به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
این چند بیت شعر بیان همان چیزی است که اکثر ما تجربه کرده ایم ... که زیبایی نسبی است ... که آنکس و آنچه برای من زیباست ممکن است برای فرد دیگری نباشد ... که زیبایی از جنس سلیقه است ... و البته نباید از حق گذشت که برخی استثنایات برای همه زیبا هستن ...
این سلیقه بودن مختص زیبایی نیست ... شعر بیانگر چیزی عمیق تر در مورد انسان و دید و نحوه قضاوت اوست ... که احتملا قضاوت های اخلاقی ما هم تا حد زیادی سلیقه ای است ...
از نظر ایرادکننده، نه تنها لیلی زیبا نیست ... بلکه تماما عیب است و ایراد ... اما از نظر مجنون ... مشکل از ایراد کننده است ... که سطحی نگر است ... نه لیلی ... که سر تا پا زیبایی است ... عشق است ... مجنون چیزهایی در لیلی میبیند که دیگران نمی بینند ... که وجود ندارند ... مجنون می آفریند آنها را در محبوبش ... مجنون در لیلی زشتی و بدی نمی بیند ... معیار خوب و بد ... زشت و زیبا ... برای مجنون شده لیلی ... برای مجنون ... چیز مستقلی بنام زیبایی وجود ندارد که بخواهد لیلی را با آن مقایسه کند ... برای او ... لیلی زیبایی است و زیبایی لیلی ... دیگران با لیلی مقایسه میشوند ... شبیه به لیلی زیباست ... همین ... لیلی است که به تمام خوبی ها معنی میدهد ...
قضاوت های اخلاقی ما هم گاه از همین سنخ است ... کسی را قبول داشته باشیم ... میشود معیار قضاوت هایمان ... آسمان به ریسمان میبافیم که ثابت کنیم آنچه او کرده و گفته و خواسته و نخواسته و نگفته و نکرده درست است ... منطقی است ... انسانی است ... سخت میشود ... تشخیص اینکه فعل او خود ارزشمند است یا ماییم که چون مجنون برایش ارزش می آفرینیم ... مختص به انسان نیست ... گاه یک مکتب است، یک دین است، یک تفکر است، یک شخصیت تاریخی است، یک وسیله است... که میشود لیلی ما ... که ما به غیر از خوبی در او نمی بینیم ... و اینجاست ... اغاز مجنون شدن ما ... دیوانه شدن ما ...