سلام دوستان از عنوان تاپیک مشخصه که موضوع چیه
اینجا بدترین خاطرات زندگیمون بیان میشه
سلام دوستان از عنوان تاپیک مشخصه که موضوع چیه
اینجا بدترین خاطرات زندگیمون بیان میشه
یکی از بدترین خاطرات من مربوط به سالها قبل هست
وضعیتی که هیچ راه نجاتی وجود نداشت برام!
اون زمان هنوز دبیران مرد در دبیرستانهای دخترانه تدریس میکردند
یکی از دبیران من بطور بسیار محسوسی بهم توجه میکرد و من سنگینی یک نگاه رو به طور دائم حس میکردم اما خب کاریش نمیشد کرد!
چون به خانواده میگفتی یکجور جنجال به پا میشد
اگر هم به مسئولین مدرسه میگفتی یکطور دیگه!
خوده شخص هم که هیچ! چون اون زمان هنوز خیلی کم سن و سال بودم و بی تجربه
خلاصه سال بسیار بدی بود و به سختی تحمل کردم
ممنون از Atghia - ی عزيز برای ايجاد اين تايپيك...
.. اگر چه ما تايپيك [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] رو برای بازگويی خاطرات (در حالت جامع يعنی) داريم... ولی خب اين تايپيك بدترين خاطرات هم ايرادی نداره!
يك خاطره "بد" من برمیگرده به سالها پيش... وقتی كه مادربزرگم، رو كه برای من خيلی عزيز بود، از دست دادم... ايشون مهربانترين فرد برای من بود و وحودشون برای من يك نعمت بود... هيچوقت لبخندش، رو فراموش نمیكنم.
@ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
متاسفم كه میشنوم، من "زن" نيستم... اما میتونم احساس شما رو درك كنم. مطمئنا موقعيت دشواری براتون بوده...
سلام;
گرچه ماندگاری خاطرات تلخ خیلی به انسان ضربه میزنه. باید فراموش بشند, من هم همیشه همین سعی رو داشتم اما گاه برخی از اونها رو نمیشه فراموش کرد, مرگ پدر بزرگم که برام خیلی عزیز بود. اما بهش احترامی نذاشتم. براش طلب مغفرت میکنم به عنوان کسی که به خدا ایمان داشت.
مشکلات افسردگی که برای عزیزترین کسم به وجود اومد. میخواست خودکشی کنه, خیلی لحظات بدی بود. از یه طرف هم خیلی دوستش داشتم و از یه طرف به خاطر حرفای ناامید کننده اش ازش دوری میکردم. زمانی که نزدیک ترین کس بهت در دوره ی تحصیل به علت افسردگی شدید از درس ها عقب بمونه و حرفای ناامید کننده ای رو بزنه خودت رو هم از زندگی ناامید میکنه.
ولی خوب این خاطراتش به جا مونده, متاسفانه از یاد هم نخواهد رفت ... هیچوقت ...
" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید..."
تا دلتون بخواد از این خاطرات دارم و مرورشون مغزمو داغون میکنند ...
اغلبشون خصوصی اند و نمیتونم بگم ...
اتفاقات خانوادگی ای که توی 6 سالگی لعنتی ام افتاد ... (مث اون ترانه شاهینه... 6 سالگی رهامو توی لجن ... )
خانه ی کودکی هام که دوسش داشتم ... عصر هایی که کنار پنجره هاش مینشستم و ساندویچ نون و پنیر سبزی که مادرم درست کرده بود رو میخوردم و به باغچه و درختای گیلاس و آلبالوی داخل حیات باصفامون نگاه میکردم... دریغ که بطرز ناجوری ما از اونجا رفتیم و پس از اون هر جا که رفتیم دیگر برایم آن خانه نشد ...
4 سال لعنتی که همونطور که گفتم خصوصی اند و نمیگم... (78 تا 82) حیف کودکی هام ...
دوران بلوغ ام (سالهای 85 تا 2 3 سال بعدش) ...
اتفاقات سال 88 (انتخابات) که تاثیر مخربی بر من گذاشت و البته از این جهت که باعث شد من با ماهیت وقیح و اهریمنی مذهب و حکومت مذهبی آشنا بشم برام مفید بود ... اشگ ها و آه و گریه هایم برای نداها و سهراب ها و بقیه ی جوونای دسته ی گلمون ... هیچوقت بغضی که با دیدن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] گلومو گرفت رو فراموش نمیکنم ... هنوز هم وقتی کلیپ همه نداهای ایران "فرامرز اصلانی" رو میبینم/گوش میدم بغض گلوم درد میگیره ...
2 3 سالی که توی بهترین سالهای جوونیم، افسردگی شدید داشتم ... سالهای 89 تا 91 ... اگرچه من امروز از اون سالها به خوبی یاد میکنم و دوسشون دارم و برام نوستالوژی اند...
دختریکه عاشقش بودم ...
تابستان سال 92 ی لعنتی و اتفاقات مسخره و حال به هم زنی که می افتاد ...
تابستان سال 93 / تصادف کردم ...
چندتا جریان مالی تو همین سال گذشته / که مال باختم یا حقمو بهم ندادند ...
پس روزای خوب زنده گی من کی میرسید ؟!
Last edited by banii; 10-03-2015 at 02:34.
من از مرگ ها و ... خیلی ناراحت نمیشم، چون برای همه اتفاق میفته و ... شاید هم سنگدلم
یکی از بدترین خاطراتم:
سال اول دبیرستان، یک امتحان ریاضی رو تایپ کردم برای دبیرمون، همون امتحان رو گرفت از همه، من شدم 9.25 کمترین نمره مدرسه بعد سر کلاس جریانو گفت، ملت هرهر بم میخندیدن هیچوقت تو عمرم اونقدر تحقیر نشده بودم
البته دبیر جبرانش کرد از طرف خودش و ریاضیم رو 20 داد هم نوبت اول و هم دوم
بدترین خاطره من اینه که یه شب چند سال پیش یه حمله وحشت شدیدی بهم دست داد. و رفتم بیمارستان.و 4 تا آمپول آرام بخش و خواب آور زدن. و بار هم ادامه داشت و بسیار شدید بود.و تا 2 سال هر هفته چند حمله اضطراب با شدت کمتر از حمله وحشت داشتم.
واقعا عذاب بود.یهویی مثلا پای کامپویتر بودم یهویی بدون هیچ دلیلی قلبم تند میزد بلند می شدم فرار میکردم.البته هنوز که هنوزه بعد از 5 سال گهگداری یه حمله اظطرابی بهم دست میده.ولی شدتش خیلی کمتر شده.
بدترین خاطره من مربوط به مشاجره من و پدرم توی سال 85 هست
بعد از اون مربوط به 8/8/88 هست.اون روز به قمری تولد من بود و من هم در دوران شیرین نامزدی بودم.قرار بود بریم بیرون تولد بگیریم بعد هم شبش بریم عروسی .کلی برنامه ریزی.رستوران کادو ...اغا یک دفعه صبح ساعت 7 تلفن زنگ زد خبر دادند که مادربزرگم فوت شده...راستش از فوتش زیاد ناراحت نشدم.چون ما تقریبا اصلا رفت و امد نداشتیم و در طول عمرم 10 بار ندیده بودمش.....ولی اون همه برنامه ی خوب یک دفعه تبدیل شد به کلی برنامه ی بد.از طرفی من برای اولین بار اون موقع بهشت زهرا رفتم.اغا تا 1 هفته شب ها کابوس میدیدم
اتفاقات بد زیاد بوده...طی5-6سال....7-8نفر از عزیزان و نزدیکان فوت کردن...با بدترین انواع سرطان
ولی بدترینش...مربوط به چند ماه پیش میشد....جواب آزمایش پدرم رو رفتم گرفتم...سرطان رو نشون میداد.....تا چند روز بعدش که جواب رو ببریم پیش متخصص و تیکه برداری رو انجام بده تا مشخص بشه که سرطان هست یا نه(که خدا رو شکر نبود)....هزار بار مردم و زنده شدم............بدترین لحظات زندگیم بود
رعنای عزیزم درکت میکنم
من هم...
چندسالی هست که مادرم با نوعی سرطان درگیره! دکترها فقط چندماه زنده موندنش رو تخمین زدن و حتی جراحی هم چاره کار نبود...
اما میدونی؟
فقط لطف خداست که مادرم هنوزم زندست...
خاطرات اون روزهای سیاه برای همیشه در روح و قلبم حک شده...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)