تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 30 از 30

نام تاپيک: تاریخ مختصر ادبیات افغانستان

  1. #21
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    بازگشت(3)

    محمد نعيم كمالي

    پي آتش نفسم سوخت... ولي شب تازه است
    گفت راوي: شب برف است كه بي اندازه است
    گفت راوي: شب برف است شب خنجز نيز
    رد پا گم شده در برف گران، رهبر نيز
    برف، تنها نه، كه با صخره و سنگ افتاده است
    و زمين چشمه نزاده است كه توفان زاده است
    برفباد است كه مي بارد و كج مي بارد
    آسمان خشمي است، از دنده لج مي بارد
    هفت وادي خطر اين جاست، سفر سنگين است
    رد پا گم شده در برف، روايت اين است...
    اينك اين ما و زميني كه كف دست شده
    كوچه اي، بسكه فرو ريخته، بن بست شده
    اينك اين ماونه انجير، كه خنجر خورده
    خنجر از دست نه دشمن، كه برادر خورده
    اينك اين ماودلي در به در و ديگر هيچ
    گور بي فاتحه اي از پدر و ديگر هيچ
    اينك اين ماودلي در به در و ديگر هيچ
    گور بي فاتحه اي از پدر و ديگر هيچ
    اينك اين ما و سري ـ لعنت گردن ـ بر دوش
    هفت زنجير ـ كه هفتاد من آهن ـ بر دوش
    هفت رود از بر كوه آمده خون آورده
    اژدها هفت سر تازه برون آورده
    هفت همسايه سر كينه نو دارد باز
    در زمين پدرم كشت و درو دارد باز
    باز مي بينم و فرياد كسان خميازه است
    پي آتش نفسم سوخت، ولي شب تازه است
    و كسي گفت: لب از لا و نعم بايد بست
    چشم بر كيسه ارباب كرم بايد بست
    گفت: شك نيست كه در راه خدا مي بخشند
    پاره ناني از اين سفره به ما مي بخشند
    پا نداريم، به پا تابه طمع بيهوده است
    بي زمينيم، به حقا به طمع بيهوده است
    جنگ و دعوا كه نداريم، همين ما را بس
    سه كلوخ از همه سهم زمين، ما را بس
    گفت راوي: همه گل بوده و گل مي گويند
    حق همين است كه ارباب دهل مي گويند
    گفت : ديدم شب توفان چه خطرها كردند
    جنگها را چه دليرانه تماشا كردند
    آنچناني كه نيايد به زبان، مي خوردند
    شب توفان، همه چون شير ژيان مي خوردند
    هفت خوان را همه خوردند چنان رستم زال
    و عجيب اين كه نمردند چنان رستم زال...
    آفرين باد بر اين دادرسان، راوي گفت
    چشم بد دور از اين گونه كسان، راوي گفت
    چشم بد دور، خداوند نگه دارشان
    در عزاي زن و فرزند، نگه داردشان...
    هر كه از چشمه جدا ماند، لجن پرور شد
    هر كه نانپاره پذيرفت، گداييگر شد
    هر كه تنها شد از اين جاده، پي غولان رفت
    هر كه رهتوشه جدا كرد، به تركستان رفت
    نان مفت آمده، ننگ دهن است اي مردم!
    اين روايت، سندش خون من است اي مردم!
    هفت خوان آن كه در اين دور و زمان خواهد خورد
    هفت پيمانه منت پي آن خواهد خورد
    هفت رنگ آن كه در اين برهه بدل خواهد كرد
    هفت تعظيم به هفتاد دغل خواهد كرد
    ما نمي خواهيم نان در گرو جان بخشند
    جوز پوچي كه كريمانه به طفلان بخشند
    سيب دندان زده با هر كه رسد، بذل كنند
    روغن ريخته را نذر ابا الفضل كنند
    نيم خورده است، از اين كوزه نخواهم نوشيد
    آب، حق است، به دريوزه نخواهم نوشيد
    آن كه با كاسه پس خورده نشد شاد، منم
    و درختي كه تبر خورده و نيفتاد، منم
    باد، از خيمه من كرد گذر، سركش شد
    آتش از من نفسي وام گرفت آتش شد
    خشم دندان شكن صخره سخت از من بود
    ميوه گر سهم شما بود، درخت از من بود
    قتلگاه پدر ـ آن صخره گلگون ـ پيداست
    رد پا گم شده، اما اثر خون پيداست
    خشم، تيغ دو سر ماست، نگه مي داريم
    يادگار پدرماست، نگه مي داريم
    جزء ما مدعي قسمت كل خواهد بود
    كاسه خالي اين قوم،دهل خواهد بود
    باز هم روز نو و روزي نو خواهم داشت
    در زمين پدرم كشت و درو خواهم داشت
    خانه را ـ خشتي اگر نيست ـ به گل مي سازم
    گل در اين باغچه از پاره دل مي سازم
    سنگ اگر هست در اين مزرعه، بر خواهد داد
    چوب اگر هست در اين خاك، شكر خواهد داد
    آسيا بي آب مي چرخد اگر من باشم
    سنگ آن، مهتاب مي چرخد اگر من باشم
    عاقبت آن كه هرس كرد، ثمر مي چيند
    از درختي كه پدر كاشت، پسر مي چيند
    Last edited by magmagf; 07-04-2007 at 07:07.

  2. #22
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دست ديو

    محمد نعيم كمالي

    دست اين ديو، همين طور رها خواند ماند
    تل خاكستر از اين حادثه جا خواهد ماند
    گر كسي دست به آيينه دلها نزند
    تا قيامت به رخش رنگ ريا خواهد ماند
    خون مگر سرخ كند چهره تان را ورنه
    داغ سيلي به بنا گوش شما خواهد ماند
    گندمكها همگي روي به گندم شدن است
    بعد از اين، روي سيه دانه سيا خواهد ماند
    خيز و از مزرع گندم، ره سيلاب ببند
    ورنه در دست شما باد هوا خواهد ماند
    Last edited by magmagf; 07-04-2007 at 07:07.

  3. #23
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    زخم تبر

    محمد نعيم كمالي

    مي ديد و باور نمي كرد تاراج چشم ترم را
    در حيرت ديد مردم، مي سوخت آتش پرم را
    صد زخم نامردمي ماند بر شانه باغ و برگم
    پامال بيداد كردند بي سرترين پيكرم را
    وقتي كه شلاق آتش بر جنگل سبز مي خورد
    يك مشت نامرد، دادند بر باد، خاكسترم را
    اينك درختان سرسبز از تيشه ها بي هراسند
    وقتي كه زخم تبر ديد سرسختي پيكرم را
    دهليز خميازه ها نيز يك عمر سرگشته مان كرد
    حتي رها كرد شمشير از نفرت آخر سرم را
    Last edited by magmagf; 07-04-2007 at 07:08.

  4. #24
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    محمود جعفري

    او جواني است از اهالي «قره باغ» غزني كه در حوزه علميه قم به تحصيل رسايل اشتغال دارد. از سال 1369 به كار شعر پرداخته و تا كنون در «عرق ريزي روح»،جاني خستگي ناپدير از خود نشان داده است. ذهن نقاد و طبع ناآرام جعفري، در آينده نزديك شاعر پر تپشي را نويد مي دهد. او در غزل شعر سپيد درخشش خوبي داشته است.

  5. #25
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    تفتيش خورشيد



    در پيچ و تاب دره ها، فرياد يك زن بود
    پيچيده بر جانم چنان زنجير بر تن بود
    دنبال مردي، از فراز صخره اي مي گفت:
    «ديدي غريب خسته ام در حال رفتن بود؟
    مردي كه در دستش چراغ عاشقي مي سوخت
    اين جا هميشه پاسپان عشق و ميهن بود
    شبها كنار بركه آبي نشست و ريخت
    آن اشكهايي را كه تنها زيب دامن بود
    در روزگار اين جهان، كس سنگ را نشناخت
    آيينه هم محو تماشاي شكستن بود
    تا زنده بود انبوه شيون داشت از ماندن
    قلبش كنار پنجره، مشتاق رفتن بود
    پرواز را از خاك ظلمت خورده، با ما گفت
    در كام او وقتي زبان عشق، روشن بود
    باور نمي كردم، ولي روزي كه او مي رفت
    تنهاترين چيزي كه بر تن داشت، آهن بود»



    محمود جعفري

  6. #26
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    كوه



    آفتاب، روي طلوع خويش، ايستاده
    و من
    كنار شطي از روشني
    كه از پامير تاجلجتا تن مي كشد
    وزش خورشيد
    ـ از خاكستر استخوانهاي برادرانم ـ
    در قريحه سرخ هوا جاري است
    و من احساس مي كنم كه
    كوه
    در دستان برادرانم
    آري!كوه
    سنگ محض مي شود


    محمود جعفري

  7. #27
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    اندوه



    از تو
    اي شعله‏ور!
    خميده
    تكيده
    در هذيان آتشين بادها
    و از ساقه هاي متواصعت
    در حرارت تمنا
    كه خدا در نگاهشان مي چرخد
    تا همه گذرگاهها
    حرف مي برم
    تمامت اندوهت را
    بر خويش مي پيچم
    پوست به جا مانده ماهتابت را
    در نهايت آبي
    مي آويزم
    شايد فرشته اي
    با دستهايم آشتي كند
    و از پاره هاي آسمان
    مشتي ستاره آواز
    بر دامن خاك بريزد
    وقتي حنجره هاي مصلوب سكوت
    روي گردنهاي استخواني
    تاب مي خورند



    محمود جعفري

  8. #28
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نظام الدين شكوهي

    نظام الدين شكوهي در قربه «شادمنه» انجيل ولايت هرات به دنيا آمده و مقدمات تحصيلي را در همان جا سپري نموده. از سال 1355 به وادي شعر كشيده شده و تا به حال ـ هر چند با قبض و بسط هايي ـ اين راه را ادامه داده است. شكوهي زباني حماسي و طبعي پر خاشجوي دارد. از ايشان مثنويهاي ارزشمندي در خاطره ها ثبت شده است.

  9. #29
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض گاه قحط سالي

    دمي كه باغ، گرفتار قحط سالي بود
    فراز شاخه، كمي از پرنده خالي بود
    به بال بسته پريديم تا كرانه بخت
    اگر ز حق نگريزي چقدر عالي بود
    غريو صاعقه از هر كران فرو مي ريخت
    درست رد گذرش معبر اهالي بود
    درختها نفسردند از تهاجم باد
    شگرد كار خزان، گر چه گوشمالي بود
    زبان شكوه ما هر غروب، گل مي كرد
    به گوش گزمه مغرور شب، خيالي بود
    هزار صورت اميد، نقش آينه داشت
    شكست آينه، ديديم نقش قالي بود
    «هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست»
    كه گله تشنه و صد بركه د رحوالي بود


    نظام الدين شكوهي

  10. #30
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2013
    پست ها
    27

    پيش فرض

    .

    محمد حسن بارق شفیعی :

    این‌سان که شعله‌خیز بوَد ناله‌های من
    پُر آتش است سینهٔ درد‌آشنای من
    گر دل‌نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
    هر دم بلند می‌شود از دل صدای من
    آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
    من دانم و دل من و داند خدای من
    دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
    هرگز بر استخوان ننشیند همای من
    مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
    دل بی‌غبار آینهٔ قدنمای من
    دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
    ای آرزو ز توست همین التجای من
    «بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
    برگ گل است آبله در زیر پای من

    کابل ١١/١٢/١۳۳۴








    .

صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •