سفر مرا به زمین های اســـتوایی برد
و زیر سایه آن "بانیـــان" ســـبز تنومنــد
چه خــــوب یـــادم هست
عبارتی که به ییـــلاق ذهـــن وارد شد:
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت!
«سهـراب سپهری»
سفر مرا به زمین های اســـتوایی برد
و زیر سایه آن "بانیـــان" ســـبز تنومنــد
چه خــــوب یـــادم هست
عبارتی که به ییـــلاق ذهـــن وارد شد:
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت!
«سهـراب سپهری»
زندگی خواب ها :
( خواب تلخ )
مرغ مهتاب, می خواند.
ابری در اتاقم میگرید.
گل خای چشم پشیمانی میشکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند, می میرد.
گیاه نارنجی خورشید, در مرداب اتاقم
میروید کم کم
بیدارم
نپنداریم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم میشنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پر پر می کنم.
" سهراب سپهری "
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز ...
با تشکر مهران...نوشته شده توسط online-amir [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این شعر از سهراب نیست. از از: کیوان شاهبداغی است.نوشته شده توسط Mehran [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعر کامل:
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
وبلاگ شاعر:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
سلام
به مناسبت سالروز سهراب سپهری گفتم خاطره ای خدمتتون عرض کنم...
چند سال پیش رفته بودیم کاشان و مشهد اردهال، اون اطراف اامزاده ای بود رفتیم سری بزنیم
از امامزاده که اومدیم بیرون، دیدم یه سری کارگر مشغول بنایی هستن، داشتم رد میشدم و از
سر کنجکاوی نگاهی به اطراف میکردم، دیدم یه نفرشون گفت آقا سر اون متر رو میگیری ؟!
نگاه کردم دیدم داره یه سنگ قبر رو متر میکنه، سنگ قبر رو خوندم، دیدم مزار سهراب سپهری
ست، در آنِ واحـد، هم خوشـحال شدم، هم نـاراحت... خوشـحال از اینکه اومده بودم سـر مزار
سهراب و ناراحت از اینکه این بود وضعیت یکی از شاخصه های معاصر شعر نوی این ســرزمین
با تشکر مهران...
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)