سلام
متاسفانه 2.3 سال که افسردگی گرفتم یعنی درحقیقت نمیدونم اسمش رو چی بزارم!!!
علم جامعه شناسی معمولا به انسان هایی که از اجتماع دوری میکنن و سرشون تو کار خودشون و تعداد دوست هاشون به اندازه انگشت های یک دست هم نمیرسه و بیشتر به فکر محتواند و ... لقب افسرده رو میدن
حقیقت اینکه زندگی تو این 3.4 سال به شدت سخت شده, الان 22 سالمه و آدم تنهاییم, تا حالا هم با دختری نبودم نه اینکه نمیتونم کسی رو جذب کنم ( تعریف کاذب از خود نیست) چهره خوبی دارم یعنی اطرفیانم معمولا صفت بچه خوشگل رو به ما میگن
و اخلاق و خصوصیاتم هم به گونه ای که دنبال آسیب زدن به کسی نیستم فک کنم همین خصوصیت کافی باشه
دانشجو هستم و اصلا درس خون نیستم دوره راهنمایی و تا اواسط دوره دبیرستان درس خون بودم ولی از وقتی که اعتقادهام عوض شد و دید دیگه ای به زندگی داشتم دوره افسردگی هم شروع شد
زیاد دنبال درونم یعنی بیشتر به فکر منِ,منم تا آینده تا هدف تا شغل و ازدواج و ... حقیقتش اصلا به ازدواج فکر نمیکنم یعنی خودم رو نمیتونم تصور کنم
نمیدونم چطوری احساسم رو تو این لغات مرده بیان کنم کلمات هم گاهی اوقات عاجزند فقط میتونم بگم شخصیتم در حد اینه که یه مدت کار کنم و پولی که بدست آوردم رو سفر کنم و عکاسی کنم همین
الان خواننده فکر میکنه با این توضیحات دنباله یه کیس خوب برای ازدواجم
میخوام بدونم باید چیکار کنم بیخیال فلسفه بشم چون گردابیه که تورو توخودش حل میکنه و بیرون کشیدن ازش یه مشکل, و ادامه دادن هم یه مشکل
ادامه دادنش یعنی باید خلاف طبیعت بایستی و تاوان داره و تاوانش هم سخته خیلی سخت