تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 22 از 22

نام تاپيک: حرف ها را باید شنید ...

  1. #21
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت سوم ( فصل چهارم )






    " داستان من, داستان دختری بود که عشقش اورا دل شکسته کرد. دختری که تاوان زیادی در زندگی داد. دختری که از کمبود خرج مجبور به هم صحبتی با پسرانی شد که برای با تو بودن چه پول ها که خرج نمیکردند. داستان من دردناک است. همچون پاییز برای درخت.

    در روزی که تورا دیدم, گفتم تو نیز همچون آن هایی هستی که جز هوس خدایی ندارند. انهایی که زن را برای رفع نیاز خود میخواهند. آنهایی که خیانت عادت روزانه شان شده و آنهایی که معنای عشق را درک نمیکنند. اما تو فرق میکردی.

    در همان روز اول که تورا دیدم, عشق خاص در قلبم جان گرفت. یک عشق رویایی, یک حس نزدیک به جنون.

    تا به حال اینطور عاشق نشده بودم. عشقی که حاضر بودم, جانم را برایش فدا کنم. اما به تو هم از پشت خنجر زدم. تو نیز قربانی فساد من شدی و تو نیز اسیر عشقی شدی که تو را تا پای مرگ میکشاند. اما این عشق خوب یا بد نابود نشدنیست.

    حال که این نامه را برایت مینویسم, چشمانم پر از اشک است و دستانم لرزان. کلمات از قلبم بیرون میایند و نه از زبانم و تبش قلبی که دارم از ترس از دست دادن توست. نامه ات را خواندم. جای لکه های اشک روی آن بود. جای عشقی که شکست طمع را خورد و جای دردی که من پیش از تو کشیده بودم. برای من تو یک عشقی بودی که همچون حصاری اسیرم کرد. از طمع, فساد, هوس ...

    و چه زیباست این عشق ....

    آن روزی که قلبت برای من متلاشی شد تمام وجودم لرزید که مباد تو را از دست دهم. پس بمان ... من مانده ام برای تو ...

    و اگر قرار باشد روزی بروم, برای تو میروم ...


    لادن.



    لادن نامه رو بالای تخت مهرداد گذاشت. چندین بار او رو صدا کرد. با همان لحن های عاشقانه. اما مهرداد هیچ حرکتی نداشت.

    از اتاق بیرون آمد. از گرسنگی دستانش میلرزید. قدم های آرامی بر میداشت اما قلبش همچون سنگی محکم بود. به دکه ی فروش خوراکی رفت. لحظ ای چشمانش سیاهی رفت ... چشمانش را دوباره باز کرد. چشمش به رامین خورد. پشت در بیمارستان ایستاده بود و لادن را تماشا میکرد.
    لادن با دیدن رامین سریعا دکه را ترک کرد و سعی کرد از او دور شود. رامین اورا تعقیب میکرد و لادن نیز از ضعف قدرت حرکت نداشت.
    خود را به جلوی اتاق مهرداد رساند تا شاید پدر او را پیدا کند. جلوی اتاق حاج حسین را دید. با وجود ضعف دوان دوان نزد او رفت :

    _ ه ه هه ه ... حاج آقا ...
    _ چی شده دخترم؟ چرا نفس نفس میزنی؟ کجا بودی؟
    _ پدر ... یکی میخواد مهرداد رو بکشه. اومده اینجا ... کسی که به مهرداد تیر زد اون بود. نزارید بیاد ... خواهش میکنم.
    _ کو؟ کجاست؟ بهم نشون بده ...
    لادن اطرافش را نگاه کرد. در لحظه ای رامین ناپدید شد و از دید چشمان لادن پنهان شد.
    _ رفتش. ولی بابا اون همین جاست. خواهش میکنم. از جلوی اتاق مهرداد تکون نخورید. ممکنه بخواد بهش آسیب بزنه.
    _ باشه دخترم. ولی میخوای پلیس رو مطلع کنم ؟
    _ نه ... نمیخوام پای پلیس وسط کشیده بشه.
    _ ولی بهترین راه همینه ... اون امنیت تو و مهرداد رو تهدید میکنه. آدم خطرناکیه. بگذار پلیس رو مطلع کنم.
    _ خیلی خوب. به پلیس زنگ بزنید. پدر جان من گرسنه ام. خیلی ضعف دارم.
    _ باشه. بشین همینجا تا برم برات یه چیزی بگیرم.
    _ نه ... نرید. ممکنه دوباره اون بیاد سراغم.
    _ باشه. الان به مهتاب زنگ میزنم. یه سر رفت خونه و برگرده. میگم سر راهش برات خوراکی بخره.

    ....



    لادن چند دقیقه روی صندلی جلوی اتاق مهرداد نشست. چهره ی اون مثل یک بیجان شده بود. برای موبایل او یه پیام اومد.

    تلفنش رو باز کرد:
    " سلام.
    من اینقدر تو بیمارستان میمونم تا تو و مهرداد رو بکشم. خیال نکن قصر در رفتی. "
    لادن خیلی ترسیده بود. رامین واقعا قصد کشتن اون دوتا رو داشت. اشک ریزان میگفت:
    " خدا جون چرا؟ من که دیگه اون لادن قدیم نیستم. چرا این بلاها سرم میاد. چرا منو گیر چنین حیوانی انداختی. من که دیگه شدم بنده خوبت. تاوان گناهام رو دارم میدم؟ پس چرا مهرداد روی تخت بیمارستانه؟ چرا منو نمیکشی راحتم کنی ... جواب بده. خدا ...
    همیشه بهم گفتند تو بینا و شنوایی. پس چرا نمیبینی که بنده ات از گناهانش توبه کرده؟ پس چرا صدام رو نمیشنوی؟
    چرا این رامین رو برای اذیت کردن من فرستادی؟ ای خدا ..."

    ....


    مهتاب با یک پلاستیک پر از بیسکویت و کیک وارد بیمارستان شد:

    _ چی شده بود بابا.
    _ بیا مهتاب جان. مامانت اصلا حالش خوب نیست. یکم بهش غذا بده.
    مهتاب نزدیک لادن شد:
    _ مامان با خودت چیکارکردی عزیزم؟ برو جلوی آیینه خودتو ببین. شکل یه مرده شدی. قربون شکلت برم. چرا با خودت اینجوری میکنی؟! نگران نباش مهرداد خوب میشه.
    _ مهتاب ... این بلاها باید سر من بیاد. من حقمه. پدرتون رو من کشتم. بودن مهرداد روی تخت بیمارستان هم تقصیر منه. من لیاقت عشق هیچکس رو ندارم. من مثل یک گردو ی پوچم که گرچه ظاهری زیبا داشته باشه. اما از باطن هیچ ...
    _ مامان تو هرچی که باشی. کسی که روی تخت خوابیده عاشق توئه. اون برای تو روی این تخته. چطور اینطور میگی؟ با این حرفات به مهرداد خیانت میکنی. تو مسئولی بمونی. چون مهرداد داره میمیره برای همین.
    _ مهتاب ... مهتاب ... مهتاب ... چطور وقتی مهرداد بره من بمونم؟
    _ مهرداد هیچ چیزش نمیشه. به دلت بد راه نده. امیدت به خدا باشه.
    _ من خیلی وقته امیدم به خداست. اما انگار اصلا منو فراموش کرده. صدامو نمیشنوه.
    _ من حالت رو میفهمم. اما از چیز دیگه ای ناراحتی. بابا میگه یه مرد اذیتت میکنه. برام توضیح بده چی شده ؟ ...




    اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...


    (منتظر آخرین قسمت داستان باشید ... )
    Last edited by Demon King; 20-12-2014 at 14:26.

  2. 3 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    به نام خدا

    " حرف ها را باید شنید ... "

    قسمت آخر





    آقای دکتر مریض انگشت دستش رو تکون داد.


    لادن از جاش بلند شد ... دکتر به همراه چند پرستار به اتاق مهرداد رفتن ... قلب لادن از هیجان تند میتپید ... چند لحظه ای طول کشید ... دکتر از اتاق بیرون اومد و خطاب به لادن:
    _ خانم شما همسرش هستید؟
    _ بله آقای دکتر چی شد؟
    _ تبریک میگم بهتون. همسرتون به زندگی بازگشت. چشماش رو باز کرد. از حالت کما خارج شده و میتونیم فردا مرخصش کنیم.
    _ واقعا ممنونم ازتون آقای دکتر میتونم ببینمش؟
    _ بله بفرمایید. فقط چند دقیقه!
    _ بله حتما.
    ...
    لادن از شدت خوشحالی اشک میریخت. زیر لب گفت : " خدایا ازت ممنونم که دعامو پذیرفتی ".
    نمیدونست چطور به مهرداد مواجه بشه. از آخرین دیدارشون مهرداد توی روز بارانی به اون گفته بود اگه پاک برگردی عشقم به تو باقیه. پس لادن امیدوار شد. با قدم های آرام و دستانی لرزان نزدیک اتاق مهرداد شد.
    وقتی وارد اتاق شد مهرداد در حال خوندن نامه ای بود. درسته. نامه ی لادن بود که مدتی قبل اون رو کنار تخت مهرداد گذاشت.
    _ مهرداد ...
    صدای دلنشین لادن روی مهرداد رو برگردوند.
    _ لادن ... تویی. پس اینجایی. ترسیدم از دستت بدم. نامه ات رو خوندم. تو اونی که میخواستم شدی. الان دیگه اون دختر فاسد نیستی و حالا هست که عشقمون به یک عشق آتشون تبدیل میشه. وقتی اون شب بارانی این حرف ها بهت زدم. ترسیدم از دستت بدم. ترسیدم دلت رو شکسته باشم. گرچه تو یک بار دلم رو شکستی. اما عشقم به تو پایانی نیافت. حالا هیچ چیز نمیتونه جلوی مارو بگیره. حالا دیگه به هم میرسیم. ازدواج میکنیم.


    _ آره عزیزم. نگران نباش. با به هم میرسیم. الان استراحت کن. دیگه نه قلب من از تو میشکنه و نه دل تو از من. زمان وصاله. وقتی دوری تموم شد. فقط استراحت کن و منتظر باش دکتر مرخصت کنه. من میرم مهتاب و بابا رو خبر کنم ...

    .....

    مهرداد فردای اون روز از بیمارستان مرخص شد. بعد از ترخیص تمام تلاشش رو کرد تا ازدواج خودش و لادن رو به جلو بندازه. دیگه طاقت دوری اون رو نداشت.

    ......


    روز مراسم ادواج فرا رسید ...


    _ مامان بلاخره داری به عشقت میرسی. چه حسی داری؟

    _ تو زمانی که به سعید رسیدی چه حسی داشتی؟
    _ یعنی عشقت به مهرداد به اندازه ی عشق من به سعید هست؟
    _ مهتاب جان. نمیدونم عشقت به سعید چقدره اما من و مهرداد لیلی و مجنونی هستیم. که در آخر به هم خواهیم رسید و خوشبختی رویایی رو برای هم میسازیم.
    ...
    تلفن لادن زنگ خورد. یه شماره ی نا آشنا بود. گوشی رو برداشت:
    _ بهت گفتم نزدیک مهرداد نشو. اما گوش نکردی.
    _ شما؟
    _ حالا دیگه رامین رو نمیشناسی. خیلی پیش رفتی. داری باهاش ازدواج هم میکنی.
    _ کثافت ولم کن. برو گمشو.
    _ من کثیف همینجام. وای به حالت اگه با مهرداد ازدواج کنی.
    _ علو ... علو ... قطع نکن
    .....
    _ مامان چی شد؟ کی بود؟ چرا گریه میکنی؟ اه کل آرایشت خراب شد.
    _ مهتاب اون مرده بود. میگه اگه با مهرداد ازدواج کنی. تو و اون رو میکشم.
    _ کدوم مرده؟ رامین؟ وای مامان بهش گوش نده. مگه الکیه بیاد شما دو تا رو بکشه. اشکاتم پاک کن. چشمای خوشگلت رو با اشک خراب نکن.
    _ مهتاب ولی اگه بیاد چی؟
    _ مامان فعلا ازدواجت رو با مهرداد به هم نزن. بعد از طریق پلیس حلش میکنیم. نگران نباش. دیگه هم گریه نکن. داری به عشقت میرسی. وقت شادیه.
    .......
    حاج حسین: مهتاب جان به مامانت بگو حاضر شه. عاقد اومدش.
    مهتاب: باشه بابا. شما بفرمایید. خودم میارمش.
    ...
    مهتاب: بیا مامان. عاقد اومده.
    لادن: مهتاب من میترسم.
    مهتاب: از چی؟ گفتم که اون نمیتونه هیچکاری بکنه.
    ....
    یه پیام دیگه برای گوش لادن اومد بازم از طرف رامین:
    " اگه ازدواجت رو با مهرداد بهم بزنی و با من ازدواج کنی به تو و اون آسیبی نمیزنم."
    مهتاب گوشی لادن رو ازش گرفت و اون رو خاموش کرد.
    .....
    عاقد: آقا داماد بنده وکیلم شما رو به عقد خانوم لادن افشار در بیاورم
    .....
    عاقد خطاب به لادن ...
    لادن چشمش به رامین خورد. بین جمعیت بود. اشاره کرد که اگه پاسخش بله باشه. اونا رو میکشه.
    لادن زمینو نگاه کرد.
    عاقد برای دومین بار ...
    لادن : ...... نه
    .....
    تمام جمعیت از بهت همدیگه رو نگاه میکردند. لادن از جاش بلند شد:
    آقایان و خانوم ها و مهمان های عزیز. میدونم پاسخ من همه ی شما رو بهت زده کرد و بیشتر از همه مهرداد رو. اما خطری من رو تهدید میکنه که اگه در بینتون نباشم برای همه بهتره. شما یک خانواده سالم, آرام و متینی هستید. اما من با شما فرق دارم. من هنوز دارم. تاوان گناهانم رو میدم و نمیخوام مهرداد عزیز در این تاوان شریک باشه.
    مهرداد از جاش بلند شد و در گوش لادن:
    _ چی شده؟ بهم بگو. بلاخره ما به هم رسیدیم و تو پا پس کشیدی. لادن. عزیزم بهم بگو چه خطری تهدیدت میکنه.
    _ مهرداد ذره ای از عشق من به تو کم نشده. برای تو همسران دیگه ای هم پیدا میشه. عشق من به تو اشتباه بود. چون من گناهانی کردم که تاوانش رو ندم لیاقت عاشق شدن رو ندارم. تقصیر این قلب لعنتیه که عشقش به تو رو فراموش نکرد.
    من از اینجا میرم و این شاید آخر راه باشه. تنها بگم که من رو فراموش کن . عشق درون قلبت رو بکش.
    _ لادن نرو ...
    لادن با قدم های تند و دوان دوان جمعیت رو ترک کرد. مهتاب به دنبالش رفت و فریاد میزد " مامان نرو ... خوشبختی تو اونطرف نیست.
    همه ی جمعیت محل رو ترک کردند و مهرداد موند و یک صندلی دو نفره که جای خالی لادن تو اون شدیداد حس میشد
    .....
    تیتر جدید روزنامه ها :
    " زنی میانسال توسط شوهر دیوانه اش در خانه ی خود به قتل رسید.
    خانم لادن افشار که 38 سال داشت در خانه ی خویش توسط شوهرش که گویا مشکل روانی داشته به قتل رسید.
    رامین فتوحی هم اکنون تحت تعقیب پلیس است ... "

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    پا برجا ماندن یک عشق خیلی سخت است. تمام عوامل میتوانند آنرا نابود کنند. اما اینذقلب هاهستند که زود عاشق میشوند و به طرف مقابل دل میبندند. اما لادن تاوان گناهانی رو داد که از آنها توبه کرده بود. شاید لادن توسط خدا بخشیده شده باشد. اما باز هم شاید باید کشته میشد که مشکلاتش به پایان میرسید.
    عشق مقدسی که قربانی فساد و گناه شد. اما این عشق با مرگ نیز نابود نمیشود و حال سوال است که این عشق عشقی اشتباه بود و یا
    اینکه لادن لیاقت عشق را نداشت؟
    او جان خویش رو فدا کرد تا مهرداد شریک تاوان گناهانش نباشد. برای عشق به مهرداد دیر شده بود. زمانی عاشق حقیقی شد و از فساد خویش بازگشت که دیگر دیر شده و تمام آجر های پشت سرش خراب شده بودند که راهی برای برگشت نبود.
    و عشق قربانی هوس شد ...
    عاشق شدن راحت بود و پایدار بودن عشق بس سخت ....


    پایان .

    1393/9/30



    علی حیدری.


    امیدوارم خوانندگان داستان از خوندن اون پیشمان نشده و از داستان لذت برده باشند ...
    شب یلدای خوشی رو براتون آرزو مندنم ...

    و اینکه خوشحال میشم خوانندگان داستان در همین تاپیک نظر خودشون رو درباره ی اون بگن ...


    Last edited by Demon King; 21-12-2014 at 12:46.

  4. 6 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •