وقتی آروم خندیدی
تازه گریه هام شروع شد
وقتی چشماتو دیدم
تیری از دلم عبور شد
آخرش گفتی برو
همه چیز یه آرزو شد
وقتی گفتی نمیای
باغ غصه هام خزون شد
عطر انگشتای تو
هنوزم مونده رو شونم
اما دنیای من ،کوچیک
مثل یک زندونه میدونم
(محمد. م .ت)
وقتی آروم خندیدی
تازه گریه هام شروع شد
وقتی چشماتو دیدم
تیری از دلم عبور شد
آخرش گفتی برو
همه چیز یه آرزو شد
وقتی گفتی نمیای
باغ غصه هام خزون شد
عطر انگشتای تو
هنوزم مونده رو شونم
اما دنیای من ،کوچیک
مثل یک زندونه میدونم
(محمد. م .ت)
Last edited by mahpesar; 10-03-2014 at 19:58.
خودمانیم ;
این روزها کلاغ ها هم کمتر در آسمان غارغار می کنند.
این روزها در آسمان ابری نیست ;
یکدست و خاکستری
فقط چند کلبه ی متروک باقی مانده و بس
و تنها علفزاری خشکیده
این روزها فقط باید سر را پایین انداخت و از کنار پرچین ها رد شد.
این روزها باید از تپه ای بالا رفت
و به نظاره نشست
که چطور خورشید غروب می کند.
(محمد. م .ت)
Last edited by mahpesar; 16-03-2014 at 06:56.
بهار ; فصل انتظار . فصلی که همه ی سال انتظارش رو می کشی
اما تا بیای بخودت بجنبی تموم شده رفته .
انگار همین دیروز بود که بچگی هام رو در بهار جشن میگرفتم
هنوز صدای وز وز زنبورای جوراب شب عید توی گوشمه
هنوز خنده های مادرم یادمه که نزدیک بهار که میشد با یک سبد گلهای یاس
که بچه های روستا براش چیده بودند به خونه برمیگشت
و همه دنیا برام پر از عطر گل یاس میشد
نیت کردم دوباره امسال برم به دیدن بهار
دوباره میخوام باهاش آشتی کنم
صاف میرم در خونش و زنگ در رو میزنم و میگم :
بهار :بله فرمائید؟
من : منم بهار خانوم مهمون نمیخوای؟
بهار : چی شد امسال دوباره یادی از ما کردی؟
من:جریانش مفصل...آخه با پاییز بهم زدم
بهار:خوش اومدی ، فکر نمیکردم به این زودی ها از خونه ی پاییز دل بکنی
من: لطفا دوباره من رو ننها نذارید
بهار: وا من که تنهات نذاشتم ...در خونه ی من به روی همه بازه
من: آخه من بین راه خونه ی شما گم شده بودم
بهار: آدرسم رو از هر کی مبپرسیدی بهت میگفتن
.اما نمی دونم چرا این روزا همه خونه ی پاییز یا زمستون مهمون شدن
بعد با خونسردی از پله ها بالا میرم
یک گوشه ی ایوان میشینم و یک استکان چای تازه دم برای خودم می ریزم
اره امسال مهمونه خونه ی بهارم .
Last edited by mahpesar; 18-03-2014 at 13:39.
امروز مینا رو دیدم ، تو یک مهمونی باهاش آشنا شدم
همه مشغول مهمونی بودن و احوال پرسی شبهای عید
کنارم نشسته بود .......بهش آجیل تعارف کردم خندید و کمی برداشت
دریک لحظه یه رابطه چشمی بینمون برقرار شد.توی دلم گفتم چه مهربون
شروع کرد به خندیدن ،حالا نمیدونم چطور نگاهم رو خوند
یک مدت گذشت ، دوباره بهش آجیل تعارف کردم
انگار راه دیگه برای ارتباط به ذهنم نمی رسید ...کمی جلو اومد
دستم رو رد نکرد و با خوشحالی کمی برداشت
پدرم گفت دیگه وقت رفتنه .......مینا همینطور ذل زده بود به من
دستم رو جلو بردم تا....... بعدگفتم خداحافظ عزیزم
وقتی رفتم به سمت در ، صدای خندش بلند و بلند تر می شد
انگار داشت جیغ می کشید فقط کافیه جای خالی ها
رو با "توی قفس "پر کنم تا بفهمم احساسش در اون لحظه چی بود.
Last edited by mahpesar; 27-03-2014 at 00:26.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)