تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




مشاهده نتيجه نظر خواهي: نویسنده‌ی برترین داستان کوتاه :

راي دهنده
21. شما نمي توانيد در اين راي گيري راي بدهيد
  • فرهنگ دانشجو

    1 4.76%
  • Saeed Dz

    3 14.29%
  • Atghia

    4 19.05%
  • Mehran-King

    2 9.52%
  • Ahmad

    0 0%
  • JhCo

    1 4.76%
  • Йeda

    3 14.29%
  • Demon King

    0 0%
  • mahmoodsedaghat

    0 0%
  • dj_dangerous

    3 14.29%
  • lordsuperboys

    2 9.52%
  • امید رض

    1 4.76%
  • a.f.h

    1 4.76%
  • ماکالو

    0 0%
  • begotten

    0 0%
صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 23

نام تاپيک: مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 1 ] [ دی ماه 1392 ] [ موضوع :‌ آزاد ]

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 1 ] [ دی ماه 1392 ] [ موضوع :‌ آزاد ]




    سلام

    در این تاپیک (ـها) با مشارکت کاربران دوست‌دار داستان و داستان‌نویسی، مسابقه‌هایی در طی زمان‌هایی مشخص برگزار می‌شود.

    روش کار در حال حاضر به این صورت خواهد بود که:
    موضوعی بیان می‌شه
    و کاربران به مدت مشخصی (تقریبا یک ماه) فرصت دارند تا داستانی کوتاه را در پستی با دقت به اینکه محتوا و هدف داستان، موضوعی باشه که نوشته شده، بنویسند.
    سپس با پایان فرصت، نظرسنجی با نام کاربران شرکت‌کننده، در تاپیک ایجاد خواهد شد و تمامی اعضای انجمن، می‌توانند پس از خواندن داستان‌های نوشته شده، یک نفر رو به عنوان نفر برتر، با انتخاب خودشان، مشخص نمایند.


    فعلا برای شروع دقت بشه که:


    1- عنوانی مناسب برای داستان انتخاب کنیم و آنرا در عنوان پست یا ابتدای پست بنویسیم.
    2- سعی شود داستان دارای حداکثر 400 کلمه باشه.* همچنین آن‌چنان هم کوتاه نباشه.
    3- پستی که داستان نوشته شده، ویرایش نخورده باشه.
    4- داستان کوتاه می‌تواند در هر زمینه‌ای (طنز، عاشقانه، عارفانه، علمی و ...) نوشته بشه.
    5- اصول نوشتاری و رعایت جمله‌بندی و ... مدنظر قرار بگیره.


    *برای مدیریت تعداد کلمه‌های داستان می‌توان در نرم‌افزار Word ،‌ قسمت پایین سمت چپ واقع در توار Status Bar تعداد کلمه‌های داستان رو مشاهده کرد.



    مهلت ارسال داستان‌ها هم همانطور که نوشتم حدود یک ماه و یا وقتی خواهد بود که تعداد شرکت‌کنندگان به 30 نفر برسه.


    به این ترتیب هر مسابقه سه نفر برتر انتخاب شده و برنده‌ها، برای اعطای امتیازهایی مناسب، درنظرگرفته‌خواهندشد.




    برای شروع به عنوان اولین مسابقه موضوع رو آزاد داشته باشیم
    تا هر کاربر با هر موضوعی که دوست داشت داستانی کوتاه رو بنویسه.
    در این ماه دقت کنید تا موضوع موزد نظرتان رو هم علاوه بر عنوان داستان ،‌ بنویسید.


    ضمنا این تاپیک بصورت آزمایشی ایجاد می‌شود، و ممکن است هر مسابقه با توجه به بازتاب و پیشنهاد و ... تغییری در آن صورت گیرد.



    ممنون


  2. #2
    کاربر فعال علوم انسانی فرهنگ دانشجو's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2013
    پست ها
    68

    پيش فرض

    "گذر بانک ملت"

    - ِسلام آقای مهنّس ، حا ِلتا خوب َ ؟
    هروقت از دور چشمش به من می افتاد با عجله ازجاش که همیشه کنار دیوار بانک ملت بود، بلند میشد وبا همین لحن حالمو می پرسید. منم که منظورشوخوب می دونستم، دست تو جیبم می بردم و از بین پولام یه اسکناس بیرون می کشیدم و میذاشتم تو مشتش.
    شنید ه بودم سا لها پیش قبل ازاینکه شوهرمعتادش به خاطرتزریق بمیره، اونو مجبور میکنه تنها دخترشونو جلو همین بانک بفروشه به یک زن و مرد ناشناس. میگن از غصهء بچّش بوده که هوش و حواسشو از دست داده.
    از همون روز اولی که دفتر کارمو به این خیابون منتقل کردم، هرروز جلو بانک ملت می بینمش. کسی چی میدونه شاید به امید روزیه که دخترشو بهش برگردونن. چند بار به ذهنم رسیده بود که پیگیر کار دخترش بشم. ولی هی جلوخودمو میگرفتم .
    این تنها اتفاقی بود که هر روز تکرار می شد.میشه گفت هر دوی ما بهش عادت کرده بودیم . البته بعضی روزا که حوصله نداشتم، از پیاده رو اون سمت خیابون می رفتم تا منو نبینه .ولی بازم هر وقت منومی دید، به سرعت از خیابون رد می شد ودوباره همون جملهء همیشگی... .
    خوب یا دمه که اون روزم پیاده رو روبه روی بانکو برای رفتن به دفترکارم انتخاب کرده بودم. نا خود آگاه به یاد زن فقیر افتادم.با خودم گفتم،همین الآنه که با دیدن من این ور بیاد و روزیه امروزشو از دست من بگیره .احساس خوبی داشتم.به فکرم رسید من باید آدم خوبی باشم که خدا روزیه یکی از بندهاشو تو دستای من قرار داده . همین موقع بود که باصدای ممتد بوق و ترمز یک ماشین افکارم درهم ریخت. توقف چند ماشین وعابر پیاده باعث شد نتونم صحنهء تصادفو ببینم. ناخود آگاه به یا د زن فقیر افتادم.به سمت بانک ملت برگشتم.جای زن فقیرخالی بود .
    انگار یک مرتبه دنیا رو سرم خراب شد. بی اختیار زانوهام سست شدو نشستم رو زمین. ای خدا، من با اون زن بیچاره چکار کردم؟ حالا چه جوری می تو نستم خودمو ببخشم؟ ای کاش تو این سالا به جای دلخوش کردن خودم به این بازی مسخره، یه فکر اساسی به حالش می کردم. ای کاش...!،
    تنها وقتی به خودم اومدم که حس کردم یه نفر داره شونمو تکون میده، ویه صدای آشناکه می گفت:
    " ِسلام آقای مهنّس، حا ِلتا خوبَ ؟"

    "فرهنگ"
    Last edited by فرهنگ دانشجو; 03-01-2014 at 18:18.


  3. #3
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    "گذر بانک ملت"

    - ِسلام آقای مهنّس ، حا ِلتا خوب َ ؟
    هروقت از دور چشمش به من می افتاد با عجله ازجاش که همیشه کنار دیوار بانک ملت بود، بلند میشد وبا همین لحن حالمو می پرسید. منم که منظورشوخوب می دونستم، دست تو جیبم می بردم و از بین پولام یه اسکناس بیرون می کشیدم و میذاشتم تو مشتش.
    .....

    "فرهنگ"
    دوست گرامی لطفا به قوانین تاپیک توجه کنید:


    3- پستی که داستان نوشته شده، ویرایش نخورده باشه.

    ممنون

    ==================================================

    چرا والدین پیر میشوند

    روزیرییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهایاصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزلاو را گرفت.
    .
    درد چشم:

    فرد ثروتمند : - خدایا پس چشم درد من کی خوب میشود من که همه ی راه هارا امتحان کردم. پیش بهترین متخصص ها رفتم یعنی قرار است مرا کور کنی؟

    " این سخن ثروتمندی بود که از در
    د چشم بسیار رنج میکشید "
    .....


    دوستان عزیز احساس میکنم سو تفاهمی شده! این تاپیک اگر توجه کرده باشید در بخش داستان نویسی کاربران ایجاد شده!درسته؟ خب پس لطفا دقت کنید :

    باید داستان هایی رو ارسال کنید که خودتون نویسنده اون باشید!!!

    کلیه ی پست های خلاف قوانین تاپیک به زودی پاک خواهند شد

    تشکر


  4. #4
    کاربر فعال انجمن موضوعات علمی Saeed Dz's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2011
    محل سكونت
    ______
    پست ها
    1,855

    پيش فرض یک روز سیاه و سفید




    امروز هم مثل دیروز، با صدای زنگ ساعت کوک شده از خواب بیدار شدم؛ تصویر زیبای چهره ی همسرم لبخند را به صورتم آورد. بعداز صرف صبحانه با بی میلی و یک دوش آرامش بخش به اتاق دخترم رفتم و پیشانیش را بوسیدم و بعد از خانه خارج شدم.


    قدم زنان به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم. وقتی رسیدم، کسی روی صندلی جلویی تاکسی سمند زرد رنگ نشسته بود؛ تا خواستم درب عقبی را باز کرده و بنشینم، آقایی که معلوم بود کارمند است با عجله و قبل از من درب رو باز کرده و نشست و من هم بعداز او این کار را کردم. دو دقیقه ای منتظر بودیم تا خانمی آمد و وارد تاکسی شد. من خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم فاصله ای هم داشته باشم تا آن خانم معذب نباشد. راننده که بیرون ایستاده بود، وقتی دید تاکسی پر شده با عجله آمد و پشت فرمان نشست و با خوش رویی سلام کرد و بعد هم اتومبیل را روشن و وارد مسیر شد.


    در حال فکر به این بودم که موقع برگشت، دسته گلی برای همسرم و یک بسته شکلات Nestle برای دخترم خریدای کنم و نگران از اینکه مبادا فراموش کنم، که رفتار خانم سمت راستی توجه ام را جلب کرد. او تلاش میکرد با وجود اینکه فضای کافی بین ما وجود داشت، خود را هرچه بیشتر به درب کناری اش نزدیک کند. کرایه را آماده و پرداخت کردم و راننده با خوش رویی تشکر کرد؛ بعد هم آقای سمت چپ من و همینطور مسافر جلویی کرایه را پرداخت کردند. خانم سمت راستی خواست کرایه را حساب کند و تلاش کرد دستش به دست راننده برخود نکند که کرایه به کف تاکسی افتاد و راننده به زبان کوچه بازاری و با خوش رویی گفت، "اشکالی نداره خانوم، بعدا خودم برمیدارم".


    وقتی به میدان آزادی رسیدیم، خانم سمت راستی سریع پیاده شد و چادر اش را مرتب کرد و به راه افتاد. من هم از راننده تشکر کرده و پیاده شدم. قدم زنان به راه ادامه دادم و افسوس خوردم که در تاکسی من به چه چیزی فکر میکردم و چه فکری تمام مدت آن خانم را آزار میداد. هندزفری را بر گوشم قرار دادم و اولین آهنگی که شروع شد، ندای سهراب بود. هوا کمی سرد بود و دیدن بخار تنفسم لبخند را دوباره به لبم آورد و من راه رفتم و راه رفتم ... .


  5. #5
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    سلام

    همان‌گونه که اتقیا گفتند این قسمت از انجمن مخصوص آثار کاربران انجمن ـه.
    تذکری که بارها تکرار شده.
    امیدواریم این دقت نظر رو همگی داشته باشیم. نه تنها اینجا، بلکه در همه‌ی قسمت‌های انجمن و ابتدا مرور کنیم و بخوانیم که هدف از آن بخش و تاپیک(ـها) چیست، سپس به فعالیت بپردازیم.

    به هر حال
    پست‌ها تا به اینجا و در این تاپیک فعلا مدیریت نمی‌شوند
    اما
    پست‌هایی که داستان را از جایی نوشته‌اند در مسابقه شرکت داده نخواهند شد (بزودی نیز پاک خواهند شد)
    و درباره‌ی پست شماره‌ی 2 هم که ویرایش خورده این پست رو فقط این بار مشکلی نداره و در مسابقه شرکت داده می‌شه

    لطفا تمامی دوستان دقت کنند

    اگر مثلا می‌بینید گفته شده که پست ویرایش نخوره، علت مهمش اینه که پست کاربر همانند یک داستان نوشته شده و به دست چاپ سپرده شده هست
    فکر کنم نقل قول معروفی از یکی از نویسندگان هست که اشاره‌ای به این موضوع داره که رمانش رو سال‌ها طول کشید و نوشت و هر بار کمی دست‌کاری در داستان انجام می‌داد تا اون رو بهتر کنه.
    که اگر می‌خواست این کار رو به همین منوال انجام بده،‌ هیچ‌گاه نباید کتاب و داستانش رو برای چاپ بقرسته.
    این داستان کوتاه ما نیز همین‌گونه است.
    پیشنهاد می‌کنم داستانمان رو در تاپیکی در [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بنویسیم،‌ ویرایش کنیم، اشکال‌های نوشتاری‌مان رو برطرف کنیم و در نهایت وقتی به متن اصلی رسیدیم،‌اون رو به اینجا منتقل کنیم.



    امیدواریم با شرکت هر چه بیشتر کاربران شاهد رشد این بخش در ادبیات داستانی انجمن و درنهایت، کشورمان باشیم.

    Last edited by Ahmad; 06-01-2014 at 15:38. دليل: پاک کردن پستهایی که توسط کاربر نوشته نشده + تصحیح شماره‌ی پست


  6. #6
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض خاکستر


    صدای تکان خوردن ساک پلاستیکی برای چند لحظه حواسم را پرت کرد از آینه به صندلی پشت نگاه کردم لبه های ساک آبی رنگ دیوانه وار با وزش باد جابجا میشد دوست نداشتم از سرعت ماشین کم کنم پس پنجره را کامل بستم تا آن پلاستیک لعنتی با همه ی محتویاتش آرام بگیرد.


    صدای ضبط ماشین را بلندتر کردم حالا سیامک انصاری با صدای بلندتری فریاد میزد: از همون روزای اول میدونستم نمیمونی...
    با پشت دستم اشک را از گوشه ی چشمانم پاک کردم چیزی نمانده بود تا به بام تهران برسم انگار داشتم از شهر، از خاطراتم و از خودم فرار میکردم .
    اولین جای پارک ماشین را گذاشتم و سریع پیاده شدم چقدر خوب که این ساعت اینقدر خلوت بود با عجله ساک را از صندلی عقب برداشتم
    ،برای اخرین بار به تک تک محتویاتش نگاه کردم کیف پولی که در اولین دیدارمان بمن دادی، دستبند برای تولدم، خرس عروسکی ولنتاین و ... به قاب عکس که رسیدم تصمیم گرفتم بقیه وسایل را نگاه نکنم همه را یکباره بر روی زمین ریختم،ازصندوق عقب ظرف کوچک بنزینی که همراه اورده بودم را برداشتم و بر سر وسایل خالی کردم
    و فقط مانده بود یک کبریت!

    به برج میلاد نگاه کردم که در هوای غبار آلود تهران فقط میشد حدس زد کجاست! کاش میشد هوای احساسم هم با این غبار پوشیده میشد اینقدر که دیگر یادت را نبینم .چشمانم را بستم صدایت درگوشم پیچید آنقدر نزدیک که انگار واقعا کنارم ایستاده ای: یلدا همه آدما بعد از یک مدت برای هم عادی میشن قبول کن واقعیت زندگی همینه


    چشمانم را باز کردم کبریت را کشیدم و انداختم.حالا آتش هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه همه ی وسایل را گرفت همه چیز کم کم سوخت، تمام شد.
    فقط یک مشت خاکستر روبه رویم بود و دودی که کم کم محو شد

    به سمت ماشین رفتم چند دقیقه ای طول کشید تا ماشین را روشن کنم در مسیر برگشت با نگاهم غروب خورشید را بدرقه کردم بازهم داشتم به شهر بازمیگشتم همان شهر، من هم که بودم! نگاهم به تابلویی در سرچهار راه افتاد 16 آذر روز دانشجو...وای امروز سالروز دومین دیدارمون بود

    خاطرات...آه خاطرات هم که سرجایش بود!

    تصمیم گرفتم اینبار که خانم دکتر را دیدم به او بگویم که توصیه اش فایده نداشت آری حتما به او خواهم گفت که وقتی کسی به دلت آتش زد خاطرات که سهل است شهر را هم بسوزانی خاکستر نخواهد شد


  7. #7
    آخر فروم باز Mehran-King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    پست ها
    1,746

    12 عشق

    در یکی از شب های بارانی و سرد زمستان پسری شبگرد در حال قدم زدن در خیابان های شهر بود ، او خسته شده بود و روی نیمکتی نشست ولی بخاطر گذشته های تلخ و شکست هایش در هر لحظه از زمان دل او به گونه ای بسیار غم انگیز می سوخت و حسرت
    می خورد! با خودش شعر ها و قصه های عاشقانه می گفت ، خاطراتش را مرور می کرد، ولی با این کار همچنان دلش می گرفت و قلبش از شدت ناراحتی می سوخت...
    او از دنیا خسته شده بود با خودش می گفت:
    [در تلاطم این لحظه های عاشقانه بارانی/در لابه لای این بودن های دردآلود و خسته کننده/در بی قراری های این شب سرد زمستانی/
    او درحالت نجیب بودن/
    در هوای با هم و به یاد هم بودن/در هوای با هم نفس کشیدن/در هوای یکدیگر را خواستن/در لحظه های تردید و اضطراب/از من روی برگرداند و تنهایم گذاشت/میخواستم حرارت نفس هایش را لمس کنم/میخواستم به او خیره شوم/به او بگویم به من نزدیک تر شو/تصویر زنده ی مرا ببین/مرا تا بیکرانه های رویایت ببر/به من لبخند بزن/شادی و غمت را به جان خریدارم ای دوست/اگر اندکی به من نزدیک تر شوی.../ولی افسوس که او آن کسی که من میخواستم نبود!/نه لبخندی به من زد و نه مرا به بیکرانه های رویایش برد و مرا در نیمه راهی رها کرد...
    ]
    این دنیا نه به غریبه ای رحم می کند و نه به آشنایی!
    نسیم سرد صبحگاهی شروع به وزیدن کرد و برگ ها از شاخه های درختان به سوی زمین می افتادند ، پسر شبگرد ناراحتیش زیاد شده بود که ناگهان مرد شبگرد دیگری آمد و کنارش نشست و از او پرسید چرا اینقدر غمگین هستی؟ پسر شبگرد گفت: دلم به حال آن انسان هایی که مثل برگ از شاخه های درختان می افتند، می سوزد!افسوس که دیگران از آن بی خبرند...
    مرد می گوید چرا؟
    پسر شبگرد می گوید:
    "چون کسی نمی داند که آن ها در راه رفاقت ، خودشان را فدای دوستانشان کرده اند و این در حالی است که دوستانشان هیچگونه خبری از آن ها ندارند!"
    خدایا خیلی دلم گرفته...






  8. #8
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض موضوع: داستانی پلیسی



    با تشکر از عمه جین




    همین امروز بود که خانه‌ی دوستم بودم، که با من تماس گرفت و با حالتی آشفته ازم خواست که به او کمک کنم.

    گویا چند مهمان دعوت کرده بود و چند سکه‌ی طلا دزدیده شده، و چون نمی‌خواست باعث ناراحتی کسی بشه و می‌دونست من عاشق داستان‌های پلیسی هستم، این بود که ازم خواست برای کمک، همان شب به مهمانی رفته و با شم پلیسی‌ای که دارم آبرومندانه سارق و سکه‌هایش، هر دو را پیدا کنم.

    در راه به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود این قضیه را حل کرد.

    در بدو ورود نگاهی به اتاق و جایی که سکه‌ها دیگر دیده نمی‌شد انداختم، و مطمئن شدم که همه‌ی مهمان‌ها به این اتاق رفت و آمد داشته‌اند.

    در جمع، به صورت و نحوه‌ی برخورد تک‌تک‌شان دقیق شدم.
    به دنبال راه‌حلی بودم تا به‌شکلی مسأله را حل کنم. دوستم به من خیلی امید بسته بود.

    ناگهان یادم آمد که امشب سه‌شنبه است و مهمان‌های دوستم منهای خودم، چهار نفر.
    ناخودآگاه سکوت را شکسته و فریاد زدم : "معماهای حل نشده"
    همگی ناگاه به من خیره شدند.
    با دستپاچگی گفتم چطوره هر کدام معمایی طرح کنیم تا ببینیم دیگران می‌توانند آنرا حل کنند یا نه.

    نوبت به من که رسید داستانی پلیسی - سرقتی، تعریف کردم و به حالت چهره‌ی تک‌تک‌شان دقت کردم. - یکی گویی بیش از دیگران مضطرب بود. -

    در انتهای این معماها، به دوستم گفتم به‌گونه‌ای عمل کنه تا همگی بتوانند به‌راحتی و بدون اینکه دیده شوند به اتاق رفته و برگردند.

    مهمانی که پایان یافت از او خواستم اجازه بده همگی بروند.
    با تعجب پذیرفت و وقتی تنها شدیم، به سمت اتاق رفته و تمامی سکه‌ها را در جای اولش یافتیم.
    با شگفتی و البته شادی فراوان ازم توضیح می‌خواست و تشکر می‌کرد.

    برایش گفتم که هدفم از مطرح کردن این ایده‌ چه بوده و پیشنهاد کردم که دیگر دنباله‌ی ماجرا را نگیره.
    چون دوستی میان او و یکی از دوستانش بهتره خدشه‌دار نشه و آبرویش حفظ بشه. مطمئنا دوست او متوجه کار اشتباه خود شده و سکه‌ها را دوباره به جای اصلیش برگردانده.
    هیچ چیز ارزش این را نداره که این دوستی از بین بره و کلی صحبت دیگر که درنهایت دوستم راضی شد که موضوع را کاملا فراموش کنه.

    از هم خداحافظی کردیم و در برگشت من هم خوشحال از اینکه توانستم با کمک کتاب‌های پلیسی‌ای که خوانده‌ام، این افتضاح رو به‌شکلی، درست کنم.

    به هر حال، شیطونه دیگه. تو جلد هر آدمی می‌تونه بره.


  9. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    228

    پيش فرض

    یک روز معمولی یا سرآغاز تحولی بزرگ

    بعد از ظهر یک روز سرد در شرکت نشسته ام.شرکت که چه عرض کنم دو سه تا اتاق و یک سرویس غیر!بهداشتی-تمام. تازه آمده ام و همکاران را نمی شناسم.هوای شرکت گرم و خفه است.کامپیوتر جلویم روشن است.چشمانم را به زور باز نگه داشته ام تا گزارش لعنتی عزتی را تمام کنم.نفر روبرویی من با دهان باز به مونیتور خیره شده.حاضرم قسم بخورم که دارد پاسور بازی می کند یا ایمیل چک می کند.اصلاً همه به غیر از من و عزتی کارشان همین است. من جلوی مونیتور آب مروارید می گیرم و در نهایت خوشحالم که آخر ماه مثل گدایی که هر روز در سر راه شرکت می بینم پولی کف دستم می گذارند.
    خوب که فکر می کنم می بینم که عزتی هم همین کار را می کند.در جلسات مدیریتی که می گذارد فقط حرف های قشنگ می زند.هر بار که خودش کاری انجام داد گند زد و من ماله کشیدم.فقط بلد است همه کارها را گردن من بیندازد.کی خرتر از من؟در افکارم غوطه ورم که تلفن زنگ میزند.شماره داخلی عزتی افتاده.فایل اکسل که یک ربع پیش رویش کلیک کردم هنوز باز نشده و دارد مثل گرداب می چرخد.با خستگی گوشی را بر می دارم.صدای عزتی مثل سوهان روح از آنطرف می آید:
    -چی شد مهندس؟
    -چی؟
    -گزارش.
    -داره تموم می شه.
    -دست بجونبون تا دو ساعت دیگه تحویل بده.دمت گرم.
    -باشه.
    می خواهم گوشی را تا حلق عزتی فرو کنم.بعد از قطع تلفن به فکر فرو میروم.شاید از فردا دیگر نیایم شرکت.مهر حلال جون آزاد.
    درست است از فردا برای خودم کار خواهم کرد.شده دستفروشی می کنم و اینجا نمی آیم.ولی فعلا بهتر است این فایل اکسل را پر کنم تا دهان عزتی بسته شود.
    در ذهنم صدایی می پیچد:از فردا...حتماً از فردا.خمیازه پدرمادرداری می کشم و ادامه می دهم.


  10. #10
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    پيش فرض سقوطِ بادبادک

    عقربه ها بدور آهنگ زندگی، تیک تاک کنان، چنان میدوند که به نفس نفس افتادن.
    تو همین سرعت فرار ساعت و تعقیب شب و روز، بین شکافی تو زمان، گیر کردم.

    هر لحظه با هر قدمی که رو خاک سرد زمین میذرام، یه خاطره تو سرم تاب میخوره و با قدم دیگه به بیرون پرتاب میشه.
    تو این شکاف، ثانیه ها در قاب خیالی دیوار، که تنها تو تجسمم نگهش داشتم متوقف شدن.
    این همه تشنگی تو این برهوت و دریغ از قطره ای آب.

    آدما با نوای غمگینی به سمتم میان و بی امان ازم فاصله میگیرن.هر کسی گلی دستش گرفته و با صورت درهم فرو رفته ای، لب هاش رو بی وقفه و با صدای زمزمه مانندی حرکت میده. ترس مثل یه سم کشنده تا مغز استخوانمو فرا گرفته.

    حتی نسبت زمان و مکان برام مفهومی نداره. هر چی بیشتر به نقطه ای که وایسادم فکر میکنم انگار کمتر درکش میکنم. همه جا تو تاریکی خودش فرو رفته. ولی نه!! یه لحظه صبر کن! آسمون روشنه! این لحظه ست، که تاریکه...این دالانی که توش گیر کردم تاریکه...
    حتی، حتی تاریکتر از تمام شبا، که طلوع تک تکشونو به خاطر میارم!

    نگاه که میکنم دیده نمیشم...راه که میرم فرو میرم...خاک از زیر پام عبور نمیکنه... انگار تو هوا جاریم! انگار تو فضا معلقم!
    این وضعیت برام آشناست." بچه که بودم یه روز که با پدرم، رو پشت بوم خونمون، بادبادک هوا میکردم، نخ از دستام رها شد و بادبادکم تو آسمونا معلق. "

    بدنم بی علت شروع به لرزش میکنه. انگار که یه مرده بهم نزدیک شده. فضا تاریکه و دیگه کسی دور و برم چرخ نمیخوره. همه کوچه ها و ماشینا، همه اَبرا و بارونا، تو جایی که نمیفهمم کجاست و تو ساعتی که نمیدونم دقیقا رو چه عددی گیر کرده، مثل یه سکته ی عمیق و طولانی از حرکت وایستادن. انگار به یه حادثه دعوت شدم. کمی اونطرف تر، یه جوون روی زمین افتاده. صورتش جلوی چشمامه.

    خاطره ی بادبادک که انگار پشت پلک ماه جامونده بود رها شد و با سرعت تو صورتم خورد و نفسمو بند آورد...خدای من! این جوون منم!!

    نفسم که تنگتر شد زمزمه ها شروع شدن. گوش کن! باورش غیرممکنه...شکافی که توش گیر کردم، قفل ثانیه ها و بی هویتی مکان، بعد از شنیدن این صداها توجیه میشن: این جوون مرده.

    حالا من، رهای رها، پشت پلک ماه، تو دست خیس بادبادک، رو بوم آسمون، واسه دختر زمین، قصه میخونم... .


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •