هیچ میدانی چرا چون موجدر گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،و آنچه می بینم نمی خواهم.
شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون موجدر گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،و آنچه می بینم نمی خواهم.
شفیعی کدکنی
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادرزاد
عمرخیام
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
قیصر امین پور
زندگی ذره کاهیست ، که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
زندگی نیست بجز دیدن یار ،
زندگی نیست بجز عشق ،
بجز حرف محبت به کسی ،
ورنه هر خار و خسی ،
زندگی کرده بسی ،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و
اندازه ی یک عمر بیابان دارد .
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!
“ سهراب سپهری
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
قیصر امین پور
روزی توماس آکوئینی در یکی از رواق های بزرگ کلّیسای در رم نشسته بود و برای راهبان مسیحی تدریس می کرد. یکبار راهبی از در درآمد و گفت: استاد الاغی در آسمان داره پرواز می کند. ایشان هم تأملی کرد و با زحمت این بدن را کشید و به بالکن رفت. در ایوان ایستاد و به آسمان هرچه نگاه کرد طبعاً الاغی ندید. برگشت و نشست. شاگردان گفتند استاد شما نابغه-ترین نابغه اید. با آن علم، با آن قدرت تفکّر، با آن فهم عمیق، با آن تجارب، چیزی که یک بچّه را فریب نمی دهد شما را فریب داده و رفتید که در آسمان یک الاغ را ببینید؟ اصلاً برایتان عجیب نبود که یک الاغ در آسمان پرواز بکند؟ تعجّب نمی کردید که در آسمان یک الاغی پرواز بکند؟ آن وقت جواب آکوئینی این بود: بله خیلی برایم عجیب بود که در آسمان الاغی پرواز بکند امّا بین دو امر تعجّب برانگیز گیر کردم. آن که باز هم تعجّبش کمتر بود را به آن ترتیب اثر دادم؛ یکی اینکه خیلی تعجّب برانگیز است که یک الاغی در آسمان پرواز بکند، یکی هم اینکه خیلی تعجّب برانگیز است که یک راهب دروغ بگوید. ولی اوّلی باز تعجّب برانگیزیش کمتر بود. اینکه راهبی دروغ بگوید تعجّب برانگیزتر از این است که یک الاغی در آسمان پرواز بکند. این بود که گفتم هر عاقلی بین امری که کمتر تعجّب برانگیز است و امری که بیشتر تعجّب برانگیز است. خب آنی که کمتر تعجّب برانگیز است را باید انتخاب کند آن وقت این بود که باور کردم که لابد الاغ دارد، پرواز می کند.
در ادبيات بودايي آمده كه دو سالك بودايي داشتند سفر مي كردند، آنها در راه به رودخانة خروشاني رسيدند (در تعاليم بودايي، طالبان سير و سلوك بايد يك جا آرام نگيرند و بايد هميشه در سفر باشند)، دختري را ديدند كه در كنار رودخانه ايستاده و چون رودخانه خروشان بود، نمي تواند از رودخانه عبور كند، يكي از آن دو سالك به دختر پيشنهاد كرد كه اگر مي-خواهيد، بر روي دوش من سوار بشويد تا من شما را به آن سوي رودخانه ببرم. آن دختر بر دوش آن مرد سوار شد و سالك، آن دختر را به آن طرف رودخانه بُرد .او نيز از دوش سالك پياده شد و رفت. آن دو سالك ادامة طريق كردند، سه روز بعد در يك جايي براي صبحانه نشسته بودند كه سالك دوم به سالك اول گفت كه تو آن روز كار زشتي كردي كه دختر را بر دوش خودت سوار كردی. سالك اول گفت، من آن دختر را سه دقيقه بر دوش خود سوار كردم اما اينك احساس مي كنم كه آن دختر سه روز است كه بر دوش ذهن تو سوار است. آنچه در بيرون رخ داد چندان مهم نبود اما چيزي كه مهم است آن است كه در درون تو مي گذرد. وقتي دختر بر دوش من بود، همچون وزن اي بر دوش من بود به مدت سه دقيقه، و هيچ تغيير حالي در من روي نداد. اما تو كه بعد از سه روز اين مسئله را پيش مي كشي، معلوم است كه در اين سه روز، آن دختر دائما سوار بر ذهن تو بوده است.
گفته شده است «امام فخر رازي» در لحظات آخر عمرش مي گريسته است. از او پرسيدند چرا گريه ميكني؟ شما كه «امام المشككين» و «امام فخر رازي» هستي. گفت امروز صبح فهميده ام كه يك مطلبي را كه پنجاه سال به نفع آن قلم ميزده ام، خطا بوده است.حالا مي گويم نكند اين معامله كه با اين فقره ی خاص معلوم من صورت گرفت، معامله اي باشد كه همه ی فقرات معلومات مرا در بر گيرد؟اگر اين طور باشد من با مجموعه اي اغلوطه و خطا اندر خطا از دنيا مي روم.
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
حافظ
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)