سلام، فرصت خونه نشینی اجباری مجالی شد تا یکسری مطالب مهم رو خدمت دوستان خودم عرض کنم. تصمیم بعهده ی خودتون هست و اشتباهات من زنگ خطر برای شما
هدفم این نیست بگم ازدواج نکنین، هدفم اینه بگم هر کسی لایق نیست.
بنده متولد ۶۵ هستم و در خانواده ی متوسط از نظر مالی بزرگ شدم. متأسفانه هیچوقت آگاهی خودمو درباره ی شناخت بیشتر آدم ها و تصمیمات مهمم بالا نمیبردم و خودمو عقل کل میدونستم. بزرگترین ضربه ی زندگی من از جایی شروع شد که اولین قدم اشتباه رو برداشتم.
برمیگرده به سه و نیم سال پیش که تصمیم گرفتم با توجه به درآمد و پولی که پدرم کنار گذاشته بود یه شرایط حداقلی بوجود بیارم و ازدواج کنم، یادم میاد با دختری متولد ۶۷ آشنا شدم ... این بزرگ ترین شانس من بود اما خودم از دستش دادم. دختره توقع خاصی ازم نداشت ، خیلیم راه اومد و البته خیلی متعهد بود چون چند بار امتحانش کردم و یجورایی برام ثابت شده بود آدم خوبیه، آدم مقیدی( با ایمان ) بود و فکر میکردم اینچیزا تو این زمانه امل بازیه. معیاراشو گفت و تقریبا هشتاددرصد با من و شرایطم و خانوادم اوکی بود. در نهایت من احمق بعد یمدت گفتم نه این سنی نمیخوام ! چشمش چرا مشکیه، اندامش چرا اینجوره و فلان و بهمان. خلاصه با هزار عیب جور کردن ردش کردم.
حدود شش ماهی بیشتر گذشت و با یه دختر ۲۰_۲۱ ساله آشنا شدم.. چشمای رنگی ، اندام و همه چی در ظاهر همون بود که میخواستم. رو هوا بودم و سعی کردم از دستش ندم . یمدت باهام حرفامونو زدیم و قرار شد اقدام کنم.زمانی که دوست بودیم به بهانه های مختلف براش خرج میکردم و اگر چیزی خلاف میلش بود زود قهر میکرد. بشدت لوس و خودخواه و نازک نارنجی و البته بددهن بود بود.
بهر حال با خانوادم مطرحش کردم اونام مشکلی بظاهر نداشتن و گفتن چون سنش کمه میتونی هر جور دوست داری بارش بیاری... این بدترین حرفی بود که میشد بمن بزنن .
ما اقدام کردیم و مجبور شدیم دو بار خواستگاری بریم... تو جلسه دوم پدرش رو کرد بمن گفت ۵۰۰ سکه ی طلا و سه دونگ خونه یا ماشین . چون دوستش داشتم و مغزم کار نمیکرد و درگیر نگاههای سنگین خانمم بودم قبول کردم در حالی که من خونه نداشتم و خونه ی پدریم یه خونه ۹۵ متری کلنگی بود.
گفتن طلا ۱۵۰ گرم یا بیشتر ، منم حالیم نبود گفتم بچشم و ... دقیق یادمه وقتی برای خرید رفتیم دست گذاشت روی گرون ترین حلقه که باورم نمیشد شونزده میلیون تومن از حسابم تو چند دقیقه رفته و شبش همون حلقه رو گذاشت استوریش که بعدا فهمیدم رو چشم و هم چشمی بوده... توجه نکردم و همینطور تمام پولی که پدرم و خودم داشتیم صرف خرید طلا و لباس های گران قیمت و ... شد. ما یه عقد مختصر گرفتیم چون واقعا برام پولی نمونده بود ولی امید الکی داشتم و میگفتم بیشتر کار میکنم......... تا یه شب پدرش تماس گرفت و گفت باید خونه بخری وگرنه خبری از زن نیست، باید ماشینتو عوض کنی و باید و باید و باید....
با خانمم که تازه عقد کرده بودیم حرف زدم بحثمون شد برگشت گفت تو گوه خوردی زن گرفتی! مگه من کلفت ننتم. دو هفته ای رابطمون شکراب بود و منم سردرگم بودم. تازه فهمیدم با یه پدر و مادر زن حسابگر و یه زن که درونش یه بچه زندست طرفم . بمن پیام داد من دوست دارم با رفیقام بیرون برم مسافرت برم، فلان کارو بکنم و ... که قبلا سرش توافق کرده بودیم اونوقت بود دیدم این آدم کلا نیاز به سرپرستی و یه جیب پر پول داره و نمیتونه بعنوان همسر کنار من زندگی کنه.
بهش گفتم تا زوده بیا جدا شیم و اونم طلاهاشو برداشت و سر مهریه چند ماهه بدو بدو دارم و رو به هر کسی انداختم واسطه بشن حداقل توافقی جدا شیم. الان در حال جدایی هستیم. اشتباه من این بود درباره ازدواج ناآگاه بودم و زیادی درگیر ظاهر بودم ، باطن و ارزشای یه آدم واقعی رو فراموش کرده بودم و از همه بدتر دست رو بچه گذاشتم. واقعا دختر جماعت تا ۲۵_۶ سالگی اصلااااا مناسب ازدواج نیستن. اشتباهی که من انجام دادم رو شما مرتکب نشین ...
اندام و قیافه برای چند شبه بقیش باید با افکار طرفتون و خانوادش زندگی کنین.
چند روز پیش متوجه شدم اون دختره که متولد ۶۷ بود ازدواج کرده و یه بچه داره. کاش با اون که عقلش میرسید ازدواج میکردم...