تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 22 از 22

نام تاپيک: بدترین خاطرات

  1. #21
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jun 2012
    پست ها
    1,916

    پيش فرض

    یک خاطره ی تلخ از چند سال پیش سیزده به در توی ذهنم موند و هیچوقت پاک نشد ...

    برای من روزهای 13 فروردین معمولا توام با بغض و اندوه بوده اند... (شاید صبحش خوب باشه اما همین که غروب میشه عجیب دلم میگیره...)

    نمیدونم سال 90 بود یا یک سال دیگه...

    خانواده ام (پدرم ، مادرم و برادرم...) همه رفته بودند (با فامیل ها)و من توی خونه موندم و از صبح تا شب تنها بودم و حوصله ی هیچ چیز رو هم نداشتم حتی صبحانه و نهار هم نخوردم... روزی به معنای واقعی کلمه دلگیر به من میگذشت ...

    یک جورایی بعد از همون روز دیگه از چیزی به نام دنیا گشتن هیچ لذتی نمیبرم و حتی بیزار هم شدم!

    مثلا دیروز قرار بود با چندتا از دوستانم به [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بریم و برنامه ریزیاشو هم کرده بودیم... اما من نرفتم ...

    اما چرا از اون روز یاد کردم و چنین تصویر ذهنی ای وجود داره ...

    به این دلیل که شب قبل از اون روز یعنی 12 فروردین من تنها فرد خانواده بودم که اصرار میکردم ما هم بریم اما بقیه میگفتن نمی ریم و هر چه هم از مادرم خواهش کردم تاثیری نداشت... زنگ هم به بقیه فامیل زدند که ما نمیایم اما مزخرفتر اینکه فردا صبحش همه ی خانواده ام پا شدند رفتند...
    Last edited by banii; 18-04-2015 at 19:05.

  2. 6 کاربر از banii بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jun 2012
    پست ها
    1,916

    پيش فرض

    به نام پاک آفریدگار
    با تقدیم سلام واحترام
    من بیشتر نظرات را خواندم دوستان خاطرات تلخ شون رو بیان کرده بودند اما اگر بخواهیم از نظر روانشناسی و روانکاوی به اونا نگاه کنیم می بینیم که تلخ ترین خاطرات آنهایی هستند ما حتی نمی توانیم برای خودمان هم بیان کنیم چون در علم روانشناسی و مخصوصا روانکاوی خاطرات تلخ و دردناک به وسیله ای مکانیسم دفاعی "سرکوبی"( repression) از ناحیه خود گاه به ناحیه ناخودگاه منتقل میشود یعنی از شدت دردناکی آنها کاسته شده است بنابراین خاطراتی که دوستان در اینجا بیان کردند لزوما تلخ ترین خاطرات آنها نیست حتی خاطرات تلخ دیگه ای ممکنه است وجود داشته باشد که ما در حال حاضر حتی آنها را به یاد نمی آوریم اما این خاطرات بر رفتار و فرایند های ذهنی ما تاثیر می گذارند من هدفم از نوشتن این پست این بود که بگویم خاطرات تلخ نوشته شده توسط دوستان لزوما تلخ ترین خاطرات آنهانیست البته برای آگاهی از خاطرات سرکوب شده راه هایی مانند روانکاوی و هیپنوتیزم وجود داردکه کسانی که خاطرات باعث مشکلات روانشناختی برای آنها شده است استفاده کنند در این زمینه می توانید به کتب روانشناسی و روانپزشکی مراجعه کنید
    ممنون دوست عزیز / خیلی جالب بود

    واقعا از این منظر دقت نکرده بودم ... یعنی برای من چیا میتونه باشه ؟ آیا واقعا یادم نیست ؟



    اما مزخرفتر اینکه فردا صبحش همه ی خانواده ام پا شدند رفتند...
    این خاطره بالایی رو باز خوندم یادآوریش آزرده خاطر ام کرد ... یعنی این خانواده ما (سرآمد همه شون مادر ام و بعد از اون پدر عزیزم) ما رو در حد بز هم حساب نمیکردند بقرعان ...
    از اینجور موارد زیاد بوده توی خانه ی ما ... بخدا نمیدونم چرا با من اینجور اند ...

    اگر چه الان دیگه گلایه ای نیست و این حرفای تینیجری از ما گذشته اما واقعا این کینه ها هیچوقت از دل آدم نمیره ...




    -----


    خاطرات تلخی دارم از مدیر گروهمون توی دانشگاه !!
    یک زن 40-50 ساله عقده ای و بی تربیت ....

    ترم 2 که بودم با این نفر (واحد شمارش شتر) یک درس داشتم ... بخدا توی اون کلاس من تنها دانشجوی فعال بودم ... کلا از بس خشک و بی معنی و رو اعصابه همه سر کلاسش گیج بودند ... اما خب من چون به موضوعات زمان رنسانس اروپا بسیار علاقه مند بودم و چند فصل این درس (تاریخ و فرهنگ شهرنشینی جهان) مربوط به این موضوع بود به شدت توی کلاس باهاش بحث میکردم و کلی هم اطلاعات رو میکردم ...
    شب امتحان هم کامل جزوه رو مطالعه / مرور نمودم ... اصلا اصلا به هیچ عنوان تصور اینکه این درس رو بیافتم نداشتم .... اما شد همانکه نباید میشد ... البته تنها من نبودم ... ضمنا ایشون چون عقده ای و احمقه کلا امتحان به شدت کثیفی گرفته بود که بنا به آماری که من گرفتم از شاید حدود 60 دانشجو افرادیکه اون درس رو گذروندند به تعداد انگشتان دست هم نمیرسیدند ....

    من اگر برای آن نمره اعتراض ثبت میکردم شاید تغییری ایجاد میشد ... اما چون واقعا گیج و منگ بودم از اتفاقی که افتاده بود دست روی دست گذاشتم و روزیکه میخواستم اعتراض بنویسم دیدم مهلت اعتراض تمام شده ...

    این پایان ماجرا نبود ... این تازه اولین خیانت این ملعون به من بود در دانشگاه ...


    ترم 3 روزهای اول مهر 93 که به دانشگاه رفتم دیدم مدیر گروه شده ! اون ترم برخورد خاصی باهاش نداشتم ... اما ترم 4 ... جیگرمو خون کرد ...!!

    من اون زمان درسی که پیش نیاز 8 واحد دروس ترم 4 بود رو در ترم 3 برنداشته بودم و حالا باید با اینها هم نیاز میکردم ...
    1 ماه و نیم از صبح تا بعد از ظهر دور و بر دانشگاه و سازمان مرکزی و ... سگ دو میزدم ... 3 بار نامه ی شورا پر کردم .... این ج... خانوم ... یکبار توی دفترش جلوی چندتا دانشجوی دیگه برگه فرم شورای منو پاره کرد و سرم داد کشید ....
    آخر سر که از اون غده ی کثیف سرطانی قطع امید کردم و چاره را در افراد مسئول دیگه میجستم با پیگیری هایی که انجام میدادم مافوق اون یعنی رییس دانشکده باهام راه اومد و ضمن درس پیش نیاز از اون 8 واحد هم اجازه ی اخذ 6 واحدشو بهم داد و خیلی دیر انتخاب واحد کردم و کلاسا رو هم دیر رفتم...


    این هم دومین موردش بود ...

    دوتا فیلم دیگه هم همین ترم سرم درآورد ...

    درسی رو من این ترم برداشته بودم و کلاس اش بعلت تعداد کم ثبت شده منحل شده بود و من بی خبر ... بعد یکماه متوجه این قضیه شدم و خودشون سر خود منو توی یک کد دیگه ثبت کرده بودند ... بعد یکماه که کلاس رفتم استاد قبول نمیکرد میگفت دیر اومدی و برای ما مصیبت درست شد ... باز کارم به اون اهریمن گره افتاده بود و ازش نامه ای خواستم که بنویسه جریان از چه قرار بوده و کفتار بی همه چیز قبول نمیکرد که نمیکرد ...
    اون یکی ماجرای دیگه هم این بود که من نماینده ی یکی از اساتید ام و اوایل ترم ایشون برای تدریس نیاز به دیتا پروژکتور پرتابل داشتند و منو مسئول اینکه براشون تهیه کنم کرده بودند ... اون خوک بی شرف و دوتا از نوچه هاش که همیشه توی دفترش اند هم این امکانات رو در اختیار ما قرار نمیدادند .... آخر سر باز هم به رییس دانشکده پناه بردم و کلاسمونو عوض کرد و کلاسیکه امکانات لازم رو داشت رزرو کرد ... البته با کلی علافی و منت و ...

    به سرم میزنه یکبار بزنم به سیم آخر و برم دفترش کلی حرفی که حقشه بارش کنم ...

    روزی هم که این لجن جامعه ی بشری از سِمَتش برکنار بشه با 5-6 کیلو شیرینی قصد دارم به دانشگاه برم ...

    ننگ
    به حال ما که در طویله ای زندگی میکنیم که فرد باسواد و درس خونده اش یک همچین موجود پست و حقیر و مریضیه ...


    البته موارد 2 تا 4 برای من طبیعی اند چون هروقت کار اداری داشتم همین تجارب حاصل بوده... هیچ کدامشون به اندازه مورد 1 کمرمو نشکست ...
    Last edited by banii; 29-11-2015 at 23:24.

  4. 2 کاربر از banii بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •