تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 9 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 82

نام تاپيک: مولانا جلال الدين محمد بلخي ( مولوي )

  1. #11
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    از مقامات تبتل تا فنا
    زندگی مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک با اعيان و اكابر ادب را با غرور و دلسوزي را با گستاخي مي آميخت ،در معامله با فقرا و ضعيفان هرگز تواضع و شفقت را از خاطر نمي برد .با ياران خويش هماره با دوستي ودلنوازي سلوك مي كرد و جز به ضرورت تنبيه و ارشاد ،از آنها رنجيدگي نشان نمي داد .هيچ كس به اندازه او قدر دوستي را نمي دانست و هيچ كس مثل او با دوستان خويش يكرنگ وعاري از ريب و ريا نمي زيست .دوستي براي او عين حيات و در واقع عين روح بود .بدون دوستي انسان در ظلمت خودي مي ماند .اين چيزي بود كه انسان را از خودي مي رهاند ،او را طاهر مي كرد .از خودنگري مي رهانيد و غير نگري را براي او وسيله رهايي از خودي ـكه در اوج حيات حيواني بود تعليم مي نمود .خود او در سلوك با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمي كرد.ادب براي او سنگ بناي تربيت روحاني بود .در نظام تربيتي او،كه بيشتر عملي بود تا نظري ،ادب در عين حال هم مصلحت محسوب مي شد و هم ضرورت .اخلاقي كه او آن را مبناي تربيت وسلوك ياران مي كرد از تواضع ادب شروعمي شد .تواضع خالي از مذلت و ادب مبني بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوك روحاني از مجاهده با نفس آغاز مي شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غريزه تجاوز جويي حيواني ممكن نيست ،لاجرم هر گونه سلوك در خط سير رهايي از خود تواضع انسان را مطالبه ميكند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلي او عبارت بود از عظمت كبريا-كبريا و عظمت سلطان العلمايي.
    اين طرز تلقي از انسان و عالم جهان بيني مولانا را بر غايت انسان ـدر واقع غايت انديشه كه جوهر انساني است.و همچنين بر تقدم آنچه مجرد انديشه اوست بر جميع عالم مبتني نشان ميدهدودر عين حال اشارت به تحولي كه دايم غير مجرد را مجرد و واقعيت محدود را به واقعيت مطلق تبديل مي كند به جهان هستي مولانا صبغه معني گرايي شديد و پويايي ديالكتيك قابل ملاحظه مي بخشد.بعضي صاحبنظران حتي كوشيده اند اين تحول ديالكتيك گونه مولانا را تقريري مشابه از انديشه يي كه در تعليم هگل آلماني هست فرا نمايند.
    اينكه هگل با چيزي از انديشه مولانا پاره هاي آشنايي داشته است نكته ايي ست كه لااقل دايرة المعارف فلسفي خود او در اين باب جاي ترديد باقي نمي گذارد ،اما قول مولانا در مقدمه و نتيجه بيش از آن با تعليم هگل فاصله دارد كه تصور ارتباطي بين آنها را قابل تأييد نشان دهد .
    دنيايي كه مولانا سير روحاني خود را،وتمام عالم تكامل مستمر و تحول بي وقفه خود را در آن طي مي كنند دنياي تحول است ،دنياي تنازع بين اضداد و تضد بين آكل ومأكول است .پس هر جند سلوك روحاني از تبتل حاصل مي شود ،لازمه آن قطع پيوند با عالم نيست با تعلقات است .سالك طريق اگر ملك عالم را هم در تسخير خويش دارد با چنان بي تعلقي بدان مي نگرد كه ملك عالم را لاشي مي يابد و از دست دادنش ذره اي دغدغه ونگراني در وي به وجود نمي آورد.
    مولانا عشقي را كه خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساري مي ديد از اين رو به همه ذرات عالم عشق مي ورزيد نگاه او گرم وگيرا بود ودر چشمهايش خورشيد پاره ها لمعان داشت.كمتر كسي مي توانست اين چشمهاي درخشان وان نگاه سوزان را تحمل كند .به كساني كه با اين حال،عاشقانه محو ديدار او ميشدند و چشم در چشم وي مي دوختند خاطر نشان مي كرد كه او همين جسم ظاهر نيست چيز ديگراست و لاجرم او آن جسمي كه به چشم ياران در مي آيد نيست ذوقي است كه در سخنان او مواعظ وامثال او ودر غزلهاي عاشقانه اوست و اين همه در باطن يارانش پرتو مي اندازد.
    خط سير و سلوك مولانا وخط سير حيات او تعبيري از تصوف بود اما اين تصوف با آنكه از بسياري جهات با آنچه در بين صوفيه عصر او هم رايج بود شباهت داشت از آنها جدا بود .در حوصله هيچ سلسله اي نمي گنجيد و با طريقه هيچيك از مشايخ عصر وآيين معمول در هيچ خانقاه زمانه انطباق پيدا نمي كرد .مولانا نه قلند بود،نه اهل طريقت اهل صحورا مي وزيد نه در طريق اهل سكر تا حد نفي ظاهر پيش مي رفت ،نه اهل چله نشيني و الزام رياضات شاق بر مريدان بود نه مثل مشايخ مكتب ابن عربي طامات را با نصوف دفتري به هم مي آميخت .وسعت نظر مولانا بيش از آن بود كه تصوف را به هيچ آداب و ترتيب خاص محدود كند.او دنيا را يك خانقاه بزرگ مي شمرد كه شيخ آن حق است و لو خود جز خادم اين خانقاه نيست . آستينهايش را چنانكه خودش يكبار به يك تن از يارانش گفته بود ،به همين جهت در مجالس سما بالا ميزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شيخ .اين طرز تلقي از خانقاه عالم از خادم وقت كه مولانا بود مي خواست به تمام واردان خانقاه وساكنان آن به چش مهمان عزيز نظر كند ،در عين حال از واردان وساكنان خانقاه كه همه طالب خدمت شايق صحبت يك شيخ واحد بودند طلب مي كرد كه هر جا ميرسند در هر مقام و مرتبه كه هستند ،به هر قوم و هر امت كه تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شيخ به خاطر شيخ يكديگر را به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در كيش را دستاويز تفوق جويي يابهانه زيادت طلبي نسازندچون به هر حال همه طالبان يك مقصد وعاشقان يك مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبير در بين آنها مجوس را با مسلمان،يهود را با نصراني و نصراني را با مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت كه لازمه برادري است در بين آنهابه نفرت كه جانمايه دشمني است تبديل شود،وبا وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهاي صليبي به نام ستيزه هاي قومي وكشمكشهاي مربوط به بازرگاني پامال تجاوزهاي جبران ناپذير گردد.
    تصوف مولانا درس عشق بود ،درس تبتل و فنا بود ،تجربه از خود رهايي بود از اين رو به كتاب ومدرسه و درس نيازي نداشت.از طالب فقط سلوك روحاني مي خواست –سلوك روحاني براي عروج به ماوراي دنياي نيازها وتعلقها.بدين گونه سلوك صوفيانه كه نزد مولانا ازقطع تلق آزاد ميشد تا وقتي به نقطه نهايي كه فناي از خودي است منتهي نمي گشت به هدف سلوك كه اتصال با كل كاينات ،اتصال با دنياي غيب ،و اتصال با مبدا هستي بود نمي رسيد .اما تبتل كه قطع پيوند با خودي بود نزد مولانا به معني تر ك دنيا در مفهوم عاميانه آن نبود .مولانا رهبانيت و فقر دريوزه گران را كه عوام صوفيه از كشيشان روم گرفته بودند تاييد نمي كرد.قطع تعلق به اين معني بود كه روح را از دغدغه وتشويش بيهوده ميرهانيد و بي تعلقي را شرط سلوك روحاني سالك نشان ميداد .مولانا ديانات الهي را در نور اوحدي ميديد كه از چراغهاي مختلف مي تافت و لبته بين نور آنها فرق واقعي نمي ديد .اين به معني هر چند قول به تساوي اديان را بالظروره متضمن نبود باري لزوم تسامح با اصحاب ديانات را قابل توجيه مي ساخت .
    با آنكه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشايخ خانقاه و ارباب سلاسل تعليم ميشد تفاوت داشت جوهر فكر و تعبير او از خط سير تصوف معمول عصر جدا نبود.تصوف او مثل آنچه امثال بايزيد و ذوالفنون و شبلي در خط آن بدوند مجرد سلوك بود ،او طالب عمل و سلوك مجاهده آميز و بدون وقفه بود.
    مولانا وقتي از اوج قله حكمت و همت كه موضع روحاني او بود به دنياي عصر مينگريست حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال ومنال با نظر حيرت وتاسف ميديد .در مشاهده احوال مردم دنيا مي ديد ايشان به هرچه تعلقي بيش از حد دارند با نظر عشق و تعظيم مي نگرند،بنده آن می شوند و در این عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند .اما او رهایی از این بند را برای هر کس در هر مرتبه ای که بود مایه آسایش می شناخت . سلوک اخلاقی در نزد او متضمن اعتدال و مرادف حکمت واقعی بود .به همین سبب توکل را تا حدی که در عمل به نفی کل اسباب منجر نشود توصیه میکرد .جبر را تا جایی که منافی درک وجدان در احساس مسئولیت نباشد مبنای عمل می شناخت .خیر وشر را نزد عامه با لذات و آلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی می خواند.عقل را که در احاطه بر اسرار الهی عاجزش می یافت در فهم نیک و بد حیات عادی قابل اعتماد تلقی میکرد .
    خود او با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و نیاز ،روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود الزام میکرد .خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ،و در غلبات خوف شبزنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند.انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعی نمی گذاشت.
    رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد ،نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس این نیاز روحانی بر میخیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز است.چون در همه حال هم ناظر به کمال است،البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در حد نهایت کمال هم هست و از اینجاست که عشق الهی را عشق حقیقی خوانده اند .
    نه فقط تعلیم مولانا در غزل و مثنوی این رهایی از تعلقات خودی را خط سیر تکامل روح عارف نشان می دهد بلکه حیات خود او نیز طی کردن این مقامات را مراحل خود او فرا می نماید. برای انقطاع از درس و وعظ آغاز مرحله تبتل بود که وی را از تعلقات خودی و از سوداهای جاه فقیهانه رهایی داد.عشق شمس انحلال خودی مظهر الهی بود –که منجر به آزمون فنایش گشت .فقر ترک اعتماد بر اسباب ،رقص تجربه رهایی از وقار و حشمت به خود بر بسته و سماع و شعر نفوذ در دنیای ماورای حس –دنیای غیب –بود و این همه سیر از تبتل تا فنا را برای او به تجربه شخصی در سلوک الی الله مبدل کرد. زندگی او درسالهای آرامش تبتل او را به مقام فنا منجر ساخت –دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت.

  2. #12
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    رحلت مولانا
    درسال672وجودمولانا به ناتواني گرائيد ودر بستر بيماري افتاد و به تبي سوزان و لازم دچار گشت و هر چه طبيبان به مداواي او كوشيدند و اكمل‌الدين و عضنفري كه از پزشكان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعي كردند، سودي نبخشيدتادر روزسكشنبه پنچم ماه جمادي‌الاخر سال672 روان پاكش از قالب تن بدرآمد و جان‌به‌جان آفرين تسليم كرد.
    اهل قونيه ازخردوبزرگ درتشييع جنازه ‌او حاضرشدند و حتي عيسويان و يهوديان در ماتم او شيون و افغان مي‌كردند. شيخ صدرالدين قونوي برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او ا برگرفته و با تجليل بسيار در تربت مبارك بر سر گور پدرش بهاءالدين ولد به خاك سپردند.
    پس از وفات مولانا،علم‌الدين قيصر كه از بزرگان قونيه بود با مبلعي بالغ بر سي‌هزار درهم بر آن شد كه بنائي عظيم بر سر تربت مولانا بسازد. معين‌الدوله سليمان پروانه كه از اميران زمان بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت كردوپنجاه هزارديگربه حوالت بدو بخشيد و بدين‌ترتيب تربت مبارك كه آنرا قبه خضراء گويند بنا شد و علي‌الرسم پيوسته چند مثنوي خوان و قاري بر سر قبر مولانا بودند.
    مولانادرنزد پدرخود سلطان‌العلماء بهاءالدين ولدمدفون است واز خاندان و كسان وي بيش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاك سپرده شده‌اند.
    بنا به بعضي از روايات،ساحت اين مقبره پيش ازآمدن بهاءالدين ولد به قونيه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدين كيقباد آن موضع را به وي بخشيد و سپس آنرا ارم‌باغچه مي‌گفتند.
    افلاكي در مناقب‌العارفين مي‌نويسد كه:«افضل‌المتأخرين نجم‌الدين طشتي روزي در مجمع اكابر لزيفه مي‌فرمودند كه در جميع عالم سه چيز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اول‌كتاب مثنوي‌است كه هردومصراع رامثنوي مي‌گفتند،دراين زمان چون‌نام مثنوي گويند عقل به بديهه حكم مي‌كند كه مثنوي مولاناست.دوم:همة علمارا مولانا مي‌گفتند،درين خال چون نام مولانا مي‌گويند حضرت او مفهوم مي‌شود. هركورخانه‌راتربت مي‌گفتند،بعداليوم‌چون يادتربت مي‌كنندوتربت مي‌گويند،مرقد‌مولاناكه‌ ربت است معلوم مي‌شود».
    پس از رحلت مولاناحسام‌الدين چلبي جا نشين وي گشت. چلبي يا چالابي كلمه‌اي است تركي به معني آقا وخواجه ومولاي من، واصل آن چلب يا چالاب به معني معبود ومولاوخدااست درتركيه غالبأاين لغت عنوان بر پوست تخت نشينان وجانشينان مسندنشيني مولانا اطلاق مي‌شود حسام ا لدين در683 هجري در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبي جانشين وي گشت .سلطان ولدكه مردي دانشمد وعارفي متتبع بود تشكيلات درويشان مريد پدرش را نظم‌وترتيبي تازه دادوبارگاه مولانارامركزتعلييمات آن طايفه ساخت. پس ازمرگ ودر 710 هجري پسرش اولو عارف چلبي جانشين اوشد. پس ازوي درسال720هجري برادرش شمس‌الدين اميرعالم پيشواي‌دراويش مولويه گشت .وي درسال 734 هجري در گذشت. درزمان اوخانقاه‌هاي فراواني دراطراف واكناف آناطولي براي دراويش مولويه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسه‌ومركزتعليمات صوفيان‌درآمدوزيارتگاه اهل معرفت ازترك‌وعرب وعجم گرديد .شمار چلبياني كه پس ازمولانا پياپي برتخت پوست درويشي اونشسته‌اند تا1927 به سي و دو تن ميرسد .دراين اين سال اين بارگاه تبديل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.
    تربت و مقبره مولانا
    تربيت مولانادرشهر قوانيه است .قوانيه كه اصلاكلمه يوناني است درآن زبان ايكونيومIconium آمده ودرآثار مورخان اثرجنگهاي صليبي به صور ايكونيوم Yconium و كونيوم Conium و استانكونا Stancona ذكر شده است وآن اسلام به شكل قونيه تعريب گرديده است .قونيه كه خودنام ايالتيدرمركز آناطولي است از طرف مشرق به نيغده واز جنوب به ايجل وآنتاليا واز مغرب به اسپرته وافيون‌واز جنوب‌غربي به‌اسكي شهرواز شمال‌به‌‌آنكارا محدوداست مقبره مولانا متشكل ازچندعمارت است كه بعضي ازآنها درعصرسلجوقي وبرخي‌درزمان سلاطين عثماني بناگرديده است .درآنجا تزييناتي از چوب و فلز و خطاطيهاي زيبا و قاليها و پارچه‌هاي قيمتي ديده مي‌شود .مقبره مولانا عبادتگاهي است كه درآن قبور بسياري ازكسان مولاناومريدان او قرار گرفته است.حجرات دراويش و مطبخ مولانا وكتابخانه نيز ملحق به اين بناست ومجموع آن به چندرواق تقسيم مي‌شود كه سبك همه رواقها گنبدي وشبيه يبگديگراست. صورت قبرها يي كه آن مشاهده مي‌شودهمه باكاشي فرش شده باپارچه‌هاي زربفت مفروش گرديده است. برروي صورت قبر پدر مولاناصندوقي‌ازآبنوس‌قرا رداردكه‌خودازشاهكاري هنري‌است موزه مولانانسبتاغني است وپرازاشياوآثارعصر سلجوقي وعثماني مي‌باشد اين موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد كوچكي و حجرات درويشان و رواقهايي پراز پارچه‌هاي زربفت وقالي است. بعضي ازاين رواقها به نسخه‌هاي خطي قديم اختصاص داده شده است .

  3. #13
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    مدخل بزرگ تربت مولانا:
    بارگاه مولانا رادر اصطلاح محل«درگاه» مي‌گويند اين بنادر1926 به صورت موزه اشياء عتيقه قونيه درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول قسمت غربي آن حجرات درويشان قرار دارد وديگر اطراف آنراديوارهااحاطه كرده است.مدخل موزه بزرگ ياباب درويشان‌ازطرف مغرب به‌سوي حياط موزه باز مي‌شود (شماره1 درنقشه ).درب ديگر به سوي حديقة‌الارواح گشاده مي‌شودكه سابقا گورستان بوده وامروزدروازه خاموشان نام دارد.دري نزديك حياط چلبيان به طرف شمال باز مي‌شود كه به باب چلبي معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حياطي مي‌گذردكه بامرمرفرش شده وداراي حوض و فواره و متوضا (وضوگاهي) است كه دورآنرا نرده كشيده ودر وسط آن فواره‌اي اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده استكه ازاطراف آن آب مي‌ريزددرآن طرف صحن حياط مولانا درست مقابل بارگاه اوحجره‌هايي وجودداشته كه بابرداشتن ديوارهاي بين آن، آنها راتبديل به تالارهاي طولاني كرده وموزه‌اي زيبا ترتيب داده اند كه در آنها كتابهاي خطي بسياروآلات وافرار درويشان و جامه‌هاي ايشان موجود است. دراين موزه قاليچه‌اي به شكل يك صحفه روزنامه ديدم كه از روي يك شماره روزنامه كه در قونيه به بهاي پنج ليره ترك منتشرمي‌شدزردوزي كرده بودند.بربالاي اين قاليچه روزنامه عنوان‌روزنامه‌قونيه چنين‌آمده‌است.(نومرو1)، محل ادارسي آقشهر نسخه سي بش لير، (ده محرم1319) بر بالاي قسمت غربي درب درويشان اين سه بيت به تركي آمده كه مربوط به سلطان مرادخان بن سليم خان است:
    شي سلطان مرادخان بن سليم‌خان يا پوب بوخانقلهي اوردي بنياد
    اولالر مولويلر بونده ساكــــــــــن اوقونيه هر سحر ورد اوله ارشاد
    گورب دل بو بناي ديد تاريــــــــــخ بيوت جنت اسا اولدي آباد
    مقبره مولانا
    كتابخانه‌هايي چنددر گرداگرد رواق مولانا قرار دارد كه از جمله كتابخانه دانشمند شهير و معاصر ترك عبدالباقي گل ـ پينارلي، و ديگر كتابخانه محقق معروف ترك جناب آقاي محمداندر Onder معاون نخست‌وزير و مدير كل اداره و سازمان فرهنگ و هنر كشور تركيه است.
    در قرائت‌خانه مولانا (شماره 3 درنقشه) كتابهاي دست‌نويس ومرقعاتي به خط خوش وجود دارد كه آنها را در جعبه آيينه‌هاي بلندگذارده‌اند. ازجمله نسخه‌هايي كه‌درآنجا مشاهده كردم چندنسخه مذهب به قطع‌رحلي‌مربوط به سالهاي 1278، 1288، 1323، 1367،1371ميلادي‌بودكه‌نسخه‌ ول‌مقارن با676هجري‌درقديمترين‌نسخ مثنوي‌كه‌به‌خط خطاطي به نام محمدبن عبدالله مي‌باشد. ديگرديوان كبيرمثنوي به قطع رحلي مربوط به سال1366ميلادي و ديوان سلطان ولد مربوط به سال 1323 ميلادي را در آنجا مشاهده كردم.
    دربالاي مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعليق برروي تابلويي نوشته شده«ياحضرت مولانا».سپس بربالاي مدخل رواقي كه به حرم وارد مي‌شود اين بيت پارسي از ملاعبدالرحمن جامي نوشته شده است:
    كعبة العشاق آمد اين مقام هر كه ناقص آمد اينجا شد تمام
    بردولنگه درورودي بارگاه مولانا كه از چوب ساخته شده و به سبك رومي منبت‌كاري گرديده عبارت «سلطان ولد»، و عبارت «الدعاء سلاح‌المومن»، و «الصلاة نورالمومن» نقر گرديده است.
    در نقره‌اي:
    ازقرائت‌خانه مي‌توان ازدرنقره‌اي به بارگاه مولانا واردشد. جناحين اين دربه قسمتهاي چهارگوش تقسيم مي‌شودواز چوب گردواست كه برروي آن روكشي از طلا و نقره كوبيده‌اند. بنا به كتيبه‌اي كه در آنجا موجود است اين در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزير اعظم دوره عثماني در 1599 ميلادي ساخته شده است.

    شبستان بارگاه مولانا
    از در نقره‌اي به تالار مركزي بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد مي‌شوند كه آنرا «حضور پير»‌خوانند. اين تالار با گنبدهايي پوشيده شده و قبور بسياري برصفه بلندي درآن قراردارد. قبة‌الخضراء يا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه). اين گنبددرست بالاي قبرمولانا قرارگرفته است. روي‌صفه درطرف چپ تالارزيرطاقديسهايي كه محوطه رابه دوقسمت سماع‌خانه ومسجدتقسيم مي‌كند، شش قبراست كه دردورديف قراردارند. اين قبورمتعلق به خراسانيان ودرويشاني است كه همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونيه آمده‌اند. گنبدي كه بالاي قبرمولانا است ازداخل مقرنس و به نام قبه كرسي يا پست قبسي (شماره 9 در نقشه) خوانده مي‌شود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسام‌الدين چلبي محرابي قراردارد به ارتفاع2 مترونيم كه برروي آن بر زمينه سياه به خط طلايي نوشته شده: «ومن دخله كان آمنا»،ودومترپائين‌تركتيب ‌اي كوچكترازچوب به شكل محراب نهاده‌اندكه برروي‌آن نوشته شده: «شفاء‌الغليل لقاء‌الخليل».
    برديوارتربت مولانا تابلويي به خط خوش وجوددارد كه برروي آن نوشته شده: «يا حضرت نعمان‌بن ثابت رحمة‌الله» كه مقصود امام ابو حنيفه است.


    قبة‌الحضراء
    قبة‌الخضراء يا گنبد سبز بربالاي رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. چنانكه در پيش گفتيم بارگاه مولانا در جايي بنا شده كه سابقاقسمتي ازباغ علاءالدين كيقباد بودكه آنرا به پدرمولانا بخشيد و چون بهاء‌الدين ولد را در آنجا به خاك سپردند آنرا «ارم باغچه» ناميدند. ساختمان اين بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 ميلادي مطابق با 673 هجري به پايان رسيد. اين بنا به نقطه گورجو خاتون زن سليمان پروانه، واميرعلاءالدين قيصر، و سلطان ولد، و به دست معماري هنرمندبه نام بدرالدين‌تبريزي ساخته شده بودويك شبستان ويك بام‌هرمي داشت. سپس در حدود سال 1396 ميلادي ابنيه ديگري بر آن افزوده شد. درزمان بايزيد دوم (1481ـ1512) ديوارهاي شرقي و غربي آنرا بر داشته و بناهايي بر آن افرودند و گنبد خضراء را برافراشتند. امروز اين بارگاه بنايي مربع و داراي 25 مترارتفاع است. گنبد اصلي اين بارگاه پوشيده از كاشيهاي لاجوردي است و از آنجهت آنرا گنبد سبز يا قبة‌الخضراء نامند. اين گنبد در پائين به صورت استوانه و در بالا مخروطي كثيرالضلاع است كه بر عرشه آن ميله‌اي از طلاوجقه‌اي هلالي نصب كرده‌اند. اين گنبد به تعداد ائمه اثني‌عشر داراي دوازده ترك است و شباهت بسياري به كلاه صوفيان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردي شيعي مذهب بوده است. سه مناره در طرفين اين گنبد قرار گرفته كه مناره‌هاي چپ متعلق به مسجد سليميه و مناره طرف راست به مسجد كوچك تربت مولانا است.
    برديوارشرقي‌زيرپنجره‌گنب دمولاناباخط‌كوفي اين عبارات‌آمده است: «اعوذبالله من‌الشيطان‌الرجيم بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم نقشت‌القبة‌الخضراء في ايام دولة‌السلطان‌المؤيد بتابيد الله‌المستعان بايزيدبن محمدخان علي يدالعبد الضعيف المولوي عبدالرحمن بن محمدالحلبي وانشد في تاريخه هذين‌البيتين :
    هر كه خدمت كرد او مخدوم شد هر كه خود را ديد او محروم شد زير گنبد،
    قبر مرمرين مولانا و پسرش سلطان ولد قرار دارد.
    قبر مولانا پوشيده ازاطلس سياهي است كه توسط‌سلطان عبدالحميد دوم در1894هديه شده است. براين اطلس آياتي از قرآن با مهر پادشاهي نقش گرديده و خطاط آن حسن سري بوده است. ضريح اصلي مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا برداشته وبر قبر پدرش بهاءالدين ولد قرار دادند. ضريح بلندمولاناشاهكاري ازمنبت‌كاري دوران سلجوقيان روم است و آن توسط دو هنرمند يكي به نام سليم پسر عبدالواحد وديگري به نام حسام‌الدين محمد پسر كنك كنده‌كاري شده و در پيشاني و پهلو و عقب اي ضريح آياتي قرآني و اشعاري عرفاني از مولانا آمده است .

  4. #14
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    کتیبه ها و نوشتهای مقبره مولانا :
    نخست كتيبه‌اي است بر قبر مولانا كه بر آن آية‌الكرسي را نوشته‌اند.
    ديگر بر جبهه صندوق قبر مولانا كتيبه‌اي است كه اين عبارات به عربي بر آن نوشته شده است:‌
    1ـ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم و به نستعين والعاقبة‌للمتقين و لا عدوان الي علي‌الظالمين.
    2ـ قد صعد من‌زار هذالمرقد و هو مقبل مولانا سلطان علماء‌‌المشارق والمغارب.
    3ـ نورالله‌الازهر في‌الغياهب‌الامام بن‌الامام بن‌الامام اسطوان‌الاسلام هادي.
    4ـ الانام الي حضرة عزة‌ذي‌الجلال والاكرام موضع معالم‌الدين بعد.
    5ـ اندراس آياتها منير مناهيج‌اليقين بعد انطماس علاماتها مفتاح خزائن.
    6ـ العرش بحاله مظهر كنوزالفرش بقاله منمم بساتين ضمائرالخلائق بازاهيرالحقائق.
    7ـ نور مقلة‌الكمال مهجة صورت‌الجمال قرة‌اطباق احداق‌العشاق محلي اعناق.
    8ـ عارفي الآفاق باطواق محبة‌الخلاق محيط اسرارالفرقانيه مدارالمعارف‌الربانيه.
    پس ازآن كتيبه‌اي است كه درقسمت پائين آمده و نام عبدالرحمن بن سليم معمار سازنده آن ضريح بر پايان آن آمده است:
    1ـ قطب‌العالمين محيي نفوس.
    2ـ العالمين جلال‌الحق والمله.
    3ـ والدين وارث‌الانبياء والمرسلين.
    4ـ خاتم‌الاولياء‌المكملين ذي‌المراتب.
    5ـ والمنازل‌العليه والمناقب والفضائل.
    6ـ السنيه محمدبن محمدبن‌الحسين.
    7ـ البلخي عليه تحية‌الرحمن وسلامه.
    8ـ و قد اتتقل قدس‌الله.
    9ـ نفسه ور وح رمسه.
    10ـ في خامس جمادي‌الآخر.
    11ـ سنة اثنين و سبعين و ستمائه.
    12ـ هذا ضريح من صنعة.
    13ـ عبدالرحمن بن سليم.
    14ـ المعمار عفاالله عنه.
    در قسمت جلوي صندوق قبر مولانا اين نه بيت از ديوان كبير او يعني ديوان شمس آمده است:
    1ـ بروز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
    2ـ براي من مگري و مگو دريغ دريغ بيوغ ديو در افتي دريغ آن باشد
    3ـ جنازه‌ام چو ببيني مگو فراق فراق مرا وصال ملاقات آن زمان باشد
    4ـ مرا بگور سپاري مگو وداع وداع كه گور پرده جمعيت جنان باشد
    5ـ فرو شدن چو بديدي بر آمدن بنگر غروب شمس وقمررا چرازيان باشد
    6ـ ترا غروب نمايد ولي شروق بود لحدچوبحس نمايدخلاص‌جان باشد
    7ـ كدام‌دانه‌فرورفت درزمين‌كه نرست چرا بدنه انسانيت اين گمان باشد
    8ـ كدام دلو فرو رفت و پر برون نامد ز چاه يوسف جان را فغان آمد
    9ـدهان‌چوبستي‌ازين‌سوي‌ ن‌طرف‌بگشا كه هاي وهوي تودرجولامكان باشد
    سپس اين ده بيت از قسمت جلوي صندوق آغاز شده و پشت سر اشعار فوق آمده است، و آن ابيات نيز از ديوان كبير مي‌باشند:
    1ـ زخاك من اگر گندم بر آيد از آن گر نان پزي مستي خزايد
    2ـ خمير و نانوا ديوانه گردد تنورش بيت مستانه سرايد
    3ـ اگر بر گور من آيي زيارت ترا خر پشته‌ام رقصان نمايد
    4ـ ميابي دف بگورم اي برادر كه در بزم خدا غمگين نمايد
    5ـ ز نخ بر بسته ودرگورخفته دهان افيون آن دلدار خايد
    6ـ بدري‌زان‌كفن برسينه بندي خراباتي ز جانت در گشايد
    7ـ زهرسوبانگ‌چنگ‌وچنگ‌بستا ز هر كاري بلا بد كار زايد
    8ـ مراحق ازمي عشق‌آفريدست همان عشقم اگر مرگم بسايد
    9ـ منم مستي واصل‌من‌مي‌عشق بگو از مي بجز مستي چه آيد
    10ـ زبرج‌روح‌شمس‌الدين‌تبري ز بنزد روح من يكدم بتابد
    در عقب صندوق قبر مولانا در قسمت هلالي و وتر صندوق باز اين ابيات از ديوان كبير آمده است:
    1ـ چون جان تو مي‌ستاني چون شكرست مردن با تو ز جان شيرين شيرين ترست مردن
    2ـ بر دار اين طبق را زيرا خليل حق را باغست و آب حيوان گر آرزوست مردن
    3ـ اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
    در دور تا دور قاعده صندوق مولانا ابياتي از جابه جاي مثنوي بر گزيده شده و آنها را دنبال هم نوشته‌اند:
    1ـ باز سلطانم گشتم نيكو پيم فارغ از مردارم و كركس نيم
    2ـ باز جانم باز صد صورت تند زخم بر ناقه نه بر صالح زند
    3ـ حال صالح گر بر آرد يك شكوه صد چنان ناقه بزايد متن كوه
    4ـ چشم دولت سحر مطلق مي‌كند روح شد منصوراناالحق مي‌كند
    5ـ صورت معشوقه‌چون‌شددرنهفت رفت‌وشدبامعني معشوق جفت
    6ـ جسم ظاهرعاقبت خودرفتنيست تا ابد معني بخواهد شادزيست
    7ـ آن‌عتاب‌اررفت هم‌برپوست‌رفت دوست‌بي‌آزارسوي‌دوست‌رف ت
    8ـ من شدم عريان ز تن او از خيال مي‌خرامم در نهايت الوصال
    9ـ كارگاه گنج حق در نيستيست غره‌هستي‌چه‌داني‌نيست‌ يست
    10ـ جمله استادان پي اظهار كار نيستي جويند و جاي انكسار
    11ـ لا جرم استاد استادان صمد كارگاهش نيستي و لا بود
    12ـ هركجااين نيستي‌افزون‌تراست كارحق و كارگاهش آن سراست
    13ـ نيستي چون هست بالاتر طبق بر همه بردند درويشان سبق
    14ـ زانكه كان و مخزن سر خدا نيست غير نيستي در انجل
    15ـ چون‌نه‌شيري‌هين‌منه‌تو اي‌پيش كان‌اجل‌گرگست‌وجان‌تست ميش
    16ـ ور ز ابدالي و ميشت شير شد ايمن آگه گرگ تو سر زير شد
    17ـ كيست‌ابدال‌آنكه اومبدل شود خمرش‌از تبديل يزدان خل‌شود
    18ـ هست از روي بقاي ذات او نيست‌گشته‌وصف اودروصف هو
    19ـ چون زبانه شمع پيش آفتاب نيست‌باشد هست باشددرحساب
    20ـ مي‌پرد چون آفتاب اندر افق باعروس‌صدق‌وصورت‌چون‌تت ق
    21ـ انهم تحت قباني كامنون جز كه يزدانشان نداند آزمون
    22ـ درخور دريا نشدجزمرغ آب ختم كن و الله اعلم بالصواب
    در جبهه راست صندوق قبر مولانا دو منبت‌كاري بطورعمودي چهارضلعي درمقابل هم قرارگرفته كه به سبك رومي تزئين يافته و نام صنعتگر آن چنين آمده است: «عمل همام‌الدين محمدبن كنك‌القنوي».
    كتيبه‌اي ديگر در مقابل آن است كه بر آن اين عبارت به عربي آمده است: «ان وعدالله حق ولا تغرنكم حيوة‌الدنيا ولا يغرنكم بالله‌الغرور».
    كتيبه‌اي در قاعده صندوق قبر مولانا به خط كوفي نوشته شده و اين كلمات از آن قابل خواندن است:
    1ـ واحد………….
    2ـ عليك باخوان……….. علينا
    3ـ ان……………….
    4ـ ………… قلنا اذا اموالك من زمانك
    در قسمت جنوبي مرقد مولانا اطاقي ايت مه نام دايره چلبي و اكنون كتابخانه است.
    بر روي پنجره‌اي كه آنرا پنجره نياز مي‌خوانند اين اشعار نوشته شده است:
    درها همه بسته‌اند الا در تو تا ره نبرد غريب الا بر تو
    اي دركرم عزت نورافشاني خورشيدو مه‌وستارگان چاكرتو
    قبور ديگر:
    درمغرب قبة‌الخضراء ونزديك بالا سرمولانا قبركراخاتون زن مولانا جاي دارد كه بر صندوق قبرش چنين نوشته شده است:
    1ـ الله‌الباقي.
    2ـ انتقلت‌المخدره‌المصوفه ثقية‌الذات.
    3ـ مرضية‌الصفات رفيعة‌القدر مشروحة‌الصدر.
    4ـ ذي‌الهمة‌العاليه والمناقب‌المعاليه عصمة.
    5ـ الدين‌المخصوصه بصفات‌العاملين مريم‌الثاني.
    6ـ بحرالمعاني مقبولة‌الحق محمودة‌الخلق والخلق.
    7ـ صاحبة مولانا قدس‌الله سره.
    8ـ كراخاتون رضي‌الله عنها و ارخلها الي.
    9ـ حظائرالقدس اواها من دارالهوان.
    10ـ الي جوارالرحمن اخير يوم‌الخميس‌الثالث عشر.
    11ـ من شهر رمضان من شهور سنة احدي و تسعون و ستمائه.
    صندوق قبر ملكه خاتون دختر مولانا نيز در همانجا جاي دارد و بر آن چنين نوشته شده است:
    1ـ الله‌الباقي.
    2ـ هذه تربت‌الست‌الزنانيه افتخار مخدرات.
    3ـ العالم تاج مستورات بني‌آدم مكله خاتون.
    4ـ ابنة سلطان‌المشايخ والعارفين قطب‌الاوتاد.
    5ـ والمحققين وارث‌الانبياء والمرسلين.
    6ـ جلال‌الحق والملة والدين قدس‌الله.
    7ـ سر هما في‌ثاني عشر شعبان سنة‌ثلث و سبعمائه.
    مرقد مظفرالدين چلبي امير عالم پسر مولانا (درگذشته در 676) نيز در آنجا قرار دارد كه كتيبه آن چنين است:
    1ـ هذه تربة شمس.
    2ـ مشارق‌المعالي تاج مفارق‌الاعالي.
    3ـ مظفرالدين امير عالم‌بن.
    4ـ مولانا سلطان‌المحبوبين جلال.
    5ـ الحق والدين محمدبن محمدبن الحسين.
    6ـ البلخي قدس.
    7ـ الله سر هم نقله من دارالغرور.
    8ـ الي‌دارالسرور في سادس جمادي.
    9ـ الاول سنة ست و سبعين.
    10ـ وستمائه غفرالله لهم.
    ديگر قبر جلاله خاتون نوه مولانا كه بر كتيبه صندوق قبرش چنين نوشته شده است:
    هذه قبر الست
    الزاهدة الدار الطاهرة
    جلاله خاتون حفيدة سلطان
    العلماء والمحققين جلال‌الملة
    والدين قدس‌الله روحهما
    في عرة محرم سنة اثني و ثمانين و ستمائه
    ديگر صندوق قبر ملكه خاتون دختر قاضي تاج‌‌الدين كه در سال 730 كشته شده قرار دارد و كتيبه آن چنين است:
    الله الباقي
    انتقلت الست المحرحومة المظلومة السعيدة
    الشهيدة مقتولة الاولياء تاج‌المخدرات افتخار
    المستورات ملكه خاتون نور الله ضريحها
    ابنة اقضي القضاة مولانا تاج‌الملة والدين
    ادام‌الله فضائله من دارالعرور الي دارالسرور
    ليلة‌الاربعاء سادس عشر جمادي‌الاخر سنة ثلثين و سبعمائه
    بالاخره قبر حسام‌الدين چلبي است كه بر صندوق قبرش چنين آمده:
    1- هذه تربة شيخ‌المشايخ قدوة العارفين امام
    2- الهدي واليقين مفتاح خزائن العرش امين كنزالفرش
    3- جنيدالزمان بايزيد الدوران ابوالفضائل ضياءالحق
    4- حسام‌الدين حسن‌بن محمدبن الحسين المعروف باخي ترك
    5- رضي‌الله عنه و عنهم الارموي الاصل بماقال اميست كرديأ
    6- واصبحت عربيأ قدس‌الله روحه في تاريخ يوم‌الاربعاء
    7-في ثامن عشرمن شهر سغبان سنة ثلث و ثمانين و ستمائه
    ديگر صندوق قبر نوه حسام‌الدين چلبي (درگذشته در 747) است كه بر كتيبه آن چنين آمده است:
    انتقل من دارالفناء الي دارالبقاء
    حسام‌الدين حسن‌بن صدرالدين محمد
    بن‌چلبي حسام‌الحق والملة والدين نورالله
    مضجعهم في يوم السبت التاسع و العشرين
    شوال سنة سبع و اربعين و سبعمائه
    قبورعده‌اي چلبيان كه ازخويشان مولانابودندودختران ايشان نيز درمعرب قبةالخضراء قرار دارد(شماره 8 در نقشه).به طرف مشرق قبةالخضرا قبور ذيل مشاهده مي‌شود:
    بهاءالدين ولد پدر مولانا كه در عقب صندوق قبر مولانا قرار داردوبرروي صندوق قبرش اين كتيبه نوشته شده‌است:
    الله الباقي
    هذه تربة مولانا و سيدنا
    صدرالشريعة منبع الحكمه
    محي‌السنة قامع‌البدعه و قدوة
    العالم العالم‌العامل الرباني سلطان العلماء
    مفتي‌الشرق و الغرب بهاءالملة والدين
    شيخ‌الاسلام والمسلمين محمدبن
    الحسين‌بن احمد البلخي رضي‌الله عنه و عن
    اسلافه توفي في ضحوة يوم‌الجمعه الثامن
    10- غشر شهر ربيع‌الاخر سنة ثمان عشرين و ستمائه

    شيخ صلاح‌الدين زركوب(درگذشته در 657)كه در بالاي صندوق قبرش چنين نوشته شده:
    الله الباقي هذه تربة شيخنا
    شمس‌العارفين علم‌الهدي و اليقين ملك‌الابدال كامل‌الحال و
    القال امن‌القلوب الطالب المطلوب نورالله الاعظم برهان القوم
    سلطان البصيرة طاهرالسيرة والسرة بحرالاسرار الالهيه ترجمان الرموز
    لعيبة امام‌التقوي محرم عرائب‌النجوي بايزيدالعصر جنيدالزمان
    صلاح‌الحق والدين ابوالمفاخر فريدون‌بن ياعيبسان
    القونوي الذهبي قدس‌الله سره في عرة شهرالمحرم سنة سبع و خمسين و ستمائه
    شيخ كريم‌الدين بكتيمور‌اوعلو يكي از‌مريدان مولانا كه استاد‌سلطان ولد‌بود(درگذشته در691)كه بر كتيبه صندوق قبر او چنين آمده است:
    هذه تربة الشريفة فخرالاصحاب العارفين
    الفائق‌العاشق والصادق شيخ كريم‌الدين
    ابن‌الحاج بكتيمور المولوي رجمةالله عليه
    قي تاريخ شهر ذي‌الحجة سنة احدي و تسعين و ستمائه
    ديگر علاءالدين چلبي پسر مياني مولانا(درگذشته در660)است كه بر كتيبه صندوق قبر او چنين نوشته شده است:
    الله الباقي هذه تربة
    الصدر المرحوم علاءالدين محمدبن شيخ‌المشايخ
    سلطان‌العلماء والعارفين جلا‌الحق والدين محمد
    ين‌محمدبن الحسين البلخي افاض‌الله بركاته
    علي‌المسلمين و خصص ولده بمزيد كل عناية
    اواخر شوال سنة ستين و ستمائه
    دیگر شمس‌الدين يحيي برادر مادري(فرزند خوانده)مولانا است كه كتيبه صندوق قبر او چنين است:
    تربة امير شمس‌الدين يحيي
    بن‌محمد شاه برادر مادري يا او
    لاد مولانا قدس‌الله سره العزيز
    در تاريخ هفتم ربيع‌الاخر سنه اثني و تسعين و ستمائه
    ديگر قبور نجم‌الدين فريدون سپهسالار ،و اولو عارف چلبي ،وبيوك زاهد چلبي،و شمس‌الدين عابد چلبي ، و واجد چلبي پسر سلطان ولد و ديگر چلبيان و ساير دختران ايشان است.
    رويهم 65 صورت قبر در بارگاه مولانا وجود دارد كه بالاي قبر مردان عمامه‌اي گذاشته‌اند،ولي قبر زنان بدون عمامه است.دورمقبره مولانا شمعها وشمعدانها واشياء نفيس نهاده‌اندكه همه آنها توسط مشتاقان و عشاق زيارت آن بزرگوار تقديم شده است.مقبره مولانا در قرن شانزدهم توسعه يافت و سماع‌خانه و مسجد كوچك به آن افزوده گشت

  5. #15
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    1 نقشِ خيالِ دوست در آينه رباعيات مولانا

    خسرو ناقد

    ‏يوهان وُلفگانگ فون گوته در يادداشتها و رساله‏هايى كه براى درك بهتر «ديوان غربى – شرقى» بر اين اثر جاودانه نوشته است، مبحثى نيز درباره ترجمه و انواع آن دارد كه در آن بيشتر به‌ترجمه آثار ادبى، به‌ويژه آثار منظوم، توجه داشته است. وى ترجمه آثار ادبى را به‌سه نوع تقسيم مى‏كند.

    در نوع اول، مترجم مى‏كوشد تا ما را در محدوده فهم و ادراك فرهنگيمان با محيط بيرون از اين محدوده آشنا كند. براى اين نوع ترجمه انتخاب نثرى ساده و روشن بهترين روش است زيرا سخن منثور با خنثى كردن همه ويژگي‌هاى صنعت شاعرى و حتى با كاستن از وجد و حال شاعرانه و آوردن آن به‌سطح فهم همگانى، زمينه آشنايى اوليه با آثار ادبى فرهنگ‌هاى ديگر را فراهم مى‏آورد و از اين طريق بهترين خدمت را در حق ما انجام مى‏دهد. اين نوع ترجمه ما را در ميانه فرهنگ مألوف و مأنوس ملّيمان با ادبيات بيگانه و آثار فرهنگى ارزشمند و بى‏نظير سرزمين‌هاى ديگر آشنا مى‏كند و در عين حال ما را چنان غافلگير مى‏سازد و به‌شگفت وامى‏دارد كه بى‏آنكه بدانيم چه بر ما گذشته است، نه تنها احساس خوشى به‌ما دست مى‏دهد، بلكه از قِبَلِ آن سود معنوى نيز نصيبمان مى‏شود. اين چنين تأثيرى را ترجمه آلمانى مارتين لوتر از كتاب مقدس مسيحيان همواره بر خوانندگان خواهد گذاشت. گوته بر اين باور است كه اگر حماسه نيبلونگن نيز از همان آغاز به‌صورت نثرى خوب و روان ترجمه و منتشر مى‏شد و در دسترس همگان قرار مى‏گرفت، هم نفوذ و تأثير آن در ميان مردم بيشتر مى‏بود و از آن سود بيشترى به‌ما مى‏رسيد و هم مى‏توانست معناى بى‏نظير، پر اهميت، شگفت و غريب زندگى سلحشوران و صلابت سرودهاى حماسى قرن 12 ميلادى را با توانايى تمام به‌ما منتقل كند.

    در نوع دوم، با اينكه مترجم خود را در وضعيت و حال و هواى فرهنگى خارجى قرار مى‏دهد تا از اين طريق معناى بيگانه با فرهنگ خودى را دريابد. ولى به‌هنگام بازآفرينى متن، مى‏كوشد كه همه دريافته‏هاى خود را در محدوده فرهنگ خودى به‌تصوير كشد. گوته اين نوع ترجمه را سبك «تقليدى - تعويضى» مى‏نامد و انجام آن را در توان انسان‌هاى ظريف و زيرك و باذوق مى‏داند. فرانسويان در اين كار استادند و اين نوع ترجمه را بيشتر براى برگردان آثار منظوم به‌خدمت مى‏گيرند. آنان نه تنها براى افكار و حالات درونى انسانها و اشياء گوناگون، معنايي و معادلي مناسب مى‏آفرينند، بلكه براى نام هر «ميوه‌ی غريبى»، چنان جايگزينى مى‏يابند كه گويى هميشه در سرزمينشان مى‏روييده است.

    گوته نوع سوم را آخرين و بالاترين و كاملترين نوع ترجمه مى‏نامد كه در آن مترجم تمام تلاش و توانايى خود را به‌كار مى‏گيرد تا متن ترجمه‏اش همسان و همذاتِ با متن اصلى شود و در واقع اصل به‌بدل تغيير نكند، بلكه به‌جاى آن نشيند. مترجم در اين حالت چنان در بطنِ فرهنگىِ متن فرو مى‏رود و با آن همسانى و همزبانى ايجاد مى‏كند كه شايد بتوان گفت كه اصالت فرهنگ ملّى خود را كمابيش رها مى‏كند و آخر كار متن سومى آفريده مى‏شود كه البته موافق ذوق و مذاق همگان نيست و فهم و دريافت آن مستلزم سطح آموزشى - فرهنگى بالايى است. گوته اغلب ترجمه‏هاى محقق و مترجم اتريشى، يوزف فُن هامر - پورگشتال را از شاهكارهاى منظوم ادب فارسى در زمره اين نوع ترجمه به‌شمار مى‏آورد و براى مثال از ترجمه ابياتى از شاهنامه فردوسى ياد مى‏كند كه هامر در «مجله يافته‏هاى شرق» منتشر كرده بود. ولى در عين حال توصيه مى‏كند كه در ابتدا بهتر خواهد بود كه آثارى چون شاهنامه و منظومه‏ها و مثنوى‏هاى نظامى گنجه‏اى به‌نثرى رسا و روان ترجمه شوند تا ما نخست با مطالعه داستانها و افسانه‏ها و اسطورهاى شرقى به‌طور كلى با آنها خو كنيم و اُنس و الفت گيريم و رفته رفته با خلق و خو و طرز فكر شرقيان آشنا شويم. سپس زمان آن فراخواهد رسيد كه ترجمه‏هاى منظومى از نوع دوم و در نهايت «ترجمه‏اى بين سطرى» (Interlinear) از نوع سوم در دسترس علاقه‏مندان قرار گيرد.

    البته در اينجا شايد بی فايده نبود که نظرات گوته درباره‌ی مولانا را نيز بازگو می کردم؛ چرا که او در «يادداشتها و رساله‏هايى براى درك بهتر ديوان غربى – شرقى»، برداشت های خود را از شخصيت و شعر هفت سراينده نامدار پارسی زبان نيز به‌دست داده است: فردوسی، انوری، نظامی، جلال الدين رومی، سعدی، حافظ و جامی. اما از آنجا که آگاهی های او و همعصرانش، حداقل، از مولانا کم و ناقص بوده است، يادداشتهای او – گذشته از يک دو نکته جالب و جدل انگيز- از حدّ اشارات تاريخی فراتر نمی رود. ناگزير برای امروزيان چنان دندانگير نيست و من با همين اشاره از آن می گذرم.

    * * *

    حال با توجه به‌آنچه از زبان گوته درباره ترجمه آثار منظوم بازگو كردم، به‌بررسى ترجمه آلمانى 100 رباعى از مولانا جلال‏الدين محمد بلخى مي پردازم که در کتابي با عنوان «نقشِ خيال دوست»* منتشر شده است.

    مترجم عنوان كتاب را ظاهراً از يكى از رباعيات مولانا برگرفته است؛ احتمالاً اين رباعى:

    تا نقش خيال دوست با ماست دلا

    ما را همه عمر خود تماشاست دلا

    و انجا كه مراد دل برآيد اى دل‏

    يك خار به‌از هزار خرماست دلا


    نخست اندکي در معرفي مترجم بگويم. يوهان كريستف بورگل، استاد دانشگاه و ايران‏شناس و اسلام‏شناس سوئيسى، مترجم اين كتاب است كه پيشتر نيز از او ترجمه‏هاى بسيارى از متون كلاسيك شرقى - خاصه از شاعران ايرانى - و نيز تأليف و تحقيق هاى ارزشمندى منتشر شده است و از آن جمله‏اند ترجمه اسكندرنامه و خسرو و شيرين و همچنين مثنوى هفت پيكر (بهرامنامه) نظامى گنجه‏اى كه اين آخرى را با مهارت به‌نظم كشيده است. وى به‌خاطر ترجمه‏هاى خوب و رساىِ اين آثار، در سال 1983 ميلادى «جايزه فريدريش روكرت» و در سال 1993 «جايزه مترجم» شهر برن سوئيس را از آن خود نمود. «نور و سماع» و «سه رساله درباره حافظ» از جمله تحقيقات اوست كه كتاب اخير به‌زبان فارسى نيز ترجمه و منتشر شده است. كتابى نيز از وى چند سال پيش از اين در آلمان به‌چاپ رسيد با عنوان «دين و دنيا در اسلام» كه در آن به‌بررسى منشاء قدرت دينى در اسلام و رابطه و نسبت آن با زورمندى واقعيت هاى دنيوى پرداخته است.

    آخرين اثری که از بورگل منتشر شده، ترجمه‌ی گزيده‌ی غزليات و رباعيات ديوان کبير است که انتشارات معتبر C.H.Beck در سال 2003 ميلادی آنرا به‌صورتی نفيس در آلمان به‌چاپ رساند. پُرفسور بورگل در اين کتاب هفتاد و پنج غزل و سی و يک رباعی را با زيبايی و گويايی تمام به‌زبان آلمانی ترجمه کرده و کوشيده است تا با توضيحاتی، و گاه تفسير و تعبيراتی عرفانی، به‌درک و دريافت سروده های مولانا ياری رساند. اين اشارات، به‌ويژه برای خوانندگان آلمانی زبان، سودمند و با ارزش است. از اين رو در انتهای ترجمه‌ی هر غزل و رباعی، بدون استثنا و هر چند کوتاه، مطالبی آمده است. برای مثال در زير ترجمه‌ی غزل کوتاه 768 از نسخه‌ی فروزانفر، تنها به‌ذکر اين نکته بسنده کرده است که «زحل، ستاره‌ی نحس است در مقابل زهره که ستاره‌ی موسيقی است و رقص». مترجم پيشگفتاری نيز به‌کتاب افزوده که در آن اشاراتی جالب به‌«زندگی مولانا»، «ماهيت عرفان اسلامی»، «غزليات ديوان شمس» و سرانجام «پيام ملای روم» شده است.

    * * *

    حال به‌بررسی ترجمه‌ی رباعياتی که در کتاب «نقش خيال دوست» آمده است، بپردازيم. بورگل مبناى ترجمه خود از رباعيات مولانا را بر پايه سه اصل قرار داده است: نخست اينكه كوشيده است تا حتى‏المقدور به‌محتواى متن اصلى نزديك شود و به‌آن وفادار بماند و پيش از هر چيز از دست بردن به‌صور خيال و تصرف در زبان تصاوير شاعر خوددارى كند. افزون بر اين سعى كرده است كه ساختار صورى رباعيات را عيناً باز پس دهد و وزن و ترتيب قوافى را مراعات كند. و سرانجام آنكه در ترجمه خود، شيوه شاعرى و اصطلاحات شعرى در زبان آلمانى را به‌كار گرفته و از اين رو ترجمه او از رباعيات مولانا چنان به‌گوش مى‏آيد كه گويى به‌زبان آلمانى سروده شده است. البته مترجم داورى درباره اينكه او تا چه حد در انجام اين كار موفق بوده را به‌عهده خوانندگان گذارده است و براى يارى رساندن به‌آنان و نيز فهم بهتر رباعيات، ترجمه تحت‏اللفظى هر رباعى را نيز در زير ترجمه منظوم آنها قرار داده است. بنابراين مى‏بينيم كه مترجم كوشيده است تا ترجمه‏اى هم‏سنگ با آنچه گوته «نوع سوم» و كاملترين نوع ترجمه مى‏نامد، به‌دست دهد. همين جا بيفزايم كه با تمام تلاش و كوشش‌هاى صادقانه و استادانه بورگل، گيرايى ترجمه‏هاى او و روح دميده در آنها در مقام قياس با ترجمه‏هاى منظومى كه از فريدريش روكرت شاعر و مترجم شهير آلمانى و «پدر شرق‏شناسى آلمان» بجا مانده است، از ژرفاى معنوى آنچنانى برخوردار نيست. البته اين انتظار و توقع را نيز نبايد داشت كه ترجمه رباعيات مولانا بتواند جذبه عرفانى و كشش روحانى نهفته در متن اصلى را به‌خواننده منتقل كند. از اين رو خود مترجم نيز به‌اين امر اشاره دارد و آرزومند است كه خوانندگان آلمانى زبان علاقه‏مند، با مطالعه ترجمه گزيده رباعيات مولانا به‌شوق و ذوق آيند و چنان برانگيخته شوند كه زبان فارسى را فراگيرند و زمانى خود قادر باشند غزليات و رباعيات مولانا و ديگر شاعران پارسى زبان را بخوانند!

    مترجم مدخلى بر كتاب نگاشته است كه در آن ضمن شرح كوتاه زندگى مولانا و چگونگى آشناييش با شمس تبريز، آثار او را برشمرده و توضيح كوتاهى نيز درباره وزن و قافيه رباعى داده است. بورگل رباعيات كتاب را به‌سه دسته تقسيم كرده است:



    1- 1- دوستى و عشق . كه شامل 49 رباعى است و مترجم در انتخاب و ترتيب آنها كوشيده است تا داستان عشق عرفانى مولانا به‌شمس را در اين رباعيات بازتاب دهد؛ از اولين نگاه و نخستين ديدار و رحمت وصال و بركت همنشينى تا درد جدايى و از دست رفتن معشوق و سرانجام غلبه بر هجران دوست و اميدوارى دوباره. دو رباعى از اين بخش را، همراه با ترجمه‌ی آلماني آنها، هم به‌صورت منظوم و هم ترجمه‌ی تحت‏اللفظى، در اينجا مي آورم:



    من ذره و خورشيد لقايى تو مرا

    بيمار غمم عين دوايى تو مرا

    بى بال و پر اندر پى تو مى‏پرم‏

    من كاه شدم چو كهربايى تو مرا


    Ich bin der Staub, Du die Sonne,

    die mir das Licht zuteilt.

    Ich bin vor Kummer krank, Du

    Das Mittel, das mich heilt.

    Ich fliege ohne Fluegel

    Und Federn zu Dir hin,

    Der Bernstein Du, ich ein Stroh nur,

    von deinem Sog ereilt.



    Ich bin das Sonnenstaeubchen, du mir der Sonnentreffpunkt,

    ich bin krank aus Gram, Du mir das Heilmittel.

    Ohne Fluegel und Feder fliege ich in Deinem Gefolge.

    Ich wurde zum Strohhalm, Du mir zum Bernstein
    .



    آن كس كه به‌روى خوب، او رشك پريست‏

    آمد سحرى و بر دل من نگريست‏

    او گريه و من گريه، كه تا آمد صبح‏

    پرسيد كز اين هر دو عجب، عاشق كيست؟




    Er, dessen Antlitz so schoen ist,

    dass Feen ihn darum beneiden,

    Kam juengst in der Daemmerung zu mir,

    am meinem Bild sich zu weiden.

    Er weinte und ich weinte,

    bis dann der Morgen sich nahte

    und ausrief: »Wie seltsam! Wer ist denn

    der Liebende von euch beiden?«



    Der, auf dessen schoenes Antlitz Feen neidisch sind,

    kam im Morgendaemmer und blickte auf mein Herz.

    Er Weinen und ich Weinen, bis der Morgen kam

    Und fragte: »Von diesen zwei – o Wunder! – wer ist der Liebende?«



    2- زيستن و آموختن: در برگيرنده رباعياتى است پيرامون شيوه زيستن و حكمت حيات و نيز قطعاتی غزل مانند و سخره. اما اغلب اشعار اين بخش را رباعياتى با مضامين عرفانى تشكيل مى‏دهد كه با تصورات مولانا از «انسان كامل» پايان مى‏گيرد. دو نمونه از اين رباعيات را نيز با ترجمه آلماني آنها به‌دست مي دهم:

    درنه قدم از چه راه بى‏پايانست‏

    كز دور نظاره كار نامردانست‏

    اين راه ز زندگى دل حاصل كن‏

    كاين زندگىِ تن صفت حيوانست


    Ist auch der Pfad unendlich,

    brich auf und tritt ihn an!

    Bloss in die Ferne blicken

    schickt sich nicht fuer den Mann.

    Weg dran dein Herz, dein Leben,

    bewaeltige den Pfad!

    Wie tierhaft ist ein Leben

    Nur in des Koerpers Bann!



    Setz den Fuss darauf, wenn auch der Pfad unendlich ist.

    Von fern zu blicken, ist die Sache von Schwaechlingen.

    Erring diesen Pfad durch das Leben des Herzens,

    denn dieses Leben des Koerpers ist die Art des Tiers.


    رندى ديدم نشسته بر خنگ زمين‏

    نه كفر و نه اسلام، نه دنيا و نه دين‏

    نى حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين‏

    اندر دو جهان كرا بود زهره اين


    Juengst sah einen Schelm auf dem Sattel der Erde

    ich reiten.

    Nicht Weltkind, nicht Frommer, nicht Muslim war er

    Noch Heide.

    Recht, Wahrheit, Gesetz liess er hinter sich,

    alle Gewissheit.

    Wer wagt es, in beiden Welten derart zu streiten?



    Ich sah einen Schelm (rind ) sitzen auf dem Ross der Erde:

    weder Unglaube noch Islam, weder Welt noch Religion!

    Weder Recht noch Wahrheit, noch Sharia, noch Gewissheit!

    Wer hat in beiden Welten die Kuenheit zu diesem?


    3- شعر و موسيقى: در اين بخش مترجم رباعياتى را برگزيده است كه مضامينِ شعر و موسيقى را در بردارد. مضامينى كه مولاى روم به‌آنها دلبستگى خاص دارد و در سروده‏هاى او – به‌ويژه در غزليات ديوان شمس - به‌تكرار از آنها سخن در ميان است. براى مثال در يكى از زيباترين غزل‌هاى ديوان كبير (شماره 457 نسخه فروزانفر)، پس از برشمردن پرده‏هاى گوناگون موسيقى ايرانى، مى‏گويد:

    اين علم موسقى بر من چون شهادتست‏

    چون مؤمنم شهادت و ايمانم آرزوست



    عبدالرحمن جامى در نفحات الانس حكايت كوتاهى را نقل مى‏كند كه نشاندهنده علاقه مولانا به‌موسيقى است:

    «روزى مى‏فرمود كه: آواز رباب، سرير باب بهشت است كه ما مى‏شنويم.» منكرى گفت: «ما نيز همان آواز مى‏شنويم. چون است كه چنان گرم نمى‏شويم كه مولانا؟» خدمت مولوى فرمود: «كَلاّ و حاشا! آنچه ما مى‏شنويم آواز باز شدن آن در است. و آنچه وى مى‏شنود آواز فراز شدن.»

    در رباعيات اين بخش بدون استثنا از اسامى يك يا چند ساز بادى و زهى و ضربه‏اى استفاده شده است. اين هم دو رباعى از اين بخش همراه با ترجمه‌ی منظوم و تحت‏اللفظى آنها:

    از عشق تو گشتم ارغنون عالم‏

    وز زخمه تو فاش شده احوالم‏

    ماننده چنگ شد همه اشكالم‏

    هر پرده كه مى‏زنى مرا مى‏نالم


    Die Liebe zu Dir erschuf mich

    zum Saitenspiel der Welt,

    Du schlugst mich und enthuelltest,

    was meine Seele haelt.

    So bin ich zur Harfe geworden

    An Klang und an Gestalt.

    Dein Schlag nur ist es, Dein Fuehlen,

    was aus mir schluchzt und schallt.


    Aus Liebe zu Dir wurde ich zum Organon der Welt,

    und durch Deinen Schlag wurden meine Zustaende offenbar.

    Meine Formen wurden zur Harfe,

    Jeden Modus, den Du mir anschlaegst, klage ich.


    حاجت نبود مستى ما را به‌شراب‏

    يا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب‏

    بى‏ساقى و بى‏شاهد و بى‏مطرب و نى‏

    شوريده و مستيم چه مستان خراب

    Fuer unsern Rausch bedarf es keinen Wein,

    Fuer unser Fest nicht Harfen noch Schalmein
    !

    ‏Sind ohne Schenken, Saenger, Lautenklang

    Toll und berauscht; kein Rausch kann groesser sein!



    Unser Rausch bedarf keines Weins

    Noch unser Fest des Klangs von Harfe und Rebab.

    Ohne Schenke und Schoenen, ohne Spielmann und Rohrfloete

    sind wir berauscht und erregt. Was sind dagegen zerstoerte Berauschte?!


    مترجم توضيحات سودمندى نيز به‌آخر كتاب افزوده است كه در درك بهتر رباعيات، به‌ويژه در شناخت پاره‏اى از اصطلاحات و استعارات و تمثيلات مورد استفاده مولانا، به‌يارى خواننده آلمانى زبان مى‏آيد. ناگفته نگذاريم كه به‌هنگام مطالعه و بررسى كتاب به‌نكته‏اى برخوردم كه اندكى مرا به‌شگفت واداشت: مترجم در بخش منابع كتاب متذكر شده كه رباعيات را از نسخه‏اى برگزيده است كه روانشاد استاد بديع‏الزمان فروزانفر در 10 جزو (9 جلد) بين سالهاى 1336 تا 1346 خورشيدى به‌چاپ رساند. در اين نسخه، فروزانفر 1983 رباعى را براساس شش نسخه خطى تصحيح كرده و به‌ثبت رسانده است و به‌سبب اعتبار علمى مصحح، اغلب در كارهاى پژوهشى و دانشگاهى برحسب معمول از اين نسخه استفاده مى‏شود. لذا بديهى مى‏نمود كه بورگل نيز در ترجمه رباعيات مولانا اين نسخه معتبر را اساس كار خود قرار داده باشد. اما وقتى ترجمه آلمانى رباعيات را با متن اصلى آنها مقابله مى‏كردم، برخى را اصلاً در نسخه فروزانفر نيافتم و تازه آنها نيز كه در اين نسخه يافت مى‏شوند، با تفاوتهاى اساسى به‌آلمانى ترجمه شده‏اند. براى مثال در نسخه فروزانفر در رباعى 82 «مى» ثبت شده ولى در ترجمه آلمانى «نى» آمده است. و باز در همين رباعى «چون مستان» به‌«چه مستان» تبديل شده است. در جاى ديگر «بى‏قرار» به‌«پرشرار»، «اى زهره غيبى» به‌«اى زهره عيش»، «بگريست» به‌«نگريست» و «بى‏روى تو» به‌«بيرون تو» ترجمه شده است. لاجرم جستجوى من براى يافتن متن اصلى رباعيات مورد استفاده بورگل بى‏نتيجه ماند تا اينكه روزى به‌طور اتفاق به‌نسخه چاپى نسبتاً جديد كليات شمس تبريزى برخوردم كه انتشارات اميركبير در يك جلد و براى استفاده عموم منتشر كرده و تاكنون به‌كراّت تجديد چاپ شده است و من چاپ دهم (فروردين 1363) آن را در ميان كتابهاى دوستى مشاهده كردم و با كمال تعجب ديدم كه تمامى 100 رباعى را بورگل عيناً از اين چاپ جديد كه با نسخه فروزانفر تفاوت بسيار دارد و تعداد رباعياتش نيز بيشتر است، انتخاب كرده و ترجمه آلمانى آنها نيز واژه به‌واژه مطابق مفاد آن است. از اين رو مطمئنم كه مأخذ وى در ترجمه رباعيات مولانا فقط اين چاپ يك جلدى مى‏توانسته بوده باشد. حال چرا بورگل از چاپ 9 جلدى كليات شمس به‌عنوان مأخذ ترجمه‏اش نام برده، پرسشى است كه من براى آن پاسخى نيافتم!

    البته اين نخستين بار نيست كه رباعيات مولانا به‌زبان آلمانى ترجمه و منتشر مى‏شود. دو ترجمه ديگر نيز از رباعيات مولانا صورت گرفته كه يكى پيشتر و ديگرى بعد از ترجمه بورگل به‌چاپ رسيده است. اولى ترجمه 99 رباعى است از بانو گيزلا ونت كه چند سال پيش از اين در آمستردام هلند منتشر شد و ديگرى كتابى است شامل ترجمه 100 رباعى كه البته به‌سبك شعر نو ترجمه شده و پيداست كه مترجم به‌عمد در پى وزن و قافيه نرفته و بيشتر كوشيده است تا درونمايه رباعيات را به‌خواننده آلمانى زبان منتقل كند. مترجم اين كتاب زنده‏ياد سيروس آتاباى، شاعر آلمانى زبانِ ايرانى است كه بيشتر عمر خود را در آلمان سپرى كرد و ده ها ترجمه و سروده به‌زبان آلمانى از او بجا مانده است و به‌قول ابراهيم گلستان «برخلاف خويشاوندان نزديكش (آتاباى خواهرزاده محمدرضا پهلوى بود) انسانى ملايم و آرام و با فرهنگ بود». او قطعاتى از غزليات و سخنان مولانا را نيز به‌آلمانى ترجمه كرد و در سال 1988 در دفترى با عنوان شمس تبريز به‌چاپ رساند. چند سال پيش از اين هم مجموعه‌ی ترجمه هاي آتاباي از شعرهاي حافظ و مولانا و خيام، در يک مجلد و به‌صورت بسيار نفيس در آلمان منتشر شده است.

    در پايان به‌ترجمه چند اثر ديگر از مولانا و نيز دو سه کتاب كه درباره او و آثارش در سال هاي اخير به‌زبان آلمانى نوشته شده است اشاره مى‏كنم: كتاب فيه مافيه را شادروان پرفسور آنه مارى شيمل به‌آلمانى ترجمه كرد و به‌صورتى نفيس و با سر فصلهايى آراسته به‌خط خوش فارسى در سال 1988 ميلادى به‌چاپ رساند. دفتر اول مثنوى معنوى نيز براى نخستين بار به‌طور كامل در سال 1997 به‌زبان آلمانى ترجمه و منتشر شد. البته اين ترجمه مستقيماً از متن فارسى مثنوى انجام نگرفته، بلكه اساس كار مترجمان، متن ترجمه انگليسى آن بوده است كه زنده ياد عبدالباقى گولپينارلى، محقق و مترجم سرشناس ترك، با همكارى نورى ارگنكون به‌پايان رسانده بود. البته چند بار گزيده هايی از روى متن اصلى متنوی به‌آلمانى ترجمه شده است که يکی گزيده‏اى از قصه‏هاى مثنوى است كه بانو شيمل انجام داده و با مصورسازى اينگريد شار در سال 1994 ميلادى به‌چاپ رسيد. ديگری گزيده ای است قديمی که گئورگ روزن از متن فارسی کتاب به‌آلمانی ترجمه و در سال 1849 ميلادی منتشر کرد. «والتر فون دِر پورتِن» هم براساس نسخه‌ی فارسی چاپ نيکلسن، بيت های 1923 تا 2933 را به‌آلمانی ترجمه کرد که در 1930 ميلادی منتشر شد.

    «من چو بادم و تو چو آتش» عنوان كتاب ديگرى است كه پُرفسور شيمل در آن به‌بررسى و تحليل زندگى و آثار و افكار مولانا پرداخته است. شيمل اين کتاب را با همين عنوان به‌دو زبان آلمانی و انگليسی منتشر کرد که البته متن آلمانی و انگليسی کتاب با هم تفاوت اساسی دارند. اين کتاب تاكنون 7 بار در آلمان تجديد چاپ شده است. متن انگليسی اين اثر، اساس ترجمه کتابی قرار داشته که آقای فريدون بدره ای آنرا با عنوان «من بادم و تو آتش»، به‌فارسی ترجمه کرده و در ايران منتشر شده است. بانو شيمل از شيفتگان مولاى روم و يكى از نخستين پژوهشگران آلمانى بود كه به‌تحقيق در آثار و افكار مولانا پرداخت و در شناختن و شناساندن اين عارف و عالم بزرگ ايرانى به‌جهانيان سهم بسزايى داشت. در ميان آثار وى كتابى نيز يافت مى‏شود با عنوان «صور خيال در شعر جلال‏الدين رومى» كه نزديك به 60 سال پيش از اين انتشار يافت و در زمره اولين كارهاى تحقيقى در اين زمينه است. افزون بر اينها گزيده‏هايى از غزليات مولانا را مترجمان بسيارى به‌زبان آلمانى ترجمه و منتشر كرده‏اند كه هنوز زيباترين و جذابترين آنها همانا ترجمه‏اى است كه فريدريش روكرت در نزديك به‌180 سال پيش به‌انجام رساند و نخستين بار در سال 1819 ميلادى منتشر شد و تاكنون بارها تجديد چاپ شده است.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    * Dschalaludin Rumi: Traumbild des Herzens. Hundert Vierzeiler. Ausgewaehlt, aus dem Persischen uebertragen, eingeleitet und erlaeutet von

  6. #16
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض اسما و صفات خداوند در مثنوی معنوی مولانا1

    نجینه ادب فارسی ، مشحون به جواهراتی پرگهر از تمامی زیبایی های معنوی است که بی شک یکی از این زیبایی ها ، تجلی اسماء الله و صفات الهی است که بخصوص در ادبیات عرفانی جایگاه ویژه ای دارد . عرفان و ادبیات عرفانی دنیایی است از تجلیات پروردگار و از میان فراوان کتب عرفانی ،خورشید مثنوی معنوی ، بیش از ۱۰۰ سال است که از گریبان شرق سربرکشیده و برکرانه قلب عشّاق تابیدن گرفته است .دریای پرگهر مثنوی معنوی ، هزاران درّ ناسفته از صدف غیب بر ساحل ظهور به جلوه آورده و بر جویندگان حیات پاک نثار کرده است . این صحیفه جاودانه، بسیار نکته های ناگفته دارد که از بقعه اعلی به عشّاق این وادی ، هبه می کند. مثنوی مولانا ، چکیده ای است از تمامی معارف نظری و تجربه های ایمانی و عرفانی بشر . پس می توان پله پله تا ملاقات حضرت دوست با این نردبان مستطاب فراز آمد .
    از آغازین بیت مثنوی حضرت مولانا ، نوای نی هجران دیده را به گوش جان نیوش می کنیم و تا پایان این ۶ دفتر همه جا حرف اوست و سخن از دوست .
    در هر بحث و هر داستان ، بُراق عشق جُل می کند ، تازه می بیند ، تازه می گوید و با دستان مهربان حضرت دوست ، خواننده بی دل را به معراج حقایق می برد و شهد شیرین وصال است که در پایان هر بحث در رگ و پی می دود . آری بررسی اسما و صفات الهی در مثنوی معنوی مولانا همچون آب در هاون کوبیدن است ، چرا که در همه جا اوست و این کتاب مستطاب با عشق یار می آید و بدون پایان این عشق ، فرصت حضرت مولانا به سر می رسد . پس در سراسر این دریای موّاج آنچه لحظه به لحظه صید شد ، همان نامهای نیکویی بود که به راستی همه او را بود ؛ «او خدایی است که خدایی جز او دانای پنهان و آشکار نیست ، او رحمان رحیم است .او خدایی است که خدایی جز او پادشاه بسیار پاک سلامت دهنده نگهدار عزّت مند جبران کننده بزرگی جوی نیست . خدا منزّه است از آنچه به او شریک می گیرند . او خدای آفریننده پدید آورنده صورت بخش است ، او راست نامهای نیکو ، برای او آنچه در آسمانها و زمین است تسبیح می گویند و او عزّت مند حکیم است .» (آیات ۲۲ تا ۲۴ سوره حشر)
    «به تصریح آیات ۱۸۰ سوره اعراف ، ۱۱۰ سوره اسراء ۸، سوره طه ، ۲۴ سوره حشر ، خداوند دارای اسمای حسنی است . راغب در تعریف اسم گفته است : الاسمُ ما یعرَفُ بِهِ ذاتُ الشَّیء.»«اسم مانند آن چیزی است که بدان وسیله ، ذات شناخته شده می شود .» لیکن نزد عرفا اسم ، ظهور و تجلّی خداوند است در شأنی از شئون. مانند امواج دریا نسبت به خود دریا . هرچند موج بر دریا اضافه شده، اما این امر اضافی از نفس دریا جدا نیست . پس اسم همان ذات است به اعتبار یکی از تجلیات ، چرا که حقیقت هر صفتی وجود است . پس وقتی به خدا می گوییم : یا قادر ! خدا را با تجلّی صفت قدرت یاد کرده ایم و مرادمان خود خداست . موضوع اسما و صفات الهی،معرکه آلارای فرقه ها و نحله های مختلف کلامی است . و غالب این مناقشات ، بیهوده و کارافزاست . اما مولانا به همین شیوه معهود خود بدین مجادلات درنیامده، بل به گونه ای سخن آورده که وجدان ها بیدار شوند و اخلاقیات ارتقا یابند.»
    و کلام مولانا همه از خداست و اوست که تکسوار این مثنوی معنوی است . این عشق، ریشه درجان هر آفریده ای دارد. چه او که می جنبد و چه او که سرد و ساکت بر جای نشسته است . سخن در مثنوی بر یگانگی او گواه است و بر صفات و اسما او.
    بر ابدی و ازلی بودن او ، بر قدیم بودن او .امیرالمؤمنین علی(ع) فرموده است :
    « کانَ بِلا کَینو نیهِ بِلاکَیفَ ، کانَ لَم یزَل بِلاکَم وَ بِلا کَیفَ کانَ لَیسَ لَهُ قَبل.» خدا بوده است بدون آمدن و بدون چگونگی همیشگی است بدون کمیت و کیفیت زمانی ، چیزی پیش از او نبوده است.»
    از مبدأ و مصدربودن او، فلوطین خدا را با لفظ «نخستین» یاد می کند:
    نخستین همان است که بود ،حتی وقتی که دیگری از او پدید می آید.
    مثنوی سراسر توحید و نفی غیریت و کثرات موهوم است. زیرا مولانا در همه جای مثنوی بر این اصل روشن پای می فشارد که جز ذات اقدس الهی ، همه موجودات و کائنات ، وجودی ظلّی و سایه وار دارند . مولانا توحید را در مراتب مختلف بازگو کرده است ؛ توحید عامه مردم تا توحید بی واسطه و شهودی که عالی ترین شیوه خداشناسی است .مولانا می گوید با آنکه خداشناسی امری فطری است، اما برخی از آدمیان از راه فطرت به بیراهه می روند و جز خدا را معبود می گیرند . زیرا فطری بودن خداشناسی این الزام را نمی آورد که همه انسانها درهمه مکانها و زمانها خداشناس باشند.
    مؤمن و ترسا ، جهود و گبر و مُغ‎/ جمله را رو سوی آن سلطان اُلُغ .
    پس حقیقت ، حق بود معبود کل‎/ کز پی ذوق است سَیران سُبُل
    لیک بعضی رو سوی دُم کرده اند‎/ گرچه سَر اصل است ، سَر گُم کرده اند.
    مولانا صریحاً می گوید که آگاهی و علم ، پیشینه سعادت و رستگاری است و عدم وجود آن موجب شقاوت و بدبختی ؛
    این چنین نخلی که لطف یار ماست‎/ چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
    این چنین مشکین که زلف میر ماست‎/ چون که بی عقلیم این زنجیر ماست
    این چنین لطفی چو نیلی می رود‎/ چون که فرعونیم چون خون میشود.
    فلوطین می گوید:
    او قابل بیان نیست ، زیرا هرچه درباره او بگویی «چیزی» گفته ای . یگانه سخنی که در مقام اشاره به او می توان گفت چنین است :«در فراسوی همه چیزها و در فراسوی عقل ». زیرا این سخن نامی نیست بلکه حاکی از این است که «او» «هیچ یک از همه چیزها نیست.
    البته درباره او سخن می گوییم ولی آنچه می گوییم، او نیست : نه او را می شناسیم و نه می توانیم درباره اش بیندیشیم .
    این که ما او را در شناسایی خود نداریم ، بدین معنی نیست که او را به هیچ وجه نداریم، او را بدین اندازه داریم که درباره اش سخن می توانیم گفت، ولی آنچه می گوییم، او نیست .
    گرچه حقّ و حقیقت ، واحد و ظاهر است ، مراتب شناخت، مختلف و متفاوت است :
    « الطُرُقِ اِلَی اللهِ بِعَدَدِ اَنفُسِ الخَلایقِ »
    لیکن ما توان و قدرت شناخت ذات مطلق را نداریم و هر کسی بقدر کوزه وجودی خویش از این دریا نصیبی دارد؛
    گر نریزی بحر را در کوزه ای‎/ چند گنجد قسمت یک روزه ای .
    و لیکن مولانا از عالی ترین شیوه خداشناسی ، که خداشناسی بیواسطه و شهودی است سخن به میان آورده است .
    برخی حکما و فلاسفه اسلامی نیز کوشیده اند به استدلال عقلی برسند که در آن استدلال ، مخلوق را واسطه اثبات خدا نکنند . گرچه آنان در این راه زحمات گرانقدری متحمل شده اند ، لیکن باز واسطه از میان نرفته است، چرا که ابن سینا « امکان » را که از خواصّ ماهیات است، واسطه قرارداده و ملاصدرا نیز اصالت وجود را که خود یک بحث فلسفی و حکمی است ،واسطه قرار داده است و نهایتاً باز توحیدشان واسطی است نه مستقیم.
    ولیکن مولانا در عالی ترین مرتبه خداشناسی ، توحید شهودی را که بی واسطه است، مطرح می کند. خدا را هرکس باید به شهود قلبی خود بشناسد ؛
    دیده یی باید سبب سوراخ کن‎/ تا حُجُب را برکند از بیخ و بن
    تا مسبب بیند اندر لامکان‎/ هرزه داند جهد و اکساب و دکان
    از مسبب می رسد هر خیر و شر‎/ نیست اسباب و وسایط ای پدر .
    واسطه هرجا فزون شد، وصل جست‎/ واسطه کم ، ذوق وصل افزون تر است
    از سبب دانی شود کم ، حیرتت‎/ حیرت تو ، ره دهد درحضرتت.
    مولانا ، بت پرستی را جلوه کم رنگی از خداشناسی می داند . چنانکه می دانیم بشر از زمانهای آغازین تولد و ورود خود بر کره خاکی ، از زمانهایی که حتی خط و کمترین امکاناتی هنوز نبود ، به زبان ساده تر همان بشر غارنشین ، هر صبح و شب، ماه و خورشید و یاهر آنچه به نظرش با هیبت و عظیم می نمود را ، خدای خود می خواند. نیازی فطری به وصل شدن به یک نیروی برتر، نیرویی که بتوان به آن تکیه کرد ؛ آتش و سنگ و چوب . این امر خداشناسی و معبود پرستی با ساختار روانی انسان سازوار است . لیکن گاهی آدمی به سبب جهل یا غلبه امیال دیگر ، معبود حقیقی خود را گم می کند و به معبودهای یاوه و آفل روی می آورد . هرچند بت پرستی چهره ممسوخ شده خداشناسی است ، لیکن همان بت پرستی نیز نشان از روح پرستش در انسانها می دهد.
    ● در مثنوی سخن از « اللّه » است
    « اهل نظر درباره لفظ « اللّه » اختلاف کرده اند که آیا « اللّه » کلمه ای عربی است یا سریانی ؟ جامد است یا مشتق ؟ عَلَم است یا اسم جنس ؟ مشتق است یا مُرتَجَل؟ به هر حال در تعریف اسم شریف« اللّه» گفته اند اسمی است عربی و مشتق که بر ذات الهی عَلَم شده است . اما در اشتقاق آن نیز اقوالی گونه گون آمده است . برخی آن را از « اَلَه » به معنی تحیر و سرگشتگی دانند ، زیرا همه عقول و افهام در ذات او متحیر و سرگشته اند . برخی آن را از فعل « لاهَ یلیهُ » و مصدر « لَیه » به معنی پوشیدگی دانند ، از آن رو که حضرت حق از انظار مخلوق پنهان است و برخی آن را از « اِلاه » به معنی معبود به شمار آورده اند . برخی آن را « وَلَه » به معنی حیرت دانسته اند و برخی نیز آن را از « اَلَه » به معنی فَزَع و پناه جُستن دانسته اند ، زیرا همه آفریدگان به گاه نیاز ، بدو پناه برند و از او یاری خواهند.
    امیر مؤمنان علی (ع) می فرمایند :
    « اللّهُ هوَ الذّی یتَأَلَّهُ اِلَیهِ کُلُّ مَخلوقٍ عِندَ الحَوائج».
    الله هموست که جمله آفریدگان به گاه نیاز بدو پناه برند .
    در دعای جوشن کبیر، بند ۱۰ نیز آمده است :
    «... یا ناصرَ کُلِّ مَخذولِ ،... * یا مَلجَأَ کَلِّ مَطرودِ » «...ای یار هر بی یاور ،... ای پناه هر رانده.»
    و مولانا« الله» را بر معنی اخیر تفسیر کرده است ؛
    گفت : اَلِهنا فی حَوا یجنا الیک‎/ وَ التَمَسناها ، وَجَدناها لَدَیک :
    سیبویه هم گفت : ما در نیازهای خود به تو پناه می بریم و حصول آن را از تو درخواست می کنیم و آن را نزد تو می یابیم .
    صد هزاران عاقل اندر وقت درد‎/ جمله نالان پیشِ آن دیانِ فرد
    ● لا اله الا اللّه
    وقتی می گویی لااله الا الله، نه دنیا می ماند ، نه عادات و رسوم ، نه آبروداری بین اهل دنیا ، همه از بین می رود . لا اله یعنی هرچه واله کننده من است دورانداختم، الا الله را.
    در دعای دهه اول ذیحجه آمده است :
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ الّلیالی و الدَّهَورِ : نیست معبودی جز الله بر شماره شبها و روزگاران.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ امواجِ البحورِ : نیست معبودی جز الله به شماره موجهای دریاها.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ رَحمَتُهُ خَیر مِمّا یجمَعونِ : نیست معبودی جز اللّه و رحمتش بِه است از آنچه جمع کنند.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ الشَّوکِ وَ الشَجَرِ : نیست معبودی جز الله بشماره خار و درخت.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ الشَّعرِ وَ الوَبَرِ : نیست معبودی جز الله به شماره مو و کُرک.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ لَمحِ العُیونِ : نیست معبودی جز الله به شماره بهم زدن چشمها.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ فی اللّیلِ اِذا عَسعَسَ وَ الصُّبحِ اَذا تَنَفَّسَ : نیست معبودی جز الله در شب که بگردد و صبح که برآید.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ عَدَدَ الرّیاحِ فی البَراری وَ الصُّخورِ : نیست معبودی جز الله بشماره بادها در بیابانها و سنگها.
    لا الهَ الّاَ اللّهُ مِنَ الیومِ اِلی یومِ ینفَخُ فی الصُّورِ : نیست معبودی جز الله از امروز تا روزی که دمیده شود در صور.
    « لا اله » یعنی من نیستم ، هیچ غیری نیست . « الّا » تشدیدش یعنی اگر چیزی باقی مانده است، کاملاً پاک کن . آن وقت بگو : « الله ». حالا دیدی که غیر از خدا هیچ کسی وچیزی نیست .
    و اما غیرت و لا اله الا اللّه:
    «عرفا خداوند را از همه جهان غیورتر دانند ، زیرا معنی کلمه شریفه« لا الهَ الّاَ اللّه » چیزی جز این نیست . به حکم این کلمه خداوند روا نمی دارد که آدمی جز او مراد و مقصودی داشته باشد . هم از اینروست که به تصریح آیه۱۱۶ سوره نساء در قرآن کریم گناه شرک هرگز بخشوده نمی گردد:
    « إِنَّ اللّهَ لایغفِرُ أَن یشرَکَ بِهِ و یغفِرُ ما ُدُونَ ذلکَ لِمَن یشاءُ و مَن یشرِکَ بِاللّهِ فَقَد ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً»
    خدا هر که را باو شرک آرد نخواهد بخشید و مادون شرک ( گناهان دیگر را ) هرکه را مشیتش قرار گیرد، می بخشد و هر که بخدا شرک آرد، سخت به گمراهی است و ( از راه نجات و سعادت ) دور افتاده است .
    بدینسان آدمی به هرچه دل نهد، حضرت حق مطلوبش را در هم می شکند و مرادش را به کام نیستی در می افکند و بی گمان آدمی حیات خود و عزیزان خود را بیش از هر چیز دوست می دارد و بدان دل می نهند تا بدانجا که گاه حبّ به خود و کسان خود سبب غفلت از خدا می شود . بدین جهت حق تعالی به حکم غیرت الهی، قلم نیستی بر دفتر زندگی انسان ها در می کشد تا کلمه شریفه لا الهَ الّاَ اللّه تحقق یابد. مولانا این نکته ظریف را از زبان بازرگان باز می گوید ، آنگاه که بازرگان طوطی قفس نشین و محبوب خود را از دست می دهد:
    غیرت حق بود و با حق چاره نیست‎/ کو دلی کز عشقِ حق صد پاره نیست ؟
    ● وحق
    از دیگر اسمهای خداوند است که به کرّات در مثنوی آمده است.
    حق:آنچه حقیقت آن ثابت و انکار آن ناروا باشد.صوفیه از خداوند غالباًبه این نام وی تعبیر می کنند و از این تعبیر مراد آن است که هرچه ماسوای اوست، باطل است.با توجه به همین معنی است که مولانا شعر لبیدبن ربیعه را که شامل عبارت الا کُلُّ شیءٍ ما خَلا اللهُ باطل است مکرر در مثنوی تضمین می کند:
    کُلُّ شیءٍ ما خَلا اللهُ باطلٍ انَّ فضلَ اللهَ غیم هاطل
    این هم که درباره حق می گوید که نور آن ضدّی ندارد در وجود:
    نورحق را نیست ضدّی در وجود‎/ تا به ضد او را توان پیدا نمود
    ناظربه بیان این معنی است که آنچه ماسوای اوست،ضدّ اونیست.چرا که درمقابل وجود حق،امری هم که با او مغایر و در عین حال مثل اوثابت و متحقّق و به عبارت دیگر با او مساوی باشد قابل تصویر نیست،چون در صورت مغایرت با حق دیگر حق نیست.
    ● نور
    « اللّه نورُ السماواتِ و الأَرضِ... »
    در دعای جوشن کبیر، در بند ۴۷ آمده است :
    «یا نورَ النّورِ* یا مُنَوِّر النّورِ * یا خالِقَ النّورِ* یا مُدَبِّرَ النّورِ* یا مُقُدِّرَ النّور* یا نورَ کُلِّ نورٍ* یا نوراً قَبلَ کُلِّ نورٍ* یانوراً بَعدَ کُلِّ نورٍ * یا نوراً فَوقَ کُلِّ نورٍ * یا نوراً لَیسَ کمثلِهِ نور.»
    ای روشنی نور ای روشنی بخش نور ای آفریننده نور و مدبرّر نور ای اندازه کن نور ای نور هر نور ای نور پیش از هر نور ای نور پس از هر نور ای نور بالای هر نور ای نوری که نیست مانندش نور.
    در بخشی از دعای معراج آمده است ؛
    «... یا نورَ السّماواتِ وَ الأَرضِ... یا نورَ الغیوبِ ، یا نورَ القُلوبِ.»
    ...ای نور آسمانها و زمین ...ای نور پنهانی ها ، ای روشنی دلها.
    در سخنان خواجه عبدالله انصاری آمده است :
    «الهی !
    عارف تو را به نور تو می داند، از شعاعِ نور عبارت نمی تواند ، در آتش مهر می سوزد و از ناز بار نمی پردازد.»
    به این ترتیب، نوراز اسامی دیگری ست که در مثنوی به کرّات به آن اشاره شده است :
    چون شوی محرم ، گشایم با تو لب‎/ تا ببینی آفتابی نیمشب
    جز روان پاک او را شرق نه‎/ در طلوعش روز و شب را فرق نه
    روز آن باشد که او شارق شود‎/ شب نماند شب، چو او بارق شود
    آفتابی را که رخشان می شود‎/ دیده پیشش کُند و حیران می شود
    همچو ذره بینیش در نور عرش‎/ پیش نورِ بی حدِ موفورِ عرش.
    و آیا وقتی از آن قادر ذوالجلال می گوییم ، جز نور و روشنی را می توان متصوّر شد.همه نور است و همه نور و همه نور:
    «...داستان نورش به مشکوتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه ای که تلألو آن گویی ستاره ایست درخشان و روشن از درخت مبارک زیتون که با آنکه شرق و غربی نیست، شرق و غرب جهان بدان فروزانست و بی آنکه آتشی زیت آن را برافروزد، خودبخود جهانی را روشنی می بخشد که پرتو آن نور بر روی نور قرارگرفته و خدا هر که را خواهد به نور خود هدایت کند. واین مثلها را خداوند برای مردم هوشمند می زند و خدا بهمه امور داناست . » (آیه ۳۵ سوره نور)
    تنها هدایت است و اسم مبارک هادی . مهربانِ بی نهایت ما ، هر آینه نور است. و این نور در تاریکی ظلمانی جهل و نادانی ، هرآنکه را که بسوی نور مطلق میل داشته باشد هدایت می کند .
    ● و اما عشق و معشوقیت حضرت حق
    قصّه عشق از همان ابتدای مثنوی با دلتنگی های عاشقِ در بند هجران اسیر ، آغاز می شود و در قالب نی دورافتاده از نیستان ، درد جدایی را می نوازد . بندبند وجود عاشق همه نی می شود. و معشوق با دم مهرنوازش بر جان بی نوای عاشق می دمد و قصه تلخ هجران را سر می دهد و حضرت مولانا با تمامی شور فریاد برمی آورد که :
    بشنو از نی چون حکایت می کند‎/ وز جدایی ها شکایت می کند.
    و می توان تمام عشق در ۶ دفتر را در همان ۱۸ بیت نی نامه خلاصه کرد و در همان کلمه اول؛ «بشنو».«بشنو»حدیث عشق را که در تمام ممکنات جاری است وحضرت مولانا می خواهد بگوید که آیا چیزی هست که از عشق یار خالی باشد:
    غیرت حق بود و با حق چاره نیست‎/ کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست ؟
    پس محرک مولانا در بیان این اسرار ، عشق یا معشوق بود که این هردو با حق متّحد و یگانه اند و این شعر و نوای روح انگیز که از گلوی وی برمی آید، از او نیست بلکه عشق یا معشوق است که بزبان او سخن می گوید و بر پرده های گلویش آهنگ شرربار می ریزد و هرچه او بگوید یا بسراید ، خواه لطف باشد یا قهر ، ترانه وصال باشد یا ناله دردآمیز فراق ، پند و نصیحت و قول لین باشد یا تقریع و توبیخ ، همه گفته عشق و تعلیم معشوق است و این رشته را عشق بر گردن وی افکنده و بی اختیار او را تا آنجا که خاطرخواه اوست می کشاند.
    صوفیه ، رابطه میان خالق و مخلوق را مانند پیوند عشق میان عاشق و معشوق می دانند . از آنجا که خالق را صاحب جمال و کمال مطلق می دانند، ایجاد ارتباط میان او و مخلوق را بر اساس عشق می نهند و به اعتقاد آنان ، طریق عشق راهبر انسان به مبدأ وجود است نه عقل جزوی.
    حدیث قُرب نَوافل از جمله احادیث قدسی است که به حبِّ خداوند در تعبیر عشق دلالت دارد :
    بنده من با توسل به نوافل به من نزدیک می شود تا این که دوستش بدارم و هنگامی که دوستش داشتم ، گوشی که با آن می شنود منم ، چشمی که باآن می بیند منم ، زبانی که با آن سخن می گوید منم ، دستی که با آن ضربتی می زند منم، و پایی که با آن راه می رود منم . (احادیث مثنوی - بدیع الزمان فروزانفر)
    مولانا عشق را لطیفه انسانیت و صفت حق و وسیله و آلتی برای تصفیه درون و میزان و معیار سلامت عقل و حس می داند و اگر گاهی جنونش می خوانند از نوع بیماری نیست بلکه، بدان مناسبت که دیوانگان هم عالمی دارند و به عبارت دیگر از آویزش ها و تعلقات دنیوی دل بریده اند و نظیر مردم عادی نیستند و مناسب فهم و درک و آداب و رسوم عمل نمی کنند . عشّاق و دیوانه و از گروه عقلای مجانین خوانده شده اند؛
    علّتِ عاشق ز علّت ها جداست‎/ عشق اسطرلابِ اسرارِ خداست .
    ای سرافیلِ قیامتگاهِ عشق‎/ ای تو عشقِ عشق و، ای دلخواهِ عشق
    اوّلین خلعت که خواهی دادنم‎/ گوش خواهم که نهی بر روزنم
    گرچه می دانی به صفوت حالِ من‎/ بنده پرور ، گوش کن اقوال من .
    و تمامی مثنوی سخن از عشق است و عشقِ عشق ، دلخواهِ عشق .و آیا تعبیری زیباتر از این از معشوق داریم. سرافیلِ قیامتگاهِ عشق و خدایی که خودِ عشق است و عشق هم عاشق اوست ، دلخواهِ عشق.
    و آیا آفریده ای هست که در ورطه عشق تو ای معشوق مهربان گام نهد و بازگردد؟
    بنگر اینها را که مجنون گشته اند‎/ همچو پروانه به وُصلت کُشته اند
    بنگر این کشتی خلقان غرقِ عشق‎/ اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
    اژدهایی ناپدیدِ دلربا‎/ عقل همچون کوه را او کهربا
    عقل هر عطار کآگه شد از او‎/ طبله ها را ریخت اندر آب جو
    رو کزین جو برنیایی تا ابد‎/ لَم یکُن حَقّاً لَهُ کُفوَا اَحَد.
    و در راستای عشق الهی، اسمایی چون یار ، دوست، حبیب ، ... در مثنوی آمده است که بن مایه هرکدام برای آغاز راه عشق است . چه یار بی عشق ، دوست بی عشق و حبیب بی محبت نیست .
    ● یار
    تا بیابی بوی خُُلد از یار من‎/ چون محمّد بوی رحمن از یمن
    و نیز « یار » را در دیوان کبیر حضرت مولانا بسیار می بینیم که:
    « عابد همه ازو خواهد ، عارف خود او را خواهد .
    یار مرا ، غار مرا ، عشق جگر خوار مرا‎/ یار تویی ، غار تویی، خواجه نگهدار مرا.
    حاج اسمعیل خان احمد دولابی در صفحه ۴۷ کتاب مصباح الهدی خویش فرموده اند:
    «گرفتار ، همان گرفته یار است.»
    ● دوست
    عقل را قربان کن اندر عشق دوست‎/ عقل ها باری از آن سوی ست کوست
    لفظ« دوست » در میان صوفیه و عرفا کاربرد بسیار دارد . چه درجهان و کون و مکان ، در دل و در جان، همه اوست و اوست که شایسته و لایق است به لفظ «دوست».
    الهی !
    دانی به چه شادم ؛ به آنک نه به خویشتن به تو افتادم.
    الهی! تو خواستی نه من خواستم ، دوست بر بالین دیدم چو از خواب برخاستم
    اَتانی هَواها قَبلَ اَن اَعرَفَ الهوی‎/ فَصادَفَ قَلباً فاِرغاً فَتَمَکَّنَا
    زان پیشتر که بدانم عشق چیست، عشق او به سراغم آمد و قلبی آسوده و خالی دید . آنجا رابرگزید و همانجا ماندگار شد .
    ● حبیب
    در بندهای۳۹و۴۳و۴۴و۴۵و... دعای جوشن کبیر از خداوند به عنوان بهترین حبیب و انیس یاد شده است:
    ،۳۹... یا خیرَ المَحبوبینَ ... یا خیرَ المُستَأنِسینَ
    ای بهترین ِحبیبان...ای بهترین ِمونسان...
    ،۴۳... یا مَن بِهِ یستَأنِسُ المُریدونَ ، یا مَن بِهِ یفتَخِرُ المُحبّونَ...
    ای آنکه مریدان بدو انس گیرند ، ای آنکه دوستداران باو افتخار کنند.
    ،۴۴اللهم اِنّی اَسئَلُکَ بِاسمِکَ یا حبیبُ ...
    پروردگارا! می خوانم تو را به اسمهایت ای حبیب...
    ،۴۵... یا اَحَبَّ مِن کُلِّ حَبیب...
    ای دوست تر از هر دوست.
    ● رزاق ؛رازق ؛ روزی دهنده
    بزرگ یاوری که حاجت موری به علم غیب ، در بن چاهی و به زیر صخره سمّا بداند ،چگونه ممکن است روزی بندگان دیگر خویش را از یاد ببرد ، بندگان خدا به « هر آنکس که دندان دهد ، نان دهد » ایمانی عظیم آورده اند . به او که می آفریند ، می پروراند و در همه حال روزی تک تک آفریده هایش را در اختیار آنها می گذارد :
    دست بر سر می زنی پیش اله‎/ دست و سر بر دادن رزقش گواه
    تا بدانی اصلِ اصلِ رزق اوست‎/ تا همورا جوید آنکه رزق جوست
    رزق از وی جو ، مجو از زید و عَمر‎/ مستی از وی جو ، مجو از بنگ و خمر.
    هر آینه خداوند همان روزی دهنده نیرومند و محکم کار است . (آیه ۵۸ سوره ذاریات)
    « حتی یک ساعت به فکر رزقت نباش. به دنبال کسب و کار هم که می روی بدان که در رزق ، فاعل تامّ، خدای متعال است .»
    ● غنی
    در عین حال که همه آفریدگان ، در کوچکترین امری بدو محتاجند ، ذات پاک حضرت دوست ، غنی و بی نیاز است .
    «یا اَیهَا الناسُ انتُمُ الفقراءُ اِِلَی اللّهِ و اللّهُ هُوَ الغنِی الحَمید.» ای مردم شما همه به خدا فقیر و محتاجید و تنها خداست که بی نیاز است و ستوده صفاتست.
    کو غنی است و جز او جمله فقیر‎/ کی فقیری به عِوَض گوید که : گیر؟
    ● ربوبیت خدا ، در جای جای مثنوی فریاد شده است :
    من نکردم امر تا سودی کنم‎/بلکه تا بر بندگان جودی کنم
    چون خلقتُ الخَلق کَی یربِح عَلَی‎/ لطفِ تو فرمود ای قیومِ حَی
    لا لِان اَربَح عَلَیهِم جودِ توست‎/ که شود زوجمله ناقص ها درست.
    دوبیت اشاره به این حدیث قدسی دارد:
    «یقولُ اللّهُ عزَّوَجلَّ اِنَّمَا خَلقتُ الخَلقَ لِیربَحوا عَلَی وَ لَم اَخلُقهُم لِاربَحَ عَلَیهِم. » خداوند می فرماید : آفریدم آفریدگان را تا از من سود برند و نیافریدم ایشان را تا از آنان سود برم.
    ● قادر
    قدرت و حاکمیت خدا . آیا توضیحی برای آن هست، برای چشمی که بینا باشد و دلی که بصیر و آگاه باشد؟ «یا مَن بَلَغَت اِلی کُلِّ شیءٍ قُدرَتُهُ» « ای که به هر چیز توانش برسد. »
    با چنان قادر خدایی کز عَدَم‎/ صد چو عالم هست گرداند به دَم
    صد چو عالم در نظر پیدا کند‎/ چون که چشمت را به خود بینا کند.
    ای رفیقان راهها را بست یار‎/ آهوی لنگیم و او شیر شکار
    جز که تسلیم و رضا کو چاره ای؟‎/ در کف شیر نر خونخواره ای؟
    ● حلم خدا ؛ حلیم
    حلم حق گرچه مواساها کند‎/ لیک چون از حد بشد ، پیدا کند.
    حلم خدا ، لغزش های بندگان را می پوشاند ، و چون بنده ای گستاخی را به اوج برساند رسوایش می کند . چنانکه امام المتقین می فرماید :« و لَئِن اَمهَلَ اللّهُ الظّالِمَ فَلَن یفُوتَ اَخذُهُ »
    و اگر خداوند به ستمکار ، مهلت دهد هرگز از موأخذه او در نمی گذرد .
    ● و خدایی که کریم است
    و کریم کسی است که عطا و بخشش او بدون غرض و عوض باشد :
    خلعت هستی بدادی رایگان‎/ من همیشه معتمد بودم بر آن.
    آیا به دنبال کریم بودن حضرت حق باید بود؟ البته نه! کریم بودن خداوند در همه هستی تجلّی کرده است:
    ۶ جهت عالم همه اکرام اوست‎/ هر طرف که بنگری، اعلام اوست








    افسانه پیشگاهی


    روزنامه ایران

  7. #17
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض اسما و صفات خداوند در مثنوی معنوی مولانا2

    ● مُعطی
    او که عطا می کند ، می بخشد، خدایی که ذونعمت است و ذوعطا:
    در احادیث است که :
    یا مَن عَطاؤهُ عَطا وَ مَنعُهُ عَطا ؛ ای خداوندی که عطا کردنت ، عطا نمودن است و دریغ کردن و ندادن تو هم، عطا کردن است .
    کسی که دهنده و غنی است، این گونه است . خوبان اینگونه اند .
    بذلِ شاهانه ست این ، بی رشوتی‎/ بخشش محض است این ، از رحمتی
    ● منزّه است
    از مکان و زمان ، از کلیه نواقص مخلوقات :
    دامن او گیر ای یار دلیر کو منزّه باشد از بالا و زیر
    ● مُبَدِّل است
    یکی دیگر از اسما اللّه است. خداوند همه هستی را آن به آن تحوّل می بخشد . هم پدیده های محسوس طبیعی را در مسیر تکامل قرار می دهد و هم احوال روحی انسان را ارتقا می بخشد و همچنین گناهان بندگان را به حسنات و نیکی ها دگر می سازد .
    ۶۲ جوشن کبیر : یا مَن یقَلِّبُ اللّیلَ و النّهارَ.
    ۶۳ جوشن کبیر ... یا مَن لایصلِحُ عَمَلَ المُفسدینَ .
    سیئاتت را مبدَّل کرد حق‎/ تا همه طاعت شود آن ما سَبَق.
    «...یبَدِّلُ اللّهُ سَیئاتِهِم حَسَناتٍ...» :خدوند گناهان را بدل به ثواب گرداند.
    ● جبّار
    یکی دیگر از نامهای باریتعالی است به معنی شکسته بند . ریشه این اسم ، جبر است و جبر به معنی اصلاح پذیری توأم با قهر و غلبه است . این که به خداوند جبار گویند، بدین خاطر است که حق تعالی با افاضه مدام خود نقایص وجودی موجودات را جبران می کند. زیرا اگر افاضه وجودی حق تعالی نباشد ، موجودات به عدم محض می روند . مولانا می گوید : «جبّاریت الهی از آن روست که ابتدا وجود موهوم و وجه کاذب بشری را محو می کند و آنگاه با بقای خود او را پیوند می زند و به هستی حقیقی می رساند .»
    چون شکسته بند آمد دستِ او‎/ پس رفو باشد یقین شکست او
    گر تو آن را بشکنی ، گوید : بیا ‎/ تو درستش کن ، نداری دست و پا
    پس شکستن ، حقّ او باشد که او‎/ مر شکسته گشته را داند رفو
    آنکه داند دوخت ، او داند درید‎/ هرچه را بفروخت ، نیکوتر خرید
    خانه را ویران کند زیر و زَبَر‎/ پی به یکساعت کند معمورتر
    گر یکی سر را ببرّد از بدن‎/ صد هزاران سر برآرد در زَمَن.
    ● یا ظاهر و یا باطن
    « عرفا می گویند ذات اقدس الهی از حیث تحقق و ثبوت ، از هر چیز ، ظاهرتر است و اما از حیث حقیقت و کُنه ، از همه موجودات مخفی تر است . پس توان گفت که از عجایب شئون الهی آن است که حضرت حق ، در عین ظهور ، مخفی است و در عین خفا ، ظاهر است.»
    از این روست که در آیه ۳ سوره حدید ،خداوند به اسم ظاهر و باطن توصیف شده است :
    «...یا ظاهرُ و یا باطنُ...»
    می رود بی روی پوش این آفتاب‎/ فرطِ نورِ اوست رویش را نقاب .
    ● معیت حق
    این اصطلاح عرفانی مأخوذ است از آیه ۴ سوره حدید «... و هو مَعَکُم اَینَما کُنتُم ...» « و او با شماست هرجا که باشید ...». عرفا و حکمای متألّه می گویند:«از آنجا که وجود ، بسیط ترین حقیقت است هیچ چیزی نیست که وجود همراه آن نباشد.» .بنابراین حق تعالی که وجود حقیقی است، در همه جا و همه حال با هر موجودی هست . چنانکه امام علی (ع) می فرماید : «مَعَ کُلِّ شَیءٍ لا بِمُقارَنَهٍ و غَیرَ کُلِّ شیءٍ لا بمزایلَهٍ .» خداوند با موجودات است اما نه آن سان که قرین آنها باشد و غیر از موجودات است اما نه آن گونه که از آنها جدا باشد.
    با تو باشد در مکان و بی مکان‎/ چون بمانی از سَرا و از دکان .
    به عقیده فلوطین:« او در همه جاست و در هیچ جا نیست ...اگر او در هیچ جا نیست ، پس از هیچ جا چیزی بر او افزوده نمی شود و اگر در همه جاست ، پس با تمام بزرگی خود در همه جاست و ازین رو « همه جا » خود اوست .»
    « وللّهِ المَشرِقُ وَ المَغرِبُ فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّه .»
    ● و اما دو صفت لطف و قهر الهی
    که از اوصاف متقابله الهی است . مولانا می گوید شناخت لطف در جامه لطف و شناخت قهر در جامه قهر از عموم مردم برمی آید . اما وقتی که لطف و قهر به جامه یکدیگر در می آیند شناخت آن دو دشوار است . در مثنوی خدا هم با صفت لطف، تجلّی گر اسم مبارکه لطیف و هم با صفت قهر و اسم قهّار آورده شده و هم توأمان با هم.
    مر عدم را خود چه استحقاق بود‎/ که برو لطفت چنین درها گشود ؟
    قهر حق بهتر ز صد حلم من است‎/ منع کردن جان زحق ، جان کندنست
    قهر را از لطف داند هر کسی‎/ خواه دانا ، خواه نادان ، یا خسی
    لیک لطفی قهر در پنهان شده‎/ یا که قهری در دلِ لطف آمده
    کم کسی داند مگر ربّانی‎/ کِش بُوَد در دل مِحَکِّ جانیی
    باقیان زین دو گمانی می برند‎/ سوی لانه خود به یک پَر می پرند.
    صفات و اسامی دیگر خداچون ستّار العیوب ، علّام الغیوب ، جواد ، احکم الحاکمین ، رحمان و رحیم ، علیم، و.... هر کدام در مثنوی صدها شاهد مثال دارد و در دنیای ما ، هزاران . آیا کسی هست که با وجود این همه آثار پروردگار خویش را تکذیب کند ؟ آیا دیگر جایی برای بنده می ماند که با وجود چنین مَولی و سروری ، از خود دم زند ؟ در سوره مبارکه الرحمن ، بسیار زیبا به این موضوع پرداخته شده است ؛
    « فَبِاَی آلاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبان : ای جن و انس کدامین نعمتهای خدایتان را انکار می کنید ؟
    و آیا جهان ما پر از آیات الهی نیست ؟اسما و صفات الهی ، به تمامی نه آن بودند که در مفاتیح الجنان و یا در قرآن کریم و هر کتب دینی بود . آنچه که بود ،اسامی و صفاتی بود که ذهن وقّاد حضرت مولانا با نازک بینی خود آنها را مطرح کرده است و حقیر بعضی از آن صفات را که مولانا بسیار زیبا ، به آنها نام ونشانی دلنشین داده اند را تحت نام « تکی ها » آورده ام . که فقط برای نمونه تعدادی از آنها را می آورم.
    آن عظیمُ العرش ، عرش او محیط‎/ تختِ دادش بر همه جانها بسیط
    هم دلت حیران بود در منتجع‎/ که چه رویاند مُصَرِّف زین طمع
    مؤمن و ترسا ، جهود و گبر و مُغ‎/ جمله را رو سوی آن سلطان الُغُ
    ای سرافیل ِقیامتگاهِ عشق‎/ ای تو عشقِ عشق، و ای دلخواهِ عشق
    تا بدانی کو حکیم ست و خبیر‎/ مصلحِ امراضِ درمان ناپذیر
    و از این گونه بسیار است ، اسامی زیبای پروردگار در دریای مثنوی معنوی و چگونه بنده ناچیزی چون من ، این امر را پذیرفتم که اسمای زیبای الهی را در کتابی که همه اوست پیدا کنم . لیکن ، در این راه مدد از زیباترین معشوق گرفتم ، هرچند که در تمامی سطر سطر مثنوی جای پای اللّه است و همه جا اوست و همه حرف اوست . به قول فلوطین:« او قابل بیان نیست ، زیرا هرچه درباره او بگویی « چیزی » گفته ای . یگانه سخنی که در مقام اشاره به او می توان گفت چنین است : « در فراسوی همه چیزها و در فراسوی عقل. »، زیرا این سخن نامی نیست ، بلکه حاکی از این است که « او » هیچ یک از همه چیزها نیست.»
    « البته درباره او سخن می گوییم ، ولی آنچه می گوییم او نیست : نه او را می شناسیم و نه می توانیم درباره اش بیندیشیم .»
    « فلوطین » از مبدأ و مصدر کل، گاه به احد و گاهی به خیبر تعبیر می کند ، اما هیچ یک را کافی و کامل نمی داند و هر تعبیر و توصیفی را مایه تصغیر و تحدید او می خواند . وی « احد را متعالی و منزّه از همه احکام و صفاتی می داند که به موجودات نسبت داده می شود.»
    پس بنده ضعیفی چون من تنها می توانم بگویم :
    الهی !
    آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو نگاشتی مشکن ، ما را به ما بنگذار و بدین بیخردگی معذور دار.
    و او که
    « همه موجودات در طلب « او » هستند و طبیعتشان بدین طلب مجبورشان می کند . چنانکه گویی حدس می زنند و احساس می کنند که بی او نمی توانند بود. به زیبایی تنها کسانی برمی خورند که می دانند و بیدارند .»
    در مثنوی همه کس و همه چیز حیران اوست، همچنانکه در عالم همه چیز :
    « همه ذرّات کاینات گرد جمال اللّه ، گردان و تدبیر و خواطر من گرد اللّه ، گردانست و سبوح سبوح گویان است .»
    درد اوست و درمان اوست . عشق و عاشق و معشوق اوست . هجر اوست و وصال او .همه و همه در جست وجوی او. همه سبوح گویان او وهمه او :
    قبله ذرات عالم روی توست‎/ کعبه اولاد آدم کوی توست
    میل خلق هر دو عالم تا ابد‎/ گر شناسند و اگر نی سوی توست
    چون به جز تو دوست نتوان داشتن‎/ دوستی دیگران بر بوی توست
    انفجار نور است . نه بلکه خود نور است . نورِ نورِ نورِنورِ نورِ نور. همه چیز در نور اوست که هست . همه چیز بر بوی اوست که می زید .
    او « مرکز روشنایی است که از او می تابد و به او وابسته است . روشنایی در همه جا با اوست و از او جدائی پذیر نیست. »
    حضرت حق ، حضرت پر رحمت است ، هم وجود و هم عدم ، هم کفر و هم ایمان ، عاشق اویند . هم مس و هم نقره ، بنده کیمیای وی :
    حضرت پر رحمت است و پر کرم‎/ عاشق او هم ، وجود و هم عدم
    کفر و ایمان عاشق آن کبریا ‎/ مس و نقره ، بنده آن کیمیا.
    ● در « مناقب العارفین » آمده است که روزی «معین الدین پروانه » با برشمردن اوراد و اذکار درویشان و زهّاد ، چگونگی و طریق ذکر را از مولانا پرسش می کند ، وی می فرماید :« ذکر ما الله الله الله است از آن که ما اللّهیانیم، از الله می آییم و باز به الله می رویم .
    ما زاده ز ذاتیم سوی ذات رویم‎/ بر رفتن ما دهید یاران صلوات
    همانا که ترک ماسوی الله را گرفته ایم .»
    و در کنار این چنین کامل انسانی ، من ناتوان که بودم ؟ سر بر آستان پر مهرش نهادم و زمزمه غریبانه خویش را چنین واگویه کردم :
    « ای سزاوار ثنای خویش ! ای شکر کننده عطای خویش ! ای شیرین نماینده بلای خویش ! رهی به ذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منّت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
    کریما! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی ، بنده آن ثنایم که تو سزای آنی ، من در تو چه دانم تو دانی ! تو آنی که خود گفتی و چنان که خود گفتی آنی.»








    افسانه پیشگاهی


    روزنامه ایران

  8. #18
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض کلام بزرگان: پاسخ مولان

    کلام بزرگان: پاسخ مولانا
    تنظیم: امیرهوشنگ ناظریان



    پاسخ مولانا به این پرسش که چرا انسان‌ها از برای کمال خود نمی‌کوشند؟ گفتنِ مهمانِ یوسف - علیه‌السَّلام - کی آینه‌ای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری رویِ خوبُِ خویش را بینی مرا یاد کنی

    گفت یوسف هین بیاور ارمغان
    او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
    گفت من چند ارمغان جُستم ترا
    ارمغانی در نظر نامد مرا
    حَبّه‌ای را جانبِ کان چون برم
    قطره‌ای را سویِ عَمّان چون برم؟
    زیره را من سویِ کرمان آورم
    گر به پیشِ تو دل و جان آورم
    نیست تخمی کاندرین انبار نیست
    غیرِ حُسنِ تو که آن را یار نیست
    لایق آن دیدم که من آیینه‌ای
    پیشِ تو آرم چو نورِ سینه‌ای
    تا ببینی رویِ خوبِ خود در آن
    ای تو چون خورشیدْ شمعِ آسمان
    آینه آوردمت ای روشنی
    تا چو بینی رویِ خود، یادم کنی
    آینه بیرون کشید او از بغل
    خوب را آیینه باشد مُشتغَل۱
    آینه‌ی هستی چه باشد؟ نیستی
    نیستی بر، گر تو ابله نیستی
    هستی اندر نیستی بتوان نمود
    مالْ‌داران بر فقیر آرند جود
    آینه‌ی صافیِّ نان خود گرسنه‌ست
    سوخته هم آینه‌ی آتش‌زنه‌ست
    نیستی و نقص هر جایی که خاست
    آینه‌ی خوبیِّ جمله پیشه‌هاست
    چونک جامه چُست و دوزیده بود
    مظهرِ فرهنگِ درزی چون شود؟
    ناتراشیده همی باید جُذوع۲
    تا دروگر اصل سازد یا فروع
    خواجه‌ی اِشکسته‌بند آنجا رود
    کاندر آنجا پایِ اشکسته بود
    کی شود چون نیست رنجورِ نزار
    آن جمالِ صنعتِ طبّ آشکار؟
    خواری و دونیِّ مِسها بر مَلا
    گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
    نقصها آیینه‌ی وصفِ کمال
    و آن حقارت آینه‌ی عزّ و جلال
    زانک ضد را ضد کند پیدا یقین
    زانک با سِرکه پدیدست انگبین
    هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
    اندر استکمالِ۳ خود دَه اسپه تاخت
    زان نمی‌پرّد به سویِ ذوالجلال
    کو گمانی می‌برد خود را کمال
    علّتی بتّر ز پندارِ کمال
    نیست اندر جانِ تو ای ذو دَلال۴
    از دل و از دیده‌ات بس خون رود
    تا ز تو این معجبی۵ بیرون شود
    علّتِ ابلیس اَنَا خَیْری بُدست
    وین مرض در نَفْسِ هر مخلوق هست
    گرچه خود را بس شکسته بیند او
    آبِ صافی دان و سرگین زیرِ جو
    چون بشوراند ترا در امتحان
    آب سرگین رنگ گردد در زمان
    در تگِ جو هست سرگین ای فتی
    گرچه جو صافی نماید مر ترا
    هست پیرِ راه‌دانِ پُر فِطَن۶
    باغهایِ نَفْس کُلّ را جوی کَن
    جویْ خود را کی تواند پاک کرد؟
    نافع از علمِ خدا شد علمِ مرد
    کی تَراشَد تیغ دسته‌ی خویش را؟
    رَو به جرّاحی سپار این ریش را
    بر سَرِ هر ریش جمع آمد مگس
    تا نبیند قُبحِ ریشِ خویش کس
    آن مگس اندیشه‌ها وان مالِ تو
    ریشِ تو آن ظلمتِ احوالِ تو
    ور نهد مرهم بر آن ریشِ تو پیر
    آن زمان ساکن شود درد و نفیر
    تا که پندارد که صحّت یافتست
    پرتوِ مرهم بر آنجا تافتست
    هین ز مرهم سر مکش ای پشتْ‌ریش۷
    و آن ز پرتو دان، مدان از اصلِ خویش



    مرتد شدنِ کاتب وحی به سببِ آنک پرتوِ وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر - صلی الله علیه و سلم - بخواند گفت پس من هم محلِّ وَحْیَم مولانا جلال الدّین محمّد بلخیِ رومی، مثنوی معنوی، دفتر اول

    پیشْ از عثمان یکی نَسّاخ بود
    کو به نسخِ وَحْی جِدُّی می‌نمود
    چون نبی از وحی فرمودی سبق
    او همان را وا نبشتی بر ورق
    پرتوِ آن وحی بر وی تافتی
    او درونِ خویش حکمت یافتی
    عینِ آن حکمت بفرمودی رسول
    زین قَدَر گمراه شد آن بوٱلفضول
    کانچه می‌گوید رسولِ مُستنیر
    مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
    پرتوِ اندیشه‌اش زد بر رسول
    قهرِ حقّ آورد بر جانش نزول
    هم ز نَسّاخی بر آمد هم ز دین
    شد عدوِّ مصطفی و دین بکین
    مصطفی فرمود کای گبرِ عَنود
    چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
    گر تو ینبوعِ الهی بودیی
    این چنین آب سیه نگشودیی
    تا که ناموسش به پیشِ این و آن
    نشکند، بر بست این او را دهان
    اندرون می‌سوختش هم زین سبب
    توبه کردن می‌نیارست این عجب
    آه می‌کرد و نبودش آهْ سود
    چون در آمد تیغ و سر را در رُبود
    کرده حق ناموس را صد من حدید
    ای بسا بسته به بندِ ناپدید
    کبر و کفر آن سان بُبَست آن راه را
    که نیارد کرد ظاهر آه را
    گفت اَغْلاٰلاً فَهُم بِهْ مُقْمَحُون
    نیست آن اغلال بر ما از برون
    خَلْفَهُم سَدّاً فَاَغْشَیْنٰاهُمُ
    می‌نبیند بند را پیش و پس او
    رنگ صحرا دارد آن سدّی که خاست
    او نمی‌داند که آن سدِّ قضاست
    شاهدِ تو سدِّ رویِ شاهدست
    مرشدِ تو سدِّ گفتِ مرشدست
    ای بسا کفّار را سودایِ دین
    بندشان ناموس و کبرِ آن و این
    بندِ پنهان لیک از آهن بتر
    بندِ آهن را کند پاره تبر
    بندِ آهن را توان کردن جدا
    بندِ غیبی را نداند کس دوا
    مرد را زنبور اگر نیشی زند
    طبعِ او آن لحظه بر دفعی تند
    زخمِ نیش امّا چو از هستیِّ تست
    غم قوی باشد، نگردد درد سست
    شرحِ این از سینه بیرون می‌جهد
    لیک می‌ترسم که نومیدی دهد
    نی مشو نومید و خود را شاد کن
    پیشِ آن فریادرسْ فریاد کن
    کای محبِّ عفو از ما عفو کن
    ای طبیبِ رنجِ ِ کهن
    عکسُِ حکمت آن شقی را یاوه کرد
    خود مبین تا بر نیارد از تو گرد
    ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست
    آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست
    گرچه در خود خانه نوری یافتست
    آن ز همسایه‌ی مُنوَّر تافتست
    شکر کن، غرّه مشو، بینی مَکُن
    گوش دار و هیچ خودبینی مکن
    صد دریغ و درد کین عاریّتی
    امّتان را دور کرد از امّتی
    من غلام آن که او در هر رِباط
    خویش را واصل نداند بر سِماط
    بس رباطی که بباید ترک کرد
    تا به مسکن در رسد یک روز مرد
    گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
    پرتوِ عاریّتِ آتش‌زنیست
    گر شود پر نور روزن یا سرا
    تو مدان روشن مگر خورشید را
    هر در و دیوار گوید روشنم
    پرتوِ غیری ندارم، این منم
    پس بگوید آفتاب ای نارشید
    چونک من غارب شوم، آید پدید
    سبزه‌ها گویند ما سبز از خَودیم
    شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
    فصلِ تابستان بگوید ای اُمَم
    خویش را بینید چون من بگذرم
    تن همی‌نازد به خوبی و جمال
    روحْ پنهان کرده فرّ و پرّ و بال
    گویدش ای مزبله تو کیستی؟
    یک دو روز از پرتوِ من زیستی
    غُنج و نازت می‌نگنجد در جهان
    باش تا که من شوم از تو جَهان
    گرم‌دارانت ترا گوری کَنند
    طعمه‌ی ماران و مورانت کُنند
    بینی از گندِ تو گیرد آن کسی
    کو به پیشِ تو همی‌ مُردی بسی
    پرتوِ روحست نطق و چشم و گوش
    پرتوِ آتش بود در آبْ جوش
    آنچنانک پرتوِ جان بر تنست
    پرتوِ ابدال بر جانِ منست

    پاورقی‌ها:

    ۱ مایه‌ی مشغولی
    ۲ جمع جذع، شاخه های خرما، شاخه‌ها
    ۳ کمال‌خواهی
    ۴ نازدار، صاحب‌ناز، فریبکار
    ۵ خودپسندی
    ۶ بسیار دانا
    ۷ زخمی

  9. #19
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض آثار منوچهر جمالي

    « گفتاریکم درباره
    « مولوی بلخی»


    مولوی بلخی
    « مطربِ معانی »
    یا
    « رام » ، که درعربی همان « زُهره » است
    خدای شناخت ِ شادی آفرین میباشد


    چرا انسان ، نای ِ خود نواز است ؟

    مثنوی مولوی ، با « بانگ نای » آغازمیشود.هیچ کتابی جز مثنوی ، درفرهنگ ایران در دوره چیرگی اسلام ، با سرود نای آغاز نمیشود و این مارا به شگفت میانگیزد . نه تنها کتاب مثنوی با بانگ نای آغاز میشود ، بلکه این مولوی، و بالاخره این انسان بطور کلی است که اینهمانی با نای دارد . این مولوی هست که نای است . این انسان هست که نای است . چرا انسان ، اینهمانی با نای دارد ؟ چرا مولوی اینهمانی با نای دارد ؟ در نسخه اصلی مثنوی در قونیه ، مثنوی اینگونه آغاز میشود :
    بشنو این نی ، چون حکایت میکند ازجدائیها ، شکایت میکند
    مولوی ، این نای است که شکایت از جدائی از نیستان میکند . نیستان ، جای خود روئی است . البته آنچه دراین آشکار ، پنهانست ، اینست که این آهنگ موسیقی است که مایه کتاب ، مایه اندیشه ها و مایه حالات است . این آهنگ و نواست که شعر میشود ، که اندیشه میشود ، که گفتار میشود . این اندیشه ها ، همه از نوای نای، پیدایش می یابد . این اندیشه ها ، رقص معانی است . همه اندیشه ها ، لبریز ازشور و نوای موسیقی است . این اندیشه ها ، همه گوهر طربند .
    طرب منم ، طرب منم ، زهره زند ، نوای من ( ُزهره= رام )
    ُزهره که « رام جید» ، یعنی « رام نی نواز» میباشد ، « روان انسان» است. باد نی ، دم نی ، آهنگ نی ، گوهر حقایق این کتاب ، گوهر عشق ، گوهرجشن است . او نمیگوید که من میاندیشم پس من هستم . او میگوید که من ، نای خود نوازم . و روانم که بخشی از زُهره یا « رام» است ، مرا با آهنگش، میانگیزد، که بسوی ُبنم و اصلم ، جائی که در ُزهره ، همه روانها ( همه نای ها ) گردهم میآیند ، و نیستان است بروم و ُبنم را بجویم، تا آمیخته با رام یا ُزهره بشوم .نوای نی ، عشق به اصلم را که خود روئی در نیستان ( در عشق و آمیختگی همه نی ها باهمست ) است ، میانگیزد و میافروزد . انسان در یافتن ُبنش هست که خوش و شاد میشود . تا روانم ، سرچشمه « شناخت شادی آفرین » ، برای همه مردمان و جهان جان گردد .
    ما در آغاز ، تصور میکنیم که مولوی ، دراینجا، یک تشبیه شاعرانه به کار برده است ، و خود ، یا انسان را ، همانند یک نی ، پنداشته است . مثنوی او با یک تشبیه شاعرانه ، آغاز شده است .
    در ادبیات ایران در دوره چیرگی اسلام ، این تصویر ، یک تصویر استثنائیست . واین استثنائ ، درست مانند صخره سنگیست دریک دشت هموار تنها مانده ، که حکایت از کوهستانی بسیار دور میکند که ازآنجا باسیل کنده شده و بدینجا افکنده شده است . این تصویر استثنائی در فرهنگ ایران ، مارا بدان مینگیزد که درپی آن ، به جستجو برخیزیم و ببینیم که این تصویر ، ازکجا میآید ؟ از کجا ، کنده و بدینجا افکنده شده است . آیا این تصویر ، پیشینه ای درفرهنگ کهن ایران داشته است ؟ درست کشش فوق العاده این تصویر بر روان ایرانیان ، بیان چنین پیشینه ایست . در این شعر، دو مسئله بنیادی طرح میشود . یکی اینکه انسان، همانند یا خود نای است،ودیگر آنکه، با بانگ نای،یک شاهکار اندیشگی=ادبی=عرفانی= فرهنگی آغازمیشود . درحقیقت ، مثنوی ، با بانگ نای آغاز میشود ، نه با « بسم الله الرحمن الرحیم »، هرچند نیز که برفرازش بسم الله الرحمن الرحیم را بنشانند . بانگ وسرود نی ، صفت آغازگری و ابداع دارد . نای ، میآفریند ، میزاید و آنکه میزاید ، مینالد . دراینجا ، حکایت از « بریدگی از اصل یا ُبن » میکند، و در ظاهر، از زائیدن و آفریدن نمینالد . البته در غرلی دیگر که خواهد آمد ، مولوی دم از زائیدن نی میزند . رسیدن به اصل یا ُبن نیز، بازگشت و رجعت نیست ، بلکه « دریافت ُبن » ، رسیدن به نیروی آفرینندگی خود از نو است . اشتیاق به رسیدن به ُبن انسان و ُبن کیهان و ُبن زمان ، همیشه اشتیاق به « فرشگرد، یا نوزائی ونو آفرینی » است . با عشق وجشن عشق است که نوآفرینی ، آغاز میشود . نای ، حکایت میکند که ازاصلش ، از جایگاه خود روئیش ، دور افتاده ، و ازُبنش که اصل آفرینندگیست ، بیگانه شده است . درنیستان ، نی ، خود روهست . انسان ، درجستجوی بازگشت به ُبن ، یا رسیدن به خودی خودش هست . این بانگ نای ، آتش عشق را در انسان میافروزد .
    بشنو این نی ، چون حکایت میکند ازجدائیها شکایت میکند
    کزنیستان تا مرا ببریده اند ازنفیرم ، مرد وزن نالیده اند
    البته « نفیر» هم ، نام نای بزرگست و این نفیراست که نفیر میکند . بانگ نفیر، اینهمانی با خود نای بزرگ داده شده است . از جایگاهی که من خودرو و خودزا ، یعنی اصالت داشته ام ، مرا بریده اند . من اصالت خودرا گم کرده ام ، چون دیگر، خود آفرین ومبدع و نوآور نیستم .
    سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
    این اشتیاق او برای رسیدن به اصل و ُبنش هست که نیستان است . در نیستان چه خبراست که او میخواهد به نیستان بازگردد ؟ اصلا نیستان کجاست ؟
    هرکسی کو دورماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
    نیستان ، جایگاه وصل است . خدای ایران ( سیمرغ و رام ) ، وصال همه فروهرها و روانها باهم بود. همه فروهرهای انسانها که به وصال هم میرسیدند ، سیمرغ یا ارتافرورد ( فروردین ) میشدند . همه روانها که به وصال هم میرسیدند و با هم میآمیختند ، ُزهره یا رام میشدند. زهره یا رام ، عشق همه روانها بهم بود. سیمرغ ، عشق همه فروهرها بهم بود . اینها نیستانند . جستجوی انسان ، جستجوی اصل جان و روان و فروهر خود است که جستجوی وصال همه جانها باهم، و جستجوی وصال همه روانها باهم، و جستجوی همه فروهرها باهمست. اینها بن انسان هستند . این جستجو ی بن ، همان مسئله است که امروزه بنام « هوّیت » در اذهان مطرح شده است . انسان ، آنچیزی ( ُبنی ) هست که میجوید . انسان ، هست ، وقتیکه بنش را میجوید . انسان ، در جستجوی همیشگی بن اش ، هستی می یابد . این بن خود ، این خودی خود را ُجستن ، این « هو» را جستن ، اشتیاق هرانسانیست . هرچند در عربی ، هو ، به معنای « او» است و لی در کردی ، « هو » به معنای « خود » و « خنده » است . درویشها نیز « هو » میگویند . این « هو » از کجا آمده است ؟ هو ، دراصل در فرهنگ ایران ، به معنای اصل و بن بوده است، و همان پیشوند « هومان » است که نام دیگرش ، بهمن یا وهومن میباشد . هومان ، به معنای « مینوی هو » یا « مینوی به » است . و « به » در اصل به معنای نیک ، چنانچه امروز متداولست ، نیست ، بلکه به معنای اصل و بن است . در واقع ،« نیک »، معنای اخلاقی نداشته است ، بلکه به معنای آن بوده است که آن اندیشه و کردار و گفتار، از بن و اصل وجود میتراود و میزاید . پس جستجوی اصل ، جستجوی هوّیت ، همان جستن بهمن یا هومانست که در فرهنگ ایران ، به معنای « اصل اصل ، مینوی مینو ، تخم تخم » است . اصل یا ُبن هر تخمی، در میان و درون آن تخمست. اصالت یا نیروی آفرینندگی هر انسانی ، در میان و درون اوست . انسان ، در میان خودش ، بن آفرینندگی ، بن خردِسامانده ، بن خرد بزم آفرین را میجوید . این « هو » که پیشوند همان هومان یا بهمنست ، به شکل عربی « هویت » در آمده است . جستن بهمن یا هومان که در ژرفای انسان ، همیشه ناپیداست ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است ، و « یاهوی » درویشها به این اصل باز میگردد .
    آتشست این بانگ نای ونیست باد هرکه این آتش ندارد، نیست باد
    آتش عشقست ، کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد
    این بانگ نای که از انسان( = نای ) ، از ژرفای هستی انسان برمیآید ، آتش عشق است . چنانکه دیده خواهد شد ، نای ، بیان « اصل زایندگی » است . انسان ، نای است ، گواهی براینست که « انسان، سرچشمه است » ، و چیزی اصالت دارد که « نوآور» است ، و نام این نوآوری ، در فرهنگ ایران ، آتش فروزی و کواد ( قباد= غباد ) بوده است . ازاین رو در غزلیات مولوی ، بارها نام « کیقباد » میآید .
    خود واژه « آتش » که دراصل « تش و تشه » است ، درکردی ، به معنای « دوک » است که همان « دوخ » باشد که یکی ازنامهای نای است . چون نی ، یکی از بهترین آتشگیره هاست ، نام نی را که تش= آتش باشد ، به آتش داده اند . البته به آتش ، آذرهم میگویند و آذر درکردی ، آگر و آور است . آگر درفارسی به معنای تهیگاه است ، و « آور» درکردی ، به معنای 1- آتش و2- آبستن است . در هزوارش ، آذر ، به معنای زهدان و آموزگارزن است . این برآیندها گوناگون ، نشان اینهمانی دادن نای با زهدان وزن است که آبستن میشود . آتش افروزی ، معنای انتزاعی و کلی ، آفرینندگی را داشته است . آتشکده ، نماد « جایگاه آفرینندگی و مهرورزی » بوده است ، از این رو ، نام اصلی آتشکده ، « در مهر = دیر مهر » بوده است . « نی » ، گیاهیست که نقش فوق العاده مهم درفرهنگ ایران بازی کرده است ، و بی شناخت دقیق آن ، نمیتوان فرهنگ ایران ، وبه ویژه فرهنگ سیمرغی + زنخدائی ایران را شناخت و دریافت . « نی « درفرهنگ ایران ، نامهای بسیار زیاد دارد که باید یکایک آنها را درپیش چشم داشت . ازجمله یکی از نامهایش « صوف = سوب » بوده است . از تارهای نای یا « صوف » ، جامه( خرقه ) هم فراهم میآورده اند . اینست که سپس به جامه های پشمین نیز صوف گفته اند . درواقع ، صوفی ، معنای « نی نواز» داشته است .« صوفی آسمان» یا « صوفی چرخ » در غزلیات مولوی ، نام دیگر همان رام یا ُزهره است که اهل فارس اورا « رام جید» ، یا رام نی نواز میخواندند . نی ، با فرهنگ زنخدائی + سیمرغی ایران ، پیوند تنگاتنگ داشته است . به همین علت ، جنبشهای دینی بعدی ، همه این تصویر را تا توانسته اند فروکوبیده اند و یا تاریک ومسخ ساخته اند و یا به کلی حذف کرده اند . در این « تصویر نای » ، فرهنگ سیمرغی ، توانست چند اندیشه بزرگ را به هم پیوند بدهد ، وآن پدیده هارا باهم اینهمانی بدهد . این کار انتزاعی ، که پیوند چند اندیشه بنیادی در تصویر نای است ، بنیاد فرهنگ ایران را گذاشته است . کانیا kanyaa درُهزوارش ، هم به معنای نای ( = ناد ) است، و هم دراوستا به معنای دختر جوان است . واژه های کنیز و کنشت و کنیسه ، به این ریشه بازمیگردند . کنشت ، نیایشگاه این زنخدا بوده است . ایرانیان با این پیوند نای و زن ، تصویر شگفت انگیزی را آفریدند . روئیدن و زائیدن و آفریدن ، برابر با نی نواختن و جشن ( =یسن ) که به معنای نی نواختن است ، نهاده شد . سراسر ِ فلسفه زندگی ایران ، چیزی گسترش این اینهمانی نیست . از یک سو ، زائیدن ، برابر با روئیدن نی ، و هردو، برابر با مفهوم آفریدن نهاده شد . از سوی دیگر، بندهای نی ، نشان نوزائی و نوشوی و فرشگرد همیشگی بود ، و از سوی دیگر، آفریدن که همان آوریدن ( زائیدن ) میباشد ، برابر با « نی نواختن و موسیقی » نهاده شد . برابر نهادن آفریدن و به وجود آمدن ، با موسیقی و آهنگ و بانگ ، سبب پیدایش اندیشه بنیادی در باره زندگی درگیتی شد . زندگی یافتن درگیتی ، جشن است .
    پرسیده خواهد شد که چرا؟ نی نواختن در پهلوی « نی سرائیدن » و « نی سرودن » است . بانگ و نوای نی ، سرود است . و واژه « یسن = یسنا » است که همان واژه « جشن » شده است . یس + نا ، همان یز+ نا است که نواختن نی باشد . از همین واژه « یز » است که واژه « جاز» امروزه آمده است، و کسی نمیداند این واژه از کجا آمده است . چنانکه در شوشتری ، به گیاهی خودرو که ساقه هایش به مصرف پوشش سایبان میرسد ، جاز میگویند که نوعی از نی است . همین « یز » که نی نواختن باشد ، نام خدایان ایران بطورکلی شده است . یزدان و ایزد همین واژه است، و یزیدی های کردستان نام خودرا ازاین اصل دارند . ونام بایزید بسطامی ، « وای ایزد » بوده است که نام « رام = ُزهره » باشد . و مادرش اورا بنا بر تذکرة الاولیاء، طیفور میخوانده است که « دی + پور » باشد، و به معنای فرزند سیمرغ ( = دی ) میباشد . البته رام هم، فرزند سیمرغست . به هرحال ، نام خدا در ایران بطور کلی ایزد = یزد = یزدان بوده است که دراصل به معنای « نی نواز » است ، و معانی که امروزه زرتشتیان در اوستا به واژه های ایزد و یزدان میدهند ، از معانی دست دوم است که در تحریف نظر از معنای نی نوازیست که به آنها داده شده است . وقتی زائیدن یا آفریدن یا روئیدن ، اینهمانی با جشن و شادی دارد ، هرکاری با جشن ، آغاز میشود . زندگی دراین گیتی ، جشن است . هرآفرینشی ، هر زادنی ، هرخرمنی ، جشن است .به وجود آمدن در گیتی ( دنیا) ، جشن و شادی است . این تائید زندگی درگیتی بوده است . گیتی ، جایگاه شادی و جشن است . این اندیشه را بدین گونه عبارت بندی میکردند که انسان در هنگام زاده شدن ، خندانست ، چون دراین هنگام ، بهمن ، خدای اندیشه با او میآمیزد . خدای اندیشه است که درآمیختن با فطرت انسان ، به انسان ، خردی میدهد که میتواند زندگی را جشن و شادی کند . این داستان سپس ، شکل یک معجزه پیداکرد ، چون فقط به زرتشت بطور ویژه نسبت داده شد. زرتشت که در هنگام زاده شدن ار مادر ، میخندد ، چون بهمن با اندیشه اش با او میآمیزد . این اسطوره ( ُبنداده )، فلسفه عمومی ایرانیست که زندگی باجشن آغاز میشود ، چون گوهر و غایت زندگی ، خنده و جشن و شادی درگیتی است ، و قضیه استثنائی برای زرتشت نیست . اینکه در گیتی ، جشن و شادی و خنده نیست ، برای آنست که « بهمن یا هومان ، که اصل خرد سامانده و اصل خرد همپرس واصل خرد بزمساز است » ، از فطرت انسان ، حذف و تبعید میگردد . مثلا واژه « رَخس » در کردی ، هم به معنای « رقص » است ،و هم به معنای « تکوین یافتن » است ( شرفکندی ) . تکوین یافتن ، یا به وجود آمدن ، رقص و خنده و شادی و بازی است.
    نخستین وجودی که از سیمرغ ، میزاید ، رام یا زهره است که رقصان یا در « وشتن » به وجود میآید . این نخستین تکوین ، نشان به وجود آمدن کل هستی است . وه شی ، به معنای خوشه انگور و خرما و هرخوشه ای دیگراست . خوشه ، خوشی است . درضمن ، وه شته ن ، به معنای رقصیدن است . برای این خاطر ، درویشها ، به سماع ( زما = پای کوبی ، نام رام ، زم و زما است ) وشتن میگفتند . همین واژه به عربی رفته است و « وشت » ، « وجد » شده است . از این واژه است که « وجود » ساخته شده است . هر موجودی ، گوهر رقصیدن و چرخیدن و گردیدن و خوشی است . وجود ، اینهمانی با خوشی و شادی دارد .آنچه ، بی خوشی وشادی است ، وجود ندارد ، « نیست » . وجود یافتن، وجد کردن است .همه چیزها ، رقصان به وجود میآیند و در رقص و بازی و شادی ، موجودند .
    اینست که روزیکم هر ماهی را ایرانیان ، بنا بر برهان قاطع ، « جشن ساز » میخواندند . این روز ، گوهر خدای ایران را مشخص میساخت . این روز ، بیان آن بود که خدای جشن ساز، جهان جشن را میسازد . خویشکاری خدای ایران ، جشن سازی است . هومان ، یا اصل خرد بزمساز ( بزمونه، نام بهمن است. برهان قاطع ) ، نخستین پیدایش خودرا ، در « جشن سازی » نشان میدهد . خرد ، جهان جشن را میسازد . خویشکاری خرد ، آفرین جشن ، آفریدن جهان جشن است. این همان « خرد خندان » است که در اشعار مولوی تبدیل به «معرفت طربساز » شده است . علت هم اینست که مولوی مانند سایر عرفا ، «خرد ایرانی» را با «عقل » مشتبه میساختند، و با هم اینهمانی میدادند ، در حالیکه خرد و عقل ، ازهم تفاوت کلی داشتند . خویشکاری خدا درفرهنگ ایران ، امر دادن و نهی کردن و حکومت کردن در امر و نهی نیست . خویشکاری خدا ، آفریدن جشن با خردیست که تخمه اش را در همه جانها میافشاند . و چنانچه گفته شد ، « جشن= یسنا » ، دراصل، به معنای « نی نواختن » است . پس خدای ایران ، نی نواز است . خود تصویر « نی نواختن » ، معنای « آفریدن » را هم داشته است . نی نواختن ، برابر با همان زائیدن و آفریدن است .
    البته زرتشتیان ، سپس روزیکم ماه را ، ازآن اهورامزدا ساختند . ولی سیمرغیان ، روزیکم را ازآن « خدای جشن سازی » میدانستند که نامهای گوناگون داشت . ازجمله نامهای او ، خرّم بود . اهل فارس بنا بر ابوریحان بیرونی ، این روز را « خرّم ژدا » مینامیدند . همین نکته ، گواه برآنست که اهل فارس ، خرّمدین یا سیمرغی بوده اند ، نه زرتشتی . نام دیگر این خدا ، فرّخ بوده است . حافظ ، غزلی در نیایش این « فرّخ » دارد که محتویاتش بهترین گواه برآنست . نام دیگر این خدا ، « سلم » بوده است . سلم در اوستا sairima است که به معنای « سه + نای = سئنا = سیمرغ » است . چون « ریما و ریم » ، دراصل به معنای شاخ یا « نی » است . به همین علت ، ماامروزه به آرایشگر ، سلمانی میگوئیم ، چون سلمانی ها در گذشته ، با نی ، سروصورت مردمان را میتراشیده اند . بلوچی ها به سلمانی ، نائی میگویند .و نام « سلمان فارسی » گواه برآنست که سلمان ، ازهمین خرّمدینان و یا سیمرغیان بوده است . درواقع ، سلم ( سه + نای ) ، همان «عزّی» بوده است که « ئوز = اووز = هوز » بوده است که به معنای « نای » است . همین خدا که سلم = عزّی= اووز= «نای به» باشد ، در عربستان راه یافته بود، و نیایشگاههای گوناگون داشته است ، و محمد بنا برکتاب « الاصنام » در کودکی علاقه فراونی به این خدا داشته است، و حتا گوسفندی پیشانی سرخ برای این خدا قربانی میکند ، و نام دینش را که « اسلام » باشد ، از نام همین خدا که سلم باشد میگیرد . از معنائی که درعربی این واژه « سلم » داشته است ، میتوان شناخت که نزد این خدا ، جان ، مقدس بوده است ، و هیچکسی ، حق آزردن جانی را نداشته است . درعربی بنا برخوارزمی ، سلم ، به کسی میگویند که نه خودش کسی را میآزارد و دیگران را نیز ازآزردن باز میدارد . البته محمد رسول الله ، اسم اسلام را از این خدا میگیرد ، ولی محتوای آنرا وارونه میسازد . چون نزد این خدا ، « جان » ، برهمه چیز از جمله بر « ایمان » اولویت دارد . هیچکسی ، بنام ایمان ، نمیتواند جانی را بیازارد . جهاد یا جنگ مقدس ، وجود ندارد .
    اکنون به همان « بشنو این نی چون حکایت میکند » باز میگردیم . وقتی خدا، نی ، یا « نای به » یا « سه نای » است ، انسان نخستین نیز که جم بوده است از همین نای ( = سیمرغ ) روئیده است . پس او هم باید « نی » بوده باشد . ازاین روها ، سکاها یا سکزی ها ( سجستانی ها = سیستانی ها ) بنا بر هرودوت ، انسان را « اووز » مینامند . این همان « ئوچ » درکردیست که به معنای نای است، و اوچ در ترکی هم که به معنای « سه » است ، همان « سه نای » است که نام همین خدا بوده است . کردها به « من » ، « ئه ز = از » میگویند . لنکرانی ها نیز به « من » ، « از » میگویند . این « از » در پهلوی ، همان « اووز = ئوز » است . انسان ، خود را « نی » میخواند تا تبار خود را از خدا نشان بدهد . اینهمانی دادن انسان با نای ، فوق العاده مهم بوده است ، چون نای را آنها ، گیاهی خودرو ، و خود زا ، و همچنین « خود نوا یا خود نواز » میشناختند و نوای این نای ، یا دم نی ، همان باد بود که اینهمانی هم با 1- جان و هم با 2- عشق داشت . بادنای= دم نای = موسیقی ، جان و عشق را ازهم جدا ناپذیر میدانست ، واین اندیشه در سراسر فرهنگ ایران باز تابیده میشود . ما موسیقی و جان ( زندگی ) و عشق را، مفاهیم یا پدیده های از هم جدا میشماریم ، و راه فهم این فرهنگ را به خود می بندیم .« نی» برای آنها ، اصل زاینده و آفریننده بود . هم خدا و هم انسان ، نای هستند ، چون هردو ، اصل آفریننده اند . خود روئی و خود زائی و خود نوازی ، معنای « اصالت » را داشت .آنکه خودش ، بی کمک و یاری دیگری ، نیاز به « کارنده تخمش » ندارد ، این موجود اصیلی است، و خود آفرین است . این مفهوم که آنچه نیاز به کاشته شدن ندارد ، خود آفرین است، تبدیل به مفهوم کلی و انتزاعی « خود آفرینی » شده بود . نی ، نیاز به « نی نواز » ندارد .
    امروزه بزرگترین مسئله کشورما و همسایگان ما ، اینست که دینشان ، اصالت انسان ، و اصالت خرد انسان را، که « خود اندیشی یا خود ساماندهی » باشد ، نمی پذیرند . اصالت انسان ، به معنای آنست که خود انسان و خرد خود انسان ، میتواند به جامعه و سیاست و اقتصاد ، سامان بدهد . این « سامان دادن » را هخامنشی ها « نییدن » میگفتند . نواختن نی ، با کشش ، نظم میدهد و همآهنگ میسازد . اینست که خود واژه « سامان » نیز در مخزن الادویه به معنای « نی » است . سامان دادن هم که مدیریت و نظام دادن و حکومت باشد ، همان معنای « نییدن » را دارد . انسان ، خرد سامانده دارد . انسان ، خردی دارد که میتواند با نیروی کشش ، تاءسیس حکومت کند . خود خرد انسان ، سرچشمه و اصل قانون و نظم و حکومت است . ما امروزه ، به محضی که میشنویم « نی ، حکایت میکند » ، فوری به فکرآن میافتیم که فاعل یا کننده این کار ، کیست ؟ کیست که این نی را مینوازد ؟ یعنی نفی اصالت از مولوی ، یا از هرانسانی که نی است ، میکنیم . با این شیوه تفکر ، زمانها ، مسئله آن بود که « کننده این کار» ، اللّه است که این نای را مینوازد .ولی معلوم کردن الّله به کردار نوازنده نای ، همآهنگی با شریعت اسلام ندارد . چون تنها ، مسئله ، کننده یا فاعل یا عامل یا علت نیست ، بلکه مسئله بنیادی آنست که « نی نواز ، سازنده زندگی و گیتی برای جشن » هست . نوازنده نای ، سازنده شادی و طرب است . جامعه و گیتی را تبدیل به جشنگاه میکند . کار اصلی خدا ، جشن سازی از زندگی در گیتی ( دنیا) است ، نه در آخرت و ملکوت و جنت درآن دنیا . البته ، اللّه ، چنین خدائی نبود . اللّه ، چنگزن و چغانه زن و نای زن و رقاص و مطرب وشاعر نبود الله ، خدائی نبود که در جستجو بیندیشد . مسئله دیگر این بود که این تصویر که نائی باشد ،که نی نوازهم هست ، از خاطره ها فراموش ساخته شده بود . تصویر الله ، این خاطره را تبعید کرده بود . هیچکس ، جز الله ، اصالت نداشت . پس هر چیزی باید معلول باشد ، مخلوق باشد ، عبد باشد . این اندیشه اصالت انسان ، درخود اشعار مولوی باز تابیده میشود . او ، تن انسان را نای میداند ، و جان انسان را ، نائی ، یعنی نی نواز و نیزن میداند . جان که اینهمانی با دم ، با باد دارد ، اینهمانی با عشق هم دارد . این جان خود انسانست ( ازسوئی ، همه جانها ، یک جان ، یک باد ، یک عشق = جانان بودند )که در نای تن میدمد. در بندهش ، بخش چهارم دیده میشود که جان انسانها ، اینهمانی با باد دارد . جان انسان در نای تن میدمد و میسراید ، معنای آنرا هم داشت که خدا = جانان در تن میدمد و میسراید .
    « نه کمست تن ، ز نائی ، نه کمست جان ، زنائی »

  10. #20
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    پس انسان ، گوهر شادی و موسیقی و طرب و رقص است . جان خود انسان ، میسراید و میدمد . بدینسان غایت انسان ، عبادت الله ، اظهار عبودیت به الله نیست . غایت انسان ، شادی است . درست در قرآن بارها میآید که انسان برای لهو ولعب در دنیا خلق نشده است . درحالیکه این تصویر نای بودن انسان و نای بودن خدا ، غایت انسان را همگوهری با خدا ( = نای به ) میداند که شادی و رقص و طرب و موسیقی در گیتی است . گوهر خدا و انسان ، جشن زندگی و موسیقی است . خدا در آهنگ موسیقی با انسان ، همپرسی میکند . اینکه جان ، در نای تن میدمد ، تصویری بسیار پرمعنا بوده است . تن ، اساسا به معنای زهدان است . جان با آهنگ موسیقی ( دم ) ، تن و جسم را حامله میکند و زاینده میسازد . « دم » به انبانی میگویند که زرگران با آن « اتش میافروزند » . دمه به آتش فروز میگویند . آتش فروز ، معنای اصلیش را گم کرده است . بنا بر برهان قاطع ، بهمن و سیمرغ ( عنقا) ، اتش فروز خوانده میشوند . آتش فروز ، معنای « نو آور و مبدع و آغازگر » را داشته است . با گمشدن و با تاریکساخته شدن این معانی ، اصالت را از انسان گرفته اند . در فرهنگ ایران ، انسان هرگز به صورت خدا، ساخته و آفریده نمیشود . این نفی اصالت انسان است . بدینسان ، انسان ، تقلیدی و رونوشتی ازالله یا یهوه میشود . در فرهنگ ایران ، انسان ، خلیفه الله نیست . در فرهنگ ایران ، آفریننده ، برابر با آفریده است . به عبارت دیگر ، خدا ، برابر با انسان هست . اصلا مفهوم « برابری » در فرهنگ اجتماعی و سیاسی ایران ، از اینجا ، سرچشمه میگرفت . مسئله این نیست که خدا ، انسان ها را برابر باهم ولی هیچ در برابر خود ، خلق میکند ، بلکه خدا در همان اصالت ، برابر با انسان بود . خدا ، برابر با انسان بود ، چون انسان از خدا میروئید . اینست که انسان هم آتش فروز، یعنی مبدع و نوآورو آغازگربود . در فرهنگ ایران ، نه تنها انسان از خدا میروئید ، بلکه خدا هم از انسان میروئید . آفرینش و پیدایش انسان ازخدا ، یکسویه نبود . یکی برای همیشه خالق، و دیگری برای همیشه ، مخلوق نبود . خدا و انسان ، پشت و روی یک سکه بودند . این پیدایش انسان ازخدا ، وخدا از انسان ، یک حرکت گشتی همیشگی بود . پیدایش خدا از انسان ، و انسان از خدا ، هردو روی میداد . در فرهنگ ایران ، شش جشن بزرگ بنام « گاهنبار» بودند . هریک از این جشن های پنج روزه ، « یک تخم » بشمار میآمدند . پنج روز پایان سال ، که میان مردم به خمسه مسترقه ( اندرگاه ) مشهور است ، آخرین گاهنبار بود . جشن نوروز با همین تخم آغازمیشد . این تخم ، بن سال نوین بود . این تخمی بود که خدا ( = سیمرغ = آسمان ابری ) ازآن میروئید . آسمان ابری که همان سیمرغست ، ازاین تخم میروئید . ولی این تخم ، تخمی بود که ثمر درخت انسان بود که در هفتاد روز آخرسال روئیده بود . پیدایش انسان ، در این هفتاد روز بود . فراز درخت انسان ، خوشه خدا میرسید . از انسان ، خدا میزائید . درپس این تصاویر ، مفاهیم بسیار بزرگی نهفته است . پس ، فرهنگ ایران تصویر دیگری از خدا و انسان داشت .
    نای ، دراین فرهنگ ، اصل زاینده یا اصل آفریننده است . نی نواختن یا نی سرودن ، اینهمانی با روند آفرینندگی داشت . نای می نالد . نالیدن ، ازهمان واژه « نال » است که به معنای نای است . افغانها به نای ، نال میگویند . موسیقی در فرهنگ ایران ، یک کارجنبی و حاشیه ای و فرعی نبود، و فقط مصرف ، در زنگ تفریح نداشت .آهنگ موسیقی ، ناله زائیدن ، بانگ آفریدن بود . اینست که مولوی درغزلی میگوید :
    دلم را ناله سرنای باید که از سرنای ، بوی یار آید
    بجان خواهم نوای عاشقانه کزآن ناله ، جمال جان ، نماید
    همی نالم که ازغم ، بار دارم عجب این جان نالان، تا چه زاید
    بگو ای نای ، حال عاشقان را که آواز تو ، جان میآزماید
    ببین ای جان من ، کز بانگ طاسی مه بگرفته ، چون وامیگشاید
    درآغاز مثنوی ، نی ، حکایت از جدائی از نیستان میکند . بانگ نای ، آتش عشق است . دم یا بانگ نای ، که همان باد باشد ، اینهمانی با عشق دارد ( جان + عشق = باد ) . نای ، اصل زایندگی و آفرینندگی است . اساسا کلمه « آفریدن » ، همان کلمه « آوریدن » است . پدر و مادر ، آورندگان هستند . آفریت ، همین زاینده، یا زن است . امروز هم ، به دشنام به یک زن ، عفریته میگویند . کردها به آفریدن ، آفراندن میگویند ، و به زن ، « ئافره ت = آفرت » . افرودیت ، زنخدای عشق در یونان ، از همین ریشه ساخته شده است . این «ت » در پایان « آفریت » ، مانند th انگلیسی است که به شکل پسوند « س » هم درآمده است .آفریت ، آفریس هم گفته میشود . در برهان قاطع ، دیده میشود که « رند آفریس » یعنی « زنخدا رند » ، نام پروردگار است . درباره این نام ، میآید که « رند آفریس » ، درختی است که بار آن درخت ، مرغ است . البته همه میدانستند که سیمرغ ، فراز درخت همه تخمه می نشیندو خوشه درخت زندگیست . پس « رند افریس = با رند افریت » ، که « زنخدا رند » باشد ، همان سیمرغ ، یا « نای به » ،یاهمان « اووز » میباشد . ایرانیان با سلطه اسلام ، نامهای گوناگونی را که این خدا داشت ، و علمای دین نمیشناختند ، به خود میدادند . آنها ازجمله ، خود را « رند » میخواندند . رند ، یکی از نامهای سیمرغ بود . باید به یاد داشت که، راههای مستقیم مارا به کشف فرهنگ سیمرغی ، بریده اند . ماباید با حوصله ، از راههای غیرمستقیم ، نکته به نکته و مو به مو ، اجزائ این فرهنگ را کشف کنیم . « از متن به حاشیه رفتن » در این بررسی ها ، برای آن نیست که از موضوع اصلی، منحرف شویم ، بلکه دراین حاشیه ها ، هنگامی پیش میآید که میتوان پاره ای ازاین فرهنگ را کشف کرد که سپس بدرد مطالعات خواهد خورد . مثلا همین اصطلاح « رند » را هم عطار و هم مولوی و هم عراقی و هم حافظ بکار برده اند ، ویک مفهوم کلیدی دراین آثار هست . پیروان سیمرغ ، از جمله ، خود را « رند » میخواندند، تا زیر تیغ برنده شریعت اسلام ، تکه پاره نشوند . این «رند افریس» یا «رند افریت» یا «زنخدا رند» ، درست با « نوشوی ، با رستاخیز ، با باز زائی ، با جشن زیستن » کار داشت . پس از اینکه در آغاز مثنوی ، نای که «مولوی به خصوص» ، و« انسان بطورکلی» میباشد ، میکوشد جدائی خود را از نیستان( جایگاه باز زائی ) رفع کند و باز به وصال نیستان برسد ، باز ، در رسیدن به بن ، خود زا بشود . در این غزل می بینیم که :
    دلم را ناله سرنای باید که از سر نای ، بوی یار آید
    بجان خواهم نوای عاشقانه کزآن ناله ، جمال جان ، نماید
    همی نالم که از غم،« بار دارم » عجب این جان نالان ،تاچه زاید
    بار داشتن ، حامله بودنست . بارگیر، ماده هرحیوانیست . بارگاه ، به معنای زهدانست . و اینکه به خدا ، باری و بار ( باری تعالی ) گفته میشود ، حکایت از زمانی میکند که سیمرغ ، خدا بوده است . سرنا ، همان « سورنا » هست . سور، به معنای جشن عروسی است . سورنا ، نائیست که درجشن عروسی میزدند . دل انسان ، بانگ سور را میطلبد . چون در این بانگ ، بوی یار میآید . او از ته جانش ، این نوای عشق را میطلبد ، چون از این نوا و ناله ، جمال جانان که همان جمال جانست ، نمودار و آشکار میشود . بالاخره دیده میشود که مسئله ، مسئله « زایمان جان » است . این تصویر ، چنانکه پنداشته میشود ، از جمله تشبیهات و کنایات شاعرانه نیست ، که از خیال صورت اندیش مولوی ، ایجاد و اختراع شده باشد . اینها تصاویری از اسطوره های ( بنداده ها ) ایران هستند . ماه که سیمرغ باشد ، نای بزرگ است . یکی از نامهای ماه که در اشعارمولوی هم آمده است ، لوخن یا لوخنا است . لوخ ، به معنای نی است، و لوخنا ( لوخ + نای ) که « نی نی » باشد ، به معنای« نای بزرگ» یا« کرنا» یا نفیر است ، چنانچه شاهنشهاه ، به معنای شاه بزرگ است . نای بزرگ ماه ، آهنگ خود را مینوازد . ماه ، با نواختن نای ، جهان را آبستن میکند . این وصال با ماهست که انسان را آبستن و زایا میکند . همه انسانها ، زاده عشق ورزی مستقیم خدا با انسانها هستند . همه مردمان ، فرزند مستقیم خدا یا سیمرغ ، و همگوهر با او هستند . هنوز ایده « خلق کردن با امر » نیامده بود . این بود که بانگ نای یا آواز و آهنگ نای وبطور کلی موسیقی ، هرجانی را آبستن میکرد . بانگ نای، یا آهنگ و سرود موسیقی ، میآفرید. جهان و انسان ، از آهنگ و با آهنگ ، آفریده میشدند . خدا ، با امر و حکم ، انسان را خلق نمیکرد . خدا با نواختن موسیقی ، جهان را میآفرید . موسیقی ، نقش فوق العاده خدائی و دینی داشت . موسیقی ، یک تفریح و بازی دنیائی نبود . موسیقی ، شیوه پیدایش نیروی آفرینندگی خدا بود . ماه که سیمرغ باشد ، نای خود را مینواخت . به عبارت اسطوره ای ، رام نی نواز یا ُزهره را میزائید . نواختن نای سیمرغ ، پیدایش رام بود که اینهمانی با آهنگ و موسیقی ورقص وشعر و شناخت و بالاخره باده داشت . نام دیگر « نای » ، پیتاpaita بود که سپس به شکل « پاده » و « پیتا» درآمده است .ماه ، پیغام خود را به همه جانها و انسانها میفرستاد ، یا به عبارت دیگر ، برای همه ، موسیقی مینواخت تا بچرخند و برقصند . پیغام که paitigame پیتا گامه باشد بهترین گواه براین است ، چون پیغام به معنای « ترانه و آهنگ نی » است .پسوند گام game هنوز در کردی در شکل « قام » به معنای ترانه و آهنگ است . قام ، همان خام و خامه است که نی میباشد . مثلا در کردی ، قامیشه لان به معنای نیزار و نیستان است . پس « پیغام ماه» یا پیغام سیمرغ ، آهنگ و ترانه و ناله و نوائی بود که انسان از خدا ، از بن کیهان و بن زمان و بن خود انسان میشنید ، و جان انسان ، از این آهنگ و ترانه ، آبستن میشد.
    خدا ، با پیغامش ، انسان را آبستن به حقیقت و به بینش آن میکرد .
    خدا ، برای انسان ، موسیقی میزد، نه آنکه پشت سرهم، حکم و امر صادر کند و تهدید و انذارکند و سرپیچی ازآن را برترین گناه و جرم بشناسد، و کیفرش را شکنجه در جهنم بداند و بدینسان جشن و شادی را از او بگیرد . خدا ، پیوند مستقیم وبی واسطه ، با همه انسانها داشت . او برای همگان، مینواخت و به همه پیغام میداد . خدایان ایران ، کارشان ، امر دادن و حکم کردن و قدرت ورزیدن و حکومت کردن نبود . خویشکاری خدایان ایران ، جشن سازی برای همگان بود . آنها از قدرت ورزیدن ، نفرت داشتند . آنها نمیخواستند ، معبود همه باشند و مردم ، عبد آنها باشند . اینست که مولوی با شنیدن « نوای عاشقانه » سورنای که همان خداست ، منتظر آنست که « جمال جان = زیبائی و حسن جانان » خود را بنماید و آشکار سازد . خدا از انسان ، زاده شود . خواهیم دید که خدا در فرهنگ ایران ، روی خود را مینمود، و از دیدن روی زیبای او بود که همه مست از شادی میشدند .
    به جان خواهم نوای عاشقانه کزآن ناله ، جمال جان نماید
    ناله ، نوای همان نی است . بالاخره مولوی یا انسان بطور کلی ، ازاین نوا وناله و بانگ ، آبستن شده است و منتظرآنست که حقیقت یا حق ، از جان او بزاید
    همی نالم ، که ازغم ، بار دارم عجب ، این جان نالان،تاچه زاید
    حقیقت در فرهنگ ایران ، میبایستی با این پیغام ، با این آهنگ موسیقی از هرانسانی بزاید، تا بینش به آن نیز ، پیدایش یابد . حقیقت را کسی حق نداشت به انسان بیاموزد ، و بنام « گوینده و آورنده حقیقت » ، و « تخصص در دین » ، برانسان ، حکمروائی کند . ما امروزه ، چون ریشه و معنای دقیق این واژه ها و اصطلاحات را نمیشناسیم ، آنها را غلط و نابجا بکار میبریم ، و طبعا با دست خود ، فرهنگ ایران را تحریف میسازیم و مسخ و سرکوبی میکنیم . مثلا میگوئیم که محمد « پیامبر خدا » است . در حالیکه پیام بر که برنده پیغام باشد ، به معنای کسی است که با آهنگ موسیقی و ترانه رقص را میآورد . الله که موسیقی نمینوازد که آن موسیقی را روی صفحه جبرئیل ضبط کند و بدست رسولش بدهد . خدا ، نی نوازیست که خودش مستقیم برای همه نی مینوازد . و آهنگ و ترانه نی ، امر وحکم و تهدید و انذار نیست . اینست که ما حق نداریم واژه « پیامبر خدا » را جانشین اصطلاح « رسول الله » بکنیم . درین شکی نیست که محمد ، رسول الله هست ، ولی نه پیامبر خدا . این گونه ترجمه ها سبب شد که ایرانیان ، نام « الله » را برای « تصویری که خود از خدایشان داشتند » بکار بردند . درواقع ، الله ، سرپوش و نقاب همان سیمرغ و رام ( زهره ) شد . در زیر نقاب الله ، همان خرّم ( سیمرغ ) و رام خدای ایرانیان ماندند، و مولوی درست از این تاکتیک، برای زنده ساختن فرهنگ سیمرغی بهره برد .در این یکی گرفتن اصطلاحات ایرانی با اصطلاحات عربی ، منجلابی از سوئ تفاهمات آفریده شده و فرهنگ ایران ، کفن و دفن گردیده است.
    من بس کنم ، تو ُچست شو ، شب برسر این بام رو
    خوش غلغلی درشهر زن ، ای جان ، به آواز بلند

    ******************


    این مقاله یکم از مجموعه مقالاتیست که در باره « غزلیات مولوی » نوشته میشوند . در زنجیره این بررسیها ، نشان داده خواهد شد که غزلیات مولوی ، ریشه های ژرفی در فرهنگ سیمرغی ایران دارند، و بدون شناخت این پیوندها ، فهم اندیشه های توفانی ورقصان مولوی ، غیر ممکن است .
    منوچهر جمالی ، پنجم آپریل 2004

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •