ناظم حکمت شاعر برجسته ی ترک
ناظم حکمت شاعر برجسته ی ترک
Last edited by Ahmad; 05-10-2012 at 23:22. دليل: اختصاص تاپیک به یک شاعر
☚
بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بروز رسانی تا 38#
«ناظم حکمت» شاعر ترقيخواه ترک، در بيستم ژانويهي سال 1902 در شهر «سالونيک» در تر کيه بهدنيا آمد. او در خانواده اي هنرمند رشد و پرورش يافت. مادر، نقاش بود و پدر بزرگ، اديبي شاعر. در چنين خانوادهاي و در جمع دوستاني اهل ادب و فرهنگ بود که او با شعر آشنا شد.
در هفدهسالگي اولين مجموعه شعر خود را به چاپ رساند. ناظم جوان، سبک پدر بزرگ را در سرايش اشعارش نميپسنديد و اعتقاد داشت:
« من شعرهاي او را هرگز بهدرستي نفهميدم زيرا در قالب اوزان عروضي کهن بود و پر از واژههاي عربي و فارسي».
ناظم حکمت اما در سرودن اشعارش، قالبهاي شعر کهن را درهم ريخت و شعر نو ترکيه را بنيان نهاد. دريافت او آن بود که آن قالبها کلام او را زنداني وزن و قافيههاي دشوار ميسازد. با اين کار، او گسترهي وسيعتري را فراروي خود قرار داد که از مرزهاي کشورش فراتر ميرفت و جهاني را دربر ميگرفت.
«ناظم حکمت» را به جرأت ميتوان پدر شعر نو ترکيه دانست. او در فضاي نوسرايي شعر ترکيه از «ماياکوفسکي» شاعر درامنويس روسي تأثير پذيرفت و آن را در کشور خود رواج داد. محتواي انساني و آزاديخواهانهي اشعارش و سبک و زباني را که براي سرودن برگزيده بود، شعر او را به فراسوي مرزهاي ترکيه کشاند و محبوبيت او را دوچندان ساخت.
ناظم، پس از خاتمه تحصيلات، وارد دانشكده افسری استانبول شد و در رشته افسری نيروی دريايی فارغالتحصيل گشت، اما در سال 1921 از ارتش اخراج شد. حكمت، پس از اخراج از ارتش به مسكو رفت و در رشته اقتصاد سياسي به تحصيل پرداخت. در سال 1924 پس از به پايان رساندن تحصيلاتش به تركيه بازگشت و از سال 1931 تا 1936، به كار روزنامه نگاری روی آورد. در سال 1938 عده ای از افسران جوان و انقلابی مدرسه نظام در استانبول، قصد قيام بر عليه مصطفی كمال پاشا(آتاتورك) را داشتند، پس از اين كه اين قيام شكست خورد ناظم حكمت، در ارتباط با اين قيام دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محكوم شد. او، پس از اين كه 12 سال از عمر خود را در زندانهای استانبول، بورسا و چانكری گذرانيد، در سال 1950 با استفاده از عفو عمومی از زندان آزاد گرديد. در سال 1951 به دليل تعقيب و تهديدهای پليسی، استانبول را مخفيانه ترك كرد و همان سال از تابعيت تركيه اخراج شد.
ناظم حكمت، يك شاعر انترناسيوناليست و سوسياليست بود، كه با شعرها و مقالات خود، دولت تركيه و همچنين استثمار و نابرابری را در جهان، به نقد كشيد و از آزادی و حرمت انسان دفاع كرد. ناظم، در سال 1957، كمونيسم روسي را مورد انتقاد قرار داد. اما همچنان تا آخر عمرش برای تحقق آمال و آرزوهای انسانی و سوسياليستی، براي رسيدن به يك جامعه آزاد و برابر، تلاش و مبارزه كرد.
سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل(يونسكو)، سال 2002(بزرگداشت صدمین سال زاد روز ناظم) را به خاطر جايگاه والای ناظم حكمت در ادبيات جهانی، سال ناظم حكمت، اعلام كرد .
عزيز نسين، طنزنويس چپ و مدرن تركيه، در مورد ناظم حكمت مینويسد: «من هم مانند اكثر نويسندگان، نويسندگی را با شاعری شروع كردم. ناظم حكمت شاعر عالیقدر ما، در هنگام اعتصاب غذايش، شعرهای مرا خوانده و گفته بود: ـ شعرهای بدی میگويد بهتر است به نويسندگی بپردازد ـ اين حرفهای گوهربار ناظم حكمت در من اين احساس را به وجود آورد كه شايد حسوديش میشود! البته بگويم بعدها كه شعر و شاعری را رها كردم، به علت احترام فراوان من به شعر بود و نمیخواستم آن را درهم بريزم. متاسفانه فعلا شعرای زيادی در سراسر كشورمان داريم كه چون احترامی برای شعر قائل نيستند همچنان به سرودن شعر ادامه میدهند .»(1)
«... عامل اصلی اين اعتراضات عليه هفته نامه، مثل باقی اعتراضات عليه نشريات مترقی، حكومت سركوبگر حزب جمهوری خلق (CHP) بود كه تحمل گرايشهای چپ و مخالف را نداشت. هر چند عامل اصلی دولت بود اما يكی از مقالات مرا به نام «ای فاشيست ترك» بهانه اعتراض كرده بودند. آن نوشته را در زندان، به خاطر نطق آتاتورك خطاب به جوانان، به قلم آورده بودم. در آن سالها با تحريك «CHP» مركز انتشاراتی ما تخريب میشد؛ ماشينهای چاپ شكسته میشد؛ توزيع كنندگان روزنامهها، روزنامههای مخالفين دولت را توزيع نمیكردند؛ روزنامه فروشها آنها را نمیفروختند؛ به زور روزنامهها را جمع میكردند و در ميدانهای عمومی به آتش میكشيدند؛ دفاتر روزنامههای «روزنامه جوان نو» و «تان» و سايرين را ويران كرده و ماشينهای چاپشان را شكسته بودند. ناظم حكمت، به دنبال ويران ساختن دفاتر اين روزنامهها و دو موسسه مركز كتاب، در همان روز، يعنی 6 آوريل 1945، شعری به نام « آنان دشمنان اميدند، عشق من»، سروده بود:
آنان دشمنان اميدند. عشق من
دشمنان زلالی آب
درخت پربار.
دشمنان زندگی در تب و تاب.
چرا كه مرگ
مهرش را بر پيشاني شان كوفته است:
ـ با دندانهايی
پوسيده و گوشتی فاسد ـ
و برای هميشه رفتنیاند.
آری عشق من.
پيش میروند با مشتهای گره كرده و جامههای پر افتخارشان:
كارگران!
و آزادی نغمه بر لب
در جامه نوروزيش
باز و گشاده رو میآيد
آزادی در اين كشور ...
با تحريك و سازماندهی حزب جمهوری خلق كه مصطفی كمال آتاتورك بنيانگذار آن بود، دفاتر روزنامهها را ويران و ماشينهای چاپ را خرد میكردند. متجاوزين چماق به دست با ميلههای آهنی و چوب دستیهايی كه CHP در اختيارشان گذاشته بود، به اين اماكن يورش میبردند. سازماندهي اين تحريكات توسط حزب حاكم، آنقدر آشكار بود كه ديگر راهی برای سرپوش گذاشتن بر آن باقی نمانده بود. من سعی كرده بودم كه اين وقايع را در مقاله كوتاهی تحت عنوان «ای فاشيست ترك» نشان بدهم.
آنان به بهانه مقاله «ای فاشيست ترك» چنان فضای رعب و وحشتی آفريدند كه ديگر هيچ موسسه و انتشاراتي حاضر نشد هفته نامه را چاپ نمايد. اگر اشتباه نكنم بعد از گذشت زمان «آيبار» مجددا اين هفته نامه را در خارج از مناطق حكومت نظامی در «ازمير» انتشار داده بود .(2)
ناظم، در سال 1918 نخستين مجموعه شعرش را در «ينی مجموعه» انتشار داد. او، در سال 1921، به آناتولی رفت تا به مبارزان بپيوندد؛ در آنجا با اسپارتاكيستهای ترك آشنا شد كه از آلمان برای پيوستن به مبارزان آتاتورك بازگشته بودند.
او در سال 1923، از مسكو به لنينگراد رفت و در كنفرانسهای كامتيف، زينويف، رادك و بوخارين شركت كرد. ناظم حكمت، از جمله كسانی است كه در سال 1924، تابوت لنين را بر دوش خود به آرامگاه ابديش حمل نمود.
او، در سال 1925 به تركيه برگشت و همكاری با مجله چپ «كلاوته» را آغاز كرد. ناظم مجددا به طور پنهانی از تركيه خارج شد و به مسكو رفت. دولت تركيه، او را غيابا محاكمه كرد و به 15 سال زندان محكوم ساخت. در سال 1927، شعرهايش در شوروی چاپ شد و به ويژه در آذربايجان مشهور گرديد.
حكمت، در سال 1928، قصد ورود به تركيه را داشت كه در مرز بازداشت شد و حدود 7 ماه را در زندان آنكارا گذراند. او، در سال 1931 مجموعه شعری به نام «شهری كه صدايش را از كف داده است» منتشر كرد. مقامات حكومت، محتوای اين اشعار را «تحريك آميز» خواندند و او را بازداشت و سپس آزاد كردند. او، در سال 1932 محاكمه شد و دادستان برايش تقاضای مرگ كرد، اما در دادگاه تجديدنظر به 5 سال زندان محكوم شد. در سال 1935، با اعلام عفو عمومی، از زندان آزاد شد. او مجموعه شعر تحت عنوان «تصويرها» و نمايشنامه «انسان فراموش» را به چاپ رساند. سال 1938 او، دادگاهي و به 15 سال زندان، محكوم شد. در سال 1939، دادگاه تجديدنظر او را به 20 سال زندان محكوم كرد.
ناظم حكمت، علاوه بر سرودن شعر، نوشتن رمان و نمايشنامههايی مانند «يوسف و زليخا»، «شيرين و فرهاد»، «صباحت» و «منور» را نوشت و «جنگ و صلح» تولستوی را هم ترجمه كرد.
در سال 1950، مطبوعات برای آزادی شاعر كمپينی راه انداختند. چرا كه ناظم در زندان دست به اعتصاب غذا زده بود. حكمت شعر معروفي به نام «روز اعتصاب غذا» دارد. روشنفكران همه كشورها و از آن جمله(آراگون، تزارا و ديگران) نيز برای آزادی ناظم تلاشهای فراوانی كردند. ناظم، به بيمارستان استانبول منتقل شد. در اين دوره بحث عفو عمومی در ميان است. ناظم، برای دومين بار دست به اعتصاب غذا زد. مادرش در اعتراض به حكومت، در خيابانها تظاهرات كرد. سه شاعر بزرگ، اورهان ولی، مليح جودت و رفعت، در همبستگي با ناظم حكمت، دست به اعتصاب غذا زدند. فعالين سياسی چپ، دانشآموزان، دانشجويان و روشنفكران به حمايت از حكمت برخاستند و در هفدهمين روز اعتصاب غذای او، اعلاميه افشاگرانهای را امضاء كردند و خواستار آزادی او شدند. از سوی ديگر از ناظم، درخواست كردند كه به اعتصاب غذايش پايان دهد و در انتظار عفو عمومی باشد. ناظم، اعتصاب غذای خود را شكست، عفو عمومی تصويب شد و او آزاد گرديد.
ناظم، در سال 1951 مخفيانه از كشور خارج شد. او، در سال 1952 با نرودا آشنا شد و در همين سال جايزه صلح را دريافت كرد. سال 1955 در كنگره صلح هلسينكی شركت نمود.
حكمت، سال 1956 نمايشنامه «آيا ايوان ايوانويچ وجود داشته است» را نوشت كه در تئاترهای مسكو، چكسلواكی و جمهوری دمكراتيك آلمان بر صحنه آمد و ترجمه آن در مجله «عصر جديد» فرانسه 1958 چاپ شد. او، در سال 1958 در كنفرانس نويسندگان آسيايی در تاشكند، حضور يافت. در همين سال در اقامتش در وين و پراگ و پاريس، با آراگون، آلزاتريوله، مرسناك و ديگران آشنا شد.
در 1962، به كنگره جهانی خلع سلاح مسكو، دعوت گرديد. در همين سال به آفريقا سفر كرد و شعر بلندی به نام «گزارش از تانكانيكا» را نوشت.
ناظم حكمت، در سوم ژوئن 1962 در مسكو، چشم از جهان فرو بست. او در مجموع بيش از 14 كتاب مجموعه شعر و يازده نمايش نامه نوشت و آثارش به بيش از 43 زبان دنيا برگردانده شد. ناظم، به جز شعر و نمايشنامه، دو رمان نيز به نامهای «خون سخن نمیگويد» و «برادر زندگی زيباست»، نوشت. رمان «خون سخن نمیگويد» در تركيه، نخست با نام مستعار «اورهام سليم»، به صورت پاورقی منتشر گرديد كه بعد از مرگش به صورت كتاب چاپ و توزيع شد. رمان «برادر زندگی زيباست»، آخرين اثر ناظم حكمت است، كه حدود يك سال قبل از مرگش نوشته است. حكومت تركيه، دو سال بعد از مرگ حكمت، يعنی در سال 1964، پس از 28 سال ممنوعيت اجازه انتشار آثار او را داد.
برخی از مقامات حكومت تركيه، با تزوير و ريا از او ياد میكنند و مراسمی نيز به ياد او برپا میدارند. بحث انتقال جنازه او از مسكو به تركيه و بنا كردن مجسمهاش میكنند؛ در حالی كه حكومت اين كشور، هنوز سلب «تابعيت» او را لغو نكرده است. حكومت وقت تركيه، در سال 1951، مدتي بعد از پناهندگی ناظم به شوروی، از او سلب تابعيت كرد.
آنچه آمد گوشههايی از مبارزه خستگیناپذير ناظم حكمت را شامل میشود. حكمت، چهرهای جهانی است. او، در مورد درد و رنج مردم آسيا، آفريقا و آمريكای لاتين اشعار و نوشتههای فراوانی دارد.
ناظم، در شعری به نام «آن روی سكه آزادی» چنين مینويسد:
نگاه تان خطا میرود.
درست ديدن هم هنر است، درست انديشيدن هم هنر است.
دستان هنر آفرين تان گاه بلای جان تان میشود.
خميری فراوان ورز میدهيد اما لقمهای از آن را خود نمیچشيد،
برای ديگران بردگی و بيگاری میكنيد و فكر میكنيد آزاديد
غنی را غنیتر میسازيد و اين را آزادی میناميد.
از لحظه به دنيا آمدن تان.
در گردا گردتان آسيابی بر پای میدارند كه دروغ آرد میكند.
دروغهايی که تا پايان عمر با شماست.
فكر میكنيد كه وجدان آزاد داريد حال آن كه وجدان شما را خريدهاند.
پيوسته در حال تاييد و تكريمايد
با سرهای فرو افتاده كه گويی از كمر به دو نيم شدهايد
و بازوان افتاده، ول میگرديد
با آزادی بيكار بودن و آزادی گزينش شغل.
...
اما اين آزادی
آن روی سكه آزادی است .(3)
با خواندن آثار حكمت، صدها هزار جوان به خصوص در تركيه، به مبارزه سوسياليستی روی آوردهاند و هنوز هم اين آثار، عامل تحرك و مبارزه انسانهای بیشماری است. همچنان كه شاملوها و عزيز نسينها نيز هرگز فراموش نخواهند شد. بنابر اين بیجهت نيست كه حكومتهای بورژوازی، خصومت و دشمنیشان را با شخصيتهای سياسی و فرهنگی چون ناظم حكمت، بعد از مرگ آنان نيز مخفي نمیكنند. مسلما، يادگارهايی كه ناظم حكمت، از خود به جاي گذاشته آثار و اسناد ادبی و هنری گرانبهای جهان شمولی هستند كه با علم و جهانبينی عميقا انسانی و مساواتطلبانه انترناسيوناليسم پرولتری و سوسياليستی، در نقد جامعه سرمايهداری و برعليه هرگونه ظلم و ستم و استثمار نگاشته شده است. در اشعار و نوشتههای ناظم عشق به انسان و عشق به مبارزه رهايیبخش برای ساختن يك جامعه آزاد و برابر و شاد موج میزند.
روایت یک دوست از ناظم حکمت
« ناظم حكمت را آوردند!...» در زندان «پاشا قاپوسى» خبر مثل بمب منفجر شد. يك روز آفتابى بهارى. اولين روزهاى ماه مه. سال ۱۹۵۰. دويدم طرف اتاق رئيس زندان. پله ها را يك نفس بالا رفتم. درست جلوى در رسيده بودم كه در باز شد: ناظم... يكديگر را در آغوش كشيديم. ناگهان ناظم گفت: «چه خوب كردى كمونيست شدى.» گفتم: «مواظب باش! ديوار گوش دارد.» خنديديم.
لحظه اى با اين تصور كه ناظم را به بند ما خواهند داد، اميدوار شدم. هر چند مى دانستم اميد بيهوده اى است. طبيعى بود ناظم را به بند كمونيست ها بفرستند. پله ها را پائين آمديم. زندانبان منتظر بود. بند تقريباً همان جا قرار داشت. صحنه هاى خوشبختى دوباره جان گرفت. دوستان ناظم تختخواب او را هم آماده كرده بودند.
گاه من به سلول ايشان مى رفتم، گاه ناظم به سلول ما مى آمد. از با هم بودن مان احساس خوشبختى مى كرديم. اگر چه مجلس ملى به خاطر برگزارى انتخابات در تعطيلى به سر مى برد، ناظم تصميم داشت اعتصاب غذايى كه در زندان «بورسا» شروع كرده بود را، ادامه بدهد. بدين ترتيب اعتصاب او فاقد مخاطب مى شد. اما همان قدر كه ناظم مى كوشيد رفتارش در افكار عمومى عاملى براى تفسير غلط نباشد، به همان اندازه نيز مصمم بود براى فشار به مجلس جديد و حكومت، اعتصاب خود را هر چه سريع تر از سربگيرد. آهن تا تفته است چكش مى خورد. او حق داشت، ما هم مى ترسيديم او را از دست بدهيم. ما هم حق داشتيم.
ناظم اعتصابش را از سر گرفت. فقط آب مى نوشيد و سيگار مى كشيد... به او مى گفتم بخوابد. اهميتى نمى داد. مدام به ملاقاتش مى آمدند. اگر بگويم روزهاى اول را در اتاق رئيس زندان گذراند، دروغ نگفته ام. از خوشحالى كاملاً سرحال بوده اما با گذشت روزها انگار حركت هايش كندتر مى شد. پيشنهاد كردم اعتصابش را زير نظر پزشك ادامه دهد. گفت: «تو ديگر شروع نكن» اطلاع داشتم دوستان ملاقات كننده از او خواسته اند در بيمارستان بسترى شود. گفتم: «من از زاويه سياسى به مسئله نگاه مى كنم، تو بزرگ ترين برگ برنده چپ تركيه هستى، حق ندارى بميرى.» خنديد، گفت: «مبالغه نكن .»
اعتصاب ناظم بازتاب هاى گسترده اى يافته بود. روزنامه ها در اين خصوص خبرهايى منتشر مى كردند. بيگناهى ناظم براى مردم مشخص شده بود. جوانان دانشجو مجله اى با نام «ناظم حكمت» منتشر ساختند. برخى روشنفكرها براى آزادى او امضا جمع مى كردند و مادر ناظم با تابلويى در دست از مردم مى خواست تا به آزادى پسرش كمك كنند. نشريه هاى خارجى هم خبرهايى منتشر كرده بودند. اعتصاب ناظم به حادثه روز بدل شده بود... با گذشت روزها، وضعيت ناظم رو به وخامت مى گذاشت. آخر سر رفتن به بيمارستان را پذيرفت. او را به بيمارستان «جراح پاشا» بردند. پزشك شرايط او را بحرانى اعلام كرد و سرانجام دو نفر از دوستان نزديكش (والا و ذكريا) با يادآورى اين كه، به دليل تعطيلى مجلس، مرگ او هيچ ثمرى در پى نخواهد داشت، باعث شدند ناظم دست از اعتصاب بردارد. پس از مدتى، حزب دموكرات به قدرت رسيد و عفو عمومى اعلام شد و بدين ترتيب، رنج و عذاب سيزده ساله ناظم نيز پايان يافت.
پس از آزادى از زندان، ناظم در شركت «ايپك فيلم» شروع به كار كرد، البته او سناريوهايش را با نام مستعار مى نوشت. منزل من فاصله چندانى با محلى كه ناظم با همسر و مادرش در آن زندگى مى كرد، نداشت. مرتب همديگر را مى ديديم. «منور» (همسر ناظم) باردار بود... پسرى به دنيا آورد. اسمش را «محمد» گذاشتند. خوشبخت بودند...
اگرچه ناظم در جوانى به دليل بيمارى از نيروى دريايى اخراج شده و در سال هاى زندان نيز، دچار گرفتگى دريچه قلب و بيمارى كبد شده بود و مسئولان دادگسترى و زندان از اين مسئله آگاه بودند، اما چندى بعد ناظم را براى گذراندن دوره سربازى فراخواندند. فراخوانى ناظم بيمار به اجبارى، اين ترديد را دامن مى زد كه احتمالاً شرايط پيشين در حال بازگشت است.
ناظم به دايره نظام وظيفه مراجعه و وضعيت خود را شرح داد. رفتار رئيس شعبه طورى بود كه انگار شرايط ناظم را درك كرده، او قول همكارى به ناظم داده بود. چند ماهى از اين ماجرا گذشت و خبرى نشد. همه مان خوشحال بوديم. اما دوباره ناظم را به دايره نظام وظيفه خواستند. دستور از مقام هاى بالا صادر شده بود. مى خواستند او را به يكى از استان هاى شرقى بفرستند. يك هفته براى اعزام به او مهلت دادند. همه گيج شده بوديم. ناظم گفت: «نمى توانم دو سال دوام بياورم». اما آنچه همه ما را به تامل وامى داشت، اهداف نهفته در پشت اين احضار بود. مى توانستند با دو شاهد دروغين، دوباره ناظم را زندانى كنند يا گلوله اى كه از سر تقدير...
در همان روزها ناظم گفت: «مى روم.» جوانى از خويشاوندان پدرى ناظم، قصد داشت او را با قايق به درياى سياه رسانده و در ميان آب، وى را سوار كشتى بكند... گفتم: «ريسك بزرگى است». گفت: «بله. ريسك است، اما چاره ديگرى ندارم.» همديگر را در آغوش كشيديم و از آن پس ديگر نتوانستم ببينم اش.
آنچه که شخصيت او را در نزد ديگر مردم جهان برجسته ميساخت، باور به اصل آزادي، حرمت و ارزش انساني بود که او آن را به عنوان يک اصل خدشهناپذير در زندگي، حق هر فرد و امري ضروري براي زيستن ميدانست. او بر اين باور بود که با نبود چنين اصلي در زندگي ، در آن سوي ميلههاي زندان که آزاديش مينامند، باز هم بند است و قفس. اما بند و قفسي از نوع ديگر.
ما را به بند کشيدهاند
زندانيمان کردهاند
مرا در اين درون
و تو را در آن بيرون
اما چيزي نيست اين
ناگوار هنگاميست که برخي
دانسته يا ندانسته
زندان را در درون خود ميپرورانند
او با وجود سالهاي دشوار و طاقت فرساي در بندبودن، نه تنها در باورهايش نسبت به عشق و زندگي خللي واردنيامده بود بلکه بر اين اصل باورمند مانده بود که عشق نيز درگسترهي احترام به شرف و حرمت انساني و داشتن آزادي است که ميتواند ببالد و به بار نشيند.ناظم حکمت در رندان
در انديشهي او، داشتن هر تفکر و باوري بدون عشق به انسانها بيمعني است. براي او شعر و عشق، هميشه پديدههاي ارزشمندي بودهاست:
زندگي يعني اميد، عشق من!
زيستن، مشغلهاي جديست
درست مثل دوست داشتن تو
محتواي شعر«ناظم حکمت» زبان حال همهي کساني است که زندهاند، اما زندگي نميکنند و رنج ميبرند. خود او ميگويد:
«در شعر از عشق، صلح، انقلاب، زندگي، مرگ، شادي، اندوه، اميد و نااميدي سخن ميگويم. ميخواهم هرآنچه که ويژهي انسان است، ويژهي شعر من نيز باشد».
«ناظم» با شاعران، نويسندگان و هنرمندان متعهد و مبارز بسياري چون «آراگون»، «پابلو نرودا»، «نيکلاس گيلين» و «سارتر» باب دوستي و آشنايي گشوده بود. زندگي و اشعار او در جهان حس احترام و همدردي بسياري را نسبت به او برانگيخت. از همين رو زماني که در بند بود، تلاش زيادي براي آزادي او صورت گرفت.
در ايران نيز او در ميان شاعران و نويسندگان پيشرفته جايگاه ارزشمندي داشت. گفته ميشود که «نيما» او را شناخت، سبک شعرش را پسنديد و آن را نمونهي مناسبي براي ساختار شعر نو در ايران که دوران کودکي خود را مي گذراند، قرار داد.
«ناظم» در جواني، آکادمي نيروي دريايي ترکيه را برگزيد اما پس از جنگ جهاني اول، شغل خود را رها کرد و براي کار تدريس به شرق ترکيه رفت. بعدها به کار روزنامهنگاري پرداخت و به فعاليت هاي سياسي نيز کشيده شد. در قيامي که عليه «آتاتورک» صورت گرفت، شرکت کرد و از طرف نيروهاي دولتي دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محکوم گرديد. در حالي که دوازده سال از بهترين سالهاي زندگي خود را در زندانهاي ترکيه گذرانده بود با استفاده از عفو عمومي، آزاد شد.
او در سال 1951، مخفيانه استانبول را ترک کرد و همان سال نيز دولت ترکيه از او سلب تابعيت کرد. در مجموع هفده سال از عمرش را در زندان گذراند و سالهاي پاياني عمر را در تبعيد. در آغاز در کشور بلغارستان زندگي ميکرد و سپس تا زمان مرگ در شوروي سابق زيست.
او در سال 1952 با «پابلو نرودا» آشنا شد و در همين سال جايزهي صلح را نيز دريافت کرد و در 1955 در کنگرهي صلح «هلسينکي» شرکت کرد.
در فستیوال 1951
شعر زير را «پابلو نرودا»، پس از مرگ «ناظم حکمت» در اندوه از دست دادن او سرودهاست:
چرا مُردي ناظم!
اينک بيسرودههاي تو چه کنيم؟
کجا جويم چشمهاي را که در آن
لبخندي باشد؟
که به گاه ديدارمان، در چهرهي تو بود
نگاهي همچون نگاه تو،
آميزهاي از آب و آتش
مالامال از ملال و شادي و رنج
***
اينک دستهگلي از گلهاي داوودي شيلي
نثار تو باد!
بيتو در جهان چه تنهايم
از دوستيات که برايم نان بود،
و نيز فرو نشانندهي عطشان ما،
و به خونم توان ميداد،
بينصيب ماندم.
قدرت حاکمه و نيروهاي محافظهکار ترکيه از شعر او، به سبب نيروي برانگيزاننده و ويژگي قوي مردمي و انساني آن هراس داشتند و هنوز هم دارند. زيرا پس از گذشت اين همه سال از مرگ او، اثري از اشعارش در کتابهاي درسي و آموزشي ترکيه ديده نميشود.
بخشي از آثار او بيانگر درد دوري از ميهن و کاشانهي اوست. اين حسرت دروني را در يکي از شعرهايش بازتاب داده و خواسته که پس از مرگش، او را در دهکدهاي در آناتولي به خاک بسپارند. دريغا چنان نشد که او آرزو ميکرد.
«ناظم حکمت» در سحرگاه روز سوم ژوئيه 1963 در مسکو، در سن 61 سالگي چشم از جهان فرو بست و صدايش که ترانهخوانِ اميدها و آرزوهاي آيندهي انسانهايي بود که براي نان، آزادي، برابري و حرمت انساني مبارزه ميکردند خاموش شد.
سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل (يونسکو) سال 2002 ميلادي را که بزرگداشت صدمين سال تولد او بود، به جهت جايگاه ارزشمند او در ادبيات متعهد جهان، سال «ناظم حکمت» اعلام کرد.
تعدادی از آثار معروف ناظم حکمت
ابر دلباخته، برادر زندگی زیباست، خون سخن نمیگوید، شمشیر داموکلس، طغیان زنان، رمان رمانتیکها، فریاد وطن، شهری که صدایش را از کف دادهاست، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشی میگیرد، نام گم کرده، حماسه شیخ بدرالدین، چشم اندازهای انسانی کشور من، تبعید چه حرفه دشواری است، از یاد رفته، تصویرها، شیخ بدرالدین پسر قاضی، سیماونا، چشم اندازهای آدمی، شیرین و فرهاد صباحت، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون، یوسف و زلیخا، حیله، آیا ایوانوویچ وجود داشتهاست، گاو، ایستگاه، تارتوف، چرا بنرچی خودکشی کرد، چهرهها تلگرافی که در شب رسید، نامهها به تارانتا بابو، شهر بی نام، پاریس گل من، آدم فراموش شده، فرهاد و شیرین و عوضی...
نگاهتان خطا ميرود،
درست ديدن هم هنر است،
درست انديشيدن هم هنر است.
دستان هنرآفرينتان گاه بلاي جانتان ميشود
خميري فراوان را ورز ميدهيد، لقمه اي از آن را خود نميچشيد،
براي ديگران بردگي ميکنيد و فکر ميکنيد آزاديد،
غني را غنيتر مي سازيد و اين را آزادي ميناميد!
شعر زير را هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سايه)براي ناظم حکمت سرودهاست:
به ناظم حکمت
مثل يک بوسهي گرم،
مثل يک غنچهي سرخ،
مثل يک پرچم خونين ظفر،
دلِ افراختهام را به تو ميبخشم،
ناظم حکمت!
و نه تنها دل من،
همهجا خانهي توست:
دل هر کودک و زن،
دل هر مرد،
دل هر کس که شناخت
بشري نغمهي اميد تو را، که در آن هر شب و روز
زندگي رنگ دگر، طرح دگر ميگيرد.
***
زندگي، زندگي
اما، نه بدينگونه که هست
نه بدينگونه پليد
نه بدينگونه که اکنون به ديار من و توست،
به دياري که فرو ميشکنند
شبچراغي چو تو گيتيافروز
وز سپهر وطنش ميرانند
اختري چون تو، پيامآور روز.
ليک، ناظم حکمت!
روي کاغذ زکسي
وطنش را نتوانند گرفت.
آري، اي حکمت: خورشيد بزرگ!
شرق تا غرب ستايشگر توست،
وز کران تا به کران، گوش جهان
پردهي نغمهي جانپرور توست.
جغدها
در شب تبزدهي ميهن ما،
ميفشانند به خاک
هر کجا هست چراغي تابان،
و گل غنچهي باغ ما را
به ستم ميريزند
زير پاي خوکان.
و به کام خفاش
پرده ميآويزند
پيش هر اختر پاک
که به جان ميسوزد،
وين شبستان فروريخته ميافروزد.
***
ليک جانداروي شيرين اميد
همچو خون خورشيد ميتپد در رگ ما.
و گل گمشده سر ميکشد از خاک شکيب.
غنچه ميآرد بيرنگ فريب،
و به ما ميدهد اين غنچه نويد
از گل آبي صبح
خفته در بستر خون، خورشيد.
***
نغمهي خويش رها کن، حکمت!
تا فروپيچد در گوش جهان
و سرود خود را
چو گل خندهي خورشيد، بپاش
از کران تا به کران!
جغدها، خفاشان
ميهراسند ز گلبانگ اميد
ميهراسند زپيغام سحر....
بسرائيم و بخوانيم، رفيق!
نغمهي خون شفق
نغمهي خندهي صبح.
پردهي نغمهي ماست
گوش فرداي بزرگ.
و نوابخش سرود دل ماست
لب آيندهي پاک...
دیدار با «ورا» همسر ناظم حکمتاین دیداربه بهانۀ کنگرۀ جهانی زن درمسکوبا «ورا ولادیمیروناتولیاکووا»*،همسرناظم حکمت،به عمل آمد
کناردرورودیساختمانی کهربایی ،با پنجره هایی مشرف به حیاطی وسیع،لوحی با این جمله به چشم میخورد:«ناظم حکمت،شاعربزرگ ترک،ازسال 1952 تا 1963 دراین مکان اقامت داشت.»برایورودبه خانه باید ازحیاط وسیعی عبورکردوازیک دررمزدارگذشت.اکنون ما به طبقۀ سوم میرویم."ورا"،که زنی است نسبتاً چاق،با موهای بور وچهره ای خندان به محض دیدن ما میگوید:«این جا خانۀ خودتان است،راحت باشید.»درست مثل این است که وارد یک موزۀ شخصیوخصوصی شده ایم؛با یک ایوان،سه مبل،گلدانی بزرگ با دسته گلی خشکیده درکنج اتاق ویکمیزغذاخوری انباشته ازنان هایی که به صورت خاصی طبخ شده ...
دراین خانه،"ورا" بههمراه دختروداماد ونوۀ سه ساله اش زندگی می کند.اشخاص زیادی به این خانه رفتوآمددارند.آن ها درواقع برای دیداربا ناظم می آیند.وبرای همین نوۀ سه سالۀ اوجایمناسبی برای بازی پیدا نمی کند،علاوه براین،دختروداماد ِ"ورا"نیزاحساس میکنندزندگیشان دریک موزه سپری می شود.دسته گل خشکیدۀ توی گلدان را ناظم درسال 1963با خودمی آورد.بعدها ،درسپتامبر1987،تلویزیون مونیخ فیلمی اززندگی ناظم تهیه میکندکه بخشی ازآن درهمین خانه فیلم برداری می شود.ونام فیلم گویا "دسته گلابدی"بوده.
********
" ورا" دو،سه هفته بعد ازمرگ ناظم،درخفا،شروع می کندبهنوشتن گفتگوهای خودبا ناظم.بعدها همۀ نوشته هایش به یک کتاب هزارصفحه ای تبدیل میشود.عزیزنسین برای عنوان کتاب «گفتگویی با ناظم پس ازمرگ ناظم »را به او پیشنهاد میکند.(اما این کتاب 22 سال اجازۀ چاپ نیافت وبین سال های 1963-1970 هیچ کتابی درموردناظم منتشرنشد.)
" ورا "به محض این که کتاب خودرا برای چاپ آماده می کند(1965)بهدیدن " واردوسکی"،ویراستار مجلۀ میرودوست خوب ناظم، می رود.واردوسکی ازاو می پرسدچرا درمورد ناظم چیزی نمی نویسد."ورا"بلافاصله درجواب او می گوید:«نوشتهام.»واردوسکی حرفش را باورنمی کند وازاومی خواهد کتابش را نشان دهد."ورا" بخش پانصدصفحه ای کتاب را با عنوان «به یاد آنان که هنوززنده اند» دراختیاراو میگذارد.واردوسکی کتاب را می پسندد ومسئولیت چاپ وانتشارآن را به عهده می گیرد.اما سهسال بعد بعدازجدا شدن ازمجله،اوضاع به کلی دگرگون می شود واوبا اظهارعجزوناتوانیکتاب را پس می دهد ومی گوید:«این را به دلیل ثبت اسامی بعضی ازکسانی که هنوز زندهاند نمی شودچاپ کرد.»واضافه می کند:«چیزی منتشر نکنید،فعلاً صبرکنید.»تا دوماه پیشهم درترکیه اجازۀ چاپ نداشت.تا این که بالاخره" رفیق اردوران" توانست اجازۀ چاپ آنرا بگیرد.(مدت ها قبل ازاو هم"اوغوز آغ قان" موفق به گرفتن مجوز شده بود اما بهدلیل مرگش کارچاپ نا تمام مانده بود.)
********
- بسیارخوب،حال ببینیم چهمانعی سدراه انتشارکتاب " ورا" بوده.
شاید بتوان بخشی ازجواب این سؤال را ازطریقملاقات با " ورا"دریافت.ابتدا نویسنده ها با تأکید فراوان ازاو می خواهند روابطعاشقانه اش رابا نظم بنویسد.اما " ورا "درجواب آن ها می گوید:«جداکردن بخش کوتاهیازیک زندگی کامل وهمه جانبه ناممکن است.»واضافه می کند:«من درکتابم همۀ آن چیزهاییرا که درطول پنج سال ونیم دیدم وفهمیدم ثبت کرده ام.» من حافظۀ بسیارخوبیدارم.زمانی که قسمت های مربوط به دوستان نزدیکم را برایشان خواندم،نزدیک بودازتعجبشاخ دربیاورند.حتی چندنفرازآن ها گفتند:«تو انگاراین ها را روی نوارضبط کردهای.»شوخی های زیادی کردند.راستش من نمی توانستم این صحبت هارا رونوارضبط کنم،بهدلیل این که ضبط صوت ما 37کیلوست!روزهایی که وقتم صرف نوشتن کتابم می شد،بیشترازاین می ترسیدم که نتوانم ناظم را آن طورکه بود بشناسانم.بایست طوری می نوشتم کههیچ لطمه ای نزند؛به دلیل این که ناظم انسان بزرگی بود.وهمان طور که می دانید اینکتاب لااقل برای خودمن ورای سایرکتاب هاست.این کتاب،درواقع برای من بعدازمرگ اوزنده کردن تمامی لحظه ها وخاطره ها ونهایتاً زندگی دوباره ای بود؛آن هم درخفاودورازچشم دیگران.
اسم تعدادی زیادی ازافراد سرشناسی که درطول زندگی مشترک ما باناظم حشرونشر داشتند،دراین کتاب ثبت شده است؛این گفتگوها دربارۀ موضوعات مختلفوبااهمیتی است.شاید هم بیش تربه همین خاطراست که عده ای ازدوستان قدیمی ،کههنوززنده اند،ازچاپ بخش های مربوط به خودشان واهمه دارند.وبه احتمال قوی نارضایتیآن ها دلایل خاصی دارد.تمامی این ها،به طورکلی، عاملی است بازدارنده که نوشته هایمرا دردل تاریکی نگهداشته است.اما به اعتقادمن به زودی زود همۀ کارها روبراهخواهدشد...بله اوضاع بهترخواهد شد.
- از" ورا "خواهش می کنیم به سال های اولزندگی مشترکش با ناظم برگردد.
اولین بارناظم را درهمین اتاقی که الان نشسته ایمدیدم(1955).این درحالی بود که اوچهارسال دراین خانه زندگی کرده بود وآدم سرشناسیبود.آن روزها من دراستودیوی فیلم های کارتونی کارمی کردم.وآن روز هم من با یک زنبسیارمسنی،که کارگردان هم بود،این جا آمده بودیم.دوساعت بعدش که به استودیوبرگشتیمدیدیم همۀ کارمندها منتظرما هستند.همه درموردناظم سؤال می کردند.دوست داشتند همهچیزرا بدانند.
آن روزها که ناظم مثل یک شهاب ازآسمان روی خاک این سرزمین افتادهبود،همه چیز سردوغم انگیزبودوهمه جا ساکت.ولی ناظم با شورواشتیاق وصف ناپذیر دربارۀموضوعات مختلف دادسخن می داد می نوشت وشعرهای تازه ای می سرود.علاقۀ زیادی به لنینداشت و درنظراولنین ازهمه برتربود.تحت هرشرایطی دائم دربارۀ او حرف می زد.ناظمغیرازمن همۀ آدم های دوروبرش را سراین قضیه امتحان کرد.دلش می خواست معلوماتواطلاعات آن ها را بسنجد.سال های 1917-1918 برای ناظم اهمیت فوق العاده زیادیداشت.درآن روزها جوان ها به درستی نمی توانستند تمامی گفته های ناظم را درککنند،اما نوشته ها وحرف های اورا با حیرت وهیجان فراوان دنبال می کردند...
بیشتراگربخواهم ازاولین سال های زندگیمان برایتان تعریف کنم،باید بگویم تنها کسی بودکه تقریباً درهرموضوعی می خواست نظرم را بداند.ازیک طرف دائم چیزهای تازه ای راازعمق وجودم کشف می کرد وازطرف دیگر سعی می کرد آدم به درد بخوری باشم.گاهیسرموضوعی ازکوره درمی رفت وگاهی هم احساس خوشحالی می کرد.زندگی با اوبسیارزیباو،درعین حال،خیلی پویا بود؛به دلیل این که دائم درحال طرح سؤال بود وهمیشه دنبالپاسخ درست می گشت.موقعی که خسته می شدم ،فوراً این را می فهمید وحرفهایش را قطع میکرد...برای مثال،روزی ازمن خواست اسم شاعرمورد علاقه ام را به اوبگویم.وقتی درجوابشگفتم:«پوشکین.»انگاررنجید.ا ن را ازعکس العمل خاصی که نشان دادفهمیدم.بلافاصلهدربارۀ پوشکین ازمن سؤال کرد.به نظرم عکس العمل او نسبت به جواب من ازحسادتش ناشیمی شد.بعدها فهمیدم که نباید به یک شاعربزرگ چنین جوابی داد.
درتمام عمرم فقطیک باربامردی مثل ناظم آشنا شدم.او انسان واقعی بود.با شوروشوق دربارۀادبیات،هنر،نقاشی وسیاست حرف می زد.متفکربزرگی بود وبا بیان اندیشه هایش هرمخاطبتشنه ای را سیراب می کرد.هیچ کس مثل اونبود.همه یا فقط درموردسیاست حرف می زدندیافقط دربارۀ هنر.
- ترس ازمرگ،بی خوابی، وعلاقۀ مفرط به یک زندگی پویا.
ناظمبااین که داروهای خواب آورزیادی مصرف می کرد،نمی توانست بیش ترازچهار،پنج ساعت چشمروی هم بگذارد وبخوابد.این بی خوابی ها تماماً ناشی ازشب های بی خوابیاودربیمارستان ها بود.معمولاً شب ها احساس بدی داشت.بیش ترازاین می ترسید که تویخواب بمیرد.درلحظاتی که بیداربود به خوبی می توانست به خودش مسلط باشد ودربرابرمرگایستادگی کند.اودلواپسی واضطراب شدید زن ها وکلاً همۀ دلبستگی های زندگی ودرنهایتمرگ مایاکوفسکی وپوشکین را ،که می توان زندگی آن دورا درام بزرگی نامید،با دقت تمامبررسی می کرد.درکتاب خودم تمامی احساسات ناظم را به طورکامل نوشته ام.بینمادونفرمرگ حضورمداوم وپررنگی داشت.او دائم به مرگ می اندیشید،ودرعین حال با شتابتمام پیش می رفت وزندگی می کرد.سیروسفر جزء لاینفک زندگی اش شده بود.وقتی هم کهجایی نمی رفت،مدام درکنفرانس ها شرکت می کرد وخانۀ ما همیشه محل اجتماع دوستانبود،حتی شب ها بعدازخوابیدن یا رفتن دوستان ویا همیشه بعدازتمام کردن کارهای روزانهاش دوست داشت باهم بیرون برویم.آخرسر، نیمه های شب،یعنی موقعی که بایست استراحت میکردیم،روی این ایوان درازمی کشید وبا من ترکی حرف می زد.
ناظم می گفت زندگیروستایی مردم دوکشور روسیه وترکیهشباهت زیادی به هم دارد.غذای آن ها سیب زمینیوبرنج است ومردمان بسیارساده ای هستند.درنظراوبیش تربه همین خاطر کشورترکیه حتیازامریکا هم وسعت وقدرت بیش تری داشت.رادیویی را که این جا می بینید فقط بهخاطرناظم ساخته بودندش.ناظم با آن صدای ترکیه را گوش می کرد.شب ها همیشهازترکیه،خانواده ،دوستان وخصوصاً ازاستانبول می گفت.
حالا دیگرمن هم سال هاست کهحس می کنم دارم دراستانبول زندگی می کنم.ناظم به من می گفت باید به استانبولبروی.من هم خیلی دلم می خواهد استانبول را ازنزدیک ببینم ولی الان نمی توانم.بایدهمۀ حرف هایم را با ناظم بزنم ،واین موقعی است که کتاب من را درترکیه بخوانند.زندگیما شبیه یک کوه یخ شناوربود.من هم درکتابم بیش ترآن بخش مهمی را که زیرآب مانده ثبتکرده ام.»
- اوقات تلخی شدید "ماتیلدا "، همسرپابلونرودا، با " ورا "
ناظمازمن خواست کارتمام وقت آژانس خبری را رها کنم ویک کارنیمه وقت برای خودم دست وپاکنم.من هم دست ازکارکشیدم ویک سال تمام کارنکردم.بعدها یک عده آدم سرشناس موسسه ایراه انداختند که من هم باآن ها همکاری کردم.این کاربرایم به مراتب آسان ترازکارقبلیام بود،به دلیل این که خانۀ ما اغلب محل اجتماع همین آدم ها بود." ارنبورگ "،"نروداها"،"آراگون" و"السا".ازدوستانی بودند که دائم همدیگررا می دیدیم.
یکروزعصر،ازسرکارکه برگشتم،دیدم "نروداها" برای شام به خانۀ ما آمده اند.درست موقعیکه داشتم ظرف های غذارا می چیدم،زن "پابلونرودا" برگشت عین یک رئیس محکمه سرزنشمکرد."ماتیلدا"با صدای بلند وخیلی عصبی به من گفت که توحق نداری کارکنی.باید وقتخودت کاملاً وقف ناظم بکنی."پابلو"هم داشت سرش را به نشانۀ تأیید تکان میداد...
- تنها خاطره ای که برای اولین بار نوشته می شود.
اواخرسال 1952 پیشازسکتۀ قلبی اش زیاد این ورآن ور می رفت،درسخنرانی هایی که دراستادیوم ها برگزارمیشد شرکت می کردوکارهای زیادی انجام می داد،عاقبت درپایان این راه طاقت فرسابود کهآنفارکتوس اورا ازپا انداخت ومجبورشد تا چهارماه دربیمارستان بستری شود.درزمان مرگاستالین ،ناظم هنوزدربیمارستان بستری بود.کشوریکپارچه دریأس وماتم فرورفته بود.همههاج وواج مانده بودند.همه ازهم می پرسیدند چکاربایدکرد؟اول خبرمرگ استالین را بهناظم نگفتند.ولی بالاخره بایست به اومی گفتند.دوهفته بعدش از"کنستانتینسیمونف"،دوست خوب ناظم ،خواسته شد ناظم را درجریان بگذارد.به اوتأکید شد که درگفتناین خبردقت لازم را بکند.دراین میان تیم پزشکی بیمارستان حاضروآماده بودندتا درصورتلزوم واردعمل شوند.سیمونف شروع کردبه گفتن خبر:«اتفاق وحشتناکی تو کشورمانافتاد.»ناظم یکدفعه دستپاچه شد.سیمونف گفت:«مایک آدم همه چیزفهم وکاری را ازدستدادیم،حالا چکارباید بکنیم؟»ناظم اول زیرزیرکی وبعدیکمرتبه شروع کردبه خندیدن.همهترسیدند،خیال کردند جنون آنی به او دست داده.دکترها بلافاصله دست به کارشدند.ناظمفوراً ساکت شد،پزشک ها را ازاتاق بیرون کردوبه سیمونف گفت:«اگربه قول خودت آدمی راازدست دادیم که جای همه فکرمی کرد ،چه بهترکه گورش را گم کرد.»
ناظم همیشه حرفهایی را که درمورداستالین برزبان می آمد خونسردانه گوش می کردوازآزادی بیان دفاع میکرد.درسال 1956 درکنگرۀ ×× با "بابایف"بودیم.بابایف اسنادو مدارک مربوط به افشاگریرا ترجمه می کرد.وناظم به طورمداوم دربارۀ راه حل های پنهانی فکرمیکرد.اودرمورداستالین به نویسنده ها وروزنامه نگارهایی که برای جمع آوری بدگوییوغیبت پیش او می آمدنداعتمادنمی کرد وچیزی نمی گفت اما مصرانه ازکتابی که دربارۀاستالین به صورت جدی واساسی بایست نوشته می شد دفاع می کرد ومعتقدبود انتشار چنینکتابی دراتحاد جماهیرشوروی ضروری است.
-ناظم:«باقلوای آذری را دوستندارم؛باقلواهای خودمان خوب است.»
درشصتمین سالگرد تولد ناظم ،" آنا"،مجسمهسازآذربایجانی ،که ما خیلی دوستش داشتیم با دوچمدان بزرگ پرباقلوا آمد.به محض اینکه ناظم گفت:«باقلوای آذری را دوست ندارم،چون شکرش روی دندان ها می ماسد،و{خلاصهاین که}بلد نیستید درستش کنید.»،آنا زدزیرگریه وهمان طورکه داشت گریه میکرد،گفت:«استاد،پدرناظم،چه هدیه ای می توانم تقدیمتان کنم؟»ناظم درجوابش گفت:«موهایورا را درست کن!»من را به زوربه حمام بردند.این مجسمۀ نیمتنه را هم آنا درهمان زمانها ساخته بود.ناظم مجسمه را که دید خیلی خوشحال شد وبه آنا گفت:«بگوازمن چی میخواهی؟!»آنا چیزی خواست که فکرش را هم نمی کردیم.یک خانۀ دوخوابه درآذربایجان.ناظمیک بارقولش را داده بود،ناچاربا مسئولین آن جا صحبت کرد.همه چیزرا همان طورکه بودتوضیح داد؛مدت ها بعد آنا تلفن زد وگفت که آن ها یک خانۀ سه خوابه دراختیارش گذاشتهاند.»
********
درپایان این گفتگوبلندشدیم ومکانی را که مدت دوازده سال محلزندگی ناظم بود به دقت نگاه کردیم.درست درمقابل در ورودی فرشی روی دیوارنصب شدهبود.این فرش هدیۀ حکومت لهستان به ناظم بودکه لهستانی های مستقردرکمپ ها با فتهبودند.برروی همۀ دیوارها هدایایی ازنقاشان بزرگ به چشم می خورد.تابلوی اولیازپیکاسوبود.اتاق ناظم با تمامی وسایلش باقی است؛ماشین تحریرو...نوشته ای بالایمیزکارش دیده می شود:«ناظم حکمت-مسکو».نامه های رسیده داخل ظرفی دیده می شود." ورا"می گفت به زودی این خانه موزه می شود واوباید درفکرخانۀ دیگری باشد.پیش ازرفتن،هدیه ای به ما می دهد.این هدیه گلدانی است بافته شده ازپرهای طاووس کهبسیارموردعلاقۀ ناظم بوده.به هنگام خداحافظی درچشم های "ورا"اندوه وشادی در همآمیخته بود.حرف های آخرما این بود:«روابط ما بسیارزیبا وطبیعی است؛دردل هریک ازماآمیزه ای ازاندوه وشادی وجوددارد؛خوشبختم واین را هرگزفراموش نمی کنم.»
خوش آمدی!
چون دست بریده شده
جای خالی ات بر شانه هایمان بود...
خوش آمدی!
فراق دیر زمانی پایید.
دلتنگ شدیم.
چشم به راه ماندیم...
خوش آمدی!
ما
همانطوریم که ترکمان کردی
فقط کمی ماهرتر شده ایم
در خرد کردن سنگ ها،
در تمیز دادن دوست از دشمن...
خوش آمدی!
جایت حاضر است.
خوش آمدی.
گفتنی ها و شنیدنی ها بسیارند.
فقط زمانی برای حرف های طولانی نداریم.
برویم ...
تو زیر تابش آفتاب
با چشمان سبزت
..............
خواهی خوابید
من خمیده بر رویت
همچون تماشای هولناک ترین حادثه های کائنات
به تماشایت خواهم نشست.
Sen güneşin altında yeşil gözlerinle……………. Yatacaksın
Ben üstüne eğilip senin
Ben kâinatın en müthiş hadisesini
Seyreder gibi seyredeceğim sen
EKİM 1945
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)