تصادفی که تو سن ۴سالگی نزدیکای ظهر وقتی تو کوچه داشتم بازی میکردم نزدیک بود بکنم و از ترسی که سر اون حادثه به دلم افتاد یک مرضی افتاد به جون من که تا الان هم رفع نشده
بر پدر و مادر اون راننده لعنت که زندگی منو به گند کشید
تصادفی که تو سن ۴سالگی نزدیکای ظهر وقتی تو کوچه داشتم بازی میکردم نزدیک بود بکنم و از ترسی که سر اون حادثه به دلم افتاد یک مرضی افتاد به جون من که تا الان هم رفع نشده
بر پدر و مادر اون راننده لعنت که زندگی منو به گند کشید
Last edited by clau; 10-03-2015 at 19:38.
بدترین روز های زندگی من روزهایی هستن که ته اعماق مغزمو قلبمو روحم مخفیش کردم تا بهش فکر نکنم!
سال 88 تا 90 2 بدترین بدترین بدترین روزهای زندگیم بودند و اصلا دلم نمیخواد برگردم به عمقش و فکر کنم باز که چقد بد بوده.همین قدر که زمانش یادمه کافیه.
بغیر از این سال ها بازم خاطرات بدی دارم اما نه در حدی که بخوام بهش بگم بد همین که گذشت و میگذره برام کافیه...
مطمئنا بدترین خاطره ها مربوط به از دست دادن عزیزامون هست، کسانی رو که فکر میکنی میتونی همیشه در کنارت داشته باشی و روی وجود نازشون حساب باز کنی اما....... در یک لحظه ناباورانه به سوی دیار باقی سفر میکنند و تو رو با هزار جور خاطره های تلخ و شیرین تنها میذارن، و وقتی میبینی که دیگه نمیتونی او مهربونی ها و قربون صدقه رو در کنارت داشته باشی، چقدر سخت میتونی به خودت بقبولونی که دیگه نمیشه جای خالیشون رو پر کرد. سه ماه قبل درست در لحظه ای که فکر میکردم اوضاع جسمانی مادرم رو به بهبودی میره، در کمال ناباوری جلوی چشمان من به رحمت خدا رفت و داغ از دست دادنش رو واسه همیشه توی دل من گذاشت. یادش گرامی و روحش شاد. خداوند روح همه رفتگان این انجمن رو شامل رحمت بیکران خودش کنه. آمین
Last edited by abs-j; 11-03-2015 at 01:19.
خدا رحتمش کنه.نوشته شده توسط abs-j [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تابستان 88
گذشته از روزهای تلخ و غمگینی که برای مردم و سرزمین میگذشت ...
اتفاق شوم و دپرس کننده ای هم برای خانواده ی ما افتاد ...
پدربزرگ ام مرد نازنینی بود و همه ی فرزندان و نوه ها و سایر افراد این خانواده اونو دوستش داشتند ... و او نیز ...
پس از 2 سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری دژخیم سرطان درگذشت ...
ما هیچوقت تصور نمیکردیم که او به این زودیا از بین ما بره ... چون تا چند سال پیشش خیلی سرحال و قبراق بود ... یه پیرمرد مشتی و پر ابهت بود برای خودش ... اصلا از این پیرهای خنزر و پنزر نبود ...
و چون مردن تلخی داشت ...و اینکه ذره ذره از دست رفتنشو دیدیدم خیلی تکان دهنده بود ...
گاهی مثل امشب به یادش میفتم ... چون مرد بزرگی بود ... یک پدر واقعی برای فرزندانش بود و پدربزرگی مهربان که نوه هاشو هم زیاد دوست داشت ... امیدوارم گلایه ای از ماها نداشته بوده باشه ...
نزدیک 6 سال از سفر بی بازگشتش میگذره اما واقعا یادش زنده است ...
به اسلام معتقد نیستم اما امشب فاتحه ای برای او خواندم شاید بی تاثیر هم نباشد ... کمی آرام ام کرد ... به هر حال اغلب قریب به اتفاق ما از کودکی بطور مذهبی تربیت شدیم و اون احساسات بطور کامل از بین نمیره حتی اگر اشتباه باشه...
Last edited by banii; 26-03-2015 at 00:12.
خاطرات بد زیاد داشتم البته خاطرات خوبم داشتم. اما وقتی فکر می کنم یکی از عزیزانم خواهر برادر یا پدر و مادرم رو از دست بدم واقعا احساس ناجوری بهم دست می ده. اینو وقتی مادرم سکته مغزی کرد و برگشت تجربه کردم... مرگ عزیزان و به یاد اوردن خاطراتشون فکر کنم یکی از بزرگترین دردهاست.نوشته شده توسط abs-j [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بدنرین خاطره
مرگ برادر...
بقیه خاطرات بد فراموشم شدن
بدترین خاطره، فوت مادرم در اثر تومور مغزی بود
قبلاً گفتم تو انجمن، یه بار اواخر دهه 70 وقتی هنوز خیلی کوچیک تر بودم، سرطان اومد سراغش، عمل کرد، خدا رو شکر به خیر گذشت
خدا نخواست اون موقع بی مادر بمونیم، به خصوص من تو اون سن ...
دوباره سال 87 بود که بیماری عود کرد و با وجود عمل موفقیت آمیز، وقتی آوردیمش خونه بعد از یک هفته رفت ...
مطمئناً بدترین روز زندگیم بوده و هست ...
امیدوارم سراغ هیچ کسی نیاد مرگ عزیزان
- Saman -,abs-j,AF021,Amin-Nasim,ata.royalfalcon,Atghia,banii,clau,dourtarin,Hamid Hamid,hamid3369,lieee,M A S T 3 R,M o h a m m @ d,masoudtr,Mehrshad-msv,MILAD MGH,Miss Artemis,mjorh,Mr_100_dolari,MR.CART,N I G H T P E A C E,pcforlife,raana,Reza Azimy_RW,SNOW PATROL,SoroushRanger,Vahid_2009,ملا نصرالدین
یه خاطر دارم از اول دبیرستان سر امتحانات ترم 2 بودیم. رفتیم تو نما زخونه کل مدرسه 500 نفر بودیم رو زمین نشسته بودیم داشتیم امتحان میدادیم.اسم مدرسمون ملاصدرا تهران.منطقه14.پسرانه.بعد اسم ناظممون سلیمانی بود یه مرد خیلی چاق
من داشتم برگمو پر میکردم اومد بالاسرم گفت اسمت چیه؟ یه زره مکس کردم فکر کردم کار بدی کردم میخواد انظباط کم کنه. بار دوم پرسید اسمت چیه گفتم رو برگه نوشته برگه رو آوردم بالا..
بدجو یهویی عصبانی شد.منفجر شد..
یهویی گفت مگه نمیگم اسمت چیه..2 تا چک محکم زد تو صورتم بعد دستمو گرفت کشید یه لگد محکم هم زد پشتم و گفت گمشو برو بیرون رفتم دم جاکفشی نمازخونه که کفشامو بپوشم. میخواستم بسوزونمش گفتم آقا ممنون!!
یهویی گفتی چی گفتی؟ دوباره گرفت زد چک و لغت تا دم دفتر..خلاصه مگه که من نبینمت سلیمانی...با ماشین زیرت میگیرم..پول دیتم میدم.وایسا نگاه کن چه طوری با آینده من بازی کردی .....اینقدر عصبانی هستم که پتانسیلشو دارم سمتت حمله کنم چه پیاده چه سواره..
به نام پاک آفریدگار
با تقدیم سلام واحترام
من بیشتر نظرات را خواندم دوستان خاطرات تلخ شون رو بیان کرده بودند اما اگر بخواهیم از نظر روانشناسی و روانکاوی به اونا نگاه کنیم می بینیم که تلخ ترین خاطرات آنهایی هستند ما حتی نمی توانیم برای خودمان هم بیان کنیم چون در علم روانشناسی و مخصوصا روانکاوی خاطرات تلخ و دردناک به وسیله ای مکانیسم دفاعی "سرکوبی"( repression) از ناحیه خود گاه به ناحیه ناخودگاه منتقل میشود یعنی از شدت دردناکی آنها کاسته شده است بنابراین خاطراتی که دوستان در اینجا بیان کردند لزوما تلخ ترین خاطرات آنها نیست حتی خاطرات تلخ دیگه ای ممکنه است وجود داشته باشد که ما در حال حاضر حتی آنها را به یاد نمی آوریم اما این خاطرات بر رفتار و فرایند های ذهنی ما تاثیر می گذارند من هدفم از نوشتن این پست این بود که بگویم خاطرات تلخ نوشته شده توسط دوستان لزوما تلخ ترین خاطرات آنهانیست البته برای آگاهی از خاطرات سرکوب شده راه هایی مانند روانکاوی و هیپنوتیزم وجود داردکه کسانی که خاطرات باعث مشکلات روانشناختی برای آنها شده است استفاده کنند در این زمینه می توانید به کتب روانشناسی و روانپزشکی مراجعه کنید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)