شرح مثنوی شریف" از شاه داعی الله شیرازی
    ۸) "شرح مثنوی مولوی معنوی" از امداد الله صاحب مکی
    ۹) "شرح مثنوی" نیکلسون اثر رینولد الین نیکلسون
    ۱۰) "شرح و متن مثنوی" تالیف محمد استعلامی
    ۱۱) "تفسیر مثنوی مولوی" اثر جلال الدین همایی (نه کامل – شرح داستان "دژ هوش‌ربا")
    ۱۲) "با پیر بلخ" اثر محمد جعفر مصفا (نه کامل – شرح کاربردی تعدادی از داستان‌ها)
    ۱۳) "تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی" اثر محمد تقی جعفری
    ۱۴) "شرح جامع مثنوی معنوی" به همت کریم زمانی
    ۱۵) "نثر و شرح مثنوی" شریف از موسی نثری
    ۱۶) "مکاشفات رضوی" اثر محمدرضا لاهوری
    ۱۷) "اسرار الغیوب" تالیف خواجه ایوب
    ۱۸) "شرح مثنوی" اثر ولی محمد اکبر آبادی
    ۱۹) "نثر و شرح مثنوی شریف" اثر گولپینارلی
    ۲۰) "المنهج القوی" اثر یوسف بن احمد مولوی
    ۲۱) شرح دکتر محمد کفافی به عربی
    ۲۲ شرحی ناشناس منسوب به احمد رومی

    ۱) "شرح کبیر" در پانزده جلد به ترکی مولف اسماعیل انقروی (۱۰۴۱ ق) مترجم (به فارسی) خانم دکتر عصمت ستار زاده انتشارات برگ زرین. ویژگی‌های این شرح مبسوط بودن و کامل بودن و نیز به دور از پیچیدگی و مشخصات خود شارح نیز با ذکر کتب و تاریخچه مختصر وی آورده شده. شرح انقروی به عربی و انگلیسی هم ترجمه شده.

    ۲) "مکاشفات رضوی" اثر محمد رضا لاهوری(قرن ۱۱) به تصحیح و اهتمام کوروش منصوری، نشر روزنه یک جلد. ابیات مشکل هر شش دفتر بررسی شده. از قدیمی ترین شرح های شبه قاره هند است. پرمایه، کوتاه و روان. نام آن را مولف به یمن و تبرک حضرت امام رضا(ع) انتخاب نموده. از جمله ویژگی‌های آن: الف) ‌ابتدا نقدی کوتاه از داستان مورد نظر را می آورد و منظور مولانا را از طرح آن بیان می‌کند. و پس از آن به فراخور ذوق وشوق مولانا ابیات را شرح می کند. ب) گاهی که بیت را می‌آورد و تمام نکات و دقائق آن را از جهت قرآن و حدیث و لغت و اصطلاح و تاریخ و ... بیان می‌کند و سپس کل بیت را روان و یکدست و بیشتر اوقات در نهایت ایجاز شرح می‌کند. این شرح دارای کشف الایات و کشف الاحادیث، فهرست اعلام و ... است.

    ۳) "اسرار الغیوب" تالیف خواجه ایوب(قرن دوازدهم هجری) به تصحیح دکتر محمد جواد شریعت در ۲ جلد، نشر اساطیر ۱۳۷۷، استاد فروزانفر از مولف آن بسیار تعریف و تمجید نموده. از خصوصیات این شرح آن است که مولف ابتدا لغات مشکل هر بیت را معنی می کند به دو صورت
    ۱)‌معنی لغت در آن بیت به خصوص
    ۲)‌معنی لغت به طور کلی (همه معانی آن لغت) و سپس به شرح می‌پردازد. خواجه ایوب در این شرح از کتب دیگر استفاده کرده و نیز نظرات مفسران دیگر را نیز به چالش می‌گیرد.

    ۴) "شرح مثنوی شریف" تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر. در ۳ جلد، بیش از آن عمر استاد کفاف نداد پس از ایشان دکتر جعفر شهیدی این کار را ادامه دادند تقریبا به همان سبک و سیاق وی. از ویژگی‌های این شرح: الف) ‌ابتدا هر یک از حکایات را با مقدمه ای بر مآخذ آن داستان و سپس ب)‌فهرستی از لغات و تعبیرات و اصطلاحات فلسفی فقهی، کلامی و عرفانی آن داستان می‌آورد و ...

    ۵) "شرح مثنوی معنوی مولوی" اثر رینولد الین نیکلسون ترجمه حسن لاهوتی با پیشگفتار سید جلال الدین آشتیانی انتشارات علمی و فرهنگی. مترجم آن می گوید که این مجموعه هر سه هنر علمی نیکلسون یعنی تصحیح انتقادی ترجمه و تفسیر مبتنی بر مآخذ مستند را در خود جمع دارد. اکثر مثنوی پژوهان این شرح را یکی از بهترین شروح و متون مثنوی می‌دانند. از خصوصیات آن: الف) رعایت کمال ایجاز و پرهیز از اطناب در سخن ب) رعایت امانت در نقل اقوال ج) اتکا بر روش صحیح علمی د) مراجعه به شروح دیگر مثنوی (فارسی عربی ترکی و انگلیسی) هـ) مراجعه و اتکا بر آثار مولانا خصوصا مثنوی برای توضیح مشکلات (تفسیر مثنوی با مثنوی) و ... .

    ۶) "شرح جامع مثنوی معنوی" تالیف کریم زمانی نشر اطلاعات ۷ جلد. جلد هفتم آن مختص اعلام و قهارس مثنوی است. این شرح شرحی به معنای واقعی کلمه "جامع" که اکثر مثنوی‌پژوهان آن را بسیار مفید و روان عنوان کرده اند. به گونه ای فراهم آمده که بتواند دست طالبان معارف مثنوی را بگیرد و چند قدمی در این وادی راه ببرد و آن ها را از رجوع به منابع مختلف و آثار پراکنده و متنوع و بعضا صعب الحصول بی نیاز گرداند. این شرح از جدیدترین شروح نگاشته شده بر مثنوی است. (چند سال اخیر.)
    سئوالی که اغلب علاقمندان به آشنایی با مثنوی معنوی می‌پرسند اینست که "کدامیک از این شروح از همه بهتر است؟" و "ما با کدام شرح خواندن مثنوی را آغاز کنیم؟"
    در پاسخ به این سئوال ابتدا باید توجه داشت "بهترین شرح" وجود ندارد! پس این را از ذهن بیرون کنیم. اما اینکه "برای کسی که می‌خواهد فهم مثنوی را آغاز کند چه شرحی مناسب است"، سئوال خوبی است.
    شروح نوشته شده بر مثنوی اغلب متناسب با سطوح مختلف قدرت درک و نیز سواد مخاطبین نوشته شده است. نویسندهء این سطور برای افراد تازه‌کار شرح دکتر محمد استعلامی و یا شرح آقای کریم زمانی را پیشنهاد می‌کند. چنانچه مایل به خواندن شروح مذکور نیستید یا فرصت خواندن آنها را ندارید، کتاب "با پیر بلخ" تالیف محمدجعفر مصفا پیشنهاد می‌شود. این کتاب بشکلی مفید و امروزی و کاربردی چندین داستان مثنوی را بررسی و شرح نموده، بطوریکه پس از خواندن آن، خواننده کلیدی اساسی برای فهم مثنوی بدست می‌آورد.
    چنانکه قبلاً نیز اشاره شد هر یک از شروح خصوصیت خود را دارد و برای افرادی که در سطحی پیشرفته‌تر هستند، خواندن و آشنایی با تمامی شرح‌های معرفی شده توصیه می‌شود.


    آفتاب

  3. #33
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض قرائت مولا‌نا از جهان





    جلا‌ل‌الدین رومی در مثنوی معنوی جهان را قرائت می‌کند، قرائتی داستانی عرفانی. مثنوی وی بیش از هر چیز یک <خواندن> است، خواندن جهان (که شامل انسان هم هست) به مثابه پدیدارهایی که معنای نهایی همه آنها <خدا> است.
    سبک این خواندن <حکایت> است و او یک حکایت‌کننده. او از آنچه بر جهان گذشته و می‌گذرد و به صورت پدیدارها آشکار می‌شود حکایت می‌کند.
    آموزه‌های عرفانی او در مثنوی معنوی نمی‌گویند که ماهیت جهان چیست؛ این آموزه‌ها بیش از هر چیز نشان می‌دهند که جهان مجموعه‌ای از اتفاقات و حوادث است که نسبت‌هایی با هم دارند. مولا‌نا این اتفاقات و حوادث و نسبت‌ها را حکایت می‌کند.
    شورمندی ملموس و بسیار اثرگذار که در حکایت وی دیده می‌شود نشان می‌دهد که این انسان با تمام وجودش با این اتفاقات و حوادث درگیر شده است. این درگیری طوفان‌ساز و اتفاقات و حوادث با هم نسبت می‌یابند و معنادار می‌شوند و مولا‌نا با این معنادهی این اتفاقات و حوادث را جاودانه می‌کند و آنها را از تطاول زمانه مصون می‌سازد، چون محتوای حکایت و روایت خود را در بیرون از زمان و مکان می‌نشاند. می‌توانیم بگوییم عرفان رومی در مثنوی یک عرفان حکایتی- روایتی- داستانی است. برای روشن‌تر شدن این نظر چند نکته را به اختصار توضیح می‌دهم: ‌
    ۱) مولا‌نا جهان را می‌خواند. او در موارد نادری از مثنوی معنوی می‌گوید همه پدیده‌های جهان صورتهایی‌اند که معانی‌ای دارند. معنا با معناکننده و معنادادن معنا پیدا می‌کند و محقق می‌شود و معنادادن همان <خواندن( >قرائت) است. اگر مولا‌نا جهان را نمی‌خواند، نمی‌توانست بگوید جهان معنا دارد. ‌
    <پیش معنی چیست صورت بس زبون/چرخ را معنیش می‌دارد نگون/گردش این باد از معنی اوست/همچو چرخی کو اسیر آب‌جوست>(مثنوی ۱/۳۳ و ۳۳۳۰)
    <صورت ظاهر فنا گردد بدان/عالم معنی بماند جاودان/ چند نازی عشق با نقش سبو؟/ بگذر از نقش سبو روآب جو/ صورتش دیدی زمعنی غافلی/ از صدف دری گزین گر عاقلی>(مثنوی ۲/۲۲/۱۰۲۰)
    <درگذر از صورت و از نام خیز/ از لقب و زنام در معنی گریز>(مثنوی ۴/۱۲۸۵)
    ابیات زیادی در مثنوی جهان را <صورت‌های معنادار> معرفی می‌کند. ‌
    ۲) سبک این خواندن حکایت است. حکایت گفتن از چیزی یا کسی است و نه گفتن درباره چیزی یا کسی. گفتن از >...< در پی نسبتی می‌آید که با آن چیز یا کس پیدا می‌شود. بدون این نسبت گفتن از>..< شکل نمی‌گیرد. با برقراری این نسبت همه چیز به این نسبت و صاحب نسبت برمی‌گردد و بدین طریق گفتن از <همیشه زنده و جاندار> است و نسبتی از گونه نسبت <من و او> و <من و تو> است و نه من و آن.
    حقیقت گفتن از>..< یک حقیقت وجودی ‌Existental است. ‌مولا‌نا در اولین بیت از مثنوی معنوی کار خود را <حکایت> می‌نامد. ‌
    بشنو از نی چون حکایت می‌کند ‌
    و از جدایی‌ها شکایت می‌کند ‌
    در ابیات دیگری از مثنوی معنوی می‌گوید: <آن‌قدر حکایت گفته‌ام که خود حکایت گشته‌ام/ من سراسر به سخن حکایتی خود آغشته شده‌ام.>
    <عقل جزوی گاه چیره گه نگون/ عقل کلی آمن از ریب المنون/ عمل بفروش و هنر، حیرت بخر/ روبه خواری، نه بخارا ای پسر/ ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم/ کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم/ من عدم و افسانه گردم در حنین/ تا تقلب یابم اندر ساجدین/ این حکایت نیست پیش مردکار/ وصف حالست و حضور یارغار/ ان اساطیر اوللین که گفت عاق/ صرف قرآن را بد آثار نفاق/ لا‌مکانی که در او نور خداست/ ماضی و مستقبل و حال از کجاست/ ماضی و مستقبلش نسبت به توست/ هر دو یک چیزند پنداری که دوست/ نیست مثل آن مثال است این سخن/ قاصر از معنی تو حرف کهن>
    وی در این ابیات پس از اینکه همه آنچه را که گفته حکایت‌ها می‌نامد در ابیات بعد هشیارانه محتوای این حکایت‌ها را از ظرف زمان بیرون می‌برد و اعلا‌م می‌کند این حکایت‌ها جاودانه‌اند و نسبیت زمانی آنها را نابود نمی‌سازد.
    برای اینکه روشن شود چگونه تقریبا تمام مثنوی‌معنوی را می‌توان حکایت دانست توجه به دو نکته مهم ضرورت دارد. یکی اینکه تقریبا تمام قطعه‌های ابیات مثنوی با یک داستان شروع می‌شود. دوم اینکه تقریبا همه حقیقت‌های عرفانی که پس از این داستان‌ها می‌آید به صورت اتفاقات و حوادث، نشدن‌ها و نسبت‌های آنها با یکدیگر بیان می‌شود و اینگونه همه آنها در روند شکل‌گیری یک <داستان جهانی> معنا و جنب وجوش پیدا می‌کند و همه جهان یک <داستان> و در عین‌حال یک <تحقق ازلی و ابدی> دریافت می‌شود.
    تنها چند نمونه از ابیات مثنوی که این شدن‌ها و حوادث نسبت‌دار را به تصویر می‌کشد در اینجا می‌آورم و آنگاه به سرّ آغازشدن ابیات مثنوی یا داستان اشاره می‌کنم. در این ابیات درباره واقعیات سخن رفته ولی به صورت تصویری از حوادثی که با نسبت‌یابی خاصی اتفاق می‌افتد.
    مثلا‌ درباره عقل کلی و جزیی: <عقل دو عقل است، اول مکتبی/ که در آموزی چو در مکتب قلبی/ از کتاب و اوستا و فکر و ذکر/ از معانی و زعلوم خوب و بکر/ عقل تو افزون شود بر دیگران/ لیک تو باشی ز‌حفظ آن گران/ اوج حافظ باشی اندر دور و گشت/ اوج محفوظ او است کو زین درگذشت/ چون سینه آب دانش جوش کرد/ نه شود گنده، نه دیرینه، نه زرد/ ور تبعش بسته چو غم؟/ کو همی جوشد ز خانه دم بر دم/ عقل تحصیلی مثال جوی‌ها/ کان رود در خانه‌ای از کوه‌ها/ راه آبش بسته شد، شد بی‌نوا/ از درون خویشتن جو چشمه را>(مثنوی ۴/۶۸-۶۵-۶۳-۱۹۶۰)
    یا مثلا‌ درباره قلب: ‌<ای دلا‌ زمنظور حق آنگه شوی/ که چو جز وی سوی کل خود روی/ آن دلی کز آسمان‌ها برتر است/ آن دل ابدال یا پیغمبر است/ پاک گشته آن زگل صافی شده/ در فزونی آمده وافی شده/ ترک گل کرده سوی بحر آمده/ رسته از زندان گل بحری شده/ دل نباشد غیر آن دریای نور/ دل نظرگاه خدا و آنگاه کور؟>(مثنوی ۳/۷۰-۶۱-۵۰-۲۲۴۳)
    یا مثلا‌ درباره خدا و جهان <خلق را چون آب‌دان صاف و زلا‌ل/ اندر آن تابان صفات ذوالجلا‌ل/ علمشان و عدلشان و لطفشان/ چون ستاره چرخ در آب روان/ پادشاهان مظهر شاهی حق/ فاضلا‌ن مرآت الا‌ هر حق/ قرن‌ها بگذشت و این قرن نویی‌ست/ ماه آن ماه است، آب آن آب نیست/ قرن‌ها بر قرن‌ها رفت ای همام/ وین معانی برقرار و پردوام/ آب مبدل شد در این جو، چند بار/ عکس ماه و عکس اختر برقرار/ جمله تصویرات عکس آب جوست/ چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست>(مثنوی ۶/۸۳ و ۷۸-۳۱۷۲)
    ویا مثلا‌ درباره اضداد <رنج و غم را حق پی آن آفرید/ تا بدین ضد خوشدلی آید پدید/ پس نهانی‌ها به‌ضد پیدا شود/ چونکه حق را نیست پنهان بود/ که بر نور بود آنگه نه رنگ/ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ/ پس به ضد نور دانستی تو نور/ ضد ضد را می‌نماید در صدور/ صورت از معنی چو شیر از بیشه‌دان/ یا چو آواز و سخن زاندیشه‌دان/ از سخن صورت بزاد و باز مرد/ موج خود را باز اندر بحر برد/ صورت از بی‌صورتی آمد برون/ باز شد که اناالیه راجعون>(مثنوی ۱/۴۱-۴۰ و ۳۶- ۱۱۳۰)
    یا مثلا‌ <چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد/ موسی‌ای با موسی در جنگ شد>
    در همه ابیات ذکر شده که نمونه بسیار خردی از دریای بزرگ مثنوی معنوی است، مولا‌نا مخاطب را با صحنه‌های شگفت‌انگیزی از حوادث و شدن‌ها و روندهای نسبت‌دار مواجه می‌سازد که آنها حقایق عرفانی او هستند. ‌
    پس می‌توان گفت که مولا‌نا آموزه‌های خود را با داستان آغاز می‌کند و نخست فضایی داستانی می‌سازد، نه برای این است که فضا را برای تفهیم حقایق عرفانی آماده کند بلکه برای این است که حقایق عرفانی او خود از نسخ داستان‌پردازی، حکایت و روایت است.
    او این حکایتگری را از داستان‌های عامه فهم آغاز می‌کند و سپس مخاطب را با داستان‌های عرفانی خودش آشنا می‌کند. اگر این نگاه به مثنوی معنوی مولا‌نا را بپذیریم می‌توان گفت مولا‌نا در مثنوی معنوی یک <حکایتگر خدا> است و عرفان او عرفانی داستانی است.








    [محمدمجتهد شبستری]


    روزنامه اعتماد ملی

  4. #34
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

    مولانا

    مولانا جلال الدين محمد بلخي ؛ رومي؛ فرزند بهاالدين الولد سطان العلماء در ششم ربيع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسيده بود كه پدر او به علت رنجشي كه از سلطان محمد خوارزمشاه پيدا كرده بود شهر و ديار خود راترك كرد و با خاندان خود به عزم حج و زيارت كعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نيشابور به زيارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدين « را ستايش كرد . وكتاب اسرار نامه ئ خود را به او هديه داد.
    پدرش از خراسان عزم بغداد كرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصريه عازم مكه شد. وپس از بر آوردن مناسك حج قصد شام كرد و مدتها در آن شهر ماند و در پايان عمر به شهر قونيه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق ميپرداخت.
    جلال الدين محمد پس از وي در حالي كه بيش از24 سال از عمرش نمي گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در اين هنگام برهان الدين محقق ترمذي كه از تربيت يافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ويراني آن سرزمين به قونيه آمد و مولانا او را چون مراد و پيري راه دان برگزيد و پس از فوت اين دانا مدت 5 سال در مدرسه پر خود به تدريس فقه و ساير علوم دين مشغول شد . تا آنكه در سال 642 هجري به شمس تبريزي برخورد .
    شمس و افادات معنوي او در مولانا سخت اثر كرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردي زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضيح اصول و فروع دين مبين مشغول بود . ولي پس از آشنايي با اين مرد كامل ترك مجالس وعظ وسخنراني را ترك گفت ودر جمله صوفيان صافي واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعري پرداخت واين همه آثار بديع از خود به يادگار گذاشت .
    شمس بيش از سه سال در قونيه نماند وبه عللي كه به تفضيل در شرح احوال مولانا بايد ديد . شبي در سال 645 ترك قونيه گفت وناپديد شد . مولانا در فراغ او روز گار ي بس ناروا گذراند وچون از وي نا اميد شد دل به وپس از او به حسام الدين چلپي سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوي معنوي مشغول شد. و اشعار اين كتاب را به حسام الدين عرضه ميكرد, تا اينكه سر انجام در اوايل سال 672 هجري به ديدار يار شتافت. مولانا در زماني مي زيست كه دوران اوج ترقي و درخشش تصوف در ايران بود. در طي سه قرن پيش از روزگار زندگي او, درباره اقسام علوم ادبي , فلسفي , ديني و غيره به همت دانشمندان و شاعران و نويسندگان نام آور ايراني مطالعات عميق انجام گرفته وآثار گرانبهايي پديد آمده بود.
    شعر فارسي در دوره هاي پيش از مولانا با طلوع امثال رودكي , عنصري , ناصر خسرو , مسعود سعد , خيام ,انوري ,نظامي ,خاقاني راه درازي سپرده ودر قرن هفتم هجري كه زمان زندگاني مولوي است , به كمال خود رسيده بود. شعر عرفاني هم در همين دوره به پيشرفت هاي بزرگ نائل آمده و بدست عرفاي مشهوري همچون سنايي , عطار و ديگران آثار با ارزشي مانندحديقه , منطق الطير , مصيبت نامه , اسرار نامه و غيره پديد آمده بود.
    مولوي را نمي توان نماينده دانشي ويژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بناميم يا فيلسوف يا مورخ يا عالم دين, در اين كار به راه صواب نرفته ايم . زيرا با اينكه از بيشتر اين علوم بهره وافي داشته و گاه حتي در مقام استادي معجزه گر در نوسازي و تكميل اغلب آنها در جامعه شعرگامهاي اساسي برداشته , اما به تنهايي هيچ يك از اينها نيست, زيرا روح متعاليو ذوق سرشار, بينش ژرف موجب شده تادر هيچ غالبي متداول نگنجد.
    شهرت بي مانند مولوي بعنوان چهره اي درخشان و برجسته در تاريخ مشاهيرعلم و ادب جهان بدان سبب است كه وي گذشته از وقوف كامل به علوم وفنون گوناگون, عارفي است دل اگاه, شاعري است درد شناس, پر شور وبي پروا و انديشه وري است پويا كه ادميان را از طريق خوار شمردن تمام پديده هاي عيني و ذهني اين جهان, همچون: علوم ظاهري , لذايذ زود گذر جسماني, مقامات و تعلقات دنيوي , تعصبات نژادي, ديني و ملي, به جستجوي كمال و ارام و قرار فرا مي خواند. آنچه مولانا ميخواهد تجلي خلق و خوي انساني در وجود آدميان است كه با تزكيه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ايثا و شوق به زندگي و ترك صفات ناستوده به حاصل مي آيد.
    هنر بزرگ او بحث و برسي هاي دلنشين و جاودانه اي است كه به دنبال داستان ها پيش مي آورد و انديشه هاي درخشان عرفاني و فلسفي خود را در قالب آنها قرار ميدهد. داستان بهانه اي است تا بهتر بتواند در پي حوادثي كه در قصه وصف شده ، مقاصد عالي خود را بيان دارد.
    در تعريف تصوف سخنان بسيار آمده است. از ( ابو سعيد ابو الخير ) پرسيدند كه صوفي كيست؟ گفت: آنكه هر چه كند به پسند حق كند و هر چه حق كند او بپسندد. صوفيان ترك اوصاف و بي اعتنايي به جسم و تن را واجب مي شمارند و دور ساختن صفات نكوهيده را آغاز زندگي نو وتولدي ديگر به شمار مي آورند.

    چکيده مطالب:
    نام: جلال الدين محمد بلخي رومي
    نام پدر: بهاء الدين الولد سلطان العلماء
    تاريخ و محل تولد: ۶ ربيع الاول ۶۰۴-- بلخ

    مهمترين وقايع زندگي مولانا:
    ۵سالگي خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
    ۸سالگي از بغداد به سوي مکه و از آنجا به دمشق و نهايتاْ به منطقه اي در جنوب رود فرات در ترکيه نقل مکان کردند.
    ۱۹ سالگي با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونيه (محلي در ترکيه امروزي) رفت.
    ۳۷ سالگي در روز شنبه ۲۶ جمادي آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
    ۳۹ سالگي در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونيه رو ترک کرد.

    معروفترين کتابهاي مولانا:
    ديوان شمس- مثنوي معنوي- فيه ما فيه

    تاريخ و محل فوت:
    در غروب روز ۵جمادي الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگي در قونيه فوت کرد که الان مقبره اين شاعر برزگ قرن ششم در قونيه (ترکيه امروزي) مي باشد که محل زيارت عاشقان و شيفتگان اين شاعر برزگ هستند.



    ------------------------------------------------------------------



    جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

    وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خد خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.

    پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد. جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران ايران و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران ايران شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است. اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره. جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است. گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

    جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است. نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

    هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:

    «به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد. گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.

    جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود. ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.

    جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود. بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد. هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت. مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد. بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.

    اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است. در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته. الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.

    بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»

    از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.

    عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:

    آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي / بس بود برهان ذاتش مثنوي

    من چه گويم وصف آن عالي جناب / نيست پيغمبر ولي دارد کتاب

    شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

    من نمي گويم که آن عالي جناب / هست پيغمبر، ولي دارد کتاب

    مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل / هادي بعضي و بعضي را مذل

    ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:

    هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست / ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

    اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:

    يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا / يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا

    نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی / سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا

    نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی / مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا

    قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی / قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا

    حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی / روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا

    روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی / آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا

    دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی / پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا

    اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی / راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا

    *******

    مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

    ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا / زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم

    گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه / رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

    گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه / رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم

    گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه / پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

    گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی / گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم

    گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی / جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم

    گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری / شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم

    گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم / در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

    گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو / زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم

    گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن / گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم

    چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم / چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

    تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم / اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم

    صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر / بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم

    شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو / کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم

    شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم / کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم

    شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک / کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم

    شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق / بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم

    زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم / يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم

    از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر / کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

    باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان / کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

    *****

    ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم / وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم

    باز آمدم , باز آمدم , از پيش آن يار آمدم / در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

    شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم / چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم

    آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم / بازم رهان , بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم

    من مرغ لاهوتی بدم , ديدی که ناسوتی شدم / دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

    من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر / آخر صدف من نيستم , من در شهوار آمدم

    ما را بچشم سر مبين , ما را بچشم سر ببين / آنجا بيا , ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم

    از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم / من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم

    يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست / ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم

    ای شمس تبريزی , نظر در کل عالم کی کنی / کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم

    *****

    اندک اندک جمع مستان می رسنـــد / اندک اندک می پرستان می رسنـــد

    دلنوازان ناز نازان در ره اند / گلعذاران از گلستان می رسنـــد

    اندک اندک زين جهان هست و نيست / نيستان رفتند و هستان می رسنـــد

    جمله دامنهای پر زر همچو کان / از برای تنگ دستان می رسنـــد

    لاغران خسته از مرعای عشــق / فربهان و تندرستان می رسنـــد

    جان پاکان چون شعاع آفتــاب / از چنان بالا بپستان می رسنـــد

    خرم آن باغی که بهر مريــمان / ميوه های نو ز مستان می رسنـــد

    اصلشان لطفست و هم واگشت لطف / هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد

    *****

    دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد / چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد

    چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟ / چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد

    بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت / اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد

    بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته / نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد

    تو کيی ؟ آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی / نه چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد

    ز بلا های معظم نخورد غم , نخورد غم / دل منصور حلاجی , که سر دار تــو دارد

    چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه / تو مپندار که آن مه غم دستار تــو دارد

    بمر ای خواجه زمانی , مگشا هيچ دکانی / تو مپندار که روزی همه بازار تــو دارد

    تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی / نه کليد در روزی دل طرار تــو دارد

    بن هر بيح و گياهی خورد رزق الهی / همه وسواس و عقيله دل بيمار تــو دارد

    طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن / که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تــو دارد

    نه کدوی سر هر کس می راوق تــو دارد / نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد

    چو کدو پاک بشويد ز کدو باده برويد / که سر و سينه پاکان می از آثار تــو دارد

    خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها / که دل و جان سخنها نظر يار تــو دارد

    بنما شمس حقايق تو ز تبريز مشارق / که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد

    ******

    شمس و قمرم آمد , سمع و بصرم آمد / وان سيم برم آمد وان کان زرم آمد

    مستی سرم آمد نور نظرم آمد / چيز دگر ار خواهی چيز دگرم آمد

    آن راه زنم آمد , توبه شکنم آمد / وان يوسف سيمين بر , ناگه ببرم آمد

    امروز به از دينه , ای مونس ديرينه / دی مست بدان بودم , کز وی خبرم آمد

    آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را / امروز چو تنگ گل , بر رهگذرم آمد

    دو دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر / زان تاج نکورويان نادر کمرم آمد

    آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين / وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد

    از مرگ چرا ترسم کو آب حيات آمد / وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

    امروز سليمانم کانگشتريم دادی / وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

    از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم / يارب چه سعادتها که زين سفرم آمد

    وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم / وقتست که بر پرم چون بال و پرم آمد

    وقتست که در تابم چون صبح درين عالم / وقتست که بر غرم چون شير نرم آمد

    بيتی دو بماند اما , بردند مرا , جانا / جايی که جهان آنجا بس مختصرم آمد



    عبدالرحمن جامي مينويسد:

    « بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم. و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي ديگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.»

    و گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد. و گويند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدين ولد) به مکه رفته اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد الدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي داشت.....

    فرموده است که: مرغي از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر کسي درويش شود و به کمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبکبار گردد.....

    يکي از اصحاب را غمناک ديد، فرمود همه دل تنگي از دل نهادگي بر اين عالم است. مردي آنست که آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي که بنگري و هر مزه يي که بچشي داني که به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.

    و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانيدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانيدن را نرنجاند.

    مولانا سراج الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده. پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمتي کند. يکي را از نزديکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعي از مولانا بپرس که تو چنين گــفـته اي؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن کس بيامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنين گفته ايد که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؟! گفت: گفته ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز که تو مي گويي هم يکي ام. آنکس خجل شده و باز گشت. شيخ رکن الدين علاءالدوله سمناني گفته است که مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.

    از وي پرسيدند که درويش کي گناه کند؟ گفت: مگر طعام بي اشتها خورد که طعام بي اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته که در اين معني حضرت خداوندم شمس الدين تبريزي قدس سره فرمود که علامت مريد قبول يافته آنست که اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسير در زندان.

    و در مرض اخير با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشويد که نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمةالله تجلي کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتي که باشيد با من باشيد و مرا ياد کنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي که باشم.

  5. #35
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض شرح شش بیت معروف از مثنوی معنوی مولانا

    ● خلاصه:
    سالهاست هنگام افطار در ماه مبارک رمضان، شش بیت زیبا و عمیق از مثنوی معنوی مولانا، با صدای محمدرضا شجریان، در گوشهء دلنشین مثنوی افشاری، مومنان روزه‌دار را صفای دل است. در این مقال به شرح مختصر و سادهء این شش بیت پرداخته‌ایم.
    ● این شش بیت از این قرارند:
    این دهان بستی دهانی باز شد
    تا خورندهء لقمه‌های راز شد

    لب فروبند از طعام و از شراب
    سوی خوان آسمانی کن شتاب

    گر تو این انبان ز نان خالی کنی
    پر ز گوهرهای اجلالی کنی

    طفل جان از شیر شیطان باز کن
    بعد از آنش با ملک انباز کن

    چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟
    امتحان کن چند روزی در صیام

    چند شبها خواب را گشتی اسیر؟
    یک شبی بیدار شو دولت بگیر
    □□□
    اما شرح یک به یک این ابیات:

    این دهان بستی دهانی باز شد
    تا خورندهء لقمه‌های راز شد
    هنگامیکه این دهانت را ببندی، دهان دیگری باز می‌کنی که لقمه‌هایش لقمه‌های راز است.
    عرفا روزه‌داری را به چند دسته تقسیم می‌کنند. یکی روزهء عوام است که با خودداری از مبطلات فقهی تحقق می یابد. دوم روزهء خواص است که علاوه بر خودداری از مبطلات فقهی خودداری اعضاء بدن از گناه را در بر دارد. و سوم روزهء خواص خواص است که با خودداری‌های انواع قبل بعلاوهء پرهیز از اموری که انسان را از حقیقت درونی‌اش(خداوند) دور می‌کند، متحقق می شود.
    نیز تقسیم‌بندی‌ئی از نیت روزه‌داران ارائه داده‌اند:
    ۱) به نیت رضایت غیر خدا. مثلاً برای ترس از اطرافیان یا برای رسیدن به نفعی یا فقط برای اینکه عادت جامعه‌ است که روزه بگیرند.
    ۲) نیتی که در آن موارد فوق است بعلاوهء کمی ترس از مجازات خدا و امید به پاداش.
    ۳) نیتی که صرفاً بخاطر ترس از مجازات یا رسیدن به پاداش روزه است.
    ۴) نیتی که بخاطر رهایی از مجازات و رسیدن به پاداش است بعلاوهء قصد نزدیکی و رضایت الهی.
    ۵) نیت برای صرفاً رضایت، نزدیکی و وصل به حق.
    پس "روزه" یک تعریف واحد ندارد و بسته به نیت و منظور فرد روزه‌‌گیرنده معنی پیدا می‌کند. مردم در تداول عامه لفظ "روزه" را بکار می برند اما چه بسا منظورهایشان از این کلمه بسیار متفاوت از هم باشد.
    امام علی (ع) نیز می‌فرمایند: "بسا روزه‌داری که بهره‌ای جز گرسنگی و تشنگی از روزه‌داری خود ندارد، و بسا شب‌زنده‌داری که از شب‌زنده‌داری چیزی جز رنج و بی‌خوابی به دست نیاورد! خوشا خواب زیرکان، و افطارشان!"
    و این کلام بسیار بسیار عمیقی‌ست.
    برگردیم سراغ اولین بیت مولانا که در ابتدای این یادداشت آورده شده است.
    □□□
    با توضیحی که داده شد نیز می‌توان فهمید که این ابیات مولانا جلال‌الدین نیز می‌تواند نزد روزه‌داران معناهای متفاوتی شود. برای هر روزه‌دار معنای خودش را داشته باشد(چون روزه معناهای گوناگون دارد، و هم روزه‌داری.). لذا این ابیات نیز در چند سطح می‌توانند معنی شوند.
    یک چنین خصوصیتی از متون را خود مولانا نیز اشاره کرده است. سخنی از پیامبر خردمند اسلام (ص) نقل می‌کند و آن را توضیح می‌دهد:
    تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعهٔ ابطن
    حرف قرآن را بدان که ظاهریست
    زیر ظاهر، باطنی بس قاهریست

    زیر آن باطن یکی بطن سوم
    که در او گردد خردها جمله گم

    بطن چارم از نبی خود کس ندید
    جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید

    تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
    دیو آدم را نبیند جز که طین

    ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
    که نقوشش ظاهر و جانش خفیست

    مرد را صد سال عم و خال او
    یک سر مویی نبیند حال او
    (دفتر سوم، بیت ۴۲۴۵)
    خلاصهء کلام اینکه هر سخن معنوی دارای لایه‌ها و سطوحی است که انسان‌ها بسته به کیفیت عقلی و یا روحی خود بهره‌ای از آن می‌برند.
    حال در مورد این ابیات نیز ما دو نوع معنا را در اینجا سعی می‌کنم بدست دهیم. معنای اول در سطح روزه‌داری بمعنای عام آن است: خودداری از خوردن غذا و خوراک شکم. و معنای دوم کمی باطنی‌تر و آن پرهیز از غذای نامتناسب روان و روح آدمی.
    اما بیت اول:
    این دهان بستی دهانی باز شد تا خورندهء لقمه‌های راز شد
    هنگامیکه این دهانت را ببندی، دهان دیگری باز می‌کنی که لقمه‌هایش لقمه‌های راز است.
    سطح اول: با خودداری از خوردن خوراک شکم و تحمل گرسنگی، راه جوشش چشمه‌ء معنوی درونت را باز می‌کنی. بطوریکه روح و روانت رفته‌رفته می‌تواند از غذای معنوی(لقمه‌های راز) تناول کند.
    "اندرون از طعام خالی دار، تا در او نور معرفت بینی". همچنین بسیار اشاره شده است به سخن پیامبر (ص) که وجود انسان همچون نی‌ئی است که اگر درونش تهی شود، آنگاه صدایش در می‌آید. بطورکلی توصیه به خالی نگه داشتن شکم برای تزکیهء روان توصیه‌ای مفید است و انسانی که دائماً معده‌اش مملو از غذاست، کمتر لطافت روحی را حس می‌کند.
    اما منظور از "لقمه‌های راز" چیست؟ غذای معنوی‌ئی که با پرهیز از خوردن غذای ظاهری می‌توان از آن بهره‌مند بود، چیست؟
    □□□
    ـ لقمهء راز چیست؟
    این چه نوع غذایی‌ست که با پرهیز از خوراک خوردن و نیز پرهیز از خوراک فکر (و تحقق سکوت)، نصیب انسان می‌شود؟
    مولانا در بسیاری ابیات در مثنوی و غزلیات شمس، اشاره می کند که انسان تنها این جسم نیست و اصالت انسان روان اوست. روان انسان، همچون جسم، نیاز به غذا دارد. اگر از این غذا تناول نکند، رنجور و بیمار می‌شود. قوت و غذای اصلی انسان نور است!
    قوت اصلی بشر نور خداست
    قوت حیوانی مر او را ناسزاست

    لیک از علت در این افتاد دل
    کاو خورد او روز و شب از آب و گل

    قوت اصلی را فرامُش کرده است
    روی در قوت مرض آورده است
    می‌فرماید انسان متاسفانه غذای اصلی خودش را فراموش کرده و رو به غذایی آورده که شایستهء روانش نیست("ناسزاست"). غذایی که شایستهء روان ما نیست و متاسفانه ما از آن، "روز و شب" تناول می‌کنیم، غذای نفس است. افکار یاوه و بیهوده‌ای است که ما دائماً انرژی‌مان را صرف آنها و برای آنها تلف می‌کنیم. باید از این غذا برید. از این یاوه‌اندیشی‌ها دست کشید:
    لب فروبند از طعام و از شراب
    سوی خوان آسمانی کن شتاب
    اگر ما لب از این "قوت حیوانی"، از این "طعام و شراب" فرو ببندیم، بر سر سفره و خوان آسمانی که نور بر روی آن چیده‌اند و آمادهء خوردن است خواهیم نشست. خوانی که بر آن نور سرو می‌کنند، غذای آسمانی، غذای اصلی ما انسان‌ها.
    خاطرم هست مدتی بنا به کاری، ماه‌ها مجبور بودم دور از تهران و در شهرستانی زندگی کنم. در خلال این اقامت دور از وطن، هر از گاهی به تهران می‌آمدم و بعد از چند روز دوباره به شهرستان برمی‌گشتم. دو سه روزی که تهران بودم، مادرم غذاهایی که دوست داشتم را برایم درست می‌کرد و سعی می‌کرد از لحاظ تغذیه به من برسد.
    مادر اصلی و پرورندهء اصلی انسان، غذای اصلی انسان را به او می‌دهد و اینکه نام "ضیافت الله"، "میهمانی خدا" را بر ماه رمضان نهاده‌اند بی‌ارتباط با این موضوع نیست. با تحقق روزه، روان ما انسان‌ها در حقیقت به پیش آن مادر اصلی می‌رود و آن مادر می‌داند چه غذایی برای ما درست کند و بدهد که از لحاظ تغذیه غنی شویم.
    نورخواری یکی از اشاره‌های مکرر مولاناست:
    من سر نخورم که سر گران است
    پاچه نخورم که استخوان است

    بریان نخورم که هم زیان ا‌ست
    من نور خورم که قوت جان است
    □□□
    " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون"
    مپندارید آنانکه در راه خدا کشته شدند مرده‌اند بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند
    آن، غذای خاصگان دولتست
    خوردن آن بی گلو و آلتست

    در شهیدان یرزقون فرمود حق
    آن غذا را نی دهان بُد، نی طبق
    □□□
    گر تو این انبان ز نان خالی کنی
    پر ز گوهرهای اجلالی کنی
    آقای کریم زمانی در کتاب شرح جامع مثنوی ذیل این بیت نوشته است:
    "اگر تو انبان درونت را از نان و طعام مادی و دنیوی، خالی نگه داری، درونت از گوهرهای گرانقدر معرفت و یقین انباشته گردد."
    مرحوم محمدتقی جعفری در کتاب نقد و تحلیل مثنوی اینگونه نوشته است:
    "]با وجود[ این غذاهای حیوانی که تمام شخصیت تو را به خود خریده است، و خود را از این مواد حیوان ساز پر کرده‏ای، چگونه می‏توانی روح خود را از گوهرهای گرانبها پر کنی؟ جان انسان مادامی که در مهد طبیعت است، شیر ماده طبیعت تاریک را می‏خورد که اگر تکاپویی برای تکامل صورت نگیرد، ناچار این غذا و این شیر، تو را شیطانی و پلید خواهد ساخت.
    )) اگر از این شیر خود را کنار بکشی، آن گاه جان تو در غذاهای روحانی با فرشتگان انباز خواهد گشت. ))"
    و مرحوم فروزانفر در کتاب شرح مثنوی شریف برای این بیت و بیت بعدی‌اش اینطور آورده‌ است:
    "( ۱۶۳۹) گر تو این انبان ز نان خالی کنی پر ز گوهرهای اجلالی کنی‏
    (۱۶۴۰) طفل جان از شیر شیطان باز کن بعد از آنش با ملک انباز کن
    ـ انبان:کیسه‏ی بزرگی که زاد سفر و دیگر چیزها در آن ریزند، مجازاً، معده و شکم.
    ـ شیر شیطان: بکنایت، لذات نفسانی و شهوت خصوصاً، هر چه برای حظ نفس خورند یا پوشند یا کنند.
    گرسنگی و جوع، نزد صوفیان یکی از ارکان مجاهده و ریاضت است، محمد غزالی احادیث بسیار از گفته‏ی حضرت رسول(ص) و اقوال متعدد از طریق صوفیان نقل کرده است، همچنین ده فایده برای گرسنگی بر شمرده که اهم آنها سلامت مزاج و آمادگی ذهن برای تفکر است. سهل بن عبد الله تستری از مشایخ بزرگ صوفیه در این ریاضت، سخت قوی و صبور بوده و آن را پایه‏ی اصلی سلوک شمرده است، مولانا نیز گرسنگی را می‏ستود و خود گرسنگی می‏کشید، افلاکی در چند مورد از این روش که مولانا در آن ورزیده بود سخن می‏گوید. بعقیده‏ی صوفیه سیری و پرخوری علاوه بر آن که بر حاجت سالک می‏افزاید و از فراغتش می‏کاهد، شهوت جنسی را بر می‏انگیزد و آن شهوت برای آن که وسایل در دسترس داشته باشد حب جاه را تحریک می‏کند و از آن، خودپرستی و دشمنانگی و حقد و حسد و دیگر صفتهای ناپسند جوشش می‏گیرد و راه درست آنست که هم از آغاز سالک سیر نخورد و گرسنگی بکشد تا شهوت در وجودش نیرومند نگردد."
    چنانکه قبلاً نیز گفته آمد تعبیرهای "انبان"، "نان"، "طعام" و ... در سطوح مختلف قابل بررسی هستند. فعلاً در سطح اول در حال بررسی این ابیات هستیم. پس: اگر شکمت را از غذا و طعام خالی کنی، روح و روانت از گوهرهای اجلالی نور و معرفت پر خواهد شد. با خالی کردن این، آن را پر می‌کنی! سخنی (بگمانم) از پیامبر(ص) نقل شده است به این مضمون که انسان همچون نی است که تا درونش تهی نشود، صدایش در نمی‌آید. (که البته این حدیث نیز قابل تاویل و بررسی در سطحی دیگر نیز هست.)
    طفل جان از شیر شیطان باز کن
    بعد از آنش با ملک انباز کن
    "شیر شیطان" را از شرح مثنوی شریف بقلم مرحوم فروزانفر خواندیم. کمی بیشتر روی آن تامل کنیم.
    □□□
    طفل جان از شیر شیطان باز کن
    بعد از آنش با ملک انباز کن
    در این بیت، مولانا جان و روان را به طفل تشبیه کرده است. چنین تشبیهی را در دیگر ابیات و تمثیلات مثنوی نیز می‌بینیم. مثلاً داستان کودک حلوافروش یا داستان شخصی که سبیلش را هر روز با دنبه چرب می‌کرد(که داستان بسیار زیباییست).
    تشبیه جان و روان انسان به کودک از چند جهت قابل بررسی است. یکی اینکه کودک پاک است. دوم آنکه کودک ساده است، ناقلا و بدجنس نیست، حیله نمی‌کند. سوم آنکه خام است. این وجوه تشابه کودک و جان و روان انسان است. روان انسان نیز در اصالتش پاک است، ساده و بی غل و غش است و نیز ناقلا و بدجنس و حیله‌گر نیست. کودک درون ما انسان‌ها اگر گرفتار آلودگی‌های محیط (از بعد روانی و نیز ذهنی) نشده باشد، اگر دراکولای محیط و جامعهء آلوده خون او را نخورده باشند، اگر روان وی بجای شیر نور از شیر شیطانی نفس تغذیه نکرده باشد، در ذات و اصل خود بسیار زیبا، باشکوه، آرام، عمیق و پاک و ساده است.
    ما همه از دوران کودکی‌مان، دوران نورانی بودن همه چیز، حداقل خاطره‌ای تاریک‌روشن داریم. دنیا زیبا بود و درخشان. "چون چشممان به هر چیز می‌افتاد، آن را همچون شیر تازه می‌نوشیدیم". "یادم آمد یک روز دیرین گردش یک روز شیرین توی جنگلهای گیلان شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک می‌پریدم از لب جو ...." و با دنیا "داستان‌های نهانی و رازهای زندگانی" رد و بدل می‌کردیم. چگونه شده است که روان ما اکنون چنان حالتهایی را از دست داده است؟! آیا دنیای بیرونی ما عوض شده است؟
    □□□
    چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟
    امتحان کن چند روزی در صیام

    چند شبها خواب را گشتی اسیر؟
    یک شبی بیدار شو دولت بگیر
    شب‌زنده‌داری نیز یکی از توصیه‌های سلوکی است. هنگام شب به علت دوری از مشغولیت‌هایی که انسان در طول روز روان خود را به آنها گرفتار (و بعضاً تخدیر) کرده است، این فرصت هست که انسان به نقد حال کنونی خود از نزدیک نگاهی بیاندازد و دمی با خودش باشد. بودن با انسان‌های دیگر در طول روز، بعضاً احساس رقابت و جلو زدن و برتری یا خصوصیت‌های دیگر نفس را در انسان زنده می‌کند اما در شب بخاطر دور بودن از چنین محیط‌هایی انسان می‌تواند با درون خود نیز صادقانه روبرو شود و در سکوت، با خودش باشد.
    یک شبی بیدار شو "دولت بگیر":
    "دولت گرفتن": دولت به معنی دارایی و ثروت است. اما در اینجا بمعنی مجازی(و از نظری حقیقی!) آن بکار رفته. یعنی از دارایی معنوی و روانی برخوردار شدن. "... دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"
    روح انسان در اثر شب‌زنده‌داری و سحرخیزی(سهر) غنا، ثروت و دولت پیدا می‌کند و فرد احساس سبکی و شعف درونی دارد.
    هرجا که دری بُوَد به شب دربندند
    الا در دوست را، که شب بگشایند!

    آفتاب

  6. #36
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    مولانا جلال الدين بلخي به روايت مولانا شمس الدين تبريزي
    ما مشتاقان شعر و انديشۀ مولانا جلال الدين بلخي ثم رومي، چه بسيار که از شمس تبريزي شنيده ايم و از شيفتگي وبي قراري مولانا در فِراق وي داستانها خوانده ايم. تاجايي که ديوان خداوندگار را به نام ديوان شمس مي شناسيم و در سراسر اين کتاب شورانگيز جاي پاي اين محبوب جاودانۀ مولانا رابه روشني ، رد يابي مي کنيم.درمثنوي معنوي جلوه هاي او را گواهيم وياد کرد هايي از وي مي خوانيم و کتاب منثور فيه مافيه را نيز از نام او تهي نمي يابيم.

    اين مرد کيست که اورا سلطا ن الا وليا ي والواصلين،تاج المحبوبين،قطب العارفين، فخر

    الموحدين،آيۀ تفضيل الآولين علي الآخرين،حجت الله علي المؤمنين،وارث الانبيا و المرسلين خوانده اند؟

    اين مرد کيست که مولانا او را خسرو اعظم،خداوند خداوندان اسرار، سلطان سلطا نان جهان،شمع نه ـ فلک،بحر رحمت،مفخر آفاق، خورشيد لطف ،روح مصورو بخت مکرر، ناميده است؟ (1)



    چو نام باده برم آن تويي و آتش تو

    و گر غريو کنم در ميان فريادي

    بيا تو مفخر تبريزشمس تبريزي

    مثال اصل که اصل وجود و ايجادي

    مولانا ،شمس را آفتاب مي خواند؛ بادبان کشتي وجود مي نامد، ؛جان جان جان مي گويدش ووجود غريبي ميخواند که در گيتي چنو نميتوان يافت:

    وجود غريبي در جهان چون شمس نيست



    مولانا اوزا نوري مي داند که به موسي مي گفت پروردگارمنم



    تو آن نوري که با موسي همي گفت

    خدايم من ، خداي من خدايم

    فقط در اين بيت نيست که مولانا اورا تامقام خدايي برمي کشد ؛ بل در بسا از غزلهايش به گونۀ عريان تري، شمس را در چنين جايگاهي مي نشاند:



    از در بلخ تا به روم نغمۀ هايهوي من

    اصل کجا خطا کند شمس من و خداي من



    مولانا، شمس را معشوق خضر ميداند و از وي نقل شده است که « بر در حجرۀ مدرسه هم به دست مبارک خود نبشته است که مقام معشوق خضر عليه السلام» (2)

    سلطان ولد ـ فزند مولانا ـ شمس را معشوق، سلطان اوليا، خسرو واصلان و قطب الاقطاب مي داند ؛ اورا به خضر مانند مي کند و پدرش را به موسي :



    خضرش بود شمـــــــس تبريزي

    آن که با او اگر در آميزي

    هيچ کس را به يک جوي نخري

    پرده هاي ظلام را بدري

    آن که از مخفيان نهان بود او

    خسرو جمله واصلان بود او



    شناخت اين مرد کار سهلي نيست ؛ او دريا ي بيکراني از آموخته هاو تجربه هاست، جهاني از اسرار و ابهام است .سخنراني است آتشين و سحر آفرين که با بيان جادويي خويش جان وجهان مخاطب را شعله ور مي سازد و بيهوده نيست که خداوندگار نيزبه کساني که مدعي اند شمس ملک داد تبريزي را ديده اند و شناخته اند؛ با طعن گزنده يي چنين نهيب مي زند:

    « اين مردمان مي گويند که ما شمس الدين تبريزي را ديديم . ما او را ديديم.اي غر خواهر کجا ديدي. يکي که بر سر بام اشتري را نمي بيند مي گويد که من سوراخ سوزن را ديدم و رشته گذرانيدم . خوش گفته اندآن حکايت را که خنده ام از دو چيز آيد ـ يکي زنگي که سر هاي انگشت سياه کند ياکوري که سر از دريچه بدر آورد» (3)



    با دريغ، شناسنامه يي را که ما از شمس در دست داريم؛ مغشوش ، آشفته و آکنده ازابهام است

    تا جايي که کساني را بدين انديشه فروبرده است که در موجوديت وي شک و ترديد روادارند.

    شايد در باب شناخت وي همان جملات معروف خودش بسنده باشد که باري در بارۀ خويشتن گفته

    بود:

    « آن خطاط سه گونه خط نوشتي، يکي او خواندي لاغير؛ يکي هم او خواندي هم غير و يکي نه اوخواندي ونه غير او. آن منم که سخن گويم ، نه من دانم و نه غير من» ( 4).

    ابهام در شناخت وي آنگاه دشوار تر مي نمايد که مي گويد:

    « مرا رسالۀ محمد رسوال الله سود ندارد؛ مرا رسالۀ خود بايد، اگر هزار رساله بخواني که تاريکتر شوم» (5)

    شمس مرديست که از دنياي محدود قيل و قال به جهان پهناور و گستردۀ وجد وحال، پاي نهاده است.

    محضر متکلمان، فقيهان و عارفان پرشماري را درک کرده است و گمشده اش را نيافته است تا اين که شهرها و بيابان هاي دراز رامي کوبد که گمشده اش را در قونيه باز يابد. اين افسسانه يي را نيز بدين گونه پرداخته اند:

    « .. سالها بي سر و پا گشته، گرد عالم مي گشت و سياحات مي کرد تا بدان نام مشهور شد که

    شمس پرنده اش خواندندي؛ مگر شبي سخت بي قرار شده ، شورهاي عظيم فرمود و از

    استغراق تجليات قدسي، مست گشته در مناجات مي گفت: خداوندا مي خواهم که از محبوبان مستور خود يکي را به من بنمايي . خطاب عزت در رسيد که آنچنان شاهد مستور و وجود پر جود مغفورکه

    استدعا مي کني همانا که فرزند دلبند سلطان العلماء بها ولد بلخي است. گفت : خدايا ديدار مبارک اورا به من بنماي! جواب آمد که شکرانه چه مي دهي ؟ فرمود که سر را.... الهام شد که به اقليم روم روتا به مقصود و مطلوب حقيقي برسي. کمر اخلاص در ميان جان بست به صدق تمام و عشق عظيم جانب ملک روم روان شد » ( 6)



    اومرديست پرخاشگر ، بي پروا وسختگير. شمس اهل نوشتن نيست؛ اهل تأليف و جستار و تحقيق نيست ؛ تنها ملفوظات اوست که مولانا و احباب وي را شيفتۀ خويش مي سازد ؛ ملفوظاتي که شعر گونه زيبا و دل انگيزاند.خودش گفته است:

    « من عادت نبشتن نداشته ام هرگز. سخن را چون نمي نويسم ؛ در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد» (7)

    ملفوظات شمس همان مقالات اوست که اينک در دست است و ان را گونگون ناميده اند.مقالات شمس گفته اند؛ کلمات و مقالات خوانده اند؛ معارف شمس و حتي خرقۀ شمس مسمي کرده اند و هنگامي هم که مولانا از« اسرار شمس » ياد مي کند غرض وي همين مقالات است.:



    مفخر تبريز تويي شمس دين

    گفتن اسرار تو دستور نيست

    مقالات هرچند گاهي پريشان ، درهم و آشفته مي نمايد؛ با آن هم کتابي است شور انگيز و آگاهي دهنده و در کنار آن انباشته از نکاتي نغز در بارۀ مولانا. سيماي مولانا در مقالات همان گونه تابنده و فروغناک است و تحسين بر انگيز که در تاريخ فرهنگ مان ، درعرفان اسلامي و در ادبيات پارسي دري نموده شده است .

    پيوندشمس و مولانا

    در مقالات همواره از پيوند تنگاتنگ اين دو سخن مي رود.از مهر و اشتياقي عاشقانه که آن دورادر هم پيچيده است و از محبتي که شمس به مولانا دارد.فريدون سپهسالار نخستين آشنايي آن دو را در سال 642 در قونيه ميدانند اماشمس ميگويد که شانزده سال پيش ازآن در دمشق مولانارا ميشناخته و سلامي ميان شان تعاطي مي شده است:

    « باکسي کم اختلاط کنم.باچنين صدري که همه عالم را غلبير کني نيابي.شانزده سال بودکه سلام

    عليکي بيش نميکردم ورفت» (8)

    جاي ديگري در مقالات که خود ومولانا را مطلوب و طا لب مي خواند باز هم به شناخت سالهاي دور اشارت مي راند:

    «ومطلوب شانزده سال پيش در روي دوست مي نگردکه طالب بعد از پانزده

    سال او را اهل سخن يابد» (9)



    افلاکي نيز نخستين رويارويي اين دو محبوب و مطلوب را در دمشق مي داند و همانندهمۀ رواياتش

    بدان رنگ اسطوره و کرامات مي بخشد:

    «همچنان منقول است که روزي در ميدان دمشق سير مي کرد؛ در ميان خلايق به شخصي بوالعجب مفابل افتاد؛چون به نزديک مولانا رسيد ، دست مبارکش را بوسيده کفت: صراف عالم مرا درياب!

    و آن حضرت مولانا شمس الدين تبريزي بود و تا حضرت مولانا بدو پرداختن گرفت ؛ در ميان غلبه ناپديد شد .» (10)

    ميدانيم که فصل نخستين آشنايي و مجالست شمس و مولانا پس از شانزده ماه ، بر اثر آزار و اذيتي

    که معاندان و حسودان بر شمس رواداشتند پايان مي يابد و شمس قونيه را به حسودان وامي گزارد و غيبت تلخي اختيار ميکند؛ او بعد ها از روزهايي که به او اهانت روامي داشتند ؛ کليد حجرۀ او را مي طلبيدند و قصد اخراج اورا داشتند با اندوه شگرفي ياد مي کند. هنگامي که مولانا در مي يابد که محبوب او در دمشق است، فرزند خلف خويش ـ سلطان ولد ـ را باکارواني به دمشق گسيل مي دارد تا به بهانه هاي شيرين و ترانه هاي زرين او را به قونيه باز آرند. زرو سيم نيز همراه مي کند و.نامه منظومي نيز به او مي نويسد و سوگند ميخورد که در نبود او جسم و جانش ويران گشته است.

    شمس به حرمت مولانا وبه پاس مهرباني هايش از دمشق بر ميگردد واعتراف مي کند که جز مولا کسي را در اين گيتي ياراي آن نبود که به قونيه اش بکشاند حتي پدرش و اين تنها مولانا ست که توانسته است وادار به بازگشتش کند.

    «کسي را تا شيخي صد هزار ساله رهست؛ اين نيز نيافتم الا مولانا را يافتم بدين صفت؛ و اين که باز مي گشتم از حلب به صحبت او بنا بر اين صفت بود .اگر گفتندي مرا که پدرت از آرزو از گور برخاست و آمدبه تل باشر جهت ديدن تو وخواهد باز مردن بيا ببينش،من گفتم بگو بمير چه کنم و از حلب بيرون نيامدمي الا جهت آن آمدم»(11)

    شمس نسبت به همسرش کيميا خاتون بسيار حسود است؛ در حقيقت به رغم مولانا که زنان را حتي در محافل سماع نيز رخصت حضور مي داد ؛ با بانوان سختگير است حتي آنان را در خور بسا از مقامها نمي داند( 12) همسرش را نيزاز ديگران پنهان ميدارد تا جايي که روا نميديدعلاء الدين پسر مولانا، نيزاز کنار حجله اش بگذرد؛ اما شمس کيميا خاتون را رخصت مي دهد تا از مولانا رخ پنهان نداردو بي نقاب بر اوظاهر شود:

    « زماني با مولانا توانم نشستن. اين حلال من به من از مولانا و از همه نزديکتر است؛حکم کردم که روي تو هيچ کس نخواهم ببيندالا مولانا»(13)

    جاي ديگر باز هم به محرم بود ن همسرش به مولانا اشاره مي راند و مولانا را در برابر خويش فرزندي مي پندارد که در کنار پدرش نشسته است:

    «نمي انديشي که اين راه رفتن من در اين خانه و زن خود را که از جبرييلش غيرت آيدکه در او

    نگرد؛ محرم کرده و پيش من همچنان نشسته که پسر پيش پدر نشيندتا پارهايش نان بدهداين قوت را هيچ نمي بيني »



    مقام و صفات مولانا

    در معارف شمس، مولاناانساني است والا ، هم در علم ، هم در سخن و هم در رفتار و کنش اخلاقي و

    عرفاني.او انسان برترست و چون در قاموس مولانا وشمس اصطلاح انسان کامل را نمي توان جستجوکرد پس ميتوان به تعبير خود مولانا او را مرد خدا ناميد. يعني آن که از آن سوي کفر و دين مي آيد:

    مرد خدا شاه بود زير دلق

    مرد خدا گنج بود در خراب

    مرد خدانيست زبادو زخاک

    مر خدا نيست ز نار و زاب

    مرد خدا عالم ازحق بود

    مرد خدانيست فقيه از کتاب

    مرد خدا زانسوي کفراست ودين

    مرد خدا را چه خطا و صواب( 14)

    شناسنامه يي را که شمس از اين مرد خدا به دست ميدهد ؛ لبريز از ستايش ، احترام ، تبجيل و قدرداني است. علي الظاهر چنين پنداشته مي شود که شمس مراد مولانا ست واو مريد وي ويا به عکس، مولانا مراد است و شمس مريد؛ در حالي که حقيقت امر، چيز ديگري است و پيوند عاشقانۀ آنان بسي فراتر از مريدي ومرادي است. اشتياق مولانا را درغزلهايش،در مثنوي ، در داستان هاي بي قراري وي در هنگام غيبت صغراو غيبت کبرا ي شمس ،نيکو مي دانيم.ديگر نه نيازي به بازخواني ازآنهاست ونه ياراي بازخواني هفتاد من دفتر اما عشق سوزان آميخته به ستايش شمس را فقط از مقالات وي ميتوان در يافت و از جملاتي که گاهي شفاف اند و گويا وزماني هم مبهم و آشفته. باآن که او يار عيار ورفيق حجره و گرمابۀ مولاناست با آن هم اين مولوي چنان عظيم و گسترده و کثير الوجوه است که شناخت وي حتي براي آدمي چون شمس نيز دشوار مي نمايد:

    « والله که من در شناخت مولانا قاصرم.درين سخن هيچ نفاق و تکلف نيست و تأويل.که من ازشناخت او قاصرم. مرا هر روز از حال و افعال او چيزي معلوم مي شود که دِي نبوده است.مولانا را

    بهترک ازين دريابيدتا بعد از اين خيره نباشيد ذالک يوم التغابن.همين صورت خوب و همين سخن خوب مي گويد »(15)



    شايد بتوان از همين چند جملۀ زيرين شمس که آزمندي و اشتياق، غرور ونياز ، بلند پروازي و خاکساري، با هم آميخته اند بتوان گمان زني کرد که تا چه مايه شمس به مولانا عشق مي ورزد:

    «سخن با خود توانم گفتن با هرکه خود را ديدم دراو،با او سخن توانم گفتن. تو ايني که نياز مي نمايي. آن تو نبودي که بي نيازي و بيگانگي مي نمودي؛ آن دشمن تو بود.از بهر آنش مي رنجانيدم که تو نبودي.آخر من ترا چگونه ر نجانم که اگر بر پاي تو بوسه زنم؛ترسم مژۀ من در خلد پاي تراخسته کند.»(16)



    از نگاه شمس ، مولانا شيخ است و سزاوار شيخي و لي خود بر آن نيست که خرقه دهد و مريد بر گزيند و مرادي کند . در مقالات در اين که مولانا شيخي را سزاوار است اشارات صريحي رفته است :

    « من خوداز شهر خود تا بيرون آمده ام؛ شيخي نديده ام. مولانا شيخي را بشايد اگر بکند الا خود نمي دهد خرقه. اين که بيايند به زور که مارا خرقه بده ، موي سر ما را ببر ، به الزام او بدهد؛ اين دگر است و آن که گويد بيا مريد من شو دگر » (17)

    مولانا جلال الدين مردي است فراتر از کيشها و طريقتها . طوفان خروشنده يي است که هرچه خس و خاشاک عصبيت و کوته بيني و تنگ نظري را بر سر راهش مي نگرد خشمگينانه مي روبد. ناقد بي پروايي است که طنز تلخ و گزنده اش رابر زاهدان ريايي و صوفيان ساده انديش در سراسر مثنوي نثار ميکند و تصوف متعارف روزگارش را چنين مي شناساند:

    صوفيي داني چه باشد اي لئام

    الخياطه اللواطه والسلام



    دانشي مردي است دگر پذير که اختلاف مؤ من و گبر ويهودرا برخاسته از نظرگاه آدمي مي داند او عاشق جگر سوخته يي است که پس از آشنايي با شمس ملکداد تبريزي ، کار عاشقان و خواهندگان خويش را نيز به صلاح الدين زرکوب و حسام الدين چلبي ميسپرد.

    بزرگترين صفتي که از مولانا در مقالات بر شمرده مي شود ؛ اطلاق ولايت به اوست که مقامي است بسيار بزرگ وسترگ و رسيدن بدان ، استعداد و مجاهدۀ فراوان ميطلبد و نيک ميدانيم که ولي در قاموس عرفاني چه بار معنايي عظيم دارد. در فرهنگهاي عرفاني ولايت و ولي بدين گونه تعبير شده است:

    « ولايت عبارت ازقيام عبد است به حق در مقام فنا از نفس خود و آن بر دو قسم است ـ ولايت عامه که مشترک است ميان تمام مؤمنان وو لايت خاصه که مخصوص است بر واصلان از ارباب سلوک که عبارت از فناي عبداست در حق و بقاي اوست به حق...اولياء الله معدن اسرار حق اند و مطلع بر غيب مکنونند و آنها را ترس نباشد که الا ان اوليا ء الله لاخوف عليهم ولاهم يحزنون »(18)

    در قرآن چندين بار کلمۀ ولي به تکرار آمده و خداوند خود را ولي مؤمنان خوانده است .

    گفته مي شود که ولايت از اين منظر بر دو گونه است ـ يکي ولايت تکويني و ديگري ولايت تشريعي که ولايت تکويني خاصۀ خداوند است . زين الاسلام عبدالکريم قشيري، صوفي نامبردار سدۀ چهارم و شيخ خراسان از قول استاد امام ابولقاسم براي ولي دو صفت بر مي شمارد :



    « استاد امام ابوالقاسم رحمهُ اللهُ گويد: ولي را دو معني است يکي آنک حق سبحانهُ و تعالي متولي کار او بودچنانک خبر داد و گفت و هو يتولي الصالحين و يک لحظه او را به خويشتن وانگذاردبل که او را حق عزّ اسمهُ در حمايت و رعايت خود بدارد. و ديگر معني آن بود که بنده به عبادت و طاعت حق سبحانه و تعالي قيام نمايد بر دوام و عبادت او بر توالي باشدکه هيچ گونه به معصيت آميخته نباشد اين هر دوصفت واجب بود تا ولي ولي باشد و واجب بود ولي را قيام نمودن به حقوق حق سبحانه وتعالي بر استقصاو استيفا ء تمام ودوام نگا ه داشت خداي اورا درنيک و بد.(19)

    « صوفيه براي ولايت و ولي اهميت خاصي قايل بوده اند.بعضي از آنها مقام ولايت را برتر از مقام نبوت دانسته اند ومدعي بود ه اند که نبي علم وحي دارد و ولي علم سر. ولي به سر چيز ها داند که نبي را ار آن خبر نيست.به اعتقاد صوفيه فرق بين نبي و ولي همان است که بين خضر بود و موسي. آزآ ن که خضر ولي بود وموسي نبي. خضرعلم لدني داشت و موسي از آن بي بهره بود .» (20)



    از آنجايي که اين عقيده به همين صورت کفر آميز به نظر مي آيد ؛ تعبير بديعي ازآ ن کردند تا از نظر مسلمانان قابل قبول باشد .گفتند که محمد ( ص) خود داراي دو جنبۀ نبوت وو لايت است اما جنبۀ دوم بر جنبۀ اول برتري دارد . نبوت داراي دو وجه است ـ وجهي به سوي خالق دارد و وجهي به سوي مخلوق. حا ل آن که ولايت يک وجه بيش ندارد؛ وجهي که تماماَ به جانب خدا معطوف است .» (21)

    گفته مي شود که همواره ولي وجود دارد و غالباَ اوليا مخفي اند ؛ در مثنوي معنوي مي خوانيم:



    پس به هر دوري ولي قايمست

    تا قيامت آزمايش دايمست

    پس امام حي قايم آن وليست

    خواه از نسل عمر يا از عليست



    « تعداد اوليا به عقيدۀ بعض صوفيه در هر عصر سيصد و پنجاه و شش کس است که از ايشان

    يکي از دنيا برود ديگري به جاي او مي نشيند اما اين اوليا مراتب و طبقات دارند ـ سيصد تنان،چهل تنان، هفت تنان، پنج تنان سه تنان و يک تن . اين يکي قطب است که به عقيدۀ صوفيه عالم به وجود او مي گردد... در تعداد اولياء و مراتب آنها البته اقوال ديگر هم بين صوفيه هست »(22)

    اکنون بشنويم با آن که شمس از مفهوم ولي وولي واصل در فرهنگ عرفاني فهمي گسترده دارد با آن هم مولانا را ولي مي خواند:

    « مرا يقين است که مولانا ولي خداست.مرا در اين هيچ سوگند طلاق ورونه آيد . اکنون دوست دوست خدا ولي خدا باشد . اين مقرر است » (23)

    جاي ديگر گويد که در خواب اورا هم صحبت يک ولي مي سازند واين ولي همان مردي است که در روم مي زيد:

    « به خواب ديدم که مرا گغتند ترا با يک ولي هم صحبت کنيم.گفتم کجاست آ ن ولي؟شب ديگر ديدم که گفتند در روم است.چون بعد چندين مدت بديدم گفتند که وقت نيست هنوز. الامورمرهونت باوقاتها. »(24)

    از شرايط ولايت، کرامات است.« ولي دوست خداست وفرستادۀ او است . ولي صاحب کرامت است

    و نبي صاحب معجزه .براي آن که به حريم نبوت تجاوز نشده باشد وحي در مورد اولياء نام ديگري

    گرفت و الهام يا وحي دل خوانده شد» (25)

    در مناقب العارفين همچنان ازوي منقول است که سيرت انبيا را در مولانا مي يافته است:

    «روزي حضرت مولانا شمس الدين تبريزي عظّم الله ذکرهُ در مدرسۀ مابرک فرمود که هرکه ميخواهد

    که انبيا را ببيند مولانا را ببيند.سيرت انبيا اوراست.آز آن انبياء که به ايشان وحي آمد نه خواب و الهام»(26)

    شمس انگار براي مسجل ساختن اين ادعا که مولانا ولي خدا ست کرامتي هم از او ذکر مي کند

    که ياد آور همان خوارق عاداتي است که افلاکي نظاير بي شمار آن را از مولانا در کتاب خويش ذکر مي کندو شيخ عطارچنين کرامات را در تذکرت الا وليا به صوفيان فراواني نسبت داده است. در مقالات مي خوانيم:

    « روزي در وعظ يکي برخاست ؛ سوال کرد که نشان اوليا کدام باشد ؟ او گفت آن باشد که اگربگويد چوب خشک را که روان شو ، روان شود . درحال منبر اززمين برکنده شد؛ دو گز به زمين فروبرده بودند.گفت : اي منبر ترا نمي گويم ؛ ساکن باش! باز فرونشست. خدا را بندگانند پنهان.»(27)

    شمس مولانا را ولي ميداند و اين والا ترين صفتي است که ميتواند کسي از اهالي عرفان نصيب گردد؛ افزون بر آن صفات ديگري براي وي بر مي شمارد که فهرست وار بدان مي بردازيم:

    مولانا در همۀ فنون در سراسر گيتي بي نظير است:

    « مولانا اين ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون ـ خواه اصول، خواه فقه وخواه نحو و در منطق با ارباب آن به قوت معني سخن گويد به از ايشان و خوبتر ازيشان ، اگرش ببايد و دلش بخواهد و ملامتش مانع نيايد .»

    افلاکي نيز در کتابش همينن عبارات را از شمس نقل ميکند.(28)

    مولانا که دانش هاي متداول روزگار خويش را يکسره فراگرفته بو د و در فقه و علوم شرعي نيز تا بدان پايه رسيده بو که باري مفتي شهر قونيه بو د در مرحلۀ دوم زندگانيش پس از تولد دوبارۀ روحي سحر کلام و نفوذ کلامش تا بدان مايه بود که سلطان و درويش را به شگفتي فرو مي برد تا جايي که شمس را با تمامي دانش و تجربه هايي که از سبر آفاق و انفس يافته بود نيز به تحسين وامي داشت:

    "سخن مولاناکه چشمبندي هست ، لاغ بود عظيم . اين سحر است دو کس نشسته اند چشم هر دو روشن. در اوسبلي نه ؛ غباري نه ، گرهي نه. دردي نه.اين يکي مي بيند. آن دگر هيچ نمي بيند . آري سخن صاحبدلان خوش باشد.تعلمي نيست ؛ تعليمي هست »(29)

    شمس که سخن يار خويشتن را تعليمي ميداند ؛ بعد ديگر سخن او راصريح من لدني مي انگاردکه گوينده اش در انديشۀآن نيست که که کسي را خو ش مي آيد يا نا خوش:

    « مولانا را سخني هست من لدني .مي گويد؛ در بند آن نه که کس را نفع کند يا نکد »



    مقايسۀ شمس با مولانا



    شمس در سراسر مقالات هر از گاه در انديشۀ آن است تا خويشتن را با مولانا بسنجد و همواره هم

    ضعف و نا تواني خود را در برابر آن مرد خدا آشکارا و بي پرده اذعان دارد؛ اگرچه مولانا فقط اهل لطف است اما در شمس لطف و قهر در هم اميخته است:

    « يکي گفت مولانا همه لطف است و مولانا شمس الدين را، هم صفت لطف است هم صفت قهر» (31)

    هرچند از اين جمله برتري مولانا نسبت و ي نوداراست اما در واقع اين تعبير ميتواند محتمل الضدين

    باشد زيرا در جاي ديگري از مقالات ميخوانيم که : او مرا موصوف ميکرد به اوصاف خداکه هم قهر دارد و هم لطف (32)

    مولانانيز در فيه مافيه قهر و لطف را از صفات خداوندي مي شمارد و ميگويد « و حق را دو صفت است قهرو لطف..انبيا مظهر اند هر دو را ـ مؤمنان مظهر لطف حق اند و کافران مظهر قهر حق.آنها

    که مقر ميشوند خود را درانبيا ميبينند و آواز خود از او ميشنوند و بوي خود را از او مييابند»

    (33)

    شمس خود مقر است که آميزه يي از جمال و زشتخويي نيز هست و پس ازبازگشت از سفر دمشق بر آن شده است تا هردو صفت خويش را بر مولانا، باز نمايد؛ در حالي که مولانا را فقط داراي جمال مي داند و بس:

    « مولانا را جما ل خوب است و مرا جمالي هست و زشتي هست.جما ل مرا مولانا ديده بود؛ زشتي مرا نديده بود.اين بار نفاق نمي کنم، و زشتي مي کنم تا مرا ببيند ـ نغزي مرا وزشتي مرا» (34)

    شمس از زبان ديگران نقل مي کند که مولانا از دنيا فارغ است اما شمس مال اندوزي ميکند

    مولانا اهل تسامح است و او سختگير. مولانا را غواص مي داند و خويش را بازرگان

    افلاکي نيز از زبان اوهمي مطلب را مي نگارد:

    « همچنان حضرت شمس الدين تبريزي فرمودکه امروز غواص درياي معاني مولاناست و بازرگان من شمس الدين تبريزي خلدالله برکتهما» (35)



    بگذاريد از ميان شماري از اين مقايسه ها جمله يي چند نمونه وار بر چينم:

    ـ من اگر از سر خرد شوم و صد سال بکوشم ده يک علم و هنر او حاصل نتوانم کرد ( مقالات دفتر دوم صفحۀ 132،)

    ـ اين چنين صدري که به علمها افزون از من . صد سجده کند من يکي او را نکنم. اگر بر منبر روم يک کلمه بگويم همه بر من بخندند ... خدا مرا شايستۀ آن گرداند که بر آن رو بوسه دهم.. مرا لايق آن گرداند.( همانجا ص144) . جاي ديگر گويد:

    من مرادم اما مولانا مراد مراد

    ميگويند که تصوف اقوال نيک است ؛ افعال نيک است ؛ اخلاق نيک است ومعارف. بنگريد که شمس در باب اين صفات د روجود مولاناچگونه مي انديشد و چگونه او را خدا گونه مي انگارد:

    « اگر از توپرسند که مولانارا چگونه شناختي؛ بگو از قولش مي پرسي : انما امره اذااراد شيأان يقول له کن فيکون.و اگر از فعلش مي پرسي: کل يوم هو في شأان. و اگر از صفتش مي پرسي ـ قل هو الله احد. واگر از نامش مي پرسي ـ هو الله الذي لا الله الا هو عالم الغيب و الشهاده و هو الرحمن الرحيم. و اگراز ذاتش مي پرسي ـ ليس کمثله شيء و هو السيع البصير» ( 36)

    اين چنين است تصويري که شمس تبريزي از محب و محبوب خويش مولانا جلال الدين بلخي نقاشي ميکند.

    در پايان اين نمط سخني از خاور شناس، عرفان پژوه و دوستدار مولانا بشنويم که شمس و مولوي را چگونه يافته و دريافته است:

    «ملاقات شمس با مولوي در نوع خود بي همتا بوده است ؛ زيرا اين ملاقات ستايش مرسوم جمال حق

    در صورت فردي جوان نبود که در تصوف به منزلۀ عاملي الهام بخش رواج داشت؛ بلکه ملاقات دو صوفي کامل برخوردار از نيروي عظيم فردي بود. شمس با سقراط که بدون بر جاي گذاشتن هيچ نوشته يي ، الهام بخش گران بها ترين نوشته هاي افلا طون بود؛همانند شده است.او نيز جام شهادت را از دست کساني نوشيد که آتش دروني او را درک نکردند.شمس همچون بارقه يي بودکه آتش را در چراغ ا فروخت ؛ اين چراغ مولوي بود .»(37)

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــرويکرد ها:

    (1)مقالات شمس تبريزي .شمس الدين محمد تبريزي.تصحيح و تعليق محمد علي موحد،چاپ دوم،تهران:1377سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي،جلد اول ص. 20.

    (2)مناقب العارفين.شمس الدين احمد الاقلاکي العارفي. به کوشش تحسين يازيجي،چاپ سوم

    تهران:1375،چاپ آشنا .ص.349

    (3)فيه مافيه.مولانا جلال الدين محمد مشهور به مولوي. تصحيح بديع الزمان فروزانفر،چاپ ششم،تهران:1369چاپخانۀ سپهر،ص. 88.

    (4) مقالات. ج1.ص.272.

    (5)مقالات. ج1.ص.27.

    (6)مناقب. ص85.

    (7)مقالات. ج1.ص.117.

    (8)مقالات چ.1 ص29.

    (9)مقالات ج.2ص.165.

    (10)مناقب. ص. 82.

    (11) مقالات ج. 2. ص.158.

    (12)مقالات.ج. 2.ص. 157.

    (13)مقالات. ج.2.ص.111.

    (14) عرفان مولوي .دکتر خليفه عبدالحکيم، ترجمۀ احمد محمدي ، احمد مير علايي.تهران:،1375شرکت انتشارات علمي وفرهنگي،ص. 123.

    (15) مقالات. ج.1 ص.104.

    (16) مقالات ص. ؟

    (17) مقالات ج.1 ص. 158

    (18)فرهمگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني.دکتر سيد جعفر سجادي.چاپ سوم،تهران: 1362،کتابخانۀ طهوري.ص.492.

    (19) ترجمۀ رسالۀ فشيريه. تصحيحات و استدراکات بديع الرمان فروزانفر.چاپ چهارم،تهران: 1372.شرکت انتشارات علمي و فرهنگ.ص.426.

    (20) ارزش ميراث صوفيه.دکتر عبدالحسين زرين کوب.چاپ دهم،تهران:1380.ص.91.

    (21) عرفان مولوي. ص. 214.

    (22) ارزش ميراث صوفيه. ص.92.

    (23) مقالات ج.2.ص.180.

    (24) مقالات .ج.2. ص.162

    (25) عرفان مولوي. ص. 114.

    (26) مناقب ص. 292.

    (27) مقالات. ج.1.ص..285.

    (28)مناقب .ص. 295.

    (29) مقالات ج.1.ص .112.

    (30) مقالات. ج.2. ص. 169.

    ( 31)مقالات. ج.1. ص.73.

    (32)مقالات ج.1. ص.394.

    ( 33)فيه مافيه. ص.220.

    (34) مقالات ص. 74.

    (35)مناقب. ص. 314.

    (36)مولانا و طوفان شمس. عطا ءالله تدين.تهران: 1372،انتشارات تهران. ص.307.

    (37)شکوه شمس. آن ماري شيمل.مترجم حسن لاهوتي.چاپ چهارم،تهران:1382.شرکت انتشارات علمي وفرهنگي .ص.44.

  7. #37
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  8. #38
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض رومى در موسيقی غرب

    نادر خليلی، پژوهشگر و مترجم ايرانی مقيم آمريکا در ديباچه برگردان گزيده ای از اشعار مولانا جلال الدين بلخی رومی به زبان انگليسی "فواره آتش" می نويسد:

    "بسياری از فارسی زبانان با اين نظر موافق خواهند بود که حافظ، بزرگترين شاعر پارسيگو است، اما يکايک مترجمان در برگردان اشعار حافظ به زبان انگليسی به حد کافی کامگار نبوده اند... امروزه در غرب جلال الدين رومی سرشناس ترين شاعر فارسی زبان است. برخی از فارسی زبانان هم رومی را برترين شاعر زبان خود می دانند، اما اگر منظور برتری در کمال بيان است، نه در معنای کلام، نظر خيلی ها تغيير خواهد کرد."

    "کامروايی مولانا در غرب به دليل بی کرانگی زبان و بيان او نصيبش شده است. او حرف مهمی برای گفتن دارد و آن را بدون گرفتاری در قيد و بند زيبايی و پيچيدگی های زبان و فرهنگ فارسی بيان می کند. برای ارج گذاشتن به مولانا به عنوان يکی از بزرگترين استادان معنوی، نيازی نيست که خواننده از دوستداران شعر باشد."

    با اين نظر آقای خليلی بسياری از افراد آگاه به آثار و افکار رومی نيز موافق اند. اما اکثر آنها معتقدند که همانا شاعرانی چون کولمن بارکز و روبرت بلای (که هيچ کدام فارسی نمی دانند) توانستند رومی را در آمريکا بشناسانند و او را بر مسند بلندی بنشانند که اکنون می بينيم. شاعران معاصر آمريکايی اکنون غبطه می خورند و تلاش می کنند در يابند که چه گونه يک شاعر فارسی زبان هشتصد ساله توانسته است پر خواننده ترين شاعر در زبان انگليسی شود.

    پيوند نزديک ميان شعر و موسيقی امری بديهی است. محبوبيت ادبی مولوی، پای او را به حيطه موسيقی غرب نيز کشاند و اکنون ده ها شعر مولانا به زبان انگليسی وردِ زبان هنرمندان غربی است.

    "هديه عشق" از معروف ترين آلبوم های موسيقی است که بر مبنای اشعار مولانا ساخته شده است. "ديپاک چوپرا"، روانکاو و نويسنده هندی تبار آمريکايی موفق شد ستاره های ادب و موسيقى چون مدونا، کولمن بارکز، دمی مور، گلدی هون، مارتين شين و لورا دی را گرد هم آورد و اين آلبوم را ضبط کند. "فيليپ گلاس"، از معروف ترين آهنگسازان آمريکا هم بر پايه ترجمه کولمن بارکز موسيقی هايی ساخته است.

    در پی آن آوازخوانان و آهنگسازان کمتر معروف هم دست به کار شدند و رومی را - آن گونه که خودشان می شنيدند - در آهنگ هايشان سرودند. تارنمای يو تيوب سرشار از نماهنگ های انگليسی بر مبنای اشعار مولاناست.

    برخی هم تصميم گرفتند نتيجه زحماتشان را در شکل لوح فشرده (CD) وارد بازار کنند، به مانند "کريگ رايس" متخلص به "راماناندا"، آهنگساز و آوازخوان مقيم شهر "سدونا"ی ايالت آريزونای آمريکا. او در لوح فشرده "زبان رازآميز" با استفاده از هنرمندان شهرش هشت آهنگ ضبط کرده است که برخی آب و رنگ هندی دارد. خود او می گويد که دليل آن شايد اقامت بلند مدتش در هند بوده است.

    "راماناندا" در باره نخستين احساسات ناشی از آشنايی اش با مولانا در اواخر دهه ١٩٧٠ ميلادی می گويد:

    "نخستين لحظات من با رومی لحظات هجوم آرامش و سکون به درون من بود. لحظاتی نرم و تاثيرگذار که من را به آواز خواندن واداشت و من ابياتی را که روی کاغذ نوشته بودم، با آهنگ سرودم. همه آهنگ های اين آلبوم همين گونه ساخته شد. کلام اين آهنگ ها همچنان در درون من می پيچد. در فضای ميان مفاهيم و اشراقات درونی آتشی شعله می کشد."

    راماناندا با اينکه از کولمن بارکز بابت تفسير شاعرانه اشعار مولانا سپاسگزار است، می گويد که اگر خود او فارسی بلد بود و مولانا را در زبان اصل می خواند، لابد قدرت آن آذرخش بيشتر می شد.

    از سوی ديگر، راضيه سلطانوا، استاد موسيقی در موسسه مطالعات خاوری و آفريقايی لندن، عمده ترين راز محبوبيت فوق العاده مولانا در غرب را در سرشت تصويری و آوايی اشعار رومی می داند:

    "به نظر من، نيروی عاطفی و جذبه ای تصويرهای عشق در اشعار مولانا به ويژه به خوانندگان تک نواز محلی (هنرمندان گونه يا ژانر "کانتری") کمک کرد و به آنها الهام داد که آثار تازه بيافرند... هنرمندانی چون مدونا و گلدی هون يا دونا کاران در ژانر های مشخصی دست به کار اند. اما در همه اين ژانر ها، اعم از پاپ و کانتری موزيک، علاقه ای به نحوه بيان کاملا آزاد و موزون و مرموز و افسونگرانه عشق همواره وجود داشته است. به خصوص وقتی که شعر به مانند اشعار مولانا استعداد رقصی هم داشته باشد و حرکات موزون دست و پا و بدن و کل وجود انسان را هم در بر بگيرد. از اين رو موسيقی غرب به رومی رو آورد."

    اما بانو سلطانوا نيز سهم ترجمه کامگارانه آثار مولانا به زبان انگليسی را در درخشيدن شاعر هشتصدساله پارسيگو در غرب اندک نمی داند:

    "مولانا از معدود شاعرانی است که اشعارش به خوبی به زبان انگليسی برگردان شده است. شاعران زيادی بودند و هستند که در ترجمه آثار رومی کوشيده اند و می کوشند. يکی از آنها روبرت بلای، شاعر و مترجم بسيار توانای آمريکايی است که حتا فارسی بلد نيست، اما برايش جالب بود که تلاش بکند زيبايی شگفت انگيز و چرخش مستانه در دايره حس خاصی را از اشعار ترجمه شده رومی به نحوی بهتر به همزبانانش منتقل کند. او در اين کار کامگار شد. ترجمه اخير روبرت بلای که در آمريکا منتشر شد، نشان می دهد که اشعار مولانا از يک سو همچنان جذاب است و از سوی ديگر، به اندازه ای پهناور و نو است که هر مترجمی می تواند در دريای آن غوطه بزند و با گوهری تازه بيرون آيد."

    بعيد نيست که پس از چندی مولوی که از طريق ترجمه خوب شعرش وارد جهان موسيقی غرب شده، اندک اندک به ساير بخش های زندگی هنری غربي ها هم نفوذ کند. کما اين که "عمر کاشماشيک" از فيلمسازان دست اول هاليوود، زمانی گفته بود که قصد دارد در باره زندگی مولانا فيلمی بسازد.

    اشعار مولانا به زبان انگليسی در نمايش مد "دانا کارِن" (بنيادگذار شرکت معروف "دی کِی اِن وای")، در حالی که برترين مانکن های غرب روی صحنه راه می رفتند، پخش شد.

    يک شرکت توليد کننده کارت های شادباش با کولمن بارکز تماس گرفته و به او پيشنهاد کرده بود که "روز جهانی مولانا" را تعيين کنند تا عشاق در آن روز مثل روز والنتين بهانه ای تازه برای تبريک همديگر داشته باشند.

    کوتاه سخن، نشانه هايی از جهانگير شدن مولوی را در زمينه های مختلف می توان مشاهده کرد که می تواند بيانی از اين بيت ها باشد:

    چه‌ تدبیر ای‌ مسلمانان‌ که‌ من‌ خود را نمی‌دانم‌
    نه‌ ترسا نه‌ یهودی‌ام‌ نه‌ گبر و نه‌ مسلمانم‌
    نه‌ شرقی‌ام‌ نه‌ غربی‌ام‌، نه‌ عِلوی‌ام‌ نه‌ سُفلی‌ام‌
    نه‌ ز ارکان‌ِ طبیعی‌ام‌ نه‌ از افلاک‌ِ گردانم‌
    نه‌ از هندم‌ نه‌ از چینم‌ نه‌ از بلغار و صغسینم‌
    نه‌ از ملک‌ِ عراقینم‌ نه‌ از خاک‌ِ خراسانم‌
    نشانم‌ بی‌نشان‌ باشد مکانم‌ لامکان‌ باشد
    نه‌ تن‌ باشد نه‌ جان‌ باشد که‌ من‌ خود جانم

    mowlanayear

  9. #39
    در آغاز فعالیت mahdiak48's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    16

    پيش فرض " مولانا " عشق اصلی را نزد خدا می داند

    غلامرضا اعواني (استاد دانشگاه ):

    " مولانا " عشق اصلی را نزد خدا می داند

    بيان "مولانا" بياني عرفاني است كه به زباني دقيق و لطيف در آمده . ازنظر "مولانا" همه اوصاف كمال كه در عالم وجود داشته باشد، همه صفات خداوند هستند. از اين رو هر كاري كه انسان انجام مي دهد جلوه اي از خداست . مثلا زراعت هم كار خداست . زيرا خداوند در قرآن مي فرمايد :« آيا شما هستيد كه زراعت مي كنيد يا ما ؟» در واقع انسان هميشه نايب خدا در زمين است، در همه كارها هم از جانب خداوند نايب مي شود. همه صفات كمال صفات خداوند هستند، "مولانا" عشق را هم از اوصاف خداوند می داند. او عشق اصلي را نزد خدا و آن را بسان زرناب می داند. در حالي كه عشق انساني ما فقط زراندود است، "مولانا" مثالي مي زند مبني بر اينكه آتش سرخ است‌، نور آن سفيد است و چوب در حال سوختن هم منشا دود است. او معتقدست عشق ما دود دارد، در حالي كه عشق خدا پاك است.

    در نظر "مولانا" زر انسان جنبه حقانيت دارد ( عشق انسان تنها زراندود زر اصلي يعني خداست ).

    مولانا" معني شناسي است كه به حقايق و اسراري پي مي برد كه به انسان اختصاص دارد، خدا خود گفته است كه به انسان همه اسراسر را با قيد كل ها آموخته است.يعني حقايق همه اسرار الهي در انسان ظهور دارد.بنابراين او وجود جامع و الهي و مظهر اسم الله است.به گفته اعواني مراد "مولانا" اين است كه انسان نبايد به مرده وجود فاني دل ببندد، بلكه بايستي به وجود ازلي حضرت حق دل ببندد.

    از نظر حكما وجود مبتني بر عشق است خداوند در قرآن مي گويد:«همه موجودات زمين و آسمان در تسبيح خداوند هستند» . اين گفته ممكن است به نظر ما به زبان شعر نزديك باشد، ولي در حقيقت زبان وجود است، همه حكماي قديمي هم زبان وجود را مبتني بر عشق دانسته اند.

    "ارسطو" فيلسوفي استدلالي و واضح منطق است، او با اين وجه استدلالي خداوند را غايت همه اشياء و معشوق همه اشياء و موجودات گفته است.

    ا صحبت درباره انسان شناسي "مولانا" بسيار گسترده است. اما درباره عقل و عشق نزد باید بگویم: مولانا عقل را بر جزيي و كلي تقسيم مي كند، عقل كلي نزد او همان عشق است ،"مولانا" از عقل مكتسبي و قراردادري هم سخن مي گويد. نزد مولانا آنچه با عشق تضاد دارد، عقل جزئي و دنيايي است كه منكر عشق مي شود.

  10. این کاربر از mahdiak48 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #40
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    فهرست


    1. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    2. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    3. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    4. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    5. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    6. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    7. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    8. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    9. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    10. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    11. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    12. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    13. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    14. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    15. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    16. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    17. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    18. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    19. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    20. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    21. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    22. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    23. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    24. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    25. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    26. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    27. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    28. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    29. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    30. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    31. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    32. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    33. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    34. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •