تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 9 از 9

نام تاپيک: بهترین و زیباترین شعرهای به یادماندنی

  1. #1
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    558

    12 بهترین و زیباترین شعرهای به یادماندنی


    تو این تاپیک میتونید شعر های زیبایی که خوانده اید و در ذهنتان نقش بسته است رو بنویسید.


    شعرهایی که شاید مدتها زمزمه میکردید .


    شعرهایی که شاید آنقدر خوانده بودید که تمام ابیات اونو حفظ شده بودید.
    .
    .
    .


    حتی الامکان نام شاعر هم بنویسید .


  2. این کاربر از behrooz3229 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    558

    پيش فرض

    خودم با شعر قلب مادر سروده ایرج میرزا شروع میکنم بسیار شعر زیبا و با مفهومی هست :

    داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
    که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ
    هر کُجا بیندم‌ از دور کُند
    چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ
    با نگاهِ غضب‌ آلود زند
    بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ
    مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
    شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ
    نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را
    تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ
    گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
    باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ
    روی‌ و سینۀ تنگش‌ بدری‌
    دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینۀ‌ تنگ
    گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
    تا بَرد ز آینۀ‌ قلبم‌ زنگ
    عاشقِ بی‌خرد ناهنجار
    نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ
    حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد
    خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ
    رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
    سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ
    قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود
    دلِ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ
    از قضا خورد دمِ در به‌ زمین‌
    و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ
    وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
    اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ
    از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
    پی‌ برداشتن‌ دل آهنگ
    دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
    آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:
    «آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
    آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ»

    Last edited by behrooz3229; 02-12-2016 at 08:35.

  4. این کاربر از behrooz3229 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    558

    پيش فرض

    شعر ایوان مدائن از خاقانی شروانی

    هنگامی که خاقانی از سفر دوم حج در سال 569.ه.ق بازمیگشت، از کنار ایوان مدائن (طاق کسری) در شهر تیسفون گذشت و به یاد فر و شکوه دیرین ایران و ساسانیان قصیده ای غرّا در 42 بیت سرود و احساسات خویش را از شکوه و عظمت گذشته ایران بیان کرد .

    فهم بعضی ابیات شعر کمی سخت است که اگه سرچ کنید مفهوم تک تک ابیات میتونید پیدا کنید .

    هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

    ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
    یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن
    وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
    خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی

    کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
    بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
    گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
    از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
    خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
    بر دجله‌ گری نونو وز دیده زکاتش ده
    گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
    گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
    نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان
    تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
    در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
    گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
    تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
    دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
    پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
    گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
    گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
    از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
    از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
    آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

    جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
    ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
    بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان
    گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را
    حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
    بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید
    گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
    نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
    نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
    دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
    از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
    این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
    خاک در او بودی دیوار نگارستان
    این است همان درگه کورا ز شهان بودی
    دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
    این است همان صُفّه کز هیبت ار بردی
    بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
    پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
    در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
    از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
    زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
    نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
    پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
    ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
    شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
    مست است زمین زیرا خورده است بجای می
    در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
    بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
    صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان
    کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

    بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
    پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
    کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
    پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
    زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
    گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
    ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
    بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
    دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
    خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
    ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
    چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
    این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
    از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
    این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
    خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
    تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
    امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
    فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
    گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
    تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
    این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر
    کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
    اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی
    این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان
    بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
    مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
    Last edited by behrooz3229; 02-12-2016 at 08:36.

  6. این کاربر از behrooz3229 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    558

    پيش فرض


    شعر عقاب ( دکتر پرویز ناتل خانلری )
    یکی از زیباترین اشعار معاصر
    گفته می‌شود که شعر «عقاب» خانلری یکی از بهترین نمونه‌های شعر هزار و صد ساله‌ی فارسی است. این شعر یادگار سال‌های جوانی شاعر است که در قالب کلاسیک سروده شده‌است. او در جوانی شاعر بود، در میان‌سالی، ادیب و در کهنسالی استاد و صاحب‌نظر در ادبیات کلاسیک. با وجودی که شعر خوب می‌سرود و به فنون شعری و اوزان عروضی به‌درستی وارد بود اما خود را شاعر نمی‌دانست. تنها مجموعه شعری که از او در دست است، «ماه در مرداب» نام دارد که در سال 1343 انتشار یافت و بارها تجدید چاپ شد.
    شعر معروف «عقاب» را دکتر خانلری به «صادق هدایت» اهدا کرده‌است. خود او در این باره می‌گوید:
    « بعضی اشخاص حدس‌های مختلف زده‌بودند در این باب. اما اصل مطلب این است که روزی که من این شعر را ساختم، اولین کسی که از من شنید، صادق هدایت بود و اینقدر ذوق کرد که گفت: «پاشو بریم بدیم یک جایی چاپ کنند».بعد با هم رفتیم اداره مجله‌ی «مهر» که گمان می‌کنم دکتر ذبیح‌الله صفا هم سردبیرش بود. آنجا شعر را دادیم چاپ کنند و گویا که در یکی از شماره‌هایش چاپ و منتشر شد...»


    گویند زاغ سیصد سال بزیَد و گاه سالش از این قدر نیز بگذرد. عقاب را سال عمر، سی بیش نباشد .



    گشت غمناک دل و جان عقاب
    چو ازو دور شد ايّام شباب
    ديد کش دور به انجام رسيد
    آفتابش به لب بام رسيد
    بايد از هستي دل برگيرد
    ره سوي کشور ديگرگيرد
    خواست تا چاره ی ناچار کند
    دارويي جويد و در کار کند
    صبحگاهي زپي چاره ی کار
    گشت بر باد سبک سير سوار
    گله کاهنگ چرا داشت به دشت
    ناگه از وحشت پر ولوله گشت
    وان شبان بيم زده، دل نگران
    شد پي بره‌ ی نوزاد دوان
    کبک در دامن خاري آويخت
    مار پيچيد و به سوراخ گريخت
    آهو اِستاد و نگه کرد و رميد
    دشت را خط غباري بکشيد
    ليک صياد سر ديگرداشت
    صيد را فارغ و آسوده گذاشت
    چاره ی مرگ نه کاريست حقير
    زنده را دل نشود از جان سير
    صيد هر روزه به چنگ آمد زود
    مگر آن روز که صياد نبود
    آشيان داشت بر آن دامن دشت
    زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
    سنگها از کف طفلان خورده
    جان ز صد گونه بلا در برده
    سال‌ها زيسته افزون ز شمار
    شکم آگنده ز گند و مردار
    بر سر شاخ وِرا ديد عقاب
    زآسمان سوي زمين شد به شتاب
    گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
    با تو امروز مرا کار افتاد
    مشکلي دارم اگر بگشايی
    بکنم آنچه تو مي‌فرمایي
    گفت: ما بنده ی درگاه توایم
    تا که هستيم هوا خواه توايم
    بنده آماده بود، فرمان چيست؟
    جان به راه تو سپارم،جان چيست؟
    دل چو در خدمت تو شاد کنم
    ننگم آيد که زجان ياد کنم
    اين همه گفت ولي با دل خويش
    گفتگويي دگر آورد به پيش
    کاين ستمکار قوي پنجه کنون
    از نيازست چنين زار و زبون
    ليک ناگه چو غضبناک شود
    زو حساب من و جان پاک شود
    دوستي را چو نباشد بنياد
    حزم را بايد از دست نداد
    در دل خويش چو اين راي گزيد
    پر زد ودور ترک جاي گزيد
    زار و افسرده چنين گفت عقاب
    که مرا عمر، حبابی است برآب
    راست است اين که مرا تيز پرست
    ليک پرواز زمان تيزتر است
    من گذشتم به شتاب از در و دشت
    به شتاب ايّام از من بگذشت
    گرچه از عمر دلِ سيري نيست
    مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
    من در اين شوکت و این شهپر و جاه
    عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
    تو بدين قامت و بال ناساز
    به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟
    پدرم از پدر خويش شنيد
    که يکي زاغ سيه روی پليد
    با دو صد حيله به هنگام شکار
    صد ره از چنگش کرده ست فرار
    پدرم نيز به تو دست نيافت
    تا به منزلگه جاويد شتافت
    ليک هنگام دم باز پسين
    چو تو بر شاخ شدي جايگزين
    از سر حسرت با من فرمود
    کاين همان زاغ پليدست که بود
    عمرمن نيزبه يغما رفته است
    يک گل از صدگل تو نشکفته است
    چيست سرمايه اين عمر دراز؟
    رازي اين جاست تو بگشای اين راز
    زاغ گفت : اَر تو درين تدبيری
    عهد کن تا سخنم بپذيري
    عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
    دگری را چه گنه کاين ز شماست؟
    زآسمان هيچ نياييد فرود
    آخر از اين همه پرواز چه سود
    پدر من که پس از سيصد و اند
    کان اندرز بُد و دانش و پند
    بارها گفت که بر چرخ اثير
    بادها راست فراوان تاثير
    بادها کز زبر خاک وزند
    تن و جان را نرسانند گزند
    هر چه ازخاک شوي بالاتر
    باد را بيش گزند است و ضرر
    تا بدان جا که بر اوج افلاک
    آيت مرگ بود پيک هلاک
    ما از آن سال بسي يافته‌ايم
    کز بلندي رخ برتافته‌ايم
    زاغ را ميل کند دل به نشيب
    عمر بسيارش از آن گشته نصيب
    ديگر اين خاصيت مردار است
    عمر مردار خوران بسيار است
    گند ومردار بهين درمان است
    چاره ی رنج تو زان آسان است
    خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
    طعمه ی خويش بر افلاک مجوي
    ناودان جايگهي سخت نکوست
    به از آن کنج حياط و لب جوست
    من که صد نکته ی نيکو دانم
    ره هر برزن و هر کو دانم
    خانه اندر پس باغي دارم
    وندر آن باغ سراغي دارم
    خوان گسترده الواني هست
    خوردني‌های فراوانی هست
    آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
    گندزاري بود اندر پس باغ
    بوي بد رفته از آن تا ره دور
    معدن پشّه، مقام زنبور
    نفرتش گشته بلاي دل و جان
    سوزش و کوري دو ديده از آن
    آندو همراه رسيدند ز راه
    زاغ بر سفره خود کرد نگاه
    گفت: خواني که چنين الوان است
    لايق محضر اين مهمانست
    مي‌کنم شکر که درويش نيَم
    خجل از ماحضر خويش نيَم
    گفت و بنشست و بخورد از آن گند
    تا بياموزد از و مهمان پند
    عمر در اوج فلک برده به سر
    دم زده در نفس باد سحر
    ابر راديده به زير پر خويش
    حَيَوان را همه فرمانبر خويش
    بارها آمده شادان زسفر
    به رهش بسته فلک طاق ظفر
    سينه ی کبک و تذرو و تيهو
    تازه و گرم شده طعمه ی او
    اينک افتاده بر اين لاشه و گند
    بايد از زاغ بياموزد پند؟
    بوي گندش دل و جان تافته بود
    حال بيماري دق يافته بود
    دلش از نفرت و بیزاری ریش
    گيج شد،بست دمي ديده ی خويش
    يادش آمد که بر آن اوج سپهر
    هست پيروزي و زيبايي و مهر
    فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
    نفس خرّم باد سحرست
    ديده بگشود و به هر سو نگريست
    ديد گردش اثري زاين ها نيست
    آنچه بود از همه سو خواري بود
    وحشت و نفرت و بيزاري بود
    بال برهم زد و برجست زجا
    گفت : کاي يار ببخشاي مرا
    سال‌ها باش و بدين عيش بناز
    تو و مردار، تو و عمر دراز
    من نيَم در خور اين مهمانی
    گند و مردارتو را ارزاني
    گر در اوج فلکم بايد مرد
    عمر در گند به سر نتوان برد
    شهپر شاه هوا اوج گرفت
    زاغ را ديده بر او مانده شگفت
    سوی بالا شد و بالاتر شد
    راست با مهر فلک همسر شد
    لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود
    نقطه ای بود و دگر هيچ نبود


    Last edited by behrooz3229; 02-12-2016 at 10:54.

  8. #5
    در آغاز فعالیت parhamgift11's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2017
    پست ها
    5

    پيش فرض

    اشعار زیبا و جالبی بود

  9. #6
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2017
    پست ها
    3

    پيش فرض

    بگذارید بعضی چیزها از بین بروند ؛
    خودتان را از آنها رها سازید .
    از دستشان خلاص شوید ….
    منتظر نباشید تا قدر تلاشهایتان را بشناسند
    و عشق تان را بفهمند .
    در را ببندید ؛
    آهنگ را عوض کنید ؛
    خانه تکانی کنید ؛
    گرد و غبار را بتکانید ؛
    از آنچه هستید دست بردارید :
    و به آنچه که واقعاً هستید روی آورید

  10. #7
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2017
    پست ها
    3

    12

    گاهي اوقات بر سر راه آدميزاد، آدم هايي قرار ميگيرند كه
    فراتر از يه دوست معمولي اند
    كه ميشود با انها بر سر هر چيز احمقانه اي بخندي
    دوستاني هستند در زندگي كه بي دغدغه، مي شود بدون نقاب بر صورت،با آنها معاشرت كرد
    مي شود يادت برود كه ميزباني يا مهمان
    جايي كه هستي خانه اوست يا خانه خودت!
    حتي ناگفته هاي دلت
    آنهايي كه جرأت گفتنش به خودت را هم نداري بهشان بگويي
    و مطمئن باشي كه ميشنوند و نشنيده ميگيرند.

  11. #8
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2017
    پست ها
    3

    12

    آدمیان به لبخندی که بر لب‌ها می‌نشانند،
    به احساس خوبی که بر جا می‌نهند،
    و به دردی که از یکدیگر می‌کاهند می‌ارزند…

  12. #9
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jul 2017
    پست ها
    5

    پيش فرض

    نازنینا! نظری کن
    منم این خسته راهت

    شرر افکنده به جانم
    صنما! برق نگاهت

    سحرم روی چو ماهت،
    شب من زلف سیاهت

    به خدا بی رخ و زلفت،
    نه بخسبم نه بخیزم


    #حضرت_عشق_مولانا

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •