تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 23 اولاول 12345612 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 227

نام تاپيک: فروغ فرخزاد

  1. #11
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    رميده

    نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
    به دنبال چه مي گردم شب و روز
    چه مي جويد نگاه خسته من
    چرا افسرده است اين قلب پر سوز
    ز جمع آشنايان ميگريزم
    به كنجي مي خزم آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تيرگيها
    به بيمار دل خود مي دهم گوش
    گريزانم از اين مردم كه با من
    به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
    ولي در باطن از فرط حقارت
    بدامانم دو صد پيرايه بستند
    از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
    برويم چون گلي خوشبو شكفتند
    ولي آن دم كه در خلوت نشستند
    مرا ديوانه اي بد نام گفتند
    دل من اي دل ديوانه من
    كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
    مكن ديگر ز دست غير فرياد
    خدا را بس كن اين ديوانگي ها

  2. #12
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض در ستايش اسارت

    نگاهي به تولدي ديگر فروغ فرخزاد

    فروغ در تولدي ديگر يک تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار است که با شجاعتي دوست داشتني ساز برون رفت از ميخ و ديوار را ساز مي کند. تولدي ديگر پاسخي است به واقعيت چارچوب و تلاشي است از سوي محدود براي پا گذاشتن به خارج از محدوده.

    رضا شهرستانی



    مقدمه

    بدون شک ما در تولدي ديگر، با تولد سر و کار داريم. اما تولد چيست؟ آيا تولد چارچوب است، وهم است، اميد است و يا تولد نظم و يک پرانتز در بي نظمي است. چشم ما جهان است و جهان وهمي است که اسارت چشم ما آن را به عنوان يک جهان غير قابل ترديد و ملموس به ما تحميل مي کند. شايد جهان وهمي است که تنها در اسارت چشم ما مي تواند پائيز باشد يا بهار، استکان چاي روي ميز باشد با گربه اي که در کنار گرماي شوفاژ پناه گرفته است. بدون در نظر گرفتن تعريف ما از تولد و بدون در نظر گرفتن چارچوب شايد بتوان ادعا کرد که تولد تنها در درون چهارچوب يا اسارت است که مي تواند اتفاق بيفتد.

    اگر ما تولد را وهم بودني که چارچوب به ما تحميل مي کند بدانيم در قدم بعدي و شايد همزمان با وهم ديگري به نام رهايي روبرو خواهيم بود. اسارت مي تواند تنها با تکيه به رهايي به تعريف و درک اسارت نزديک شود. رهايي در بهترين حالتها تعريف اسارت است. رهايي چارچوب است که در دهان چارچوب نفس مي کشد با اين وجود ادعا مي کند که اسارت نيست. اسارت تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار، اسارت ميخ شده به مکان و زمان است و رهايي، ميل يا آرزوي تابلو براي کنده شدن از ديوار. من فکر مي کنم رهايي بيش از هر چيزي به اسارت نزديکتر است، رهايي به جز اسارت نمي تواند. رهايي وهمي است که در چارچوب اسارت نفس مي کشد، تغذيه مي کند، به پياده روي مي رود، زاد و ولد مي کند و درنهايت در زير بار اسارت به خاک سپرده مي شود با اين وجود ادعا مي کند که اسارت نيست.

    واژه ي تولد چه درآستانه ي سرک کشيدن از دهانه ي بام رسيده ي يک رحم و چه در حوزه ي زبان و هنر آلوده به وهمي تب دار است. تولد، وهمي است که نوستالژي وهمي ديگر، رهايي را با دو پاي درشت و چهارزانو مي نشاند جلو روي اسير. حس قفس، لمس واقعيتي زيبا در درون وهمي خانمانسوز است. قفس يک ضرورت است و حس قفس بدون قفس نمي تواند اتفاق بيفتد.

    فروغ در تولدي ديگر، فروغ است و همزمان فروغ نيست. فروغ در تولدي ديگر دست به گريبان پارادوکس فروغ است. فروغ، آيه ي تاريکيست و همزمان فروغي است که رو به سوي درخت آب آينه چشم دارد. فروغ در تولدي ديگر چارچوبي است که به درک اسارت نزديک مي شود. فروغ در تولدي ديگر يک تابلو نقاشي ميخ شده به ديوار است که با شجاعتي دوست داشتني ساز برون رفت از ميخ و ديوار را ساز مي کند. تولدي ديگر پاسخي است به واقعيت چارچوب و تلاشي است از سوي محدود براي پا گذاشتن به خارج از محدوده .

    تولد، در تولدي ديگر، وهمي است که وهم فروغ را بردوش گرفته به سوي وهمي ديگر کوچ مي کند. تولدي ديگر، لب گرفتن از خود است براي درک بهتر و به زير زبان آوردن خود. " من " در درون اين وهم به دنبال تعريفي ديگر از قفس، چارچوب ، و بوم ميخ شده اي به نام "من"است. فروغ در مقطع رودررويي با تولدي ديگر به بلوغ فکري لازم رسيده است که در قدم اول از خود "من" لب بگيرد و در قدم دوم و براي رسيدن تعريفي متفاوت از فروغ با فروغ همخوابه شود. بدون شک فروغ در تولدي ديگر حوصله و توان کافي براي باردار شدن را داراست . او در تولدي ديگر يک فروغ آبستن است. فروغ در تولدي ديگر فروغ را بو مي کند، لمس مي کند ،فروغ را روي زانو مي نشاند و موهاش فروغ را با دقت و وسواس تمام و تا سر حد وسواس شانه مي زند، در مقابل آينه چشم ها را تا آستانه ي درشت سرمه مي کشد. فروغ در تولدي ديگر بام رسيده ي يک رحم با ظرفيت هاي بالاي زايش است. فروغ تولدي ديگر، بازيگوش، مغرور، و به شدت دوست داشتني است. در تولدي ديگر فروغ شاهد حضور پررنگ و پهلوانانه تفکر است. تفکر در تولدي ديگر تلاشي است براي تعريف دوباره اي از "من "، براي تعريف دوباره اي از " آيه تاريک". اين تلاش براي بالا رفتن از ديوار طلسم غليظ خارج از اسارت، مثل تب صميمي و به شدت دوست داشتني است.

    به نظر من تم اصلي تولدي ديگر ، تولد است. نطفه ي تولدي ديگر، در درون يک دايره بسته مي شود، تولد ي ديگر در درون همان دايره و در هفت بخش به ظاهر متفاوت و با تکيه به انسجام ذهني قابل توجهي، به جز بخش پاياني، شکل مي گيرد، رشد مي کند و در نهايت در نقطه اي ديگر از همان دايره و رو به خودي که خود نيست ، چشم باز مي کند. تولدي ديگر، نگاه فروغ است به خود در فاصله ي يک چشم برهم زدن. فروغ در فاصله اين چشم بهم زدن با دو فروغ متفاوت دست به گريبان است، او با فروغي روبروست که فروغ نيست.

    شايد تولدي ديگر فضاي بيشتر، يا شکل و شمايل ديگري را براي نگاه به خود طلب کند. اما نگاه من به تولدي ديگر نگاهي است گذرا و شايد از روي تفنن و صرفا براي ايجاد فضايي است براي کنجکاوي هاي ذهن خودم. مانع اصلي در اين پياده روي، خود فروغ است که با حضور پررنگ خود ، رسيدن به نزديکيهاي يک نگاه بي طرفانه و چند بعدي به تولدي ديگر را شايد براي من به يک غير ممکن تبديل کرده باشد.



    بخش اول

    همه هستي من آيه تاريكيست
    كه ترا در خود تكرار كنان
    به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
    من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
    من در اين آيه ترا
    به درخت و آب و آتش پيوند زدم

    در اين بخش "من" سه بار و " ترا " سه بار تکرار مي شود. "من اول" همه هستي من آيه تاريکيست که" تراي اول" را به بردن به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي، نويد مي دهد. روي صحبت همه ي هستي" من"، رو به" ترا" دارد. اين" من" مي گويد که همه هستي او آيه تاريکيست. با اين وجود به"ترا" نويد مي دهد که " ترا" در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد"

    در اين بخش" من" رو به " تو" اعلام ميکند؛ " من در اين آيه ترا آه :کشيدم آه و من در اين آيه ترا به درخت و آب و آتش پيوند زدم." شناسايي "من" شايد کار آساني باشد. شايد شکي نباشد که " من " ، شاعر و فروغ است. در مورد" ترا" کار به اين آساني نيست. واژه ي تو مي تواند حامل يک صميميت و نزديکي بين دو نفر باشد. شايد شکي نباشد که" من" تولدي ديگر به " تو " احساس نزديکي مي کند، من با تو غريبه نيست و به او علاقه دارد و او را مي شناسد. براي شناسايي " ترا" شايد طرح اين سوال ضروري به نظر برسد که آيا" توي" تولدي ديگر يک مرد است يا زن؟ در ادامه به اين پرسش خواهم رسيد، ولي آنچه که مسلم است اين است که " تو" در تولدي ديگر هم نسل فروغ است. و شايد سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي يک بار اروتيک هم داشته باشد. به عبارتي ديگر" تو" در تولدي ديگر نمي تواند مثلا پدر يا مادر، عمه يا عموي فروغ باشد. و اما در مورد جنسيت اين" تو".

    تصوير ما از فروغ اتوماتيک وار به ما تحميل مي کند که بايد منطقا " توي" تولدي ديگر يک مرد باشد. مثلا يک معشوق. من و تو بسيار به هم نزديک و دست در دست هم حرکت مي کنند و ايندو " تو" و "من" در تولدي ديگر نه تنها سه بار تکرار مي شوند که ايندو در ظرف زماني واحدي هم نفس مي کشند. با اين وجود من فکر مي کنم "تو " در تولدي ديگر يک معشوق يا مرد نيست چرا که تم شعر تولد ي ديگر عاشقانه نيست. يک فرق اساسي ديگر که بين "من" و" تو" جلب توجه مي کند اين است که اين "من" است که اکتيو يا فعال است و "تو" در طول تولدي ديگر پاسيو و خاموش مي ماند. اين اکتيو بودن يک بعدي نيست. در تولدي ديگر نه تنها "من" سخن مي گويد بلکه او مفعول هم هست. يک تفاوت ديگر اينکه ظاهرا وجود "تو" به" من" وابسته است."تو" توسط "من" و در يک آيه آه کشيده مي شود . منظور از آيه همان "من" است که سعي در دميدن " آه " به "تو" را دارد. منظور از آه ، دم، نفس يا زندگي است که "من"، در يک آيه، که تاريک است او را آه مي کشد. بنابر آنچه گفته شد تو و من در تولدي ديگر يک فرد و در عين حال يک فرد نيستند. "من" در تولدي ديگر، فروع تعريف شده در چارچوب زمان و مکان، "من"، و" تو" در تولدي ديگر تصويري است سورئاليستي و کوششي است عقلاني براي رسيدن به تعريفي متفاوت از و دوباره اي از "من" که با اصرار تمام سعي در دميدن" آه "( نفس، زندگي) به "تو "را دارد.

    به عبارت ديگر"من" در تولدي ديگر اسير و "تو" انتظار تولد خارج از اسارت است. تولدي که مجبور است در داخل و چارچوب اسارت نفس بکشد. تولدي ديگر تصويري روشن از "من" دارد. او را يک آيه تاريک تعريف مي کند. اين" من" از يک طرف آيه است، معجزه است با بار مثبت و از طرف ديگر تاريکست( آيه تاريک، مفهوم طلسم را در ذهن تداعي مي کند)." من" اسير در درون اين معحزه و براي فرار از آيه تاريک، رو به سوي "تو " مي کند.

    تولدي ديگر، هيچ شکي در مورد هويت" من" ندارد، " همه هستي من آيه تاريکيست". تولدي ديگر "من" را در عين حال که يک معجزه مي داند ، اعلام مي کند که " من" آيه تاريکي است. "من" در تولدي ديگر ، براي فرار از" من" تکرار کنان به خود وعده مي دهد که چشم اندازهاي تازه اي را پيش روي آيه تاريک "من" باز خواهد کرد. در واقع ادامه حيات "من"، وابسته به وجود اين چشم انداز است و در اين معني "من" هم به نوعي وابسته به" تو" است." من" بدون " تو"نمي تواند فضاي لازم را براي نفس کشيدن پيدا کند.

    بخش اول تولدي دگير موتور حرکت است. در اين بخش" من" رو به سوي خود وعده شکفتن و رستن هاي ابدي مي دهد،" من" وعده مي دهد که " تو " را به درخت و آب و آتش پيوند زدم.

    تلاش براي کشيدن" آه" ، تلاش براي پيدا کردن درخت و آب و آتش، در بخش دوم تولد ي ديگر اتفاق مي افتد. بخش دوم آماده کردن بستر و رحمي مناسب براي رشد و به واقعيت رسيدن " تو" است. تلاشي است براي دميدن آه به تويي که مي تواند در چارچوب" من" نفس بکشد، تويي که" من" نيست.



    بخش دوم

    زندگي شايد
    زندگي يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
    زندگي شايد
    ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
    زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
    يا عبور گيج رهگذري باشد
    كه كلاه از سر بر ميدارد
    و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
    زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
    كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
    و در اين حسي است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
    در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
    دل من
    كه به اندازه يك عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گلها در گلدان
    به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
    و به آواز قناري ها
    كه به اندازه يك پنجره مي خوانند


    در اين بخش" من"، يک من کنجکاو، يک من اميدوار است.( شايد فضاي ذهني " من " در اين بخش شباهت زيادي داشته باشد به آدمي که در رودخانه اي و با چشماني باز و براق و با صبر و حوصله غربال به دست گرفته و مشغول غربال کردن شنها است بااين اميد که بالخره دير يا زود چشمش به برق طلا آشنا خواهد شد.) تولدي ديگر، بدون داشتن انتظارات از پيش تعيين شده و در جاهاي غير منتظره سعي مي کند چشم باز کند. چشمان اين بخش از تولدي ديگر چشماني کودکي است که به دنبال شکلات خوشمزه کاسه شکلات را زير رو مي کند، يک شکلات در دهان مي گيرد به اميد آنکه خوشمزه بتواند در دهان او جان بگيرد تا در لحظه ي ديگر شکلات را نيمخور از دهان گرفته و به دنبال مزه برتر به شکلاتي ديگر پناه ببرد. در اين بخش تلاش براي تولدي ديگر، به پنج "شايد" پناه مي برد.

    با "شايد" اول به خيابان مي رود و براي دست يابي به درخت آّب و آتش، به زنبيل زني آويزان مي شود که هر روز از يک خيابان دراز مي گذرد. با تکيه به شايددوم ريسمان مردي مي شود که مردي خود را از از شاخه مي آوزيد و در شايد سوم طفلي مي شود که از مدرسه برمي گردد. سوار بر" شايد" چهارم سيگار افروخته اي مي شود در فاصله رخوتناک دو هم آغوشي و عبور گيج يک رهگذر و در" شايد" آخر نگاهش يک لحظه ي مسدود مي شود که در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد. در اينجا جستجو به پايان مي رسد و تولدي ديگر "در اتاقي که به اندازه يک تنهائيست" به زوال گل ها در گلدان مي رسد. در اينجا گل همان "تو" تصويري از آنچه بايد باشد يا مي تواند، يا مي توانسته باشد، و گلدان ظرف است، "من" است، چارچوب است، که تو را در خود دفن دارد. زوال زيباي گلها در گلدان، حضور پر رنگ مرگ را در ذهن تداعي مي کند.

    "شايدها" نه تنها "من" را به "تو" ، نه تنها" من" را به درخت و آب و آتش پيوند نمي زند که محصول اين همخوابگي و تلاش تولد در درون اسارت حضور پررنگتر از هميشه ي قفس و مطرح شدن مرگ به عنوان تنها راه نجات است. اين اتفاق در بخش سوم اتفاق مي افتد



    بخش سوم

    در اين بخش، تولدي ديگر کفش ها را از پا در آورده ، چشم ها را بسته و از خيابان برگشته و با چشماني خسته "تو " را به خاک سپرده و حالا تنها جنازه" من" را بر دوش کشيده و براي درک اين ترادژي به مفهوم "سهم" پناه مي برد. واژه ي سهم در اين فضا نزديک به مفهوم تقدير يا سرنوشت است. واژه ي سهم يک اجبار را در توي پرانتز و با خود يدک مي کشد. بنابراين به نظر مي رسد که" من" در اين بخش پرچم سفيد را در مقابل تقدير، چارچوب، آيه تاريک، طلسم؟ بالا برده و تنها براي درک اين تراژدي و با تکيه به شجاعت و غروري با شکوه به پيشواز واقعيت مي رود.

    آه ...
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
    دستهايت را دوست ميدارم



    در اين بخش پنج بار کلمه "سهم" آورده مي شود. يک بار کافي نيست براي درک بار اين سهم. تنها با تکرارو نگاه پنج باره به سهم است که صدا مي تواند آنرا تا حدودي درک کند. براي درک درد واگويه کردن درد يک ضرورت است. اين تعريف با بند اول" همه هستي من" هماهنگي دارد. شايد اين بخش به نحوي ترجمه يا باز کردن مفهوم" آيه تاريک" بخش اول تولدي ديگر هم باشد. آيه تاريک بخش اول در اين بخش آسمانيست که آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد.

    بخش چهارم


    دستهايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
    و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت

    در اين بخش" مي دانم" سه بار تکرار مي شود. دستهايم را در باغچه مي کارم سبز خواهم شد. دستها در اينجا به عنوان نماد يا ابزاري کارآ که مي توانددر مقابل سرنوشت، سرنوشت خودش را رقم بزنند تصويري نمادين از "تو " است که حالا بايد به خاک سپرده شوند. اين خاک سپاري، خاک سپاري اميد به بيرون رفتن از" من" و پا گذاشتن به" تو" هم هست. دستها به عنوان نماد " تو "در باغجه دفن مي شوند ولي "من" براي نباختن روحيه مجبور است بعد از دفن کردن دستها " تو" در باغچه سه بار رو به خود بگويد سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم. ولي در فضايي که اين مي دانم ها تکرار شده ، تاکيدي است بر روي سبز نشدن. در اين لحظه تولدي ديگر در استانه سقوط قرار گرفته و در حالي که در پرتگاهي ايستاده و زمين زير پا را مي بيند رو به خود تکرار کنان مي گويد؛ بپر، جايي براي نگراني نيست. تکرار "مي دانم" بعد از سبز خواهم شد مشخصا اين معني را مي رساند که سبز نخواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم.

    در بخش پنجم تولدي ديگر، " آيه تاريک" با تکيه به يک غرور دوست داشتني، گوشواري به دو گشش مي آويزد ،مثل يک محکوم به اعدام که در شب اعدام حمام مي گيرد با دقت تمام مسواک مي زند و موها را شانه مي زند و بعد به پاي چوبه دار مي رود، فروغ در اين بخش خود را براي خداخافظي گفتن با "تو" آماده مي کند.

    بخش پنجم

    گوشواري به دو گوشم مي آويزم
    از دو گيلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
    كوچه اي هست كه در آنجا
    پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
    به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
    كوچه اي هست كه قلب من آن را
    از محله هاي كودكيم دزديده ست

    اين بخش با گوشواري به دو گوشم مي آوزيم شروع مي شود. گشواري به دو گوشم مي آويزم، نشان مهماني رفتن است. تولدي ديگر در اين مقطع مثل يک سرباز اسير در سنگر خط مقدم است. در آستانه ي تسليمي سيگاري را دود مي کند و بعد عکسي را از جيب در مي آورد و به ياد مي آورد زمين را و کوچه اي را که؛ پسراني که به من عاشق بودند هنوز، با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر، به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد.

    بر باد رفتن اين تصوير در ذهن فروغ است که اتفاق مي افتد. دخترک معصوم براي هميشه از ذهن فروغ پاک شده است تصوير تبسم هاي دخترک معصوم، تصوير فروغ از خودي است اميدوار به تولدي ديگر، که ديگر وجود خارجي ندارد. اين تصوير حالا مثل يک عکس قديمي مي تواند در اين لحظه تسليم دوست داشتني و مايه دلگرمي فروغ باشد.

    بخش ششم.

    سفر حجمي در خط زمان
    و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمي از تصويري آگاه
    كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
    و بدينسانست
    كه كسي مي ميرد
    و كسي مي ماند

    گره گشايي در تولد ي ديگر در اين بخش صورت مي گيرد. از بند اول همه هستي من آيه تاريکسيت تا به اينجاي شعر يک سفر اتفاق افتاده است و محصول آن يک حجمي است از تصوير آگاه که ز مهماني يک آينه بر مي گردد. سفر در تولدي ديگر در اين آينه اتفاق مي افتد. و بعد از آن يک نفر مي ميرد که به نظر من "تو" چيزي که اسير نيست، در ذهن" من" است. و کسي مي ماند که به جز" من" اسير در وهم، چارچوب و آيه تاريک نيست که بعد از گذر از يک خيابان دراز و ريسماني آويزان از شاخ درخت و يک سيگار افروخته در فاصله رخوتناک دو هم آغوشي و عبور از يک رهگذر گيج ، در نهايت به آيه تاريک مي رسد. تولدي ديگر مثل يک هوا خوري است براي آيه تاريک، يک هواخوري که منجر و شناخت ودرک واقعيت سلول و وهم زود گذر هواخوري است.

    و در نهايب بخش پاياني تولدي ديگر


    هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
    من
    پري كوچك غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
    و دلش را در يك ني لبك چوبين
    مي نوازد آرام آرام
    پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد


    اين بخش با هيج صيادي در حوض حقيري که به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد کرد، شروع مي شود. ديگر صحبت از وعده و وعيد، ديگر خبري از شايدها نيست. جايي براي دلداري و اميد باقي نيست. "من" تولدي ديگر با صيادي روبرو است که در حوض حقير "من" مرواديدي "تو" صيد نکرده است.

    تولدي ديگر ما را به مهماني خود سقوط دعوت نمي کند و تنها رو به خود مي گويد که او پري کوچک و غمگيني را مي شناسد که در اقيانوسي مسکن دارد. من فکر مي کنم منظور فروع از اقيانوس، زبان و يا شعر است که دلش را در يک ني لبک چوبين شعر؟ مي نوازد

    ما در اين بخش شاهد گسست ذهنيت فروغ در تولدي ديگر هستيم . به نظر من تولدي ديگر با، هيج صيادي در جوي حقير که به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد کرد به پايان مي رسد. و بخش پاياني شعر اضافي به نظر مي رسد.

    رضا شهرستاني 20060325


    تولدي ديگر

    همه هستي من آيه تاريكيست
    كه ترا در خود تكرار كنان
    به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
    من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
    من در اين آيه ترا
    به درخت و آب و آتش پيوند زدم
    زندگي شايد
    يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
    زندگي شايد
    ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
    زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
    يا عبور گيج رهگذري باشد
    كه كلاه از سر بر ميدارد
    و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
    زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
    كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
    و در اين حسي است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
    در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
    دل من
    كه به اندازه يك عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گلها در گلدان
    به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
    و به آواز قناري ها
    كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
    آه ...
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
    دستهايت را دوست ميدارم
    دستهايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
    و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواري به دو گوشم مي آويزم
    از دو گيلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
    كوچه اي هست كه در آنجا
    پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
    به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
    كوچه اي هست كه قلب من آن را
    از محله هاي كودكيم دزديده ست
    سفر حجمي در خط زمان
    و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمي از تصويري آگاه
    كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
    و بدينسانست
    كه كسي مي ميرد
    و كسي مي ماند
    هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
    من
    پري كوچك غمگيني را
    مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
    و دلش را در يك ني لبك چوبين
    مي نوازد آرام آرام
    پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

  3. #13
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    خاطرات

    باز در چهره خاموش خيال
    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستي سوزت
    باز من ماندم و يك مشت هوس
    باز من ماندم و يك مشت اميد
    ياد آن پرتو سوزنده عشق
    كه ز چشمت به دل من تابيد
    باز در خلوت من دست خيال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هوس مستي ريخت
    در نگاهت عطش طوفان بود
    ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من ديد در آن چشم سياه
    نگهي تشنه و ديوانه عشق
    ياد آن بوسه كه هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    ياد آن خنده بيرنگ و خموش
    كه سراپاي وجودم را سوخت
    رفتي و در دل من ماند به جاي
    عشقي آلوده به نوميدي و درد
    نگهي گمشده در پرده اشك
    حسرتي يخ زده در خنده سرد
    آه اگر باز بسويم آيي
    ديگر از كف ندهم آسانت
    ترسم اين شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فكند بر جانت

  4. #14
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    رويا


    باز من ماندم و خلوتي سرد
    خاطراتي ز بگذشته اي دور
    ياد عشقي كه با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور
    روي ويرانه هاي اميدم
    دست افسونگري شمعي افروخت
    مرده يي چشم پر آتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت
    ناله كردم كه اي واي اين اوست
    در دلم از نگاهش هراسي
    خنده اي بر لبانش گذر كرد
    كاي هوسران مرا ميشناسي
    قلبم از فرط اندوه لرزيد
    واي بر من كه ديوانه بودم
    واي بر من كه من كشتم او را
    وه كه با او چه بيگانه بودم
    او به من دل سپرد و به جز رنج
    كي شد از عشق من حاصل او
    با غروري كه چشم مرا بست
    پا نهادم بروي دل او
    من به او رنج و اندوه دادم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من خدايا خدايا
    من به آغوش گورش كشاندم
    در سكوت لبم ناله پيچيد
    شعله شمع مستانه لرزيد
    چشم من از دل تيرگيها
    قطره اشكي در آن چشمها ديد
    همچو طفلي پشيمان دويدم
    تا كه در پايش افتم به خواري
    تا بگويم كه ديوانه بودم
    مي تواني به من رحمت آري
    دامنم شمع را سرنگون كرد
    چشم ها در سياهي فرو رفت
    ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
    ليكن او رفت بي گفتگو رفت
    واي برمن كه ديوانه بودم
    من به خاك سياهش نشاندم
    واي بر من كه من كشتم او را
    من به آغوش گورش كشاندم

  5. #15
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    هر جايي


    از پيش من برو كه دل آزارم
    ناپايدار و سست و گنه كارم
    در كنج سينه يك دل ديوانه
    در كنج دل هزار هوس دارم
    قلب تو پاك و دامن من ناپاك
    من شاهدم به خلوت بيگناه
    تو از شراب بوسه من مستي
    من سرخوش از شرابم و پيمانه
    چشمان من هزار زبان دارد
    من ساقيم به محفل سرمستان
    تا كي ز درد عشق سخن گويي
    گر بوسه خواهي از لب من بستان
    عشق تو همچو پرتو مهتابست
    تابيده بي خبر به لجن زاري
    باران رحمتي است كه مي بارد
    بر سنگلاخ قلب گنهكاري
    من ظلمت و تباهي جاويدم
    تو آفتاب روشن اميدي
    بر جانم اي فروغ سعادتبخش
    دير است اين زمان كه تو تابيدي
    دير آمدم و دامنم از كف رفت
    دير آمدي و غرق گنه گشتم
    از تند باد ذلت و بدنامي
    افسردم و چو شمع تبه گشتم

  6. #16
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    اسير


    تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
    به كام دل در آغوشت نگيرم
    تويي آن آسمالن صاف و روشن
    من اين كنج قفس مرغي اسيرم
    ز پشت ميله هاي سرد تيره
    نگاه حسرتم حيران به رويت
    در اين فكرم كه دستي پيش آيد
    و من ناگه گشايم پر به سويت
    در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
    از اين زندان خاموش پر بگيرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    كنارت زندگي از سر بگيرم
    در اين فكرم من و دانم كه هرگز
    مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نيست
    ز پشت ميله ها هر صبح روشن
    نگاه كودكي خندد به رويم
    چو من سر مي كنم آواز شادي
    لبش با بوسه مي آيد به سويم
    اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم كودك گريان چه گويم
    ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
    من آن شمعم كه با سوز دل خويش
    فروزان مي كنم ويرانه اي را
    اگر خواهم كه خاموشي گزينم
    پريشان مي كنم كاشانه اي را

  7. #17
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور

    زندگی مشترک
    نامه ي شماره 4

    پنجشنبه 20 تير

    پرويز عزيزم اميدوارم حالت خوب باشد نزديك يك هفته است كه من آمده ام و هنوز نامه ي تو نرسيده است . نمي دانم چرا برايم نامه ننوشته اي در هرصورت خواهشم از تو اين است كه زودتر نامه بنويسي چون مندر اينجا به شدت احساس تنهايي مي كنم و تنها نامه هاي توست كه مي تواند مرا تسكين دهد از حال من و كامي بخواهي بد نيستيم كامي كه از صبح تا شب با شيطنت و مسخرگي همه را مشغول مي كند و من هم توي اتاق بالا يا براي خودم كتاب مي خوانم يا چيز مي نويسم و يا اين كه سري به مامان مي زنم از روز اول برج قرار شده خودم غذاي خودم را بپزم و بعد از آن با اين ترتيب گمان مي كنم كه من هم مشغوليتي پيدا كنم
    پرويز جانم نمي دانم تو آنجا چه مي كني و ما مثل اين است كه من و تو وقتي از هم دور مي شويم هيچ كدام تكليف خودمان را نمي دانيم و در عوض در كنار هم هستيم وضع روشن تري داريم.
    راجع به كتابم بايد بگويم كه الان نسخه ي كامل با پشت جلد و عكس و مقدمه جلوي مناست يعني از طرف بنگاه فرستاده اند كار كتاب تمام شده وتوي همين هفته به طور مسلم منتشر مي شود مقدمه اي كه شفا برايم نوشته بسيار جالب و خواندني شده و بنگاه امير كبير از حالا خوش را براي چاپ دوم كتاب آماده كرده و معتقد است كه كتابم خوب به فروش خواهد رفت من خيلي خوشحال هستم آنقدر كه نمي توانم براي تو ننويسم شايد خوشبختي من تنها در همين باشد وقتي مي بينم كه مي توانم منشأ اثري باشم و وجود عاطل و باطلي ندارم وقتي حس مي كنم كه در زندگي به چيزي دلبستگي و علاقه ي شديد دارم آن وقت از زندگي كردن راضي مي شوم
    پرويز نمي توانم ميزان خوشحاليم را براي تو بنويسم اين يكي از آرزوهاي بزرگ من بود و مسلما بعد از اين سعي خواهم كرد كه آثار زيباتري به وجود بياورم از وقتي كه از پيش تو آمده ام دو قطعه شعر ساخته ام كه وقتي آمدي برايت مي خوانم يك قطعه را فرستادم براي مجله ي سپيد و سياه ( با پست ) كه در شماره مخصوصش بگذارد يكي را هم هنوز فكري برايش نكرده ام
    پرويزم حال خانم و پدرت و خسرو و دخي خوب است و با من در نهايت مهرباني رفتار مي كنند آرزويم اين است كه تو زودتر بيايي چون تو را دوست دارم و زندگي دور از تو برايم ثمري ندارد هر چندخودم را با كتاب و قلم سرگرم مي كنم ولي جاي تو را هيچ يك از اينها پر نمي كند فردا صبح مي روم پيش مامان و مي خواهم با كلور بنشينم و خياطي كنم من پيراهني را كه خريده ام هنوز ندوخته ام
    پرويز زودتر بيا وفراموش نكن كه همچنان دوستت دارم و به من اطمينان داشته باش و مطمئن باش كه اين بار بر خلاف ميل تو رفتار نخواهم كرد .
    منتظر نامه ي تو
    تو را مي بوسم
    فروغ

  8. #18
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض فروغ مدرن‌تر از شاملو -- محمدهاشم اكبرياني

    به جرأت مي‌توان گفت شعر فروغ چه در مضمون و چه در فرم از ديگر شاعران هم‌عصر خود چون

    شاملو، اخوان و سهراب به جهان جديد نزديكتر است. اين موضوع از چند جهت قابل طرح است
    .


    1- همه مي‌گويند و براي همه پذيرفته شده است كه زبان شعري فروغ زبان محاوره است. نتيجه به‌كارگيري اين زبان ارتباط گسترده با اقشار، گروهها و طبقات مختلف جامعه است. در دنياي جديد با آن‌كه همة حوزه‌ها از جمله ادبيات و شعر بسيار تخصصي و حرفه‌اي مي‌شوند اما اثر و عملي مقبول و مطلوب است كه بتواند با طيف‌هاي متنوع و گسترده ارتباط بگيرد. اگر در دنياي گذشته همة علوم و فنون در اختيار عده‌اي محدود بود و افرادي معدود نيز با آن ارتباط داشته و از بهره مي‌بردند، دنياي جديد با برهم‌زدن اين معادله دستاوردهاي علمي، فرهنگي و ادبي را به تمامي اعضاي جامعه عرضه كرد. اگر روزگاري شعر در ميان نخبگان مي‌چرخيد، جهان جديد اصل را بر اين قرارداد كه شعر را به ميان اقشار و گروههاي مختلف ببرد. بي‌ترديد شاعري مي‌توانست در اين زمينه موفق‌تر باشد كه زبان شعري‌اش زبان گروههاي مختلف باشد. زبان محاوره فروغ چنين امكاني را به شعر او بخشيد كه بتواند اقشار گوناگوني را مخاطب خود قرار دهد. درواقع زبان شعري فروغ شعر را از دست نخبگان بيرون كشيده و وارد جامعه كرد. اين زبان نه مختص به مخاطبان روشنفكر است، نه مبارزان سياسي، نه متفكران و نه شاعران حرفه‌اي. در عين‌حال اين گروهها نيز خوانندة شعر او مي‌شوند. اين زبان را همانقدر كه جوانان مي‌پسندند، نخبگان هم دوست دارند. در مقابل زبان محاوره فروغ، زبان فخيم شاملو و كم‌وبيش اخوان قرار دارد. اين زبان، زبان مردم نبوده و طبيعي است كه اختصاص به گروههاي خاص داشته باشد. به همين جهت اين نوع زبان از آنچه دنياي مدرن مي‌طلبد دور مي‌افتد. زبان فخيم، زبانِ نخبگي است، موضوعي كه بيشتر متعلق به جهان سنتي است تا جهان جديد. طبيعي است خوانندگان اين شعر نيز صرفاً نخبگان (روشنفكران، تحصيل‌كردگان و...) باشند.



    2- در ادامه نكتة اول بايد گفت كه زبان محاوره باعث مي‌شود خوانندة‌ خود را در كنار شاعر و شعر او ببيند. متقابلاً زبان فخيم زبان سلطه است، زباني است كه در ذات خود به دنبال سيطره است. شعر فروغ با خواننده، يكي مي‌شود اما شعري با زبان سنگين شاملو خود را نسبت به خواننده در بالادست قرار مي‌دهد. اين زبان، نگاه از بالاست، موضوعي كه مدرنيسم در روابط ميان متن و خوانندة حاضر به پذيرش آن نيست. جهان امروز بر آن است تا مخاطب خود را زير سلطه زبان شعري يك شاعر نبيند و به عبارتي اين جهان به هم‌سطحي و تعامل ميان زبان متن و خواننده قايل است.



    3- در زبان شعر فروغ عنصر مهم ديگري نيز وجود دارد كه او را هرچه بيشتر به عصر جديد نزديك مي‌سازد: واژگان. بخش مهمي از واژه‌هايي كه در زبان شعر فروغ به چشم مي‌خورد برگرفته از اشيايي است زادة دنياي جديد و البته دنياي جديد دهه‌هاي 30 و 40 شمسي. راديو، شناسنامه، مقوا، ليوان، روزنامه، ايستگاه، فسفر و... واژه‌هايي هستند كه فروغ از آنها بهره برده است. وجود اين واژه‌ها همراه با زباني محاوره (كه لازم و ملزوم هم هستند) باعث مي‌شود زبان و به عبارتي شعر به غايت مدرن و جديد باشد. چنين واژگاني را مقايسه كنيد با واژگاني چون كدامين، دريغا، ابلهامردا، پاتابه، پيسوز، جل‌پاره، خنازير، سلاطونيان، خنجر و... كه شاملو به كار برده و جايي در زبان امروز ندارند. طبيعي است زباني فخيم كه مملو از چنين واژگاني است نمي‌تواند زباني باشد كه جهان جديد آن را مي‌طلبد.



    4- مفهوم شعر فروغ نيز بسيار مدرن است. شعر او شعر عصيان و بحران است و درست به همين دليل است كه در شعر او قطعيت وجود نداشته و با نسبيت‌ها مواجهيم. او بر آنچه او را مي‌آزارد عاصي مي‌شود. اما به عقيده يا باوري يقين پيدا نكرده و از آن مطلق خوب نمي‌سازد. او شاعر بحران انسان امروز است، بحران هويتي كه زاييدة دنياي جديد است و با قطعيت و مطلق‌انگاري هيچ سنخيتي ندارد. فروغ با جهاني كه در آن زندگي مي‌كند و مانع رهايي او مي‌شود سر ستيز دارد. اين جهان گاه در سنت‌ها گاه در روشنفكران گاه در جامعه و گاه مردمي كه با آنها زندگي مي‌كند خود را نشان مي‌دهد. او اسطوره اي ندارد كه به آن متوسل شده و آن را بستايد. بنابراين چيزي در هستي او وجود ندارد كه بتواند براي او يقين و قطعيت به همراه آورد. اين امر خود از نشانه‌هاي اصلي جهان جديد است. با چنين نگاهي به جهان، شعر فروغ شعر چندصدايي است شعري است كه ايدئولوژي و انديشه‌هاي قطعي را به كنار گذاشته و در خود تنوع صداها را جاي داده است. از همين دريچه مي‌توان شعر فروغ را شعر دموكراتيك ناميد. شعري كه مدام درحال نقد و عصيان است و صد البته اين نقد و عصيان از شكل و ماهيت ايدئولوژيك به دور است چراكه در فلسفه فروغ جايي براي «بايد» و «نبايد» وجود ندارد. اين شعر خالي از حكم‌هاي كلي و ابدي است و همين امر شعر او را شعر دموكراتيك مي‌كند. اما شعر شاملو و اخوان اينگونه نيست. شعر شاملو شعر اسطوره‌هاست، شعر ايدئولوژي است، شعر «شير آهنكوه» مرداني است كه به آرمان‌هاي بزرگ، كامل و قطعي يقين دارند و مطلق خوبي‌ها در اختيار آنهاست. براي همين است كه اين شاعر (شاملو) به شاعراني چون سهراب و فروغ ايراد مي‌گيرد كه در زمانه‌اي كه خون از همه جا جاري است آنها از گل و بلبل مي‌گويند. در شعر شاملو خير و شر و نمادهاي آنها جاي ويژه‌اي دارند و به همين جهت شعر او در اكثر موارد به ايدئولوژي تبديل مي‌شود. در شعر شاملو، ايدئولوژي حاكم است و گرچه ايدئولوژي از پديده‌هاي مدرن است اما نسبت به آن با سنت و اقتدارگرايي نيز بسيار محكم و سخت است. البته نبايد فراموش كرد كه شاملو شعرهاي عاشقانه هم سروده است اما شاملو به واسطة شعرهاي ايدئولوژيك است كه مطرح مي‌شود نه شعرهاي عاشقانه.



    5- شعر چندصدايي و چندبعدي فروغ و متقابلاً شعر اسطوره‌اي و ايدئولوژيك شاملو نتايج خاص خود را به دنبال دارند. از آنجا كه شعر فروغ همسو با ارزشها و انديشه‌هاي جهان جديد است از ماندگاري بيشتري برخوردار مي‌شود اما شعر ايدئولوژيك شعري است كه در يك دوره و عصر محدود خود را نشان داده و پس از آن رو به افول مي‌رود. جامعه تا زماني كه نياز به ايدئولوژي دارد به شعر ايدئولوژيك رو مي‌آورد و زماني كه جامعه وارد مرحلة ديگري شد اين نوع شعر نيز كاركرد خود را از دست مي‌دهد. عدم تمايل به شعر شاملو در دهة شصت و هفتاد شمسي از همين‌جا نشأت مي‌گيرد. جامعه منفعل علاقه‌اي به ايدئولوژي ندارد و به همين دليل است كه شعر ايدئولوژيك (هرچند كه شاعر آن نيز زنده باشد و شعر بسرايد) راهي به جامعه باز نمي‌كند. اما در همين دوران شعر فروغ، كه در آن، انسان، فارغ از دغدغه‌هاي ايدئولوژيك مطرح بوده و بحران او صرفاً بحران سياسي نيست خواننده خود را دارد، گرچه شاعرش سالها پيش از دنيا رفته باشد. درواقع شعر فروغ، شعر انسان دنياي جديد است و اين انسان ويژگي‌هايي دارد كه مخصوص به دوره و شرايط خاصي نيست. بحران چنين انساني بحران انسان شكست‌خورده از ايدئولوژي‌ها نيست، بلكه بحراني است در ذات انسان جامعة جديد.

  9. #19
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض

    آرامگاه فروغ

    گورستان ظهيرالدوله تهران


  10. #20
    آخر فروم باز Monica's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    پست ها
    1,817

    پيش فرض دفتر اسیر -- 1331 شمسی

    ناآشنا

    باز هم قلبي به پايم اوفتاد
    باز هم چشمي به رويم خيره شد
    باز هم در گير و دار يك نبرد
    عشق من بر قلب سردي چيره شد
    باز هم از چشمه لبهاي من
    تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
    باز هم در بستر آغوش من
    رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
    بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
    خود نمي دانم چه مي جويم در او
    عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
    بگذرد از جاه و مال وآبرو
    او شراب بوسه مي خواهد ز من
    من چه گويم قلب پر اميد را
    او به فكر لذت و غافل كه من
    طالبم آن لذت جاويد را
    من صفاي عشق مي خواهم از او
    تا فدا سازم وجود خويش را
    او تني مي خواهد از من آتشين
    تا بسوزاند در او تشويش را
    او به من ميگويد اي آغوش گرم
    مست نازم كن كه من ديوانه ام
    من باو مي گويم اي نا آشنا
    بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
    آه از اين دل آه از اين جام اميد
    عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
    چنگ شد در دست هر بيگانه اي
    اي دريغا كس به آوازش نخواند

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •