تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 27 اولاول 1234567814 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #31
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خير و دختر کرد

    هر قدر «خير» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر کرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمي کرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. کم کم «خير» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.
    نه مي توانست دل خود را از اين فکر آرام کند و نه مي توانست اميد همسري با دختر کرد را از مغز خود بيرون کند و با خود فکر مي کرد که:
    نيست ممکن که اين چنين دلبند
    با چو من مفلسي کند پيوند

    دختري را بدين جمال و کمال
    نتوان يافت بي خزينه و مال

    من که ناني خورم به درويشي
    کي نهم چشم خويش بر خويشي

    وقتي «خير» فکر کرد که چنين وصلتي ممکن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با اين کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود.


    «خير» مرد عاقلي بود که هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست که عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يک نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند. او مي دانست که خاطرخواهي دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود که با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بکشم.
    آن شب وقتي کرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم که مدتي است درباره آن فکر مي کنم و ناراحتم.
    کرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم.
    «خير» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبي که مي خواهم بگويم اين است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شکرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتي است فکر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول کرده است. مي خواهم بروم آنها را ببينم، مي دانم که شما مهمان نوازي را دوست مي داريد و از خوبي خوشحال مي شويد ولي مي ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هيچ کس نمي داند من کجا هستم، زنده ام يا مرده ام؟ و با اينکه در اينجا خيلي به من خوش مي گذرد غم يار و ديار مرا عذاب مي دهد و باز فکر مي کنم تنها هستم. مي خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهيد از فردا صبح به شهر و ديار خودم بروم. اميدوارم هرچه در اينجا به من محبت کرده ايد بر من حلال کنيد، مي خواهم از من راضي باشيد ولي ديگر مشکل است که اينجا بمانم. حالا چه مي فرماييد؟ اختيار من در دست شماست.

    چون سخنگو سخن به پايان برد
    غم سرا گشت خيلخانه کرد

    گريه کردي از ميان برخاست
    هاي هاي افتاد از چپ و راست

    کرد گريان و کرد زاده بتر
    گونه ها ز آب ديده ها شد تر

    همه اهل خانه از رفتن «خير» غمگين شدند اما کرد بزرگ فکري کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
    - اي جوان عزيز و خوب و مهربان، من حرفي ندارم که تو به دلخواه خود عمل کني، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمي دانم چه چيز تو را به خيال شهر و ديارت مي اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتي و از يک همشهري ديگر هم مانند «شر» آزار تازه اي ديدي يا نديدي و مدتي خوش بودي، مگر در اينجا چه چيز کم داري؟
    نعمت و ناز و کامکاري هست
    بر همه نيک و بد تو داري دست

    من هرچه فکر نمي دانم مي کنم از چه چيز ناراحت شده اي جز اينکه جواني و به قول خودت خيال مي کني تنها هستي- من اين حرف را مي فهمم، من هم يک روز مانند تو بودم و اگر تو در غريبي اين احساس را داري من در ايل و قبيله خود اين طور شده بودم. اين هم چاره دارد. من مي دانم که در اينجا هرچه بخواهي داري و همه زندگي من در اختيار تست بجز اينکه خود را غريب مي داني و مهمان مي داني و همينکه
    مي بيني بايد از زن و دختر من کناره بجويي و مانند نامحرم باشي رنج مي بري ولي اگر با خانواده ما پيوند داشتي اين طور نبود.
    بگذار بگويم که من اين رنج را هم مي توانم درمان کنم. مي داني که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نيست اگر چه مانند دختران شهر زيبايي ساختگي ندارد اما زيبايي تنها هيچ دردي را درمان نمي کند و تا خوبي نباشد همه زيباييهاي عالم به دو جو نمي ارزد. من در اين دنيا همين يک فرزند را دارم و از جانم عزيزترش مي دارم و از رفتار او مي دانم که او هم ترا مي پسندد، اگر موافق باشي و دلت بخواهد من دخترم را به همسري با تو نامزد مي کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما ميماني و از جان عزيزتر زندگي مي کني، ديگر چه
    مي گويي؟
    حالا نوبت «خير» بود که از خوشحالي گريه کند. اشک شوق در چشمش دويد و در جواب گفت: زنده باشي اي پدر عزيز و پاينده باشي که زبان بسته مرا باز کردي و بار غم از دلم برداشتي. آنچه مدتها بود مي خواستم و نمي توانستم بگويم همين بود. من خود را کمتر و کوچکتر مي دانستم زيرا از مال دنيا هيچ ندارم و دختر عزيز شما دختر شماست، اما اگر چنين پيوندي ممکن باشد آن وقت شما به من زندگي بخشيده ايد، چشم داده ايد و خوشبختي هم داده ايد.
    پدر گفت: من فردا صبح يک بار از دخترم اين مطلب را مي پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نيز جز اشک شوق جوابي نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و ديگر نتوانست سخن بگويد.
    پدر گفت:«بسيار خوب، مي خواستيد زودتر بگوييد، معطل چه هستيد.»
    همان دم کرد بزرگ کار عروسي را فراهم کرد و به شادي و شادماني چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خير» درآوردند. و بعد از آن کرد اختيار خانه و زندگي و سرپرستي کارهاي خود را نيز به «خير» سپرد و «خير» بعد از اينکه يک روز همه چيز حتي چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چيز دست يافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگي خوش و خرمي داشتند.


    ادامه دارد!!!

  2. #32
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 «خير» و کار خير

    يک هفته بعد که مي خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد.
    «خير» با خود گفت همان طور که چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يک روز هم ممکن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت اين نيست که به زبان بگويند «خدا را شکر» شکر نعمت اين است که با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي کنند.
    «خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو کيسه از برگهاي درخت پر کرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه مي برد.
    اين بود و بود، تا يک بار که در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديکي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود.
    «خير» در آن شهر شنيد که حاکم آن شهر دختري دارد که سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حکيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند.
    و شنيد که از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديک به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعاي بيجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.






    حاکم اين فرمان را داده بود تا ديگر کسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز که اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر کسي جرأت نمي کرد ادعاي معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبيباني که از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاکم بسيار غمگين بود.
    وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يکي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني که سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
    «خير» گفت: اين است و جز اين نيست که اين کار کار من است. بايد به حاکم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد که: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه کنم ام شرطتش اين است که من هيچ پاداشي نمي خواهم بلکه اين کار را محض رضاي خدا مي کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
    همينکه پيغام رسيد حاکم فرمان داد «خير» را حاضر کنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاکم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟
    «خير» گفت: نامم «خير» است.
    حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيک گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت کارت هم به خير باشد.» بعد او را به يکي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
    «خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يک نظر ديد، دختر از سر درد ناله
    مي کرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است که بعد از صرع به او عارض مي شود.
    «خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفي از آب و قدري شکر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده که همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينکه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد.
    دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نکنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر کنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
    دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينکه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراک پيدا کره بود.
    فوري اين خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالي با پاي بي کفش به سراغ دختر دويد، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي کم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و اين خبر خوش را به وزيران داد. از قضا دختر يکي از وزيران مدتها بود چشمش آسيب ديده و نيمه نابينا شده بود. وزير با خود گفت ممکن است چنين کسي دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشاني «خير» را پيدا کرد و به سراغ او رفت و «خير» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم مي خواهد از او هم بخواهد. «خير» تقاضاي وزير را پذيرفت و چند روز بعد به خانه وزير رفت تا چشم دختر وزير را معالجه کند.
    اما دختر حاکم داستان روزهاي رنجوري و بيماري خود را از نديمان شنيد و روز بعد محرمانه به پدر پيغام داد و گفت:«اي پدر، شنيده ام که براي درمان بيماري من شرط کرده بودي و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختي. حالا که «خير» مرا علاج کرده است انصاف اين است که به شرط ديگر نيز عمل کني تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگويند که چون به مراد خود رسيد قدر خوبي را نشناخت. حاکم قبول کرد و گفت:«بايد چنين باشد»، و فوري به سراغ خير فرستاد. خبر آوردند که «خير» در خانه وزير است. به سراغ او رفتند و هنگامي رسيدن که خير چشم دختر وزير را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالي هلهله
    مي کردند.
    فرمان حاکم را رساندند و «خير» را به بارگاه خواستند. وزير هم به همراه «خير» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
    وزير اجازه خواست که سخن بگويد و گفت «خير» دختر مرا هم درمان کرده است و برگردن من حق بزرگي دارد، من هم به هرچه خير راضي شود و حاکم بپسندد بايد تلافي کنم.
    حاکم به «خير» گفت: اي جوان خوب و بزرگوار. من براي درمان دختر خود شرطي داشتم که مردم براي رسيدن به آن سر و دست مي شکستند، حالا تو با اين کاري که کردي مستحق پاداشي بزرگي هستي، تو اول گفتي که نامزدي نمي خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي کني، اما من هم بايد به قول خود عمل کنم و خود دختر هم مي خواهد قدرشناس باشد، حالا چه مي گويي؟
    «خير» جواب داد: جاي شکرگزاري است، نام من «خير» است و کار من هم جز کار خير چيزي نبود، شرط شما را مي دانستم و وعده وزير را نيز شنيده بودم، اما من کاري نکرده ام جز اينکه قرض خود را از زندگي ادا کردم. من هم روزي نابينا شدم و با همين دارو مرا درمان کردند و هيچ چيز از من نخواستند. شما امروز از عروسي دختران و از دامادي من سخن مي گوييد اما نمي دانم چه بگويم، حقيقت اين است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضي نيستم که جز او همسر ديگر بگيرم.
    حاکم گفت: آفرين بر جوانمردي تو اي «خير» اما من بايد به وظيفه خود عمل کنم. وزير هم مي خواهد خوبي تو را تلافي کند و تو حق نداري نيکي ما را رد کني، يا داماد من باش، يا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختيار دخترم را به تو
    مي سپارم و تو را مشاور خود مي کنم و هرچه بگويي قبول مي کنم.
    وزير گفت:«من هم اختيار را به خود «خير» مي دهم و هرچه بگويد قبول دارم، يک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خير است و «خير» بايد خوشحالي ما را کامل کند.»
    «خير» گفت: حالا که اين طور است من بايد با هر دو دختر در يک مجلس حرف بزنم و بعد بگويم که چه مي خواهم.
    حاکم گفت: «ازخير» جز خير و خوبي انتظار نداريم، هرچه «خير» بخواهد و بگويد همان است، هر دو دختر را با «خير» روبرو کنند.»
    وقتي دختر حاکم و دختر وزير را با «خير» تنها گذاشتند «خير» داستان نابينايي خود را و شفاي خود را و زندگي خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد براي آنها شرح داد و گفت:«من براي يک مرد جز يک همسر نمي پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسي را خواسته بوديد، من باور نمي کنم که هرگز در اين باره فکري نکرده باشيد. نام آنها را به من بگوييد تا هم امروز آرزوي دلهاي شما برآورده شود.»
    و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
    «خير» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتيد که اختيار دختران با من است. حاکم و وزير گفتند: «آري چنين است، گفتيم و بر سر قول خود ايستاده ايم.»
    «خير» گفت: حالا که اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر که نام ايشان را بر اين کاغذ نوشته ام نامزد مي کنم.
    حاکم و وزير گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولي که داده بودند وفا کردند.
    همان روز جشن عروسي برپا کردند و دختران را به شادي و شادماني به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نيست. ما در دستگاه خود مردي چنين خيرخواه و پاکدل را لازم داريم. تاکنون هرچه گفتي براي ديگران بود، بايد براي خودت هم چيزي بخواهي، من مي خواهم مشاور و شريک من باشي و شهر ما از خير و خوبي تو بهره مند باشد.
    «خير» گفت: نيکي حاکم را رد نمي کنم.
    حاکم و وزيران هم خوشحال شدند و از آن پس «خير» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خير و خوبي رأي مي داد و روز به روز عزيزتر و محترم تر مي شد. و خانواده کرد هم از آن خير و خوبي که پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.


    ادامه دارد!!!

  3. #33
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خيروشر، و سرانجام کار

    « خير» داستان « شر» را و سرگذشت خود را براي حاکم شرح داده بود . از قضا يک روز که حاکم و وزيران با « خير» و کرد بزرگ و همراهان به باغي در خارج شهر مي رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خير در کوچه او را شناخت و کسي را مأمور کرد تا « شر» را تعقيب کنند وجايگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بياورند و جز « خير» هيچ کس ديگر « شر» را نمي شناخت. فردا به سراغ « شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. « شر» که از سرانجام کار« خير» خبر نداشت با لباسي آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ايستاد.



    « خير» در محضر حاکم و حاضران به شر گفت:
    بيا جلو و نام و شغل خودت را بگو.
    شر گفت: اسم من مبشر سفري است و کارم خريد و فروش است.
    « خير» گفت: اين اسم دروغي را بينداز دور و نام اصلي ات را بگو.
    شر گفت: من اسم ديگري ندارم، همين است که عرض کردم.
    « خير» گفت: حالا اسم خودت را پنهان مي کني و خيال مي کني مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را مي شناسم، اسم تو « شر» است و کارت هم جز شر چيزي نيست. يادت هست که آن روز در بيابان رفيق خودت خير را کور کردي و دو دانه جواهر او را برداشتي و او را تشنه گذاشتي و رفتي؟ آن دو گوهر را چه کردي؟ شر وقتي اين را شنيد تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزيدن. غافلگير شده بود و ديگران جرأت حاشا نداشت و بي اختيار گفت: « درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خير به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توي جيبم است، نگاه داشتم تا روزي به خودش پس بدهم، من کار بدي نکردم، خير دروغ گفته، من از کوري او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هيچ خبري از او ندارم. ديگر هم او را نديدم.» خير گفت: اي بي انصاف، باز هم دروغ گفتي و بدي و پستي خود را نشان دادي. من که با تو حرف مي زنم همان خير هستم، درست نگاه کن! شر با دقت در چشم خير نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خير مرا ببخش، من بد کردم و امروز مي فهمم که خوبي و بدي هرگز فراموش نمي شود، من خيلي « شر» بودم ولي بعد پشيمان شدم، خودم هم از خودم بدم مي آيد، اسمم را براي همين عوض کردم، اي « خير» تو مي تواني مرا بکشي و مي تواني بدي مرا تلافي کني، ولي مرا نکش، من ديگر بد نيستم، خير! به من رحم کن، من آدم بدبختي هستم.» « خير گفت: « بله، من مي توانم تو را بکشم اما نمي کشم، مي توانم بدي تو را تلافي کنم و قصاص کنم اما نمي کنم. من تو را مي بخشم، اما عمل تو تو را نمي بخشد و تا آخر عمر تو را رنج مي دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهي بود. فقط مي خواستم اين را بداني، ديگر به تو کاري ندارم ولي بهتر است از اين شهر بروي، اين يک ديدار براي عبرت تو بس است، ديگر نمي خواهم تو را ببينم، همانطور که خودت هم نمي خواستي، برو...» « شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بيرون آمد و رفت. «خير» فقط مي خواست بدي «شر» را به رخ او بکشد و بيدارش کند ولي راضي به آزار او نشده بود. اما يکي از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان « خير» و «شر» را مي دانست وقتي «شر» را ديد غيرتش به جوش آمد و ديگر نتوانست خودداري کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزاي عملش رسانيد و گوهرها را از جيب او در آورد پيش « خير» و گفت: « اي خير، دلم مي خواهد اين دو تا گوهر که مال خودت است براي يادگاري نگاه داري، « شر» هم به سزاي عملش رسيد.» « خير» گفت: « بله مال حلال به صاحبش بر مي گردد، اما هيچ يادگاري از خوبي بهتر نيست. حالا من از اين گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشيدم، من «شر» را هم بخشيده بودم، تو را هم مي بخشم. روش « خير» اين است: « خوبي با همه کس، بدي با هيچکس». حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولي داستان خيروشر داستاني است که هرگز فراموش نمي شود.

    پايان

  4. #34
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 غازی خان

    در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .



    مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
    وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .

    شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .

    یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...

    +++++++++++++++++++++++++++++++++++++

    کماجدان = دیگ خام = خم . ظرف گلی استوانه ای شکل که در آن نان میگذارند لامذهبها= بی دینها پسین = سرشب

  5. #35
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شير و آدميزاد

    يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
    يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
    شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد:
    « آدميزاد که ترس ندارد.»
    گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
    شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
    اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.




    پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
    فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
    شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
    فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
    شتر گفت: خدا نصيحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
    مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
    شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
    شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
    گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
    شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
    گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
    شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
    خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
    گاوان و خران باردار
    به ز آدميان مردم آزار
    شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
    خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
    شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
    اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
    اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
    شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
    اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
    شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
    شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
    مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
    شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
    مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
    شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر
    مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
    شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
    مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
    شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
    مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
    پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد و اگر باد بيايد و يک درخت بشکند روي سقف خانه ها زندگي مي کنيم و براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
    شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما
    مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت:
    پسر، آفتابه را ببار.»
    مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
    شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور
    مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
    مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله
    مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
    شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد.
    گفت: « پس برويم.»
    سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
    شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
    گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
    شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
    شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.

  6. #36
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سه باغ گل

    روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید.



    مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد.
    شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت. اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفت. مادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.»
    پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند.

  7. #37
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 پسر پادشاه و دختر خارکن

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

    روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
    ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.




    فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست. چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
    پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی پسر پادشاه هر روز میآمد. یک روز پسر پادشاه گفت: پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام می شد چرا او را نمیآوردی؟ پیرمرد گفت: مریض است.
    پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمیدهم.
    پسر گفت: من به تو یک معما میگویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ والا من دخترت را میبرم. پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.

    پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت. دختر کوچکترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را میدانم تخم مرغ است.

    پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.

    دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یکروز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفتک فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتک قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی پسر پادشاه خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.

    پیرمرد گفت: دخترم. پیرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
    پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفتک این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.

    پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حاما رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
    کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد وزن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.

    پسر پادشاه رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
    پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: من دختر خارکن هستم. پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی. دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.

    پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت میرسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.

  8. #38
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دزد زیرک

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
    مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.

    حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند.
    زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن.
    مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند.




    روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است.
    بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند.

    روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.
    غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.

    همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت. آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.
    پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.

  9. #39
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 باغ سیب

    پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود . شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .




    سر یک نره دیو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سیبم . این دیوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق دیگرند خواهران من هم پیش آنها هستند اما تو چرا به اینجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا این دیو خواب است او را بکش اگر بیدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشیر را به کف پای دیو زد . دیو تکانی خورد و گفت :« ای گیس بریده پشه ها را کیش کن » ملک محمد گفت :« پشه نیست اجلت رسیده» دیو بلند شد سنگ آسیایی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشید سنگ آسیاب مثل یک کوه به زمین خورد بعد مثل برق شمشیر را کشید چنان به فرق سرش زد که مثل خیارتر دو نیم شد . راه و چاه را از دختر پرسید و دو برادر دیگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد .

    دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نمیرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشیدند در این سرزمین جواهرات زیاد است یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر براست بچرخانی یاقوت بیرون می ریزد یک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بیرون میآید وقتی بگوید قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ریزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ایراد می گیرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهیه کردند معلوم می شود تو از چاه بیرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بیرون کشیدند که هیچ اما اگر از وسط چاه پایین انداختند هفت طبقه می روی زیرزمین در آنجا دو تا گاو روز شنبه میآیند یکی سفید یکی سیاه با هم جنگ می کنند . اگر پریدی پشت گاو سفید می آئی روی زمین اما اگرپریدی پشت گاو سیاه باز هفت طبقه دیگر میروی زیرزمین » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد .
    وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشیدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگوید که ما ترسیدیم و توی چاه نرفتیم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زیر زمین و بیهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به یاد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را ندیدیم . دیوها را کشتیم و این دخترها را نجات دادیم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را یاد کرد و گاو سفید را در نظرگرفت و پرید . در همین موقع گاو سیاه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سیاه که باز هفت طبقه دیگر رفت زیرزمین و بیهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بیابانی را در مقابل خود دید بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاویاری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پیش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست .

    گاویار گفت :« بیا شخم بزن تا من بروم برایت نان بیاورم ولی صدایت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شیر میآیند هم گاوها را میخورند و هم خودت را » گاویار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شیرها صدای او را که شنیدند پیداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شیرها را گرفت به خیش بست . مرد گاویارکه برگشت و این منظره را دید جرات نکرد نزدیک شود . ملک محمد سرشیرها را گرفت بهم کوبید که خرد شدند . صدا زد :« نترس بیا » گاویار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نیست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاویار گفت :« در اینجا چشمه آبی است که یک اژدهای بزرگ جلوآن خوابیده . روزهای شنبه یک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعیدن آنها تکان میخورد قدری آب می آید که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاویار گفت :« مگر از جانت سیر شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پیش پادشاه ببر» مرد قبول کرد .

    ملک محمد وقتی به دربار رسید چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خیلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حیف از جوانیت نمی آید ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و یک سینی طعام حرکت کردند تا رسیدند نزدیک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من اژدها را کشتم از بوی تعفن خونش بیهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسیدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. اژدها هر چه صبر کرد دید از غذا خبری نیست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بیرون که طعمه را ببلعد . ملک محمد امانش نداد . شمشیر را کشید خدا را یاد کرد چنان به کمرش زد که دو نیم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض این خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نیست اما اینجا سیمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نیست هر سال چه جانوری بچه هایش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شاید بتواند کاری برایت انجام دهد »
    ملک محمد راه سیمرغ را پرسید و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسید که مار عظیمی از درخت بالا می رفت و بچه های سیمرغ جیرجیر می کردند . ملک محمد شمشیر کشید خدا را یاد کرد زد به کمرمار – مار دو نیمه شد نصف آنرا انداخت پیش بچه های سیمرغ نصف دیگرش را زیر سرش گذاشت و خوابید خواب بود که سیمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همین است که هر سال جوجه های مرا میخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزدیک بود سنگ را رها کند که جوجه هایش بنای جیرجیر را گذاشتند . سیمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« این مار می خواست ما را ببلعد این آدمی زاد ما را نجات داد » سیمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بیدار شد . گفت :« ای جوان کیستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سیمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست میکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها میآیی تا من ترا به روی زمین برسانم » ملک محمد رفت پیش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پیش سیمرغ . سیمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چیدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام یک لاش گاو بینداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام یک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرین مشک آب باقی بود که سیمرغ بجای اینکه بگوید گرسنه ام گفت تشنه ام . دیگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشید رانش را برید به دهان سیمرغ انداخت .

    سیمرغ دید گوشت شیرین است فهمید گوشت آدمیزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسید به زمین ، ملک محمد را به زمین گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پایش درد می کرد و نمی خواست سیمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد میروم » سیمرغ گفت :« تو باید بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سیمرغ گوشت را از زیر زبانش بیرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی یکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت .

    ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسید به شهر خودش . شنید که عروسی برادرانش نزدیک است و چون ملک محمد پیدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بیاید . ملک محمد رفت پیش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابید . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند :« یک صندوقچه می خواهیم که وقتی درش را باز کنند یک خروس طلا بیرون بیاید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بریزد . زرگر گفت :« این کار من نیست » ملک محمد گفت :« اوستا من میسازم » زرگر گفت :« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زیاد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا این جواهرات همه مال تو . من بدون این طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بیرون شهر . یک پر از سیمرغ آتش زد طولی نکشید آسمان سیاه شد . سیمرغ به زمین نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زیر زمین دستآس و صندوقچه را بیار » سیمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمین گذاشت .

    ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابید . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ریخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نیامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحویل داد . تا دختر صندوقچه را دید دانست که ملک محمد برگشته . کنیزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنیز گفت :« بگو موقعی که از حمام بیرون میآیند من سیاه پوش بر اسب سیاه سوارم و او را می قاپم میبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آوردید که اگر به چپ بچرخانی مروارید بریزد اگر به راست بچرخانی یاقوت آنوقت عروسی میکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند . ملک محمد شبانه دستآس را از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد . صبح استادش برد و تحویل داد . دیگر دختر ایرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات یک خواهش دارم که یک اسب سیاه و یک دست لباس سیاه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سیاه و لباس سیاه را برای ملک محمد تهیه کرد .
    موقعی که عروس از حمام بیرون آمد ملک محمد لباس سیاه پوشید سوار بر اسب سیاه جمعیت را شکافت به دختر نزدیک شد و او را قاپید و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ایستاد یک پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برایش فراهم کند . سیمرغ هم فوری تهیه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پیغام فرستاد که یا آماده جنگ باشد یا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهیه جنگ دید جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سیاه لباس سیاه پوشید بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسید به برادرانش هر دو را اسیر کرد . شب که دست از جنگ کشیدند پادشاه دید پسرانش اسیر شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پیغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فیروزی به قصر پدرش وارد شد .

    مقابل پدر که رسید نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسید . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعریف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نیامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر این کارها را نمی کردم برادرانم میگفتند دروغ میگوید حالا آنها اسیر من هستند و مجبورند راست بگویند » پادشاه هم در عوض این شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشید و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانید . هفت شبانه روز شهر را آیین بستند .

    کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند .


    دستآس = آسیای دستی
    گاویاری = زارع و کشتکار

  10. #40
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 کچل و قاضی

    در زمان قدیم رسم نبود زن ها از خانه بیرون بروند چون اگر زنی از خانه بیرون می رفت آن زن را بی حیا و بی عفت می دانستند و هر کس که به راه دور سفر می کرد زن و دخترش را به یک مرد امین و امانت دار یا قاضی محل می سپرد بخصوص کسانی که می خواستند به مکه بروند زن و بچه شان را به قاضی می سپردند و از او خط میگرفتند بعد به مکه میرفتند.
    در زمان قدیم یک نفر بازرگان تازه زن عقد کرده بود. در آن موقع هم رسم بود هر دختری را که عقد می کردند هفت سال نامزد می نشست. ازرگان می خواست به مکه برود نه می خواست زن خودش را طلاق بدهد نه می توانست او را تنها بگذارد البته اینقدر آن زن خوشگل و وجیه بود که حد و وصف نداشت مثل اینکه خداوند تمام حسن و جوانی را به او داده بود.
    بازرگان هم زنش را دوست می داشت به او گفت:«من فردا ترا پیش قاضی شهر میبرم و به دست او می سپرم تا از مکه برگردم.» زن بازرگان گفت: «ای شوهر تو خرج یکسال مرا آماده کن و یک اتاق بمن بده من اصلاً از خانه بیرون نمیروم در همان اتاق به عبادت مشغول می شوم تا تو برگردی»
    بازرگان گفت: «خیلی خوب» فردای آن روز تمام خرج یکسال زنش را فراهم کرد نزد قاضی شهر رفت به او گفت:«ای قاضی، من می خواهم به مکه بروم. به هیچکس جز تو اطمینان ندارم چون تو امانت داری و همه ترا می شناسند و نزد تو همه چیز خودشان را به امانت می گذارند. من هم آمده ام زن و زندگی خودم را به تو بسپارم تا از مکه برگردم.»





    قاضی گفت:«ای بازرگان عیبی ندارد خوب بیاور من زن ترا مثل زن و فرزندان خودم مواظبت میکنم تا تو برگردی»
    بازرگان به حرف های قاضی اطمینان کرد گفت:«ای قاضی، زنم حاضر است با خرج یکسال توی یک اتاق بماند تا موقعی که من برگردم»
    قاضی گفت:«خوب باشد» و فوری یک اتاق را خالی کرد و بازرگان زنش را با خرج یکسال به خانه قاضی برد و توی همان اتاق که قاضی خالی کرده بود گذاشت بعد رفت پیش قاضی گفت:«حالا زنم را به تو می سپارم تو یک خط بمن بده» قاضی یک خط به او داد و روی کاغذ نوشت که در فلان تاریخ در فلان اتاق زن بازرگان را به امانت قبول کردم تا بازرگان برگردد و آنرا مهر زد و امضاء کرد به بازرگان داد. بازرگان خداحافظی کرد و رفت. چند ماهی گذشت، زن از اطاقش بیرون نیامد.

    شب و روز به عبادت مشغول بود تا یک روز قاضی با خودش گفت:«شاید این زن مرده باشد آخر بروم توی اتاقش ببینم او چه میکند.»
    یک روز در حالی که زن بازرگان در حال عبادت بود قاضی ناگهان وارد اتاق او شد همینکه چشمش به او افتاد دید به جای یک زن یک تکه ماه است که اتاق را روشن کرده، یک دل نه صد دل عاشق او شد دیگر از اتاق بیرون نرفت. هر چه قاضی به او نزدیک میشد او کنار میرفت.

    قاضی به او گفت:«تو باید زن من بشوی» زن گفت:«من قسم خورده ام به شوهرم خیانت نکنم. من جز او هیچکس را زنده نمیدانم»
    قاضی گفت:«این حرفها به کله ام نمیرود. تو باید با من باش»
    زن گفت:«این کار غیرممکن است» قاضی گفت:«من اینقدر ترا شکنجه می دهم تا حاضر بشوی»
    زن گفت:«هر کاری دلت می خواهد بکن. هربلائی سرم بیاوری من اینکار را نمیکنم. من از هیچکس نمی ترسم فقط از خدای خودم می ترسم»
    قاضی هر چه فوت و فن زد آخر نتوانست او را راضی کند. یک هفته، دو هفته، سه هفته گذشت دید چاره ای نیست. یک شلاق برداشت تا می توانست زن را زد باز هم او حاضر نشد.
    قاضی که توی خانه اش زیرزمینی برای مجازات مردم خلافکار داشت روی آن زیرزمین را طوری درست کرده بود که اصلاً هیچکس آنجا را نمی دید. یک دریچه آهنی آنجا گذاشته بود و همیشه روی آن می نشست. هر کس هم هر کاری داشت همانجا پیش قاضی میرفت. خلاصه یکروز که اهل خانه نبودند فقط یک بچه کوچک سه چهار ساله توی خانه بود قاضی با خودش گفت:«این بچه چیزی سرش نمی شود»
    وارد اتاق زن بازرگان شد او را برد توی زیرزمین زندانی کرد. هیچکس هم نمیدانست در آن زیرزمین چه کسی است. ولی قاضی هر دو روز در میان یک تکه نان برای او میبرد.
    زن بازرگان همه زجر و شکنجه های قاضی را تحمل می کرد و از یاد و ذکر خداوند یک لحظه غافل نبود. همیشه توی آن زیرزمین به عبادت می پرداخت.
    قاضی با زن بازرگان در کشمکش بود که یک نفر فاحشه مرد. برای قاضی خبر آوردند که فلان زن فاحشه مرده. در اینجا برای قاضی راه باز شد فوری یک قباله بزرگ نوشت. زن فلان بازرگان که او را در فلان روز به من سپرده بودند مرده است. بعد قباله را پیش مردم برد و از همه کس امضاء و مهر گرفت.

    پس از هفت هشت ماه بازرگان از سفر مکه برگشت. پس از سه روز رفت پهلوی قاضی خط خودش را نشان داد گفت:«آقای قاضی من آمده ام دنبال زنم. این هم خطی است که بمن داده بودی» قاضی فوری رفت همان قباله را که از مردم مهر و امضاء گرفته بود آورد گفت:«ای بازرگان به تو تسلیت میگویم زن تو مرده است. اگر حرف مرا دروغ میدانی این هم مهر و امضاء برو از مردم سؤال بکن.»

    بازرگان ناراحت شد رفت از این و آن پرسید مردم همه گفتند:«بله زن تو مرده است» بازرگان نمی توانست باور کند طاقت نیاورد رفت پیش شاه شکایت کرد. پادشاه قاضی را به حضور خواست از او پرسید «زن بازرگان که به امانت پیش تو بود چه شد؟»
    قاضی قباله را بیرون آورد به شاه نشان داد گفت:«ای پادشاه این هم مهر و امضاء، زنش مرده است»
    پادشاه گفت:«خوب این همه امضاء که ساختگی نمیشود، قاضی هم که دروغ نمیگوید او مرده است.»
    بازرگان چاره ای نداشت روی دلش سنگ گذاشت حرفی نزد. ناگفته نگذارم پادشاهان قدیم شبگرد بودند یعنی شب ها لباس مبدل و کهنه می پوشیدند میان مردم میرفتند و هیچکس آنها را نمی شناخت. در همان موقع که همه جا می گفتند زن فلان بازرگان که پیش فلان قاضی به امانت بود مرده است پادشاه در یکی از شب ها به یکی از قمارخانه ها رفت البته هیچکس او را نمی شناخت دم در قمارخانه ایستاد و مردم او را نمی شناختند فکر می کردند یکنفر راهگذر است به او گفتند«برادر چرا دم در هستی بیا تو بنشین ما را نگاه کن.»
    قماربازها بازی کردند، خسته شدند بعد این یکی به آن یکی نگاه کرد آن یکی به آن یکی.
    یکی گفت:«فلان بازی را بکنیم» یکی گفت:«بهمان بازی را بکنیم» یکی گفت:«بیسار بازی را بکنیم.»
    کچلی میان آنها بود گفت:«بیائید قاب بازی کنیم.»

    همه قبول کردند یکی از دوستان کچل شاه شد در آن موقع کچل به شوخی به دوستش گفت:«نکند پادشاهی تو هم مثل آن پادشاهی باشد که امضاء و مهر قلابی قاضی را باور کرد.»
    پادشاه وقتی حرف کچل را شنید با خودش گفت:«آیا او راست میگوید؟ قاضی مهر و امضاء قلابی پیش من آورد؟ مگر زن بازرگان نمرده؟»
    فردای آن روز پادشاه به تخت نشست. به غلامان دستور داد فلان کچل را پیش من بیاورید. غلامان رفتند کچل را پیش پادشاه بردند. پادشاه از کچل سؤال کرد:«دیشب در فلان قهوه خانه در حالی که دوستان تو قاب بازی میکردند چرا گفتی نکند پادشاهی تو هم مثل آن پادشاهی باشد که امضاء و مهرهای قلابی قاضی را باور کرد؟»

    کچل گفت:«بگویم نگویم دل به دریا بزنم؟»
    توی فکر بود که پادشاه گفت:«چرا جواب نمیدهی؟» کچل گفت:«ای پادشاه، ای قبله عالم، ای سرور من، اگر من یک حرف بزنم شما فرمان نمیدهید که مرا به دار بزنند؟» پادشاه گفت:«نه، چرا باید چنین فرمانی بدهم؟» کچل گفت:«پادشاها یک چیز از تو میخواهم»
    پادشاه گفت:«چه می خواهی؟ هر چه هست بگو تا به تو بدهم.»

    کچل گفت:«ای پادشاه از تو خواهش میکنم فقط یک روز تاج شاهی خودت را بر سر من بگذاری تا آنچه را که میدانم به تو و مردم نشان بدهم»
    پادشاه قبول کرد همان ساعت وزیر وزرای خود را آورد گفت:«برای یک روز تاج پادشاهی خودم را سر کچل میگذارم تا آنچه را میداند به ما نشان بدهد و حقیقت را روشن کند»
    همه حاضر شدند گفتند:«بگذار یک روز هم کچل پادشاه بشود ببینیم چه میکند؟» بعد پادشاه تاج شاهی را با دست خودش بر سر کچل گذاشت. کچل هم نامردی نکرد بدون رودربایسی دستور داد قاضی شهر و کسانی که آن قباله را امضاء و مهر کرده بودند و همان مرد بازرگان که زنش را که ناحق قباله را مهر و امضاء کرده بودند آوردند. کچل از قاضی جداگانه سؤال کرد:«آیا فلان بازرگان که در فلان روز به مکه میرفت زن خودش را به تو سپرده بود؟»
    قاضی گفت:«بله، بمن سپرده بود.» کچل پرسید:«آیا خط دادی یا نه؟»
    قاضی گفت:«بله» کچل پرسید:«خوب زنش چه شد؟» قاضی فوری قباله را بیرون آورد گفت:«این قباله را همه مردم امضاء و مهر کرده اند که زن بازرگان مرده است.»
    کچل گفت:«اگر من زن بازرگان را پیدا کنم و او نمرده باشد با تو چه بکنم؟»
    قاضی گفت:«مرا به دار آویزان کنید یا بکشید» کچل گفت:«خیلی خوب بعد فردا گله نکنی»
    قاضی گفت:«نمی کنم» بعد کچل حکم کرد تمام کسانی که قباله را مهر و امضاء کرده بودند در یک جا زندانی بشوند بعد بازرگان را جداگانه در اتاق دیگر برد از او پرسید:«آیا آن خط قاضی را داری؟ آن خطی را که ازش گرفتی داری؟»
    بازرگان گفت:«بله» فوری خط را بیرون آورد به کچل داد. کچل، پادشاه و بازرگان و چند تا از غلامان را برداشت رفت منزل قاضی تمام اهل خانه قاضی را جمع کرد و از یکی یکی آنها پرسید:«زن بازرگان کجاست؟»
    همه گفتند:«ما خبر نداریم اصلاً زن بازرگان را ندیدیم.»
    کچل تمام اهل خانه را بیرون کرد بعد رفت همان بچه کوچک را که آن روز در خانه بود آورد از او پرسید:«بچه جان! قاضی، زن بازرگان را کجا برد؟»
    بچه جواب نداد. کچل او را ناز و نوازش کرد و مقداری چره و پره و تنقل به او داد دوباره از او سؤال کرد:«بچه جان حالا بگو ببینم زن بازرگان کجاست؟»
    بچه گفت:«بیائید به شما نشان بدهم» کچل با شاه و بازرگان و غلامان رفتند توی همان اتاق بچه فوری پوستی را که قاضی روی آن می نشست برداشت و دریچه زیرزمین را باز کرد. کچل زن بازرگان را از زیرزمین بیرون آورد دید بیچاره زن از بس رنج و عذاب قاضی را تحمل کرده پوست و استخوان شده. بعد زن بازرگان را با خودشان به قصر بردند. کچل تمام قضیه را از زن بازرگان سؤال کرد. زن هم رک و راست هرچه قاضی به سرش آورده بود گفت.

    آنوقت کچل، تمام کسانی را که مهر و امضاشان پای قباله بود آورد و از آنها پرسید«چرا به ناحق قباله را امضاء کردید؟ آیا شما دیدید زن بازرگان مرده بود؟» همه آنها قسم خوردند گفتند:«ما نمی دانستیم زن بازرگان مرده است یا نه»
    کچل گفت:«پس چرا امضاء کردید؟» آنها گفتند:«ما تقصیر نداریم قاضی ما را مجبورکرد.»
    بعد کچل زن بازرگان را نزد قاضی برد گفت:«این زن بازرگان حالا چه میگوئی؟»
    قاضی سرش را پایین انداخت. کچل دستور داد قاضی را بر سر چهارراه بدار آویزان کردند. بعد هم تمام کسانی را که به ناحق پای قباله را امضاء و مهر کرده بودند و ناحق شهادت داده بودند به زندان کرد.

    بعد تاج شاهی را با دو دست ادب دوباره به سر شاه گذاشت. گفت:«دیگر هیچ چیز نمی خواهم چون آن زن بی گناه را نجات داده ام»
    پادشاه تعجب کرد و هزاران آفرین به او گفت و از همان ساعت کچل را

    وزیر خود کرد و به او گفت:«بعد از من پادشاهی من به تو میرسد چون تو خیلی عاقل و باهوش هستی.!!!»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •