به نام خدا
" حرف ها را باید شنید ... "
قسمت آخر
آقای دکتر مریض انگشت دستش رو تکون داد.
لادن از جاش بلند شد ... دکتر به همراه چند پرستار به اتاق مهرداد رفتن ... قلب لادن از هیجان تند میتپید ... چند لحظه ای طول کشید ... دکتر از اتاق بیرون اومد و خطاب به لادن:
_ تبریک میگم بهتون. همسرتون به زندگی بازگشت. چشماش رو باز کرد. از حالت کما خارج شده و میتونیم فردا مرخصش کنیم.
_ واقعا ممنونم ازتون آقای دکتر میتونم ببینمش؟
_ بله بفرمایید. فقط چند دقیقه!
لادن از شدت خوشحالی اشک میریخت. زیر لب گفت : " خدایا ازت ممنونم که دعامو پذیرفتی ".
نمیدونست چطور به مهرداد مواجه بشه. از آخرین دیدارشون مهرداد توی روز بارانی به اون گفته بود اگه پاک برگردی عشقم به تو باقیه. پس لادن امیدوار شد. با قدم های آرام و دستانی لرزان نزدیک اتاق مهرداد شد.
وقتی وارد اتاق شد مهرداد در حال خوندن نامه ای بود. درسته. نامه ی لادن بود که مدتی قبل اون رو کنار تخت مهرداد گذاشت.
صدای دلنشین لادن روی مهرداد رو برگردوند.
_ لادن ... تویی. پس اینجایی. ترسیدم از دستت بدم. نامه ات رو خوندم. تو اونی که میخواستم شدی. الان دیگه اون دختر فاسد نیستی و حالا هست که عشقمون به یک عشق آتشون تبدیل میشه. وقتی اون شب بارانی این حرف ها بهت زدم. ترسیدم از دستت بدم. ترسیدم دلت رو شکسته باشم. گرچه تو یک بار دلم رو شکستی. اما عشقم به تو پایانی نیافت. حالا هیچ چیز نمیتونه جلوی مارو بگیره. حالا دیگه به هم میرسیم. ازدواج میکنیم.
_ آره عزیزم. نگران نباش. با به هم میرسیم. الان استراحت کن. دیگه نه قلب من از تو میشکنه و نه دل تو از من. زمان وصاله. وقتی دوری تموم شد. فقط استراحت کن و منتظر باش دکتر مرخصت کنه. من میرم مهتاب و بابا رو خبر کنم ...
مهرداد فردای اون روز از بیمارستان مرخص شد. بعد از ترخیص تمام تلاشش رو کرد تا ازدواج خودش و لادن رو به جلو بندازه. دیگه طاقت دوری اون رو نداشت.
روز مراسم ادواج فرا رسید ...
_ مامان بلاخره داری به عشقت میرسی. چه حسی داری؟
_ تو زمانی که به سعید رسیدی چه حسی داشتی؟
_ یعنی عشقت به مهرداد به اندازه ی عشق من به سعید هست؟
_ مهتاب جان. نمیدونم عشقت به سعید چقدره اما من و مهرداد لیلی و مجنونی هستیم. که در آخر به هم خواهیم رسید و خوشبختی رویایی رو برای هم میسازیم.
تلفن لادن زنگ خورد. یه شماره ی نا آشنا بود. گوشی رو برداشت:
_ بهت گفتم نزدیک مهرداد نشو. اما گوش نکردی.
_ حالا دیگه رامین رو نمیشناسی. خیلی پیش رفتی. داری باهاش ازدواج هم میکنی.
_ کثافت ولم کن. برو گمشو.
_ من کثیف همینجام. وای به حالت اگه با مهرداد ازدواج کنی.
_ علو ... علو ... قطع نکن
_ مامان چی شد؟ کی بود؟ چرا گریه میکنی؟ اه کل آرایشت خراب شد.
_ مهتاب اون مرده بود. میگه اگه با مهرداد ازدواج کنی. تو و اون رو میکشم.
_ کدوم مرده؟ رامین؟ وای مامان بهش گوش نده. مگه الکیه بیاد شما دو تا رو بکشه. اشکاتم پاک کن. چشمای خوشگلت رو با اشک خراب نکن.
_ مامان فعلا ازدواجت رو با مهرداد به هم نزن. بعد از طریق پلیس حلش میکنیم. نگران نباش. دیگه هم گریه نکن. داری به عشقت میرسی. وقت شادیه.
حاج حسین: مهتاب جان به مامانت بگو حاضر شه. عاقد اومدش.
مهتاب: باشه بابا. شما بفرمایید. خودم میارمش.
مهتاب: بیا مامان. عاقد اومده.
مهتاب: از چی؟ گفتم که اون نمیتونه هیچکاری بکنه.
یه پیام دیگه برای گوش لادن اومد بازم از طرف رامین:
" اگه ازدواجت رو با مهرداد بهم بزنی و با من ازدواج کنی به تو و اون آسیبی نمیزنم."
مهتاب گوشی لادن رو ازش گرفت و اون رو خاموش کرد.
عاقد: آقا داماد بنده وکیلم شما رو به عقد خانوم لادن افشار در بیاورم
لادن چشمش به رامین خورد. بین جمعیت بود. اشاره کرد که اگه پاسخش بله باشه. اونا رو میکشه.
تمام جمعیت از بهت همدیگه رو نگاه میکردند. لادن از جاش بلند شد:
آقایان و خانوم ها و مهمان های عزیز. میدونم پاسخ من همه ی شما رو بهت زده کرد و بیشتر از همه مهرداد رو. اما خطری من رو تهدید میکنه که اگه در بینتون نباشم برای همه بهتره. شما یک خانواده سالم, آرام و متینی هستید. اما من با شما فرق دارم. من هنوز دارم. تاوان گناهانم رو میدم و نمیخوام مهرداد عزیز در این تاوان شریک باشه.
مهرداد از جاش بلند شد و در گوش لادن:
_ چی شده؟ بهم بگو. بلاخره ما به هم رسیدیم و تو پا پس کشیدی. لادن. عزیزم بهم بگو چه خطری تهدیدت میکنه.
_ مهرداد ذره ای از عشق من به تو کم نشده. برای تو همسران دیگه ای هم پیدا میشه. عشق من به تو اشتباه بود. چون من گناهانی کردم که تاوانش رو ندم لیاقت عاشق شدن رو ندارم. تقصیر این قلب لعنتیه که عشقش به تو رو فراموش نکرد.
من از اینجا میرم و این شاید آخر راه باشه. تنها بگم که من رو فراموش کن . عشق درون قلبت رو بکش.
لادن با قدم های تند و دوان دوان جمعیت رو ترک کرد. مهتاب به دنبالش رفت و فریاد میزد " مامان نرو ... خوشبختی تو اونطرف نیست.
همه ی جمعیت محل رو ترک کردند و مهرداد موند و یک صندلی دو نفره که جای خالی لادن تو اون شدیداد حس میشد
" زنی میانسال توسط شوهر دیوانه اش در خانه ی خود به قتل رسید.
خانم لادن افشار که 38 سال داشت در خانه ی خویش توسط شوهرش که گویا مشکل روانی داشته به قتل رسید.
پا برجا ماندن یک عشق خیلی سخت است. تمام عوامل میتوانند آنرا نابود کنند. اما اینذقلب هاهستند که زود عاشق میشوند و به طرف مقابل دل میبندند. اما لادن تاوان گناهانی رو داد که از آنها توبه کرده بود. شاید لادن توسط خدا بخشیده شده باشد. اما باز هم شاید باید کشته میشد که مشکلاتش به پایان میرسید.
عشق مقدسی که قربانی فساد و گناه شد. اما این عشق با مرگ نیز نابود نمیشود و حال سوال است که این عشق عشقی اشتباه بود و یا
اینکه لادن لیاقت عشق را نداشت؟
او جان خویش رو فدا کرد تا مهرداد شریک تاوان گناهانش نباشد. برای عشق به مهرداد دیر شده بود. زمانی عاشق حقیقی شد و از فساد خویش بازگشت که دیگر دیر شده و تمام آجر های پشت سرش خراب شده بودند که راهی برای برگشت نبود.
عاشق شدن راحت بود و پایدار بودن عشق بس سخت ....
پایان .
1393/9/30
علی حیدری.
امیدوارم خوانندگان داستان از خوندن اون پیشمان نشده و از داستان لذت برده باشند ...
شب یلدای خوشی رو براتون آرزو مندنم ...
و اینکه خوشحال میشم خوانندگان داستان در همین تاپیک نظر خودشون رو درباره ی اون بگن ...