تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 10 اولاول ... 2345678910 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #51
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - توانا

    خاطرات مدیر مدرسه - توانا
    معلم دبستان بودم شاگردی داشتم به نام توانا ، دانش آموز پایه سوم و دو زبانه بود ، از نظر درسی ضعیف و معنی بیشتر کلمات را نمی دانست .
    روزی امتحان نوبت اول برگزار شد، چند تا کلمه دادیم که با آن جمله بسازند؛ جالیز، حاصلخیز، مرکب، غیره .....
    برای جالیز نوشته بود من جالیز هستم و برای حاصلخیز پدرم حاصلخیز است و برای
    مرکب نيز نوشته بود مادرم مرکب است .
    وقتی ازش سوال پرس کردم متوجه شدم که معنی کلمات را بخاطر دو زبانه بودن نمی‌دانست.
    کارنامه نوبت اول را برای رويت و اظهار نظر خانواده به توانا دادم، آن وقتها کارنامه ها کامپیوتری نبود و دستی بودند و باید بعد از یک هفته کارنامه را پس بیاورد اما هرچه صبر کردم کارنامه را نیاورد،
    گفتم توانا به مادرت بگو بیايد مدرسه ، بعد از چند روز خواهرش آمد وقتی کارنامه را تحویل داد دقت كه کردم ديدم تمام نمرات زیر ده را هر عددی که بوده است او همان کنارش آن عدد را تکرار کرده با اینکه خط تیره هم داشته مانند (-1-) (-11-) و يا (-2-) (-22-)
    در قسمت نظر ولی دانش آموز هم دوستش برایش نوشته بود، نمرات عالی است ممنون از معلم .
    من خواهرش را متوجه اشتباه توانا کردم، وقتی کارنامه را دادم بدست دفتردار مدرسه ، با من بد جوری رفتار کرد و درضمن اشتباه توانا را با بوق و کرنا به مدیر و معلمان دیگر هم گفته بود و من خیلی ناراحت شدم که اسم توانا را رو زبانها انداخت .
    فاطمه امیری کهنوج

  2. #52
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی

    خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
    با اینکه کیانا رنگ پوستش تیره بود اما بسيار زیبا بود و همیشه خودش و مادرش شیک و خيلی آنتیک مدرسه میامدند
    نزدیک دیماه بود که معاون بمن گفت که کیانا یکماه است که مدرسه نمی آید و شاگردان میگویند گاز پیک نیکی منزلشان ترکیده و الان کیانا در بیمارستان است
    یکماه بعد مادرش با چشم گریان مدرسه آمد و گفت ما میخواستیم ماهی سرخ کنیم کیانا گاز پیک نیکی را گذاشته بود تو حیاط و خودش رو سه پایه نشسته بود که گاز را روشن کند یک دفعه گاز ترکیده و بیشترین ضربه را به دستگاه تناسلی کیانا زده بود و الان هم در بیمارستان است و دکتر گفته باد خنک کولر را روبرو انجایی که بیشتر سوخته قرار دهید تا زودتر بهبودی پیدا کند.
    مادرش اشک میریخت و میگفت جای بدی از بدنش سوخته است و کیانا خجالت میکشد ما آنروز کلی مادر كيانا را دلداری دادیم . در نهايت گفتيم گواهی پزشکی بعد از مرخص شدن از بیمارستان را برایمان بیاورد.
    بعد از عید گواهی پزشکی رسید و به کیانا گفتیم خرداد ماه بیا امتحان بده و هرچه نمره گرفتی برای نوبت دوم شما آنرا میگذاریم
    کیانا از نظر درسی متوسط بود و خرداد ماه با مانتو و دامن آمد امتحان داد و دبیران هم به کیانا ارفاق کردند و آنسال قبول شد و به دبیرستان راه پیدا کرد .
    مادرش میگفت میخواهیم کیانا را جراحی پلاستیکش کنیم اما کیانا چون خجالت میکشد قبول ندارد ، ما گفتیم به او فرصت بدهید تا كمی بزرگتر شود و تصمیم بگیرد.
    فاطمه امیری کهنوج

  3. #53
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی

    خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
    همکاری داشتیم پتکی (یعنی کوچک)گفت اردیبهشت ماه بود تازه از مدرسه برگشته بودم پسرم امد گفت مادر ؛ بدو ممد را برق گرفته من فکر کردم که سطحی برق گرفتش اما پسرم گفت مادر ؛ فکر کنم فوت کرده چون در خانه عمو شلوغ بود خانه ما تا خانه ممد دو کوچه فاصله داشت دوان دوان خود را به انجا رساندم
    همسایه ها گفتند الان بردنش بیمارستان. پتکی زنگ زد به شوهرش گفت سریع بیا که پسر برادرت را برق گرفته, به بیمارستان که رسیدیم کل طایفه انجا بودند با جاریم لفظی دعوا کردم که چرا
    حواست به بچت نبود به بالا سر ممد رسیدیم دیدیم تو ملافه پیچیده شده بود ، دکتر گفت خدا کند این بچه تا بیمارستان استان زنده برسد, ممد را با پدرش و پرستار تو امبولانس سوار کردند
    ما نیز با ماشین‌هایمان همگی پشت سر امبولانس حرکت کردیم، ابتدای مسیر چند بار امبولانس تو راه ایستاد که من و عمویش گفتیم وای که ممد فوت کرد ، گویا نفس ممد بالا نمی امد و لازم میشد امبولانس از حرکت ایستاده ودستگاه کمک نفس به ممد وصل کنند تو راه مادرش که با ما بود از او سوال کردم که چرا اینطور شد گفت خانه ما که دوطبقه است ممد از مدرسه امد لباسش را در اورد و گفت میروم خانه مستاجر که بالا سر ماست با پسرش بازی کنم
    گویا ممد میرود طبقه بالا روی پشت بام انجا یک تکه سیم برق افتاده بود و دوسر سیم لخت بوده ممد سیم در دست می‌گیرد و تاب میده بعد سیم را پرت می‌کند رو سیم های برقی که روی پایه و نزدیک پشت بام خانه قرار داشت ولتاژ برق انها ۴۵۰ بود که یکدفعه هر سه رشته سیم برق بهم میخورند وجرقه میزنند ، برق از دست راست ممد عبور کرده و از کف پایش خارج شده و پوست بدنش هم سوخته شده بود ممد تنها کاری که میکند و خدا کمکش کرده میاید لبه ساختمان و دراز میکشد در همین حین زن همسایه او را میبیند ممد می‌گوید کمک کمک اینجا خانم همسایه صداش می‌کند ممد نمی‌تواند جواب بدهد ، تا برق جرقه زد تمام برق کوچه رفته بود ، خانم همسایه فریاد میزند همسایه ها میایند واز طرف خانه ممد میروند بالا، ممد دراز کش کنار لبه ساختمان بود ممد از گردن به پایین سوخته و بدنش ورم کرده بود، نزدیک استان که شدیم یکراست بسوی اورژانس بیمارستان سوانح وسوختگی رفتیم وقتی ممد را تحویل گرفتن مادر ممد نزد رییس بیمارستان رفت و گفت بچه ام ده ساله است کمکش کنید تا زنده بماند. از نظر مالی مشکلی نیست هر چقدر هزینه شد میدهیم ، چند دکتر امدند بالای سرممد ، وحشتناک ورم کرده و پوستش سوخته بود دکترها گفتند زندگیش دست خداست ما کار را خودمان میکنیم ، دکتری تند گفت بهتر است که مریض در یک اتاق خصوصی باشد و مادرش هم در اتاقی نزدیک او
    اگر میخواهید زنده بماند و مشکل مالی ندارید
    این کارها که من میگویم را شما انجام بدهید تا زنده بماند، بز شش ماهه بگیرید و هر روز از گوشتش برایش غذا تهیه کنید حتی کله پاچه اش هم درست کنید بدهید بخورد برای مادرش همین جا یک اجاق گاز و یک دستگاه ابمیوه گیری بگذارید مادرش هر روز غذای تازه با گوشت بز و ابمیوه تازه هر نوع میوه ای که در بازار هست تهیه و اماده کرده بدهد
    پتکی گفت ممد را هر چند روز روی زخم تمام بدنش را می تراشیدند که عفونت نکند و ممد جیغ میزد چند بار ممد به عمو و پدرش می‌گفت بخاطر تراشیدن زخمهام نمیخواهم زنده بمانم ، البته به نفع ممد بود اما دردش زیاد بود ممد را تا سه ماه در اتاق ویژه نگه داری میکردند و داروی قوی بهش میدادند وقتی عفونتش کم شد او را اوردند در اتاقهای عمومی اما مادرش همچنان کنارش بود و غذای تازه برایش تهیه میکرد وهمین کار خیلی حالش را بهتر کرد
    دکترها گفتند ما امیدی به زنده ماندنش نداشتیم اما این خواست خدا بود ،ممد بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد، سازمان برق شکایت کرده بود چون چند میلیون ضرر به سازمان رسیده و خسارت ترانس سوخته را باید پدر ممد میداد خانواده ممد گفتند ممد کودک ده ساله ای بوده و ندانسته این کار را کرده اما دادگاه قبول نکرد ، تا خانواده ممد وکیل گرفتن و با برگهای پزشکی که داشتن توانستند از دادن خسارت با تبرئه شدن، معاف شوند، پتکی می‌گفت ممد عزیز بود و عزیزتر شد و برای سالم شدن طبق دستور باید بدنش را تا۲۰ سالگی روزانه چرب کنند تا پوستش خوب بشود و در فکر هستیم که برای او عمل زیبایی انجام بدهیم خدا را شکر صورتش سالم است .
    فاطمه امیری کهنوج

  4. #54
    آخر فروم باز hamid3369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    ایلام
    پست ها
    1,030

    پيش فرض

    دوست عزیز اگر امکانش هست روزی یک خاطره داستان اشترک بزارید کل انجمن شده از تاپیک های پی در پی شما

  5. این کاربر از hamid3369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #55
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض

    سلام.
    درست میفرمائید . به اینصورت تعدد پست ایجاد شده و این بعلت عدم اطلاع من بوده است
    در صورت امکان مجموعه خاطرات را مدیر تالار یک کاسه نمایند . تشکر
    Last edited by جعفر طاهری; 26-08-2018 at 19:34. دليل: اشتباه تایپی

  7. 2 کاربر از جعفر طاهری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #56
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض تی یان

    تی یان
    برادرم که جنگلبان بود برای دخترکوچکش چنین تعریف کرد:
    صبح که رسیدم میمون ماده در حال زایمان بود و میمون نر هم درکنارش بود .تا نزدیکی ظهر میمون با درد شدید و تقلای زیاد بالاخره زایمان کرد .و یک میمون ماده کوچولو و زیبا بدنیا آورد که اسمش گذاشته شد تی یان !
    پدر ومادر از تی یان خیلی خوب مراقبت میکردند .تی یان در قلمرو پدرش و نزدیک خانه شان ورجه وررجه میکرد.
    روزی مادرش به میمون پدر گفت: تی یان یکساله شده باید آموزش پریدن ،جهیدن و پیدا کردن خوراک ودفاع از خود را یاد بگیرد ،تا چند سال دیگر برود دنبال زندگیش ..
    پدر از فردای انروز به تی یان تعلیم میداد که چگونه دستهای خود را به درختان قلاب کند،وپاهای خود را مانند طناب به درخت بعدی ببند واز رو درختان بپرد ویا بجهد. پدر آموزش فرار از دشمن را به او آموخت که زمانی که شیری یا ببری آمد بتوان بگریزد و چطور غذا در جنگل پیدا کند و خود را بالای درختان برای در امان ماندن برساند و زیاد تنها نماند تی یان همه درسهای پدر را خوب یاد گرفت.
    تی یان دیگر سه ساله شده بود و بعضی وقتها به جنگل کناری که قلمرو آنها نبود میرفت و با همسنی های خود بازی میکرد.
    یکشب که به خانه رسید به پدرش گفت پدرجان فردا سریان بهمراه دوستانش می آیند دنبالم و من با او میخواهم زندگی جدیدی را شروع کنم ،مدتی است که سریان را میشناسم پدر سری تکان داد،آنشب تی یان در خواب میدید که با سریان دنبال هم در بیشه زارها میدوند.
    پدرش موضوع رفتن تی یان را به مادرش گفت ،مادرش کمی دلتنگ شد،پدر گفت :ما هم علایق هایی داشتیم وبا آنها زندگی کردیم وحالا تی یان علایقی دارد که باید برود و درکنار انها زندگی خود را شروع کند و شما فقط .. انها شادی و سلامتی بخواه ...
    عصر سریان به همراه دوستانش بدنبال تی یان آمدند و همگی کمی در جنگل محوطه تی یان بازی و شادی کردند و در آخر پدر ومادر تی یان آنها را تا جنگل کناری بدرقه کردند و برای خوشحالی آنها کف زدند و صدا درآوردند.
    تی یان وسریان در جنگلی کمی دور تر از محل زندگی قبلیشان زندگی شیرین خود را با پریدن روی درختان وپیدا کردن غذا و گرفتن حشرات بزرگ آغاز کردند .
    در روزهای غیر ابری هر دو با دوستانشان و برای لذت بردن از زندگی خود با پیدا کردن شپشها ، کیف نور خورشید را هم می بردند.
    مدتی بود که تی یان سنگین شده بود و کمتر ورجه ورجه میکرد و بالای درختان استراحت میکرد او حالا باردار بود. و سریان بیشتر مواظبش بود،
    روزی که با هم در جنگل میگشتند ناگهان صدای غرش شیری را شنیدند که بطرف انها میامد که سریان به تی یان گفت: بپر بالای درخت ،تی یان چون باردار بود وقتی پرید چون سنگین بود دوباره بطرف زمین پرت شد که صدا سریان بلند شد که دست من را قلاب کن تا بکشمت بالا ...و شیر در نزدیکی تی یان رسیده بود. و تی یان فقط میلرزید ویک لحظه احساس کرد که دیگر یک لقمه چرب شیر شده ..که سریان دست او را کشید وگفت :تا جایی که امکان دارد برو بالای درخت و من هم دنبالت می آیم .شیر که آنها را از دست داده بود با نعره ای از انجا دورشد.
    قلب تی یان فقط تندتند میزد و بدنش میلرزید بخاطر همین تا چند روز بالای درخت از وحشت درست خوابش نمی برد و به سریان گفت :بچه ضربه نخورده باشد.
    بعد از چندی تی یان زایمان کرد وقتی نوزاد بدنیا آمد تی یان احساس کرد که مقداری مو بدنیا آورده وسریان و تی یان دنبال نوزاد میمونشان میگشتند که از وسط موها دست وپای نوزاد را دیدند. وخوشحال شدند چون خیلی مومویی بود .نوزاد نر بود و اسمش را گذاشتند مویان..
    پدر ومادر به خوبی از مویان نگه داری میکردند . آنها در هشت ماهگی متوجه شدند که پاهای مویان زیاد حرکت ندارد و درشکمش جمع میشود. تی یان خیلی ناراحت شد و گفت:این همان ضربه ای بوده که زمانیکه شیر دنبالم کرد ومن از بالای درخت افتادم به زمین و حالا پای مویان اذیت شده .سریان گفت نگران مباش من تعلیمش میدهم پاهایش را به حرکت می اندازم.
    از فردای انروز سریان به آموزش مویان و آویزان کردن پاهایش پرداخت وشبها هم ماساژش میداد و مرتب در اب پاهای مویان را شست شو میداد و او بهبود یافت ،پریدن و فرار از دشمن هم را به مویان آموخت.ارام ارام که سن مویان بیشتر میشد پاهایش قوی تر و بهتر از روزهای قبل می شد ،پدر هم هروز تعلیم دراز کردن پا را به او یاد آوری میکرد.
    حالا دیگر مویان هم قوی ونیرومند شده بود ودر محوطه خودش حکمرانی میکرد و هر دشمنی که می آمد همگی به دشمن هجوم میاوردند و دشمن را فراری میدادند .در یک شب با شکوهی با فرمه جشن شادی گرفتند ..و فرمه در کنار مویان زندگی خود را شروع کرد ،تی یان و سریان هم در نزدیکی انها زندگی میکردند.
    فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:43. دليل: سایز قلم

  9. #57
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض دو دوست - روزبه و پوریا

    دو دوست - روزبه و پوریا
    پوریا ۸ ساله بود که آقا دُری بهمراه زنش از شهرستان کوچکی بعنوان سرایدار به تهران و ساختمان مهرگان آمدند. این شغل به واسطه برادرش که در ساختمان گل سرایدار بود درست شده بود . روزی که آنها آمدند، با دیدن برجها و ساختمانهای سر بفلک کشیده و مدرن در آن منطقه از شهر بشدت تعجب زده شده بودند ، پوریا و بابایش سوتی کشیدند و گفتند ای خدا وای چقدر این ساختمانها عظیم هستند ، مادر پوریا که ناخودآگاه دچار بغض غبطه شده بود بهمسرش گفت: یقیناً تو این ساختمانها انسانهای خیلی خوشبخت و پولداری زندگی میکنند که هیچ غم و غصه ائی به خانه آنها راهی ندارد. و آقا دُری گفت از کجا میدانی ؟ شاید اینها خوشبخت نباشند.!
    خانه سرایداری که به آنها داده شد،خیلی کوچک بود ، در حدی که یک قالی دوازده متری فقط در اتاق جا میگرفت،یک سکوی کمی بلندتر از کف خانه در انتهای اتاق بود که آشپزخانه شان محسوب میشد و اجاق گاز رو میزی کوچکی با سینک ظرف شویی و چند کابینت جمع و جور نصب شده به دیوار داشت ، راه ورودی منتهی به اتاق ،راهروی باریکی بود که در یک گوشه آن توالتی داشت که آن حمام ، خانه نیز بود . وسایل خانواده آقا دُری شامل تلویزیونی کوچک و یک قالی و تکه ای موکت با یخچال و کمی ظروف آشپزخانه خانه ویک چمدان که کلیه لباسها در ان جا گرفته بودند و بقچه ایی پتو و تشک بود . همان روز وسایل در خانه جا گیر شد.
    عموی پوریا اکیداً سفارش کرد که پوریا با صدای بلند حرف نزند وسر وصدا هم نکند و الا از اینجا قطعاً بیرونشان می کنند.
    ساختمان مهرگان شانزده طبقه بود که در هر طبقه آن دارای یک واحد بسیار بزرگ و لوکس بود، قرار دادی شفاهی با آقا دُری، مدیر ساختمان بست. که میبایست هر روز حیاط را تمیز و باغچه را آب داده و علفهای هرز را از میان گلها بکنند، و از طبقات بالا به پایین راه پله و راهرو و نرده ها را تمیز و جارو و تی بکشند و آسانسور را پاک کرده و یکشب در میان زباله های آپارتمانها را که از سیستمی مرکزی به زیر ساختمان میرود در سطلی بزرگ و مخصوص که چرخدار است جمع آوری و از ساختمان خارج کند ،برای دستمزد آقا دُری مبلغی تعیین و گفته شد پول آب و برق و گاز و تلفن و کرایه خانه هم مجانی است ، و مقرر گردید اگر این کارها را آقا دری کرد و وقت اضافه داشت ، میتواند در بیرون از ساختمان کار دیگری هم برای کسب درآمد خودش انجام بدهد. آنشب مادر پوریا که متوجه تفاوت شدید زندگی خودش با ساکنین آپارتمانها شده بود بهمسرش مجدداً گفت : خوشبحال این خانواده های مرفه که در این کاخهای مجلل و زیبا زندگی میکنند، اینها با این ثروت و مکنت هیچ غم وغصه ای نداشته و زندگی راحت و آسوده ایی دارند .
    مادر پوریا آبستن بود او از هشت صبح می‌رفت در باغچه وعلفهای هرز را میان گلها وجین و حیاط را آب و جارو میکرد دُری هم کل راهروهای ساختمان داخلی را نظافت میکرد،پوریا هم یک ساعت بعد که از خواب بیدار میشد می رفت کمک مادرش ،مادر پوریا زنی لاغر اندام و کمی نحیف بود او ۲۸ سال سن داشت. دُری مردی ۳۲ساله و پر بنیه بود ، او عصرها که باغچه و گلها را آب میداد ، خانمش مشغول تمیز کردن آیینه و برق انداختن استیل بدنه آسانسور میشد . این کار هر روز خانواده دُری بود.
    در نزدیک ساختمان مهرگان خانه ویلائی بزرگ و قدیمی پر درختی بود که قرار بود بخش داخلی آن بازسازی شود ،صاحب خانه که از طریق برادر آقا دُری فهمیده بود که او گچ کار ماهر و واردی است از او خواست که در بازسازی خانه برایش بنایی کند. طبق توافق قرار شد یک روز در میان بعد از ظهرها کار بنایی انجام شود ، دُری به پسرش گفت: اگر تو بیایی کمکم کنی زودتر کار را تمام میکنیم و وقتی دستمزدم را گرفتم ، میتونم لباس و وسایل درس و مشق مدرسه ات را تهیه کنم ، پوریا قبول کرد و چند وقت بعد بطور مرتب همراه پدر به آن خانه قدیمی میرفت.
    هر روز که پوریا همراه مادرش در باغجه مشغول انجام کار میشد و پدرش نیز نرده های آبکرومی را با تکه پارچه های نمدار براق و تمیز میکرد بوی غذاهای خوشمزه ساکنین آپارتمان به مشامشان می‌رسید و ظهر که مادر پوریا نهار املت یا دمپخت بدون گوشت یا ابگوشتی ساده بدون برنج یا ماست و سبزی و یا امثالهم جلوی پسر و همسرش میگذاشت چهره های دمغ آنها را میدید که به سفره کم فروغ نگاه میکردند و لقمه هایشان نه از سر لذت بلکه برای زنده ماندن بلعیده میشد . دریغ از اینکه کسی از اهالی ساختمان لاقل توجهی به شکم بالا آمده زن سرایدارکه آبستن بود بیندازد و برای وی یا برای پسرش یک بشقاب غذای گرم بدهد . در ساختمان مهرگان خانم مسنی بود که سه واحد آپارتمان بنام خود داشت ، پسر بزرگش ناراحتی روانی داشت . او قبلاً در آمریکا همسری ایتالیایی داشت که او و فرزندش را بعلت بیماریش ترک کرده بود، آن مرد همراه با فرزندش که پسری بیست ساله بود در یکی از آپارتمانهای مادرش مسکن داشت و در آپارتمان بعدی همسر آن خانم بود ، او که سکته کرده و مفلوج بود، یک مرد افغانستانی روزها می آمد و از او نگه داری میکرد و در واحد بالا دست آنها آن خانم مسن، وردستش یک پسر افغانستانی ۱۷ساله بود که کمک به رفت و روب میکرد و بهمراه او برای خرید مایحتاج زندگی به بازار می‌رفت و یا برای درماندگانش پخت و پز میکرد . پسر افغانی غذای تهیه شده را برای همسر فلج و پسر بیمارش میبرد و وقت ناهار آن خانم همراه با نوه و آن پسر افغانستانی غذا صرف میکردند و شب هنگام نوه اش بخاطر ترس از پدر پریشان احوال پیشش می‌خوابید. متاسفانه تنها فرد سالم این خانواده نیز آرام آرام داشت آلوده مواد مخدر میشد.
    خانم شربتی یا همان خانم مسن ، گاهی مادر پوریا را صدا میکرد و می‌گفت دخترم بیا پیشم من کسی را ندارم تو بیا و برایم محبت و دختری کن و کمرم که درد است را با این پماد ماساژ بده . مادر پوریا بواسطه مبلغ کمی که گاهی، خانم شربتی بدستش میداد و نیازمند آن بود مرتب به واحد او میرفت و کمرش را ماساژ میداد و یا خورده ریزی از کارهایش را انجام میداد و وقتی برمیگشت به همسرش میگفت:
    چه بوی غذا خوبی از آشپزخانه خانم شربتی می آمد . پوریا میدید که هیچ وقت یک بشقاب غذا به مادر حامله اش نه پیرزن و نه دیگر افراد ندادند . پوریا میگفت واحد پایین ، مدیر ساختمان بود که مثل بقیه ساکنین او نیز مغرور و ثروتمند بود و خودش را البته کمی بیشتر از آنها برای خانواده ضعیف و فقیر ما می‌گرفت . عمو به پدرم می‌گفت : غرور اینها بخاطر اینه که فکر میکنند اگر با سرایدار سلام و علیکی کنند و یا محبتی در حق او بکنند سرایدار پر رو می شود و حرف آنها را گوش نکرده و امر به اطاعت نمیکند !!!. در ساختمان همجوار ما خانم بزرگ و مهربانی بود که با بقیه اهالی خیلی فرق داشت و بعضی وقتها کمکهایی مالی و معنوی به مادرم میکرد و گاهی که در حیاط برای دیدن گلهای باغچه می آمد روی نیمکت و یا تاب مینشست و مثل یک مادر او را از غربت و تنهائی درآورده و پای درد دلش می‌نشست و راهنمای او برای تحمل زندگی سخت بود. بیشتر واحدهای ساختمان مهرگان را زن و شوهرهای جوان وکم بچه و متمول اشغال کرده بودند ، و یک واحد هم اجاره دو خانم دانشجوی شهرستانی پولدار بود . کلاً ما اهالی ساختمان را زیاد نمیدیدیم و درست نمیشناختیم .چون آنها از آپارتمان که خارج می‌شدند وارد آسانسور شده و به پارکینگ که در زیر ساختمان بود میرفتند و سوار ماشین‌های مجلل و آخرین مدل با شیشه های دودی خود شده و با سرعت از پارکینگ خارج می شدند،البته افراد ساختمانها مجاور ما نیز همین طور همگی سوار اتومبیلشان شده و با سرعت از کوچه می‌رفتند و ردی از بوی عطر خود فقط بجا میگذاشتند. دنیای افراد تحصیل کرده و کلان شغل و مرفه با ما خیلی فرق داشت . پوریا پس از حمام عصر که بعد از تمام شدن کارهای روزانه اش بود، کنار در ورودی ساختمان می ایستاد و آدمهای ، از ما بهتران را با تعجب نگاه میکرد .
    تا اینکه آنروز از ساختمان آرامیس پسری ده ساله آراسته و شیک و خیلی تمیزی آمد. کنار پوریا وگفت: بگو اسمت چیست ؟ پوریا که وحشتزده شده بود نامش را گفت،سپس خودش را که روزبه بود معرفی کرد و گفت : تازه آمدید و پوریا گفت :بله . پسر پرسید کدام واحد هستید؟ پوریا گفت ما سرایداریم ،آهان ، میفهمم چون ما یه ویلا کنار دریا داریم که کلیدش دست سرایدارمونه . خونمون طبقه دوم ساختمان آرامیسه ، کلاس چندم هستی؟ سوم میروم،من هم کلاس پنجم میروم، چند باری که تو ماشینمون بودم من دیدمت ، بگو ببینم پوریا اسباب بازی چی داری؟ کامپیوتر ، ماشین کنترولی پلی استیشن ولش کن تو با من بیا برویم اتاقم را نشانت بدهم ، هر چند مادرم می‌گوید کسی از دوستانت را از کوچه به خانه نیاور چون پاهایشان کثیفند. پوریا گفت :من هر روز بعد از کارهایم حمام میکنم . روزبه گفت : میبینم تو تمیزی . و باهم رفتند خانه روزبه . در را که باز کردند ،روزبه گفت:مامان این پوریایه دوستمه او هر روز حمام میکنه و تمیزه ،مامان روزبه کمی اخم کرد و دستی به موهای بلوند و شیکش که تازه در آرایشگاه درستش کرده بود کشید و گفت آه از دست تو و کارهای عجیبت ، برید تو اتاقت بازی کنید .آپارتمان بزرگ و لوکسی داشتند. پوریا وقتی با روزبه وارد اتاق او شد احساس کرد داخل فروشگاه اسباب بازی فروشی شده ،تختخواب با ملافه زیبایش، ارگ و گیتار و کامپیوتر با میز براق و نویش،کنسول بازی پلی استیشن با بازی های هیجان انگیزش و در گوشه ایی آتاری که معلوم بود دیگر استفاده نمیشد و کلی اسباب بازیهای برقی و کنترولی و یک قطار با ریل و ایستگاه.
    و کلی پوسترهای رنگی و دو بعدی ، تا حالا پوریا همچنین چیزی ندیده بود،بعد از نیم ساعت که چشمهای پوریا از دیدن وسایل بازی عجیب و غریب گرد شده بود. با روزبه آمدند که در پارکینگ توپ بازی کنند ،روزبه سه ماشین شیک نشان او داد ،گفت: این ماشین بابا و این یکی ماشین مامانمه ، و این ماشین هم مال آیلینه و گاهی وقتها دست آیدینه ، آیدین گواهینامه نداره .اینروزها آیلین خواهرم به بابام میگه، ماشینم را باید عوض کنی چون قراره یه خواستگار با کلاسی براش بیاد. بابام کارخانه سرامیک سازی خارج از شهر داره و تو وسط شهر یه پاساژ داریم که از مغازه داراشون کرایه میگیریم . بابام به آیلین قول داده که کرایه این ماه را که گرفت ماشین آیلین را عوض کنه. روزبه و پوریا کمی بازی کردند، و بعد از هم جدا شدند. پوریا وقتی رفت خانه ، برای مادرش اتاق روزبه را که از اتاق مسکونی خودشان خیلی بزرگتر بود را، تشریح و تعریف کرد و مادرش با نگرانی زیاد گفت: پوریا عزیزم دیگر بدون اجازه من، جایی نرو . ممکن است برایمان دردسر درست شود . طاقت آواره شدن را ندارم ، میبینی که من باردارم . آنشب پوریا تا صبح خوابهای رنگین و رویایی را دید.
    خانم اقا دُری ، وقتی فارغ شد دختر کوچک و زیبائی بدنیا آورد ، گاهی که نوزاد خواب بود و لزومی نداشت پوریا مواظبش باشد و گهواره اش را تکان بدهد ، بهمراه مادر تمام کارهای ساختمان مهرگان را بخوبی انجام میداد. و در اوقات آزاد ، همراه پدر به کار بنایی در ساختمانهای مجاور می‌پرداخت . یکروز روزبه دوچرخه جدید و بزرگی را که خریده بود نشان پوریا داد ، پوریا گفت :چه دوچرخه ی زیبایی خریدی روزبه گفت : پدرم ام پی تری هم برایم خریده میتونیم اهنگ هم گوش کنیم ،بیا الان بریم با هم بازی کنیم و بعد که متوجه شد پوریا برای بنائی باید بره بهش گفت ؛ مگر بچه ها هم کار میکند !! بابای من می‌گوید کار فقط مال بزرگتر هاست نه بچه ها ، در این موقع پدر، پوریا را صدا کرد و گفت ماله و کمچه را بردار و بیا زودتر بریم ، و پوریا از روزبه جدا شد .روزبه همیشه پول تو جیبی زیادی همراهش داشت و وقتی پوریا را ترک دوچرخه اش میکرد با او به طرف فروشگاه سر محله می‌رفتند و کلی تغذیه برای خودش و پوریا میخرید . پوریا میگفت : مدتی بود که افراد های متشخص و ثروتمندی به خانه روزبه رفت وآمد میکردند . یکروز عصر روزبه را شیک و خیلی مرتب دیدم و از او سوال کردم ؟ روزبه چه خبره، گفت :عروسی خواهرم آیلین است پدر در تالار بزرگ شهر مهمانهای زیادی را دعوت کرده است. به مادرم اصرار کردم و گفتم تو را بیاورم اما با دعوا بهم گفت نه .
    مهر ماه بود و روزبه را در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرده و مادرش لباس فرم او را تهیه کرده بود وپوریا هم در مدرسه دولتی و قرار بود بزودی لباس فرم مدرسه را برایش بدوزند ،دُری چون نمی‌توانست از عهده پول تاکسی سرویس بر بیاید به خانمش گفت: پول گچبری را که گرفتم یه موتور حتماً میخرم که پوریا را مدرسه ببرم و اینقدر این بچه برای رفتن به مدرسه راه نره . روزبه بهترین سرویس مدرسه اختصاصی را برای یکسال تحصیلی که پولش را پرداخت کرده بودند داشت . پوریا و روزبه دیگر دوستان بسیار خوب و صمیمی شده بودند ،گاهی روزبه برای پوریا چلسمه و خوردنی میخرید ،و یا دوچرخه اش را به او میداد که بازی کند. یکروز روزبه گفت : پوریا شما تا کی میخواهید سرایدار و از نظر مالی ضعیف باشید ، مادرم میگوید سرایدارها آدمهای کم توقعی هستند و زندگی فقیرانه ایی دارند ،ببین الان تو نه اتاق جدا گانه داری ،نه دوچرخه ،نه حتی آتاری و خیلی چیزهای دیگر برای بازی کردن نداری! پوریا فقط سکوت کرد! چون مادرش گفته بود: با افرادهای این محل هرگز دهن به دهن نشود که ما را هم از سرایداری بیرون می اندازند. بخاطر همین پوریا هیچ وقت جواب سوالهای گزنده و کودکانه روزبه و یا بچه های همسایگان را که دنیای او را درک نمیکردند ،نمی‌داد. بعضی وقتها به روزبه که اصراربه ادامه بازی هایشان را داشت می‌گفت : امروز خسته ام و نمیتوانم دیگر بازی کنم چون دیروز که تعطیل بود از صبح تا شب با پدرم کار کرده ام ، و روزبه هم از دست این همبازی که گاهی اختیاری برای بازهایش نداشت خیلی عصبی میشد .
    روزهای جمعه ائی که پوریا با پدرش برای گچبری ساختمانها نمی‌رفت، با روزبه و دیگر بچه های محل در کوچه برای بازی ولو بودند ، گرچه روزبه خیلی خوب بود اما گاهی نسبت به او فخر فروشی میکرد. مثلاً پوریا میگفت: کمی دوچرخه بده تا من هم دوچرخه سواری کنم ،روزبه می‌گفت :نه خراب می شود ، یا مکعب روبیک را بده تا درستش کنم روزبه می‌گفت:نه خودت برو یکی بخر و یا میگفت کنترل را بده دستم تا هلیکوپتر را بپرواز درآورم و روزبه می‌گفت برو فرغونت را برون .همین موضوعات پوریا را گاهی از رفتار دوستش دلخور میکرد و بیشتر شبها در خواب می دید که گیتار دارد یا هلیکوپتر کنترلی و دوچرخه دارد، صبح که بیدار می شد، متوجه می شد که خواب دیده است . و آنگاه پوریا تنها زمانی صاحب این چیزها میشد که روزبه با او قهر نبود.
    پوریا از اول دبستان با جدیت درس خوانده و همیشه شاگرد اول بود ،اما روزبه که با خانواده اش به مهمانی وشب نشینی و مسافرت و تفریحات زیاد رفته بود. از نظر درسی ضعیف و اغلب با رشوه قبول شده بود.روزی پوریا که به خانه روزبه رفته بود ،مادر روزبه او را تنها گیر آورد و از او سوال کرد پسرم ؛ بمن بگو در دبیرستان درسهایت چه طوره ؟ نمراتت خوبه ؟ پوریا گفت خانم ، من هر سال شاگرد اولم . مادر روزبه باور نکرد گفت:چگونه تو در یک اتاق کوچک که محل زندگی کل خانواده چهار نفره است درس می‌خوانی !؟ میدونی روزبه اگر خواهرش آیدین کمک نکند اصلاً تکالیفش را انجام نمی ده، و از پوریا خواست که برگهای امتحانی او را ببیند چون فکر میکرد که دروغ میگوید ،پوریا بعد از مدتی برگهایش را آورد و با تعجب نمرات بیست در برگها را نگاه میکرد ،و رو به روزبه گفت :نمرات پوریا را دیده ایی !روزبه گفت : از همون روز اول من فهمیدم که پوریا تو درس و مشق زرنگ است، چند روز پیش یکی از همکلاسیهایش آمد، دم منزلشون ، دفتر ریاضی اش را گرفت برای دبیری که در دبیرستان دیگری کلاس درس داشت برد او به من گفت پوریا ، نخبه و شاگرد اول دبیرستانشونه . بجز کمکهای درسی بیریای پوریا به دوستش روزبه ،مادرش مجبور بود دبیر خصوصی برای او نیز بگیرد و متاسفانه بعلت عدم تمرکز بازهم نمره مناسب نمی آورد. روزبه و پوریا به سال آخر دبیرستان رسیده بودند . ساکن قدیمی یکی از واحد ها لطف بزرگی کرد و انباری نسبتاً بزرگ خود را که پنجره و برق داشت و برایش بلااستفاده و اول پارکینگ بود به پوریا داد ، که در آنجا بخوابد و درسش را بخواند. وجود این انباری شبه اتاق باعث میشد که روزبه خیلی راحت تر پیش پوریا بیاید و بعضی از شبها با وجود مخالفت خانواده اش نزد او بخوابد و از عاشقی هایش برای پوریا تعریف کند .چون قبلاً فقط زمانیکه پدر و مادر پوریا بدنبال کارشان می‌رفتند آن دو، می‌توانستند در اتاق سرایداری از خواهر پوریا که تنها وسیله سرگرمیشان بود نگهداری و یا با او بازی کنند و در دیگر روزها که آنها بودند جایی برای نفر اضافی در آن اتاق کوچک نبود ، روزبه که با افت تحصیلی همپایه کلاسی پوریا شده بود ، در سال آخر دبیرستان بیشتر در شب نشینی ها وتفریح وعیاشی وخوش گذارانی با دوستان همسن و همپالگی خودش بود و پوریا دیگر کمتر با او برای خیابان‌گردی میرفت و در عوض با جدیت بیشتری درس میخواند ،که بعداً بتواند برای رفتن به دانشگاههای دولتی ، رتبه عالی در کنکور بیاورد. روزبه بیشتر اوقات علاوه بر ماشین مادر ، ماشین گران قیمت پدر را نیز مخفیانه بر می‌داشت و به پوریا یا دیگر دوستانش می‌گفت: پدر گفته اگر گواهینامه ات را بگیری یک پورشه کروک برایت میگیرم و پوریا میگفت پدرم بزودی یک ماشین برای خانواده میگیرد تا برای رفتن به شهرستان و سر زدن به فامیل و مادر بزرگ مشکلی نداشته باشیم.
    پوریا با نمرات عالی در کنکور سراسری و در دانشگاه دولتی شیراز در رشته جراحی دندانپزشکی قبول شد و به آنجا رفت و اما روزبه با کلی تجدیدی به زور دبیرستان را تمام کرد . روزبه به اصرار پدرش که میخواست چگونگی مدیریت کارخانه اش را به او یاد بدهد و شغل خود را در آینده بهش واگذار کند وقعی نمیگذاشت و حاضر نبود به خارج از شهر برای رفتن به کارخانه همت کرده و رختخواب و خواب صبح را ترک کند.
    بعد از گرفتن گواهینامه روزبه ، پدرش همانطور که قول داده بود ماشین خوبی برایش تهیه کرد و آن ماشین عاملی شد که بیشتر بدنبال تفریح و عیاشی و سفر رفتن با دوستان به ویلایشان بیفتد ، حدود یکسال بعد شبی مست بود و در کوچه باغها با تحریک دوستانش با سرعت رانندگی میکرد ، که مرد کشاورزی را زیر گرفت و باعث مرگش شد ، بهمین علت بازداشت گردید و چون بیمه ماشین بسر رسیده بود پدرش مجبور شد دیه کشاورز را به خانواده اش بپردازد و به خرج مراسم فاتحه نیز کمک کند، روزبه که قید و بندی را رعایت نمیکرد با مراوده با دوستان نابابی که پیدا کرده بود با گذشت زمان خطاهایش بیشتر شد و آن آدم مهربان و آرام تبدیل به آدمی تقریباً شرور گردید و چندین بار به عناوین مختلفه به زندانهای کوتاه مدتی افتاد. و هر بار این پول پدرش و یا کمک دوستش پوریا بود که واسطه گری و یا نصیحت کرده و دست این پسر را گرفته و از منجلاب بیرون میکشیدند . پوریا با سعی و تلاش در دانشگاه واحدهای درسی خود را پاس میداد و با توجه به نخبه بودن و توصیه اساتید از سال دوم بعنوان دستیار یکی از پزشکان مشهور در بیمارستانی در شیراز مشغول بکار شد و حقوق مناسبی دریافت میکرد بطوریکه کمک خرج برای پدر میفرستاد و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات با بورسیه به خارج از کشور رفت و مدرک تخصصی خود را که گرفت در تهران به استخدام بیمارستان معروفی در آمد . پوریا چند سال بعد یکی از واحدهای ساختمان مجاور مهرگان را که بفروش گذاشته شده بود برای خانواده خرید و پدرش نیز چون پا به سن گذاشته بود شغل سرایداری را رها و به کار گچبری تزئینی فقط میپرداخت و ضمناً پوریا با تهیه جهیزه ائی مناسب خواهرش را راهی خانه بخت کرد. دو دوست کماکان بعلت مجرد بودن در اوقات استراحتی که گاهی پوریا میتوانست در اختیار داشته باشد با همدیگر بسر میبردند و البته همچنان روزبه در سایر مواقع ، دنبال دوستان یکبار مصرف و خوشگذران ، با لذت مستی و اعتیاد به مواد مخدری بود که بتازگی گرفتارش شده ، و بیشتر او را بسمت نافرمانی از پدر میبرد .
    دیگر نصایح پوریا که به توصیه والدین روزبه گاهی به او میکرد بی اثر شده بود. یکروز که با دوستانش به باغی رفته و مواد روانگردان مصرف و شراب نیز نوشیده بود در پی یک درگیری لفظی چاقوی میوه خوری را برداشته و وارد سینه یکی از همپیاله های خود کرد و باعث مرگ او شد . با دستگیر شدنش خانواده سعی کرد با در اختیار گرفتن بهترین وکلا رضایت خانواده مقتول را با پول بگیرد اما آنها رضایت نمی‌دادند ؛ با پا در میانی مستمر پوریا بهمراه پزشکانی که افراد سرشناسی را می‌شناختند بلاخره بسختی رضایت از آنها گرفته شد و روزبه از مرگ حتمی نجات یافت . روزبه که متنبه شده بود ، بیشترین ملاقاتی را از طرف پوریا داشت و دو سال از محکومیت هشت ساله اش را طی کرده و به مردی آرام و خوب مبدل شده بود . روزبه چون در بند زندانیان قاتل بود یکروز متاسفانه در یک درگیری جمعی در زندان ، با ضربات متعدد چنگال به سرش بشدت زخمی شد و او را روانه بیمارستان کردند؛ همکاران پزشک پوریا ماجرای مجروح شدن روزبه را به او بلافاصله اطلاع دادند و پوریا اولین نفری بود که قبل از به کما رفتن روزبه ، بالای سرش بود و حرفهایش را که طلب بخشایش از پدر و مادرش و ابراز پشیمانی از خطاهایش بود را شنید . بستگانش همراه با پوریا و خانواده اش اوایل در هر وقت ملاقات در بیمارستان جمع میشدند. دوره کما روزبه که طولانی شد، چندی بعد پوریا برای گذراندن یک دوره آموزشی چند هفته ایی به خارج از کشور رفت و وقتی به محله برگشت و از تاکسی پیاده شد و پلاکارد مراسم خاکسپاری روزبه را که فردا بود سر در ساختمان آرامیس دید ناگهان خشکش زد و تعجب کرد که چرا پدر و یا مادر به او اطلاع نداده بودند و گذاشته بودند تا خودش بیاید و متوجه مرگ دوستش شود . با چشمانی گریان با کیف و ساک دستیش یکراست بطرف آپارتمان خانواده روزبه رفت. هنوز شاسی زنگ را نزده بود که آن پیرمرد خوش سیمایی که همیشه از پشت پنجره منزلش به کوچه نگاه میکرد درب را باز کرد و در حالیکه دست بر شانه اش گذاشته و او را تسلی و دلداری میداد به طرف مبلهای لابی ساختمان هدایتش کرد و دقایقی با او برای آرام نمودنش گفتگو کرد و پس از آن گفت: آقای دکتر ، من سالهاست تنهایم و همسرم فوت کرده و دو فرزندم نیز خارج از کشور زندگی میکنند . آقای دکتر همانطور که ملاحظه کرده ائید بیشتر وقتها که شما و روزبه در کوچه بازی می‌کردید من پشت پنجره منزلم می نشستم و بازی شما دو دوست را که عمیقاً هوای یکدیگر را داشتید و یکی پولدار و دیگری بی‌چیز بود را تماشا میکردم ،چون در بیرون با کسی رابطه ایی نداشتم دیدن شما و بچه های کوچه هر بعد از ظهر برای من یک نعمت بزرگ و شیرینی بود ، من با قصه نویسی، سر خود را سالهاست که گرم کرده ام . آقای دکتر من را هم شریک غمتان بدانید و دوست دارم بعد از تسلیت گفتن به خانواده دوستتان ، در فرصتی به منزل من سری بزنید و کمی از رابطه خودتان با روزبه بگویید تا من بتوانم داستان شما، دو دوست را بنویسم و به اینصورت اسم دوستت را برای خوانندگانم ماندگار کنم . پوریا آهی کشید و گفت چشم خدمت شما میرسم و هر آنچه از دوست خوب خودم میدانم برایت میگویم. چندی بعد ، پوریا به اتفاق خانم جوان و زیبایی در یک بعد از ظهر نزد پیرمرد رفت و خانم جوان را که دکتر چشم پزشک بود نامزد خود معرفی کرد . پوریا همه آنچه که از دوست خود و یا خودش لازم بود طی دو ساعت برای او تعریف کرد . و آن آقا در انتها گفت : همانطور که میبینی افراد های که در ساختمانهای این محله زندگی میکنند ، گرچه بی نیاز و پولدار هستند ، اما پول برای همه شان خوشبختی نیاورده و این رفاه فقط راحتی جسمی ، آنهم نه برای همه ، بلکه برای بعضی هاشان آورده و از نظر روحی بیشترشان آسیب دیده و زخم خورده هستند . پول زیاد هم گاهی بدبختی های دارد که میبینی باعث نابودی عزیزترین افراد خانواده می شود. پوریا گفت: آقا امروز من به حرف پدرم رسیدم که در جواب مادرم آنروز میگفت اینهایی که در ساختمانهای سر به فلک کشیده در اینجا زندگی میکنند شاید مشکلات بیشتری از افراد عادی داشته باشند .
    فاطمه امیری کهنوج

    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:42. دليل: سایز قلم

  10. #58
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض نورجان

    نورجان

    نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
    نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
    نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پزوجارو شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
    نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه خاتون با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزند خاتون مدرسه میرفتند و خاتون کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم به خانه برمیگشت ، آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت :یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون شده بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.


    خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد و چون سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، و کلید خانه داری در دست خاتون بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای خاتون شده . نورجان بخاطر کهولت سن مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
    فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:40. دليل: سایز قلم

  11. #59
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض ایگوانا (مارمولک شاخ دار)


    ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
    یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا بودم. تا موضوع جالبی پیش آمد و وقت را غنیمت دانستم که به او زنگ بزنم. تلفن همراهم را برداشتم و گفتم از پنجره اتاق پسرمان که رو به خیابان است یه جانوری که نمیدونم چیه وارد شده و الان زیر تخت خوابش است . همسرم که عادتاً همیشه پیش داوری میکند بلافاصله گفت حتماً مارمولک است من گفتم نه، خیلی بزرگتر از یه مارمولک بود او مکثی کرد و گفت آهان نکنه ایگوانا
    یه!؟ زن گوش کن من نمیدونم اما فکر میکنم ایگوانا خیلی خطرناکه . من از کلمه خطرناکش استفاده کردم .
    گفتم بمن بگو ایگوانا چطور جونوریه؟ همسرم گفت خیلی بزرگتر از مارمولک های معمولیه ، دم کلفتی داره وپای چشمهای گردش ورقلمبیده و بدنی زبر و رنگی داره . من به حرفاش خوب گوش کردم و بعد بهش گفتم درسته همینه که تو میگی خود خودشه!!


    گفتم آره همینه که شما میگی خیلی شکلش ترسناکه و تلفنم را قطع کردم.
    اصلا من ایگوانا را از نزدیک ندیده بودم و فقط در تلویزیون در فیلم مرد هزار چهره مهران مدیری روی میز رئیس باند دیده بودم.


    بعد از چند لحظه همسرم زنگ زد و گفت :الان ایگوانا کجاست ؟ گفتم از پنجره که اومد داخل اتاق ، یکراست رفت زیر تخت آرش و پنهان شده . با عصبانیت بمن گفت حتماً این جونور مال یکی از همسایه های احمق ماست مردم مار و تمساح میارن تو خونشون. یه جیغ زدم و دوباره تلفن را قطع کردم پس از اینکه سه بار تلاش کرد و زنگ زد گوشی را برداشتم و با استرس گفت خانم گوش کن در اتاق را ببند و اصلا" طرفش نرو ممکنه بپره روتون و آسیبی به تو یا بچه برسونه .من بهش گفتم چه خبرته پشت سر هم زنگ میزنی خودم یه طوری بیرونش میکنم یادت هست که دعوا کردی با خوشحالی و پیروزمندانه رفتی الان من میگذارم که آسیب به دختر و پسرت برسونه . او شروع به داد و بیداد کرد و بمن گفت : زن تو دیوانه ای !! و تلفن را قطع کردم و هر چه زنگ زد جواب ندادم دخترم ساعت ۱۲ از دبستان آمد ،به او گفتم ببین مامان ، یک حیوانی بنام ایگوانا که بابات درباره اش تلفنی بمن توضیح داد الان تو اتاق و زیر تخت آرش است ،اما تو نترس که من در را بسته ام.
    دخترم کلاس سوم بود نهارش را دادم خورد و گفتم در اتاق خودت باش و به صدائی که از اتاق آرش میاد گوش نده ،پدرش که میدانست این ساعت بچه از مدرسه آمده مجددا" به گوشی من زنگ زد ، گوشی را که برداشتم گفت گوشی را بده دست دخترم ،از دخترم سوال کرد که جانور تو اتاق آرش را دیدی گفت نه بابا اما گمونم صدای خش خش چنگالاش که به در میکشه رو شنیدم ،فقط مامان برایم الان شکلش را تعریف کرد . بابا من خیلی میترسم و شروع به گریه کرد .همسرم با اضطراب دخترش را نصیحت میکرد که طرفش نرو ومواظب خودت باش و من در دلم می‌خندیدم چون می‌دانستم که حالا همسرم چقدردستپاچه شده و استرس دارد. همسرم آن روز از سرکار زود برمیگردد منزلش و بعد میرود خانه خواهرش و داستان ایگوانا را تعریف می‌کند و می‌گوید خانمم لج کرده و من برای اتفاق بد میترسم.خواهر شوهرم زنگ زد وکلی حرف زد و گفت ،:برادرم مضطرب است . حواست باشد حادثه ائی برای خانواده وخودت نیفتد من پاسخی ندادم و به حرفهایش گوش کردم و آخرسر هم خواهر شوهرم با التماس ‌گفت،اگر اتفاقی برای بچه ها بیفتد برادرم میمیرد، من گفتم خانم همه چیز دست خداست و تلفن را قطع کردم . همسرم به آرش که در شهر خودمان سرباز بود از سر کار زنگ زده بود وکلی تعریف از جانوری که وارد منزل شده بود کرده وترس عجیبی در دل آرش انداخته بود و بهش گفته بود برو منزل و جونور را بیرون بکن . آرش هم به افسر نگهبان میگوید درخانه مان ایگوانا آمده ومیخواهم بروم مادر و خواهرم را نجات بدهم و مرخصی میگیرد .پسرها هم که همیشه دنبال سوژه و هیجان هستند، بلافاصله سراسیمه بخانه آمد وگفت مادر ایگوانا کجاست من گفتم تو اتاق تو . خواهرش گفت داداش نرو به پشت در داشت چنگال میزد من گفتم نترس برو، من از جا کلیدی دیدم رفت زیر تختخوابت ، لامپ را خاموش کرده ام که حرکت نکنه یا نپره روی گردنت . پسرم مواظب باش. ممکنه آسیب ببینی . پدرش که با او در تماس بود بلافاصله زنگ زد و گفت آرش رسیدی خانه ؟ جانور را دیدی؟ آرش گفت الان رسیدم سعی میکنم جانور را ببینم . همسرم توضیحات لازمه را به آرش داد و گفت برو ببینش وبمن بگو چه شکل و چگونه است.آرش دسته چوبی تی را برداشت و بسوی اتاق خواب رفت ،من گفتم آرش صبر کن به هیچ وجه لامپ را روشن نکن که ممکنه بطرفت حمله کنه آرش گوش کرد، رفت آرام درب اتاقش را باز کرد ومن هم چون کنارش بودم به بهانه کمک و اومدن به داخل اتاق، هلش دادم به جلو ،ناگهان افتاد روی زمین و در حالیکه بر میگشت بیرون جیغ بلندی کشید و در را بست. پدرش زنگ زد گفت آرش دیدیش گفت:بله بابا خیلی دمش بزرگ بود ، بابا من ترسیدم و افتادم تو اتاق . همسرم سوال کرد بچه کجاست و آرش گفت پشت مبلها نشسته . باز هم بابا توضیحاتی به آرش داد و آرش که میلرزید یک نفس عمیق کشید و گفت مامان تو هم بیا همراهم من گفتم باشه ولی تو جلو باش و من پشت سرت آرش گفت بابا میگه یک میله هم بده دست مادرت ،چون میله نبود، آرش دسته لوله جارو برقی را داد بدست من و گفت مامان چرا شما زیاد ازش نمی ترسی؟ گفتم چرا من هم میترسم . اما اگر من که بزرگترم بترسم توهم بیشتر وحشت میکنی دوباره در اتاقش را باز کرد ومن هم از پشت سر هلش دادم که افتاد روی تخت وآنچنان فریاد وجیغی زد که صدایش به طبقه بالا هم می‌رسید من هم با او دویدم بیرون و در را بستم . دوباره پدرش زنگ زد و گفت :بابا دیدیش. پسرم گفت آره، بابا خیلی چشمهاش درشت بود من میترسم با اینکه چراغ خاموش بود من چشمان ایگوانا را در تاریکی دیدم همسرم نزد خواهرش بود وخواهر شوهرم دوباره کلی با من و آرش حرف زد و گفت مواظب باشید . این کار را سه بار تکرار کردیم و آرش هربار بر اساس توهم از حیوان یک چیزی میدید و به پدرش می‌گفت ،همسرم به آرش گفت زنگ بزن به آتش نشانی تا بیایند آنرا ببرند اگر نیامدند امشب شما همگی بروید مسافرخونه یا هتل بخوابید تا من فردا صبح پیش شما برگردم. اوضاع داشت خراب می شد.آرش خواست به آتش نشانی زنگ بزند من گفتم : مامان نه صبر کن من خودم بیرون میاورمش پسرم گفت اینکار را نکن خطرناک است من گفتم یک لحظه منتظر بمان اگر نتوانستم بعداً زنگ میزنیم .آرش پشت مبل ها خواهرش را بغل گرفته بود و گفت مامان من جلو نمیایم ..گفتم آرام باش به بابا زنگ نزن تا ایگوانا را بگیرم.
    رفتم لامپ را روشن کردم و قفس را از ته اتاق آوردم بیرون وهرچه میگفتم نگاه کنید چشمهای خود را بسته بودند تا من داد زدم نگاه کنید اون در قفس است آنها وقتی نگاه کردند از پشت میله ها دیدند که یک پرنده کوچک بنام فنچ است که ساعت یازده صبح از پنجره آمد در اتاق پسرم و من آنرا گرفتم و در قفس گذاشتم .پدرش که دوباره به آرش زنگ زد .گفت چکار کردید آرش توضیح داد که بابا یه فنچ کوچک بود. بعد گوشی را از پسرم گرفتم و به همسرم گفتم این به اون در که پیروزمندانه از خانه رفتی ومن انتقام خودم را گرفتم . با عصبانیت و خنده گفت من داشتم سکته میکردم ،گفتم پس حواست به رفتارت باشد .

    فاطمه امیری کهنوج

    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:40. دليل: سایز قلم

  12. #60
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض ماهک

    ماهک قسمت اول
    مادرش ساعت پنج صبح بیدار می شد و به ترمینال می‌رفت تا از اتوبوس‌هایی که از بندر میایند سیگار بوکسی بخرد و فروش روزانه سیگار خود را تامین کند و بعد ماهک هفت ساله راحدود ساعت نه بیدار میکرد و بهمراه خود به بازار جهت فروش سیگار میبرد.پدر ماهک قبلا انواع شغل کارگری آزاد و آبرومند داشت ولی حالا مسن شده وکمردردش اجازه کار کردن کارگری را به او نمیداد، با جلو آمدن زنش برای تامین خرجی او با گذشت سالها کم کم تن لش شده و در محلات خلاف کارها ولگردی میکرد و پول برای سیگار و تریاک تفریحی و مشروب مصرفیش را با واسطه گری برای فروشنده گان مواد یا داوری بین قماربازها بدست می آورد یا از مادر ماهک پول میگرفت، بخاطر همین موضوع همیشه بین مادر و پدر جنگ ودعوا بود، او از نظر سنی با مادر ماهک نوزده سال اختلاف داشت .گوهر خواهر بزرگ ماهک پانزده سال داشت و از صبح تا شب بجای مادر که نان آور بود خانه داری میکرد و میترا و دو برادر و پدرش را تر و خشک میکرد ، گوهر که نتوانست درس بخواند بعداز کلاس پنجم ترک تحصیل کرد و همیشه از بچه داری وخانه داری در عذاب بود و غر میزد.علاوه بر ماهک ومادرش چند نفر دیگر نیز در بازار سیگار میفروختند. وقتی به بازار می رسیدند ماهک باید میرفت میز و صندلی خودشان را که از شانه تخم مرغ و حلبی و تکه ای تخته تشکیل می شد را از مغازه شیرینی فروشی که شب قبل گذاشته بودند بیرون بیاورد و سر دهانه بازار که محل کاسبی آنها بود بگذارد و بعد هم برود از سوپری نزدیکشان پنیر گرفته و فلاکس و چای و نان صبحانه مادر را تحویلش بدهد و بنشیند روی شانه های تخم مرغ و سیگارها را از ساک خارج و روی تخته ایی که زیرش حلب روغن هفده کیلویی بود بچیند و از هر نمونه سیگار یک پاکت میگذاشت روی تخته و مابقی در ساک نزدیک پایش بودند، او زمستان‌ها مدرسه می‌رفت و شیفت مخالف در بازار در نزدیکی و کنار مادرش سیگار می فروخت او بخاطر کارش تا کلاس سوم بیشتر درس نخواند،در بازار، ماهک را همه مغازه دارها بعنوان دختری کوچکو دوست داشتنی اما زبر وزبل و بسیار زرنگ میشناختند. از ساعت نه صبح تا ده وتابستانها یازده شب کار میکردند و وقتی که به خانه بر می گشتند از سر راهشان چیزهای لازم برای خانه را می‌خریدند، ماهک پر انرژی بود،مادر پولهایی را که اواز فروش در آورده بود را تحویل و در کیف خودش میگذاشت و وقتی در کیف را باز میکرد با اکراه سیگار و مبلغی به پدر میداد و خرجی روزانه را به دور از چشم پدر به گوهر و پول تغذیه فردای مدرسه را به میترا و کمی نیز به پسرهای کوچکش میداد ماهک هم که در بازار برای خودش تغذیه میخرید.آرام آرام ماهک در بازار بزرگ میشد ولی هنوز از کودکی خودش فاصله نگرفته بود و بازیگوشیش را داشت او گاهی تا درب مغازه شیرینی فروشی روی موزاییکها لی لی بازی میکرد و یا وقتی دختر همسایه شان را که با مادرش به بازار آمده بود میدید با او حرف میزد و بازی میکرد، مادرش مراقب بود که ماهک بساط سیگار فروشی را ول نکند و کسی از سیگارهایش کش نرود. او حالا سنش از ده سال گذشته بود و کمی از حالات بچگی در آمده بود. مو و ابروی ماهک مشکی بود وچشمهای درشت میشی و جذابی داشت و رنگ پوستش سبزه آبدار بود و با کمی چاقی که داشت زیباییش تکمیل شده بود. آرام آرام کاروان عمرش بسوی نوجوانی می‌رفت و دیگر لباسهای بهتری از قبل میپوشید و کمی آراسته تر به بازار میامد سیزده ساله که شده بود، مشتری‌های جدیدش گاهی متلک و خوش حرفی را با او شروع میکردند ، و مادر از دور او را میپایید .ماهک چون در بازار بزرگ شده بود قلدر و رک گو وحاضر جواب بود، و نمیخواست در بازار کسی او را اذیت کند و یا مغازه دارها دید دیگری به او داشته باشند و نجابت مادرش الگوی او در بازار شده بود پس سعی میکرد که بی ادب نباشد و ضمنا کسی را هم در حریم خود راه ندهد، او به مرز چهارده سالگی و شروع جوانی یک دختر رسیده بود.دیگر کمتر در بازار بازی میکرد چون بیشتر نگاهها به سوی او بود ،شبها که به خانه می‌رفت از مادرش سهم خودش را برای تهیه خرید لباس و کمی وسایل آرایش می‌گرفت .پسر همسایه شان عاشق گوهر شده و به خواستگاری گوهر آمدند و گوهر را عقد کردند و بعد از شش ماه گوهر با جهیزیه ای که از پول ماهک و مادرش تهیه شده بود و در جشنی که داماد گرفت به خانه بخت رفت ، گوهر چون همسایه مادرش شده بود بیشتر وقتها به کمک خواهرش میترا برای کار در خانه می آمد، برادرها هم بزرگ شده و به مدرسه می‌رفتند.ماهک در بازار رفتار درستی داشت و مغازه دارها به ماهک احترام میگذاشتند،برای ناهار ماهک بهمراه مادر و دیگر مغازه دارها و سیگار فروش‌ها به رستوران نزدیک محل کسبشان می‌رفتند و ضمن صرف غذا کلی گپ و گفت و خنده میکردند ، افراد مسن تر و مادر در رستوران چرتی روی صندلیها می‌زدند و دوباره به سر کار خود برمی‌گشتند.ماهک دیگر نوع نگاهها را می‌شناخت چشم در چشم با مشتریها حرف نمیزد. سعی میکرد که چشمهای خود را از نگاههای بد بدزدد و با وقارتر رفتار کند ،مشتریهایی که شوخی های آرامی میکردند ،می‌دانست که منظوری ندارند.یکروز مشتریی که همیشه خوش تیپ و شیک بود کنارش آمد که سیگاری بگیرد و یک حرفی نیز به ماهک زد، ماهک برگشت و سیلی محکمی به گوشش زد ، یکهو مادر و دیگران آمدند جلو و با مشتری برخورد شدیدی کردند و مغازه دارها هم به طرفداری ماهک آمدند ،آن مشتری برای همیشه ادب شد ودیگر هیچ وقت دیده نشد.روز به روز به زیبایی ماهک افزوده میشد وقتی به بازار می آمد خرامان خرامان قدم بر می‌داشت و با تمام مغازه داران احوالپرسی میکرد .اما دیگر مثل گذشته که بچه بود وارد مغازه ها نمی شد و همه او را به چشم یک خانم می‌دیدند. میز فلزی و صندلیش را شاگرد شیرینی فروشی می آورد و سر دهانه بازار میگذاشت ، پانزده سالگی را پشت سر گذاشته و بیشتر زندگیش در آن بازار طی شده بود ، خواستگاران زیادی داشت ، از مغازه داران تا سیگار فروش‌ها و دور و اطراف، بعضی‌ها را خودش جواب میکرد و خیلی ها را مادرش جواب نه میداد ،ماهک نان آور خانواده بود و بیشتر از مادرش نیاز مالی را برآورده میکرد.روزی پسرخاله اش از روستا آمد و به مادر ماهک گفت مادرم گفته برو کنار دست خاله ات کار کن ،خاله هم گفت باشه فردا از ساعت پنج بیدارت میکنم که سیگار روزانه ات را از اتوبوسها تهیه کنی و بین خودم و ماهک جایت میدهم تا سیگارهایت را بفروشی ،ماهک به مادرش گفت من برای خودم میز وصندلی بهتری میخرم و میز و صندلی آهنیم را میدهم به ابراهیم که کارش را شروع کند و همین کار را هم کرد،آنها شبها سه نفره خسته از بازار بخانه برمیگشتند میترا هم که از خانه داری و نگهداری برادران و پدر پیرسرجا افتاده وهمیشه مریض سیگاری خسته شده بود غرولند میکرد اما مادر بجز دادن پول برای خرجی به او پول برای خرید لباس نیز میداد و او را دلخوش میکرد، شبها تا دیر وقت ماهک و ابراهیم و میترا حرف می‌زدند، ماهک زیبایی خاصی داشت ،که دل هرکسی را می‌ربود.در مدت یکسالی که ابراهیم کار میکرد ،پولهایش را برای خانواده اش به روستا می‌فرستاد ، یکبار هم مادر به دیدن ابراهیم بخانه خواهرش آمد ،طی این مدت دلبستگی و احساسی بین ابراهیم و ماهک بوجود آمد و جرقه ایی زده شد واین جرقه تبدیل به عشق گردید ، ابراهیم دیگر همه پولها را برای مادرش نمی‌فرستاد و نصف آنرا به ماهک میداد که برایش جمع کند ، ابراهیم چندی بعد به روستا نزد مادرش رفت و داستان عشق و عاشقی خودش وماهک را تعریف کرد و از مادر خواست که زودتر بیاید و او را برایش خواستگاری کند.ابراهیم پسرروستائی و ساده و کاری و مطیعی بود و عشق پاک و صاف و بر آلایشی به ماهک داشت ،البته ماهک هم او را عمیقاً دوست داشت ،ابراهیم پول‌هایش را برای ماهک خرج میکرد و ماهک هم جواب بله اش را باکمان ابرو و چشمهای زیبایش به او داده بود . چون مدت یکسال کنار هم بودند و نسبت به هم شناخت پیدا کرده بودند مادر ابراهیم بدون سوال و پرسبه خواستگاری آمد و آنها را برای هم عقد عقد کردند .آنها پولهای خود را روی هم گذاشتند و جهیزیه و خانه ایی اجاره ایی تهیه کردند، بیشتر مبلغ مال ماهک بود چونکه درآمدش بیشتر از ابراهیم بود، و مشتری‌های زیادی داشت وروش کار را هم خیلی خوب بلد بود ، پدر ماهک در بستر بیماری بود و امکان داشت بمیرد و عروسی آنها عقب بیفتد. اما این اتفاق نیفتاد و آنها توانستند جشن عروسی را گرفته و به سر زندگی خود بروند ، افرادی به مادرش گفتند که ما خواستگارش بودیم ،ولی شما او را خیلی زود و بدون اطلاع شوهر دادید ، و مادر میگفت پسر خواهرم بود و همسنگ و همتراز خانواده ام بودند.ماهک هیجده ساله با شوهر و مادرش همکار بود و بعد از یک هفته به سر بساط کارش آمد زیباییش افزونتر شده و با کمی آرایش ولباسهای رنگی جذابیت بیشتری پیدا کرده بود همه سیگار فروش‌ها و مغازه داران به ابراهیم و ماهک تبریک گفتند .زندگی به روال عادی می‌گذشت تا اینکه پدر ماهک فوت کرد و یکهفته بخاطر فوت پدرش بساط فروش را تعطیل کردند.ماهک میز و صندلی کار مادر و شوهرش را به نوع بهتری عوض کرد ، مدتی گذشت و بلاخره روزی رسید که مامورهای شهرداری آمدند و سیگار فروش‌ها را از بازار جمع کرده وجریمه و بازداشت کردند ماهک و شوهر ومادرش هم دو روز باز داشت شدند و جریمه شان را پرداخت کرده و بیرون آمدند. این موضوع بازداشت شدن چندین بار دیگر بعدها تکرار شد و با تعهد و جریمه بیرون آمدند ولی دوباره با روشهای خاص خودشان سیگار فروشی را در بازار دوباره برقرار میکردند . ماهک باردار شده بود و ماههای آخر کمتر به بازار می آمد و یکی از برادرانش بجای او کار میکرد.زمانیکه ماهک سر کار نمی‌رفت درآمد آنها خیلی کم میشد چون ابراهیم مردی ساده بود و توانایی جذب مشتری مانندِ ماهک را نداشت.شب بود که درد زایمان ماهک شروع شد و ابراهیم دو کوچه با خانه خاله فاصله داشت فورا رفت و خاله را آورد، ماهک را به زایشگاه رساندند وصبح ماهک دختر زیبایش گیسو را بدنیا آورد، فردای آنروز ماهک بهمراه کودکش به خانه مادر رفت، گوهر و میترا مدتی از ماهک نگه داری کردند ،ابراهیم در سن بیست و پنج سالگی پدر شده بود، پدر جوان بعد از سه روز یک جعبه شیرینی برای همکاران خودش و مغازه دارهای آشنا برد و آنها تبریک گفته و کام خود را شیرین کردند، مادر ماهک هم بعد از یک هفته برای فروش سیگار به بازار رفت چون پس اندازی نداشتند و اگر سرکار نمی‌رفت از نظر مالی دچار مشکل میشدند، ابراهیم برای انجام کارهای خانواده موتوری خرید، ماهک تا مدتی بچه را نزدخواهرش گوهر میگذاشت، و زیاد در بازار نمی‌ماند ،بچه که از چله در آمد و بزرگتر شد بهمراه خودش در کالسکه به بازار می آورد ، ابراهیم کماکان خجالتی و کمرو و کم مشتری بود و درآمدش خیلی کم بود ،یکروز که ماهک را بازداشت کردند خیلی‌ها که زن و شوهر سیگار فروش بودند توانستند که زنهایشان را فراری دهند ویا خودشان بجای زنها بروند بازداشتگاه ،اما ابراهیم جربزه این را نداشت که از زن خود دفاع کند، و بجز این موارد دیگری نیزدر بازار پیش آمده بود که بعنوان یک مرد پا پیش نگذاشته بود ،ماهک در ابراهیم آن شخصیتی که میخواست را ندیده بود و همین امر دل او را زده بود ، گیج و سست وتنبل بودن ابراهیم باعث درگیری در خانه بین آنها می شد با اینحال ماهک باز بخود دلداری میداد که شاید بمرور زمان شوهرش درست شود، ماهک سه سال بعد دومین فرزندش ستار را بدنیا آورد، گرفتاری ماهک بیشتر شده بود از شوهر دست و پا چلفتی و دو فرزند خود باید نگه داری میکرد ،مادرش پا بسن گذاشته و گاهی خسته و بیمار بود، مدتی هر دو بچه را در خانه مادر میگذاشت و گوهر و میترا بچه هارا تر و خشک میکردند، چندی بعد گیسو را نزد گوهر مینهاد و پسرش را با خودش به بازار میبرد ،ابراهیم با موتور بهمراه مادر زنش صبح زود ترمینال میرفتند و سیگارها را برای فروش روزانه تهیه میکردند ، ماهک کماکان چون خرج زندگیشان بالا رفته بود از فروش ابراهیم راضی نبود ،در گیری بین آنها زیاد شده بود ماهک می‌دانست اگر خودش در بازار نباشد ابراهیم نمی‌تواند فروش خوبی داشته باشد ،ابراهیم هم کم کاری میکرد وتمام مدت سر جای خود نمی نشست و یا گاهی موتور را برداشته میرفت روستا و دو سه روز نمی آمد ،اختلاف بین زن شوهر زیاد شد تا به اوج رسید وماهک به ابراهیم گفت بچه ها را جای مهریه ام بر میدارم و از شما طلاق میگیرم چون شما مرد زندگی من نیستید که من به شما تکیه بکنم و برعکس شما به من تکیه کرده اید و به اینصورت ماهک در سن بیست پنج سالگی از ابراهیم جدا شد ،و ابراهیم برای همیشه به روستای خود رفت ،و ماهک با دو فرزندش تنها ماند.
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:39. دليل: اندازه قلم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •