تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 10 اولاول 12345678 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #31
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار

    خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار
    یکروز برای اردو به روستاهای نزدیک رفتیم
    محلی که انتخاب کردیم جنگلی بود و نزدیکش یک قبرستان قدیمی و تعدادی خانواده و گروهی پسر که با موتور انجا نشسته بودند
    ما هم با 100نفر دانش اموز و دبیران جوان و همسرم و راننده بساط پهن کردیم و نشستیم. دانش اموزان با دبیران پخش شدن دور و اطراف .
    موقع نهار خوردن رسید و نهار خوردیم
    گروه پسرهای موتور سوار شروع کردند به پرش از روی قبرها و مانور می دادند
    شاگردان هم نگاه و تشویق میکردند. من این وضع را که دیدم خدا خدا میکردم اتفاقی برای پسرها نیفتد. اما یک پسری وروجک بود ارام نمی نشست،مرتب با موتور می پرید ،
    بالاخره از رو قبری پرید، و كنترلش را از دست داد و موتورش جایی افتاد و سرش به یکی از قبرها خورد و دیگربلند نشد
    همگی شاگردان جیغ زدند و گریه کردند. و دوستانش او را با پیکان يك غريبه بردند به بیمارستان .
    همسرم گفت : تا این شاگردانت پسر دیگری را نکشتند برگردیم ماهشهر
    بعدها دانش اموزان ازمن سوال میکردند خانم اون پسره خوب شد ؟
    و من به دروغ میگفتم آره ، تا روحیه انها خراب نشود
    ولی هر وقت یادش می افتم برای سلامتیش دعا می کنم
    فاطمه اميری کهنوج

  2. #32
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – گردن بريده

    خاطرات مدیر مدرسه – گردن بريده
    معلم روستا بودم و محل اقامتم در خانه بهداشت روستا .‌
    بهیار ، خانه بهداشت ، خانمی بود كه بهمراه شوهر پزشكيارش آقا حسین و فرزندانش در ساختمان خانه بهداشت زندگی میکردند ،و به من هم یک اتاق در همان ساختمان داده بودند.
    شبها که فرا میرسید دعواهای طایفه ای در روستا شروع می شد
    و وقتی همدیگر را لت و پار و تکه و پاره میکردند بسوی خانه بهداشت برای زخم بندی حمله ور می شدند.
    آنقدر در را میکوبیدند که در ميخواست از جا کنده شود.‌
    اقا حسین از خواب پا ميشد و عصبی و تفنگ به کمر در را باز میکرد و میگفت : چرا به جان هم می افتید که حالا مثل دیوانه ها در میزنید و آسایش ما را هم سلب ميكنيد ؟!
    یکی از این شبها آنقدر محكم در زدند که هراسان نيمه شب از خواب بیدار شدیم ، وقتی در را آقا حسين باز كرد ، همگی جا خوردیم !!،، خدای من،
    همراهان زن جوانی را بر روی دست آورده بودن كه غرق خون بود و سرش پائين و روی سینه اش افتاده بود .
    او زنی بود که یک فرزند داشت و بعلت موضوع ناموسی ، پسر عموهایش سرش را از پشت گردن بریده بودن و فقط دو تا شاهرگ او باقی مانده بود .
    اقا حسین گردنش را با باند بست و گفت: فورا زن را به بیمارستان،مرکز شهر برسانید و انها رفتند.
    آن شب تا صبح خوابم نبرد و دائم گردن بریده زن جوان جلو چشمم بود و
    وجدان درونم را عذابم ميداد و ولم نمیکرد . تا اینکه فردا صبح از آقاحسین پرسیدم که آن زن جوان چی شد ؟ او گفت: الان بیمارستان مرکز شهر است.
    چون خانه مان مرکز شهر بود ،یکروز عصر به ملاقاتش رفتم .
    آنجا فقط مادرش نزدش بود ، کنارش نشستم ، اشك ميريخت و گریه میکرد. از او احوالپرسی کردم و از مادرش ماجرايش را سوال کردم و او کل اتفاق را برایم تعریف کرد، و در آخر گفت : اگر دخترم جراحتش خوب شد باز هم آنها می آيند و میکشنش چون قسمش را خورده اند و مثل باران آن مادر اشک میریخت و زن جوان چون خيلی خون از دست داده بود لبهايش سفید شده بودن و حرف زیاد نمیزد .
    من بعد از چند دقیقه تسلی دادن به آنها رفتم.
    بعد از برگشتم به روستا مدتی بعد روزی آقا حسین آمد و گفت : خانم معلم ، آن زن جوان كه گردنش را بريده بودن خوب شد اما چند روز پیش پسر عموهایش او را کشتند.
    من كه دختر جوانی بودم از اين اتفاق خيلی شوکه شدم .
    آن زن بر اثر یک اشتباه شیطانی زندگیش را باخت .
    خدا او را ببخشد.
    فاطمه اميری كهنوج‌

  3. #33
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - گوجه

    خاطرات مدیر مدرسه - گوجه
    در دفتر اموزشگاه میز و صندلی چیده بوديم و دبیران در حال تصحیح اوراق امتحانی پایان سال بودند.
    من و معاونین نمراتی که دبيران میدادند وارد کامپیوتر میکردیم.
    دبیران بعداز تصحیح اوراق ، شاگردان را صدا میکردند و میبردن توی يه کلاس و نمرات انها را برايشان میخواندند. دستورالعملی آمده بود که اگر اعتراضی و اشتباهی هست دانش اموز از نمره خود مطلع گردد .
    دبیر زبان خارجه شاگردان را صدا کرده و به كلاس برده و نمرات راخوانده بود.
    دبیر که برگشت توی دفتر ، یهو دانش اموزی در دفتر را باز کرد . و رو به دبیرزبان گفت:شما دبیرخوبی نیستید. دبیرعلوم دبیرخوبی ست که یک صندوق گوجه برادرم به او داد و دبیرنمره قبولی من را داد.
    دبیر علوم از خجالت رنگش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و اصلا حرف نزد چون ابرویش رفته بود.
    من بخاطراینک به بحث و گفتگو ادامه داده نشود سکوت کردم. دبیران پچ پچ کردن را شروع کردند.
    وقتی نمرات علوم را وارد میکردیم، معاونین گفتن : بگو چرا اين خانم میگوید درصدقیولیم بالاست !!
    بخاطر همین کارهایش است.
    فاطمه امیری کهنوج

  4. #34
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – ماری در آستين

    خاطرات مدیر مدرسه – ماری در آستين
    یک روز تو اداره بودم.
    مسئول اداره گفت : تایم مخالفت ، مدیر میخواهد اگر سراغ داری بگو.
    من گفتم: خبرتان میکنم .
    در مدرسه با دبیری که قرار دادی بود حرف زدم گفتم :اگر مدیریت بگیری زودتر رسمی میشوی،درضمن من تمام کارهای مدیریتی را یادت میدهم و راهنمایی و کمکت میکنم.
    قبول كرد و من اسمش را رد کردم برای مدیریت به اداره .
    سال اول تمام فن و فنون را یادش دادم .
    سال دوم متوجه شدم که دارد اذیت میکند ،به صندلیها و زباله گیر میداد به وسایل ازمایشگاه و هرچه لوازم مشترک بود پیله میکرد و گير و يا تز میداد!.
    و مرتباً به اداره گزارش میفرستاد!.
    یکروز مسئول اداره من را خواست. و گفت : این مدیر چه میگوید؟!!
    من گفتم: آدم بی چشم و رویی است، مار در آستین پرورش دادم .
    شما نباید به گزارشات بی ارزش او اهمیت بدهید.
    مسئول اداره سری تکان داد و گفت: واقعا ماری در آستین ت شده
    برو خانم مدیر ما شما را کامل می شناسیم. هرچه دل تنگش میخواهد بگذار بگوید ما دیگر توجهی به حرفهایش که بوی حسادت میدهد نمی دهیم.
    فاطمه امیری کهنوج

  5. #35
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - جيغ

    خاطرات مدیر مدرسه - جيغ
    چهار نفر معلمه بودیم. که در يكی از روستاها درس میدادیم درخانه رییس شورای روستا یک اتاق داشتیم و شبها کنار هم بودیم .
    ولی همیشه یک ترسی توی دل چهار نفرمان بود. چون دخترهای جوان و کم سنی بودیم.
    مهرماه بود درب و پنجره ها را باز میکردیم و با پنکه میخوابیدیم.
    چهارنفرمان ردیفی کنار هم خوابیده بوديم . نصفه های شب یکی از بچه ها خواب بد میبینه و بلند میشه تو خواب و بیداری جيغ میزنه ، و با پا به دوست کناریش میزنه و اون هم شروع به جیغ زدن میکنه و ما دو نفر هم بیدار شدیم و شروع به جیغ زدن کردیم. حالا چهار نفری جیغ میزدیم.
    تا مدتی بعد آرام شدیم.
    چه شد؟
    دوست دومی گفت:کنار دستیم جیغ میزد من هم جیغ زدم.
    دوست اولی گفت :من خواب بد دیدم والی آخر .!!
    فردای آنروز هی تعریف میکردیم و هی میخندیدیم .
    فاطمه امیری کهنوج

  6. #36
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - ترفند

    خاطرات مدیر مدرسه - ترفند
    مدتی بود که بعلت شیر دادن به بچه ام شبها نمی خوابیدم و دم صبح با بچه خوابم میبرد .
    آن زمان تدريس داشتم.
    صبح دیر بلند شدم ، تا رفتم مدرسه گفتم: ببخشید امروز خوابم برده بود .
    فردا دوباره دیر به مدرسه رفتم ،بازم گفتم : ساعت زنگ نخورد .
    خیلی خجالت میکشیدم،و نگاههای مدیرم برایم سنگین بود .
    وای خدای من ،روز سوم هم دیر بیدار شدم . کلی به همسرم از ناراحتی غر زدم ،حالا به مدیر چی بگویم ؟
    همسرم گفت ناراحت نشو. موقعی که به درب مدرسه رسیدی، این پنبه را بگذار تو دهانت و با ام و اوو و اون بهشون حالی كن كه دندان کشیدم ،انها که دهنت را باز نمیکنند،و حالشان از باز کردن دهانت بهم میخورد. من همین کار را انجام دادم. و در ضمن نميتوانستم، درست حرف بزنم چون پنبه توی دهانم بود به مدیر با ام و اوون گفتم :دندانم درد بود صبح زود دندانم را کشیدم .
    بیچاره مدیرمان آدم خوبی بود ،گفت:برو خانه . با دندان درد در مدرسه نمان .
    . من هم خوشحال دویدم رفتم خانه
    بعد همسرم که آمد میگفتیم و میخندیدیم.
    البته ناگفته نماند که همسرم یکبار این ترفند را خودش اجرا کرده بود و تجربه داشت .
    فاطمه اميری کهنوج

  7. #37
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – نق نقو

    خاطرات مدیر مدرسه – نق نقو
    دبیری داشتیم نق نقو از زمین و زمان ایراد میگرفت .
    مثلا،اگر امتحان هماهنگ پایه اول داشتيم میگفت:نمی شود امتحان هماهنگ نگیرید.!!؟ من بروم به اداره بگویم هماهنگ نباشد؟ .
    فردا قراره شاگردان بروند اردو ، وای نمی شود نروند اردو . من بروم به اداره بگویم اردو را حذف کنند ؟
    و يا از ازمایشگاه یک جور عجيب دیگری ایراد میگرفت ! من بروم به اداره بگویم اين آزمايش را حذف کنند؟!! .
    همکاران اسمش را گذاشته بودند آیه یاس ؛ يا همان خانم ناامیدی.
    یکروز عده ائی از اداره برای سرکشی آمدند بعد در آخر سر گفتند: اگر دبیری سوالی و حرفی دارد بیاید با ما صحبت کند .
    من معاون را فرستادم دنبال دبیر آیه یاس كه بگو بیاید حرفهایش را بزند.
    معاون برگشت و گفت: دبیر گفته ؛ نه الان کلاس دارم نمی آیم روزی خودم میروم اداره همه حرفهايم را مسئولین ميزنم .
    خلاصه مسئولین كه رفتند. بعد همگی دبيرها به خانم آیه یاس خندیدند.
    گفتند: فقط پیش ما بلوف میزند و تشر میرود. اما اسم مسئولین اداره که آمد میخواست برود توی سوراخ موش !!
    فاطمه امیری کهنوج

  8. #38
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – تشابه فاميلی

    خاطرات مدیر مدرسه – تشابه فاميلی
    من بایکی از دبیران خوب ومهربان و مجرد تشابه فامیلی داشتم .
    همکاری او را برای شخصی درنظر گرفته بود. و قرار بود ان شخص بیاید و او را در مدرسه ببیند.
    من هم از همه جا بی خبر بودم.
    انروز مشغول کار در دفتر مدرسه بودم ،دانش اموزی امد گفت ، خانم با شما يه اقایی کار داره ،و درحیاط مدرسه ایستاده .
    من رفتم دیدم جوانی سی ساله مرتب و شیک ایستاده و بعداز احوالپرسی و پرسش چند سوال الکی ،از من خدا حافظی كرد و جدا شد و رفت .
    بعد از دو روز به من خبر رسید که آن اقا برای ديدن قبل از خواستگاری يكی از همکاران مجردمان آمده بود. و بخاطر تشابه فامیلی من را دیده و عصبی شده و گفته این خانم از من خیلی بزرگتر بوده و دندان سمت راستش هم شکسته بود اين چه بود که نشان من دادید.؟!! خلاصه اقا داماد قهر کرده بود و دیگر نیامد .
    وقتی موضوع را فهمیدم هم ناراحت شدم و هم خندیدم .
    فاطمه امیری کهنوج

  9. #39
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – طلب بخشش

    خاطرات مدیر مدرسه – طلب بخشش
    دو تا همکار که قرار بوده قبل از من مدیر این مدرسه بشوند ،اما بعلت سابقه کم و کارهای غیره نتوانستند مدیر بشوند . و من انتخاب شدم برای مدیریت .
    این دو همکار بامن بنای ناسازگاری گذاشتند. مثلا دفترکلاسها را گم میکردند گچ ها را خورد کرده وسایل ازمایشگاه را می شکستند ،بعضی شاگردان را برای درگيری با من پر رو ميکردند .
    بدتر از همه دائم بیخودی گزارش به اداره بر عليه من میدادند .
    از اداره هم مرتب می آمدند برای سرکشی و باعث رنجشم ميشدند اما با گذشت زمان برای اداره نيز كم كم مشخص شد ،که اینها فقط با من غرض شخصی دارند .
    خلاصه من را سه سال خيلی اذیت کردند و عاقبت از مدرسه ام رفتند .
    بعد از چند سال بنا به درخواست خودم پیش از موعد بازنشسته شده و از ماهشهر نیز رفتم .
    آن خانم ها اسمشان برای رفتن به خانه خدا در می آيد.
    زنگ میزنند به معاون سابق من و میگویند شماره تلفن خانم مدیر را میخواهیم چون خیلی درحقش بدی کردیم ، ميخواهيم طلب بخشش و حلاليت بگيريم. معاون هم كه در جريان آزارهای آنها بود به عمد میگوید من شماره ای ازش ندارم.
    آنها میگویند پس اگر روزی دیدیش بهش بگو که ما دو نفر بچگی كرديم و خیلی تو كاراش کارشکنی و دردسر درست كرديم و به دروغ پشت سرش حرف زدیم، بگو ما را حلال کند و ببخشد که بر علیه اش بودیم و ازش حلالیت میخواستیم .
    چرا انسان جلو حسادت خود را نگیرد که بعد در به در دنبال حلالیت باشد!!
    خلاصه اگر خدا قبول کند و ببخشدشان ، متاسفانه بیجهت فقط بعلت حسادت در مدرسه از دست بعضی از همکاران عذاب کشیدیم .
    فاطمه اميری کهنوج

  10. این کاربر از جعفر طاهری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #40
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – خدمتگزار صديق

    خاطرات مدیر مدرسه – خدمتگزار صديق
    سرایدار درست کار نمیکرد.
    ما مجبور بودیم یک خدمتگزار بگیریم.
    دختری شانزده ساله آورديم که تابيست سالگی پیش ما کار میکرد .

    اول برای درست کردن چای ، و تمیزکردن دفتر و میزها با او قرار داد بستیم.
    بعد ارام ارام تبدیل شد به آچار فرانسه ،و هرجا نیرو کم داشتیم از او استفاده ميكرديم .
    بطور مثال ؛ فلانی تلفن را جواب بده، فلانی چای بیاور يا بچه فلان دبیر را بگیر، يا برگها را بین دبیران توزیع بکن، يا بوفه را بچرخان، يا اين دانش اموز مريضه ببر خانه اش ، و يا اين دبير حالش بده برو باهاش دم در تا با تاكسی بره و الی آخر .
    چون بیش از وظیفه اش و صادقانه کار میکرد. ما در عوض كارهايش ، از نظر مالی برای تهيه وسایل مورد نیازش ،کمکش میکردیم ، و از همه همكاران پول برای او جمع ميكرديم .
    درسن بیست سالگی میخواست ازدواج کند ،درسال 1384 یک جفت گوشواره به قیمت 300 هزار تومن بعنوان کادو برايش گرفتیم و یخچال و جارو برقی و خیلی چیزهای دیگر بهش دادیم .
    و از همه بالاتر ما با همکاران بعد از عروسی با کادو گوشواره و شیربنی رفتیم خانه اش.
    این رفتار ما باعث حیرت خانواده شوهرش و افتخار برای عروس آنها بود و در مقابل مادر شوهر ، کلی تعریف و تمجید از او کردیم. البته حقش هم بود چون خیلی برای همکاران زحمت کشیده بود .
    فاطمه امیری کهنوج

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •