تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 7 از 10 اولاول ... 345678910 آخرآخر
نمايش نتايج 61 به 70 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #61
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض ماهک

    ماهک قسمت دوم
    ماهک از نظر روحی ضربه خورده بود او در بازار تا مدتها خجالت می‌کشید که بگوید طلاق گرفته است افسردگی به سراغش آمده بود ولی چون سرگرم کار بود کمتر در فکر و غم و غصه فرو می‌رفت، سیگار فروش‌ها و مغازه دارها می‌دانستند که او طلاق گرفته ولی چیزی به او نمی‌گفتند، ماهک روزها کار میکرد و شبها گاهی بر اثر فشار تنهایی با بچه هایش نزد مادرش می‌خوابید، میترا را نامزد کرده بودند و باز ماهک با کمک مادرش جهیزیه خواهر را آماده میکردند ، بعد از یکسال میترا هم به خانه بخت رفت.پسرها کارِ، خانه داری را درست بلد نبودند و گوهر بیشتر وقتها به کمک آنها می آمد.ماهک و مادر صبح ها برای تهیه سیگار به ترمینال می‌رفتند تا اینکه راننده ماشینی که آنها را بخانه رسانده بود کمی با مادر حرف زد و متوجه شد که آنها هر روز برای خرید به ترمینال می آیند و آن آقای راننده هم سعی کرد صبح ها درب ترمینال باشد چون گلویش پیش ماهک گیر کرده بود، تراب با مادر ماهک صحبت کرد ،تراب پسر سی و دوساله ای بود .مادر ماهک شرایط ماهک را گفت، بعد به تراب گفت خودت باهاش حرف بزن و از نزدیک بچه های ماهک را ببین که آیا میتوانی برای آنها پدری کنی تراب گفت من تمام شرایط را میپذیرم وکلی با ماهک حرف زد از نزدیک محل کار ماهک را دید با بچه ها نیز در پارک و رستوران صحبت کرد، گیسو پنج ساله به مهد کودک می‌رفت ستار کوچکتر بود و ماهک دوسال بعد که بیست و هفت ساله بود با کلی شرایط به عقد تراب در آمد و با هم زندگی را شروع کردند ،تراب علاوه بر کار روی تاکسی آزاد، ماشین چکی نیز خرید و فروش میکرد، دیگر نیازی نبود که ماهک برای کار به بازار برود تراب ماهک را راننده کرد و بعد ماشینی به او داد تا راحت‌تر بچه ها را به مهد و مدرسه ببرد. مادر ماهک چون بیمار شده بود تا ظهر فقط کار میکرد و پسر بزرگش را جای ماهک گذاشت که کمک خرج خانواده باشد ماهک درخانه از بچه هایش نگهداری میکرد.زندگی کمی روی خوش به او نشان داده بود، بدی کار تراب این بود که اگر چکی پاس نمیشد او هم نمی‌توانست اتوموبیل خرید و فروش کند تا یکسال و نیم زندگی آنها خوب میگذشت تا اینکه چکی با مبلغ زیاد پاس نشد و تراب نتوانست پول طرف خود را بدهد آنها دچار مشکل شدند به همین ترتیب چندین نفر صدایشان در آمد روزی که تراب در کنار دوستان چکی خود جر‌ و بحث میکرد، درگیری بالا گرفت و در آن وسط کسی از آن چند نفر یک چاقو در شکم تراب فرو کرد تا بیمارستان او را رساندند و بعد همگی آقایون فرار کردند. زخم تراب در بیمارستان عفونت کرد، و تراب فوت کرد، آن شخص که چاقو زده بود کلا ناپدید شد و بقیه به حبس افتادند ،ماهک بیچاره در عزای شوهر اینقدر اشک ریخت که تا مدتها داغون بود. باز خانواده به کمکش آمدند، همگی نگران ماهک بودند تمام افرادیکه در زندان بودند حبس های کوتاه مدت خود را کشیدند و از زندان بیرون آمدند ماهک ماشین تراب را برای خرج کفن و دفن او فروخت و فقط ماشین خودش را داشت، ماهک باز برای خرجی وتحصیل زندگی مجبور شد به بازار برود،برادرش جای ماهک بساط پهن میکرد ، این بار همگی از این اتفاق برای ماهک متأثر بودند و با احترام رعایتِ حالِ ماهک را میکردند.ماهک بیست و نه ساله دوباره بیوه شده بود اما هنوز زیبایی و جذابیت خود را داشت ، برادرش چون از سربازی معاف شده بود زمانیکه ماهک به بازار آمد پا شد رفت شاگرد یک مکانیک شد و آنجا شروع بکار کرد، ماهک با کوله باری از درد ورنج وزجر باز هم سر پا بود وسعی میکرد کسی از ناراحتی درونیش خبر دار نشود، چون به فکر آینده فرزندانش بود و میخواست آنها آسوده زندگی کنند وفقط خودش رنج را بکشد ، تا مدتها آرام و آهسته به بازار میامد گرچه از درون داغون بود، اما در مقابل مغازه داران محکم و استوار بود ،مشتریهای قدیم خود را داشت با آنها حرف میزد و دیگر سعی میکرد به چیزی فکر نکند ، دو سال از فوت تراب گذشته بود تا اینکه یک مشتری خوش تیپ و قدبلندی می آمد که مرتب نزد او سیگار می‌گرفت و گپی کوتاه با او میزد، این مشتری بعد از خرید سیگار به مغازه شیرینی فروشی می‌رفت و آنجا مدتی میماند، این کار چندین بار تکرار شد ،ماهک هنوز جذابیت وچشمهای گیرای گذشته اش را داشت ،روزی شیرینی فروش که تمام زندگی ماهک رامیدانست با ماهک صحبت کرد و گفت اسماعیل از شما خوشش آمده ،ماهک جواب نه را داد وگفت من بدیمن هستم ودیگر کسی را نمیخواهم بدبخت کنم و شانس شوهر داری ندارم، شیرینی فروش گفت خیلی وقت است که می آید و درباره شما از من تحقیق میکند ومن تمام زندگی شما را برایش تعریف کرده ام و اسماعیل قبول دارد از شما و دو فرزندانتان نگه داری کند،درضمن شما خیلی جوان هستید واین تصمیم برای زندگیت خوب است ،اسماعیل هر روز از ماهک سیگار میخرید و با او برای رضایت حرف میزد، ماهک از اینکه دوباره وارد زندگی جدید شود و از اول روابط شوهرداری را شروع کند ترسیده و دلزده شده بود ، اسماعیل در زندگی اولش موفق نشده بود و فکر میکرد که ماهک چون تجربه زندگی را دارد برای او بهتر است و آنقدر سماجت بخرج داد تا بلاخره ماهک تسلیم شد که اسماعیل را قبول کند ، آنها به زیارت شاه چراغ رفتند و در برگشت با بچه ها به خانه جدید نقل مکان کردند، بچه ها به اسماعیل از روز اول بابا میگفتند، اسماعیل هم از این وصلت راضی بود .ماهک دوباره بازار نمی‌رفت و جایگاهش را به برادر کوچکش داده بود، مادر نیز چون بیمار بود درست به بازار نمی‌رفت، ماهک در سی و دو سالگی زندگی با همسر سوم خود را شروع کرد و تا مدتی خوشحال بود ،باز خودش بچه ها را به مدرسه میبرد و دوباره خانم خانه شده بود بدبختانه این مدت روزهای خوش کوتاه بود و طولی نکشید که دید اسماعیل علاوه بر سیگار ، تریاک هم مصرف میکند او خیلی ناراحت شد و گفت این کارت درست نیست اسماعیل گفت تفریحی میکشم دقت که کرد متوجه شد که خرج خانه را اسماعیل با خرید و فروش تریاک در میاورد، خیلی نگران آینده پسرش شد ،روزها اسماعیل دنبال کارش می‌رفت و درآمد خوبی داشت تا اینکه روزی به ماهک گفت کاش تو راننده من میشدی تا پول بیشتری در بیاوریم و بچه ها راحتتر زندگی کنند و دچار مشکل نشوند، وقتی اسماعیل اسم بچه ها را آورد، ماهک در دلش گفت وظیفه اسماعیل نیست که مخارج آنها را تامین کند و قبول کرد که با او برای کار برود، بعضی روزها که می‌رفت ترسی در وجودش بود که اگر دستگیر شود چکار کند، چون دوباره بچه هایش سرگردان میشدند، راه دیگری بجز رفتن با اسماعیل نداشت، ماهک به آدرسهایی که اسماعیل میداد می‌رفت و ماشین را در پارکینگ خانه آنها میگذاشت و بعد از نیم ساعت می آمد و ماشین را میبرد منزلشان ، و اسماعیل از جا سازی، تریاکها را برداشته و با موتور می‌رفت و به مشتری‌هاییش میداد، وضع مالی آنها خوب شده بود و ماشین بهتری گرفتند ،مشتری‌های اسماعیل رو به افزایش بودند و قدیمی‌ها درب منزل نیز می آمدند، ترس ماهک ریخته شد و خرج خانه را به خوبی در می آوردند و زندگی راحتی داشتند ،تا اینکه بعد از چند سال فروشندگی یکروز که لو رفته بودند در حالیکه ماهک رانندگی میکرد و اسماعیل نشئه و چرت میزد مامورها ماشین را متوقف و تفتیش کردند و محموله را از جا سازی در آوردند و هر دو راهی زندان شدند، ماهک خیلی ناراحت ونگران بچه ها بود و به شانس بدش لعنت میفرستاد ،گوهر بچه ها را به مادرش تحویل و ستار فرزند ماهک با دایی بزرگش سجاد برای کار به مکانیکی رفت ،بچه ها دلشان برای مادر می‌سوخت ونگران او بودند، مادربزرگ دیگر بازار نمی‌رفت و بجز دایی بزرگ ، دایی کوچک که جای مادر سیگار می‌فروخت نیز خرج آنها را تامین میکرد.ماهک از دست اسماعیل ناراحت بود وبخودش می‌گفت چرا با او در این راه رفته است اسماعیل گفته بود بعد از طلاق زن اولش به اعتیاد رو آورده است،ماهک می‌گفت کاش گول ظاهر اسماعیل را نمیخوردم ، در دادگاه بدوی ماهک به پنج و اسماعیل به هشت سال زندان محکوم شدند .ماهک بخاطر بچه هایش مدام گریه میکرد، برادرش خانه آنها را که رهنی بود به صاحبخانه پس داد و پول رهن را به وکیلی دادند تا بلکه از مدت حبس ماهک کم کند، و با گردن گرفتن جرم توسط اسماعیل سه سال زندان برایش بریدند، او شبانه روز ناراحت بود و اشک میریخت و روزگارش از آنچه بود سیاهتر شده بود ، در بند ،خانمهای دیگری که فروشنده مواد بودند نیز وجود داشتند، اشرف که جرمش همانند او بود او را دلداری میداد، و میگفت سعی کن در کلاسهایی که در زندان میگذارند شرکت کنی و اگر ندامت حقیقی را در تو ببینند و قرآن را حفظ کنی حتما تخفیف در حبست داده میشود ، خودت را در این مدت سرگرم کن، چه بخندی و یا گریه کنی باید جرمت را بکشی ،ماهک به کلاس قرآن واحکام واخلاق و باز آموزی تربیتی می‌رفت ، روزهای ملاقاتی که دخترش و پسرش را می‌دید تمام شب گریه میکرد وحالش بد میشد، با اشرف دوست شده بود و گپ می‌زدند و لوازم و لباسهای خود را مرتب و هربار نوبتی اتاقشان را جارو میکردند ، در خرید از بوفه و غذا با هم شریک بودند ،ستار در مکانیکی کار میکرد و از پولی که در می آورد به حساب مادرش نیز می‌ریخت ،تا اینکه ماهک به دادگاه احضار شد، چون از طرف دخترش گیسو نامه ای نوشته شده بود که ما بدون مادر، زندگی برایمان خیلی سخت است، او که حافظ قرآن شده بود و مسئولین رضایت ازش داشتند ،مشمول عفو شد و بعد از دوسال آزاد شد ،ستار مادرش را به خانه مادربزرگ که بیمار و از غصه ماهک از پا در آمده بود، برد و تا مدتی در خانه مادر ماندند و با کمک ستار و برادرانش خانه ای کرایه کرد ،گیسو بعلت بی سرپرستی و نداری هنگامیکه مادرش زندان بود ترک تحصیل کرده بود، خرج خانه با پول ستار که شاگرد مکانیک بود به جایی نمی‌رسید و ماهک مجبور بود روزگار را بسختی بگذارند چون دیگر رویش نمیشد که برود بازار و سیگار فروشی کند، دائم در فکر زندگی نکبت بارش بود ، کمکهای خانواده به او کمتر شده بود، یکسال از آزادیش گذشته بود خیلی فکر میکرد و باخودش کلنجار می‌رفت، تامین معیشت روزانه دردی بود که تمام سالهای زندگیش را با آن گذرانده بود تا اینکه دید بعضی از مشتریهای اسماعیل می آمدند در خانه و به او در قبال دریافت تریاک پیشنهاد پول خوبی میدهند، این رفت وآمدها باعث وسوسه شد چون بی پولی عذابش میداد او بخوبی با عمده فروشان تریاک که در دسترس بودند آشنایی داشت ، برای گیسو مرتب خواستگار میامد ،یک پسر پر و پا قرص خواستگارش بود و گیسو بخاطر زندانی بودن مادرش یک سال او را دوانده بود ،ماهک داستان خواستگار را می‌دانست و در جریان بود که گیسو هم او را میخواهد ،ماهک به یکی از دوستان اسماعیل پیام داد که به فرزین بگو بیاید نزد من کارش دارم،ماهک چون زندانی شده بود دوست نداشت که بیرون از خانه زیاد آفتابی شود ،فرزین آمد ،ماهک گفت من از زندان در امده ام خرج زندگیم را نمیتوانم دربیاورم، شما برایم کمی تریاک بده تا من به همین مشتری‌هایی که مال اسماعیل هستند بدهم وخرج زندگیم را در بیاورم .فرزین با افراد کله گنده ای کار میکرد وچون از قبل ماهک را می‌شناخت قبول کرد و برایش هفته ای کمی تریاک می آورد، ماهک خُرده فروشی میکرد وچون دل خوشی از اسماعیل نداشت که به این راه کشیده بودش، درخواست طلاق غیابی داد و چندی بعد طلاق گرفت . تا مدتها به همین منوال گذشت روزی فرزین با دوستش شه قلی به منزل ماهک آمدند، ماهک به بچه ها گفته بود اینها دوستان قدیمی ما هستند،او از آنها پذیرایی کرد و قلیان برای فرزین و شه قلی چاق کرد، و از سختی های زندگی خودش را برای شه قلی تعریف کرد و گفت از اسماعیل هم طلاق گرفته است، شه قلی گفت من کمکت میکنم فرزین گفت شه قلی سر دسته همگی این آدمهایی که شما میشناسی هست ، شه قلی زن وسه فرزندش در شهر دیگری اسکان داشتند و از نظر مالی وضعش توپ بود .آن روز گذشت و بعد از آن شه قلی خودش چند بار تنهایی به خانه آنها آمد و کمکهایی به او کرد،گیسو نامزد شده بود و این آمد و رفت های شه قلی بی منظور نبود.شه قلی پس از چند بار که به خانه ماهک آمد ، پیشنهاد داد که من مال و منال زیاد دارم، اگر شما قبول کنی که زن من شوی خانه با لوازم کامل و ماشین در همین شهر برایت میگیرم و بهترین جهیزیه برای دخترت گیسو نیز تهیه میکنم و شما هم بشوید خانم خانه من و هیچ کمی و کاستی در زندگیت دیگر نخواهی داشت ،زن اولم آزادم گذاشته و گفته میتوانم زن دیگری بگیرم و کارم ندارد، درضمن شما در شهر خودتان میمانید ،ماهک کمی خجالت کشید و گفت برای من دیرشده و شانس ندارم و ممکن است اتفاقی برای شما بیفتد. شه قلی گفت تا حالا هرچه ازدواج کردی با افراد کم درآمد بوده اما من با آنها فرق دارم ،ماهک سی هشت ساله بود، اگر دستی بصورتش میکشید و لباس زیبایی میپوشید و مویی رنگ میکرد با جذابیت وچشمهای میشی که داشت دل هر کسی را میربود،ماهک هیچ جوابی نداد تا بلکه مدتی فکر کند، شه قلی قول همه چیز را داده بود که فرزندانش را هم خوشبخت میکند ماهک با گیسو حرف زد و او می‌دانست که چند مدت دیگر ازدواج میکند و از این خانه میرود و ستار هم چند سال بعد بدنبال زندگیش رفته و مادرش تنها میشود، گیسو به مادر گفت هرچه شما فکر میکنید درست است، انجام بدهید ما ناراحت نمی‌شویم من با دلیل به ستار توضیح میدهم و طبق قولش ستار را مجاب کرد، ماهک به شه قلی گفته بود که میخواهم این موضوع را فعلا بکسی نگویی و بین خودمان بماند، او نیز قبول کرده و ماهک را پنهانی به محضر برد و به عقد خودش در آورد و کلی طلا برایش خرید که تا آن زمان ماهک اینقدر طلا بچشمش ندیده بود و بلافاصله جهیزیه دخترش را نیز خرید و با جشنِ باشکوهی گیسو به خانه بخت رفت. گوهر که چندی بعد ماجرای شه قلی را از زبان ماهک شنیده بود به مادر و برادرانش موضوع را گفت و آنها هم گفتند دیگر صلاحش دست خودش است، شه قلی خانه را عوض کرد و ماشین خوبی برای ماهک خرید وچون او را دوست داشت می‌گفت میخواهم در سفرهایم شما همراه من باشید چون رانندگی بلد هستی روزها من رانندگی میکنم و شبها شما ، زن اولم رانندگی بلد نبود، روی خوش زندگی بطرف ماهک برگشته بود، ماهک باردار شد ودر سن چهل سالگی پسری بنام مجید بدنیا آورد، شه قلی از تولد فرزندش خیلی خوشحال شد، او از زن اولش یک پسر و دو دختر داشت، مادر ماهک که بیمار بود ،فلج و حالش وخیم شد او را به بیمارستان بردند و بیچاره دوام نیاورد و فوت کرد. تمام خرج کفن و دفن و مراسم را شه قلی داد. ماهک دو سال بعد پسرش حمید را بدنیا آورد،بعد از سختیهای زیاد در زندگی با به دنیا آوردن دو پسر برای شوهرش عزیز و احترام و عزتش زیاد شد چون شه قلی از زن اولش فقط یک پسر داشت، زندگی بخوشی پیش می‌رفت و آنها جر و بحث خاصی با هم نداشتند
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:38. دليل: اندازه قلم

  2. #62
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض ماهک

    ماهک قسمت سوم
    سجاد برادر بزرگ ماهک ازدواج کرد و ستار عاشق دختری بود و قرار بود که برای او خواستگاری بروند ، ماهک به شه قلی گفت دوست دارم خانه ستار آماده شود و بعدا ازدواج کند، شه قلی گفت چشم اما در حال حاضر مشکلی هست که تا مدتی کسی را ندارم که محموله زیاد و سودآوری برایم حمل کند مگر اینکه خودمان اینکار را بکنیم و به ماهک پیشنهاد داد که با یک وانت نزدیک مرز بروند و دوستی را ملاقات کنند و کف وانت را پر از محموله کرده تا بتوانند با فروش خوب آن، خانه ای برای ستار بخرند، چند روز بعد ماهک مجید پنج و حمید سه ساله را خانه گیسو گذاشت و گفت با شه قلی می‌رویم مسافرت دو سه روزه و زود بر میگردیم، آنها بسوی مرز رفتند و یک شب منزل دوست شه قلی ماندند و زیر بار پیاز چند کیسه تریاک گذاشته و فردا حرکت کردند، در آنجا دوستی گفت، بطری یک لیتری بنزین با فندک ببرید که اگر گیر افتادید چون محموله زیاد و حکم اعدامتان حتمی است قبل از اینکه بار شما را بگیرند، بنزین بریزید و بار را به آتش بکشید تا مقدار و وزن محموله بدست مامور ها نیفتد و ثبت نشود ، شه قلی یک بطری خالی نوشابه خانوادگی را از بنزین پر کرد و یک فندک را با چسب به بدنه آن وصل کرد و زیر صندلی راننده گذاشت و این موضوع را به ماهک گفت، شه قلی چشمانش برای رانندگی در شب خوب نبود و نتیجه گرفتند او تا قبل از تاریکی رانندگی کند و با آمدن تاریکی که به ایست و بازرسی ها نیز میرسیدند ماهک راننده باشد به اینصورت شک ماموران نیز کمتر میشد، غروب ماهک پشت فرمان نشست و حرکت کردند ، ایست بازرسی اول و دوم را تا ساعت دو شب با سوال و تجسس جزئی رد کردند، ساعت حدود چهار صبح بود که به‌ ایست بازرسی آخر که سوم بود رسیدند . ماموران ویژه همراه با دو سگ تجسس آلمانی در حال بازرسی کامیونی که از مسیر کنار کشیده، بودند ، مامور نزدیک راه بند به بارشان که پیاز بود و روکش نداشت نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که راه باز است و بروند ،ماهک هول کرد و کلاچ را زود ول کرد و وانت خاموش شد شه قلی که همیشه این دیگران بودند که برایش تریاکها را رد میکردند وحشتزده شد و به ماهک آهسته گفت برو برو برو در همین هنگام ناگهان یکی از سگها که قسمت راست کامیون آورده شده بود ، بند گردن خود را کشید و از دست مامور خارج و بسمت وانت دوید و با رسیدن به آن ،پس از بو کردن قسمت عقب و پائین وانت، شروع به پارس کردن کرد، ماهک با دست لرزان استارت زد و وانت روشن شد و قبل از اینکه حرکت بکند ماموری که بدنبال سگش بصورت دویده آمده بود، در وانت سمت شه قلی را باز و به بالا تنه او چنگ زده و او را به بیرون وانت انداخت و بلافاصله به او دست بند زد و دستور ایست با صدای بلند داد ، مامور راه بند تیغه های سوراخ کننده لاستیک را جلو کشید و مامور دیگری دوان دوان همراه با سیخی با سر مخصوص برای فرو کردن در بار، بسمت وانت آمد، ماهک قلبش از سینه داشت در میامد و تا بحال چنین صحنه هایی را ندیده بود، عقلش به او فرمان نمی‌داد و با غریزه دفاع از جان با سرعت عمل دنده را جا انداخت و وانت را بحرکت درآورد پس از عبور از تیغه های راه بند با صدای مهیبی لاستیک‌ها ترکیدند و سپس صدای فریاد شه قلی آمد که می‌گفت ماهک به ایست و صدای دو شلیک از تفنگی شنیده شد، ماهک حدود سیصد متر وانت را با لاستیک‌های پنچر از پاسگاه و روشنایی نورافکن‌ها دور کرد و ایستاد، دست به زیر صندلی برد، بطری بنزین را که زیر صندلی بود بیرون کشیده روی بار ماشین ریخت و با فندک آنرا به آتش کشید، دستهای خودش و لباس ماموری که با سیخ بالای بار رفته بود آتش گرفت، ماموری با دیدن آتش، کپسول آتش خاموش کن را برداشته بسمت شعله ها دوید و با گرفتن نازل کپسول، آب را به مامور آتش گرفته و ماهک پاشید و آنها را خاموش کرد ، آب کپسول تمام شد و امکان خاموش کردن بار وانت که با شعله زیاد در حال سوختن بود میسر نشد و لحظاتی بعد با ترکیدن باک بنزین شعله گسترش پیدا کرد و لباس مامور دیگری آتش گرفت و او با غلت زدن بر روی زمین، آتش لباسهایش را خاموش کرد ، ماهک را به داخل پاسگاه بردند وقتی روی صندلی نشست و افسر کشیک با اورژانس برای اعزام ماموران مصدوم و او به درمانگاه تماس می‌گرفت متوجه شد که دوباره مصیبت به او روی آورده و اشک در چشمانش جمع شد و به یاد زندان و دردسرهایش افتاد و تمام تصاویر سخت آن جلوی چشمانش رژه رفت، او میدانست که سرنوشت شومی در انتظارش است ، پس از بردن دو مامور و ماهک به درمانگاه نزدیک، برای پانسمان سوختگی ، ماهک را نیز در سلول مجزا در بازداشتگاه انداختند و آنها فردای آنروز با پرونده بزرگی به دادگستری شهرستان محل فرستاده و سپس به زندان روانه شدند،ماهک بخاطر بچه های کوچکش بشدت بهم ریخته و بی قراری میکرد اما ناچار بود تحمل کند، در زندان او را به اتاقی که تعداد افراد آن پنج نفر بود، فرستادند، تخت پایین را به او دادند کبری خانم تخت بالای سرش بود، وقتی روی تختش نشست، سیر دل گریه کرد، بعد کبری آمد کنار دستش و به او گفت حالا حالا ها باید گریه کنی آرام باش اگر در زندان صبور نباشی زندگی سخت میشود همگی مشکل داریم و بیشترمان بچه داریم پس زیاد بی تابی نکن، و سوال کرد برای چه زندانی شدی؟ همسرت را به آتش کشیدی و کشتی یا بخاطر مواد؟ ماهک گفت بخاطر مواد بود، ماشین پر از تریاک را آتش زدم و دستهای خودم را که میبینی باند پیچی شده بخاطر همان سوخته ، بدن و لباسهای دو مامور هم آتش گرفت اما یکیشون زیاد چیزیش نشد، دستهای خودم و بدن ماموری که بالای وانت مان بود و من حرکت کردم سوخته و داغون شده، لحظه ای بعد خانم لالی آمد و سلام کرد و کنار آنها نشست و گفت فکر نکن به اینجا عادت میکنی! شه قلی را بند مردها برده بودند، هیچ خبری از او نداشت. و فکرش پیش بچه ها بود، سیما و ملیحه وخاطره آمدند و همگی با او احوالپرسی کردند .خاطره مجرد و در باند سرقتی بود که همگی آنها گیر افتاده بودند، ماهک آنشب به یاد مجید و حمید اشک میریخت ، کبری گفت فردا میبرمت تا زنگ بزنی به خانواده ات و از دلواپسی بیرون بیایی، وخودت هم آرام شوی، خانم لالی سرپرست و ارشد اتاق بود و کلیه برنامه تمیز کاری و مرتب کردن بدستور او انجام می‌گرفت. لالی به سایرین گفت من راهی را بلدم و فردا خودم میبرمش تا بتواند زنگ بزند ماهک دیگر روی حرف زدن با بچه هایش را نداشت و میگفت میدانم که گیسو اسیر بچه های کوچک من می‌شود و از زندگیش لذت نمی‌برد. تاصبح خواب به چشمش نرفت فردا ساعت ده با ترفند لالی ، زنگ زد به خانه گیسو، وقتی شروع به حرف زدن کرد گیسو گفت مادر قرار بود دو سه روزه برگردی حالا پنج روز شده ؟ مادر گریه را سر داد و گفت ،من و شه قلی در فلان زندان هستیم و نمیتوانم علت زندانی شدنم را فعلا بگویم و تا اولین دادگاهم که یکماه دیگر است حق ملاقاتی ندارم ، حواست به بچه ها باشد ، مدت حرف زدن خیلی کوتاه بود و گوشی قطع شد. گیسو وقتی علت دیر کرد آنها را فهمید خیلی ناراحت شد و به ستار و دایی سجاد ماجرای زندانی شدن آنها را که گفت، بر سر خود ‌زده و فریاد کشیدند، ستار گفت هرطوری شده باید مادر را بیرون بیاوریم، گیسو گفت فعلا نمی‌توانیم تماس و یا او را ملاقات کنیم، بعد به شوهرش و خاله هایش گوهر و میترا نیز گفت ،آنها گفتند ماهک بد شانس است و همگی از ناراحتی دور خود می‌پیچیدند،ستار وقتی فهمید که مادر بخاطر تشکیل زندگی برای او دست بکار حمل تریاک زده و دستگیر شده چند بار ‌رفت تا ببیند می‌تواند او را ملاقات کند ولی موفق نشد، بهمن علت دیوانه وار هر روز به سر و کله خود میزد و بخودش فحش میداد ، گیسو به دایی سجاد گفته بود که ستار را آرام کنند. ماهک در زندان شبانه روز بیقرار بود، کبری او را با خود به هواخوری میبرد تا کمی آرام شود، بعد از مدت سر آمده او را به دادگاه بردند، ،وقتی در دادگاه بود، شه قلی را دستبند زده در گوشه ایی دید ،رئیس دادگاه به ماهک گفت خانم شما در دادگستری پرونده دارید و چند بار بازداشت شده و دوسال هم زندانی داشته اید و متاسفانه خلافکار با سابقه ایی هستید، و الان هم کار خیلی خطرناکی کردید که ماشینت را در محوطه ایست بازرسی آتش زدید، مامورهایی که آتش گرفته بودند ممکن بود بسوزند و بمیرند، تو حتی به خودت هم رحم نکرده ای و دستهایت را سوزانده ایی ،پرونده خلاف شما سنگین است و چون مقدار محموله مشخص نیست پس از بازجویی مجدد رسیدگی میکنیم و سری بعد حکم صادره را به شما اعلام میکنم.اما همسرت شه قلی پرونده ای از قبل نداشته ولی با رانندگی شما در ماشین حمل محموله بوده ،جرم ایشان نیز در دادگاه بعدی بررسی می شود.ماهک اشک می‌ریخت و شه قلی را صدا میکرد ،شه قلی به ماهک گفت نگران نباش، هر دو را دست بند زده و از دو در مجزا از دادگاه خارج کردند ، ماهک اعصابش خورد شده بود و امیدی نداشت ، دوستان هم بندش کنارش آمدند و دلداریش دادند. ماهک همچنان پریشان بود و حوصله کسی را نداشت کبری به او گفت استراحت کن تا حالت خوب شود. بعد از یک ماه از دادگاه به او اجازه تلفن زدن دادند و توانست باز صدای گیسو را بشنود و به او گفت میتونم سه هفته یکبار ملاقاتی از پشت شیشه داشته باشم، گیسو که پریشان شده بود به گریه افتاد، هفته بعد روز دوشنبه ملاقاتی بود، آنروز که گیسو وستار وسجاد وبرادر کوچکش بهمراه میترا و گوهر برای ملاقاتش آمدند، ماهک احوال مجید وحمید را میپرسید و مدام مراقبت از آنها را توصیه میکرد گیسو گفت بچه ها را نزد خواهر شوهرم گذاشته ام و حالشان خوب است و چون فعلا به آنها ملاقاتی نمیدادند نتوانستم بیارمشان، ماهک داستان دستگیری خود را برای آنها تعریف کرد و چقدر ستار از ناراحتی روی زانوی خود میزد و می‌گفت مادر ، مگر جان خودت را نمیخواستی!
    دیگر کار از کار گذشته بود و فایده نداشت در پایان ماهک گفت ،من از اول زندگیم بد شانس بودم و گفت طلاهایم و ماشین ما را بفروشید و وکیل برای من و شه قلی بگیرید و فلان جا پول گذاشته ام و خرج بچه هایم کنید ، ماهک اعصابش بهم ریخته بود و شبها نمی‌توانست بخوابد و با کبری رفت دکتر و خواهش کرد که قرص خواب به او بدهد تا بتواند بخوابد .ستار وگیسو و کلیه خواهر و برادرانش پریشان ومضطرب بودند که خدایا چه به سر ماهک میاید .زندگی در زندان برای ماهک رنج وعذاب بود وهرروز هزار فکر بسرش میزد که باز خدا را شکر که مامور نمرده بود، هرچه دوستان هم اتاقیش با او شوخی میکردند در عالم خود و دربدری آینده بچه‌هایش سیر میکرد ،روزها همچنان می‌گذشت هم اتاقی هایش می‌رفتند کلاسهای بازآموزی اخلاق و بافتنی و یا خیاطی و به ماهک پیشنهاد دادند که شما هم بیایید کلاس و او برای کمتر در خود فرو رفتن قبول کرد گرچه مدام دل و فکرش پیش بچه های کوچکش بود نمیدانست که چه بسر شه قلی آمده منتظر ماند تا به پسر و برادرش بگوید بروند ملاقات او و بگویند که مجید وحمید پیش گیسویند ونگران ماهک هم نباشد که حالش خوب است،خدا خدا میکرد که سه هفته بگذرد و دوشنبه برسد، روز موعود فرا رسید و آنها آمدند ماهک از ستار وسجاد خواهش کرد که مردها چهارشنبه ها ملاقاتی دارند و آنها بروند دیدن شوهرش و خبر از حالش بیاورند، به ماهک اعلام شد که شش ماه دیگر دادگاه داری و او می‌دانست که جرمش زیادست و چون شه قلی را دوست داشت ، در دلش می‌گفت کاش او آزاد و خانه بود و یا یکی از دونفر ما فقط در زندان بودیم و بخاطر بچه های کوچکمان اینقدر نگران نبودیم، زندگی در زندان برای او که طعم آزادی را میدانست خیلی سخت می‌گذشت و منتظر اعلام حکم دادگاه بود، تا مدت زندانیش را بداند، روزها با تأنی سپری می‌شدند و هر روز که میگذشت او را کم طاقت تر میکرد، ستار وسجاد ملاقات شه قلی رفته بودند و برای ماهک گفتند حالش خوب است فقط نگران حال شما و بچه ها است و گفته ناراحت نباش انشاالله همه چیز درست میشود و گفته بود مواظب حمید ومجید باشید، ماهک در همان ملاقات اول از گیسو خواست که خانه اش را به صاحب خانه پس بدهد و برود خانه او با بچه ها زندگی کند و گیسو هم اینکار را کرد، بعد از شش ماه توانستند ملاقات حضوری بگیرند، گیسو نهار مادر را درست کرده بود و به همراه ستار و مجید وحمید آمدند در یک سالن پیش هم ، وقتی ماهک بچه ها را دید بوسه بارانشان کرد و آنها را میبویید و اشک می‌ریخت، طفلک بچه ها هم مات و مبهوت بودند حمید را روی زانو راست و مجید را روی زانوی چپش نشاند و می‌گفت فقط بگذار سیر نگاهشان کنم من تشنه دیدار اینها هستم ، دوساعت خیلی زود گذشت، ماهک چون بچه ها را دیده بود بیشتر بیتابی میکرد و آنشب تا صبح بالشتش را خیس از اشک کرده بود. چند روز بعد ماهک آماده رفتن به دادگاه شد و در آنجا شوهرش را روی صندلی متهمین دید و از دور بهم سر تکان دادند ،جرم ماهک خوانده شد بعلت آتش زدن ماشین و به آتش کشیده شدن دو مامور ، و سوابق زندانی قبلی و بازداشتهای دوران سیگار فروشی خلافکار با سابقه شناخته شد و بعلت مشخص نبودن مقدار محموله و عدم همکاری برای اعلام مقدار آن که احتمالا خیلی زیاد بوده به اعدام محکوم گردید، ماهک از شنیدن حکم خشکش زده بود و از مامورینی که مصدوم شده و در دادگاه حضور داشتند خواهش کرد که او را ببخشند،اما دیگر فایده نداشت هرچه گفت من بچه کوچک دارم افاده نکرد ، شه قلی که سابقه ایی نداشت و اولین بارش بود، به ده سال حبس محکوم شد،آنروز، روز خیلی بدی برای ماهک بود و او را که آوردند به بند ،خودش را در اتاق روی تختش انداخت، دوستانش آمدند و پس از شنیدن حکم برایش گریه کردند و گفتند وکیل بگیر و اعتراض بزن ، دخترت گیسو یک وقت بگیرد با دو کودک بروند رئیس دادگستری را ببینند ، کمی او را آرام کردند و با قرص خواب خواباندند،برای ملاقات ستار و گیسو و خواهرش میترا آمدند، میترا باردار شده بود، از حکم سوال کردند و ماجرای آنروز دادگاه را تعریف کرد و همگی گریه کردند و قرار شد گیسو با دو طفل معصوم بروند و خواهش کنند که از اعدام او صرف نظر کنند ،ماهک اعتراض روی پرونده اش زد و قرار شد شش ماه بعد جوابش بیاید ، زندگی او هر روز با استرس و اضطراب می‌گذشت چون حکمش اعدام بود گاهی شبها کابوس میدید اخلاقش خیلی خراب شده بود و با همه بد رفتاری میکرد و تحمل شنیدن حرفها را نداشت و مرتب با سایر زندانیان درگیر میشد، توانش برای منطقی حرف زدن کم شده بود چون بقیه میدانستند که حکمش اعدام است تحملش میکردند و کسی سر بسرش نمی‌گذاشت. روز ها همچنان با مرارت افت روحی او نسبت به قبل می‌گذشت ، دیر از خواب بیدار میشد مرتب با سر نگهبان ها نزد پزشک میرفت و قرص اعصاب و خواب میگرفت، یکسال گذشت گیسو که نامه ای نوشته بود توانست با بچه ها نزد قاضی برود ،قاضی گفته بود کار مادر شما خیلی وقیح بوده او بجز ماشین ، مأموران را هم آتش زده، مادر شما از کودکی دنبال کارهای خلاف بوده ، چشم نامه شما را به استان می‌فرستم و بعد جواب آنها را به زندان می‌فرستیم ،ماهک هم که قبلا اعتراض زده و فرستاده بود، متاسفانه با هر دو نامه موافقت نشد ، ماهک پریشان حالتر شد و هر روز زانوی غم به بغل و درحال گریه کردن بود، می‌گفت دوست داشتم دو کودکم را خودم بزرگ کنم و افسردگی شدید گرفته و مدتی بود که با کسی حرف نمی‌زد، یکروز سیما که ماهک خواب بود لامپ اتاق را روشن کرد و ماهک قاشق وچنگالش را بسمت او پرتاب کرد و صورتش را زخمی کرد، دیگر کنترل اعصابش را نداشت، لالی گفت چرا اینکار را میکنی میبرنت انفرادی آنجا بدتر دق میکنی و دیوانه میشوی، نمی‌دانست تا کی در زندان است و قرار شده بود که حکم اعدامش اجرا شود ولی زمانش مشخص نبود بیش از یکسال و ده ماه از زندانی شدنش میگذشت، هر دوشنبه وقت ملاقات داشت و خانواده اش را میدید ، وکیلی قبلا برایش گرفته بودند باز هم یک وکیل دیگر گرفتند اما هر دو بعلت جرم سنگین نتوانسته بودند کاری برای ماهک کنند، گیسو چون میخواست مادرش را دلداری دهد می‌گفت یک وکیل خوب هست و میخواهیم او را برای پرونده تو بگیریم ، کل خانواده ناراحت بودند و افسوس می‌خوردند، مدتی بعد به خانواده اش گفتند سه شنبه هفته دیگر بیایند ملاقات حضوری چون صبح چهارشنبه اعدام میشود و سعی کنند چیزی به او نگویند شاید خدا خواست و اعدام نشد، زبان قاصر است که بگوئیم با شنیدن این حرف چه به سر گیسو و ستار و خانواده ماهک آمد ، به ماهک نیز اعلام کردند که هر روز با فرزندانت میتوانی تلفنی حرف بزنی ، مجید هفت و حمید پنج ساله شده بودند آن ایام سخت بیشتر روزها گیسو دو کودک را بغل کرده و گریه میکرد و حالا که نزدیک اجرای حکم شده بود ، از غم و غصه آتش ‌گرفته بود،ماهک آن هفته چندین بار با بچه های کوچکش حرف زد ، ستار که دیوانه شده بود یکروز به دادگستری رفت و آنجا می‌گفت من را جای مادرم اعدام کنید، بعد از ظهر سه شنبه موعود فرا رسید و کل خانواده برای ملاقات حضوری در سالن پیش ماهک آمدند او تعجب میکرد چرا سه شنبه به آنها وقت ملاقات داده اند از ساعت هفت عصر نزد او بودند و حرفهای خوشایند میگفتند گیسو می‌گفت انشالله وکیل جدید حکمت را عوض خواهد کرد ، ساعت ده شب آنها را از سالن بیرون کردند ولی آنها تا ساعت اجرای حکم که چهار صبح بود کنار درب زندان بوده و اشک می‌ریختند به شه قلی هم گفته بودند و او هم در دلش عزا گرفته بود، زن و بچه های قبلی او مرتب بهش سر می‌زدند و قول‌هایی برای کم شدن مدت زندانیش گرفته بودند و روحیه اش خوب بود ، ماهک که از ملاقاتی برگشت همگی دوستانش به دورش جمع شدند و شروع به صحبتهای شیرین از ملاقات او با خانواده اش کردند ، آن شب به آنها گفته شده بود که با ماهک خوب سر کنند چون صبح اعدام میشود ،ماهک باور نداشت که میخواهند اعدامش کنند، از محبت بیش از حد دوستانش و ملاقات بی موقع خانواده حس کرد امشب با بقیه شبها متفاوت است ، منگ شده بود قرصهای خوابش را خورد و بر خلاف سایر شبها زودتر بخواب رفت ، ساعت سه و نیم صبح آهسته بدون روشن کردن چراغ با تکان دادن شانه بیدارش کردند با اینکه هیچ سر و صدا و سوالی نکرد اما همه دوستانش بیدار شده و روی تخت نشسته و نگاهش میکردند بدون مقاومت با آنها ابتدا براه افتاد اما بعد تقریبا او را کشان کشان میبردند، دریچه درب زندان باز شد و نگهبان گفت پسر و برادر محکوم بیاید داخل ، او را به اتاقی که ستار و سجاد نشسته بود بردند و گفتند هر حرفی را داری ربع ساعت وقت داری که به آنها بزنی، هیچ چیز نمی‌گفتند و فقط هر سه گریه میکردند، در آخرین لحظه ماهک گفت حمید و مجید را به شما سپردم ، سپس نگهبانی سریع پسر و برادرش را از اتاق خارج کرد و آرام گفت ساعت پنج برای بردنش داخل بیایید، دو نگهبان زیر بغلش را گرفتند و نگهبان دیگری از پشت به دستش دستبند زد و او را که زجه های آرام میکشید به اتاقی که سکوی اعدام در آن بود نزدیک کردند از پنجره های مشرف به راهرو سکو و طناب دار دیده میشد ، ماهک از حرکت افتاد و ولو شد و با التماس گفت من را از کودکانم جدا نکنید، گیسو کجایی! مگه امشب نگفتی که وکیل میگیرید که من آزاد شوم، ستار و سجاد در بیرون زندان به خانواده ملحق شدند آنها که ساعت اعدام را می‌دانستند با رسیدن عقربه ها به چهار در بیرون زجه می‌زدند او را پای چوبه دار بردند و کیسه ایی بر سرش کشیدند ،صبح که جنازه را در آمبولانس تحویل خانواده اش دادند، پرونده ماهک برای همیشه بسته شد ، بچه ها نزد گیسو و شوهرش و با کمکهای دایی ستار زندگی میکردند ، ستار از غصه از دست دادن مادرش پژمرده شد ، شه قلی از ده سال حبسش چهار سال عفو خورد و یکراست آمد نزد بچه هایش ، پسرها بزرگ و وابسته به گیسو شده بودند، گیسو خودش یک فرزند داشت و همیشه سر قبر مادرش قسم میخورد که از دو برادرش خوب مواظبت میکند ، شه قلی که می‌دانست مجید وحمید ضربه بی مادری را خورده اند تصمیم گرفت که آنها را از گیسو جدا نکند و خرج آنها را بدهد ، گیسو هر وقت با پسرها ، سر قبر ماهک می‌رفت کلی با مادرش حرف میزد اما پسرها فقط می‌دانستند که قبر مادرشان است اما زیاد احساسی نداشتند، بالاخره با اصرار ستار هم ازدواج کرد و شه قلی کمکش کرد پسرها با پسر گیسو بزرگ شدند و آنها هم مدرسه رفته و درس خواندند و مشاغل خوبی گیرشان آمد و همه ازدواج کردند و زندگی خوبی برای خود درست کردند ، روی خوش زندگی را بچه ها دیدند.
    فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:37. دليل: اندازه قلم

  3. #63
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض اپراتور و بچه

    اپراتور و بچه
    زهره از مدتها پیش بیمار بود و دکترها او را جواب کرده و این موضوع را به همسرش طاهر گفته بودند، بهمین علت
    طاهر بجای شفا خانه از او در خانه پرستاری میکرد ، آنشب او حال خوبی نداشت، و از درد نمیتوانست بخوابد ،طاهر نیز هر از گاهی بیدار می‌شد و برای جابجا شدن در بستر کمکش میکرد ،صبح حالش وخیم تر شد ، طاهر پسرکوچکش بهدین را بیدار کرد و پس از خوراندن صبحانه به مدرسه فرستاد ، بعد دسته تلفن را چرخاند و از اپراتور خواست که اداره مالیه را برایش وصل کند ، پس از برقراری تماس از مسئول اداره اش درخواست مرخصی کرد، رئیس که می‌دانست همسر طاهر بیماری لاعلاج دارد با کارمندش همکاری میکرد. پس از آن دو دست خود را زیر بغل همسرش گذاشت که او را بنشاند وصبحانه ای به او بدهد. زهره تا نشست رنگ صورتش سفید شد و گردنش رو شانه افتاد، او را مجدداً خواباند ، زهره نگاهی به دور واطرافش کرد گوئی بدنبال دیدن فرزندش برای آخرین بار است ، در حالیکه سینه اش بشدت بالا و پائین میشد بنظر میرسید که آخرین نفس‌های خود را میکشد ، طاهر بطرف گنجه رفت که برایش عسل بیاورد او فکر میکرد شاید فشارش افتاده است ، پس از برگشت به اتاق دید که زهره چشمهایش بسته و دهانش نیز برای خوراندن عسل باز نمی شود ، انگشتهایش را در موهایش فرو برد و برای مدتی طولانی بهت زده به زنش نگاه کرد ، بعد از اینکه مشاعرش بکار افتاد به خانه دوست خانوادگیشان زنگ زد ، منزل آنها در کوچه بغلی بود ، مادر کیان گوشی را برداشت ،طاهر به او گفت، هم اینک همسرش فوت کرده است و خواهش کرد که او ظهر برود درب مدرسه و بهدین را بدون اینکه از موضوع مرگ مادرش به او چیزی بگوید برای چند روز پیش خودشان ببرد تا بهدین در شلوغی مراسم کفن و دفن و عزاداری مادرش حضور نداشته باشد ، چون ممکن است دیگران با ترحم وگریه روحیه او را خراب کنند و مرگ مادر در ذهنش بشکل بدی حک شود ، اگر از مادرش سوال کرد بگوئید مثل دفعه قبل که منزل ما آمدی در شفاخانه بستری شده است ، مادر کیان که پسرش کمی بزرگتر از بهدین بود خیلی متاثر شد و گفت : حتما حواسم به بهدین است ومثل پسرم مراقبش هستم ، نگران نباشید ضمناً همسرم را برای کمک به شما آگاه میکنم.
    سپس طاهر خانواده زهره و بستگانش را از مرگ همسرش مطلع کرد ، و بعد به سمت مدرسه رفت و در دفتر مدرسه به معلم بهدین گفت که مادر بهدین فوت کرده و نمیخواهم او از فوت مادرش فعلا چیزی بداند ، شما تکالیف او را کنترل کنید و اگر موردی بود منزل ما تلفن دارد و میتوانید من را مطلع کنید ،معلم ناراحت شد و گفت خیالت راحت باشد بهدین پسر خوبی است و گرچه بعلت با هوش بودن مدیر او را با پنج سال سن بعنوان مستمع آزاد در کلاس اول قبول کرده است ، اما من بیشتر از دیگر دانش آموزانم به او توجه خواهم کرد و مطمئنم که میتواند در امتحانات شرکت کند و به کلاس دوم برود. زهره مادری نداشت که بتواند از بهدین نگهداری کند و پس از پایان مراسم ختم ، مادرطاهر برای نگهداری از نوه اش، در خانه پسرش ماند و وقتی بهدین بعد از چند روز وارد خانه شد و مادربزرگ را در اتاقی در حال نماز خواندن دید خیلی خوشحال شد ، طاهر بخاطر بهدین لباس مشکی نپوشیده بود ، بهدین در خانه و باغچه دنبال مادرش گشت و چون او را ندید به پدر گفت: بابا، مامانم کجاست ؟ مگراز شفا خانه نیامده ! پدر که نمیتوانست هنگام پاسخ دادن جلوی احساساتش را بگیرد، بناچار نیم تنه و سرش را به سمتی دیگر برگرداند و گفت از شفاخانه آمد ولی خوب نشده بود وخدا مامانت را چون خیلی درد میکشید از این خونه برد به یه جای دیگه ، یه خونه دیگه که بهش میگیم خونه ابدی ، اینجوری چون نزد خودش است بیشتر حواسش بهش هست و نمیزاره که دیگه درد بکشه ، بهدین گفت مامان بجز رفتن به شفاخانه ،هیچ وقت من را تنها نمی‌گذاشت و هرخانه ائی میرفت من را هم میبرد ، و دوباره تکرار کرد حالا چرا رفته آن خانه که میگوئی و ما را نبرده ؟ پدر سکوت کرد، سپس گفت ببین تا مدتی مادر بزرگ پیش ماست سعی کن تکالیف درسیت را خوب انجام بدهی، و مادر بزرگ را اذیت نکنی.
    صبح فردا بهدین که بیدار شد، ،مادر بزرگ صبحانه به او داد و راهی مدرسه اش کرد، چند روز بعد وقتی که پدر از سرکار برگشت ، بهدین روبه پدر کرده گفت: بابا ، مامان کی از خانه ابدی برمیگردد ؟ پدر گفت : من نمیدانم ، من نمیدانم ، من نمیدانم بچه ساکت شو و ولم کن . بهدین با بغض گفت: آنجا آن خانه که میگوئی رفته است ، تلفن هم دارند؟ پدر که نمیدانست چه پاسخی باید بدهد از فرط استیصال حرف از دهانش پرید و گفت بله آنها هم مثل ما تلفن دارند ، بهدین با تحکم گفت : پس شماره تلفنشان را به من بده تا با او حرف بزنم ، پدر من و منی کرد و عاقبت شماره ای شش رقمی را به او گفت ، و بهدین آن شماره را در دفتر مشقش بلافاصله یادداشت کرد، فردا که از مدرسه برگشت بعد از سلام به مادر بزرگ به اتاق تلفن رفت و گوشی را برداشت و چند بار هندل را چرخاند . لحظاتی بعد صدای خانم اپراتور شنیده شد که به او گفت شماره خود را لطفاً بفرمایید ، تا بهدین سلام کرد ، خانم اپراتور متوجه شد با یک کودک سروکار دارد و از او پرسید عزیزم با چه کسی میخواهی صحبت کنی ؟ بهدین گفت میخواهم با مادرم حرف بزنم ، اپراتور پرسید مگر مادرت کجا است؟ بهدین گفت : پدر گفته او را خدا به خانه ابدی برده که درد نکشد ، چند وقتیه که رفته و هنوز به خونه ما برنگشته، خانم من از بس انتظار کشیدم خسته شدم ، اپراتور گفت ،عزیزم اسمت چیه و کلاس چندم هستی؟ بهدین گفت : کلاس اول مستمع آزادم و اسمم بهدینه ، میخواستم از مادرم بپرسم چرا از شفاخانه رفته آنجا و بپرسم کی بر میگردد خانه ، من میدونم پدرم هم از نبودنش ناراحته ، خانم اپراتور ، گفت عزیزم شماره او را داری و بهدین از روی دفتر مشق آن شماره را یک به یک گفت ، اپراتور گفت کمی صبر کن تا وصل کنم، سپس پیچ تنظیم صدا را در دستگاه تغییر داد و در نقش مادر بهدین گفت بفرمایید ، بهدین گفت ،سلام مامان کجا رفتی چرا من را نبردی چرا بمن نگفتی ؟ اپراتور پاسخ داد فرصت نداشتم بهت بگم، بهدین گفت : مامان میدانی مادر بزرگ آمده منزلمان ،بابا وقتی میبینه تو نیستی کم حوصله شده ،من مثل آندفعه چند روز خانه کیان بودم ،مادر کیان زن خیلی مهربانیه بمن هر روز شکلات میداد،مامان معلممان با من خیلی خوب شده و وقتی سوال میپرسد و جواب میدهم به بچه ها میگوید مرا تشویق کنند، او نمی‌گذارد بچه ها با من دعوا کنند ،مامان من دیگه بچه خوبی شدم ، مامان تو را خدا بیا، دیگه من فضولی نمیکنم و دست به سماور و اسباب چای نمیزنم ، مادر بزرگ که میخواهد من را حمام بدهد ، مامان من خجالت میکشم، بابا خیلی کم حرف می‌زند فکر کنم بخاطر اینکه شما رفتید ناراحت است ، مامان من با کی حرف بزنم ، اپراتورگفت، پسر عزیزم درسهایت را خوب بخوان و به حرفهای پدرت گوش کن ، عزیزم چون مریض هستم اینجا خدا مواظبم هست و نمیگذارد که درد بکشم مگر تو دوست داری بیایم خانه و درد بکشم ؟ پس فعلاً نمیتونم پیش شما بیایم ، وقتی خوب شدم می آیم ، بابا و مادر بزرگ را سلام برسان ، بهدین گفت چشم مامان من نمیخوام تو درد بکشی ، هر چه بگویی انجام میدهم سپس گفت مامان هرروز بعد از برگشتن از مدرسه با تو حرف میزنم. مامان خیلی دوستت دارم ومنتظر آمدنت هستم. اپراتور که متاثر شده بود گفت باشه عزیزم بمن زنگ بزن و با او خداحافظی کرد ، اپراتور متوجه شد بهدین بتازگی مادرش را از دست داده وچون پدرش جوابی قانع کننده نداشته حتماً بر اثر کلافه شدن شماره ائی را داده تا شاید بعداً در فرصتی دیگر بتواند به او موضوع مرگ مادر را بگوید ، مادر بزرگ متوجه حرفهای نوه اش با اپراتور تلفن شد اما گوش خود را به نشنیدن زد ، بهدین به او که گفت الان با مادرم حرف زدم و سلامت را رساند ، مادر بزرگ گفت پسر گلم خوب کاری کردی ، سلام مرا هم به او برسان .سپس سفره ناهار را پهن کرد و پس از چند روز بهدین با اشتیاق غذا خورد. و بدون حس کسالت روزهای قبل ، پیش از خواب بعد از ظهر مشقهایش را نوشت . پدر ساعت سه از اداره آمد و بعد از احوالپرسی با مادر به اتاقش رفت ، تا کمی استراحت کند،عصر بهدین به او گفت: امروز به مامان زنگ زدم و سلامت را رساند ، پدر بعد از کمی مکث که باعث تعجب بهدین شده بود پرسید ، شما چه گفتید ، بهدین جوابداد ،من به مامان گفتم چرا ما را تنها گذاشتی، و رفتی ، توهیچ وقت بدون ما جایی نمیرفتی ، مامان گفت :ناراحت نباش ، وقتی که خوب شدم می آیم اینجا که هستم درد نمیکشم، درست را بخوان و بابا ومادر بزرگ را اذیت نکن، من هم حرفش را گوش کردم، فردا امتحان دارم شما از من درس بپرسید و اشکالاتم را رفع کنید، پدر کمی در هم فرو رفت ، وچیزی نگفت، و شب قبل از نماز از بهدین درس پرسید .مادر بزرگ نیز پس از نماز مثل شبهای قبل دعا کرد که بهدین وطاهر به آرامش برسند، و در حالیکه به آرامی اشک می‌ریخت تعجب میکرد چگونه این کودک دوری مادر را امشب با شادی تحمل میکند.
    بهدین فردا که از مدرسه برگشت دوباره سراغ جعبه تلفن رفت و هندل را چرخاند ؛ خانم نوذری اپراتور مسن و قدیمی مخابرات گوشی را که برداشت، صدای بهدین شنیده شد که همان شماره شش رقمی را برای وصل شدن میداد و میگفت : خانم میشود این شماره را وصل کنید تا با مادرم حرف بزنم، باز هم خانم نوذری پیچ تنظیم صدای کنسول را تغییر داد و بعنوان مادر شروع به صحبت با او کرد بهدین گفت :مامان درسهایم را خوب خواندم ،امتحان بیست گرفتم به آقای معلم که گفتم با تو صحبت کردم خیلی خوشحال شد ،مادر بزرگ برایمان غذا درست میکند و گفت سلامم را برسان ، بابا کم حرف میزند و هنوز سرحال نیست ،انگاری از رفتن تو خیلی ناراحت شده ،کاش زودتر خوب شوی و برگردی، خانم نوذری که به صدای بهدین گوش میکرد اشکهایش روی گونه ها جاری میشد ، و با خود فکر میکرد احتمالاً زمانی طولانی لازم است که این کودک به نبودن مادرش عادت کند و سپس به روال روز قبل شروع به آرام کردن بهدین نمود و با او مثل یک مادر و فرزند از هر دری صحبت کرد بطوریکه گاهی او را میخنداند و در انتها گفت : پسرم خیلی حرف زدیم دیگر برو با مادر بزرگ غذایت را بخور.من هر وقت خوب شدم و خواستم بیایم قبلش خبرت میکنم و تو حواست بسلامتی خودت و پدرت باشه ، بهدین گفت :مامان خیلی دوستت دارم .هیچ کس جای تو را برایم نمی‌تواند بگیرد و بوسه ایی فرستاد و خدا حافظی کرد. خانم نوذری بعد از پایان تماس رو به همکار جوانش خانم دشتی که تازه استخدام شده و قرار بود جایگزین او شود کرد و گفت : در مقابل حرفهای این بچه من مستاصلم و نمیدانم چه بگویم ، دیروز به پدرش گفته ام و او گفت دیشب بهدین خیلی خوشحال بود و از من خواهش کرد لطف کنم و این نقش را کماکان اجراء کنم ، تا یک ماه به همین منوال گذشت و بهدین هرروز بمدت حدود پنج دقیقه تماس میگرفت و با خانم نوذری که تصور میکرد مادرش است ؛ حرف میزد ، خانم نوذری در شرف بازنشستگی و خیلی ناراحت وضعیت بهدین بود، لذا از خانم دشتی خواهش کرد که بعد از رفتن او ، جوابگوی تلفنهای بهدین شود و خانم دشتی نیز قبول کرد، عمه بجای مادر بزرگ نزد آنها آمد و طاهر موضوع
    تلفنهای بهدین را به خواهرش گفت ، روز آخر خانم نوذری حدود نیم ساعت با بهدین حرف زد، و کلی او را خنداند و شاد کرد . اولین بار که خانم دشتی گوشی را برداشت، بهدین گفت :مادر چرا اینگونه حرف میزنی، خانم دشتی گفت : بخاطر دارو که میخورم صدایم تغییر کرده یا شاید چون توبزرگ شدی شنوندگی گوشهایت تغییر کرده و شما اینطور صدایم را می‌شنوید ، بهدین که متعجب شده بود گفت : مادر آدرس خانه ابدی را بده تا من وبابا بیایم دنبالت ،آیا شما دلتان برای من تنگ نشده و خانم دشتی ‌گفت عزیزم من هم دلم برایت تنگ شده اما هنوز لازم است اینجا باشم و اگر پیش تو بیایم چون بیماریم مسری است تو هم مریض میشوی و بعضی کارها را باید انجام بدهم تا خوب بشوم ، خانم نوذری از خانم دشتی گاهی تلفنی می‌میپرسید : حال بهدین چطور است ،آیا آرام شده یا هنوز دنبال مادرش است،خانم دشتی می‌گفت بهدین بچه شیرین زبانی است و هنوز سر ساعت خاصی زنگ میزند و با هم صحبت میکنیم. خدای من چقدر مادر در زندگی مهم و اساسی است، که یک بچه هرروز قبراق تر از روز قبل با تمام نیرو و حرارت با مادرش حرف میزند ، آیا این همان موجودی نیست، که خدا نامش را فرشته گذاشته، دلبستگی عجیبی که این بچه به مادر دارد او را خسته و نا امید نمیکند. خانم دشتی که قلق و لم بهدین را بدست آورده بود ، حرفهای زیبایی را از او میکشید و بعد بشکل خوشایندی تحویلش میداد، بدینگونه زندگی بهدین با اینکه نیاز به مراقبت روحی از طرف مادر داشت اما بدون وجود او در کنار عمه تا مدتها ، بصورت شاد سپری شد .
    پدر با گذشت زمان بناچار در فقدان همسرش با این وضع کنار آمده بود ، گاهی خاله بهدین به خانه آنها می آمد و شبها نیز پیش عمه و بهدین میخوابید ، بهدین تمام حرفهای بین خود ومادر را برای پدر یا عمه یا خاله بازگو میکرد و با تشویق مادر در کلاس دوم نیز شاگرد اول شده بود، بیشتر آشنایان می‌دانستند که بهدین با مادر خیالیش هم صحبت است، گاهی که بهدین حرفهای مادر را برای خاله بازگوئی میکرد ، خاله بیاد رنجهای قبل از مرگ خواهرش مخفیانه اشک می‌ریخت ، خانم دشتی که عقد کرده و قرار بود پس از ازدواج با همسرش به شهری که او شاغل بود بروند بناچار از کار میبایست کناره گیری میکرد و دیگر علیرغم میلش نمیتوانست نقش مادر و سنگ صبور و ناصح بهدین باشد و موضوع رفتنش را به اطلاع پدر بهدین رساند و او گفت آخرین روز به او بگو که تو مادرش نبودی . خانم دشتی آخرین روز کارش نیز با اصرار همکار جدید و جایگزینش آقای شجائی هر چه کرد نتوانست به بهدین بگوید که من مادرت نیستم و این آخرین حرف زدنهایش با اوست و در لحظات پایانی با خنداندن بهدین که توام با ریختن اشکهای خودش بود خداحافظی معمولی کرد، فردا ظهر که بهدین دسته چرخان تلفن را گرداند و پس از سلام کردن شماره شش رقمی خود را برای تماس به اپراتور گفت، صدای آقای جوانی شنیده شد که از او پرسید؛ شما بهدین هستید پس از گفتن بله، آقای شجائی اپراتور جدید به بهدین گفت آقا پسرخوب تلفن شش رقمی اینجا وجود ندارد و شماره های تلفن این شهر تا چهار رقم بیشتر نیستند ، بهدین گفت: اما من میخواهم با مادرم حرف بزنم‌ ، آقای شجاعی جواب داد : ببین بهدین جان اگر دوست داری میتوانی فقط با من حرف بزنی ، بهدین گفت ولی من هر روز با مادرم با همین شماره که گفتم حرف میزدم ، آقای شجائی گفت عزیزم آنهایی که قبلاً با شما حرف می‌زدند، مادرت نبودند، آنها اپراتورهای قبلی تلفن ، خانم نوذری وخانم دشتی بوده اند ، هر دو آنها دیگر در اینجا کار نمی کنند، و من میخواهم حقیقتی به شما که الان یکسال بزرگتر شده ای بگویم ، بهدین جان تو باید با این وضع ندیدن و نشنیدن صدای مادرت کنار بیایی ، بهدین جان مادری که رفت پیش خدا دیگر بر نمیگردد، چون جای او در آنجا خیلی بهتر از اینجا است ، شما میتوانید گناه نکنید و کارهای خوبی انجام بدهید تا روح مادرتان در آنجا شاد شود ، بهدین منگ شده بود و دیگر صحبتی نمیکرد ، دوباره آقای شجاعی تکرار کرد و گفت بهدین جان اشکالی ندارد اگر دوست داری میتوانی هر روز بمن زنگ بزنی وبا من صحبت کنی ،من هم مثل خانم نوذری و خانم دشتی دلم میخواهد با تو دوست شوم ، بهدین خیلی دمق شد و با بغض و اشکی که فرو خورده بود ، بدون خدا حافظی تلفن را قطع کرد و تا دو روز جز سلام به عمه و خاله ونوشتن مشقهایش با کسی حرف نمی‌زد و هر چه خاله ژاله به اومیگفت که بهدین چه شده و چرا اینقدر اینروزها غمگین هستی هیچی نمی‌گفت، تا اینکه یکماه بعد پس از فوت پدر بزرگ مادریش ، کنار پدر رفت، و به او گفت : من الان فهمیدم که چرا تو مدتها ناراحت بودی و کم حرف میزدی چون مادرم فوت کرده و رفته پیش خدا و دیگربه اینجا بر نمیگردد، هر وقت خواستم من را به خانه ابدی برای ملاقات با او ببرید امروز و فردا میکردی و با من حرف نمیزدی تا دیگر اصرار نکنم ، الان بیش از یکسال گذشته و هنوز هیچی نمیگویی ، پدر رو به پسرش کرد و گفت : امروز توان حرف زدن را دارم ،اما آن روزها افکارم پریشان بود ، حالا زمان هم بر تو و هم بر من گذشته ، وخوب میدانیم که این جزو سرنوشت هر دوی ما بوده ، اینک گذشت ایام ما را آرامتر کرده و برای ادامه یک زندگی بهتر باید تصمیم خوبی بگیریم ،ما در مسیر زندگی در حال حرکت هستیم و نمیتوانیم گذشته را برگردانیم ، و سعی میکنیم کنار هم بمانیم، تا برای تحمل رنجها ، آبدیده وپخته شویم، شما هم باید برای آینده ایی خوبتر، ساخته و محکم شوی ، بهدین رو به پدر کرد و گفت: بابای مامان فوت کرده و عمه از وقتی نامزد کرده دیگر خیلی کم اینجا می آید خاله ژاله بعد از فوت پدر بزرگ مدتیه که با ما زندگی میکنه او بمن گفته اگر پدرت قبول کنه میتونه بعنوان مادر در کنار من وتو برای همیشه بماند، پدر گفت من حرفی ندارم و او را قبول دارم اما به خاله بگو بهتر است عجله نکند و کمی فکر کند و بعد خودم از او سوال میکنم و تصمیمش برای ماندن همیشگی را میپرسم، چون نمیخواهم ما به او تحمیل بشویم ، بهدین گفتگو با پدرش را به خاله گفت و چند ماه بعد خاله به بهدین گفت اگر پدرت امروز از من بخواهد با شما بمانم من نیز میمانم سپس طاهر با ژاله حرف زد و بله را از او گرفت ، طاهر خانه قدیمی را فروخت و خانه نوسازی خرید ، پس از عقد و ازدواج آنها، گرمی و شور و شادی به خانواده آنها مجدداً بازگشت .
    فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 31-12-2018 at 13:36. دليل: اندازه قلم

  4. #64
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jan 2019
    پست ها
    1

    پيش فرض

    بسیار عالی و زیباااااااااااااااااااااا اااااااا

  5. #65
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض شهری

    شهری قسمت اول
    در روستای دوچ ،شهری بهمراه دو برادر بزرگتر از خودش،تحت تعلیمات و حمایت پدر و مادر تا هفده سالگی بخوبی و خوشی و خرمی زندگی میکرد. شهری چون زیبایی و جذابیت خاصی داشت ،مانند نگینی در آن روستا میدرخشید.هژیر پسری از روستای کوت با قیافه معمولی و بیست و چهار ساله از فامیلهای دور مادری آنها بود ، پدرش سال پیش فوت کرده بود ، او همراه مادر و خواهرانش به خواستگاریش آمد، و از طرف خانواده شهری به آنها جواب بله داده شد چندی بعد به عقد یکدیگر در آمدند ، شش ماه بعد با جهیزیه ای که تهیه شده بود، پس از مراسم جشن ازدواج، آنها بسوی روستای کوت رفته و زیر یک سقف ، زندگی مشترک خود را شروع کردند. اهالی روستای کوت با هم فامیل بودند و البته چند خانواده غریب هم در آنجا بین آنها زندگی میکردند. خانه هژیر دو اتاق و یک حیاط بزرگ داشت ، باغچه نسبتا بزرگی در حیاط وجود داشت که در کرتهای آن سبزی و گوجه و خیار یا بادمجان یا کدو ... به فصلش میکاشتند . از داخل منزل نزدیک دیوارپشتی حیاط که با اتاقها فاصله کمی داشت یک درختچه گل کاغذی قرمز رنگ زیبا بود که بخشی از شاخه ها و گلهای آن داخل کوچه پشتی بود اطراف باغچه نیز با چند درختچه زیتون و سیب سرخ محصور شده بود، شهری وقتی شوهرش برای کار و یا کشاورزی میرفت ، بجز خانه داری یا ور رفتن با گوشی تلفن همراهش ، سرگرم نگهداری از این باغچه ها نیز میشد، او علفهای هرز را می‌چید و یا آب به درختها و بوته ها میداد . در همسایگی آنها خواهر بزرگ هژیر با همسر و دختر و پسرش زندگی میکرد. وقتی شهری به روستای کوت آمد، اهالی روستا چه مرد و چه زن حیرت زده انگشت به دهان ماندند و میگفتند به به عجب شانسی!! ببین زن هژیر چقدر قشنگ و زیباست. مادر هژیر نزد دختر کوچک و داماد دیگرش در روستای ساقی زندگی میکرد. هژیر در سازمانی صبح ها کار میکرد، و عصرها هم به باغی که از ارث پدر به او رسیده بود، سرکشی و به درختان آن آب و کود میداد.خانه های روستای کوت در دامنه کوهی کوتاه قرار داشت، دیوارهای حیاط این خانه ها کوتاه بود ،چون همه همسایه ها با هم فامیل بودند ولذا حرمت هم را نگه داشته و به رفت و آمد دخترها و زنها در حیاط توجهی نمیکردند، حتی بعضی از خانه های بالای کوچه واقع در شیب دامنه ،طوری بودند ، که حیاط کوچک آنها سقف خانه دیگری بود، یکسال از زندگی شهری و هژیر بخوبی و بدون مشکل گذشت .شهری به اوج زیبایی خود رسیده بود، و اگر دستی به صورتش میکشید محشرتر از آنچه که بود میشد. در نزدیک آنها اکثر فامیلهای دور هژیر زندگی میکردند. خانواده زینب تنها همسایه غریبه در کوچه آنها بود ، زینب دختری هم سن شهری بود . زینب بهمراه چند دختر و زن جوان همسایه عادت داشتند که عصرها درب یک خانه بنشینند و با هم گفتگو کنند، شهری هم که آنها را گاهی میدید چون از خانه نشینی دیگر خسته شده بود، کم کم بعضی از عصرها نزد آنها میرفت، و با زینب و دیگران حرف میزد ، یکروز که خود را آراسته کرده بود، به زینب گفت ،بیا برویم ، در روستا گشتی بزنیم، من هنوز تمام این روستا را کامل ندیده ام، زینب او را همراهی کرد. از چند کوچه که گذشتند یک دفعه کریم که پسری بیست و هفت ساله و خوش صحبت و خوش قیافه بود و زینب نیز بواسطه کوچکی آبادی مثل دیگر اهالی او را میشناخت از خانه شان شیک و عطر زده بیرون آمد، و با زینب یک احوالپرسی معمولی کرد بعد به همراه زینب نگاهی کرد و با مکثی طولانی و بریده بریده با او سلامی رد و بدل کرد و از زینب پرسید خانم کی باشند ؟ زینب به کریم گفت این خانم زن هژیر است ، دخترها آنروز روستا را که دور زدند، به خانه برگشتند، چند روزی از مواجهه با کریم گذشته بود ،که شهری در حیاط منزل درحال چیدن سبزی بود و کریم را در حالی دید که لباس شیکی پوشیده بود و از کنار دیوار کوتاه آنها به آرامی رد میشد و نیم نگاهی به شهری انداخت و ردی از بوی عطر از خود بجا‌ گذاشت، شهری هر روز با همسرش که از کار سازمانی بر میگشت ساعت سه غذا میخورد، و هژیر بعد از استراحتی یکساعته بسوی زمین کشاورزی خود میرفت و اول شب به خانه بازمیگشت، این کار روزانه او بود. بعد از رفتن هژیر، شهری درب خانه زینب میرفت و با او مینشستند، و سر در گوشی های خود کرده و عکس و فیلم نشان هم میدادند، کریم که تک فرزند بود دست به سیاه و سفید نمی‌زد و خرج زندگیش را پدر پیر و مادرش با دامداری میدادند ، او نیز در بلندترین محل بر روی سنگی مینشست ، و از دور به شهری می نگریست.
    شهری قسمت دوم
    شهری متوجه شد ،که کریم او را همیشه میپاید و نگاه میکند، و یا هر وقت در حیاط است از کوچه عبور میکند اینکار کریم مرتب تکرار می شد، تا اینکه روزی کریم به تلفن شهری زنگ زد، او از طریقی شماره اش را بدست آورده بود، کریم گفت :از روزی که شما را دیده ام خواب و خوراک ندارم، میخواهم با تو حرف بزنم، من محو زیبایی و قشنگی شما شده ام، تمام آنروز و آنشب شهری از این تماس نگران بود گرچه جوابی به او نداده بود. دو روزی میشد که از اتاق خیلی کم بیرون رفته بود نمیخواست چشم کریم به او بیفتد ، روز سوم دوباره کریم زنگ زد ، و شروع به احوالپرسی وحرف از دلتنگی های خودش از ندیدن او می زد، شهری می‌دانست که بعنوان یک زن شوهردار نمی‌تواند با او همراهی کند و تلفن را زود قطع میکرد ، اما کریم دست بردار نبود و مرتب هر روز سر ساعت معینی به او زنگ میزد ، بدبختانه شهری بعد از مدتی تلفن را دیگر قطع نمی‌کرد و بدون پاسخ دادن به او ، به حرفهایش گوش میکرد این موضوع برای شهری خوشایند شده بود و دیگر انتظار زنگ کریم را روزها پس از رفتن شوهرش به سرکار می کشید.
    تا اینکه بعد از مدتی کریم گفت : من منتظر زنگ زدن شما هستم، و دیگر من زنگ نمیزنم، شهری خیلی با خود کلنجار رفت ،اما عادت کرده بود ،که حرفهای زیبای کریم که در وصف خودش بود ،را بشنود.
    بالاخره شهری چند روز بعد زنگ زد، و گفت: آقا کریم روی حرفهای تو خیلی فکر کردم ،بله هژیر مثل پیر مردها رفتار میکند ، و من را درک نمی کند،همیشه با کارش سرگرم است و بمن توجهی ندارد من با حرفهای خوب و قشنگی که میزنی دلخوش میشوم و دوست دارم فقط صدایت را بشنوم. اما این را بدان که دوست ندارم شما را از نزدیک ببینم.
    روزها میگذشت و همچنان آنها چند روز یکبار با همدیگر تماس تلفنی داشتند شهری درد دل میکرد و می‌گفت هر وقت میخواهم بروم خانه پدریم یکی از برادرها میاید دنبالم ,هژیر برای من وقت نمیگذارد،نمیداند که یک زن جوان تفریح و سفر و دلخوشی روحی میخواهد او برای من پایه نیست ، فکر میکند زن فقط پول نیاز دارد نه محبتی میکند و نه حرف خوبی میزند و اگر خود را آراسته کنم انگار نابینا است و از زیبایی من چیزی نمی‌بیند و نمیگوید، من دیگر از ماندن با هژیر دلزده و خسته شده ام،
    زنگ زدنها روزانه شده بود و هر دو از حال هم باخبر بودند، بعضی روزها شهری در حیاط خود را با باغچه مشغول میکرد، تا کریم از کنار دیوار رد شود و همدیگر را ببینند و لبخندی رد و بدل کنند.
    در روستا پچ پچهایی پشت سر شهری بود ،یک روز زینب به شهری گوشزد کرد، و گفت مردم میگویند تو با کریم در ارتباط هستی، شهری برگشت و گفت مردم عادت دارند دنبال همه حرف در بیاورند،برایم حرفهای آنها مهم نیست، خواهرشوهر شهری راجع به دید زدن کریم چیزهایی را شنیده بود و به هژیر گفت ، هژیر آنشب با زنش دعوایی سخت کرد و به او گوشزد کرد که هنگامیکه کریم زن باز و لاابالی از کوچه میگذرد به اتاق برود تا مردم برایشان حرف در نیاورند ،فردا شهری تمام دعوای آنشب را برای کریم از سیر تا پیاز با تلفن تعریف کرد، کریم گفت : اگر اذیتت می‌کند طلاق بگیر، خودم میگیرمت، حرفهای کریم باد و هوا بود ، گرچه فردی بیست هفت ساله بود اما بیعار و بیکار و سر بار خانواده ایی پیر بود ،شهری دیگر از ماندن پیش هژیر کم حوصله شده بود، به برادرش زنگ زد که بیاید او را ببرد . مدتی نزد مادرش ماند ،دوباره برادرش او را به روستای کوت برد ، زندگی آنها دچار چالشهایی شده بود، و هر روز بگو مگو داشتند . یکروز کریم زنگ زد و گفت ،من دل تنگت شده ام ،امروز تو حیاط بیا تا از کنار دیوار تو را ببینم ، و شهری علیرغم گوشزدهای شوهرش اینکار را کرد ، شهری با اینکه مشکل داشت اما روز به روز به زیبایش افزوده می شد،
    مادر شوهرش که در روستای ساقی با دخترش زندگی میکرد مریض شد و به هژیر زنگ زدند ,که مادرت بیمار است و بیا ، هژیر تصمیم گرفت سری به مادر پیر و بیمارش بزند، شهری با خواهرشوهرش که همسایه اش بود سرسنگین و قهر بود، هژیر به شهری گفت میخواهی تا بروم و برگردم بچه خواهرم بیاید پیشت ؟ شهری گفت : من نمی‌ترسم و تنها می‌خوابم ،هژیر که رفت ،شهری بلافاصله به کریم زنگ زد، و او آنشب ساعت دوازده نزد او داخل حیاط و کنار باغچه آمد، شهری وقتی کریم آمد شروع به گریه کردن کرد و گفت من از دست هژیر خسته ام او من را درک نمیکند و با من خیلی بد رفتاری میکند ، با ناز و کرشمه و گریه ایی که شهری میکرد، برای کریم دلرباتر و زیباتر میشد ، هنگامیکه کریم بعد از ده دقیقه به خانه خودشان میرفت یکی از همسایه ها که آمدن و رفتن او را در حیاط خانه هژیر دیده بود صبح به خواهر هژیر گفت . کریم فردا به شهری زنگ زد ، و گفت: من دیشب تا صبح خوابم نبرد و به حرفهای تو فکر میکردم، و متوجه شدم که حیف است که تو در خانه این مرد بی احساس ، زندگی ات را تباه و تلف کنی.
    شهری قسمت سوم
    خواهر هژیر به برادر بزرگ شهری زنگ زد و گفت آبروی ما در روستا رفته شما بیاید جلو کارهای زشت خواهرتان را بگیرید ، دو برادر به دیدن شهری آمدند و وقت رفتن خواهرشان را نصیحت کردند ، شهری موضوع پیش آمده را انکار کرد و گفت: چون من خوشگل تر از دختر خواهر شوهرم هستم زورش می آید و برایم حرف در می آورد و ما با هم قهریم و رفت وآمد نمیکنیم ، برادران باور کردند و رفتند . هژیر به شهری گفت : از این به بعد دیگر حق نشستن در کوچه را نداری و در حیاط کمتر پیدایت شود ،خودم به باغچه شبها آب میدهم و اگر چیزی نیاز داشتیم میچینم ، شهری با شوهرش لج کرده بود و بی اعتنایی و بد رفتاری میکرد و متاسفانه تمام گفتگوهای بین خود و شوهرش را با تلفن به کریم میرساند
    چتر رنگی زندگیش سیاه شده بود و مرتب درگیری بین او و هژیر پیش می آمد ، شهری تمام دعواهایشان را برای زینب چون به کوچه نمی‌رفت و زینب به منزل آنها می آمد تعریف میکرد، زینب شهری را دوست داشت ونگران از هم پاشیده شدن زندگی زناشویی او بود، و از شهری میخواست از فکر عشق به کریم دست بکشد و بمردی که همسرش بود و می‌توانست از او مراقبت کند فکر کند ، چون کریم خودش به مراقبت نیاز داشت. زینب به شهری می‌گفت کریم گرچه از نظر سن و یا حتی فکر، بالغ جلوه میکند اما از نظر رفتار، شخص نابالغی است و ممکن است با رفتار ناشایسته اش برای تو و خودش دردسر بدی درست کند، هژیر بخاطر دکتر بردن مادرش مجبور بود بطور مرتب هفته ایی یک شب به روستای ساقی برود و زن لجبازش با او همراهی نمیکرد ، متاسفانه شبی که هژیر نبود ،کریم مخفیانه خود را به نزد شهری میرساند ، همسایه دیگری ورود شبانه کریم را به حیاط خانه هژیر دید و به خواهرش تلفنی پیام داد و خواهر نیز بلافاصله برادر را مطلع کرد ، هژیر سراسیمه از ساقی به کوت آمد و قبل از اینکه درب خانه را باز کند، چون کریم عبور او را از سر دیوار ، در ته کوچه دیده بود ، از دیوار پشت منزل به کوچه پشتی پرید و رفت ، هژیر نیز کسی را ندید و علامتی مشاهده نکرد ، شهری هم با ظاهر سازی ماهرانه چون ذهن شوهرش را منحرف کرده بود ، ولذا حرفی پیش نیامد. این موضوع بار دیگری نیز اتفاق افتاد اما کریم دم به تله نداد و بدون اینکه دیده شود و یا نشانه ایی از خود بجا بگذارد، در رفت و شهری برای قانع کردن همسرش، حسادت خواهر هژیر را دستاویز و مورد بهانه قرار داد. خواهرشوهر مجددا موضوع را به برادران شهری گفت و آنها به شهری گفتند خدا کند این موضوع فقط بدخواهی و حسادت بیهوده خواهر شوهرت باشد و اگر واقعا صحت داشته باشد ما میدانیم چکار کنیم با تو، و شهری دوباره برادران را آرام کرد و گفت این تهمت و دروغی بیش نیست. .خواهر شوهر به یکی از عمو زاده هایی که نزدیک خانه آنها بود گفت که شهری شانس می آورد و هر وقت به هژیر موضوع آمدن کریم را گفته ام ، کریم غیبش زده و هژیر او را ندیده که باور کند ، به برادرانش هم که گفتم آنها گفتند اگر پشت سر خواهرمان حرف بزنی بلایی بر سرت می آوریم که پشیمان شوی، آن پسر عموزاده گفت اگر از رفتن هژیر نزد مادرت من را خبر کنی ، سعی میکنم آنها را غافل گیر کنم . دیگر کریم ترسی نداشت ، بعضی از شبهایی که هژیر نبود پس از تماس شهری، صبر میکرد و خیلی دیر وقت که اهالی روستا و همان عمو زاده مچ گیر که با تصور غرض ورزی خواهر شوهر، خسته شده و نگهبانی در کوچه را بعلت سرما و ندیدن سوژه ترک و بمنزل برای خواب رفته بود ، دم را غنیمت میشمرد و در سکوت و خاموشی به نزد شهری می‌رفت، هژیر احساس میکرد وقتی مردم به او نگاه میکنند درباره بی غیرتی او با هم حرف میزنند و از این بابت خیلی رنجور و افسرده شده بود. همسایه هایی که این رابطه را شنیده بودند از شهری و رفتارش بیزار بودند و کمتر کسی دلش میخواست با او همقدم شده و یا حرف بزند. آنشب سرد بارانی، هژیر به روستای ساقی رفت ساعت از سه و نیم گذشته بود که کریم پاورچین پاورچین از کوچه گذشت و از دیوار پشت منزل به آرامی و مانند یک گربه، وارد حیاط خانه هژیر شد ، با زدن تقه ای کوچک درب اتاق بدون اینکه چراغی روشن شود در برویش باز شد ، او کفشهایش را در آورد و در دست گرفت و با کفشها وارد شد ، در همین موقع عمو زاده ایی که مصمم برای گرفتن کریم، از ساعت ده شب وارد حیاط شده بود و در پناه شنل بارانی مشکی و بوته های بادمجان باغچه در تاریکی، پنهانی اطراف را میپایید ، بدون ایجاد صدا از در حیاط خارج و وقتی به کوچه رسید به برادر بزرگ شهری تلفن زد و موضوع را گفت ،دو برادر پس از گفتگویی مختصر برای چگونگی عمل ، لباس پوشیدند ، در حالیکه آشفته و عصبی و لرزان بودند ، اسلحه و چاقو و طناب و پودر سفیدی را برداشتند و با ماشینشان حرکت کردند ، حدود نیم ساعت بعد آنها در کوت بودند ، ماشین را کمی دورتر از منزل پارک کرده و آرام و بیصدا بهمراه آن پسر عموزاده که مقابلشان پیدا شده بود داخل کوچه شده و از بالای دیوار وارد خانه شدند ، عموزاده با چماقی که در دست داشت وسط حیاط ایستاد و با اشاره ، رد گل‌های بجا مانده از کفشهای کریم که هنوز باران آنرا کامل نشسته بود را، که تا دم در اتاق بودند، نشان آنها داد ، دو برادر چماق را از دست عموزاده گرفتند و به او حالی کردند که از منزل خارج شود ،آنها درب چوبی اتاق را با ضربه لگد و قنداق تفنگ بلافاصله باز کرده و وارد منزل شدند، دو برادر وقتی صحنه ناجور را دیدند ، ضربه ایی با چماق به سر کریم زدند و او را که گیج شده بود به دام انداخته و دست و پایش را با طناب بستند ، شهری پس از پوشاندن خود ، شوکه شده و در گوشه اتاق ، بیصدا کز کرده بود ، برادران پودر سفید را در یک لیوان آب ریختند و شهری را اجبار کردند که آنرا بخورد ، شهری تا محتویات لیوان را خورد در دلش آشوبی به پا و رنگ پریده چهره اش، قرمز شد ، از در اتاق که بیرون و به کوچه رفت صدای جیغ و فریادش بلند شد ، درب خانه خواهرشوهرش را هر چه زد و آب خواست ، در را به رویش باز نکرد ، عموزاده ایی که مچش را گرفته بود ، هنگامیکه دو برادر در راه رسیدن به روستا بودند برای شهادت، مردان همسایه فامیل را بیدار کرده بود و آنها از بالای پشت بام شهری را می‌دیدند ، اما کسی در را بروی او باز نکرد ، لحظاتی بعد، بجز صدای جیغها و استغاثه او برای آب ، صدای فریاد و کمک خواهی کریم نیز از خانه شنیده شد ، در حالیکه همه میدانستند که برای کریم و او چه اتفاقی دارد می افتد ، کسی حاضر به کمک نبود. تلو تلو خوران رفت درب خانه مادر زینب و با صدایی که بر اثر خفگی رو به خاموشی می‌رفت زینب را برای آب صدا کرد ، زینب گریان با تنگی آب در را باز کرد ، زبانش از حلقوم بیرون زد و بر روی زمین افتاد ، خاکهای زمین را از درد چنگ زد , آب را که زینب به او خوراند لحظه ای بعد شروع به بالا آوردن خون کرد ، با زجه به زینب گفت از درون آتش گرفته ام ، بدنش به لرزش افتاد و بعد آرام گرفت و صدای او خاموش شد ، لحظاتی بعد نیز فریاد کریم قطع و دیگر شنیده نشد. دو برادر با چاقو، کریم را زنده زنده سلاخی کرده و تکه های بدن او را در پلاستیکهای زباله مشکی ریختند ، چراغ خانه ها در آن کوچه روشن شده بود ، ولی از ترس تیراندازی کسی بیرون نمی آمد ، برادر بزرگ با صدای بلند گفت : ننگ را با خون پاک کردیم ، یکی از آنها رفت که ماشین را درب حیاط بیاورد و برادر دیگر که اسلحه در دست داشت سه کیسه مشکی را از اتاق آورد و کنار زباله ها در کوچه انداخت، سپس جسد شهری را در صندوق عقب ماشین گذاشته و از روستا با سرعت خارج شده و رفتند . آنها شبانه در بیابان‌های اطراف روستای خودشان بی سر و صدا شهری را دفن کردند . کریم را همانشب همسایگان با همراهی و راهنمایی یک ریش سفید ، بدون سر و صدا و در سکوت و خاموشی با همان پلاستیکها در گوشه ایی از قبرستان روستا دفن کردند و خانواده اش هم هیچگونه اعتراضی نکردند . کریم با رفتار نابالغ و شهری بر اثر نادانی و حماقت ، نابود گشتند، زینب که این حادثه دردناک را ، به چشم دیده و بگوش شنیده بود ، آنرا برای من تعریف و خواهش کرد ، ماجرای زندگی شهری را بنویسم . فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 31-03-2019 at 02:03. دليل: اندازه قلم

  6. #66
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض

    خاطرات مدیر مدرسه شماره۱۸۱
    عبدالله
    در دفتر مدرسه مشغول کار بودم که شاگردی آمد و گفت خانم ‌، پسری با شما کار دارد، وقتی رفتم دیدم پسری حدود شانزده ساله ای بود ،سلام کرد و گفت: خانم مدیر ، من از طرف پایگاه بسیج مسجد نزدیک مدرسه شما آمده ام ، مسئولم این پوسترها را بمن داده و گفت به مدیر مدرسه بدهید که به دیوار مدرسه بزند . به او گفتم اسمت چیست ، گفت من عبدالله هستم ،پوسترها را گرفته و تشکر کردم و رفت،بعد از چند روز دوباره سرو کله اش پیدا شد؛ دوباره من را صدا زدند وقتی متوجه شدم عبدالله است ؛کمی عصبی شده و بخودم گفتم مدرسه با این همه شاگرد دردسرش کم است که حالا هم باید هرروزبه در و دیوار پوستر بزنیم ! دوباره به سراغ او رفتم و سلام کرد، عبدالله پسر با ادبی بود ،دستش از پوستر و پلاکارد پر بود، گفتم اقا عبدالله ما یک سرایدار مرد داریم که هرروز صبح میرود اداره و تا ظهر برنمیگردد و به کارهای مدرسه نمیرسد پس اینها را که شما می آورید روی دست من بیهوده میماند، و یک خدمتگزار زن داریم که فقط چای درست میکند و دفتر را تمیز میکند و مدرسه دوطبقه و با نزدیک به پانصد دانش آموز شلوغ است. عبدالله گفت :خانم مدیر اگر اجازه میدهید خودم اینها را برایتان می چسبانم؛ گفتم مدرسه دخترانه است باید حواست خیلی جمع باشد چون بعضی از دخترها شیطون هستند ، خواهشمندم دردسر درست نشود و به او گفتم
    زنگهای تفریح داخل حیاط مدرسه نباشد و بیرون بایستد و وقتی بچه ها کلاس هستند بیاید و پوستر و پلاکارد ها را بزند درضمن به معاونین میگویم که با شما همکاری کنند ،
    عبدالله هفته ای دوبار یا بیشتر به مدرسه می آمد و حالا کمک دست راست من شده بود، برایمان پارچه نویسی انجام میداد، و هفته ای یکروز شیفت ظهر، از مسجد یک روحانی به عنوان پیش نماز می آورد ونماز جماعت برگزار میکردیم، در ایام بیست و دوم بهمن عضو فعال مدرسه ما بود وتزیین راهروها و دفتر و حیاط مدرسه به عهده عبدالله بود و از جمله کارهای دیگر،مثلاً روز معلم هم با گل و شیرینی توی دفتر می آمد و تبریک به معلمان می‌گفت چون هیچ آزار و اذیتی ما از او ندیده بودیم و پسر بسیار سربزیر و مودبی بود همگی از او تشکر میکردیم ، عبدالله تا دوسال به نحو احسن با ما همکاری میکرد و با توجه به شخصیت خوبی که داشت محدودیتی برای او بخاطر اینکه مدرسه دخترانه بود قائل نمیشدیم .
    معاونین و همکاران می‌گفتند عبدالله بچه خیلی خیلی خوبی است و یک بسیجی واقعی است .
    آخر سال دوم بود و فصل امتحانات ، رفتم کنارش داشت با برس دیوار را برای نوشتن شعار جدیدی رنگ سفید میزد ، طبق معمول احوالپرسی کردیم، با لبخند به من گفت: خانم مدیر سال دیگر من را نمیبینی !
    گفتم چرا؟ گفت من بخاطر فلان شاگرد،که عشقم بود و میخواستم که بتوانم ببینمش این دو سال را با شما همکاری کردم . برای پاداش همکاریم نمره خوب بدهید به عشقم که تجدید نیاورد.
    چون عشقم سال دیگر میرود دبیرستان ،من اینجا دیگر انگیزه ای برای ماندن ندارم پس دیگر من را نمیبینی، دهان ما باز ماند ، عبدالله هجده ساله بود. من گفتم : اول سربازی ،بعد کار و بعد عشقت را بگیر و در ضمن امتحانات عشقت نهایی است !! و کاری از دست ما بر نمی آید . لبخند زد و با اشاره به آسمان گفت پس اون بالائی پاداشمو میده و خدا حافظی کرد و رفت،در دفتر وقتی به معاونین گفتم ،همگی تعجب کردند که یک پسر کم سن و سال چقدر خوب فیلم برای مدیر و معاونین وکلیه دبیران بازی کرده ،عشقش که از مدرسه ما رفت دبیرستان ، دیگر عبدالله را ندیدیم و وفاداری عبدالله را پس از چند سال با ازدواج با عشقش ، عاقبت شنیدم . خوشبخت و سعادتمند باشند .
    فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 14-04-2019 at 22:53.

  7. #67
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض


    مستم نه نمستم
    نهار را همراه مادر و دو فرزندم خوردیم، سفره را که جمع کردم کمی نان دست خورده مانده بود، به پسرم گفتم یک کیسه پلاستیکی برای نانها بیاورد ، تا نانها را بیرون بگذارم ، مادرم گفت نه ، دست نگه دار، رعد و برق و بارانه ، شاید برق برود و برای شب نتوانید نان تهیه کنید ، سپس گفت بگذار داستانی برایت تعریف کنم و چنین نقل کرد : در زمان قدیم چوپانی ساده لوح که می‌خواست گله گوسفندان را در محلی بچراند ، خرما و آب برای ناهار همراه خود میبرد ، ظهر که شد کنار درختی مینشیند و شروع بخوردن میکند، از جایش که بلند شد به خودش میگوید من که سیر شدم، این مانده خرماها را چرا همراه خود حمل کنم که بارم سنگین باشد؟ آنگاه زمین را که شنی بود ، گود کرد و خرماها را در آن گذاشت و کمی آب ریخت و با شن آنرا پوشاند و نزدیک آن محل شاشید ( بزبان محلی مستید) و به راه افتاد . عصر که از چراگاه بر می‌گشت ، وقتی به آن درخت رسید ، چون گرسنه بود شنها را کنار میزند که خرما بخورد و یادش میاید ,که نزدیک گودال مستیده ، پس به خودش می‌گوید رو این خرما مستم ، رو این یکی نمستم و همینطور تا آخر همه خرماها را از گرسنگی میخورد ، در آخر بخودش دلداری میدهد و میگوید ، اصلا من روی خرماها نمستم . مادر گفت وقتی نان تازه گرفتید بعد نانهای کهنه را بگذار کنار زباله تا برای خوردن حیوانات ببرند ، اتفاقا آنشب، بعلت آبگرفتگی خیابانها نتوانستیم نان تهیه کنیم و همان نانهای کهنه را بعنوان شام با کشک بادنجان خوردیم . مادرم سالهاست که به رحمت خدا رفته و روحش شاد ، اما کلمه مستم و نمستم از زبان بچه هایم نیفتاده است . فاطمه امیری کهنوج
    پ. ن . مستم مانند تلفظ و گویش کلمه فلز مس میباشد


  8. #68
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض پاگشا


    پا گشا
    دختر برادرم را پا گشا کردم، او و همسرش از شهرستان صبح زود رسیدند،
    ایام عید بود ، برای نهار ،مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با کشمش همراه با قورمه سبزی همراه با دو نمونه پلو میخواستم درست کنم ، از ساعت نه صبح در حال پخت و پز بودم ، حدود ساعت دو ظهر ، ناهار برای کشیده شدن همراه با ترشی و سالاد و مخلفات دیگر آماده شد ، با کمک دخترم سفره بزرگی انداختیم و هیچ کم وکسری سر سفره نبود ، با تعارف بفرمایید ناهار ، همگی سر سفره حاضر شدند ، هرکس به اندازه خوردنش مقداری غذا در بشقابش ریخت ،پسرم زودتر از همه کمی خورشت روی پلویش ریخت ، تا اولین قاشق را در دهانش گذاشت، رو به من برگشت و گفت مادر چقدر غذایت تلخ است، بلافاصله عروس خانم تا یک قاشق از قورمه سبزی خورد او نیز گفت عمه جان خورشتت خیلی تلخه ،خودم که خوردم متوجه شدم واقعا غذا بی نهایت تلخ است، خجالت کشیدم ورنگ به رنگ شدم ، به آقا داماد گفتم ،لطفا از خورشت نخورید، به همگی گفتم ، نمیدانم چرا قورمه سبزیم امروز تلخ شده ، هفته گذشته من با همین سبزیهای یخزده قورمه سبزی خیلی عالی درست کردم ،
    خیلی ناراحت شدم ، ظرفهای خورشت پر گوشت را از سفره برداشتم ،پسرم مسخره بازیش شروع شد، مادر بخاطر دختر برادرش ایکس ایکس لارژ گوشت گذاشته توی غذایش، ولی الان همگی میمیریم ،مجبور شدیم، پلوها را با مرغ بخوریم، و من از ناراحتی از فکرش بیرون نمی آمدم ، سفره را با کلی خجالت جمع کردم، بعد که خوب فکر کردم ، یادم آمد ، موقع درست کردن خورشت ، شیشه کندر تلخ معروف به کندر عربی که دانه درشت هستند و من از آن برای خاصیت دارویی با جویدن مثل سقز مصرف میکنم، در
    همان موقع که درب شیشه را بسختی باز میکردم ،احتمالا یک دانه آن پرت شده و رفته توی قابلمه ،که اینگونه باعث تلخ شدن غذا شده ، عروس و داماد دو روز ماندند، و بعد رفتند ، امسال ایام عید بهمراه دو فرزندشان آمدند ، داماد یاد آوری غذای تلخ پاگشا را کرد، وگفت عمه خانم من آنروز دیدم که شما خیلی خجالت کشیدید ، همگی به یاد آنروز با هم خندیدیم فاطمه امیری کهنوج
    Last edited by جعفر طاهری; 15-04-2019 at 18:59. دليل: اندازه قلم

  9. #69
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض

    آجیل
    یکماه به عید نوروز مانده بود. همراه با پلاستیک های آجیل و شیرینی وارد خانه شدم ، مادر که هشتاد سال داشت و با ما زندگی میکرد، رو به من گفت: دخترم چه خریدی؟ گفتم آجیل وشیرینی عید، بلافاصله آجیل ها را در یک کیسه نخی ریختم که خراب نشوند و آنها را در کمد طوری پنهان کردم که از چشم بچه ها دور بمانند ،تا عید برسد، وقتی داشتم جاسازی میکردم مادر زیر چشمی نگاه میکرد ،بعد به دنبال انجام کارهای خانه رفتم ، خدا را شکر احساس خوبی داشتم از اینکه آجیل و شیرینی عید را خریده بودم ،
    دو روز بعد، هنگام ظهر در پذیرایی دراز کشیده و استراحت میکردم ، متوجه شدم مادر در کنارم نیست ، و صدای خش خشی از اتاق کمد دار می آید، بدنبالش رفتم و دیدم، پای کمد نشسته و دستش را در کیسه آجیل کرده و آنها را چنگ میزد و لمس میکرد و بعد مشتی از آجیل را بیرون می آورد و مدتی به آن نگاه میکرد و سپس دوباره آنرا در کیسه میریخت، اینکار را چند بار تکرار کرد ، ناخواسته صدایم را بلند کردم و گفتم چرا اینجوری میکنی ؟ چرا رفتی سر آجیل ها؟ یعنی من از دست بچه ها قایمشون کردم، و با لحن کمی تندتر گفتم ، پس دیگر کجا بگذارمشون، مگه میخواهی آجیل بخوری ؟ !! ، به آرامی مشتش را باز کرد و آجیل ها در کیسه سرازیر شدند ، با سکوت بلند شد و رفت،
    ده روز به عید مانده، مادرم سکته کرد، بردمش دکتر ، وقتی برای معاینه لباسش را دکتر خواست بالا بکشه ، زد زیر دستش و نگذاشت که معاینه اش کنه، دکتر گفت سکته کرده ، ببریدش خانه ، هرچه دلش خواست بهش بدهید ، تا دو روز حتی یک دانه برنج هم نمی‌توانست بخورد ، بستنی و پفک و تخم مرغ خیلی دوست داشت ، آنها را برایش تهیه کردم ، فقط کمی بستنی خورد ، روز سوم هر کاری کردم حتی یک جرعه شیر هم نخورد ، ساعت ده صبح در آشپزخانه بودم که صدای فریادش را شنیدم ، به سمت اتاق دویدم و طرفش رفتم ، میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست و بجایش هب هه هب هق کرد ، و نفهمیدم که چه گفت، ساکت شد، هرچه صدایش کردم جواب نداد، رنگ صورتش هم سفید شد ، زنگ که زدم همسرم ،همراه با اورژانس رسید ، شوک بهش دادند ولی مادر دار فانی را وداع گفته بود ، مراسم دفن و خاکسپاریش که تمام شد ما آن سال عید نداشتیم ،پسرم چند روزی از عید گذشته بود که گفت ، مامان آجیل نداریم؟ طرف آجیل ها که رفتم خیلی عصبی و ناراحت شدم که چرا بخاطر این آجیل های بی ارزش، سر مادرم داد زده بودم ، من که از دست بچه ها و یا چیزهای دیگر ناراحت بودم چرا آنروز ناخواسته سر مادرم خالیش کردم ، با افسوس و اشک بخود گفتم ، مادر با آجیل هایی که در مشتش بود میخواست حس خوب گذشته را با خودش برقرار کند و داشت آمدن عید را در خود زنده میکرد، مادر داشت سفره هفت سین قدیم خودش را از نظر میگذارند ،مادر که برای خوردن آجیل دندان نداشت، اما من نادان و از همه جا بی خبر که شور جوانی در سرم بود رفتار بدم را نشان مقدس ترین فرد خودم دادم و کلی گریه کردم که دیگر فایده نداشت، مادر گریه های من را ندید ،مثل من که حس ارتباط با زندگی مادرم را آنروز در وجودش ندیدم، سر قبرش که رفتم چند بار گفتم ،مادر من را ببخش ، کوته فکر و خام بودم و اگر بی جهت صدایم را برایت بلند کردم، از نادانیم بود ، از آجیل ها فقط پسرم هر روز خودش بر می‌داشت و میخورد ، برای آرام کردن روحم یک کاسه از آجیل ها را به فقیری دادم و گفتم ، فاتحه برای مادرم بخوان ، تا آن آجیل ها را میدیدیم، احساس گناه شدیدی میکردم ، و این خاطره تا ابد بهمراهم هست و روی شانه هایم سنگینی میکند ، روحش شاد فاطمه امیری کهنوج


  10. #70
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض

    نورجان
    نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
    نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
    نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پز و جارو و شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
    نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزندش مدرسه میرفتند و کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم آنموقع به خانه برمیگشت ، و آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت : یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.


    خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد ، سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، چون کلید خانه داری در دست خودش بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای از سمت او شده . نورجان بخاطر کهولت سن ، مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
    فاطمه امیری کهنوج

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •