یه نفر از تو تاریکی ها بیاد بیرون با یه چاقو گلویم رو ببره و بیفتم زمین و درحالی که برای نفس کشیدن تلاش میکنم و دستم رو به طرف اون قاتل دراز کردم رهام کنه و بره منم آرام آرام اونجا بمیرم، با لبی خندان و خوشحال از اینکه ب جایی نرسیدم چون بازم دردسر برام درست میشد.