آرامش دل تو برون است از آب وسنگ
در دامن آنچه گم شود از آستین مجو
شایستگی کلید بود قفل بسته را
از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو
هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده مجو
صائب گشایش از دل اندوهگین مجو
صائب تبریزی
آرامش دل تو برون است از آب وسنگ
در دامن آنچه گم شود از آستین مجو
شایستگی کلید بود قفل بسته را
از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو
هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده مجو
صائب گشایش از دل اندوهگین مجو
صائب تبریزی
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
پروین اعتصامی
دارم سوالی ای خدا
ای آشنا با فکر ما
وی قادر قدرت نما
چون می نوشتی اين سرنوشت ما خاکيان را
قسمت چه کردی از ملک هستی افلاکيان را
ای داور عرش آفرين
صورتگر فرش زمين
وی مالک ملک يقين
بايد به بال انديشه پويم هفت آسمانت را
يک يک ببينم هم ثابت و هم سيارگانت را
بايد سياحتها کنم در زهره و در مشتری،
شايد که خورشيد افکند آنجا فروغ ديگری
تا مگر در آسمان، در دل آن اختران
ز آنچه می جويد بشر ذره ای يابم نشان
شايد آنجا زندگی، دور از اين غوغا بود
معنی صلح و صفا بلکه در آنجا بود
جويای راز خلقتم هان ای خدای مهربان
با شهپر انديشه ها بر قله ی عرشم رسان
معینی کرمانشاهی
آهنگ این شعررابا صدای مهستی گوش دهید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Last edited by behrouz2; 11-05-2020 at 15:48.
کردی هماره مرگ طلب از خدا علی
تا مستجاب شد به نمازت دعا علی
شب را به شوق مرگ نخفتی که صبحدم
فرقت شود بطاعت یکتا ، دو تا ، علی
اطفال در خرابه و مرغان به لانه ها
با هم گرفته اند برایت عزا ، علی
ای مهربان پدر به یتیمان ز جای خیز
بر کودکان خود بر امشب غذا ، علی
ای مهربان در به یتیمان ز جای خیز
بر کودکان خود ببر امشب غذا ، علی
آن شب قدر ز سوز درون داشت با تو راز
کامشب کمین گرفته براهت قضا علی
محراب لب گشوده و فریاد می کشید
یک امشبی بجانب مسجد میا ، علی
پیغمبر در بناله در امد مرو مرو
ای با خبر ز نقشه خصم دغا علی
هستی ز بیم ، جان خود از دست داده بود
بگذاشتی بجانب مسجد چو ، پا علی
گفتی اذان آخر خود را بشوق مرگ
کردی ز خواب قاتل خود را صدا علی
تا تیغ کین رسید بفرق منیر تو
زهرا به خلد ناله زد و گفت یا علی
"میثم" که گشته مشتری درد عشق تو
عاشق بود ولای تو را با بلا علی
غلامرضاسازگار
گیف شهادت امام علی (ع)
شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،
احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
خیام
دلسوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراکنده رندان جهانم
در صحنه بازیگری کهنه دنیا
عشق است قمار من بازیگر آنم
با آن که همه باخته در بازی عشقم
بازنده ترین هست در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به کامم
دلسوخت تن سوخت ماندن حرامم
عمریست که میبازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و تو ذبح مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
من در به در عشقم و رسوای جهانم
چون سایه به دنبال سر عشق روانم
او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او بر سر جانم
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که میبازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
اردلان سرفراز
آهنگ این شعررا باصدای معین از لینک زیر بشنوید
Last edited by behrouz2; 26-05-2020 at 17:03.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
حافظ
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
مولانا
فکر کردم آسمان را می توان تسخیر کرد
آب اقیانوس را با آه خود تبخیر کرد
فکر کردم می توان با قطره های اشک خود
دشت های تشنه روی زمین را سیر کرد
فکر کردم برکه پاکیزه قلب تو را
می توان با یک نگاه ساده هم تفسیر کرد
فکر کردم می توان مضمون چشمان تو را
در میان واژه های شعر خود تعبیر کرد
فکر کردم که رفتنت را می توان از یاد برد
هیچ دانستی دلم را رفتن تو پیر کرد
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
اسم تو رو رو بال مرغا نوشت
رو کنده سبز درختا نوشت
یه روز که بارون میومد بهش گفت
یه روز دیگه رو موج دریا نوشت
دریا با موجاش اون رو از خودش روند
مرغ هوا گم شد و اونو گریوند
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
باد اومد و تو جنگلا قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد
ببین جدایی چه به روزش آورد
چه سرنوشتی که براش رقم زد
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
بهروزرضوی
Last edited by behrouz2; 11-06-2020 at 21:06.
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)