تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 23 اولاول ... 3456789101117 ... آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #61
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض بخشی از رمان آن لاین

    مرتضی نگاهی

    من ظاهرا برای گرفتن ديپلم رياضی به تبريز رفته بودم. چون در آن ايام در سراب ما رشته ی رياضی نبود. خانواده ام سخت مخالف بودند و من خود را دلباخته ی رياضيات نشان می دادم. می خواستم مهندس راه و ساختمان بشوم و بهترين پل ها راه را بسازم. به پدر می گفتم که استعدادمن فقط در رياضيات و فيزيک است. اما پدر ناباورانه کتاب های شعر و رمان را به رخم می کشيد. به گمانم می دانست که می خواهم از شهر کوچکم فرار کنم. گاه حتی از دبير ادبيات مان



    در سراب که بودم ناگهان جهان شعر و سياست و ادبيات را کشف کرده بودم. معلم ادبيات ما آقای نورتاب بود. همو بود که ما را با مجله ی فردوسی و نگين آشنا کرد. شاعر هم بود. هميشه کت و شلوار دوخت عالی برتن می کرد و کراوات های خوش رنگی می زد. موهايش مجعد بود و گاه ماه ها به سلمانی نمی رفت و جعد موهايش تا شانه هايش پايين می آمد. درست مانند شاعری که هر کسی در ذهن خود دارد. خوش بيان بود و خوش برخورد. شاگردان را تحقير نمی کرد. آقای نورتاب بود که ما را با شعر شاملو و اخوان و فروغ آشنا کرد. فروغ که در تصادف اتوموبيل کشته شد، آقای نورتاب برای نخستين بار با صورتی اصلاح نکرده و نتراشيده و با کراواتی مشکی وارد کلاس شد. ما که نمی دانستيم چه اتفاقی افتاده است. وارد کلاس که شد چند گامی اطراف تخته سياه زد. بچه ها خاموش خاموش بودند. می دانستيم که اتفاق بدی افتاده است. گاه به همديگر نگاه می کرديم و باز نگاه مان کشيده می شده به معلم ادبيات. حالا گچی در دستش بود و می خواست جمله ای روی تخته سياه بنويسد. کت و شلوار خاکستری اش اندکی چروک خورده بود. و اين از آقای نورتاب عجيب بود. حتی جعد موهايش نيز اندکی پريشان بود. ديگر آن خط های موازی و شفاف نبود. چشم هايش اندکی گود رفته بود. آن روزها که نمی دانستم، اما حالا می دانم که نتيجه ی يک شب باده پيمايی دراز بود. ناگهان جلوی تخته سياه که سبزرنگ بود، ايستاد و نوشت: تنها صداست که می ماند! و هاج و واج مانده بوديم. می دانستيم که در اين نوشته معنی بسيار است. اما نمی دانستيم. باز هم چند قدمی به اين و آن سوی کلاس رفت و ناگهان بغض اش ترکيد. دستمال سفيدی از جيبش درآورد و اشک هايش را پاک کرد و با حالی نزار و پوزش خواهانه کلاس را ترک کرد. ناگهان همهه ای در کلاس پيچيد و تمام نگاه ها به من و مجيد چرخيد. بچه های می دانستند که من و مجيد با آقای نورتاب نزديک هستيم و حتی می دانستند که گهگاهی به خانه اش می رويم و شعرهامان را می دهيم تا اصلاح کند. من و مجيد تازه شروع کراه ايم به شعر گفتن و از جهان ارونقی کرمانی و امير عشيری پرت شده بوديم به جهان ماکسيم گورکی و جک لندن. و تمام اين ها در کلاس ده و يازده اتفاق افتاده بود.

    نه من و نه مجيد می دانستيم که "تنها صداست که می ماند" از آن فروغ است. يکی از آخرين سروده هايش. مجيد رفت جلو تخته سياه و شعری خواند به ترکی. شعر خودش بود که با تخلص يانار در روزنامه ی "مهدی آزادی" تبريز چاپ شده بود. ما همه می دانستيم که يانار همان مجيد است. اما مجيد طوری وانمود می کرد که يانار نيست و اما در عين حال شعر را کپی می کرد و به بچه های اهل می داد و شروع می کرد به تعريف کردن از شعر. بچه ها پس از شنيدن شعر شروع کردن به متلک گفتن و حتی نيش زدن به شاعرش. مجيد هم سرخ شد و به سرجايش برگشت. همان موقع زنگ به صدا درآمد و مجيد را از دست بچه ها نجات داد.

    در وقت تنفس فهميديم که فروغ فرخزاد در تصادفی کشته شده است. کتابخانه ی مدرسه ی ما هيچ کدام از کتاب های فروغ را نداشت. اما ما از طریق فرودسی و نگين می دانستيم که فروغ کيست. مرگ فروغ ما را به آقای نورتاب نزديک تر کرد. همان شب من و مجيد رفتيم به خانه ی آقای نورتاب که با آقای فتح پور دبير فيزيک هم خانه بود. آقای فتح پور در خانه نبود. آقای نورتاب روی فرش روزنامه ای پهن کرد و يک بطری عرق کشمش مراغه زمين زد و چند پر کالباس و خیار شور و ما شروع کرديم به نوشانوش. آن پنج سيری خيلی زود تمام شد و ما تازه سرمان گرم شده بود و آقای نورتاب داشت شعر آيه های زمينی را می خواند. با همان لحن معرکه اش. و ما انگار که در کلاس درس بوديم سراپا گوش. بخاری علاء الدين هم بود که با شعله ی آبی می سوخت و کتری رویش بخار می کرد. بيرون سرد بود و يخ زده. آقای نورتاب طوری از فروغ صحبت می کرد که انگار او را ساليان درازی می شناخت. آنگاه صحبت را کشاند به صمد بهرنگی و شعری هديه ی فروغ را با ترجمه ی بهرنگی برای مان خواند. تئحفه يا هديه:

    .... اگر به خانۀ من آمدی ... برای من ای مهربان چراغ بياور ... و یک دريچه که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم ....

    فروغ آن شب بود که برای ما متولد شد. تولدی ديگر. من و مجيد منگ و مست و آقای نورتاب سرشار از فروغ و شعر. همان شب بود که سرنوشت من و مجيد و آقای نورتاب به هم گره خورد. حتی آن پنج سيری که تمام شد من و مجيد با ترس و لرز رفتيم خانه ی غلام. با ترس و لرز کوبه ی در خانه اش را به صدا در آورديم. اما انگار فرياد رسی نبود. دختر غلام از پشت در ندا داد که غلام نيست. غلام نيست يعنی که بالزام هم نيست و عرق کشمش مراغه هم نيست. شعر فروغ هم نيست و ترجمه ی بهرنگی هم نيست. اما سوز سرما بود بود. من و مجيد لرزان لرزان به خانه ی ديگری روی کرديم. خانه ی عيسا خان باربد. تارزن و خواننده ی مشهور شهرمان. نگفتيم که حاجت مان چيست. گفتيم که آقای نورتاب دعوت تان کرده است که در اين شب تار و تاريک زخمه ای بزنيد. و البته آقای نورتاب دبیر مشهور شهرمان بود و عيسی خان ارادتی تام داشت. در حين پوشيدن پالتو و گرداندن شال گردن بود که ناگهان پرسيد: ايشمه لی نئجه؟ و من و مجيد با گردنی کج گفتيم که غلام نيست و .... او برگشت و با جیب هايی پر بازگشت. تارش را هم زير بغل زد و ما عازم خانه ی آقای نورتاب شديم. استاد باربد از جلو و ما از پشت. در جیب های پالتوش دو بطر عرق و زير بغلش تار دسته صدفی قفقازی اش. و برف تازه شروع کرده بود به بارش.

  2. #62
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض تولدی دیگر

    احمد نوردآموز

    میرچا الیاده اندیشمند و محقق تاریخ ادیان از فرزانگانی است که در زمینه اساطیر تحقیقات درخورستایشی انجام داده است.وی درکتاب آیین های نمادسازی می گوید:

    « برای انسان شدن لزوما باید همان انسا ن اساطیری شد یااینکه : انسان همان است که در ازل بود.»

    هنگامی که ازاین منظر به انسان بنگریم ، کا ملترین انسان، انسان اسطوره ای است، انسانی که همواره درساحت نخستین زندگی می کند وهرفعلی که از وی سرمی زند تکرار نمادین عملی آغازینی است که بنیان جهانی و انسان را پی افکنده است. سرشت نگرشی چنین انسانی دارای عناصر مقد س و روحانی است، این عناصر روحانی زمینه ساز فضایی است که حیات هنری وزیست معنوی انسان در آن امکان وجودمی یابد و عرصهُ تجلی پیدا می کند. جستجو جهت یافتن چهرۀ این جهان و طبعا انسان ساکن آن امری است که ازهمان بدایت حرکت، فراروی فروغ فرخزادواقع می_ شود. کنش او در این سراچۀ زایش جلوه های رنگارنگی به خود میگیرد که هر چند هر یک متمایز از دیگری است اما همواره در پی یافتن ساحتی است که سرانجام بدان نزدیک می شود. فروغ فرخزاد به مشابۀ یک انسان تاریخی و یک شهروند منطقۀ جغرافیایی معین این کرۀ خاکی، چهره ای است همسان دیگران و روش زیستمندی او نیز متمایز از عموم طایفۀ زمینی و سرزمینی اش به نظر نمی آید. سه گام نخست، سه پله آغازین حرکت او ( دیوار، اسیر و عصیان ) چنبرۀ بی وزنی است که وی را نیز بسان دیگر هم عصرانش در خود پیچانده است و از سویی تاب و توان بیرون رفت از این معضل را از وی می طلبد، فروغ نشان ویژگی های این هم عصران خود را در شعر « ای مرز پر گهر » ارائه می کند. اما تفاو ت او با معاصران در این است که اونه خود این ویژگی ها را تاب می آورد و نه وجود آنرا نزد دیگران می تواند تحمل کند

    از ابن رو است که جستجوی زیست دیگر گونه ای در جانش نطفه می بندد ولی تا این نهال به بار بنشیند و نمایی از خود عرضه کنند زمانی در خور لارم است،زمانی که نه در برون بل در درون می گذرد و ایوان جان را به حلیه سکوت می آراید. گسست از عرصه های کسالت و یافتن هجای کوچک زندگی همراه با سکوت چند ساله است که جان او را در سیلانی کیمیا گون آنسان صیقل می دهد تا به گونه خویش با خود سخن بگوید.فضیلت این سکوت پس ازچندی گوهر جان اورا برمصطبه ولادتی دیگرمی نشاند.

    ولادتی که جریان اثیری پایان ناپذیری در خود تکرار می کند و انعکاسی چهرۀ انسان را از یکی به دیگری تداومی سرمدی می بخشد.

    تولدی دیگر آغاز راه و سر انجام کارجدی سرایش و سیر در جغرافیای ذلال است که قلمرو بی بدیل انسان در گذر گاه آفرینش است و نیز سر آغاز امتزاج انسان با خویشتن و ره یافت به پهنه شعر. در اینجا بر خلاف سه گام نخست( سه کتاب دیوار، اسیرو عصیان ) حرکت از درون آغاز می شود تا بر پیرامون پرتو افکند.در سه گام نخست فروغ در مسیر همگان گام می زند،حرکتی فاقد نگاهی جهان کاوانه و کنکاشی توانفرسای درون.تا اینجا ما با حرکت تکوینی زیر ساختی مواجهیم تا از فراز آن صفٌه،سیر در آفاق بنماییم. تنها درپایان این زمینه است که با جهشی هستی شناسی روبرو می شویم .

    عصیان که نام سومین کتاب اوست هنوز همان عرصه های تنگ متعارف را نقش میزند و توان گشایش افقها و گستره های روشن تری را نمی نمایاند.عصیان فروغ در این کتاب فاقد ژرفای فلسفی و جنون شاعرانه است ونمی تواند چون پرچم فضیلتی در برابر فاتحان زمانه اش به اهتزاز در آید.زمانی در خور باید سپری شود تا جان انسان در فراخنای دیگری به پرواز درآید.فراخنایی که پی افکندن طرح جهانی دگرسان را بر او عرضه می دارد. این نکته ای است که بنیان نگاه و نگرش فرهنگی ماست. بمیرید پیش از آنکه مرده شوید.

    I sould be glad anather death

    از مرگی دیگر شادمان خواهم شد.

    این سطر آخر شعر انگلیسی ت. اس. الیوت تحت عنوان سفر مغان است که سهراب سپهری آن را بر سرلوحه شعر دوست که برای فروغ سروده آورده است. ما در اینجا ابتدا شعر سفر مغان سروده الیوت ازکتاب نگاهی به سپهری اثرسیروس شمیسا، انتشارات مروارید، چاپ اول 1370 تهران، می آوریم و سپس داستان سفر مغان از کتال عهد جدید، انجیل متی باب دوم و در پایان این مقابل شعر دوست از سهراب سپهری که برای فروغ سروده شده است.

    سفر مغان

    سرمایی می آمد که از آن بی نصیب نماندیم

    درست در بدترین وقت سال در سفری و چنین سفری دراز:

    جاده ها پر ورطه و هوا گزنده بود وسط چله زمستان.

    وشتران آزرده،با پاهای زخمین، سرکش در برف وآب زانو میزدند.

    روزگارانی را پشت سر گداشته بوریم که بدان افسوس می خوردیم

    کاخهای تابستانی بردامنه ها، ایوان ها و کنیزکان ابریشمین قبا که شربت می آوردند.

    سپس شتربانان لعن وطعن می کردند و گلایه آغازیده بودند

    می گریختند وشراب و زنان خود را می طلبیدند

    آتش شبانه در حال خاموشی بود و سرپناهی نداشتیم

    شهر ها دژ آیین و ولادت دشمنانه بود دهستان پلشت و مخارج گزاف بود

    چه روزگاری داشتیم به فرجام، بهتر آن دیدیم همه طول شب را سفر کنیم وجسته و گریخته ، چرتی زنیم

    با آوایی که در گوشمان ندا در می داد که

    همه اینها احمقانه است.

    سپس در سپیده دمان در دره ای معتدل فرود آمدیم

    نمناک، فرود سطح برف، عطر دار و درخت می داد

    با نهر آبی شتابان وآسیایی آبی که در تاریکی می چرخید وسه درخت زیر آسمانی نزدیک و اسب پیرسپیدی که تاخت زنان در چمن زار دور شد

    سپس به میکده ای فرا آمدیم که بر سر در آن برگ های تاک آویخته بود

    شش دست در آستانه دری باز برای سکه های نقره طاس می ریختند و پاها بر بشکه ها تهی شراب لگد می زدند

    اما در آجا خبری نبود ولذا به سفر خود ادامه دادیم و در آغاز شب رسیدیم و نه حتی یک لحظه بیشتر

    جای را یافته بودیم و این ( می توان گفت) رضایت بخش بود.

    همه اینها، زمانه پیش بود، به یاد می آورم،و دو باره چنین نمی کنم، اما این را تو بگو

    توبگو اینرا: آیا ما همه آن راه را برای میلاد بود که کوبیده بودیم یا ممات؟

    محققا میلادی بود

    ما شواهدی داشتیم وشکی در میانه نبود من تولد و مرگ رادیده بودم اما می اندیشم که بین آنها تفاوت است آن میلاد برای ما عذابی سخت وتلخ بود، مثل ممات، مرگ ما.

    به سرزمین خود باز گشتیم، این اقالیم اما دیگر در اینجا در آسایش نبودیم، در این نظم و نظامات کهن با مردمی بیگانه که به خدایان خود متشبث بودند.

    از مرگی دیگر شادمان بودند

    و اینک شرح سفر مجوسان از زبان انجیل:

    «و چون عیسی در ایام هیرودیس پادشاه دربیت لحم یهودیه تولد یافت ناگاه مجوسی چند از مشرق به اورشلیم آمده گفتند کجاست آن مولود که پادشاه یهود است زیرا که ستارۀ اورادر مشرق دیده ایم و برای پرستش او آمده این ... آنگاه هیرودیس مجوسان را در خلوت خوانده وقت ظهر ستاره را از ایشان تحقیق کرد، پس ایشان را به سمت بیت لحم روانه نمود، گفت بروید و از احوال آن طفل به تدفیق تفحص کنید و چون یافتید مرا خبر دهید تا من نیز آمده او را پرستش نمایم. چون سخن پادشاه را شنیدند روان شدند که ناگاه آن ستاره ای که در مشرق دیده بودند پیش روز ایشان می رفت تا فوق آنجایی که طفل بود رسیده، بایستاده و چون ستاره را دیدند بی نهایت او را پرستش کردند و ذخایر خور را گشوده هدایای طلا و کندر . مرّ به وی گذرانیدند»

    انجیل متی باب دوم

    «مفان بعد از این سفر وتحمل رنج و مشقات آن ، مسیح را می یابند و از آن پس دیگر مغان قبلی نیستند بل خود نیز هر یک به مسیح مبدل شده اند و تولدی دیگر یافته اند»

    سپهری با این نگرش است که این مصرع ( از مرگی دیگر شادمان خواهم بود) را که بیانگرمرگی برابر و عین زندگی وتولدی دیگر است، درسرآغازشعردوست می آورد>تولد دیگر فروغ تولد باطنی اوست که وی را یکباره از جهان نگرشی سه کتاب قبلی اش منفک می سازد تا وی را با جهان شعر مواجه کند و جانش را در ساخت دیگری واقع نماید. ازاین پس فروغ از پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد وسحر از بوسه ای دیگربه دنیا خواهدآمد. هم از اینجاست که چهرۀ نوعی فرخزاد رخ می نماید و قلمرو انسان کلی که تکرار همه و همیشه است در شعر او نقش می خورد. چنین است. که در پایان این زمینه از زیستمندی معنوی و نهائی، ما نه صرفا با حرکت تکوینی روبرو می شویم تا از فراز آن صفه سیر در آفاق کنیم بل با جهشی هستی شنا سانه آشنا می گردیم که از این پس آسمان شعر را دگرگونه رصد می کند. فروغ در کتاب تولدی دیگر از توصیف اشیا و بیان متعارف احساسات در می گذرد و به آستانه آشنایی با جان پدیده ها نزدیک می شود.امتزاج صمیمانه او با اشیا نقش بر جسته تری می یابد و او به جای وصف جهان پیرامون به مستحیل شدن در خاک وزمین به مثابه نهاد هستی می رسد.

    دستهایم را در باغچه می کارم

    سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

    و پرستو ها در گودی انگشتان جوهری ام

    تخم خواهند گذاشت ،

    او از خویشاوندی دیرینه انسان و طبیعت سخن می گوید:

    « من در این آیه ترا

    یه درخت و آب وآتش پیوند زدم»

    معصومیت فروغ طبیعی و کودکانه است و بازگشت ذهنی او به زمان کودکی نیز بر بستر همین سرشت نهانی نگاه او شکل می بندد. سادگی عنصر ذاتی کلام اوست. این ویژگی ذهنی او را از پیچدگی های فلسفی دور نگهداشته است . وی همواره رو به جانب جهان معصوم و نیا لودۀ آغازین دارد. کنش وگرایش او به این قلمرو منزه نه حرکتی تعلقی که بیشتر غریزی است.

    فروغ در سلوک شعر و حرکت از حوزه زیبایی شناسی هوشمندانه به سوز تجربه نهایی و معرفت شناسی می آغازد. زیبایی شناسی شعر او نه صرفا کلامی بل بیشنر بینشی و آرمانی است. او در این حرکت به جوهر هستی وساحت معنوی انسان نزدیک می شود. در این گامهای نهایی و غیر حصول است که توان گسترش فردیت خویش را به قلمرو انسان نوعی می یابد و در چهره نهانی نوعی خویش تجربه فردی اش را عمومی می کند.

    تغزل وغنا یکی ازعناصربنیادین شعراوست که سراسرحیات هنری اش را دربرمی گیرد.

    و بر آن پرتو می افکند این ویزگی از مرحله ای به مرحله ای دیگر از ژرفای کیفیتی دیگرگون برخوردار میگردد و تا آنجا پیش می رود که از وی چهره ای همه جانبه غنایی در شعر معاصر ایران ارائه می دهد. چهرهای که غزلوارگی او را بر بستر جامعه ای ناساز و ناسازگار با عاشقانه دیدن و عاشقانه زیستن،دو سویه نقش می زند. تا آنجایی که نه تنها عوام بلکه بسیاری که در عرصه هنر و ادب گام می زنند وی را با معیارهای نا بجای زمانه می سنجند و تنها اندکی از نزدیکان عاطفی وی،چهرۀ غزلوارۀ شعر او را درک می کنند.

    فروغ تجربه می کرد و می سرود تا چهرۀ خود را از غفلت و فراموشی نجات دهد. او در افق روشن پیوستن، انسان را غزل گونه فریاد می کرد، همین عنصر غنایی و عاشقانه شعر اوست که وی را با مرگ آشنا می کند.دیگر زندگی برای او دشوار زیستن نیست. او در عشق و از عشق می میرد. چهرۀمرگ در کنار عشق،بعد وجودی انسان را معنا می بخشد و کامل می کند. این بینش وجود شناسی که سراسر زایش و مرگ است جزیی از پیکر وجودی می شود که با همه هستی گره خورده است. بعد از نفوذ مرگ به قلمرو عشق، دوران انفعال درون زا فرا می رسد:

    « آه _

    سهم من اینست

    سهم من اینست

    سهم من،

    آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد

    سهم من پایین رفتن از یک پلۀ متروک است.

    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

    سهم من گردش خون آلودی در باغ خاطره ها است

    و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:

    « دستهایت را

    دوست می دارم»

    در بطن این دوران انفعالی نوع دیگری از زندگی نفوذ می کند که انسان را از جهان تنگ وجود به پهنه بی کران هستی پرتاب می کند.



    قلب من گویی در آن سوی زمان جاری است.





    و اینک شعری که سپهری بیاد فروغ فرخزاد سروده است:



    بزرگ بود

    و از اهالی امروز بود

    و با تمامی افقهای باز نسبت داشت

    و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

    صداش

    به شکل حزن پریشان واقعیت بود،

    و پلک هایش

    مسیرنبض عناصر را

    به ما نشان داد.

    ودست هاش

    هوای صاف سخاوت را

    ورق زد

    و مهربانی را بسمت ما کوچاند.

    به شکل خلوت خود بود

    و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

    برای آینه تفسیر کرد.

    او به شیوۀ باران پر از طراوت و تکرار بود

    او به سبک درخت

    میان عافیت نور منتشر می شد.

    همیشه کودکی باد را صدا میکرد

    همیشه رشته صحبت را

    به چفت آب گره می زد.

    برای ما یک شب

    سجود سبز محبت را

    چنان صریح ادا کرد

    که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

    و مثل لهجۀ یک سطل آب تازه شدیم،

    و بارها دیدیم

    که با چقدر سبد

    برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفت

    ولی نشد

    که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند

    و رفت تا لب هیچ

    و پشت حوصله نورها دراز کشید

    و هیچ فکر نکرد

    که ما میان پریشانی تلفظ درها

    برای خوردن یک سیب

    چقدر تنهاماندیم.

  3. #63
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغِ بي‌دروغ، فروغِ بي‌نقاب

    زري نعيمي




    اوّلين تپش‌هاي عاشقانة قلبم (نامه‌هاي فروغ فرخزاد به همسرش، پرويز شاپور)

    چاپ اول، انتشارات مرواريد به كوششِ كاميار شاپور و عمران صلاحي 1381

    اولين تپش‌هاي عاشقانة قلبم مجموعه‌اي از نامه‌هاي عاشقانة فروغ فرخزاد است به پرويز شاپور. اين نامه‌ها، كه خصوصي‌ترين حالات فروغ را در تنهايي‌هايش برملا ساخته، به خواننده امكان مي‌دهد تا از نماي نزديك‌تري به فروغ نگاه كند و او را مستقيم و بي‌واسطه به شانزده سالگي فروغ مي‌برد؛ به تنهايي‌هاي مضاعف خاص او كه هيچ‌كس از آنها خبر نداشته؛ به تب و تاب‌هاي عاشقانة دختري پراحساس و شلوغ؛ به قلمرو خصوصيِ وجودي سراپا زنانه، با غم‌ها، شورها، تجربه‌ها و دشواري‌هاي روزمرة زنِ ايراني. اين‌بار فاجعه اينجاست كه فروغ نوجوانِ احساساتي ـ همچون اغلب دختران در اين سن و سال ـ عاشق مردي شده است از سنخِ مردانِ تاريخِ سلطة مذكر؛ آن هم چه عشقي: ديوانه‌وار و افلاطوني! و ما كه همواره با فروغِ شاعرِ روشنفكرِ اسطوره‌ايِ پس از تولدي ديگر مأنوس بوده‌ايم، باورمان نمي‌شود و حسابي جامي‌خوريم.
    ذهن، در مواجهه با اين پديدة تراژيك، خطاهاي ذهني شيفته‌وارش را به‌تدريج اصلاح مي‌كند. يكي از آنها همين دريافتن عشق فروغ به پرويز شاپور است. ذهنِ اسطوره‌‌پرداز، با كلي‌نگري و پرسش نكردن از جزئيات و دقيق نشدن در لحظه‌هاي زندگي، گمان مي‌برده كه فروغ، پس از رهايي از اسارت پدرسالاري، در چارديواري خانه/ ازدواجِ ناگزير محبوس بوده و از اسارتي به اسارت ديگر قدم گذاشته و سپس با جدايي جسورانه‌اش عليه اين اسارت مضاعف عصيان كرده و آزادي زنانة محض را به تجربة زيستي خود درآورده است. حتي مجموعه‌هاي ديوار و اسير و عصيان نيز بر اين ساخت ذهني اسطوره‌اي صحه گذاشته‌اند. به همين دليل، تصور رابطة عاشقانه فروغ و پرويز شاپور، آن هم به اين شكل يك‌سويه و در سطح اين رمانتيسمِ پرسوز و گداز، براي خواننده تقريباً محال و بسيار دور از واقع است.
    ذهنيت اسطوره‌گر، به‌دليل بازيافتن آرمان‌هاي سركوب‌شدة بشري در ساحَت اسطوره، همه‌چيز را مجرد مي‌بيند نه در يك ارتباط تنگاتنگِ همه‌جانبه و ديالكتيكيِ عين و ذهن و جامعه‌شناسي و روان‌شناسي شناخت. چنين ذهنيتي شخصيت مورد نظر خود را از تمامي روابط تاريخي‌اش منفك مي‌كند و گمان مي‌برد كه اعتراض جزء ذاتيِ سرشت فروغ فرخزاد بوده است و او از آغاز به‌صورت خودبه‌خود و درون‌جوش عليه تمامي قيود عصيان كرده است. از اين است كه پي‌آمدگان القاب ستايش‌آميزي نظير پريشادخت شعر، فرشتة عصيانگر، شاعر شورشگر و... به او داده‌اند. در حالي‌كه مطالعة اين نامه‌ها نشان مي‌دهد كه فروغ، با تجربة زمينيِ عشقي متعارف، به مرحلة اعتماد و جرئت و گستاخي و عصيان مي‌رسد. تا پيش از ورود عشق، او نيز همچون ديگران سلطة ناگزير خانواده و محيط پدرشاهي را ـ به‌طوع يا به‌اكراه ـ پذيرفته بوده است. اما با تجربة عشق، نخستين گام‌ها را به‌سوي شهودِ حقيقت، كشف خويشتن و شناخت جهان پيرامونش برمي‌دارد. نامه‌هاي اولية او به پرويز شاپور بازتاب كامل عشق پرشور و سودازدة نوجواني 16 ساله است با همة خيال‌پردازي‌ها و شعارگونگي‌هاي ويژه‌اش:

    من بدون تو حتي يك لحظه هم نمي‌توانم زندگي كنم... و احساس مي‌كنم كه بجز تو هيچ‌كس ديگر را نمي‌توانم دوست داشته باشم. (ص 39)
    آيا وجود تو خود به تنهايي براي من سعادت بزرگي نيست؟ و آيا زندگي در كنار تو كمال مطلوب من نمي‌باشد؟ (ص 99)
    يك شب من عروس مي‌شوم و تو داماد و بعد هم... ديگر بقيه‌اش را خودت حدس بزن راستي خيلي خوشبختيم. (ص 121)
    من كاملاً از حيث فكري در اختيار تو هستم هرچه بگويي با جان و دل اجرا مي‌كنم. (ص 122)

    فروغِ 16 ساله با صراحت و صميميتِ تمام هرچه را كه در جان شيفتة دخترانه‌اش هست مي‌نويسد. به عروس شدن، به زندگي روزمره، به بچه‌دار شدن فكر مي‌كند. با شور و اشتياق از تزيين خانه‌اش سخن مي‌گويد، كم‌وبيش مثل تمام تازه‌عروس‌ها. مي‌بينيم كه، در اين نامه‌ها، هيچ تفاوتي ميان فروغ و دختران هم‌سال او در ابراز احساسات و عواطف و آرزوها نيست. مثل همة دختراني كه دوران نامزدي را مي‌گذرانند، ياد بچه كه مي‌افتد، اشك در چشم‌هايش جمع مي‌شود:

    پرويز جانم همين الان كه ياد بچه افتادم اشك توي چشمم حلقه زد خداي من آن روز كه من و تو بچه‌اي داشته باشيم و با او از صبح تا شب بازي كنيم كي مي‌رسد؟ حتي اين خيال قلب مرا مي‌فشارد تو نمي‌داني من چه‌قدر دلم مي‌خواهد يك دختر چاق و سالم داشته باشم برايش لباس بدوزم عروسك بدوزم او را به گردش ببرم او را روي سينه‌ام فشار بدهم. (ص 63)

    فروغ، چون دختران هم‌سن و سال خود، شعارهاي عاشقانة تند و آرمان‌گرايانه مي‌دهد: تا آخر عمر با هم بودن، به هم وفادار بودن، خوشبختي ابدي... حتي مي‌خواهد براي بچه‌اش بهترين مادر باشد. گمان مي‌برد در فقدان چنين مادري، خودش حتماً همان مادري خواهد شد كه مي‌پندارد، درست برعكس مادر خودش:

    در حقيقت اين خانه براي من مدرسه‌اي‌ست و من در اينجا درس تربيت كودك را فرا مي‌گيرم. (ص 63)

    عشق از خيال مي‌آيد. براي همين عاشق مي‌پندارد كه به هر كاري قادر است. مي‌تواند كوه بيستون را جابه‌جا كند. مي‌تواند تا آخر عمر در كنار معشوق زندگي كند و خوشبخت باشد. گمان مي‌برد بدون او حتماً مي‌ميرد. اين حرف‌ها همه از جنس عشق است، يعني از جنس خيال؛ نه از جنس واقعيت. به همين خاطر است كه رنگ و بوي شعار به خود مي‌گيرد. در عين حال، همين ورود شيداگونه به عالم خيال و عشق، و تداوم غيرصوري و سرشار از صميميت آن، به‌تدريج فروغ را از يك دختر عاديِ گرفتار در دايره‌هاي مجازي خارج مي‌كند و به دوران جديدي از زندگي مي‌بَرد كه بسترساز دگرديسي و انقلاب وجودي اوست. نامه‌نگاري‌هاي فروغ نخستين گام‌هاي كوچك او را به‌سوي عصيان و شكستن قيدها شكل مي‌بخشند و به او قدرت ايستادگي در برابر آداب و رسوم خفقان‌آور خانواده، سنتِ سنگ‌شده و غيرانساني، و عرف‌هاي ناهنجار و ضد زن محيط اجتماعي را مي‌دهند.
    دقيقاً معلوم نيست كه فروغ از چه سالي شروع به شعرگفتن كرده است. خودش در نامه‌اي در 20 سالگي مي‌گويد:

    حالا 20 سال دارم... يك سال است كه به‌طور مداوم شعر مي‌گويم... و سه سال است كه اصولاً شاعر شده‌ام، يعني روحية شاعرانه پيدا كرده‌ام.

    اگر اين تاريخ را بپذيريم، ثابت مي‌شود كه فروغ پس از تجربة عشق به شعر روي آورده و، به تعبير خودش، روحية شاعرانه پيدا كرده است. به يك اعتبار، مي‌توان اين‌طور گفت كه، در جريان سيال و پيوستة «خواندن» شعر، به عشق برخورده، و عشق، فوارة «سرودن» شعر را در وجودش به جوشش درآورده است. رب‌النوع عشق، نيروي تخيل و احساس و شور زندگي را در او بيدار كرده و اينها با هم او را به سوي سرزمين شعر رانده‌اند. درست مانند اغلب دختران جوان كه، با نخستين جوانه‌هاي عشق بر شاخه‌هاي بلوغ، شعر و شعرخواني و تقليد از شاعران و شعرهايشان و نگارشِ احساساتِ فوراني و شيداگونه‌شان هم آغاز مي‌شود؛ و فروغ هم از اين قاعدة كلي مستثنا نبوده است. تفاوت فروغ با هم‌نسلانش پس از ازدواج آشكار مي‌شود.
    معمولاً عشق وقتي به ازدواج مي‌انجامد، قاعده‌اش پايان تخيل است و آغاز واقعيت‌ها و ضرورت‌ها و تسليم‌هاي ناگزير به آنچه جبر زندگاني روزمره پيش مي‌آورد و گريزي از آن نيست. تلاطم زندگي فروغ، پس از ازدواج، از همين تسليم‌ناپذيري به واقعيت‌ها و ضرورت‌ها آغاز مي‌شود. او، از طريق عشق و شعر و عصيان، ذره ذرة خودش را كشف مي‌كند و نمي‌تواند به‌راحتي تسليم ناگزيري‌ها شود. هرچند هم كه مي‌خواهد و تلاش مي‌كند كه بشود، شعر او را به تخيل و رويا و ماورا مي‌كشاند و نمي‌گذارد در واقعيت روزمره گم شود:

    به نظر من شعر شعله‌اي از احساس است و تنها چيزي است كه مرا در هر حال كه باشم مي‌تواند به يك دنياي رويايي و زيبا ببرد.

    اين خودكاوي دروني نمي‌گذارد فروغ، پس از رهايي از اسارت خانوادة سنتي پدرسالار، در اسارت آن شوهر و خانواده بماند. شايد فكر كنيم سرانجام عشق شديد و «تپش‌هاي عاشقانة قلبش» او را مجبور به عقب‌نشيني مي‌كند و بالاخره «آدم» مي‌شود. اما آنچه اتفاق مي‌افتد درست عكس اين نظرية همگاني است. آتشِ عشق اگر تسليم واقعيتِ افسرنده و خاكستركننده نشود و همچنان گرم و داغ و پرهيجان و شورانگيز بماند و به ژرفاي روح رسوخ كند، درخشش عظمت، قدرت عصيان و پالايندگي رنج را به‌تدريج در بطن خود پرورش مي‌دهد. و فروغ به نيروي دروني همين عشق در نهايت بر ابتذال زندگي عاميانه، بر استبداد سلطة سنتي، و بر خوشي‌هاي حقير «انسان‌هاي پوكِ پر از اعتماد» و بر «انبوه بي‌تحرك روشنفكران اطراق‌كرده در منجلاب و مرداب‌هاي الكل»1 يورش برد. فروغ، به‌رغم غريزة نيرومندي كه او را با همة ذرات وجودش به‌سوي پرويز و كاميار مي‌كشيد، از خود نيز برگذشت، و زنِ ايرانيِ تعالي‌گرايِ انسان‌مدارِ مدرن را به جامعة ما عرضه كرد. هزينه‌اش را نيز پرداخت. فروغ ديگر هرگز طعم خوشبختي را نچشيد و همة زندگي‌اش به رنجي ابدي تبديل شد، رنجي كه مدام او را از درون مي‌خورد و به تعبير خودش «گِردش» مي‌كرد... تا آنجا كه «همة هستي‌اش آية تاريكي» شد. شعر و عشق و زنانگي، فروغ را به وادي‌هاي خطيرِ عظمت و عصيان و رنج كشانيد و در فرآيندي فشرده و سهمگين فرديت او را از قاعدة معمول خارج كرد و به‌صورت يك استثنا درآورد.
    آيا مغناطيس نيرومند و پرجاذبة فروغ ما را نيز درگير تناقضات وجودي او نساخته است؟ نمي‌دانم. شايد. پس بازمي‌گرديم به واقعيتِ فرآيندِ اين راه سختي كه شاعر ما طي كرده است:

    حس مي‌كنم كه عمرم را باخته‌ام... و خيلي كمتر از آنچه كه در بيست و هفت سالگي بايد بدانم مي‌دانم. شايد علتش اين است كه هرگز زندگي روشني نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي پايه‌هاي زندگي آيندة مرا متزلزل كرد.

    چرا فروغ اين‌چنين سخن مي‌گويد؟ چرا، به فاصلة پنج شش سال، از بنياد منكر همه‌چيز مي‌شود؟ اين‌همه تناقضات عجيب و غريبِ اين روح زنانة سرگردان (ص 296) از كجاست؟ اين اعتراف به «باختن» تمامي عمر، اين تعبير وهن‌آميز و كينه‌توزانة «مضحك» نسبت به آن «عشق و ازدواج افلاطوني» ـ كه پرتوي از تپش‌هاي آن همين كتاب چند صد صفحه‌اي را سامان داده ـ نشانگر چيست؟ كدام فروغ دروغ است؟ اين يا آن؟

    اما پرويز دلم مي‌خواست همان‌جا توي اهواز بودم و شب و روز وجود تو را در كنار خودم احساس مي‌كردم... دلم مي‌خواست تو بودي و تو را روي سينه‌ام فشار مي‌دادم و يك دامن گريه مي‌كردم و دومرتبه با تو به اهواز برمي‌گشتم و زن خوبي مي‌شدم... از ته دل دوستت دارم و از رفتار گذشته‌ام به‌شدت شرمسارم. (صص 286-287)

    واقعاً فروغِ بي‌دروغ، فروغِ بي‌نقاب كدام‌يك از اين دو نفر است؟
    به شهادت آخرين نامة اين كتاب ـ كه مدت‌ها پس از قطع رابطه و جدايي نوشته شده ـ فروغ از پرويز طلب مغفرت مي‌كند و حسرت يك لحظة آن روزهاي با هم بودن را مي‌خورد و با التماس مي‌خواهد كه پرويز همچنان دوست و تكيه‌گاهش باشد و عاجزانه به همين مقدار راضي است كه نامه‌اي برايش بنويسد و رابطه‌اش را قطع نكند.
    پس ادعاهاي روشنفكرانة بعدي‌اش از كجا مي‌آيد؟
    همين تناقضات نشان مي‌دهد كه فروغ ـ در وحلة نخست و منهاي شاعر بودنش ـ آدميزاده‌اي است درست شبيه به همة ما! هم مي‌خواهد همچون همة دختران خوشبخت باشد، هم زني خوب باشد براي شوهرش و مادري مهربان براي فرزندش. اما در فرازي ديگر، همة اينها را «باختن عمر» مي‌داند و عشق و ازدواجش را «مضحك» مي‌خوانَد! خوب، اين هم جنبة ديگري از «بشريت» اوست. اين نامه‌ها نيز پاره‌اي از ابعاد زنانگي او را كه تاكنون ديده نمي‌شدند آشكار مي‌كنند.
    نثر نامه‌ها نيز ساده و صميمي و بي‌تكلف است و درست مانند دفترچة خاطرات يك دختربچة 16 ساله انباشته از احساسات رقيق و فراز و فرودهاي عاطفي شديد و آتشين. نثر او ـ جز در موارد نادري كه همچون پاره‌ابرهاي گسسته و فرّار و گذرا در پرتو آفتاب شعرش محو مي‌شوند ـ هيچ‌كدام از زيبايي‌هاي درخشان شعرهايش را ندارد، جز روحِ سيّالِ زنانگي و رواني و سادگي و صميميت آنها را. فروغ در هر دوره‌اي همان‌گونه مي‌نوشته و مي‌سروده كه بوده است. نوشته‌هاي او، چه نثر و چه شعر، مصداق عيني شخصيت دروني و فردي اوست. ميان «بود» و «نمود»، ميان خودش و آثارش فاصله‌اي نيست و ابايي از آشكار كردن خود ندارد.
    خواننده، با همة علاقه و شيفتگي‌اش نسبت به فروغ، تا حد زيادي از نثر رمانتيك نامه‌ها و خصوصاً از كيفيت سنتي ارتباط منفعلانه و ترحم‌انگيز او با پرويز شاپور جا مي‌خورد و بعضي از اين نامه‌ها را اصلاً نمي‌تواند باور كند. چون فروغِ ذهن او تا امروز به‌كلي چيز ديگري بوده است. پس مثل آقاي عمران صلاحي دست به توجيه و انكار مي‌زند و مي‌گويد: «چه نثري! چه فضاي شاعرانه‌اي! و چه عشقي!» (ص 8) يا «اينها نامه نيست؛ شور است و شيدايي و شعر.» (ص 13) يا «زني كه در 16 سالگي نثري چنين درخشان دارد... يك‌شبه ره صدساله را رفته است.» (ص 22) ذهنيت اسطوره‌پرستِ شيفتگانِ ايرانيِ فروغ، فروغِ كمال‌يافته را به تماميت فروغ تعميم مي‌دهد و سير تدريجي حركت او را نمي‌بيند. باورش نمي‌شود كه فروغ فرخزاد نيز بايد در مورد تك‌تك كارهايش، اين‌كه چه ساعتي بيرون رفته، در هفته چند بار به لاله‌زار رفته، با چه كساني سلام و عليك كرده، آيا تنهايي و بدون شاپور به خانة كسي رفته، چه چيزهايي و از كجا خريده... به شوهرش توضيح بدهد، عذرخواهي كند، اثبات كند، و شرمنده شود... خواننده «مقدمه‌نامة» مبالغه‌آميز و رفوگرانة عمران صلاحي را مي‌خواند و، در قياس با متن عيني نامه‌ها، گرفتار تناقض مي‌شود. اما چاره چيست؟ شايد انجام اصلاحات اساسي در باورهاي خدشه‌ناپذير پيشين و پذيرفتن بخش غيرشاعرانة شخصيت فروغ به‌مثابة واقعيتي طبيعي، تاريخي، اجتماعي و انساني.
    نامه‌هاي عاشقانة فروغ به پرويز شاپور خبر از جدال ديگري هم مي‌دهد. جدال هميشگي در جامعة ما و در كانون‌هاي خانوادگي ما: جدال سنت و تجدد. هرچند نامه‌ها يك‌سويه‌اند و گنگ و پاسخ‌هاي پرويز شاپور به فروغ در دسترس خواننده نيست، بر مبناي همين نامه‌ها حدس‌هايي مي‌توان زد و به احتمالات قريب به‌يقين رسيد. در يك جامعة سنتي كه، به‌رغمِ اخذِ تجددِ ابزاري، تار و پودش از سنت است، صرفِ ذهنيتِ روشنفكرانه نمي‌تواند همة خلق و خوها، سلوك‌ها و ديدگاه‌هاي سنتي نخبگان فرهنگي را پاك كند و از آنان انسان‌هاي مدرن بسازد. بر همين قياس، تفكر مدرن نمي‌تواند از پرويز شاپور يك مردِ مدرن بسازد. و دست‌كم نيمي از درگيري‌هاي فروغ و پرويز به اين جدال بي‌پايان برمي‌گردد. و جدايي جنجالي‌شان، به‌رغم عشق شديد هر دو به هم، نشان از استحكام سنت (به معناي عام آن) و نيرومندي ريشه‌هاي آن دارد كه حتي گريبان زندگي خصوصي و خانوادگي روشنفكران را نيز رها نمي‌كند.
    فروغ، چنانكه از نامه‌ها برمي‌آيد، پس از انتشار اولين كتابش، مورد توجه كانون‌هاي هنري و روشنفكري قرار مي‌گيرد و مدام از جانب آنها دعوت مي‌شود. اما پرويز شاپور نه‌تنها به فروغ اجازة شركت در اين كانون‌ها و ديدار و گفت‌وگو را نمي‌دهد كه او را آماج ترديدها و بدبيني‌هاي «غيرت‌مندانه» و نارواي خود قرار مي‌دهد. تا آنجا كه فروغ همچون زن شوهردار تهمت‌خورده‌اي از خانواده‌اي سنتي ناگزير به دفاع از حيثيت خود در برابر شوهرِ شكاكِ متعصبش مي‌شود:

    تو به گردن من حق بزرگي داري ولي من هرگز خودم را گناهكار نمي‌دانم من در پيش وجدان خودم سربلند هستم... و پاكدامن و سالم تسليم تو شده‌ام من هرگز پاي از دايرة عفاف و نجابت بيرون نگذاشته‌ام... هيچ‌كس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرويز با من اين‌طور حرف نزن من اگر بفهمم كه تو در نجابت من شكي داشته‌اي خودم را مي‌كشم و از دست اين زندگي سراسر شك و ترديد راحت مي‌شوم... ولي به خدا و به آنچه كه نزد تو مقدس است قسم مي‌خورم من هرگز گناهي نكرده‌ام ايمان داشته باش به خدا دروغ نمي‌گويم. (صص 152-153)
    حال من هم همان‌طور كه خودت تشخيص داده‌اي در اثر گردش‌هاي متعدد سر پل و لاله‌زار و اسلامبول و نادري بسيار خوب است ]![ و خدا مرا نبخشد اگر من سر پل رفته باشم من نمي‌خواهم قسم بخورم ولي به مرگ كامي من حالا نزديك سه سال است كه اصلاً سر پل را نديده‌ام چه برسد به اين‌كه بخواهم در آنجا گردش كنم. (صص 154-155)

    هنگامي كه مجموعة اسير منتشر مي‌شود و با غوغاي خود، غيرت و رقابت مردانة آقاي شاپور را برمي‌انگيزد (صص 15 و 16 مقدمه)، خانم فرخزاد مي‌بايست با ترس و لرز توضيح بدهد:

    ... همان‌طور كه تو گفتي با هيچ‌كس تماس نگرفتم. حائري دو سه مرتبه تلفن كرد و مرا به انجمن دانشوران دعوت كرد و گفت... اصلاً اين مجلس به افتخار شماست ولي من همان‌طور كه به تو قول داده بودم معذرت خواستم و گفتم فعلاً فكر كنيد كه من هنوز در اهواز هستم البته وقتي شوهرم آمد با كمال ميل. (صص 169-170)

    اين درگيري‌هاي دائمي ـ كه نشان از آن دارد كه فروغ با صبر و حوصلة بسيار و تحمل و تسليم‌پذيري فوق طاقت زنِ ايراني همة تلاش خود را براي حفظ زندگي خانوادگي‌اش كرده ولي باز هم شكست خورده ـ يكي ناشي از همان جدال سنت و تجدد است كه گفته شد. اما اين برخوردها و سرانجامِ غم‌انگيز آن، جدايي، حاصل جدال ديگري نيز هست كه احتمالاً در همان جدال قبلي ريشه دارد. و آن ميل طبيعي و تاريخي مرد به سلطة جبارانه بر زن است.
    پرويز شاپور تا آن زمان تحمل فروغ را دارد كه فروغ هويت فردي خود را در عشق به او گم مي‌كند. اما از زماني كه فروغ به‌تدريج پوست مي‌اندازد، شعرهايش به چاپ مي‌رسد، و خودش مستقل از پرويز شاپور شخصيت مطرحي مي‌شود ناسازگاري‌هاي شاپور بيشتر و بيشتر مي‌شود و رفته‌رفته شعر تبديل به رقيب شاپور مي‌گردد، كه ديگر غيرت مردانة پرويز ـ و هر مرد ديگري ـ اين يكي را برنمي‌تابد! فروغ، از طريق شعر، خود را به‌تدريج از احاطة كامل و تسلط رابطة زناشويي خارج مي‌كند. او مي‌خواهد هر دوِ اينها را با هم داشته باشد و همان‌طور كه از نامه‌هايش برمي‌آيد تمام تلاش خود را مي‌كند كه ناسازگاري اين دو مقوله را به سازگاري و تفاهم بكشاند و در اين مسير تا آنجا كه امكان دارد از خواسته‌هاي خود صرف‌نظر مي‌كند، اما نمي‌شود. جنگ فروغ بار ديگر آغاز مي‌شود، جنگ سلطه و رهايي. يك طرف ميل به سلطه‌گري دارد و گمان مي‌برد كه استحكام خانواده از مسير چنين احاطه‌اي، يعني استبداد عاشقانة شرقي مي‌گذرد. تلاش ملتمسانه و مظلومانة فروغ علاج واقعه را نمي‌كند. ذهنيت مذكر از اين احاطه و سلطة كامل است كه به لذت عاشقانه مي‌رسد، نه از برابري و استقلال. اما امان از آن روزي كه زن بخواهد شانه به شانة شوهرش حركت كند، خويشتن انسانيِ خود را بازيابد، و مثل فروغ باز هم عاشق بماند، آن‌گاه است كه جنگ ويرانگر غيرت و ناموس در فاز جديد خود آغاز مي‌شود.
    تا پيش از انتشار اين نامه‌ها، تمام بار مسئوليت اين ويرانگري به شكلي كاملاً يك‌سويه بر دوش فروغ افتاده بود. چه به‌صورت نكوهشِ پرده‌دري‌هاي او و چه به‌صورت ستايشِ شورشگري‌هايش. گمان مي‌رفت او تاب هيچ اسارتي را در چارچوب خانواده نداشته و از هر ديواري بيزار بوده و عصيانگري ذاتي‌اش او را به‌سوي متلاشي شدن يا ويران كردن كانون مقدس خانواده كشانده است. اما اين نامه‌هاي افشاگر به‌خوبي روشن مي‌سازند كه فروغ چاره‌اي جز عصيان و روي آوردن به نوعي فرديّتِ آنارشيستيِ ژرف و مثبت و هنرمندانه عليه سلطه (همة انواع سلطه از جمله سلطة تاريخ مذكر) نداشته است:

    پرويز جانم استقامت كردن كار آساني نيست. نااميدي مثل موريانه روح مرا گرد مي‌كند ولي در ظاهر روي پاهايم ايستاده‌ام... مي‌خواهم بروم گم بشوم. با اين اعصاب مريض نمي‌دانم سرانجامم چه مي‌شود. پرويز كار من خيلي خراب است. اگر از اينجا نروم ديوانه مي‌شوم... همه خيال مي‌كنند من سالم و خوشبخت هستم در حالي‌كه من خودم خوب حس مي‌كنم كه روزبه‌روز بيشتر تحليل مي‌روم گاهي اوقات مثل اين است كه در خودم فرو مي‌ريزم. وقتي دارم توي خيابان راه مي‌روم مثل اين است كه بدنم گرد مي‌شود و از اطرافم فرو مي‌ريزد. (ص 229)

    خواننده عميقاً حس مي‌كند كه فروغ همة راه‌هايي را كه مي‌توانسته رفته و همه نوع تلاشي را كه امكانش بوده براي حفظ نظام خانواده و حفظ عشق توأمانش به شعر و شوهر انجام داده، اما نهايتاً مجبور به انتخاب اين راه ناگزير شده است: انتخاب بار امانتِ انسان بودن، زن بودن، شاعر بودن، مستقل بودن، آزاد بودن و در اوج بودن كه او را تا مرز فاجعة فروپاشي شخصيت مي‌كشاند و بر لبة پرتگاه بي‌هويتي مي‌لغزاند:

    خودم باز رفتم پيش دكتر اعصاب و باز يك‌سري آمپول... من روزهايي كه زياد فكر مي‌كنم... دچار چنين حالتي مي‌شوم. يعني يك‌مرتبه سرم گيج مي‌رود و چشم‌هايم سياه مي‌شود و مثل اين‌كه يك نفر تمام رگ‌هاي مرا مي‌كشد و آن وقت ديگر هيچ‌چيز نمي‌فهم. مثل اين‌كه ديگر زنده نيستم... در اين لحظات يك حالت فراموشي براي من پيش مي‌آيد... مثل اين‌كه ديگر (فروغ) نيستم. بلكه يك بشري هستم كه اسم ندارد. يك بشري كه اسمش را گم كرده. (ص 251)

    فروغ، پس از ترك پرويز، عميقاً مي‌ميرد... و در نهايت شب، در بن‌بست تاريكي و نوميدي سياه و بي‌سرانجام خويش، از اعماق ريشه‌هاي زنانة زمين ـ مادر همة زيبايي‌هاي طبيعت و انسان ـ دوباره متولد مي‌شود و «راز آن وجود متحد عاشق را» به اشارتي برملا مي‌كند:

    و تكه تكه شدن
    راز آن وجود متحدي بود
    كه از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد.

    *
    هرچه در اين كتاب پيش مي‌رويم، از «واقعيت فروغ» به «حقيقت فروغ» نزديك‌تر مي‌شويم. به همين ميزان، نثر نامه‌ها و مضامين جاري‌شان، به‌ويژه در نامه‌هاي پس از جدايي، در كورة گداختة رنجي بي‌امان از سنخِ ستم‌هاي چندجانبه‌اي كه بر زن ايراني رفته است و مي‌رود، پخته‌تر و فرهيخته‌تر و تأثيرگذارتر مي‌شود. بخصوص كه «رئاليسم فجيعِ» اين اواخر بر «رمانتيسم لطيف» آن اوايل مي‌چربد:

    اينجا زندگيم شوم و وحشتناك است. الآن سه ماه است كه مريض هستم و دَم نمي‌زنم تو مي‌داني كه وقتي هم كه تهران بودم بعد از زائيدن هميشه وضع رحم من خراب بود و معالجه مي‌كردم. از وقتي آمده‌ام اينجا از همان روزهاي اول حس كردم كه حالم دارد روزبه‌روز بدتر مي‌شود. فقط توانستم يك‌مرتبه پيش دكتر بروم و گفت تخمدان‌هايت ورم و چرك كرده و اين تازه نيست... و بايد زود معالجه كني اما چه‌طور مي‌توانستم هر دفعه 30 تومان پول دكتر بدهم و نسخه‌هاي گران‌گران بخرم. گفتم به‌درك حالا هم مي‌گويم به‌درك بعد هم خواهم گفت به‌درك من فقط بايد بميرم. (صص 296-297)

    در نقد كتاب‌ها، بناي اين قلم بر توصيه نيست، اما اين‌بار توصيه مي‌كنم تمام زنان و مردان اين ملك، از نوجوان تا كهنسال، يك‌بار اين كتاب را بخوانند و خود را در آيينة فروغ و پرويز به‌دقت تماشا كنند. البته با اين توجه ويژه كه ما در اين نقد از ديدگاه فروغ به تماشاي پرويز نشسته‌ايم. كاش كسي همتي كند و نامه‌هاي پرويز را نيز به چاپ بسپارد. آن‌گاه برداشت‌هاي ما هم به انصاف و تعادل نزديك‌تر مي‌شود و از يك‌طرفه به قاضي رفتن مصون مي‌مانيم و حق انساني شاپور ـ اگر حقي داشته باشد كه پايمال نفس‌پرستي و خودشيفتگيِ احتماليِ فرخزاد شده ـ ضايع نمي‌شود. عشق فروغ دروغ نيست؛ دانش و اخلاق و هنر ناب است. روح ملكوتيِ او نيز هرگز نمي‌پسندد كه ما زنان از منظري افراطي از شوهرش ـ كه مردي است معقول از تبار تاريخ مذكر ما همچون ديگر مردهاي ايراني ـ غولي بسازيم كريه‌المنظر و دهشتناك، و باعث و بانيِ تماميِ nبدبختي‌هاي فروغ.


    پي‌نوشت:
    1) پاره‌هايي برگرفته از «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» و «آيه‌هاي زميني».

  4. #64
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض سياه است و سفيد نيست

    نماد گرايي رنگ در "خانه سياه است"(ساخته ي فروغ فرخراد)

    محمود يکتا





    دوشنبه۳۱ مرداد۲۸ ۳۱ – ۴ آگوست ۳۰۰۲

    توضيح: نوشته زيربه بهانه ي خانه سياه است توليد شد ولي هدف اصليش مورد سوال قرار دادن سخن نژاد پرستانه درانبوهي ازکارهاي هنري قديم و جديد است.

    "خانه سياه است" سعي مي کند با دوسويه ي پايه اي از واقعيت ساخت فيلم کنار بيايد: سفارشي بودن و تجربه کردن. فيلم به سفارش "جمعيت کمک به جذاميان" ساخته شده و موتور حرکتش طرح داستاني بر مبناي

    ايد ئولوژي "بني آدم اعضاي يکديگرند" و "آنها" - يعني ديگران- هم آدمند هست. انسانگرايانه است. از ديگر

    سو وسوسه ي شيطاني حس کردن آنچه که دارد مي گذرد نه از راه باز ساختن، بلکه ساختن اين لحظه، گريبان اين انسانگرايي را مي گيرد و ول مي کند. فيلم پرتر است از نماهاي جلب ترحّم و خالي تر از ميل به جذامي شدن. اوّلي ها با نماهاي دور دلالت شده اند، دّومي ها با نماهاي نزديک. تصوير درشت چيده شدن تکّه هاي مرده ي گوشت در عضو غير جذامي جامعه، چند ش برمي انگيزد، بين بيننده ي "سالم" و موضوع جذامي فاصله ايجاد مي کند. شايد حتي بدون اينکه بخواهد گفتمان انسانگرايانه آغاز فيلم را هجو مي کند. امّا نماي دور طولاني مردي که طول ديوار را مي رود و مي آيد بد ناً از موضوع دور شده است؛ ذهناً نيز. فيلمساز خودش را، ذهنيت خودش را در تسلسل نوستالژيک "شنبه، يکشنبه..." سر جاي جذامي گذاشته است.



    هر کار هنري، بر پايه ي يک يا چند پيش فرض زيبايي شناختي- سياسي بنا مي شود. يکي از مهمترين اين پيش فرض ها را مي شود در "خانه سياه است" مورد سوال قرار داد: چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟ گفتار فيلم جواب مي دهد:"سايه هاي عصر دراز مي شوند ... و اينک ظلمت است ...". يعني دنياي جذامي دنياي ظلمت است، با دنياي ما غير جذامي ها تفاوت هاي جدّي دارد.

    تاريکي

    پليدي

    شرّ، شب!

    حکومت سياه

    قلب سياه

    بازار سياه!

    پلشتي، منفي، نحس!



    دنياي غير جذامي ها امّا، دنياي نور است.



    روشنايي

    نيکي

    خير

    روز!

    سفيدپوش

    سفيد رو

    سفيد بخت!

    خوبي و خوشي

    مثبت

    حسن!

    اينها دژهاي ناديدني امپراطوري نشانه سازي و در پي اش، معني سازي هستند. بد يهي اند. نه تنها "خانه سياه است" بلکه چندين هزار سال فرهنگ بشري، از جمله ايراني، گونه ي ويژه اي از نماد، تشبيه، استعاره، در يک کلام ابزار ارتباط ساخته و به عنوان جان پناه ايد ئولوژيک يک نژاد در اذهان همه ي نژادها پراکنده شان

    کرده است. عمر اين نشانه هاي زباني- فرهنگي آنقدر طولاني ست که پرس و جو در اطراف اصل و نسب شان، تاريخشان، مسخره يا دست کم بي مورد به نظر مي رسد.

    اسطوره، افسانه اي ست که از فرط تکرار، باور شده است. باور کرده ايم که شب ميعادگاه ترس و گناه؛ تاريکي

    پسزمينه ي جنايت و خلاف؛ ظلمت وادي گمگشتگي و هراس و سياهي، تجسّم شومي بي خلاص باشد. نمادهاي بديهي در کوره ي زمان آتش مي خورند، جا مي افتند، طبيعي مي شوند. يعني شخصيت فرا تاريخي به خود مي گيرند. فرهنگ جانبدار و تنبل با استفاده و باز استفاده ي پيوسته از اين نمادها به ريشه گرفتنشان در ذهنيت افراد جامعه کمک مي رساند؛ نسل اندر نسل. رابطه ي فرهنگ با باورهاي افسانه اي – اسطوره اي متقابل و تنگاتنگ است.

    بدون سياهي، علت وجودي سفيدي مورد سوال قرار مي گيرد. نشانه سازي سفيد، ديگر مرموز خطرناکش را همواره در سياهي جستجو کرده است. مولفه ي اصلي ايد ئولوژي اين نشانه سازي، تفوّق و تقدّم طبيعي بر تاريخي است. کار هنري از راه ضربه زدن به آنچه طبيعي به نظر مي رسد کوشش به وارونه سازي اين معادله مي کند. دقّت رياضي آن را مورد سوال قرار مي دهد. پس پشت ترادف تميزي، گشايش و بهروزي با رنگ سفيد، ذهن سفيد را برملا مي سازد. تمايل يک نژاد به مستحکم کردن ارزش هاي خودش از راه تخريب، لجن مال و تزلزل ارزش هاي نژادي ديگر، رو مي کند. طبيعي را مي خراشد تا تاريخي را رد بگيرد.

    استفاده نکردن از نشانه هاي فرهنگي موجود و بهم ريختن روابط بديهي- طبيعي، انگيزه ي هميشگي توليد کار هنري بوده است. خوشبختانه، "خانه سياه است" نمي تواند خود را از چنگ اين ميل به ايجاد نابجايي در باورها، و بازي کردن با نا آشنا در محيط هاي آشنا رها سازد. سوال و جواب هاي معلم و دانش آموزان در پايان، به

    پايه هاي برخي از باورهاي ما تلنگر مي زنند. متوجّه مي شويم بچّه هايي هستند که دست و پا را زشت مي بينند، ستاره هايي هستند که به بعضي ها چشمک نمي زنند. همزمان، خيلي ديگر از باورهايمان تثبيت مي شوند. جذامي، هر چند که آرايش مي کند، مي رقصد، آواز مي خواند، بازي مي کند و عروس و داماد مي شود- يعني تمايلاتش مثل ماست- تفاوتش، ديگرگونه ايش وحشتناک است.



    بين سازندگان و موضوع فيلم، رابطه ي فدرت برپا مي شود. سازندگان فيلم به دنياي اکثريت متعلق اند. موضوعات فيلم در اقليت محض اند. قدرت مطلقه ي اکثريت، جز در چند جا، مورد ترديد قرار نمي گيرد. در مقابل، از آن خواسته مي شود که به اقليت رحم کند، دل بسوزاند، کمک کند. خيرخواهي جايگزين سوال تراشي ريشه اي مي شود. يکبار ديگر امکان ناپذيري جداسازي مضمون و شکل عيان مي شود. زّرادخانه ي نشانه سازي اکثريت به تکاپو مي افتد. جذامي را هل مي دهد در تاريکي و خودش در روشنايي به ارزيابي شرايط مي پردازد. اعتراض که مي کني، اعلام مي کند که نشانه ها صرفاً براي ارتباط گيري ساخته شده اند، منظوري نداشته اند، از قديم بوده اند. توطئه اي در کار نبوده است، پيش آمده است ديگر!



    در حيطه ي توليد معني، هيچ پيشامدي اتفاقي نيست. اتفاقي نبوده است که در بسياري از جاهاي دنيا، همين که تعداد جذامي ها شروع شد به کم شدن، خانه هايشان به تدريج شد مکاني براي نگهداري و سرپرستي ديوانگان. اکثريت براي اکثريت باقي ماندن نياز به ايجاد، حبس و کنترل اقلّيت دارد. آخرهاي فيلم، جذامي ها به ما نزديک مي شوند. ما به تدريج عقب مي نشينيم. آنها با ترديد جلو مي آيند. ما دربه رويشان مي بنديم. در اين نماي کمياب، "خانه سياه است" مرز بين خود و جذامي ها را حس مي کند. امّا بلافاصله پسر جذامي بر تخته مي نويسد: "خانه سياه است". قبول کرده است متفاوت بودنش از او موجودي کوچکتر و کمتر ساخته است. نه تنها پذيرفته که دنيايش ظلماني است، بلکه و مهمتر اينکه، " اينجا سرزمين تاريکي غليظ ... سرزمين راه هاي بي برگشت" است. جذامي، عليرغم جذامي بودن، ايد ئولوژي غير جذامي جذب کرده است. بعضي ها مي گويند: " واقعيت را قبول کرده است."

  5. #65
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است

    ترديد ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگترين زن تاريخ ايران است. اما شايد اين حرف تازگي نداشته باشد. ديگران نيز ممكن است همين اعتقاد را داشته باشند. من خود نيز قبلا، شايد در همان حول و حوش مرگ فرخ زاد، ممكن است همين حرف را زده باشم. هنوز هم پس از گذشت بيش از سي سال از مرگ او همين اعتقاد را دارم. برايم دشوار خواهد بود كه خلاصه ي بيش از دويست صفحه مطلب را كه به زبانهاي فارسي، انگليسي و تركي درباره ي او چاپ كرده ام در اين جا بيان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در اين مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخ زاد، و شاعران و نويسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالا بي فايده نباشد. آن رئوس مطالب اينهاست:

    1ـ فروغ فرخزاد نخستين زني است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصي و زندگي شعري، به عنوان مسئله اصلي زندگي و هنر يك زن شاعر متجلي كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل ميگيرد. فرخ زاد سنت خانواده ي پدري، سنت خانواده ي شوهر، و سنت خانواده ي معشوق را زير پا ميگذارد. در اولي و دومي مرد مسلط است، در سومي، او معشوق را از چارچوب خانواده زندار و بچه دار برميگزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زنهاي ديگري هم دست به چنين كاري زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از اين بابت هم فرخ زاد پيروان و حتي مقلداني هم داشته باشد، اما مسئله اين است، بيان چنين مسئله اي در شعر، و هستي خود را درون شعر ديدن، و دو هستي، يعني زندگي، و زندگي شعر را با هم تركيب كردن، و با استمرار تمام دنبال معناي اين دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبي آن، در شعر فرخ زاد ميبينيم. صميمت شعري اين نيست كه شاعر امروز درباره يكي احساساتي شود، فردا درباره ي آن ديگري. صميمت شعري در اين است كه بين درد و لذت زندگي، و درد و لذت شعر بي واسطگي مطلق وجود داشته باشد. فرخ زاد بي واسطه با خود، و يا بهتر بي فاصله با خود شعر گفته است. بيش از هر شاعر ديگري در زبان فارسي، ريشه ي اصلي اين بي فاصله بودن در آن قيام عليه قرارها و قراردادهاي سنتي است كه دست كم از زمان مشروطيت به بعد، بويژه اكنون و حتما در آينده، طرح اصلي تاريخ ايران و تاريخ همه جوامع مشابه ايران است.

    2ـ هر چند زنده ياد پرويز شاپور هنرمندي با ارزش بود و از دوستان مهربان و وفادار همه ي ما، و هر چند مراقبت و تربيت كاميار هنرمند و برومند را مديون پدري چون پرويز هستيم، اما فرخ زاد به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دورمانده از او به سبب قوانين حاكم بر ارتباط جدايي زن از شوهر، از درد اين جدايي ناليده است، و تنبيه عصيان عليه شوهر و قراردادهاي اجتماعي هرگز نميبايست خود را به صورت جدايي از فرزند بيان كرده باشد، حتي نميبايست اصلا تنبيهي در كار بوده باشد. بر اين ارتباط و عدم ارتباط حق انساني حاكم نبوده است. آن دوره ي عصياني فرخ زاد در سرسراهاي تاريخ به صدا درآمده است. آن عصيان كابوس مرداني است كه هنوز "ترازوي عدل" تاريخ مذكر را بر بالا سر زن و بچه نگاه ميدارند. فرخ زاد در آن دوره، شعر مظلوميت زن و بچه را به عنوان عصيان سروده است. ديوارها هستند، اسارت هست و عصيان بر اين ديوار و بر اين اسارت حتمي است، و اين طرح اصلي رهايي است.

    3ـ در دهه ي سي، دهه ي وهن تحميل شده بر ايران با كودتاي سيا، دو شاعر اهميت سياسي دارند. به رغم اينكه نيما زنده است، به رغم اينكه اخوان ثالث تعدادي از بهترين شعرهايش را در اين دوره ميگويد، آن دو شاعر، يكي شاملو است، و ديگری فرخ زاد. شاملو خطاب به زن شعر ميگويد، فرخ زاد خطاب به مرد. شاملو براي بيان اين رابطه به نثر ميگويد، فرخ زاد براي بيان اين رابطه در چهارپاره شعر ميگويد، بين آنچه شاملو ميگويد و نحوه گفتن او، فاصله اي نيست. اما فرخ زاد در چهار پاره اي كه قبلا مردان در قالب آن شعر ميگفتند، عصيان خود را عليه مرد، و عشق خود را به مرد، بيان ميكند. اين عصيان و عشق، بي شك قالب را خواهد شكست. اين شكستن محتوم و ضروري است. همانطور كه شاملو پس از آن خودكشي و اظهار ندامت از فريفتگي اش به آلمان، زبان منظوم، حتي زبان و قالب نيمايي را كافي براي عصيان خود نميداند، و به همين دليل به شعري ميگرايد كه امروز شعر سپيد خوانده ميشود، و همانطور كه پيش از او نيما، با تجربه ي "ققنوس" و "غراب" زبان را از جمله ي ساده، به سوي جمله ي مركب و مختلط ميراند و نشان ميدهد كه شعر بايد با جمله ي مختلط به سوي تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخ زاد هم به تدريج به اين نتيجه ميرسد كه بايد چارچوب چهارپاره را بشكند، و به سوي آزادي قالب شعر بيايد. زبان واقعي شعر زن در اين مرحله به وجود ميآيد. براي نگارش چنين زباني جهان بيني شعر نيمايي است، با تاثيراتي از شاملو. ولي براي شكستن قالب، همسايگي شعرهاي بعدي فرخ زاد را بويژه در وزنهاي مركب شكسته با شعر نصرت رحماني و نادر نادرپور نميتوان كتمان كرد. البته داده ها و مفروضات اصلي اين زبان از تجربه خود فرخ زاد با شعر سرچشمه ميگيرد. نه زبان مفخم و "ادبي" شعر عاشقانه شاملو. اين نياز بيان زن را برطرف ميكند، نه وزن شكسته تقريبا قراردادي شده ي نيمايي با پايان بندي هاي نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحماني و نادرپور، به رغم واقعيت گرايي زبانشناختی نسبي زبان اولي، و بلاغت مبتني بر شيوه ي عراقي و سلاست عمومي زبان "شاعرانه" ي دومي. فرخ زاد تركيب ركن هاي افاعيلي را نرم تر ميكند، يا در وزنهاي ساده كار ميكند و تازه بر آن سادگي اخلال زيباشناختي وزن را ميافزايد، و يا در وزن هاي مركب، چند هجا اين جا و آن جا، و چند تغيير ريشه ي وزني در آن جا و اين جا، ميافزايد و يا كم ميكند و يا به وجود ميآورد، و شعر را با صيقل واقعيت گرايي زبانشناختي سامان ميدهد. به تدريج اين حالت چنان ملكه ي ذهني او ميشود كه شعر در مصراع شكسته تر از نظر وزني، بيشتر حرف ميزند و صميمانه هم حرف ميزند، به جاي آنكه با بلند خوانده شدن موسيقي وزن را به رخ بكشد. با اين تمهيدات است كه فرخ زاد به طور جدي در زبان و قالب دگرگوني به وجود ميآورد. اين دگرگوني شعر زن را به يك واقعيت تاريخ ادبي تبديل ميكند. بر اين شعر گاهي تغزل ساده حاكم است و گاهي بينش فلسفي، ولي روي هم در بهترين كارها تغزل و فلسفه با هم تركيب ميشوند. گاهي طنز اجتماعي و گاه بيان اعتراض اجتماعي در واقعيت گرايي زبانشناختي، اين نوع شعرها را در شمار بهترين شعرهاي فارسي درميآورد.

    4ـ شعر فرخ زاد بي شك شعر اعتراضي ست، و از همين ديدگاه بيشتر شعر معني شناختي است. براي اينكه زن در حوزه ي شعر، قصه ي كوتاه و يا رمان دست به كار جدي بزند، و جهان زنانه فردي و يا اجتماعي ـ تاريخي خود را بيان كند، به ناگزير بايد از خود، محيط و درون خود اطلاع بدهد. اين برداشت را ميتوان شعر اعتراضي خواند. چون جهان زن درست كشف و بيان نشده است، دادن اطلاعات از طريق نوشته، و مرتبط كردن خواننده به حريم خصوصي شاعر و يا نويسنده به يك ماموريت و مسئوليت جدي تبديل ميشود. به طور كلي ميتوان گفت كه فرخ زاد تا چيزي براي گفتن نداشت، شعر نميگفت. به نظر ميرسد مايه اصلي اين شعرها زندگي فردي و شخصي و ذهني اوست. با فرخ زاد ما وارد حيطه ي آشنايي با زن ميشويم0 درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصي و فردي، و به عنوان يك هستي نزديكتر از معشوق به شاعر.

    5ـ موضوع ديگر در شعر فرخ زاد، سامان دادن يك شعر بلند از طريق توسل به حذف بعضي پاره ها، و خالي نگه داشتن جاي آنها، و سامان نهايي دادن به آن از طريق حذف و بيان است. بين پاره هاي مكتوب "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"، سكوتها از تامل هايي سخن ميگويند كه در خود ذهن انگار، محذوف مانده اند. عمق شعر فرخ زاد از اين حضور محذوفات سرچشمه ميگيرد. با حفظ فاصله، همه فاصله هاي ممكن. بگويم: ما همه از فرخ زاد متاثر شده ايم، از او تاثير پذيرفته ايم، و اين تاثير، سراسر مثبت است.

    21 بهمن 97 تورنتو

    پيام فوق را شاعر و نويسنده ارجمند غلامحسين سالمي در جلسه ي بزرگداشت فرخ زاد قرائت كرده است، به تاريخ 24 بهمن 79



    برگرفته از هفته نامه ی شهر وند. کانادا

  6. #66
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد در آلمان

    از حادثه‌هاى مهم فرهنگى اين هفته براى نه تنها ايرانيان مقيم آلمان كه براى همه ايرانيان و نيز دوستداران زبان و ادبيات مدرن فارسى انتشار مجموعه آثار فروغ فرخزاد به توسط نشر نيما در آلمان است. اين مجموعه شامل دو جلد است. جلد نخست در ۴۷۹ صفحه است و شعرهاى فروغ فرخزاد را دربرمى‌گيرد. مجموعه كامل شعرهاى ”اسير“، ”ديوار“، ”عصيان“، ”تولدى ديگر“، ”ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد...“ و همچنين ”شعرهاى مشترك فروغ فرخزاد و يداله رويايى“ و ”شعرهاى منتشر نشده در كتابهاى فروغ فرخزاد“ در جلد نخست گردآورى شده‌اند. در اين جلد همچنين فرازهايى از نقد و نظرات منتقدان و شاعران در باره شعرهاى فروغ چاپ گشته‌اند. جلد دوم مجموعه آثار فروغ فرخزاد در ۵۱۶ صفحه است. اين جلد دربرگيرنده مقاله‌ها، مصاحبه‌ها، نامه‌ها، خاطره‌نگارى‌ها، سفرنامه، داستانها، فيلم‌نامه و نوشته‌هاى سينمايى، ترجمه‌ها و طرحهاى فروغ است. دو پيوست نيز به جلد دوم غنا مى‌بخشند، كه شامل نوشته‌هايى از خبرنگاران، نويسندگان، ناشران و خاطره‌نگاريهاى آشنايان، دوستان و خويشاوندان فروغ فرخزاد در باره شخصيت و زندگى شاعر و يك گزارش، چند نوشته و خاطره از فعاليتهاى سينمايى وى هستند.

    به مناسبت انتشار اين مجموعه صداى آلمان مصاحبه اى داشته است با آقاى بهنام باوندپور، شاعر، نويسنده و مترجم ايرانى مقيم آلمان كه ويرايش و گردآورى اين مجموعه را بر عهده داشته و ديباچه اين اثر به قلم اوست. بهنام باوندپور را مى‌شناسيم به ويژه از طريق مجموعه شعر “بدون مصرع اول” ، ترجمه گزيده اشعار شاعران زن روس با عنوان ”تنها جرعه‌اى قهوه تلخ“، شعرهاى برگزيده شاعران ايرانى خارج كشور به نام ”انهدوانا“ و مقالات بسيارى كه در خارج و در ايران از او چاپ شده‌اند، در ايران عمدتا در نشريه نگاه نو.

    صداى آلمان: آقاى بهنام باوندپور، ويژگيهاى مجموعه آثار فروغ فرخزاد، كه شما درآورده ايد، چيست؟ چه چيز آن را از كارهايى كه در اين زمينه شده متمايز مى كند؟

    بهنام باوندپور: من مى توانم پنج ويژگى را در اينجا نام ببرم: ويژگى اول اين است كه اصولا چنين مجموعه اى تا كنون وجود نداشته، يعنى مجموعه اى كه كليت آثار فروغ فرخزاد را در بربگيرد، اعم از شعر، نثر، آثار سينمايى و ديگر آثار فرخزاد را. ويژگى دوم اين است كه اين مجموعه بر اساس مقايسه متون مختلف ويرايش شده و در واقع با چاپهاى چه پس از انقلاب، چه قبل از انقلاب تفاوتهايى دارد. اين تفاوتها هم حاصل مقايسه متنها و مبنا قرار دادن آخرين روايتهاى آثار او در زمان زندگى اش هستند. ويژگى سوم اين است كه اين مجموعه از هر گونه سانسورى مبراست و هر جلدش را گزارشى همراهى مى كند كه نمونه وار به سانسور آثار فرخزاد مى پردازد. ويژگى چهارم اين است كه سه پيوست در مجموع اين آثار را همراهى مى كنند كه به شناخت شرايط زيست اجتماعى و شناخت شعر فرخزاد و همينطور فعاليتهاى سينمايى اش كمك مى كنند. ويژگى پنجم هم در واقع اين است كه من در نهايت سعى كرده ام در ديباچه هايى كه بر دو جلد نوشته ام چشم انداز ديگرى را از شعر و شخصيت فرهنگى فروغ فرخزاد ارائه دهم تا شايد زمينه اى باشد براى شروع تحقيقهاى مفصلترى حول آثار او.

    صداى آلمان: آقاى باوندپور، همان طور كه اشاره كرديد، فروغ فرخزاد، اگر هم چاپ شود در ايران، با سانسور همراه است. شعر فرخزاد همچنان در ايران شعرى ممنوع است، شهر فرخزاد از همان آغاز شهرتش موضوع چالش و ستيز قرار گرفت. ويژگى شعر فروغ چيست كه اين ستيز را برمى انگيزد؟

    بهنام باوندپور: در واقع پيش از سال ۵۷ عمدتا نقد فرخزاد در مسائل اجتماعى است كه سانسور آثار او را به وجود مى آورد. مثلا دو سطر در يك مصاحبه هست كه در زمان قبل از سال ۵۷ سانسور شده يا مثلا سيروس طاهباز در خاطراتش اشاره مى كند كه انتشار شعر “اى مرز پرگهر” در نشريه آرش برايش دردسرآفرين شده بوده و تا جايى پيش رفته بوده كه مى خواسته اند آن نشريه را توقيف كنند، اما با وساطت چند نفر اين موضوع منتفى مى شود. واقعيت اما اين است كه پيش از بهمن ۵۷ آثار فروغ فرخزاد كمتر طعمه سانسور شده بوده است. منتهى امرى كه پس از سال ۵۷ باعث سانسور آثار فرخزاد شده و مى شود گفت كه به مثله كردن كامل آثارش انجاميده و به نوعى حضور مكتوبش را در ايران امروز از بين برده، پرداختن او به حق طبيعى خودش به عنوان زن است و مهمتر از آن پرداختن اش به مفاهيمى مثل مفهوم عشق، مثل جسم و ستايش جسم و خلاصه آن چيزى كه من اسمش را مى گذارم انديشه جنسى. پس از سال ۵۷ هر جا كه شعر فرخزاد به قول خودش به كشف رازهاى جسم و ستايش تن مى پردازد يا جنبه اروتيك پيدا مى كند، طعمه سانسور مى شود، يعنى دقيقا آن عناصرى يا سطورى يا كلمه هايى سانسور مى شوند كه از او چهره اى مدرن يا متفاوت مى سازند و در واقع جهان بينى شعرى او را تشكيل مى دهند.

    صداى آلمان: آقاى باوندپور، از شما متشكرم كه دعوت ما را به مصاحبه پذيرفتيد.

    بهنام باوندپور: من هم از شما تشكر مى كنم.

    برگرفته از سايت راديو صدای آلمان

  7. #67
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    «گنـــــــــــــــاه»

    گنه کردم گناهی پر زلذت
    در آغوشی که گرم و آتشین بود
    گنه کردم میان بازوانی
    که داغ و کینه جوی و آهنین بود

    درآن خلوتگه تاریک و خاموش
    نگه کردم به چشمان پر ز رازش
    دلم در سینه بی تابانه لرزید
    ز خواهش های چشم پر نیازش

    درآن خلوتگه تاریک و خاموش
    پریشان درکناراو نشستم
    لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
    ز اندوه و دل دیوانه رستم

    فرو خواندم به گوشش قصّه عشق
    ترا می خواهم ای جانانه من
    ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
    ترا ای عاشق دیوانه مست

    هوس در دیدگانش شعله افروخت
    شراب سرخ در پیمانه رقصید
    تن من در میان بستر نرم
    به روی سینه اش مستانه لرزید

    گنه کردم گناهی پر زلذت
    کنار پیکری لرزان و مدهوش
    خداوندا چه می دانم چه کردم
    درآن خلوتگه تاریک و خاموش

  8. #68
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    عصیان بندگی

    بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
    در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
    راز سرگردانی این روح عاصی را
    با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
    گر چه از درگاه خود می رانیم اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
    دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
    تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
    یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
    از لب شعر م بنوشی درد هستی را
    سالها در خویش افسردم ولی امروز
    شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
    یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
    یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
    دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
    تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
    سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
    کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
    چیستم من زاده یک شام لذتباز
    ناشناسی پیش میراند در این راهم
    روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
    من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
    کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
    برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
    تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
    خود به آزادی نهم در راه پای خویش
    من به دنیا آمدم تا در جهان تو
    حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
    پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
    من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
    روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
    ظلمت شبهای کور دیرپای تو
    روزها رفتند و آن آوای لالایی
    مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
    کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
    رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
    نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
    میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
    میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
    می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
    می شکستم شاخه های راز را اما
    از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
    راه من تا دور دست دشتها می رفت
    من شناور در شط اندیشه های خویش
    می خزیدم در دل امواج سرگردان
    می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
    عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
    چیستم من از کجا آغاز می یابم
    گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
    از کدامین آسمان راز می تابم
    از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
    دانه اندیشه را در من که افشانده است
    چنگ در دست من و چنگی مغرور
    یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
    گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
    باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
    باز ایا می توانسم که ره یابم
    در معماهای این دنیای رازآلود
    ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
    سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
    پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
    سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
    ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
    می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
    چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
    هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    خویش را ‌اینه ای دیدم تهی از خویش
    هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
    گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
    گاه نقش دیدگان خودپرست تو
    گوسپندی در میان گله سرگردان
    آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
    آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
    می زده در گوشه ای آرام آسوده
    می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
    آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
    هر که شیطان را به جایم برگزیند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
    آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
    عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
    این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
    دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
    مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
    با سرانگشتان شومش آتش افروزد
    لذتی وحشی شود در بستری خاموش
    بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
    عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
    رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
    موج شد بر دامن مواج رقاصان
    آتش می شد درون خم به جوش آمد
    آن چنان در جان می خواران خروش افکند
    تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
    نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
    لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
    خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
    عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
    سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
    هادی گم کرده راهان در بیابان شد
    بانگ پایش در دل محرابها رقصید
    برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
    هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
    در ره زیبا پرستانش رها کردی
    آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
    گنبد مینای ما را پر صدا کردی
    چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
    ما به پای افتاده در راه سجود تو
    رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
    سرگذشت تیره قوم ثمود تو
    خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
    چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
    تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
    سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
    وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
    از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
    رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
    گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
    چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
    با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
    تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
    تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
    گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
    هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
    هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
    زو نشانی بود یا آوای پایی بود
    تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
    تا بگویی میتوانی این چنین باشی
    تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
    بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
    چیست این شیطان از درگاهها رانده
    در سرای خامش ما میهمان مانده
    بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
    عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
    چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
    تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
    تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
    تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
    میل او کی مایه این هستی تلخست
    رای او را کی از او در کار پرسیدی
    گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
    هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
    ای بسا شبها که در خواب من آمد او
    چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
    سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
    ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
    شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
    گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
    پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
    قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
    ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
    گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
    شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
    تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
    خالق من او و او هر دم به گوش خلق
    از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
    من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
    او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
    تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
    عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
    دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
    منتظر برپا ملکهای عذاب او
    نیزه های آتشین و خیمه های دود
    تشنه قربانیان بی حساب او
    میوه تلخ درخت وحشی زقوم
    همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
    آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
    ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
    دوزخش از ضجه های درد خالی بود
    دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
    تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
    او به من رسم فریب خلق را آموخت
    من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
    بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
    ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
    راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
    تا به کی در جستجوی راه می کوشید
    راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
    ای مریدان من ای نفرین او بر ما
    ای مریدان من ای فریاد ما از او
    ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
    ای سراپا خنده های شاد ما از او
    ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
    ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
    ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
    از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
    ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
    ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
    ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
    ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
    ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
    دام خود را با فریبی تازه می گسترد
    او برای دوزخ تبدار سوزانش
    طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
    ای مریدان من ای گمگشتگان راه
    من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
    گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
    من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
    ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
    اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
    ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
    چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
    ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
    دستهایم با نوازش ها فرود آمد
    ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
    زانوانم بی تامل در سجود آمد
    ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
    آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
    آرزو می کرد تا روح صفا گردد
    نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
    بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
    ما که خود افتادگان زار مسکینیم
    ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
    نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
    ساختی دنیای خکی را و میدانی
    پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
    ما عروسکها و دستان تو دربازی
    کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
    شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
    لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
    راه می بندی و می خندی به ره پویان
    در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
    ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
    پس دگر افسانه روز قیامت چیست
    پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
    این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    سر به سر آتش سراپا ناله های درد
    پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
    از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
    خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
    خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
    می فروش بیدل و میخواره سرمست
    ساقی روشنگر و پیر سماواتی
    این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
    باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
    بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
    هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
    یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
    آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
    آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
    هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
    این منم آن بنده عاصی که نامم را
    دست تو با زیور این گفته ها آراست
    وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
    گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
    باز در روز قیامت بر من ناچیز
    خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
    در ترازو می نهی بار گناهم را
    تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
    کفه ای لبریز از گناه من
    کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
    چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
    میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
    خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
    روی در روی تو از خود گفتگو کردن
    آبرویی را که هر دم می بری از خلق
    در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
    در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
    نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
    تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
    در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
    خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
    من که فردا خک خواهم شد چه پرهیزی
    خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
    تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
    تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
    مارهای زهرآگین تکدرختانش
    از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
    آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
    در پس دیوارهایی سخت پا برجا
    هاویه آن آخرین گودال آتشها
    خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
    جسمهای خکی و بی حاصل ما را
    کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
    یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
    می چشیدم این شراب ارغوانی را
    نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
    سالها ما آدمکها بندگان تو
    با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
    عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
    معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
    تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
    چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
    از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
    نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
    گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
    سالها رخساره بر سجاده ساییدند
    از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
    جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
    هم شکستی ساغر امروزهاشان را
    هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
    گور خود گشتند و ای باران رحمتها
    قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
    از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
    در بهشت جویها از می روان باشد
    هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
    حوری یی از حوریان آسمان باشد
    میفریبی هر نفس ما را به افسونی
    میکشانی هر زمان ما را به دریایی
    در سیاهیهای این زندان میافروزی
    گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
    ما اگر در این جهان بی در و پیکر
    خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
    بارالها باز هم دست تو در کارست
    از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
    در کنار چشمه های سلسبیل تو
    ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
    سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
    بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
    حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
    بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
    من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
    تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
    چیست این افسانه رنگین عطرآلود
    چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
    کیستند این حوریان این خوشه های نور
    جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
    کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
    لرزش موج خیال انگیز دامانها
    میخرامند از دری بر درگهی آرام
    سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
    آبها پکیزه تر از قطره های اشک
    نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
    میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
    گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
    سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
    ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
    حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
    گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
    قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
    تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
    پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
    از فضاها می ترواد عطر تند یاس
    ما در اینجا خک پای باده و معشوق
    ناممان میخوارگان رانده رسوا
    تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
    مومنان بیگناه پارسا خو را
    آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
    جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
    در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
    در بهشت بارالها خود ثوابی بود
    هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
    مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
    هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
    هر که را من برگزینم پکدامنست
    پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
    تا درون غرفه های عاج ره یابیم
    یا برانی یا بخوانی میل میل تست
    ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
    دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
    می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
    تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
    جز یکی سدی به راه جستجوی ما
    گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
    گاه می ایی و می خندی به روی ما
    تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
    دیده در اینه دنیا و جمال خویش
    هر دم این اینه را گردانده تا بهتر
    بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
    برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
    شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
    شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
    تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
    خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
    کفر می گویم تو خارم کن تو خکم کن
    با هزاران ننگ آلودی مرا اما
    گر خدایی در دلم بنشین و پکم کن
    لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
    بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
    بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
    فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم
    Last edited by Monica; 05-11-2006 at 18:51.

  9. #69
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    عصیان خدایی

    نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
    بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
    باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
    می کشد پاروزنان در کام طوفانها
    چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
    خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
    داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
    سینه سرد زمین و لکه های گور
    هر سلامی سایه تاریک بدرودی
    دستهایی خالی و در آسمانی دور
    زردی خورشید بیمار تب آلودی
    جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
    جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
    نه نشان آتشی بر قله های طور
    نه جوابی از ورای این در بسته
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    می شود یک دم از این قالب جدا باشم
    همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
    چند روزی هم من عاصی خدا باشم
    گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
    کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
    من به این تخت مرصع پشت می کردم
    بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
    گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
    می گسستم می گسستم دور می رفتم
    روی ویران جاده های این جهان پیر
    بی ردا و بی عصای نور می رفتم
    وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
    عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
    یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
    یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
    گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
    کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
    ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
    پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
    سینه ها را قدرت فریاد می دادم
    خود درون سینه ها فریاد می کردم
    هستی من گسترش می یافت در هستی
    شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
    مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
    کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
    آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
    تا که هستی در تن دیوارها می مرد
    خانه می کردم میان مردم خکی
    خود به آنها راز خود را باز می خواندم
    مینشستم با گروه باده پیمایان
    شب میان کوچه ها آواز می خواندم
    شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
    مست از او در کارها تدبیر می کردم
    می دریدم جامه پرهیز را بر تن
    خود درون جام می تطهیر می کردم
    من رها می کردم این خلق پریشان را
    تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
    جرعه ای از باده هستی بیاشامند
    خویش را با زینت مستی بیارایند
    من نوای چنگ بودم در شبستانها
    من شرار عشق بودم سینه ها جایم
    مسجد و میخانه این دیر ویرانه
    پر خروش از ضربه های روشن پایم
    من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
    من سلام مهر بودم بر لبان جام
    من شراب بوسه بودم در شب مستی
    من سراپا عشق بودم کام بودم کام
    می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
    گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
    تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
    یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
    گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
    این جلال از جامه های چک چکم بود
    عشق شمشیر من و مستی کتاب من
    باده خکم بود آری باده خکم بود
    ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
    سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
    خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
    زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
    زانکه نازیبد زبون را این خداییها
    من کجا وزین تن خکی جداییها
    من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
    ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
    می نشینم خیره در چشمان تاریکی
    شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
    آه حتی در پس دیوارهای عرش
    هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
    ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
    با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
    من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی
    کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من

  10. #70
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر عصیان -- 1337 شمسی

    شعری برای تو

    این شعر را برای تو میگویم
    در یک غروب تشنه تابستان
    در نیمه های این ره شوم آغاز
    در کهنه گور این غم بی پایان
    این آخرین ترانه لالاییست
    در پای گاهواره خواب تو
    باشد که بانگ وحشی این فریاد
    پیچد در آسمان شباب تو
    بگذار سایه من سرگردان
    از سایه تو دور و جدا باشد
    روزی به هم رسیم که گر باشد
    کس بین ما نه غیر خدا باشد
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    میسایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    آن داغ ننگ خورده که می خندید
    بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
    گفتم که بانگ هستی خود باشم
    اما دریغ و درد که زن بودم
    چشمان بیگناه تو چون لغزد
    بر این کتاب در هم بی آغاز
    عصیان ریشه دار زمانها را
    بینی شکفته در دل هر آواز
    اینجا ستاره ها همه خاموشند
    اینجا فرشته ها همه گریانند
    اینجا شکوفه های گل مریم
    بیقدرتر ز خار بیابانند
    اینجا نشسته بر سر هر راهی
    دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
    در آسمان تیره نمی بینم
    نوری ز صبح روشن بیداری
    بگذار تا دوباره شد لبریز
    چشمان من ز دانه شبنمها
    رفتم ز خود که پرده بر اندازم
    از چهر پک حضرت مریم ها
    بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
    در سینه ام ستاره توفانست
    پروازگاه شعله خشم من
    دردا ‚ فضای تیره زندانست
    من تکیه داده ام به دری تاریک
    پیشانی فشرده ز دردم را
    می سایم از امید بر این در باز
    انگشتهای نازک و سردم را
    با این گروه زاهد ظاهر ساز
    دانم که این جدال نه آسانست
    شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
    دیریست کاشیانه شیطانست
    روزی رسد که چشم تو با حسرت
    لغزد بر این ترانه درد آلود
    جویی مرا درون سخنهایم
    گویی به خود که مادر من او بود

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •