تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 10 از 10

نام تاپيک: اسدی طوسی

  1. #1
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض اسدی طوسی

    بـه نــامــ خــدا



    زادروز : اواخر قرن چهارم (۳۹۰ هجری قمری توس)
    درگذشت :
    ۴۶۵ هجری قمری تبریز
    آرامگاه:
    مقبره الشعرای تبریز،تبریز ( آذربایجان-ایران )
    محل زندگی:
    توس، تبریز
    ملیت :
    ایرانی
    پیشه :
    شاعر، نویسنده فرهنگ نویس
    سال‌های فعالیت:
    قرن پنجم هجری قمری
    نهاد :
    مبتکر فن مناظره
    سبک :
    خراسانی، حماسی

    ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی ، شاعر حماسه سرای قرن پنجم هجری ، در اواخر قرن چهارم یا اوایل قرن پنجم به دنیا آمد . دوران جوانی او با انقلابهای خراسان و تسلط سلجوقیان بر آن دیار و انقراض دولت غزنوی مصادف بود ، ناگزیر خراسان را ترک کرد و به غرب گریخت و در آذربایجان اقامت گزیزد . در آنجا با امیر ابودلف پادشاه نخجوان و شجاع الدوله ابو شجاع منوچهر بن شاوور از پادشاهان شدادی ارتباط پیدا کرد .تاریخ فوت او را 465 ه.ق ذکر کرده اند .
    از آثار او می توان از (( لغت فرس اسدی )) ، (( مناظرات )) ، (( منظومه گرشاسب نامه )) نام برد . تازگی کار اسدی در این است که در قصاید خود دو طرف را تصویر کرده که با یکدیگر مناظره می کنند از جمله مناظره آسمان و زمین ، مغ و مسلمان ، نیزه و کمان و شب و روز .


    Last edited by HoseinKing; 27-08-2013 at 22:47.

  2. 2 کاربر از HoseinKing بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

    1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
    2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
    3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


    .................

  4. #3
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    سپاس از خدا ایزد رهنمای
    که از کاف و نون کرد گیتی بپای
    یکی کش نه آز و نه انباز بود
    نه انجام باشد نه آغاز بود
    تن زنده را در جهان جای از وست
    خم چرخ گردنده بر پای از وست
    از آن پس کآمد گیتی پدید
    همه هرچه بد خواست و دانست و دید
    زگردون شتاب و زهامون درنگ
    ز دریا بخار و ز خورشید رنگ
    پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشتـ
    روان داد و تن کرد و روزی نوشت
    چنان ساخت هرچیز به انداز خویش
    کز آن ساختن کم نیامد نه بیش
    چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
    نشانست بر هستی اش هر چه هست
    نه جایی تهی گفتن از وی رواست
    نه دیدار کردنـ توان کو کجاستـ
    مدان از ستاره بی او هیچ چیز
    نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز
    که هستند چرخ و زمان رام او
    نجوید ستاره مگر کام او
    نگاری کجا گوهر آرد همی
    نباشد جز آن کاو نگارد همی
    به کارش درون نیست چون و چرا
    نپرسد از او ، او بپرسد ز ما
    نه از بهر جایست بر عرش راست
    جز آنست کز برش فرمانرواست
    بزرگیش ناید به وهم اندرون
    نه اندیشه بشناسد او را که چون
    نبد چیز از آغاز ، او بود و بس
    نماند همیدون جز او هیچ کس
    چنان چون مرو را کسی یار نیست
    چو کردار او هیچ کردار نیست
    همه بندگانیم در بند اوی
    خنک آنکه دارد ره پند اوی

  5. #4
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    ثنا باد بر جان پیغمبرش
    محّمد فرستاده و بهترش
    که بُد بر در دین یزدان کلید
    جهان یکسر از بهر او شد پدید
    بدو داد دادار پیغام خویش
    بپیوست با نام نام خویش
    ز پیغمبران او پسین بُد درست
    ولیک او شود زنده زیشان نخست
    یکی تن وی و خلق چندین هزار
    برون آمد و کرد دین آشکار
    ببرد از همه گوی پیغمبری
    که با او کسی را نبد برتری
    خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست
    زکس ناشنیده همه گفت راست
    به یک چشم زد از دل سنگ خواست
    به معجز برآورد نوبر درخت
    دل دنیی از دیو بی بیم کرد
    مه آسمان را به دو نیم کرد
    ز هامون به چرخ برین شد سوار
    سخن گفت بر عرش با کردگار
    گه رستخیز آب کوثر وراست
    لوا و شفاعت سراسر وراست
    مر اندامش ایزد یکایک ستود
    هنرهاش را بر هنر برفروزد
    ورا بُد به معراج رفتن ز جای
    به یک شب شدن گرد هر دو سرای
    مه از هر فرشته بُدش پایگاه
    بر از قاب قوسین به یزدانش راه
    سرافیل همرازش و هم نشست
    براق اسب و جبریل فرمان پرست
    همیدونش بر ساق عرشست نام
    نُبی معجز او را ز ایزد پیام
    به چندین بزرگی جهاندار راست
    بدو داد پاک این جهان او نخواست
    نمود آنچه بایست هر خوب و زشت
    ره دوزخ و راه خرم بهشت
    چنان کرد دین را به شمشیر تیز
    که هزمان بود بیش تا رستخیز
    ز یزدان و از ما هزاران درود
    مر او را و یارانش را برفزود

  6. این کاربر از HoseinKing بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #5
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    دل از دین نشاید که ویران بود
    که ویران زمین جای دیوان بود
    نگه دار دین آشکار و نهان
    که دین است بنیان هر دو جهان
    پناه روانست دین و نهاد
    کلید بهشت و ترازوی داد
    در رستگاری ورا از خدای
    ره توبه و توشۀ آن سرای
    ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
    ز دورخ گذار و به فردوس امید
    رهانندۀ روز شمار از گداز
    دهنده به پول چینود جواز
    چراغیست در پیش چشم خرد
    که دل ره به نورش به یزدان برد
    روانراست نو حله ای از بهشت
    که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت
    ره دین گرد هرکه دانا بود
    به دهر آن گراید که کانا بود
    جهان را نه بهر بیهده کرده اند
    ترا نز پی بازی آورده اند
    سخن های ایزد نباشد گزاف
    ره دهریان دور بفکن ملاف
    بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید
    همان چون شب و روز کردش پدید
    چرا باز تیره کند ماه وتیر
    زمین در نوردد چو نامه دبیر
    دم صور بشناس و انگیختن
    روان ها به تن ها برآمیختن
    همان کشتن مرگ روز شمار
    زمین را که سازد به دل کردگار
    زمان چیست بنگر چرا سال گشت
    الف نقطه چون بود و چون دال گشت
    تن و جان چرا سازگار آمدند
    چه افاتد تا هر دو یار آمدند
    همه هست در دین و زینسان بسست
    ولیک آگه از کارشان کو کسست
    اگر کژ و گر راست پوینده اند
    همه کس ره راست جوینده اند
    ولیکن درست آوریدن بجای
    مر آن را نماید که خواهد خدای
    ره دین بپای آر خود چون سزاست
    که گیتی به دین آفرید ست راست
    همه گیتی از دیو پر لشکرند
    ستمکاره تر هر یک از دیگرند
    اگر نیستی بندشان داد و دین
    ربودی همی این از آن آن ازین
    به یزدان بدین ره توان یافتن
    که کفرست از و روی تافتن
    بد ونیک را هر دو پاداشنست
    خنک آنک جانش از خرد روشنست
    ازین پس پیمبر نباشد دگر
    به آخر زمان مهدی آید به در
    بگیرد خط و نامۀ کردگار
    کند راز پیغمبران آشکار
    ز کوچک جهان راز دین بزرگ
    گشاید خورد آب با میش گرگ
    بدارد جهان بر یکی دین پاک
    برآرد ز دجال و خیلش هلاک
    همان آب گویند کآید پدید
    دَرِ توبه را گم بباشد کلید
    رسد ز آسمان هر پیمبر فراز
    شوند از گس مهدی اندر نماز
    سوی خاور آید پدید آفتاب
    هم آتش کند جوش طوفان چو آب
    از آن پس شگفت دگرگونه گون
    بس افتد جهاندار داند که چون
    تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
    به فرمان بجای آر آنرا بکوش
    بر اسپ گمان از ره بیش و کم
    مشو کت به دوزخ برد با فدم
    به دست آورد از آب حیوان نشان
    بخورزو و پس شادزی جاودان
    سر هر دوره راست کن چپ و راست
    از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست
    وز آن بانگ کآید در آن رهگذار
    که ره دین مراین را آن را بدار
    نشین راست با هرکس و راست خیز
    مگر رسته گردی گه رستخیز

  8. #6
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    جهان ای شگفتی به مردم نکوست
    چو بینی همه درد مردم از وست
    یکی پنج روزه بهشتست زشت
    چه نازی به این پنج روزه بهشت
    ستاننده چابک رباییست زود
    که نتوان ستد باز هرچ او ربود
    سراییست بر وی گشاده دو در
    یکی آمدن را شدن ، زآن به در
    نه آن کآید ایدر بماند دراز
    نه آنرا که رفت آمدن هست باز
    چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش
    شود زود چون خورد از وبهر خویش
    بتی هست گویا میانش اهرمن
    فریبنده دل ها به شیرین سخن
    هرآنکش پرستد بود بت پرست
    چه با او چه با دیو دارد نشست
    چه چابوک دستست بازی سگال
    که در پرده داند نمودن خیال
    دو پرده بر این گنبد لاجورد
    ببندد همی گه سیه گاه زرد
    به بازی همین زین دو پرده برون
    خیال آرد از جانور گونه گون
    بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز
    دو دست از امید و دو پای از نیاز
    دل از بی وفایی و طبع از نهیب
    رخان از شکست و زبان از فریب
    دو گونه همی دم زند سال و ماه
    یکی دم سپید و یکی دم سیاه
    بر این هر دو دم کاو برآرد همی
    یکایک دم ما شمارد همی
    اگر سالیان از هزاران فزون
    دراو خرمی ها کنی گونه گون
    به باغی دو در ماند ار بنگری
    کز این در درآیی ، وزان بگذری
    بر او جز نکوهش سزاوار نیست
    که آنک آفریدش سبکبار نیست
    کنون چون شنیدی بدو دل مبند
    و گر دل ببندی شوی درگزند

  9. #7
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    گهر های گیتی به کار اندرند
    ز گردون به گردان حصار اندراند
    به تقدیر یزدان شده کارگر
    چو زنجیر پیوسته در یکدگر
    پهارند لیکن همی زین چهار
    نگار آید از گونه گون صد هزار
    به هر یک درون از هنر دستبرد
    پدیدست چندانکه نتوان شمرد
    ولیکن چو کردی خرد رهنمون
    ستایش زمین راست زیشان فزون
    ره روزی از آسمان اندراست
    ولیکن زمین راه او را درست
    شب از سایۀ اوست کز هر کران
    ببینی از بر سپهر اختران
    بزرگان و پیغمبران خدای
    همه بر زمین داشتند جای
    هرآن صحف کز ایزد آورده اند
    بر او بود هر دین که گسترده اند
    هم از آب و آتش هم از باد نیز
    به دل بر زمین راست تا رستخیز
    زمینست چون مادر مهرجوی
    همه رستنی ها چو پستان اوی
    بچه گونه گون خلق چندین هزار
    که شان پروراند همی در کنار
    زمین جای آرام هر آدمیست
    همان خانه کردگار از زمینست
    بساط خدایست هرکه به راز
    بر او شد، توان نزد یزدان فراز
    همو قبلۀ هر فرشته است راست
    بدان کز گلش بود چو آدم که خاست
    گهرهای کانی وی آرد همی
    جهان هم بدو نیز دارد همی
    زمینست هر جانور را پناه
    تن زنده و مرده را جایگاه
    همو بردبارست کز هر کسی
    کشد بار اگر چند بارش بسی
    زمین آمد از اختران بهره مند
    هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند
    همو عرصه گاهیست شیب و فراز
    معلق جهانبانش گسترده باز
    ز هر گونه نو جانور صد هزار
    کند عرض یزدان درین عرصه راز
    چو جای نمازست گشتست پست
    همه در نماز از برش هرچه هست
    از و راست مردم دو تا چارپای
    نگون رستنی که نشسته به جای
    همان اختران از فلک همچنین
    همه سا جدانند سر بر زمین
    هوا و آتش و آب هریک جداست
    زمین هر چهارند یکجای راست
    نیابی نشان وی از هر سه شان
    و زیشان در او بازیابی نشان
    زمین را به بخشنگی یار نیست
    چنان نیز دارنده زنهار نیست
    گر از تخم هر چش دهی زینهار
    یکی را بدل باز یابی هزار
    چو خوانیست کآرد بر او هر زمان
    بی اندازه مردم همی میهمان
    نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم
    نه مهمانش را گردد انبوه کم
    زمین قبلۀ نامور مصطفی است
    از او روی برگاشتن نارواست
    گر آتش به آمد بر مغ چه باک
    از آتش بد ابلیس و آدم زخاک
    ببین زین دو تن به کدامین کسست
    همان زین دو بهتر نشان این بسست
    زمینست گنج خدای جهان
    همان از زمینست فخر شهان
    پرستنده او مه و آفتاب
    همیدون فلک زآتش و باد و آب
    رهی وار گردش دوان کم وبیش
    چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش
    همیدون تموز و دی اش چاکرست
    بهارش مشاطه خزان زرگرست
    ز زرّ و گهر این نثار آورد
    ز دیبا همی آن نگار آورد
    یکی زر بفتش دهد خسروی
    یکی شارها بافدش هندوی
    همش عاشقست ابر با درد و رشک
    کش از دیده هزمان بشوید به اشک
    گهی ساقی و کاردانش بود
    گهی چتر و گه سایبانش بود
    زمین چونش مردم نباشد گمست
    زمین را پرستنده هم مردمست
    خور و پوشش تنش را زوست چیز
    هم ایزد از او آفریدست نیز
    همی از زمین باشد آمیختن
    وز او بود خواهد برانگیختن
    ازین چار ارکان که داری بنام
    ببین کاین هنرها جز او را کدام

  10. #8
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    کنون ز ابر دریای معنی گهر
    ببارم ، گل دانش آرم به بر
    فزایم ز جان آفرین شاه را
    که زیباست مر خسروی گاه را
    شه ارمن و پشت ایرانیان
    مه تازیان ، تاج شیبانیان
    ملک بودلف شهریار زمین
    جهاندار ارّانی پاک دین
    بزرگی که با آسمان همبرست
    ز تخم براهیم پیغمبرست
    فروغست رایش دل و دیده را
    پناهست دادش ستمدیده را
    نبشتست بخت از پی کام خویش
    به دیوان فرهنگ او نام خویش
    به فرّش توان رفت بر مشتری
    به نامش توان بست دیو و پری
    تن و همتش را سرانجام برست()
    که آنجا که ساقش زحل را سرست
    به صد لشکر اندر گه رزم و نام
    نپرسید باید ز کس کاو کدام
    چنو دست زی تیغ و ترکش کشید
    که یارد به نزدیک تیغش چخید
    اگر خشتی از دستش افتد به روم
    شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم
    برد سهم او دل ز غران هژبر
    کند گرد او خشک باران در ابر
    به دریا بسوزد ز تف خیزران
    چنو زد نوند سبک خیز ران
    اگر بابت روم کین آورد
    به شمشیر بت را به دین آورد
    جهان را اگر بنده خواند ز پیش
    ز بهرش کند حلقه در گوش خویش
    ز گردون چنان کرد جاهش گذار
    کز او نیست برتر به جز کردگار
    فرستست خشتش به گاه پیام
    نبردش نویدست و کشتن خرام
    عقابیست تیرش که در مغز و ترگ
    بچه فتح باشد ورا خایه مرگ
    سپه را که چون او سپه کش بود
    چه پیش آب دریا ، چه آتش بود
    زمینی که شد جای ناورد اوی
    کند سرمه در دیده مه گرد اوی
    برون از پی دینش پیکار نیست
    برون از غراش ایچ کردار نیست
    چلیپاپرستان رومی گروه
    چنانند از او وز سپاهش ستوه
    بدارند روز و شب از بس هراس
    به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس
    ستون سپهر روان رأی اوست
    سر تخت بخوان جوان جای اوست
    چنانست دادش که ایمن به ناز
    بخسبد همی کبک درپّر باز
    شود در یکی روزه ده بار بیش
    به پرسیدن گرگ بیمار میش
    چو خواهندگان دید شادی کند
    فزون زان که خواهند رادی کند
    دو دستش تو گویی گه کین و مهر
    یکی هست دریا و دیگر سپهر
    درین موجها گوهر و جود نم
    در آن ماه تیغ و ستاره درم
    کز آن گوهر و زر که را داد پیش
    به یک ره گر آری از و کم و بیش
    بدین کرد شاید نهان آفتاب
    بدان شاید انباشت دریا و آب
    که را راند خشمش فتد در گداز
    که را خواند جودش برست از نیاز
    چنو تاج و اورنگ را شاه نیست
    جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست
    ز هر افسری برتر ست افسرش
    ز هر گوهری پاکتر گوهرش
    هماییست مر چرخ را فّر اوی
    که شاهی دهد سایۀ پّر اوی
    به چوگان چو برداشت گوی زرنگ
    ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ
    کمندش چو از شست گردد رها
    تو گویی که برداشت ابر اژدها
    ز هامون شب تیره بر چرخ تیر
    کند رشته در چشم سوزن به تیر
    چو مالد به زه گوشهای کمان
    بمالد به کین گوش گشت زمان
    به باد تک اسپش به خاور زمین
    کند غرق کشتی به دریای چین
    تف تیغش از هند شب کرد بوم()
    کند باز قنذیل رهبان به روم
    نه کس را بود فرّه و جود او
    نه فرزند چون میر محمود او
    شهی مایۀ شاهی و سروری
    بزرگی ز گوهر به هر گوهری
    گرد زیب از او نامداری همی
    دهد بوی از او شهریاری همی
    دل اختر از جان هوا جوی اوست
    زبان زمانه ثناگوی اوست
    سخنهاش درّست و دانش سرشت
    خبرهاش هریک چراغ بهشت
    چو خرسند بد خوب کاری کند
    چو خشم آیدش بردباری کند
    به نیزه مه آرد ز گردون فرود
    به ناوک به کیوان فرستد درود
    ز دریا کند در تف تیغ میغ
    ز باران خونین کند میغ تیغ
    روا باشد این شاه را ماه تخت
    که فرزند دارد چنان نیکبخت
    برادرش چون ماه آن پاکزاد
    براهیم بن صفر با فر و داد
    پناه جهان خسرو ارجمند
    دل گیتی امید تخت بلند
    بزرگی که اختر گه مهر و خشم
    به فرمان او دارد از چرخ چشم
    بهی در خور تخت او روز بار
    زهی از در بخت او روزگار
    ز شمشیر او لعل جای کمین
    بریزد ز کف زر به روی زمین
    سزد گر کشد بر مه این شاه سر
    که زینسان برادر وز آنسان پسر
    نه زین شاه به در خورگاه بود
    نه کس را به گیتی چنان شاه بود
    نبینی ز خواهنده و میهمان
    تهی بارگاه ورا یک زمان
    همی هرکه جایی فتد در نیاز
    بدین درگه آیند تازان فراز
    رسد هر که آید هم اندر شتاب
    به خوان و می و خلعت و جاه و آب
    نه کس زین شهنشاه دل خسته شد
    به بر هیچ مهمان درش بسته شد
    هر آن کز غم جان و بیم گناه
    به زنهار این خانه گیرد پناه
    ز بدخواه ایمن شود وز ستم
    چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
    اگر داد باید شهی هرچه هست
    دهد این شه و ندهد او را ز دست
    چنین باد تا جاودان نام او
    مگر داد چرخ از ره کام او
    همی تا بماند زمان و زمین
    به فرمانش بادا هم آن و هم این
    تن زندگانیش چون کدخدای
    سلب روز و شب وین جهانش سرای
    ز بالای تابنده ماه افسرش
    ز پهنای گیتی فزون کشورش
    جهان خرم از فر و اورند اوی
    هم از میر محمود فرزند اوی

  11. #9
    پروفشنال HoseinKing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2013
    محل سكونت
    My Home
    پست ها
    586

    پيش فرض

    بدین کار ما گفت یزدان گوا
    چنین پاک جانهای فرمانروا
    همین تار و روشن شتابندگان
    همین چرخ پیمای تابندگان
    ببستش به.پیمان و سوگند خویش
    گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
    پس از سر یکی بزم کردند باز
    به بازیگری می ده و چنگ ساز
    به شادی و جام دمادم نبید
    همی خورد تا خور به خاور رسید
    چو بر روی پیروزۀ چنبری
    ز مه کرد پس شب خم انگشتری
    بگسترد بر جای زربَفت بُرد
    به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
    نهان برد جم را سوی کاخ ماه
    به مشکوی زرّین بیاراست گاه
    نشستند با ناز دو مهر جوی
    شب و روز روی آوریده به روی
    گزیده به هم بزم و دیدار یار
    می و رود و بازی و بوس و کنار
    جوانیّ و با ایمنی خواسته
    چه خوش باشد این هرسه آراسته
    چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
    به باغ بهارش گل نو شکفت
    چو در نقطه جان گهر کار کرد
    دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
    مه نو در آمد به چرخ هنر
    زمین شد برومند و کان پرگهر
    ز گردون و از گشت گیتی فروز
    برین راز چندی بپیمود روز
    به نزد پدر کم شدی سرو بن
    پدر بدگمان شد بدو زین سخن
    بدش قندهاری بتی قند لب
    که ماه از رخش تیره گشتی به شب
    یکی سرو سیمین بپرورده ناز
    برش مشک و شاخش بریشم نواز
    بدو گفت شبگیر چون دخترم
    به آیین پرسش بیاید برم
    بدو بخشمت من همی چند گاه
    همیدار رازش نهانی نگاه
    نهاد و نشست و ره و ساز او
    بدان و مرا بر رسان راز او
    دگر روز چون چرخ شد لاجورد
    برآمد ز تل کان یاقوت زرد
    به نزد پدر شد بت دلربای
    نشستند و کردند هرگونه رای
    شه از گنج دادش بسی سیم و زر
    هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
    وزان قندهاری بهاری کنیز
    سخن راند کاین در خور تست نیز
    تورا شاید این گلرخ سیمتن
    که هم پای کوبست هم چنگزن
    به مردان همی دل نیاسایدش
    بجز با زنان هیچ خوش نایدش
    به تو دادمش باش ازو تازه چهر
    گرامی و گستاخ دارش به مهر
    سمنبر به سرو اندر آورد خم
    سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
    به آرام دل روز چندی گذاشت
    چنین تا دگر ز تخمی که داشت
    گدازان شد از رنج سیمین ستون
    گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
    سَهی سروش از خَم کمان وار شد
    تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
    همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
    کنیزک بدانست و شد بازگفت
    شه آن راز نگشاد بر دخترش
    همی بود تا دختر آمد بَرش
    چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
    بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم

  12. #10
    داره خودمونی میشه dorhato's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2019
    پست ها
    101

    پيش فرض

    اگرچند، بدخواه‌ کشتن نکوست

    از آن کشتن آن به که گرددت دوست

    بدان كز همه‌چيزها آشكار
    سبك‌تر، بگردد دل شهریار

    در پادشاهان اميد است و بيم
    يكی را سموم و دگر را نسیم

    چو چرخست، كردارشان گِرد گـَرد
    يكی شاد از ایشان، یکی پر ز درد

    گرت چند گستاخ دارد به پيش
    چنان ترس از او كز بدانديش خويش

    مبين نرمی پشت شمشیر تيز
    گذارش نگـر، گاه خشم و ستیز

    برهنـه بُدی كامدی در جهان
    نبُد با تو چیز آشـكار و نهان


    اسدی طوسی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •