تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 10 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #21
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدير مدرسه - آجر

    خاطرات مدير مدرسه - آجر
    آنروز روز معلم بود ، وقتی خواستم سوار سرویس اداره برای رفتن به خانه
    شوم دانش اموز كوچكی من را صدا زد و گفت : خانم این کادو برای شماست
    كادو را گرفتم و تشکرکرده و سوارسرویس شدم . خانه که رسیدم
    کادوها را باز کردم . اولیش مجسمه ای که سرش شکسته بود ، بعدی یک سفره پلاستیکی بود و .... خلاصه کادو دانش اموزی که دم سرویس بمن داده بود را باز کردم ، یک آجر سوراخ دار بود !! همسرم که نزدیکم نشسته بود باتعجب بمن گفت: این بدرد چه میخورد ؟ گفتم
    ازش فردا سوال میکنم . دانش اموز را فردا دیدم .
    بهش گفتم اون آجر را چکار کنم ؟ گفت : خانم ، مادرم از این آجرها
    راست میگذاره تو حیاط ، بعد شلنگ آب از تو سوراخاش رد میکنه و ظرفها را
    می شورد ، گفتم شاید شما نداشته باشید براتون آوردم . از او تشکرکردم.
    فاطمه اميری کهنوج

  2. #22
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیرمدرسه - نامه

    خاطرات مدیرمدرسه - نامه
    یکروزصبح معاون پرورشی آمد گفت : ازطرف سپاه زنگ زده اند.که تعدادی
    دانش اموزان فعال نمازخوان و مومن را ببرند اردو تمرین تیراندازی.
    و ازمن خواست نامه مجوز اردو را به اداره بنویسم .
    ترتیب تمام کارها داده شد .
    روز جمعه معاون پرورشی و معاون مدرسه با آن تعداد دانش اموز به اردو رفتند.
    روز شنبه مربی پرورشی آمد و گفت خانم مدیر آبرویمان رفت . من گفتم چرا؟
    مربی گفت : تعدادی آقای جوان از طرف سپاه جهت همکاری با ما آمده بودن و
    يكی از دخترهامون به پاسدار مسئول اصلی اردو ، نامه ای عاشقانه داده بود و
    مسئول هم نامه را به دست معاون پرورشی تحويل و گفته بود: این نامه را بده
    به مدیر مدرسه تون و بگو بیشتر حواست به دانش آموزانت باشه.
    خلاصه دهن ما بازموند.
    فاطمه اميری کهنوج

  3. #23
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء

    خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء
    يكروز مدرسه انجمن و اولیاء داشت ، من و همسرم و سرایدار از ساعت دو
    تا ساعت چهار عصر ، گیر مرتب کردن صندلیها و میکروفون بودیم .
    ساعت چهار و نيم برنامه اجراء می شد.
    اولیاء آمدند ، در بین انها یک پسره حدود شانزده ساله و یک پسر كمی بزرگتر
    از او با هم آمدند و ردیف اخر کنار هم نشستند.
    ردیف اول مسئولین اداره و همسرم نشسته بودند.
    من از قبل بیلان كار مدرسه را در منزل نوشته بودم و قرار بود که حدود نیم
    ساعت سخنرانی کنم و بيلان كارم را هم توضييح بدهم . وقتی شروع کردم به
    خوش آمدگویی متوجه شدم که آن پسره شانزده ساله برایم بوس میفرستد و
    ان پسربزرگتر با چشم و ابرو اشاره میکرد .
    رشته فکریم بهم ریخت . از ترس اینکه همسرم و يا کسی دیگر متوجه شود
    میکروفون را دادم به مسئول اداره و خودم نشستم .
    همسرم پيشم آمد گفت: ده دقیقه هم حرف نزدی چه شد؟من به دروغ گفتم فشارم افتاده و همسرم گفت: حتماً مال خستگی و استرس امروز است.
    بعداز آنروز دیگر در مدرسه انجمن و اولیائ بصورت ورود آزاد نگرفتم .
    فاطمه اميری کهنوج

  4. #24
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - نانوائی

    خاطرات مدیر مدرسه - نانوائی
    مدرسه ما دو طبقه بود دانش اموزان پایه اول ودوم پایین و پایه سوم طيقه بالا بودند. پشت مدرسه نانوایی بود و شاگردان پایه سوم زنگهای تفریح نانوایی را نامه باران میکردند .
    مسئول نانوایی تمام نامه ها که شامل همه موارد (عاشقانه و توهین) را جمع کرده و به دفترمدرسه میاورد و ضمن گفتن ، این مدرسه صاحب نداره و چند تا فحش ابدار هر بار به ما تحویل میداد و میرفت .
    من و معاونین تصمیم گرفتیم که پایه اول و دوم را ببریم بالا و پايه سوم را بیاوریم پایین.
    اینکارانجام شد باز هم نامه پرانی ادامه داشت. شاطر نامه ها را میاورد و بد و بيراه به ما میکرد میرفت .
    طی یک انجمنی که با اولیا برگزار شد تصمیم گرفته شد که پشت پنجره ها توری بزنیم .
    این کار انجام شد و باز هم بچه ها با چاقو توريها را پاره کرده بودند و نامه پرانی ادامه داشت .
    مدتی خبری از آمدن شاطر نانوائی نبود تا متوجه شدیم كه نانوایی نقل مکان کرده و رفته .
    فاطمه اميری کهنوج

  5. #25
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیرمدرسه - باردار

    خاطرات مدیرمدرسه - باردار
    از مدیر تا معاون و دفتردار و مربی پرورشی و پنج تا ازدبیران همگی باردار بودیم .
    هر ماه نامه مرخصی زایمان یکی از دبیران را به اداره میفرستادیم .
    اداره برای جایگزین آن دبیر باید دبیر دیگری را به مدرسه میفرستاد.
    همین موضوع معاون اداره را بسيار ناراحت کرده بود.
    یکروز معاون اداره بهمراه تعدادی ديگر سرزده وارد دفتر مدرسه شدند من و معاون و دفتردار و مربی پرورشی و دبیر دینی عربی را با شکم های بزرگ كه شش ماه از حاملگی مان گذشته بود برای ادای احترام بلند شدیم.
    معاون اداره و همراهان تا ما را دیدند بیشتر عصبی شدند.
    رو به من گفت:خانم مدير فكر ميكنم باید یک دستگاه سونوگرافی درب دفتر مدرسه بگذاریم وجلو خانمهای باردار را بگیریم و انها بیایند اداره و تکلیف شان را روشن کنند. حتی اگر مدیر مدرسه باشند .!!!
    ما خجالت زاده سرخود را یایین انداختيم .
    وقتی انها رفتند همگی با هم کلی خندیدیم.
    فاطمه اميری کهنوج

  6. #26
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیرمدرسه - كفش

    خاطرات مدیرمدرسه - كفش
    آنروز در مدرسه آموزش خانواده برای اولياء دانش آموزها داشتیم.
    اولياء دانش آموزها امده بودند . و دانش اموزان پایه اول در نماز خانه بودند. آقایی معتاد که پدر یکی ازدانش اموزان بود بهمراه یک گونی وارد مدرسه شد و بطرف نمازخانه رفت . در انجا کفشها را تا دید شروع به جمع کردن کفشها کرد هرچه شاگردان گفته بودند چرا کفشها را جمع میکنی گفته بود: کفشهای دخترمه .
    با گونی پر از كفش بسوی در مدرسه رفت .
    دانش اموزان پای برهنه دوان دوان به طرف ما آمدند : خانم مدیر بدوید که هر
    چه كفش بود اون آقا برد .
    وقتی من و معاون رسیدیم سرایدار هم انجا بود و هرچه سرايدار اصرارکرده بود کفشها را نمیداد .
    من میدانستم که معتاد از 110 میترسد بلافاصله گوشی را در اوردم و
    گفتم : اگه کفشها را ندهی زنگ میرنم پلیس بیاد تو را ببرد.
    گونی را وارونه کرد و دانش اموزان کفشهای خود را برداشته و پو شیدن .
    فقط یک جفت کفش مال دخترش بود كه روی زمين مانده بود و بیچاره دخترش ان گوشه نظاره گر بود.
    فاطمه اميری کهنوج

  7. #27
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدير مدرسه – واگن گندم

    خاطرات مدير مدرسه – واگن گندم
    سال 1366 در ایستگاه راه آهن گرگر از شنبه تا چهارشنبه درس میدادم. و در یک خانه معتمد روستائی زندگی میکردم و پنجشنبه و جمعه ها برميگشتم شهر . اين پنج روز مانند پنج ماه برایم سخت میگذشت .
    یکماه بعد خانم بهیار از درمانگاه آمد و گفت :بیا اتاقی از بهداری به تو بدهم چون همشهری هستیم. در اتاق فقط یک تخت و يك کارتون خالی بود كه مواد غذایم را که می آوردم در آن ميگذاشتم.
    برای من که دختر کم سن و سال و جوانی بودم خیلی مشکل بود چون نه غذایی مناسب و نه حمامی و نه دوستی و شبها تنها میخوابیدم ، چه خوابی ! و فقط خدا خدا میکردم اتفاقی برایم نيفتد . در آنجا آنموقع در قدیم دعوای طایفه ای زیاد بود و شبها روستایی ها خونین و زخمی میامدند و ميخواستن در بهداری را از جا بکنند و خانواده بهیار از ترس شب در را به آسانی برای کسی بازنمیکردند.
    به بهیار همه میگفتن خانم پرستار ؛ انروز پنجشنبه من کلاس را ساعت ده تعطیل کردم با خانم پرستار و دو کودکش رفتیم ایستگاه قطار منتظر ماندیم که قطار مسافربری از اهواز بسوی سربندر که هر روز میامد بیاید تا ما با آن برویم . شوهر خانم پرستار ماند بهداری . هيچ خبری از قطار مسافربری نشد و حدود ساعت یک بود كه قطاری باربری آمد ما از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم قطار به ایستگاه که رسید مسئولش پایین آمد رفت ساعت بزند که خانم پرستار سوال کرد چرا امروز قطار مسافر بری نیامد؟ . مسئول گفت :امروز قطارمسافربری ساعت هشت صبح آمده و رفته سربندر
    مسئول قطار متوجه ناراحتی زیاد ما شد .
    گفت :قطار ما واگنهایش پر از گندم است اگر دوست دارید روی گندمها بشینید البته خیلی هم تاریک ست. ما خوشحال شدیم و قبول کردیم و پله آورد رفتیم رو گندمها نشستیم ، وقتی درب واگن بسته شد کامل تاریک و ظلمات شد ما فقط از ترس دائم حرف میزدیم و بر اثر حركت و تكان قطار دائم از روی گندمها به پائین لیز ميخوردیم . دست همدیگر و بچه ها را گرفته و ول نمی کردیم .
    چهل و پنج دقيقه بعد قطار سرعتش را کم کرد و فهمیدیم به ایستگاه سربندر رسیده ایم. با باز شدن در واگن و ورود روشنائی خیلی خوشحال شديم .
    ‌چادرهایمان بوی گندم بخود گرفته بودند و از انجا سوار مینی بوس شده و رفتيم ماهشهر . هر وقت یادم می آيد . میخندم و بخودم میگویم آیا آنموقع ما دیوانه بودیم .
    فاطمه اميری کهنوج

  8. #28
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدير مدرسه – خط كش

    خاطرات مدير مدرسه – خط كش
    تازه اولین سال کاری من در مدرسه بود.
    پایه سوم ، پسرها را درس میدادم . وقتی بمن میگفتن خانم اجازه خنده ام میگرفت و رو به دیوار میکردم و میخندیدم .
    شاگردی داشتم که بهتر از خودم آیات قرآن را به عربی مینوشت.
    شاگرد ديگری بود تا من از دفتر وارد كلاس میشدم جلویم تو کلاس ملق میزد و يك شاگرد دیگه تو کلاس برایم سوت بلبلی میزد من هم سنی نداشتم .
    انروز زنگ ریاضی بود شاگردی را بردم پای تخته . تمرین انجام میدادیم
    رفتم آخر کلاس ایستادم تا کلاس را کنترل کنم. متوجه شدم دانش اموزی درس گوش نمیكند و با دفترش بازی میکرد،در دست من خط کشی بلند بود بالبه خط کش زدم تو سرش.
    معاون گفته بود بچه ها سرشان را کچل کنن.
    دریک چشم بهم زدن خون از سر شاگرد سرازیر شد و روی گوشش خون میچکید . من ترسیده بلافاصله بردمش دفترمدرسه .
    معاون گفت :چکار کردی و شاگرد را برد سرش را شست و چسب زخم زد.
    بعد گفت: پدر کله گنده ای داره خدا به دادت برسد. و آن زمانی بود که بخشنامه می آمد که معلم حق ندارد دانش اموزان را بزند. پنج شنبه بود. وقتی رفتم خانه شب تا صبح خواب میدیدم که پدرش آمده و دعوایم میکند.
    شنبه مدیر مدرسه كه اقای خوبی بود امد طرفم گفت :چرا این کارو کردی ؟ پدرش رفته پیش امام جمعه ،و روز جمعه تو سخنرانی اعلام کرده معلم حق نداره شاگردان را بزند ،پدرش شب آمده در منزل ما و کلی حرف زده . من
    بسختی تونستم قانعش کنم كه نره اداره . دیگر تکرار نشود وگرنه اخراج می شوی. تا مدتی اینکارم از فکرم بیرون نمی رفت.
    حالا که خودم بچه و نوه دارم میگویم لعنت برمن باد.
    فاطمه اميری كهنوج

  9. #29
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیرمدرسه - پنكه

    خاطرات مدیرمدرسه - پنكه
    هر وقت قبل از پايان كار از مدرسه به خونه میرفتم يه بدبختی اتفاقی می افتاد.
    انروز بچه کوچکم مریض بود. تو دلم گفتم :ساعت ده جیم بشوم بروم خانه به معاون گفتم و رفتم .
    تازه رسیده بودم خانه و ميخواستم مقنعه ام را در بیاورم كه گوشیم زنگ خورد. معاون بود و گفت: خانم مدير پنکه افتاده رو سردانش اموز سریع خودت را برسان.
    خدای من هزار فکر به مغزم رسید، بلافاصله سوار ماشین شدم راه افتادم. با تمام سرعت رانندگی میکردم .
    رسیدم مدرسه رفتم تو کلاس نگاهی کردم . بعله پنکه افتاده بود،رفتم به طرف دفتر از معاون سوال کردم گفت ، سرش زخمی شده .
    خدا را شکر كه زمستان بود و چون پنکه روشن نبود آسيب كم بود.
    دانش اموز با مربی پرورشی و سرایدار رفته بودند دکتر و بعد از پانسمان بردنش منزل . وقتی برگشتن گفتن حالش خوبه و كمی پيشونيش خراش برداشته
    بود .
    آنروز من دیرتر از همیشه به خانه رسیدم.
    فاطمه اميری کهنوج

  10. #30
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - چسب زخم

    خاطرات مدیر مدرسه - چسب زخم
    مدیر مدرسه علاوه بر کارهای داخل مدرسه ،کارهای بیرون هم زیاد دارد مثل خرید گچ،خرید برگ امتحانی،تعمیر ماشين کپی، و الی ماشاالله ....
    من مدتی بود مرتبا برای مدرسه خرید میکردم ،همین امر باعث شده بود که دبیران پچ پچ کنند که مدیر دیر میاید و این موضوع به گوش من رسید
    انروز صبح برگ سفید امتحانی خریده بودم ، و بخودم گفتم امروز ظهر زودتر بروم مدرسه که همکاران چیزی نگویند در خانه نهار خوردم و آماده رفتن شدم مقداری از وسایل را هم میخواستم پشت ماشین کنار برگها جا بدهم ،
    صندوق عقب ماشین را که باز کردم زبانه ای که در را آنرا قفل میکرد محکم خورد به پیشانیم و صورتم غرق خون شد .
    بچه هایم دست پاچه شدند و رفتن خانم همسایه را خبرکردند ،خانم همسایه آمد و سر و صورتم را شست و چسب زخم زد و کمی نشستم تا حالم جا امد
    خانم همسایه گفت: امروز نرو. اما من گفتم كه باید بروم چون کار دارم. با پيشانی ورم كرده و درد و چسب زخم زده سوارماشین شدم و رفتم،
    بازم مدرسه ام دیر شده بود
    فاطمه اميری کهنوج

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •