تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 23 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #21
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    حسرت

    از من رميده يي و من ساده دل هنوز
    بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
    دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
    ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم
    رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
    ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
    ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
    دراين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
    ياد آر آن زن ‚ آن زن ديوانه را كه خفت
    يك شب بروي سينه تو مست عشق و ناز
    لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
    خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
    لبهاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
    پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
    هر قصه ايي كه ز عشق خواندي
    به گوش او در دل سپرد و هيچ ز خاطره نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
    آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
    با آنكه رفته يي و مرا برده يي ز ياد
    مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    اي مرد اي فريب مجسم بيا كه باز
    بر سينه پر آتش خود مي فشارمت

  2. #22
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض «جز پشت میله های قفس»

    ◊ اولین تپش های عاشقانه قلبم

    ◊ نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور
    ◊ به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی
    ◊ انتشارات مروارید؛ تهران 1382



    نامه های فروغ فرخزاد به همسرش که خود روزی در باره گم شدن یکی از آنها نوشته بود: «خوب نیست که به دست دیگران بیفتد» در فاصله یک ماه به چاپ دوم رسید تا هزاران نفر آنها را بخوانند.

    عمران صلاحی طنزپرداز است و با همین طنز پیش گفتار و توضیح نوشته و تقویم زندگی این خانواده را زیر عنوان «محض اطلاع» آورده است. نمی توان گفت شکلی که وی برای ارائه این نامه ها برگزیده بهترین است، ولی این هم برای خودش شکلی است. طرح روی جلد که از هنرمند ارزنده فرشید مثقالی است، البته جزو بهترین هاست.

    کتاب شامل نامه های سه دوره: پیش از ازدواج، زندگی مشترک و پس از جدایی است. چند شعر که پرویز شاپور آنها را با این نامه ها نگاه داشته بود و چند عکس و کلیشه چند نامه و پاکت و کارت پستال نیز در کتاب آمده است.

    این نامه ها یک دوره چهار ساله را در بر می گیرند که طی آن فروغ فرخزاد و پرویز شاپور ازدواج می کنند، بچه دار می شوند و طلاق می گیرند. به هنگام ازدواج فروغ 17 سال و همسرش 28 سال داشت. فروغ فرخزاد در 32 سالگی (25 بهمن 1345) و پرویز شاپور در 76 سالگی (15 مرداد 1378) در گذشتند. فرزند آنان کامیار شاپور هم اکنون 52 سال دارد. عمران صلاحی هم محله ای آنان و بیش از سی سال با پرویز شاپور دوست بود. شاید به همین دلیل وی در پیش گفتار تلاش می کند چون یک دوست از تلخی جدلهای پیدا و پنهان در نامه ها بکاهد. لیکن خود نامه ها با اینکه جز سه یادداشت کوتاه از پرویز شاپور در میان آنان نیست، توقعات مردی را نشان می دهد که برجسته ترین شاعر زن معاصر ایران را در تناقضی دردناک بین واقعیت و آرزو گرفتار ساخته بود. این حقیقتی است که در نامه های فروغ موج می زند. فروغ با اینکه به همه خواستهای همسرش تن می دهد و با اینکه همواره در حال اثبات عشق و «پاکی» و «نجابت» خود است، سرانجام به تنگ به تنگ می آید و پس از سه سال زندگی مشترک، بین «پرویز» که او را محدود می کرد و «شعر» که او را آزاد می ساخت، دومی را برمی گزیند لیکن همچنان و همواره ناراضی می ماند. آنچه او در جستجویش بود هرگز و هیچ جا یافت نمی شود: آزادی، پاکی، راستی، عشق و آرامش مطلق.



    دخترک شانزده ساله
    نامه های پیش از ازدواج عمدتا مربوط به گرفتاریهایی است که فروغ شانزده ساله در خانواده نامهربانش داشت. او در این نامه های مخفیانه از آنچه در این خانه بر سرش می آورند برای «محبوب» خود سخن می گوید. چراغ را از او می گیرند، هرچه گم شود به گردن او می اندازند و به خاطر اینکه زودتر از موعد چای نوشیده است «مشت سنگینی» توی کله اش می خورد. جوانان در سنین بلوغ حساس اند و دخترکی چون فروغ که روحی عاصی داشت، همه را دشمن خود می دید. روشن است که خانواده فروغ با وی رفتار خوبی نداشتند. ولی در بسیاری از خانواده های ایرانی هنوز هم زیر پا گذاشتن حقوق فرزندان و تنبیه بدنی حتا بزرگسالان امری طبیعی به شمار می رود چه برسد به پنجاه سال پیش! فروغ که در شانزده سالگی می نوشت: «من نمی دانم مادر چیست زیرا از مهر و محبت مادری بهره ای نبرده ام من اکنون در مقابل خودم دشمنی می بینم که با همه قوایش در صدد آزار دادن من است» در نامه های بعدی از حمایت همین مادر برخوردار می شود و صدای پدر را می شنود که مادر را مسبب «فاسد شدن» دخترشان می داند. این رفتار زشت و فضای فریاد و فحاشی در خانواده سالهای بعد نیز ادامه یافت و سبب گشت که فروغ تصمیم بگیرد مادری شود که فرزندش او را «پرستش» کند.

    نامه ها پر از بحث های آزاردهنده بر سر مهریه و آینه و شمعدان و هزینه مهمانی و لباس عروس است. دخترک از یک سو باید با پدر و مادرش بجنگد و از سوی دیگر پاسخگوی همسر آینده اش باشد که در هر کلام در جستجوی «درستی» و «پاکی» اوست. فروغ که هرگز قصد ندارد از پرویز طلاق بگیرد و اگر هم چنین شود، از او مهریه نخواهد خواست، تعجب می کند که پرویز چرا به شرط و شروطها گردن نمی نهد و قال قضیه را نمی کند و حتا بر سر آنها چانه می زند! او نمی داند که از زندان خانواده به پشت میله های قفس همسر می رود.

    تصور فروغ از «عشق» مانند اغلب زنان بسیار رمانتیک و خیالی و اگر بخواهیم روراست باشیم، ابلهانه است. به نظر او نیز وقتی انسان کسی را دوست می دارد، باید از هیچ چیز دریغ نکند و از همه چیز بگذرد. «مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده» که جای خود دارد، «بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد»! با این همه شگفت انگیز است که یک دختر شانزده ساله در بیش از پنجاه سال پیش تا این اندازه شخصیتی تکوین یافته داشته باشد و بتواند به این روشنی آن را در قالب واژه ها بیان کند: «نه پرویز من احتیاجی به فداکاری تو ندارم... من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقمندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم... از خودم که این قدر پست و بیچاره شده ام متنفر می شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم تو دارم نه هرگز هرگز... من خودم را بالاتر و بزرگتر از آن می دانم که به این چیزها [قباله و مهریه] خودم را دلخوش کنم» و از همان پیش از ازدواج پرویز را که مرتب از او بازخواست می کند تا از وی «مطمئن» شود، متقابلا به پرسش می کشد.



    زن هفده ساله
    تک شعرهای فروغ اینور و آنور چاپ می شوند. شوهر که وضع مالی مناسبی ندارد به اهواز می رود و فروغ در خانه پدری می ماند و باز هم کتک می خورد: «من اینجا نمی مانم من نمی توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی توانم در مقابل کسانی که به تو و به من فحش می دهند ساکت بنشینم... در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کنند... من نمی توانم هر روز موهای خودم را در چنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی تواند این سخنان رکیک و این فحشهای وقیحانه را بشنود... من این زندگی پر از جار و جنجال و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه ها نجات بده».

    پرویز مرتب در نامه ها از واژه های فروغ ایراد می گیرد و حتا او نیز سرکوفت می زند: «درست است پرویز اگر تو نبودی من حالا باید در خانه پدرم با خفت و خواری زندگی کنم و همیشه این اسم برایم باشد که گناه کرده ام و فاسد شده ام. تو اشتباه می کنی من هیچ وقت این بزرگ منشی و جوانمردی تو را از یاد نمی برم... هیچ کس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرویز با من اینطور حرف نزن».

    پرویز شاپور فروغ را بازخواست می کند که آیا «سرپل» و «لاله زار» رفته است؟ و فروغ از این پس همه چیز را به وی گزارش می دهد و می خواهد به همسرش ثابت کند کاری بر خلاف میل او انجام نمی دهد. در نامه های بعدی فروغ بارها به این موضوع اشاره می کند که همسرش نه تنها در نامه بلکه حضورا و در جلوی دیگران نیز او را تحقیر کرده و حتا فحش داده است: «هیچ وقت تحقیراتی را که جلوی هر احمقی به من کرده ای و فحشهایی را که به من داده ای نمی توانم فراموش کنم... یادم می آید پارسال یک دفعه جلوی خسرو [برادر پرویز] و خانمت [مادر پرویز] به من گفتی هر کسی دیگر جای من بود تا به حال تو را طلاق داده بود».

    مسئله اما به اینجا ختم نمی شود. پرویز شاپور هنر و شعر فروغ را تحقیر می کند و در جایی که همه جا صحبت از فروغ است و بزرگان مانند سعید نفیسی، شجاع الدین شفا، علی دشتی و علی اکبر کسمایی شعر این «شاعره جوان» را می ستایند و آینده درخشانی برای او پیش بینی می کنند، «محبوب» فروغ برایش می نویسد که «امیدوار» است سرش به «سنگ» بخورد: «سنگ بدنامی»!



    شاعر عاصی
    فروغ از همسر نیز ناسزا می شنود و کتک می خورد. اعتماد به خود را از دست می دهد : «پرویز من کجا و هنر کجا. من کی هنرمند بوده و ادعای هنرمندی کرده ام. من کی از هنر خود حرفی زدم... اصلا من که هنرمند نیستم. مگر هر کسی توانست یک قلم دست بگیرد و دو سه جمله فارسی بنویسد هنرمند است... من با هنر فرسنگها فاصله دارم. من غلط می کنم سر تو منت بگذارم و هنری را که ندارم به رخ تو بکشم». فروغ راست می گفت وقتی می نوشت: «تو مرا نمی شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته ای بخوانی». پرویز مانند یک مرد حسود و سنتی که هیچ شباهتی به تصویر پرویز شاپور «روشنفکر» در جامعه ندارد، دست و پای فروغ را آن هم از راه دور می بندد: «... وقتی می بینم که از آنچه که می طلبم دور هستم و مرا محدود کرده ای دنیا در نظرم تاریک می شود و از زندگی بیزار می شوم... همانطور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم»! دعوت به جلسه های سخنرانی و مهمانی ها را رد می کند، مصاحبه ها را رد می کند و حتا پیشنهاد سعید نفیسی را که در تلفن خواسته بود تا با فرزندانش به دیدار فروغ بروند رد می کند تا پرویز از او «راضی» باشد و اعتراض نکند که چرا به «امیر کبیر» که ناشر کتاب فروغ بود زنگ زده است! فروغ حتا باید کمتر به خانه خواهرش برود و شب در آنجا نماند. باید توضیح دهد که در عروسی پسر عمه اش «زنانه و مردانه» جدا بود! و حتا حق ندارد با فلان مرد آشنا سلام و علیک کند. پرویز حتا می گوید: «از خانه بیرون نرو!» این همه در حالی است که پرویز همه این چیزها را حق مسلم خودش می داند: «یادم می آید که تو تمام ساعات زندگی ات را درتهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده [از نظر پرویز شاپور] می گذراندی در حالی که من توی خانه رنج می بردم».

    فروغ تصویر شاعرانه و ناممکنی از زندگی مشترک با پرویز داشت. با اینکه همه نامه ها حتا یک سال پس از جدایی، سرشار از عشق به همسرش است، لیکن تفاوت ژرف بین واقعیت و خیال فروغ را زیر چرخهای بیرحم خود خُرد می کند: «نمی دانم چرا از آینده اینقدر می ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می کند و نمی دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خود را در معرض خطر می بینم... یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام... بدون شک عاملی هست که مرا رنج می دهد ولی خودم نمی فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی فهمم».

    شاید نامش «سرخوردگی» باشد. سرخوردگی است که انسان را به درون پیله خود می راند: «من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم... می دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری... برای من همه چیز جنبه رؤیایی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه افکارم را نمی جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم». در این دنیای پنهان فروغ قوی است. یکه تاز دنیای شعر و خیال است. اما در نامه ها که کاملا واقعی هستند ضعیف است. از همسرش جدا می شود تا از ابتذال بگریزد لیکن احساس می کند در ابتذال دیگری غرق می شود که حتا شعر هم دردش را درمان نمی کند: «در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام... من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم. روحم مثل یک پرنده محبوس بی تابی می کند. من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعم را تشخیص می دهم... حتا شعر که فکر می کردم همه جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد حالا در نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند. گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم. از خودم که همیشه مایه آزار خودم بوده ام. از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم... من از خودم وحشت دارم. من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم... از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم دیوانه شدم همه زندگی ام درد است... درد... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می کنی یا نه؟... می دانم که دارم به طرف مجهول می روم».

    از جدایی ابراز پشیمانی می کند. زندگی خانوادگی را «قفس» می نامد و در شعر «بازگشت» از همسر سابقش می خواهد که وی را به «پشت میله های قفس» بازگرداند لیکن بلافاصله می نویسد: «بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحت نمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم... برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادگی برایم مشکل است... من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است».

    انتشار نخستین کتاب فروغ به نام «اسیر» با ازدواج او همزمان بود. پس از این نامه ها وی ده سال دیگر زیست و «دیوار» و «عصیان» و «تولدی دیگر» را منتشر کرد. آخرین شعرهای او در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» پس از مرگ وی چاپ شد. شاید عناوین این مجموعه ها خود به تنهایی گویای رنج و شورش و نا امیدی زنی باشد که به گفته ویرجینیا وولف روح شاعرانه اش در پیکر زنانه محبوس شده بود. ما در این نامه ها که به قلم زنی بس جوان، کم تجربه ولی پر شور و عاصی و خودآگاه است، تنها بخش کوچکی از آن را در می دریابیم.

    ژوئن 2004

  3. #23
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض سی و نهمین سالگرد درگذشت فروغ -- به روایت تصویر
















    دوشنبه 24 بهمن ماه 1384 به مناسبت سي و نهمين سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد گروه كثيري از دوستداران اين شاعره بلند آوازه در گورستان زهيرالدوله ياد و خاطره اورا گرامي داشتند
    در اين مراسم كه به همت سركار خانم شيرين حيات بخش ، علي مولوي شاعر و هنرمند خوزستاني و هيئت تحريريه نشريه ادبي نافه تشكيل شده بود، گروهي از شاعران جوان كشور به ايراد سخن و شعر خواني پرداختند. در حاشيه اين مراسم سومين نشست شاعران سراسر كشور نيز برگزار گرديد كه مورد توجه حاضرين قرار گرفت.
    اما آنچيز كه همگان را تحت تاثير خود قرار داده بود حضور گروه قابل توجهي از جوانان بود كه با سيمايي محزون و دسته گلي در دست گرد مزار فروغ جمع شده بودند و اشعار او را قرائت مي كردند
    يكي از حضار مي گفت: اين فروغ كيست كه اين همه دل شيدا را افسون خود ساخته و هروز كه مي گذرد دوستدارانش افزون تر از پيش مي شوند

    نادر مظلومی

  4. #24
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    يادي از گذشته

    شهريست در كنار آن شط پر خروش
    با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور
    شهريست در كناره آن شط و قلب من
    آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
    شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
    آغوش خود به روي من و او گشوده است
    بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
    او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
    آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
    با جادوي محبت خود قلب سنگ او
    آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
    در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او
    ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب
    با قايقي به سينه امواج بيكران
    بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
    بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان
    بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
    بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
    در كام موج دامنم افتاده است و او
    بيرون كشيده دامن در آب رفته را
    اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
    اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم
    دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
    من با خيال او دل خود شاد ميكنم

  5. #25
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    پاييز

    از چهره طبيعت افسونكار
    بر بسته ام دو چشم پر از غم را
    تا ننگرد نگاه تب آلودم
    اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
    پاييز اي مسافر خاك آلوده
    در دامنت چه چيز نهان داري
    جز برگهاي مرده و خشكيده
    ديگر چه ثروتي به جهان داري
    جز غم چه ميدهد به دل شاعر
    سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
    جز سردي و ملال چه ميبخشد
    بر جان دردمند من آغوشت ؟
    در دامن سكوت غم افزايت
    اندوه خفته مي دهد آزارم
    آن آرزوي گمشده مي رقصد
    در پرده هاي مبهم پندارم
    پاييز اي سرود خيال انگيز
    پاييز اي ترانه محنت بار
    پاييز اي تبسم افسرده
    بر چهره طبيعت افسونكار

  6. #26
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض مصاحبه ایرج گرگین با فروغ

    _ راجع به زندگی، شرح حالتان

    والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است. خوب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، با لاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است ، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که با لاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دورۀ بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورۀ مدرسه، عاشق شدن دورۀ جوانی، عروسی کردن ، از این جور چیزها دیگر. اما اگر منظور از این سؤ ال توضیح دادن یک مشت مسائلی است که به کار آدم مربوط می شود، که در مورد من شعر است . پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده. چون من کار شعر را بطور جدی هنوز تازه شروع کرده ام.

    - شعر امروز باید صاحب چه خصوصیاتی باشد؟ نکات ضعف ومثبت آن، وضع شعر امروز؟

    من خیلی از شما تشکر می کنم که گفتید « شعر امروز» و نگفتید « شعر نو». چون داستان این است که شعر، نو و کهنه ندارد.آنچه شعر امروز را از شعر دیروز جدا میکند و به آن شکل تازه ای می دهد همان جدائی است که به اصطلاح میان فرم های مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود دارد.

    من فکر می کنم، کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که یک ماهیت متغیر دارد.جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است.در نتیجه این بیان، که همان هنر می شود درهر دوره روحیه خودش را دارد و اگر غیر از این باشد اصلاً درست نیست، هنر نیست یک جور تقلب است.

    امروز همه چیز عوض شده، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد؛ من فکر می کنم که حتی دنیای من هیچ ارتباطی به دنیای پدر من ندارد.فاصله ها مطرح هستند فکر می کنم یک عوامل تازه ای وارد زندگی ما شده اند که محیط فکری و روحی این زندگی را می سازند. فکر تلقی یک آدم امروزی، من فکر می کنم ،نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی می کرده کا ملاً عوض شده، آن تلقی که از مفاهیم مختلف دارد. مثلا مذهب، اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی، واقعا چون محیط زندگی ما عوض شده به نظر من تمام این مفاهیم زاییدۀ شرایط محیط هستند، این مفاهیم عوض شده. من مثال ساده ای بزنم، راجع به عشق صحبت می کنیم، پرسناژ مجنون که خب همیشه سمبول پایداری و استقامت در عشق بوده از نظر من که آدمی هستم که جور دیگری زندگی می کنم، پرسناژ او کاملا برای من مسخره است ، وقتی علم روان شناسی می آید و او را برای من خرد می کند، تجزیه و تحلیل می کند و به من نشان می دهد که او عاشق نه، یک بیمار بوده، آدمی بوده که مرتب می خواسته خودش را آزار بدهد. این است که خب به کلی عوض می شود. شما فکرش را بکنید وقتی لیلی های دورۀ ما توی ماشین کورسی سوار می شوند و با سرعت 120 کیلومتر می رانند و پلیس مرتب جریمه شان می کند آن وقت یک چنین مجنون هایی به درد این لیلی ها نمی خورند. در حالی که این مجنون ها ، شما نگاه کنید هنوز که هنوز است توی ادبیات ما ( البته ما اسم اینها را ادبیات نمی گذاریم، ولی « ادبیاتی » که میان عده ای مطرح است) هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشسته اند و دارند باکلاغ ها و آ هو ها درد دل می کنند.

    شعر « امروز» ما یک شعری باید باشد که خصوصیات این دوره را داشته باشد، و در عین حال سازندۀ این شعر باید آدمی باشد که به یک حدی از تجربه و هوشیاری برسد که به محتوای شعرش ارزشی بدهد ک بتواند در حد کارهایی که توی دنیا عرضه می شود، میان آنها، خودش را جای دهد. و اگر غیر از این باشد؛ کارش چیزی می شود که خب همه می گویند دیگر.

    نکات ضعف و مثبت شعر امروز؟

    اول از جنبه های شعرمان شروع می کنم. فکر می کنم چیزی که به اسم « شعر امروز» وجود دارد. و ما سعی می کنیم این جور شعر را دنبال کنیم.به هر حال بهتر است از آن جور چیزهایی که وجود دارد و باز اسمش را « شعر » می گذارند. در حالی که مطلقا ارتباطی به محیط ما ندارند.

    ولی همین شعر، خب به هر حال چون یک موجود زنده است، و به این علت که یک چیز زنده یک مقدار عیب ها و نقص هایی هم دارد. فکر می کنم عیب بزرگی، نمی خواهم بگویم شعر ، بلکه هر کار هنری، و اینکه چرا این جور کارها رشد پیدا نمی کنند و به یک مرحله ای نمی رسند، وجودنداشتن محیط است. اینجا هنر بیشتر حالت تفنن دارد. چه از جهت سازنده و چه از جهت خواننده، من هیچوقت ندیده ام یک خوانندۀ شعر این کنجکاوی را نسبت به یک شعر داشته باشد که نگاه کند، ببیند یک شعر از نظر فرم چه ارزشی دارد، محتوی چه پیامی، چه حرفی است، بعضی ها هم دنبال یک مشت کنجکاوی های خیلی معمولی و بچگانه می روندکه اصلا ارتباطی با این کارها ندارد. چون محیط نیست، جریانی وجود ندارد، طبیعتا آدم ها توی خودشان فرو می روند، و اگر به خودشان پناه می آورند و اگر قدرت کافی نداشته باشند از بین می روند، و اگر هم داشته باشند شعرشان یک شعر مجرد تنها و بی جان میشود. این یکی از علتهای بزرگ این راکد ماندن و رشد نکردن شعر است. دیگر، آن طرز تلقی بعضی از آدم های دست اندرکار شعر است، البته من پنج شش مورد را استثناء می کنم و به آنها واقعا معتقدم به طرز تلقی اینها از مفهوم شعر امروز و زندگی امروز. عینا ما این حالت را توی نقاشی می بینیم، مثلا یک نقاش برای اینکه زندگی امروز را مجسم کند پناه می برد به یک مشت دست بریده، خط کوفی و از این جور چیزها. که اینها بیشتر دکوراسیون هستندو اصلا ارتباطی واقعی با روحیه یک آدم امروز ندارند، اینها سرگرمی است. همین طور توی شعر. من حتی توی شعر دیده ام که اسم نان تافتون و از این جور جیزها را آورده اند ولی یک چیز سطحی است. یک تصویر است.اصلا کار هنر تصویر سازی نیست. کار هنر بیان است.بیان وجود یک آدم، دنیای حسی یک آدم به وسیله یک مشت تصاویری که درزندگی مادی اش، روزانه اش وجود دارند. این تصاویر قابل لمس است و چون می روند دنبال این جور چیزها،خب شعرها اغلب سطحی و بچگانه می شود.

    اما نکات مثبت، فکر می کنم شعر دورۀ ما ، یعنی شعری که در ظرف این ده سال شروع شده (بیشتر چون شروع کنندۀ این نوع شعر نیما بود و موفق ترین شاعر دوره) یکی از خصوصیات شعر دورۀ ما، که وافعا ارزش دارد، این است که به جوهر شعری نزدیک شده، از صورت کلی گویی در آمده از این حالت که هر بیتی شامل یک معنی باشد و در نتیجه نه حالتی را در شعر مان توسعه بدهیم وروشن کنیم، و نه اینکه این حالت را برای خواننده به وجود بیاوریم که به یک حالتی صد در صد آشنا بشود. از این حالت کلی گویی در آمده و به زندگی، به آدم، به مسائل انسانی نزدیک شده،به مسائلی که ریشه هنر در اینهاست و هنر خونش را از این جور چیزها می گیرد. به این مسائل نزدیک شده و امیدواریم بیشتر نزدیک شود.

    در شعر امروز، (ما به این علت می گوئیم که در امروز زندگی می کنیم) اصل، شعر بودن است. شعرهایی که پراز آه وناله است، پر از غمهاست، پر از ستاره است، پر از خیمه است،پر از کاروان است، نه.البته اینها هم اگر با یک «دید»امروزی باشند اشکالی ندارد، ولی اشکال این است که در دنیای این جور آدمها اصلا یک دنیای به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد، وگرنه کلمات یک آدم امروزی ، یک آدم صمیمی یک آدم که حساسیتی نسبت به زندگی دارد و نمی خواهد به خودش دروغ بگوید فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزند، فقط به این خاطر که می خواهد بسازد، خلق کند .در قالب غزل هم می شود مسائلی را آورد، مسائلی را طرح کرد، همین مسائل امروزی را و یک شعر بسیار زیبایی ساخت. چیزی که در یک شعر مطرح است فرم وقالبش نیست، محتوایش است، و اگر محتوای یک شعر ، آن محتوایی باشد که من در دورۀ خودم، احساس کنم که می توانم با آن ارتباط داشته باشم بنابراین صد در صد شعر است.

    - راجع به زبان شعر امروز و استفاده از عواملی که می شود و باید استفاده کرد؟

    البته این حرف های من هیچ حالت قانون صادر کردن، ندارد. یک مقدار مربوط می شود به سلیقه ها و عقاید شخصی خودم، همین طور تجربه هایم. به هر حال همه می توانند در زمینه شعر عقایدی مخصوص خودشان داشته باشند. به هر حال من فکر می کنم ما ملتی هستیم که در زمینه شعر یک گذشته درخشان داریم و همین وجود محصولات شعری و آن زبانی که این محصولات را به ما تحمیل می کند یک مقدار کار ما را برای انتخاب زبان مشکل می کند. شعر هایی که تا به حال وجود داشته یک زبان شا عرانه برای ما به میراث گذاشته، امامسائلی که در این شعر ها مطرح می شود از نظر من یک مقدار مسائل محدود بودند، مسائل خاصی بودندو زبانی که در این شعر هابکار برده می شد، منظورم کلمه ها هستند،یک مقدار کلماتی هستند که خب هم به علت تکرار، یک مقدار دیگر حال ندارند، و هم به این علت که خاص همان شعر ها هستند. روحیه آن شعرها هستند و با وجود این خصوصیاتی که دارند، به آن« زبان شاعرانه» می گویند. اشکال کار یک شاعر امروزی این است که مسائلی را که می خواهد در شعرش مطرح کند، که مسائلی هستند کاملا جدا از آن مسائل که تا به حال توی شعر بوده، برای بیان این مسائل به هر حال احتیاج به یک زبان داریم، احتیاج به کلماتی که این مسائل را بیان کنند. ولی من همیشه دیده ام در کارهایی که می شود این ترس برای اشخاص هست که چطور این کلمات را وارد شعر کنند، فکر می کنند این کلمه ها چون تا به حال توی شعر نیامده بنابر این « شاعرانه » نیست.مثلا وقتی می خواهند بگویندیک لیوان، می گویند یک پیاله یا جام، در حالی که این یک جور تقلب است و این جان موضوع را می گیرد.

    به نظر من یک شاعر امروزی باید این شجاعت را داشته باشد که هر چقدر می تواند هر چقدر که لازم دارد، احتیاج دارد، کلمه تازه وارد شعرش کند،البته این کار را می کنند، من دیده ام توی شعرهایی که بعضی جوانها می گویند، راستی رفته اند طرف بعضی مسائل تازه، اما این کلمات هنوز آنقدر توی شعر شان جا نگرقته، این علتش این است که آنها واقعا در برابراین مسائل که خواسته اند مطرح کنند آنقدر باز نبوده اند آنقدر خودشان را به این مسائل نداده اند که این مسائل درآنها حل شود و نتیجه اش یک کلمه ای بشود که در متن زبان شعر بتواند خودش را بگنجاند. مثلا وقتی ما می توانیم کلمه نا ن سنگک را توی یک شعر بیاوریم که واقعا منظورمان یک نانی نباشد که از خمیر درست می شود و فلان و فلان و این نان سنگک نه به عنوان یک کلمه بلکه به عنوان یک مسئله مضحکی که توی زندگی امروز اصلا نمی تواند مربوط به کلمه ای باشد که به اصطلاح در شعر دیروز به کا رگرفته شده باشد، چون قبلا گفتیم اصلا زندگی امروز ما عوض شده، هزارو یک مسئله تازه وارد زندگی ما شده، کار یک شعر امروز این است که بیاید. اگر که صمیمی باشد، طبیعی است که زبانش هم یک دست می شود و کلمات هم براحتی توی شعرش می آید. به هر حال نباید ترسید وباید آورد، هر چقدر که ممکن است باید به این کلمات اضافه کرد این حد را وسعت داد، این حدی که تا به حال به وجود آمده واقعا شعر را یک مقدار زیاد تقلبی کرده، چون واقعا همه می خواهند فاضلانه شعر بگویند، هیچکس نمی خواهد صمیمانه شعر بگوید.

    - فرقی بین شاعره و شاعر نیست، اما فکر می کنم یکی از خصوصیات شعر شما زنانه بودنش است، نظر شما چیست؟

    اگر شعر من، همانطور که شما گفتید، یک مقدرا حالت زنانه دارد، خب این خیلی طبیعی است که به علت زن بودنم است. من خوشبختانه یک زنم . اما اگر پای سنجش ارزش های هنری پیش بیاید فکر می کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد. اصلا مطرح کردن این قضیه صحیح نیست. طبیعی است که یک زن به علت شرایط جسمانی حسی و روحیش به مسائلی توجه می کند که شاید مورد توجه یک مرد نباشد ویک « دید» زنانه نسبت به مسائلی بدهد که با مال مرد فرق کند. من فکر می کنم کسانی که کار هنر را برای بیان وجودشان انتخاب می کنند اگر قرار باشد جنسیت خودشان را یک حدی برای کار هنری خودشان قرار بدهند، فکر می کنم همیشه در همین حد باقی خواهند ماند، و این واقعا درست نیست. من اگر فکر کنم چون یک زن هستم پس تمام مدت باید راجع به زنانگی خودم صحبت کنم، این نه به عنوان یک شاعر بلکه به عنوان یک آدم دلیل متوقف بودن و یک نوع از بین رفتگی است. چون آن چیزی که مطرح است این است که آدم جنبه های مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزش های انسانی برسد، اصل کار آدم است . زن و مرد مطرح نیست.

    اگر یک شعر بتواند خودش را به اینجا برساند اصلا مربوط به سازنده اش نمی شود مربوط می شود به دنیای شعر، و ارزش خودش را دارد و همان اثری را دارد که یک مرد کاملا عالی ممکن است به آنجا برسد به هرحال من وقتی شعر می گویم آنقدر ها به این موضوع توجه ندارم واگر می آید، خیلی نا آگاهانه است. جبری است.

    مصاحبه ایرج گرگین با فروغ

    رادیو ایران: 1343

  7. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه FX64 Dual Core's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    446

    پيش فرض

    با سلام

    از تاپیک بسیار خوب شما متشکرم

    2 قطعه کوتاه Flash (صوتی) هم از شعر و زندگینامه فروغ تقدیم به علاقمندان این شاعر هنرمند :

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  8. #28
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    افسانه تلخ

    نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي
    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحر گاهي زني دامن كشان رفت
    پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
    كه زار و خسته سوي آشيان رفت
    كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
    كجا كس با زبانش آشنا بود
    ندانستند اين بيگانه مردم
    كه بانگ او طنين ناله ها بود
    به چشمي خيره شد شايد بيابد
    نهانگاه اميد و آرزو را
    دريغا آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گناه افكند او را
    به او جز از هوس چيزي نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر نديدند
    به هرجا رفت در گوشش سرودند
    كه زن را بهر عشرت آفريدند
    شبي در دامني افتاد و ناليد
    مرو ! بگذار در اين واپسين دم
    ز ديدارت دلم سيراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم
    چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
    چرا در بستر آغوش او خفت ؟
    چرا راز دل ديوانه اش را
    به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
    چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
    كه در دام گل خورشيد افتاد
    سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
    به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
    به جامي باده شور افكني بود
    كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
    چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
    بقلب جام از شادي مي افروخت
    شبي نا گه سر آمد انتظارش
    لبش در كام سوزاني هوس ريخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
    چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
    كنون اين او و اين خاموشي سرد
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي

  9. #29
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    گريز و درد

    رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهي بجز گريز برايم نمانده بود
    اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
    در وادي گناه و جنونم كشانده بود
    رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
    با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
    رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
    رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
    بيرون فتاده بود يكباره راز ما
    رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
    در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
    رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
    فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
    من از دو چشم روشن و گريان گريختم
    از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
    از بستر وصال به آغوش سر هجر
    آزرده از ملامت وجدان گريختم
    اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
    ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
    مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
    مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
    روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
    در دامن سكوت بتلخي گريستم
    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

  10. #30
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    ديو شب

    لاي لاي اي پسر كوچك من
    ديده بربند كه شب آمده است
    ديده بر بند كه اين ديو سياه
    خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش كن بانگ قدمهايش را
    كمر نارون پير شكست
    تا كه بگذاشت بر آن پايش را
    آه بگذار كه بر پنجره ها
    پرده ها را بكشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    ميكشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود كه سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    واي آرام كه اين زنگي مست
    پشت در داده به آواي تو گوش
    يادم آيد كه چو طفلي شيطان
    مادر خسته خود را آزرد
    ديو شب از دل تاريكي ها
    بي خبر آمد و طفلك را برد
    شيشه پنجره ها مي لرزد
    تا كه او نعره زنان مي آيد
    بانگ سر داده كه كو آن كودك
    گوش كن پنجه به در مي سايد
    نه برو دور شو اي بد سيرت
    دور شو از رخ تو بيزارم
    كي تواني بر باييش از من
    تا كه من در بر او بيدارم
    ناگهان خامشي خانه شكست
    ديو شب بانگ بر آورد كه آه
    بس كن اي زن كه نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گناه
    ديوم اما تو زمن ديوتري
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلك پاك كجا آسوده ؟
    بانگ ميمرد و در آتش درد
    مي گدازد دل چون آهن من
    ميكنم ناله كه كامي كامي
    واي بردار سر از دامن من

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •