[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نگاهي به اشعار «يوسف خيال اوغلو» شاعر معاصر تركيه بستري از بي خوابي ها و سكوتِ مواج شعرها و نوشته هايي هستند كه پس از گذشت ساليان و فرونشستن غبار نسيان بر خاطر، از گوشه اي پنهان از ذهن سر بر مي آورند و آدمي را متحير مي كنند. اشعار «يوسف خيال اوغلو» در ادبيات معاصر تركيه، جايگاهي اينگونه دارد. ادبيات تركيه، همچون ادبيات ايران متأثر از فرهنگي شرقي - اسلامي است. مجاورت و تأثيرات متقابل تركان و ايرانيان در طول سده ها، سبب شده كه اين ادبيات چندان براي فارسي زبانان بيگانه نباشد، كه اينان هر دو، فرزندان شرق هزار و يك شب اند. خيال اوغلو از شاعران موج نو و شالوده شكن تركيه است. اما خواه به دليل خاستگاه اجتماعي اش و خواه به دليل اين كه شاعري مردمي است، چندان از بستر مشرقي ادبيات تركيه دور نشده است. خيال اوغلو در شهر ارزينجان زاده شده است. او علاوه بر اين كه در عرصه شعر نام آور است، در زمينه هاي نقاشي، موسيقي و مجسمه سازي نيز فعاليت مي كند. از او مجموعه شعري با نام «چشمانش انتحار آب» به چاپ رسيده است. خيال اغلو شاعري ناتوراليست است: «ما همه بخشي از اين كائنات هستيم. دوست داشتن تا آخرين سرحدهاي ناپيدايش؛ زيستن در زيباترين چهره هايش، حياتي كه اخلاق و وجدان آن را همراهي مي كند.» او از مدافعان شعر مردمي تركيه است: «هر آنچه مي خواهند، بگويند. من مردم را دوست دارم. زندگي ناتورال و عوامانه را دوست دارم. اساساً من از اين فرهنگ برخاسته ام، كودكي ام در خيابان ها سپري شده است و هيچگاه اين حقيقت را انكار نكرده ام. زماني به كالج رفتم، به آكادمي ها ره سپردم، فرهنگ غرب را مطالعه كردم، از شكسپير تا ماركس. اما در فرجام، هيچ؛ به هيچ نتيجه اي دست نخواهي يافت. مگر آخرين منزلگاهت در اين دنيا، آغوش خاك نيست؟ ايده آل من غرقه شدن در اقيانوس مردم است.» در شعرهاي خيال اوغلو، مضاميني چون دوستي هاي گمگشته، تحقير، عصيان، عشق ها و دوستي ها بارها تكرار مي شوند. اخيراً بخشي از شعرهاي خيال اوغلو با صداي خود شاعر، به صورت نواركاست و سي. دي روانه بازار شده است. «شعر سرودن دشوار است و خواندنش دشوارتر. هنرمند بايد پيش از هرچيز، تلخكامي ها و فريادهاي مردمانش را بر زبان هنر جاري سازد. تصور هنرمند بدون محيط زندگي اش، قابل درك نيست.» برخاستم؛ و تو بر پرده خاطراتم جاري بودي . به يكباره ديوارها، به ناگاه نيمه شبان؛ برخاستم، و به تو مي انديشيدم. * * * همچون يك مرغ عنقا پرومتئوس بودم، آنگاه كه با ميخ ها بر صخره ام دوختند. جگر خود را طعمه كركسان كردم. اسپارتاكوس بودم، در عصيان هاي اسارت، طعمه شيران شدم. يوسف بودم، در قعر چاه هاي كور، حسين(ع) بودم، در صحراي كربلا. در زندان ها جم سلطان، و در صهبا پيرسلطان. اينك اين چندمين مرگ من است؟ و كدامين سر برآوردنم؟ از خدايان آتش ربودم؛ در گستره سده ها سوختم. و چون مرغ عنقا از خاكستر خويش برخاستم. * * * اينك كسي مي آيد اينك كسي مي آيد، با چهره اي اندوده با غبار ساليان، پيشاني بر آفتاب مي گسترد. در پشت سر، بستري از بي خوابي ها و سكوت مواج. تبسم خواهد كرد همچون خاكستري دل سپرده به باد. بر گل هاي «ساردونيا» برف مي بارد، و خاطراتش، ذره - ذره بر غبار زمان آغشته است. كتابهايش، در آتشگاه ها، سازش، بر ديوار سكوت؛ و ترانه هاي زيبايي به غارت رفته اند. اينك كسي مي آيد، با كوله اي فرسوده، و صدايي گرفته؛ او خويشتن را به راه ها خواهد سپرد. دوستان روي برگرفته، نقاب از چهره مي دارند و او حسابي دارد با خويشتن خويش... تنها، همچون يك عصيان خطا، همچون وفاي شما گمان كنيد كه او هرگز نزيسته است. منبع : روزنامه همشهری