نیکی و بدی که در نهاد بشر است****شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل ****چرخ از تو هزاربار بیچاره تر است
عمر خیام
نیکی و بدی که در نهاد بشر است****شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل ****چرخ از تو هزاربار بیچاره تر است
عمر خیام
در افسانهای آمده است که امپراطور چین همۀ مُورّخان روزگار خود را جمع کرد و گفت، میخواهم همۀ تاریخ گذشته را برای من بنویسید تا وقتی آن را میخوانم از هرچه در تاریخ رخ داده است باخبر باشم. آنها ۳۰سال مهلت خواستند تا چنین تاریخی بنویسند. بعد از ۳۰سال خبر دادند که به اندازۀ ۱۰۰بار شتر کتاب نوشته شده است که میخواهند آنها را پیش شما بیاورند. ایشان گفت، وقت ندارم صد بار شتر کتاب بخوانم. به مُورّخان بگویید بروند و کتابها را خلاصه کنند. ۱۰سال دیگر به آنها فرصت داد تا آن کتابها را خلاصهترکنند. گفتند ۱۰بار شتر کتاب آماده شده است. گفت بفرستید تا آن را خلاصهتر کنند. رفتند و سالها بعد برگشتند. یک بار شتر کتاب آماده کرده بودند. باز هم گفت وقت و فراغت بال ندارم که همۀ آنها را بخوانم. به همین ترتیب باز هم آن را خلاصهتر کردند. بعد از مدّتهای مدید وقتی امپراطور در بستر احتضار بود به یاد آورد که مُورّخان هنوز تاریخ را گزارش ندادهاند. گفت بگویید مُورّخان بیایند. یک مُورّخ آمد و گفت من به نمایندگی همۀ مُورّخان آمدهام.
..امپراطور گفت؛ میدانی که در آخرین لحظات زندگی خود هستم و فرصت ندارم کل تاریخ بشر را بخوانم. کل تاریخ بشر را در یک جمله بگو تا ببینم که بالاخره چه گذشته است. آن مُورّخ گفت، ای امپراطور! به نظر میآید که کل تاریخ بشر را میتوان چنین خلاصه کرد:
“آمدند،
رنج بردند،
و رفتند..”
شب آرامي بودميروم در ايوان، تا بپرسم از خودزندگي يعني چه؟مادرم سيني چايي در دستگل لبخندي چيد، هديهاش داد به منخواهرم تكهي ناني آورد، آمد آنجالب پاشويه نشستپدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي دادشعر زيبايي خواند، و مرا برد به آرامش زيباي يقينبا خودم ميگفتم:زندگي، راز بزرگيست كه در ما جاريستزندگي فاصلهي آمدن و رفتن ماسترود دنيا جاريستزندگي، آبتني كردن در اين رود استوقت رفتن به همان عرياني، كه به هنگام ورود آمدهايمدست ما در كف اين رود به دنبال چه ميگردد؟هيچ!!!
سهراب سپهری
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی صلت کدام قصیده ای , ای غزل
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی...
"شاملو"
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است
کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را
حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است
رحیم معینی کرمانشاهی
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز میگفت که کار ما با شیخ بوسعید همچنانست که پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت.
شیخ گفت: «برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.»
اسرار التوحید
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد. چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچکس، مطلقاً هیچکس از مرگم متأثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.
ژان پل سارتر،تهوع
وقتی از سقراط می پرسیدند: اهل کجاست،نمی گفت اهل آتن،میگفت اهل دنیا.(کتاب تسلی بخش های فلسفه،آلن دوباتن)
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو
گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو
معینی کرمانشاهی
Last edited by محمد7966; 24-04-2016 at 03:14.
فعالیت یا انفعال ؛ کدام بهترند ؟!
یک کسی کنار دریا نشسته بود و هرقت گرسنه اش می شد یک ماهی می گرفت و می پخت و می خورد، یکی اومد رد بشود گفت تو همیشه اینجا دراز کشیده ای؟ گفت آره، گفته چرا دراز کشیده ایی؟ گفت برای اینکه هر وقت گرسنه ام می شود یک منبع غذا جلویم باشد، گفت خب آنوقت بقیه اش را چکار می کنی؟ گفت بقیه اش آسمان را نگاه می کنم، امواج را نگاه می کنم و ...، گفت که خب احمق تو که با سه تا از این ها حالت خوب می شود، ولی روزی 50 تا از این را می توانی بگیری، روزی 50 تا بگیر 3تایش را بخور 47 تایش را بفروش، گفت بفروشم که چه بشود؟ گفت بفروش که کم کم سرمایه پیدا می کنی، گفت سرمایه پیدا کنم که چی؟ گفت کم کم یک بلمی می گیری میری به وسط دریا ماهی های درشت تر می گیری، گفت بعد چی می شه؟ گفت هی ثروتت هم زیاد می شود، بعد کشتی های عظیمی راه می اندازی که میرن در اعماق دریا، نهنگ و فلان و بهمان، گفت بعد چی می شه؟ گفت فلان و فلان و فلان، گفت بعد چی می شه؟ گفت هیچی اونوقت قشنگ می تونی بیای کنار دریا دیگه همه چیز برات آسوده است، کارگرها دارند برایت کارهایت را انجام می دهند، نوکر و خدم و حشمی، خودت هم می نشینی اقیانوس را نگاه می کنی دریا را نگاه می کنی، گفت خب احمق من همین الان هم همین کار را می کنم.
ویتمن،نویسنده آمریکایی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)