... در آسمان، سرگرمیهای بسیار است برای این نگاههای اسیر و محرومی که، همه شب، از پشت بامهای گلاندود ده، به سوی آن پرواز میکنند. من نیز، همچون همه کودکان کویر، آسمان را دوست میداشتم و ستارهها را میشناختم و هر شب از روی بام، چشم بر این صحنه زیبای پر از شگفتی و سرگرمی میدوختم و ساعتی، ساعتهايی، با خویش یا با همبازیها و بزرگترهایم، نگاههای کودکانهام را به باغ خرم آسمان میفرستادم تا با ستارگان به بازی مشغول شوند.
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماسپر ستارگان زیبا و خاموش، تکتک از غیب سر میزنند و دستهدسته به بازی افسونکاری شنا میکنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرینشدگان کویر مینوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الههای آنرا از گوشه آسمان، آرامآرام، به گوشهای دیگر میبرد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیالانگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت میپیوندد: «شاهراه علی»، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»!
... و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم و به کویر برمیگشتم، از آن همه زیبايیها و لذتها و نشئههای سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهرههای پر از «ماوراء» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و... آنجا میشود چغندرکاری کرد...! و دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک! که آن عالم پرشگفتی و راز سرايی سرد و بیروح شد، ساخته چند عنصر! ... و آسمان، فریبی آبیرنگ شد و الماسهای چشمکزن و بازیگر ستارگان ـ نه دیگر روزنههايی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجرههايی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من ـ که کراتی همانند و همنژاد کویر و همجنس و همزاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از کویر! و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دلهای اسیر و چشمهسار زیبايی و رهايی و دوست داشتن، که کلوخ تیپاخوردهای سوت و کور و مرگبار. و مهتاب ... نوری بدلی بود و سایه همان خورشید جهنمی و بيرحم روزهاي كوير! دروغگو، رياكار، ظاهرفريب... . ديگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندانهای مردهای شده بود که لبهایش وا افتاده است!
شکوه و تقوی و شگفتی و زیبايی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل اینها را نمیفهمد! از طلوعها و گلها و چشماندازها و وزیدنهای سرزمین ماورايی درون، ماوراءالطبیعه روح و ملکوت دل نمیتوانم گفت در ترکتاز این غارتگر یکچشم ... و آنگاه، مزرعهای که از زیر سم او و سوارانش برجای میماند چه منظرهای سرد و زشت و غمانگیز خواهد بود! چه خواهد ماند؟ ...
دکتر شریعتی - کویر