تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 10 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 91

نام تاپيک: داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

  1. #11
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض گلدان عتیقه

    سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند . سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه آشنایان به ایشان لقب "نویسنده واتساپی" را میدهند . با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباهی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .


    گلدان عتيقه
    داشتم آشپزی ميكردم ، از رادیو محلی شنیدم كه گفت ، هر کس گلدان عتیقه و قديمی دارد فردا به این آدرس بیاورد و بجایش یک گلدان طرح جدید ببرد و در ضمن به بهترین گلدان قديمی كه از طرف داوران مشخص شد جایزه نفیسی ميدهند و گلدان عتيقه در موزه نگه داری میشود.
    گلدانی چينی داشتم كه از خانه مادرم آورده و با چند شاخه گل، کنار تلویزیون گذاشته بودم و قدمتش بيش از ۴۰ سال بود چند شاخه گل را بیرون اوردم و گلدان را خوب شسته و برقش انداخته و گوشه ای گذاشتمش .
    شب كه خوابیدم در خواب دیدم که گلدانم ، برنده جایزه نفیس شده و من با گلدان و با داورها عکس میگرفتم.
    صبح خوشحال بیدار شدم .گلدان را در یک کیف دستی بزرگ روی صندلی عقب ماشين به ارامی گذاشتم و دورش را با اشياء ديگر محکم کردم و حرکت کردم بسوی آدرس داده شده . ترافیک زیاد بود . حدود ساعت نه به آن محل رسیدم ماشین را پارک و به آرامی و با احتياط گلدان را در آورده و آنرا بغل کردم . وارد حياط ساختمان كه شدم ، یک صف عریض و طویلی بود من اخر صف ایستادم .
    همگی تو صف از گلدان خودشان تعریف میکردند وقدمتش که چند ساله است را به رخ هم میکشیدند و صف همینطور جلو میرفت .من هم گلدان به بغل حرکت میکردم رو به جلو .
    درب یک سالن چندین آقا ایستاده بودند و گلدانها را كه میگرفتند به آن اتيكت شماره دار ميزدن و قدمت گلدان را می پرسیدن و ادرس و تلفن صاحب آنرا هم روِی اتيكت مينوشتن، چون بعدا قرار بود برای جایزه نفیس زنگ بزنند و اشخاص را راهنمایی میکردند که بروند انتهای سالن گلدان طرح جدید خود را بگیرند.
    هرکس توی دلش میگفت ؛ گلدان من جایزه نفیس رو میگیره ،من هم همینطور تا بالاخره خانم جلویی گلدانش را داد و ادرس و تلفن هم ازش گرفتند
    من هم گلدانم را از زير بغل در آورده و در حال تحویل بودم که آن خانم تندی برگشت و با تنه اش محکم زد به گلدان من.
    گلدان رویاهای من ، خورد زمين و صد تکه شد . دهانم باز ماند. !!!
    اون خانم بدون اینکه نگاه کند بسرعت رفت ته سالن كه گلدان طرح جدیدش را بگیرد.
    مسئول تحویل گلدانها به من گفت خانم لطفاً راه را باز كنيد و بروید کنار تا شخص بعدی بیاید .
    من که رویایهایم به زمین خورده ‌و شکسته شده بود بطرف در خروجی و بسمت ماشین رفتم .
    یادم امد بچه هایم بزودی از مدرسه می آیند و نهار ندارند.
    از يه سوپری ،کالباس و مواد لازم را گرفته و رفتم خانه .
    پیش خودم فکر میکردم :
    که همه رویاها به حقیقت نمی پیوندند و حتما حکمتی در کار است .
    فاطمه امیری کهنوج

  2. #12
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - یاسر و نادر

    خاطرات مدیر مدرسه- ياسر و نادر
    در روستا تدریس می‌کردم و کلاسم مختلط بود.
    دو برادر بنام نادر و یاسر که نه ساله و هشت ساله بودند در كلاس داشتم.
    از روز اول مدرسه اینها حال عجیبی داشتند . سرکلاس درس، به یک جا خیره می‌ماندند آن قدر صدایشان میکردم تا از این حالت در بیایند و همیشه چهره ای غمگین ومضطرب داشتند.
    چندین بار از نادر و یاسر سوال کردم چه شان است اما انها نمیتوانستند دلیل این رفتار
    خود را بگویند .
    خواستم که مادرشان بیاید كه نادر گفت خانم مادرم هیچ جا نمی‌رود .
    خلاصه من همیشه نگران آنها بودم تا اینکه بعد از مدتی روزی زن برادرشان آمد و من حالات نادر و یاسر را به او گفتم .
    زن برادر، اهی کشید و گفت قضیه اینها این است :
    وقتی یاسر پنج و نادر شش ساله بودند ،خواهر جوان و زیبائی داشتند كه بر اثر نادانی بصورت نامشروع بار دار شده بود .
    وقتی خانواده فهمیدند ، پسر عموها جنگ و جدال زیادی به راه انداختند و تصمیم نهایی آنها این بود که این لکه ننگ فاميل را با کشتن آن دختر پاک کنند.
    یکروز در زمین صاف و بازی که کنار خانه شأن بود دختر باردار را پسر عموها آوردن و دست و پايش را بسته و رویش هیزم و نفت ريختند و دختر باردار را با سرافرازی اتش زدند . آندختر جلو کل خانواده با مرگی دردناك در آتش سوخت .
    یاسر و نادر و مادر نيز مثل بقيه تماشا می‌کردند و همین باعث شد که مادر یاسر دیگر از خانه بیرون نرود و افسردگی شدید دارد و نادر و یاسر هم بخاطر همین موضوع ضربه روحی خورده اند.
    از زن برادر تشکر کردم و او رفت .
    تا لحظاتی توان حرف زدن نداشتم و فقط از خدا خواستم که این خاطره از ذهن
    نادر و یاسر پاک شود و دانستم هر مشکلی ، علتی دارد.
    من دوسال با نادر و یاسر کلاس داشتم.
    فاطمه امیری کهنوج

  3. #13
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض هاپو

    هاپو
    سگ گرسنه در کنار ظرف زباله بدنبال پیدا کردن تکه استخوانی بود که دو پسر از مدرسه برمی‌گشتند تا او را دیدند به فکر پیدا کردن سنگ افتادند ،
    يكی از پسرها به سرعت خود افزود و سنگش را با شدت تمام به سوی سگ پرت کرد ، سنگ رو کمر سگ خورد و ردی از خون از خود برجای گذاشت ،حیوان بی زبان از درد زوزه ئی کشید و شروع به دویدن کرد تا دور شده و از تیر رس پسرها در امان بماند .
    پیش خود فکر میکرد که بخاطر یک تکه استخوان بدرد نخور که پیدا هم نکردم کمرم را چنان زخمی کردند که نمیتوانم درست بدوم .
    دو کوچه آنطرف تر ، کنار سایه دیوار یک کوچه بن بست دراز کشید و چرت میزد ، ناگهان تعدادی از پسرها که از بازی فوتبال بر میگشتند تا او را دیدند فورا به دنبال قوطی و سنگ و هر چیزی که میشد پرت کرد رفتند و اشیاء را بسمتش پرتاب کردند . یک تکه بطری نوشابه شکسته ،محکم به پیشانیش خورد و پلک بالای چشم چپش را جر داد و پر از خون کرد . سگ از پیش انها گریخت و در یک نگاه متوجه شد که این پسرهای شهری از آزار دادن سگ بشدت لذت میبرند و این رفتار درسی است که کودکان از بزرگترانشان هنگامیکه به او هاپو میگفتند گرفته اند و غصه اش گرفت از روستایی که آنجا بر اثر بی آبی متروک شده بود و او را روانه شهر کرده بود . لنگان و پارس کنان رفت تا خودش را به زیر سایه درختی در حاشیه خلوت شهر برساند و آنجا را برای درد کشیدن خود انتخاب کند .
    سگ گرسنه و دردمند تازه به خواب رفته بود که دو جوان سیگار بدست آرام به طرف درخت آمدند و لگد یکی از آنها محکم به شکمش خورد و قهقهه شوق خود را از شکاری که فراری داده بودند را سر دادند . هراسان و سراسیمه ازخواب بیدار شد و دوباره شروع به دویدن کرد یک چشمش فقط میدید و از جاده کمربندی در حالیکه یک راننده کامیون دستش را روی بوق گذاشته بود و میخواست او را عمداً زیر کند ، گذشت و رو به بیابان رفت . در فکرش بود اگر در بیابان غذا گیر نمی آید ، از دست انسانها که در امان است.
    در کنار نخاله های ساختمانی گودالی که کمی سایه داشت پیدا کرد و در آن دراز کشید ، ضعف و درد و گرسنگی داشت . دو روز در گودال بود و روز سوم صدای زوزه اش به گوش میرسید که درحال جان کندن بود . سگ با زوزه اش میگفت : ای انسانهای شهری اگر محبتم نمی کنید ، لاقل مرا نزنید و ارام ارام جانش تمام شد و با بوی تعفنی که از او متصاعد میشد کسی دیگر حاضر نبود او را لگد بزند و پوست و استخوانش برای همیشه اسوده در آن گودال ماند .
    فاطمه امیری کهنوج

  4. #14
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - روحانی

    خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
    مدتی بود که از مسجد محله یک روحانی جوان برای برگزاری نماز جماعت فرستاده بودند. این روحانی به همراه پسر شانزده ساله ای میامد. و ده دقیقه زنگ اول تایم ظهر ، نماز جماعت برگزار میکرد.
    وقتی ما از سرویس اداره پیاده می شدیم و به دفتر میرسیدیم روحانی به همراه پسر نشسته بودند. و ما با او سلام علیک میکردیم .
    آنروز پسره امد گفت: خانم مدیر آقای روحانی با شما کار دارند و گفت مدیر تنها باشد. دبیران کلاس رفتن و معاونین در اتاق دفتردار. البته فکر من هزار راه رفت !
    من گفتم : بفرمایید ؟
    متوجه شدم که روحانی رنگش قرمز شد و سرش انداخت پایین،و مم،مم کنان با لکنت زبان گفت: ببخشید فلان همکارتان مجردند .
    با دادن مشخصات همکار ، من متوجه شدم با کدام همکارست. گفتم:بله
    او گفت :من از شهرستانی ديگر برای پیش نماز این مسجد محله امده ام. شما از قول من با همکارتان حرف بزنید و اگر قبول کرد تا من خانواده ام را از شهرستان برای خواستگاری بیاورم .
    و من قبول کردم .
    کادر دفتری گفتن روحانی چکارت داشت؟ گفتم باز این دخترای ما کار دستمان دادند دل یکی دیگر را دوباره بردند. و معاون با شوخی گفت: بهترست سر در مدرسه بزنیم دفتر ازدواج! و همگی خندیدیم .
    معاون موضوع را به گوش دبير مجردمان رساند و او گفته بود اگر روحانی در زندگی آدم سخت گیر نباشد قبولش دارم . من پیام همکار را به پیش نمازمان گفتم.
    او گفت: خدا آزاد ما را آفریده و خانم می تواند هر طوری راحت است زندگی کند .
    و ما چندی بعد شیرینی پیش نماز و همکارمان را خوردیم .
    خلاصه دیگر با روحانی مدرسه راحت و اخت بودیم گاهی می آمد برگهای خانمش را میبرد و میاورد و بما میداد،روحانی ديگر جزوی از کادر مدرسه مان شده بود. من از همکارم سوال کردم زندگی کردن با اون سخت نیست؟ گفت : نه اصلا . خیلی راحت و خوشبختم .
    فاطمه اميری کهنوج

  5. #15
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض همسایه دست چپی

    همسايه دست چپی
    سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند.
    آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند.
    سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر نزده بود.
    همسایه سمت چپی با خود گفت : ببینم ‌چرا مادر سحر تو حیاط پیدایش نیست ؟
    وقتی در رو باز کرد و رفت تو اتاقشون ، دید که مادر سحر دراز کشیده و پسر یکساله اش زیر سینه اش شیر میخورد . البته شیری برای خوردن نبود. سحر و خواهرش هم رو جل و پلاسشون دراز کشیده و ناله میکردن.
    تا احوال مادر سحر را پرسید ؟ مادر سحر زد زیر گریه، و گفت که من از شما و همسایه سمت راستی ام پول قرض کرده ام ،و الان شش ماه بیشتر است که شوهرم رفته جزیره خارگ که کار کنه و خبری ازش نیست و خرجی ما هم تمام شده و من سه روزه که آبگرم را نمک و روغن میزدم و نون میریختم توش و به بچه ها تلیت میدادم .
    حالا امروز هم نان نداریم که این کار را برای بچه ها انجام بدم . به دخترها گفتم چون كه ضعف دارید از خانه بیرون نرید و از گرسنگی دراز کشیدن و حالا دارند ناله میکنند.
    زمان قدیم برای همه تلفن نبود و مردی که میرفت کویت یا جزیره خارگ برای کار ؛ دیگر شش ماه تا یکسال از خانواده اش خبر دار نمی شد.
    همسایه سمت چپی تا اینها را شنید فوراً رفت نان و غذا برایشان آورد.
    اگر همسایه نمی آمد ممکن بود یکی از بچه ها تلف میشد .
    همسايه هم همسايه های قديم .
    . بعد از چند روز پدر سحر آمد با چمدانهای پر از پول و خوراکی و اثاث
    مادر سحر پول های قرضی همسایگان را پس داد و داستان را به شوهرش گفت و شوهرش تشکر زیاد از همسایه ها خصوصاً همسایه چپی کرد.
    خدا را شکر الان سحر پرستاره و شوهرش شرکتیه و دختر ديگر معلمه و پسرشون تو یه پتروشیمی کار میکنه و مادر در کنار بچه ها خوشبخته و البته پدرشون به رحمت خدا رفته .
    فاطمه امیری کهنوج

  6. #16
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض دو کودک

    دو كودك
    در یک شب سرد زمستانی دو زن را هم زمان برای زایمان به اتاق خاص بردن
    و بعداز کمی جیغ و داد یک لحظه نگاه هم کردند و خندیدند و دوباره شروع به جیغ زدن
    کردند . قابله ها آمدن و گفتن الان زایمانتان تمام میشود . یکی پسر زایید و چند لحظه
    دیگر آن یکی دختر .
    هر دو مادر را بردن در ریکاوری تا استراحت کنند
    وقتی دراتاق بودند به همدیگر تبریک گفتند و تا فردای ان روز باهم بودند و دکتر
    عصر فردا هر دو را مرخص کرد و هر دو از یکدیگر جدا شدند و رفتن پی زندگیشان
    وهمدیگر را ندیدند .
    روزی پسر میاید به مادرش میگوید من با دختر خانمی تو دانشگاه هم کلاسیم و
    از او خوشم امده و از هر نظر تفاهم داریم ، میخواستم که برویم خواستگاری
    خلاصه روز موعود رسید و خانواده داماد با جعبه شیرینی و گل رفتند دیدن
    خانواده عروس .
    درباز شد وقتی دو مادر همدیگر را دیدند !یک لحظه زایشگاه آمد در نظرشان
    و دیدن حکمت خدا را . !!! که آنشب این دو مادر کنار هم بودند و همان شب
    قسمت فرزندانش را خدا مشخص کرده بود که بعد از 22 سال این دو کودک الان
    زن وشوهر شدن .
    فاطمه اميری کهنوج

  7. #17
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت

    خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
    دو خواهر داشتیم توی یک کلاس .
    دبیر علوم ، سخت گیر بود .
    هر وقت با این کلاس درس داشت. اول از خواهر زرنگه که کوچکتر بود درس می پرسید، و نمره عالی به او میداد، و بعد ، از خواهر بزرگه که تنبل بود. و آخر سر تنبله را به باد توهین و تحقیر می بست و رو به خواهر زرنگ میکرد و میگفت: تو عرضه نداری درس خوانش کنی و يادش بدهی مثل تو بشه؟
    خواهرش میگفت: خانم بخدا اون بیشتر از من میخواند. اما یاد نمیگیرد.
    همیشه هم خواهر تنبله رنجور و زرد بود و مریضی اش را فقط به مربی
    مربی پرورشی گفته بود و اون هم گاهی برایش دارو تهیه میکرد.
    پدر هم نداشتن و به سختی با مادرشان زندگی میگذراندند.
    و متاسفانه دبیر علوم هم به هر نحوی اذیت و آزارش میداد.
    یک شب بر اثر بیماری دختره فوت کرد! مربی پرورشی و ما و دیگران در مراسم خاکسپاریش رفتیم .
    دبیر علوم كه امد كلاس ،دید جایش رو نیمکت بچه ها گل گذاشتند. رو به بقیه گفت : شاگرد تنبل من کجاست ؟
    شاگردان همگی زدند زیر گریه و خواهرش گفت :خانم بخدا اون تنبل نبود ،همیشه سردرد شدید داشت و هرچه میخواند مغزش نمی کشید و همیشه میگفت کاش دبیر علوم مرا جلو دیگران خورد نمیکرد
    دبیر علوم وقتی توضیحات اضافی مربی پرورشی را هم شنید ،که این دختر هر روز امپول و دارو مصرف میکرده و هرچه تلاش کرد که سرطانش را شکست بدهد ،نتوانست و عاقبت فوت کرد.
    دبیر علوم ناراحت شد اما دیگر فایده ایی نداشت. چون شاگردش را قضاوت نادرست کرده و او را درک نكرده و روحش را هم شاد نكرده بود .
    فاطمه امیری کهنوج

  8. #18
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - وحشت

    خاطرات مدیر مدرسه - وحشت
    آن سال جنگ ایران و عراق بود .
    یکروز ساعت ده صبح چند تا هواپيمای جنگی آمدند بالای سر شهر ما .
    غوغائی از سر و صدای وحشتناك بلند شد .
    مدیر مدرسه سراسیمه امد گفت: خانمها کلاسها را تعطیل کنید!.
    شاگردان بروند خانه .
    شهر ما از دو قسمت تشکیل شده. مرکز شهر و منطقه شرکتی
    مدرسه ما تو مرکز شهر بود ،و خانه مان قسمت شرکتی
    من و همکارم امدیم برویم خانه هیچ ماشینی و تاکسی نبود که ما را ببرد،و تعدادی از افراد تو خيابون بما گفتند زودتر از اینجا بروید. الان میگ های جنگی اینجا را که نزديك انبار است با بمب میزنند.
    ما هم با ترس و لرز با بقیه همکارها با دو براه افتادیم.
    تو راه سر به آسمان بودیم و گاهی میگفتند بخوابید ، میگ آمد. ما با رعب و وحشت دراز میکشیدم و چادرمان را که خاکی میشد تکانده و دوباره براه میافتادیم .خلاصه یک راه ربع ساعته را نیم ساعت با بخواب و پا شو و سینه خیز رفتم تا رسيدم منزل .
    دیدم که خانواده ام منزل نیستند !!
    میدانستم در چنین مواقع میروند مرکز شهر خانه داییم .
    چون آنها سنگر داشتند و همگی در همان سنگر جمع ميشدند .
    دوباره همان راه که آمده بودم برگشتم بازهم با ترس و بشين و پا شو .
    اما ميگ ها آمده بودند که کارخونه ها و تاسیسات آبرسانی و انبارهای شرکتهای اطراف ما را بزنند.. که خوش بختانه نتوانسته بودن بمباشون را درست سر هدف بزنند چون دور و اطراف ما پر از تير بار ضدهوایی بود. و خدا را شکر روِ سر شهر و کارخونه ها فقط نیم ساعت مانور داده بودند و بمباشون رو تو بیابون ریخته و گورشان را گم کرده و رفته بودند.
    وقتی رسیدم خانه داییم ، همه فامیل با خانواده ام تو سنگر نشسته بودند.
    بیچاره برادرم ، بدنبالم ؛ بجستجو ، به مدرسه و خانه میرفته و برميگشته تا در سنگر ، بهم رسیدیم .
    تا شب کلی از ماجراهای آنروز در خانه دائی گفتیم و خندیدیم و هرکس بعد کورمال کورمال رفت خانه خودش چون چراغ خیابونها را روشن نمیکردند و پشت پنجره ها هم پلاستیک سیاه میزدیم که هواپیماهای دشمن بمبارانمون نکنند.
    فاطمه اميری کهنوج

  9. #19
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر

    خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
    دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
    دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
    من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
    یکیشون پایه اول بود و یکی ديگه پایه سوم و تمام درسهاشون بیست .
    پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود و جوایزی گرفته بود . استان اسم و مشخصاتش دانش آموز و تلفن مدرسه ما را فرستاده بود به تهران .
    از تهران یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
    فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا آدرس بدهم بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت :‌ چشم خانم .

    دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
    انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر ، بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
    من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
    از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
    دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
    فاطمه اميری كهنوج

  10. #20
    داره خودمونی میشه جعفر طاهری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2018
    محل سكونت
    بندر ماهشهر - شیراز
    پست ها
    97

    پيش فرض خاطرات مدیر مدرسه - پخمه

    خاطرات مدیر مدرسه - پخمه
    دبیری داشتیم بی عرضه و پخمه که تا حالا تو عمرم ندیده بودم .
    یکروز تو دفتر مشغول کار بودیم ،متوجه شدم كه سر و صدا زیاد میايد ،به معاون گفتم مگر کلاسی بدون دبیر داریم ؟ معاون گفت : نه
    من گفتم : پس این همه سر و صدا از کدام کلاس است ؟
    معاون گفت :از کلاس خانم فلانی دبیر ادبیات . گفتم :چرا ؟
    گفت: برو از نزدیک ببین !!
    رفتم در کلاس متوجه شدم که همه شاگردان رو سر کول دبیر سوارند بطوريكه دبیر را نميشد ديد .
    شاگردان تا من را دیدند!! زدن به چاک و پراکنده شدند.
    من رو به شاگردان گفتم : آخرین بارتان باشه که اینطور کلاس را شلوغ و دبیر را اذیت ميکنید.
    یکروز از دفتر آمدم بیرون، دیدم کیف همان دبیر را شاگردان پرت کردند بیرون از کلاس!!! و به دبیر هم اجازه نمیدهند که برود و کیفش را از راهرو بردارد. !!
    کیف را بردم دفتر ،زنگ تفریح دبیر آمد، من یک جای خلوت بهش گفتم سعی کن کلاس داریت را بهتر کنی، از خودت جذبه و قدرت نشان بده ، نگذار شاگردان رو سرت سوار شوند ، اجازه نده شاگردان در کارت دخالت کنند . گفت : خانم مدير این شاگردان خیلی فضولند. گفتم: همین شاگردان با دبیر ریاضی یا زبان درس دارند ، اصلا سر و صدایشان بيرون نمی آید. آنها به نحوه احسن کلاس را اداره میکنند، سعی کن از آنها كلاس داری را یاد بگیری .
    هنوز هم گاهی كه از همکاران شاغل سراغش را میگیرم ، میگویند همان طور است.
    فاطمه اميری کهنوج

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •