تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 10 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #1
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

    سلام

    سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند .

    سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه برای آشنایان ملقب به "نویسنده واتساپی" شده اند.
    بنا به اصرار جمعی از دوستداران قلم ایشان ، من بر آن شدم که مطالبشان را در تالار قرار بدهم .
    با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و بعد ارسال نمایم . من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباه بزرگی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
    با این حال هنوز این ماجراهای واقعی و خاطرات ایشان ارزش خواندن را دارند .
    جالب است که خانم فاطمه امیری کهنوج همیشه یک لیستی از داستانها و ماجراهائی که قرار است بعداً بنویسد به در یخچال میزند و طول این لیست ، گاهی از لیست تهیه مواد غذائی و کارهائی که برای انجام در خانه در پیش رو دارد ، بیشتر است !!
    در حال حاضر مشکل بینائی دارد و نگران اینست که نتواند به نوشتن که عاشق آن است ادامه بدهد.


  2. این کاربر از جعفر طاهری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستان جوانمرد

    جوانمرد ( داستانی واقعی)
    بيش از سی سال پیش صبح زود هوا گرگ ومیش بود. پدر خانواده ، نهار را بست ترك موتور و بسوی کار براه افتاد . ربع ساعت بود که در جاده کوهستانی آغاجاری حرکت میکرد یه تریلی از پیچ روبرو منحرف شد و موتوری را درست ندید و او را با چرخ عقب تريلی زد . پدر از موتور پرت شد رو زمین و بلند نشد. ! راننده از تو آینه نگاه میکرد و متوجه شد اما راهش را گرفت و رفت مراسم تشیع پدر تمام شد. پدر قرار دادی بود. مادرجوان با دو پسر کوچک ماند با هزاران بدبختی در پيش رو . مادر با کمک دایی و بیچارگی و كار در خونه مردم پسرانش را بزرگ کرد. پسر بزرگ را زن داد او درشرکت نفت امیدیه کار میکرد . پسر دوم بهمراه مادرش در کنار برادر بزرگ زندگی جداگانه داشتند. او با قسط تریلی خرید و شروع به بار بردن از خوزستان بسوی اصفهان کرد . شنیده بود گاراژی هست مخصوص راننده های كاميون و تریلی ها در اصفهان .به انجا ميرفت که استراحت و حمام کند . يكروز صبح روی تخت نشسته بود که صبحانه برایش بیاورند . پیرمرد صاحب گاراژ آمد کنار تختش نشست و شروع به گپ و صحبت کرد که ای آقا چند مدت است رانندگی میکنی و از کجا امدی و پسر جواب میداد .تا اسم شهرش را آورد پیرمرد منقلب شد. !
    پيرمرد پرسيد : گفتی از امیدیه ؟ پسر گفت: بله . پیرمرد گفت : من زمانیکه جوان بودم تریلی داشتم و مثل تو بار میبردم . فلان سال ،یک روز صبح زود كه هنوز هوا تاريك بود به یک موتوری زدم. فکر کنم که فوت کرد !.جاده کوهستانی بود و فلان محل بود. و افسوس خورد .!! پيرمرد گفت : پسرم رفتی از پدر و مادرت بپرس ؟ که آیا خانواده او را میشناسن . من حلالیت میخواهم ازشان بگیرم و دیه خون آن مرد را به خانواده اش بدهم . پسر سکوت کرده بود بعد گفت : چرا نایستادی كه ببریش دکتر؟ پیرمرد گفت:ترسیده بودم . و زن وبچه داشتم. پسر گفت: باشه ميرم و میپرسم . فردا که حرکت کرد بسوی شهر خود ، شب که رسید خانه ، رفت پیش برادر بزرگش و گفت: برادر بیا تو اتاق مادر حرفی دارم كه بايد بزنم، برادرها و مادر در کنار هم نشستند . پسر گفت : مادر من قاتل پدر را پیدا کرده ام ! مادر گفت چطور ؟ پسر کل داستان را گفت. مادراشک در چشم گفت : بهش میگفتی :چرا ولش کردی؟ اگه ميبرديش دكتر از خونريزی نميمرد . برو بهش بگو ما انوقت گرفتار بودیم حالا دیه نمیخواهیم . بگو ما حلالت کردیم. برادر بزرگ گفت همین حرف مادر را برو بزن . پسر چند روز بعد رفت اصفهان و شب رفت همان گاراژ . پیرمرد که بی صبرانه منتظر پسر بود صبح دیدش و گفت : پسرم چکار کردی خانواده مقتول را پیدا کردی ؟ پسر گفت بله پیدا کردم و شما را هم حلال کردند. پیرمرد اشک ریخت و گفت: پس من خودم با تو بیایم از نزدیک حلالیت بطلبم و دیه پدرشون را بدم . پیرمرد با پسر فردا حرکت کردند. وقتی به جاده کوهستانی آغاجاری رسیدند محل تصادف را پیرمرد نشان داد . پياده شدن ، پسرخودش را کنترل میکرد و هر دو فاتحه فرستادند . عصر شد پیرمرد را برد اتاق خودشان و پیام به زن برادر داد تا برادرش كه از كار آمد بیاید. پیرمرد گفت : کی میرویم خانه مقتول ؟پسر گفت : صبر کن تا برادرم بیاید . و شب شام را با برادر و همگی خوردند. در آخر پسر رو به پيرمرد كرد و گفت : خانواده مقتول خود ما هستیم. شما بفرمایید ، پیرمرد انگار درست نفهمید و دوباره برايش تکرار کردد . چشم پیرمرد از حدقه در آمد! گفت خدایا درست فهمیدم. پسر گفت بله. پیرمرد گریه کرد. گفت: عجب! حکمت خدا را ببین .!!
    مادر گفت : کاش فقط ولش نمیکردی و اشک خود را پاک کرد، مادر گفت:ما تو را بخشیدیم و حلالت کردیم . پیرمرد با گريه گفت : نه شما از من دیه بگیرید من مال و ثروت دارم . هر بلایی هم میخواهید سرمن در بیارید . تمام زندگیم را با عذاب وجدان سپری کردم . مادر گفت: آقا ما آن وقت نیاز داشتیم ، اما حالا دیگر نیاز نداریم . پیرمرد شرمنده شده بود از این همه گذشت و همچنين صبوری پسر کوچک که مدتها میدانسته اما بروی او نیاورده بود و حلالیت گفتند و بعد یک امان نامه بهش دادند و پسر ، پیرمرد را دوباره برد اصفهان و با هم رفتن گاراژ . پسرهای پیرمرد گفتند: پدر چی شد ؟ خانواده مقتول را دیدی؟ پیرمرد گفت : این جوانمرد پسر خانواده مقتول بوده که در تمام عمرم جوانمردتر از این جوان ندیده بودم. برویم تعریف کنم برایتان . پسر مرتب میرفت همان گاراژ . یکروز که رسید به گاراژ پارچه سیاهی را دید رویش تسلیت برای پیرمرد نوشته بودند . برای عرض تسلیت بطرف پسرهای پیرمرد رفت. انها گفتند :پدر ما شما و برادرت را جزو پسران خود حساب کرده و به شما ارث داده بعد از چهلم بیایید سند سهم خود را بگیرید .
    فاطمه اميری كهنوج

  4. #3
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستان همسایه چپی

    همسايه چپی
    سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند.
    آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند.
    سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر نزده بود.
    همسایه سمت چپی با خود گفت : ببینم ‌چرا مادر سحر تو حیاط پیدایش نیست ؟
    وقتی در رو باز کرد و رفت تو اتاقشون ، دید که مادر سحر دراز کشیده و پسر یکساله اش زیر سینه اش شیر میخورد . البته شیری برای خوردن نبود. سحر و خواهرش هم رو جل و پلاسشون دراز کشیده و ناله میکردن.
    تا احوال مادر سحر را پرسید ؟ مادر سحر زد زیر گریه، و گفت که من از شما و همسایه سمت راستی ام پول قرض کرده ام ،و الان شش ماه بیشتر است که شوهرم رفته جزیره خارگ که کار کنه و خبری ازش نیست و خرجی ما هم تمام شده و من سه روزه که آبگرم را نمک و روغن میزدم و نون میریختم توش و به بچه ها تلیت میدادم .
    حالا امروز هم نان نداریم که این کار را برای بچه ها انجام بدم . به دخترها گفتم چون كه ضعف دارید از خانه بیرون نرید و از گرسنگی دراز کشیدن و حالا دارند ناله میکنند.
    زمان قدیم برای همه تلفن نبود و مردی که میرفت کویت یا جزیره خارگ برای کار ؛ دیگر شش ماه تا یکسال از خانواده اش خبر دار نمی شد.
    همسایه سمت چپی تا اینها را شنید فوراً رفت نان و غذا برایشان آورد.
    اگر همسایه نمی آمد ممکن بود یکی از بچه ها تلف میشد .
    همسايه هم همسايه های قديم .
    . بعد از چند روز پدر سحر آمد با چمدانهای پر از پول و خوراکی و اثاث
    مادر سحر پول های قرضی همسایگان را پس داد و داستان را به شوهرش گفت و شوهرش تشکر زیاد از همسایه ها خصوصاً همسایه چپی کرد.
    خدا را شکر الان سحر پرستاره و شوهرش شرکتیه و دختر ديگر معلمه و پسرشون تو یه پتروشیمی کار میکنه و مادر در کنار بچه ها خوشبخته و البته پدرشون به رحمت خدا رفته .
    فاطمه امیری کهنوج

  5. #4
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه- دو خواهر

    خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
    دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
    دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
    من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
    یکیشون پایه اول بود و تمام درسهاش بیست و یکی ديگه پایه سوم .
    پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود. استان اسم و مشخصاتش و تلفن مدرسه را فرستاده بود به تهران .
    از تهران كه کلیه اطلاعات دانش اموز با شماره تلفن مدیر مدرسه را داشت
    یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
    فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت :‌ چشم خانم .

    دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
    انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
    من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
    از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
    دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
    فاطمه اميری كهنوج

  6. #5
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - الیاس

    خاطرات مدیر مدرسه - الياس
    سال 1365 در روستای همجوار ایستگاه راه آهن گرگر ، تایم صبح درس میدادم و بعد ازظهر ها هم پیاده ميرفتم روستای مشراگه برای درس دادن ، دانش آموزانم مختلط کلاسی بودند. آنروز ظهر با شاگردم الیاس بسوی مشراگه براه افتادم ، پلی بین مشراگه و گرگر بود و زیر پل ، ظهرها سگهای درنده استراحت میکردند.
    درمشراگه سرکلاس بودم. درس ازشاگردی پرسیدم و بلد نبود . اشاره به الیاس کردم و گفتم : تو هم مثل الیاس تنبلی ، هرو از بر تشخیص نمی دی. !! الیاس بد جورِ نگاهم كرد و هیچی نگفت .
    بعداز کلاس من و الیاس بطرف گرگر حركت كردیم. سرپل که رسیدیم الیاس با صدای خاصی سگها درنده را بسوی من کشاند. و خودش فرار کرد و رفت دور رو یه تل نشست و نگاه میکرد.
    من بدو سگها هم بدو . التماسش کردم، الياس كمك ، الیاس تو رو خدا كمك ، جیغ ميزدم و دیگر از ترس نصف جان شده بودم که ناگهان سگی آمد گوشه چادرم را به دندان گرفت و با دیدن دندان سگهای دیگر که بطرفم میدویدند وحشتم دو چندان شد .
    احساس میکردم قلبم داشت ازجایش کنده می شد.
    دیدم الیاس با سنگ زدن به سگها و صدا در آوردن من را نجات داد.
    وقتی به در خانه رسیدم الياس گفت : خانم معلم دیگه نگو الیاس تنبله .
    من تا آخر سال اسم الیاس را بعنوان تنبل نگفتم .
    فاطمه اميری كهنوج

  7. 2 کاربر از جعفر طاهری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #6
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستان سزای نیکی شد بدی

    سزای نيكی آخر شد بدی
    نازی و شکوفه دو همکلاسی دبیرستانی و دوست بودند كه در ماهشهر زندگی میکردند .
    نازی به اتفاق خانواده اش بمناسبت انتقال کار پدرش برای همیشه رفت تهران .
    آنها مرتب در تماس تلفنی با هم بودند. شکوفه روزی به نازی گفت دلم برای دیدنت خيلی تنگ شده .
    نازی گفت : اگر خانواده ات اجازه میدهند و حالا که تابستان است دو هفته بیا تهران پبش من .
    شکوفه به مادرش گفت كه نازی از من دعوت کرده بروم پیشش .
    مادر شکوفه هم زنگ زد به مادر نازی و گفت که نازی به شکوفه ميگه من تنهایم و از او دعوت کرده که برا دو هفته بیاید خانه شما.
    مادر نازی گفت : از این بهتر نمیشه هر وقت که آمد ، خوش آمد ؛ ما اینجا در خدمتشیم.
    این صحبت را مادر شکوفه به پدرش نیز گفت .
    پدر برای جمعه بعد بلیط هواپیما برای شکوفه گرفت. مادر شکوفه تاریخ و ساعت پرواز او را به آنها اعلام کرد و خواهش کرد که نیم ساعت قبل از رسیدن شکوفه در فرودگاه باشند.
    روز جمعه موعود , نازی بهمراه خواهر و مادرش برای استقبال از شکوفه با ماشینشان بسوی فرودگاه حرکت کردند.
    دو مادر آنروز مدام در ارتباط بودند تا اینکه شکوفه بلاخره به نازی رسید . دو دوست بهمراه خواهر بزرگ نازی تقریباً هر روز به پارکها و تفریگاهها و سينماها و رستورانها برای شام خوردن میرفتند و شکوفه هر شب پای تلفن از تفریحات و بزرگی و زیبایی تهران برای مادرش حرف میزد و میگفت خیلی بهش خوش میگذرد . نازی برای شکوفه چند دست لباس زیبا خرید و هدیه داد.
    آن شب نازی درباره روستا و باغ قشنگ بیرون از شهر برای شکوفه تعریف کرد و شکوفه گفت : پس حالا که دو روز دیگر مانده به برگشت من ، از مادرت خواهش بکن که فردا ظهر را برویم باغ روستا .
    همان شب نازی به مادرش گفت . مادر برای فردا نهار آماده کرد و صبح روز بعد مادر با دخترها حرکت کردند بسوی روستا .
    نهار را در باغ خوردند و با وسایل بازی که بهمراه آورده بودند کلی تفریح کردند.
    عصر همگی به سمت خانه براه افتادند . مادر راننده بود و خواهر بزرگ نازی جلو پیش مادر و دو دوست نیز عقب ماشین کمربند نبسته نشسته بودند .
    با رسیدن به نزدیکی پلی که باریک بود و دو طرفش نیز نرده نداشت. ناگهان چرخ طرف شاگرد به یک میله گرد آهنی بیرون زده شده از سیمان روی پل برخورد کرد و لاستیک ترکید و کنترل ماشین از دست مادر خارج شد و ماشین به گودال پايين پل افتاد و واژگون گردید . دست نازی شکست و مادر و خواهر نازی زخمهای سطحی زیادی برداشتند و سر شکوفه زیر بدنه ماشین رفت و درجا ، جان به جان آفرین تسلیم کرد. !! با تماس روستائیان آمبولانسهای اورژانس آمدند و زخمی ها و مرده را به بیمارستان رساندند.
    در بیمارستان پدر و مادر شکوفه را خواستند. خانواده نازی درد خودشان را از یاد بردند. و بفکر این بودند که چگونه به خانواده شکوفه مرگ دخترشان را بگویند.
    بالاخره پدر نازی زنگ زد و موضوع را به پدر شکوفه گفت.
    خانواده سریع خود را رساندند تهران .
    در مراسم عزاداری در ماهشهر همه دوستان دبیرستانی شکوفه بودند . دختر نوجوان با گریه های مادر و برادر و اندوه پدر بخاک سپرده شد .
    چند ماه بعد با تحریک عمو و دایی و بستگان شکوفه، آنها از مادر نازی شکایت کردند و مادر نازی بازداشت شد. پدر نازی با گذاشتن وثیقه او را آزاد کرد.
    مادر نازی همچنان به دادگاه میرفت. و به قاضی میگفت: شكوفه با رضایت خانواده خودش پيش ما آمد و قاضی میگفت :
    چرا شما مسئولیت او را قبول کردید؟
    و خانواده شکوفه دائم ميگفتند:چرا فقط شکوفه در این حادثه مرد! شاید عمدی در کار بوده .
    قاضی کروکی و سوالات و گزارش از اورژانس و دکتر و بيمارستان را خواست .
    پدر نازی وقتی دید نمیتواند خانواده شکوفه را قانع کند بناچار وکیل گرفت .
    وکیل کلیه مکالمات شکوفه و رضایت شکوفه از خانواده نازی و کروکی و عکس از لاستیک تركيده و نظريه كارشناس و عکس از جاهای تفریحی شکوفه با نازی
    تهيه كرد تا توانست قاضی دادگاه را قانع کند که مادر نازی زندان نرود و فقط دیه بدهد . مادر نازی رانندگی میکرد اما گواهينامه نداشت . پدر نازی مجبور شد که خانه خود را بفروشد و پول دیه را تهیه کند و بروند مستاجری.
    مادر نازی به ما میگفت : دیدید سزای نیکی آخر شد بدی
    فاطمه امیری کهنوج

  9. #7
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه- نابودی

    خاطرات مدیر مدرسه -نابودی
    زنگ تفریح بود ، دور هم جمع بودیم و هر کس میگفت :فردا روز مادر است چه بخریم که لیاقت مادرانمان را داشت باشد..
    ثریا اهی کشید وگفت:من پدر و مادر و برادرم را یکجا از دست دادم !!
    همگی گفتیم آخی تصادف کردند ؟ گفت: نه ،پس چگونه از دست رفتند؟ . آهی از ته دل کشید و گفت:ما در روستا زندگی میکردیم،پدر و تنها عمویم زمینهای زیادی برای کشت و کار داشتند ،قرارشد یک جاده از وسط زمینها بسمت جاده اصلی بکشند،پدرم گفت: این جاده نصفش از زمین من و نصفش از زمین تو باشه اما عموی کم سن و سالم لج کرده و گفت من اجازه نمیدهم از رو زمینم جاده کشیده بشه ،وانگهی اگر قرار شده جاده بکشند باید از زمینهای شما جاده رد بشه. پدرم گفت :این جاده به نفع هر دوی ما است ! بهتر محصولاتمان فروش میرود اما عمویم روی دنده چپ افتاده بود و عصبی بود ..تا مدتی سر همین موضوع دعوا و جر بحث بود .ان وقتها من نه سال داشتم یکروز عصر بود و دعوا و جر بحث پدر و عمو خیلی بالا گرفته بود،مادر و پدر و برادرم سر زمینمان بودند و من هم از دور گاهی آنها را تماشا میکردم ، زمین کشاورزیمان با خانه زیاد فاصله نداشت. متوجه شدم که عمویم رفت منزلش و دوباره برگشت! عمویم صدایش را بلند کرده و داد وبیداد میکرد و به پدرم میگفت: هرچه من میگویم شما باید اجرا کنید پدر گفت:اینطور که نمی شود بچه ، تفنگ گرفتی دستت و قلدری میکنی که یکدفعه صدای شلیک گلوله تو روستا پیچید ، خدای من دیدم پدرم نقش زمین شد با شلیک بعدی هم مادرم کنار پدرم افتاد و با تیر بعدی عمو ، تنها برادرم را ، که ۱۹سال داشت از زندگی ساقط کرد. من دویدم به طرف آنها که غرق خون بودند! و شروع به گریه کردم همسایه ها که آمدند من را بردند خانه خودشان.
    فردا دو خواهرم که ازدواج کرده بودند و در شهر زندگی میکردند با شوهراشون آمدند روستا ،وای چه به سر خود آوردند و من را در بغل میگرفتند وگریه فریاد میزدند . برادرم را بین پدر و مادر دفن کردند صحنه ان روز که عمویم به خانواده ام شلیک کرد.همیشه جلوی چشمم هست.. روز خاکسپاری هم که خواهر بزرگم به من گفت :از پدر و مادر و برادر خداحافظی کنم برایم باور نکردنی وسخت بود. عمویم را بردند زندان و بعد از یکسال هم او را اعدام کردند اما با اعدام او خانواده من که زنده نشد. فقط خودش و ما را بدبخت کرد. خواهر بزرگم مرا برد پیش خودش ،خواهرانم داغان شده بودند ، خانه پدرم در روستا و آن زمینها بی فایده ماندند. من هم نزد خواهرم ماندم و درس خواندم بعد هم رفتم تربیت معلم و دبیر شدم الان هم که یک پسر دارم گاهی با شوهرم که میروم سر مزار خانواده ام میگویم کجاست عمویم که ببیند زمینهای خودش و پدرم بیابان و ول شده اند و درحال نابودی هستند.
    فاطمه امیری کهنوج

  10. #8
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستان شوتی

    شوتی
    صدائی كه از ناودان شنيده ميشد نشان از شدت گرفتن بارانی داشت كه از بعد از ظهر شروع شده بود . مادر تکه پلاستیکی روی سرش كشيد و تا در حياط رفت، صدایش را میشنیدم که با خود میگفت: خدایا امشب بارونته نبار ! به اتاق برگشت و بمن گفت: دختر ، هوا داره تاريك ميشه ، نميدونم چرا بچه هام نیامدند !
    در حال نوشتن مشقهایم بودم ،شاممان را كه قابلمه كوچكی از سیب زمینی با پياز و گوجه بود روی بخاری نفتی علاالدين با قاشق تند و تند هم زد . اضطراب نيامدن پسرهای كوچكش را داشت كه در بازار كار ميكردند. دستهای سرد خسته از كار روزانه اش رو مالش ميداد . چراغ، بر اثر قطع برق خاموش شد ، پلاستيك را دوباره برداشت و در حاليكه با عجله از اتاق بيرون ميرفت به من گفت: حواست به غذا باشه، همش بزن كه ته نگيره . اگه جمشيد دنبال بچه ها نرفت خودم ميرم . خانه ما دو اتاق داشت اتاق مرتب كوچك دم در مخصوص برادر بزرگم جمشید بود او بيشتر فكر خودش بود تا ما ، نوزده سالش بود و نقش پدر خانواده را برای ما داشت. صدای مادر را ميشنيدم كه با التماس به جمشید ميگفت : ننه پاشو برو دنبال اون بدبختها كه تو اين تاريكی و بی برقی يه وقت نيفتن تو گودال . جمشید در جوابش ميگفت: ولم کن ننه ، ديوار از من كوتاهتر گير نيووردی ! تو این بارون کجا برم ، چطور برم كه خيس نشم؟! بيخودی ناراحتی ميكنی، خودشون الان میان، ننه برو برام شمع بيار، بخاريم نفتش كمه ، نفتش بكن .
    مادر بدون اهميت دادن به حرفهاش معطل نکرد، با عصبانيت درحياط را پشت سرش محکم بست و رفت ، ميدانستم در كوچه های گلی و تاريك، محله مان چکمه های لاستيكی گشادش بزمين میچسبیدند و يا لیز میخورد.
    پس از گرفتن سه تا شمع از همسايه و پر كردن نفت بخاری اتاق جمشيد و دادن شمع به او ، غذا را كه پخته شده بود از روی اجاق برداشته و گوشه اتاق گذاشتم ، شمعها را بدون روشن كردن با ته بخاری گرم و به طاقچه چسباندم ، شروع به خواندن كتاب فارسی با استفاده از نور دريچه طلقی بخاری کردم، درسم زیاد خوب نبود مخصوصاً دیکته ام.
    صدای مادر و برادرم را شنیدم . جواد بود، قلدر و شلوغ و فضول ، اما شوخ و قلبی مهربان داشت. وقتی ميومد نظم خانه را بهم میریخت ، با کفشهای گلی تا دم در اتاق اومده بود ، مادر پشت سرش داد ميزد با کفشات داخل نرو ! جواد گفت: به اینا می گی کفش؟
    آبجی ، ننه ام فقط تو تاريكی دنبال جعفرش میگشت؟!
    مادر گفت: از تو بچه تر و کوچيکتره، دنبال دو تاتون اومدم، امروز تونستی پول در بياری ؟
    جواد گفت: آره ، برا من يكی خوب بود ، رو شانس بودم ، وقتی هوا ابری باشه وضع كار کساده ،ماشین های ميوه و تره بار نميان ، امروز بردنم برا اثاث كشی يه منزل .
    جواد جوراب و شلوارش را كه پاچه هايش خيس بود ، در آورد و هر كدام را به گوشه ای از اتاق پرت کرد و در عوض چادر مادر را به دور خودش پیچاند و نزدیک بخاری نفتی رفت تا گرم شود. مادر شلوار جواد را برداشت و پولهای مچاله شده نم كشيده اش را از جيبهاش در آورد حدود بيست تومانی ميشد، خدا را شكر كرد و از ترس جمشيد مثل هميشه پولها را زير صندوق آهنی گذاشت .
    از اتاق ديگر صدای جمشید می آمد كه دستور تحويل سينی غذايش را ميداد . مادر گفت : اصلاً فکر برادرش نیست که هنوز نیومده ! دختر بدو تا اوقاتش تلخ نشده سینی و كاسه و نونش را بیار . جواد گفت: پس شام من چی، ته ديگه ؟ ! مادر گفت:عزيز دلم بزار شام او نو ببريم بعد برای تو هم، شام می کشيم.
    باران كم شده بود اما هنوز در حال باریدن بود ،گام های سریع برداشتم تا زود سينی غذا را به آنطرف حیاط برسانم. جمشيد با تشر بمن گفت :هی گوساله، ببینم توی غذام آب بارون که نریختی ؟ گفتم: نه. ليوان و شيشه سفيد را كه بغل دستش ديدم ، سينی را گذاشته و فوری برگشتم ،مادر روزنامه پهن کرده و غذا برای جواد در بشقاب گذاشته بود، بمن رو كرد وگفت: تو هم بخور ؟ جواد گفت: برا همین یه ذره غذا شريك بهم ميدی ! من گرسنمه غذا هم کمه . مادر گفت: نانت را بیشتر، قاتقت را کمتر كن، پیاز هم بخور. جواد با مسخرگی گفت : از بس پیاز بخوردم دادی شكمم مثل بمب هر شب صدا می ده! ، با دلسوزی گفت ننه برا جعفر چیزی از اين غذا گذاشتی ؟
    جواد برای من جا باز كرد و غذايش را در بشقاب به دو نيم تقسيم كرد . يكی از شمعها را روشن كردم ،وقتی نشستم به مادر گفتم: بيا غذا بخور، گفت: سيرم ، ناهار زيادی خوردم !.
    هوا داشت سرد می شد. آب باران ميخواست به داخل اتاقمان كه با كف حياط همسطح بود بيايد . مادر گفت: قوز بالا قوز شد، باید تا صبح، آب از تو اتاق جمع کنم. نزدیک بخاری پيش كتابهام كه رفتم. جواد گفت: موش كور ، کتاباتو جمع و تعطيل کن، ننه يادم رفت بت بگم، امروز تو بازار ماهی فروشها جعفرو با شوتی ديدم ، ميگو پاك ميكردن. مادر گفت: شوتی دیگه کیه ؟ جواد گفت: يه پسر ريزه ميزه ، چند هفته ائی ميشه كه از بوشهر اومده ماهشهر ، با جعفر ميپلكه ، پدرو مادر نداره ، تو بازار شبها كارتن خوابه ، گاهی وقتا ميره كوی سعدی خونه فاميلشون .
    مادر با ديدن برقی كه از ابر سیاه در آسمان بيرون جهيد و شنيدن صدای شديد رعد ، در اتاق را باز كرد و گفت: ای خدا زود تر جعفرو برسون.
    در حیاط با سر و صدا باز شد ،جعفر به همراه پسری دو رگه و كوتاهتر و لاغرتر از خودش با لباس هائی وصله زده و کفش هایی پلاستيكی که در آن آب جمع شده و صدای شلپ شلپ می داد وارد خانه شدند. مادر از جای خود پرید و گفت: خدا را شکر كه اومدید. جعفر گفت:ننه این دوستمه ، اسمشم شوتیه ، مثل ما پدرش مرده،يتيمه، مادر هم نداره، ننه اش پارسال مرده .
    مادر نگاهی مهربان به پسرک که با خجالت سلام میکرد انداخت ، وقتی شوتی كفشهايش را در آورد از بس تو آب بارون راه رفته بود پاهایش سفید و پینه بسته شده بود. مادر گفت: نزدیک بخاری بريد خودتونو گرم کنين. جعفر شلوارش را در آورد و دور کمرش حوله بزرگه را پیچاند. مادر شلوارشو روی بند لباسی بالا بخاری گذاشت که زود خشك بشه تا دوباره بتونه اونو بپوشه. شوتی مثل موش آبكشيده تا شكم خيس بود ، مادر لحاف پيج را آورد تا شوتی هم شلوار خيسشو در بياره و لحاف پيچ را دور خودش بپيچونه . شلوار او را هم رو بند انداخت ، جواد با حوله كوچيكه مون موهای شوتی و جعفر را خشك كرد و با صدا و دستش ادای مف گيری از اونا را در آورد به اينصورت شوتی را با ما خودمونی تر كرد. مادر رو به جعفر گفت: ننه چرا اينقدر دیر کردی؟
    جعفر گفت: شوتی بخاطر بارون چون لباساش خيس بود و دستاش بو ميگو گرفته بود و امروز بار نبود كه خالی كنه ، از شوهر عمه ش ميترسيد امشب خونه شون بره ، شوتی ميخواست امشبو تو بازار بمونه ، ديدم برق رفته و سردشه و ميلرزه ،من خيلی موندم تا راضيش كردم با من بياد ، خیابان ها تاریک تاريك بود، همه جا ها رو آب گرفته بود ما هم كه نخواستيم تو جوب بيفتيم آروم آروم اومديم .
    مادر نگاهی به شوتی فلكزده كرد و آهی کشید و گفت: خدايا قربان مهربانيت از بچهای بيچاره من هم بدبخت تر وجود داره.! مادر گفت : ننه شام میخورید؟ جعفر گفت: آره .
    با اشاره مادر ، سفره پلاستيكی را از صندوق در آورده و پهن كردم ، به ته مانده ديگ غذا كمی آب اضافه و روی بخاری گذاشتم ، پس از گرم شدن با نان و پیاز و پونه در بشقاب ملامين كه مخصوص مهمان بود جلوی آنها غذا گذاشتم . مادر گفت: پاشو دو تا لیوان شيشه ائی آب بیار ، من گفتم: يكيشونه ديروز جمشيد برا جواد پرت كرد و شكست اون يكی ليوان هم الان پيش خودشه ، نجسه. مادر گفت : پس برو داخل کاسه بزرگه آب بیار تا نون تو گلوشون گير نكنه .
    جعفر از جيب پيراهنش يه اسكناس پنج تومنی در آورد و به مادر داد و مادر دستهای كوچكش را بوسيد . شوتی هم با خوشحالی پاشد و از لای يه پلاستيك تو جيب پيراهنش پنج تومن پول كاركردش را آورد كه به مادرم بدهد اما مادر پنج تومن پول جعفر را هم توی دست شوتی گذاشت و دست و صورت شوتی را بوسيد و گفت: مادرجان ، جواد به اندازه كافی پول برایمان اورده ، برای نذر سالم رسيدنتون به خونه ، پول خودت و جعفر را بده به عمه ات تا صدقه بده به يه مرد بدبخت !.
    بعد از شام خوردن شوتی و جعفر، مادر روی بخاری ،کتری گذاشت و چای دم كرد و از يه گوشه صندوق آهنی كمی نقل رنگی گرد با شكلات مينو و تخمه آفتاب گردون برای مهمان كوچكمون آورد . خوشی شب نشينی با سوخته و تمام شدن شمعها بسر رسيد ، برای پسرها تشك و بالش آورد و روی آنها را با لحاف بزرگ چهل تكه مان پوشاند . بعد تشك و بالش و لحاف وصله دار مشتركمان را در گوشه ای ديگر از اتاق انداخت و من دراز کشیدم و منتظر ماندم كه مادر برای خواب پيشم بيايد .
    در زير نور كم شعله بخاری ، مادر را ميديدم که با چلاندن آب پارچه در طشت ، آب هایی را که ازطرف حياط به داخل اتاقمان می آمدند جمع ميكرد . چشمهای باز مرا كه ديد بمن گفت: مادر بخواب ،من حالا حالاها خوابم نمياد !
    بين سه سايه از سرهای افتاده بر روی ديوار اتاق ، سايه سر وسطی به چپ و راست تكان ميخورد و نشان از شعف و شادی صاحب آن ، از داشتن حامی داشت . بعد از چند دقیقه پچ و پچ و خنده و حرفهای نامفهوم ، پسرها از فرط خستگی به خوابی عميقی فرو رفتند.
    سكوت شب را بجز صدای باران ريزی كه به پشت در آهنی ميخورد و گاهی آواز عربده مانندی كه از اتاق توی حياط می آمد صدای شرشر آبی ميشكست كه مادرم در طشت ميريخت .
    مادر كه برای باری ديگر نگاههای منتظر و چشمان نمناك من را ديد ، دست از كارش كشيد و پارچه را بزير در چپاند و آمد در کنار من دراز کشید و وانمود به خواب كرد تا من هم به خواب شیرین و پر از روياهائی خودم فرو بروم .
    فاطمه اميری كهنوج

  11. #9
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض داستان پمپ ساز

    پمپ ساز
    آن مادر این چنین تعریف کرد : سالهای پیش دو دختر بزرگم همراه با پسر و شوهرم ، در مغازه وسایل تلمبه و پمپ که در اصفهان داشتیم کار میکردند . یکروز یک مشتری خوب از جنوب برای چاههای آب مزرعه اش چند پمپ خرید،و از شوهرم نیز دعوت کرد که به خانه اش برود و مهمانشان شود و خواست که خودش بیاید روستا و پمپها را برایش وصل کند.
    شوهرم رفت روستا و کار او را انجام داد و متوجه شد که آن روستای بزرگ به وجود یک مغازه وسایل تلمبه دارد و فروش تلمبه و نصب آن مشتری زیاد دارد.
    مغازه اصفهان را تحویل دو دختر و شاگردش داد و با پسرم رفتند به روستا . آنجا یک مغازه زد و پسرم فروشنده آن شد و خودش در آن روستا و روستاهای اطراف پمپهائی که میفروختند نصب میکرد و لوازم برای پمپ سر چاهها میبرد و کار تعمیر را نیز انجام میداد،در روستا خانه کوچکی گرفت و هرچه وسایل دست دوم در خانه اصفهان بود ،برداشت و برد تا خودش و پسرم از آنها استفاده کنند .
    بین وسایلی که برده بود یکدستگاه لباس شویی بود كه اتصال برقی داشت. من این موضوع را گفتم ، و شوهرم که فردی فنی بود گفت نگران نباش خودم با احتیاط لباسهایمان را با آن میشورم.
    تا بیش از یکسال خوب گذشت و آنها مرتب ماهی چند روز به ما سر میزدند و کارشان در روستا خوب گل کرده بود. تا اینکه یک شب شوهرم از کار نصب پمپ میاید و میرود حمام میکند و بعد روی تختش دراز میکشد که تلویزیون نگاه کند که بر اثر خستگی خوابش میبرد. پسرم نيز که بخاطر گرما در مغازه عرق كرده بود ، بلافاصله با آمدن به منزل ، میرود حمام .
    لباس شویی توی حمام بود و کار شستن لباسها همیشه با پدر بود ، اما آنروز نمیدانم چه شد که پسرم لباس های خودش را می اندازد توی لباس شویی و دو شاخه دستگاه را به پریز میزند .لباس شویی چون اشکال برقی داشته پدر فقط زمانی که قرار بود کسی حمام نکند آنرا روشن میکرد ، با زدن دوشاخه ماشین لباسشوئی ،برق توِی آب دوش به جریان می افتد و پسرم را تکان میدهد ،پسرم دستش را میزند به دکمه های لباس شویی که خاموشش کند نتوانست و بدتر تکان میخورد . تلاش میکند چفت در آهنی حمام را باز کند که آنجا هم برق تکانش میدهد ، پسر بیچاره ام به هرچه دست میزده برق داشته و برق به پسرم امان نداده و بعد از چندین تکان محکم نقش زمین شده بود و از دوش همچنان آب روی او میریخت . پدر که چرتی زده بود تا بیدار شد متوجه شد که هنور دوش آب باز است و پسرش از حمام بیرون نیامده ، هرچه صدایش کرد ، جوابی نشنید . رفت که در حمام را بازکند ، دستش که خورد به در ، برق او را گرفت .
    در حالیکه به حیاط میدوید که فیوز برق را قطع کند ، داد و فریاد کرد و از همسایگان کمک خواست .
    چند نفر به کمکش آمدند و با چوب و لگد در آهنی حمام را باز کردند.
    خدایا پسر جوان و رعنایش در هم و دراز کش افتاده و مرده بود .
    گفت : من که گفته بودم لباس شویی خراب است. چرا روشنش کردی . خدایا جواب مادر و خواهرانش را چه بدهم. میخواستم پول جمع کنم تا دامادش کنم و گریه امانش نمیداد .
    جنازه جوان ناکام را همسایگان کمک بردند بیمارستان شهرستان نزدیک ، چون به پدر داغدار مظنون شده بودند ، پدر را سین جین کردند و سه روز بعد تعدادی از اهالی روستا همراه با پدر، پسر را که تحویل گرفته بودند ، بردند اصفهان .
    بعد از این داغ که به دلمان گذاشته شد ، دیگر شوهرم به آن روستا هرگز نرفت و مغازه و خانه و وسایلش و همه چیز را آنجا رها کرد . اینکه اینجا میبینی پسرم است که برای همیشه خوابیده است .
    فاطمه اميری كهنوج

  12. #10
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض همسایه ام مژگان خانم

    همسايه ام مژگان خانم
    همسايه ام مژگان خانم برايم تعريف كرد تابستان پارسال روز یکشنبه ساعت چهار عصر پياده از خانه برای خريدی كوچك از سوپر نزديك به محله مان رفتم بیرون ، سرکوچه دوم که رسیدم یه ماشین ۲۰۶ به طرفم اومد و ناگهان راهم را بست و سه تا مرد قوی هيكل منو بغل كردن و با زور پرتابم کردن روی صندلی عقب ماشین، بر اثر شوكه شدن لحظات اول هيچ صدائی ندادم و پس از سوار شدن آنها شروع كردم به جیغ زدن ، يكی از مردان محكم با دست پشت گردنم زد و ديگری يه گونی انداخت روی سرم و گفتن اگر داد و بیداد کنی با چاقو پهلویت را سوراخ میکنیم . لحظاتی بعد موبايلم را از جيب مانتو ام برداشتن . با التماس گفتم به چه گناهی با من اينكار را ميكنيد ؟ جواب شنيدم كه بعداً ميفهمی و بهت میگیم . مسافتی كه تو جاده رفتیم بهشون گفتم تو را خدا اين گونی را برداريد حالت خفگی بهم دست داده . جواب شنيدم ، اگر ساکت نباشی خورد و خمیرت میکنیم ، خفه شو وگرنه ميچپونيمت صندوق عقب تا معنی واقعی خفگی را بفهمی. هزار فکر بد به سرم راه پیدا کرد خدایا مگر من چکار کرده بودم ! نكند يكی از افراد خانواده ام اشتباهی مرتکب شده و من باید حالا تقاصش را پس بدهم . بجز كم بودن هوا ، زبانم خشک و پاهایم سست شده بود و ترسم از انجام عمل بی ناموسی باعث شده بود كه سخت مضطرب و پریشان شوم. با اينكه سعی ميكردند سرم را پائين نگه دارن ، اما كمی از گونی ديد داشتم . نزدیک پلیس راه كه شدیم تو دلم گفتم اگر ایستاد ، داد ميزنم تا کمک بگیرم اما ذهی خیال باطل ، به آرامی از پلیس راه بدون اينكه ماموری باشد كه دستور توقف دهد رد شدن و من در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم ، افکارم پریشان بود مسافتی ديگر که رفتیم ماشين ايستاد از سكوت منطقه و صدای پرندگان احساس کردم نزدیک در باغی هستيم و بعد ماشين وارد باغ شد . صدای پارس چند تا سگ كه بشدت پارس میکردن می آمد ، پسرکی با لحجه افغانی سلام کرد و گفت هوشنگ خان خوش آمدید . همانجا وسط باغ در حاليكه هنوز گونی روی سرم بود وادارم كردن تمام طلاهايم را بكنم و به دست يكی از آنها بدهم بعد گونی را از روی سرم برداشتن . رئيسشون هوشنگ خان گفت : آقا امیر این خانم را ببر تو سالن .

    چون ترسیده بودم دستشویی شدید داشتم به امیر گفتم می‌خواهم بروم توالت ، امیر من را برد آخر باغ در سالنی كه نيمه ساز بود و يكسر آن راهروئی بود که یک توالت و روشویی داشت با ترس رفتم تو دستشویی ،بعد پسرک من را برگرداند تو سالن ، کف اونجا موکت كوچك و كثيفی پهن شده بود و در و ديوار هنوز گچكاری نشده بود و اون سالن يك پنجره رو به حياط باغ داشت كه خيلی هم بالا بود . به پسر گفتم تو را بخدا منو نجات بده ، هرچی پول بخواهی بهت میدم . امیر گفت نترس خانم شما اوليش نيستيد ، اذیتت نمی کنند . اينكار هميشگيشونه ، پولشونه كه گرفتن ولت ميكنن ميری من هم كارگر اينجام و جرائت ندارم با اينا در بيفتم يادت باشه الان كه ميرم بيرون قراره زنجير سگها را باز كنم يكوقت بفكر فرار نيفتی كه سگها تكه تكه ات ميكنن. امير هنگام رفتن در سالن را از پشت قفل كرد . من هم نشستم رو موكت و برای حال و روز خودم زار زار شروع به گریه کردن کردم و بعد از كلی گريه حواسم رفت پیش بچه ها و همسرم ، چرا كه من بايستی خيلی زودتر از اينها میرفتم خانه و حالا بیشتر از دو ساعت شده و انها الان دلواپس من هستن و شب حتماً زنگ می‌زنن به مادر و پدر و خانواده ام . خدا کنه ، پدر و مادرم سکته نکنند. پسرك آمد همراهش دو تا پتو و یک بالشت بود که از بس کثیف بودن حالم بهم میخورد امیر گفت یک پتو برا زير و پتوی دیگر برای رو ، بینداز و بخواب . امیر كه رفت دوباره گریه ام شروع شد پیش خودم فکر کردم که هرکس حالا درباره من چیزی می‌گوید شاید با کسی فرار کرده شاید تصادف كرده و يا دزدیدنش و هزاران فکر دیگر بسرم آمد . هوا تاريك شده بود ، امیر یک استکان چای با نان و حلوا شکری برایم بعنوان شام آورد از گلویم هیچی پایین نمی‌رفت اما بلاخره چای را با کمی حلوا خوردم امیر دوباره گفت خانم صدای سگهای هار را كه پشت در اين سالن ميشنوی ! يكوقت فکر فرار به سرت نزند كه من زنجير اين سگها را باز كردم و آدم غريبه را تيكه و پاره ميكنن . نمی‌توانستم بخوابم ميترسیدم که اون مردان شب بهم حمله کنند و از بی ناموسی خیلی ميترسیدم. صدای خنده و تفريح هوشنگ خان و رفقاش از خانه ويلائی اول باغ تا ساعت سه شب می آمد و من از استرس خواب به چشمم نمی آمد و تا اذان صبح بیدار بودم ، از خستگی دم صبح شاید دو ساعت خوابم برد و اونم همش کابوس می‌دیدم صبح رنگ بصورتم نبود و تمام بدنم منقبض شده بود ساعت ده امیر با یک کپ چای و نان و پنیر آمد و گفت هوشنگ خان کارت دارد صبحانه كه خوردی راه بيفت بريم پيشش از امیر پرسیدم چکارم دارد گفت ميخواهد. با شما حرف بزند. رعشه به تنم افتاد بدنم سرد شد و دست و پاهایم سست و توان حرکت نداشت چون گلویم خشک بود فقط چای را سر کشیدم. و روسریم را محکم بستم و با امیر رفتیم بسوی محل هوشنگ خان .

    پسر در زد و رفتیم داخل سالن پذیرایی كه داخلش یک اشپزخانه خوب قرار داشت ، من همینطور میلرزیدم . تلفنم را ديدم كه دست يكيشون بود . هوشنگ خان گفت شماره تلفن شوهرت را میخواهم. من من کنان هر چه فكر كردم اصلا شماره همسرم یادم نمی آمد و تمام شماره ها از ذهنم پاک شده بود . گفتم تو گوشیم شماره اش هست ، گوشی را كه دادن دستم ديدم چقدر پیام و زنگهای بدون پاسخ تو گوشی ام هست . به همسرم تا زنگ زدم گوشی را هوشنگ خان گرفت و سكوت كرد . افشین كه ترسيده بود با صدای بلند الو الو ميكرد و ميگفت حرف بزن يه چيزی بگو چه خبر شده ؟ كجائی . هوشنگ خان سكوت را شكست و گفت : جناب مهندس زنت پیش ماست . دويست و پنجاه میلیون تومن تا شنبه هفته آينده مهلت داری كه آماده کنی و پلیس را هم نبايد خبر كنی و اگه خبر دادی بدان كه مرگ زنت حتمی است . افشین گفت چشم چشم و بعد گوشی را به من دادن و تا صدای افشین را شنیدم به گریه افتادم . افشین گفت مژگان ناراحت نباش اگر شده ما تمام زندگیمان را میفروشيم و تو را آزاد میکنيم . مانند موشی که در چنگ گربه اسیر باشد میلرزیدم و شخصی كه کنار هوشنگ خان بود با چشمهای دریده و درشت ، و بد بمن نگاه میکرد . گوشی را از من گرفتن و آنرا خاموش كردن . من گفتم چرا من را بين اين همه آدم اسیر کردید ؟ گفتن شنیده بودیم که وضع مالی خوبی دارید . هوشنگ خان گفت مژگان خانم ، دعا كن و خدا کنه شوهرت پلیس را خبر نکنه و الا شما را جایی میفرستم که جسدت را هرگز پيدا نكنند و به امیر گفت ببرش . وقتی رفتم تو سالن خدا را شکر کردم که چیز دیگر از من نخواستند . به امیر گفتم ببين من دیشب تا صبح از ترس نخوابیدم لطف کن یک صندلی شکسته یا میز قراضه بيار میخواهم بگذارم پشت در که شب آرامتر بخوابم . امیر یک صندلی آورد که من بعدها هر شب از داخل ميگذاشتم پشت در كه اگر کسی خواست وارد بشود بیدار شوم . نهار دمپخت دست خورده بعنوان نهار برايم آوردن . با يه حساب سر انگشتی متوجه شدم که دارای های نقدی خانواده ما خيلی نیست و افشين بقیه اش را ازکی قراره بگیره و چی رو بايد تو اين مدت كوتاه بفروشه !و دوباره اشکهايم سرازير شدند . از ترسم تند تند دستشویی میرفتم . صندلی را گذاشتم کنار پنجره و باغ و آخر حياط و سگها را نگاه میکردم امیر آب رو زمين خاكی اونجا ميريخت و درختهای انار و گلهای بغل ديوار را آب میداد و يا به سگهای زنجير شده غذا میداد.

    امير شب کمی نان و خورشت سرد برایم آورد. امیر گفت خانم شكر خدا بكن و بخور بعضی وقتها ممكنه غذا گیرت نياد . صدای قهقهه آقایون آدم ربا و بوی ترياكی كه ميكشند می آمد. من صندلی را شب گذاشتم پشت در که بخوابم اما فکر و استرس نمی گذاشت بخوابم. تا میخواستم بخوابم افشین و بجه ها جلو چشمم بودند و اشک میریختم ، ميدانستم حالا مادرم آمده کنار بچه هایم خوابیده. و افشین از کشیدن زياد سیگار ، هلاک شده ، ساعت سه شب از بس خسته بودم خوابم برد . صبح ساعت ده كه امير با ناشتائی آمد بیدار شدم. وقتی رفتم دستشویی اولین روزی بود که توی آیینه نگاه ميکردم رنگ به رويم نداشتم و موهایم ژولیده بود ، انگاری كه سی سال پیرتر شده بودم . آبی بصورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو سالن . از امير سوال کردم ان مرد چشم درشت و دریده کی بود ؟ گفت بهش ميگن جفری و تو دلم لعنت فرستادم چون از نگاهش شرارت میبارید و هیز بود. به امیر گفتم من اینجا از فشار روحی دیوانه میشوم يه قلم و کاغذ میخواهم که نقاشی کنم ، امیر گفت خانم ممنوع است كه من با تو حرف بزنم و يا چيزی بجز نان و آب بيارم اما چشم برایت میاورم ، هوشنگ خان نفهمد ، زیرجایت قایمشون کن گفتم باشه و برایم قلم و کاغذ آورد .
    شب كه فرا ميرسید ترس و اضطراب تو جانم می افتاد دوباره همان فکرهای جور و ناجور تا اینکه دیر وقت كه ميشد با استرس میخوابیدم و چه خوابی ! چون همش از خواب می پریدم و کابوس میدیم.
    صبح هوشنگ خان آمد طرف سالن من تندی کاغذهايم را جمع کردم نگاهی به داخل سالن انداخت من سلام کردم و گفتم اگر امکان دارد یک زنگ بزنم به همسرم و گفت نه ، دو روز مانده به تحویل پول ما زنگ میزنیم .
    کاش پول را آماده کند و گرنه دیدار شما و افشين به قیامت موکول میگردد . ناراحتی و نگرانی ولم نمیکرد چهارشنبه هم مثل سه شنبه سپری شد ، امیر صبح روز بعد گفت من میروم شهر سری به خانواده ام بزنم و شنبه دوباره می آیم . نگران نباش يه پسر بنام قادر افغانی هست كه آشپز است او میاید و غذايت را میدهد.
    عصر پنج شنبه باند هوشنگ خان هم ناگهان با سر و صدا رفتند و من را با پسر افغانی تنها در آن خانه گذاشتند . در سالن برويم قفل بود ، صندلی کنار پنجره گذاشتم و حياط را كه سگهای زنجيری باز شده در آن بودن نگاه ميكردم و آسمان را تیره و تار دیدم . خيلی دپرس و پریشان بودم که الان همسر و بچه هایم و خانواده ام چی میکنند. و عاقبتم چه خواهد شد . !!

    شب كه شد بعد از اينكه پس مانده غذای آدم رباها را قادر آشپز افغانی آورد ، نشستم و تمام اتفاقاتی را كه از روز اول برايم افتاده بود مو به مو نوشته و قيافه افرادی را كه ديده بودم با نقاشی ترسيم كردم .
    جمعه از صبح تا عصر تو سالن قدم میزدم . شب قادر از شامی كه برای خودش درست كرده بود برايم آورد . شنبه امير برايم ناهار خوبی آورد. باند هوشنگ خان بعد از ظهر خوشحال و خندان آمدند و رفتند به اتاق خودشان برای كشيدن ترياك . امير آمد پشت پنجره و گفت خانم كم كم آماده بشو اينا دو ساعت ديگر آزادت ميكنن بيا اين پنج هزار تومن هم داشته باش بكارت می آيد . يكساعت بعد صدای شليك گلوله و بعد آژير ماشين پليس را شنيدم . صندلی را آورده و زير پايم گذاشتم و به حياط نگاه كردم و ديدم پليسها با شليك گلوله به در باغ و باز شدن در ، يكباره چند پليس اسلحه بدست به خانه ويلائی هجوم بردن و وارد منزل آنها شدن . لحظاتی بعد كه صدای بگير و ببند تمام شد قفل در سالن توسط يك افسر باز شد و او به من گفت ارام برو طرف همسرت و من همانطور كه اشک میریختم اهسته رفتم تو بغل افشین . افشين گفت برویم طرف ماشین پدرت و از اينجا دور شویم. بچه ها تو ماشين او هستند پلیس هم از انطرف هوشنگ خان را كه محاصره کرده بود دستبند بدست سوار ون پليس ميكرد . من رفتم به طرف خانواده ام و بچه هایم وقتی دیدمشان چشمم روشن شد آنقدر بغل گرفتمشان و بوسشان کردم ، گریه امانم را بریده بود پدر و مادرم را دیدم و خدا میداند که مادرم برای نجات من چقدر نذرکرده بود.
    به افشین گفتم رفتيم خانه فقط من را ببر حمام کنم ، از بوی خودم بدم میاید. رفتم خانه همه چیز برایم عجیب بود شکر میکردم که یکبار دیگر به خانه برگشتم . شام خانه مادر با کلیه فامیل بودیم. پلیس زنگ زد که فردا با همسرت اداره آگاهی بیاید شب از افشین پرسیدم که چگونه پول را تهیه کردی گفت همان موقع به پلیس اطلاع دادم پلیس سند خانه و ماشین را از من گرفت و نزد خودشان گذاشتند و فكر كنم از بانك پول گرفته و دادن به من و پول را من در محل وعده گاه به دزدان دادم . و با تعقيب پليس جايشان كشف شد . از فردا مرتب چند روز من و افشین به اداره پلیس برای پرسش و ساير كارها رفتیم . هوشنگ خان و باندش در دادگاه استان فارس حکم برایشان صادر شد. هوشنگ حکم اعدام و دستيارانش به یک و پنج تا ده سال زندان محکوم شدند. علت صدور حكم اعدام اعتراف به قتل سه نفر و چندين فقره آدم ربائی و سرقت مسلحانه توسط هوشنگ خان بود و مدتها ماموران آگاهی بدنبال پيدا كردن او بودند . من با تعريف از امير و آشپز افغانی در كم كردن حکم زندان آنها خيلی کمک کردم .
    اما روحیه من دیگر مانند قدیم نشد و همیشه ترس همراهم است و تنهایی جایی نمیروم .
    فاطمه امیری کهنوج

  13. این کاربر از جعفر طاهری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 10 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •