تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 16 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 156

نام تاپيک: سهراب سپهری

  1. #41
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض دكتر رضا براهني و سهراب

    - آقاي دكتر نظر شما در مورد سهراب سپهري چيست ؟
    - درباره سهراب من زماني مقاله اي نوشته بودم كه در "طلا در مس " چاپ شد. سهراب طبيعي است كه با عرفان سر و كار دارد ، و شاعري بسيار صميمي است . اما من در گذشته با عارف بودن در عصر ما مخالفت كرده ام. در آن وقت ها من شديدا" يك شاعر اجتماعي بودم ، و اعتقادم بر اين بود كه در چنين دوراني شاعر بايد هميشه در سنگر زندگي كند. و در چنين مكاني نمي شد شعر سپهري را تاييد كرد. طبيعي است كه من امروز آن گونه نمي انديشم . امروز من احساس مي كنم كه شاعر نبايد تنها در يك دوران خاص شعر بگويد ، او بايد بتواند براي دوران ديگر هم شعر را زنده نگه داشته باشد. شاعر بايد آنقدر ذخيره داشته باشد كه وقتي سخن مي گويد براي همه و همه اجتماعات سخن بگويد. اما از جهت تكنيك شعر سپهري به قدرت شعر نيما ، اخوان ، شاملو و يا فروغ نيست.
    خصوصا به قدرت تكنيكي شعر نيما ، فروغ و اخوان نيست. آن ها كه با زبان شعري آشنا هستند خوب ميدانند كه شعر گفتن به سبك شاملو آسانتراز شعر گفتن به سبك نيما ، اخوان و يا فروغ است. تكنيك مساله اي است كه براي من از اهميت فراواني برخوردار است ، چرا كه حافظ به دليل تكنيك كارش ، مانده است.
    شاعري كه تكنيك را نداند ،نمي ماند . در كار سپهري زبان فاقد آن تكنيك نيرومند است . آدم فقط احساس مي كند چيز ها را كمي عوضي مي بيند ، مثلا بجاي آنكه انسان در آب ماهي ببيند احساس مي شود ، ماهي در آب به انسان مي نگرد . اين باژگونه بيني معني اش اين است كه طبيعت بينا مي شود و انسان كور. در نتيجه سنگ شروع به حرف زدن با ما مي كند . انسان در اينجا تبديل به سنگ مي شود ، و اين تنها تكنيكي است كه در كارهاي او از جهت تصويرسازي ديده مي شود.
    يكي از بهترين شعرهاي سپهري "نشاني" است. در اين شعر سپهري ما را از يك شبيخون به يك شبيخون ديگر مي برد ، و اين تنها حادثه اي است كه در اين شعر اتفاق مي افتد ، حال آنكه شما هرگز چنين چيزهايي را در شعر اخوان ، نيما و يا فروغ نمي بينيد.
    همان شعر قصه كوتاهي است كه به صورت منظوم درآمده است. به نظر من اين از تكنيك شاعري دور افتاده و تصنعي است، و عمدا" به اين صورت ساخته شده است. حالا اگر اين شعر تكنيك داشت چه مي شد ؟ اگر تكنيكي وجود داشت همه چيز در دو سطر تمام مي شد. از اين گذشته در آن صورت آحاد شعر با يكديگر ارتباط دروني و جبلي پيدا مي كرد. اين شعر شايد استثنائا اين طور است،ولي در بقيه شعر ها حتي آن حالت را هم ندارد.
    من در جايي چند مثال از كارهاي سپهري آوردم . او مي گويد:
    من در اين تاريكي
    فكر يك بره روشن هستم
    كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
    من در اين تاريكي
    امتداد تر بازوهايم را
    زير باراني مي بينم
    كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
    من در اين تاريكي
    در گشودم به چمن هاي قديم ،
    به طلائي هائي ، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.
    من در اين تاريكي
    ريشه ها را ديدم
    و براي بته نورس مرگ ، آب را معني كردم.
    من مي خواهم بدانم كه چه ارتباط ميان "من در اين تاريكي" اول و "من در اين تاريكي" دوم و آخر ، وجود دارد. من اين ها را بند هاي موازي مي دانم و فاقد تكنيك ، من در گذشته هم نوشته ام كه مفردات شعر جديد ، لااقل بايد با يكديگر ارتباط دروني داشته باشد. وقتي كه مي گويد :
    من در اين تاريكي
    فكر يك بره روشن هستم
    چه ارتباطي ميان آن "بره روشن " "امتداد تر بازوها" ، "دعاي نخستين بشر "،"چمن هاي قديم "، "ريشه ها" ،
    "مرگ" و "آب را معني كردن "، وجود دارد ؟ تك تك اين ها زيباست. كل اين ها هم به دليل آنكه تك تك اين ها زيباست ، زيبا هستند ، ولي ارتباط شكلي و ساختي ميان اين ها وجود ندارد ، و شاعر كسي است كه بتواند ارتباطي ميان اجزا شعر خودش ايجاد كند . اين شعر كمپوزيسيون ندارد.
    - به اين ترتيب شما مي توانيد بگوييد كه شعر حافظ هم فاقد كمپوزيسيون است ، چون هر بيتي معناي خاص خودش را ارايه مي دهد.
    - من اين را مي توانم بگويم ، ولي در اينجا يك مساله وجود دارد . اين منطق شعر گذشته فارسي بود ، و به دليلي هم اين منطق را پيدا كرد. من درباره اين دلايل در تاريخ مفصلا بحث كرده ام. در آن روزگاران منوچهري ، سعدي ، حافظ و مخصوصا" صائب همين گونه سخن مي گويند ، چرا شعر اين طور شده است.
    چرا اين شعر سپهري اين طور شده است ؟ با وجود آنكه نيما آمده و هارموني را به معناي جديدش تصوير كرده ، با وجود آنكه جهان ما جهان هارموني است ،و با وجود آنكه شاعر مي تواند آن ها را به شعر منتقل كند ، ولي با اين همه اين شعر سپهري فاقد هارموني است و اين شعر و شعرهاي مشابه آن نيست بايد دليلش را دانست. به نظر من دليلش عدم درك تاريخ است. حافظ تاريخ را درك مي كرد و يا ناخودآگاهانه در جريان تاريخ قرار داشت كه اشعارش بيت به بيت با يكديگر ارتباط برقرار نمي كرد. نيما و فروغ تاريخ را آگاهانه يا خود آگاهانه درك مي كردند.
    وقتي كه در عصر ما همه اين هارموني را دارند و يكي ندارد ، من معتقد مي شوم كه اين درست نيست. گفتن اين نوع شعر ساده است و چون خيلي ساده است ، اين شاعر است كه اهمال كار بوده و تنبلي فكري به او داده است . ببينيد اين شعر فروغ كه "با من از نهايت شب حرف مي زنم" شروع مي شود ، براي خودش هارموني كامل را دارد. تصوير ها در يك شعر بايد دور هم بچرخند ، و در شعر حافظ چنين هست ولي در يك بيت ، در شعر نيما چنين هست ولي در كل يك شعر . در شعر فروغ و اخوان هم در كل يك شعر اين تصاوير را بر گرد هم مي توانيد ببينيد ، اما در شعر سپهري چنينن چيزي وجود ندارد . براي يك شاعر متبحر پيدا كردن تصاويري كه بند به بند سروده بشود ، كار ساده اي است. علاوه بر اين در شعر حافظ يك محدوديت ديگر هم هست كه او در چارچوب آن محدوديت كار مي كند و آن وزن و قافيه است كه در اينجا هم وجود ندارد. گفتن اين ها ساده است و به همين دليل نمي تواند شعر عالي و درجه يك فارسي شناخته شود. صرفه نظر از يكي دو شعر بقيه شكل دروني ندارند، و اين به دليل نبودن تكنيك است.
    - در كتابهاي آخر سپهري اشعارش تعالي بيشتري مي پذيرد و از جهت جهانبيني هم وسيعتر مي شود. اين وسعت جهانبيني را به نظر شما ، تحت تاثير شهر كلاسيك ما پيدا كرده و يا اشعار اروپايي؟
    اشعار اروپايي . در شعر هاي سپهري حتي يك رگه نا چيز از شعر كلاسيك ديده نمي شود. گذشته شعر فارسي به روي سپهري بسته بوده است. سهراب شديدا تحت تاثير ذن بوديسم Zen-Budhism و شعرهاي "ويليام بليك " شاعر انگليسي و سورئاليسم فرانسه است. در شعر هاي آخرش او كوشيد تا از تصاوير زنانه دست بكشد. در اين شعرها حتي تصاوير زمختي دارد. شعر هاي آخرش داراي وزن هاي مركب بلند مي باشد. در شعر سپهري تصوير و درك تصويري وجود دارد كه اگر اين ها در اختيار فروغ يا شاملو گذاشته مي شدند بدون شك آن ها از خود مايه گذاشته ، شعرهايي با تكنيك قويتر مي ساختند ، و از خودشان به آن تصاوير كليت و جهان بيني مي دادند. تنها جهانبيني مجرد كافي نيست. سپهري از روح آب مي گويد، اما ما در پشت سر يك شعر روح انسان را مي خواهيم و نه يك توصيف صرف را.

  2. #42
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض روزهاي معصوم آلوده

    روزهاي معصوم آلوده اي بود و سهراب هر روز با حجب , اين روزهاي آلوده را عبادت مي كرد . و تلاش داشت در سير و سفرش به روز . ما يكديگر را باور كنيم . و سپهري روزي دوباره جوان شود . ولي چگونه , غيور تنهايي مي تواند با بودن روز و شب به مصاف رود . آن هنگام است كه انسان از شعر بودن زمين خانه اش دلگير و نا اميد مي شود و به جهان پناه مي برد و در كهكشان با همراهي اميد و نا اميدش ديدار مي كند . مي دانم عذاب سختي است كه انسان نا اميد از مكان خانه اش در كل جهان غرق شود ولي سپهري اين عذاب را دوست داشت . در رياضت و انزوا به جستجو مي پرداخت و با ملايمت و حوصله اي كه صفت بزرگيش بود به جهان چشم دوخت . جهان با وسعتش در توان او نبود و دست هاي استخواني او نمي توانست تمام جهان را به كلمات او پيوند زنند .
    لحظه اي در خاك ماند , ايستاد , تجربه كرد , حركت كرد و بدنبال شرق گمشده به راه افتاد در اين دوران ها ترانه هاي ژاپني را تجربه كرد . آوار آفتاب حكمت اين دوران است . چهره اين كتاب كمي عبوس است و سهراب با حكمت و انديشه اي ديگر به دنبال كتاب حجم سبز رفت و در شعرهاي اين كتاب از گمگشتگي بيرون آمده و راه اصلي و واقعي خود را يافته است اكثر شعرهاي سهراب در اين كتاب دعوت است از همه مردم , از گل ها , از آبها از هر آنچه در طبيعت است .


    احمدرضا احمدي

  3. #43
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سهراب در آنسوی محاق

    سهراب سپهری در زمره ی آن گروه از هنروران نوآوریست که حتی پس از مرگ جسمی شان نمی توان فعل ماضی را درباره ی آنان و آثارشان بکار برد و نفوذ شتابان اندیشه های او در میان گروه های جوان ، هر قلم منصفی را بر آن میدارد تا او را سرایشگر مضامین عرفانی حال و آینده بشمارد .
    شعر سپهری در زمانی طلوع کرد که ادبیات معاصر ایران در دو بخش مبتذل و مترقی ، راهی کاملا" متضاد با یکدیگر را طی می کردند : بخش نخست ، همچنان به مثله کردن شعر کهن ادامه میداد و سخت درگیر زلف چلیپا و خم ابروی مادینه ها یا نیرنه بود ، در حالی که شعر بیدار آنروز ، شماری از سرایندگان سلحشورش را یا روانه ی تبعید یا زندان ... و در این بحبوحه است که شعر سپهری به موازات شعر پویای امروز ، قلمرو دیگری را در می نوردد و نسل سرگردان ، گسیخته از خویش و بیمار از نوعی فن سالاری را بار دیگر چونان "گاته ها" با عناصر اربعه آشتی می دهد .
    نگاره پرداز از بیزار از افق های بسته ، بی اعتنا به دگم های پیرامونش ، چشم اندازی باز و گسترده را به روی اهل اشراق می گشاید و در برابر اعتراضهائی که اینجا و آنجا بالا و می گیرد ، او سکوتی شگرف و معصومانه را بخود تحمیل می کند و تأکید می ورزد که آدمی اگر آدمی است باید "وزن بودن" را احساس کند و با هر مرام و کیشی که دارد ، زندگی را بر لب طاقچه ی عادت بفراموشی نسپارد .
    اگر ملای روم می تواند بگوید : از محبت ، غول ، هادی و حزن ، شادی می شود ، چرا سپهری نتواند رونق آدمی را از دوستی بداند ؟ ... و اگر حافظ حق دارد تاریخ و جغرافیای سمرقند و بخارا را بهمراه تمامی اهالی اش به خال هندوی ترک شیرازی اش پیشکش کند ، چرا سپهری حق نداشته باشد زندگی را بدزدد و میان دو دیدار ، قسمت کند ؟
    یکی از مهمترین خرده هائی که بر سپهری گرفته اند ، انزوای سیاسی اوست و هر چند که برخی از منتقدان بنام معاصر ، بر شقیقه ی او "کلت" نهاده و به بازجوئی از او پرداخته اند ، لیکن انگیزه های سهراب برای گریختن از بازار مکاره ی سیاست بحدی گونه گون و فراوان است که هر اهل انصافی را به تعمق و تفاهم وامیدارد . او مصالحه ی علنی اربابان و دلالان گیتی را بر سرنوشت بردگان جهان سوم لمس کرده و می بیند جانهای عزیزی را که در ستیزه ی باروت و خون ، قربانی این تبانی شوم می شوند ...
    او می بیند گردش پی در پی مواضع سیاسی مبارزان رادیکال را و می بیند فرمانده ی نیروی هوائی دموکراتهای آذربایجان را که بیست سال بعد ، یکی از صمیمی ترین و متعصب ترین مداحان خدایگان آریامهر می شود و می بیند یهوداهائی را که یکروز عضو فعال ساواک اند و روز دیگر رهبری شماری از مخالفان شاه را در خارج کشور بر عهده می گیرند .
    او می بیند شاعرانی را که سرسختانه برای ابقاء دولت آموزگار از قلم فروشان مطبوعات ، امضاء و تومار جمع می کنند و ناگهان دو ماه پیش از پیروزی انقلاب ، سروده های انقلابی آنان دیوارهای تهران را ملوث می کند و تصانیف مذهبی شان از رادیو تلویزیون نوزاد انقلاب نواخته می شود .
    او می بیند که تنها در سال پیش از خیزش مردم ایران ، پنجاه و اندی از بلند پایه ترین رهبران سیاسی جهان ، از راست ترینشان گرفته و ت چپ ترینشان به دعوت محمدرضا پهلوی سوار بر یک اتوبوس اختصاصی می شوند و مشتاقانه به دیدار رژه ی قلدران تاریخ شاهنشاهی می روند .
    او می بیند متعهدان سیاسی بنامی را که از کتابهای غیرقابل چاپشان هیچ کپی و یادداشتی برنمیدارند و در میان جوانان تشنه ی پیکار ، پخش نمی کنند ، اما پس از پیروزی انقلاب ، در دیباچه ی کتابهای تازه چاپ شده شان اصرار می ورزند که آثار مردمی آنان در دهه ی چهل یا دهه ی پنجاه نوشته شده اند و این پرسش را که نوشداروی اینان چه تأثیری بحال سهراب های جوانمرگ دهه های چهل و پنجاه داشته است مسکوت می گذارند .
    او می بیند شاعران غیوری را که سروده های سیاسی خود را تنها در جمع خواص و نخبگان قرائت می کنند و سخت هراسناکند که مبادا دستگاه ضبط صدائی از سروده های آنان نسخه بردارد و با نشر آنها در میان مردم ، زحمتی برای حضرات فراهم آورد .
    سهراب به رغم تمامی قیل و قالها میداند روزی فرا خواهد رسید که به همت همین عزیزانی که امروز آستین همت بالا زده و به بزرگداشت او همت گماشته اند ، شعر او در میان قشرهای دردمند روستائی نیز حضوری علنی خواهد یافت و آنگاه که گرفتاران آب و نان ، "جنس زمین" را عمیقا" احساس کنند و عاشقانه به کشته های خود خیره شوند ، دیگر به راحتی نخواهند گذاشت صاحبان زمین های چندین ده هکتاری وانگلهای بازوی رنج ، همچنان بر آنان چیره بمانند .
    درست است که سپهری ، گه گاه در تجسم زیبائی های حیات راه اغراق می پوید و بی آنکه تجربه ای عینی از برخی تلخی های حیات داشته باشد ، می گوید : تا هست زندگی باید کرد ، اما همو در بستر بیماری ، صادقانه اعتراف می کند که پاره ای از ابعاد فضای زیست را بدرستی نمی شناخته و "درد ، گاه آنچنان هجوم می آورد که ادامه دادن ، ممکن نیست." ... سهراب در این ورطه درست به همان نقطه ای می رسد که سرایشگر بنام معاصر "مهدی اخوان ثالث" در بیان حالات "شاتقی" :
    "زندگی را دوست میدارم
    مرگ را دشمن ؛
    وای! اما با که باید گفت این ، من دوستی دارم
    که به دشمن خواهم از او التجا بردن ؟!"
    امروز ، این پرسش دوستداران جوان سپهری و همسویان فکری او همچنان به قوت خود باقی است که اگر عطار و مولانا و حافظ به رغم مماشات با ارباب ظلمه و حکام خونخوار زمانه شان می توانند جاودانه بمانند ، چرا پرهیز سپهری از برخورد رویاروی با سیاست باید ارزش های معنوی او را به محاق سکوت و به پیله ی "بایکوت" بکشاند ؟
    باید خوشنود باشیم که تعهد اخلاقی و عاطفی سپهری در برابر مردم و تلاش او برای سالم سازی هویت طبیعی انسانها ، روز به روز شیفتگان و مریدان بیشتری می یابد و کمتر رخ میدهد که اندیشمندان معاصر ما تنها از ظن خود یار او شوند و بینش آنان بر محیط رونق شعر سهراب در حد یک خط مماس ، مختصر شود .
    این دیگر بر ذمه ی باورکنندگان اوست که تمامی ابعاد معنوی و هنری سپهری را یک به یک تحلیل کنند و سهراب را بیش از پیش از دیدگاههای نگاره پردازی و بشر دوستی و عرفان شگرفش برای دورماندگان از فضای ادبیات معاصر به تصویر کشند . البته این وظیفه بل فریضه تنها منحصر به سپهری نیست بل شامل همه ی دلیران اندیشمندی می شود که بر دوش اهل هنر و آن نیت دینی عظیم دارند .
    یاد نازنینش را گرامی بداریم و در سوگ از دست رفتنش صبوری کنیم .

    مهر 1367

    کمال رجاء

  4. #44
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سپهري فرصتي ميان واژه و رنگ

    سهراب سپهري به گونه اي تام و تمام شاعر رنگ ها و واژه هاست كه در چشم انداز جهان نگري اش ، مي توان آموزه هايي از اين دو را به هم پيوند زد.
    وجه غالب ذهن و زبان شاعر ، همانا رويكردي به سرچشمه هاي عرفان شرقي است كه در فضاهاي سيال و لغزنده آن ، همه چيز از زندگي و مرگ مي گويند. نقطه عزيمت در هنر و زبان سپهري ، همانا نوعي شروع از معرفت حسي به معرفت شهودي است. در چشم انداز شعر سپهري ، آموزه هاي فراواني از عرفان هندي تا دنياهاي مولوي و عطار و .... جاري است . كه مخاطب براي رسيدن به نوعي خلوت در خود ، ميان رويا و واقعيت ،نيمه اي از گمشده ي خود را جستجو مي كند.
    رسيدن به هويت هاي انساني در شعر سپهري يك اصل بزرگ شاعرانه است كه در قلمرو زبان ، كاركردي دو لايه را در پي دارد. پيام شاعر در هر ايستگاهي به دور از زمان و مكان خاصي ، نشانگر يك انديشه عمومي شاعرانه


    محمود معتقدي

  5. #45
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض سپهری از زاویه ای دیگر

    اهل کاشانم ، اما
    شهر من کاشان نیست .
    شهر من گم شده است .
    سپهری تنها شروع می کند و تنها به پایان می رسد ، سال های پرفراز و نشیب تاریخ معاصر ایران را درهم می نوردد . و پنجاه و اند سالی تلخی ها می چشد ، فروپاشی عصر رضاخانی و آغاز دوران محمدرضا را شاهد است سال های بیست را تجربه می کند ، کودتای 28 مرداد را نظاره گر است جنگ قدرت بین آمریکا و انگلیس در ایران را می نگرد . و بالاخره انقلاب 57 را نیز به چشم خود رویت می کند ، شاید یکی از دلایل انزواگرایی سپهری در پیچ و خم نوسانات تاریخی زمانش نهفته باشد ، شرایط سخت و ناهمگون مراحل گوناگون زندگی وی ، مجال اظهار وجود ، و درخشش را از سپهری می گیرد ، احتمالا" سپهری اگر در فضایی دور از خفقان و محیطی هنرپرور می زیست بیش از آنچه که بود مثمر ثمر می شد ، خود می گوید : اهل کاشانم ، اما شهر من کاشان نیست ، در این مرحله سپهری از وطن فراتر می رود ، می پندارد ، همه جا می توان کاشان و کاشانی بود ، و همه جا می توان کاشان ها رفت ، ولی شهری که خود را بدان وابسته بداند وجود ندارد ، به اقصی نقاط جهان سفر می کند ، همه جا کاشان ها یافت می شوند ، همه جا سپهری می تواند لب به سخن بگشاید ، او قصد ندارد از چهارچوب پنجره ای کوچک به جهان پیرامون بنگرد ، ولی شرایط اجتماعی موجود ، او را در تنگنا قرار می دهد ، بال هایش را می بندد ، کلامش را محصور می کند ، شعرش را در قفس . لذا سپهری تنهایی را می گزیند ، به طبیعت پناه می برد ، شاید از این راه ، رهی بتوان جست .
    برگی از شاخه ای بالای سرم چیدم ، گفتم :
    چشم را باز کنید . آیتی بهتر از این می خواهید ؟
    و شنیدم که به هم می گفتند : سحر می داند ، سحر !
    سپهری چشمان خود را به روی برگ ها دوخت ، کلامش را بجان رویندگی و نوشگفتن دوخت ، طراوت و شادابی ، همواره با چشمانی باز ، تبلور فردیت وی بودند ، کسی نمی داند سحر چه می داند ، ولی ، می داند ، که سپیده دم شگفتن از راه می رسد ، آیتی بهتر از این نخواهید خواست .
    برخلاف تصور برخی ها سپهری غرق در طبیعت مطلق نبود ، او از طبیعتی دم می زند که با انسان اجین است و دست انسانی با آن گره خورده است ، سپهری قصد حل مسئله ای را ندارد ، رسول نیست ، برنامه ریز نیست ، ولی انسان والایی است که درد و اندوه و غم انسانی را در قالب طبیعت تصویر می کند :
    پنجره ام به تهی باز شد
    و من ویران شدم .
    پرده نفس می کشید
    سپهری اگر از روزگار مأبوس می شود ، و اگر همه چیز برایش تهی می شوند ، صدای نفس پرده را نفی نمی کند ، در منتهی علیه یأس ، امیدی می کارد ، برخلاف تصور برخی ها امید به آینده همواره در کلامش متبلور است :
    عبور باید کرد
    صدای باد می آید ، عبور باید کرد
    و من مسافرم ، ای بادهای همواره !
    مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید .
    عبوری که سپهری از آن دم می زند ، عبور مجرد نیست ، فردگرایی محض نیست ، تأکید می کند ، عبور باید کرد ، چنین بنظر می رسد که یأس و دل مردگی ، همراه با جامعه ای یکنواخت ، وی را به سوی واقعیت گرایی سوق می دهد ، و اینجا است که باید عبور کرد ، با تلخی ها درافتاد و ناملایمات را در هم شکست و فردای روشن جامعه انسانی را برای نسل ها یادآور شد . می خواهد راهی دیار وسعت برگ ها بشود ، با همگان هم سو شود و تاریکی ها را به ودای فراموشی بسپارد . اینجا است که شخصیت واقعی سپهری چهره می نمایاند .
    انسان گرایی وی ، و ارج و منزلتی که به جایگاه انسان فرهیخته قائل است در قالب شعری بر روی کاغذ سرازیر می کند :
    من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
    من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
    رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .
    هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد ...
    جامعه ای بی غل و غش ، تهی از نابرابری ها ، پاک و منزه و انسانی ارائه می دهد که حتی صنوبرها هم خصومتی با هم ندارند ، انسان های جامعه مدنظر سپهری پای بند تعاونند ، درخت شاخه اش را برایگان در اختیار پرنده می گذارد و شور وی از دیدن این همه از خود گذشتگی ها و بی آرایشی ها می شکند ، سپهری طبیعت را جزئی از وجود انسان می بیند ، طبیعت از وجود انسان نشأت می گیرد می شکند و گل می دهد ، و طبیعت گرایی وی سوای مجردنگری قالبی تحلیل گران مقطع نگر و جزم اندیش است . در دنیای سپهری گل بدون وجود انسان معنی و مفهومی ندارد ، و تباهی ها خره جان هر دو است ، چون انسان و طبیعت موردنظر وی در سایه آزادی قد می کشند و استوار می شوند :
    تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر .
    رمانتیسم نهفته در کلام وب رمانتیسم نیمه واقعیت گرا است ، از خورشید بهره می گیرد تا پیوندها را عمیق تر سازد ، و پیوندها وحدت آفرینند ، وحدت میان انسان ها ، نفی خشونت ها و جدل ها ، نفی پلیدی ها و نابرابری ها ، ستایش طبیعت پاک و انسانی .
    و باز در جایی دیگر می گوید :
    ما ماندیم ، تا رشته شب از گرد چپرها وا شد ، فردا شد ، روز آمد و رفت .
    اشاره به یاران نیمه راه ، به آنان که وا زدند ، شب را برگزیدند ، حال آنکه او شب و تیرگی ها را طی کرد و به فردا رسید ، روز بردمید ، سیاهی شب نیز ناپایدار است آنچه پویا است روز است و روشنایی ، فردایی که می جوید ، فردای نیک است با دامنه های وسیع به وسعت کره زمین .
    سهراب درد آشنای دیرین مردمان خویش است ، در کوچه ها قدم می زند ، در روستاهای اطراف کاشان هم صحبت مردم کوچه و بازار می شود ، از طبیعت برایشان می گوید ، به تارهایی که بر وجود آنان تنیده فکر می کند و آواز پرش بیداری سر می دهد .
    سپهری از فشار ناملایمات محیط سخت آزرده خاطر است ، هر چه بیشتر می اندیشد ، بیشتر رنج می برد ، جامعه مصرفی آلوده بر فساد ، لپ های گل انداخته کاذب ، قلب او را می فشرد :
    در کف ها کاسه زیبایی ، بر لب ها تلخی دانایی .
    از این که نمی تواند مرحمی بر زخم این مردمان نهد ، در خود فرو می رود و سپس زبان باز می گشاید :
    آمده ام ، آمده ام ، پنجره ها می شکفند .
    کوچه فرو رفته به بی سویی ، بی هایی ، بی هویی .
    در می یابد که در قالب خود فرو رفتن و از اهل کوچه و بازار بریدن مرحم نیست می آید و با آمدنش همه جا می شکند ، آمدنش مجرد نیست ، آمدن پیکی است ، راهی است ، که انسان ها را به سوی اسانی تر بردن رهنمون است ، فرا رسیدن ایام سرور و مرگ دوران بی عدالتی .
    سپهری مبحث زیبایی شناسی را از نزدیک می شناسد ، قطره قطره کلماتش بوی ، آب و نان و امید و معرفت و آینده ای نیک می دهد ، سهراب ، در قالب هر جمله ای دردی نهفته دارد ، و در میان دردها روزنه ای باز می گذارد ، اگر صحبت از خشمی نگران است یا از قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ حرف می زند ، سعی دارد نابرابری های جوامع انسانی را از دامن طبیعت پاک کند ، و چه بسا در کلام موفق هم می شود .
    در خاتمه باید افزود ، این روزها جسته گریخته ، اینجا و آنجا کلکسیونرهای خصوصی تابلوهای سهراب را در گالری های خصوصی به نمایش می گذارند ، هر مجله و روزنامه ای چند صفحه ای را به مسئله سهراب اختصاص می دهد ، چه بسا این شیوه مطرح کردن دوباره سهراب ، هدفی دوگانه دارد ، نقطه مثبت ، ارزیابی مجدد ارزش های ناشناخته شاعری طبیعت گرا و گوشه نشین ولی نزدیک به مردم ، و نقطه منفی ، زمینه سازی جهت تبلیغ نقاشی های وی ، تا از این طریق بتوان آثار وی را با قیمتی کلان خرید و فروخت . در این باب باید بسی دقیق بود ، و نیز دست پرورده سهراب را نباید به دست دلالان و واسطه ها سپرد تا به دلخواه خود آنها را سبک و سنگین کنند . و هیاهوی زیاد برای سود بیشتر خود براه اندازند .
    جای صحبت در مورد سپهری بسیار است ، زمانی فرح نیز سفارش می کرد تا تابلوهای وی را بخرند و برایش بوق و سرنا راه بیاندازند ، آنها از جنبه تبلیغی ، و مجردنگری ، سپهری را بررسی می کردند ، ولی اکنون باید با دیدی وسیع تر و موشکافانه تر ، به شاعر انسان گرای خود نگاه کنیم .
    حرفها دارم
    با تو ای مرغی که می خواهی نهان از چشم
    و زمان را با صدایت می گشایی !


    س . ج . جاهد

  6. #46
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض صدا

    این داستان _ تماما _ تخیلی است

    صدای باران...
    باران را در حالت های گوناگون دیده ام:
    هنگامی که از ناودان روی سنگفرش حیاط سرازیر می شود،
    هنگامی که به داخل حوض _ پر آب _ می ریزد،
    و هنگامی که روی برگ گلی می نشیند.
    اما، باران را در هیچ یک از این حالات، دوست ندارم، باران را در حالتی دوست دارم که:
    بویش را از لابلای سبزه ها، علف ها، درخت ها و بالاخره از سطح صاف دیوار کاه گلی حیاط قدیمی مان می جویم.
    خوبيش به این بود که همیشه این موقع ها خواب بودم. بیشتر، نصف شب ها رو به یاد می آرم، هر چند که چند باری هم _ الاان که فکرش رو می کنیم _ یادم می آد که مثل حالا، نزدیکی های صبح بود.
    یواش یواش، منو تکون می داد و زیر لب می گفت:
    نترسی ها! چیزی نیست.
    اولش متوجه چیزی نمی شدم. همچه، بفهمی نفهمی، توی خواب و بیداری بودم که می گفتم:
    چیزی نیست، یعنی چی؟
    اون وقت، دوباره _ اما این بار یه خورده بلندتر _ می گفت:
    چیزی نیست، می خواستم بگم که... که ممکنه صدای آسمان غرنبه...
    درست همسن جا بود _ آره، درست همین جا _ که یکهو از جا پریدم.
    می خواستم برم پشت رختخوابها قایم بشم، ولی خب یکمرتبه یادم می افتاد که رختخوابها وسط اتاق پهنه و ... این بود که به خود اون خدا بیامرز پناه می آوردم.
    اون وقت، حواسم که یه خورده بیشتر سر جاش می اومد، می دویدم به طرف اتاق سهراب که نکنه خدایی نکرده اون بچ ترسیده باشه، و در اتاقش رو که باز می کردم، همون صحنه همیشگی رو می دیدم.
    هیچ وقت هم، نتونستم بفهمم که اون پسربچه، در یک همچه وقت ها به چی فکر می کنه، چون می نشست پشت شیشه اتاق و به بارون نگاه می کرد...
    ازش می پرسیدم:
    مادر! نترسیدی؟
    اون وقت، خودم متوجه می شدم که چه سوال بی موردی ازش کرده ام: هیچ جوابی به من نمی داد، حتی پلک هم نمی زد و غرق تماشا بود. شاید هم، اصلا متوجه من نمی شد!
    در اتاقش رو می بستم و بر می گشتم سرجام و دیگه، تا صبح خوابم نمی برد...
    می بینی؟ راستی می بینی که رمونه باعث تغییر چه چیزهایی می شه؟ و چه زود عادت های _ بظاهر _ بچگانه رو از یاد آدم می بره؟!
    بلند شم... بلند شم با این حرفها چیزی درست نمی شه... پاشم توی سماور آب بریزم و روشنش کنم بعدش هم، حصیر رو بندازم پایین... هر چند که نمی دونم برای چی باید اول صبحی این کارو بکنم؟ هیچ وقت هم، ازش نپرسیم که برای چی این کارو می کنه! از اون موقع هم، دیگه برای من عادت شد.
    روزهایی که بارون اومده بود از اتاقشکه درمی اومد، یکراست می رفت توی حیاط و طناب حصیر رو باز می کرد و چند دقیقه ای همونجا _ کنار پرده _ می نشست.
    حتی، یک بار خودم با چشام دیدم که داشت بو می کشید!
    آخر، یک بار طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم:
    اوا! برای چی داری بو می کشی، مگه کسی حصیر رو بو می کنه، پسرجان؟!
    ولی، هیچی نگفت، اگه از سنگ صدا درآمد، از او هم...
    اگه اشتباه نکنم، امروز می خوام یه لقمه نون و پنیر رو، لنگ ظهر بخورم...
    دیدی؟ سماوره مدتیه که داره غل و غل می کنه و هنوز چایی رو، دم نکرده ام...
    صدای باد...
    برگ زرد درختان
    _ آهسته آهسته _
    روی زمین می ریزد
    و دیگر، کسی با درخت کاری ندارد
    مگر، خود درخت را دوست داشته باشد

    در ورای آنچه که می بینی و یا خواهی دید؛ و در پس آنچه که اتفاق افتاده است و یا خواهد افتاد چیزهایی است که با چشم ظاهر نمی توان دید.
    در پشت هر چشمی، عقلی نهان است که باید به کار برداشتن پرده ها و نمایان کردن آنچه که به دیده نمی آید، بپردازد.
    چشم را توان و قوه یی محدود و معین است، همچنان که عقل را، و اما اگر اراده کردی به جایی برسی که کسی را یارای رسیدن به آن نیست نیازمند قوه دیگرش هستی، و آن دل توست. که بهتر بود می گفتم قوه ای که ترکیب و تلفیقی از دو قوه است: عقل + دل. البته، ترکیب و تالیف این دو، کار بس دشواری است، چه، در مرتبه اول، باید در به کارگیری عقل، توان و قدرت خود را به اثبات رسانده باشی و چه می گویم؟ قبل از آن مرتبه دیگری است: و آن، به اثبات رساندن استعداد و توانت در استفاده از حس است.
    به هر حال، باید به طور مجرد در هر یک از این سه، لیاقت خود را نشان داده باشی تا آنگاه بتوانی، آمیزه ای از هر یک را ارئه کنی و در معرض دید همگان قرار دهی. و می بینی که بیهوده نگفتم کار بس دشواری است.
    اما، این را هم باید بدانی که چیزهایی هم وجود دارد که با هیچ یک از این قوه ها، نمی توانی آنها را دریابی.
    پژمردگی گلی را می بینی،
    گل دیگری را می بویی.
    داستانی را درباره بوی گل می خوانی.

    ولی، داستان گلی که در نبود آب پژمرده شد، قصه دیگری است که باید بنشینی و با صبر و حوصله، تحلیلش کنی و سپس، تحلیلت را به دلت بسپاری، تا پاسخ نهایی را به تو بدهد.
    تو! در دنیایی زندگی می کنی که _ اگر خوب بیاندیشی _ دنیای تو نیست که اگر بود می توانستی با آن رفق و مدارا کنی. مَثَل حضور تو در این دنیا، مَثَل بره ای است که بزور از شکم مادر بیرون کشیده شده است که متعلق به آن نیست
    سالهای سال، به دنبال چیزهایی بوده ای که پژمردند و رفتند و مابقی نیز، پژمرده خواهند شد و خواهند رفت.
    و این، نشان می دهد که تو نیز، پژمرده خواهی شد. و مگر، چنین نشده ای؟
    این است که بیش از پیش _ احساس تنهایی و بی کسی می کنی، و به جایی می رسی که حتی عکس قاب شده پدر و مادرت هم دیگر تو را تسکین نمی دهد. هیچ گونه حرکتی هم، فایده ای ندارد.یعنی نمی توانی حرکتی بکنی: دیگر، دست تو نیست.
    لحاف را پس می زنی و برمی خیزی... اشتباه نکرده بودی، و تلاشی بیهوده، به زمین می خوری، طوری که احساس می کنی، قسمتی از بدنت شکست و...

    دیگر، جسم، حرف روح را هم نمی خواند و نمی خرد، چه رسد به آن که درصدد بها داده به انگیزه هایی باشد که روزی تو را به دشت و صحرا می کشاند.
    خلاصه، هیچ چیز تو را آرام نمی کند: نه گل، نه گیاه، نه درخت، نه سبزه و...
    حال، زمانی است که باید بیشتر و بیشتر _ و تا می توانی _ عقل و دل را درهم بیامزی تا شاید مشکلت را چاره کند، و تا دیر نشده است باید بجنبی، پس دوباره و چند باره مرور می کنی:
    تو! نیازمند چیزی هستی خارج از خودت. عاملی که مثل تو، خانه نشین نمی شود و اینگونه،زمین نمی خورد، و فراتر از کوه و دشت و صحرا نیز گل و گیاه است.
    برگ درختانش هیچ گاه، زرد نمی شود، و هیچ گاه، روی زمین نمی ریزد، و دیگر دیر شده است؛ یعنی کمی دیر شده است. چرا که می بینی، برگ درخت وجودت در حال افتادن روی زمین است...
    نگاهش کن... نگاهش کن! که این آخری، چقدر آرام و آهسته پایین می رود... گویی، هیچ گاه به زمین نخواهد رسید. و تو! از این بابت، خوشحالی، لبخند، روی لبانت نقش می بندد. از جا بلند می شوی و بسرعت به طرف طاقچه اتاقت می روی و بدون توجه به این که چگونه توانستی از جا برخیزی _ آن هم با این سرعت _ قاب عکس مادرت را برمی داری و تا آخرین لحظه _ که فرصت داری _ آن را می بوسی و می بویی...
    صدای سکوت
    می نشینم تا شب هنگام
    _ در خلوت و سکوت _ باز گردد.
    _ چراغ بادی و گل شقایقی در دست
    می شنوی... صدای پا را می شنوی؟
    صدا _ صدایی آشناست
    از لابلای درختان
    _ در فضای مه آلود _
    پیش می آید.
    بگذار... بگذار عینکم را بردارم و شامه ام را قوی تر کنم.گویی:
    همچنان، باید به انتظار نور و بوی گل نشست.

    عمری اومد و گذشت، یعنی بیشترش رفته و کمترش مونده. سالهای ساله که توی این چار دیواری زندگی کردیم. اما، هیچ وقت مثل حالا بهم سخت نگذشت...
    اون وقت ها، اگر کسی یه همچه حرفهایی می زد، بهش می گفتم:
    خبه، خبه! بسه دیگه، این حرفها یعنی چی؟ خب، سرت رو به یه چیزی گرم کن، یعنی می خوای بگی که با یکی از مخلوقات خدا یا با یکی از مخلوقات بنده هایش، نمی توانی سرت رو گرم کنی؟!
    بیچاره ها، الان کجا هستن که بیان و ببینن که این قدرتک و تنها هستم و حوصله هیچ کاری رو هم ندارم؟ اگه هیچ کس بهم چیزی نمی گفت، احترام، حتما هی غر می زد و می گفت:
    _ دیدی گفتم که...
    پیرمرد، هر چند که همیشه فکر خودش بود، اما نعمتی بود برای این خونه، همین که می نشست یه گوشه و کاری هم به کار من و زندگی نداشت، باز خودش غنیمتی بود. اصلا، مَرد باعث عزت و روشنایی خونه و کاشونه ست...
    سهراب هم همین طوری بود. ولی خب، توی وجود این پسر، چیزهایی بود که گاهی اوقات فکر می کردم تافته جدا بافته ئیه، یعنی الانهکه خیلی از چیزها رو بفهمم. چون، اون موقع ها فکر می کردم که همه بچه دارن، خب منهم چند تا بچه دارم که یکی از اونا سهرابه...
    هر چند که زیاد در بند خورد و خوراک این طور چیزها نبود،ولی دوست داشت که همه چیز مرتب و منظم باشه از استکان و نعلبکی گرفته تا قاشق و چنگال، و حتی از چیدن سفره غذا و...
    صبح ها که از خواب بیدار می شد، کمتر حرف می زد، ولی هر چه رو به غروب می فت، بیشتر سر حال می اومد و درست با تاریک شدن هوا بود که جون می گرفت، و کم کم به حرف می اومد. انگاری که صبح ها همه چیزرو ازش گرفته باشن و شب، دوباره همه چیز رو بهش برگردونن.
    غذاش رو آماده می کردم، با همون قبلمه کوچک، و می آوردم توی صندوق خونه، و می گذاشتم روی سه پایه آهنی تا با حرارت چراغ گردسوز گرم بمونه. وقتی که از بیرون می اومد، یکراست به سمت صندوق خونه می رفت و کنار سه پایه می نشست. من هم، فوری از فرصت استفاده می کردم و می رفتم رختخوابشو مرتب می کردم، اما، بیشتر وقت ها یادم می رفت که چراغ خواب چوبی بالای سرش رو هم روشن کنم.
    می گفت: از اون اتاق به دو چیزش، علاقه دارم: یکی چراغ خواب و دومی هم... دومی چی بود، خدایا؟! گنجه های چوبی... نه! یه چیز دیگه یی بود. آهان، دومی هم سقف حصیری اتاق بود.
    اما، حالا بعد از رفتنش، برای اینکه دیگه هیچ وقت فراموش نکننم، برای همیشه روشنش گذاشتم، البته یه چیز دیگه یی هم بود که خیلی دوستش می داشت _ که این رو داشت یادم می رفت _ همان چراغ بادی رو می گم که شب ها روشنش می کرد خودش روشن می کرد. و به دیوار حیاط آویزان می کرد.
    آره. این یکی رو هم خیلی دوست داشت...
    دیدی! دیدی باز پرحرفی کردم و یادم رفت چراغ بادی رو روشن کنم، هرچند که الان می ترسم که برم توی حیاط ولی خب چاره ای نیست. با خودم قول و قرار گذاشته ام که براش مادر خوبی باشم. باید عجله کنم. چون ممکنه یکمرتبه پیداش بشه و توی حیاط هم که تاریکه بعید نیست، پاش به جایی گیر کنه و بخوره زمین. اصلا، باید یه فکری هم برای این یکی چراغ بکنم باید یه جایی بذارمش که باد و بارون خاموشش نکنه، اون وقت، می تونم برای همیشه، روشنش بذارم.


    صدرا لاهوتی

  7. #47
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض كار ما نيست شناسائي راز گل سرخ

    كار ما نيست شناسائي "راز" گل سرخ
    كار ما شايد اين است
    كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم .
    در سال هاي پس از مرگ سهراب كم نبوده اند كساني كه – به حق يا ناحق – درباره ي شعر يا نقاشي او داوري كرده اند و مي كنند . تا بحال برخي نوشته اند كه سهراب نقاش خوبي بوده است و بعضي گفته اند كه شاعر خوبي بوده است .
    آناني كه با شعر سهراب به مخالفت پرداخته اند ، بي آنكه سهم او را در شعر معاصر نفي كنند ، او را شاعر تصويرهاي مجرد و خالي از مفهوم معرفي كرده اند و جدا از اين ، گسليده از مردم و دردهاي مردمي و پناه برده به عزلتي عرفاني و يا نيمه عرفاني . به گمان درست يا نادرست آنها ، سهراب در شعرهايش از واقع گرايي به دور افتاده و اغلب به "خود" پرداخته و چندان كه بايد با دردهاي هستي به چالش نرفته است .
    آناني كه نقاشي سهراب را نفي كرده اند ، اين جا و آن جا ، نوشته اند كه او در مقطعي از كارش در زمينه نقاشي متوقف شده و سيري تحولي را دنبال نكرده است اما با اينهمه ناگزير شده اند كه لمس شاعرانه تابلوهايش را تائيد كنند .
    اگر اشتباه نكرده باشم "آندره ژيد" مي گويد : هر اثر هنري با طبيعت شاعرانه شامل چيزيست كه م آنرا "سهم الهي" مينامم . اين سهم كه شاعر خود نيز بر وجودش واقف نيست ، براي شاعر هداياي غافلگيركننده و غيرمنتظري دارد . هر جمله يا حركتي كه براي شاعر ، درست مثل رنگ براي نقاش ، ارزش دارد ، دربرگيرنده معنايي پنهاني است كه هر كس مي تواند بطريقي دلخواه آنرا ترجمه و تفسير كند .
    "سهم الهي" شعر يا نقاشي سهراب ، بگمان من ، در اين نهفته است كه مي توان آنها را به شكلي دلخواه تعبير كرد . اگر هر اثر هنري را يك اثر افسانه ي پريان تلقي كنيم ، آناني كه ساده و بي ريا بدنبال پريان مي گردند و معجزه را باور دارند ، پريان را مي بينند . مرادم از معجزه همان چيزيست كه آنرا "جوهر هنر" مي دانيم و معجزه آثار سهراب ، چه در شعر و چه در نقاشي ، اينست كه در آنها "سهم الهي" به شكلي انكارناپذير به نمايش در مي آيد .
    سفر دانه به گل .
    سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
    سفر ماه به حوض .
    فوران گل حسرت از خاك .
    ريزش تاك جوان از ديوار .
    بارش شبنم رو پل خواب .
    پرش شادي از خندق مرگ .
    گذر حادثه از پشت كلام .
    سفر دانه به گل / بارش شبنم رو پل خواب / و تصاويري از اين دست را مي توان "مجرد" خواند و خالي از مفاهيم اجتماعي موردنظر خرده گيران اما مهم اينست كه در كليتي شاعرانه بررسي شوند . در نقاشي هاي سهراب سپهري هم بايد در پي همين سادگي و صفاي شاعرانه بود .
    من ، اما ، در پي اين نيستم كه ارزش هاي هنري آثار سهراب را بررسي كنم چون برخورد من با آثار او هميشه برخورد يك "مخاطب ساده" بوده است و بهمين دليل در شهر افسانه اي او ، پريان را ديده ام و سخت لذات برده ام . آنچه كه مايلم درباره اش حرف بزنم يك "سهم الهي" ديگر است كه در سهراب بود : انسان بودنش .
    من جمعا" شايد شش يا هفت بار برخورد نزديك با زنده ياد سهراب داشته ام اما در همان شش يا هفت بار او را انسان والايي ديده ام كه در عصر آشوبزده ما وجودشان اگر نگوئيم كيميا است ، سخن نادر است .
    سهراب ، به معناي دقيق كلمه ساده بود ؛ به اندازه شعرهايش ، به اندازه تركيب هاي رنگ و خط در تابلوهايش . گاه خيال مي كردم كودك چهل و چند ساله ايست كه مي خواهد هستي را تجربه كند . نمي دانم ، شايد در پي آن نبود كه "راز" گل سرخ را شناسايي كند بلكه مي خواست در افسون گل سرخ شناور باشد . با دل آسودگي و صفاي كودكانه اي مي خواست "حقيقت" را دريابد آنهم نه آن حقيقتي را كه همه ي ما به نوعي ميكوشيم تا آنرا دريابيم ؛ ساده ترين حقايق را .
    ساعت ها ، مي توانست در يك جمع بزرگ ساكت بنشيند . اصلا" "سكوت" با او بود ، بخشي از وجودش بود . انگار در رود درون خود غرق بود . آرامش يك كاهن بودايي را داشت و در عين حال ميديدي كه بوداوش رنج هاي زندگي را تحمل مي كند . نمي دانم يك بار كه با چند تايي از دوستان در "ريويرا"ي بالا – پنج شش سال پيش از مرگش – نشسته بوديم ، بنظرم آمد كه در سكون و سكوت رازآميزش سر در پي مكاشفه يي دارد كه براي من غريب است .
    آنهايي كه با محافل مثلا" هنري يا روشنفكري در اين ملك آشنايي دارند ، مي دانند كه تا چه حد غيبت و حرف و نقل فراوان است . من در معدود برخوردهاي نزديكم با سهراب هرگز نديدم و نشنيدم كه از كسي بد بگويد ، اثر هنرمند ديگري را به باد مسخره و انتقاد بگيرد . اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشي كه تازه كارهايش را ديده بوديم از او مي خواستند تا نظرش را بگويد ، رندانه ، شايد ، طفره مي رفت و مي كوشيد تا به سكوت خود ادامه دهد . اغلب خيال مي كردم كه او در ميان جمع هم با خودش خلوت كرده و دلش نمي خواهد كه آن خلوت دروني را بيآشوبند .!
    عشق به سفرش را ، اغلب ، اينطور بيان مي كرد "آدم مسافر است پس بايد تا مي تواند سفر كند !". از هند و فرهنگ فقر و رضاي هندي ها ، سخن مي گفت و به اشاراتي كوتاه . يك بار كه آثارش را در گالري سيحون نشسته بوديم و سهراب از آشفتگي جوامع غربي مي گفت و شور عارفانه مردم شرق را ميستود . دوستي شيفته غرب سعي داشت كه با دفاع از دموكراسي غرب چنان بنمايد كه انسان غربي دستكم حق و حقوق خود را مي شناسد و مثل انسان شرقي به فقر رضا نمي دهد . سهراب در پاسخ او گفت – و خيلي ساده – در آن فقر و رضا حكمتي است كه رازش بر من و تو آشكار نيست – البته نه دقيقا" با همين كلمات كه با اين مضمون .
    سهم الهي انسان بودنش بود كه به آن سهم الهي هنرش ارزش مي بخشيد . در تركيب اين دو سهم بود كه مي توانست خيلي بي ريا و ساده بگويد :
    اهل كاشانم .
    روزگارم بد نيست .
    تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
    مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
    دوستاني ، بهتر از آب روان .


    هوشنگ حسامي

  8. #48
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مصاحبه با حميد مصدق

    ممكن است كه نظرتان در مورد كارهاي سهراب سپهري بفرماييد؟
    - سپهري همان طور كه مي دانيد با هنر نقاشي هم آشنا بود . من در شعرهاي او كه به آنها علاقمندم بيشتر تصاوير نقاشي را مي بينم. در شعرش بيشتر نقاش بود، همان طور كه در نقاشي بيشتر شاعر بود. تابلوهايش با كار نقاشان معاصر تفاوت هاي خاصي داشت . همه تصديق داشتند كه نمايشگاه هاي نقاشي او يك نوع بيان شاعرانه است.
    - گروهي بر اين نظرند كه سپهري بيشتر از عرفان هند تاثير پذيرفته است شما در اين مورد چگونه مي انديشيد ؟
    - از عرفان هند كه كمتر ، بيشتر از عرفان شرق به طور كلي و به خصوص چين و ژاپن است . او سفرهايي به اين كشورها داشت ،در نخستين كتابهايش هم چنين چيزهايي را مي توانم ببينيم .
    من فكر مي كنم كه سپهري در شعرهايش بيشتر به بيان حالات روحي و احساسي خودش مي پردازد و به اين ترتيب مي خواهم بگويم كه او الزاما" قصد بيان يك مكتب عرفاني را نداشت . در كارهايش ما بيشتر تجليات شخصيت خود سپهري را مي بينيم.
    بايد ببينيم كه اصولا" سپهري از عرفان چه تعريفي را ارائه مي دهد ،آيا آن تعريف با كارهاي سپهري منطبق مي شود ؟ اصلا" به اين سبك بيان عرفاني كردن ، خيلي كار هنري نيست. سپهري هم همان طوري كه گفتم بيشتر بيان حالات روحي خودش را كرده است. كارهاي سپهري را بسياري عرفاني ميدانند، اما با تعريفي كه ما از عرفان داريم شعرهاي اين شاعر هيچ ارتباطي با اين قضايا پيدا نمي كند. عرفان به گرايشي ماورائي و فداكاري حتي براي چيزي كه قابل لمس و ديدن نيست ، اعتقاد قطعي دارد و اصولا" شيوه بيانش و نوع تفكر ارتباطي با كار سپهري پيدا نمي كند.
    او چون نقاش بود گاهي در تصوير گري به نوعي نابي و عامي خاص ميرسد. در كتابهاي اوليه سپهري شما از وزن نشانه هاي چنداني نمي بينيد ، بيشتر نثر شاعرانه است . در كارهاي آخرش است كه با خاصيت وزن آشنا ميشود . ما در كارهاي آخرش
    مي بينيم كه وزن هاي نيمايي را به كار مي بندد.
    دو سه شعر زنده اي را كه منتشر كرد بيشتر به منظومه شباهت پيدا مي كند با اين فرق كه منظومه معمولا" بايد يك خط سير مشخص را دنبال كند ، اما در شعر سپهري شما اين جريان را به اين صورت نمي بينيد بلكه شما در اين اشعار با ابيات بسيار درخشان و زيبايي مواجه هستيد. مثلا" در منظومه "صداي پاي آب" اگر چند پاراگراف از آخر به اول آورده شود و يا بالعكس ، تفاوتي در كار به وجود نمي آيد. دليلش هم اين است كه او نمي خواهد چيز خاصي را القا بكند بيانش بيان احوالات روحي و نفساني خودش است.
    - شما تا اينجا از محاسن و مقاصد كار سپهري حرف زديد و گفتيد كه داراي تصاوير زيبايي است و سرشار است از احساس.
    به علاوه اضافه گرديد كه اين شعرها بيشتر از آنكه بيان يك مكتب عرفاني باشد بيان حالات روحي خودش است . پرسش اين است كه معايب كار ايشان را در چه مي بينيد؟
    - نمي شود گفت معايب ، ولي همان طور كه گفتم سپهري بيشتر يك تصوير ساز است و كوشش عمده اي در بيان تصاويري زيبا از صحنه هايي خاص است بي آنكه مطالبش ارتباط چنداني به يكديگر ، حتي در يك شعر واحد داشته باشد. در عين حال به سپهري اين انتقاد هم شده است كه كارهايش با زمانه خودش هماهنگي ندارد گويي كه در اين جامعه و با اين مردم زندگي
    نمي كند. گمان مي كنم كه خود سپهري هم علاقه اي به ورود در مسائل اجتماعي نداشت. او شاعري گوشه گير و منزوي بود كه در خلوت خودش به شعر و به نقاشي مي پرداخت و از اين بيشتر هيچ. شعرهايش بيان حالات روحي و احساسي خودش بود و همين هم برايش خشنود كننده بود و اين كار را هم زيبا انجام ميداد.
    - از جهت فرم ، شما كارهاي سپهري را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
    - از جهت فرم ، او از نثر هاي كوتاه شاعرانه اي شروع كرد و كم كم اين را به سوي بافت كلامي و واژه هاي صيقلي شده پيش برد ، تا آنكه در اواخر عمرش به وزن نيمايي مي رسد. البته كه اين حركت به طرف تعالي بوده است. شايد اين حركت به تعالي را نتوان در كتابهاي اوليه اش ديد ، اما در كارهاي آخر اين جريان كاملا " محسوس است. به اين ترتيب نقص خاصي از جهت فرم نميشود به كارهاي آخر اين شاعر گرفت.

  9. #49
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض در قیر شب

    دیر گاهی است در این تنهایی
    رنگ خاموشی در طرح لب است
    بانگی از دور مرا می خواند
    لیک پاهایم در قیر شب است
    رخنه ای نیست دراین تاریکی
    در و دیوار به هم پیوسته
    سایه ای لغزد اگر روی زمین
    نقش وهمی است ز بندی رسته
    نفس آدم ها
    سر به سر افسرده است
    روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
    هر نشاطی مرده است
    دست جادویی شب
    در به روی من و غم می بندد
    می کنم هر چه تلاش
    او به من می خندد
    نقشهایی که کشیدم در روز
    شب ز راه آمد و با دود اندود
    طرح هایی که فکندم در شب
    روز پیدا شد و با پنبه زدود
    دیرگاهی است که چون من همه را
    رنگ خاموشی در طرح لب است
    جنبشی نیست دراین خاموشی
    دست ها پاها در قیر شب است

  10. #50
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض دود می خیزد

    دود می خیزد ز خلوتگاه من
    کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
    با درون سوخته دارم سخن
    کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
    دست از دامان شب برداشتم
    تا بیاویزم به گیسوی سحر
    خویش را از ساحل افکندم در آب
    لیک از ژرفای دریای بی خبر
    بر تن دیوارها طرح شکست
    کس دگر رنگی در این سامان ندید
    چشم می دوزد خیال روز و شب
    از درون دل به تصویر امید
    تا بدین منزل پا نهادم پای را
    از درای کاروان بگسسته ام
    گر چه می سوزم از این آتش به جان
    لیک بر این سوختن دل بسته ام
    تیرگی پا می کشد از بام ها
    صبح می خندد به راه شهرمن
    دود می خیزد هنوز از خلوتم
    با درون سوخته دارم سخن

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •