هوش به طور سنتی از نظر تواناییهای زبانی و منطقی-ریاضی تعریف شده است. تصور ما از IQ (بهرة هوشی) بر چند نسل آزمایش این دو حوزه مبتنی است که از پژوهش آلفرد بینت در اوایل قرن بیستم نشأت میگیرد. به نظر میرسد موفقیت در مؤسسات آموزشی و به طور کلی در زندگی به بهرة هوشی وابسته است. از دیدگاه الگوی یادگیری هدفمند اوسوبل، بیشک هوش بالا متضمن فرایند بسیار مؤثر به یاد سپاری اقلام است که به خصوص در ایجاد سلسلهمراتب مفهومی و حذف سامانمند سلسلهمراتبی که مفید نیستند، ثمربخش است. سایر روانشناسهای شناختی به صورتی پیچیدهتر به فرایند حافظه و سیستم بهیادآوری پردختهاند.
در درک ارتباط میان هوش با یادگیری زبان دوم، آیا میتوان به سادگی چنین گفت که یک فرد «باهوش» میتواند در یادگیری زبان دوم موفقتر باشد، صرفاً به این دلیل که هوش بیشتری دارد؟ به هر حال، ظاهراً بزرگترین مانع در یادگیری زبان دوم به مسئلة حافظه برمیگردد، به طوری که فقط اگر بتوان تمام چیزهایی را که تدریس یا شنیده میشود، به خاطر سپرد، میتوان در یادگیری زبان بسیار موفق بود. به نظر میرسد «بهرة هوشی یادگیری زبان» ما پیچیدهتر از اینها باشد.
هوارد گاردنر (۱۹۸۳) یک تئوری بحثانگیز از هوش ارائه داد که تفکرات سنتی را راجع به بهرة هوشی در هم ریخت. گاردنر هفت شکل مختلف از دانش معرفی کرد که از نظر او تصویری جامعتر از هوش به دست میدهند. او پنج شکل دیگر هوش علاوه بر دو شکل معمول (یعنی شمارة ۱ و ۲) ارائه داد:
- زبانی
- منطقی-ریاضی
- هندسی یا فضایی (توانایی شناخت راه در یک محیط، ایجاد تصویر ذهنی از واقعیت و تغییر بیدرنگ و آسان آن)
- موسیقایی یا آهنگین (توانایی درک و ایجاد الگوهای آهنگین و نواختی)
- جسمانی-حرکتی (حرکت جنبشی مناسب، مهارت عضلانی)
- میانفردی (توانایی درک دیگران، احساسات، انگیزهها و نحوة تعامل آنها با یکدیگر)
- درونفردی (توانایی درک و شناخت خویشتن، ایجاد حس خودشناسی یا آگاهی به هویت و ماهیت خود)
گاردنر معتقد بود که ما با توجه به همان دو مقولة اول، سایر تواناییهای ذهنی بشر را نادیده میگیریم و فقط بخشی از توانمندی کلی ذهن انسان را مد نظر قرار میدهیم. علاوه بر این، او نشان داد که تعریف سنتی ما از هوش، فرهنگگراست یعنی به فرهنگ محدود میشود. «حس ششم» یک شکارچی در گینة نو یا تواناییهای رهیابی یک ملوان در جزیرة میکرونزی با تعریف غرب از بهرة هوشی توجیه نمیشوند.
رابرت استرنبرگ (۱۹۸۵، ۱۹۸۸) نیز به صورتی مشابه و بنیادین دنیای اندازهگیری سنتی هوش را تکان داده است. استرنبرگ در دیدگاه «سگانة» خود راجع به هوش، سه نوع «هوشمندی» ارائه داد:
- توانایی برای تفکر تحلیلی جزء به جزء
- توانایی تجربی برای تفکر خلاق و ترکیب خردمندانة تجارب مجزا و متفاوت
- توانایی بافتی یا زمینهای: «فن شهرزیستی» که فرد را قادر میسازد تا «بازی مدیریت محیط (دیگران، موقعیتها، نهادها، بافتها) را بازی کند».
استرنبرگ استدلال کرد که قسمت عمدة تئوری روانسنجی به سرعت ذهن مربوط میشود و لذا پژوهش خود را به آزمونهایی اختصاص داد که بصیرت، حل مسئلة واقعی، شعور، ایجاد تصویر وسیعتر از اشیا و سایر امور عملی را میسنجند و به موفقیت در زندگی بسیار نزدیکند.
سرانجام، اثر دانیل گلمن به نام هوش عاطفی (۱۹۹۵) در تلاشی دیگر به منظور یادآوری انحراف تعاریف و آزمونهای هوش سنتی، به طور منطقی احساس را به جای کارکرد فکری قرار میدهد. حتی مدیریت چند احساس اصلی- خشم، ترس، لذت، عشق، نفرت، شرم و غیره- نیازمند پردازش مؤثر ذهنی یا شناختی است. گلمن در بحث بیشتر استدلال میکند که «ذهن عاطفی بسیار حساستر و سریعتر از ذهن عقلی است و حتی بدون یک لحظه درنگ و بدون اینکه بداند چه میکند، دفعتاً واکنش نشان میدهد. این سرعت از واکنش آگاهانه و تحلیلی که نشانة ذهن متفکر است، جلوگیری میکند» (گلمن ۱۹۹۵: ۲۹۱). نوع ششم و هفتم هوش مورد نظر گاردنر (میان و درونفردی) نیز حاکی از پردازش عاطفی است، اما گلمن عاطفه را در بالاترین سطح سلسله مراتب تواناییهای انسان قرار میدهد.
با افزایش مفاهیم و اشکال مختلف هوش توسط گاردنر، استرنبرگ و گلمن، راحتتر میتوانیم به رابطة بین هوش و یادگیری زبان دوم پی ببریم. در تعریف سنتی خود، هوش با موفقیت در یادگیری زبان دوم چندان ارتباطی ندارد یا به عبارت دیگر، افراد، صرفنظر از میزان بهرة هوشی خود (با بهرههای هوشی متفاوت) در یادگیری زبان دوم موفق بودهاند.
اما گاردنر ویژگیهای مهم دیگری را به مفهوم هوش اضافه میکند، ویژگیهایی که میتوانند در موفقیت زبان دوم، نقش مهمی داشته باشند. هوش آهنگین میتواند سهولت نسبی درک و تولید الگوهای آهنگ یک زبان توسط برخی زبانآموزان را توجیه کند. حالت جسمانی-حرکتی پیش از این در ارتباط با یادگیری واج-آواشناسی زبان بحث شده است. اهمیت هوش میانفردی در فرایند ارتباطی کاملاً مشهود و واضح است. عوامل درونفردی به تفصیل در فصل ششم این کتاب بحث خواهند شد.
حتی شاید بتوان با گمانهزنی مشخص کرد که هوش هندسی به خصوص «تشخیص راه یا جهتیابی» تا چه حد میتواند آموزندة فرهنگ دوم را در رشد بیدردسر در یک محیط جدید یاری دهد. تواناییهای تجربی و بافتیِ مد نظر استرنبرگ، مؤلفههای «استعداد» را روشن میسازد، استعدادی که برخی افراد در یادگیری سریع، مؤثر و بیدردسر زبان دارند. در نهایت، EQ (بهرة عاطفی) که توسط گلمن معرفی شد، احتمالاً در توجیه موفقیت یادگیری زبان دوم، هم در اتاق درس و هم در بافتهای فاقد آموزش، بسیار مهمتر از هر عامل دیگر است.
مؤسسات آموزشی اخیراً هوش هفتگانة مورد نظر گاردنر را در انواع مختلف یادگیری مدرسهمحور به کار بردهاند. به عنوان مثال، توماس آرمسترانگ (۱۹۹۳، ۱۹۹۴)، توجه معلمان و دانشآموزان را به «هفت شکل هوشمندی» معطوف کرد و آموزگاران را در فهم این مطلب که هوش زبانی و منطقی-ریاضی تنها راه عملی موفقیت نیست، یاری رساند. بهرة هوشی بالا در نگاه سنتی شاید تضمین کنندة نمرات تحصیلی بالا باشد، اما تعیین کنندة موفقیت در کار و کسب، خرید و فروش، هنر، برقراری ارتباط، مشاوره یا آموزش نیست.
اولر چندی پیش در یک مقاله، صریحاً نشان داد که هوش ممکن است مبتنی بر زبان باشد. «شاید زبان فقط یک پیوند حیاتی در جنبة اجتماعی پیشرفت فکری نباشد، بلکه خود شالودة هوش باشد» (۱۹۸۱الف: ۴۶۶). طبق نظر اولر، مباحث ژنتیک و عصبشناسی «رابطهای عمیق و حتی نوعی یگانگی را میان هوش و استعداد زبانی نشان میدهد» (ص۴۸۷). نتایج فرضیة اولر راجع به یادگیری زبان دوم جالب توجه است. هم یادگیری زبان اول و هم یادگیری زبان دوم باید با عمیقترین مفاهیم معنی مرتبط باشند. بنابراین، همانطور که قبلاً در تئوری یادگیری اوسوبل گفتیم، یادگیری مؤثر زبان دوم، اشکال سطحی زبان را با تجارب پرمعنی پیوند میدهد. تقویت این پیوند ممکن است به چند صورت در واقع یک عامل هوش باشد.
مسائل زیادی را میتوان از درک اصول یادگیری که در اینجا ارائه شدهاند و نیز راههای مختلف درک چیستی هوش، نتیجهگیری کرد. برخی از جنبههای یادگیری زبان ممکن است مستلزم فرایند شرطی شدن باشد؛ جوانب دیگر شاید نیازمند فرایند شناختی هدفمند باشد؛ برخی جنبههای دیگر ممکن است به امنیت زبانآموزان در تعامل آزادانه و مشتاقانه با یکدیگر وابسته باشد. هر کدام از این جنبهها حائز اهمیت است، اما هیچ ترکیب سازگار تئوری وجود ندارد که تمام بافتهای یادگیری زبان دوم را دربرگیرد. هر معلم باید یک فرایند تقریباً درونیافتی را برای تشخیص بهترین ترکیب تئوری جهت تحلیل آگاهانة بافت خاص مد نظر اتخاذ کند. درک منسجم شایستگی و نقاط ضعف و قوت هر تئوری یادگیری، این درونیافت را کاملتر میکند.